دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.

کتابخانه: نون القلم

نون القلم

امتیاز دادن به این کتاب
ارسال شده توسط hoora - 1st January 2010
نویسنده نویسنده جلال آل احمد
اندازه فایل اندازه فایل اندازه نامشخص
کتابخانه کتابخانه 6
+ دریافت فایل
کتاب‌های جلال آل‌احمد را در یک بسته چاپ کرده‌اند. تمام کتاب‌هایش نیستند. چند‌تایی را جا گذاشته‌اند. زیر جلد آن کتاب‌های نارنجی و کاغذهای سفید، متن‌های آشنایی چاپ شده است. از آن متن‌هایی که باید گفت: «آن را دوران دبیرستان خواندم» یا «حدود 10 سال پیش». گاهی وقت‌ها از بعضی‌ها می‌شنویم، که تحقیق ادبیات دوران دبیرستان‌شان را، به کارهای جلال یا زندگی جلال اختصاص داده‌اند. حالا از کجا شروع شد:
«یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ‌کس نبود.» مقدمه‌هایش را همین‌طور شروع می‌کرد. با جمله‌هایی محکم و سر‌راست. تمام داستان‌هایش همین‌طور بود. کلمه‌هایی هم که به کار می‌برد، قدیمی بودند. یا بهتر است بگوییم مال همان زمان‌ها بودند: عریضه، میرزا بنویس و چیزهای دیگر. گاهی هم نوشته‌هایش بد اخلاق می‌شد.
به قول خودش: «جان دل‌ام که شما باشید...» نویسنده‌ی آن زمان‌ها بود و نویسنده‌ی این روزها هم هست. کسی نمی‌تواند حضور نوشته‌هایش را در ادبیات ما انکار کند. او حتی مقدمه‌هایش را هم فراموش نمی‌کرد. نصف‌اش را اول کتاب می‌آورد و نصف دیگرش را آخر کتاب. ما هم نصف کارهای جلال را آن موقع درک کردیم و نصف دیگرش را الان.
«عرض کنم به حضور پیش‌کار باشی که ما رعیتیم...» نه‌. این حرف‌ها نیست. جلال، جلال است. چه نوشته‌هایش را بخوانند و درک کنند، چه نخوانند و بگویند درک نمی‌کنیم.
«باری. این هم خلاصه‌ای از کار و بار زندگی میرزا بنویس دوم.» او همیشه اول بود. چه در زمان خودش، چه الان. هر چند گه‌گاهی نوشته‌های‌اش را نمی‌فهمیدند و او را نادیده می‌گرفتند. و آن روزی فهمیدند و او را دیدند که جلال گفت: «این جای سرم درد می‌کند؟» و مرد.
«چه می‌دانم. آدم دیگر به که اطمینان کند؟» نمی‌دانم. وقتی دست‌نوشته‌هایت را پیدا و چاپ می‌کنند... به راز زندگی‌ات یک جلد نارنجی می‌زنند و می‌فرستند توی بازار، اسمش را هم می‌گذارند سنگی بر گوری... چیزی نمی‌شود گفت...»
«حالا برگردیم سر قصه‌ی خودمان...» کدام قصه؟ قصه تمام شد.

تصاویر

خالی

نظرات کاربران

تا به حال نظری ثبت نشده است.