PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : رزم رستم و سهراب



GUNNER_2020
21st June 2011, 07:25 AM
به آوردگه رفت نيزه بكفت
همى ماند از گفت مادر شگفت‏

يكى تنگ ميدان فرو ساختند
بكوتاه نيزه همى باختند
نماند ايچ بر نيزه بند و سنان
بچپ باز بردند هر دو عنان‏
بشمشير هندى بر آويختند
همى ز آهن آتش فرو ريختند
بزخم اندرون تيغ شد ريز ريز
چه زخمى كه پيدا كند رستخيز
گرفتند زان پس عمود گران
غمى گشت بازوى كند آوران‏
ز نيرو عمود اندر آورد خم
دمان بادپايان و گردان دژم‏
ز اسپان فرو ريخت بر گستوان
زره پاره شد بر ميان گوان‏
فرو ماند اسپ و دلاور ز كار
يكى را نبد چنگ و بازو بكار
تن از خوى پر آب و همه كام خاك
زبان گشته از تشنگى چاك چاك‏
يك از يكدگر ايستادند دو
ر پر از درد باب و پر از رنج پور
جهانا شكفتى ز كردار تست
هم از تو شكسته هم از تو درست‏
ازين دو يكى را نجنبيد مهر
خرد دور بد مهر ننمود چهر
همى بچّه را باز داند ستور
چه ماهى بدرياچه در دشت گور
نداند همى مردم از رنج و آز
يكى دشمنى را ز فرزند باز
همى گفت رستم كه هرگز نهنگ
نديدم كه آيد بدين سان بجنگ‏
مرا خوار شد جنگ ديو سپيد
ز مردى شد امروز دل نااميد
جوانى چنين ناسپرده جهان
نه گردى نه نام آورى از مهان‏
بسيرى رسانيدم از روزگار
دو لشكر نظاره بدين كارزار
چو آسوده شد باره هر دو مرد
ز آورد و ز بند و ننگ و نبرد
بزه بر نهادند هر دو كمان
جوانه همان سالخورده همان‏
زره بود و خفتان و ببر بيان
ز كلك و ز پيكانش نامد زيان‏
غمى شد دل هر دو از يكدگر
گرفتند هر دو دوال كمر
تهمتن كه گر دست بردى بسنگ
بكندى ز كوه سيه روز جنگ‏
كمربند سهراب را چاره كرد
كه بر زين بجنباند اندر نبرد
ميان جوان را نبود آگهى
بماند از هنر دست رستم تهى‏
دو شيراوژن از جنگ سير آمدند
همه خسته و گشته دير آمدند
دگر باره سهراب گرز گران
ز زين بر كشيد و بيفشارد ران‏
بزد گرز و آورد كتفش بدرد
بپيچيد و درد از دليرى بخورد
بخنديد سهراب و گفت اى سوار
بزخم دليران نه پايدار
برزم اندرون رخش گويى خرست
دو دست سوار از همه بتّرست
اگر چه گوى سروبالا بود
جوانى كند پير كانا بود
بسستى رسيد اين ازان آن ازين
چنان تنگ شد بر دليران زمين‏
كه از يكدگر روى برگاشتند
دل و جان باندوه بگذاشتند
تهمتن بتوران سپه شد بجنگ
بدانسان كه نخچير بيند پلنگ‏
ميان سپاه اندر آمد چو گرگ
پراگنده گشت آن سپاه بزرگ‏
عنان را بپيچيد سهراب گرد
بايرانيان بر يكى حمله برد
بزد خويشتن را بايران سپاه
ز گرزش بسى نامور شد تباه‏
دل رستم انديشه كرد بد
كه كاؤس را بى‏گمان بد رسد
ازين پر هنر ترك نو خاسته
بخفتان بر و بازو آراسته‏
بلشكرگه خويش تازيد زود
كه انديشه دل بدان گونه بود
ميان سپه ديد سهراب را
چو مى لعل كرده بخون آب را
سر نيزه پر خون و خفتان و دست
تو گفتى ز نخچير گشتست مست‏
غمى گشت رستم چو او را بديد
خروشى چو شير ژيان بركشيد
بدو گفت كاى ترك خونخواره مرد
از ايران سپه جنگ با تو كه كرد
چرا دست يازى بسوى همه
چو گرگ آمدى در ميان رمه‏
بدو گفت سهراب توران سپاه
ازين رزم بودند بر بى‏گناه‏
تو آهنگ كردى بديشان نخست
كسى با تو پيگار و كينه نجست‏
بدو گفت رستم كه شد تيره روز
چه پيدا كند تيغ گيتى فروز
برين دشت هم دار و هم منبرست
كه روشن جهان زير تيغ اندرست‏
گرايدون كه شمشير با بوى شير
چنين آشنا شد تو هرگز ممير

بگرديم شبگير با تيغ كين
برو تا چه خواهد جهان آفرين‏

GUNNER_2020
21st June 2011, 07:34 AM
روزی رستم برای شکار به نزديکی های مرز توران می رود، پس از شکار به خواب می رود. رخش که رها در مرغزار مشغول چرا بوده توسط چند سوار ترک به سختی گرفتار می شود. رستم پس از بيداری از رخش اثری جز رد پای او نمی بيند. درپی اثر پای او به سمنگان می رسد. خبر رسيدن رستم به سمنگان سبب می شود بزرگان و ناموران شهر به استقبال او بيايند. رستم ايشان را تهديد می کند چنانچه رخش را به او بازنگردانند، سر بسياری را از تن جدا خواهد کرد. شاه سمنگان از او دعوت می کند شبی را دربارگاه او بگذراند تا صبح رخش را برای او پيدا کنند. رستم با خشنودی می پذيرد.

در بارگاه شاه سمنگان رستم با تهمينه روبرومی شود و عاشق او می شود و او را توسط موبدی از شاه سمنگان خواستگاری می کند. فردای آن روز رستم مهره ای را به عنوان يادگاری به تهمينه می دهد و می گويد چنانچه فرزندشان دختر بود اين مهره را به گيسوی او ببندد و چنانچه پسر بود به بازو او؛ پس از آن رستم روانه ايران می شود و اين راز را با کسی در ميان نمی گذارد.

پس از چندی که سهراب، جوانی تنومند نسبت به همسالان خود شده است، نشان پدر خود را از مادر می پرسد. مادر حقيقت را به او می گويد و مهره نشان پدر را بر بازو او می بندد و به او هشدار می دهد که افراسياب دشمن رستم از اين راز نبايد آگاه گردد. سهراب که آوازه پدر خود را می شنود، تصميم می گيرد که ابتدا به ايران حمله کند و پدرش را به جای کاووس شاه برتخت بنشاند و پس از آن به توران برود و افراسياب را سرنگون سازد.

افراسياب با حيله با عنوان کمک به سهراب لشکری را به سرداری هومان و بارمان به ياری او می فرستد و به آنان سفارش می کند که نگذارند سهراب، رستم را بشناسد. سهراب به ايران حمله ور می شود و کاووس شاه، رستم را به ياری می طلبد، رستم و سهراب باهم روبرو می شوند. سهراب از ظاهر او حدس می زند که شايد او رستم باشد ولی رستم نام و نسب خود را از او پنهان می کند. در نبرد اول سهراب بر رستم چيره می شود و می خواهد که او را از پای در آورد ولی رستم با نيرنگ به او می گويد که رسم آنان اين است که در دومين نبرد پيروز، حريف را از پای درمی آورند.

ولی در نبرد بعدی که رستم پيروز آن است به سهراب رحم نمی کند و همين که او را از پای در می آورد، مهره نشان خود را در بازوی او می بيند. سهراب اينک به نوشداروی که نزد کاوس شاه است می تواند زنده بماند ولی او از روی کينه از دادن آن خودداری می کند. پس از آنکه او را راضی می کنند که نوشدارو را بدهد، سهراب ديگر دار فانی را وداع گفته است.

غمنامه رستم و سهراب اتفاق می افتد چون رستم بايد يگانه باشد و قدرتمدارن تاب دونمونه مانند رستم را ندارند، چه کاووس شاه ايران که رستم به او خدمات بسيار کرده است ( هم اوست که از رساندن نوشدارو برای التيام زخم سهراب امتناع می کند) و چه شاه توران که از رستم لطمه خورده است. سهراب که از پشت رستم است، ويژگی های او را دارد، حتی اسبی که می تواند به اوسواری دهد، اسبی است که ازپشت رخش( اسب رستم) به دنيا آمده است. بنابراين تزوير و زور قدرتمداران به همراه خامی وبلند پروازی سهراب و غرور رستم که نام خودرا برای فرزند فاش نمی کند، به فاجعه دامن می زند که به پايان غم انگيز خود برسد.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد