PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ای انسان ارزش خواندن را دارد ، پس بخوان...



Isengard
17th May 2011, 09:52 PM
یکی از دوستان برای ما این مطلب را فرستاد ، اینجا میذارم تا شما هم بخوانید ، روایتی هست از دنیای خودمان ، چیز غریبی نیست...


برای کشتن یک پرنده یک قیچی کافی است. لازم نیست آن را در قلبش فرو کنی یا گلویش را با آن بشکافی. پرهایش را بزن ... خاطره پریدن با او کاری می کند که خودش را به اعماق دره‌ها پرت کند
دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان ، بساطش را پهن کرده بود.
فریب میفروخت . مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو میکردند و هول میزدند و بیشتر میخواستند.
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،دروغ و خیانت، جاه طلبی و … هر کس چیزی می خرید و در ازایش چیزی میداد. بعضیها تکه ای از قلبشان را میدادند و بعضی پاره ای از روحشان را. بعضیها ایمانشان را میدادند و بعضی آزادگیشان را .
شیطان میخندید و دهانش بوی گند جهنم میداد. حالم را به هم میزد. دلم میخواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم. انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا میکنم. نه قیل و قال میکنم و نه کسی را مجبور میکنم چیزی از من بخرد . میبینی! آدمها خودشان دور من جمع شده اند.جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق میکنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات میدهد. اینها ساده اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب میخورند .
از شیطان بدم میآمد. حرفهایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
ساعتها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه ای عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم
باخودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد .
به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام
تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. میخواستم یقه نامردش را بگیرم عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود . آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشکهایم که تمام شد، بلند شدم. بلند شدم تا بیدلی ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را و همانجا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود.



خواندی؟...

ستاره کویر
17th May 2011, 10:08 PM
سپــــــــاس گذارم .... [golrooz]
هـــــــــــــر دفعه این متن رو خوندم اشــــــــــکم ریخت ... زیاد خوندم .... ولی .....


_دیروز از کنار بساطش رد می شدم .... اما اون نبود , گفتم بزار بهش پش دستی بزنم , رفتم نزدیک .... .... می خواستم داد بزنم ... انســـــــــــــان نخر , نخر !!!
نمیدونم چی شد , کسی نشنید؟کر بودن؟اصلا همشـــــــون همینن ....

ای وای مـــــــــــــن باز هم تکرار شد ... قلبم ... قلبم [narahat]

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد