تووت فرنگی
4th May 2011, 07:53 PM
با نِــشتر مژگان خود ما را حجامت می کنی
دل میبری ُجان میدهی ، اینجا قیامت می کنی
یک زلف اینسو می نهی ، یک زلف آنسوی دگر
جانا بدین سان حال ما رو به وخامت می کنی
یک دم عیان کن روی خود ، وان چشم پر جادوی خود
گر یک نظربرما کنی ، دل را به نامت می کنی
شد کعبۀ ما روی تو ، محراب شد ابروی تو
حکماً نماز عشق را با لب اقامت می کنی
یک دست پیشم می کشی ، در نزد خویشم می کشی
لختی دگر زین کرده اظهار ندامت می کنی
ما را به هر سو میبری ، با چشم و ابرو میبری
دل را پی خود می کشی ، ما را ملامت می کنی؟
یک بوسه در وقت سحر ، از آن لب پر از شکر
دادی و اکنون دعوی خسر و غرامت می کنی
پر شرم سرو از قامتت ، گل جامه در در حیرتت
آخر بدان زیبا رخت ، گل بی کرامت می کنی
نادیده افسون می کنی ، با دیده مجنون می کنی
چون گویم آن فعلی که با شیرین کلامت می کنی
تاراج کردی سینه را ، بردی دل بی کینه را
تاب از دل ما می بری، خود استقامت می کنی
از چشم من چون بنگری ،زیباتر از هر منظری
این دانی و پنهان ز ما،رخسار و قامت می کنی؟
دینم تویی ایمان تویی ، سالار بزم جان تویی
چشم تو رهبر شد مرا ، با چشم امامت می کنی
زاهد رها سجاده کن ، باری نظر بر باده کن
رو سوی این میخانه کن ، گر این شهامت می کنی
یا اینکه این سودا بنه ، کار دل شیدا بنه
ورنه چنان عقل رضا ، ترک سلامت می کنی
دل میبری ُجان میدهی ، اینجا قیامت می کنی
یک زلف اینسو می نهی ، یک زلف آنسوی دگر
جانا بدین سان حال ما رو به وخامت می کنی
یک دم عیان کن روی خود ، وان چشم پر جادوی خود
گر یک نظربرما کنی ، دل را به نامت می کنی
شد کعبۀ ما روی تو ، محراب شد ابروی تو
حکماً نماز عشق را با لب اقامت می کنی
یک دست پیشم می کشی ، در نزد خویشم می کشی
لختی دگر زین کرده اظهار ندامت می کنی
ما را به هر سو میبری ، با چشم و ابرو میبری
دل را پی خود می کشی ، ما را ملامت می کنی؟
یک بوسه در وقت سحر ، از آن لب پر از شکر
دادی و اکنون دعوی خسر و غرامت می کنی
پر شرم سرو از قامتت ، گل جامه در در حیرتت
آخر بدان زیبا رخت ، گل بی کرامت می کنی
نادیده افسون می کنی ، با دیده مجنون می کنی
چون گویم آن فعلی که با شیرین کلامت می کنی
تاراج کردی سینه را ، بردی دل بی کینه را
تاب از دل ما می بری، خود استقامت می کنی
از چشم من چون بنگری ،زیباتر از هر منظری
این دانی و پنهان ز ما،رخسار و قامت می کنی؟
دینم تویی ایمان تویی ، سالار بزم جان تویی
چشم تو رهبر شد مرا ، با چشم امامت می کنی
زاهد رها سجاده کن ، باری نظر بر باده کن
رو سوی این میخانه کن ، گر این شهامت می کنی
یا اینکه این سودا بنه ، کار دل شیدا بنه
ورنه چنان عقل رضا ، ترک سلامت می کنی