ورود

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : رسام قلم



touraj atef
10th April 2011, 11:03 AM
كمي دل رنجيده ام دست به قلم برده تا كمي زمخت رسامي كنم و از جهان پيرامونم سخن رانم همان جهاني كه در تلاطم جنگ و نداي آزادي و سونامي و..در آستانه جنون است
دنياي مضحكي است ؟ به نظر جهان ما چنين به نظر نمي رسد در روزگار آتش و دود و جنگ و ظلم ديكتاتورها نمي توان چندان از لبخند و شادي جهان صحبت كرد اما دوست داريم كه در مضحكه اي زندگي كنيم كه نامش را حضور در دنياي مدرن داده اند براستي وقتي در دنيائي هستيم كه معمر قذافي در پيامي مضحك لقب " فرزندم " را به باراك حسين اوباما مي دهد نبايد به هجو اين دنيا نگريست ؟ در روزگاري كه ياد گرفته ايم همه چيز را هجو و هزل و مضحك بسازند بايد هم ساده انگاري در اوج باشد ... پنجشنبه گذشته فيلم جدائي نادر از سيمين را ديدم فيلمي كه به اصطلاح مردماني كه مي خواستند با شعورشان بازي نشود مشتاقانه مي بينند اما درهنگام نمايش فيلم اصغر فرهادي شاهد بودم كه هزل فكري سخت در اذهان ما ريشه دوانده است براي كساني كه اين فيلم را هنوز نديده اند بايد بگويم در اين فيلم پيرمردي حضور دارند كه مبتلا به بيماري آلزايمر است و بخوبي از ايفاي اين نقش بر آمده است و در چند صحنه به قدري زيبا درد فراموشي و شايد فراموش شدن را بازي مي كند كه ناخود آگاه بغض در گلو مي پيچد و اشك از چشمها روان مي شود اما با تعجب خود در سينماي محل نمايش اين فيلم شاهد بودم و از برخي دوستانم در محلهاي ديگر شنيده ام كه مردم به اين پيرمرد در بر خي از سكانسها خنديده اند براستي خنديدن به پيرمردي كه آلزايمر دارد و از ديد من نماينده نسل گذشته تر ايران است و شايد به قول رفيقي نشاني از ايران و فرهنگ ايراني است چه معني دارد ؟ در همين فيلم شهاب حسيني به ايفاي نقشي تاثير گذار يك مستاصل و بي پناه و زخم خورده را به نمايش مي گذارد و حتي در صحنه اي از فيلم به صورت بداهه پيشاني به در مي كوبد كه در سكانسهاي بعد نشان مي دهد كه براستي پيشاني او زخمي شده است و درست در اين صحنه استيصال باز صداي خنده هائي مي شنوم و... و چنين در ميان صحنه هاي فيلم به خوبي فرهنگ ساده پنداري را مي ديدم فرهنگي كه همه چيز را با نگاهي سراسر سطحي مي نگرد و بعدها چوب آن را مي خورد در پنجشنبه گذشته كه اين فيلم را ديدم ,سالگرد مرگ صادق هدايت نيز بود بخوبي مي توانستم حسهاي غريب نا اميدي نويسنده اي را ز اندرونم باور كنم
نويسنده اي كه در سالگرد خودكشي او فغان ها و ناله ها زده مي شود اما هيچ كس نمي پرسد كه چرا بايد او در انزوا و آن گونه مشتاقانه و شوريده خودكشي كند ؟ هدايت كه آنقدر به زندگي اعتقاد داشت كه از گياه خواري پشتيباني مي كند خود را مي كشد و مي توان تصور كرد در روزگار هدايت همه با همان لبخندهاي استهزا آميزي كه به پيرمرد مبتلا به بيماري آلزايمر فيلم جدائي نادراز سيمين در 60 سال پس از مرگ هدايت مي زنند به طور يقين در روزگار او به قولي به " صادق خان " و خودكشي او هم مي زدند و مي پنداشتند كه خودكشي هدايت در 19 فرودين 1330 بوده است در حاليكه بايد قاطعانه گفت هدايت مدتها بود كه خودكشي كرده بود وقتي او در هنگام زيستن تصميم مي گيرد ديگر ننويسد يعني اين كه خودكشي كرده بود براي يك نويسنده ننوشتن و مرگ قلم چيزي چون خودكشي و شايد بدتر از آن است و مي توان حدس زد صادق خان گياه خوار و هدايت شوخ و تند و پر انرژي از همان دردي در فغان و غوغا بود كه فروغ دم آن را زده بود كه چنين نجوا كرد
" من در ميان مردماني زندگي مي كنم كه همچنان كه ترا مي بوسند در ذهن خويش طناب دار ترا مي بافند "
آري هدايت همان گونه رفت كه فروغ به گونه اي رفت فروغي كه نا اميدانه مي گويد
" هيچ صيادي در جوي حقير كه به گودالي مي ريزد مرواريدي صيد نخواهد كرد "
فروغي كه من در فروردين 1390 براي انشاي مطالعه آزاد دخترم مجبور مي شوم به خواست او باز هم از فروغ گويم در حاليكه 45 سال است كه او رفته است چرا بايد آن گونه غريبانه در ميان دود سيگار تنهائي و كوچه خلوت باشد و به نجواي باد در كوچه هاي تنهائي كه مي توانست كوچه خوشبختي هائي كه او برايمان نجوا كرده بود گوش فرا دهد؟ آيا تبعيد خود خواسته سهراب سپهري همان قصه انزوا و گوشه گيري و شايد خودكشي هدايت نبود ؟ قصه هاي خيام و فردوسي و حافظ مگر به گونه ديگر است ؟ چرا حافظ بايد به ديوان سوزي افتد ؟ چرا فردوسي حتي نتواند در گورستان شهرش مدفون شود ؟خيام به چه دليل با كوزه هاي ساكت نجواهايش را مي گويد ؟...
قصه آن پير مرد آلزايمري و خنديدن به او و حكايت به ياد هدايت در سالگرد خودكشي او افتادن تنها يك هجو بزرگي است كه ساده انگاري نام داردنمي دانم اين نوشتار چقدر مي تواند كاررائي داشته باشد اما حتي اگر يك نفر يعني خودم آن را بخوانم باز مي تواند پيامي داشته باشد كه نجواي پرندگان شهرم ساده ننگرم به جوانه هاي زده شده درختان به چتر سبز بيد مجنون جلوي در به ياس زرد داخل باغچه همسايه به رزهاي شگفته شده چند ماوا دورتر به اين آسمان آبي شده پر دود شهرم به چشمهاي پر غرور دخترم كه انشاي خود در باره فروغ را مي خواند و او را شاعره محبوب نسل ها مي خواند و به شادي كودكانه امروزي كه داشته و پايان اين مجال گفتاري و درد و دلي حتي با خودم را ساده ننگرم
دوست دارم ديگر به پير مرد آلزايمري نخنديم و از ياد نبريم آلزايمر همان دردي است كه بسياري از ما خود دچار آن شده ايم و گنجهاي بسياري را از ياد برده ايم گنجهائي كه چون لبخند فرزندانمان و آسمان آبي شهرمان و چتر بيد مجنون سبزمان و رزهايمان و ياس هاي زردمان و قلمهايمان و نجواهايمان و شاعرانه هايمان و دلهايمان و عاشقانه هايمان و... همين نزديكي است اما هجو گونه و هزل انگيز آنها را به تمسخري كشيديم چون واژه" فرزندم " كه از زبان قذافي به اوباما خطاب مي شود باشد كه چنين نباشد و در آخر باز با نجواي فروغ را گويم و مجال را پاين دهم كه
باشد كه باز گويند مردمان حكايت عشق مدام ما

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد