PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : لكوموتيو



touraj atef
6th April 2011, 11:03 AM
از كوهستان بالا مي روم باران بر سر و رويم مي بارد نجواي اذان از دور دست به گوش مي رسد سيلاب آب روان است و سكوت است سكوت در برون ولي در اندرونم قيامت حافظ گونه است كه باز ترنم مي كند
در اندرون من خسته دل ندانم كيست/كه من خموش و او در فغان و غوغا است
سرم را بالا مي كنم باران بر رويم مي نوازد و به آن بالاي كوه مي نگرد و دلم مي خواهد كه يك قطار باشم كه در تاريكي و سكوت كوهستان بالا مي رود از تصور اين رويا به وجد مي آيم اما ناگهان مي انديشم مگر هميشه در قطار نبودم ؟ ... و باز با خودم نجوا كنم
قطار زندگي باز سوار تو هستم تا مرا ببري آنجائي كه دوست داري
به ريل ها مي نگرم بازي ريل ها چه ها با من كرد,ومن چه بازيچه اي بودم در ميان اين دو خط موازي كه قصه ها تلخ و شيرين و سخت و سهل و درد و درمان و عشق و هجر برايم داشت روزگار كودكي واگن كوچكي بودم در پشت لكوموتيوي كه مي انديشيدم بهترين مسير ها را انتخاب مي كند اما نمي دانستم لكوموتيو حتي اگر به بزرگي آن روزگاري بود كه مي پنداشتمش باز اسير ريل روزگار بود
زمانه گذشته و بزرگ و بزرگتر شدم و كوپه من هم بزرگ شد اما نزديك به لكوموتيو نشد يعني شايد هم اين قصه به نظر مي آمد كه چنين بود اما مگر ريل ها مي گذاشتند كه قصه نزديكي باشد ا؟ين ريل ها بودند كه بازي ها داشتند و نزديكي كوپه و لكوموتيو كاري نمي توانست بكند حتي اگر نزديك بودند
قصه هاي زندگي گذشت و من هم اسير ريل ها شدم ريل هائي كه تنها مسير سر بالائي را دوست دارند سربالائي كه لكوموتيو مي رفت لكوموتيو مغروري كه مي انديشيد همه چيز را او مي داند برايم مسير انتخاب مي كرد برايم نقشه مي كشيد برايم پند و نهي شده بود و تشويق؟ نه اين ديگر شوخي بزرگي بود ,بي آن كه از من كه واگنش بودم بپرسد مي خواهم بيايم يا نه ؟ قصه زمانه مرا بزرگ مي كرد ولي گاهي لكوموتيو مرا به آخرين گيره مي بست بزرگ بودم و لي دور تر از هميشه از لكوموتيوي كه قرار بود رهبر و راهنما بشود ياد جمله هاي يك كتاب قديمي مي افتم كه مي گفت آن كه با رفتارش باعث پيشرفت تو شود دوست و رهبر تو است و آن كه با رفتارش ترا عقب مي اندازد دشمنت مي شود و قصه لكوموتيو وواگن هم مي پنداشتم كه چنين است اما نمي دانستم كه رهبر يك ترن هيچگاه لكوموتيو نبوده است كه او تنها اسير ريل ها است نگاهي به مسير گذشته مي كنيم تنها حسرت مي خورم و با شگفتي از خودم مي پرسم كه آخر مگر همه ريل ها روزگار را با اين لكوموتيو نرفتم پس چرا اينقدر دلم مي خواهد كه از او دور شوم ؟ چرا دلم مي خواهد واگني باشم غرق در گل و بارم تنها عشق و مهر و دلدادگي باشد ؟دلم گرفته است عده اي گويند كه منزوي شده است قصه ام براي عده اي ديگر حكايت تنهائي و هجران يار مي دهد شايد هم داستانهاي ديگر براي اين واگن كه نامش ناخدا است را مردمان شهر بگويند اما هر كس از پشت شيشه هاي واگنش مي تواند واگن قطار ديگري را تنها نظاره كند مي دانم و باز مي دانم حكايت ربطي به واگن و لكوموتيو نداشت و همه چيز به ريل ها مربوط است اما من مي دانم دلم ريل هاي ديگر مي خواهد ريل هاي موازي كه در يك كوهستان بلند چون مار مي پيچند و به بالا مي روند شايد بالا رفتن سخت باشد اما وقتي خودت باشي و يك كوهستان پر سكوت و يك عالمه اميد و آرزو و دلي پر عشق ديگر كوهستان سر بالائي دردت نمي آورد به ريل هاي زندگي مي نگرم ريل هائي كه مرا به سوي او ببرند كه ناچار شد در حسرت ريل هاي روزگار سكوت كند و نشنود و نگويد و لبها را بگزد به جاي اين كه به ميزباني ياري بفرستد دلم با او است كه مي گويد ديگر بد نشو و گاه به گاهي هم مي گويد زيادي خوب نباش اما هيچگاه براي او هيچ نشدم كه اين ريل ها نگذاشت چون مسافر نظاره گر در واگني تنها مسافر واگن ديگر در مسير و ريل ديگر را ببينم و تنها دستهايم را مواج كند و بخواهم بگويم دوست دارم دلم آغوشي بي دغدغه تنها و تنها با تو خواهد كه چون من اسير ريل هاي نا مرادي روزگار و لكوموتيوهاي پر ادعا بود ديگر حتي به لكوموتيو فكر هم نمي كنم لكوموتيو هم خود اسير است ولي گناهش اين است كه خواست به من كه يك واگن كوچك بودم آشكارا بنمايد كه او تصميم مي گيرد اما او خودش هم اسير ريل ها بود...
سرم را پايين مي كنم آب از سرو رويم مي چكند و چه حقه زيبائي مي زنم اشكهايم در ميان اشكهاي آسمان پنهان كردم تا باز لكوموتيو روزگار پندارد مرا به بهترين مسير برده است كه چنين بي اشك لبخندي بر گوشه لب دارم...

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد