پاسخ : بیاید داستان بنویسیم...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
بلدرچین
یه متن کوچیک داستان هستش اونو بخونید و چند دقیقه فکرکنید و بعد ادامه شو بنویسید...
کوچه خلوت و ساکت بود.ترس و وحشت داشت جونمو میخورد،ازصبح که بیدارشدم استرس و دلشوره عجیب و بی سابقه ای روی دلم نشسته بود که اروم نمیشد،کلید انداختم و در خانه رو بازکردم.خانه برهم ریخته بود...
خونه با نور کمی که از اتاق بابا میومد روشن شده بود........چرا اینجا اینجوریه؟؟؟؟ صبح که اینجوری نبود!!!!!.........سکوت خونه بیشتر ترس رو بهم تزریق میکرد[negaran] .....آروم و با ترس و لرز قدم برداشتم ....اینقدر هول بودم که هر چی دنبال کلیدبرق میگشتم لامپو روشن کنم پیداش نمیکردم....اه پس این لعنتی کجاست؟...اها پیدا شد ....یا حضرت عباس اینجا چرا اینجوریه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ [taajob]
به خودم اومدم و دویدم تو اتاق بابا اما کسی اونجا نبود .... دیگه نتونستم طاقت بیارم بابا رو صدا کردم...بابا......بابا ....کجایی؟...بابا.....
پاسخ : بیاید داستان بنویسیم...
پاسخ : بیاید داستان بنویسیم...
ترکیبی از داستانهای خارجی و لهن رمانهای ایرانی داشت
پاسخ : بیاید داستان بنویسیم...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
بلدرچین
یه متن کوچیک داستان هستش اونو بخونید و چند دقیقه فکرکنید و بعد ادامه شو بنویسید...
کوچه خلوت و ساکت بود.ترس و وحشت داشت جونمو میخورد،ازصبح که بیدارشدم استرس و دلشوره عجیب و بی سابقه ای روی دلم نشسته بود که اروم نمیشد،کلید انداختم و در خانه رو بازکردم.خانه برهم ریخته بود...
شروع کنید و ادامه داستان رو بنویسید...
با ترس و لرز وارد شدم...اینجا چه خبره؟؟..خدای من...
نه...نکنه...
علی...مادر؟؟کجایی؟؟
علی جااان؟؟مادر؟؟
وقتی در اتاقش رو باز کردم و دیدم که آروم خوابیده خیالم جمع شد...
رفتم جلو سرم رو گذاشتم رو پیشیونیش و یه بوسه زدم...
در گوشش گفتم...مادر مهم نیست چه اتفاقی افتاده...فقط این مهمه که تو هستی...با تمام وجود عاشقتم...
این موقع بود که علی کوچولوی من بیدار شد و تو تخت کوچیکش تکون خورد و وقتی من رو دید خنده ای کرد که دلم رو لرزوند و در آغوشش گرفتم..
آخه علی کوچولوی من نه پدر داره و نه مادر...اون یادگار یه عشقه ،که الان ..
فقط یادمه که لحظه ی آخر دوست صمیمیم تو بیمارستان، تنها ثمره ی عشقش رو به من سپرد و راحت خوابید..
و حالا من موندم و علی..و یک دنیا حرف نگفته..
پاسخ : بیاید داستان بنویسیم...
دیشب سر موضوعی با پدرم بحث کرده بودم و به او گفته بودم شرم می کنم که پدری مثل شما دارن در دلم میگفتم نکنه پدر سکته کرده .... اگر چنین اتفاقی افتاده باشدخودم رو نمی بخشیدم کسی خانه نبود وحشت تنهایی استرس من را 1000برابر کرده بود ناگهان تلفن به صدادر آمد مادرم بود گفت هر چه سریع تر خودتو به بیمارستان...... برسون من رفتم اما چی شده بود حال پدرم بد بود مادر می گفت دکتر ها از او قطع امید کردند با این که نمی دانستم چه اتفاقی برای پدرم افتاده اما عرق سرد روی پیشانیم نشست به دیوار تکیه دادم و بعد از حال رفتم صدایی آرام بالا سر من می گفت ...... بیدار شو عزیزم بیدار شو وقتی لای چشمانم را آرام باز کردم پدرم را بالای سرم دیدم که می گفت بچه جون پانمیشی صبحانتو بخوری باورم نمی شد همش خواب بود دست و صورتم رو آب زدم در اون لحظه احساس می کردم تمام شادی دنیا جمع شده تو دلم سر میز صبحانه رفتم و دستان پدرم را بوسیدم و از او عذر خواهی کردم او گفت من از دست تو ناراحت نیستم عزیزم
پاسخ : بیاید داستان بنویسیم...
کوچه خلوت و ساکت بود.ترس و وحشت داشت جونمو میخورد،ازصبح که بیدارشدم استرس و دلشوره عجیب و بی سابقه ای روی دلم نشسته بود که اروم نمیشد،کلید انداختم و در خانه رو بازکردم.خانه برهم ریخته بود...خونه با نور کمی که از اتاق بابا میومد روشن شده بود........چرا اینجا اینجوریه؟؟؟؟ صبح که اینجوری نبود!!!!!.........سکوت خونه بیشتر ترس رو بهم تزریق میکرد[negaran] .....آروم و با ترس و لرز قدم برداشتم ....اینقدر هول بودم که هر چی دنبال کلیدبرق میگشتم لامپو روشن کنم پیداش نمیکردم....اه پس این لعنتی کجاست؟...اها پیدا شد ....یا حضرت عباس اینجا چرا اینجوریه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ [taajob]
به خودم اومدم و دویدم تو اتاق بابا اما کسی اونجا نبود .... دیگه نتونستم طاقت بیارم بابا رو صدا کردم.دیشب سر موضوعی با پدرم بحث کرده بودم و به او گفته بودم شرم می کنم که پدری مثل شما دارن در دلم میگفتم نکنه پدر سکته کرده .... اگر چنین اتفاقی افتاده باشدخودم رو نمی بخشیدم کسی خانه نبود وحشت تنهایی استرس من را 1000برابر کرده بود ناگهان تلفن به صدادر آمد مادرم بود گفت هر چه سریع تر خودتو به بیمارستان...... برسون من رفتم اما چی شده بود حال پدرم بد بود مادر می گفت دکتر ها از او قطع امید کردند با این که نمی دانستم چه اتفاقی برای پدرم افتاده اما عرق سرد روی پیشانیم نشست به دیوار تکیه دادم و بعد از حال رفتم صدایی آرام بالا سر من می گفت ...... بیدار شو عزیزم بیدار شو وقتی لای چشمانم را آرام باز کردم پدرم را بالای سرم دیدم که می گفت بچه جون پانمیشی صبحانتو بخوری باورم نمی شد همش خواب بود دست و صورتم رو آب زدم در اون لحظه احساس می کردم تمام شادی دنیا جمع شده تو دلم سر میز صبحانه رفتم و دستان پدرم را بوسیدم و از او عذر خواهی کردم او گفت من از دست تو ناراحت نیستم عزیزم ..بابا