مکالمه بین Sabo3eur و homeyra

حالا منم میرم که فرار مغزها تکمیل شه:)

اره دیگه وقتی مخاطب نداشته باشی دیگه ایجوریاس

دیگه هیشکی از قدیمیا نیس

سلام وقتی با دس حل میدن که برم بیرون دیگه کم پیدا میشیم

سلام
خوبین؟
کم پیدا شدی برادر؟

حربه شیطان

زندگی میسازمت با خشت کینه

سلام
ممنون
فکر نکنم

سلام آقا افشین
خوب هستین؟
ممنون از دوستی ولی ما با هم دوست بودیم که.......
متناتونم زیباست...لایک

در گوشه ی خانه و به عکسی از لبخندم می نگرد

و آه می کشد
آه من تمامم
تمام شده

نرم افزارهای ضد جاسوس افزار و تبلیغ افزار

مدیریت رمزهای عبور


/
شرم نکن

امنیت مرورگرهای اینترنتی

فکرش را هم نمی کردم که زندگی به این زودی ها خمیازه ام را بکشد

سوگوار خودم هستم

لحظه ای که چشم های مادرم واقعیت را بغض کرد

تا

پلک های نیم بازم از دریچه ای دلگیر آه بکشند

که تابستان دیگر نیستم....!!!!!!!!!!!!!!

عزادارخودم هستم.

خسته ام از سفر طولانی این هفته....
چشمانم هنوز دودوی غمی را می دهند
که درمن فریادی به بلندی هق هق می زد...........
ازتمام من گریزی مانده بود که می دوید
و اشک هایش را باد گذر باخود پای سپیدار غروری می برد
تا تنومندتر ازهمیشه ادامه دهد
و چه بی سایه من درگرمای بی مهریش سوختم
ودرلابه لای صفحات سرنوشت گم شدم تا ازمن تنها جسدی بماند
اسیر خاکستری وقوع که فقط نفس می کشد ...
کاش تمام می شدم.
تمام این لحظه های تکراری مرگ
من و تنهایی بعد از تو

وقتی که خشمگین دست هایت می لرزد

کلافه از تمام این طنز نقطه چین دنیا درخود بارها فوران می کنی

لیک خاموش می مانی،دلم می خواست

فنجان قهوه ای در دستت می بودم

که از خشم به سمت هرچه که نفست را می گیرد پرتاب کنی.

ومی دیدی که من چگونه در تقاضای ارضای خشم تو عاشقانه می شکستم

و از صدای شکست من ، این جاست که بغض بلورین تو می شکند

و آرام می شدی.

آری!

کاش ازخاک من سفالگر فنجانی می ساخت.

کاااااااااااااااااااااااا ااااا

ااااااااش

چه روزهای سختیه.

قشنگ بود...هم جملت هم وبلاگت