PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : نوشته های دکتر شریعتی



GUNNER_2020
20th June 2011, 07:19 AM
هر کسی میخواد میتونه نوشته ای از دکتر این جا بذاره





جهان برایم دیگر هیچ نداشت
و من دلیر،مغرور و بی نیاز اما نه از دلیری و غرور و استغنا،
که از نداشتن، از نخواستن.
زندگی کوچکتر از آن بود که مرا برنجاند و زشت تر از آن که دلم بر آن بلرزد
هستی تهی تر از آن که به دست آوردنی مرا زبون سازد
و من تهیدست تر از آن که از دست دادنی مرا بترساند
دکتر علی شریعتی
برگرفته از کتاب هبوط در کویر

GUNNER_2020
20th June 2011, 07:21 AM
چقدر این قفس برایم تنگ است
من تاب تنگنا ندارم!
کو آن مرکب زرین موی افسانه ای که از جانب غرب آمد
و جد مرا از گورش نجات داد و برد؟
به آسمان برد
به جانب غرب برد
آه !کی خواهد آمد؟

که بیاید و فرزند او را نیز
که در این تنگنای گور رنج میبرد رها کند
نجاتش دهد و به جانب غرب برد
به جانب آزادی
به سوی افق های باز و آزاد و مهربان
غرب ای بهشت موعود ما!
آیا به نجات من هم میاندیشی؟

GUNNER_2020
20th June 2011, 07:22 AM
زن عشق می کارد و کینه درو می کند....
دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر....
می تواند یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی .....
برای ازدواجش در هر سنی اجازه ولی لازم است و تو هر زمان بخواهی به لطف قانونگذار می توانی ازدواج کنی ........
در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ............
او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی ..........
او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی .........
او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد .........
او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ........
او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر .........
و هر روز او متولد می شود ، عاشق می شود ، مادر می شود ، پیر می شود و می میرد.....
و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد .......




« دکتر علی شریعتی »

GUNNER_2020
20th June 2011, 07:23 AM
خواستم از "بوسوئه" تقلید کنم، خطیب نامور فرانسه که روزى در مجلسى با حضور لوئى، از "مریم" سخن مى گفت. گفت، هزار و هفتصد سال است که همه سخنوران عالم درباره مریم داد سخن داده اند. هزار و هفتصد سال است که همه فیلسوفان و متفکران ملت ها در شرق و غرب، ارزشهاى مریم را بیان کرده اند.
هزار و هفتصد سال است که شاعران جهان، در ستایش مریم همه ذوق و قدت خلاقه شان را بکار گرفته اند. هزار وهفتصد سال است که همه هنرمندان، چهره نگاران، پیکره سازان بشر، در نشان دادن سیما و حالات مریم هنرمندى هاى اعجازگر کرده اند. اما مجموعه گفته ها و اندیشه ها و کوششها و هنرمندیهاى همه در طول این قرنهاى بسیار، به اندازه این یک کلمه نتوانسته اند عظمت هاى مریم را باز گویند که:
"مریم مادر عیسى است".
و من خواستم با چنین شیوه اى از فاطمه بگویم، باز درماندم:
خواستم بگویم:
فاطمه دختر خدیجه بزرگ است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که: فاطمه دختر محمد(ص) است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که: فاطمه همسر على است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که: فاطمه مادر حسنین است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که: فاطمه مادر زینب است.
باز دیدم که فاطمه نیست.
نه، اینها همه هست و این همه فاطمه نیست.
فاطمه، فاطمه است. "
برگرفته از کتاب فاطمه فاطمه است
دکتر علی شریعتی

GUNNER_2020
20th June 2011, 07:24 AM
در روياهايم ديدم كه با خدا گفتگو مي كنم .
خدا پرسيد پس تو ميخواهي با من گفتگو كني؟ من در پاسخش گفتم: اگر وقت داريد. خدا خنديد و گفت وقت من بي نهايت است. در ذهنت چيست كه مي خواهي از من بپرسي؟
پرسيدم چه چيز بشر شما را سخت متعجب مي سازد؟ خدا پاسخ داد: كودكي شان. اينكه آنها از كودكي شان خسته مي شوند و عجله دارند زود بزرگ شوند و بعد دوباره پس از مدت ها آرزو مي كنند كه كودك باشند... اينكه آنها سلامتي شان را از دست مي دهند تا پول بدست آورند و بعد پولشان را از دست مي دهند تا سلامتي شان را بدست آورند. اينكه با اضطراب به آينده نگاه مي كنند و حال را فراموش مي كنند و بنابراين نه در حال زندگي مي كنند نه در آينده. اينكه آنها به گونه اي زندگي ميكنند كه گويي هرگز نمي ميرند و به گونه‌اي مي ميرند كه گويي هرگز زندگي نكرده‌اند...

GUNNER_2020
20th June 2011, 07:24 AM
مرا كسي نساخت٬ خدا ساخت٬ نه آنچنان كه كسي مي خواست كه من كسي نداشتم ٬كسم خدا بود٬ كس بي كسان ! او بود كه مرا ساخت آنچنان كه خودش خواست٬ نه از من پرسيد٬ نه از آن "من ديگرم"!
ناگهان خداوند خدا٬ دستهاي بزرگ و زيبايش را٬ دستهايي كه معجزه خلقت و حيات از آن دو سرزده اند در سينه فضا پيش آورد ... كوهي از آتش ٬ آتش ديوانه و گدازان و بيقرار در كف دستهاي وي پديد آمد ...وحشت همه كائنات را ساكت كرده بود.
ناگهان نداي خداوند خدا٬ هستي را در سكوت عدم فرو برد. ندا آنرا بر كوهها و صحراها و درياها عرضه ميكرد٬ هيچيك را از وحشت ياراي پاسخي نبود . دشتهاي پهناور دامن فرا چيدند٬ درياها پا به فرار نهادند٬ همه از برداشتنش سرباز زدند٬ من برداشتم! ما برداشتيم!!
خداوند خدا در شگفت شد و در حاليكه بر چهره اش گل سرخ شادي ميشكفت و شهد محبتي از لبخند زيباي لبانش ميريخت گفت : آه! كه چه سخت ستمكار ناداني!!

GUNNER_2020
20th June 2011, 07:29 AM
خداوندا

از بچگی به من آموختندهمه را دوست بدارم

حال که بزرگ شده ام

و

کسی را دوست می دارم

می گویند:

فراموشش کن!
-------------------------------------------------------------------------------------------------
چه آتشی !

اگر آب اقیانوس های عالم را بر آن می ریختند ،

زبانه هایش آرام نمی گرفت.

خیلی پیش رفتم …

خیلی …

مرگ و قدرت ،

شانه به شانه ام می آمدند

-----------------------------------------------------------------------------------------------
بدترین شکل دلتنگی برای کسی ،

آن است که در کنارش باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید ،

هیچ کس لیاقت اشک های تو را ندارد

و کسی که چنین ارزشی دارد :

باعث ریختن اشک های تو نمی شود

-----------------------------------------------------------------------------------------------
ایمان هرچه پنهان تر است ،پاک تر است و عشق هرچه در پناه کتمان مخفی تر است ،زلال تر است.
-----------------------------------------------------------------------------------------------

ای خدای بزرگ ! تو چه باشی وچه نباشی ،من اکنون سخت به تو نیازمندم . تنها به این نیازمندم که تو باشی
-------------------------------------------------------------------------------------------
تنها دو جا است که هر کسی خودش است ؛ بستر مرگ و سلول زندان .
.

GUNNER_2020
20th June 2011, 07:30 AM
خدایا کفر نمی گویم
پریشانم
چه می خواهی تو از جانم !
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی


خداوندا !
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیندازی
و شب ، آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می گویی ! نمی گویی ؟


خداوندا !
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه دیوار بگشایی
لبت بر کاسه مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف تر عمارت های مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی ! نمی گویی ؟


خداوندا !
اگر روزی بشر گردی
زحال بندگانت با خبر گردی
پشیمان می شوی از قصه خلقت
از این بودن ، از این بدعت


خداوندا تو مسئولی


خداوندا !
تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است.



«دکتر علی شریعتی »
( دفتر های سبز )

GUNNER_2020
21st June 2011, 06:51 AM
اگر عشق نبود به کدامین بهانه ای می خندیدیم و می گریستیم؟

کدام لحظه های ناب را اندیشه می کردیم؟

چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟

آری...


بی گمان پیشتر از اینها مرده بودیم اگر عشق نبود !


« دکتر علی شریعتی »
----------------------------------------------------------------------------------
در حیرتم ز چرخ که آن مرد شیر گیر

با دست روبهان دغل شد چرا اسیر
آن شاهباز عزٌ و شرف از چه از سریر

با های و هوی لاشخوران آمدی به زیر
این آتشی که در دل این مُلک شعله زد

با نیروی جوان بُد و با فکر بکر پیر
با عزم همچو آهن آن مرد سال بود

با جوی های خون شهیدان سی تیر
با مشت رنجبر بُد و فریاد کارگر

با ناله های مردم زحمتکش و فقیر
با خشم ملتی که به چنگال دشمنان

بودند با زبونی یک قرن و نیم اسیر
با آن که خفته است به یک خانه از حلب

با آن که ساخته است یکی لانه از حصیر
با مردمی که آمده از زندگی به تنگ

با ملتی که گشته است از روزگار سیر
افسوس شیخ و نظامی و مست و دزد

چاقو کشان حرفه ای و مفتی اجیر ....


« دکتر علی شریعتی »

(دفتر های سبز ، ص ۲۶۳ )

GUNNER_2020
21st June 2011, 06:52 AM
چقدر ایمان خوب است ! چه بد می کنند آنها که می کوشند انسان را از ایمان محروم کنند.
چه ستمکار مردمی هستند این به ظاهر دوستداران بشر ! (طرفداران آزادی و مدرنیسم و بَسا مدرن).
دروغ می گویند ، دروغ نمی فهمند یا می فهمند و نمی خواهند ، نمی توانند بخواهند ، اگر عشق نباشد چه آتشی زندگی را گرم کند ؟
اگر نیایش و پرستش نباشد زندگی را به چه کار شایسته ای صرف توان کرد؟
اگر انتظار مسیحی ، امام قائمی ، موعودی در دلها نباشد ماندن برای چیست؟
و اگر میعادی نباشد ماندن برای چیست؟
اگر دیداری نباشد دیدن را چه سود؟
دیده را فایده آن است که دلبر بیند
گر نبیند چه بود فایده بینایی را
اگر بهشت نباشد صبر بر رنج و تحمل زندگی دوزخ چرا؟
اگر ساحل آن رود مقدس نباشد بردباری در عطش از بهر چه؟
و من در شگفتم که آنها می خواهند معبود را از هستی بر گیرند چگونه انتظار دارند انسان در خلاء دم زند؟
ایمان چه دنیای زیبا و پر از عجائبی است( گویی که )جهان دیگر در همین جهان است.

کوچه و بازار ، شهر و باغ و آبادی و طوبی و روح و پری و گل و میوه و شیر و عسلش در همین زمین است( روایتی در اصول کافی که بهشت در لای همین دنیا پیچیده است ).

دکتر علی شریعتی


(گفتگوهای تنهایی ، ص۸۸۵)

GUNNER_2020
21st June 2011, 06:58 AM
ای آزادی ، مرغک پر شکسته زیبای من ! کاش قفست را می شکستم و در هوای پاک بی ابر بی غبار بامدادی ، پروازت می دادم !
( خودسازی انقلابی ، ص ۱۱۸ )
عشق خواهر آزادی است و آزادی برادرش و غصب و اسارت مادر و پدرشان.
( گفتگوهای تنهایی ، ص ۹۲۷ )
عشق به آزادی ، سختی جان دادن را بر من هموار می سازد.
( گفتگوهای تنهایی ، ص ۳۶۵ )
ای آزادی ، تو را دوست دارم ! به تو نیازمندم ! به تو عشق می ورزم !
( خودسازی انقلابی ، ص ۱۱۸ )
ای آزادی ، قامت بلند و آزاد تو ، مناره زیبای معبد من است !
(خودسازی انقلابی ، ص ۱۱۸ )
هیچ گاه تنهایی و کتاب و قلم ، این سه روح و سه زندگی و سه دنیای مرا کسی از من نخواهد گرفت ... دیگر چه می خواهم ؟ آزادی چهارمین بود که به آن نرسیدم و آن را از من گرفتند.
( گفتگوهای تنهایی ، ص ۱۲۰۹ )

7raha7
21st June 2011, 08:07 AM
ای آزادی،



تو را دوست دارم، به تو نیازمندم،

به تو عشق می ورزم، بی تو زندگی دشواراست،

بی تو من هم نیستم ؛ هستم ، اما من نیستم ؛

یک موجودی خواهم بود

توخالی ، پوک ، سرگردان ، بی امید ، سرد ، تلخ ، بیزار ،

بدبین ، کینه دار ، عقده دار ، بیتاب ، بی روح ، بی دل ،

بی روشنی ، بی شیرینی ، بی انتظار ، بیهوده ، منی بی تو

یعنی هیچ! …


ای آزادی،

من از ستم بیزارم،

از بند بیزارم،

از زنجیر بیزارم،

از زندان بیزارم،

از باید بیزارم،

از هر چه و هر که تو را در بند می کشد بیزارم.



ای آزادی،



چه زندان ها برایت کشیده ام !

و چه زندان ها خواهم کشید و چه شکنجه ها تحمل کرده ام و چه شکنجه ها تحمل خواهم کرد.

اما خود را به استبداد نخواهم فروخت،



من پرورده ی آزادی ام، استادم علی است، مرد بی بیمو بی ضعف و پر صبر

و پیشوایم مصدق، مرد آزاد، مرد، که هفتاد سال برای آزادی نالید



من هرچه کنند، جز در هوای تو دم نخواهم زد.

اما، من به دانستن از تو نیازمندم، دریغ مکن، بگو هر لحظه کجایی چه می کنی؟

نا بدانم آن لحظه کجا باشم، چه کنم؟ …



« دکتر علی شریعتی »



روحش شاد

GUNNER_2020
22nd June 2011, 07:25 AM
· من تو را دوست دارم.. دیگری تو را دوست دارد.. دیگری دیگری را دوست دارد.. و این چنین است که ما تنهاییم..
· وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند پرهایش سفید می ماند، ولی قلبش سیاه میشود. دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است
· دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند
· اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است
· اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم میزنم که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر میشوم . این زندگی من است
· وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند.وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است.وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است.وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است.وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است.دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم
· hگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشه‌ای را بالا ببری
دکتر علی شریعتی
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
بعضی ها می شوند دریا،بعضی ها می شوند کوزه های آبی که از دریا برایمان آب می آورند کوز های رنگین ، به رنگ شعر و موسیقی و فیلم و عکس و مجسمه و نوشته و…
بعضی هامی شوند چشمه وبعضی ها می شوند کوزه هایی که …
بعضی ها رود و …
بعضی ها باران
و
.
.
و شریعتی از جنس باران های تند و کوبنده ی بیابانی بود ! از جنس دریاهایی که کنار کویر موج می زنند و از جنس چشمه هایی که زمزم می شوند تا برای همیشه از او آب برداریم برای ابد

GUNNER_2020
22nd June 2011, 07:29 AM
داستان من داستان عطار است . ما صوفیان همه خویشاوندان یکدیگریم و پروردگان یک مکتبیم . مغولی او را از آن پس که ریختند و زدند و کشتند و سوختند و غارت کردند و بردند و رفتند ، اسیر کرد و ریسمانی بر گردنش بست و به بندگی خویشتن آورد و بر بازار عرضه اش کرد تا بفروشدش . مردی آمد خریدار که این بنده چند ؟ مغول گفت به چند خری؟ گفت به هزار درهم . عطار گفت مفروش که بیش از این ارزم . نفروخت . دیگری آمد و گفت به یک دینار ! عطار گفت بفروش که کمتر از این ارزم! مغول در غضب آمد و سرش به تیغ برکند. عطار سر بریده خویش را از خاک برگرفت . می دوید و در نای خون آلودش نعره ی مستانه شوق میزد و شتابان می رفت تا بدان جا که هم اکنون گور او است . بایستد و سر از دست بنهاد
و آرام گرفت.
آری در این بازار سوداگری را شیوه ای دیگر است و کسی فهم کند که سودازده باشد و گرفتار موج سودا که همسایه دیوار به دیوار جنون است و چه میگویم ؟ جنون همسایه ارام و عاقل این دیوانه ناآرام خطرناک است که در کوه خاره می افتد و موم نرمش میکند و در برج پولاد میگیرد و شمع بیزارش می سازد
و وای که چه شورانگیز و عظیم است عشق و ایمان !
و دریغ که فهم های خو کرده به ‹اندک ها› و آلوده به پلیدیها آن را به زن و زر و هوس و پستی شهوت و پلیدی زر و دنایت زور و… بالاخره به دنیا و به زندگیش آغشته اند!
و دریغ!
و دریغ که کسی در همه عالم نمی داند که چه می گویم ؟
این عشق که در من افتاده است نه از انهاست که ادمیان می شناسند که ادمیان عشق خدا می شناسند و عشق زن و عشق زر را و عشق جاه را و از این گونه… و آنچا من با اویم با این همه رنگها بیگانه است ، عشقی ست به معشوقی که از میان ادمیان است ..اما..افسوس که نیست!
معشوق من چنان لطیف است که خود را به بودن نیالوده است که اگر جامه ی وجود بر تن می کرد نه معشوق من بود.
منتظری که هیچگاه نمی رسد ! انتظاری که پس از مرگ پایان می گیرد ، چنان که این عشق هم!
…….
راست می گفت آن ندا که مفروش ، برو در پایان این راه شاهزاده ی اسیری آن را گران خواهد خرید ،
در ازای آن گرامی ترین جایگاهی را که در این جهان است به تو خواهد بخشید.


آنگاه که کمیت عقل می لنگند، نیایش بلند ترین قله تعبیر را در پرواز عشق در شب ظلمانی عقل پیدا می کند.

GUNNER_2020
22nd June 2011, 09:20 AM
من ان تازه مسلمانی نیستم که به امام مذهب خویش بگوید حقیقت را بگو ، آنچه هست بگو ، به مصلحت حرف نزن ، با همکیشانت تعارف نکن ،ایمانت را از مومنت پوشیده مدار نه! من یک نو مسمان احساساتی نیستم که با چهار تا مجلس روضه و منبر اسلام شناسی مطالعه ی تاریخ ادیان مذهبی شده باشم و مسلمان و یا با یک «بشنو از نی» عارف شده باشم …من دینم را در فطرتم دارم و اسلامم را در وجدانم و ایمانم با آب و گل خلقت من عجین شده است …
نه من از طریق پیغمبر که به دین معتقد نشده ام . من یک « روح مذهبی ام » بوده ام و نمی توانم نباشم ( نوشته ی من کدامم همین را میخواهد بگوید که پرستش در جان ادمی سرشته است و اگر آدمی به معبود هم نرسد و او را نیابد یک پرستنده خواهد ماند و خواهد مرد. اگر مردی متوسط و معمولی باشد معبود هایی متوسط و ابلهانه جانشین خواهد کرد، بت ، سنگریزه ، قبر ، وطن، پرچم، خون، و گر نه کارش دشوار است و مومنی میماند بی ایمان و عاشقی بی معشوق و کسی که میداند چه کسی را گم کرده است اما نمی یابد . و این است که ای خدا تو چه باشی چه نباشی من به تو محتاجم ، محتاجم که باشی)
این روح به ارث آمده است و خود منم و چگونه کسی میتواند خود را از خودش بزداید و کنار زند و از خودش آزاد شود؟ کار پیغمبر چیست؟ کسانی که به وسیله ی پیغمبر مذهبی می شوند آدم های سطحی و بی ارزش اند. مذهب در سطح روحشان قرار می گیرد مثل رطوبت اندکی که از یک باران تند گذرا روی خاک را می گیرد اما درون خاک خشک است و رطوبت را هم زود خشک می کند اما خاک هایی است که خود مرطوبند هرچه بیشتر می کاویم مرطوب تر… تا می رسد به اقنوس مواجی از از آب صاف و زلالی که رنگ هوا و خورشید و گرد و خاک را هم ندیده اند …
و پیغمبر کارش ابر اسفندی است بر سرزمینی بایر . زمینی با درونی خشک یا مواج از آب.


یک انسان می تواند مسلمان شود بی آنکه یک روح مذهبی باشد و میتواند مذهبی باشد بی آنکه مسلمان شود و میتواند مذهبی مسلمان باشد! وقتی میتواند مذهبی مسلمان باشد و بعد او و اسلام از یکدیگر دور افتند و او مذهبی یا مومن باقی بماند موئمنی که دیگر مسلمان نیست یعنی به احکام اسلام عمل نمی کند و میتواند بی هیچ مذهبی باشدو تنها صورت غیر ممکن که در فقه رد شده است این است که خروج از اسلام و ورود به مذهب دیگری ممکن نیست زیرا پس از اسلام دیگر منزلی نیست ….هیچ مسافری از آخرین منزل به منزل های پیش باز نمی گردد.

همواره روحی مهاجر باش به سوی مبدا! به سوی آنجا که بتوانی انسان تر باش و از آنچه که هستی و هستند فاصله بگیری! این رسالت دائمی توست.

GUNNER_2020
23rd June 2011, 05:56 PM
نگاهی که شهر ها و آبادی ها را می نگرد ،
در« کویر» هیچ نمی یابد.
نگاهی دیگر هست که آنچه را در آبادی ها و شهر های شلوغ و پر هیاهو و رنگارنگ نیست در کویر می تواند یافت.
برای دیدن برخی رنگ ها و فهمیدن برخی حرف ها ، از نگریستن و اندیشیدن کاری ساخته نیست ، باید « از آنجا که همیشه هستیم برخیزیم» .
آدمی در برش های گوناگونش ، حقیقت های گوناگون می یابد . در هر برشی ، بعدی دارد و در هر بعدی موجود دیگری است و جهانش نیز جهان دیگری می شود و لاجرم نگاهی دیگر و زبانی دیگر می یابد.
در اوج آگاهی ، آدمی خود را در زندانی چهار «زندگی» می یابد:
«طبیعت» ، «تاریخ»، «جامعه» و «خویشتن»!
و سخن گفتن از «معانی و عواطف» و «درد ها و نیازها»ی آدمی است، که در هر یک از این چهار زندگیش ، بر گونه ای است:
گاه در هستی سخن می گوید ، سخنش «فلسفه»است، گاه در تاریخ و سخنش «انسان» گاه در جامعه و و سخنش «سیاست»و گاه در خویشتن و سخنش «شعر».

