PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : وقتی دلم تنگ می شود...



Rez@ee
20th April 2011, 11:03 AM
وقتی به بهانه نوشتن در مورد شهید مهدی رجب بیگی (http://www.njavan.com/forum/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fwww.rajanews.com%2 Fdetail.asp%3Fid%3D39139) دست نوشته هایش را مرور کردم، بارها اشک در چشمانم حلقه زد. دست نوشته ها مال سال ها پیش بود؛ اما بوی کهنگی نمی داد. اگر نام رجب بیگی رویشان نبود، شاید به اشتباه گمان می کردم خودم نوشتمشان! انگار حرف های مرا گفته بود. احساس می کردم مال همان روزها هستم و تعلق به همان راه دارم. اینکه اکنون اینجایم هم می توانست اشتباه تایپی باشد!
«خدایا! به ما پرواز را بیاموز تا مرغ دست آموز نشویم و از نور خویش آتشی در ما بیفروز تا در سرمای بی خبری نمانیم. خون آن شهیدان را در تن ما جاری گردان تا به "ماندن" خو نکنیم و دست آن شهیدان را بر پیکرمان آویز تا مشت خونینشان را برافراشته داریم.»
غصه ماندن، شوق رفتن و نگرانی آینده در نوشته هایش موج می زد. انگار تعلقی به این خاک نداشت. می گفت:«می رویم تا خط امام بماند.» در غصه هایش انگار رگه هایی از رضایت بود؛ لبیکش چنین می گفت. اما نمی توانست احساس درونی اش را پنهان کند:«خدایا! ماندن دشوار شده است. در غربت زمین بی یار و یاور حضور داشتن خود غیبت است... ما از نبودن آنها رنج نمی بریم، بلی از بودن خویش در رنجیم. ما می دانیم که آنها هستند و ما زنده، مرده ایم.»
وقتی عمق نفرتش را از مرفهان احمق به قلم می آورد، انگار باز هم افکار درهم مرا هجی می کرد:«آی مردک! از تو بدم می آید، خیلی هم بدم می آید، تو کثیف ترین آدم های روی زمین هستی، دیشب پسرت را در خیابان دیدم سوار دوچرخه اش بود. گویی که بر فراز ابرها پرواز می کند. روح پست و پلیدت در او هم نفوذ کرده است. خودت را هم دیدم، از ماشین آخرین مدلت داشتی پیاده می شدی. می خواستم شیشه ماشینت را بشکنم خیلی از تو بدم می آید. امروز ظهر به مسجد رفتم، تا مردم را بر علیه تو بشورانم و فریاد بزنم: مرگ بر سرمایه دار بی دین. کنار منبر نشسته بودی. تا وارد شدم فریاد زدی: برای سلامتی جوانان اسلام صلوات....»
او هم از "غربت" نوشته بود. از شوق پرواز؛ شوق رفتن و حسرت عروجی سبز. دلم می خواست من هم به آرزوی او می رسیدم. دلم می خواست چون چمران می بودم که حتی دکترای فیزیک پلاسما را رها کرد و راه جنگ های چریکی را در پیش گرفت. می دانم این حرف ها به زعم بچه سوسول های امروزی خطرناک است. اما دلم می خواست من هم چون او می بودم. دنیای امروزی پر پرواز را خیلی زود می شکند. نمی خواهم پر شکسته شوم. نمی خواهم. نمی خواهم.
می توانستم مثل همه آدم ها باشم. اما هیچ وقت نخواستم. از این جنس آدمیت بیزار بودم. از عقل اقتصادی فرار کردم. فرار. بادبادک را دیده ای؟ آن وقت که در جریان باد سرخوش از این سو به آن سو می دود. می خواهد از زمین کنده شود. آرزو می کند ای کاش طنابی که پسرک محکم نگاهش داشته پاره شود. مهم نیست زمینیان چه فکر می کنند... خدا کند پر پروازم نشکند...

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد