تووت فرنگی
8th April 2011, 12:16 PM
بیهوده او را در آینه می جستم زیرا او در گذشته من مرده بود و من هر چه رو به آینده به جستجوی او راه می سپردم از من دور تر می شد...
حلقه ها بر در زدم،در باز نشد
حلقه ها بر در کوفتم بار دگر
آشنا با چشم من بام و در آن خانه بود
بانگ پایی آمد و گفتم که بانگ پای اوست
این نشان آشنای نقش نا پیدای اوست
در چو چشم دختری که ز خواب بر خیزد به ناز
باز شد آهسته و از آن میان
دختری در من به چشم آشنایان خیره شد
خواندم از نگاهش قصه بیگانگی
گفتمش آشنای من کجاست؟
اندکی در چهره من خیره ماند
آشنای دور را گویی که می آرد به یاد
گفت آری همزبان خویشتن را می شناسم
بر لبش نام تو هر دم می گذشت
جز به یادت بر لبش هر گز سرودی بر نخواست
گفتمش اکنون کجاست؟
گفت از اینجا رخت بر سوی خانه دیگری کشید
در حجاب سال و ماه از پیش چشمم پر کشید
بار دیگر گام هایم بوسه زد بر خاک راه
عقربک های زمان همگام من ره می سپردند
سالها از پیش چشمم می گذشت ...
خانه ای دیگر نگاهم را به سوی خود کشید
آشنا با نگاه من بام و در آن خانه بود
حلقه بر در کوفتم بار دگر
بانگ پایی آمد و گفتم بانگ پای اوست
در چو چشم دختری با ناز باز شد
دختری پیدا شد و گفتار ما آغاز شد
اندکی در چهره من خیره ماند
آشنای دور گویی که می آرد به یاد
گفت اورا می شناسم
بر لبش نام تو می گذشت هر دم
جز به یادت از لبش هرگز سرودی بر نخواست
گفتمش اکنون کجاست؟
گفت از اینجا رخت سوی خانه دی گری کشید
در حجاب سال و ماه از پیش چشمم پر کشید
بار دیگر گام هایم نقش تو بر خاک زد
عقربک های زمان همگام من ره می سپردند
سالها از پیش چشمم پر کشید
خانه ها از پیش چشمم می گذشت
آشنا با چشم من بام و در هر خانه ای
حلقه ها بر در زدم
بانگ پایی در سرای آخرین آمد به گوش
در چو چشم دختری آهسته از هم باز شد
باز آن گفتار ها آغاز شد
بازآن گفتار ها پایان گرفت
گفتمش آن آشنای من کجاست؟
پاسخ تلخی لبانش را از هم گشود
گفت او دیریست در این خانه تنها مرد،مرد
پرسش بیهوده ای بر روی لبهایم نشست
پس تو دگر کیستی؟
گفت من
بی گانه ای نا آشنا با خویشتن...!
حلقه ها بر در زدم،در باز نشد
حلقه ها بر در کوفتم بار دگر
آشنا با چشم من بام و در آن خانه بود
بانگ پایی آمد و گفتم که بانگ پای اوست
این نشان آشنای نقش نا پیدای اوست
در چو چشم دختری که ز خواب بر خیزد به ناز
باز شد آهسته و از آن میان
دختری در من به چشم آشنایان خیره شد
خواندم از نگاهش قصه بیگانگی
گفتمش آشنای من کجاست؟
اندکی در چهره من خیره ماند
آشنای دور را گویی که می آرد به یاد
گفت آری همزبان خویشتن را می شناسم
بر لبش نام تو هر دم می گذشت
جز به یادت بر لبش هر گز سرودی بر نخواست
گفتمش اکنون کجاست؟
گفت از اینجا رخت بر سوی خانه دیگری کشید
در حجاب سال و ماه از پیش چشمم پر کشید
بار دیگر گام هایم بوسه زد بر خاک راه
عقربک های زمان همگام من ره می سپردند
سالها از پیش چشمم می گذشت ...
خانه ای دیگر نگاهم را به سوی خود کشید
آشنا با نگاه من بام و در آن خانه بود
حلقه بر در کوفتم بار دگر
بانگ پایی آمد و گفتم بانگ پای اوست
در چو چشم دختری با ناز باز شد
دختری پیدا شد و گفتار ما آغاز شد
اندکی در چهره من خیره ماند
آشنای دور گویی که می آرد به یاد
گفت اورا می شناسم
بر لبش نام تو می گذشت هر دم
جز به یادت از لبش هرگز سرودی بر نخواست
گفتمش اکنون کجاست؟
گفت از اینجا رخت سوی خانه دی گری کشید
در حجاب سال و ماه از پیش چشمم پر کشید
بار دیگر گام هایم نقش تو بر خاک زد
عقربک های زمان همگام من ره می سپردند
سالها از پیش چشمم پر کشید
خانه ها از پیش چشمم می گذشت
آشنا با چشم من بام و در هر خانه ای
حلقه ها بر در زدم
بانگ پایی در سرای آخرین آمد به گوش
در چو چشم دختری آهسته از هم باز شد
باز آن گفتار ها آغاز شد
بازآن گفتار ها پایان گرفت
گفتمش آن آشنای من کجاست؟
پاسخ تلخی لبانش را از هم گشود
گفت او دیریست در این خانه تنها مرد،مرد
پرسش بیهوده ای بر روی لبهایم نشست
پس تو دگر کیستی؟
گفت من
بی گانه ای نا آشنا با خویشتن...!