amin_745
12th April 2011, 02:58 PM
بسیاری از مواقع، مسئولان شهر به دیدار بچههای جبهه میآمدند و به ما پشتگرمی میدادند. این بار میهمان ما شهردار شهر بود، برای همین پس از دیدار با نیروهایی که در حال آموزش غواصی و عملیات آبی خاکی برای عملیات بدر بودند، نماز را در جبهه خواندیم و برای صرف شام به طرف سنگر فرماندهی رفتیم.
هر روزی که مهمان داشتیم، سنگر فرماندهی شلوغتر میشد. وارد سنگر که شدیم یکی از دوستان از قبل سفره را آماده کرده بود، ما که پس از آموزش بسیار خسته بودیم با نام خدا مشغول خوردن غذا شدیم. پس از آن هر کس که سیر میشد، با گفتن "الحمدالله" از سفره فاصله میگرفت و به دیوار سنگر تکیه میداد. طولی نکشید که سفره ماند و ظرفهای خالی. هر دو نفر با همدیگر گرم صحبت بودند که ناگاه سیدجمشید گفت: آقای شهردار زحمت کشیده و سفره را جمع نماید.
با گفتن این جمله، همه ساکت شدند و به دنبال آن، شهردار تکانی خورد و ضمن اینکه زیرچشمی همه را نگاه میکرد، اندکی خود را به طرف سفره کشاند و شروع به باز کردن دکمه آستینها کرد و شاید منتظر کسی بود که پیشدستی کرده و به عنوان تعارف نگذارد او سفره را جمع کند اما انتظارش بیهوده بود و با تبسمی رنگپریده، ناامیدانه آستینها را بالا زد و مشغول کار شد.
با دیدن این صحنه، من و دیگر بچههایی که از موضوع اطلاع داشتیم، به زور جلوی خندهمان را گرفته بودیم ولی حالاتمان برای شهردار سؤالبرانگیز بود. ناگاه سیدجمشید گفت: آقای شهردار، مگر نام شما تنها شهردار است؟
در اینجا ما هم شهردار داریم زیرا هر روز نوبتی یک یا دو نفر از بچههای سنگر، کار سفره و غذا و شستن ظروف و آب و نظافت را انجام میدهند.
برگرفته از کتاب «لبخندهای ماندگار»
هر روزی که مهمان داشتیم، سنگر فرماندهی شلوغتر میشد. وارد سنگر که شدیم یکی از دوستان از قبل سفره را آماده کرده بود، ما که پس از آموزش بسیار خسته بودیم با نام خدا مشغول خوردن غذا شدیم. پس از آن هر کس که سیر میشد، با گفتن "الحمدالله" از سفره فاصله میگرفت و به دیوار سنگر تکیه میداد. طولی نکشید که سفره ماند و ظرفهای خالی. هر دو نفر با همدیگر گرم صحبت بودند که ناگاه سیدجمشید گفت: آقای شهردار زحمت کشیده و سفره را جمع نماید.
با گفتن این جمله، همه ساکت شدند و به دنبال آن، شهردار تکانی خورد و ضمن اینکه زیرچشمی همه را نگاه میکرد، اندکی خود را به طرف سفره کشاند و شروع به باز کردن دکمه آستینها کرد و شاید منتظر کسی بود که پیشدستی کرده و به عنوان تعارف نگذارد او سفره را جمع کند اما انتظارش بیهوده بود و با تبسمی رنگپریده، ناامیدانه آستینها را بالا زد و مشغول کار شد.
با دیدن این صحنه، من و دیگر بچههایی که از موضوع اطلاع داشتیم، به زور جلوی خندهمان را گرفته بودیم ولی حالاتمان برای شهردار سؤالبرانگیز بود. ناگاه سیدجمشید گفت: آقای شهردار، مگر نام شما تنها شهردار است؟
در اینجا ما هم شهردار داریم زیرا هر روز نوبتی یک یا دو نفر از بچههای سنگر، کار سفره و غذا و شستن ظروف و آب و نظافت را انجام میدهند.
برگرفته از کتاب «لبخندهای ماندگار»