مقدمه کویر شریعتی

GUNNER_2020
23rd June 2011, 05:57 PM
انسان گمگشته ی این خاکستان نا آشنا ، که خود را در زیر این آسمان کوتاه و غریب گرفتار می دیده ، سراسیمه و پی گیر ، در راه جستجوی آن «بهشت گمشده ی»خویش که می داند هست ، بر هر چه می گذشته که از او نشانی می یافته ، به نیایش زانو می زده و هرگاه که بر بیهودگی آن آگاه شده است ، بی آنکه در یقینش به بودن ِ آن نمی دانم کجا خللی راه یابد ، بیدرنگ نشانه ی دیگری را سراغ میکرده و در این به هر سو دویدن های خستگی ناشناس ، آنچه هرگز خاموش نگشته ، فریاد های رقت بار این گرفتار غربت بوده است که هنوز بیتابانه دست به دیواراین عالم می کشد تا به بیرون روزنه ای باز کند.
چرا انسان هرگاه دور از غوغای روزمرگی و برتر از ابتذال زیستن به خود و به این دنیا می اندیشد و در تا مل های عمیق و تپش های پر طنین و خیالات بلند غرق می گردد ، بر دلش درد پنجه می افکند و سایه ی غمی ناشناس بر جانش می افتد ، و دور از نشاط و شعف ، در تنهایی اندوه ناک خویش می نشیند ،سر به دو دست می گیرد و نم اشکی و با خود گفت وگویی دارد ،و بر خلاف ، هر چه به روزمرّ گی و ابتذال این جهان نزدیک تر میشود ، به پایکوبی و دست افشانی و شوق و شعف های کودکانه و گنجشک وار بیشتر رو می کند ؟
چرا همواره عمق و تعالی حال و روح و اندیشه و هنر با اندوه و حمق و پستی و ابتذال با شادی توام است؟
چرا از روزگار ارسطو ، قاعده ی مکتوب بر این است که در هنر ، هر چه عمیق است و جدی غمناک است و هر چه سطحی و مبتذل، خنده آور و شاد ؟ چرا انسان ها ، و هر که انسان تر بیشتر ، به عمد در طلب آثار غم آور هنری اند و دوستدار اندوه ؟ مگر نه اینکه اندوه تجلی روحی است که چون برتر و آگاه تر است ، تنگی و تنگ دستی جهان را بیشتر احساس کرده است ؟ چرا مستی و بیخودی را دوست می دارند ؟ مگر نه این که در این حالت است که پیوند های بسیار آنان با آنچه زیستن اقتضا می کند ، میگسلد و بار سنگین هستن از دوش روح می افتد ، فشار خفقان آور و ملامت بار ِ بودن سبک میشود و تنها در این لحظات بی وزنی است که یاد تلخ غربت فراموش میشود و چهره ی زشت هستن از پیش چشم محو میگردد
چرا روح های بلند و عمیق ، اندوه پاییز ، سکوت و غروب را دوست می دارند؟ مگر نه این است که در این لحظه ها است که خود را به مرز پایان این عالم نزدیکتر احساس می کنند؟…

سرنوشت تو متنی است که اگر ندانی دست های نویسندگان، اگر بدانی ، خود می توانی نوشت

GUNNER_2020
24th June 2011, 03:58 PM
خداوند : «بنده ی من مرا پیروی کن تا همچون خویشت سازم» ….
انسان را خدا بر گونه ی خویش آفرید….
و اکنون بر فراز مناره ی معبد خویش که از قلب تاریخ بشری سر کشیده است به تماشا می نگرم و به اعجاب می شنوم که به زبان کفر و دین ، دین و شرک , مادیت و معنویت ، فلسفه و حکمت ، قدیم و جدید ، شرق و غرب ، عقل و اشراق ، علم ادب ، مذهب و هنر ، رونشناسی و عرفان ، همه این ایه را تفسیر می کنند .
تناقض ها شما را از دیدن و فهمیدن شباهت ها باز ندارد و اکنون همین روح است که در انسان جدید عصیان کرده است.
خواهید گفت آن عصیان کجا و این کجا؟ این را می دانم دیدن اختلاف این عصیان ها که تنها پلک های گشوده می می خواهد ، در زیر این کثرت صورت ، وحدت جوهر را می خواهم نشان دهم . طغیان علی و طغیان کامو!
دو زندانی مجردی که از تاریکی و تنگنا بستوه آمده اند ، آهنگ فرار دارند . یکی به آنجا دیگری به «هر جا که اینجا نیست».
بودا زندگی را رنج ، علی دنیا را پلید ، سارتر طبیعت را بی معنی و بکت انتظار را پوچ و کامو…..* عبث یا فته اند . همه شان به روی یک قله رسیده اند و از انجا این جهان و حیات را می نگرند . هر چند فاصله شان به دوری کفر و دین .
«در انچه هست» همگی پیروان یک امتند .
امتی که در خاکستان اندک و زشت و بی احساس غریب می یابند . امتی که آنچه هست را بیانه ، اندک و زشت می یابند و در «آنچه باید باشد» نیز پیروان یک مذهبند که اصولش سه تاست :
حقیقت و خوبی و زیبایی
پس میبینید که چه پیوند های مشترکی با هم دارند ؟
پس اختلافشان در چیست؟
تنها در این «آنچه باید باشد » هست؟ یا نیست؟


در زندگی طوری باش که انانکه خدا را نمی شناسند ،تورا که می شناسند خدا را بشناسند!

NameEly
24th June 2011, 04:11 PM
سلام به دوستان عزیز :

نمی دونم اجازه دارم سخنرانی های دکتر شریعتی رو بزارم یا نه

GUNNER_2020
24th June 2011, 04:14 PM
بله.
هر اثری از ایشون دارید میتونید بذارید[golrooz]

GUNNER_2020
25th June 2011, 07:26 AM
آن خلوت بیکرانه ی خاموش و سرد را چگونه بر دوش می کشی؟
چگونه پر میکنی؟
حرفهایت را با که می گویی؟
غم هایت را به که می دهی؟
ناله هایت را چه می کنی؟
برای قصه هایت مخاطبی نداری؟
برای تنهایت یادی نداری؟
برای دردهایت نمی نویسی؟
کسی نداری که در ان خلوت ساکت تنهائیت به او بیندیشی؟
کسی نداری که برایش فداکاری کنی؟
تلاش کنی؟ محرومیت بری؟ برایت پیغام بیاورد؟
برایت قصه سر کند؟
پس چه می کنی؟
پس به کدام قلم است که سوگند می خوری؟
پس به کدام نوشته است که قسم می خوری؟
پس کدام مرکب است که از خون شهیدان برتر می شماری؟
پس آن «لوح محفوظ » چیست که می گویی؟
آن را برای که نوشته ای ؟چرا نگه داشته ای؟
چرا نمی دهی که بخواند؟ کسی نداری؟
یا داری و نمی خواهی بخواند؟
مگر در ‌آن لوح محفوظ چه ها نوشته ای؟
خجالت می کشی که او بخواند؟
مگر حرف های لوسی نوشته ای؟
مگر تصنیف ساخته ای؟
چرا هی از لوح محفوظ حرف می زنی و نشانش نمی دهی؟
در تورات ، در انجیل ، در صحف ابراهیم، در قرآن محمد همه سخن از این لوح محفوظ است پس چرا یک سطر از آن را در این کتاب هایت که به مبعوثانت داده ای تا انسانت بخواند نیاورده ای؟
مگر این پرورده ی تو ، این امانت دار تو ، این شاگرد درس های شگفت تو ، آن که اسرار را به او تعلیم کرده ای، آنکه نام ها را که هیچ یک از فرشتگانت از ان خبر ندارند به او آموخته ای نباید از آن لوح محفوظ خبر دار شوند ؟ راستی چرا؟
چرا محفوظ؟
این لوح سبز چیست؟ این «گفتگوهای تنهائی» ات، این دفتر زمردینت چه دارند؟ دو تا است، « لوح محفوظ» و کتاب مبین .
آنها را نگه داشته ای که چه کنی؟
بعد ها می دهی؟
هنوز انسان طاقت کشیدن بار اسرار آن را ندارد؟
یا نه ، کمی لوس است؟
نمی خواهی آن جباریت متکبر و پر جلالت که همیشه سرچشمه ی آیات وحی بوده است چنگ ترانه ها و نغمه ها و تصنیف ها و راز و نیاز ها و سرودهای رقص و شادی و شور و شعف های صمیمانه و محرمانه و نزدیک « گردد» ؟
پس کی خواهی داد؟
ها! فهمیدم، در آخرالزمان، پس از قیام امام موعود ، پس از ظهور منجی منتقم مصلح انقلابی منتَظَر ! که دنیا را پر از عدل و صلح و سعادت خواهد کرد از آن پس که پر از ظلم و جنگ و تیره بختی شده بود!
آری این است که در قرآن خبر داده ای که او خواهد آمد و «یاتی بدین جدید» خواهد امد و دین و کتابی تازه خواهد اورد.
پس از قرآن جز این لوح محفوظ و آن کتاب مبین چه خواهد بود؟
هیچ…
چرا…
…دین جدید
گفتگوهای تنهایی



وقتی عشق فرمان می دهد ، محال سر تسلیم فرو می آورد.

GUNNER_2020
26th June 2011, 03:36 PM
من حبابی بودم بر دریا ،
انباشته از هوا ، و خود را « من » حس می کردم .
اکنون که از هوا بریده ام و از خویش خالی شده ام دیگر نه حباب که دریایم.
رود تا وقتی که در تنگنای بستر سنگستانش با نام و نشان خودش می رود ، دچار التهاب و رنج و پریشانی و هیجان است ، رود خانه است ، نه « دریا » است ، یعنی نه رودخانه های دیگر یعنی «هیچ» و چون به دریا می رسد و دیگر رود فلان نیست و خویش را نفی می کند، دریا می شود ، من رودخانه ای او نفی می شود ، من دریایی وی هست می گردد ، خود را دیگر نه رود که آب احساس می کند که من حقیقی همه رود هاست این است که تصوف می گوید بقا در فنا که چون رودخانه ای که به دریا حلول می کند من در خدا وارد می شوم و در او باقی و از خود نفی می شوم


گر باطن را نمی توان ساقط کرد می توان رسوا ساخت اگر حق را نمی توان استقرار بخشید.می توان اثبات کرد وبه زمان شناساند و زنده نگاه داشت.

GUNNER_2020
26th June 2011, 03:37 PM
شمعی در خلوت خاموش شبهای دراز زمستانی می سوخت ، در دل تیره و پر هراس زندگی بزرگ ، بر گردش زندانیان و زندانبانان همه حلقه بسته و گرم و کار خویش .
و او در جمع تنها بود
زبانش زبانه آتشی بود و سخن نمی گفت . زبان هائی که از گوشت و رگ و پی ساخته اند می گویند و گوش هائی که در حفره های تنگ و باریک و زشتی هستند می شنوند
و او گوشی برای شنیدن نداشت
شاید هم میگفت و کسی نمی شنید ، می شنید و نمی فهمید .
شمع تنها موجودی است در این عالم که در در انبوه جمع تنهاست ، در بحبوحه خلق ساکت است ، قلب انجمن است و بیگانه با انجمن.
او را همه می ستایند ، شاعران او را می پرستند و او در چشم ستایشگرانش در پایان افسردن و مردن در آغوش اشک هایش!
چرا در انبوه جمعیت تنهاست؟
هر کس مسیحی دارد ،موعودی ، بودائی که باید از غیب برسد ، ظهور کند ، بر او ظاهر گردد و نیمه اش را در بر گیرد و تمام شود.
زندگی جستجوی نیمه هاست در پی نیمه ها ؛ مگر نه وحدت غایت آفرینش است ؟
پروانه ، مسیح شمع است . شمع تنها در جمع ، چشم انتظار او بود، مگر نه هر کسی در انتظار است؟


بگذار که شیطنت عشق ، چشمان تو رو بر عریانی خویش بگشاید و کوری را به خاطر آرامش تحمل نکن

GUNNER_2020
27th June 2011, 06:15 PM
من اکنون رسیده ام
به کناره ی دریایی بی انتها دریایی موج زن از درد ،
دریایی از آن الهام های پاک اهورایی
که در ایمن قرن های سکوت جاهلی ،
آبشخور هیچ احساسی نبوده است
از آن گوهرهای گرانبهای غیبی
که دراین خلوت تاریخ
در صدف هیچ «فهمیدنی» نگنجیده اند….
زندگی من همه جرعه جرعه نقش بر آب شد .
عمر من همه ناله ناله بر باد رفت.
دیگر بس است .یا فریاد یا سکوت،
یا طغیان یا عطش .
راه سومی وجود ندارد ،
این دریا سراسر یک حرف است ،
یک حرف پیوسته !
همان حرفی که برای نگفتن آن این همه حرف می زنیم
و چه بی ثمر!.

کویر


خدایا : درروح من اختلاف در “انسانیت” را به اختلاف در فکر واختلاف در رابطه با هم میامیز. آن چنان که نتوانم این سه قوم جدا از هم را باز شناسم

GUNNER_2020
28th June 2011, 07:17 AM
در زیر این آسمان ، این انتظار چیست که روح را بیتاب خویش کرده است ! در تاریخ این عطش چیست که هرگز در روح های سیراب فرو نمی نشیند؟
روح های مهاجر چرا آرام نمی گیرند؟
عشق و عصیان دلهای بزرگ را چرا رها نمی کند ؟
بانگ آب خاطره ی دور کدام زندگی ، کدام آبادی را در ما بیدار می کند ؟
دل های بزرگ و احساس های بلند عشق هایی زیبا و پر شکوه می آفرینند . عشق هایی که جان دادن در کنارش آرزویی شور انگیز است اما کدام معشوقی مخاطب راستین چنین عشقی تواند بود؟
این عشق ها همواره در فضای مهگون و جادویی اسطوره و افسانه سرگردانند و در دل کلمات شعر و در حلقوم ناله های موسیقی و در روح ناپیدای هنر ها و یا در خلوت دردمند سکوت و حسرت و خیال و تنهایی چشم به راه آمدن کسی که می دانند نمی اید!
راستی چرا عشق ها راست اند و معشوق ها دروغ؟
وانگهی عشق مگر نه بی تابی شور انگیز دل هاست در جستجوی گمکرده ی خویش؟
من از عشق های« بزرگ »می گویم ، نه از عشق های «شدید» .
از نیازیکه زاده ی «بی اوئی» است نه احتیاجی که ، فقر «بی کسی»! .
هراس مجهول ماندن ، نه درد «محروم بودن» .
عشقی که خبر می دهد ،
روح را از اشتغال های کور روزمره ی آب و نان نام و ننگ های حقیری تنها ارزششان آن است که همه ارج می نهند و فهمیدن را تنگ و تاریک می کنند به در می کشد و از لذت های رنگارنگ نشخواری و تلاش های مورچه وار تکراری که زندگی کردن و بسر بردن را می سازد ، معاف می کند و به بودن که در جستجوی مائده های گونه گونه ای که بر خاک ریخته تکه تکه شده است وحدت می بخشد و در میان این گله انبوهی که رام و آرام میچرخند و با نظم یکنواخت و ابدی بر پشت زمین روانند ناگهان همچون صاعقه بر جان یکی می زند و نگهش میدارد و بر سرش فریاد می زند که:
«تو! جهان!……عمر»!

سرنوشت تو متنی است که اگر ندانی دست های نویسندگان، اگر بدانی ، خود می توانی نوشت

GUNNER_2020
29th June 2011, 06:47 AM
خدایا چگونه تو را سپاس بگذارم ؟ چگونه ؟ اکنون که ماسینیون مرده است و من ، در گوشه قبرستانی از شرق، تنها مانده ام و میان موجوداتی که درست به انسان شباهت دارند – زندگی می کنم .
احساس شگفتی است ! گاه با خود می اندیشم که شاگردی ماسینیون و آشنایی با او در زندگی من تصادفی بود.
تصادف؟
یعنی ممکن بود که اتفاق نیفتد؟ ممکن بود من بمیرم و هرگز چنو مردی را که به اعجاز میمانست نبینم؟
چه وحشت آور است تصور آنکه ممکن بود چنین حادثه ای پیش نیاید ، تصور زندگی من بی آشنایی با او ، تصور من بی او !
چه روح فقیر و دل کوچک و مغز عادی و نگاه احمقی داشتم ، از احتمال شباهتم با آنها که هرگز او را و یا –اگر باشد- کسی چون او را نشناخته اند بر خود می لرزم .
براستی این قلب اوست در سینه ی من می تپد
چه نعمت های بزرگی در زندگی داشته ام ، بیهوده کفران نعمت می کنم ، هیچ کس به برخورداری من از زندگی نبوده است . روح های غیر عادی و عظیم و زیبا و سوزنده ای که روزگار چندی مرا، بر سر راهشان کنارشان نشانده است!
این روح ها در کالبد من حلول کرده اند
و حضور آنها همه را در درون خویش ، هم اکنون بروشنی احساس می کنم، هماره با آنها زنده ام و زندگی می کنم .
در من حضور دارند ،
هرگز در زندگی غم جدائیشان را، رنج سفرشان و دوریشان را و مصیبت مرگشان را نخواهم داشت و
چه سعادتی است کسی که که زندگی کند و
یقین بداند که عزیزانش تا مرگ با او زنده خواهند بود ،
همیشه با او خواهند بود…..
< معبود های من >
کویر


خدایا : مرا همواره اگاه وهوشیار دار تا پیش ازشناختن درست وکامل کسی قضاوت نکنم

GUNNER_2020
30th June 2011, 03:23 PM
خداوند : «بنده ی من مرا پیروی کن تا همچون خویشت سازم» ….
انسان را خدا بر گونه ی خویش آفرید….
و اکنون بر فراز مناره ی معبد خویش که از قلب تاریخ بشری سر کشیده است به تماشا می نگرم و به اعجاب می شنوم که به زبان کفر و دین ، دین و شرک , مادیت و معنویت ، فلسفه و حکمت ، قدیم و جدید ، شرق و غرب ، عقل و اشراق ، علم ادب ، مذهب و هنر ، رونشناسی و عرفان ، همه این ایه را تفسیر می کنند .
تناقض ها شما را از دیدن و فهمیدن شباهت ها باز ندارد و اکنون همین روح است که در انسان جدید عصیان کرده است.
خواهید گفت آن عصیان کجا و این کجا؟ این را می دانم دیدن اختلاف این عصیان ها که تنها پلک های گشوده می می خواهد ، در زیر این کثرت صورت ، وحدت جوهر را می خواهم نشان دهم . طغیان علی و طغیان کامو!
دو زندانی مجردی که از تاریکی و تنگنا بستوه آمده اند ، آهنگ فرار دارند . یکی به آنجا دیگری به «هر جا که اینجا نیست».
بودا زندگی را رنج ، علی دنیا را پلید ، سارتر طبیعت را بی معنی و بکت انتظار را پوچ و کامو…..* عبث یا فته اند . همه شان به روی یک قله رسیده اند و از انجا این جهان و حیات را می نگرند . هر چند فاصله شان به دوری کفر و دین .
«در انچه هست» همگی پیروان یک امتند .
امتی که در خاکستان اندک و زشت و بی احساس غریب می یابند . امتی که آنچه هست را بیانه ، اندک و زشت می یابند و در «آنچه باید باشد» نیز پیروان یک مذهبند که اصولش سه تاست :
حقیقت و خوبی و زیبایی
پس میبینید که چه پیوند های مشترکی با هم دارند ؟
پس اختلافشان در چیست؟
تنها در این «آنچه باید باشد » هست؟ یا نیست؟


آشنا یعنی همخانه« من » در دیار «تنهایی » ، هم میهن من در سرزمین غربت

Artmis.
3rd July 2011, 01:29 PM
تا سحر اي شمع بر بالين من
امشب از بهر خدا بيدار باش
سايه غم ناگهان بر دل نشست
رحم کن امشب مرا غمخوار باش
کام اميدم بخون آغشته شد
تيرهاي غم چنان بر دل نشست
کاندرين درياي مست زندگي
کشتي اميد من بر گل نشست
آه ، اي ياران به فريادم رسيد
ورنه مرگ امشب به فريادم رسد
ترسم آن شيرين تر از جانم ز راه
چون به دام مرگ افتادم ، رسد
گريه و فرياد بس کن شمع من
بر دل ريشم نمک، ديگر مپاش
قصه بيتابي دل پيش من
بيش از اين ديگر مگو خاموش باش
جز تو ام اي مونس شب هاي تار
در جهان ، ديگر مرا ياري نماند
زآن همه ياران بجز ديدار مرگ
با کسي اميد ديداري نماند
همدم من، مونس من، شمع من
جز توام در اين جهان غمخوار کو؟
وندرين صحراي وحشت زاي مرگ
واي بر من ، واي بر من،يار کو؟
اندرين زندان ، امشب شمع من
دست خواهم شستن ازاين زندگي
تا که فردا همچو شيران بشکنند
ملتم زنجير هاي بندگي !

GUNNER_2020
7th August 2011, 03:56 AM
همیشه دیر است و همیشه باید حساب کرد که فرصت نیست و هرگز سخنی و هرگز سخنی را که می شود امروز گفت ، کاری را که میشود امروز کرد نباید به فردا (http://shariati.nimeharf.com/DR-words/%d9%81%d8%b1%d8%af%d8%a7/) گذاشت زیرا همیشه دیر است .
بر خلاف کسانی که مصلحت اندیش اند و می گویند هنوز زود است من می گویم همیشه دیر است هر کاری که می خواهیم بکنیم باید صدها سال پیش می کردیم .
بنابر این دیر شده هر کار که باشد ، اینست که فرصت نیست کار امروز را به فردا افکند ، این روایت که فرمودند : ” برای دنیایت آنچنان کار کن که گویی همیشه زنده خواهی ماند و برای اخرتت انچانکه گویی فردا میمیری ” چقدر عالی است به این معنا است که برای کارهای زندگی فردی و مادی و شخصی ات فکر کن که همیشه وقت هست اما برای کار مردم و آنچه که در مسیر اصالت و مسئولیت انسانی است – کار برای دیگران و جامعه و انسانیت – دستپاچه باش ، همیشه بیاندیش فردا دیگر نیستی .
اینست که من همیشه حرف اخر را اول میزنم چون نگرانم اگر از اول شروع کنم و به مقدمه چینی و امثال اینها بپردازم به حرف آخر نرسم .

مجموعه اثار ۲۰ ( چه باید کرد ؟) ، ص ۱۶۰


در عجبم از مردمی که خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی می کنند، و بر حسینی می گریند که آزادانه زیست و آزادانه مرد!

GUNNER_2020
7th August 2011, 03:58 AM
خدایا !
در تمامی عمر به ابتذال لحظه ای گرفتارم مکن
که به موجوداتی برخورم که در تمامی عمر لحظه ای را در ترجیح
عظمت و عصیان و رنج
بر
خوشبختی و ارامش و لذت
اندکی تردید کرده اند…

کاش در دنیا ۳ چیز وجود نداشت:۱-غرور ۲-دروغ ۳-عشق.انسان با غرور می تازد با دروغ می بازد و با عشق می میرد!


---------------------------------------------------------------------------------------------------



خدایا (http://shariati.nimeharf.com/DR-words/%d8%ae%d8%af%d8%a7%db%8c%d8%a7/) !
رحمتی کن تا ایمان ، نان (http://shariati.nimeharf.com/DR-words/%d9%86%d8%a7%d9%86/)و نام (http://shariati.nimeharf.com/DR-words/%d9%86%d8%a7%d9%85/)برایم نیاورد ،
قوتم بخش تا نانم را و حتی نامم را در خطر ایمانم افکنم
تا از آنها باشم که پول دنیا (http://shariati.nimeharf.com/DR-words/%d8%af%d9%86%db%8c%d8%a7/)را میگیرند و برای دین (http://shariati.nimeharf.com/DR-words/%d8%af%db%8c%d9%86/)کار میکنند ،
نه از آنان که پول دین را میگیرند
و برای دنیا کار می کنند.



وقتی عشق فرمان می دهد ، محال سر تسلیم فرو می آورد.

GUNNER_2020
8th August 2011, 10:14 PM
…آن چه در کویر می روید، گز و تاق است. این درختان بی باک صبور و قهرمان که علی رغم کویر، بی نیاز از آب و خاک و بی چشم داشت نوازشی و ستایشی و از سینه خشک و سوخته کویر به آتش سر می کشند و می ایستند و می مانند،

هریک ربّ النّوعی بی هراس، مغرور ، تنها و غریب. گویی سفیران عالم دیگرند که در کویر ظاهر می شوند. این درختان شجاعی که در جهنم می رویند، اما اینان برگ و باری ندارند، گلی نمی افشانند ،ثمری نمی توانند داد. شور جوانه زدن و شوق شکوفه بستن و امید شکفتن، در نهاد ساقه شان یا شاخه شان می خشکد، می سوزد و در پایان به جرم گستاخی در برابر کویر، از ریشه شان بر (http://shariati.nimeharf.com/DR-words/%d8%a8%d8%b1/) می کنند و در تنورشان می افکنند.
و …این سرنوشت مقدر آنهاست. بید را در لبه استخری، کناره جوی آب قناتی، در کویر می توان با زحمت نگاه داشت. سایه اش سرد و زندگی بخش است. درخت عزیزی است اما همواره بر خود می لرزد. در شهر ها و آبادی ها نیز بیمناک است، که هول کویر در مغز استخوانش خانه کرده است.
اما آنچه در کویر زیبا می روید، خیال است. این تنها درختی است که در کویر خوب زندگی می کند، می بالد و گل می افشاند و گل های خیال، گل هایی همچون قاصدک، آبی و سبز و کبود و عسلی…هریک به رنگ آفریدگارش ، به رنگ انسان خیال پرداز و نیز به رنگ آنچه قاصدک به سویش پر می کشد و به رویش می نشیند.

خیال_این تنها پرنده نامرئی که آزاد و رها همه جا (http://shariati.nimeharf.com/DR-words/%d8%ac%d8%a7/) در کویر جولان دارد_ سایه پروازش تنها سایه ایست که به کویر می افتد و صدای سایش بالهایش تنها سخنی است که سکوت ابدی کویر را نشان می دهد و آن را ساکت تر می نماید. آری، این سکوت مرموز و هراس آمیز کویر است که در سایش بالهای این پرنده شاعر سخن می گوید. کویر انتهای زمین است، پایان سرزمین حیات است. در کویر گویی به مرز عالم دیگر نزدیکیم و از آن است که ماورا’ اطّبیعه را _ که همواره فلسفه از آن سخن می گوید و مذهب بدان می خواند (http://shariati.nimeharf.com/DR-words/%d8%ae%d9%88%d8%a7%d9%86%d8%af/) _ در کویر به چشم می توان دید، می توان احساس کرد و از آن است که پیامبران همه از اینجا برخاسته اند و به سوی شهرها و آبادی ها آمده اند.<< در کویر خدا حضور دارد >> این شهادت را یک نویسنده رومانیایی داده است که برای شناختن محمّد (ص) و دیدن صحرایی که آواز پر جبرئیل همواره در زیر غرفه بلند آسمانش به گوش می رسد و حتی درختش، غارش، کوهش، هر صخره سنگ و سنگ ریزه اش آیات وحی را بر لب دارد و زبان گویای خدا می شود، به صحرای عربستان آمده است و عطر الهام را در فضای اسرار آمیز آن استشمام کرده است. در کویر بیرون از دیوار خانه ، پشت حصار ده دیگر هیچ نیست. صحرای بیکرانه ی عدم است ک خوابگاه مرگ و جولانگاه هول. راه، تنها به سوی آسمان باز است. آسمان کشور سبز آرزو ها، چشمه مواج و زلال نوازش ها، امید ها، و…انتظار، انتظار… سرزمین آزادی، نجات، جایگاه بودن و زیستن، آغوش خوشبختی، نزهتگه ارواح پاک، فرشتگان معصوم، میعاد گاه انسان های خوب، از آن پس که از این زندان خاکی و زندگی رنج و بند و شکنجه گاه و درد ، با دست های مهربان مرگ نجات یابند.
شب کویر این موجود زیبا و آسمانی که مردم شهر نمی شناسند. آن چه می شناسند شب دیگری است، شبی است که از بامداد آغاز می شود. شب کویر به وصف نمی آید. آرامش شب که بی درنگ با غروب فرا می رسد_ آرامشی که در شهر از نیمه شب، در هم ریخته و شکسته می آید و پریشان و ناپایدار_ روز زشت و بی رحم و گدازان و خفه ی کویر می میرد و نسیم سرد و دل انگیز غروب، آغاز شب را خبر می دهد.
… آسمان کویر این نخلستان خاموش و پر مهتابی که هرگاه مشت خونین و بی تاب قلبم را در زیر بارانهای غیبی سکوتش می گیرم و نگاه های اسیرم را همچون پروانه های شوق در این مزرع سبز آن دوست شاعرم رها می کنم، ناله های گریه آلود آن امام راستین و بزرگم را که هم چون این شیعه گم نام و غریبش ، در کنار آن مدینه ی پلید و در قلب آن کویر بی فریاد، سر در حلقوم چاه می برد و می گریست. چه فاجعه ای است در آن لحظه که یک مرد می گرید… چه فاجعه ای… …شب آغاز شده است . در ده چراغ نیست. شب ها به مهتاب روشن است و با به قطره های درشت و تابناک باران ستاره، مصابیح آسمان.
… آن شب نیز من خود را بر روی بام خانه گذاشته بودم و به نظاره آسمان رفته بودم. گرم تماشا و غرق (http://shariati.nimeharf.com/DR-words/%d8%ba%d8%b1%d9%82/) دز دریای سبز معلقی که برآن مرغان الماس پر، ستارگان زیبا و خاموش، تک تک از غیب سر می زنند. آن شب نیز ماه با تلالو پر شکوهش از راه رسید و گل های الماس شکفتند و قندیل زیبای پروین سر زد و آن جاده ی روشن و خیال انگیزی که گویی، یک راست به ابدیت می پیوندد:<< شاهراه علی>>،<< راه مکه>>. که بعد ها دبیرانم خندیدند که : نه جانم، <<کهکشان>> و حال می فهمم که چه اسم زشتی، کهکشان یعنی از آنجا کاه می کشیده اند و این ها هم کاه هایی است که بر راه ریخته است، شگفتا که نگاه های لوکس مردم آسفالت نشین شهر، آن را کهکشان می بینند و دهاتی های کاه کش کویر، شاهراه علی، راه کعبه. راهی که علی از آن به کعبه می رود. کلمات را کنار زنید و در زیر آن ، روحی را که در این تلقی و تعبیر پنهان است تماشا کنید .
و آن تیر های نورانی که گاه گاه ، بر جان سیاه شب فرو می رود، تیر فرشتگان نگهبان ملکوت خداوند در بارگاه آسمانی اش که هرگاه شیطان و دیوان هم دستش می کوشند به حیله، گوشه ای از شب را بشکافند و به آنجا که قداست اهورایی اش را گام هیچ پلیدی نباید بیالاید و نامحرم را در آن خلوت انس راه نیست و سرکشند تا رازی را که عصمت عظیمش نباید در کاسه ی این فهم های پلید ریزد، دزدانه بشنوند. پرده داران حرم ستر عفاف ملکوت، آن ها را با این شهاب های آتشین می زنند و به سوی کویر می رانند. بعد ها معلمان و دانایان شهر خندیدند که : نه جانم ، اینه سنگ هایی هستند بازمانده ی کراتی خرابه و در هم ریخته که چون باسرعت به طرف زمین می افتند ، از تماس با جو آتش می گیرند و نابود می گردند و چنین بود که هر سال یک کلاس بالا تر می رفتم و به کویر بر می گشتم، از آن همه زیبایی ها و لذت (http://shariati.nimeharf.com/DR-words/%d9%84%d8%b0%d8%aa/) ها و نشئه های سرشار از شعر و خیال و عظمت و شکوه و ابدیت پر از قدس و چهره های پر از ماورا’ محروم تر می شدم، تا امسال که رفتم دیگر سر به آسمان بر نکردم و همه چشم در زمین که این جا…
می توان چند حلقه چاه عمیق زد و آن جا می شود چغندر کاری کرد. و دیدار ها همه بر خاک و سخن ها همه از خاک. که آن عالم پر شگفتی و راز، سرایی سرد و بی روح شد ساخته ی چند عنصر و آن باغ پر از گل های رنگین و معطر شعر و خیل و الهام و احساس _ که قلب پاک کودکانه ام هم چون پروانه ی شوق در آن ی پرید _ در سموم سرد این عقل بی درد و بی دل پژمرد و صفای اهورایی آن همه زیبایی ها _ که درونم را پر از خدا می کرد_ به این علم عدد بین مصلحت اندیش آلود : و آسمان فریبی آبی رنگ شد و الماس های چشمک زن و بازیگر ستارگان، نه دیگر روزنه هایی بر سقف شب به فضای ابدیت، پنجره هایی بر حصار عبوس غربت من، چشم در چشم آن خویشاوند تنهای من که کراتی همانند و هم نژاد کویر و هم جنس و همزاد زمین و بدتر از زمین و بدتر از کویر و ماه، نه دیگر میعادگاه هر شب دل های اسیر و چشمه سار زیبایی و رهایی و دوست داشتن، که کلوخ تیپا خورده ای سوت و کور و مرگبار و مهتاب کویر دیگر نه بارش وحی، تابش الهام، دامان حریر الهه ی عشق، گسترده در زیر سر هایی در گرو دردی، انتظاری و لبخند نرم و مهربان نوازشی بر چهره ی نیازمندی زندانی خاک، دردمندی افتاده ی کویر، که نوری بدلی بود و سایه ی همان خورشید جهنمی و بی رحم روزهای کویر . دروغ گو ، ریا کار، ظاهر فریب… دیگر نه آن لبخند سرشار از امید و مهربانی و تسلیت بود، که سپیدی دندانهای مرده ای شده بود که لب هایش وا افتاده است. شکوه و تقوا و زیبایی شور انگیز طلوع خورشید را باید از دور دید. اگر نزدیکش شویم از دستش داده ایم . لطافت زیبایی گل زیر انگشت های تشریح می پژمرد.

منبع : مجموعه اثار شریعتی – هبوط صفحه ۲۵۱ – ۲۵۲ – ۲۵۳

GUNNER_2020
9th August 2011, 09:06 AM
و تو ای آموزگار بزرگ درس های شگفت من !
ای که دست کینه تو ز مرگ در آن حال عطشم به نوشیدن جرئه هایی که از چشمه ی جاوید درون پر از عجایبت ، در پیمانه های زرین کلماتت می ریختی ، مرا بیتاب کرده بود – در این کویر سوخته پر هول تنها رها کرد ، ای که به من آموختی عشقی فراتر از انسان و فروتر از خدا نیز هست و آن دوست داشتن است، و آن آسمان پر آفتاب و زیبای «ارادت» است، وآن بیتابی پر نیاز و دردمند دو روح خویشاوند است ، آشنایی دو روح سرگردان در غربت پر هراس ؤ خفقان آور این عالم است ،که عالمیان همه همزبانان و هم وطنان همند برادران و خواهران همند و در خانه خویشند و بر دامن زمین ، مادر خویش و در سایه زمان ،پدر خویش ،که زادگان زمین و زمانه اند و ساکنان خاک و پروردگان چهار عنصر آب و باد و خاک و آتش وآرامند و شادند ، سیرند و سیرابند و خوش اندو خوشبختند و با هم آسوده سخن می گویند ، که کلمات دلالان چست و چابک آنانند و پادو های وراج و سبک مغزی که میان حفره های تنگ و تاریک و بوناک دهان ها و جوی های لجن گرفته و لزج و پر پیچ و خم گوش ها ، میآیند و میروند و و چه ها می برند؟ و تو آموختی که آنچه دو روح خویشاوند را ، در غربت این آسمان و زمیم بیدرد ،دردمند می دارد و نیازمند بیتاب یکدیگر می سازد دوست داشتن است ، و من در نگاه تو ای خویشاوند بزرگ من !
ای که در سیمایت هراس غربت پیدا بود و در ارتعاش پر اضطراب سخنت شوق فرار پدیدار ! دیدم که تو نیز تبعیدی این زمینی و قربانی معصوم این زمان
و من در آن تیغه ی مرموز و نا پیدای نگاه تو که از عمق چشمان پر غوغا یت ،آن من پنهان شده در عمق خویشتنم را خبر می کرد و در گوشش قصه های آشنایی می سرود ، خواندم که تو نیز «ای در وطن خویش غریب» ، هموطن منی و ما ساکنان سرزمین دیگریم و بیهوده اینجا آمده ایم و همچون مرغان ناتوانی ، طوفان دیوانه عدم تو را در زیر این سقف ساده ی بسیار نقش افکنده است ، چهره ی آشنای تو را در انبوه قیافه های راحت و بی اضطراب خلایق، باز شناختم و محتاج تو شدم و بوی خوش دوست داشتن مشام «بودنم » را پر کرد و هوای دوست داشتن فضای خالی جانم را سرشار کرد و در دوست داشتن تو آرام گرفتم و در «تصویر بودن تو در این غربت » آسودم و شکیبائیم در زیر صخره ی بیرحم و سنگین «زیستن» – که بر سینه ام افتاده است ، به نیروی آگاهی من به حضور تو در زیر همین سقف کوتاه و بیدردی که بر سرم ایستاده است ، نیرو گرفت و دم زدن را و بودن را و حضور خویشتن را و غربت را و تنهایی دردناک در انبوه جمعیت را و سکوت رنج آور در بحبوحه ی هیاهو را و بیکسی هراس آور در ازدحام همه کس را و اسارت در دیگران را و پنهان شدن در خویشتن را و خفقان نگفتن ها را و عقده ی ننوشتن ها را و مجهول ماندن در پس پرده ی زشت آوازه ها را و بیگانه ماندن در جمع شوم آشنایی ها را و آتش پر گداز انتظار (http://shariati.nimeharf.com/DR-words/%d8%a7%d9%86%d8%aa%d8%b8%d8%a7%d8%b1/) های بی حاصل را ، که این همه را چشمان هوشیار تو در من دید و زبان (http://shariati.nimeharf.com/DR-words/%d8%b2%d8%a8%d8%a7%d9%86/) الهام تو از آن همه آگاهم کرد ، همه را و همه را با تسلیت مقدس و اعجازگر این که «می دانستم تو هستی» در خود فرو میخوردم و در زیر این آوار غم، بر پا می ایستادم و میرفتم و دم می زدم و زنده می ماندم و اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا ، تنها به این امید دم می زنم که با هر «نفس» گامی به تو نزدیک تر شوم و… …این زندگی من است

GUNNER_2020
10th August 2011, 03:02 PM
راست می گویی راست و چقدر من غمگینم ،
در این دنیا رنگی و اندازه ای نیست ، هیچ چیزی نیست ،هیچ کسی نیست که به دیدن ارزد .
« کسی که نمی خواهد ببیند به روشنایی نیازی ندارد»
کسی که نمی خواهد ببیند پلک هایش را بیثمر چرا بگشاید ؟
آنگاه که هیچ چیز در زندگی به دیدن نیرزد ، آنگاه که هیچ تماشایی نیست ، دریغ است که نگاهی را که جز برای دیدار های پرشکوه و ارجمند نساخته اند بیهوده به هدر داد
و این بود که چشمهایش را این راهب تنهای صومعه ی دور در قلب این غربت زشت ،بسته بود و شمعش را نیز در چنان شبی ، چنان ظلمتی نیفروخته بود ،
ندیدی که در کنج خلوت صومعه اش ،در تاریکی شبهایش نشسته بود و چه سکوتی سنگین و غمزده داشت ؟
او همچون مسافری که شب درآید و در کوپه تنهایی ش چراغ را از یاد ببرد نبود ،
او هرگز روشنایی را از یاد نبرده بود ، او به روشنایی نیاز نداشت ، از ان می هراسید ،
چه هراس انگیز است چراغی برافروختن در آنجا که جز زشتی هیچ نیست!
او فراموش نکرده بود او نمی خواست در ان ساعت ها که تو نبودی ببیند .
بی تو هیچ رنگی دیدنی نیست .
بی تو هیچ چهره ای نگاه نکردنی نیست ،
بی تو هیچ منظری تماشایی نیست ،
آنگاه که تو غایبی همه چیز باید غایب شود
هرگاه تو نیستی هستی ،هر چه هست حق ندارد که باشد .
در غیبت تو همه چیز باید در سیاهی پنهان شود ،
بی تو دیدن طاقت فرساست ،
بی تو نگاه های من در این عالم غریب می شوند ،
نبودی و او پلکهایش را بی تو نگشود
و شمعش را بی تو نیفروخت
و تو امدی و با سر انگشتان اعجازگرت پلک های دوخته اش را گشودی و او تو را ندید و باز بست و تو پلک های دوخته اش را گشودی و او تو را ندید و باز بست و…
و هر بار که پلکهایش را بر روی تو می بست
تا آن شمع خاموش سرد را بر می افروختی و نمی دانم و ندانستم چگونه اما…
بر می افروختی و صومعه روشن گشت
و فضا تابید و پرتو روشنگرش او لای پلکهای به هم فشرده ام پا به زندانهای نگاهم نهاد و تو پلکهایم را گشودی
و من سیمای تو را در پرتو شمع دیدم
و نگاه های من دیدند و دیدند که …آری!
باغ های بی انتهای بهشتی ، برج زیبای آرزویی ، گلدسته ی معبد خورشیدی .
و…
اکنون قطره های داغ شمع ، زبانه ی آتش شمع ،بال و پر رنگیت را می سوزد ،
گفتی از پرتو آن شمع تیره را روشن کنی
و حال از روز تیره تر شبت شد و من خود می دانم و مگو:
گفتم از شمع فروغی رسدم از شب شد
تیره روزم از این شمع که روشن کردم
….

گفتگوهای تنهایی

GUNNER_2020
16th August 2011, 02:27 AM
شخصیتی است که در وجود خود الگوی شدن و در عمل خود رهبری امت را تحقق می بخشد ،
چنین شخصیتی به نام امام برای پرستش نیست ، چرا که او بنده ی خداست . و بزرگترین شخصیت
عالم و برزگترین شخصیت عالم و برجسته ترین نمونه امام شخص پیامبر اسلام است ؛ خود بهترین نمونه
بندگی خداست و اساسا آمده است تا انسان را از پرستش غیر او باز دارد . چنین شخصیتی امام است و بس
یعنی پیشوا ، نه در معنی فاشیستی و استبدادی و قهرمان بازی ، رهبر پرستی ، جاهلی و ضد توحیدی ، بلکه در معنی
امتی آن : پیشواست تا مگذارد امت به بودن و ماندن گرفتار اید و بالاخره پیشواست تا در پرتو هدایت او امت حرکت و جهت حرکت
خویش را گم نکند …. امام تجسم عینی یک مکتب است

مجموعه اثار ۷٫ ص ۳۵ و ۳۶ “

GUNNER_2020
16th August 2011, 02:32 AM
با شدتی وحشیانه و جنون آمیزآن چنان که قلبم را سخت به درد آورد
آرزو کردم ای کاش هم اکنون همچون مسیح
بی درنگ آسمان از روی زمین برم دارد
یا لااقل همچون قارون
زمین دهان بگشاید و مرا در خود فرو بلعد
اما … نه
من نه خوبی عیسی را داشتم و نه بدی قارون را
من یک “متوسط” بی چاره بودم و ناچار
محکوم که پس از آن نیز ” باشم و زندگی (http://shariati.nimeharf.com/DR-words/%d8%b2%d9%86%d8%af%da%af%db%8c/) کنم “
نه ، باشم و زنده بمانم
و در این “وادی حیرت” پر هول و بیهودگی سرشار، گم باشم
و همچون دانه ای که شور و شوق های روییدن دردرونش خاموش می میرد
در برزخ (http://shariati.nimeharf.com/DR-words/%d8%a8%d8%b1%d8%b2%d8%ae/) شوم این “پیدای زشت “
و آن “ناپیدای زیبا” خرد گردم
که این سرگذشت دردناک و سرنوشت بی حاصل ماست
در برزخ دوسنگ این آسیای بی رحمی که …
“زندگی ” نام دارد
مجموعه آثار ۱۳/ ص ۶۶

«hiva»
16th August 2011, 02:45 AM
تو را دوست دارم، به تو نیازمندم، به تو عشق می ورزم، بی تو زندگی دشواراست، بی تو من هم نیستم ؛ هستم ، اما من نیستم ؛ یک موجودی خواهم بود توخالی ، پوک ، سرگردان ، بی امید ، سرد ، تلخ ، بیزار ، بدبین ، کینه دار ، عقده دار ، بیتاب ، بی روح ، بی دل ، بی روشنی ، بی شیرینی ، بی انتظار ، بیهوده ، منی بی تو

! ... یعنی هیچ
ای آزادی، من از ستم بیزارم، از بند بیزارم، از زنجیر بیزارم، از زندان بیزارم، از حکومت بیزارم، از باید بیزارم، از هر چه و هر که تو را در بند می کشد بیزارم.

!ای آزادی، چه زندان ها برایت کشیده ام

و چه زندان ها خواهم کشید و چه شکنجه ها تحمل کرده ام و چه شکنجه ها تحمل خواهم کرد.

اما خود را به استبداد نخواهم فروخت، من پرورده ی آزادی ام، استادم علی است، مرد بی بیم و بی ضعف و پر صبر، و پیشوایم مصدق، مرد آزاد، مرد، که هفتاد سال برای آزادی نالید.

من هرچه کنند، جز در هوای تو دم نخواهم زد. اما، من به دانستن از تو نیازمندم، دریغ مکن، بگو هر لحظه کجایی چه می کنی؟ نا بدانم آن لحظه کجا باشم، چه کنم؟ ...

« دکتر علی شریعتی »

(خود سازی انقلابی ، ص ۱۲٧و۱٢٨)

GUNNER_2020
18th August 2011, 04:28 PM
دوست داشتن از زبان دکتر شریعتی
دنیا را بد ساخته اند کسی را که دوست داری تو را دوست نمی دارد ، کسی که تو را دوست دارد تو دوستش نمی داری ، اما کسی که تو دوستش می داری و او هم تو را دوست دارد به رسم و آئین هر کز به هم نمی رسند و این رنج است.
: آن كس را كه دوست دارید آزاد بگذارید
اگر متعلق به تو باشد به پیش تو باز می گردد
و گرنه از اول هم برای تو نبوده است

GUNNER_2020
18th August 2011, 04:28 PM
آنکه زیباتر سخن میگوید, کسیست که زیباتر هم می اندیشد و آنکه بهترین تعبیر را برای ادای مفهومی یا احساسی برگزیده است, کسیست که آن مفهوم و احساس را به بهترین گونه اش, تلقی کرده است.دکتر شریعتي

سفر از آسمان ها از روی زمین آغاز نمیشود از درون شهرها و آبادیها از درون خانه ها وبستر ها آغاز نمیشود از زبر خاک،از عمق زمین باید به آسمان پرواز کرد آن آسمان این سقف کوتاه در زرورق گرفته کودن که بر سر ما سنگینی میکند،نیست ((دکتر شریعتی))



آدمهای بزرگ، کسانیکه خود بسیارند، نیازی به هموطن ندارند.
کسانیکه خود آزادند از زندان به ستوه نمی‌آیند.

آدمهای حقیرند که به ازدحام محتاجند.

دکتر علی شریعتی


وقتی كبوتری شروع به معاشرت با كلاغها می كند پرهایش سفید می ماند، ولی قلبش سیاه میشود. دوست داشتن كسی كه لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است ( دكتر علی شریعتی)



اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از كویر است ( دكتر علی شریعتی )



وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند.وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است.وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است.وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است.وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است.دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم

(دكتر علی شریعتی)

GUNNER_2020
18th August 2011, 04:29 PM
اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشه‌ای را بالا ببری (دكتر علی شریعتی)

عشق نمی پرسه تو کی هستی؟ عشق فقط میگه: تو ماله منی. عشق نمی پرسه اهل کجایی؟ فقط میگه: توی قلب من زندگی می کنی . عشق نمی پرسه چه کار می کنی؟ فقط میگه: باعث می شی قلب من به ضربان بیفته . عشق نمی پرسه چرا دور هستی؟ فقط میگه: همیشه با منی . عشق نمی پرسه دوستم داری؟ فقط میگه: دوستت دارم ( دکتر شریعتی)

امید، درمانی است كه شفا نمی دهد، ولی كمك می كند تا درد را تحمل كنیم( دکتر شریعتی)


آنگاه که تقدیر واقع نگردیده و از تدبیر هم کاری ساخته نیست، خواستن اگر با تمام وجود با بسیج همه اندام ها و نیروهای روح و با قدرتی که در صمیمیت هست، تجلی کند، اگر همه هستیمان را یک خواهش کنیم، یک خواهش مطلق شویم، اگر با هجوم ها و حمله های صادقانه سرشار از یقین و امیدواریمان بخواهیم، پاسخ خویش را خواهیم گرفت. ( دکتر شریعتی)


آنان كه نسیم گذشت از كوچه باغ دلشان عبور كند از قبیله ء بهارند . دكتر علی شریعتی

دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف در محبت است

سکوت عجب فریاد رسایی است آنجا که حنجره ای برای فریاد نمی ماند. دكتر علی شریعتی

GUNNER_2020
18th August 2011, 04:29 PM
انتظار بزرگ ترین عامل آماده باش و آمادگی هست.
خدا تنها به معنی آفریننده ی هستی نیست، بلکه معنی هستی نیز هست.
ایمان چه قدر لغت قشنگ است! آن چیزی است که به روح آواره و متشتت و پریشان و تجزیه شده ، تکیه گاه می بخشد.
قرآن طبیعتی است ساخته شده از کلمات، چنان که طبیعت ، قرآنی است ساخته شده از عناصر.
ایمان بی عشق، اسارت در دیگران است و عشق بی ایمان، اسارت در خود
هر نعبدی در انتظار نیایشگر تنهای خویش است.
نیایش ، معراج به سوی ابدیت، پرواز به قله ی مطلق و صعود به ماورای آن چه هست!
انسان موجودی است که باید دوست بدارد و بپرستد.
راه تقرب خدا در اسلام ، تعقل است نه تعبد.
بزرگ ترین رنج این است که آدم باشد، بدون این که بداند برای چه هست؟شیطان یکه از ابعاد خود ماست ؛ چنان که روح خدا یکی از ابعاد دیگر خود ماست.
تقوا تنها سلاح مجاهد است و تهمت ، تنها سلاح منافق
فرد در موقعی ساخته می شود که کوشش می کند تا دیگران را بسازد.
هجرت تنها عامل تکوین یک نمدن در طول تاریخ بوده است.
آن که معترض نیست ، منتظر نیست. و منتظر ، معترض نیست.
مذهب سنتی ، تجلی روح دسته جمعی یک جامعه است.

