ورود

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : غوغاي زيستن



touraj atef
1st May 2011, 10:52 AM
صبح دم ارديبهشتگان آيد و هوا ابري است و ناز بانو باران, هنوز غمزه دارد ابرها سگرمه در هم كرده اند گوئي اخم ياري را به نمايش در آورند كه حكايت حافظ را بيان كند كه گر يار ناز كرد شما نياز كنيد و باران همچنان در ناز است در آغوش ابر آرميده و به درختان سبز ارديبهشتگان به بوته هاي ياسمن هاي خوش نفحه به ارغوان قرمز به رقص گلهائي كه باد آنها را به سماعي چنين زيبا فرا مي خواند وعده نوازش لطفش را مي دهد و ما نياز كنيم از پنجره سرايم به بيرون مي نگرم روزگار پر غوغا و آشوب پنجره هاي ما را پر حصار كرده است پنجره باز است اما ميله هائي آن فضاي بيرون را جدا ز چشمهاي مشتاقي كرده است كه مي خواهد تابلوي زيباي امروز يزدانش را بنگرد روزگاري فروغ برايمان خوانده بود پرده كه آسمان را از ما جدا كرد اما امروز پرده است و ميله هاي حصاري است و ديوارهاي بلند برج رو به رو است و.... نگاه به يار اين روزهايم مي كنم پرنده اي است بازيگوش كه به پشت پنجره مي آِيد و گوئي مشغول عشوه گري است آنقدر سر و صدا مي كند تا او را مي بينم دست از كار مي شويم به او مي نگرم آشناي نزديك و جديدي است از ميله ها بالا و پايين مي پرد و تصميم مي گيرد كه به اوج رود اما در جهت معكوس مي پرد و محكم به شيشه مي خورد و باز به تصوير منعكس شده داخل شيشه مي نگرد سر و صدا برخورد او به پنجره مرا فارغ از همه دنيا جز او قرار داده است پرنده باز ميله ها را بالا و پايين مي كند و باز سوي تصوير داخل پنجره مي پرد و باز با سر و صدائي كه من مي پندارم بهر سر گشتگي هايش است به پنجره مي نگرد اين كار را چند بار انجام مي دهد و تا سر انجام رو بر گردانده و به سوي آزادي مي نگرد اين بار نيرو در پاهايش جمع مي كند و پرواز مي كند گوئي راه را يافته است نگاهي به قصه پرنده آشنا مي كند در انديشه خود باز به ياد حافظ افتم آن غوغائي كه در اندرون خسته دلش هست ما را به يادش اندازدذ در اندرون من خسته دل ندانم كيست / كه من خموش و او در فغان و غوغا است مي انديشم اين خسته دلي و غوغاي درون من و يا تو و يا او همين حكايت پرنده را ندارد كه به جاي پرواز به سوي آسمان به دنبال اوج گرفتن در تصوير آسمان در درون پنجره بود ؟ قصه اين برخوردن به پنجره ها را بخاطر داريم ؟ سالها در پي معيارها مي رويم و در پي شهري هستيم كه تولدي يابيم شهري كه پس از عبور از شش شهر طلب و پيوند و معرفت و بي كرانگي و حيرت و طنين به آن رسيديم اما باز سر گشته شديم شهر طلب ما گر تصوير مهر باشد پيوند با ضربه خوردن در سختي شيشه اي و معرفتي به نام يافتن درد و بي كرانگي غم و حيرت از اين همه ناكامي و طنين غم و رسيدن به فنا نخواهد بود ؟ قصه بيداري چه زماني خواهد بود ؟ باز نگاهي به پرنده كنيم همان پرنده و دوست نازنين اين روزهاي من كه گونه اي ديگر چرخيد او مهر را طلب كرد با آسمان پيوند زد به معرفت نور و گرماي آفتاب رسيد و بي كرانگي عشق را دريافت و حيرت از اين شد كه چرا اين همه سرگشته بوده است وطنين زندگي را يافت و تولدي ديگر را تجربه كرد همان تولدي كه ديگر نمي گويد اين درد است كه مي گويد
در اندرون من خسته دل ندانم كيست / كه من خموشم او در فعان و غو غا است
اين درد نيست اين غوغا درمان است اين آشفتگي مي گويد ره ديگري بايد زد و حافظ گونه گفت بحري بحر عشق هيچش كرانه نيست .... به دنبال كرانه نباشيم در حسرت بوسه اي كه از آن ما نيست نبايد باشد بايد سوي وادي ديگر رود چشمهاي زيبائي كه تنها نجواي نفي مهر را تابش نمايد تواند ديدگاني يابد كه از حادثه عشق تر است؟ اشكهايش سرازير است بي اعتماد است به خويشتن به هستي به آن بازي كه سرنوشت نامش نهاده است در پيچ و خم كوچه هاي زندگي لقب مي دهد از شاعرانه ها گريزان است آنها را موهوم مي داند زيرا ز عشق و مهر و آغوشي براي او مي گويد او در پي آن است كه از شيشه پنجره بگذرد و نمي داند پشت اين پنجره تاريكي است اما دوست ندارد و باز چون پرنده كوچك من خود را جاي آن كه به مهر رساند مهر بر شيشه زند و نجوا مي كند
خواستم زندگي كنم راه بسته شد
خواستم ستايش كنم خرافه اي بيش ندانستند
خواستم عاشق شوم ز دروغين بودنش خواندند
در گريستن مرا ديوانه خواندند در خنديدن خوش خيال
و حال به قطار دنيا گويم بايست مي خواهم پياده شوم ...
اين چه غوغا است زندگي را چه كسي راه بست ؟ من
ستايش مهر را چه كسي موهوم دانست ؟ من
چه كسي عشق را دروغي شمرد؟ من
گريستني در ديوانگي را من به خود هديه دادم خنديدن در خوش خيالي باور را باز تازيانه من بر انديشه ام زدم و حال از قطاري پياده مي شوم كه مقصدش مهرشدن بر شيشه نه به مهر رسيدن است بال گشاي رفيق غوغاي اندرون را شنواي مي شنوي؟ ز عشق مي خواند بال گشاي قدري چون پرنده باش نفحه عشق را ببوي نسيم مهر ترا مي خواند رها كن اين خسته دل را با من بيا
سوي طلب عشق
پيوند مهر
معرفت دلدادگي
بي كرانگي
خواستن
حيرت سرگشتگي
طنين دلدادگي
و تولد غوغائي كه زيستن نام دارد

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد