PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : نوشته هاي خودم(2): دنياي سه شكلي دو بعدي تك نفره



N I M A
24th December 2008, 07:38 AM
جهان سه شکلی دو بعدی تک نفره (http://soojea.blogfa.com/post-1.aspx)
یه دنیایی بود که آدماش همه از سه تا شکل مربع دایره و مثلث درست شده بودند
تو این دنیا که سرزمین یه مربع بزرگ بود خورشید مثلث بود و خونه ها هم گرد بودند هیچ چیز تعادل نداشت
این دنیا یه دنیای دو بعدی قشنگ بود فقط یه مشکلی داشت
اگه یکی خونشو میساخت , بقیه نمیتونستن دیگه رد بشن از اون خونه مگه اینکه از بالاش عبور میکردند
بعد قانون جاذبه اعمال میشد اما خوب جاذبه خیلی پیجیده بود چون ججاهای تیز کمتر بود و یهو آدما میپریدند میچسبیدند به خورشید اگه خورشید از قاعدش به زمین نور میتابوند آخه اونم میچرخه دیگه کلا خیلی همه چیز خیلی بهم ریخته میشد اما یه خوبی داشت و اون اینکه تو این سرزمین پهناور و عظیم دنیای سه شکلی دوبعدی فقط یه نفر زندگی میکرد در نتیجه هیچ مشکلی نداشت و خونه هیچ کس مزاحمش نبود مگه خونه خودش که اگه میخواست گلاشو آب بده باید از رو همه چیز رد میشد یا کل دنیای سه شکلی دوبعدی رو دور میزد!

N I M A
24th December 2008, 07:38 AM
آدم یاد گرفت (http://soojea.blogfa.com/post-3.aspx)
آدم غصه میخورد با خودش میگفت آخه این چه وضعشه باید همش هواسم باشه نچسبم به خورشید بسوزم از اونطرف باید کل سیاره به این بزرگی رو بچرخم تا یه گل آب بدم نکنه اون گله پلاسیده شه آخه به من چه که این گله اونجاست برای من که کاری نمیکنه و یاد گرفت غر بزنه اما خیلی اوضاع خوبی نبود چون به خودش غر میزد و اعصاب خودش خورد میشد اما خوب یاد گرفته بود دیگه نمیشه که چیزی یاد بگیره و انجام نده
آدم رفته بود یه خط پیدا کرده بود گذاشته بودش جلوش خودشو توش نگاه میکرد و باز غر میزد که چه وضعشه آخه من سرم مربع بدنم مربع پاها و دستام دایره این چه وضعشه آخه؟
همه چیز خوب بود اما خوب غر وارد زندگی آدم شده بود دیگه و یاد گرفته بود
بعد از یه مدت آدم فکر کرد اینجوری نمیشه و باید یه کاری کرد اون رفت دور سیاره رو بگرده با چیزی رو به روشد یه کوه دایره وسط راهش افتاده بود احتمالا شب که خواب بوده اون اونجا سبز شده بود اون کوه نمیزاشت اون به گلش آب بده نشست فکر کرد و تصمیم گرفت هر جوری هست کوه رو از اونجا برداره آدم یاد گرفت تصمیم بگیره رفت تیشه آورد شروع کرد به کندن اما مگه تموم میشد خیلی سعی کرد و سعی کرد و سعی کرد
بعد از پنج شیش دقیقه فهمید نمیشه پس تصمیم گرفت کوهو دیگه نکنه و فهمید میشه تصمیم گرفت و انجام نداد حالا گله هرچی میشه بزار بشه
اما خوب نظم اونجا واقعا خیلی دقیق بود کوه باعث شده بود ابهای زیر گله که تو نور خورشید آب میشد به کوه بخوره جمع بشه بعد بارون بیاد به همین راحتی پس نیازی به آب دادن گلم نبود آدم یاد گرفت هر کوهی بد نیست و بعضی وقتها کوهها سد راه سختیهای زندگیم میشن

N I M A
24th December 2008, 07:38 AM
امنیت در کنج (http://soojea.blogfa.com/post-5.aspx)
امن ترین جای سیاره کنجهای اون بود که احتمال جذب شدن به سمت خورشید وجود نداره.(نقطه) آدم تصمیم گرفت بره تو سیاره مربعش بگرده, شاید بتونه کنجهای بیشتری پیدا کنه. شروع کرد وسایل لازم رو برای پروژه کنج کاوی آماده کردن. تو وسایلش یکم آب گذاشت و کلی خوراکی و یه چوب کبریت و یه تیشه.
وقتی خواست خونشو ترک کنه , با اینکه همه چیز آماده بود اما یه حس عجیبی پیدا کرده بود, هرچی فکر کرد که جه اتفاقی افتاده نتونست درک کنه, وسایلش اماده بود خونشو مرتب کرده بود, قفل زده بود, باز با همه این کارها نگران بود.هرچی فکر کرد نتونست کاری کنه نمیتونست از خونش جدا شه ....

N I M A
24th December 2008, 07:39 AM
آدم یه حس عجیبی داشت, احساس میکرد فردا صبح یه وقتایی مثل الان که خورشید داره تازه بالا میاد دیگه زنده نیست. نشست با خودش فکر کرد به روزی که به این سیاره اومده بود. به بعد از رفتنش به قبل از رفتنش.
به تنها چیزی که تو این سیاره داشت: گلش. خیلی نگرانش نبود چون چه اون بود چه نه به خاطر وجود کوه و بارون اون بازم به زندگی خودش ادامه میداد.با این وجود احساس کرد دلش برا اون تنگ میشه.
رفت خونه رو مرتب کرد همونجوری که تحویل گرفته بود همه چیزو گذاشت سر جاش , برای آخرین بار خودشو تو آینش نگاه کرد و تصمیم گرفت سراغ گلش بره و از اون کوه بلند و سخت بگذره.
از خونه که اومد بیرون درو بست اما برعکس همیشه قفلش نکرد. به کوه که رسید به نظرش خیلی کوتاهتر از همیشه اومد با دستهای خالی از کوه بالا رفت و به این فکر کرد چه چیزی تو این کوه بوده که تاحالا نتونسته بود ازش رد شه؟
و قتی به پایین کوه رسید شدیدا زمین خورد ولی اصلا توجهی به این زمین خوردن نکرد کمی جلوتر رفت و به پشت سر نگاه کرد , هیچ کوهی ندید!!! توجهی نکرد, هدف بزرگتری داشت که باید زودتر به سراغش میرفت.
به نزدیکیه گلش که رسید آروم رو زمین نشست, دستشو برد زیر گل و کمی از آّبی که جمع شده بود و با دستاش برداشت و به برگهای گل پاشید, برای گل فرقی نداشت اما ادم خودشو ارضا میکرد, نیاز خودشو.
بعد شروع به کندن زمین کنار همون گل کرد کار سختی بود بخصوص که چند تا تیکه مربع و مثلث هم اونجا بود که برشون داشت و گذاشت کنار گل.
وقتی گدال به اندازه خودش شد خورشیدم داشت کم کم غروب میکرد تصمیم گرفت همونجا بمونه شبو و آخرین فرصت با گل بودنو از دست نده چه قدر نسبت به اون بی تفاوت بوده این مدت چه قدر نادیده گرفته بود اون گلو,اون زیباترین گل کل سیارش بود.
همیشه از شب و از تاریکی میترسید , اما اون شب نمیترسید شاید چون هیچ چیزی جز خودش نداشت که قبل از اون از دست بره , خودش اولین چیزی بود که از بین میرفت نسبت به سیارش.
سرجاش دراز کشید و به فردا فکر کرد به اینکه از کجا اومده الان به کجا میره به گذشته فکر کرد به ماجراهایی که داشت به آینده ی بدون اون و به آخرین تصویری که از خودش تو آینه دیده بود , چه قدر آروم بود اون تصویر.
چشماش سنگین شد و خوابید.
با خوردن نم نم بارون به صورتش بیدار شد یه بارون ریز و آروم , خورشید هم هنوز بیرون نیومده بود اما نورش با برخورد به قطره های ریز بارون تو کناره ابر و بارون یه رنگین کمون تا خونه سابقش درست میکرد خوب که نگاه کرد وسط اون رنگین کمون یه سری شکلهای هندسی دید که قبلا فقط تو آینه دیده بود اما خوب خیلی کوچیک بودند, از برخورد اولین اشعه تیز خورشید به چشمهاش چشماشو بست...

N I M A
24th December 2008, 07:40 AM
file:///C:/DOCUME%7E1/seif.a/LOCALS%7E1/Temp/moz-screenshot-2.jpgfile:///C:/DOCUME%7E1/seif.a/LOCALS%7E1/Temp/moz-screenshot-3.jpgبیخیالی (http://soojea.blogfa.com/post-8.aspx)
آدم بیخیال شده بود بیخیال همه چیز, آفرینش, زندگی ,خدا ,کوه.
به فلفه منیتش فکر میکرد به بودنش , به تنها بودنش
به قولی که بخدا داده بود و حالا عمل کرده بود
واقعا آزاد بود؟؟؟ خدا ازش خواسته بود و اون هرچی اون گفته بود انجام داده بود اما این میل خداوند همون چیزی بود که اون میخواست و لازمش داشت؟؟
خسته بود از خدای آمر (بخوانید عامر) میخواست از پوست انسانیت دربیاد تا به همه اونایی که تو زندگی بشری دستشو بسته بودند نشون بده که انسان از روز اول آفرینش یه شگ درونی داره که هیچ دین و عقیده ای نداره
آخه آرامش و سکوتش هم حدی داشت
اما اون به میل آریدگار بیهمتا دانای مطلق باید سکوت میکرد چه زجر آور که .........
و سکوت کرد به صدای سکوت ممتد شب گوش داد , لعنت چه زوزه ممتدی داشت سکوتی که همیشه بود و می آزردش
صبر کرد ریزش باران رحمت بر سرگلش پایان یابد تا با او به مناظره بنشیند آخر او نماینده همه قرون و فرستاده خدا بر روی سیاره اش بود اما چه صبری .... سالها صبر کرده بود و امروز نیز میبایست....
به گل گفت: من قسم خوردم به عدل او و به حکمت اعتقاد دارم به قدرتش و نمیخواهم بگویم میترسم اما ناتوانم از ایستادن در مقابلش پس به چه دل خوش کنم که سر تا پا انرژِم که درون خود انبار کرده ام و هر روز میگویم این آخرین روز خواهد بود که بر سر دوراهیه شکستنه قولم, نشکستن را انتخاب میکنم
گل پاسخ داد تا بدین جا مشکلی نبود ادامه بده
آدم تعجب خودش را نتوانست برزو ندهد و گفت : تو میدانی ارزش آزادی چیست که اینگونه در بند بودن مرا میستایی و بدون مشکل میابی؟؟؟
گل گفت تمام عمرم پای در خاک کرده ام که هیچ کس نتواند مرا از معشوقه ام جدا کند به او قول داده ام از تو مراقبت کنم چندبار تا بحال به من برای کمک مراجعه کرده ای؟؟؟
و پی برد آدم به معجزه و از حقارت و نادانی سر به خاک گذاشت گل با او حرف زد!!!!
بعد دوباره برخواست و از نادانیه خودش که انگاریده بود گلها میتوانند افسوس خورد و در میان گل و خاک و کوه و دو بعد زندگیش خودش را گم کرد

N I M A
24th December 2008, 07:41 AM
سوالات (http://soojea.blogfa.com/post-10.aspx)
آدم و گل تنها موجودات زنده سیاره بودند, تصمیم گرفته شده بود که آدم تنها باشه و به وجود فکر کنه
آدم به فکر زندگی بود میدونست که هر رزو که میگذره به رنگین کمون نزدیکتر میشه و زمانش میرسه که آسمونی بشه ضمنا اینم میدونست که باید به سوالاتی که ازش پرسیده میشه جواب بده
به قلبش رجوع کرد تا ببینه به چند تا سوال میتونه جواب بده ولی فقط اون جواب دوتا سوالو میدونست و به جز اون هیچی نمیدونست , اگر این جوابا رو هم میدوسنت ثمره خوابش درباره آینده و نحوه مرگش و معجزه سخن گفتن گل بود.
آدم نیاز به جست و جو و تفکر داشت, وسایلشو برداشت تا باز خونشو ترک کنه با اینکه بارها اینکارو کرده بود باز هم میترسید و احساس بدی از این کار بهش دست میداد.
میخواست چند ساعتی راه بره و بعد به مقصد برسه اما سیاره اون فقط یکساعت میشد دور شد ازش تو این مدت هم بارها طلوع و غروب خورشید رو میتونست ببینه و ضمنا تنها یک خط برای پیمودن داشت که اونم بارها رفته بود با این حال خودشو آماده کرد تا با کوههای زیادی روبه رو بشه از همون کوههایی که مسیرش برای رسیدن به گل رو سد کرده بود و تو خوابش از اون گذشته بود اون آماده بود تا از دره های زیادی به سرعت پایین بره و آماده بود تا درختهای زیادی رو قطع کنه تا راهشو سد نکنن , اما اینبار بعد از 1 ساعت دور زدن به تنها کوهی که رسید , کوهی بود که سد راه اون و گلش بود تصمیم گرفت از اون کوه بالا بره و رو دامنش بشینه.
با خودش گفت: چه گوه بلند و سر به فلک کشیده ای چه ط.ری تو خواب از این گذشتم؟؟ و به جای اینکه به جواب بقیه سوالاش برسه یه جواب نصفه نیمه رو هم از دست داد:
حالا حتی به خوابی که دیده بود هم شک داشت

N I M A
24th December 2008, 07:41 AM
درد تنهایی (http://soojea.blogfa.com/post-11.aspx)
آدم از تنهاییش خسته شده بود یه تنهایی زجر آور و خسته کننده.
آدم میخواست از تنهایی فرار کنه به گل اعتقادی نداشت و به جز اون زنده ای نمیشناخت رو دامنه کوه نشست و به خورشید خیره شد خیلی به اندازه خورشید فکر نمیکرد صرفا براش مقدار نور دهی خورشید بود که مهم بود مدتها بود دنبال راه اندازه گرفتن نور خورشید میگشت.
این اواخر یه روش خوب و نسبتا ساده پیدا کرده بود, یه سنگ میزاشت رو زمین صاف و سایشو اندازه میگرفت هرچی بلندتر بود مقدار نور کمتر میشد و هرچی کوتاهتر روشنایی سیارش بیشتر هرچند عملی و درست بود اما ازش متنفر بود چون مجبور بود زیادی روشنایی رو با کمیه تاریکی اندازه بگیره و این دوتا رو معادل بدونه و این نفرت انگیز بود.
مثل هر روز بعد از غروب خورشید فریادی زد و از تنهاییش شکایتی کرد و رفت به سمت خونه و تو خیالش یه آدم دیگه رو تو خونش تصور کرد یکی شبیه همون که تو آب زیر گلش دیده بود و مثل همونی که تو آینه خطی خونش دیده میشد هر وقت که درو باز میکرد.
در خونه رو که باز کرد از تعجب شاخ در آورد باور نمیکرد یکی تو خونه بود که چشم براه اون به نظر میومد....

N I M A
24th December 2008, 07:41 AM
دوتایی آمادگی محیطی میخواهد (http://soojea.blogfa.com/post-12.aspx)

خیلی سریع ارتباط برقرار کرد تونست به سرعت اونو بشناسه و به زبان همدیگه صحبت کنند بیشتر از اونی که فکر میکرد به هم نزدیک شدند و سریعتر از اونی که فکر میکرد با هم دوست شدند فقط یه مشکلی بود تو دنیای دو بعدی هر کدوم اگر تصمیم میگرفت از خونه بیرون بره باید از روی نفر دیگه رد میشد و همینطور برای رسیدن به خیلی از خواسته هاشون مجبور بودن همدیگرو زیر پا بزارن و عبور کنند چون به جز فضای بالای سر نفر دیگر جایی برای عبور نبود
برای آدم دوم کار سختی نبود اما آدم نمیتونست حرکت نکردن یعنی سکون و حرکت کردن یعنی زیر پا گذاشتن دوست داشتنیها. از تنها نبودن به اندازه چند روز سیارش لذت برد و بعد تصمیم گرفت تنها بمونه آدم دوم رو زیر پا گذاشت و از روش رد شد و وقتی برگشت معذرت خواهی کنه و خداحاقظی کنه و تصمیمشو بهش بگه دیگه اونو ندید.
باز تنها شده بود اما این بار خودش تنهایی رو انتخاب کرده بود میدونست که تو دنیای اون نمیتونه تنها نباشه و اگر بخواد تنها نباشه باید آرزوی چیزی رو بکنه که حتی تصور ناپذیر به نظر میومد.
اون فهمیده بود که دوتا بودن شرایط محیطی میخواد و صرفا خواستنش کافی نیست...

N I M A
24th December 2008, 07:42 AM
آدم منتظر یه اتفاق بود نمیدونست اتفاق خوبی خواهد بود یا نه اما میدونست اتفاق میفته اتفاقی که اگر از تو راه بودنش مطمئن نبود به جای تماشای غروبهای آفتاب تو خونش نمیموند فکر کنه و راه حلی پیدا کنه!-ما آدما اکثرا حال رو از دست میدیم تا برای اتفاقایی که نیفتادن و اطلاعی ازشون نداریم چاره اندیشی کنیم-تمام انرژیشو گذاشت رو فکر کردن اول تصمیم گرفت دیوارای خونشو کلفت تر کنه بعد تصمیم گرفت سقف خونشو مقاومتر کنه تا یه وقت بارونی که گلشو آب میداد بالا سر خونه اون نیاد.به اینجا که رسید یاد گلش افتادو برای اون نگران بود آب داشت به اندازه کافی همین یه ربع پیشم بهش سر زده بود و بالاخره اون روز باد هم نمی اومد و هیچ خطری تهدیدش نمیکرد. به فکر فرو رفته بود که دید هوا تاریک شده و خورشید جاشو به ستاره ها داده اول نگران خاموش شدن خورشید شد و دید بهترین کار اینه که صبر کنه تا صبح شه بعد نگران ستاره هایی که مثل همیشه تو مسیرشون حرکت میکردند شد و فکر کرد مجبوره تا فردا شب صبر کنه بعد از نگرانی جیغ کوتاهی زد و سریع دوید طرف گلش اما نتونست ببینتش تقریبا اشکاش در اومده بود و همش به این فکر میکرد اگه گلش از دست بره....فکر میکرد و فکر میکرد : اگر ستاره ها بیفتن
اگه خورشید بیموقع بیاد اگر گلش پرواز کنه اگر اگر....
تا صبح تو فکر کردن موند خورشید که در اومد اول رفت رو کوه و داد زد : آهای خورشیدی که باید همه جا رو روشن کنی چرا دیشب نبودی من گلمو ببینم که سالمه یا نه؟ بعد رفت سراغ گلش, وقتی دید گلش مثله هر روز صبحه, صداشو بالا برد و گفت: آهای گل بد و بیخیال من دیشب خیلی تو فکرت بودم چرا هیچ صدایی در نیاوردی که من بفهمم سالمی؟ درحالی که خوب میدونست نه گلش نه خورشید حرف نمیزنن.
تو فکر خودش بود تو فکر کرد کردن دیشبش به اتفاقاتی که میتونست بیفته اما این فکر کردن با اون فکر کردن همیشه و کشف مهمش فرق داشت براش یه اسم انتخاب کرد : نگران
چون مجبور بود تمام مدتی که مثل دیشب نگران چیزی یا کسیه اونو نگاه کنه و همش خودشو ارضا کنه که مشکلی وجود نداره اگه اون نگاه کنه و اگر نه...خدا رحم کنه

N I M A
24th December 2008, 07:43 AM
آدم کششی به هیچ چیز نداشت نه گلش نه کوه نه خورشید حتی جاذبه خورشید دیگه اونو جذب نمیکرد
تنها کارش خوابیدن و فکر کردن بود.

شاید گاهی گردشی و تفریحی او را میرهانید

تصمیم گرفتن برایش سخت بود زندگی آینده اش را نمیدانست برچه پایه ریزی کند ساعتها مینشست و بر کوهی که مانعی بی اثر در زندگیش به شمار میرفت چوب خطی میکشید و میشمرد روزهای رفته و میخواست بداند روزهای مانده را

تعریفهای جدید تو زندگیش ایجاد شده بود مثل خوابیدن برای رفع فکر کردن مثل عدم توجه به کنجکاوی برای راحت زندگی کردن
مثل آرامش که انتهای روز بدش در غروب خورشید و درون گهواره سرزمینش بود

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد