اگر اين نخستين بازديد شما از این انجمن میباشد:
شما بايد پيش از ارسال و یا مشاهده مطالب ثبت نام كنيد در غیر این صورت شما نمي توانيد از برخی امکانات انجمن استفاده کنید.
جهت اعلام همکاری با سایت علمی نخبگان جوان ، به اینجا مراجعه کنید.
در صورتی که رمز عبور خود را فراموش کرده اید جهت بازیابی به اینجا مراجعه کنید.
در صورتی درخواست ارسال مجدد لینک فعالسازی را دارید به اینجا مراجعه کنید.
جهت اطلاعات بیشتر با مدیریت سایت تماس بگیرید.
نرم افزار مورد نیاز جهت پخش فایل های صوتی
دانلود
http://www.facebook.com/pages/%D9%85...44165918949698
به صبح تازه ای دیگر به تکرار شروعی نو قدم در راه بنهادم سکوتی زرد ، پاییزی صدای خشخشی آمد گمان بردم ، همان برگ است که باد از خاطرش رفته چو خاشاکی به خود بندد برای برگ لحظه ی مرگ است قدم در راه بنهادم کلاغی بر تیرکی بی جان کمی جنبید و من احساس می کردم ، هنوز هم زندگی جاری ست . صدای خشخشی آمد و شاید نه ! صدای خسخسی آمد ! به اطرافم نگاه کردم درون کوچه ای بن بست غباری سرد صدای خسخسش را روح می بخشید به روی برگ پاییزی ، سفیدی جلوه گر می بود به سوی کوچه ی بن بست ، قدم در راه بنهادم کتی پاره تر از قلبم ! چنان بر سر می انداخت که گویی گوهری پنهان می پایید صدای خشخش پایم به روی برگ پاییزی ، تکانی بر کتش انداخت و آن تک گوهر پنهان ، به زیر برگ پنهان شد صدایش می زدم : داداش ! سلامت می کنم برخیز ! بیا ! صبح است . شروعی نو ، شروعی خاطره انگیز . جوابم که نمی داد هیچ ! فرو می برد بیش ، غباری سرد ، تلخ و خنجر کیش ! سفید دیگری افتاد به روی زرد برگ پاییزی ! کنارش آمدم آرام سلامی گرمتر دادم ولی این بار گفت ؛ بنشین ! چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟ مرا از نیمه های شب ، اینجایم به اطرافم یک نظر بنداز ! ببین ته سفره های مردمان مثال یک سگ ولگرد برایم سفره ای رنگین برچیدند؟! به بالای سرت بنگر ! چراغ شب نشینی ها هنوز برپاست ! و بوی اسپند پا بر جاست ! کباب و منقل و بافور نوای ساقی و سنتور و مستانی که از ایوان برای خنده ای آنی ادرار می ریزند ! قضاوت اشتباه کردی ! سفید بر برگ پاییزی ، ته سیگار ارباب است . غبار سرد ، بخار داغ ادرار است . و آن تک گوهر پنهان ، که زیر برگ پنهان است ، سنگکی تازه است که درویشی ، پیش ، برایم قوتی آورده . بیا بنشین ، بچش یک تکه ای تازه از این روز پر آوازه . سلامت را علیک گفتم ولی مشروط ! مشو قاضی ، به دورانی که داد از بیداد می ترسد تن صدها هزار چون من به سرما سخت می لرزد خجل از پیش فرزانه قدم در راه بنهادم و تنها یک سخن گفتم ؛ الا ای پیر فرزانه ! بیا برخیز ! که بنشستن هلاک است . س ا ع ب مهرماه1390
خدا خداوند بینهایت است و لامکان و بی زمان؛ اما به قدر فهم تو کوچک میشود و به قدر نیاز تو فرود میآید، و به قدر آرزوی تو گسترده میشود، و به قدر ایمان تو کارگشا میشود، و به قدر نخ پیر زنان دوزنده، باریک میشود، و به قدر دل امیدواران گرم میشود... پــدر میشود یتیمان را و مادر. برادر میشود محتاجان برادری را. همسر میشود بی همسر ماندگان را. طفل میشود عقیمان را. امید میشود ناامیدان را. راه میشود گمگشتگان را. نور میشود در تاریکی ماندگان را. شمشیر میشود رزمندگان را. عصا میشود پیران را. عشق میشود محتاجانِ به عشق را... خداوند همه چیز میشود همه کس را. به شرط اعتقاد به شرط پاکی دل به شرط طهارت روح به شرط پرهیز از معامله با ابلیس. بشویید قلبهایتان را از هر احساس ناروا! و مغزهایتان را از هر اندیشه ی خلاف، و زبانهایتان را از هر گفتار ِناپاک، و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار... و بپرهیزید از ناجوانمردیها، ناراستیها، نامردمیها! چنین کنید تا ببینید که خداوند، چگونه بر سفرهی شما، با کاسهای خوراک و تکهای نان مینشیند و بر بند تاب، با کودکانتان تاب میخورد، و در دکان شما کفههای ترازویتان را میزان میکند و در کوچههای خلوت شب با شما آواز میخواند... مگر از زندگی چه میخواهید، که در خدایی خدا یافت نمیشود؟ که به شیطان پناه میبرید! که در عشق یافت نمیشود، که به نفرت پناه میبرید؟ که در سلامت یافت نمیشود که به خلاف پناه میبرید؟ قلبهایتان را از حقارت کینه تهی کنید و با عظمت عشق پر کنید. زیرا که عشق چون عقاب است. بالا میپرد و دور... بی اعتنا به حقیران ِ در روح. کینه چون لاشخور و کرکس است. کوتاه میپرد و سنگین. جز مردار به هیچ چیز نمیاندیشد. بـرای عاشق، «ناب ترین»، شور است و زندگی و نشاط. برای لاشخور، «خوبترین»، جسدی ست متلاشی ... ملاصدرا
باز باران با ترانه ! باز باران با ترانه ، مي خورد بر بام خانه بام خانه چكه كرده ، تيركش را تكه كرده لرزش سرماي سوزان ، تن تب دار يتيمان شكم خالي ز لقمه ، حتي قوت لايموتي اشك حسرت چشم خواهر ، گريه ي خاموش ماما ديگ خالي روي هيزم ، هيزم خاموش و نمناك قلب كودك ، روح بابا ، حس ماما ، همه را افسرده كرده آن طرف تر ، توي كوچه ، خانه ي اعيان نشين ها ميهمانهاي حاجي ، سر بريدن هاي بره ، پختن صد قوزي بره بوي سفره ، نان تازه ، آن كباب آرزوها آن خورشت هاي فسنجان ، آن مسماي بادمجان ، همه نوش جان مهمان ، شايد يك دعوت ساده ، كه بزرگ روح يتيمان پاسخ منفي بدارد ، حج آن ظاهر تقوا به سزايي برساند ، كو دل پاكي كه به ديدار برفته ، نقطه پرگاربديده ، حجر الاسود قلبش ز سياهي بزدوده ؟ رجم شيطان زنيده ! ، روح شيطان به تن خود تنيده ! ، كه نكن رحم به هر مفلس بدبخت ، بگذار تا بميرد ، آنكه دنيا را نگيرد ، كه در خانه من بر همه عشاق كذايي همه شب تا به سحر بسي گشوده ست ، ندهم راه به آن بچه يتيم سر كوچه ، كه توان كلك و نارو و نامردي ندارد ، بگذار تا بميرد ، پاره سنگ بر شكمش سخت ببندد ، شايد يك صبح دگر ، روي سيه گشته ز افلاس پدر ، اشك خونبار ز مامش كه جگر گوشه ي بي جان و هلاكش به بغل سخت فشرده ، و جدايي سختي است كه ببيني ، مادري ، قلب وجودش ، همه ي عشق الهي به فرزند ، به يكباره به خاك ابدي وا بگذارد ، و آهي بكشد آه ... كه سرا پرده هستي ، سايه ي شوم و سيه بار فلاكت ، تا ازل بر سر آن خانه حاجي فرو ريزد و هرگز نتواند كه بداند ز كجا ضربه چنين خورد كه شيرازه هستيش فقط بند به يك شادي كودك بنا بود ؟!!! (( س ا ع ب ))
درخت صدق خشکیده ، نهال کذب روئیده ! چهل و اندی سال ، آن زمانی که هنوز نا به رفتنم نبود ، بی مهابا رهایم کردی ، فکر آن حادثه بودی که دلگیر به تو برگردم ؟! توشه در راه نهادی ؟ رسم ایام نمودی ؟ تو فقط دانه ی ناخوردنی از صدق امانت دادی . با همه حال که تنها بودم ، دانه را روز شروع ، بر سر کوی و گذر ، به خیال نمو ، زیر به تربت کردم . چند سالی ست گذشته ست . آن درخت چهل و چند ساله ، که خشکیده و زنده ست هنوز ، گاه پرسیدی ز خود ، دانه را چون دادم ، آب نیز لازم بود ؟! تو کجا بودی ببینی ، درختم تشنه ست ؟! شیر مامم ، که گران مایه ترین آب حیاتم می بود ، پای آن کشت صداقت ریختم و خودم شب به سحر ، گریه ز جوع می کردم . بگذریم ، عمر گذشت ! دی ، در وقت سحر ، که به تکرار دگر ، شاد روزی به درختم بدهم می رفتم ، پیر مردی که به ظاهر زیبا ، عطر کاذب به خودش آغشته ، پای تک دانه درختم به قفا ایستاده ! گفتم ای وای خدایا ! وای بر من ! به خفا ، حافظ تک دانه درختم بودی ؟! و به هر روز ، به ماموری دگر ، آب به آن می دادی ؟! بی صدا ، نرم و آرام ، صدایش کردم ؛ الا ای مرشد بی نام ، سلامت می دهم گمنام ! کمر سفت کرد و پاسخ داد ؛ خروس بی محل گشتی ! و از آن تک درخت دور شد . کنار یار دیرینم نشستم ، دیدمش خیس است و آب دیگر نمی خواهد . قصد رفتن چون نمودم ، ناله سر داد ؛ که ای ساعب ! من امروز شیر می خواهم ! همان شیری که از مامت برایم ارمغان دادی ! شگفتم زد و خشکیدم ! به او گفتم ؛ که تو خیسی ، دگر آب هم نه ؟! شیر می خواهی ؟! بگفتا داد از این بیداد ! که چهل سال است ادرار ، می نوشم ! و این باران رحمت رب است ، که می شوید ، همه نامردمی در عالم هستی ، ولی امروز ، ان هم نباریده ست ! خدا هم خسته از کذب است ! درخت صدق چهل ساله ، بسی خشک است ، ولی زنده ، که از مردن بسی سخت تر ! رسیده ست روزگار جایی ، که حیوان هیچ ! انسان هم صداقت را نمی فهمد ! س ا ع ب مهر ماه 1390 توضیح اینکه ساعب در متن ، نام مستعار من است .
سلاحم يك قلم ، فرتوت از تكرا ر بايد ها و قلبي پر شده از حزن شايد ها . مگر سنگم ندارد جان ؟! من از روحم ، من از ايمان . من انسانم و آزاده ، نه حيوان و نه يك برده ! اگر خوبم وگر بد حال ، اگر دارا وگر بي مال ، اگر شادم وگر بيمار ، اگر خوابم وگر بيدار ، به ناكس چه ؟ كجاي مخمل چركين و آتش بار ، به تابوت ستبر ظلمت نه توي اندوه بار، مي خوابم ؟! سلاحم يك قلم فرتوت از تكرار بايدها و قلبي پر شده از حزن شايدها س ا ع ب 14 شهريور 1390
مردانگي گر به ذلت برسي پست نگردي مردي گر به دولت برسي مست نگردي مردي گر با قامت افراشته بر دار صداقت حلاج صفت هست بگردي مردي چون تشنه لبي ، تشنه تري طالب آب است در رفع عطش ساقي بي دست بگردي مردي در خشكه بيابان جهالت به سراپرده ي هستي از خاك كوير ، تازه گلي رست بگردي مردي يك مشت گره كرده ، كوبنده زماني ست يك ، دو ، سه ، چهار، شست بگردي مردي س ا ع ب 11 مهر ماه
معادلات ماكسول و خواجه حافظ شيرازي : همانگونه كه مي دانيم جيمز كلرك ماكسول فيزيكدان مشهور انگليسي سعي بر آن داشت كه كليه معادلات الكتريسيته رادر چهار معادله اصلي انتگرالي و ديفرانسيلي بيان كند و در اين راه موفق نيز گرديد و بر اين اصل اميدوار بود كه اين چهار معادله را به يك معادله برساند و به لحاظ اعتقادي بر اين عقيده استوار بود كه يك معادله هستي وجود دارد و آن معادله پيدايش هستي خواهد بود . از اين انديشه ، اينشتين به قانون نسبيت و تئوري تبديل ماده به انرژي رسيد و ... و اما خواجه حافظ شيرازي نيز در بيان شعر عرفاني خود شايد اين اعتقاد را پايه گذاري كرده بود و اعتقاد داشت همه ي نقش و نگارهاي موجود هستي دليل و بيانگريك موضوع است و آن ، وجود ذات لايزال و لا يتناهي پروردگار هستي است . عكس روي تو چو در آينه جام افتاد عارف از خنده می در طمع خام افتاد حسن روی توبه یک جلوه که درآینه کرد این همه نقش در آیینه اوهام افتاد این همه عکس می و نقش نگارین که نمود یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار هر که در دایره گردش ایام افتاد در خم زلف تو آویخت دل از چاه زنخ آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد آن شدای خواجه که درصومعه بازم بینی کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد هردمش با من دلسوخته لطفی دگر است این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد س ا ع ب مهر ماه 1390
اگر در ساحل غم بار تنهایی قدم می افکنی هر سو ، مواظب باش و آگاه باش ! که این خاک ، از نگاه مردمک های نگاران ، اشک باریده ، که دریا جلوه بنماید . صدای آب ، آرامش ، صدای موج ، هشدار است ، که ای انسان ! منم در زیر پاهایت ! مبادا ، در قدم هایت ، لگد مالم کنی ! منم ، من ! مثل تو انسان ! کز فرط تنهایی ، درون خاک ، اشک باریدم ، نفهمیدی . اشک باریدم تا که آیی در برم راحت گزینی ، ولی هرگز نفهمیدی . صدای آب ، آرامش ، صدای موج ، هشدار است ، که ای انسان ! منم در زیر پاهایت ! چونانت آن قدم بردار ، که گر روزی کنارم آمدی ، نگاه مردمک هایت ، نبارد خون ! نبارد خون ، که دریا خون خواهد شد ! طلوع آفتابان جلوه ننماید ! غروب ، بی رنگ ! موج ها خونین ! و سیلی می زنند بر ، چهره زرد کویر آدمیت . صدای آب ، آرامش ، صدای موج ، هشدار است ، که ای انسان ! منم در زیر پاهایت ! کمی بر ساحلی بنگر ، که با تو ، تنها دو فردا فاصله دارد ! ببین رنگش ، چونان زرد است ، که ، موج خون فشان سرخ رگ های مردم ، نیز ، کویر خشک و زرد آدمیت ، را ، ز شنزار ظلمت و نفرت ، و کینه ، و تحمیل قیود کیش و آیین ها ، عاری نخواهد ساخت . قدم بردار ، آهسته ! فقط تا ساحل زردی که می بینی ، دو فردا فاصله داری . صدای آب ، آرامش ، صدای موج ، هشدار است ، که ای انسان ! منم در زیر پاهایت ! لگد مالم مکن ! چون من ، نگاه غمزه ی چشم نگاری بوده ام ، کز فرط نامردی ، به خاک ساحل دریا پناه بردم . صدای آب ، آرامش ، صدای موج ، هشدار است ، که ای انسان ! منم در زیر پاهایت ! (( س ا ع ب )) 21 مرداد 1390
ارسال پیغام از طریق مسنجر برای سید ابراهیم علم بلادی ...