ورود

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : نفرتم را روی یخ می نویسم ...



نارون1
8th June 2011, 09:10 PM
گابریل گازسیا مارکز نویسنده ۷۳ ساله و چهره تابناک ادبیات امریکای لاتین و جهان به علت بیماری از زندگی اجتماعی کناره گرفته است .او به سرطان غدد لنفاوی مبتلا شده و به نظر میرسد که حالش رو بدتر شدن است . مارکز نویسنده رمان های مانند (( صد سال تنهایی))((گزارش یک قتل ))و ((از عشق و شیاطین دیگر )) و ((پاییز پدر سالار)) و ..... غیره است .

و در سال ۱۹۸۹ برنده جایزه نوبل ادبیات شده است . او یک نامه خداحافظی برای دوستانش نوشته که حقیقتا تکان دهنده است و یه جورایی آدمو به فکر میبره که چرا هیچوقت ما زیبایی های زندگی رو نمیبینیم . چرا هیچوقت به فکر لذت بردن از اونا نیستیم و چرا قدر اونایی که دوسشون داریمو نمیدونیم و چرا همیشه وقتی به آخر خط میرسیم یاد این چیزا میوفتیم . امیدوارم با خواندن این نامه یکمی به خودمون بیایم و قدر دوستامون و خودمون و زنذگیو بیشتر بدونیم .

اگرخداوند برای لحظه ای فراموش میکرد که من عروسکی کهنه ام وتکه کوچکی زندگی به من ارزانی می داشت احتمالا همه آنچه را که به فکرم می رسید نمی گفتم بلکه به همه چیزهایی که می گفتم فکر می کردم.ارج همه چیز در من نه در ارزش آنها که درمعنایی است که دارند .کمتر می خوابیدم وبیشتر رویا می دیدم .چون می دانستم هردقیقه که چشمانم را برهم می گذاریم شصت ثانیه نور را ازدست می دهیم .هنگامی که دیگران می ایستادند راه می رفتم وهنگامی که دیگران می خوابیدند بیدارمی ماندم .هنگامی که دیگران صحبت می کردند گوش می دادم وازخوردن یک بستنی شکلاتی چه حظی که نمی بردم!اگرخداوند تکه ای زندگی به من ارزانی می داشت قبایی ساده می پوشیدم نخست به خورشید چشم می دوختم ونه تنها جسمم که روحم را عریان می کردم.


خدایا اگر دل در سینه ام همچنان می تپید نفرتم را بریخ می نوشتم وطلوع آفتاب را انتظارمی کشیدم...روی ستارگان با رویایی ونگوکی شعری بندیتی (شاعرمعاصر اروگوئه) را نقاشی می کردم و صدای دلنشین سرات (خواننده اسپانیایی)ترانه عاشقانه ای بود که به ماه هدیه می کردم.با اشک هایم گل های سرخ را آبیاری می کردم تا درد خارهاشان و بوسه گلبرگ هاشان در جانم بخلد.


خدایا اگر تکه ای زندگی می داشتم نمی گذاشتم حتی یک روز بگذرد بی آنکه به مردمی که دوستشان دارم نگویم که دوستشان دارم به همه مردان و زنان می قبولاندم که محبوب منند.ودرکمند عشق زندگی می کردم.
به انسان ها نشان می دادم که چه در اشتباهند که گمان می برند وقتی پیر شدند نمی توانند دیگرعاشق شوند ونمی دانند زمانی پیرخواهندشد که دیگر نتوانند عاشق باشند .

به هرکودکی دوبال می دادم اما رهایش می کردم تا خود پرواز را بیاموزد .به سالخوردگان یاد می دادم که مرگ نه با سالخوردگی که با فراموشی سر می رسد.

آه انسانها ازشما چه بسیارچیزها که آموخته ام .من دریافته ام که همگان می خواهند درقله کوه زندگی کنند بی آنکه بدانند خوشبختی واقعی وابسته ی نتیجه ای است که در دست دارند.دریافته ام که وقتی طفل نوزاد برای اولین بار با مشت کوچکش انگشت پدر را می فشارد اورا برای همیشه به دام می اندازد.دریافته ام که یک انسان فقط هنگامی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پایین بنگرد که ناگزیر باشد اورا یاری دهد تا روی پای خود بایستد.

من از شما بسی چیزها آموخته ام اما درحقیقت فایده ی چندانی ندارند.چون هنگامی که آنها را دراین چمدان می گذارم بدبختانه دربستر مرگ خواهم بود.


[golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz]

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد