PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : جاودان:جمال زاده



GUNNER_2020
22nd June 2011, 06:25 AM
جمعه بود و ادارات بسته. به رسم معهود به دیدن "یار دیرینه" رفتم. در اتاق دفترش که در عین
حال اتاق خوابش هم بود تک و تنها در مقابل میز تحریر لختی نشسته و ششدانگ در نخ تماشاي پاشنه
کشی بود که در وسط میز افتاده بود. پس از سلام و علیک و خوش و بش مختصري مرا به حال خود
گذاشت و از نو محو مناظره و معاینه مکاشفه آمیز پاشنه کش گردید.

با تعجب تمام نگاهی به پاشنه کش انداختم. پاشنه کشی بود مانند همه پاشنه کشها به خود گفتم بلکه
عتیقه و داراي نقش و نگار قدیمی است و یا با خط میخی بر بدنه آن چیزي نوشته شده است. نزدیکتر
رفتم و با دقت بیشتري نگاه کردم. دیدم کاملا معمولی است و ابدا چیزي که شایسته توجه مخصوصی
باشد در آن دیده نمیشود.....
..... دست به شانه رفیقم زدم و با صداي ملایم گفتم رفیق چه میکنی.

مثل آدمی که سراسیمه از خواب عمیقی بیدار شده باشد نگاهش را از پاشنه کش برداشته به من دوخت
و گفت با این نیم وجبی یک و دو میکنم.

گفتم : مگر عقل از کله ات پریده و یا جنی شده اي.

گفت : مگر نمیدانی که سیدم و سیدها گاهی جنی میشوند.

گفتم : جنی نشده اي، مجنون شده اي.

گفت : مگر میان جنی و مجنون فرقی هست.

گفتم : والله نمیدانم اما همینقدر میدانم آدمی که یک جو عقل داشته باشد با یک پاشنه کش یک و دو
نمیکند.

گفت : اگر بدانی چه آزار و عذابی به من میدهد تغییر عقیده خواهی داد و سر و حکمت این دعوا و
مرافعه دستگیرت میشود.

گفتم : میخواهی سر به سر من بگذاري. والا هر قدر هم آتش کوره قوه تصورت را پر زور کرده باشند
با پاشنه کش ساده اي دعوا و مرافعه راه نمیاندازي. مطلب همان است که گفتم، عقلت پارسنگ برداشته
است و دیوانه شده اي.

گفت : مگر مولوي نگفته "هست دیوانه که دیوانه نشد/ این عسس را دید و در خانه نشد." اما ما
آدمهاي لغ ملغی امروز شایستگی مقام عالم دیوانگی را نداریم. باید ذوالنون بود تا مجنون شد و ما این
ادعاها را نداریم.

گفتم : هر چه هستی و نیستی به من مربوط نیست ولی بگو و نگو با پاشنه کش کار آدم معقول نیست و
یقین دارم زیر این کاسه نیم کاسه اي است که چشم آدم حلال زاده نمیبیند.

گفت : بنشین تا بگویم برایت چاي هم بیاورند و درست گوش بده تا داغ دلم را بفهمی.

چاي سفارش داد و نشستم و براي شنیدن کلمات حکمت آیاتش سراپا گوش شدم.

گفت : درست به این پاشنه کش نگاه کن تا بعد درد دل را برایت بگویم.

نگاه کردم، درست نگاه کردم پاشنه کش کوچکی بود که قد و قامتش از نیم وجب تجاوز نمیکرد. دسته
اش که بیشتر لمس کرده بودند قدري ساییده شده براق بود. مانند برگ بزرگ خشکیده اي طاقباز در
وسط میز تحریري افتاده بود و نه حرکتی داشت و نه برکتی و مانند کلیه اشیاء جامد و بی جان مظهر
کامل سکون و استغناء و بی اعتنایی محض بود که جوکیهاي هند و عرفا و اولیاءالله خودمان به زور هزار
ریاضت و مشقت میخواهند بدان برسند و هرگز نمیرسند.

گفتم : من که چیزي دستگیرم نمیشود. خوب است تلفن کنیم "آمبولانس" بیاید و ترا به دارالمجانین
ببرد تا هر قدر دلت میخواهد و با هر چه و هر کس میخواهی تا صباح قیامت دعوا و مرافعه بکنی.

گفت : سر به سرم نگذار. کار غامض تر از آن است که خیال کرده اي. بی جهت هم مرا محکوم نکن.

سلونی قبل ان تفقدونی. اگر عقده دلم باز شود تصدیق خواهی کرد که آن قدرها هم دیوانه نیستم.

گفتم : برادر با این پاشنه کش داري پاشنه صبر و حوصله مرا از جا میکنی. من نمیخواهم پاشنه کسی را
بکشم ولی اگر راستی ریگی به کفش نداري چرا لفتش میدهی و قصه را نمیگویی. بلکه منتظر چراغ اللهی
بدان که آخر برج است و جیبم از پیشانی ملاها پاك تر است و گداها را هم در شهر میگیرند.

گفت : د گوش بده. این پاشنه کش را که میبینی پدربزرگم مرحوم . . . التجار هفتاد سال پیش که به
بازار مکاره نیژنی در روسیه رفته بود آورده است. بیست و پنج سال تمام به خود او خدمت کرد. پس از
مرگش رسید به پدر من. سی و سه سال هم به پدرم خدمت کرد تا پدرم هم وفات کرد و به من رسید.

حالا در حدود دوازده سال است که در تصرف و ملکیت من وارد شده است. چند دفعه گم شد و باز پیدا
شد. این نخی را که میبینی به سوراخ گردنش بسته ام و جایش به این میخی است که جلو در اتاق
کوبیده شده است، دربان اتاق شده است. هر آینده و رونده اي چشمش به آن میافتد و خود تو هم لابد
هزار بار آن را دیدهاي. برادر کوچکم منوچهر خیلی آن را دوست میداشت و دلش میخواست مال او
باشد. اینقدر اصرار کرد تا دادم بش. ولی وقتی حصبه خدانشناس آن طفل معصوم را برد و آتش به عمر
ما زد دوباره برگشت به خودم و من هم به همان جاي خودش به میخ آویختم. چند سال پیش نمیدانم
چرا بی مقدمه یک شب که اوقاتم تلخ بود و نیم بطري عرق را بدون مزه سر کشیده بودم و همین پاشنه
کش نمیدانم چرا روي همین میز افتاده بود ناگهان زبان باز کرد و با من بناي صحبت را گذاشت. اول
خیال کردم بازیچه قوه وهم و تصور خود گردیده ام و محلی نگذاشتم ولی کم کم دیدم خیر، راستی
راستی دارد حرف میزند. در منزل همه خوابیده بودند و هیچ صدا و ندایی شنیده نمیشد و حتی این
ساعت دیواري هم که میبینی و هر روز کوکش میکنم از کار افتاده بود و مثل این بود که مرده باشد و یا
زبانش را بریده باشند. روي تختخوابم که میبینی در همین اتاق که دفترم است نشستم و چشمهایم را
مالیدم و صورتم را نزدیکتر برده درست گوش دادم دیدم حرف میزند و حرفهایش را خوب میشنوم.

میگفت چرا این همه تعجب کرده اي مگر حرف زدن تعجب دارد.

دیدم عجب گرفتار شده ام. خود را از اتاق بیرون انداختم و به حوض رسانیدم و سرم را طپاندم زیر آب
سرد و آن قدر نگاه داشتم تا نفسم تنگی کرد. چند نفس دور و دراز کشیدم و مدتی به آسمان و ستاره
هایش نگاه کردم با یک نوع دلهره مخصوصی به اتاق برگشتم. صداي خنده زیادي به گوشم رسید، یارو
بود. هرهر میخندید. گفت خیلی ساده اي. آدم را با اماله آب جوش نمیتوان ساکت کرد و تو خیال کردي
با دو مشت آبی که سرت را زیر آن کردي صداي مرا خفه خواهی کرد. واي بر این ساده لوحی. باز
هرهر بناي خندیدن را گذاشت.

داستان عجیبی بود، باورکردنی نبود. شنیده بودیم که ستون حنانه به سخن آمد ولی به سخن آمدن
پاشنه کش کهنه تازگی داشت. مثل جیرجیر سوسک و جیرجیرك ولی خیلی ضعیف تر صدایی به گوشم
میرسید و حرفهاي شمرده آن را درست میفهمیدم. خواب از سرم پریده بود و با یک دنیا بهت و
کنجکاوي نشسته بودم و گوش میدادم.

گفت : کی به تو گفته که پاشنه کش نباید حرف بزند. سکوت که دلیل نمیشود. ما ساکتیم نه عاجز بر
تکلم. مگر یادت رفته که مولوي خودتان از قول ما گفته "ما سمیعیم و بصیریم و هشیم/ با شما نامحرمان
ما خامشیم"

مگر سعدي شیراز نگفته "کوه و صحرا و بیابان همه در تسبیحند/ نه همه مستمعی فهم کند این اسرار".

اگر تسبیح و اسراري هم در میان نباشد خاطرات جمع که عمدا لب بسته ایم و سرنوشتمان سکوت است
والا مگر در کتابهاي آسمانی نخوانده اي که چه اشیاء و حیوانات زیادي که شما آنها را زبان بسته
میخوانید سخن ها گفته و به قول خودتان درها سفته اند.

مدام صدایش اوج میگرفت و سخنانش واضح تر به گوش میرسید. خوب میبینی که پاشنه کش در روي
همین میز درست به صورت زبان سرخ و متحرکی درآمده بود و حرف هاي از خودش گنده تر بیرون
میریخت. وقتی سخن از مولوي و سعدي به میان آورد گفتم این حرفها را ما شطحیات میخوانیم و وقتی
میشنویم به به و آفرین راه میاندازیم ولی هیچکس باور نمیکند. گفت خیلی چیزها را نمیتوان باور کرد که
باید باور کرد. لابد شنیده اي که انسان هر قدر به سرعت سیر خود بیفزاید عمرش درازتر میشود.

اسم این را فرضیه انیشتین گذاشته اند و نمیتوان باور کرد ولی عین حقیقت است. دیدم حالا دیگر پاشنه
کش میخواهد درس علم به ما بدهد و باز به قول اصفهانیها از پاشنه درآمدم. خواستم بروم بخوابم ولی
با این صدایی که صداي جیر جیر کفشهاي جیر را به خاطر میآورد مگر خواب به چشمم آمد. چراغ را
خاموش کردم، پاشنه کش خاموش نشد. در تاریکی صدایش روشن تر و سخنانش صریح تر گردید.

میگفت تو درست است که صاحب من هستی و به چشم حقارت به من که تکه آهنی بیش نیستم
مینگري ولی بگو ببینم مگر پدربزرگت نمرد و من زنده ماندم، مگر پدرت نمرد و من زنده ماندم. آیا
فکر نمیکنی که خودت هم خواهی مرد و من زنده میمانم، بعد مال پسرت خواهم شد ولی او خواهد مرد
و من زنده میمانم. آیا هیچ فکر کرده اي که سر تا به پا ادعایی و خودت را صاحب و مالک من میدانی و
چون یک تکه ریسمان قند به گلوي من بسته اي خودت را مالک الرقاب موجودات میدانی و به علم و
فضل و تجربه و قدرت خودت مینازي و چه فکرها و حسابهایی با خود نمیکنی و آخرش میروي و من
موجود دو پول باقی میمانم. اختیار از دستم رفت و با مشت کوبیدم روي میز که ساکت شو، جانم را به
لبم رساندي. در اتاق باز شد و زنم شمعدان به دست سراسیمه وارد شد که چه خبر است، چرا نیم شبی
داد و فریاد راه انداخته اي. خیال کردم دزد آمده است یا اتاق خراب شده است.

نمیدانستم چه جواب بدهم و از زور اوقات تلخی بناي ناسزاگویی را گذاشتم که زنیکه چرا آسوده ام
نمیگذاري، دلم میخواهد با خودم حرف بزنم. به کسی مربوط نیست، خواهشمندم این دلسوزیها را کنار
بگذاري و بروي بخوابی . . .

پاشنه کش هم ساکت شده بود و کم کم خواب بر من غالب شد و به خواب رفتم. اما چه خوابی که پر
بود از رویاهاي وحشت انگیز پاشنه کش که به صورت کله کفچه مار درآمده بود و آن نخ قند مانند
نیش تیزي از سوراخ دهانش بیرون آمده بود و میلرزید و میجنبید و سوت و صفیر میزد. از فرط هول و
هراس از خواب پریدم و باز چراغ را روشن کردم در حالی که صداي هن هن نفسم بلند بود. دیدم پاشنه
کش بی حرکت و بی صدا در همان جاي خودش افتاده است و نوك ریسمان قند هم از سوراخش بیرون
افتاده است. برداشتم بردم به همان میخ معهود دم در آویزان کردم و دوباره به تختخواب رفتم و این
دفعه درست و حسابی پنج ساعت تمام یک تخت خوابیدم. فرداي آن روز با همان پاشنه کش کفشهایم
را پوشیدم و پی کار خود رفتم ولی جرأت نکردم قضیه را با احدي در میان بگذارم. یقین داشتم به ریشم
میخندند و میگویند اول ما خلق اللهت کروي شده و در دالان جنون وارد شده اي.

عصر وقتی به منزل برگشتم اول کاري که کردم به سراغ پاشنه کش رفتم. به میخ آویزان بود چنان
قیافه حق به جانبی داشت که محال بود تصور کرد که قابل آن کارها و آن حرفها و آن تذکرات
زهرآگین است. کم کم موقع شام خوردن رسید و جاي تو خالی شام حسابی اي صرف شد و براي خواب
به همین اتاق آمدم. پاشنه کش به جاي خود آویزان بود و سعی کردم نگاهش نکنم که مبادا باز گرفتار
خوابهاي پریشان بشوم.

ولی هنوز خواب به چشمم نیامده بود که صداي جیرجیر یارو باز از روي زمین بلند گردید. خیلی تعجب
کردم و چراغ را روشن کردم و دیدم بله، خودش است. وسط میز افتاده و باز بناي شیرین زبانی را
گذاشته است. یعنی چه. چطور خودش را بدینجا رسانده است. بر تعجبم افزود. منی که به دعا و اوراد
اعتقادي ندارم، بی اختیار به خواندن آیه الکرسی مشغول شدم، به دور خودم فوت میکردم.

ورد فالله خیر حافظا گرفته بودم و این بی چشم و رو هم همانطور ور میزد. آخر سر من ساکت شدم و او
به وراجی خود ادامه داد.

درست و واضح حرفهایش را میشنیدم و میفهمیدم. میگفت دیشب صحبتهایمان به پایان نرسید، خانم سر
رسید و صحبتمان قطع شد.

بله، صحبت در این بود که شماها رفتنی هستید و من ماندنی. شما میروید و میپوسید و فراموش میشوید
و من باقی میمانم. من اگر بی مبالاتی شما آدمیزادها نبود میتوانستم از جنس خودم پاشنه کشهایی به
شما نشان بدهم که از اهرام مصر و خرابه هاي تخت جمشید قدیمی تر باشند. شما خودتان مرگ را جدا
شدن روح از بدن میدانید و چون معتقدید که ما روح نداریم پس باید تصدیق کنید که مرگ براي ما از
محالات است و ما هرگز نمیمیریم. همینطور هم هست من پاشنه کش حقیري بیش نیستم ولی مانند کوه
الوند و دب اکبر و دریاي قلزم جاودانی هستم، هر چند هیچ چیز جاودانی نیست. درست فکر کن ببین
حق دارم یا نه. امروز اثري از مقبره زرتشت و از گور اردوان اشکانی که برق شمشیرش پشت
امپراتورهاي روم را میلرزانید باقی نمانده است ولی میخ و سنبه ها و سرنیزه هاي آن زمان همچنان باقی
است. سوار محو و ناپدید شده و نعل اسبش باقی مانده است. تو هم مانند پدر و پدربزرگت میروي و من
پاشنه کش ناچیز باقی میمانم. چنار امامزاده صالح تجریش با آن همه عظمت و جلال ترك برداشت و
ترکید و از میان خواهد رفت، ایوان مداین را خوب میدانی به چه صورتی درآمده است، به شکل فکی در
آمده که دندانهایش افتاده و نصف استخوانش پوسیده باشد. منارجمجم اصفهان که اهمیتش در نظر
اصفهانیان از کوه ابوقبیس و برج بابل و حتی از کهکشان فلک بیشتر است آنقدر جنبیده که ساقها و
پاهایش سست و لرزان گردیده و چیزي نمانده که سرنگون و با خاك یکسان گردد. برج قابوس ابن
بابویه هم همین سرنوشت را دارد. اما یک پاشنه کش ممکن است هزاران سال بماند و خم به ابرویش
نیاید و ز باد و ز باران نیابد گزند. شنیده ام ( و در این عمر درازم چه چیزها که نشنیده ام) فرانسویها در
میخوانند. الان « جاودان » که چهل عضو دارد و آنها را « آکادمی » آن طرف دنیا مجلسی دارند به اسم
چند عمر از عمرش میگذرد، آیا کدامشان زنده ماندند. مرده اند و میمیمرند و خواهند مرد. شاهنشاهان
بزرگ همین کشور شما که اسمش ایران است ده هزار تن پاسبانان سلطنتی نیزه به دست داشتند که
میخواندند. اگر توانستی یک مثقال از خاك یک نفر از آنها کف دست من بگذاري، « جاودان » آنها را هم
راه گنج قارون را به تو نشان خواهم داد. همه رفته اند و ادنی اثري از آنها باقی نمانده است. چنین بوده و
چنین هست و چنین خواهد بود. اما من و امثال من بی زبان و بی شعور ولاحانی که چند مثقالی مس یا
برنج و یا آهن و گاهی هم نقره بیش نیستیم به تو قول میدهم که اگر ما را به عمد و دستی نابود کنند
الی الابد باقی خواهیم ماند مگر آن که از زور استعمال سائیده بشویم و آن نیز باز هزاران سال طول
میکشد.

حرفهایش حسابی بود و جواب نداشت به قول اصفهانیها داشتم کاس میشدم و باز بی اختیار فریادم بلند
شد. شاید بدانی که این منزل ما قدیمی است و عقرب زیاد دارد. کلفتمان سکینه شیشه دواي عقرب به
دست وارد شد که خداي نخواسته مگر عقرب شما را زده است. هر چه به دهانم آمد به نافش بستم و
گفتم این فضولیها به تو نیامده، برو کپه مرگت را بگذار. عقرب تویی که در این نصف شبی نمیگذاري
مردم بخوابند...

حالا سالها از آن تاریخ میگذرد ولی هر از چندي یکبار باز شب که میشود این پاشنه کش بی چشم و رو
با آن قد و قامت انچوچکی خواب را بر من حرام میکند و گاهی چنان کارد به استخوانم میرسد که دلم
میخواهد به ضرب چکش و تبر ریز و خرد و خمیرش کنم و بندازم تو چاله مبال ولی از تو چه پنهان دلم
گواهی نمیدهد و مانند پیرزنهاي خرافاتی میترسم بلایی به سرم بیاید. بدتر از همه میبینم حرفهایش هم
کاملا درست است و به قدري مرا در نظر خودم خوار و خفیف کرده که به قول گنجشکهاي امساله
پیدا کرده ام و دست و دلم سرد شده به کاري نمیرود. الان درست چهار سال و شش ماه و « کومپلکس »

هفت روز است که گرفتار این عذاب الیم شده ام. آب شیرین از گلویم پایین نمیرود. مدام صداي زیر
این پاشنه کش لعنتی مانند تار ابریشمی که از سوراخ سوزن بیرون بجهد در گوشم زنگ میزند و این
حرفهایی را که به راستی بی جواب است مثل گرز آهنین بر کله ام میکوبد. خیلی دست و پا کرده ام که
از چنگش خلاصی بیابم ولی فکرش مدام روز و شب سایه به سایه به دنبالم روان است و دست از سرم
بر نمیدارد. خوشمزه است که ضمنا بش انس هم گرفته ام و از حرفهایش کم کم خوشم میآید و تریاکی
تعبیراتش شده ام ولی از طرف دیگر خودم ملتفتم که دارم کم کم مثل برف آب میشوم. همه میپرسند
چرا روز به روز لاغرتر و ضعیف تر و نحیف تر میشوي. همین پریروز رفیقمان معاون اداره گمرکات که
مدتی بود مرا ندیده بود تا چشمش از دور در کوچه به من افتاد هراسان پرسید فلانی مگر خداي نکرده
مریضی. مثل تب لازمیها زرد و نزار شده اي. نمیدانستم چه جوابی بدهم و مثل خر در گل وامانده بودم
و با حال تعجب دور شد. دوستان و همقطارها هر روز میپرسند چرا مثل دوك لاغر شده اي. آن گردن
کلفت که تبر نمی انداخت کجا رفت، چرا این طور سوت و کور و ساکت شده اي. تو خوشگذران و مرد
حال بودي، اهل شوخی و مزاح بودي، میگفتی، میخندیدي، میخنداندي. متلکها و لغزهاي آبدار تو دهان
به دهان دور شهر میچرخید و به عنوان تحفه و سوغات دست به دست به ایالات و ولایت میرفت، چرا
ماتم گرفته اي، گل سر سبد تمام مجالس بودي، حالا مردم گریز و گوشه نشین شده اي و حقیقتش این
است که خون خونم را میخورد و پدرم درآمده است. و راه چاره اي نمی یابم و نمیدانم سرانجام کارم با
این پاشنه کش به کجا خواهد کشید. مثل موشی که به قالب پنیر رسیده باشد دارد جانم را ذره ذره
میجود و قورت میدهد و خوب میدانم چه بلایی به سرم آورده است و دارد شیره عمرم را میمکد و
تکلیفم را باش نمیدانم چیست. حالا فهمیدي که مسئله از چه قرار است. آیا راه حلی به عقلت میرسد که
مرا از چنگ این کابوس باورنکردنی و بی سابقه خلاص نمایی؟
به پایان رسید. عرق بر پیشانیش نشسته بود و دلم به حالش سوخت. دست « یار دیرینه » این جا بیانات
دراز کردم و پاشنه کش را از وسط میز برداشته در جیب نهادم و گفتم رفیق از تو چه پنهان من هم به
دروس حکمت و عبرت این زبان دراز محتاجم. در عالم رفاقت بگذار من هم محروم نمانده باشم و سبب
خیر شده باشی.

بناي آري و نه و چون و چرا را گذاشت. به خرجم نرفت. کار به خطاب و عتاب رسید. محل نگذاشتم.

خواست به زور از جیبم درآورد. گفتم آن روزي که زورت به من میرسید زهر این پاشنه کش را
نچشیده بودي. امروز از تو قلچماق ترم.

مثل آدمی که قهر کرده باشد در فکر عمیقی فرو رفت و گردنش خم گردید و مرا فراموش کرد. من هم
بدون خداحافظی، پاشنه کش در جیب از اتاق و خانه بیرون رفتم و در پیچ اول خیابان به اولین چاله اي
که امثال آن در خاك ما ماشاءالله کم نیست رسیدم پاشنه کش را از جیب درآورده چنان با شدت در
چاله انداختم که گفتی مار گرزه زهرآگین و دژمی است و تفی هم از سر خشم و غیظ نثارش کردم و
گفتم د حالا برو مزه جاودان بودن را بچش.
سید محمد علی جمال زاده - ژنو - اسفند 1338 شمسی

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد