PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : آفرينش آدم



MR_Jentelman
8th May 2011, 03:04 PM
آري، قاعده چنين رفته است، هر کس که عشق را منکرتر بُوِد، چون عاشق شود، در عاشقي غاليتر گردد. باش تا مسئله قلب کنند.


http://img.tebyan.net/big/1390/02/611171943421597768516920222413014882176173.jpg
حقّ- تعالي- چون اصنافِ موجودات ميآفريد، از دنيا و آخرت و بهشت و دوزخ، وساط گوناگون در هر مقام بر کار کرد. چون کار به خلقتِ آدم رسيد گفت: "اني خالق بشراً من طين. " خانه آب و گل آدم من ميسازم. جمعي را مشتبه شد گفتند خلق السماوات و الارض نه همه تو ساخته اي؟ گفت: اينجا اختصاصي ديگر هست که اگر آنها به اشارت "کن" آفريدم که: "اِنَّما قولنا لشيء اذا اردناهُ ان نقول له کن فيکون "، اين را به خودي خود ميسازم بيواسطه که در و گنج معرفت تعبيه خواهم کرد.
پس جبرئيل را بفرمود که برو از روي زمين يک مشت خاک بردار و بياور. جبرئيل- عليهالسلام برفت، خواست که يک مشت خاک بردارد.
خاک گفت: اي جبرئيل، چه ميکني؟
گفت: تو را به حضرت ميبرم که از تو خليفتي ميآفريند.
سوگند برداد به عزّت و ذوالجلالي حقّ که مرا مبر که من طاقتِ قرب ندارم و تابِ آن نيارم من نهايتِ بُعد اختيار کردم، تا از سطواتِ قهر الوهيّت خلاص يابم، که قربت را خطر بسيارست که: "وَالمُخلصون علي خطر عظيم "


نزديکـان را پيـش برود حيـرانــي
کـايشــان دانــند سيـاستِ سلطـانــي



جبرئيل، چون ذکر سوگند شنيد به حضرت بازگشت. گفت: خداوندا، تو داناتري، خاک تن در نميدهد.
ميکائيل را فرمود تو برو. او برفت. همچنين سوگند برداد.
اسرافيل را فرمود تو برو. او برفت. همچنين سوگند برداد. برگشت.
حق- تعالي- عزرائيل را بفرمود: برو، اگر به طوع و رغبت نيايد به اکراه و اجبار برگير و بياور.
عزرائيل بيامد و به قهر، يک قبضه خاک از رويِ جمله زمين برگرفت. در روايت ميآيد که از روي زمين به مقدار چهل اَرَش، خاک برداشته بود بياورد، آن خاک را ميان مکه و طائف فرو کرد. عشق حالي دو اسبه ميآمد.


خاک آدم هنوز نابيخته بود
عشق آمده بود و در دل آويخته بود
اين باده چون شير خواره بودم خوردم
نيني، مي و شير با هم آميخته بود



اول شرقي که خاک را بود، اين بود که به چندين رسول به حضرتش ميخواندند، و او ناز ميکرد و ميگفت: ما را سَرِ اين حديث نيست.

حديثِ من ز مفاعيل و فاعلات بُوَد
من از کجا؟ سخن سرّ مملکت زکجا؟



آري، قاعده چنين رفته است، هر کس که عشق را منکرتر بُوِد، چون عاشق شود، در عاشقي غاليتر گردد. باش تا مسئله قلب کنند.

منکر بودن عشق بتان را يک چند
آن انکارم، مرا بدين روز افگند.



جملگيِ ملايکه را در آن حالت، انگشتِ تعجب در دندانِ تحيّر بمانده که آيا اين چه سرّ است که خاک ذليل را از حضرتِ عزّت به چندين اعزاز ميخوانند، و خاک در کمالِ مذلّت و خواري با حضرت عزّت و کبريايي، چندين ناز و تعزّز ميکند و با اين همه، حضرتِ غنا و استغنا، با کمالِ غيرت، بترک او نگفت و ديگري را به جايِ او نخواند و اين سرّ با ديگري در ميان ننهاد. بيت:


همسنگ زمين و آسمان غم خَوردم
نه سير شدم، نه يار ديگر کردم
آهو به مَثَل رام شود با مردم
تو مينشوي، هزار حيلت کردم



الطافِ الوهيّت و حکمتِ ربوبيّت، به سرّ ملايکه فرو ميگفت: "اني اعلم ما لا تعلمون" شما چه دانيد که ما را با اين مشتي خاک, از ازل تا ابد چه کارها در پيش است؟

عشقي است که از ازل مرا در سر بود
کاري است که تا ابد مرا در پيش است




جملگيِ ملايکه را در آن حالت، انگشتِ تعجب در دندانِ تحيّر بمانده که آيا اين چه سرّ است که خاک ذليل را از حضرتِ عزّت به چندين اعزاز ميخوانند، و خاک در کمالِ مذلّت و خواري با حضرت عزّت و کبريايي، چندين ناز و تعزّز ميکند.


معذوريد، که شما را سر و کار با عشق نبوده است. شما خشک زاهدانِ صومعه نشينِ حظايرِ قدسايد، از گرمروان خراباتِ عشق چه خبر داريد؟
سلاميتان را از ذوق حلاوتِ ملامتيان چه چاشني؟

دردِ دلِ خسته، دردمندان دانند
نه خوشمنشان و خيره خندان دانند
از سرّ قلندري تو گر محرومي
سرّي است در آن شيوه که رندان دانند



روزکي چند صبر کنيد، تا من برين يک مشتِ خاک، دستکاريِ قدرت بنمايم، و زنگارِ ظلمتِ خلقيّت، از چهره آينه فطرتِ او بزدايم، تا شما درين آينه، نقشهاي بوقلمون بينيد. اول نقش، آن باشد که همه را سجده او بايد کرد.
پس، از ابرِ کرم، بارانِ محبّت، بر خاک آدم باريد و خاک را گِل کرد، و به يدِ قدرت در گِل از گِل دل کرد.

از شبنمِ عشق، خاک آدم گِل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
سر نشتر عشق بر رگِ روح زدند
يک قطره فرو چکيد، نامش دل شد



جمله ملأ اعلي کرّوبي و روحاني، در آن حالت، متعجبوار مينگريستند، که حضرتِ جلّت به خداونديِ خويش، در آب و گل آدم، چهل شبانروز تصرّف ميکرد، و چون کوزه گر که از گِل کوزه خواهد ساخت، آن را به هر گونه ميمالد و بر آن چيزها مياندازد، گِلِ آدم را در تخمير انداخته که: "خلق الانسان من صلصال کالفخّار"
و در هر ذرّه از آن گِل، دلي تعبيه ميکرد و آن را به نظر عنايت، پرورش ميداد و حکمت (ازلي) با ملائکه ميگفت: شما در دل منگريد در دل نگريد.

گـر من نظـري به سنـگ بر بگمـارم
از سنـگ, دلـي سوختـه بيـرون آرم



در بعضي روايت آن است که چهل هزار سال, در ميان مکه و طايف با آب و گل آدم از کمالِ حکمت, دستکاري قدرت ميرفت, و بر بيرون و اندرون او, مناسبِ صفاتِ خداوندي, آينه ها بر کار مينشاند, که هر يک مظهر صفتي بود از صفات خداوندي, تا آنچِ معروف است, هزار و يک آينه, مناسبِ هزار و يک صفت, بر کار نهاد.
صاحبِ جمال را اگر چه زرّينه و سيمينه, بسيار باشد, اما به نزديک او هيچّيز, آن اعتبار ندارد که آينه؛ تا اگر در زرّينه و سيمينه, خللي ظاهر شود, هرگز صاحب جمال به خود عمارتِ آن نکند. ولکن اگر اندک غباري, بر چهره آينه پديد آيد, در حال به آستينِ کرَم به آزرم تمام, آن غبار از روي آينه بر ميدارد و اگر هزار خروار, زرّينه دارد, در خانه نهد يا در دست و گوش کند, اما روي از همه بگردانَد و روي فرا رويِ او کند.

ما فتنه بر توييم تو فتنه بر آينه
ما را نگاه در تو, تو را اندر آينه
تا آينه جمال تو ديد و تو حُسنِ خويش
تو عاشقِ خودى, ز تو عاشقتر آينه
عشقِ رويت مرا چنين يکرويه
ببريد ز خلق و رو فراروي تو کرد



http://img.tebyan.net/big/1390/02/1607724217311318336808934147184116151122219.jpg
و در هر آينه که در نهادِ آدم بر کار مينهادند, در آن آينه جمال نُماي, ديده جمال بين مينهادند, تا چون او در آينه به هزار و يک دريچه خود را ببيند, آدم به هزار و يک ديده او را بيند.

در من نگري, همه تنم دل گردد
در تو نگرم, همه دلم ديده شود



اينجا, عشق معکوس گردد, اگر معشوق خواهد که از و بگريزد, او به هزار دست در دامنش آويزد. آن چه بود که اول ميگريختي و اين چيست که امروز در ميآويزي؟
- آري, آنگه ازين ميگريختم, تا امروز در نبايد آويخت.

توسني کردم, ندانستم همي
کز کشيدن, سختتر گردد کمند



آن روز گِل بودم, ميگريختم, امروز همه دِل شدم در ميآويزم. اگر آن روز به يک گِل دوست داشتم, امروز به غرامتِ آن به هزار دل دوست ميدارم.
بيت:

اين طرفه نگر که خود ندارم يک دل
و آنگه به هزار دل تو را دارم دوست



همچنين, چهل هزار سال, قالبِ آدم ميان مکه و طايف افتاده بود. و هر لحظه از خزاينِ مکنونِ غيب, گوهري ديگر لطيف و جوهري ديگر شريف, در نهادِ او تعبيه ميکردند, تا هرچِ از نفايسِ خزاينِ غيب بود, جمله در آب و گِلِ آدم, دفين کردند.
چون نوبت به دل رسيد گِلِ دل را از ملاط بهشت بياوردند و به آبِ حياتِ ابدي سرشتند, و به آفتابِ سيصد و شصت نظر, بپروردند.
اين لطيفه بشنو که: عدد سيصد و شصت از کجا بود؟ از آنجا که چهل هزار سال بود تا آن گِل در تخمير بود. چهل هزار سال, سيصد و شصت هزار اربعين باشد, به هر هزار اربعين که بر ميآورد, مستحق يک نظر ميشد. چون سيصد و شصت هزار اربعين بر آورد, مستحق سيصد و شصت نظر گشت.

يک نظر از دوست و صد هزار سعادت
منتظرم تا که وقتِ آن نظر آيد




چون نوبت به دل رسيد گِلِ دل را از ملاط بهشت بياوردند و به آبِ حياتِ ابدي سرشتند, و به آفتابِ سيصد و شصت نظر, بپروردند.


چون کارِ دل به اين کمال رسيد, گوهري بود در خزانه غيب, که آن را از نظرِ خازنان, پنهان داشته بود و خزانه داريِ آن, به خداوندي خويش کرده. فرمود که آن را هيچ خزانه لايق نيست. الاّ حضرتِ ما, يا دلِ آدم.
آن چه بود؟ گوهرِ محبّت بود که در صدفِ امانتِ معرفت, تعبيه کرده بودند, و بر ملک و ملکوت عرضه داشته, هيچ کس استحقاق خزانگي و خزانهداري آن گوهر نيافته.
خزانگي آن را دل آدم لايق بود که به آفتابِ نظر پرورده بود, و به خزانهداريِ آن جانِ آدم شايسته بود که چندين هزار سال از پرتو نور صفاتِ جلالِ احديّت, پرورش يافته بود. بيت:

با آن نگار, کار من آن روز اوفتاد
کآدم ميان مکه و طايف فتاده بود



عجب در آنک چندين هزار لطف و عاطفت, از عنايتِ بيعلّتِ با جان و دلِ آدم در غيب و شهادت ميرفت, و هيچ کس را از ملائکه مقرّب در آن محرم نميساختند, و ازيشان, هيچ کس آدم را نمي شناختند. يک بيک بر آدم ميگذشتند و ميگفتند: آيا اين چه نقش عجيب است که مينگارند؟ و باز اين چه بوقلمون است که از پرده غيب بيرون مي آورند؟
آدم به زير لب آهسته ميگفت: اگر شما مرا نميشناسيد, من شما را خوب مي شناسم, باشيد تا من سر ازين خواب بردارم, اسامي شما را يک بيک برشمارم. چه از جمله آن جواهر که دفين نهاده است, يکي علم جملگي اسماست؛ "وَ عَلَّمَ آدَمَ الاَسماءَ کلَّها ... "
درباره اين کتاب و نويسنده اش


مرصادالعباد با نام کامل‌تر مرصاد العباد من المبدأ الي المعاد،[?] کتابي‌است به زبان فارسي در تصوف و سلوک، از نجم‌الدين رازي. او مي گويد اين کتاب را به خواهش مريدان خويش که در مشاغل و صنوف مختلف بوده اند نوشته است تا ضمن اشتغال به کسب و کار خويش به آداب طريقت اهتمام ورزند و پرهيز و ورع آنان مستلزم گوشه نشيني و زاويه گزيني نباشد. از حيث نثر پارسي نيز، مرصادالعباد يکي از نمونه هاي برگزيده نثر دري است که در نوع خود يعني نثر عرفاني، پس از کلمات خواجه عبدالله انصاري نثري پخته و دلنشين و فصيح دارد.
مرصاد العباد بر پنج باب و چهل فصل بنا شده، و فهرست فصول در مقدمه آن آمده‌است.باب دوم مبداء موجودات يا آفرينش جهان و انسان است و در فصل چهارم و پنجم آن داستان‏ لطيف دلاويزي از آفرينش آدم پرداخته که بي‌شبهه از دلاويزترين نثرهاي شاعرانه در زبان فارسي‏ بشمار مي‌آيد. باب سوم در معاش خلق مفصل‌ترين ابواب کتاب و قريب به نيمي از آن را شامل است و در آن طي بيست فصل اصول عقايد عرفاني آمده‌است. در باب چهارم در ضمن‏ چهار فصل معاد نفوس مختلف نگارش يافته‌است. در باب پنجم سلوک طوايف مختلف از پادشاهان تا پيشه‌وران و برزگران و وظايف اخلاقي و ديني هر طبقه در هشت فصل بيان گرديده، و اين باب از نظر اشتمال بر جزئيات وضع اجتماعي عصر تأليف کتاب از ممتع‌ترين قسمتهاي آن ‏است.



منبع: (مرصادالعباد, به اهتمام دکتر محمد امين رياحي, 75-68)

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد