دنگ... دنگ...
لحظه ها می گذرد...
آنچه بگذشت ، نمی آید باز .
قصه ای هست که هرگز دیر
نتوان شد آغاز.
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سرد زمان ماسیده است.
تند بر می خیزم
تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز
رنگ لذت دارد ، آویزم،
آنچه می ماند از این جهد به جای :
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم .
و آنچه بر پیکر او می ماند :
نقش انگشتانم .
سهراب
تقدیم به ناتانائیل عزیزم