GUNNER_2020
18th August 2011, 04:30 PM
عشق - دوست داشتن

.دوست داشتن از عشق برتر است ...
.عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی
.اما دوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال
عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هر چه از غریزه سرزند بی ارزش است
و دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد، دوست داشتن نیز همگام با آن اوج می یابد
عشق در غالب دلها در شکلها و رنگهای تقریبا مشابهی متجلی می شود
و دارای صفات و حالات و مظاهر مشترکی است
اما دوست داشتن در هر روحی جلوه ای خاص خویش دارد و از روح رنگ می گیرد و چون روح ها، برخلاف
غریزه ها، هر کدام رنگی و ارتفاعی و بعدی و طعم و عطری ویژه خویش دارد، می توان گفت
.که به شماره هر روحی، دوست داشتنی هست
عشق جوششی یک جانبه است. به معشوق نمی اندیشد که کیست؟ یک « خود جوشی ذاتی » است
و از این رو همیشه اشتباه می کند و در انتخاب به سختی می لغزد و یا همواره یکجانبه می ماند
و گاه، میان دو بیگانه ناهمانند، عشقی جرقه می زند و چون در تاریکی است
و یکدیگر را نمی بینند، پس از انفجار این صاعقه است که در پرتو روشنایی آن، چهره یکدیگر را
می توانند دید و در اینجا است که گاه، پس از جرقه زدن عشق، عاشق و معشوق که
در چهره هم می نگرند، احساس می کنند که هم را نمی شناسند و بیگانگی و
.ناآشنایی پس از عشق - که درد کوچکی نیست - فراوان است
اما دوست داشتن در روشنایی ریشه می بندد و در زیر نور سبز می شود و رشد می کند
و از این رو است که همواره پس از آشنایی پدید می آید، و در حقیقت، در
آغاز، دو روح خطوط آشنایی را در سیما و نگاه یکدیگر می خوانند. و پس
از « آشنا شدن » است که « خودمانی » می شوند - دو روح، نه دو نفر، که ممکن است
دو نفر با هم در عین رودربایستی ها احساس خودمانی کنند و این حالت بقدری
ظریف و فرّار است که بسادگی از زیر دست احساس و فهم می گریزد - و سپس، طعم
خویشاوندی و بوی خویشاوندی و گرمای خویشاوندی از سخن و رفتار و
آهنگ کلام یکدیگر احساس می شود و از این منزل است که ناگهان، خودبخود، دو همسفر
بچشم می بینند که به پهندشت بیکرانه مهربانی رسیده اند و آسمان صاف و بی لک
دوست داشتن بر بالای سرشان خیمه گسترده است و افقهای روشن و
پاک صمیمی « ایمان » در برابرشان باز می شود و نسیمی گرم و لطیف - همچون روح
یک معبد متروک که در محراب پنهانی آن، خیال راهبی بزرگ نقش بر زمین شده
و زمزمه دردآلود نیایش مناره تنها و غریب آنرا به لرزه می آورد - هر لحظه
پیام الهام های تازه آسمانهای دیگر و سرزمینهای دیگر و عطر گلهای مرموز و جانبخش
بوستانهای دیگر را به همراه دارد و خود را، به مهر و عشوه ای بازیگر و شیرین
و شوخ، هر لحظه، بر سر و روی این دو می زند
عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی « فهمیدن » و « اندیشیدن » نیست
اما دوست داشتن، در اوج معراجش از سرحد عقل فراتر می رود و فهمیدن و اندیشیدن
را نیز از زمین می کند و با خود به قله بلند اشراق می برد
عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند و دوست داشتن زیبایی های
دلخواه را در « دوست » می بیند و می یابد
عشق یک فریب بزرگ و قوی است و دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق
عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن
عشق بینایی را می گیرد و دوست داشتن می دهد
عشق خشن است و شدید و در عین حال ناپایدار و نامطمئن و
دوست داشتن لطیف است و نرم در عین حال پایدار و سرشار اطمینان
عشق همواره با شک آلوده است و دوست داشتن سراپا یقین است و شک ناپذیر
از عشق هر چه بیشتر می نوشیم، سیراب تر می شویم
و از دوست داشتن هر چه بیشتر، تشنه تر
عشق هر چه دیرتر می پاید کهنه تر می شود و دوست داشتن نوتر
عشق نیرویی است در عاشق، که او را به معشوق می کشاند
و دوست داشتن جاذبه ای است در دوست که دوست را به دوست می برد
عشق، تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست
عشق یک اغفال بزرگ و نیرومند است تا انسان به زندگی مشغول گردد
و به روزمرگی - که طبیعت سخت آن را دوست میدارد - سرگرم شود
و دوست داشتن زاده وحشت از غربت است و خودآگاهی ترس آور آدمی دراین بیگانه بازار زشت و بیهوده
عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن
عشق غذا خوردن یک حریص گرسنه است
و
دوست داشتن « همزبانی در سرزمین بیگانه یافتن » است

از کتاب کویر
دکتر علی شریعتی

GUNNER_2020
18th August 2011, 04:30 PM
ای که همه هستی از توست تو خود برای که هستی؟ معلم شهید دكتر شریعتی
چه زشت و سردو بی شور است زندگی کردن برای خویش . بودن برای خود!بودنی که سخت تر از کویر است! و چه سخت است معلم شهید دكتر شریعتی

زندگی بار سنگینی می شود بر دوش کسانیکه نمی دانند آن را کجا برند؟ معلم شهید دكتر شریعتی


خداوندا اگر روزی بشر گردی ز حال ما خبر گردی پشیمان می شوی از قصه خلقت از این بودن از این بدعت
خداوندا نمی دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است چه زجری می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است ( دکتر شریعتی )

GUNNER_2020
18th August 2011, 04:32 PM
باور نمی کنم
هرگز باور نمی کنم که سال های سال
همچنان زنده ماندنم به طول انجامد.
یک کاری خواهد شد
زیستن مشکل شده است
و لحظات چنان به سختی و سنگینی
بر من گام می نهند و دیر می گذرند
که احساس می کنم خفه می شوم
هیچ نمی دانم چرا؟
اما می دانم کس دیگری به درون من پا گذاشته است
و اوست که مرا چنان بی طاقت کرده است
احساس می کنم دیگر نمی توانم در خودم بگنجم
در خودم بیارامم.
از بودن خویش بزرگ تر شده ام
و این جامه بر من تنگی می کند
این کفش تنگ و بی تابی فرار!
عشق آن سفر بزرگ!...
اوه چه می کشم!
چه خیال انگیز و جان بخش است این جا نبودن!
معلم شهید دکتر علی شریعتی

GUNNER_2020
18th August 2011, 04:33 PM
خدایا کفر نمی‌گویم،
پریشانم، چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!
مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.
خداوندا!
اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی
غرورت را برای ‌تکه نانی به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌
و شب آهسته و خسته
تهی‌ دست و زبان بسته به سوی ‌خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می‌گویی نمی‌گویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف‌تر عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌
و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می‌گویی نمی‌گویی؟!
خداوندا!
اگر روزی‌ بشر گردی‌ ز حال بندگانت با خبر گردی‌
پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
معلم شهید دکتر علی شریعتی

GUNNER_2020
18th August 2011, 04:35 PM
هنر من و بزرگترین هنر من: فن زیستن در خویش. همین بود که مرا تا حال زنده داشت. همین بود که مرا از اینهمه دیگرها و دیگران بیهوده مصون می داشت.
هر گاه با دیگران بودم خود را تنها می دیدم. تنها با خودم، تنها نبودم اما، اما اکنون نمی دانم این "خودم" کیست؟ کدام است؟
هر گاه تنها می شوم گروهی خود را در من می آویزند که منم و من با وحشت و پریشانی و بیگانگی در چهره هر یک خیره می شوم و خود را نمی شناسم! نمی دانم کدامم؟
می بینی که چه پریشانی ها در بکاربردن این این ضمیر اول شخص دارم، متکلم! نمی دانم بگویم از اینها من کدامم یا از اینها من کدام است؟ پس آنکه تردید می کند و در میان این "من" ها سراسیمه می گردد و می جوید کیست؟ من همان نیستم؟ اگر آری پس آنکه این من را نیز هم اکنون نشانم می دهد کیست؟
اوه که خسته شدم! باید رها کنم. رها میکنم اما چگونه می توانم تحمل کنم؟
تا کنون همه رنج تحمل دیگران را داشتم و اکنون تحمل خودم رنج آورتر شده است.
می بینی که چگونه از تنهایی نیز محروم شدم؟!


( هبوط در کویر )

GUNNER_2020
21st August 2011, 09:11 AM
در آغاز هیچ نبود.کلمه (http://shariati.nimeharf.com/DR-words/%da%a9%d9%84%d9%85%d9%87/) بود وآن کلمه (http://shariati.nimeharf.com/DR-words/%da%a9%d9%84%d9%85%d9%87/) خدا (http://shariati.nimeharf.com/DR-words/%d8%ae%d8%af%d8%a7/) بود. - تورات (http://shariati.nimeharf.com/DR-words/%d8%aa%d9%88%d8%b1%d8%a7%d8%aa/)
وکلمه بی زبانی که بخواندش و بی اندیشه (http://shariati.nimeharf.com/DR-words/%d8%a7%d9%86%d8%af%db%8c%d8%b4%d9%87/) ایی که بداندش چگونه می تواند بود؟وخدا یکی بود وجز خدا هیچ نبود.با نبودن چگونه می توان بودن؟ وخدا بود وبا او عدم.وعدم گوش نداشت.حرفهایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود نمی گوییم وحرفهایی هست برای نگفتن.حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمیارند.حرفهایی شگفت.زیبا واهورایی همین هایند.وسرمایه ماورایی هر کسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد.حرف های بیتاب و طاقت فرساکه همچون زبانه های آتشند و کلماتش هر یک انفجاری را به بند کشیده اند.کلماتی که پاره های بودن آدمی اند…
اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند.اگر یافتند یافته می شوند…و….در صمیم وجدان او آرام می گیرند واگر مخاطب خویش را نیافتند نیستند.واگر او را گم کردند.روح را از درون به آتش می کشند و در دمادم حریق های دهشتناک عذاب بر می افروزند وخدا برای نگفتن حرفه های بسیار داشت که در بیکرانگی دلش موج می زد وبیقرارش می کرد وعدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟
هر کسی گمشده ایی دارد.و خدا گمشده ایی داشت.هر کسی دو تاست وخدا یکی بود.هر کسی به اندازه ایی که احساسش می کنند هست.هر کسی را نه بدانگونه که هست احساس می کنند.بدانگونه که احساسش می کنند هست.
انسان یک لفظ است که بر زبان (http://shariati.nimeharf.com/DR-words/%d8%b2%d8%a8%d8%a7%d9%86/) آشنا می گذرد وبودن خویش را از زبان (http://shariati.nimeharf.com/DR-words/%d8%b2%d8%a8%d8%a7%d9%86/) دوست می شنود.هر کسی کلمه ای است که از عقیم ماندن می هراسد ودر خفقان جنین خون می خورد و کلمه مسیح است.آنگاه که روح القدوس ـ فرشته عشق ـ خود را بر مریم بیکسی بکارت حسن می زند و با یاد آشنا فراموشخانه عدمش را فتح می کند و خالی معصوم رحمش را ـ که عدمی خواهنده.منتظر.محتاج ـ از حضور خویش لبریز می سازد وآنگاه مسیح را که آنجا چشم به راه شدن خویش بیقراری می کند.می بیند.می شناسد.حس می کند و اینچنین مسیح زاده می شود.کلمه هست می شود .در فهمیده شدن می شود ودر آگاهی دیگری به خود آگاهی می رسد.که کلمه در جهانی که فهمش نمی کندعدمی است که وجود خویش را حس می کند و یا وجودی که عدم خویش را .
و در آغاز هیچ نبود.کلمه بود و آن کلمه خدا بود.
عظمت همواره در جستجوی چشمی است که او را ببیند و خوبی همواره در انتظار (http://shariati.nimeharf.com/DR-words/%d8%a7%d9%86%d8%aa%d8%b8%d8%a7%d8%b1/) خردی است که او را بشناسد و زیبایی همواره تشنه دلی که به او عشق ورزد و جبروت نیازمند اراده ایی که در برابرشبه دلخواه رام گردد وغرور در آرزوی عصیان مغروری که بشکندش و سیرابش کند وخدا عظیم بود و خوب و زیبا و پر جبروت و مغرور اما کسی نداشت.خدا آفریدگار بود و چگونه می توانست نیافریند؟
وخدا مهربان بود و چگونه می توانست مهر نورزد؟بودن می خواهد! واز عدم نمی توان خواست و حیات انتظار می کشد و از عدم کسی نمی رسد.
وداشتن نیازمند طلب است و پنهانی بیتاب کشف و تنهایی بیقرار انس و خدا از بودن بیشتر بود واز حیات زنده تر و از غیب پنهان تر واز تنهایی تنهاتر وبرای طلب بسیار داشت و عدم نیازمند نیست.نه نیازمند خدا.نه نیازمند مهر. نه می شناسد نه می خواهد و نه درد می کشد و نه انس می بندد و نه هیچگاه بیتاب می شودکه عدم نبودن مطلق است و خدا بودن مطلق بود.وعدم فقر مطلق بود و هیچ نمی خواست و خدا غنای مطلق بود و هر کسی به اندازه داشتن هایش می خواهد.
و خدا گنجی مجهول بود که در ویرانه بی انتهای غیب مخفی شده بود. وخدا زنده جاوید بود که در کویر (http://shariati.nimeharf.com/DR-words/desert/) بی پایان عدم تنها نفس می کشید.دوست داشت چشمی ببیندش.دوست داشت دلی بشناسدش ودر خانه ایی گرم از عشق روشن از آشنایی استوار از ایمان و پاک از خلوص خانه گیرد.
وخدا آفریدگار بود و دوست داشت بیافریند.زمین را گسترد و دریا ها را از اشک هایی که در تنهایی ریخته بود پر کرد.وکوه های اندوهش را که در یگانگی دردمندش بر دلش توده گشته بود بر پشت زمین نهاد و جاده ها را ـ که چشم به راهی های بی سو وبی سرانجامش بود ـ بر سینه کوهها و صحرا ها کشید.
واز کبریایی بلند و زلالش آسمان را بر افراشت و دریچه همواره فرو بسته سینه اش را گشود و آههای آرزومندش را ـ که در آناز ازل به بند بسته بود ـ در فضای بیکرانه جهان رها ساخت.با نیایش های خلوت آرامشسقف هستی را رنگ زد وآرزوهای سبزش را در دل دانه نهاد و رنگ نوازش های مهربانش را به ابرها بخشید واز این هر سه ترکیبی ساخت و بر سیمای دریاها پاشید ورنگ عشق را به طلا ارزانی داد و عطر خوش یادهای معطرش را د دهان غنچه یاس ریخت و بر پرده حریر طلوع سیمای زیبا و خیال انگیز امید را نقش کرد ودر ششمین روز سفر تکوینش را به پایان برد و با نخستین لبخند هفتمین سحر بامداد حرکت را آغاز کرد:کوهها قامت برافراشتند و رودهای مت از دل یخچال های بزرگ بی آغاز به دعوت گرم آفتاب جوش کردند واز تبعیدگاه سرد و سنگ کوهستان ها بگریختند و بیتاب دریا ـ آغوش منتظر خویشاوند ـبر سینه دشت ها تاختند و دریا ها آغوش گشودند و … در نهمین روز خلقت نخستین رود به کناره اقیانوس تنها هند رسید و اقیانوس که از آغاز ازل در حفره عمیقش دامن کشیده بود.چند گامی از ساحل خویش رودرا به استقبال بیرون آمد و رود آرام و خاموش خود را ـ به تسلیم و نیاز ـ پهن گستردوپیشانی نوازش خواه خویش را پیش آورد و اقیانوس ـ به تسلیم و نیاز ـ لبهای نوازشگر خویش را پیش آورد و بر آن بوسه زد.واین نخستین بوسه بود.
ودر یا تنهای آواره و فراجوی خویش را در آغوش کشید واورا به تنهایی عظیم و بیقرار خویش اقیانوس باز آورد.واین نخستین وصال د. خویشاوند بود.
واین در بست و هفتمین روز خلقت بود.و خدا می نگریست.
سپس طوفان هابر خاستند و صاعقه ها در گرفتند و تندرها فریاد شوق و شگفتی بر کشیدند و :
باران ها و باران ها و بارانها.
گیاهان روئیدندو درختان سر بر شانه هم بر خاستند و مرتع های سبز پدیدار گشت و جنگل های خرم سر زد و حشرات بال گشودند و پرندگان ناله بر داشتند و پروانگان به جستجوی نور بیرون آمدند و ماهیان خرد سینه دریاها را پر کردند…و خداوند خدا هر بامدادن از برج مشرق بر بامآسمان بالا می آمد و دریچه صبح را می گشود و با چشم راست خویش جهان را می نگریست و همه جا را می گشت و …
هر شامگاهان با چشمی خسته و پلکی خونین از دیواره مغرب فرود می آمد و نومید و خاموش سر به گریبان تنهایی غمگین خویش فرو میبرد و هیچ نمی گفت.
وخداوند خدا هر شبانگاه بر بام آسمان بالا می آمد و با چشم چپ خویش جهان را می نگریست و قندیل پروین را بر می افروخت و جاده کهکشان را روشن می ساخت و شمع هزاران ستاره را بر سقف می آویخت تا در شب ببیند و نمی دید .خشم می گرفت و بیتاب می شد و تیرهای آتشین بر خیمه سیاه شب رها می کرد تا آن بدرد و نمی درید ومی جست و نمی یافت و…
سحر گاهان خسته و رنگ باخته .سرد ونومید .فرود می آمد و قطره اشکی درشت از افسوس بر دامن سحر می افشاند و می رفت و هیچ نمی گفت.
رودها در قلب دریا ها پنهان می شدند و نسیم ها پیام عشق به هر سو می پراکندند و پرندگان در سراسر زمین ناله شوق بر می داشتند و جانوران هر نیمه با نیمه خویش بر زمین می خرامیدند و یاس ها عطر خوش دوست داشتن را در فضا می افشاندند و اما…
خدا همچنان تنها ماند و مجهول.ودر ابدیت عظیم و بی پایان ملکوتش بی کس!ودر ُرینش پهناورش بیگانه.می جست و نمی یافت.آفریده هایش او را نمی توانستند دیدونمی توانستند فهمید.می پرستیدندش اما نمی شناختندش و خدا چشم به راه آشنا بود.
پیکر تراش هنرمند و بزرگی که در انبوه مجسمه های گونه گونه اش غریب مانده است.در جمعیت چهره های سنگ و سرد تنها نفس می کشید.کسی نمی خواست .کسی نمی دید.کسی عصیان نمی کرد.کسی عشق نمی ورزید.کسی درد نداشت…و…
و خداوند خدا برای حرف هایش باز هم مخاطبی نیافت !هیچکس او را نمی شناخت.هیچکس با او انس نمی توانست بست.
انسان را آفرید!و این نخستین بهار خلقت بود.

GUNNER_2020
21st August 2011, 09:15 AM
چقدر این قفس برایم تنگ (http://shariati.nimeharf.com/DR-words/%d8%aa%d9%86%da%af/) است
من تاب تنگنا ندارم!
کو آن مرکب زرین موی افسانه (http://shariati.nimeharf.com/DR-words/%d8%a7%d9%81%d8%b3%d8%a7%d9%86%d9%87/) ای که از جانب غرب (http://shariati.nimeharf.com/DR-words/%d8%ba%d8%b1%d8%a8/) آمد
و جد مرا از گورش نجات (http://shariati.nimeharf.com/DR-words/%d9%86%d8%ac%d8%a7%d8%aa/) داد و برد؟
به آسمان (http://shariati.nimeharf.com/DR-words/%d8%a2%d8%b3%d9%85%d8%a7%d9%86/) برد
به جانب غرب برد
آه !کی خواهد آمد؟
که بیاید و فرزند او را نیز
که در این تنگنای گور (http://shariati.nimeharf.com/DR-words/%da%af%d9%88%d8%b1/) رنج (http://shariati.nimeharf.com/DR-words/%d8%b1%d9%86%d8%ac/) میبرد رها کند
نجاتش دهد و به جانب غرب برد
به جانب آزادی (http://shariati.nimeharf.com/DR-words/%d8%a2%d8%b2%d8%a7%d8%af%db%8c/)
به سوی افق های باز و آزاد و مهربان
غرب ای بهشت موعود ما!
آیا به نجات من هم میاندیشی؟
دفترهای سبز

GUNNER_2020
21st August 2011, 09:16 AM
سیر ابدی
نمی دانم این سیر ابدی
و (http://shariati.nimeharf.com/DR-words/%d9%88/) این کشف و (http://shariati.nimeharf.com/DR-words/%d9%88/) شهود و (http://shariati.nimeharf.com/DR-words/%d9%88/) مستی بخش
که هر روز و هر دم مرا
در این اقیانوس اعظم (http://shariati.nimeharf.com/DR-words/%d8%a7%d8%b9%d8%b8%d9%85/) و بی کرانه و بی انتهایی
که خلسه و جذب و مراقبت و تامل و اشراق می نامند
ولی نام دیگری دارد
و نام ندارد (http://shariati.nimeharf.com/DR-words/%d9%86%d8%af%d8%a7%d8%b1%d8%af/) که در نام نمی گنجد،
فروتر می برد و غرقه تر می سازد (http://shariati.nimeharf.com/DR-words/%d8%b3%d8%a7%d8%b2%d8%af/).
تا کجاها می کشد و تا کجاها می رسم؟
تا خدا و آن سوی دریای خدا
تا کجا؟
آن سوی هر سویی
تا چه می دانم؟
اما (http://shariati.nimeharf.com/DR-words/%d8%a7%d9%85%d8%a7/) می دانم تا منزل مرگ خواهم رفت
و می دانم که مرگ منزلی در نیمه ی راه است.
آیا از آن سوی مرگ نیز سفری خواهد بود؟
کاشکی باشد (http://shariati.nimeharf.com/DR-words/%d8%a8%d8%a7%d8%b4%d8%af/)!
کاشکی از پس امروز بود فردایی!


دفترهای سبز

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد