توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر شعرهای تقدیـــمی من به دوستانم
تووت فرنگی
29th May 2011, 08:26 PM
سلام[golrooz]
دراین تاپیک اشعاری رو به دوستان هدیه میکنم ... [golrooz]
امید که خوب باشه .....[shaad]
تووت فرنگی
29th May 2011, 08:29 PM
نه شگفت اگر بگویی که مرا نمی شناسی
بلی ای بلا تو شاهی و گدا نمی شناسی
نه همین وفای ما را، که محبت و وفا را
به خدا نمی شناسی ، به خدا نمی شناسی
دل من شکستی آخر به نگاه خشمباری
به خدا تو قدر دل را و مرا نمی شناسی
گهری گرانبها را چو خَزَف فکندی از کف
چه کنم تو را که طفلی و بها نمی شناسی
به نگه شناختم من، که تو بی وفا حبیبی
تو صفای مهربانان ز صدا نمی شناسی
غم عشق و دردمندی ز نگاه بی زبانم
به سزا شناس جانا، به سزا نمی شناسی
نکنم سفر به شهری که در او صفا نباشد
تو ولی سفر پرستی و صفا نمی شناسی
تووت فرنگی
29th May 2011, 08:31 PM
در این خاک زرخیز ایران زمین
نبودند جز مردمی پاک دین
همه دینشان مردی و داد بود
وز آن کشور آزاد و آباد بود
چو مهر و وفا بود خود کیششان
گنه بود آزار کس پیششان
همه بنده ناب یزدان پاک
همه دل پر از مهر این آب و خاک
پدر در پدر آریایی نژاد
ز پشت فریدون نیکو نهاد
بزرگی به مردی و فرهنگ بود
گدایی در این بوم و بر ننگ بود
کجا رفت آن دانش و هوش ما
که شد مهر میهن فراموش ما
که انداخت آتش در این بوستان
کز آن سوخت جان و دل دوستان
چه کردیم کین گونه گشتیم خار؟
خرد را فکندیم این سان زکار
نبود این چنین کشور و دین ما
کجا رفت آیین دیرین ما؟
به یزدان که این کشور آباد بود
همه جای مردان آزاد بود
در این کشور آزادگی ارز داشت
کشاورز خود خانه و مرز داشت
گرانمایه بود آنکه بودی دبیر
گرامی بد آنکس که بودی دلیر
نه دشمن دراین بوم و بر لانه داشت
نه بیگانه جایی در این خانه داشت
از آنروز دشمن بما چیره گشت
که ما را روان و خرد تیره گشت
از آنروز این خانه ویرانه شد
که نان آورش مرد بیگانه شد
چو ناکس به ده کدخدایی کند
کشاورز باید گدایی کند
به یزدان که گر ما خرد داشتیم
کجا این سر انجام بد داشتیم
بسوزد در آتش گرت جان و تن
به از زندگی کردن و زیستن
اگر مایه زندگی بندگی است
دو صد بار مردن به از زندگی است
بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم
برون سر از این بار ننگ آوریم
تووت فرنگی
29th May 2011, 08:34 PM
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید
گفت با این همه از سابقه نومید مشو
گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک
از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتو
تکیه بر اختر شب دزد مکن کاین عیار
تاج کاووس ببرد و کمر کیخسرو
گوشوار زر و لعل ار چه گران دارد گوش
دور خوبی گذران است نصیحت بشنو
چشم بد دور ز خال تو که در عرصه حسن
بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو
آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشه پروین به دو جو
آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت
حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو
تووت فرنگی
29th May 2011, 08:37 PM
از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟
بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایرهی کبود، اگر عشق نبود
از آینهها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟
در سینهی هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟
بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود
از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟
تووت فرنگی
29th May 2011, 08:39 PM
دست عشق از دامن دل دور باد!
میتوان آیا به دل دستور داد؟
میتوان آیا به دریا حكم كرد
كه دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنكه دستور زبان عشق را
بیگزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را
در كف مستی نمیبایست داد
تووت فرنگی
29th May 2011, 08:41 PM
صحن بستان ذوق بخش و صحبت ياران خوش است
وقت گل خوش باد کز وی وقت ميخواران خوش است
از صبا هر دم مشام جان ما خوش میشود
آری آری طيب انفاس هواداران خوش است
ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد
ناله کن بلبل که گلبانگ دل افکاران خوش است
مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق
دوست را با ناله شبهای بيداران خوش است
نيست در بازار عالم خوشدلی ور زان که هست
شيوه رندی و خوش باشی عياران خوش است
از زبان سوسن آزادهام آمد به گوش
کاندر اين دير کهن کار سبکباران خوش است
حافظا ترک جهان گفتن طريق خوشدليست
تا نپنداری که احوال جهان داران خوش است
تووت فرنگی
29th May 2011, 08:43 PM
ای یار جفا کرده ی پیوند بریده!
این بود وفا داری و عهد تو ندیده
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده ی یوسف ندریده
ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانه ی مجنون به لیلی نرسیده
در خواب گزیده لب شیرین گلندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده
بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم
چون طفل دوان در پی گنجشک پریده
مرغ دل صاحبنظران صید نکردی
الا به کمان مهره ی ابروی خمیده
میل ات به چه ماند؟ به خرامیدن طاووس
غمزت به نگه کردن آهوی رمیده
گر پای به در می نهم از نقطه ی شیراز
ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده
با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده
روی تو مبیناد دگر دیده ی سعدی
گر دیده به کس باز کند روی تو دیده…
omega
29th May 2011, 10:26 PM
سروده ای از شهریار تقدیم به "Niloofar"
مایه ی حسن ندارم که بازار من ایی
جان فروش سر راهم که خریدار من ایی
ای غزالی که گرفتار کمند تو شدم,باش
تا به دام غزل افتی و گرفتار من ایی
گلشن طبع من اراسته از لاله و نسرین
همه در حسرتم ای گل,که به بازار من ایی
سپر صلح و صفا دارم و شمشیر محبت
با تو ان پنجه نبینم که به پیکار من ایی
صید را شرط نباشد همه در دام کشیدن
به کمند تو فتادم که نگهدار من ایی
نسخه ی شعر تر ارم به شفاخانه لعلت
که به یک خنده دوای دل بیمار من ایی
روز روشن به خود از عشق تو کردم چو شب تار
به امیدی که تو هم شمع شب تار من ایی
گفتمش نیشکر شعر از ان پرورم از اشک
که تو ای طوطی خوش لهجه ,شکر خوار من ایی
گفت اگر لب بگشایم تو به ان طبع گهر بار
شهریار!خجل از لعل شکربار من ایی
تووت فرنگی
30th May 2011, 06:32 AM
جان میدهم به گوشه زندان سرنوشت
سر را به تازیانه او خم نمی کنم!
افسوس بر دوروزه هستی نمی خورم
زاری براین سراچه ماتم نمی کنم.
با تازیانه های گرانبار جانگداز
پندارد آنکه روحِ مرا رام کرده است!
جان سختی ام نگر، که فریبم نداده است
این بندگی، که زندگیش نام کرده است!
بیمی به دل زمرگ ندارم، که زندگی
جز زهر غم نریخت شرابی به جام من.
گر من به تنگنای ملال آور حیات
آسوده یکنفس زده باشم حرام من!
تا دل به زندگی نسپارم،به صد فریب
می پوشم از کرشمۀ هستی نگاه را.
هر صبح و شب چهره نهان می کنم به اشک
تا ننگرم تبسم خورشیدو ماه را !
ای سرنوشت، ازتو کجا می توان گریخت؟
من راهِ آشیان خود از یاد برده ام.
یکدم مرا به گوشۀ راحت مرا رها مکن
با من تلاش کن که بدانم نمرده ام!
ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا !
زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز.
شادم از این شکنجه خدا را،مکن دریغ
روح مرا در آتشِ بیداد خود بسوز!
ای سرنوشت، هستی من در نبرد توست
بر من ببخش زندگی جاودانه را !
منشین که دست مرگ زبندم رها کند.
محکم بزن به شانه من تازیانه را .
تووت فرنگی
30th May 2011, 06:35 AM
ای همه هستی ز تو پیدا شده
خاک ضعیف از تو توانا شده
زیرنشین علمت کاینات
ما بتو قائم چو تو قائم بذات
هستی تو صورت پیوند نه
تو بکس و کس بتو مانند نه
آنچه تغییر نپذیرد توئی
وانکه نمردهست ونمیرد توئی
تا کرمت راه جهان برگرفت
پشت زمین بارگران برگرفت
هرکه نه گویای تو خاموش به
هرچه نه یاد تو فراموش به
غنچه کمر بسته که ما بندهایم
گل همه تن جان که بتو زندهایم...
تووت فرنگی
30th May 2011, 06:38 AM
صفر را بستند
تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زدیم!
تووت فرنگی
30th May 2011, 06:45 AM
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست ... منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش ... آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد ... در خرابات بگویید که هشیار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند ... نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است ... ما کجاییم و ملامت گر بیکار کجاست
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش ... کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو ... دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی ... عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج ... فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
تووت فرنگی
30th May 2011, 06:51 AM
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را----- نجستم زندگانـــی را و گم کـردم جوانی را
کنون با بار پیــری آرزومندم که برگـردم----- به دنبال جوانـــی کـوره راه زندگانــــی را
به یاد یار دیرین کاروان گم کـرده رامانـم----- که شب در خــواب بیند همرهان کاروانی را
بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی ----- چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را
چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی ----- که در کامم به زهر آلود شهد شادمانـــی را
سخن با من نمی گوئی الا ای همزبـان دل ----- خدایــا بــا کـه گویم شکوه بی همزبانی را
نسیم زلف جانان کو؟ که چون برگ خزان دیده ----- به پای سرو خود دارم هوای جانفشانـــی را
به چشم آسمانـی گردشی داری بلای جان ----- خدایـــا بر مگردان این بلای آسمانـــی را
نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتـن----- که از آب بقا جویند عمــــر جاودانـی را
تووت فرنگی
30th May 2011, 07:12 AM
مانده از شب های دورادور
بر مسير خامش جنگل
سنگچينی از اجاقی خرد
اندرو خاکستر سردی
همچنان کاندر غبار اندوده ی انديشه های من ملال انگيز
طرح تصويری در آن هرچيز
داستانی حاصلش دردی
روز شيرينم که با من آشتی بودش
نقش ناهمرنگ گرديده
سرد گشته, سنگ گرديده
با دم پاييز عمر من کنايت از بهار روی زردی
همچنانکه مانده از شب های دورادور
بر مسير خامش جنگل
سنگچينی از اجاقی خرد
اندرو خاکستر سردی
تووت فرنگی
30th May 2011, 07:14 AM
رفته بودم سر حوض
تا ببينم شايد، عكس تنهايي خود را در آب،
آب در حوض نبود.
ماهيان ميگفتند:
هيچ تقصير درختان نيست.
ظهر دم كرده تابستان بود،
پسر روشن آب، لب پاشويه نشست
و عقاب خورشيد، آمد او را به هوا برد كه برد.
به درك راه نبرديم به اكسيژن آب.
برق از پولك ما رفت كه رفت.
ولي آن نور درشت،
عكس آن ميخك قرمز در آب
كه اگر باد مي آمد دل او، پشت چينهاي تغافل مي زد،
چشم ما بود.
روزني بود به اقرار بهشت.
تو اگر در تپش باغ خدا را ديدي، همت كن
و بگو ماهيها حوضشان بيآب است.
باد مي رفت به سر وقت چنار.
من به سر وقت خدا مي رفتم ».
تووت فرنگی
30th May 2011, 07:19 AM
به مجنون گفت روزی عیب جویی
که پیدا کن به از لیلی نکویی
که لیلی گر چه در چشم تو حوریست
به هر جزوی ز حسن او قصوریست
ز حرف عیبجو مجنون برآشفت
درآن آشفتگی خندان شد و گفت
اگر در دیدهی مجنون نشینی
به غیر از خوبی لیلی نبینی
تو کی دانی که لیلی چون نکویی است
کزو چشمت همین بر زلف و روی است
تو قد بینی و مجنون جلوه ناز
تو چشم و او نگاه ناوک انداز
تو مو بینی و مجنون پیچش مو
تو ابرو، او اشارتهای ابرو
دل مجنون ز شکر خنده خونست
تو لب میبینی و دندان که چونست
کسی کاو را تو لیلی کردهای نام
نه آن لیلیست کز من برده آرام
اگر میبود لیلی بد نمیبود
ترا رد کردن او حد نمیبود
*پدر بزرگ
30th May 2011, 11:35 AM
به مجنون گفت روزی عیب جویی
که پیدا کن به از لیلی نکویی
که لیلی گر چه در چشم تو حوریست
به هر جزوی ز حسن او قصوریست
ز حرف عیبجو مجنون برآشفت
درآن آشفتگی خندان شد و گفت
اگر در دیدهی مجنون نشینی
به غیر از خوبی لیلی نبینی
تو کی دانی که لیلی چون نکویی است
کزو چشمت همین بر زلف و روی است
تو قد بینی و مجنون جلوه ناز
تو چشم و او نگاه ناوک انداز
تو مو بینی و مجنون پیچش مو
تو ابرو، او اشارتهای ابرو
دل مجنون ز شکر خنده خونست
تو لب میبینی و دندان که چونست
کسی کاو را تو لیلی کردهای نام
نه آن لیلیست کز من برده آرام
اگر میبود لیلی بد نمیبود
ترا رد کردن او حد نمیبود
سلام دستت درد نكنه دختر گلم[golrooz] واقعا روحم شاد شد و اشكام جمع [negaran][labkhand]
برات يه فال حافظ گرفتم اين شعر آمد:
اگر ز مردم هشياري اي نصيحت گو
سخن به خاك ميفكن چرا كه من مستم
چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
كه خدمتي بسزا بر نيايد از دستم
[golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz]
تووت فرنگی
31st May 2011, 06:00 AM
گیاه تلخ افسونی !شوکران بنفش خورشید را
در جام سپید بیابان ها لحظه لحظه نوشیدم
و در آیینه نفس کشنده سراب
تصویر ترا در هر گام زنده تر یافتم .
در چشمانم چه تابش ها که نریخت !
و در رگهایم چه عطش ها که نشکفت !
آمدم تا ترا بویم ،
و تو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم .
غبار نیلی شب ها را هم می گرفت
و غریو ریگ روان خوابم می ربود .
چه رویاها که پاره نشد !
و چه نزدیک ها گه دور نرفت !
و من بر رشته صدایی ره سپردم
که پایانش در تو بود .
آمدم تا ترا بویم ،
و تو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم .
دیار من آن سوی بیابان هاست .
یادگارش در آغاز سفر همراهم بود .
هنگامی که چشمش بر نخستین پرده بنفش نیمروز افتاد
از وحشت غبار شد
و من تنها شدم .
چشمک افق ها چه فریب ها که به نگاهم نیاویخت !
و انگشت شهاب ها چه بیراهه ها که نشانم نداد !
آمدم تا ترا بویم ،
و تو : گیاه تلخ افسونی !
به پاس این همه راهی که آمدم
زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی ،
به پاس این همه راهی که آمدم .
تووت فرنگی
31st May 2011, 06:10 AM
تي تيک تي تيک
در اين کران ساحل و به نيمه شب
نک مي زند
سيوليشه
روي شيشه
به او هزار بارها
ر زوي پند گفته ام
که در اطاق من ترا
نه جا براي خوابگاست
من اين را به دست
هزار بار رفته ام
چراغ سوخته هزار بر لبم
سخن به مهر دوخته
وليک بر مراد خود
به من نه اعتناش او
فتاده است در تلاش او
به فکر روشني کز آن
فريب ديده است وباز
فريب مي خورد همين زمان
به تنگاي نيمه شب
که خفته روزگار پير
چنان جهان که در تعب
کوبد سر
کوبد پا
تي تيک- تي تيک
سوسک سيا
سوليشه
نک مي زند
روي شيشه...
تووت فرنگی
31st May 2011, 06:14 AM
باران نور که از شبکه دهلیز بی پایان فرو می ریخت
روی دیوار کاشی گلی را می شست .
مار سیاه ساقه این گل
در رقص نرم و لطیفی زنده بود .
گفتی جوهر سوزان رقص
در گلوی این مار سیه چکیده بود .
گل کاشی زنده بود
در دنیایی رازدار ،
دنیای به ته نرسیدنی آبی .
تووت فرنگی
31st May 2011, 06:16 AM
چرا مردم قفس را آفریدند ؟
چرا پروانه را از شاخه چیدند ؟
چرا پروازها را پر شكستند ؟
چرا آوازها را سر بریدند ؟
پس از كشف قفس ، پرواز پژمرد
سرودن بر لب بلبل گره خورد
كلاف لاله سر در گم فرو ماند
شكفتن در گلوی گل گره خورد
چرا نیلوفر آواز بلبل
به پای میله های سرد پیچید ؟
چرا آواز غمگین قناری
درون سینه اش از درد پیچید ؟
چرا لبخند گل پرپر شد و ریخت ؟
چه شد آن آرزوهای بهاری ؟
چرا در پشت میله خط خطی شد
صدای صاف آواز قناری ؟
چرا لای كتابی ، خشك كردند
برای یادگاری پیچكی را ؟
به دفتر های خود سنجاق كردند
پر پروانه و سنجاقكی را ؟
خدا پر داد تا پرواز باشد
گلویی داد تا آواز باشد
خدا می خواست باغ آسمان ها
به روی ما همیشه باز باشد
خدا بال و پر و پروازشان داد
ولی مردم درون خود خزیدند
خدا هفت آسمان باز را ساخت
ولی مردم قفس را آفریدند
تووت فرنگی
31st May 2011, 06:18 AM
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
اینکه می گویند آن خوشتر ز حسن
یار ما این دارد و آن نیز هم
یاد باد آن کوبه قصد خون ما
عهد را بشکست و پیمان نیز هم
دوستان در پرده می گویم سخن
گفته خواهد شد به دستان نیز هم
چو سر آمد دولت شبهای وصل
بگذرد ایام هجران نیزهم
هر دو عالم یک فروغ روی اوست
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم
اعتمادی نیست بر کار جهان
بلکه بر گردون گردان نیز هم
عاشق از قاضی نترسد می بیار
بلکه از یرغوی دیوان نیز هم
محتسب داند که حافظ عاشق است
وآصف ملک سلیمان نیز هم
تووت فرنگی
31st May 2011, 06:19 AM
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآید
بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران
بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید
جان بر لبست و حسرت در دل که از لبانش
نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید
از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم
خود کام تنگدستان کی زان دهن برآید
تووت فرنگی
31st May 2011, 06:21 AM
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمیشوی که ببینی چه میکشم
با عقل آب عشق به یک جو نمیرود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم
خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بیغشم
باور مکن که طعنهی طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم
سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچهی خندان که خامشم
هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پریوشم
لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم
ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار تست من همه جور تو میکشم
تووت فرنگی
31st May 2011, 06:25 AM
دنگ... ، دنگ...ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من.
لحظه ام پر شده از لذت
یا به زنگار غمی آلوده است.
لیک چون باید این دم گذرد ،
پس اگر می گریم
گریه ام بی ثمر است.
و اگر می خندم
خنده ام بیهوده است.
دنگ... ، دنگ...
لحظه ها می گذرد.
آنچه بگذشت ، نمی آید باز .
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز.
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سرد زمان ماسیده است.
تند بر می خیزم
تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز
رنگ لذت دارد ، آویزم ،
آنچه می ماند از این جهد به جای :
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
و آنچه بر پیکر او ماند :
نقش انگشتانم.
دنگ...
فرصتی از کف رفت.
قصه ای گشت تمام.
لحظه باید پی لحظه گذرد
تا که جان گیرد در فکر دوام ،
این دوامی که درون رگ من ریخته زهر ،
وا رهانیده از اندیشه من رشته حال
وز رهی دور و دراز
داده پیوندم با فکر زوال.
پرده ای می گذرد ،
پرده ای می آید :
می رود نقش پی نقش دگر ،
رنگ می لغزد بر رنگ.
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ :
دنگ... ، دنگ...
دنگ...
تووت فرنگی
31st May 2011, 06:29 AM
شکفته شد گل حمرا وگشت بلبل مست صلای سرخوشی ای صوفیان باده پرست
بیار باده که دربارگاه استغنا
چه پاسبان وچه سلطان چه هوشیار و چه مست
مقام عیش میسر نمیشود بی رنج
بلی به حکم بلا بسته اند عهد الست
به هست ونیست مرنجان ضمیر وخوش می باش
که نیستیست سرانجام هر کمال که هست
تووت فرنگی
31st May 2011, 06:30 AM
تشنه جام وصالین آب حیوان ایسته مز
مایل مور خطین،ملك سلیمان ایسته مز
ظلمت زلفون گرفتاری، دم وورماز نوردان
طالب شمع رخون، خورشید رخشان ایسته مز
ائیله مز میل بهشت افتاده خاك درین
ساكن كنج غمین،سیر گلستان ایسته مز
جؤردن آه ائتمه ای عاشق، كه عین لطف دور
دوست،اسباب كمال حُسنه نقصان ایسته مز
عاشق ایسن، رند و رسوالیقدان اكراه ائتمه كیم
عشق سیرین اقتضای دور، پنهان ایسته مز
تووت فرنگی
31st May 2011, 06:36 AM
اي روح ِ مسكين ِ من
كه در كمند ِ اين جسم ِ گناه آلود اسير آمده اي
و سپاهيان ِ طغيان گر ِ نفس، تو را در بند كشيده اند!
چرا خويش را از درون مي كاهي و در تنگدستي و حرمان به سر مي بري
و ديوارهاي برون را به رنگ هاي نشاط انگيز و گرانبها آراسته اي؟
حيف است چنان خراجي هنگفت
بر چنين اجاره اي كوتاه، كه از خانه ي تن كرده اي
آيا اين تن را طعمه ي مار و مور نمي بيني
كه هر چه بر آن بيفزايي، بر ميراث ِ موران خواهد افزود؟
اگر پايان ِ قصه ي تن چنين است،
اي روح ِ من،
تو بر زيان ِ تن زيست كن؛
بگذار تا او بكاهد و از اين كاستن بر گنج ِ درون ِ تو بيفزايد.
اين ساعات ِ گذران را
كه بر درياي سرمد كفي بيش نيست، بفروش
و بدين بهاي اندك، اقليم ِ ابد را به مـُلك ِ خويش در آور،
از درون سير و برخوردار شو،
و بيش از اين ديوار ِ بيرون را به زيب و فر مياراي
و بدين سان مرگ ِ آدمي خوار را خوراك ِ خود ساز؛
كه چون مرگ را در كام فرو بري،
ديگر هراس نيست و بيم ِ فنا نخواهد بود.
تووت فرنگی
1st June 2011, 04:08 AM
در باغی رها شده بودم .نوری بیرنگ و سبک بر من می وزید .
آیا من خود بدین باغ آمده بودم
و یا باغ اطراف مرا پراکنده بود ؟
هوای باغ از من می گذشت
و شاخ و برگش در وجودم می لغزید .
آیا این باغ
سایه روحی نبود
که در لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود ؟
ناگهان صدایی باغ را در خود جا داد ،
صدایی که به هیچ شباهت داشت .
گویی عطری خودش را در آیینه تماشا می کرد .
همیشه از روزنه ای ناپیدا
این صدا در تاریکی زندگی ام رها شده بود .
سرچشمه صدا گم بود :
من ناگاه آمده بودم .
خستگی در من نبود :
راهی پیموده نشد .
آیا پیش از این زندگی ام فضایی دیگر داشت ؟
ناگهان رنگی دمید :
پیکری روی علف ها افتاده بود .
انسانی که شباهت دوری با خود داشت .
باغ در ته چشمانش بود
و جا پای صدا همراه تپش هایش .
زندگی اش آهسته بود .
وجودش بی خبری شفافم را آشفته بود .
وزشی برخاست
دریچه ای بر خیرگی ام گشود :
روشنی تندی به باغ آمد .
باغ می پژمرد
و من به درون دریچه رها می شدم .
تووت فرنگی
1st June 2011, 04:16 AM
هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم
اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم
تووت فرنگی
1st June 2011, 04:19 AM
در این اتاق تهی پیکر
انسان مه آلود !
نگاهت به حلقه کدام در آویخته ؟
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد .
نسیم از دیوارها می تراود :
گل های قالی می لرزد .
ابرها در افق رنگارنگ پرده پر می زنند .
باران ستاره اتاقت را پر کرد
و تو در تاریکی گم شده ای
انسان مه آلود !
پاهای صندلی کهنه ات در پاشویه فرو رفته .
درخت بید از خاک بسترت روییده
و خود را در حوض کاشی می جوید .
تصویری به شاخه بید آویخته :
کودکی که چشمانش خاموشی ترا دارد ،
گویی ترا می نگرد
و تو از میان هزاران نقش تهی
گویی مرا می نگری
انسان مه آلود !
ترا در همه شب های تنهایی
توی همه شیشه ها دیده ام .
مادر مرا می ترساند :
لولو پشت شیشه هاست !
و من توی شیشه ها ترا می دیدم .
لولوی سرگردان !
پیش آ ،
بیا در سایه هامان بخزیم .
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد .
بگذار پنجره را به رویت بگشایم .
انسان مه آلود از روی حوض کاشی گذشت
و گریان سویم پرید .
شیشه پنجره شکست و فرو ریخت :
لولوی شیشه ها
شیشه عمرش شکسته بود .
تووت فرنگی
1st June 2011, 04:21 AM
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را
قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد
سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
گر سرم میرود از عهد تو سر بازنپیچم
تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را
خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید
دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را
باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن
تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را
از سر زلف عروسان چمن دست بدارد
به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را
سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان
چون تأمل کند این صورت انگشت نما را
آرزو میکندم شمع صفت پیش وجودت
که سراپای بسوزند من بی سر و پا را
چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان
خط همیبیند و عارف قلم صنع خدا را
همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن
خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را
مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند
به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را
هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را
قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری
تووت فرنگی
1st June 2011, 04:27 AM
صوفی بیا که آینه صافیست جام را
تا بنگری صفای می لعل فام را
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالی مقام را
عنقا شکار کس نشود دام بازچین
کان جا همیشه باد به دست است دام را
در بزم دور یک دو قدح درکش و برو
یعنی طمع مدار وصال دوام را
ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش
پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را
در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بهشت روضه دارالسلام را
ما را بر آستان تو بس حق خدمت است
ای خواجه بازبین به ترحم غلام را
حافظ مرید جام می است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شیخ جام را
تووت فرنگی
1st June 2011, 04:29 AM
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما
عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد یا برآید چیست فرمان شما
کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت
به که نفروشند مستوری به مستان شما
بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر
زان که زد بر دیده آبی روی رخشان شما
با صبا همراه بفرست از رخت گلدستهای
بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما
عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم
گر چه جام ما نشد پرمی به دوران شما
دل خرابی میکند دلدار را آگه کنید
زینهار ای دوستان جان من و جان شما
کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند
خاطر مجموع ما زلف پریشان شما
دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری
کاندر این ره کشته بسیارند قربان شما
ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو
کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما
گر چه دوریم از بساط قرب همت دور نیست
بنده شاه شماییم و ثناخوان شما
ای شهنشاه بلنداختر خدا را همتی
تا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شما
میکند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو
روزی ما باد لعل شکرافشان شما
تووت فرنگی
1st June 2011, 04:31 AM
گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب
گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب
گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب
خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب
ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست
خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب
مینماید عکس می در رنگ روی مه وشت
همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب
بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت
گر چه نبود در نگارستان خط مشکین غریب
گفتم ای شام غریبان طره شبرنگ تو
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب
گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند
دور نبود گر نشیند خسته و مسکین غریب
تووت فرنگی
1st June 2011, 04:34 AM
رهائيت بايد، رها کن جهانرا
نگهدار ز آلودگي پاک جانرا
بسر برشو اين گنبد آبگون را
بهم بشکن اين طبل خالي ميانرا
گذشتنگه است اين سراي سپنجي
برو باز جو دولت جاودانرا
زهر باد، چون گرد منما بلندي
که پست است همت، بلند آسمانرا
برود اندرون، خانه عاقل نسازد
که ويران کند سيل آن خانمانرا
چه آسان بدامت درافکند گيتي
چه ارزان گرفت از تو عمر گرانرا
ترا پاسبان است چشم تو و من
همي خفته ميبينم اين پاسبانرا
سمند تو زي پرتگاه از چه پويد
ببين تا بدست که دادي عنانرا
ره و رسم بازارگاني چه داني
تو کز سود نشناختستي زيانرا
يکي کشتي از دانش و عزم بايد
چنين بحر پر وحشت بيکرانرا
زمينت چو اژدر بناگه ببلعد
تو باري غنيمت شمار اين زمانرا
فروغي ده اين ديدهي کم ضيا را
توانا کن اين خاطر ناتوانرا
تو اي ساليان خفته، بگشاي چشمي
تو اي گمشده، بازجو کاروانرا
مفرساي با تيرهرائي درون را
ميالاي با ژاژخائي دهانرا
ز خوان جهان هر که را يک نواله
بدادند و آنگه ربودند خوانرا
به بستان جان تا گلي هست، پروين
تو خود باغباني کن اين بوستانرا
تووت فرنگی
1st June 2011, 04:36 AM
پیچ ای تازیانه ! خرد کن ، بشکن ستون استخوانم را
به تاریکی تبه کن ، سایه ی ظلمت
بسوزان میله های آتش بیداد این دوران پر محنت
فروغ شب فروز دیدگانم را
لگدمال ستم کن ، خوار کن ، نابود کن
در تیره چال مرگ دهشتزا
امید ناله سوز نغمه خوانم را
به تیر آشیانسوز اجانب تار کن ، پاشیده کن از هم
پریشان کن ، بسوزان ، در به در کن آشیانم را
بخون آغشته کن ، سرگشته کن در بیکران این شب تاریک وحشتزا
ستمکش روح آسیمه ، سر افسرده جانم را
به دریای فلاکت غرق کن ، آواره کن ، دیوانه ی وحشی
ز ساحل دور و سرگردان و تنها
کشتی امواج کوب آرزوی بیکرانم را با وجود این همه زجر و شقاوتهای بنیان کن
که می سوزاند اینسان استخوان های من و هم میهنانم را
طنین افکن سرود فتح بیچون و چرای کاررا
سر می دهم پیگیر و بی پروا ! و در فردای انسانی
بر اوج قدرت انسان زحمتکش
به دست پینه بسته ، می فرازم پرچم پرافتخار آرمانم را
تووت فرنگی
1st June 2011, 04:37 AM
جان منی جان منی جان من
آن منی آن منی آن من
شاه منی لایق سودای من
قند منی لایق دندان من
نور منی باش درین چشم من
چشم من و چشمه ی حیوان من
گل چو ترا دید به سوسن بگفت
سرو من آمد به گلستان من
از دو پرا کنده تو چونی بگو
زلف تو و حال پریشان من
ای رسن زلف تو پابند من
چاه زنخدان توزندان من
دست فشان مست کجا می روی
پیش من آ ای گل خندان من
تووت فرنگی
1st June 2011, 04:39 AM
از مرز خوابم می گذشتم ،سایه تاریک یک نیلوفر
روی همه این ویرانه فرو افتاده بود .
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟
در پس درهای شیشه ای رویاها ،
در مرداب بی ته آیینه ها ،
هر جا که من گوشه ای از خودم را مرده بودم
یک نیلوفر روییده بود .
گویی او لحظه لحظه در تهی من می ریخت
و من در صدای شکفتن او
لحظه لحظه خودم را می مردم .
بام ایوان فرو می ریزد
و ساقه نیلوفر بر گرد همه ستون ها می پیچد .
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟
نیلوفر رویید ،
ساقه اش از ته خواب شفافم سرکشید .
من به رویا بودم ،
سیلاب بیداری رسید .
چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم :
نیلوفر به همه زندگی ام پیچیده بود .
در رگهایش ، من بودم که می دویدم .
هستی اش در من ریشه داشت ،
همه من بود .
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟
تووت فرنگی
1st June 2011, 04:41 AM
اگرتندبادی برآیدزکنج
به خاک افکندنارسیده ترنج
ستمکاره خوانیمش اردادگر
هنرمنددانیمش اربی هنر
اگرمرگ داداست بیدادچیست
زداداین همه بانگ وفریادچیست
ازاین رازجان توآگاه نیست
بدین پرده اندرتورا راه نیست
همه تادرآزرفته فراز
به کس برنشداین دررازباز
به رفتن مگربهترآیدش جای
چوآرام یابدبه دیگر سرای
دم مرگ چون آتش هولناک
نداردزبرناوفرتوت باک
دراین جای رفتن نه جای درنگ
براسپ فناگرکشدمرگ تنگ
چنان دان که داداست وبیدادنیست
چودادآمدش جای فریادنیست
جوانی وپیری به نزدیک مرگ
یکی دان چوایدربدن نیست برگ
دل ازنورایمان گرآکنده ای
توراخامشی به که توبنده ای
براین کاریزدان تورا رازنیست
اگرجانت بادیو انباز نیست
به گیتی درآن کوش چون بگذری
سرانجام نیکی برخود بری
****
دگرباره اسبان ببستندسخت
به سربرهمی گشت بدخواه بخت
به کشتی گرفتن نهادندسر
گرفتندهردو دوال کمر
هرآنگه که خشم آوردبخت شوم
کند سنگ خارا به کردار موم
سرافراز سهراب با زوردست
توگفتی سپهربلندش ببست
غمی بود رستم بیازید چنگ
گرفت آن برویال جنگی پلنگ
خم آوردپشت دلیرجوان
زمانه بیامدنبودش توان
زدش برزمین بربه کردارشیر
بدانست کوهم نماند به زیر
سبک تیغ تیزازمیان برکشید
برشیربیداردل بردرید
بپیچیدزان پس یکی آه کرد
زنیک وبداندیشه کوتاه کرد
بدوگفت کاین برمن ازمن رسید
زمانه به دست تودادم کلید
توزین بی گناهی که این گوژپشت
مرابرکشید وبه زودی بکشت
به بازی به کوی اند همسال من
به ابراندرآمدچنین یال من
نشان داد مادرمراازپدر
زمهر اندرآمد روانم به سر
هرآنگه که تشنه شدستی به خون
بیالودی آن خنجرآبگون
زمانه به خون توتشنه شود
براندام توموی دشنه شود
کنون گرتودرآب ماهی شوی
وگرچون شب اندرسیاهی شوی
وگرچون ستاره شوی برسپهر
ببری زروی زمین پاک مهر
بخواهدهم ازتوپدرکین من
چوبیندکه خاک است بالین من
ازاین نامداران گردنکشان
کسی هم بردسوی رستم نشان
که سهراب کشته است وافکنده خوار
توراخواست کردن همی خواستار
چوبشنیدرستم سرش خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت
بپرسیدزان پس که آمدبه هوش
بدوگفت باناله وباخروش
که اکنون چه داری ز رستم نشان
که کم باد نامش زگردنکشان
بدوگفت گرایدون که رستم تویی
بکشتی مراخیره ازبدخویی
زهرگونه ای بودمت رهنمای
نجنبیدیک ذره مهرت زجای
چوبرخاست آوازکوس ازدرم
بیامد پراز خون دورخ مادرم
همی جانش ازرفتن من بخست
یکی مهره بربازوی من ببست
مراگفت کاین ازپدریادگار
بدار و ببین تاکی آیدبه کار
کنون کارگرشد که بیکارگشت
پسرپیش چشم پدرخوارگشت
همان نیزمادر به روشن روان
فرستادبامن یکی پهلوان
کجا نام آن نامور زند بود
زبان وروان ازدر پند بود
بدان تاپدررانماید به من
سخن برگشایدبه هرانجمن
چوآن نامورپهلوان کشته شد
مرا نیزهم روز برگشته شد
کنون بندبگشای ازجوشنم
برهنه نگه کن تن روشنم
چوبگشاد خفتان وآن مهره دید
همه جامه برخویشتن بردرید
همی گفت کای کشته بردست من
دلیر وستوده به هرانجمن
همی ریخت خون وهمی کند موی
سرش پر زخاک وپر ازآب روی
بدوگفت سهراب کاین بتری است
به آب دو دیده نباید گریست
تووت فرنگی
1st June 2011, 04:42 AM
کنون که بر کف گل جام باده صاف است
به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است
بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر
چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است
فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد
که می حرام ولی به ز مال اوقاف است
به درد و صاف تو را حکم نیست خوش درکش
که هر چه ساقی ما کرد عین الطاف است
ببر ز خلق و چو عنقا قیاس کار بگیر
که صیت گوشه نشینان ز قاف تا قاف است
حدیث مدعیان و خیال همکاران
همان حکایت زردوز و بوریاباف است
خموش حافظ و این نکتههای چون زر سرخ
نگاه دار که قلاب شهر صراف است
تووت فرنگی
1st June 2011, 04:43 AM
من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم
تو به یک جرعه دیگر ببری از دستم
هر چه کوته نظرانند بر ایشان پیمای
که حریفان ز مل و من ز تأمل مستم
به حق مهر و وفایی که میان من و توست
که نه مهر از تو بریدم نه به کس پیوستم
پیش از آب و گل من در دل من مهر تو بود
با خود آوردم از آن جا نه به خود بربستم
من غلام توام از روی حقیقت لیکن
با وجودت نتوان گفت که من خود هستم
دایما عادت من گوشه نشستن بودی
تا تو برخاستهای از طلبت ننشستم
تو ملولی و مرا طاقت تنهایی نیست
تو جفا کردی و من عهد وفا نشکستم
سعدیا با تو نگفتم که مرو در پی دل
نروم باز گر این بار که رفتم جستم
تووت فرنگی
1st June 2011, 04:45 AM
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه بایدها...
مثل همیشه آخر حرفم
وحرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخندهای لاغر خود را
دردل ذخیره می کنم:
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هرچه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درستمثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند؟
شاید
امروزنیز روزمبادا
باشد!
وقتی تونیستی
نه هست های ما
چوانکه بایدند
نه بایدها...
هرروز بی تو
روز مباداست!
تووت فرنگی
1st June 2011, 04:47 AM
قمار عاشقان بردی ندارد از نداران پرس
کس از دور فلک دستی نبرد از بدبیاران پرس
جوانیها رجزخوانی و پیریها پشیمانی است
شب بدمستی و صبح خمار از میگساران پرس
قراری نیست در دور زمانه بیقراران بین
سر یاری ندارد روزگار از داغ یاران پرس
تو ای چشمان به خوابی سرد و سنگین مبتلا کرده
شبیخون خیالت هم شب از شب زنده داران پرس
تو کز چشم و دل مردم گریزانی چه میدانی
حدیث اشک و آه من برو از باد و باران پرس
عروس بخت یکشب تا سحر با کس نخوابیده
عروسی در جهان افسانه بود از سوگواران پرس
جهان ویران کند گر خود بنای تخت جمشید است
برو تاریخ این دیر کهن از یادگاران پرس
به هر زادن فلک آوازهی مرگی دهد با ما
خزان لاله و نسرین هم از باد بهاران پرس
سلامت آنسوی قافست و آزادی در آن وادی
نشان منزل سیمرغ از شاهین شکاران پرس
به چشم مدعی جانان جمال خویش ننماید
چراغ از اهل خلوت گیر و راز از رازداران پرس
گدای فقر را همت نداند تاخت تا شیراز
به تبریز آی و از نزدیک حال شهریاران پرس
atena-ati
1st June 2011, 05:50 PM
ممنون عزيز دلم بابت زحمتي كه كشيدي
خيلي خوشحال شدم
شعر مورد علاقم از حافظ رو تقديم ميكنم به خودت نيلوفر جان بابت زحمات لطفت....البته حافظ شعراش بينهايت زيباست و هر كدوم زيباتر از ديگري
ولي من اين 2بيت شعر رو بدجور دوسش دارم
تقديم به شما:::::::::
ای پادشه خوبان داد ازغم تنهایی دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه توفرمایی
تووت فرنگی
2nd June 2011, 04:59 AM
بر نگه سرد من , به گرمي خورشيد ,
مينگرد هر زمان دو چشم سياهت
تشنه ي اين چشم ام , چه سود , خدا را
شبنم جان مرا نه تاب نگاهت .
جز گل خشکيده اي و برق نگاهي
از تو درين گوشه يادگار ندارم !
ز آن شب غمگين , که از کنار تو رفتم ,
يک نفس از دست غم قرار ندارم !
اي گل زيبا , بهاي هستي من بود ,
گر گل خشکيده اي ز کوي تو بردم !
گوشه ي تنها چه اشکها که فشاندم ,
وان گل خشکيده را به سينه فشردم !
آن گل خشکيده شرح حال دلم بود !
از دل پر درد خويش با تو چه گويم ؟
جز به تو از سوز عشق با که بنالم
جز تو درمان درد , از که بجويم ؟
من دگر آن نيستم , به خويش مخوانم ,
من گل خشکيده ام , به هيچ نيرزم !
عشق فريبم دهد که مهر ببندم ,
مرگ نهيبم زند که عشق نورزم !
پاي اميد دلم اگر چه شکسته ست
دست تمناي جان هميشه دراز است !
تا نفسي ميکشم ز سينه ي پر درد ,
چشم خدا بين من به روي تو باز است .
تووت فرنگی
2nd June 2011, 05:01 AM
آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفت
آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین
کس واقف ما نیست که از دیده چهها رفت
بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت
دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم
سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت
از پای فتادیم چو آمد غم هجران
در درد بمردیم چو از دست دوا رفت
دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت
احرام چه بندیم چو آن قبله نه این جاست
در سعی چه کوشیم چو از مروه صفا رفت
دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید
هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت
ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نه
زان پیش که گویند که از دار فنا رفت
تووت فرنگی
2nd June 2011, 05:04 AM
آمدهام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم
آمدهام چو عقل و جان از همه دیدهها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
آمده که رهزنم بر سر گنج شه زنم
آمدهام که زر برم زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند
پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم
آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشتهام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمیخوری پیش کسی دگر برم
تووت فرنگی
2nd June 2011, 05:08 AM
نجره ام به تهب باز شد و من ویران شدم .
پرده نفس می کشید .
دیوار قیر اندود !
از میان برخیز .
پایان تلخ صداهای هوش ربا !
فرو ریز .
لذت خوابم می فشارد .
فراموشی می بارد .
پرده نفس می کشد :
شکوفه خوابم می پژمرد .
تا دوزخ ها بشکافند ،
تا سایه ها بی پایان شوند ،
تا نگاهم رها گردد ،
در هم شکن بی جنبشی ات را
و از مرز هستی من بگذر
سیاه سرد بی تپش گنگ !
تووت فرنگی
2nd June 2011, 05:09 AM
شبی چون شَبَه روی شسته به قیر
نه بهرام پیدا ، نه کیوان ، نه تیر
دگرگونه آرایشی کرد ماه
بسیچ گذر کرد بر پیشگاه
شده تیره اندر سرای درنگ
میان کرده باریک و دل کرده تنگ
ز تاجش سه بهره شده لاژورد
سپرده هوا را به زنگار و گَرد
سپاه شب تیره بر دشت و راغ
یکی فرش گسترده از پّر زاغ
نموده ز هر سو به چشم اهرمن
چو مار سیه ، باز کرده دهن
چو پولاد زنگار خورده سپهر
تو گفتی به قیر اندر اندود چهر
فرو ماند گردون گردان به جای
شده سست خورشید را دست و پای
سپهر اندر آن چادر قیرگون
تو گفتی شدستی به خواب اندرون
نَبُد هیچ پیدا نشیب از فراز
دلم تنگ شد زان شب دیریاز
تووت فرنگی
2nd June 2011, 05:13 AM
گل خورشید وا می شد
شعاع مهر از خاور
نوید صبحدم میداد
شب تیره سفر می کرد
جهان ازخواب بر می خاست
و خورشید جهان افروز
شکوهش می شکست آنگه
خموشی شبانگاه دژم رفتار
و می آراست
عروس صبح رازیبا
وی می پیراست
جهان را از سیاهیهای زشت اهرمن رخسار
زمین را بوسه زد لبهای مهر آسمان آرا
و برق شادمانیها
به هر بوم و بری رخشید
جهان آن روز می خندید
میان شعله های روشن خورشدی
پیام فتح را با خود از آن ناورد
نسیم صبح می آورد
سمند خستهپای خاطراتم باز می گردید
می دیدم در آن رویا و بیداری
هنوز آرام
کنار بستر من مام
مگر چشم خرد بگشاید و چشم سرم بندد
برایم داستان می گفت
برایم دساتان از روزگار باستان می گفت
سرکشی می فشانم من به یاد مادر نکام
دریغی دارم از آن روزگاران خوش آغاز
سیه فرجام
هنوز اما
مرا چشم خرد خفته است در خواب گرانباری
دریغا صبح هشیاری
دریغا روز بیداری
تووت فرنگی
2nd June 2011, 05:15 AM
کاروان رفته بود و دیده من
همچنان خیره مانده بود به راه
خنده میزد به درد و رنجم , اشک
شعله میزد به تار و پودم , آه
رفته بودی و رفته بود از دست
عشق و امید زندگانی من .
رفته بودی و مانده بود به جا ,
شمع افسرده جوانی من !
شعله ی سینه سوز تنهایی
باز چنگال جانخراش گشود
دل من در لهیب این آتش
تا رمق داشت دست و پا زده بود !
چه وداعی , چه درد جانکاهی !
چه سفر کردن غم انگیزی .
نه نگاهی چنان که دل می خواست
نه کلام محبت آمیزی !
گر در آنجا نمیشدم مدهوش
دامنت را رها نمیکردم .
وه چه خوش بود , کاندر آن حالت
تا ابد چشم وا نمیکردم .
چون به هوش آمدم نبود کسی
هستی ام سوخت اندر آن تب و تاب
هر طرف جلوه کرد در نظرم
برگ ریزان باغ عشق و شباب
وای بر من , نداد گریه مجال
که زنم بوسه ای به رخسارت
چه بگویم , فشار غم نگذاشت
که بگویم : (( خدا نگهدارت ! ))
کاروان رفته بود و پیکر من
در سکوتی سیاه میلرزید
روح من تازیانه ها میخورد
به گناهی که : عشق می ورزید .
او سفر کرد و کس نمیداند
من درین خاکدان چرا ماندم .
آتشی بعد کاروان ماند .
من همان آتشم که جا ماندم .
تووت فرنگی
2nd June 2011, 05:17 AM
در انحنای سقف ایوان ها ،
درون شیشه های رتگی پنجره ها ،
میان لک های دیوارها ،
هرجا که چشمانم بی خودانه در پی چیزی ناشناس بود
شبیه این گل کاشی را دیدم
و هر بار رفتم بچینم
رویایم پرپر شد .
نگاهم به تار و پود سیاه ساقه گل چسبید
و گرمی رگ هایش را حس کرد :
همه زندگی ام در گلوی گل کاشی چکیده بود .
گل کاشی زندگی دیگر داشت .
آیا این گل
که در خاک همه رویاهایم روییده بود
کودک دیرین را می شناخت
و یا تنها من بودم که در او چکیده بودم
گم شده بودم ؟
نگاهم به تار و پود شکننده ساقه چسبیده بود .
تنها به ساقه اش می شد بیاویزد .
چگونه می شد چید
گلی را که خیالی می پژمراند ؟
دست سایه ام بالا خزید .
قلب آبی کاشی ها تپید .
باران نور ایستاد :
رویایم پرپر شد .
تووت فرنگی
2nd June 2011, 05:22 AM
بلبل آهسته به گل گفت شبی
که مرا از تو تمنائی هست
من به پیوند تو یک رای شدم
گر ترا نیز چنین رائی هست
گفت فردا به گلستان باز آی
تا ببینی چه تماشائی هست
گر که منظور تو زیبائی ماست
هر طرف چهرهی زیبائی هست
پا بهرجا که نهی برگ گلی است
همه جا شاهد رعنائی هست
باغبانان همگی بیدارند
چمن و جوی مصفائی هست
قدح از لاله بگیرد نرگس
همه جا ساغر و صهبائی هست
نه ز مرغان چمن گمشدهایست
نه ز زاغ و زغن آوائی هست
نه ز گلچین حوادث خبری است
نه به گلشن اثر پائی هست
هیچکس را سر بدخوئی نیست
همه را میل مدارائی هست
گفت رازی که نهان است ببین
اگرت دیدهی بینائی هست
هم از امروز سخن باید گفت
که خبر داشت که فردائی هست
تووت فرنگی
2nd June 2011, 05:23 AM
همره باد از نشیب و فراز کوهساران
از سکوت شاخه های سرفراز بیشه زاران
از خروش نغمه سوز و ناله ساز آبشاران
از زمین ، از آسمان ، از ابر و مه ، از باد و باران
از مزار بیکسی گمگشته در موج مزاران
می خراشد قلب صاحب مرده ای را سوز سازی
سازنه ، دردی ، فغانی ، ناله ای ،اشک نیازی
مرغ حیران گشته ای در دامن شب می زند پر
می زند پر بر در و دیوار ظلمت می زند سر
ناله می پیچد به دامان سکوت مرگ گستر
این منم ! فرزند مسلول تو ... مادر، باز کن در
باز کن در باز کن ... تا ببینمت یکبار دیگر
چرخ گردون ز آسمان کوبیده اینسان بر زمینم
آسمان قبر هزاران ناله ، کنده بر جبینم
تا رغم گسترده پرده روی چشم نازنینم
خون شده از بسکه مالیدم به دیده آستینم
کو به کو پیچیده دنبال تو فریاد حزینم
اشک من در وادی آوارگان ،آواره گشته
درد جانسوز مرا بیچارگیها چاره گشته
سینه ام از دست این تک سرفه ها صد پاره گشته
بر سر شوریده جز مهر تو سودایی ندارم
غیر آغوش تو دیگر در جهان جایی ندارم
باز کن ! مادر ، ببین از باده ی خون مستم آخر
خشک شد ، یخ بست ، بر دامان حلقه دستم آخر
آخر ای مادر زمانی من جوانی شاد بودم
سر به سر دنیا اگر غم بود ، من فریاد بودم
هر چه دلمی خواست در انجام آن آزاد بودم
صید من بودند مهرویان و من صیاد بودم
بهر صد ها دختر شیرین صفت و فرهاد بودم
درد سینه آتشم زد ، اشک تر شد پیکر من
لاله گون شد سر به سر ، از خون سینه بستر من
خاک گور زندگی شد ، در به در خاکستر من
پاره شد در چنگ سرفه پرده در پرده گلویم
وه ! چه دانی سل چها کرده است با من ؟ من چه گویم
هنفس با مرگم و دنیا مرا از یاد برده
ناله ای هستم کنون در چنگ یک فریاد مرده
این زمان دیگر برای هر کسی مردی عجیبم
ز آستان دوستان مطرود و در هر جا غریبم
غیر طعن و لعن مردم نیست ای مادرنصیبم
زیورم ، پشت خمیده ، گونه های گود ، زیبم
ناله ی محزون حبیبم ، لخته های خون طبیبم
کشته شد ، تاریک شد ، نابود شد ، روز جوانم
ناله شد ،افسوس شد ، فریاد ماتم سوز جانم
داستانها دارد از بیداد سل سوز نهانم
خواهی از جویا شوی از این دل غمدیده ی من
بین چه سان خون می چکد از دامنش بر دیده ی من
وه ! زبانم لال ، این خون دل افسرده حالم
گر که شیر توست ، مادر ... بی گناهم ، کن حلالم
آسمان ! ای آسمان ... مشکن چنین بال و پرم را
بال و پر دیگر چرا ؟ ویران که کردی پیکرم را
بسکه بر سنگ مزار عمر کوبیدی سرم را
باری امشب فرصتی ده تا ببینم مادرم را
سر به بالینش نهم ، گویم کلام آخرم را
گویمش مادر 1 چه سنگین بود این باری که بردم
خون چرا قی می کنم ، مادر ؟ مگر خون که خوردم
سرفه ها ، تک سرفه ها ! قلبم تبه شد ، مرد. مردم
بس کنین آخر ، خدارا ! جان من بر لب رسیده
آفتاب عمر رفته ... روز رفته ، شب رسیده
زیر آن سنگ سیه گسترده مادر ، رختخوابم
سرفه ها محض خدا خاموش ، می خواهم بخوابم
عشقها ! ای خاطرات ...ای آرزوهای جوانی !
اشکها ! فریادها ای نغمه های زندگانی
سوزها ... افسانه ها ... ای ناله های آسمانی
دستتان را میفشارم با دو دست استخوانی
آخر ... امشب رهسپارم سوی خواب جاودانی
هر چه کردم یا نکردم ، هر چه بودم در گذشته
کرچه پود از تار دل ،تار دل از پودم گسسته
عذر می خواهم کنون و با تنی درهم شکسته
می خزم با سینه تا دامان یارم را بگیرم
آرزو دارم که زیر پای دلدارم بمیرم
تالیاس عقد خود پیچید به دور پیکر من
تا نبیند بی کفن ،فرزند خود را ، مادر من
پرسه می زد سر گران بر دیدگان تار ،خوابش
تا سحر نالید و خون قی کرد ، توی رختخوابش
تشنه لب فریاد زد ، شاید کسی گوید جوابش
قایقی از استخوان ،خون دل شوریده آبش
ساحل مرگ سیه ، منزلگه عهد شبابش
بسترش دریای خونی ، خفته موج و ته نشسته
دستهایش چون دو پاروی مج و در هم شکسته
پیکر خونین او چون زورقی پارو شکسته
می خورد پارو به آب و میرود قایق به ساحل
تا رساند لاشه ی مسلول بیکس را به منزل
آخرین فریاد او از دامن دل می کشد پر
این منم ، فرزند مسلول تو ، مادر ،باز کن در
باز کن، ازپا فستادم ... آخ ... مادر
م... ا...د...ر
تووت فرنگی
2nd June 2011, 05:32 AM
در بیداری لحظه ها پیکرم کنار نهر خروشان لرزید .
مرغی روشن فرود آمد
و لبخند گیج مرا برچید و پرید .
ابری پیدا شد
و بخار سرشکم را در شتاب شفافش نوشید .
نسیمی برهنه و بی پایان سر کرد
و خطوط چهره ام را آشفت و گذشت .
درختی تابان
پیکرم را در ریشه سیاهش بلعید .
طوفانی سر رسید
و جاپایم را ربود .
نگاهی به روی نهر خروشان خم شد :
تصویری شکست .
خیالی از هم گسیخت .
تووت فرنگی
2nd June 2011, 05:35 AM
عاقبت خط جاده پايان يافت
من رسيدم ز ره غبار الود
نگهم بيشتر ز من مي تاخت
بر لبانم سلام گرمي بود
شهر جوشان درون کوره ظهر
کوچه مي سوخت در تب خورشيد
پاي من روي سنگفرش خموش
پيش مي رفت و سخت مي لرزيد
خانه ها رنگ ديگري بودند
گرد الوده تيره و دلگير
چهره ها در ميان چادرها
همچو ارواح پاي در زنجير
جوي خشکيده همچو چشمي کور
خالي از اب و نشانه ي او
مردي اوازه خوان ز راه گذشت
گوش من پر شد از ترانه ي او
گنبد اشناي مسجد پير
کاسه هاي شکسته را مي ماند
مومني بر فراز گلدسته
با نوايي حزين اذان مي خواند
مي دويدند از پي سگها
کودکان پا برهنه سنگ به دست
زني از پشت معجري خنديد
باد ناگه دريچه اي را بست
از دهان سياه هشتي ها
بوي نمناک گور مي امد
مرد کوري عصا زنان مي رفت
اشنايي ز دور مي امد
در انجا گشوده گشت خموش
دستهايي مرا به خود خوانندند
اشکي از ابر چشمها باريد
دستهايي ز خود مرا راندند
روي ديوار باز پيچک پير
موج مي زد چو چشمه اي لرزان
بر تن برگهاي انبو هش
سبزي پيري و غبار زمان
نگهم جستجو کنان پرسيد
در کامين مکان نشانه ي اوست
ليک ديدم اتاق کوچک من
خالي از بانگ کودکانه ي اوست
از دل خاک سرد ايينه
ناگهان پيکرش چو گل روييد
موج زد ديدگان مخملي اش
اه در وهم هم مرا مي ديد
تکيه دادم به سينه ي ديوار
گفتم اهسته اين تويي کامي
ليک ديدم کز ان گذشته ي تلخ
هيچ باقي نمانده جز نامي
عاقبت خط جاده پايان يافت
من رسيدم ز ره غبار الود
تشنه بر چشمه ره نبرد و دريغ
شهر من گور ارزويم بود
تووت فرنگی
2nd June 2011, 05:37 AM
مردم دیده ما جز به رخت ناظر نیست
دل سرگشته ما غیر تو را ذاکر نیست
اشکم احرام طواف حرمت میبندد
گر چه از خون دل ریش دمی طاهر نیست
بسته دام و قفس باد چو مرغ وحشی
طایر سدره اگر در طلبت طایر نیست
عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار
مکنش عیب که بر نقد روان قادر نیست
عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد
هر که را در طلبت همت او قاصر نیست
از روان بخشی عیسی نزنم دم هرگز
زان که در روح فزایی چو لبت ماهر نیست
من که در آتش سودای تو آهی نزنم
کی توان گفت که بر داغ دلم صابر نیست
روز اول که سر زلف تو دیدم گفتم
که پریشانی این سلسله را آخر نیست
سر پیوند تو تنها نه دل حافظ راست
کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیست
تووت فرنگی
2nd June 2011, 05:39 AM
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
از چشم خود بپرس که ما را که میکشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست
او را به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست
فرصت شمر طریقه رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست
نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست
تووت فرنگی
2nd June 2011, 05:41 AM
پس از لحظه های دراز بر درخت خاکستری پنجره ام برگی رویید
و نسیم سبزی تار و پود خفته مرا لرزاند .
و هنوز من
ریشه های تنم را در شن های رویاها فرو نبرده بودم
که براه افتادم .
پس از لحظه های دراز
سایه دستی روی وجودم افتاد
و لرزش انگشتانش بیدارم کرد .
و هنوز من
پرتو تنهای خود را
در ورطه تاریک درونم نیفکنده بودم
که براه افتادم .
پس از لحظه های دراز
پرتو گرمی در مرداب یخ زده ساعت افتاد
و لنگری آمد و رفتنش را در روحم ریخت
و هنوز من
در مرداب فراموشی نلغزیده بودم
که براه افتادم
پس از لحظه های دراز
یک لحظه گذشت :
برگی از درخت خاکستری پنجره ام فرو افتاد ،
دستی سایه اش را از روی وجودم برچید
و لنگری در مرداب ساعت یخ بست .
و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم
که در خوابی دگر لغزیدم .
تووت فرنگی
2nd June 2011, 05:43 AM
روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
منت خاک درت بر بصری نیست که نیست
ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست
اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب
خجل از کرده خود پرده دری نیست که نیست
تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست
تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست
من از این طالع شوریده برنجم ور نی
بهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست
از حیای لب شیرین تو ای چشمه نوش
غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست
شیر در بادیه عشق تو روباه شود
آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست
آب چشمم که بر او منت خاک در توست
زیر صد منت او خاک دری نیست که نیست
از وجودم قدری نام و نشان هست که هست
ور نه از ضعف در آن جا اثری نیست که نیست
غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست
تووت فرنگی
2nd June 2011, 05:44 AM
نوری به زمین فرود آمد :دو جا پا بر شن های بیابان دیدم .
از کجا آمده بود ؟
به کجا می رفت ؟
تنها دو جا پا دیده می شد .
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود .
ناگهان جا پا ها به راه افتادند .
روشنی همراهشان می خزید .
جا پا ها گم شدند ،
خود را از رو به رو تماشا کردم :
گودالی از مرگ پر شده بود .
و من در مرده خود به راه افتادم .
صدای پایم را از راه دوری می شنیدم ،
شاید از بیایانی می گذشتم .
انتظاری گمشده با من بود .
ناگهان نوری در مرده ام فرود آمد
و من در اظطرابی زنده شدم :
دو جا پا هستی ام را پر کرد .
از کجا آمده بود ؟
به کجا می رفت ؟
تنها دو جا پا دیده می شد .
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود .
تووت فرنگی
2nd June 2011, 06:22 AM
دارم امید عاطفتی از جانب دوست
کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست
دانم که بگذرد ز سر جرم من که او
گر چه پریوش است ولیکن فرشته خوست
چندان گریستم که هر کس که برگذشت
در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست
هیچ است آن دهان و نبینم از او نشان
موی است آن میان و ندانم که آن چه موست
دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت
از دیدهام که دم به دمش کار شست و شوست
بی گفت و گوی زلف تو دل را همیکشد
با زلف دلکش تو که را روی گفت و گوست
عمریست تا ز زلف تو بویی شنیدهام
زان بوی در مشام دل من هنوز بوست
حافظ بد است حال پریشان تو ولی
بر بوی زلف یار پریشانیت نکوست
تووت فرنگی
2nd June 2011, 06:25 AM
«خانه دوست کجاست؟» در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که بر لب داشت به تاریکی شنها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
«نرسیده به درخت، کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است.
میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر به در میآرد
پس، به سمت گل تنهایی میپیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمین میمانی
و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد
در صمیمیت سیال فضا، خشخشی میشنوی
کودکی میبینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او میپرسی
خانه دوست کجاست؟»
تووت فرنگی
2nd June 2011, 06:27 AM
هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم
اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم
UniverCell
2nd June 2011, 09:26 AM
مرسی ممنون خیلی زیبا هستند[golrooz]
نازخاتون
2nd June 2011, 10:58 AM
تقديم به نيلوفر عزيز
http://rooydar87.persiangig.com/3vuy1.gif
briliant quetion
2nd June 2011, 06:48 PM
مــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــرس ی دوست عزیزم
خیلی انتخابت خوب بود[shaad]
engeneer_19
2nd June 2011, 11:32 PM
«خانه دوست کجاست؟» در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که بر لب داشت به تاریکی شنها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
«نرسیده به درخت، کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است.
میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر به در میآرد
پس، به سمت گل تنهایی میپیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمین میمانی
و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد
در صمیمیت سیال فضا، خشخشی میشنوی
کودکی میبینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او میپرسی
خانه دوست کجاست؟»
سلام
خیلی خیلی ممنون
خیلی زیبا بود[shaad]
Artmis.
2nd June 2011, 11:39 PM
من از نیلوفر جون بابت این تاپیک خیلی ممنونم واقعا کار قشنگیه
و فکر می کنم خوب باشه ما هم مثل نیلوفر به دوستامون با تقدیم کردن یک شعر ابراز محبت کنیم
بالاخره باید کارای خوب همدیگه رو یاد بگیریم دیگه اینم یه جورشه [cheshmak]
hamed civil1
2nd June 2011, 11:47 PM
بر قرار باشی و سبز
گل من تازه ببین
نفسم پیشکش تو
جای من خالی ببین
باغ دلگیر و خزون
موندنی باش مهربون
تو که از خود منی
با من از خودت بگو
غزل و قافیه بی تو
همه رنگ انتظاره
این همه شعر و ترانه
همه بی عطر و بهاره
موندنی باشی همیشه
لب پاییز رو نبوسی
نشه پر پر بشی عزیزم
مهربون , گلم , نپوسی
[golrooz]
http://www.uc-njavan.ir/images/5qitagrqwm3b1kk5hwo2.jpg
تووت فرنگی
6th June 2011, 06:09 AM
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشت
یا رب مگیرش ار چه دل چون کبوترم
افکند و کشت و عزت صید حرم نداشت
بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه یار
حاشا که رسم لطف و طریق کرم نداشت
با این همه هر آن که نه خواری کشید از او
هر جا که رفت هیچ کسش محترم نداشت
ساقی بیار باده و با محتسب بگو
انکار ما مکن که چنین جام جم نداشت
هر راهرو که ره به حریم درش نبرد
مسکین برید وادی و ره در حرم نداشت
حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدعی
هیچش هنر نبود و خبر نیز هم نداشت
تووت فرنگی
6th June 2011, 06:12 AM
در تلاش شب که ابر تیره می بارد
روی دریای هراس انگیز
و ز فراز برج باراند از خلوت، مرغ باران می کشد فریاد خشم آمیز
و سرود سرد و پر توفان دریای حماسه خوان گرفته اوج
می زند بالای هر بام و سرائی موج
و عبوس ظلمت خیس شب مغموم
ثقل ناهنجار خود را بر سکوت بندر خاموش می ریزد، -
می کشد دیوانه واری
در چنین هنگامه
روی گام های کند و سنگینش
پیکری افسرده را خاموش.
مرغ باران می کشد فریاد دائم:
- عابر! ای عابر!
جامه ات خیس آمد از باران.
نیستت آهنگ خفتن
یا نشستن در بر یاران؟ ...
ابر می گرید
باد می گردد
و به زیر لب چنین می گوید عابر:
- آه!
رفته اند از من همه بیگانه خو بامن...
من به هذیان تب رؤیای خود دارم
گفت و گو با یار دیگر سان
کاین عطش جز با تلاش بوسه خونین او درمان نمی گیرد.
***
اندر آن هنگامه کاندر بندر مغلوب
باد می غلتد درون بستر ظلمت
ابر می غرد و ز او هر چیز می ماند به ره منکوب،
مرغ باران می زند فریاد:
- عابر!
درشبی این گونه توفانی
گوشه گرمی نمی جوئی؟
یا بدین پرسنده دلسوز
پاسخ سردی نمی گوئی؟
ابر می گرید
باد می گردد
و به خود این گونه در نجوای خاموش است عار:
- خانه ام، افسوس!
بی چراغ و آتشی آنسان که من خواهم، خموش و سرد و تاریک است.
***
رعد می ترکد به خنده از پس نجوای آرامی که دارد با شب چرکین.
وپس نجوای آرامش
سرد خندی غمزده، دزدانه از او بر لب شب می گریزد
می زند شب با غمش لبخند...
مرغ باران می دهد آواز:
- ای شبگرد!
از چنین بی نقشه رفتن تن نفرسودت؟
ابر می گرید
باد می گردد
و به خود این گونه نجوا می کند عابر:
- با چنین هر در زدن، هر گوشه گردیدن،
در شبی که وهم از پستان چونان قیر نوشد زهر
رهگذار مقصد فردای خویشم من...
ورنه در این گونه شب این گونه باران اینچنین توفان
که تواند داشت منظوری که سودی در نظر با آن نبندد نقش؟
مرغ مسکین! زندگی زیباست
خورد و خفتی نیست بی مقصود.
می توان هر گونه کشتی راند بر دریا:
می توان مستانه در مهتاب با یاری بلم بر خلوت آرام دریا راند
می توان زیر نگاه ماه، با آواز قایقران سه تاری زد لبی بوسید.
لیکن آن شبخیز تن پولاد ماهیگیر
که به زیر چشم توفان بر می افرازد شراع کشتی خود را
در نشیب پرتگاه مظلم خیزاب های هایل دریا
تا بگیرد زاد و رود زندگی را از دهان مرگ،
مانده با دندانش ایا طعم دیگر سان
از تلاش بوسه ئی خونین
که به گرما گرم وصلی کوته و پر درد
بر لبان زندگی داده ست؟
مرغ مسکین! زندگی زیباست ...
من درین گود سیاه و سرد و توفانی نظر باجست و جوی گوهری دارم
تارک زیبای صبح روشن فردای خود را تا بدان گوهر بیارایم.
مرغ مسکین! زندگی، بی گوهری این گونه، نازیباست!
***
اندر سرمای تاریکی
که چراغ مرد قایقچی به پشت پنجره افسرده می ماند
و سیاهی می مکد هر نور را در بطن هر فانوس
و زملالی گنگ
دریا
در تب هذیانیش
با خویش می پیچد،
وز هراسی کور
پنهان می شود
در بستر شب
باد،
و ز نشاطی مست
رعد
از خنده می ترکد
و ز نهیبی سخت
ابر خسته
می گرید،-
در پناه قایقی وارون پی تعمیر بر ساحل،
بین جمعی گفت و گوشان گرم،
شمع خردی شعله اش بر فرق می لرزد.
ابر می گرید
باد می گردد
وندر این هنگام
روی گام های کند و سنگینش
باز می استد ز راهش مرد،
و ز گلو می خواند آوازی که
ماهیخوار می خواند
شباهنگام
آن آواز
بر دریا
پس به زیر قایق وارون
با تلاشش از پی بهزیستن، امید می تابد به چشمش رنگ.
***
می زند باران به انگشت بلورین
ضرب
با وارون شده قایق
می کشد دریا غریو خشم
می کشد دریا غریو خشم
می خورد شب
بر تن
از توفان
به تسلیمی که دارد
مشت
می گزد بندر
با غمی انگشت.
تا دل شب از امید انگیز یک اختر تهی گردد.
ابر می گرید
باد می گردد...
تووت فرنگی
6th June 2011, 06:16 AM
خرم آن روز که چون گل به چمن بازآیی
یا به بستان به در حجره من بازآیی
گلبن عیش من آن روز شکفتن گیرد
که تو چون سرو خرامان به چمن بازآیی
شمع من روز نیامد که شبم بفروزی
جان من وقت نیامد که به تن بازآیی
آب تلخست مدامم چو صراحی در حلق
تا تو یک روز چو ساغر به دهن بازآیی
کی به دیدار من ای مهرگسل برخیزی
کی به گفتار من ای عهدشکن بازآیی
مرغ سیر آمدهای از قفس صحبت و من
دام زاری بنهم بو که به من بازآیی
من خود آن بخت ندارم که به تو پیوندم
نه تو آن لطف نداری که به من بازآیی
سعدی آن دیو نباشد که به افسون برود
هیچت افتد که چو مردم به سخن بازآیی
تووت فرنگی
6th June 2011, 06:18 AM
تنها و روی ساحل
مردی به راه می گذرد
نزدیک پای او
دریا همه صدا
شب ‚ گیج درتلاطم امواج
باد هراس پیکر
رو میکند به ساحل و درچشم های مرد
نقش خطر را پر رنگ میکند
انگار
هی می زند که : مرد! کجا میروی کجا ؟
و مرد می رود به ره خویش
و باد سرگردان
هی می زند دوباره : کجا می روی؟
و مرد می رود و باد همچنان
امواج ‚ بی امان
از راه می رسند
لبریز از غرور تهاجم
موجی پر از نهیب
ره می کشد به ساحل و می بلعد
یک سایه را که برده شب از پیکرش شکیب
دریا همه صدا
شب گیج در تلاطم امواج
باد هراس پیکر
رو میکند به ساحل و .....
raha78
6th June 2011, 08:35 AM
دارم امید عاطفتی از جانب دوست
کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست
دانم که بگذرد ز سر جرم من که او
گر چه پریوش است ولیکن فرشته خوست
چندان گریستم که هر کس که برگذشت
در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست
هیچ است آن دهان و نبینم از او نشان
موی است آن میان و ندانم که آن چه موست
دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت
از دیدهام که دم به دمش کار شست و شوست
بی گفت و گوی زلف تو دل را همیکشد
با زلف دلکش تو که را روی گفت و گوست
عمریست تا ز زلف تو بویی شنیدهام
زان بوی در مشام دل من هنوز بوست
حافظ بد است حال پریشان تو ولی
بر بوی زلف یار پریشانیت نکوست
سلااام
مرسی اول صبحی لذت بردم[labkhand]
hadi elec
6th June 2011, 01:14 PM
شعر تقدیمی به نیلوفر خانوم
همه سر در گم آن زلف دوتایت شده اند
همه مبهوت شکر خند و صفایت شده اند
همه در حیرت این چهره ی معصوم تو اند
و ندانند کجایی که در فکر سرایت شده اند
*********
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
توانم رفته از دستم چه سازم بین مشکلها
شب تاریک و بیم غصه ای دیگر بود در دل
کجا دانند حال ما سبک عقلان و خوشدلها
چنان از فرط غمها دیده می بارد که بارانی
بدین شدت نبیند چشم دریا ها و ساحل ها
به دیدی چون سفیهی دون فلک بر ما نظر دارد
چه باشد فرقمان مردم؟ میان ما و عاقلها
سوالم گرچه تلخ است و جوابی تلخ تر دارد
به این پرسش تلنگر میزنم بر جملگی دلها
به بازار محبت گر گذر کردی تو میبینی
که راکد مانده بازارش و بسیارند سائلها
تووت فرنگی
6th June 2011, 01:27 PM
باسلااااااام از تمام دوستا گلم که بهم لطف داشتن ممنونم ببخشيد که نتونستم به پروفايل هر کدومتون بيام و جبران لطف هاتون باشم آخه نميتونم زياد تو نت باشم ..از نازخاتون گلم، آرتميس عزيزم ، hadi elec عزيز ،همه و همه يک دنيا مممنونم ...
کوچيک شما نيلوفر
hamed civil1
6th June 2011, 11:57 PM
اخ که دلم تنگه برات , تنگه برات
اخ که دلم تنگه برات , تنگه برات , تنگه برات
از کوچه دعا می رم , تا خونه خدا می رم
واسه چشات تنگه دلم , سراغ نرگسا می رم
منم که از رو قله ها به خاطر تو می پرم
ناز گلهای وحشی رو به خاطر موهات می خرم
زندگی چقدر قشنگه , یک کلالم حرف , حرف عشقه
زندگی چقدر قشنگه , غم عاشقا قشنگه
زندگی چقدر قشنگه
اخ که دلم تنگه برات , تنگه برات , تنگه برات
قطره بارون برات , اخ که دلم تنگه برات
چرا برم تو اسمون ستاره ها رو بچینم
ستاره برقی نداره می خوام چشات رو ببینم
دلم خوشه که تو قفس یه مرغ عاشق ببینم
اگر خدا یاری کنه تو ایوون تو بخونم
زندگی چقدر قشنگه , یک کلالم حرف , حرف عشقه
زندگی چقدر قشنگه , غم عاشقا قشنگه
زندگی چقدر قشنگه
[golrooz]
http://www.njavan.com/forum/images/statusicon/wol_error.gifاین تصویر کوچکتر شده است. برای مشاهده با سایز اصلی روی این نوار کلیک کنید. سایز تصویر اصلی 1280x800http://www.uc-njavan.ir/images/fd4plu82inoedy0d3emr.jpg
A M S E T I S
11th June 2011, 07:16 AM
ای یار جفا کرده ی پیوند بریده!
این بود وفا داری و عهد تو ندیده
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده ی یوسف ندریده
ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانه ی مجنون به لیلی نرسیده
در خواب گزیده لب شیرین گلندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده
بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم
چون طفل دوان در پی گنجشک پریده
مرغ دل صاحبنظران صید نکردی
الا به کمان مهره ی ابروی خمیده
میل ات به چه ماند؟ به خرامیدن طاووس
غمزت به نگه کردن آهوی رمیده
گر پای به در می نهم از نقطه ی شیراز
ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده
با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده
روی تو مبیناد دگر دیده ی سعدی
گر دیده به کس باز کند روی تو دیده…
سلاممم....ممنون آبجی گلم....خیلی مهربون و با سلیقه ای ای بهترین سایت
تووت فرنگی
13th June 2011, 04:16 AM
شانه هاي تو
همچو صخره هاي سخت و پر غرور
موج گيسوان من در اين نشيب
سينه مي کشد چو ابشار نور
شانه هاي تو
چون حصارهاي قلعه اي عظيم
رقص رشته هاي گيسوان من بر ان
همچو رقص شاخه هاي بيد در کف نسيم
شانه هاي تو
برج هاي اهنين
جلوه ي شگرف خون و زندگي
رنگ ان به رنگ مجمري مسين
در سکوت معبد هوس
خفته ام کنار پيکر تو بي قرار
جاي بوسه هاي من به روي شانه هات
همچو جاي نيش اتشينمار
شانه هاي تو
در خروش افتاب داغ پر شکوه
زير دانه هاي گرم و روشن عرق
برق ميزند چو قله هاي کوه
شانه هاي تو
قبله گاه ديدگان پر نياز من
شانه هاي تو
مهر سنگي نماز من
تووت فرنگی
13th June 2011, 04:19 AM
صبح می خندد و من گریه کنان از غم دوست
ای دم صبح چه داری خبر از مقدم دوست
بر خودم گریه همی آید و بر خنده تو
تا تبسم چه کنی بی خبر از مبسم دوست
ای نسیم سحر از من به دلارام بگوی
که کسی جز تو ندانم که بود محرم دوست
گو کم یار برای دل اغیار مگیر
دشمن این نیک پسندد که تو گیری کم دوست
تو که با جانب خصمت به ارادت نظر است
به که ضایع نگذاری طرف معظم دوست
نی نی ای باد مرو حال من خسته مگوی
تا غباری ننشیند به دل خرم دوست
هر کسی را غم خویش است و دل سعدی را
همه وقتی غم آن تا چه کند با غم دوست
تووت فرنگی
13th June 2011, 04:22 AM
آمدهام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم
آمدهام چو عقل و جان از همه دیدهها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
آمده که رهزنم بر سر گنج شه زنم
آمدهام که زر برم زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند
پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم
آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشتهام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمیخوری پیش کسی دگر برم
تووت فرنگی
13th June 2011, 04:24 AM
اگر بگذشت روز ای جان بشب مهمان مستان شو
بر خویشان و بی خویشان شبی تا روز مهمان شو
مرو ای یوسف خوبان ز پیش چشم یعقوبان
شب قدری کن این شب را چراغ بیت احزان شو
اگر دوریم رحمت شو و گر عوریم خلعت شو
و گر ضعفیم صحت شو و گر دردیم درمان شو
اگر کفریم ایمان شو و گر جرمیم غفران شو
و گر عوریم احسان شو بهشتی باش و رضوان شو
برای پاسبانی را بکوب آن طبل جانی را
برای دیورانی را شهب اندر شیطان شو
تو بحری و جهان ماهی بگاهی چیست و بیگاهی
حیات ماهیان خواهی بر ایشان آب حیوان شو
شب تیره چه خوش باشد که مه مهمان ما باشد
برای شب روان جان برآ ای ماه تابان شو
تووت فرنگی
13th June 2011, 04:26 AM
ایا نزدیک جان و دل چنین دوری روا داری
به جانی کز وصالت زاد مهجوری روا داری
گرفتم دانه تلخم نشاید کشت و خوردن را
تو با آن لطف شیرین کار این شوری روا داری
تو آن نوری که دوزخ را به آب خود بمیرانی
مرا در دل چنین سوزی و محروری روا داری
اگر در جنت وصلت چو آدم گندمی خوردم
مرا بی حله وصلت بدین عوری روا داری
مرا در معرکه هجران میان خون و زخم جان
مثال لشکر خوارزم با غوری روا داری
مرا گفتی تو مغفوری قبول قبله نوری
چنین تعذیب بعد از عفو و مغفوری روا داری
مها چشمی که او روزی بدید آن چشم پرنورت
به زخم چشم بدخواهان در او کوری روا داری
جهان عشق را اکنون سلیمان بن داوودی
معاذالله که آزار یکی موری روا داری
تو آن شمسی که نور تو محیط نورها گشته ست
سوی تبریز واگردی و مستوری روا داری
تووت فرنگی
13th June 2011, 04:28 AM
نه مرادم نه مريدم ،
نه پيامم نه کلامم،
نه سلامم نه عليکم،
نه سپيدم نه سياهم.
نه چنانم که تو گويي،
نه چنينم که تو خواني ونه آن گونه که گفتند و شنيدي.
نه سمائم،
نه زمينم،
نه به زنجير کسي بسته و نه بردهي دينم
نه سرابم،
نه براي دل تنهايي تو جام شرابم،
نه گرفتار و اسيرم،
نه حقيرم،
نه فرستاده پيرم،
نه به هر خانقه و مسجد و ميخانه فقيرم
نه جهنم، نه بهشتم
چنين است سرشتم
اين سخن را من از امروز نه گفتم،
نه نوشتم،
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم.
حقيقت نه به رنگ است و نه بو،
نه به هاي است و نه هو،
نه به اين است و نه او،
نه به جام است و سبو...
گر به اين نقطه رسيدي به تو سر بسته و در پرده بگويم،
تا کسي نشنود آن راز گهربار جهان را،
آنچه گفتند و سرودند تو آني ...
خود تو جان جهاني،
گر نهاني و عياني،
تو هماني که همه عمر به دنبال خودت نعره زناني
تو نداني
که خود آن نقطه عشقي
تو اسرار نهاني
همه جا تو
نه يک جاي ،
نه يک پاي،
همهاي
با همهاي
همهمهاي
تو سکوتي
تو خود باغ بهشتي.
تو به خود آمده از فلسفهي چون و چرايي،
به تو سوگند که اين راز شنيدي و
نترسيدي و بيدار شدي،
در همه افلاک بزرگي،
نه که جزئي ،
نه چون آب در اندام سبوئي،
خود اوئي،
بهخود آي
تا بدرخانهي متروک هرکس ننشيني
و به جز روشني شعشعهي پرتو خود
هيچ نبيني
و گل وصل بچيني
بهخودآ...
تووت فرنگی
13th June 2011, 04:31 AM
ابر آمد و باز بر سر سبزه گزیست
بی باده گلرنگ نمی باید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست
بر چهره گل نسیم نوروز خوش است
در صحن چمن روی دل افروز خوش است
از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است
می نوش که عمر جاودانی این است
خود حاصل از ایام جوانی این است
هنگام گل و باده و یاران سر مست
خوش باش دمی که زندگانی این است
بر شاخ امید اگر بری یافتمی
هم رشته خویش را سری یافتمی
تا چند ز تنگنای زندان وجود
ای کاش سوی عدم دری یافتمی
از جمله رفتگان این راه دراز
باز آمده ای کو که به ما گوید راز
هان بر سر این دو راهه آز و نیاز
چیزی نگذاری که نمی آیی باز
ای دل! غم این جهان فرسوده مخور
بیهوده نه ای غمان بیهوده مخور
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید
خوش باش غم بوده و نابوده مخور
در دایره ای که آمدن ،رفتن ماست
آن را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس می نزند دمی در این عالم راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست
این یک دو سه روزه نوبت عمر گذشت
چون آب به جویبار و چون باد به دشت
هرگز غم ایام مرا یاد نگشت
روزی که نیامدست و روزی که گذشت
تووت فرنگی
13th June 2011, 04:33 AM
خانه ام آتش گرفتست
آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرش ها را
تارشان با پود
من به هرسو میدوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وزمیان خنده هایم تلخ
و خروش گریه ام ناشاد
از درون خسته و سوزان
میكنم فریاد ، ای فریاد
خانه ام آتش گرفتست
آتشی بی رحم
همچنان می سوزد این آتش
نقش هایی را كه من
بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بی ساحل
وای بر من ، وای بر من
سوزد و سوزد غنچه هایی را
كه پروردم
به دشواری در دهان گود
گلدان ها
روزهای سخت بیماری
از فراز بامهاشان شاد
دشمنانم موزیانه خنده های
فتحشان بر لب
بر من آتش بجان ناظر
در پناه این مشبك شب
من بهر سو می دوم گریان
ازاین بیداد می كنم فریاد
ای فریاد
خفته اند این مهربان
همسایگانمشاد در بستر
صبح از من مانده بر جا
مشت خاكستر
وای آیا هیچ سربر می كنند
از خواب
مهربان همسایگانم از پی امداد
سوزدم این آتشبیدادگر بنیاد
می كنم فریاد ، ای فریاد
تووت فرنگی
13th June 2011, 04:35 AM
شبنم مهتاب می بارد .دشت سرشار از بخار آبی گل های نیلوفر .
می درخشد روی خاک آیینه ای بی طرح .
مرز می لغزد ز روی دست .
من کجا لغزیده ام در خواب ؟
مانده سرگردان نگاهم در شب آرام آیینه .
برگ تصویری نمی افتد در این مرداب .
او ، خدای دشت ، می پیچد صدایش در بخار دره های دور :
مو پریشان های باد !
گرد خواب از تن بیفشانید .
دانه ای تاریک مانده در نشیب دشت ،
دانه را در خاک آیینه نهان سازید .
مو پریشان های باد از تن بدر آورده تور خواب
دانه را در خاک ترد و بی نم آیینه می کارند .
او ،خدای دشت ،می ریزد صدایش را به جام سبز خاموشی :
در عطش می سوزد اکنون دانه تاریک ،
خاک آیینه کنید از اشک گرم چشمتان سیراب .
حوریان چشمه با سرپنجه های سیم
می زدایند از بلور دیده دود خواب .
ابر چشم حوریان چشمه می بارد .
تار و پود خاک می لرزد .
می وزد بر من نسیم سرد هشیاری .
ای خدای دشت نیلوفر !
کو کلید نقره درهای بیداری ؟
درنشیب شب صدای حوریان چشمه می لغزد :
ای در این افسون نهاده پای ،
چشم ها را کرده سرشار از مه تصویر !
باز کن درهای بی روزن
تا نهفته پرده ها در رقص عطری مستی جان گیرند .
حوریان چشمه ! شویید از نگاهم نقش جادو را .
مو پریشان های باد !
برگ های وهم را از شاخه های من فرو ریزید .
حوریان و مو پریشان ها هم آوا :
او ز روزن های عطر آلود
روی خاک لحظه های دور می بیند گلی همرنگ ،
لذتی تاریک می سوزد نگاهش را .
ای خدای دشت نیلوفر !
باز گردان رهرو بی تاب را از جاده رویا .
کیست می ریزد فسون در چشمه سار خواب ؟
دست های شب مه آلود است .
شعله ای از روی آیینه چو موجی می رود بالا .
کیست این آتش تن بی طرح رویایی ؟
ای خدای دشت نیلوفر !
نیست در من تاب زیبایی .
حوریان چشمه در زیر غبار ماه :
ای تماشا برده تاب تو !
زد جوانه شاخه عریان تاب تو .
در شب شفاف
او طنین جام تنهایی است .
تا و پودش رنج و زیبایی است .
در بخار دره های دور می پیچد صدا آرام :
او طنین جام تنهایی است .
تا و پودش رنج و زیبایی است .
رشته گرم نگاهم می رود همراه رود رنگ :
من درون نور - باران قصر سیم کودکی بودم ،
جوی رویا ها گلی می برد .
همره آب شتابان ، می دویدم مست زیبایی .
پنجه ام در مرز بیداری
در مه تاریک نومیدی فرو می رفت .
ای تپش هایت شده در بستر پندار من پرپر !
دور از هم ، در کجا سرگشته می رفتیم
ما ، دو شط وحشی آهنگ ،
ما ، دو مرغ شاخه اندوه ،
ما ، دو موج سرکش همرنگ ؟
مو پریشان های باد از دور دست دشت :
تارهای نقش می پیچد به گرد پنجه های او .
ای نسیم سرد هشیاری !
دور کن موج نگاهش را
از کنار روزن رنگین بیداری .
در ته شب حوریان چشمه می خوانند :
ریشه های روشنایی می شکافد صخره شب را .
زیر چرخ وحشی گردونه خورشید
بشکند گر پیکر بی تاب آیینه
او چو عطری می پرد از دشت نیلوفر ،
او ، گل بی طرح آیینه .
او ، شکوه شبنم رویا .
خواب می بیند نهال شعله گویا تند بادی را .
کیست می لغزاند امشب دود را بر چهره مرمر ؟
او ، خدای دشت نیلوفر ،
جام شب را می کند لبریز آوایش :
زیر برگ آیینه را پنهان کنید از چشم .
مو پریشان های باد
با هزاران دامن پر برگ
بی کران دشت ها را در نوردیده ،
می رسد آهنگشان از مرز خاموشی :
ساقه های نور می رویند در تالاب تاریکی .
رنگ می بازد شب جادو .
گم شده آیینه در دود فراموشی .
در پس گردونه خورشید ، گردی می رود بالا ز خاکستر .
و صدای حوریان و مو پریشان ها می آمیزد
با غبار آبی گل های نیلوفر :
باز شد درهای بیداری .
پای درها لحظه وحشت فرو لغزید .
سایه تردید در مرز شب جادو گسست از هم .
روزن رویا بخار نور را نوشید .
azarbara
13th June 2011, 02:18 PM
دل نوشته ای از دوست عزیزم وحید تقدیم به همه دوستان مخصوصا "niloofar"
به نام زیبای هستی بخش و هستی بخش زیبایی و زیبایی بخش هستی
خاکی بودم که سایه گل بالا سرم بود
ریگی بودم فرش زیر پای تو
پیش از این مهر ورزیت شهره آفاق بود
پیش از این صحبتت دلگرمی عشاق بود
یاد باد آن صحبت شب ها
یاد باد آن نجواها
بحث سر عشق خانه نشین لبهایت بود و ذکر هر روز دیوانگانت
حال تو کجایی؟
و من چون اشکی که از چشم به زیر افتاد از نظر افتاده ام
و خیالم دور می شود چون خیال های خیالاتی!
من با همه وجود محتاج تو بودم و تو مشتاق من
پس بیا که با آمدنت گل شقایق بخندد
و چشمه ها برایت سرود همدلی خوانند
و باد به مقدمت برقصد و به سماع آید
من در انتظارت هستم
بیا...
amir.sm19
13th June 2011, 04:35 PM
شانه هاي تو
همچو صخره هاي سخت و پر غرور
موج گيسوان من در اين نشيب
سينه مي کشد چو ابشار نور
شانه هاي تو
چون حصارهاي قلعه اي عظيم
رقص رشته هاي گيسوان من بر ان
همچو رقص شاخه هاي بيد در کف نسيم
شانه هاي تو
برج هاي اهنين
جلوه ي شگرف خون و زندگي
رنگ ان به رنگ مجمري مسين
در سکوت معبد هوس
خفته ام کنار پيکر تو بي قرار
جاي بوسه هاي من به روي شانه هات
همچو جاي نيش اتشينمار
شانه هاي تو
در خروش افتاب داغ پر شکوه
زير دانه هاي گرم و روشن عرق
برق ميزند چو قله هاي کوه
شانه هاي تو
قبله گاه ديدگان پر نياز من
شانه هاي تو
مهر سنگي نماز من
مرسي نيلوفر جان
تووت فرنگی
19th June 2011, 06:23 AM
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
تووت فرنگی
19th June 2011, 06:35 AM
ما چند نفر
در کافه ای نشسته ایم
با موهایی سوخته و
سینه ای شلوغ از خیابان های تهران
با پوست هایی از روز
که گهگاه شب شده است
ما چند اسب بودیم
که بال نداشتیم
یال نداشتیم
چمنزار نداشتیم
ما فقط دویدن بودیم
و با نعل های خاکی اسپورت
ازگلوی گرفته ی کوچه ها بیرون زدیم
درخت ها چماق شده بودند
و آنقدر گریه داشتیم
که در آن همه غبار و گاز
اشک های طبیعی بریزیم
ما شکستن بودیم
و مشت هایی را که در هوا می چرخاندیم
عاقبت بر میز کوبیدیم
و مشت هامان را زیر میز پنهان کردیم
و مشت هامان را توی رختخواب پنهان کردیم
و مشت هامان را در کشوی آشپزخانه پنهان کردیم
و مشت هامان را در جیب هامان پنهان کردیم...
باز کن مشتم را !
هرکجای تهران که دست می گذارم
درد می کند
هرکجای روز که بنشینم
شب است
هرکجای خاک...
دلم نیامد بگویم !
این شعر
در همان سطر های اول گلوله خورد
وگرنه تمام نمی شد
تووت فرنگی
19th June 2011, 06:40 AM
یا رب از دل مشرق نور هدایت کن مرا
از فروغ عشق، خورشید قیامت کن مرا
تا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟
شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا
خانهآرایی نمیآید ز من همچون حباب
موج بیپروای دریای حقیقت کن مرا
استخوانم سرمه شد از کوچه گردیهای حرص
خانه دار گوشهی چشم قناعت کن مرا
چند باشد شمع من بازیچهی دست فنا؟
زندهی جاوید از دست حمایت کن مرا
خشک بر جا ماندهام چون گوهر از افسردگی
آتشین رفتار چون اشک ندامت کن مرا
گرچه در صحبت همان در گوشهی تنهاییم
از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا
از خیالت در دل شبها اگر غافل شوم
تا قیامت سنگسار از خواب غفلت کن مرا
در خرابیهاست، چون چشم بتان، تعمیر من
مرحمت فرما، ز ویرانی عمارت کن مرا
از فضولیهای خود صائب خجالت میکشم
من که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا؟
تووت فرنگی
22nd June 2011, 09:54 PM
ای دل شکایتها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمیترسی مگر از یار بیزنهار من
ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیدهای شب تا سحر آن نالههای زار من
یادت نمیآید که او می کرد روزی گفت گو
می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من
اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان
ا ین بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خار من
گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من
خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر
وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من
چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان
خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من
گفتم منم در دام تو چون گم شوم بیجام تو
بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من
تووت فرنگی
22nd June 2011, 09:56 PM
کنار مشتی خاک در دوردستخودم ، تنها ، نشسته ام .
نوسان ها خاک شد
و خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت .
شبیه هیچ شده ای !
چهره ات را به سردی خاک بسپار .
اوج خودم را گم کرده ام .
می ترسم ،از لحظه بعد ، و از این پنجره ای که به روی
احساسم گشوده شد .
برگی روی فراموشی دستم افتاد : برگ اقاقیا !
بوی ترانه ای گمشده می دهد ، بوی لالایی که روی چهره
مادرم نوسان می کند .
از پنجره
غروب را به دیوار کودکی ام تماشا می کنم .
بیهوده بود ، بیهوده بود .
این دیوار ، روی در های باغ سبز فرو ریخت .
زنجیر طلایی بازی ها ، و دریچه روشن قصه ها ، زیر این
آوار رفت .
آن طرف سیاهی من پیداست :
روی بام گنبدی کاهگلی ایستاده ام ، شبیه غمی .
و نگاهم را در بخار غروب ریخته ام .
روی این پله ها غمی ، تنها ، نشست .
در این دهلیز انتظاری سرگردان بود .
((من)) دیرین روی این شبکه های سبز سفالی خاموش شد .
در سایه - آفتاب این درخت اقاقیا ، گرفتن خورشید را در ترسی
شیرین تماشا کرد .
خورشید ، در پنجره می سوزد .
پنجره لبریز برگ ها شد .
با برگی لغزیدم .
پیوند رشته ها با من نیست .
من هوای خودم را می نوشم
و در دوردست خودم ، تنها ، نشسته ام .
انگشتم خاک ها را زیر و رو می کند
و تصویر ها را به هم می پاشد ،
می لغزد ،
خوابش می برد .
تصویری می کشد تصویری سبز : شاخه ها ، برگ ها .
روی باغ های روشن پرواز می کنم .
چشمانم لبریز علف ها می شود
و تپش هایم با شاخ و برگ ها می آمیزد .
می پرم ، می پرم .
روی دشتی دور افتاده
آفتاب بال هایم را می سوزاند ، و من در نفرت بیداری
به خاک می افتم .
کسی روی خاکستر بال هایم راه می رود .
دستی روی پیشانی ام کشیده شد ، من سایه شدم :
(( شاسوسا )) تو هستی ؟
دیر کردی :
از لالایی کودکی ، تا خیرگی این آفتاب ، انتظار تو را
داشتم .
در شب سبز شبکه ها صدایت زدم ، در سحر رودخانه ،
در آفتاب مرمر ها .
و در این عطش تاریکی صدایت می زنم :(( شاسوسا )) !
این دشت آفتابی را شب کن
تا من ، راه گمشده را پی ا کنم ، و در جاپای خودم
خاموش شوم.
(( شاسوسا )) ، وزش سیاه و برهنه !
خاک زندگی را فراگیر .
لب هایش از سکوت بود .
انگشتش به هیچ سو لغزید .
ناگهان ، طرح چهره اش از هم پاشید ، و غبارش را باد برد .
روی علف های اشک آلود به راه افتاده ام .
خوابی را میان این علف ها گم کرده ام .
دست هایم پر از بیهودگی جست و جوها است .
(( من )) دیرین ، تنها ، در این دشت ها پرسه زد .
هنگامی که مرد
رویای شبکه ها ، و بوی اقاقیا میان انگشتانش بود .
روی غمی راه افتاده ام .
به شبی نزدیکم ، سیاهی من پیداست :
در شب (( آن روزها )) فانوس گرفته ام .
درخت اقاقیا در روشنی فانوس ایستاده .
برگ هایش خوابیده اند ، شبیه لالایی شده اند .
مادرم را می شنوم .
خورشید ، با پنجره آمیخته .
زمزمه مادرم به آهنگ جنبش برگ هاست .
گهواره ای نوسان می کند .
پشت این دیوار ، کتیبه ای می تراشند .
می شنوی ؟
میان دو لحظه پوچ ، در آمد و رفتم .
انگار دری به سردی خاک باز کردم :
گورستان به زندگی ام تابید .
بازی های کودکی ام ، روی این سنگ های سیاه پلاسیده اند .
سنگ ها را می شنوم : ابدیت غم .
کنار قبر ، انتظار چه بیهوده است .
(( شاسوسا )) روی مرمر سیاهی روییده بود :
(( شاسوسا )) شبیه تاریک من !
به آفتاب آلوده ام .
تاریکم کن ، تاریک تاریک ، شب اندامت را در من ریز .
دستم را ببین : راه زندگی ام در تو خاموش می شود .
راهی در تهی ، سفری به تاریکی :
صدای زنگ قافله را می شنوی ؟
با مشت کابوس همسفر شده ام .
راه از شب آغاز شد، به آفتاب رسید ، و اکنون از
مرز تاریکی می گذرد .
قافله از رودی کم ژرفا گذشت .
سپیده دم روی موج ها ریخت .
چهره ای در آب نقره گون به مرگ می خندد :
(( شاسوسا )) ! (( شاسوسا )) !
در مه تصویر ها ، قبرها نفس می کشند .
لبخند (( شاسوسا )) به خاک می ریزد
و انگشتش جای گمشده ای را نشان می دهد : کتیبه ای !
سنگ نوسان می کند .
گل های اقاقیا در لالایی مادرم می شکفد : ابدیت در
شاخه هاست .
کنار مشتی خاک
در دوردست خودم ، تنها ، نشسته ام .
برگها روی احساسم می لغزند .
تووت فرنگی
22nd June 2011, 09:57 PM
پس از لحظه های دراز بر درخت خاکستری پنجره ام برگی رویید
و نسیم سبزی تار و پود خفته مرا لرزاند .
و هنوز من
ریشه های تنم را در شن های رویاها فرو نبرده بودم
که براه افتادم .
پس از لحظه های دراز
سایه دستی روی وجودم افتاد
و لرزش انگشتانش بیدارم کرد .
و هنوز من
پرتو تنهای خود را
در ورطه تاریک درونم نیفکنده بودم
که براه افتادم .
پس از لحظه های دراز
پرتو گرمی در مرداب یخ زده ساعت افتاد
و لنگری آمد و رفتنش را در روحم ریخت
و هنوز من
در مرداب فراموشی نلغزیده بودم
که براه افتادم
پس از لحظه های دراز
یک لحظه گذشت :
برگی از درخت خاکستری پنجره ام فرو افتاد ،
دستی سایه اش را از روی وجودم برچید
و لنگری در مرداب ساعت یخ بست .
و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم
که در خوابی دگر لغزیدم .
تووت فرنگی
22nd June 2011, 09:58 PM
پنجره ای در مرز شب و روز باز شدو مرغ افسانه از آن بیرون پرید.
میان بیداری و خواب
پرتاب شده بود .
بیراهه فضا را پیمود ،
چرخی زد
و کنار مردابی به زمین نشست .
تپش هایش با مرداب آمیخت ،
مرداب کم کم زیبا شد .
گیاهی در آن رویید ،
گیاهی تاریک و زیبا .
مرغ افسانه سینه خود را شکافت :
تهی درونش شبیه گیاهی بود .
شکاف سینه اش را با پر ها پوشاند .
وجودش تلخ شد :
خلوت شفافش کدر شده بود .
چرا آمد ؟
از روی زمین پرکشید ،
بیراهه ای را پیمود
و از پنجره به درون رفت .
مرد ، آنجا بود .
انتظاری در رگ هایش صدا می کرد .
مرغ افسانه از پنجره فرود آمد ،
سینه او را شکافت
و به درون رفت .
او از شکاف سینه اش نگریست :
درونش تاریک و زیبا شده بود .
به روح خطا شباهت داشت .
شکاف سینه اش را با پیراهن خود پوشاند ،
در فضا به پرواز آمد
و اتاق را در روشنی اضطراب تنها گذاشت .
مرغ افسانه بر بام گمشده ای نشسته بود .
وزشی بر تار و پودش گذشت :
گیاهی در خلوت درونش رویید ،
از شکاف سینه اش سر بیرون کشید
و برگ هایش را در ته آسمان گم کرد .
زندگی اش در رگ های گیاه بالا می رفت .
اوجی صدایش می زد .
گیاه از شکاف سینه اش به درون رفت
و مرغ افسانه شکاف را با پر ها پوشاند .
بال هایش را گشود
و خود را به بیراهه فضا سپرد .
گنبدی زیر نگاهش جان گرفت .
چرخی زد
و از در معبد به درون رفت .
فضا با روشنی بیرنگی پر بود .
برابر محراب
وهمی نوسان یافت :
از همه لحظه های زندگی اش محرابی گذشته بود
و همه رویاهایش در محرابی خاموش شده بود .
خودش را در مرز یک رویا دید .
به خاک افتاد .
لحظه ای در فراموشی ریخت .
سر برداشت :
محراب زیبا شده بود .
پرتویی در مرمر محراب دید
تاریک و زیبا .
ناشناسی خود را آشفته دید .
چرا آمد ؟
بال هایش را گشود
و محراب را در خاموشی معبد رها کرد .
زن در جاده ای می رفت .
پیامی در سر راهش بود :
مرغی بر فراز سرش فرود آمد .
زن میان دو رویا عریان شد .
مرغ افسانه سینه او را شکافت
و به درون رفت .
زن در فضا به پرواز آمد .
مرد در اتاقش بود .
انتظاری در رگهایش صدا می کرد
و چشمانش از دهلیز یک رویا به بیرون می خزید .
زنی از پنجره فرود آمد
تاریک و زیبا .
به روح خطا شباهت داشت .
مرد به چشمانش نگریست :
همه خواب هایش در ته آنها جا مانده بود .
مرغ افسانه از شکاف سینه زن بیرون پرید
و نگاهش به سایه آنها افتاد .
گفتی سایه پرده توری بود
که روی وجودش افتاده بود .
چرا آمد ؟
بال هایش را گشود
و اتاق را در بهت یک رویا گم کرد .
مرد تنها بود .
تصویری به دیوار اتاقش می کشید .
وجودش میان آغاز و انجامی در نوسان بود .
وزشی نا پیدا می گذشت :
تصویر کم کم زیبا می شد
و بر نوسان دردناکی پایان می داد .
مرغ افسانه آمده بود .
اتاق را خالی دید .
و خودش را در جای دیگر یافت .
آیا تصویر
دامی نبود
که همه زندگی مرغ افسانه در آن افتاده بود ؟
چرا آمد ؟
بال هایش را گشود
و اتاق را در خنده تصویر از یاد برد .
مرد در بستر خود خوابیده بود .
وجودش به مردابی شباهت داشت .
درختی در چشمانش روییده بود
و شاخ و برگش فضا را پر می کرد .
رگهای درخت
از زندگی گمشده ای پر بود .
بر شاخ درخت
مرغ افسانه نشسته بود .
از شکاف سینه اش به درون نگریست :
تهی درونش شبیه درختی بود .
شکاف سینه اش را با پر ها پوشاند ،
بال هایش را گشود
و شاخه را در نا شناسی فضا تنها گذاشت .
درختی میان دو لحظه می پژمرد .
اتاق به آستانه خود می رسید .
مرغی بیراهه فضا را می پیمود
و پنجره ای در مرز شب و روز گم شده بود .
تووت فرنگی
23rd June 2011, 07:02 AM
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ايوان مي روم و انگشتانم را
بر پوست كشيده شب مي كشم
چراغهاي رابطه تاريكند
چراغهاي رابطه تاريكند
كسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد كرد
كسي مرا به ميهماني گنجشكها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردني است
تووت فرنگی
23rd June 2011, 07:10 AM
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت ... و اندر آن برگ و نوا خوش نالههای زار داشت
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست ... گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت
یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض ... پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت
در نمیگیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست ... خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت
خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم ... کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن ... شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر ... ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت
چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت ... شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت
تووت فرنگی
23rd June 2011, 07:14 AM
ساقی بیار باده که ماه صیام رفت ... درده قدح که موسم ناموس و نام رفت
وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم ... عمری که بی حضور صراحی و جام رفت
مستم کن آن چنان که ندانم ز بیخودی ... در عرصه خیال که آمد کدام رفت
بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسد ... در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت
دل را که مرده بود حیاتی به جان رسید ... تا بویی از نسیم میاش در مشام رفت
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه ... رند از ره نیاز به دارالسلام رفت
نقد دلی که بود مرا صرف باده شد ... قلب سیاه بود از آن در حرام رفت
در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود ... می ده که عمر در سر سودای خام رفت
دیگر مکن نصیحت حافظ که ره نیافت ... گمگشتهای که باده نابش به کام رفت
تووت فرنگی
23rd June 2011, 07:19 AM
ای در رخ تو پیدا انوار پادشاهی ... در فکرت تو پنهان صد حکمت الهی
کلک تو بارک الله بر ملک و دین گشاده ... صد چشمه آب حیوان از قطره سیاهی
بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم ... ملک آن توست و خاتم فرمای هر چه خواهی
در حکمت سلیمان هر کس که شک نماید ... بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی
باز ار چه گاه گاهی بر سر نهد کلاهی ... مرغان قاف دانند آیین پادشاهی
تیغی که آسمانش از فیض خود دهد آب ... تنها جهان بگیرد بی منت سپاهی
کلک تو خوش نویسد در شان یار و اغیار ... تعویذ جان فزایی افسون عمر کاهی
ای عنصر تو مخلوق از کیمیای عزت ... و ای دولت تو ایمن از وصمت تباهی
ساقی بیار آبی از چشمه خرابات ... تا خرقهها بشوییم از عجب خانقاهی
عمریست پادشاها کز می تهیست جامم ... اینک ز بنده دعوی و از محتسب گواهی
گر پرتوی ز تیغت بر کان و معدن افتد ... یاقوت سرخ رو را بخشند رنگ کاهی
دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشینان ... گر حال بنده پرسی از باد صبحگاهی
جایی که برق عصیان بر آدم صفی زد ... ما را چگونه زیبد دعوی بیگناهی
حافظ چو پادشاهت گه گاه میبرد نام ... رنجش ز بخت منما بازآ به عذرخواهی
HVPAC
26th June 2011, 05:14 PM
نه مرادم نه مريدم ،
نه پيامم نه کلامم،
نه سلامم نه عليکم،
نه سپيدم نه سياهم.
نه چنانم که تو گويي،
نه چنينم که تو خواني ونه آن گونه که گفتند و شنيدي.
نه سمائم،
نه زمينم،
نه به زنجير کسي بسته و نه بردهي دينم
نه سرابم،
نه براي دل تنهايي تو جام شرابم،
نه گرفتار و اسيرم،
نه حقيرم،
نه فرستاده پيرم،
نه به هر خانقه و مسجد و ميخانه فقيرم
نه جهنم، نه بهشتم
چنين است سرشتم
اين سخن را من از امروز نه گفتم،
نه نوشتم،
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم.
حقيقت نه به رنگ است و نه بو،
نه به هاي است و نه هو،
نه به اين است و نه او،
نه به جام است و سبو...
گر به اين نقطه رسيدي به تو سر بسته و در پرده بگويم،
تا کسي نشنود آن راز گهربار جهان را،
آنچه گفتند و سرودند تو آني ...
خود تو جان جهاني،
گر نهاني و عياني،
تو هماني که همه عمر به دنبال خودت نعره زناني
تو نداني
که خود آن نقطه عشقي
تو اسرار نهاني
همه جا تو
نه يک جاي ،
نه يک پاي،
همهاي
با همهاي
همهمهاي
تو سکوتي
تو خود باغ بهشتي.
تو به خود آمده از فلسفهي چون و چرايي،
به تو سوگند که اين راز شنيدي و
نترسيدي و بيدار شدي،
در همه افلاک بزرگي،
نه که جزئي ،
نه چون آب در اندام سبوئي،
خود اوئي،
بهخود آي
تا بدرخانهي متروک هرکس ننشيني
و به جز روشني شعشعهي پرتو خود
هيچ نبيني
و گل وصل بچيني
بهخودآ...
ممنون از محبتت اما اين شعر متعلق به آقاي فريدون حلمي است, در هر حال خیلی زیباست
تووت فرنگی
15th February 2012, 09:58 PM
تقدیم بهSaSaMc2 (http://www.njavan.com/forum/member.php?u=23907)
از کسان بسیاری که هستیم،
که هستم،
نمی توانم یکی را نشان دهم.
آنان برای من،
در پوشش جامه ها گم شده اند.
آنان به شهر دیگری کوچ کرده اند.
هنگامی که همه چیز گویا چنان است
که مرا،
آدمی باهوش جلوه دهد،
ابلهی که من او را در خود پنهان می دارم،
زمام سخنم را به دست می گیرد،
و دهانم را اشغال می کند
در فرصتهای دیگر،
میان مردم ممتاز
چرت می زنم.
و هنگامی که
خویشتن دلیرم را فرا می خوانم،
ترسویی که هیچ نمی شناسمش،
اسکلت حقیرم را،
در قنداق هزاران محافظه کاری می پیچد.
هنگامی که خانه ای مجلل به آتش کشیده می شود،
به جای آتش نشانی که خبر می کنم،
آتش افروزی به صحنه می برد
و او منم.
کار دیگری نمی توانم کرد.
چه کنم تا خود را بشناسم؟
چگونه می توانم
خود را از نو بسازم؟
همه کتابهایی که می خوانم،
چهره قهرمانانی شکوهمند
و اغلب سرشار از اعتماد به نفس را،
بزرگ می کنند.
از رشک به آنان می میرم.
و در فیلمها،
که گلوله ها در باد پرواز می کنند،
در حسد گاوچرانان می مانم،
نیز در ستایش اسبان.
اما چون هستی بی باکم را فرا می خوانم،
همان خویشتن کاهل پیش می آید.
چنین است که هرگز نمی دانم
من اصلا کیستم.
نه اینکه چند تنم،
نه اینکه که خواهم شد؟
کاش می توانستم زنگی را به صدا درآورم
و خویشتن راستینم را فراخوانم،
من ِ حقیقی.
چه اگر به راستی، به خویشتن راستینم نیازمند باشم،
نباید بگذارم از میان برود،
چون می نویسم،
در دوردستها سیر می کنم.
و چون باز می گردم،
پیش از آن عزیمت کرده ام.
کاش می دانستم آیا همین چیزها
برای کسان دیگر نیز،
چونان که برای من
پیش می آید؟
کاش می دانستم
که آیا بسیاری از مردم نیز مثل من اند؟
هنگامی که این مسئله، به تمامی کشف شد،
می خواهم خود را درمورد اشیاء
چنان آموزش دهم
که وقتی می کوشم مسائل خود را توضیح دهم،
سخن بگویم از جغرافیا،
نه از خود.
mina_bushehr
16th February 2012, 05:04 PM
آفاق شوهانی
هست را به هم میریزم
پردهها
شمعدانیها
و کلمات کهنه را به هم میزنم، میریزم
ساعت هفت بار زنگ نمیزند
سیاه پوشیده
دست برده بر دیوار
ساعت تیکتاک راه نمیرود
حالا مانتوی سبزم سیاه...
پای خواب گرفته! ساعت چند است؟
هفت بار زنگ نمیزند
سیاه پوشیده کفشهای سبزم
با چند خط
یا چند منحنی
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.