ورود

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مجموعه اشعار حمید مصدق



تووت فرنگی
10th April 2011, 05:27 PM
که سهمگین نماید
و ایننیکوست
چون مغز او بدانی
تو رادرست گردد و دلپذیر اید
چون ماران که از دوش ضحک برآمدند
این همه درست اید به نزدیک دانایان و بخردان به معنی
و آن که دشمن دانش بود این را زشت گرداند
و اندر جهان شگفتتی است
مقدمه شاهنامه ابومنصویری

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:27 PM
شبی آرام چون دریا بی جنبش
سکون سکت سنگین سرد شب
مرا در قعر این گرداب بی پایاب می گیرد
دو چشم خسته ام را خواب می گیرد
من اما دیگر از هر خواب بیزارم
حرامم باد خواب و راحت و شادی
حرامم باد آسایش
من امشب باز بیدارم
میان خواب و بیداری
سمند خاطراتم پای می کوبد
به سوی روزگارکودکی
دوران شور و شادمانیها
خوشا آن روزگار کامرانیها
به چشمم نقش می بندد
زمانی دور همچون هاله ابهام ناپیدا
در آن رویا
به شچم خویش دیدم کودکی آسوده در بستر
منم آن کودک آرام
تهی دل از غم ایام
ز مهر افکنده سایه بر سر من مام
در ان دوران
نه دل پر کین
نه من غمگین
نه شهر این گونه دشمنکام
دریغ از کودکی
آن دوره آرامش و شادی
دریغ از روزگار خوب آزادی
سر آمد روزگار کودکی اینک دراین دوران دراین وادی
نه دیگر مام
نه شهر آرام
دگر هر آشنا بیگانه شد با آشنای خویش
و من بی مام تنها مانده در دشواری ایام
تو اما مادر من مادرنکام
دلت خرم روانت شاد
که من دست نیازی سوی کس هرگز نخواهم برد
و جز روح تو این روح ز بند آزاد
مرادیگر پناهی نیست دیگر تکیه گاهی نیست
نبودم این چنین تنها
و ما در دل شبهل
برایم داستان می گفت
برایم داستان از روزگار باستان می گفت
و من خاموش
سراپا گوش
و با چشمان خواب آلود در پیکار
نگه بیدار و گوش جان بر آن گفتار
در آن شب مادر من داستان کاوه را می گفت
در آن شب داستان کاوه آن آهنگر آزاده را می گفت

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:27 PM
گل خورشید وا می شد
شعاع مهر از خاور
نوید صبحدم میداد
شب تیره سفر می کرد
جهان ازخواب بر می خاست
و خورشید جهان افروز
شکوهش می شکست آنگه
خموشی شبانگاه دژم رفتار
و می آراست
عروس صبح رازیبا
وی می پیراست
جهان را از سیاهیهای زشت اهرمن رخسار
زمین را بوسه زد لبهای مهر آسمان آرا
و برق شادمانیها
به هر بوم و بری رخشید
جهان آن روز می خندید
میان شعله های روشن خورشدی
پیام فتح را با خود از آن ناورد
نسیم صبح می آورد
سمند خستهپای خاطراتم باز می گردید
می دیدم در آن رویا و بیداری
هنوز آرام
کنار بستر من مام
مگر چشم خرد بگشاید و چشم سرم بندد
برایم داستان می گفت
برایم دساتان از روزگار باستان می گفت
سرکشی می فشانم من به یاد مادر نکام
دریغی دارم از آن روزگاران خوش آغاز
سیه فرجام
هنوز اما
مرا چشم خرد خفته است در خواب گرانباری
دریغا صبح هشیاری
دریغا روز بیداری

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:28 PM
کلاغان سیه
این فوج پیش آهنگ شام تار
فراز شهر با آواز ناهنجار
رسیدند آن زمان چون ابر ظلمت بار
زمین رخت عزای خویش می پوشید
زمان ته مانده های نور را در جام خک خسته می نوشید
فرو افتاده در طشت افق خورشید
میان طشت خون خورشید می جوشید
سیاهی برگ و پر بگشوده پیچک وار بر دیوار می پیچید
شبانگاهان به گلمیخ زمان
شولای شوم خویش می آویخت
و بر رخسار گیتی رنگهای قیرگون می ریخت
در این تاریکی مرموز شهر بی تپش مدهوش
چراغ کلبه ها خاموش
در این خاموش شب اما
درون کوره آهنگری یک شعله سوزان بود
لب هر در
به روی کوچه ها آهسته وا می شد
و از دهلیز قلب خانه ها با خوف
سراپا واژه انسان رها می شد
هزاران سایه کمرنگ
در یک کوچه با هم آشنا می شد
طنین می شد صدا می شد
صدای بی صدایی بود و فرمان اهورایی
درون کوره آهنگری آتش فروزان بود
و بررخسار کاوه سایه های شعله می رقصید
غبار راه سال و ماه
نشسته در میان جنگل گیسوی مشگین فام
خطوط چین پیشانیش
نشان از کاروان رفته ایام
نهاده پای بر سندان
دژم پژمان
پریشان بود
ستمها بر تن و بر جان او رفته
دلش چون آهنی در کوره بیداد ها تفته
از آن رو کان سیه کردار
گجسته اژدهک پیر دژ رفتار
آن خونخوار
هماره خون گلگون جوانان وطن می خورد
روان کاوه زاین اندوه می آزرد
اگرچه پیکرش را حسرتی جانکاه می کاهید
درون سینه اش دل ؟
نه
که خورشید محبت گرم می تابید
به قلبش گرچه اندوه فراوان بود
هنوزش با شکست از گشت سال و ماه
فروغ روشنی بخش امید و شوق
در چشمش نمایان بود
در آن میدان
کنار کارگاه کاوه جنگجو جانباز
فزونی می گرفت آن جمع را هر چند
در آنجا کاوه بر آن جمع جانبازان جنگاور
نگاهی مهربان افکند
اگر چه بیمنک افکند
اگر چه بیمنک از جان یاران بود
همه یاران او بودند
همه یاران با ایمان او بودند
همه در انتظار لحظه فرمان او بودند
و کاوه
مرد آزاده
سکوت خویش را بشکست و اینسان گفت
گذشته سالهای سال
که دلهامان تهی گشته است از آمال
اجاق آرزو ها کور
چراغ عمرمان بی نور
تن و جانمان اسیر بند
به رغم خویشتن تا چند
دهیم از بهر ماران دو کتف اژدهک پیر
سر فرزند
مرا جز قارن این دلبند
نمانده دیگرم فرزند
اگر در جنگ با دشمن
روان او رود از تن
از آن به تا سر او طعمه ماران دوش
اژدهک دیوخو گردد
شما را تا به چند آخر
نشستن روز و شب اندوه و غم خوردن
شما را تا به کی باید
در این ظلمت سرا عمری به سربردن
بپا خیزید
کف دستانتان را قبضه شمشیر می باید
کماندارانتان را در کمانها تیر می باید
شما را عزمی کنون راسخ و پیگیر می باید
شما را این زمان باید
دلی آگاه
همه با همدگر همراه
نترسیدن ز جان خویش
روان گشتن به سوی دشمن بد کیش
نهادن رو به سوی این دژ دیوان جان آزار
شکستن شیشه نیرنگ
بریدن رشته تزویر
دریدن پرده پندار
اگر مردانه روی آرید و بردارید
از روی زمین از دمشنان آثار
شود بی شک
تن و جانتان ز بند بندگی آزاد دلها شاد
تن از سستی رها سازید
روانها را به مهر اورمزدا آشنا سایزد
از آن ماست پیروزی
درنگی کاوه کرد
آنگاه با لبخند
نگاهی گرم وگیرا بر گروه مردمان افکند
لبش را پرسشی بشکفت
به گرمی گفت با یاران
دراینجا هست ایا کس
که با ما نیست هم پیمان ؟
گروهی عزمشان راسخ
که کنون جنگ باید کرد
به خون اهرمن شمشیر را گلرنگ باید کرد
و دامان شرف را پک از هر ننگ باید کرد
گروهی گرچه اندک
در نگهشان ترس و نومیدی هویدا بود
و در رخسارشان اندیشه تردید پیدا بود
زبانشان زهر می پاشید
زهر یاس و بدبینی
بد اندیشی تهی از مهر میهن قلب ناپکش
صدا سر داد
ای یاران قضای آسما ست این
همانا نیست جز این سرنوشت ما در این کشور
چه خواهد کرد با گفتار خود کاوه
گروهی را به کشتن می دهد این مرد آهنگر
و تو ای کاوه ای بی دانش و تدبیر
نمی دانی مگر کادین اژدهک پیر
به جان پیمان یاری تا ابد با اهرمن دارد
نگیرد حلقه این بندگی از گوش
تا جان در بدن دارد
نمی دانی مگر کاو آرزومند است
زمین هفت کشور را
ز خون مردمان هفت کشور لعلگون سازد
روان در هفت کشور رود خون سازد
تو را که نیست غیر از انتقام خون فرزندان
نه دردل آرزویی
نی هوای دیگری درسر
چه می گویی دگر اندیشه ات خام است
تو راینک سزا لعن است و دشنام است
من اینجا درمیان زیج غمها می نشینم در شبان تار
که آخر دیر پاشام سیه را هم سرانجام است
در این ماندن
اگر ننگ است اگر نام است
نمی پویم من این ره را
که آرامش
نه در رزم است
در بزم است و با جام است
سخنها کار خود می کرد
میان جمع موج افتاد
شدند اندیشه ها سرگشته در گردابی از تردید
سپاه یاس در کار تسلط بود
بر امید
چه باید کرد ؟
گروهی گرم این نجوا
که کنون نیکتر مردن
از اینسان زندگی با ننگ و بدنامی به سربردن
گروهی بر سر ایمان خود لرزان
که آری نیک می گوید
کنون این اژدها ی فتنه در خواب است
نشاید خوابش آشفتن
گروهی که به کیش ایند و با فیشی روند
آماده رفتن
که ناگه بانگ گردی از میان انجمن برخاست
جبان خاموش شرمت باد
صدای گرم و گیرایش
شکست اندیشه تردید
کلامش دلپذیر افتاد
سکونی و سکوتی جمع را بگرفت
نفس در تنگنای سینه ها واماند
که این آوای مردانه
ز نو بر آسمان برخاست
جبان خاموش شرمت باد
تو ای خو کرده با بیداد
سحر با خود پیام صبح می آرد
لبان یاوه گو بر بند
که پیکان نفاق از چاه لبهات می بارد
اگر صد لشکر از دیو و ددان اژدهک بد کنش با حیله و ترفند
به قصد ما کمین سازند
من و تو ما اگر گردند
بنیادش براندازند
هراسی در دل ما نیست
ستمهایی که بر ما رفت
از این افزون نخواهد شد
دگر کی به شود کشور
اگر کنون نخواهد شد
اگر می ترسی از پیکار
اگر می ترسی از دیوان جان آزار
را بر جنگ دشمن نیست گر آهنگ
تو واین راه تنهایی
که آلوده ست با هر ننگ
نوید ما
امید ماست
امید ماست
که چون صبح بهاری دلکش و زیباست
اگر پیمان
گجسته اژدهک دیوخو با اهرمن دارد
برای مردم آزاده گر بند و رسن دارد
دلیران را از این دیوان کجا پرواست
نگهدار دلیران وطن مزداست
میان آن گروه خشمگین این گفتگو افتاد
بلی مزداست
نگهدار دلیران وطن مزدای بی همتاست
نفاق افکن
ز شرم و بیم رسوایی گریزان شد
و در خیل سیاهیهای شب
از پیش چشم خشمگین خلق پنهان شد
و مردم باز با ایمان راسختر
ز جان و دل به هم پیوسته
با هم یار می گشتند
به جان آماده پیکار می گشتند
کنار کوره آهنگری کاوه
به سرانگشت خود بستر اشک شوق
آنگه گفت
فری باد و همایون باد
شما را عزم جزم
ای مردم آزاد
به سوی مهر بازایید
و از ایینه دلها
غبار تیره تردید بزدایید
روانها پک گردانید
و از جانها نفوذ اهرمن رانید
که می گوید
قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد ؟
قضای آسمانی نیست
اگر مردانه برخیزید
و با دیو ستم جانانه بستیزید
ستمگر خوار و بی مقدار
به پیش عزم مردان و دلیران چون نخواهد شد ؟
نگاه کاوه آنگه چون عقابی بیکران دور را پیمود
دل و جانش در آن دم با اهورا بود
به سوی ‌آسمان دستان فرا آورد
یاران هم چنین کردند
نیایش با خدای عهد و پیمان میترا آورد
خدای عهد و پیمان میترا پشت و پناهم باش
بر این عهد و براین میثاق
گواهم باش
در این تاریک پر خوف و خطر
خورشید راهم باش
خدای عهد و پیمان میترا دیراست اما زود
مگر سازیم بنیاد ستم نابود
به نیروی خرد از جای برخیزیم
و با دیو ستم آن سان در ویزیم و
بستیزیم
که تا از بن
بنای اژدهکی را براندازیم
به دست دوستان از پیکر دشمن
سراندازیم
و طرحی نو دراندازیم
پس آنگه کاوه رویش را
به سوی کوره آهنگری گرداند
زمین با زانوانش آشنا شد
کاوه با مجوا
نیایش را دگر باره چنین برخواند
به دادار خردمندی
که بی مثل است و بی مانند
به نور این روشنی بخش دل و جان و جهان سوگند
که می بندیم امشب از دل و از جان همه پیمان
که چون مهر فروزان از گریبان افق سر بر کشد تابان
جهانی را ز بند ظلم برهانیم
ز لوث اژدهک پیر
زمین را پک گردانیم
سپس برخاست
به نیزه پیش بند چرمی اش افراشت
نگاه او فروغ و فر فرمان داشت
کنون یاران به پا خیزید
و بر پیمان بسته ارج بگزارید
عقاب آسا و بی پروا
به سوی خصم روی آرید
به سوی فتح و پیروزی
به سوی روز بهروزی
زمین و آسمان لرزید
و آن جمعیت انبوه
ز جا جنبید
چونان شیر خشم آگین
یه سان کوره آتشفشان از خشم
جوشان شد
چنان توفان بنیان کن خروشان شد
روانشان شاد
ز بند بندگی آزاد
به سوی بارگاه اژدهک پیر با فریاد
غضبشان شیر
به مشت اندر فشرده قبضه شمشیر
و در دلشان شرار عقده های سالیان دیر
و د ر بازویشان نیرو
و در چشمانشان آتش
همه بی تاب و بس سر کش
روان گشتند
به سوی فتح و آزادی
به سوی روز بهروز ی
و بر لبها سرود افتخار آمیز پیروزی
به روی سنگفرش کوچه سیل خشم
در قلب شب تاری
چو تندآب بهاری پیش می لغزید
و موج خشم برمی کند و از روی زمین می برد
بنای اژدهکی را
و می آورد
طربنکی و پکی را
در آن شب از دل و ازجان
به فرمان سپهسالار کاوه مردم ایران
ز دل راندند
نفاق و بندگی و خسته جانی را
و بنشاندند
صفا و صلح و عیش وشادمانی را
نوازش داد باد صبحدم بر قله البرز
درفش کاویانی را

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:28 PM
بشکن طلسم حادثه را
بشکن
مهر سکوت از لب خود بردار
منشین به چاهسار فراموشی
بسپار گام خویش به ره
بسپار
تکرار کن حماسه خود تکرار
چندان سرود سوگ
چه می خوانی ؟
نتوان نشست در دل غم نتوان
از دیده سیل اشک چه می رانی ؟
سهرابمرده راست غمی سنگین
اما
غمی که افکند از پا نیست
برخیز
رخش سرکش خود زین کن
امید نوشداروی تو از کیست ؟
سهرابمردهای و غمت سنگین
بگذر ز نوشداروی نامردان
چشم وفا و مهر نباید داشت
ای گرد دردمند ز بی دردان
افراسیاب خون سیاوش ریخت
بیژن به دست خصم به چاه افتاد
کو گردی تو ای همه تن خاموش
کو مردی تو ای همه جان ناشاد
اسفندیار را چه کنی تمکین ؟
این پرغرور مانده به بند من
تیر گزین خود به کمان بگذار
پیکان به چشم خیره سرش بشکن
چاه شغاد مایه مرگ توست
از دست خویش بر تو گزند اید
خویشی که هست مایه مرگ خویش
باید شکست جان و تنش باید
گیرم که آب رفته به جوی اید
با آبروی رفته چه باید کرد ؟
سیماب صبحگاهی از سربلندترین کوهها فرو می ریخت
برخیز و خواب را
برخیز و باز روشنی آفتاب را

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:29 PM
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:29 PM
وقتی كه بامدادان
مهر سپهر جلوه گری را
آغاز می كند
وقتی كه مهر پلك گرانبار خواب را
با ناز و كرشمه ز هم باز می كند
آنگه ستاره سحری
در سپیده دم خاموش می شود
آری
من آن ستاره ام كه فراموش گشته ام
و بی طلوع گرم تو در زندگانیم
خاموش گشته ام

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:30 PM
من مرغ آتشم
می سوزم از شراره این عشق سرکشم
چون سوخت پیکرم
چون شعله های سرکش جانم فرو نشست
آنگاه باز از دل خکستر
بار دگر تولد من
آغاز می شود
و من دوبارهخ زندگیم را
آغاز می کنم
پر باز می کنم
پرواز می کنم

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:30 PM
پنداشتی
چونکوه کوه خاموش دمسردم ؟
بی درد سنگ سکت بی دردم ؟
نی
قله ام
بلندترین قله غرور
اینک درون سینه من التهابهاست
هرگز گمان مبر
شد خاطرات تلخ فراموشم
هرچند
نستوه کوه سکت و سردم لیک
آتشفشان مرده خاموشم

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:31 PM
چون دشت آب نور
چون عطر پونه بودم
در ژرفنای شب
آمد نسیم و رایحه ام را برد
تا ساحل سپیده صبح ستاره سوز
تا آسمان روز
چون راز سر به مهر نهان دارم
وان شور بخش واژه نامت را
من دره عمیق غمم در من
پرواز ده طنین کلامت را
من پرواز کرده ام
از بامهای دنیا
تا دامهای دنیا

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:31 PM
ای داد
تند باد
توفان و سیل و صاعقه هر سوی ره گشاد
دیگر به اعتماد که باید بود ؟
دیوار اعتماد فرو رخت
و کسوت بلند تمنا
بر قامت بلند تو کوتاهتر نمود
پایان آشنایی
آغاز رنج تفرقه ای سخت دردنک
هر سوی سیل
سنگین و سهمنک
من از کدام نقطه
آغاز می کنم ؟
توفان و سیل و صاعقه
اینک دریچه را
من با کدام جرات
سوی ستاره سحری باز می کنم ؟

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:32 PM
بگذار تا ببارد باران
باران وهمنک
در ژرفی شب
این شب بی پایان
بگذار تا ببارد باران
اینک نگاه کن
از پشت پلک پنجره
تکرار پر ترنم باران را
و گوش کن که در شب
دیگر سکوت نیست
بشنو سرود ریزش باران را
کامشب به یاد تو می آرد
گویی صدای سم سواران را
امشب صفای گریه من
سیلاب ابرهای بهاران است
این گریه نیست
ریزش باران است
آواز می دهم
ایا کسی مرا
از ساحل سپیده شبها صدا نزد ؟
از پشت پلک پنجره می دیدم
شب را و قیر گونه قبایش را
دیدم نسیم صبح
این قیر گونه گیسوی شب را
سپید میسازد
و اقتدار قله کهسار دوردست
در اهتزاز روشنی آفتاب م یخندد
در دوردستها
باریده بود بارانی
سنگین و سهمنک
و دست استغاثه من
سدی نبود سیل مهیبی را که می آمد
و آخرین ستون
از پایداری روحم را
تا انتهای ظلمت شب
انتهای شب می برد
آری کس مرا
از ساحل سپیده شبها صدا نزد

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:32 PM
مبهوت
در این جهان چون برهوت مبهوت
آه ای پدر مگر
گندم چهقدر شیرین بود ؟
و سیب سرخ وسوسه حوا را
در دامن فریب چرا افکند ؟
نفرین به دیو وسوسه
نفرین به هوشیاری
آری عقاب شیطان را
من در بهشا دیدم
و نیز رنج آدم و حوا را
دراین زمین زندان
و رنج جاودانه انسان
دیدم مرا
این غرق در ملال
دیو محیط من این دوی اضطراب
می کاهد از درون چو چناران دیرسال
ناگه
مشام جان را
از باغ عشق رایح ای مست می کند
گفتی که باغ عشق بهشت است
در باغ عشق او
از پله های مرمر
با قامتی بلندتر از افرا
می آمد
و عطر روحپرور اندامش
ذرات نور را
در شور و شوق و وسوسه می آورد
دیدم که دستهای سپیدش
انبوه گیسوان سیاهش را
آشفته می کند
دیدم که انعطاف نگاهش
پرواز پک چلچله ها بود
ناگاه دیدگان چو گشودم
چه وحشتی
دیدم فریب بود فروپوش دهشتی
دیدم که با تمام ظرافت او
ازهم گسیخت
ریخت فروریخت
هیچ شد
چه خوابهای نغز طلایی را
پنداشتم
نقش حقیقتی ست
چه جامه های فاخر
بر قامت بلند تمنا
در هاله های رویا
بردوخته
چه شعله های سرکش
در باغهای پندار افروخته
چه صادقانه و معصوم
در شعلههای سرکش آن عشق
سوخته بودم

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:33 PM
ددیم در آن کویر درختی غریب را
محروم از نوازش یک سنگ رهگذر
تنها نشسته ای
بی برگ و بار زیر نفسهای آفتاب
در التهاب
در انتظار قطره باران
در آرزوی آب
ابری رسید
چهر درخت از شعف شکفت
دلشاد گشت و گفت
ای ابر ای بشارت باران
ایا دل سیاه تو از آه من بسوخت؟
غرید تیره ابر
برقی جهید و چوب درخت کهن بسوخت
چون آن درخت سوخته ام در کویر عمر
ای کاش
خاکستر وجود مرا با خویش
می برد باد
باد بیابانگرد
ای داد
دیدم که گرد باد
حتی
خاکستر وجود مرا با خود نمی برد

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:33 PM
افسوس می خورم
وقتی که خواهرم
در این دروغزار پر از کرکس
فکر پرنده ای ست
فکر پرنده ای که ز پرواز مانده است
گفتی سکوت خواهر من بدری
چون اهتزاز روح بیابان بود
دیدم که خواهرم
در انزوای شبهای خود گریست
دستش زلال اشک روانش را
پنهان سترد و سکت زیست
خواندم
خواهر حکایت من را
شبهای بی ستاره تلاوت کن
بگذار باغ
بی خبر از من
در بستر حریری رویای سبز رنگ بیارامد
در شهرهای کوچک
چه باغهای بزرگی
چه سروهای بلندی
چه روحهای ساده و معصومی ست
خواهر حکایت من را
با آب جاری زاینده رود باید گفت

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:34 PM
چون قایق شکسته ز توفانم
ساحل مرا به خویش نمی خواند
امواج می خروشند
امواج سهمگین
ایا کدام موج
اینک مرا چو طعمه به گرداب می دهد ؟
گرداب می ربایدم از اوج موجها
در کام خود گرفته مرا تاب می دهد
فریاد می کشم
ایا کدام دست
برپای این نهنگ گران بند می زند ؟
ساحل مرا به وحشت گرداب دیده است
لبخند می زند

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:34 PM
سفر نخستین
با خود شبی به سیر و سفر رفتم
با سایه ام به گشت وگذر رفتم
با سایه گفتگوی من آن شب ادامه داشت
شب
با پیاله های پیاپی
پایان نمی گرفت
هر جام
جام خاطره ای بود
در دل هزار پرسش و بر لب سکوت تلخ
رفتیم رود را به تماشا که او تشست
با اولین تساره شب آغاز گشته بود
با اولین پیاله شب ما
شب ما را به سوی صبح
سوی سپیده سحری می برد
شب شهر خفته را
خاموش زیر چتر سیاهش گرفته بود
زاینده رود
در دل مرداب می نشست که او برخاست
و دستهای نحیفش را
بر نرده های آهنی ساحل آویخت
و سایه سیاهش
بر روی آبهای روان ریخت
بانگی ؟
نه ناله ای
از سینه برکشید
و آن سکوت کامل ساحل را آشفت
چونان نسیم
که برگ درختان را
پنداشتی که زمزمه سایه
در هیچ می نشست
گفتی که واژه ها
در حجم بی نهایت
نابود می شدند
و باز هم سکوت
گفتم
سکوت چیست ؟،
آری سکوت تو هرگز دلیل پایان نیست
خندید
خنده ؟
نه
که زهر خند خفته به لب بود
این بار
گویی طنین صوت می آمد
از ژرفنای چاه شگرفی مغموم
با واژههای درهم نامفهوم
گفتی نه گفتگوست
که نجوایی
می گفت
گفتی سکوت ؟
هرگز
گاهی سکوت واژه گویایی ست
یک اسب شیهه می کشد و سرنوشت ما
تغییر می کند
حاصل چه بوود آنهمه فریاد را که من ؟
گر شیهه بود شیوم من شاید
اما شیون به هیچ کار نیامد
و سوگواری
درماتم گلی که به گرداب برگذشت
بیهوده
آن شب که دست من
از دشت چید آن شقایق وحشی را
آنگاه
برگ درخت توت دم دستش را چید
با مت دشتی پر از شقایق
دشتی پر از شقایق وحشی بود
آنگاه برگ درخت توت رها بر آب می رفت
ما نیز بر ساحلی که خلوت و خاموشی
و پاسی از شبانه گذشته رفتیم
نه رفتنی مصمم
که گامهای تفرج بود
بی آنکه قصد گردش و تفریحی
با مرد کشت سوخته ای گرم گشت می رفتم
و انحنای گرده او
پنداشتی که بار مصیبت را
بر خویش می کشید
پرسیدمش که
رود آن خشمنک رود
گفتی چه شد ؟
به دامن مردابها نشست ؟
ناگاه ایستاد
چشمش به چشم خسته من افتاد
بر دیدگان خسته خواب آلود
می گفت
گفتی چه رود ؟ رود ؟ آن خشمنک رود ؟
لختی سکوت کرد
سپس افزود
هیهات
الحق که ما چه پست و پلیدیم
و من علی الخصوص
من رود پک را
در لحظه های خشم
در ذهن خود به دامن مرداب برده ام
بیچاره من که خرمن عمرم را
با دست خویشتن
در شعله های آتش خشمم نشانده ام
بر کام ما نگشت و نکردیم
کاری که چرخ نگردد
این گرد گرد چرخ کهن گشت و کشت و گشت
ما روزهای معرکه در خواب بوده ایم
آنگاه می گریست
که من گفتم
این جای گریه نیست
آرام گریه کن
که هق هق گریستن تو سکوت را
ددیم صدای هق هق او اوج می گرفت
گفتم
بگذر ز گریه مرد
آنجا نگاه کن
آن پرخروش رود خروشنده
اینک این خاموش
در پاسخم سرود
آری شگفت رود
اما شگفت نیست ؟
آن پرخروش رود خروشنده ای
که در من بود ؟
اینک این در بطالت در یاس در کدورت خود تنها
تابنده آفتاب
از ما دریغ داشت طلوعش را
ایا
این خیل خواب در خور خرگوشان
از چشم خلق خیمه نخواهد کند ؟
آنگاه می فروش
ما را به یک پیاله محبت کرد
در امتداد رود ما گفتگوکنان رفتیم
گفتم
هنوز هم ؟
شاید که آب رفته به جوی ‌اید
خندید یعنی
گیرم که آب رفته به جوی اید
با آبروی رفته چه باید کرد ؟
می گفت
در سرزمین هرز
سرشاخه های سبز
نمی روید
دیدم
ایمان به ناامیدی بسیار خویش داشت که ترسیدم
از دور عابری
با سوزنک زمزمهای گرم ناله بود
هر کاو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید
در رهگذر باد نگهبان لاله بود
گفتم
شب دیرگاه شد
دستان سایه جانب من آمد
یعنی برو که رخصت رفتن داد
رفتم
درانتهای جاده نگاهم بر او فتاد
او بود از روی نرده خم شده
روی رود
دیدم سیماب صبحگاهی
از سر بلندترین کوهها فرو میریخت
گفتم
برخیز و خواب را
برخیز و باز روشنی آفتاب را

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:35 PM
نه نه نه
این هزار مرتبه گفتم نه
دیگر توان نمانده توانایی
در بند بند من
از تاب رفته است
شب با تمام وحشت خود خواب رفته است
و در تمام این شب تاریک
تاریک چون تفاهم من با تو
انسان افسانه مکرر اندوه و رنج را
تکرار می کند
گفتی
امیدهاست
در نا امید بودن من
اما
این ابر تیره را نم باران نبود و نیست
این ابر تیره را سر باریدن
انسان به جای آب
هرم سراب سوخته می نوشد
گلهای نو شکفته
این لاله های سرخ
گل نیست
خون رسته ز خک است
باور کن اعتماد
از قلبهای کال
بار رحیل بسته
و مهربانی ما را
خشم و تنفر افزون
از یاد برده است
باورنمی کنی ؟
که حس پک عاطفه در سینه مرده است

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:35 PM
دیگر تبار تیره انسان برای زیست
محتاج قصه های دروغین خویش نیست
ما ذهن پک کودک معصوم را
با قصه های جن و پری
و قصرهای نور
آلوده می کنیم
ایا هنوز هم
دلبسته کالسکه زرینی ؟
ایا هنوز هم
در خواب ناز قصر های طلایی را
می بینی ؟

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:36 PM
شب مثل شب شریر و سیاه است و پر ز درد
در شب شرارتی است که من گریه می کنم
و صبح بر صداقت من رشک می برد
با خوابهای خاطره خوش بودم
هر چند خواب خاطره ام تلخ
دیگر تو را به خواب نمی بینم
حتی خیال من
رخساره تو را
از یاد برده است
دیروز طفل خواهرم از روی میز من
تصویر یادبود تو را
ای داد برده است

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:38 PM
بعد از تو در شبان تیره و تار من
دیگر چگونه ماه
آوازهای طرح جاری نورش را
تکرار می کند
بعد از تو من چگونه
این آتش نهفته به جان را
خاموش میکنم ؟
این سینه سوز درد نهان را
بعد از تو من چگونه فراموش می کنم؟
من با امید مهر تو پیوسته زیستم
بعد از تو ؟ این مباد که بعد از تو نیستم
بعد از تو آفتاب سیاه است
دیگر مرا به خلوت خاص تو راه نیست
بعد از تو
در آسمان زندگیم مهر و ماه نیست
بعد از من آسمان آبی است
آبی مثل همیشه
آبی

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:39 PM
می ایم
خسته
از این و آن گسسته
از دشتهای غمزده
از پیش پونه وحشی
بر جو کنارها
و از کنار زمزمه چشمه سارها
از پیش بیدهای پریشان
از خشم بادها
می ایم
از کوههای سامت
با درههای مغموم
در های و هوی باد
می ایم
با گردباد
ویران کن هرآنچه به چنگش دراوفتاد
ز بنیاد
می ایم با دشنه نشسته دشمن به پشت من
می ایم و به یاد تو می آرم
افسانه جنون را
آمیزههای آتش و خون را

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:39 PM
اندک نسیمی از سر افسوس
چندان که برگ برگ درختان باغ را
با سوزنک زمزمه ای آشنا کند
خاموشی شگرف
ابهام پر ابهت دریا را
مغشوش کرده است
ما
چون م اهیان فتاده به دریا
بر آبها رها
با ضربه های موج ز هم دور می شویم
با بازوان باز
امواج آب را
تسخیر می کنیم
مغرور می شویم
اما
ناگه اگر دوباره به هذیان شود دچار
دریای نیلگون
بر ما چه می رود
چونماهیان فتاده به دریا
بر موجها رها ؟

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:40 PM
گفتم بهار
خنده زد و گفت
ای دریغ
دیگر بهار رفته نمی اید
گفتم پرنده ؟
گفت اینجال پرنده نیست
اینجا گلی که باز کند لب به خنده نیست
گفتم
درون چشم تو دیگر ؟
گفت دیگر نشان ز باده مستی دهنده نیست
اینجا به جز سکوت سکوتی گزنده نیست

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:40 PM
دیگر زمان زمانه مجنون نیست
فرهاد
در بیستون مراد نمی جوید
زیرا بر آستانه خسرو
بی تیشه ای به دست کنون سر سپرده است
در تلخی تداوم و تکرار لحظه ها
آن شور عشق
عشق به شیرین را
از یاد برده است
تنهاست گردباد بیابان
تنهاست
و آهواندشت
پکان تشنگان محبت
چه سالهاست
دیگر سراغ مجنون
آن دلشکسته عاشق محزون رام را
از باد و از درخت نمی گیرند
زیرا که خک خیمه ابن سلام را
خادم ترین و عبدترین خادم
مجنون دلشکسته محزون است
در عصر ما
عصر تضاد عصر شگفتی
لیلی دلاله محبت مجنون است
ای دست من به تیشه توسل جو
تا داستان کهنه فرهاد را
از خاطرات خفته برانگیزی
ای اشتیاق مرگ
در من طلوع کن
من اختتام قصهمجنون رام را
اعلام میکنم

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:40 PM
گوی
شب را پگاه نیست
هر سو سکوت هست
سکوتی هراسنک
ای کاش
تا شیشه دریچه این خانه بشکند
سنگی ز دست کودک کوچه رها شود
ای کاش
دست ستم کشیده به سنگ آشنا شود
من از حصار سخت گذشتم
در آن سوی حصار حصین شادی ست
در آن سوی حصار شور رهایی و آزادی ست
ایا جهان به وسعت فکر ما
ایا جهان به وسعت زندان است؟
دیدم تو را که وسعت روحت را
به دوستاقبانی دلقکها
در آن بهار عمر
غافل ز بازگشت بهاران
گماشتی
ایا جهان به وسعت دلتنگی ست ؟
از آن حصار سخت گذشتم
اما حصار خاطره ها را
این حنظل همیشه به کامم ویران که می تواند ؟
اینک تو رفته ای و نمی دانم
ایا کدام هلهله ات شاد می کند
ایا کدام عاشق صادق
نام تو را شبانه
در کوچه های شب زده
فریاد می کند
من از حصار تیره گذشتم
دیدم
سیماب صبحگاهی
از سر بلندترین کوهها فرو می ریخت

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:41 PM
سفر دوم
هنگام
هنگامه سفر بود
اینک توهمی
کالوده می کند
سرچشمه زلال تفاهم را
ای ‌آفتاب پک صداقت
در من غروب کن
ای لفظ ها چگونه چنین ساده و صریح
مفهوم دیگری را
با واژه های کاذب مغشوش
تفسیر می کنید ؟
دیگر به آم تفاهم مطلق
هرگز نمی رسیم
و دست آرزو
با این سموم سرد تنفر که می وزد
دیگر سکوفه های عشق و شهامت را
ازشاخسار شوق نمی چیند
افزون شوید بین من و او
گرد غبارهای کدورت
فرسنگها ی فاصله افزونتر
کنون لبخند خنجری ست
آغشته زهرنک
و اشک اشک دانه تزویر زندگی ست
ایا
هنگام نیست که دیگر
دلاله وقیح
هیزم کش نفاق
این پیر زال رانده وامانده
در دادگاه عشق
به قصد اعتراف نشیند ؟
یا این جغد شوم سوی عدم بال و پر زند
در عمق اعتکاف نشیند
من شاهد فنای غرور رود
در ژرفنای تشنه مردار
و ناظر وقاحت کفتار بوده ام
کفتار پیر مانده ز تدبیری
و شاهد شهادت شیری
در بند و خسته زنجیری
دیدم
تهدید شور شعله های شهامت را
مرعوب می کند
و همچنان
که سم گرازان تیزرو
رویای پک بکرگی را
به ذهن برف
منکوب می کند
ای کاش آن حقیقت عریان محض را
هرگز ندیده بودم
دیدم که بی دریغ
با رشته فریب
این رقعه زندگیم کوک می خورد
داناییم به ناتوانی من افزود
دیدم که آن حقیقتت عریان ز چشم من
مکتوم مانده بود
در زیر چشم باز من
اما همیشه کور
در شهرهای پک مقدس
در شهرهای دور دیو و فرشته وعده دیدار داشتند
دیدم که رود
رود که یک روز پک بود
اینک در استحاله سیال خویش
تسلیم محض پهنه مرداب می نمود
کو یک خنده یک تبسم زیبا
یک صوت صادقانه یک آوای بی ریا ؟
آری چه کرد باید
با دسته های خنجر پیدا از آستین
لبخندها فریب
و مهربان صدایی اگر هست در زمین
سوز نوای زمزمه جویبارهاست
ایینه را به خلوت خود بردم
ایینه روشنایی خود را
در بازتاب صادق این روح خسته دید
اما
تو در درون اینه می بینی
نقش خطوط خسته پیشانی
پیری شکستگی و پریشانی
ایینه ها دروغ نمی گویند
و من
آن قدر صادقم که صداقت را
چون آبهای سرد گوارا
با شوق در پیاله مسگون صبح نوشیدم
و بیم من همه این بود که مباد
تندیس دستپرور من
در هم شکسته گردد
و بیم من همه این بود که مباد
روزی به ناگه از سرانگشت پرسشی
عریان شود حقیقت تلخی که هیچگاه
پنهان نمانده بود
و بیم داشتم
ویران کند تمامی ایمان به عشق را
که روزی آن مترسک جالیز
در من نشانده بود
و من
افسوس می خورم که چرا و چگونه چون
آن آفتاب روشن
آن نور جاری جوشان عشق من
در شط خون نشست
در لجه جنون

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:42 PM
سفر چهارم
هنگام
هنگامه سفر
من لول لول بودم
آری ملول بودم
آن مرغ آهنین
در هم شکاف سینه شب
با غرشی شگرف مرا می برد
این لول
یا این ملول رانده ز هر جا را
از شهر زرق و برق
تا شرق
تا سرزمین غربت و نکامی
تا انهدام ویرانی
این لول
یا این ملول رانده تنها را
که در درون سینه سردش
آوار دردهای گرانبار است
شب بود
آن موکب سریع که سبقت را
از بادها گرفته مرا می برد
همراه راهیان سفر بودم
با پر گشوده موکب در اوج آسمان
رفتم به سوی شرق
و باچه سرعتی
پنداشتی سریعتر از برق
رفتم سوی مراسم اعدام خویشتن
تا شاهد شهادت خود باشم
شب بود و باز بارش باران نور بود
از چلچراغها
در چلچراغها دیدم
باغی که سبز بود
به زردی نشست
در پاییز
شب بی آفتاب روشن نورانی بود
تا صبحگاه تا سپیده دمان مهمانی بود
و خنده بود پچ پچ بود
تکرار وعده های نهانی بود
دیدم که دوی وحشت
با توطئه گران به فکر تبانی بود
آن گونه ای که نیز تو دانی بود
شب بود
پاییز بود و سوز سحزگاهان بود
من بودم و سکوت خیابان بود
و روح
روح ساده معصومی
که آخرین دم از نفسش را
در صولت سپیده دمان زد
و هیچ کس
بر مرگ این شهید که من باشم
یک قطره هم سرشک نیفشاند
جز من که بهت
حتی
حال این سخن نگفته بماند بهتر
تا صولت سپیده دمان در شرق
شب
چون مرغ نیم جانی
پرپر زد
تا
خورشید بامدادی
سرزد
غرنده و خزنده
آن اژدهای ز آهن و پولاد
با سرعتی سریعتر از باد
از شرق تا شهر زرق و برق مرا می برد
من می گریختم
چون بادها
از پیش بیدهای معلق
از پیش آن حقیقت مطلق
حقیقت مطرود
از آن شبی که روح
آن روح ساده را
در مشهد مقدس
در صولت سپیده دمان
با دستهای خونین
در تیره خک سپردم
من می گریختم اما من
در خواب رفته بود
در خواب خوف و خفت
خواب همیشگی
آن اژدهای ز آهن پولاد
غرنده و خزنده و توفان وش
از شرق می گذشت و صفیرش
در شهرهای دیگر
درایستگاهها در قریه در بیابان می پیچید
با طبل بازگشت
من بازگشته بودم
با توطئه گران
که همه تک تک
در پکی و اصالتشان بی شک
من هیچ شک و شبهه نمی بردم
و با تمامشان سر یک میز سوپ می خوردم
بدرود
این آخرین سفر بود

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:42 PM
دیگر برای دیدن او نیست بی گمان
کاین راه صعب را همه شب برخود
هموار می کنم
او مرده است
او مرده است در من و دیگر وجود او
از یاد رفته است
در من تمام آنهمه شبها و روزها
بر بادرفته است
اینک
من با عصای پیری خود در دست
بر جان خود تمامی این راه سخت را
هموار می کنم
اما برای دیدن او ؟
هرگز
من از مزار عهد جوانی خویشتن
دیدار می کنم
رفتم دیدم
سیماب صبحگاهی
از سربلندترین کوهها
فرومی ریخت

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:43 PM
در فصل برگ ریز
آمد
دلگیر
چونان غروب غمزده پاییز
و من ملال عظیمش را
در چشمهای سیاهش
خواندم
رفتیم بی هیچ پرسشی و جوابی
وقتی سکوت بود
بعد زمان چه فاصله ای داشت
دیدم که جام جان افق پر شراب بود
من در آن غروب سرد
مغموم و پر ز درد
با واژه سکوت
خواندم سرود زندگیم را
شب می رسید و ماه
زرد و پریده رنگ
می برد
ما را به سوی خلسه نامعلوم
آنگاه عمق وجود خسته ام از درد
با نگاه کاوید
در بند بند سیال سرخ جاری خون را دید
لرزید
بر روی چتر سیاه گیسوی خود را ریخت
آنگاه خیره خیره نگاهش
پرسنده در نگاه من آویخت
پرسید
بی من چگونه ای لول ؟
گفتم ملول
خندید

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:44 PM
با سروهای سبز جوان در شهر
از روز پیش وعده دیدار داشتم
دیوانگی ست
نیست ؟
اینک تو نیستی که ببینی
با هر جوانه خنجر فریادی ست
افسوس
خاموش گشته در من
آن پر شکوه شعله خشم ستاره سوز
ای خوبتربیا
این شعله نهفته به دهلیز سینه را
چون آتش مقدس زردشت برفروز
ای خوبتر بیا
که محنت برادر من غرق در الم
کوهی ست بر دلم
گفتی که
آفتاب طلوعی دوباره خواهد کرد
اینک امید من تو بگو آفتاب کو ؟
در خلوت شبانه این شهر مرده وار
هشدار گام به آهشتگی گذار
اینجا طنین گام تو آغاز دشمنی ست
یک دست با تو نه
یک دست با تو نیست
دیدم امید من برخسات
خشمنک
خندید
ندید و خیل خوف
در خلوت شبانه من موج می گرفت
با هق هق گریستن من
دیدم طنین خنده او اوج می گرفت
افروخت مشعلی
شب را به نور شعله منور ساخت
و پشت پلک پنجره ها داد بر کشید
از پشت پلکتان بتکانید
گرد فرون مانده به مژگان را
فریاد کرد و گفت
ای چشمهایتان خورشید زندگی
خورشید از سراچه چشم شما شکفت
اما
یک پنجره گشوده نشد
یک پلک چشم نیز
و راه
راهی نه جز ادامه اندوه
و خیل خواب خستگی و رخوت
افتاده روی پلک کسان چون کوه

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:44 PM
امشب
خک کدام میکده از اشک چشم من
نمنک می شود ؟
و جام چندمین
از دست من نثاره خک می شود ؟
ای دوست در دشتهای باز
اسب سپید خاطره ات را هی کن
اینجا
تا چشم کار می کند آواز بی بری ست
در دشت زندگانی ما
حتی
حوا فریب دانه گندم نیست
من با کدام امید ؟
من بر کدام دشت بتازم ؟
مرغان خسته بال
خو کرده با ملال
افسانه حیات نمی گویند
و آهوان مانده به بند
از کس ره گریز نمی جویند
دیوار زانوان من کنون
سدی ست
در پیش سیل حادثه اما
این سوی زانوان من از اشک چشمها
سیلی ست سهمنک
این لحظه لحظه های ملال آور
ترجیع بند یک نفس اضطرابهاست
افسانه ای ست آغاز
انجام قصه ای
اینجا نگاه کن که نه آغازی
اینجا نگاه کن که نه انجامی ست
این یک دو روزه زیستن با هزار درد
الحق که سخت مایه بدنامی ست

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:45 PM
ای تشنه کام پیوسته در تلاش چه هستی ؟ نام
دیگر زمین محبت خود را
از نسل ما سلاله پکان گرفته است
مردی که رستگاری خود را
با روزه های صمت
در طول سالیان به ریاضت
می ساخت
با من یک پیاله می
هفتاد سال طاعت خود را باخت
وقتی که سخت سخره گرفتند پکبازان را
من مثل برکشیده حصاری
بر پای ایستادم و خواندم
سادهترین ترانه پکی را
امشب امید رفته ز دستم
با من به یک پیاله محبت کن
من
از نسل از سلاله پکانم
من عاشق قدیمی ایرانم

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:45 PM
ای کاش انفجار
فرجام اگرچه تلخ
ما مومنان ساحت نومیدی
نومید و بی شهامت
حتی شهامتی نه
که نوشیم شوکران
در برزخ زمین
آونگ لحظه های زمانیم
اینجا کهمرز مرز گزینش بود
ایا کسی فرمان انهدام مرا می خواند ؟
فریاد می زنم نه صدایی
بر من نه پاسخی نه پیامی
تردید بود و من
این تلخوش شرنگ شماتت را
قطره قطره
باری به جام کردم و نوشیدم
دیدم که می جوند
دیوار اعتماد مرا موریانه ها
اینک من آن عمارت از پای بست ویرانم
ایا دوباره بازنخواهی گشت ؟
نمی دانم

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:46 PM
هر چند
شب با تمام توش و توان و طلابتش
بر سرزمین تب زده آویخت
دیدم
سیماب صبحگاهی
از سر بلندترین کوهها
فرو می ریخت
گفتم
امید من
برخیز وخواب را
برخیز و باز روشنی آفتاب را

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:46 PM
دیو دیو ؟
آری دیو
این تن افراخته چون کوه بلند
به چه فن آورم او را در بند ؟
من و این ترکش و این تیر و کمان ؟
من و این بازی خرد
من و این دیو گران؟
اگر این تیر رها گشت ز کف
اگر این تیر نیاید به هدف ؟
من و نابودیم آسان آسان
آخرین تیر من از چله گذشت
ترکش من دگر از تیر تهی ست
دوی می اید دیو
دیگر ای بخت سیاهم
به تو امیدی نیست

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:47 PM
در‌آسمان آبی
ابر سیاه ولوله بر پا کرد
رگبار اگر کهکرد شکوفان
بر روی سنگفرش خیابان
گلبوته های سرخ
در شهر و در بسط بیابان
بید سپید زردی برگش را
خواهد سپرد در کف نسیان

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:47 PM
پنداشت او قلم
در دستهای مرتعشش
باری عصای حضرت موساست
می گفت
اگر رها کنمش اژدها شود
ماران و موری های
این ساحران رانده وامانده را
فرو بلعد
می گفت
وز هیبت قلم
فرعون اگر به تخت نلرزد
دیگر جهان ما به چه ارزد ؟
بر کرسی قضا و قدر
قاضی
بنشسته با شکوه خدایان تندخو
تمثیل روزگار قیامت
انگشت اتهام گرفته به سوی او
برخیز
از اتهام خود اینک دفاع کن
این آخرین دفاع
پیش از دفاع زندگیت را وداع کن
می گفت
امان دهید
تا آخرین سپیده
تا آخرین طلوع زندگیم را
نظاره گر شوم
پیش از سپیده دم که فلق در حجاب بود
بر گرد گردنش اثری از طناب بود
و چشمهای بسته او غرق آب بود
در پای چوب دار
هنگام احتضار
از صد گره گرهی نیز وا نشد
موسی نبود او
دردستهای او قلمش اژدها نشد

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:47 PM
ای شیر ای نشسته تو غمگین و سوگوار
ای سنگ سرد سخت
تا کی سوار پیکر تو کودکان کوی
یکباره نیز نعره بکش غرشی برآر
تا دیده ام تو را
خاموش بوده ای
در ذهن همگنان
بیگانه بوده ای و فراموش بوده ای
در نو چرا صلابت جنگل نمانده است ؟
در تو کنون مهابت از یاد رفته است
در تو شکوه و شوکت بر بادرفته است
باور کنم هنوز
کز چشم وحش جنگل
هر غرش تو باز ره خواب می زند ؟
باور کنم هنوز
از ترس خشم تو
شبها پلنگ از سر کوهسار دوردست
دست طلب به دامن مهتاب می زند ؟
از آسمان سربی
یکریز و تند ریزش باران است
از چشم شیر سنگی
خونابه سرشک روان است
ای شیر سنگی ای تو چنین واژگونه بخت
ای سنگ سرد سخت
همدرد تو منم
من نیز در مصیبت تو گریه می کنم

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:48 PM
آه هیهات که در این برهوت
و اندر این سوخته دشت فرتوت
برگی و باری نیست
چه توانسوز کویری که در آن
از کران تا به کران حتی دیاری نیست
آری نیست
همتی هست اگر
من و توست
تا در این خشک کویر
از دل سنگ بر آریم آب ی
کسی از غیب نخواهد آمد
در من و توست اگر مردی هست
با تو ام ای دلبند
سوی ابری که نخواهد آمد
و نخواهم بارید
چشم امید مبند
آه
هیهات
چه وقت این برهوت
بر سر هر تکش
می نشیند یاقوت

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:48 PM
کبک بس قهقهه سرداد که سرو
تیرک تارم افلکی نیست
که بر یکسوی نه این نه گنبد
پی ایجاد تن خکی نیست
ابر بارنده به دریا می گفت
گرنبارم تو کجا درایی ؟
در دلش خنده کنان دریا گفت
ابر بارنده
تو هم از مایی
غوک از آب برون جست و سرود
هستی چرخ پی هستی ماست
ماهی برکه به آرامی خواند
آب کو
آب چه شد ؟ آب کجاست ؟
اسب غرنده تر از رعد جنوب
شیهه اش دشت تهی را پرکرد
خر به خرگاه
به صد عشوه و ناز
سر افراخته در آخور کرد

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:48 PM
تو همچون کوه مغروری
صفای روح پکت را
میان آسمان صاف باید دید
دلت ایینه ای زیباست
نه بر آن نقش زنگاری
تو همچون اسب خود چالک و نیرومند
کبوتروار و چابک می پری آری
به هنگام فرود خویش
عقاب خشمگین را یاد می آری
تو مرد کوه
مرد دشت
مرد جنگل و رودی
نه پروایت ز خشم رعد یا توفان
نه در دل بیمت از برق است
یا باران
تو فرزند صعوبتهای کهساری
به گاه رامشت
رامشگری چالک
به گاه رزم گردی جنگجو
در جنگ سالاری
تو فرزند برومند امید ایل
ایل چابک خویشی
تو امید دل فرخنده گلناری
تو باید عشق رخ گلنار شیدایی
تو او را دوست می داری
تو او را
او تو را اما چه باید کرد با این بخت بد
باری
کنونت دشمنی بس ناجوانمردانه با نیرنگ
تو را خواند برای جنگ
تو مرد کوه
مردد شت
مرد جنگل و رودی
اگر بازوی مردانه ی تو در پیکار می چنگد
مترس از جنگ
مترس از مرگ
که بعد از مرگ تو گلنار می جنگد

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:48 PM
دشتها آلوده ست
در لجنزار گل لاله نخواهد رویید
در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت اید ؟
فکر نان باید کرد
و هوایی که در آن
نفسی تازه کنیم
گل گندم خوب است
گل خوبی زیباست
ای دریغا که همه مزرعه دلها را
علف هرزه کین پوشانده ست
هیچکس فکر نکرد
که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
که چرا سیمان نیست
و کسی فکر نکرد
که چرا ایمان نیست
و زمانی شده است
که به غیر از انسان
هیچ چیز ارزان نیست

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:49 PM
این مرد خودپرست
این دیو این رها شده از بند
مست مست
استاده روبه روی من و خیره در منست
گفتم به خویشتن
ایا توان رستنم از این نگاه هست ؟
مشتی زدم به سینه او
ناگهان دریغ
ایینه تمام قد رو به رو شکست

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:49 PM
در اوج شادمانی
در قله غرور
در بهترین دقایق این عمر نابپای
در لذت نوازش برگ و نسیم صبح
در لحظه نهایت نسیان رنجها
در لحظه ای که ذهن وی از یاد برده است
خوف تگرگ را
کز شاخسار باغ جدا کرده برگ را
ناگاه
غرنده تر ز رعد و شتابنده تر ز برق
احساس می کند
چون پتک جانگدازی این پیک مرگ را

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:49 PM
من به مهمانی خون می رفتم
و پسرهایم را
پیش چشمم قربانی می کردند
من ولی خنده کنان می گفتم
خون سرخ پسرانم زیباست
ای ساقی ساقی ساقی
خون پسرم را در جانم بریز
امشب از آن شبهاست
پسرانم پسرانم بهخدا
پدر پیر شما می خنند
آن که یک عمر گریست
بگذارید که با خون شما مست کند
و بخندد و بخواند
ساقی
بیش از این با دل و جانم مستیز
خون سرخ پسرانم را در جانم بریز

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:50 PM
دریانوردهامان کو ؟
دریانوردها
مردان حادثه آن خوابگردها
در خواب خفته اند
با این نهنگهای عظیم
این نهنگها
آخر چه کرد بایست
مردان حادثه دریانوردها
در خواب خفته اند
در آبهای خواب
با خوابهای آب
با موجهای مد
با موجهای قد کشیده به دریای التهاب
هنگام خواب نسیت
دریانوردهامان
در خواب خفته اند
در خواب آبهای گران
آب خوابها
از سوی هرکرانه به پرواز در فراز
شط شهابها
و بر فراز کشتی گمکرده راه خویش
خیل عقابها
دریانوردهامان
مغروق خوابها
باری کدام مد
هنگامه نبرد
از خوابهای سنگین
دریانوردهامان را بیرون می آورند ؟

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:50 PM
چون باز برکشید سر از پشت کوهسار
هنگام صبح جام بلورین آفتاب
آن گرد تک سوار
غرق سلیح گشت و به میدان جنگ رفت
تا بسترد ز نام وطن گرد ننگ رفت
دشتی سپاه چشم بهراهش در انتظار
اید اگر سوار
پیروزی است و
فتح
شادی و افتخار
گر برنگردد ؟
آه
چه فریاد و شیون است
تا دوردست ملک لگد کوب دشمن است
خورشید سر نهاد بهبالین کوهسار
آهنگ خواب داشت
تا اید آن وسار
دشتی سپاه چشم براهش درانتظار
ناگاه
برخاست گرد راه
از دوردست دشت میان غبار راه
آمد سوی سپاه
یک اسب بی قرار
یک اسب بی سوار

تووت فرنگی
10th April 2011, 05:51 PM
در جستجوی انصاف
تا پشت کوه قاف
سفر کردم
معدوم بود
آنچه گمان کردم
مکتوم مانده است
اما مروت این گهر نایاب
یالامحاله
کمیاب
در هر کتاب
گر چه کتابی نیست
منسوخ گشته بود
و کاخ عدل
از جور بانیان ستم کوخ گشته بود
ایمان مگر به معجزه می ماند
ورنه به روی هیچ جز هیچ
هیچ بنایی را
بنیان نمی توان کرد
این معجزه ست معجزه ایمان
که ایمان را
با صد هزار ترفند
ویران نمی توان کرد

تووت فرنگی
10th April 2011, 06:04 PM
زندگی چون جمله هایی بود بی پایان
سربهای داغ
نقطه ای در انتهای سطرهایی مختصر بودند
قلبها با قلبها نا آشنایی داشت
دستها با دستها
بیگانه تر بودند
در شب طولانی سنگین
کورمالان گرچه یاران در سفر بودند
سخت از هم بی خبر بودند
از دورویی های بی پروا
وز نگاه سرد گستاخانه بی شرم این و آن
آن و این در ‌آتش عصیان و خشمی شعله ور بودند
نی امیدی بود
نه نویدی بود
نه به سر شوری
نه در دل اشتیاقی بود
و لبان رازداران
در خطر بودند
دلهره
اندوه
نشئه مرفین ذلت بار
وفساد و شهوت تند جوانی
جلوه گر بودند
در شبی اینگونه جانفرسا
در شبی این گونه ذلت بار
مردم آزاده بیدار
چشم بر راه سحر بودند

تووت فرنگی
10th April 2011, 06:04 PM
غرور من که به ملک سخن خدایی کرد
دریغ در طلب آشنایی با تو
وفا و عشق تو را
چون گدا
گدایی کرد

تووت فرنگی
14th April 2011, 08:28 PM
کران تا کرانش کویری
نه
بل هول زای
گیاهی نه در آن
به هر جای روییده خاری
در آنجاست یک توده پوسیده فرسوده
استخوانی
نشانی ز اسبی ست وامانده و از سواری

تووت فرنگی
14th April 2011, 08:29 PM
کاوه آهنگر می گوید
با نگاهی گویا
با لبانی خاموش
قصر ضحاک هنوز آباد است
تو به ویرانی این کاخ بکوش

تووت فرنگی
14th April 2011, 08:29 PM
غروری ست در من
که هر صبح
عقابان پروازشان سینه آسمانها
درودی شگفتانه گویند بر من
غروری ست در من
که آن کوه ستوار سر سوده بر آسمان را
که سیل سیه مست ویران کن خانمان را
کند غرق حیرانی و بهت بسیار
غروری ست در من
پدیدار
که از شوکتش چشم شاهین به وحشت درافتد
که هر شیر شرزه
به هر بیشه از شوکت خشم من مضطر افتد
غروری ست در من
نه
دیوی ست اینجا درون دل من
نه
گویی که آمیخته ست آخشیج خبائث به آب و گل من
غروری ست در من
مرا عاقبت این غرورم به خک سیه می نشاند
مرا چون پلنگان مغرور
شبی از فراز یکی قله کوه
به رفاترین ژرفی دره ای می کشاند
غروری ست در من
که یک شب به من شربت مرگ را می چشاند
غروری ست در من

تووت فرنگی
14th April 2011, 08:30 PM
گفتید : نشنوید و نبینید
گفتیم ما به چشم
گفتید : منکر به فهم خویش شوید و شعور خویش
گفتیم : دشوار حالتی ست ولی چشم
دیدم اینک شما ز ما
باری توقع عاشق بودن و دوست داشتن دارید
آری شما که روی ز سنگ
آری شما که دل از آهن دارید

تووت فرنگی
14th April 2011, 08:30 PM
محبوب خوب من
من عازم نبردم
گفتی وداع ؟
هرگز
دشمن وداع آخر خود را
بایست کرده باشد
من از نبرد پیش تو بر می گردم

تووت فرنگی
14th April 2011, 08:31 PM
تا مگر شیشه این کاخ به هم درشکند
تا مگر ولوله افتد به دل قصر سکوت
دست در حسرت سنگ
سنگ در آرزوی پرواز است

تووت فرنگی
14th April 2011, 08:32 PM
پنداشتم که اینهای
بگرفته ام برابر یاران خودپسند
تا هیات غریب به خون درنشسته را
نظاره گر شوند
وهنی عظیم بود
آنان به عمد پلک به هم برنمی زدند
و ز دستهایشان
همه تا مرفق
در خون دوستان موافق فرو شده
گویی جویی ز خون تازه فرو می ریخت
از خویشتن به تنگ
وزهیات غریب فراموش گشته شان
آنک ز پای تا به سر
ایینه غرق ننگ
گفتم
این است اینه
یک لحظه بنگرید
خود را درون اینه ها یادآورید
دیدم که تشنگانند
باری به خون هرکه و حتی
به خون خویش
وز ترسشان برآمد فریادم از نهاد
از بیم جان ز دست من ایینه اوفتاد
دیدم دراینه ی پریش
هر یک هزار تن شده بودند
خونخوار تر ز پیش
بر خون خویشتن شده بودند

تووت فرنگی
14th April 2011, 08:32 PM
آخرین حرف این است
زندگی شیرین است
خود از اینروست اگر می گویم
پایمردی بکنیم
پیش از آنکه سر ما بر سر دار آرد خصم
ما بکوبیم سر خصم به سنگ
وین تبهکاران را
بر سر دار بسازیم آونگ

dvdtools
30th May 2011, 06:15 PM
مشخصات کامل نت بوک NC 110 سامسونگ

· ابعاد : 10.4" (W) x 7.4" (D) x 0.97" (H):

· پردازنده: Intel® Atom™ N455

· حافظه: 1 GB DDR3 System Memory- 2 GB Max System Memory

· هاردیسک : 250GB Hard Drive Capacity

· صفحه نمایش : 10.1" Screen Size- LED Backlit LCD Screen

· کارت گرافیک: Intel GMA 3150 Graphics Chip

· باتری: 6 Cell

· پورت های I/O:



Headphone Jack
4-in-1 (SD, SDHC, SDXC, MMC) Multi Card Slot
3 USB 2.0 Ports
VGA
RJ45 (LAN)



لینک منبع:





http://www.samsung.com/uk/consumer/pc-peripherals/notebook-computers/netbooks/NP-NS310-A01UK/index.idx?pagetype=prd_detail&tab=feature




همچنین در وب سایت ویزویز:


http://vizviz.net/tag/%D9%85%D8%AF%D9%84-samsung-nc110/

Samsung NC110


http://up.iranblog.com/images/rt9nzq4zo4upcqi7grc7.jpg (http://up.iranblog.com/)

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد