touraj atef
20th April 2011, 10:05 AM
قصه اي است اين نوشتن ها كه تنها دل نوشته است صبح از خواب بر مي خيزم و صداي تق تق دل را مي شنوم كه ذهن را بيدار كند و او را گويد
_ رفيق بيداري ؟ مي خواهم باز گويم تا تو نگارش كني
و ذهن خميازه اي مي كشد و چون مرداني كه بي توجه به يار بانوئي كه صبح لبخند و صبحانه اي را به ميزبني يار فرستاده است مي گويد
- بابا چه خبر ه؟ مگه نمي بيني كه خوابم ؟ باز هم مي خواهي جنگ دل و ذهن را بازي كنيم ؟
و دل مي گويد
- كدام جنگ ؟ نبرد دل و ذهني وجود ندارد ؟ مي خواهم ترا گويم نه بهر رهائي و ارضا از ناگفته ها كه مي گويم بهر وصل مهر با دل و ذهن
و از خواب نخوت ديروز برون آيد به ياد خيام گويم
از دي كه گذشت دگر از او ياد نكن
و من ياد نكنم از دوزخ نوشته هائي كه به رسمهائي داده شد سخن نرانم از عشوه گري قلمم كه بهر اغفال خلقي گفته اند سخني نخواهم گفت و به صبح به ياد بانوي عشق سلامي دگري خواهم داد
بوي عطر گلها را كه در آخرين روزفروردين ميزباني كني باز به ياد ياري و روزگاري افتي عطر ياسمن بنفش ترا مست سازد و با عطر ياسمن كه گره خورد مدهوش زين همه خلسه مي شوي و مي پرسي كه آيا نبايد همان ترانه آوازه خوان سالهاي دور و نزديك عشق را باز خوانم ؟ همان كه ندا مي داد
خوابم يا بيدارم ؟تو با مني با من ؟
…
و من رفيق سازم را در مي آورم و به اندرونش آه اين درون را فرو برم و باز خوانم
خوابم با بيدارم ؟ تو با مني با من ؟
…
و فلوتم آه را چنين ترجمان كند
چه خلسه اي دارم امروز
چه غوغائي دارم امروز
باز ارديبهشت و من ديوانه
باز گوش به اين بازيها ,پر بهانه
مست و بي خواب ,كنم يار را ياد
نگهبان خاطره ,كه باز نربايد ياد را باد
…
و رفيقم مي نوازد مرا آري نواي فلوتم مرا گويد كه
آه اندرونت همچنان باقي است بهر او كه چشمهايش چه در اين مهتاب شب ارديبهشتي به شيريني خاطر آورم و باز فرياد زنم
چه شد يار ؟
چه شد ياري؟
فرياد,فرياد
راستي چه گشت بر ما ؟
گناه ما چه بود در اين ديار خاطره بر باد ؟
نه خواهان دشمني و دشنامي به كس بود
همه قول و قرارم با يار كس بود
…
دلم گرفت زين همگان كه بگفتند و برفتند
همه افترا و تهمت بستند و برفتند
گناه ما عاشقي زود دم بود؟
چه كس گفت كه عاشق زآن ديگر دم بود؟
همه قاضي همه مجري همه زندانبان
من و يار متهم و محكوم و در بند زندان
چه زنداني عظيمي بود اين هجر
خدايا نخواه كس باشد در دام اين هجر
و من باز در عطر ياسمين ها مست و مدهوش مي نوازم نداي اندرون را و مي انديشم چه زود دير شد
دير شد ؟
كدام دير ؟ كه اصلا نه رفتن بودن و نه آمدن كه بخواهد دير باشد
…
در كوچه پس كوچه هاي غبار آلودي شهري كه گوئي همه چشمها را بسته اند و
نمي خواهند كه لبخندي را ببينند
كجا هستند آن كسان كه خواهند
آغوشي وبوسه اي را باز بينند؟
لبها ز غيظ قفل و چينها ز خشم بر پيشاني و حكايت غصه و پند و اندرز همه جا را گرفته همه كس قاضي و اندرزگو پندي دهد و ليكن هيچ كس ز قصه عشق نمي خواهد سخني باز گويد و گوئي از ياد برده است كه قصه و داستان و شعر وشور بايد كه فرياد گويند دلم سخت گرفته در اين آخرين فرورديگان به ياد پسرك طلائي موي افتادم و گويم او را باز
عشق ورز و نهراس زين آينده دور
بسي اشكها باشد بي آن كه غمي آيد ز آن دور
من عشق را در تاريكت ترين ها حس كردم
خدايا شكرت كه جام وصل را پر پيمانه كردم
در آن روزگار كه همه پچ پچ و نفرين بود
در سراي من و يار عطر و دلبري و نازنين بود
در آن محفل رويائي شب يلدا
چه ها بود بي انديشه به صبح فردا
خدا يا
خدايا
خدايا
…..
اشكهايم فروريزم باز ياد پسرك افتم و گويم
قدر دان حتي يك دم كه تواني عشق ورزي
رها كن آن كه ترا پند داد حذر زعشق ورزي
همه جا ارديبهشت باشد و ميلاد مهر خوش بو
همه جا باشد باور عشق و انديشه او
....
كمي دلگرفته از اين نوشته ام نمي خواهم معناي ريا گيرد نمي خواهم دوزخي باشد و مست كه دانم قولي است خطا و دل به آن نبسته ام
امروز به عطر ياسمنها سوگند دوباره خورم
مي نويسم ز دل كه همواره چنين بوده است
گويم ز يار باشد كه ياري باشد يا نباشد
دل به او بسته ام كه مي داند
طلائي گيسو پسر و زيتو ني مرد حق گفت چون بوته ياسمن آن خانه قديمي سر كوي فرورديگان كه سقفش ريخت و حياطش ويرانه شد و كلنگ و تيشه به جان خاطره ها افتادند اما هيچ كس نتوانست عطر ياسمن ها را نابود سازد باشد كه گر نفحه اين قلم هر گونه باشد بهر هر كسي باشد اما مي دانم
نه ز ريا و نه بهر بقا نگاشتم
باشد كه چنين بادا
_ رفيق بيداري ؟ مي خواهم باز گويم تا تو نگارش كني
و ذهن خميازه اي مي كشد و چون مرداني كه بي توجه به يار بانوئي كه صبح لبخند و صبحانه اي را به ميزبني يار فرستاده است مي گويد
- بابا چه خبر ه؟ مگه نمي بيني كه خوابم ؟ باز هم مي خواهي جنگ دل و ذهن را بازي كنيم ؟
و دل مي گويد
- كدام جنگ ؟ نبرد دل و ذهني وجود ندارد ؟ مي خواهم ترا گويم نه بهر رهائي و ارضا از ناگفته ها كه مي گويم بهر وصل مهر با دل و ذهن
و از خواب نخوت ديروز برون آيد به ياد خيام گويم
از دي كه گذشت دگر از او ياد نكن
و من ياد نكنم از دوزخ نوشته هائي كه به رسمهائي داده شد سخن نرانم از عشوه گري قلمم كه بهر اغفال خلقي گفته اند سخني نخواهم گفت و به صبح به ياد بانوي عشق سلامي دگري خواهم داد
بوي عطر گلها را كه در آخرين روزفروردين ميزباني كني باز به ياد ياري و روزگاري افتي عطر ياسمن بنفش ترا مست سازد و با عطر ياسمن كه گره خورد مدهوش زين همه خلسه مي شوي و مي پرسي كه آيا نبايد همان ترانه آوازه خوان سالهاي دور و نزديك عشق را باز خوانم ؟ همان كه ندا مي داد
خوابم يا بيدارم ؟تو با مني با من ؟
…
و من رفيق سازم را در مي آورم و به اندرونش آه اين درون را فرو برم و باز خوانم
خوابم با بيدارم ؟ تو با مني با من ؟
…
و فلوتم آه را چنين ترجمان كند
چه خلسه اي دارم امروز
چه غوغائي دارم امروز
باز ارديبهشت و من ديوانه
باز گوش به اين بازيها ,پر بهانه
مست و بي خواب ,كنم يار را ياد
نگهبان خاطره ,كه باز نربايد ياد را باد
…
و رفيقم مي نوازد مرا آري نواي فلوتم مرا گويد كه
آه اندرونت همچنان باقي است بهر او كه چشمهايش چه در اين مهتاب شب ارديبهشتي به شيريني خاطر آورم و باز فرياد زنم
چه شد يار ؟
چه شد ياري؟
فرياد,فرياد
راستي چه گشت بر ما ؟
گناه ما چه بود در اين ديار خاطره بر باد ؟
نه خواهان دشمني و دشنامي به كس بود
همه قول و قرارم با يار كس بود
…
دلم گرفت زين همگان كه بگفتند و برفتند
همه افترا و تهمت بستند و برفتند
گناه ما عاشقي زود دم بود؟
چه كس گفت كه عاشق زآن ديگر دم بود؟
همه قاضي همه مجري همه زندانبان
من و يار متهم و محكوم و در بند زندان
چه زنداني عظيمي بود اين هجر
خدايا نخواه كس باشد در دام اين هجر
و من باز در عطر ياسمين ها مست و مدهوش مي نوازم نداي اندرون را و مي انديشم چه زود دير شد
دير شد ؟
كدام دير ؟ كه اصلا نه رفتن بودن و نه آمدن كه بخواهد دير باشد
…
در كوچه پس كوچه هاي غبار آلودي شهري كه گوئي همه چشمها را بسته اند و
نمي خواهند كه لبخندي را ببينند
كجا هستند آن كسان كه خواهند
آغوشي وبوسه اي را باز بينند؟
لبها ز غيظ قفل و چينها ز خشم بر پيشاني و حكايت غصه و پند و اندرز همه جا را گرفته همه كس قاضي و اندرزگو پندي دهد و ليكن هيچ كس ز قصه عشق نمي خواهد سخني باز گويد و گوئي از ياد برده است كه قصه و داستان و شعر وشور بايد كه فرياد گويند دلم سخت گرفته در اين آخرين فرورديگان به ياد پسرك طلائي موي افتادم و گويم او را باز
عشق ورز و نهراس زين آينده دور
بسي اشكها باشد بي آن كه غمي آيد ز آن دور
من عشق را در تاريكت ترين ها حس كردم
خدايا شكرت كه جام وصل را پر پيمانه كردم
در آن روزگار كه همه پچ پچ و نفرين بود
در سراي من و يار عطر و دلبري و نازنين بود
در آن محفل رويائي شب يلدا
چه ها بود بي انديشه به صبح فردا
خدا يا
خدايا
خدايا
…..
اشكهايم فروريزم باز ياد پسرك افتم و گويم
قدر دان حتي يك دم كه تواني عشق ورزي
رها كن آن كه ترا پند داد حذر زعشق ورزي
همه جا ارديبهشت باشد و ميلاد مهر خوش بو
همه جا باشد باور عشق و انديشه او
....
كمي دلگرفته از اين نوشته ام نمي خواهم معناي ريا گيرد نمي خواهم دوزخي باشد و مست كه دانم قولي است خطا و دل به آن نبسته ام
امروز به عطر ياسمنها سوگند دوباره خورم
مي نويسم ز دل كه همواره چنين بوده است
گويم ز يار باشد كه ياري باشد يا نباشد
دل به او بسته ام كه مي داند
طلائي گيسو پسر و زيتو ني مرد حق گفت چون بوته ياسمن آن خانه قديمي سر كوي فرورديگان كه سقفش ريخت و حياطش ويرانه شد و كلنگ و تيشه به جان خاطره ها افتادند اما هيچ كس نتوانست عطر ياسمن ها را نابود سازد باشد كه گر نفحه اين قلم هر گونه باشد بهر هر كسي باشد اما مي دانم
نه ز ريا و نه بهر بقا نگاشتم
باشد كه چنين بادا