PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه



Bad Sector
31st March 2011, 01:23 AM
سلام دوستان [shaad]

هر كس يه شاعر رو انتخاب مي كنه و نفر بعديش يه شعر از شاعر قبلي مي گه و يه شاعر ديگه براي نفر بعدي معرفي مي كنه تا ... [nishkhand][nishkhand][nishkhand]

Bad Sector
31st March 2011, 01:25 AM
براي شروع خودم يه شاعر انتخاب كنم . البته با اجازه بقيه [nishkhand]


فردوسي

amin_745
31st March 2011, 01:32 AM
بسی رنج بردم در این سال سی .................... عجم زنده کردم بدین پارسی

لسان الغیب

uody
31st March 2011, 01:55 AM
راهی ست راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست

هرگه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

این بود فال ما
همین تازه گرفتیم[nishkhand]

شاعر عزیز اخوان ثالث

amin_745
31st March 2011, 02:06 AM
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو می دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده هایم تلخ
و خروش گریه ام ناشاد
از دورن خسته ی سوزان
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ی فریاد

خیام

uody
31st March 2011, 02:11 AM
عاشق همه ساله مست و شيدا بادا
ديوانه و شوريده و رسوا بادا

در هوشياري غصه هر چيز خوريم
چون مست شديم هر چه بادا بادا

شاعر عزیز احمد شاملو

amin_745
31st March 2011, 02:20 AM
يكي بود يكي نبود

زير گنبد كبود

لخت و عور تنگ غروب سه تا پري نشسه بود.

زار و زار گريه مي كردن پريا

مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.

گيس شون قد كمون رنگ شبق

از كمون بلن ترك

از شبق مشكي ترك.

روبروشون تو افق شهر غلاماي اسير

پشت شون سرد و سيا قلعه افسانه پير.

از افق جيرينگ جيرينگ صداي زنجير مي اومد

از عقب از توي برج شبگير مي اومد...

« - پريا! گشنه تونه؟

پريا! تشنه تونه؟

پريا! خسته شدين؟

مرغ پر شسه شدين؟

چيه اين هاي هاي تون

گريه تون واي واي تون؟ »



بابا طاهر

uody
31st March 2011, 02:25 AM
دلا در عشق تو صد دفترستم / که صد دفتر ز کونين ازبرستم

منم آن بلبل گل ناشکفته / که آذر در ته خاکسترستم

دلم سوجه ز غصه وربريجه / جفاي دوست را خواهان ترستم

مو آن عودم ميان آتشستان / که اين نه آسمانها مجمرستم

شد از نيل غم و ماتم دلم خون / بچهره خوشتر از نيلوفرستم

درين آلاله در کويش چو گلخن / بداغ دل چو سوزان اخگرستم

نه زورستم که با دشمن ستيزم / نه بهر دوستان سيم و زرستم

ز دوران گرچه پر بي جام عيشم / ولي بي دوست خونين ساغرستم

چرم دايم درين مرز و درين کشت / که مرغ خوگر باغ و برستم

منم طاهر که از عشق نکويان / دلي لبريز خون اندر برستم

شاعر عزیز شهریار

amin_745
31st March 2011, 03:04 AM
تا چند کنیم از تو قناعت به نگاهی

یک عمر قناعت نتوان کرد الهی

دیریست که چون هاله همه دور تو گردم

چون باز شوم از سرت ای مه به نگاهی

بر هر دری ای شمع چو پروانه زنم سر

در آرزوی آنکه بیابم به تو راهی

نه روی سخن گفتن و نه پای گذشتن

سر گشته ام ای ماه هنر پیشه پناهی

در فکر کلاهند حریفان همه هشدار

هرگز به سر ماه نرفته است کلاهی

بگریز در آغوش من از خلق که گل ها

از باد گریزند در آغوش گیاهی

در آرزوی جلوه ی مهتاب جمالش

یارب گذراندیم چه شب های سیاهی

یک عمر گنه کردم و شرمنده که در حشر
شایان گذشت تو مرا نیست گناهی



مولانا جلال الدين محمد بلخی

uody
31st March 2011, 09:58 AM
بنشسته ام من بر درت تا بوک بر جوشد وفا
باشد که بگشايی دری گويی که برخيز اندرآ
غرقست جانم بر درت در بوی مشک و عنبرت
ای صد هزاران مرحمت بر روی خوبت دايما
ماييم مست و سرگران فارغ ز کار ديگران
عالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقا
عشق تو کف برهم زند صد عالم ديگر کند
صد قرن نو پيدا شود بيرون ز افلاک و خل
ای عشق خندان همچو گل وی خوش نظر چون عقل کل
خورشيد را درکش به جل ای شهسوار هل اتی
امروز ما مهمان تو مست رخ خندان تو
چون نام رويت می برم دل می رود والله ز جا
کو بام غير بام تو کو نام غير نام تو
کو جام غير جام تو ای ساقی شيرين ادا
گر زنده جانی يابمی من دامنش برتابمی
ای کاشکی درخوابمی در خواب بنمودی لقا
ای بر درت خيل و حشم بيرون خرام ای محتشم
زيرا که سرمست و خوشم زان چشم مست دلربا


شاعر عزیز فروغ فرخ زاد

Rez@ee
31st March 2011, 10:30 AM
دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ايوان مي روم و انگشتانم را

بر پوست كشيده شب مي كشم

چراغهاي رابطه تاريكند

چراغهاي رابطه تاريكند

كسي مرا به آفتاب

معرفي نخواهد كرد

كسي مرا به ميهماني گنجشكها نخواهد برد

پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردني است


هوشنگ ابتهاج

uody
31st March 2011, 10:46 AM
زندگی


چه فکر می کنی؟
که بادبان شکسته زورق ب گل نشسته ای ست زندگی ؟
در این خراب ریخته
که رنگ عافیت ازو گریخته
به بن رسیده
راه بسته ای ست زندگی ؟
چه سهمناک بود سیل حادثه
که همچو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب درکبود درههای آب غرق شد
هوا بد است
تو با کدام باد می روی؟
چه ابر تیره ای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا
نمی شود
تو از هزاره های دور آمدی
در این درازنای خون فشان
به هر قدم نشان نقش پای توست
در این درشتناک دیولاخ
ز هر طرف طنین گامهای رهگشای توست
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه وفای توست
به گوش بیستون هنوز
صدئای تیشه های توست
چه
تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود
چهدارها که از تو گذشت سربلند
زهی سکوه فامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند
نگاه من
هنوز آن بلنددور
آن سپیده آن شکوفه زار انفجار نور
کهربای آرزوست
سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در آن
زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار
بیفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز
چه فکر می کنی ؟
جهان چو آبگینه شکسته ای ست
که سرو راست هم در او شکسته می نمایدت
جنان نشسته کوه درکمین درههای این غروب تنگ
زمان بی کرانه را
تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمی
ست این درنگ درد و رنج
به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ می زند
رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست زنده باش




شاعر عزیز سهراب سپهری

محسن آزماینده
31st March 2011, 10:52 AM
پشت دریا ها شهری است
که در آن
پنجره ها رو به تجلی باز است
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این شهر غریب


حکیم مولانا محمد فضولی

uody
31st March 2011, 11:09 AM
حذر قیل آه اودوندان، جؤورونو عشّاقه آز ائیله

خس و خاشاکی یاخما، شعله سین دن احتراز ائیله

صنملر سجده سیدیر بیزده طاعت، تانری چون، زاهید

کیمی گؤرسن سن اؤز دینین ده تکلیف نماز ائیله

حقیقت خطّینی یازماق دیلرسن لوح ذاتینده؟

خطین گلرخلرین منظور توت، مشق مجاز ائیله

صنم لر سنگ دللردیر، ائشیتمزلر سؤزو زاهید

یئتر بیهوده من تک اونلارا عرض نیاز ائیله

سنین نازین گؤرنده، عقل قالماز حسبتاٌ لله

آمان وئر عاشق دیداره، بیر دم ترک ناز ائیله

یولوندا انتظار مقدمینله خاک اولان چوخدور

خرام ائت بیر قدم، من خاکساری سرفراز ائیله

فضولی! جانه تاپشیردین خیالین، ایندی رسواسان

سنه کیم دئیرکی هر نامحرمه، افشای راز ائیله

شاعر عزیز امیر پازواری

mohammad.persia
31st March 2011, 11:17 AM
ناماشون صحرا وا دکته صحراره



داره چله چو بورده مه قواره



تازه بوره شیر دکفه مه پلاره



خبر بمو ورگ بزو مه گیلاره

شعر بعدی از خیام

uody
31st March 2011, 11:23 AM
می نوش که عمر جاودانی این است
خود حاصل از ایام جوانی این است
هنگام گل و باده و یاران سر مست
خوش باش دمی که زندگانی این است
بر شاخ امید اگر بری یافتمی
هم رشته خویش را سری یافتمی
تا چند ز تنگنای زندان وجود
ای کاش سوی عدم دری یافتمی

شاعر عزیزنیما یوشیج

mohammad.persia
31st March 2011, 11:33 AM
جز من شوریده را كه چاره نیست
بایدم تا زنده ام در درد زیست
عاشقم من ، عاشقم من ، عاشقم
عاشقی را لازم آید درد و غم
راست گویند این كه : من دیوانه ام
در پی اوهام یا افسانه ام
زان كه بر ضد جهان گویم سخن
یا جهان دیوانه باشد یا كه من



(بیدل دهلوی)

uody
31st March 2011, 11:39 AM
ای فدای جلوهٔ مستانه‌ات میخانه‌ها

گرد سرگردیدهٔ چشمت خط پیمانه‌ها


سوخت باهم برق بی‌پروایی عشق غیور

خواب چشم شمع و بالین پر پروانه‌ها


گردباد ایجادکرد آخر به صحرای جنون

بر هوا پیچیدن موی سر دیوانه‌ها


رازعشق ازدل برون‌افتاد و رسوایی‌کشید

شد پریشان‌گنج تا غافل شد از ویرانه‌ها


عاقبت‌در زلف خوبان جای آرایش نماند

تخته‌گردید از هجوم دل دکان شانه‌ها


تا رسد خوابی به فریاد دماغ ما چوشمع

تا سحر زین انجمن باید شنید افسانه‌ها


جوهرکین خنده‌می‌چیند به‌سیمای حسد

نیست برهم خوردن شمشیر بی‌دندانه‌ها


تاطبایع نیست‌مألوف‌،‌انجمن‌ویرا نه است

ناقص افتدخوشه چون‌بی‌ربط بالددانه‌ها


خلق‌گرمی داشت‌شرم چشم‌پرخاشی نبود

عرصهٔ شطرنج شداز بی‌دری‌این خانه‌ها


نا توانی قطع‌کن بیدل ز ابنای زمان

آشنای‌کس نگردند این حیا بیگانه‌ها

شاعر عزیزپروین اعتصامی

Rez@ee
31st March 2011, 11:55 AM
پروين، نشان دوست دُرستي و راستي است

هرگز نيازموده، كسي را مدار دوست


حمید مصدق

uody
31st March 2011, 12:00 PM
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من كرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتی و هنوز
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان
می دهد آزارم
و من اندیشه كنان غرق این پندارم
كه چرا
خانه كوچك ما سیب نداشت

شاعر عزیز سیمین بهبهانی

mohammad.persia
31st March 2011, 12:45 PM
باز کن ! این در به رویم باز کن
باز کن ! کان دیگران را بسته اند
خستگی بر خاطرم کمتر فزای
زانکه بیش از حد کسانش خسته اند
باز کن !‌ این در به رویم باز کن
تا بیاسایم دمی از رنج خویش
در همی در کیسه ام شایان توست
باز کن تا عرضه دارم گنج خویش را
ریزم امشب یک به یک بر بسترت
و آن چه با من پنجه های جور کرد
من به پاداش آن کنم با پیکرت
امشب از آزار کژدم سیرتان
سوی تو ، ای زن ! پناه آورده ام
گفتمت زن لیک تو زن نیستی
رو سوی ماه سیاه آورده ام
دخمه یی در پشت این دهلیز هست
از تو ، وان بیچاره همکاران تو
بر در و دیوار آن بنوشته اند
یادگاری بی وفا یاران تو
باز کن تا این شب تاریک را
با تو ای نادیده دلبر !‌ سر کنم
دامن ننگین تو آرم به دست
تا به کام خویش ننگین تر کنم
باز کن کان غنچه ی پژمرده را
پایمال عشق کوتاهم کنی
وز فراوان درد و بیماری سحر
یادبودی نیز همراهم کنی
باز کن ... اما غلط گفتم ، مکن
کاین در محنت به رویم بسته به من
درد خود بر رنج من افزون مساز
کاین دل رنجیده ، تنها خسته به


مولانا

uody
31st March 2011, 01:20 PM
ای طایران قدس را عشقت فزوده بال‌ها / / در حلقه سودای تو روحانیان را حال‌ها
در لا احب افلین پاکی ز صورت‌ها یقین // در دیده‌های غیب بین هر دم ز تو تمثال‌ها
افلاک از تو سرنگون خاک از تو چون دریای خون // ماهت نخوانم ای فزون از ماه‌ها و سال‌ها
کوه از غمت بشکافته وان غم به دل درتافته // یک قطره خونی یافته از فضلت این افضال‌ها
ای سروران را تو سند بشمار ما را زان عدد //دانی سران را هم بود اندر تبع دنبال‌ها
سازی ز خاکی سیدی بر وی فرشته حاسدی // با نقد تو جان کاسدی پامال گشته مال‌ها
آن کو تو باشی بال او ای رفعت و اجلال او //آن کو چنین شد حال او بر روی دارد خال‌ها
گیرم که خارم خار بد خار از پی گل می‌زهد //صراف زر هم می‌نهد جو بر سر مثقال‌ها
فکری بدست افعال‌ها خاکی بدست این مال‌ها // قالی بدست این حال‌ها حالی بدست این قال‌ها
آغاز عالم غلغله پایان عالم زلزله //عشقی و شکری با گله آرام با زلزال‌ها
توقیع شمس آمد شفق طغرای دولت عشق حق // فال وصال آرد سبق کان عشق زد این فال‌ها
از رحمه للعالمین اقبال درویشان ببین //چون مه منور خرقه‌ها چون گل معطر شال‌ها
عشق امر کل ما رقعه‌ای او قلزم و ما جرعه‌ای // او صد دلیل آورده و ما کرده استدلال‌ها
از عشق گردون متلف بی‌عشق اختر منخسف // از عشق گشته دال الف بی‌عشق الف چون دال‌ها
آب حیات آمد سخن کاید ز علم من لدن //جان را از او خالی مکن تا بردهد اعمال‌ها
بر اهل معنی شد سخن اجمال‌ها تفصیل‌ها // بر اهل صورت شد سخن تفصیل‌ها اجمال‌ها
گر شعرها گفتند پر پر به بود دریا ز در //کز ذوق شعر آخر شتر خوش می‌کشد ترحال‌ها

شاعر عزیز رهی معیری

amin_745
31st March 2011, 01:24 PM
پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من سرو خرامان منی ای رونق بستان من

چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

بی پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من

از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو ای شاخه‌ها آبست تو وی باغ بی‌پایان من

یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من

رهی معیری

uody
31st March 2011, 01:55 PM
همچو نی می نالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل
من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ نا پیدای دل
همچو موجم یک نفس آرام نیست
بسکه طوفان زا بود دریای دل
دل اگر از من گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دل
ما ز رسوایی بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل
خانه مور است و منزلگاه بوم
آسمان با همت والای دل
گنج منعم خرمن سیم و زر است
گنج عاشق گوهر یکتای دل
در میان اشک نومیدی رهی
خندم از امیدواریهای دل

شاعر عزیزرودکی

amin_745
31st March 2011, 02:05 PM
به حق نالم ز هجــــــــرِ دوست زارا
ســــــحرگاهان، چــو بــر گلبن هزارا
قضــــــا گر دادِ من نســــــتاند از تو
ز ســــــوزِ دل بســـــوزانم قضــا را
چو عارض بر فروزی می بســـوزد
چــو من پروانه بــر گـردت هــــزارا
نگنجـــــــم در لحـد گــر زانكه لختی
نَشــــــینی بـــــــر مزارم ســـوگـوارا
جهان این است و چونین بود تـا بود
و همچـــونیـن بــــود ایننـد یـــــــارا
به یك گردش به شــــاهنشـــاهی آرد
دهد دیهیم و تــــــاج و گوشــــــوارا
تو شـــــان زیر زمین فرسوده كردی
زمین داده مر ایشـــــان را زغــــارا
از آن جـــــان توز لختی خون رز ده
ســــــپرده زیر پـــای اندر ســـــپارا

وحشی بافقی

uody
31st March 2011, 02:16 PM
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او

داد رسوایی من شهرت زیبایی او

بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او

شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او

این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد

کی سر برگ من بی سروسامان دارد

شاعر عزیزامیر خسروی دهلوی

amin_745
31st March 2011, 02:39 PM
گم شدم در سر آن کوی مجویید مرا
او مراکشت شدم زنده مپو یید مرا
بر درش مردم و آن خاک بر اعضای من است
هم بدان خاک درآید و مشویید مرا
عاشق و مستم و رسوایی خویشم هوس است
هر چه خواهم که کنم هیچ مگویید مرا
خسروم من : گلی ازخون دل خود رسته
خون من هست جگر سوز مبویید مرا
ترسم از بوی دل سوخته ناخوش گردد
مرسانی به وی ای باد صبا بوی مرا
برسرکوی تو فریاد که از راه وفا
خاک ره گشتم و برمن گذری نیست ترا
دارم آن سر که سرم در سر کار توشود
با من دلشده هر چند سری نیست ترا
دیگران گرچه دم از مهر و وفای تو زنند
به وفای تو که چون من دگری نیست ترا


فال امروز

uody
31st March 2011, 04:28 PM
فال امروزم نصیحت بود [nishkhand]

http://nightmelody.com/fal/hafez/138.gif

شاعر عزیز سهراب سپهری

amin_745
31st March 2011, 04:51 PM
دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه ای نیست دراین تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم ها
سر به سر افسرده است
روزگاری است دراین گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد
می کنم هر چه تلاش
او به من می خندد
نقشهایی که کشیدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هایی که فکندم در شب
روز پیدا شد و با پنبه زدود
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است
جنبشی نیست دراین خاموشی
دست ها پاها در قیر شب است


نظامی

parichehr
31st March 2011, 04:57 PM
ای چارده ساله قره‌العین
بالغ نظر علوم کونین
آن روز که هفت ساله بودی
چون گل به چمن حواله بودی
و اکنون که به چارده رسیدی
چون سرو بر اوج سرکشیدی
غافل منشین نه وقت بازیست
وقت هنر است و سرفرازیست
دانش طلب و بزرگی آموز
تا به نگرند روزت از روزنام
و نسبت به خردسالی است
نسل از شجر بزرگ خالی است
جائی که بزرگ بایدت بود
فرزندی من ندارت سود
چون شیر به خود سپه‌شکن باش
فرزند خصال خویشتن باش
دولت‌طلبی سبب نگه‌دار
با خلق خدا ادب نگه‌دار
آنجا که فسانه‌ای سکالی
از ترس خدا مباش خالی
وان شغل طلب ز روی حالت
کز کرده نباشدت خجالت
گر دل دهی ای پسر بدین پند
از پند پدر شوی برومند
گرچه سر سروریت بینم
و آیین سخنوریت بینم
در شعر مپیچ و در فن او
چون اکذب اوست احسن او
زین فن مطلب بلند نامی
کان ختم شد است بر نظامی

فریدالدین عطار نیشابوری

kazim
31st March 2011, 05:56 PM
یکی پرسید از آن شوریده ایام
که تو چه دوست داری گفت دشنام
که مردم هر چه دیگر می دهندم
به جز دشنام منت می نهندم
وحشی بافقی

Bad Sector
31st March 2011, 06:02 PM
درسته طولانیه اما به نظر من ارزششو داره.



ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تورا ...
خبر از سرزنش خار جفا نیست تورا
***
رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست تورا ...
التفاتی به اسیران بلا نیست تو را
***
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تورا
... با اسیر غم خود رحم چرا نیست تورا؟
***
فارغ از عاشق غمناک نمیباید بود...
جان من، اینهمه بی باک نمیباید بود...
***
همچو گل چند به روی همه خندان باشی؟ ...
همره غیر به گلگشت و گلستان باشی؟
***
هر زمان با دگری دست و گریبان باشی؟ ...
زان بیاندیش که از کرده پشیمان باشی
***
جمع با جمع نباشند و پریشان با شی...
یاد حیرانی ما آری و حیران باشی
***
ما نباشیم، که باشد که جفای تو کشد؟
به جفا سازد و صد جور برای تو کشد؟
***
شب به کاشانه ی اغیار نمیباید بود ...
غیر را شمع شب تار نمیباید بود
***
همه جا با همه کس یار نمیباید بود ...
یار اغیار دل آزار نمیباید بود
***
تشنه ی خون من زار نمیباید بود ...
تا به این مرتبه خونخوار نمیباید بود
***
من اگر کشته شوم باعث بد نامی توست
موجب شهرت بی باکی و خود کامی توست
***
دیگری جز تو مرا اینهمه آزار نکرد ...
جز تو کس در نظر خلق مرا خار نکرد
***
آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد ...
هیچ سنگین دل بیداد گر این کار نکرد
***
این ستمها دگری با من بیمار نکرد ...
هیچکس اینهمه آزار من زار نکرد
***
گر ز آزردن من هست غرض مردن من
مردم، آزار مکش از پی آزردن من
***
جان من سنگدلی، دل به تو دادن غلط است ...
بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است
***
چشم امید به روی تو گشادن غلط است ...
روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است
***
رفتن اولی است ز کوی تو، ستادن غلط است ...
جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است
***
تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد
چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد
***
مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست ...
عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست
***
از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست ...
خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست
***
از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست...
چه توان کرد؟ پشیمانم و تدبیری نیست
***
شرح درماندگی خود به که تقریر کنم؟
عاجزم، چاره ی من چیست؟ چه تدبیر کنم؟
***
نخل نو خیز گلستان جهان بسیار است ...
گل این باغ بسی، سرو روان بسیار است
***
جان من، همچو تو غارتگر جان بسیار است ...
ترک زرین کمر موی میان بسیار است
***
بالب همچوشکر،تنگ دهان بسیاراست ...
نه که غیر از تو جوان نیست، جوان بسیار است
***
دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند
قصد آزردن یاران موافق نکند
***
مدتی شد که در آزارم و میدانی تو ...
به کمند تو گرفتارم و میدانی تو
***
از غم عشق تو بیمارم و میدانی تو ...
داغ عشق تو به جان دارم و میدانی تو
***
خون دل از مژه میبارم و میدانی تو ...
از برای تو چنین زارم و میدانی تو
***
از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز
از تو شرمنده ی یک حرف نبودم هرگز
***
مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت ...
دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت
***
گوشه ای گیرم و من بعد نیایم سویت...
نکنم بار دگر یاد قد دلجویت
***
دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت ...
سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت
***
بشنو این پند و مکن قصد دل آزرده ی خویش
ورنه بسیار پشیمان شوی از کرده ی خویش
***
چند صبح آیم و از خاک درت شام روم؟ ...
از سر کوی تو خود کام به ناکام روم؟
***
صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم؟ ...
از پی ات آیم و با من نشوی رام روم؟
***
دور دور از تو من تیره سر انجام روم ...
نبود زهره که همراه تو یک گام روم
***
کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد؟
جان من، این روشی نیست که نیکو باشد
***
از چه با من نشوی رام، چه میپرهیزی؟ ...
یار شو با من بیمار، چه میپرهیزی؟
***
چیست مانع ز من زار، چه میپرهیزی؟ ...
بگشا لعل شکربار، چه میپرهیزی؟
***
حرف زن ای بت خونخوار، چه میپرهیزی؟ ...
نه حدیثی کنی اظهار، چه میپرهیزی؟
***
که تورا گفت به ارباب وفا حرف مزن؟
چین بر ابرو زن و یکبار به ما حرف مزن؟
***
درد من کشته ی شمشیر بلا میداند ...
سوز من سوخته ی داغ جفا میداند
***
مسکنم ساکن صحرای فنا میداند ...
همه کس حال من بی سر و پا میداند
***
پاکبازم، همه کس طور مرا میداند ...
عاشقی همچو منت نیست، خدا میداند
***
چاره ی من کن و مگذار که بیچاره شوم
سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم
***
از سر کوی تو با دیده ی تر خواهم رفت ...
چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت
***
تا نظر میکنی از پیش نظر خواهم رفت...
گر نرفتم ز درت شام، سحر خواهم رفت
***
نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت...
نیست باز آمدنم باز اگر خواهم رفت
***
از جفای تو من زار چو رفتم، رفتم
لطف کن لطف که این بار چو رفتم، رفتم
***
چند در کوی تو باخاک برابر باشم؟ ...
چند پامال جفای تو ستمگر باشم؟
***
چند پیش تو به قدر از همه کمتر باشم؟ ...
از تو چند ای بت بد کیش مکدر باشم؟
***
میروم تا بسجود بت دیگر باشم ...
باز اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم
***
خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کی؟
طاقتم نیست از این بیش، تحمل تا کی؟
***
سبزه ی دامن نسرین تورا بنده شوم ...
ابتدای خط مشکین تورا بنده شوم
***
چین بر ابرو زدن و کین تورا بنده شوم ...
گره ابروی پر چین تورا بنده شوم
***
حرف نا گفتن و تمکین تورا بنده شوم ...
طرز محبوبی و آیین تورا بنده شوم
***
الله، الله، ز که این قاعده آموخته ای؟
کیست استاد تو، اینها ز که آموخته ای؟
***
اینهمه جور که من از پی هم میبینم ...
زود خود را به سر کوی عدم میبینم
***
دیگران راحت و من اینهمه غم میبینم ...
همه کس خرم و من درد و الم میبینم
***
لطف بسیار طمع دارم و کم میبینم...
هستم آزرده و بسیار ستم میبینم
***
خرده بر حرف درشت من آزرده نگیر
حرف آزرده درشتانه بود، خرده مگیر
***
آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم ...
از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم
***
پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم ...
همه جا قصه ی درد تو روایت نکنم
***
دیگر این قصه ی بی حد و نهایت نکنم...
خویش را شهره ی هر شهر و ولایت نکنم
***
خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی، سهل است
سوی تو گوشه ی چشمی ز تو گاهی سهل است


فردوسي

uody
31st March 2011, 09:40 PM
گذر کرد با چند کس همگروه
يکي روز شاه جهان سوي کوه

سيه رنگ و تيره‌تن و تيزتاز
پديد آمد از دور چيزي دراز

ز دود دهانش جهان تيره‌گون
دوچشم از بر سر چو دو چشمه خون

گرفتش يکي سنگ و شد تيزچنگ
نگه کرد هوشنگ باهوش و سنگ

جهانسوز مار از جهانجوي جست
به زور کياني رهانيد دست

همان و همين سنگ بشکست گرد
برآمد به سنگ گران سنگ خرد

دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ
فروغي پديد آمد از هر دو سنگ

ازين طبع سنگ آتش آمد فراز
نشد مار کشته وليکن ز راز

نيايش همي کرد و خواند آفرين
جهاندار پيش جهان آفرين

همين آتش آنگاه قبله نهاد
که او را فروغي چنين هديه داد

پرستيد بايد اگر بخردي
بگفتا فروغيست اين ايزدي

همان شاه در گرد او با گروه
شب آمد برافروخت آتش چو کوه

سده نام آن جشن فرخنده کرد
يکي جشن کرد آن شب و باده خورد

بسي باد چون او دگر شهريار
ز هوشنگ ماند اين سده يادگار

جهاني به نيکي ازو ياد کرد
کز آباد کردن جهان شاد کرد


شاعر عزیز ملک الشعرای بهار

Rez@ee
1st April 2011, 10:48 AM
گنج کيخسرو در چنگ رضا خان تا چند؟
ملک افريدون پاما ل ستوران تا چند؟
ملک غارت شد و مليون گشتند تباه
ليک ميليون‌ها شد بهره ی سردار سپاه
مملکت مفلس و آگنده ز زر مخزن شاه
مرغ بريان به سر خوان لئيمی، وانگاه
بهر نانی دل يک طايفه بريان تا چند؟....

حسین پناهی

Bad Sector
1st April 2011, 12:51 PM
من زندگي را دوست دارم ولي
از زندگي دوباره مي ترسم!
دين را دوست دارم
ولي از کشيش ها مي ترسم!
قانون را دوست دارم
ولي از پاسبانها مي ترسم!
عشق را دوست دارم
ولي از زنها مي ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولي ز آئينه مي ترسم!
سلام رادوست دارم
ولي از زبانم مي ترسم!
من مي ترسم
پس هستم
اينچنين مي گذرد روز و روزگارمن!
من روز را دوست دارم
ولي از روزگار مي ترسم!

سعدي

amin_745
1st April 2011, 01:14 PM
آن یار که عهد دوستاری بشکست
می‌رفت و منش گرفته دامان در دست
می‌گفت دگرباره به خوابم بینی
پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست



فرخی یزدی

*alien*
1st April 2011, 01:59 PM
قسم به‌ عزت و قدر مقام آزادی
که روح بخش جهان است نام آزادی
به پیش اهل جهان محترم بود آن‌کس
که داشت از دل و جان احترام آزادی
نیما یوشیج

amin_745
1st April 2011, 02:17 PM
[golrooz]

kazim
1st April 2011, 08:14 PM
ای رفیقان گرهی سخت به کار افتاده
سر و کارم به سر زلف نگار افتاده
ره پر از سنگ و نفس تنگ و کمیتم شده لنگ
دستی ای قافله سالار که بار افتاده

kazim
1st April 2011, 08:19 PM
نیما یوشیج
شب است،
شبی بس تیرگی دمساز با آن.
به روی شاخ انجیر کهن « وگ دار» می خواند، به هر دم
خبر می آورد طوفان و باران را. و من اندیشناکم.

شب است،
جهان با آن، چنان چون مرده ای در گور.
و من اندیشناکم باز:
ـــ اگر باران کند سرریز از هر جای؟
ـــ اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را؟...

در این تاریکی آور شب
چه اندیشه ولیکن، که چه خواهد بود با ما صبح؟
چو صبح از کوه سر بر کرد، می پوشد ازین طوفان رخ آیا صبح؟
فروغ

*FATIMA*
2nd April 2011, 12:56 AM
پرنده فقط یک پرنده بود
پرنده گفت : " چه بویی ، چه آفتابی ، آه
بهار آمده است
و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت
پرنده از لب ایوان پرید ، مثل پیامی پرید و رفت
پرنده کوچک بود
پرنده فکر نمیکرد
پرنده روزنامه نمیخواند
پرنده قرض نداشت
پرنده آدمها را نمی شناخت
پرنده روی هوا
و بر فراز چراغ های خطر
در ارتفاع بی خبری میپرید
و لحظه های آبی را
دیوانه وار تجربه میکرد
پرنده ، آه ، فقط یک پرنده بود
شاعر گرانقدر : پروین اعتصامی

تووت فرنگی
2nd April 2011, 05:03 AM
محتسب مستــی بـــه ره دیــــد و گـریبـــــانش گــــرفت

مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست

گفت مستــی زان سبب افتـــــان و خیـــــزان مــی روی

گفت جـــــــرم راه رفتـــــــن نیست ره همــــــوار نیست

گفت می بایــــــد تــــــو را تــا خـــــانه قــــــاضی بـــــرم

گفت رو صبـــح آی قـــــاضی نیمـــه شب بیـــدار نیست

گفت تــا داروغــــــه را گـــوئــــیم در مـسجــد بــــــخواب

گفت مسجـــد خــــوابـــــگاه مـــــردم بـــــدکــــار نیست

گفت دینــــاری بـــــده پنهــــــان و خــــــود را وا رهـــــان

گفت کـــــار شــــــرع کـــــار درهــــــم و دینــــــار نیست

گفت آنقـــــدر مستــی زهــــی از ســر بــر افتادت کلاه

گفت در ســــر عقــــل بایــــد بــــی کلاهی عـار نیست

گفت بایــــــد حــــد زننــد هشیـــــــار مـــــردم مست را

گفت هشیــاری بیــــار اینجـــا کسـی هوشیــار نیست





شاعر عزیز : رودکی

kazim
2nd April 2011, 02:24 PM
گر من این دوستی تو ببرم تا لب گور بزنم نعره ولیکن ز تو بینم هنرا
اثر میر نخواهم که بماند به جهان میر خواهم که بماند به جهان در اثرا
هر کرا رفت، همی باید رفته شمری هر کرا مرد، همی باید مرده شمرا

پوپک دیدم به حوالی سرخس بانگک بر برده با بر اندرا
چادرکی دیدم رنگین برو رنگ بسی گونه بر آن چادرا
ای پرغونه و باژگونه جهان مانده من از تو به شگفت اندرا




جهانا چنینی تو با بچگان که گه مادری و گاه مادندرا
نه پاذیر باید ترا نه ستون نه دیوار خشت و نه زآهن درا


به حق نالم ز هجر دوست زارا سحر گاهان چو بر گلبن هزارا
قضا، گر داد من نستاند از تو ز سوز دل بسوزانم قضا را
چو عارض برفروزی می‌بسوزد چو من پروانه بر گردت هزارا
نگنجم در لحد، گر زان که لختی نشینی بر مزارم سوکوارا
جهان اینست وچونینست تا بود و همچونین بود اینند، یارا
به یک گردش به شاهنشاهی آرد دهد دیهیم و تاج وگوشوارا
توشان زیر زمین فرسوده کردی زمین داده بریشان بر زغارا
از آن جان تو لختی خون فسرده سپرده زیر پای اندر سپارا


گرفت خواهم زلفین عنبرین ترا به بوسه نقش‌کنم برگ یاسمین ترا
هر آن زمین که تو یک ره برو قدم بنهی هزار سجده برم خاک آن زمین ترا
هزار بوسه دهم بر سخای نامه‌ی تو اگر ببینم بر مهر او نگین ترا
به تیغ هندی گو: دست من جدا بکنند اگر بگیرم روزی من آستین ترا

اگر چه خامش مردم که شعر باید گفت زبان من به روی گردد آفرین ترا


کس فرستاد به سر اندر عیار مرا که: مکن یاد به شعر اندر بسیار مرا
وین فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت برهاناد ازو ایزد جبار مرا


به نام نیک تو، خواجه، فریفته نشوم که نام نیک تو دامست و زرق‌مر نان را
کسی که دام کند نام نیک از پی نان یقین بدان تو که دامست نانش مرجان را


دلا، تا کی همی جویی منی را؟ چه داری دوست هرزه دشمنی را؟
چرا جویی وفا از بی وفایی؟ چه کوبی بیهده سرد آهنی را؟
ایا سوسن بناگوشی ، که داری بر شک خویشتن هر سوسنی را
یکی زین برزن نا راه برشو که بر آتش نشانی برزنی را
دل من ارزنی، عشق تو کوهی چه سایی زیر کوهی ارزنی را؟
ببخشا، ای پسر، بر من ببخشا مکش در عشق خیره چون منی را؟
بیا، اینک نگه کن رودکی را اگر بی جان روان خواهی تنی را


با عاشقان نشین وهمه عاشقی گزین با هر که نیست عاشق کم کن قرینیا
باشد گه وصال ببینند روی دوست تو نیز در میانه‌ی ایشان ببینیا
تا اندران میانه، که بینند روی او تو نیز در میانه‌ی ایشان نشینیا


آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب با صد هزار نزهت و آرایش عجیب
شاید که مرد پیر بدین گه شود جوان گیتی بدیل یافت شباب از پس مشیب
چرخ بزرگوار یکی لشکری بکرد لشکرش ابر تیره و باد صبا نقیب
نفاط برق روشن و تندرش طبل زن دیدم هزار خیل و ندیدم چنین مهیب
آن ابر بین، که گرید چون مرد سوکوار و آن رعد بین، که نالد چون عاشق کیب


خورشید را ز ابر دمد روی گاه‌گاه چو نان حصاریی، که گذر دارد از رقیب
یک چند روزگار جهان دردمند بود به شد، که یافت بوی سمن باد را طبیب
باران مشکبوی ببارید نو به نو وز برگ بر کشید یکی حله‌ی قصیب
کنجی که برف پیش همی داشت گل گرفت هر جو یکی که خشک همی بود شد رطیب
تندر میان دشت همی باد بردمد برق از میان ابر همی برکشد قضیب
لاله میان کشت بخندد همی ز دور چون پنجه‌ی عروس به حنا شده خضیب
بلبل همی بخواند در شاخسار بید سار از درخت سرو مرو را شده مجیب
صلصل به سر و بن بر، با نغمه‌ی کهن بلبل به شاخ گل بر، با لحنک غریب
اکنون خورید باده و اکنون زیید شاد کاکنون برد نصیب حبیب از بر حبیب
ساقی گزین و باده و می خور به بانگ زیر کز کشت سار نالد و از باغ عندلیب
هر چند نوبهار جهانست به چشم خوب دیدار خواجه خوب تر، آن مهتر حسیب
شیب تو با فراز وفراز تو با نشیب فرزند آدمی به تو اندر به شیب وتیب
دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی بارید کان مطرب بودی به فر و زیب


گل صدبرگ و مشک و عنبر وسیب یاسمین سپید و مورد بزیب
این همه یکسره تمام شدست نزد تو، ای بت ملوک فریب
شب عاشقت لیله‌القدرست چون تو بیرون کنی رخ از جلبیت
به حجاب اندرون شود خورشید گر تو برداری از دو لاله حجیب
وآن زنخدان بسیب ماند راست اگر از مشک خال دارد سیب


با خردومند بی‌وفا بود این بخت خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت
خود خور و خود ده، کجا نبود پشیمان هر که بداد وبخورد از آن چه که بلفخت


رودکی چنگ بر گرفت و نواخت باده انداز، کو سرود انداخت
زان عقیقین میی، که هر که بدید از عقیق گداخته نشناخت
هر دو یک گوهرند، لیک به طبع این بیفسرد و آن دگر بگداخت
نابسوده دو دست رنگین کرد ناچشیده به تارک اندر تاخت


به سرای سپنج مهمان را دل نهادن همیشگی نه رواست
زیر خاک اندرونت باید خفت گر چه اکنونت خواب بر دیباست
با کسان بودنت چه سود کند؟ که به گور اندرون شدن تنهاست
یار تو زیر خاک مور و مگس چشم بگشا، ببین: کنون پیداست
آن که زلفین و گیسویت پیراست گر چه دینار یا درمش بهاست
چون ترا دید زردگونه شده سرد گردد دلش، نه نابیناست


امروز به هر حالی بغداد بخاراست کجا میر خراسانست، پیروزی آنجاست
ساقی، تو بده باده ومطرب تو بزن رود تا می خورم امروز، که وقت طرب ماست
می هست ودرم هست و بت لاله رخان هست غم نیست وگر هست نصیب دل اعداست


زمانه ، پندی آزادوار داد مرا زمانه، چون نگری، سربه سر همه پندست
به روز نیک کسان، گفت: تاتو غم نخوری بسا کسا! که به روز تو آرزومندست
زمانه گفت مرا: خشم خویش دار نگاه کرا زبان نه به بندست پای دربندست


این جهان پاک خواب کردارست آن شناسد که دلش بیدارست
نیکی او به جایگاه بدست شادی او به جای تیمارست
چه نشینی بدین جهان هموار؟ که همه کار اونه هموارست
دانش او نه خوب و چهرش خوب زشت کردار و خوب دیدارست

به خیره برشمرد سیر خورده گرسنه را چنان که درد کسان بر دگر کسی خوارست
چو پوست روبه ببینی به خان واتگران بدان که: تهمت او دنبه‌ی به سر کارست


آن صحن چمن، که از دم دی گفتی: دم گرگ یا پلنگست
اکنون ز بهار مانوی طبع پرنقش و نگار همچو ژنگست
بر کشتی عمر تکیه کم کن کین نیل نشیمن نهنگست


مرغ دیدی که بچه زو ببرند؟ چاو چاوان درست چونانست
باز چون بر گرفت پرده ز روی کروه دندان و پشت چوگانست


آخر هر کس از دو بیرون نیست یا برآورد نیست، یا زد نیست
نه به آخر همه بفرساید؟ هرکه انجام راست فرسد نیست


چون تیغ به دست آری، مردم نتوان کشت نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت
این تیغ نه از بهر ستمکاران کردند انگور نه از بهر نبیذست به چرخشت
عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده حیران شد و بگرفت به دندان سرانگشت
گفتا که: کرا کشتی تا کشته شدی زار؟ تا باز که او را بکشد؟ آن که ترا کشت
انگشت مکن رنجه بدر کوفتن کس تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت


مهر مفگن برین سرای سپنج کین جهان پاک بازیی نیرنج
نیک او را فسانه واری شو بد او را کمرت سخت بتنج


پیشم آمد بامداد آن دلبر از راه شکوخ با دو رخ از شرم لعل و با دو چشم از سحر شوخ
آستین بگرفتمش، گفتم که: مهمان من آی داد پوشیده جوابم: مورد و انجیر و کلوخ


ای روی تو چو روز دلیل موحدان وی موی تو چنان چوشب ملحد از لحد
ای من مقدم از همه عشاق، چون تویی مر حسن را مقدم، چون از کلام قد


مکی به کعبه فخر کند، مصریان به نیل ترسا به اسقف وعلوی به افتخار جد
فخر رهی بدان دو سیه چشمکان تست کامد پدید زیر نقاب از بر دو خد


شاد زی، با سیاه چشمان، شاد که جهان نیست جز فسانه و باد
زآمده شادمان بباید بود وز گذشته نکرد باید یاد
من و آن جعد موی غالیه بوی من و آن ماهروی حورنژاد
نیک بخت آن کسی که داد و بخورد شوربخت آن که او نخورد و نداد
باد و ابرست این جهان، افسوس! باده پیش آر، هر چه باداباد
شاد بودست ازین جهان هرگز هیچ کس؟ تا ازو تو باشی شاد
داد دیدست ازو به هیچ سبب هیچ فرزانه؟ تا تو بینی داد


جهان به کام خداوند باد و دیر زیاد برو به هیچ حوادث زمانه دست مداد
درست و راست کناد این مثل خدای ورا اگر ببست یکی در، هزار در بگشاد
خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد که گاه مردم شادان و گه بود ناشاد
... این مصرع ساقط شده ... خدای چشم بد از ملک تو بگرداناد


چهار چیز مر آزاده را زغم بخرد: تن درست و خوی نیک و نام نیک وخرد
هر آن که ایزدش این چهار روزی کرد سزد که شاد زید جاودان و غم نخورد

از دوست بهر چیز چرا بایدت آزرد؟ کین عیش چنین باشد گه شادی و گه درد
گر خوار کند مهتر، خواری نکند عیب چون بازنوازد، شود آن داغ جفا سرد
صد نیک به یک بد نتوان کرد فراموش گر خار بر اندیشی خرمانتوان خورد
او خشم همی گیرد، تو عذر همی خواه هر روز به نو یار دگر می‌نتوان کرد

kazim
2nd April 2011, 02:25 PM
شاعر محتشم کاشانی

amin_745
2nd April 2011, 03:33 PM
دارد ز خدا خواهش جنات نعیم
زاهد به ثواب و من به امید عظیم
من دست تهی میروم او تحفه به دست
تا زین دو کدام خوش کند طبع کریم





فال امروز

*alien*
2nd April 2011, 06:34 PM
http://nightmelody.com/fal/hafez/145.gif (http://nightmelody.com/)
شاعر :مهدی اخوان ثالث

*FATIMA*
2nd April 2011, 11:21 PM
چون سبوی تشنه..
از تهی سرشار،
جویبار لحظه‌ها جاریست.
چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب، واندر آب بیند سنگ،
دوستان و دشمنان را می‌شناسم من.
زندگی را دوست می‌دارم؛
مرگ را دشمن.
وای، اما – با که باید گفت این؟ - من دوستی دارم
که به دشمن خواهم از او التجا بردن.
جویبار لحظه‌ها جاری.
شاعر گرانقدر : باباطاهر همدانی

uody
2nd April 2011, 11:43 PM
به صحرا بنگرم صــحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم
بهر جا بنگرم کوه و در و دشت
نشان روی زیبای ته وینم بابا طاهر

شاعر عزیز سعدی

amin_745
2nd April 2011, 11:49 PM
شبها گذرد که دیده نتوانم بست


مردم همه از خواب و من از فکر تو مست
باشد که به دست خویش خونم ریزی
تا جان بدهم دامن مقصود به دست





فخر الدین اسعد گرگانی

uody
3rd April 2011, 02:50 AM
ز عشق اندر دلش آتش فروزد

بر آتش عقل و صبرش را بسوزد

بر آمد تند باد نوبهارى

یکایک پرده بربود از عمارى

تو گفتى کز نیام آهخته شد تیغ

و یا خورشید بیرون آمد از میغ

رخ ویسه پدید آمد ز پرده

دل رامین شد از دیدنش برده

تو گفتى جادوى چهره ننودش

به یک دیدر جان از تن ربودش

اگر پیکان زهر آلود بودى

نه زخم بدین سان زود بودى

کجا چون دید رامین روى آن ماه

تو گفتى خورد بر دل تیر ناگاه


شاعر عزیز فریدون مشیری

amin_745
3rd April 2011, 03:07 AM
شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
آوای تو می خواندم از لابتناهی
آوای تو می آردم از شوق به پرواز
شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
امواج نوای تو به من می رسد از دور
دریایی و من تشنه مهر تو چو ماهی
وین شعله که با هر نفسم می جهد از جان
خوش می دهد از گرمی این شوق گواهی
دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم به راهی
ای عشق تو را دارم و دارای جهانم
همواره تویی هرچه تو گویی و تو خواهی



خیام

uody
3rd April 2011, 03:15 AM
در عشق تو از ملامتم تنگي نيست
با بيخبران در اين سخن جنگي نيست
اين شربت عاشقس همه مردان راست
نامردان را از اين قدح رنگي نيست

فال امروز[nishkhand]

amin_745
3rd April 2011, 03:36 AM
گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب
گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب
گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب

خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب

ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست
خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب

می‌نماید عکس می در رنگ روی مه وشت
همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب

بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت
گر چه نبود در نگارستان خط مشکین غریب

گفتم ای شام غریبان طره شبرنگ تو
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب

گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند
دور نبود گر نشیند خسته و مسکین غریب




تعبیر ۱ ـ بر اثر پیروی از هوای دل از حد اعتدال خارج شده ای ، قدری به خود آی که با این سرعت عمل کردن ، درست نیست ، به همین جهت است که احساس سرگردانی می کنی.
۲ ـ می گویی طاقت تحمل انظار بیگانه را نداری ، آری درست است چون در ناز و نعمت زندگی کرده ای ولی برای رسیدن به هدف و انجام آن باید صبر کنی و رنج و مرادت را تحمل نمایی.
۳ ـ درست است ثروتمند غم بیچاره را نمی داند ولی عاشق باید صبر داشته باشد.
۴ ـ تحمل و بردباری زیبنده شماست بالاخره به مقصود می رسی ، شگفت زده و عجول مباش.
۵ ـ برای جلب توجه جانان لازم است از خدا کمک بگیری پس سوره مبارکه (یا ایها المزمل) را یک بار بخوان (البته با معنی)
۶ ـ برایت این کار تعجب آور است اما بدان که این موضوع سیر عادی خود را طی می کند و نگرانی و اضطراب شما بی مورد می باشد.
۷ ـ شما گاهی آنقدر کارها را سخت می گیرید که مشکل آفرین می شود و زمانی آن چنان ساده تصور می نمایی که وقت را از دست می دهی لیکن در زندگی حد اعتدال را از دست مده.
۸ ـ کلامی شیرین هدیه می کنم که « دانش و زیبا سخن گفتن وسیله ای برای جلب محبت دیگران و راهنمای خوبیها است»




انوری

Bad Sector
3rd April 2011, 03:46 AM
امام به حق شاه مطلق که آمد



حریم درش قبله گاه سلاطین



شه کاخ عرفان؛گل شاخ احسان



دُرِ دُرجِ امکان،مه برج تمکین



علی بن موسی الرضا کز خدایش



رضا شد لقب چون رضا بود آئین



ز فضل و شرف بینی او را جهانی



اگر نبوَدَت تیره چشمی جهان بین



پی عطر روبند حوران جنّت



غبار درش را به گیسوی مشکین



اگر خواهی آری به کف دامن او




مولوي

uody
3rd April 2011, 03:58 AM
زخاک من اگر گندم برآید /// از آن گر نان پزی مستی فزاید
خمیر و نانبا دیوانه گردد /// تنورش بیت مستانه سراید
اگر بر گور من آیی زیارت /// تو را خرپشته‌ام رقصان نماید
میا بی‌دف به گور من ای برادر /// که در بزم خدا غمگین نشاید
زنخ بربسته و در گور خفته /// دهان افیون و نقل یار خاید
بدری زان کفن بر سینه بندی /// خراباتی ز جانت درگشاید
ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان/// ز هر کاری به لابد کار زاید
مرا حق از می عشق آفریدست /// همان عشقم اگر مرگم بساید
منم مستی و اصل من می عشق/// بگو از می بجز مستی چه آید
به برج روح شمس الدین تبریز /// بپرد روح من یک دم نپاید

شاعر عزیز رهی معیری

parichehr
3rd April 2011, 08:40 PM
غنچه نو شکفته را ماند
نرگس نیم خفته را ماند
دامن افشان گذشت و باز نگشت
عمر از دست رفته را ماند
قد موزون او به جامه سرخ
سرو آتش گرفته را ماند
نیمه جان شد دل از تغافل یار
صید از یاد رفته را ماند
سوز عشق تو خیزد از نفسم
بوی در گل نهفته را ماند
رفته از ناله رهی تاثیر
حرف بسیار گفته را ماند

نـــــیما[golrooz]

*FATIMA*
3rd April 2011, 09:31 PM
بچه ها ,بهار!
گلها واشدند
برفها پا شدند.
از رو سبزه ها
از روي کوهسار
بچه ها بهار
داره رو درخت
مي خونه به گوش
"پوستين را بکن
قبا رو بپوش"
بيدار شو ,بيدار
بچه ها,بهار
دارند مي روند
دارند مي پرند
زنبور از لونه
بابا از خونه
همي پي کار
بچه ها, بهار!
شاعر گرانقدر : نظامی

amin_745
3rd April 2011, 11:18 PM
فلک جز عشق محرابی ندارد

جهان بی خاک عشق آبی ندارد

غلام عشق شو کاندیشه این است

همه صاحبدلان را پیشه این است

جهان عشق است و دیگر رزق سازی

همه بازی است الا عشقبازی

اگر بی عشق بودی جان عالم

که بودی زنده در دوران عالم

کسی کز عشق خالی شد ، فسرده است

گرش صدجان بود ، بی عشق مرده است

نروید تخم کس بی دانه عشق

کس ایمن نیست جز در خانه عشق

ز سوز عشق خوشتر در جهان نیست
که بی او گل نخندید ، ابر نگریست


فال امروز

uody
3rd April 2011, 11:37 PM
چه زیباست [esteghbal]
مرا چشمی است خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو

غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو

هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش
که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو

رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم
هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو

روان گوشه گیران را جبینش طرفه گلزاری است
بر طرف سمنزارش همی گردد چمان ابرو

دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی
که این را این چنین چشم است و آن را آن چنان ابرو

تو کافردل نمی بندی نقاب زلف و می ترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو

اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری
به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو
شاعر عزیز نظامی

amin_745
4th April 2011, 12:43 AM
اگر عشق اوفتد در سینه سنگ
به معشوقی زند در گوهری چنگ
که مغناطیس اگر عاشق نبودی
بدان شوق آهنی را چون بودی؟
وگر عشق نبودی بر گذرگاه
نبودی کهربا جوینده کاه
بسی سنگ و بسی گوهر به جایند
نه آهن را ، نه که را می ربایند
طبایع جز کشش کاری ندارند
حکیمان این کشش را عشق خوانند


سنایی

kazim
4th April 2011, 02:17 AM
اگر در راه شناخت از خداوند ،توفیق هدایت نجوئیم و خداوند راهنمایمان نباشد ،نمی توانیم آنگونه که شایسته است او را بشناسیم.پس کرم و لطف خداوند ما را به راههای هدایتش رهنمون ساخت و گرنه از عقل و حواس بودن مدد و تأییدات او کاری ساخته نیست.انسانی که از شناخت خود عاجز است ،چگونه پروردگار خود را خواهد شناخت.نهایت و غایت عقل و خرد در راه او به حیرت منتهی میشود و ذات پاک او از چگونگی و کجائی، بری است.ادراک انسان توانائی پی بردن به ذات او ندارد و دامان عقل و خرد در این راه چاک شده است.
به خودش کس شناخت نتوانست ذاتِ او هم بدو توان دانست
عقل حقش بتوخت نیک بتاخت عجز در راه او شناخت شناخت
کرمش گفت،مر مرا بشناس ورنه که شناسدش به عقل و حواسّ
به دلیلی حواس کی شاید گوز بر پشتِ قبّه کی پاید
عقل رهبر و لیک تا در او فضل او مر ترا برد بر او
به دلیلی عقل ره نبری خیره چون دیگران مکن تو خری
فضل او در طریق رهبر ماست صنع او سوی او دلیل و گواست
ای شده از شناخت خود،عاجز کی شناسی خدای را هرگز
چون تو در علم خود زبون باشی عارف کردگار چون باشی
چون ندانی تو سرّ ساختنش چون توهّم کنی شناختنش
وهمها قاصر است زاوصافش فهم ها هرزه میزند لافش
هست در وصف او به وقت دلیل نطق تشبیه و خامشی تعطیل
غایت عقل در رهش حیرت مایۀ عقل سوی او غیرت
عقل و جان را مراد و مالک اوست منتهای مرید سالک اوست
عقل ما رهنمای هستی اوست هستها زیر پای هستی اوست
فعل او خارج از درون و برون ذات او برتر از چگونه و چون
ذات او را نبرده ره ادراک عقل را جان و دل در آن ره چاک
رودکی

parichehr
4th April 2011, 12:13 PM
شاد زي با سياه چشمان شاد/
كه جهان نيست جز فسانه و باد

زآمده شادمان نبايد بود/
وز گذشته نكرد بايد ياد

من و آن جعد موي غاليه بوي/
من و آن ماه روي حور نژاد

نيكبخت آن كسي كه داد و بخورد/
شوربخت آنكه او نخورد و نداد

شاد بودست از اين جهان هرگز /
هيچ كس؟‌ تا از او بباشي شاد

داد ديدست از او به هيچ سبب/
هيچ فرزانه؟‌ تا تو بيني داد

ســــــعدی

uody
4th April 2011, 06:05 PM
وقتی دل سودایی می رفت به بستان ها —— بی خویشتنم کردی، بوی گل و ریحان ها

گه نعره زدی بلبل، گه جامه دریدی گل —— تا یاد تو افتادم، از یاد برفت آن ها

ای مهر تو در دل ها، وی مهر تو بر لب ها —— وی شور تو در سرها، وی سر تو در جان ها

تا عهد تو دربستم، عهد همه بشکستم —— بعد از تو روا باشد، نقض همه پیمان ها

تا خار غم عشقت آویخته در دامن —— کوته نظری باشد، رفتن به گلستان ها

آن را که چنین دردی از پای دراندازد —— باید که فروشوید دست از همه درمان ها

گر در طلبش رنجی، ما را برسد شاید —— چون عشق حرم باشد، سهلست بیابان ها

هر تیر که در کیشست، گر بر دل ریش آید —— ما نیز یکی باشیم از جمله قربان ها

هر کو نظری دارد، با یار کمان ابرو —— باید که سپر باشد، پیش همه پیکان ها

گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش —— می گویم و بعد از من گویند به دوران ها


شاعر عزیز عنصری

amin_745
6th April 2011, 03:01 PM
همي كرد در خانه در دل خروش
تو گفتي روانشبرآمد به جوش
گشاد از دو مشكين كمندش گره
ز لاله همي كند مشكين زره
هميگفت وامق دل از مهر من
بريد و نخواهد همي چهر من
كسي را چيزي بود آرزو
بجويد ز هر كس بگويد كه كو
بيامد كنون مرگ نزديك من
به گوهر شود جانتاريك من


هالو

uody
7th April 2011, 12:20 AM
رهزنان آهنگ را دزدیده اند

تارهای چنگ را دزدیده اند

بانگ ناقوسی نمی آید به گوش

از کلیسا زنگ را دزدیده اند

در بیابانی که نامش زندگی ست

سگ رها و سنگ را دزدیده اند

قهر می کارند در دل های ما

مهر تنگاتنگ را دزدیده اند

بهر محو عشق از فرهنگ ها

عشق نه ، فرهنگ را دزدیده اند

دوری خود تا ز حق پنهان کنند

واژه ی فرسنگ را دزدیده اند

بهر کتمان شکاف خویش و خلق

دره ی سالنگ را دزدیده اند

زنده ها جای شهیدان وطن

افتخار جنگ را دزدیده اند

نقش مانی را به نام خود زدند

موبدان ارژنگ را دزدیده اند

ننگ روی ننگ مانده تا ابد

چون که سطل رنگ را دزدیده اند


آب در هاون چه می کوبی عزیز

دسته ی هاونگ را دزدیده اند

شاعر عزیز خیام

amin_745
7th April 2011, 12:39 AM
اکنون که ز خوشدلی بجز نام نماند



يک همدم پخته جز می خام نماند



دست طرب از ساغر می باز مگیر



امروز که در دست بجز جام نماند














فال امروز

uody
7th April 2011, 12:54 AM
میگم خوبه به این تاپیک میام ویه فال میگیرم[nishkhand]

http://nightmelody.com/fal/hafez/30.gif

شاعر عزیز آقاسی

amin_745
7th April 2011, 02:04 AM
کاش ما را با خودت همسان کنی
یک شبــاهنگی دگــــر بر پا کنی
کاش ما را قـــــــــدر آن آلالــــه ها
قـــــــدرت یک یاعلی گفتــن کنی
کاش مولایم شــــوم خـــــاک درت
درگــــه آلالــــه های هم رهـــــت
من سراپایم ,وجودم, مهر توسـت
شیر! حیدر! یاعلی گفتن زتوست
عاشق مهر ولای ات تا شـــــــوم
صاحب فخر سعـــــــــادت میشوم
کاش مــــــولا با نـــدای قــــــدرها
این دل مارا بســـــازی هم نـــوا




دخو

uody
7th April 2011, 02:19 AM
گفتم از فيض وصل، خــتـواهم زد

آتش شــــوق را مــــــــگر آبتـــي

گفت خوابيست خوش ولـــي بيند

فيل خوابـــي و فيلــــبان خـوابي

ليک از بهر نيــــــــتـک سنجيدن

صــد شنيدن کــــجا و يــک ديدن

شاعر عزیز قیصر امین پور

amin_745
7th April 2011, 02:49 AM
گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟






پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟






گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟






تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبزِِ سرآغاز سال کو؟






رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟



مولانا

*alien*
7th April 2011, 09:56 AM
هم ز ابراهیم ادهم آمدست کو زراهی بر لب دریا نشست
دلق خود می دوخت آن سلطان جان یک امیری آمد آنجا ناگهان
آن امیر از بندگان شیخ بود شیخ را بشناخت سجده کرد زود
خیره شد در شیخ و اندر دلق او شکل دیگر گشته خُلق و خلق او
کو رها کرد آنچنان ملک شگرف برگزید آن فقر بس باریک حرف
ملک هفت اقلیم ضایع می کند چون گدا بر دلق سوزن می زند
شیخ واقف گشت بر اندیشه اش شیخ چون شیر است و دلها بیشه اش
شیخ سوزن زود در دریا فگند خواست سوزن را به آواز بلند
صد هزاران ماهی الله ایی سوزن زر در لب هر ماهیی
سر بر آوردند از دریای حق که بگیر ای شیخ سوزنهای حق
گفت الهی ،سوزن خود خواستم واده از فضلت نشان راستم
رو بدو کرد و بگفتش ای امیر ملک دل به یا چنان ملک حقیر
این نشان ظاهر است این هیچ نیست تا به باطن در روی بینی تو شد
سهراب سپهری

uody
7th April 2011, 10:18 AM
من به سیبی خشنودم

و به بوییدن یک بوته بابونه

من به یک اینه یک بستگی پک قناعت دارم

من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد

و نمی خندم اگر فلسفه ای ماه را نصف می کند

من صدای پر بلدرچین را می شناسم

رنگ های شکم هوبره را اثر پای بز کوهی را

خوب می دانم ریواس کجا می روید

سار کی می اید کبک کی می خواند باز کی می میرد

ماه در خواب بیابان چیست

مرگ در ساقه خواهش

و تمشک لذت زیر دندان هم آغوشی

زندگی رسم خوشایندی است

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ

پرشی دارد اندازه عشق

زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یادمن و تو برود

زندگی جذبه دستی است که می چیند

زندگی نوبر انجیر سیاه در دهان گس تابستان است

زندگی بعد درخت است به چشم حشره

زندگی تجربه شب پره در تاریکی است

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد

زندگی سوت قطاری است که درخواب پلی می پیچد

زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست

خبر رفتن موشک به فضا

لمس تنهایی ماه

فکر بوییدن گل در کره ای دیگر

زندگی شستن یک بشقاب است

زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است

زندگی مجذور اینه است

زندگی گل به توان ابدیت

زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما

زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست

هر کجا هستم باشم

آسمان مال من است

پنجره فکر هوا عشق زمین مال من است

چه اهمیت دارد

گاه اگر می رویند

قارچ های غربت ؟

من نمی دانم که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست

و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست

گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد

چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید

واژه ها را باید شست

واژه باید خود باد ‚ واژه باید خود باران باشد

چترها را باید بست

زیر باران باید رفت

فکر را خاطره را زیر باران باید برد

با همه مردم شهر زیر باران باید رفت

دوست را زیر باران باید برد

عشق را زیر باران باید جست

زیر باران باید با زن خوابید

زیر باران باید بازی کرد

زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت

زندگی تر شدن پی در پی

زندگی آب تنی کردن در حوضچه کنون است

رخت ها را بکنیم

آب در یک قدمی است

روشنی را بچشیم

شاعر عزیز سهراب رحیمی

Bad Sector
7th April 2011, 11:38 AM
روز٫ کاغذی سفید بر دیوار
ملافه ها٫ نامه های سفارشی به هم چسبیده اند
دستانم جرات نمی کنند بگیرند
می افتند میان شک و اشک
خیلی وقت است مریضم
تبعید شده ام به زمستان اتم
هر روز صبح سوار بر یخ های قطبی
از خواب شما عبور می کنم
شهر ٫ دو تکه کاغذ پاره
نگهبان مرزی
گذرنامه ام را نگاه می کند
و دروازه برویم بسته می شود
ساکن سرزمین سیاهم
حافظه ام ضعیف است
و جاذبه ام گیج می رود
میان مسافرخانه های پیر و
سکوهای سرد.
میان موهایم پرنده ای دارم
که می خواهم در بازار سیاه بفروشم
جار می زنم در کوی و برزن
اما کسی نمی شنود.
در پیراهن پانزده سالگی ام گم شده ام
و بارش باران و سوال و گلوله
تنهایی ام را شبهایم را سور اخ می کند
من از خودم رفته ام
سر رفته ام
تمام تنم انگار تمام من با تنم
دستی به پشت سر و دستی به دیوار انگار
میان سرم رد پایی گم شده انگار
تبعید شده ام به زمستان اتم و
دروازه های بسته



مهدی اخوان ثالث

parichehr
7th April 2011, 11:49 AM
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی ...
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای
منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
منم من، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد


پروین اعتصامی

uody
7th April 2011, 01:36 PM
بی روی دوست، دوش شب ما سحر نداشت
سوز و گداز شمع و من و دل اثر نداشت

مهر بلند، چهره ز خاور نمینمود
ماه از حصار چرخ، سر باختر نداشت

آمد طبیب بر سر بیمار خویش، لیک
فرصت گذشته بود و مداوا ثمر نداشت

دانی که نوشداروی سهراب کی رسید
آنگه که او ز کالبدی بیشتر نداشت

دی، بلبلی گلی ز قفس دید و جانفشاند
بار دگر امید رهائی مگر نداشت

بال و پری نزد چو بدام اندر اوفتاد
این صید تیره روز مگر بال و پر نداشت

پروانه جز بشوق در آتش نمیگداخت
میدید شعله در سر و پروای سر نداشت

بشنو ز من، که ناخلف افتاد آن پسر
کز جهل و عجب، گوش به پند پدر نداشت

خرمن نکرده توده کسی موسم درو
در مزرعی که وقت عمل برزگر نداشت

من اشک خویش را چو گهر پرورانده‌ام
دریای دیده تا که نگوئی گهر نداشت

شاعر عزیز احمد شاملو

amin_745
7th April 2011, 01:51 PM
روزي ما دوباره كبوترهايمان را پيدا خواهيم كرد
و مهرباني دست زيبايي را خواهد گرفت
روزي كه كمترين سرود بوسه است
و هر انسان براي هر انسان برادري است.
روزي كه ديگر درهاي خانه شان را نمي بندند
قفل افسانه اي ست
و قلب براي زندگي بس است.
روزي كه معناي هر سخن دوست داشتن است
تا تو براي آخرين حرف دنبال سخن نگردي
روزي كه آهنگ هر حرف، زندگي است
تا من به خاطر آخرين شعر رنج جستجوي قافيه نبرم
روزي كه هر لب ترانه اي ست
تا كمترين سرود، بوسه باشد.
روزي كه تو بيايي، براي هميشه
بيايي
و مهرباني و زيبايي يكسان شود
روزي كه ما دوباره براي كبوترهايمان دانه بريزيم
و من آن روز را انتظار مي كشم
حتي روزي
كه ديگر
نباشم.



صائب تبریزی

uody
7th April 2011, 01:58 PM
دل را کجا
دل را کجا به زلف رسا می‌توان رساند؟
این پا شکسته را به کجا می‌توان رساند؟
سنگین دلی، وگرنه ازان لعل آبدار
صد تشنه را به آب بقا می‌توان رساند
در کاروان بیخودی ما شتاب نیست
خود را به یک دو جام به ما می‌توان رساند
از خود بریده بر سر آتش نشسته‌ایم
ما را به یک نگه به خدا می‌توان رساند
دامان برق را نتواند گرفت خار
خود را به عمر رفته کجا می‌توان رساند؟
صائب کمند بخت اگر نیست نارسا
دستی به آن دو زلف رسا می‌توان رساند

شاعر عزیز رودکی

amin_745
7th April 2011, 04:03 PM
در عشق، چو رودکی، شدم سیر از جان


از گریه‌ی خونین مژه‌ام شد مرجان
القصه که: از بیم عذاب هجران
در آتش رشکم دگر از دوزخیان



شمس تبریزی

Bad Sector
7th April 2011, 10:38 PM
اندک اندک جمع مستان می‌رسند
اندک اندک می پرستان می‌رسند

دلنوازان نازنازان در ره اند
گلعذاران از گلستان می‌رسند

اندک اندک زین جهان هست و نیست
نیستان رفتند و هستان می‌رسند

جمله دامن‌های پرزر همچو کان
از برای تنگدستان می‌رسند

لاغران خسته از مرعای عشق
فربهان و تندرستان می‌رسند

جان پاکان چون شعاع آفتاب
از چنان بالا به پستان می‌رسند

خرم آن باغی که بهر مریمان
میوه‌های نو زمستان می‌رسند

اصلشان لطفست و هم واگشت لطف
هم ز بستان سوی بستان می‌رسند

مولوي

uody
8th April 2011, 01:57 AM
به گرد دل همی​گردی چه خواهی کرد می دانم
چه خواهی کرد دل را خون و رخ را زرد می دانم

یکی بازی برآوردی که رخت دل همه بردی
چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد می دانم

به یک غمزه جگر خستی پس آتش اندر او بستی
بخواهی پخت می بینم بخواهی خورد می دانم

به حق اشک گرم من به حق آه سرد من
که گرمم پرس چون بینی که گرم از سرد می دانم

مرا دل سوزد و سینه تو را دامن ولی فرق است
که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد می دانم

به دل گویم که چون مردان صبوری کن دلم گوید
نه مردم نی زن ار از غم ز زن تا مرد می دانم

دلا چون گرد برخیزی ز هر بادی نمی​گفتی
که از مردی برآوردن ز دریا گرد می دانم

جوابم داد دل کان مه چو جفت و طاق می بازد
چو ترسا جفت گویم گر ز جفت و فرد می دانم

چو در شطرنج شد قایم بریزد نرد شش پنجی
بگویم مات غم باشم اگر این نرد می دانم


شاعر عزیز فردوسی

Bad Sector
8th April 2011, 02:44 PM
همان چشمه ی شیر و ماء و یقین




اگر چشم داری به دیگر سرای




به نزد نبی و علی گیر جای









گرت زین بد آید گناه منست




چنین است و این دین و راه من است




برین زادم و هم برین بگذرم




چنان دان که خاک پی حیدرم




دلت گر به راه خطا مایلست




ترا دشمن اندر جهان خود دلست




نباشد جز از بی پدر دشمنش




که یزدان به آتش بسوزد تنش




هرآنکس که در جانش بغش علی است




ازو زارتر در جهان زار کیست




نگر تا نداری به بازی جهان




نه برگردی از نیکی ات پی همرهان




همه نیکی ات باید آغاز کرد




چو با نیکنامان بوی همنورد




از این در سخن چند رانم همی


همانا کرانش ندانم همی


خيام

parichehr
9th April 2011, 04:35 PM
قومی متفکرند اندر ره دین / قومی به گمان فتاده در راه یقین
می ترسم از آنکه بانگ آید روزی / کای بی خبران راه نه آنست و نه این
* * *
تا چند زنم به روی دریاها خشت / بیزار شدم ز بت ‌پرستان کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود / که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت
* * *
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت / از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت / این هرسه مرا نقد و ترا نسیه بهشت


صائب تبریزی

uody
9th April 2011, 07:27 PM
دل را نگاه گرم تو دیوانه می‌کند
آیینه را رخ تو پریخانه می‌کند
دل می‌خورد غم من و من می‌خورم غمش
دیوانه غمگساری دیوانه می‌کند
آزادگان به مشورت دل کنند کار
این عقده کار سبحه‌ی صددانه می‌کند
ای زلف یار، سخت پریشان و درهمی
دست بریده‌ی که ترا شانه می‌کند؟
غافل ز بیقراری عشاق نیست حسن
فانوس پرده‌داری پروانه می‌کند
یاران تلاش تازگی لفظ می‌کنند
صائب تلاش معنی بیگانه می‌کند

شاعر عزیز بابا طاهر

farzad879
10th April 2011, 04:35 PM
دلا در عشق تو صد دفترستم / که صد دفتر ز کونين ازبرست
منم آن بلبل گل ناشکفته / که آذر در ته خاکسترستم
دلم سوجه ز غصه وربريجه / جفاي دوست را خواهان ترستم
مو آن عودم ميان آتشستان / که اين نه آسمانها مجمرستم
شد از نيل غم و ماتم دلم خون / بچهره خوشتر از نيلوفرستم
درين آلاله در کويش چو گلخن / بداغ دل چو سوزان اخگرستم
نه زورستم که با دشمن ستيزم / نه بهر دوستان سيم و زرستم
ز دوران گرچه پر بي جام عيشم / ولي بي دوست خونين ساغرستم
چرم دايم درين مرز و درين کشت / که مرغ خوگر باغ و برستم
منم طاهر که از عشق نکويان / دلي لبريز خون اندر برستم
شاعر عزیز شهریار

Bad Sector
10th April 2011, 08:33 PM
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی‌شوی که ببینی چه می‌کشم

با عقل آب عشق به یک جو نمی‌رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم

دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم

پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم

خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بی‌غشم

باور مکن که طعنه‌ی طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم

سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم

دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچه‌ی خندان که خامشم

هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پری‌وشم

لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم

ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار تست من همه جور تو می‌کشم

بابا طاهر

uody
12th April 2011, 12:59 AM
خدایا داد از این دل داد از این دل
نگشتم یک زمان من شاد از این دل

چو فردا داد خواهان داد خواهند
بر آرم من دو صد فریاد از این دل

شاعر عزیز شهریار

farzad879
12th April 2011, 09:50 AM
حيدربابا ، ايلديريملار شاخصندا
سئللر ، سولار ، شاققيلدييوب آخاندا
قيزلار اونا صف باغلييوب باخاندا
سلام اولسون شوكتوزه ، ائلوزه !
منيم دا بير آديم گلسين ديلوزه


حيدربابا ، كهليك لرون اوچاندا
كول ديبينن دوشان قالخوب ، قاچاندا
باخچالارون چيچكلنوب ، آچاندا
بيزدن ده بير مومكون اولسا ياد ائله
آچيلميان اوركلري شاد ائله


بايرام يئلي چارداخلاري ييخاندا
نوروز گولي ، قارچيچكي ، چيخاندا
آغ بولوتلار كوينكلرين سيخاندا
بيزدن ده بير ياد ائلييه ن ساغ اولسون
دردلريميز قوي ديكلسين ، داغ اولسون


حيدربابا ، گون دالووي داغلاسين !
اوزون گولسون ، بولاخلارون آغلاسين !
اوشاخلارون بير دسته گول باغلاسين !
يئل گلنده ، وئر گتيرسين بويانا
بلكه منيم ياتميش بختيم اويانا


حيدربابا ، سنون اوزون آغ اولسون !
دورت بير يانون بولاغ اولسون باغ اولسون !
بيزدن سورا سنون باشون ساغ اولسون !
دونيا قضوقدر ، اولوم ايتيمدي
دونيا بويي اوغولسوزدي ، يئتيمدي


حيدربابا ، يولوم سنن كج اولدي
عومروم كئچدي ، گلممه ديم ، گئج اولدي
هئچ بيلمه ديم گوزللرون نئج اولدي
بيلمزيديم دونگه لر وار ، دونوم وار
ايتگين ليك وار ، آيريليق وار ، اولوم وار


حيدربابا ، ايگيت امك ايتيرمز
عومور كئچر ، افسوس بره بيتيرمز
نامرد اولان عومري باشا يئتيرمز
بيزد ، واللاه ، اونوتماريق سيزلري
گورنمسك حلال ائدون بيزلري


حيدربابا ، قوري گولون قازلاري
گديكلرين سازاخ چالان سازلاري
كت كوشنين پاييزلاري ، يازلاري
بير سينما پرده سي دير گوزومده
تك اوتوروب ، سئير ائده رم اوزومده


حيدربابا ، قره چمن جاداسي
چووشلارين گلر سسي ، صداسي
كربليا گئدنلرين قاداسي
دوشسون بو آج يولسوزلارين گوزونه
تمدونون اويدوخ يالان سوزونه


حيدربابا ، شيطان بيزي آزديريب
محبتي اوركلردن قازديريب
قره گونون سرنوشتين يازديريب
ساليب خلقي بيربيرينن جانينا
باريشيغي بلشديريب قانينا


گوز ياشينا باخان اولسا ، قان آخماز
انسان اولان بئلينه تاخماز
آمما حئييف كور توتدوغون بوراخماز
بهشتيميز جهنم اولماقدادير !
ذي حجه ميز محرم اولماقدادير !

حيدربابا ، آغاجلارون اوجالدي
آمما حئييف ، جوانلارون قوجالدي
توخليلارون آريخلييب ، آجالدي
كولگه دوندي ، گون باتدي ، قاش قرلدي
قوردون گوزي قارانليقدا برلدي

حيدربابا ، دونيا يالان دونيادي
سليماننان ، نوحدان قالان دونيادي
اوغول دوغان ، درده سالان دونيادي
هر كيمسيه هر نه وئريب ، آليبدي
افلاطوننان بير قوري آد قاليبدي


حيدربابا گويلر بوتون دوماندي
گونلريميز بيربيريندن ياماندي
بيربيروزدن آيريلمايون ، آماندي
ياخشيليغي اليميزدن آليبلار
ياخشي بيزي يامان گونه ساليبلار


حيدربابا ، مرد اوغوللار دوغگينان
نامردلرين بورونلارين اوغگينان
گديكلرده قوردلاري توت ، بوغگينان
قوي قوزولار آيين شايين اوتلاسين
قويونلارون قويروقلارين قاتلاسين

حيدربابا ، سنون گويلون شاد اولسون
دونيا واركن ، آغزون دولي داد اولسون
سنن گئچن تانيش اولسون ، ياد اولسون
دينه منيم شاعر اوغلوم شهريار
بير عمر دور غم اوستونه غم قالار
بازم شهریار

Bad Sector
12th April 2011, 11:22 AM
علی ای همای رحمـت تـو چه آیتی خدا را


که به ماسوا فکندی همه سایه‌ی هما را


دل اگـر خداشناسی همه در رخ علی بین


بـه علی شناختم به خدا قسم خدا را


بـه خدا که در دو عالم اثر از فنا نمانـد


چو علی گرفته باشد سر چشمه‌ی بقا را


مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ


بـه شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را


برو ای گدای مسکین در خانه‌ی علی زن


که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را


بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من


چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا


بجـز از علی که آرد پسری ابوالعجائب


کـه علم کند به عالم شهدای کربلا را


چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان


چـو علی که میتواند که بسر برد وفا را


نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت


متـحیرم چـه نامم شـه ملک لافتی را


بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت


کـه ز کوی او غباری به من آر توتیا را


به امید آن که شاید برسد به خاک پـایت


چـه پیامهـا سپردم همه سوز دل صبا را


چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان


کـه ز جان ما بگردان ره آفت قضا را


چه زنم چونای هردم ز نوای شـوق او دم


کـه لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را


«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی


بـه پیـام آشنـائی بنـوازد و آشنـا را»


ز نوای مرغ یا حق بشنو کـه در دل شب


غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا


صائب تبريزي

parichehr
12th April 2011, 09:50 PM
یا رب از دل مشرق نور هدایت کن مرا

از فروغ عشق، خورشید قیامت کن مرا

تا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟

شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا


خانه‌آرایی نمی‌آید ز من همچون حباب

موج بی‌پروای دریای حقیقت کن مرا


استخوانم سرمه شد از کوچه گردیهای حرص

خانه دار گوشهٔ چشم قناعت کن مرا


چند باشد شمع من بازیچهٔ دست فنا؟

زندهٔ جاوید از دست حمایت کن مرا


خشک بر جا مانده‌ام چون گوهر از افسردگی

آتشین رفتار چون اشک ندامت کن مرا


گرچه در صحبت همان در گوشهٔ تنهاییم

از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا


از خیالت در دل شبها اگر غافل شوم

تا قیامت سنگسار از خواب غفلت کن مرا


در خرابیهاست، چون چشم بتان، تعمیر من

مرحمت فرما، ز ویرانی عمارت کن مرا


از فضولیهای خود صائب خجالت می‌کشم

من که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا؟

فروغ فرخزاد

Bad Sector
12th April 2011, 10:35 PM
زندگی
آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگریزم
همه ذرات جسم خاکی من
از تو، ای شعر گرم، در سوزند
آسمانهای صاف را مانند
که لبالب ز بادهء روزند
با هزاران جوانه می خواند
بوتهء نسترن سرود ترا
هر نسیمی که می وزد در باغ
می رساند به او درود ترا
من ترا در تو جستجو کردم
نه در آن خوابهای رویایی
در دو دست تو سخت کاویدم
پر شدم، پر شدم، ز زیبائی
پر شدم از ترانه های سیاه
پر شدم از ترانه های سپید
از هزاران شراره های نیاز
از هزاران جرقه های امید
حیف از آن روزها که من با خشم
به تو چون دشمنی نظر کردم
پوچ پنداشتم فریب ترا
ز تو ماندم، ترا هدر کردم
غافل از آن که تو بجائی و من
همچو آبی روان که در گذرم
گمشده در غبار شوم زوال
ره تاریک مرگ می سپرم
آه، ای زندگی من آینه ام
از تو چشمم پر از نگاه شود
ورنه گر مرگ من بنگرد در من
روی آئینه ام سیاه شود
عاشقم، عاشق ستارهء صبح
عاشق ابرهای سرگردان
عاشق روزهای بارانی
عاشق هر چه نام تست بر آن
می مکم با وجود تشنهء خویش
خون سوزان لحظه های ترا
آنچنان از تو کام می گیرم
تا بخشم آورم خدای ترا!


نظامی

amin_745
13th April 2011, 02:01 PM
خداوندا در توفیق بگشای

نظامی را ره تحقیق بنمای

دلی ده کو یقینت را بشاید

زبانی کافرینت را سراید

مده ناخوب را بر خاطرم راه

بدار از ناپسندم دست کوتاه



فال امروز

MoniSoft
16th April 2011, 12:47 AM
قتی دل سودایی می رفت به بستان ها —— بی خویشتنم کردی، بوی گل و ریحان ها گه نعره زدی بلبل، گه جامه دریدی گل —— تا یاد تو افتادم، از یاد برفت آن ها
ای مهر تو در دل ها، وی مهر تو بر لب ها —— وی شور تو در سرها، وی سر تو در جان ها
تا عهد تو دربستم، عهد همه بشکستم —— بعد از تو روا باشد، نقض همه پیمان ها
تا خار غم عشقت آویخته در دامن —— کوته نظری باشد، رفتن به گلستان ها
آن را که چنین دردی از پای دراندازد —— باید که فروشوید دست از همه درمان ها
گر در طلبش رنجی، ما را برسد شاید —— چون عشق حرم باشد، سهلست بیابان ها
هر تیر که در کیشست، گر بر دل ریش آید —— ما نیز یکی باشیم از جمله قربان ها
هر کو نظری دارد، با یار کمان ابرو —— باید که سپر باشد، پیش همه پیکان ها
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش —— می گویم و بعد از من گویند به دوران ها


مولوی

amin_745
17th April 2011, 03:37 PM
اي نوبهار عاشقان داري خبر از يار ما
اي از تو آبستن چمن و اي از تو خندان باغ‌ها
اي بادهاي خوش نفس عشاق را فريادرس
اي پاکتر از جان و جا آخر کجا بودي کجا


حافظ

uody
17th April 2011, 03:51 PM
زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا

چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا


زهی ماه زهی ماه زهی باده همراه
که جان را و جهان را بیاراست خدایا

زهی شور زهی شور که انگیخته عالم
زهی کار زهی بار که آن جاست خدایا

فروریخت فروریخت شهنشاه سواران
زهی گرد زهی گرد که برخاست خدایا

شاعر عزیز قیصر امین پور

amin_745
17th April 2011, 04:13 PM
دست عشق از دامن دل دور باد!
مي توان آيا به دل دستور داد؟
مي توان آيا به دريا حكم كرد
كه دلت را يادي از ساحل مباد؟
موج را آيا توان فرمود ايست!
باد را فرمود بايد ايستاد؟
آن كه دستور زبان عشق را
بي گزاره در نهاد ما نهاد
خوب مي دانست تيغ تيز را
در كف مستي نمي بايست داد

بیدل

s.golgol
17th April 2011, 08:15 PM
عمر گذشت و همچنان داغ وفاست زندگی


زحمت دل کجا بری؟ آبله پاست زندگی

دل به زبان نمیرسد،لب به فغان نمیر سد


کس به نشان نمیر سد تیر خطاست زندگی


یکدو نفس خیال باز رشتهء شوق کن دراز


تا ابد از ازل بتاز ! ملک خداست زندگی


خواه نوای راحتیم ، خواه تنین کلفتیم


هر چه بود غنیمتیم سوت وصداست زندگی


شور جنون ما ومن جوش فسون وهم و زنّ


وقف بهار زندگیست لیک کجاست زندگی


بیدل از این سراب وهم جام فریب خورده ای


تا به عدم نمیرسی دور نماست زندگی


خسرو گلسرخی

uody
19th April 2011, 12:06 AM
معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گردپنهان بود
ولی ‌آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد
برای آنکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان
تساوی های جبری رانشان می داد
خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت
یک با یک برابر هست
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
معلم
مات بر جا ماند
و او پرسید
گر یک فرد انسان واحد یک بود ایا باز
یک با یک برابر بود
سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد
آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود
وانکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت
پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که صورت نقره گون
چون قرص مه می داشت
بالا بود
وان سیه چرده که می نالید
پایین بود
اگریک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران
از کجا آماده می گردید
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
یا که زیر صربت شلاق له می گشت ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
معلم ناله آسا گفت
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید
یک با یک برابر نیست

شاعر عزیز خسرو گلسرخی

amin_745
19th April 2011, 01:15 AM
ابریشم سیاه دو چشمت
یاد آور شبی زمستانی است
من بی ردا
بدون وحشت دشنه
شادمانه خواب می رفتم
ابریشم سیاه دو چشمت
خانه ی من است
آن خانه ای
که در آن خواب می روم
و می میرم


هالو

uody
19th April 2011, 01:46 AM
ای آنکه دیده دوخته ای بر خلیج فارس

این لقمه با شکمبه ی تو سازگار نیست

زیرا درون آب زلالش بدون شک

ماهی ست پا برهنه عرب،سوسمار نیست


شاعر عزیز پروین اعتصامی

amin_745
19th April 2011, 02:09 AM
[golrooz]

amin_745
19th April 2011, 02:10 AM
در آبگیر، سحرگاه بط بماهی گفت
که روز گشت و شنا کردن و جهیدن نیست
بساط حلقه و دامست یکسر این صحرا


چنین بساط، دگر جای آرمیدن نیست
ترا همیشه ازین نکته با خبر کردم
ولیک، گوش ترا طاقت شنیدن نیست



عطار

Bad Sector
20th April 2011, 08:38 PM
آتش عشق تو در جان خوشتر است
دل ز عشقت آتش افشان خوشتر است
هر که خورد از جام عشقت قطره ای
تا قیامت مست و حیران خوشتر است
تا تو پیدا آمدی پنهان شدم
زانکه با معشوق پنهان خوشتر است
درد عشق تو که جان می سوزدم
گر همه زهر است از جان خوشتر است
درد بر من ریز و درمانم مکن
زانکه درد تو ز درمان خوشتر است
می نسازی تا نمی سوزی مرا
سوختن در عشق تو زان خوشتر است
چون وصالت هیچ کس را روی نیست
روی در دیوار هجران خوشتر است
خشکسال وصل تو بینم مدام
لاجرم در دیده طوفان خوشتر است
همچو شمعی در فراقت هر شبی
تا سحر عطار گریان خوشتر است


مولوی

*yas*
25th April 2011, 01:09 AM
آمده ام که سر نهم عشق تو را به سر برم /// ور تو بگوییم که نی ، نی شکنم شکر برم

آمده ام چو عقل و جان از همه دیده ها نهان /// تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم

آمده که رهزنم بر سر گنج شه زنم /// آمده ام که زر برم زر نبرم خبر برم

گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن ///گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم

اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم /// اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم

آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند /// پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم

گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود /// تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم

آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد /// و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم

در هوس خیال او همچو خیال گشته ام /// وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم

این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من ///گفت بخور نمی خوری پیش کسی دگر برم

فردوسی عزیز

amin_745
25th April 2011, 01:36 AM
جهان آفرین تا جهان آفرید
چنو مرزبانی نیامد پدید
چو خورشید بر چرخ بنمود تاج
زمین شد به کردار تابنده عاج
چه گویم که خورشید تابان که بود
کزو در جهان روشنایی فزود
ابوالقاسم آن شاه پیروزبخت
نهاد از بر تاج خورشید تخت


سعدی

assembeler
25th April 2011, 05:46 PM
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش زیک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضو ها را نماند قرار

assembeler
25th April 2011, 05:52 PM
اخ ببخشید یادم رفت شاعر

قیصر امین پور

تاری
25th April 2011, 05:54 PM
شهریار

می خوام تاپیکو ببندم ببینم می تونین نزارین !

از شهریار

تاری
25th April 2011, 05:57 PM
اخ ببخشید یادم رفت شاعر

قیصر امین پور

قبول نیست یادتون رفت ، نمی شه .
دعوا نندازین وسز بازی[sootzadan]

mahsaj00n
25th April 2011, 06:12 PM
حسرت همیشگی

حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می کنی:
وقت رفتن است
بازهم همان حکایت همیشگی !

پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود

آی...
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود!
شما از پروین اعتصامی بگین

bidmeshk
25th April 2011, 06:32 PM
قيصر امين پور
شب شبي بيكران بود دفتر اسمان پاره پاره
برگ ها زرد و تيره فصل فصل خزان بود
هر ستاره حرف خط خورده اي تار در دل صفحه اسمان بود ...
شهريار
باز امشب اي ستاره تابان نيامدي
باز اي سپيده ي شب هجران نيامدي
شمعم شكفته بود كه خندد به روي تو
افسوس اي شكوفه ي خندان نيامدي
با ما سر چه داشتي اي تيره شب كه باز
چون سر گزشت عشق به پايان نيامدي
شعر من از زبان تو خوش صيد دل كند
افسوس اي غزال عزل خوان نيامدي
ديوان حافظي تو و ديوانه ي تو من
اما پري به ديدن ديوان نيامدي
نشناختي فغان دل رهگذر كه دوش
اي ماه قصر بر لب ايوان نيامدي
صبرم نديده اي كه چه زورق شكسته يي است
اي تخته ام سپرده به طوفان نيامدي
عيش دل شكسته عزا ميكني چرا
عيدم تويي كه من به تو قربان نيامدي
در طبع شهريار خزان شد بهار عشق
زيرا تو خرمن گل و ريحان نيامدي

bidmeshk
25th April 2011, 06:43 PM
پروين اعتصامي
جواني چنين گفت روزي به پيري كه چون است با پيري ات زندگاني
بگفت اندر اين نامه حرفي است مبهم كه معنيش جز وقت پيري نداني
جواني نكو دار كاين مرغ زيبا نماند در اين خانه استخواني
متاعي كه من رايگان دادم از كف تو گر مي تواني مده رايگاني
هر ان سر گراني كه من كردم اول جهان كرد از ان بيشتر سرگراني
از ان برد گنج مرا دزد گيتي كه در خواب بودم گه پاسباني
سنايي

bidmeshk
25th April 2011, 07:06 PM
چرا كسي از سنايي نميگه ؟

assembeler
25th April 2011, 09:24 PM
شهریار

می خوام تاپیکو ببندم ببینم می تونین نزارین !

از شهریار


علي اي هماي رحمت تو چه آيتي خدا را

که به ماسوا فکندي همه سايه‌ي هما را

دل اگر خداشناسي همه در رخ علي بين

به علي شناختم به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند

چو علي گرفته باشد سر چشمه‌ي بقا را

مگر اي سحاب رحمت تو بباري ارنه دوزخ

به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

برو اي گداي مسکين در خانه‌ي علي زن

که نگين پادشاهي دهد از کرم گدا را

بجز از علي که گويد به پسر که قاتل من

چو اسير تست اکنون به اسير کن مدارا

بجز از علي که آرد پسري ابوالعجائب

که علم کند به عالم شهداي کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز ميان پاکبازان

چو علي که ميتواند که بسر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت

متحيرم چه نامم شه ملک لافتي را

بدو چشم خون فشانم هله اي نسيم رحمت

که ز کوي او غباري به من آر توتيا را

به اميد آن که شايد برسد به خاک پايت

چه پيامها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تويي قضاي گردان به دعاي مستمندان

که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چوناي هردم ز نواي شوق او دم

که لسان غيب خوشتر بنوازد اين نوا را

«همه شب در اين اميدم که نسيم صبحگاهي

به پيام آشنائي بنوازد و آشنا را»

ز نواي مرغ يا حق بشنو که در دل شب

غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهريارا

شهريار

s.golgol
25th April 2011, 09:31 PM
کسي نیست در این گوشه فراموشتر از من
وز گوشه نشینان توخاموشتر از من
هر کس به خیالیست هم آغوش و کسی نیست
ای گل به خیال تو هم آغوشتر از من
می*نوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق
اما که در این میکده غم نوشتر از من
افتاده جهانی (http://mihandownload.com/) همه مدهوش تو لیکن
افتاده*تر از من نه و مدهوشتر از من
بی ماه رخ تو شب من هست سیه*پوش
اما شب من هم نه سیه*پوشتر از من
گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق
ای نادره گفتار کجا گوشتر از من
بیژن*تر از آنم که بچاهم کنی ای ترک
خونم بفشان کیست سیاوشتر از من
با لعل تو گفتم که علاجم لب نوشی است
بشکفت که یارب چه لبی نوشتر از من
آخر چه گلابی است به از اشک من ای گل؟
دیگی نه در این بادیه پرجوشتر از من

سیمین بهبهانی

bidmeshk
25th April 2011, 10:14 PM
s.golgol عزيز شعرتون از سنايي بود؟

kamanabroo
25th April 2011, 11:16 PM
شعری از سنایی


با او دلم به مهر و مودت یگانه بود


سیمرغ عشق را در دل من آشیانه بود


در راه من نهاد نهان دام مکر خویش


آدم میان حلقه ی آن دام و دانه بود


میخواست تا نشانه ی لعنت کند مرا


کرد آنچه خواست،آدم خاکی بهانه بود


هفتصد هزار سال به طاعت ببوده ام


و ز طاعتم هزار هزاران خزانه بود


آدم ز خاک بود و من از نور پاک او


گفتم:یگانه من بدم او یگانه بود


گفتند:مالکان که نکردی تو سجده ای


چون کردمی؟که با منش این در میانه بود


جانا بیا و تکیه به طاعت خود مکن


کاین بیت بهر بینش اهل زمانه بود


دانستم عاقبت که به ما از قضا رسید


صد چشمه آن زمان ز دو چشمم روانه بود


ای عاقلان عشق،مرا هم گناه نیست


ره یافتن به جانبشان بی رضا نبود


**حکیم سنایی**

kamanabroo
25th April 2011, 11:16 PM
از رودکی هم بگذارین

bidmeshk
25th April 2011, 11:30 PM
از رودكي چيزي يادم نميياد[nadanestan][afsoorde]

amin_745
26th April 2011, 01:54 AM
خیلی خوشحالم که دوستان به ما پیوستن اما لطفا رعایت نظم رو بکنید تا کار زیباتر وبا جلوه تر باشه[esteghbal]
با تشکر از همه[golrooz]

*yas*
27th April 2011, 08:00 AM
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی
ریگ آموی و درشتی راه او
زیر پایم پرنیان آید همی
آب جیحون از نشاط روی دوست
خنگ ما را تا میان آید همی
ای بخارا شادباش و دیر زی
میر زی تو شادمان آید همی
میر ماهست بخارا آسمان
ماه سوی آسمان اید همی
میر سرو است وبخارا بوستان
سرو سوی بوستان اید همی


سنایی عزیز

amin_745
27th April 2011, 12:01 PM
عشقا تو در آتش نهادی ما را
درهای بلا همه گشادی ما را
صبرا به تو در گریختم تا چکنی
تو نیز به دست هجر دادی ما را




لسان الغیب

s.golgol
27th April 2011, 12:48 PM
من ار زانکه گردم به مستی هلاک
به آیین مستان بریدم به خاک
به آب خرابات غسلم دهید
پس آنگاه بر دوش مستم نهید
به تابوتی از چوب تاکم کنید
به راه خرابات خاکم کنید
مریزید بر گور من جز شراب
میارید در ماتمم جز رباب
مبادا عزیزان که در مرگ من
بنالد به جز مطرب و چنگ زن
تو خود حافظا سر ز مستی متاب
که سلطان نخواهد خراج از خراب


هما میر افشار

bidmeshk
27th April 2011, 07:42 PM
هما ميرافشار

گلپونه هاي وحشي دشت اميدم ، وقت سحر شد
خاموشي شب رفت و فردايي دگر شد
من مانده ام تنهاي ، تنها
من مانده ام تنها ميان سيل غمها
****

گلپونه هاي وحشي دشت اميدم ، وقت جداييها گذشته
باران اشكم روي گور دل چكيده
بر خاك سرد و تيره اي پاشيده شبنم
من ديده بر راه شما دارم كه شايد
سر بر كشيد از خاكهاي تيره غم
****

من مرغك افسرده اي بر شاخسارم
گلپونه ها ، گلپونه ها چشم انتظارم
ميخواهم اكنون تا سحر گاهان بخوانم
افسرده ام ، ديوانه ام ، آزرده جانم
****

گلپونه ها ، گلپونه ها ، غمها مرا كشت
گلپونه ها آزار آدمها مرا كشت
گلپونه ها نا مهرباني آتشم زد
گلپونه ها بي همزباني آتشم زد
****

گلپونه ها در باده ها مستي نمانده
جز اشك غم در ساغر هستي نمانده
گلپونه ها ديگر خدا هم ياد من نيست
همدرد دل ، شبها بجز فرياد من نيست
****

گلپونه ها آن ساغر بشكسته ام من
گلپونه ها از زندگاني خسته ام من
ديگر بس است آخر جداييها خدا را
سر بركشيد از خاكهاي تيره غم
****

گلپونه ها ، گلپونه ها من بيقرارم
اي قصه گويان وفا چشم انتظارم
آه اي پرستوهاي ره گم كرده دشت
سوي ديار آشناييها بكوچيد
با من بمانيد ، با من بخوانيد
****

شايــــــــد كه هستي را ز سر گيرم دوباره
شايــــــــد آن شور مستي را ز سر گيرم دوباره
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

bidmeshk
27th April 2011, 07:43 PM
لطفا از سهراب

s.golgol
27th April 2011, 08:17 PM
"خانه دوست كجاست؟" در فلق بود كه پرسيد سوار.
آسمان مكثي كرد.
رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت به تاريكي شن‌ها بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:

"نرسيده به درخت،
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است
مي‌روي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سر به در مي‌آرد،
پس به سمت گل تنهايي مي‌پيچي،
دو قدم مانده به گل،
پاي فواره جاويد اساطير زمين مي‌ماني
و تو را ترسي شفاف فرا مي‌گيرد.
در صميميت سيال فضا، خش‌خشي مي‌شنوي:
كودكي مي‌بيني
رفته از كاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او مي‌پرسي
خانه دوست كجاست."

نادر نادر پور

*FATIMA*
27th April 2011, 09:20 PM
تقدیر

آزرده از آنم که مرا زندگی آموخت
آزرده تر از آنکه مرا توش و توان داد
سوداگر پیری که فرشونده ی هستی است
کالای بدش را به من ، افسوس ، گران داد
گفتم که زبان درکشم و دیده ببندم
دیدم که دریغا ! نه مرا تاب درنگ است
وه کز پی آن سوز نهان در رگ و خونم
خشمی است که دیوانه تر از خشم پلنگ است
خشمی است که در خنده ی من ، در سخن من
چون آتش سوزنده ی خورشید هویداست
خشمی است که چون کیسه ی زهر از بن هر موی
می
جوشد و می ریزد و سرچشمه اش آنجاست
من بندی این طبع برآشفته ی خویشم
طبیعی که در او زندگی از مرگ جدا نیست
هم درغم مرگ است و هم آسوده دل از مرگ
هم رسته ز خویش است و هم از خویش رها نیست
با من چه نشینی که من از خود به هراسم
با من چه ستیزی که من از خود به فغانم
یک روز گرم نرمتر از موم گرفتی
امروز نه آنم ، نه همانم ، نه چنانم
یک روز اگر چنگ دلم ناله ی خوش داشت
امروز به ناخن مخراشش که خموش است
یک روز اگر نغمه گر شادی من بود
امروز پر از لرزه ی خشم است و خروش است
گر زانکه درین خاک بمانم همه ی عمر
یا رخت اقامت
ببرم از وطن خویش
تقدیر من اینست که آرام نگیرم
جز در بن تابوت خود و در کفن خویش
شاعر عزیز : مریم حیدرزاده

s.golgol
27th April 2011, 10:12 PM
شبی از پشت یک تنهایی غمناک و بارانی
تو را با لهجه گل های نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعاکردم
.پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس
تو رااز بین گلهایی که در تنهاییم روئید با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی :
دلم حیران و سرگردان چشمانیست رویایی
و من تنها
برای زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت!
و من بعد از عبور تلخ وغمگینت
حریم چشمهایم را بر رو ی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمی دانم چرا رفتی؟
نمی دانم چرا؟
شاید خطا کردم
و تو بی آنکه به فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا؟ تا کی؟ برای چه؟ ولی رفتی .
وبعد رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت
و بعد رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و بعد رفتنت آسمان چشمهایم خیس باران بود
وبعد رفتنت انگار کسی حس کرد که من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
و بعد رفتنت دریا چه بغضی کرد
کسی فهمید که تو نام مرا از یاد خواهی برد
ومن با آنکه میدانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد
هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام برگرد
ببین! سرنوشت انتظار من چه خواهد شد
و بعد این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید
کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت :
«تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو در راه عشق و انتخاب او خطا کردم. »
ومن در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید
کنار انتظاری که بدون پاسخ و سرد است
ومن در اوج پائیزی ترین ویرانه ی یک دل
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
نمیدانم چرا؟
شاید به رسم عادت پروانگی مان باز هم برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم


کارو

bidmeshk
27th April 2011, 11:13 PM
كارو ممنون امكان اين رو پيدا كردم كه با اين شاعر اشنا بشم

شب است و ماه می رقصد ستاره نقره می پاشدنسیم پونه و عطر شقایق ها ز لبهای هوس الود زنبق های وحشی بوسه می چیند و من تنهای تنهایم در این تاریکی شب خدایم آه خدایم صدایت میزنم بشنو صدایم از زبان کارو فریادت دهم، اگرهستی برس به دادم!
هرگز این سازها شادم نمیسازد دگر آهم نمیگیرد دگر بنگ باده و تریاک آرام نمیسازد شب است و ماه میرقصد ستاره نقره می پاشد من اما در سکوت خلوتت آهسته میگریم اگر حق است زدم زیر خدایی!!!
لطفا از م.اميد(مهدي اخوان ثالث)

s.golgol
27th April 2011, 11:38 PM
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است


نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... ای
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم

حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم

چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است/

مهدی سهیلی

parichehr
28th April 2011, 08:55 AM
تو پاكدامني

در چهره تو نقش مسيحا نشسته است

اندهگين مباش ـ

گر روزگار، با تو گهي كجمدار بود.

زيرا نصيب تو ـ

از اين شكستها شرف و افتخار بود.

***

اي مرد پاكباز !

در راه عمر، هر كه سبكبار ميرود ـ

پا مينهد به درگه حق، رو سپيد و پاك

و آن سيم و زد طلب كه گرانبار زيسته است

دست گناه مينهدش در دهان خاك

***

اي قهرمان خسته تن و خسته جان من !

دانم تو كيستي

دانم تو چيستي

يكعمر در سراچه دلتنگ زندگي ـ

مردانه زيستي

در پيش خلق، خنده بلب داشتي ولي ـ

پنهان گريستي .

در چشم من مسيح بزرگ زمانه اي

اي مرد پاكزاد

بر جان پاك تو ـ

از من درود باد ـ

از من درود باد





فـــــــروغ

bidmeshk
28th April 2011, 02:06 PM
فروغ
رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهي بجز گريز برايم نمانده بود
اين عشق آتشين پر از درد بي اميد
در وادي گناه و جنونم كشانده بود
رفتم كه داغ بوسه پر حسرت ترا
با اشكهاي ديده زلب شستشو دهم
رفتم كه نا تمام بمانم دراين سرود
رفتم كه با نگفته به خود ابرو دهم
رفتم مگو مگو كه چرا رفت ننگ بود
عشق من و نياز تو وسوز ساز ما
از پرده خموشي و ظلمت چو نور صبح
بيرون فتاده بود يك باره راز ما

لطفا وحشي بافقي

amin_745
28th April 2011, 02:48 PM
اکسیر حیات جاودانم بفرست

کام دل و آرزوی جانم بفرست

آن مایع که سرمایه‌ی عیش و طرب است

آنم بفرست و در زمانم بفرست



قیصر امین پور

parichehr
28th April 2011, 03:09 PM
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولى دل به پائیز نسپرده ایم
چو گلدان خالى لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم
اگر دشنه دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گرده ایم
گواهى بخواهید، اینک گواه
همین زخم هایى که نشمرده ایم!
دلى سر بلند و سرى سر به زیر
از این دست عمرى به سر برده ایم

فردوســــــی

نارون1
28th April 2011, 03:19 PM
کـنون ای خردمـند وصـف خرد
بدین جایگـه گـفـتـن اندرخورد

کـنون تا چـه داری بیار از خرد
کـه گوش نیوشـنده زو برخورد

خرد بـهـتر از هر چـه ایزد بداد
سـتایش خرد را بـه از راه داد

خرد رهـنـمای و خرد دلگـشای
خرد دسـت گیرد بـه هر دو سرای

ازو شادمانی وزویت غـمیسـت
وزویت فزونی وزویت کـمیسـت

خرد تیره و مرد روشـن روان
نـباشد هـمی شادمان یک زمان

چـه گـفـت آن خردمند مرد خرد
کـه دانا ز گـفـتار از برخورد

کـسی کو خرد را ندارد ز پیش
دلـش گردد از کرده خویش ریش

هـشیوار دیوانـه خواند ورا
هـمان خویش بیگانـه داند ورا

ازویی بـه هر دو سرای ارجـمـند
گـسـسـتـه خرد پای دارد ببند

خرد چشـم جانست چون بنـگری
تو بی‌چشم شادان جهان نسـپری

نخـسـت آفرینـش خرد را شناس
نگهـبان جانـسـت و آن سه پاس

سه پاس تو چشم است وگوش و زبان
کزین سـه رسد نیک و بد بی‌گـمان

خرد را و جان را کـه یارد سـتود
و گر مـن ستایم کـه یارد شـنود

حکیما چو کس نیست گفتن چه سود
ازین پـس بـگو کافرینش چـه بود

تویی کرده کردگار جـهان
بـبینی هـمی آشـکار و نـهان

بـه گـفـتار دانـندگان راه جوی
بـه گیتی بپوی و به هر کس بـگوی

ز هر دانشی چون سخن بـشـنوی
از آموخـتـن یک زمان نـغـنوی

چو دیدار یابی بـه شاخ سـخـن
بدانی کـه دانـش نیابد بـه مـن

فریدون مشیری

*yas*
28th April 2011, 03:40 PM
کسی مانند من تنها نماند
به راه زندگانی وانماند
خدا را در قفای کاروان ها
غریبی در بیابان جا نماند

سیمین بهبهانی عزیز

s.golgol
28th April 2011, 08:40 PM
آه ، ای ناشناس ناهمرنگ
بازگو ، خفته در نگاه تو چیست ؟
چیست این اشتیاق سرکش و گنگ
در پس دیده ی سیاه تو چیست ؟
چیست این ؟ شعله یی ست گرمی بخش
چیست این ؟ آتشی ست جان افروز
چیست این ، اختری ست عالمتاب
چیست این ؟‌ اخگری ست محنت سوز
بر لبان درشت وحشی ی تو
گرچه نقشی ز خنده پیدا نیست
لیک در دیده ی تو لبخندی ست
که چو او ، هیچ خنده زیبا نیست
شوق دارد ،‌ چو خواهش عاشق
از لب یار شوخ دلبندش
شور دارد ، چو بوسه ی مادر
به رخ نازدانه فرزندش
آه ، ای ناشناس ناهمرنگ
نگهی سخت ‌آشنا داری
دل ما با هم است پیوسته
گرچه منزل زما جدا داری
آه ، ای ناشناس !‌ می دانم
که زبان مرا نمی دانی
لیک چون من که خواندم از نگهت
از رخم نقش مهر می خوانی

فروغ فرخزاد

تووت فرنگی
28th April 2011, 08:45 PM
ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و مي دانم
چرا بيهوده مي گوئي، دل چون آهني دارم
نمي داني، نمي داني، كه من جز چشم افسونگر
در اين جام لبانم، باده مرد افكني دارم

چرا بيهوده مي كوشي كه بگريزي ز آغوشم
از اين سوزنده تر هرگز نخواهي يافت آغوشي
نمي ترسي، نمي ترسي، كه بنويسند نامت را
به سنگ تيره گوري، شب غمناك خاموشي

بيا دنيا نمي ارزد باين پرهيز و اين دوري
فداي لحظه اي شادي كن اين رؤياي هستي را
لبت را بر لبم بگذار كز اين ساغر پر مي
چنان مستت كنم تا خود بداني قدر مستي را

ترا افسون چشمانم ز ره برده است و مي دانم
كه سرتاپا بسوز خواهشي بيمار مي سوزي
دروغ است اين اگر، پس آن دو چشم رازگويت را
چرا هر لحظه بر چشم من ديوانه مي دوزي








گروس عبدالملکیان [sootzadan]

s.golgol
28th April 2011, 09:39 PM
من دلم برای آن شب قشنگ
من دلم برای جاده ای که عاشقانه بود
آن سیاهی و سکوت
چشمک ستاره های دور
من دلم برای “او” گرفته است…
من دلم عجیب گرفته است برای او … برای هر دویمان …

م . آزاد

amin_745
29th April 2011, 02:57 AM
گل من ، پرنده اي باش و به باغ باد بگذر
مه من ، شکوفه اي باش و به دشت آب بنشين
گل باغ آشنايي ، گل من ، کجا شکفتي
که نه سرو مي شناسد
نه چمن سراغ دارد ؟
نه کبوتري که پيغام تو آورد به بامي
نه به شاخسار دستي ، گل آتشين جامي
نه بنفشه اي ،
نه جويي
نه نسيم گفت و گويي
نه کبوتران پيغام
نه باغ هاي روشن !
گل من ، ميان گل هاي کدام دشت خفتي
به کدام راه رفتي ؟


پروین اعتصامی

s.golgol
29th April 2011, 10:26 AM
بر سر خاک پدر دخترکی * صورت و سینه به ناخن میخست




که نه پیوند و نه مادر دارم * کاش روحم به پدر میپیوست




گریه‌ام بهر پدر نیست که او * مرد و از رنج تهیدستی رست




زان کنم گریه که اندر یم بخت * دام بر هر طرف انداخت گسست




شصت سال آفت این دریا دید * هیچ ماهیش نیفتاد به شست




پدرم مرد ز بی‌ دارویی * وندرین کوی سه داروگر هست




دل مسکینم از این غم بگداخت * که طبیبش بر بالین ننشست




سوی همسایه پی نان رفتم * تا مرا دید ، در خانه ببست




همه دیدند که افتاده ز پای * لیک روزی نگرفتندش دست




آب دادم به پدر چون نان خواست * دیشب از دیده من آتش جست




هم قبا داشت ثریا ، هم کفش * دل من بود که ایام شکست




این همه بخل چرا کرد ، مگر * من چه میخواستم از گیتی پست




سیم و زر بود ، خدائی گر بود



آه از این آدمی دیوپرست

من خیلی این شعر پروین رو دوست دارم

احمد شاملو

*yas*
30th April 2011, 12:42 AM
به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه هایم
از توان سنگین بال
خمیده بود،
و در پاکبازی معصومانه گرگ ومیش
شبکور گرسنه چشم حریص
بال می زد.
به پرواز
شک کرده بودم من.
***
سحرگاهان
سحر شیری رنگی ِ نام بزرگ
در تجلی بود.
با مریمی که می شکفت گفتم«شوق دیدار خدایت هست؟»
بی که به پاسخ آوائی بر آورد
خسته گی باز زادن را
به خوابی سنگین
فروشد
همچنان
که تجلی ساحرانه نام بزرگ؛
و شک
بر شانه های
خمیده ام
جای نشین ِ سنگینی ِ توانمند
بالی شد
که دیگر بارش
به پرواز
احساس نیازی
نبود


نظامی عزیز

Bad Sector
30th April 2011, 02:32 AM
خداوندا در توفیق بگشای

نظامی را ره تحقیق بنمای

دلی ده کو یقینت را بشاید

زبانی کافرینت را سراید


مده ناخوب را بر خاطرم راه

بدار از ناپسندم دست کوتاه


درونم را به نور خود برافروز

زبانم را ثنای خود در آموز


به داودی دلم را تازه گردان

زبورم را بلند آوازه گردان


عروسی را که پروردم به جانش

مبارک روی گردان در جهانش


چنان کز خواندنش فرخ شود رای

ز مشک افشاندش خلخ شود جای


سوادش دیده را پر نور دارد

سماعش مغز را معمور دارد


مفرح نامه‌ی دلهاش خوانند

کلید بند مشکل هاش دانند


معانی را بدو ده سربلندی

سعادت را بدو کن نقش‌بندی


به چشم شاه شیرین کن جمالش

که خود بر نام شیرینست فالش


نسیمی از عنایت یار او کن

ز فیضت قطره‌ای در کار او کن


چو فیاض عنایت کرد یاری

بیارای کان معنی تا چه داری






سعدی

*FATIMA*
1st May 2011, 11:37 PM
ای چشم تو دلفریب و جادو
در چشم تو خیره چشم آهو
در چشم منی و غایب از چشم
زان چشم همیکنم به هر سو
صد چشمه ز چشم من گشاید
چون چشم برافکنم بر آن رو
چشمم بستی بزلف دلبند
هوشم بردی بچشم جادو
هر شب چو چراغ چشم دارم
تا چشم من و چراغ من کو ؟
اینچشم و دهان و گردن و گوش
چشمت مرساد و دست و بازو
مه گرچه بچشم خلق زیباست
تو خوبتری بچشم و ابرو
با اینهمه چشم ، زنگی شب
چشم سیه تراست هندو
سعدی بدو چشم تو که دارد
چشمی و هزار دانه لؤلو
شاعر گرانقدر : علی معلم

Bad Sector
2nd May 2011, 12:46 AM
جهان به جلوه سادات بین هلا گلشن


چراغ حرمت اولاد مصطفی روشن


زنسل شاه چراغ از بهار سید احمد


دمید شعله حسن از فروغ سید حسن


به طاهر و به مسیح و محمد وموسی


چهار مشعله بر شد بهار شد گلشن


عزیز تر نه از ینان به روزگار که یافت


یکی به لطف محلّت ، یکی به خوف مرد افکن


نه لطف دعوی من سوی خوف برد به ناز


نه خوف چهره بر افروخت سوی لطف که من


به زهد و علم یکی زی خدای برده پناه


یکی پناه دوچندان که سوختم خرمن


به مهر احمد موسی ز مثل تن بر شد


صباح جمعه چو موسی به وادی ایمن


هزار و چهارصد و بیست و هفت ؛ ماه رجب


به بانگ ارجعی افشاند بر جهان دامن


گرت شفاعت فردای مصطفی باید


به حمد کوش دل من به فاتحت دم زن


که گفت: مزد نخواهم از رسالت خویش


به غیر حرمت اولاد من ادا کردن


سیاوش کسرایی

amin_745
2nd May 2011, 01:30 AM
باور نمی کند دل من مرگ خویش را
نه نه من این یقین را باور نمی کنم
تا همدم من است نفسهای زندگی
من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم
آخر چگونه گل خس و خاشک می شود ؟
آخر چگونه این همه رویای نو نهال
نگشوده گل هنوز
ننشسته در بهار
می پژمرد به جان من و خشک می شود ؟
در من چه وعده هاست
در من چه هجرهاست
در من چه دستها به دعا مانده روز و شب
اینها چه می شود ؟


حافظ

Bad Sector
2nd May 2011, 01:44 AM
عاشق و رندم و ميخواره به آواز بلند

وين همه منصب از آن حور پريوش دارم
گر تو زين دست مرا بی سر و سامان داری
من به آه سحرت زلف مشوش دارم
گر چنين چهره گشايد خط زنگاری دوست
من رخ زرد به خونابه منقش دارم
گر به کاشانه رندان قدمی خواهی زد
نقل شعر شکرين و می بی‌غش دارم
ناوک غمزه بيار و رسن زلف که من
جنگ‌ها با دل مجروح بلاکش دارم
حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است
بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم

احمد اللهیاری

amin_745
2nd May 2011, 07:23 PM
ما فریاد بودیم
آسوده در برابر یکدیگر
و نام ما طلسم گریستن بود
وه ! چه سرزمینی بود عشــق

با باد پلک پلک تو
در چمنزاران سبز نگاهت
و با بچه آهوان شوخ و رمیده
در سرسرای دشت وحشی آغوشت
وه ! چه سرزمینی بود عشــق

و ما دو صخره سیمانی بودیم
بی هیچ پیاده رویی
تا متصل کند تو را به من
مرا به تو
به تو
به تو


قیصر امین پور

*yas*
2nd May 2011, 08:00 PM
حرفهای ما هنوز ناتمام...

تا نگاه می کنی:
وقت رفتن است
بازهم همان حکایت همیشگی !


پیش از آنکه با خبر شوی

لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود



آی...

ناگهان
چقدر زود
دیر می شود!

سپهری

Bad Sector
2nd May 2011, 09:26 PM
ريخته سرخ غروب
جابجا بر سر سنگ.
كوه خاموش است.
مي خروشد رود.
مانده در دامن دشت
خرمني رنگ كبود.

سايه آميخته با سايه.
سنگ با سنگ گرفته پيوند.
روز فرسوده به ره مي گذرد.
جلوه گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پي يك لبخند.

جغد بر كنگره ها مي خواند.
لاشخورها، سنگين،
از هوا، تك تك ، آيند فرود:
لاشه اي مانده به دشت
كنده منقار ز جا چشمانش،
زير پيشاني او
مانده دو گود كبود.

تيرگي مي آيد.
دشت مي گيرد آرام.
قصه رنگي روز
مي رود رو به تمام.

شاخه ها پژمرده است.
سنگ ها افسرده است.
رود مي نالد.
جغد مي خواند.
غم بياويخته با رنگ غروب.
مي تراود ز لبم قصه سرد:
دلم افسرده در اين تنگ غروب.

جامی

*yas*
8th May 2011, 07:58 PM
تيز كن خنجر لابر سرلات
ببر از لات مني را از منات



تاج عزت ز سر عزي كش
رخت طاعت بدر مولاكش



ثنوي اهرمن و يزدان گوي
تافت از انجمن ايمان روي



عيسوي شد بسه گوئي افزون
خيمه از ساحت دين زدبيرون



تو بصد بت چه بصد بلكه هزارا
بلكه بيرون ز ترازوي شماركرده




اي رو بيكي هر نفسي
مي پزي در راه ايمان هوسي...

حافظ عزیز

*FATIMA*
18th May 2011, 01:40 AM
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آن همه ناز و تنعم که خزان میفرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
شکر ایزد که باقبال کله گوشه گل
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد
صبح امید که بد معتکف پرده غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد
آن پریشانی شبهای دراز و غم دل
همه در سایه گیسوی نگار آخر شد
باورم نیست ز بد عهدی ایام هنوز
قصه غصه که در دولت یار آخر شد
ساقیا لطف نمودی قدحت پر می باد
که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد
در شمار ارچه نیاورد کسی حافظ را
شکر کان محنت بیحد و شمار آخر شد
شاعر عزیز : نیما یوشیج

amin_745
18th May 2011, 01:59 AM
این کم از خر آدم امروزه را
می پسندد هر چه بدهی ناسزا
ابله خر سیرتی بر خر سوار
داشت روزی جانب صحرا گذار
[واحه] پر آب و [گلی] آمد برش
باتلاقی همچو دریا پیکرش
ظاهر آن راه تنها پر ز گل
باطن آن مهلکه جان و دل
دوستان بهر نجات ابلهک
پند می دادند او را یک به یک:
(ابلها این ره که تو خر میبری
یکقدم نتوانی آنجا بگذری!)
لیک ابله کور و کر میراند خر
سوی آن راه پر از بیم و خطر
بانگها میزد به بیچاره خرک:
(های ها حیوان کمی چابک ترک)
ابله و خر بی مهابا بی درنگ
گل دهانه برگشاده چون نهنگ
دو قدم نارفته بود این خر سوار
خر بگل افتاد از دم تا مهار
ابله و خر از پی سعی مدید
هر دو شان گشتند در گل ناپدید

خیام

*FATIMA*
20th May 2011, 11:33 PM
خیام گر ز باده مستی خوش باش


با ماهرخی اگر نشستی خوش باش


چون عاقبت کار جهان نیستی است


انگار که نیستی چون هستی خوش باش


شاعر گرانقدر : فریدون مشیری

*yas*
20th May 2011, 11:59 PM
ای همیشه خوب

ماهی همیشه تشنه ام
در زلال لطف بیکران تو
می برد مرا به هر کجا که میل اوست
موج دیدگان مهربان تو
زیر بال مرغکان خنده ها ت
زیر
آفتاب داغ بوسه هات
ای زلال پاک
جرعه جرعه جرعه می کشم ترا به کام خویش
تا که پر شود تمام جان من ز جان تو
ای همیشه خوب
ای همیشه آشنا
هر طرف که می کنم نگاه
تا همه کرانه ه ای دور
عطر و خنده و ترانه می کند شنا
در میان بازوان تو
ماهی همیشه تشنه ام
ای زلال
تابناک
یک نفس اگر مرا به حال خود رها کنی
ماهی تو جان سپرده روی خاک

بیدل عزیز

Bad Sector
21st May 2011, 12:32 AM
عمر گذشت و همچنان داغ وفاست زندگی


زحمت دل کجا بری؟ آبله پاست زندگی
دل به زبان نمیرسد،لب به فغان نمیر سد


کس به نشان نمیر سد تیر خطاست زندگی


یکدو نفس خیال باز رشتهء شوق کن دراز


تا ابد از ازل بتاز ! ملک خداست زندگی


خواه نوای راحتیم ، خواه تنین کلفتیم


هر چه بود غنیمتیم سوت وصداست زندگی


شور جنون ما ومن جوش فسون وهم و زنّ


وقف بهار زندگیست لیک کجاست زندگی


بیدل از این سراب وهم جام فریب خورده ای


تا به عدم نمیرسی دور نماست زندگی




مولانا

*FATIMA*
25th May 2011, 10:10 PM
بی همگان بسر شود بی تو بسر نمی شود


داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی تو بسر نمی شود
جان ز تو جوش می کند دل ز تو نوش می کند
عقل خروش می کند بی تو بسر نمی شود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و خمار من بی تو بسر نمی شود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی بی تو بسر نمی شود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بی تو بسر نمی شود
دل بنهند بر کنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو میکنی بی تو بسر نمی شود
بی تو اگر بسر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بی تو بسر نمی شود
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بی تو بسر نمی شود
خواب مرا ببسته ای نقش مرا بشسته ای
وز همه ام گسسته ای بی تو بسر نمی شود
گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بی تو بسر نمی شود
بی تو نه زندگی خوشم بی تو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بی تو بسر نمی شود
هر چه بگویم ای صنم نیست جدا ز نیک وبد
هم تو بگو ز لطف خود بی تو بسر نمی شود
شاعر گرانقدر : مصطفی رحماندوست

NILOOFAR46
25th May 2011, 10:29 PM
کاش یک روز دلم
با خودش یک دل یک رنگ شود
تا که اقرار کنم :
گاه گاهی دل من
دوست دارد که برای تو فقط تنگ شود
می زند شور دلم
گاه برای تو فقط
دوست دارد نگرانت باشد
و برای گذر از هر خطر و حادثه ای
دیده بانت باشد
این دل و دغدغه من
تو ولی راه به دشواری دل من می بندی
بی خبر می گذری
و به دلتنگی من می خندی!!!!


شاملو

amin_745
25th May 2011, 10:31 PM
خویشتن را به بستر تقدیر سپردن
و با هر سنگ ریزه
رازی به رضایی گفتن.

زمزمه ی رود چه شیرین است!

از تیزه های غرورِ خویش فرود آمدن
و از دل پاکی های سرفرازِ انزوا به زیر افتادن
با فریادی از وحشت هر سقوط.

غرش آبشاران چه شکوه مند است!

و همچنان در شیبِ شیار فروتر نشستن
و با هر خرسنگ
به جدالی برخاستن.

چه حماسه ای ست رود،چه حماسه ای ست!
حافظ

ستاره کویر
25th May 2011, 10:46 PM
دل می​رود ز دستم صاحب دلان خدا راکشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیزده روزه مهر گردون افسانه است و افسوندر حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبلای صاحب کرامت شکرانه سلامتآسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف استدر کوی نیک نامی ما را گذر ندادندآن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواندهنگام تنگدستی در عیش کوش و مستیسرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزدآیینه سکندر جام می است بنگرخوبان پارسی گو بخشندگان عمرندحافظ به خود نپوشید این خرقه می آلوددردا که راز پنهان خواهد شد آشکاراباشد که بازبینیم دیدار آشنا رانیکی به جای یاران فرصت شمار یاراهات الصبوح هبوا یا ایها السکاراروزی تفقدی کن درویش بی​نوا رابا دوستان مروت با دشمنان مداراگر تو نمی​پسندی تغییر کن قضا رااشهی لنا و احلی من قبله العذاراکاین کیمیای هستی قارون کند گدا رادلبر که در کف او موم است سنگ خاراتا بر تو عرضه دارد احوال ملک داراساقی بده بشارت رندان پارسا راای شیخ پاکدامن معذور دار ما را



مرحــــــــــوم قیصـــرامین پور

*FATIMA*
30th May 2011, 12:43 AM
درد واره ها

دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند

انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
شاعر عزیز : بابا طاهر همدانی

*alien*
17th June 2011, 10:36 AM
كنشت و كعبه و بتخانه و ديـر
سرائي خـالـي از دلبر نذونند



يكي بزريگري نالون در اين دشت
بچشم خـون‌فشان آلاله مي‌كشت
همي كشت و همي گفت اي دريغا
كه بايد كشتن و هشتن در اين دشت



به صحرا بنگرم صحرا ته وينم
به دريـا بنـگرم دريا تـه وينـم
بهـرجا بنگرم كوه و در و دشت
نشان از قـامت رعـنا ته وينم

http://www.lifeofthought.com/images/Baba-taher.jpg
شاعر عزیز مهدی اخوان ثالث

amin_745
17th June 2011, 12:58 PM
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
و گر دست محبت سوی کسی یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریک
چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟

شهریار

نارون1
17th June 2011, 01:01 PM
امشب ای ماه! به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه، تو همدرد منِ مسکینی
کاهش جان تو من دارم و من می‌دانم
که تو از دوری خورشید، چه‌ها می‌بینی
تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر بالینی
هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی
همه در چشمه‌ی مهتاب غم از دل شویند
امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی
من مگر طالع خود در تو توانم دیدن
که توام آینه‌ی بخت غبار آگینی
باغبان خار ندامت به جگر می‌شکند
برو ای گل که سزاوار همان گلچینی
نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید
که کند شکوه ز هجران لب شیرینی
تو چنین خانه‌کن و دلشکن ای باد خزان
گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی
کی بر این کلبه‌ی طوفان‌زده سر خواهی زد
ای پرستو که پیام‌آور فروردینی
شهریارا گر آئین محبت باشد
جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی




فریدون مشیری

*alien*
17th June 2011, 08:31 PM
!چگونه ماهي خود را به آب مي سپرد
به دست موج خيالت سپرده ام جان را .
فضاي ياد تو، در ذهن من، چو دريائي است؛
بر آن شكفته هزاران هزار نيلوفر .
درين بهشت برين، چون نسيم مي گذرم،


چه ارمغان برم آن خنده گل افشان***
شاعر گرانقدر سپهری

ستاره کویر
17th June 2011, 08:44 PM
[golrooz]سهراب سپهری[golrooz]

غمی غمناک
شب سردی است,و من افسرده.
راه دوری است,و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.

می کنم,تنها,از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها.

فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی.

نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر,سحر نزدیک است.
هر دم این بانگ بر آرم از دل:
وای,این شب چقدر تاریک است!

خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟

مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل
غم من,لیک,غمی غمناک است.


[golrooz]مرحوم قیصرامین پور[golrooz]

Bad Sector
17th June 2011, 10:43 PM
حسرت پرواز

دیری‌است از خود، از خدا، از خلق دورم
با این‌همه در عین بی‌تابی صبورم

پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی
سرشاخه‌های پیچ‌درپیچ غرورم

هر سوی سرگردان و حیران در هوایت
نیلوفرانه پیچكی بی‌تاب نورم

بادا بیفتد سایه‌ی برگی به پایت
باری، به روزی روزگاری از عبورم

از روی یكرنگی شب و روزم یكی شد
همرنگ بختم تیره رختِ سوگ و سورم

خط می‌خورد در دفتر ایام، نامم
فرقی ندارد بی‌تو غیبت یا حضورم

در حسرت پرواز با مرغابیانم
چون سنگ‌پشتی پیر در لاكم صبورم

آخر دلم با سربلندی می‌گذارد
سنگ تمام عشق را بر خاك گورم


مولوی

* Robo milad *
18th June 2011, 12:29 AM
[golrooz]اکبر اکسیر
چه دانستم که اين سودا مرا زينسان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جيحون
چه دانستم که سيلابی مرا ناگاه بربايد
چو کشتيم در اندازد ميان قلزم پر خون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فرو ريزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دريا را
چنان دريای بی پايان شود بی آب چون هامون
شکافد نيز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو اين تبديلها آمد نه هامون ماند و نه دريا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرقست در بيچون
چه دانمهای بسيار است ليکن من نميدانم
که خوردم از دهان بندی در آن دريا کفی افيون

NameEly
18th June 2011, 12:32 AM
آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست؟
وانکه بيرون کند از جان و دلم دست کجاست؟
وانکه سوگند خورم جز بسر او نخورم
وانکه سوگند من و توبه ام اشکست کجاست؟
وانکه جانها بسحر نعره زنانند ازو
وانکه ما را غمش از جای ببردست کجاست؟
جان جانست و گر جای ندارد چه عجب؟!
اين که جا می طلبد در تن ما هست کجاست؟
غمزۀ چشم بهانه ست و زان سو هوسيست
وانکه او در پس غمزه ست دلم خست کجاست؟
پردۀ روشن دل بست و خيالات نمود
وانکه در پرده چنين پردۀ دل بست کجاست؟
عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
وآنکه او مست شد از چون و چرا رست کجاست؟



پروین اعتصامی

*FATIMA*
18th June 2011, 12:39 AM
بر سر خاک پدر دخترکی * صورت و سینه به ناخن میخست

که نه پیوند و نه مادر دارم * کاش روحم به پدر میپیوست

گریه‌ام بهر پدر نیست که او * مرد و از رنج تهیدستی رست

زان کنم گریه که اندر یم بخت * دام بر هر طرف انداخت گسست

شصت سال آفت این دریا دید * هیچ ماهیش نیفتاد به شست

پدرم مرد ز بی‌ دارویی * وندرین کوی سه داروگر هست

دل مسکینم از این غم بگداخت * که طبیبش بر بالین ننشست

سوی همسایه پی نان رفتم * تا مرا دید ، در خانه ببست

همه دیدند که افتاده ز پای * لیک روزی نگرفتندش دست

آب دادم به پدر چون نان خواست * دیشب از دیده من آتش جست

هم قبا داشت ثریا ، هم کفش * دل من بود که ایام شکست

این همه بخل چرا کرد ، مگر * من چه میخواستم از گیتی پست

سیم و زر بود ، خدائی گر بود
آه از این آدمی دیوپرست

شاعر گرانقدر : نیما یوشیج

Rez@ee
18th June 2011, 09:23 AM
مير داماد ، شنيدستم من،

كه چو بگزيد بن خاك وطن

بر سرش آمد واز وي پرسيد

ملك قبر كه : (( من رب، من ؟ ))

***

مير بگشاد دو چشم بينا

آمد از روي فضيلت به سخن:

اسطقسي ست - بدو داد جوب -

اسطقسات دگر زو متقن .

***

حيرت افزودش از اين حرف ملك

برد اين واقعه پيش ذوالمن

كه : زبان دگر اين بنده ي تو

مي دهد پاسخ ما در مدفن

***

آفريننده بخنديد و بگفت :

(( تو به اين بنده ي من حرف نزن .

او در آن عالم هم، زنده كه بود،
حرفها زد كه نفهميدم من


بعدی احمد شاملو لطفا......

ستاره کویر
18th June 2011, 09:40 AM
احمد شاملو..
.




با درودی به خانه می آیی و




با بدرودی




خانه را ترک می گویی




ای سازنده!




لحظه ی ِ عمر ِ من




به جز فاصله یِ میان این درود و بدرود نیست:




این آن لحظه ی ِ واقعی ست




که لحظه ی ِ دیگر را انتظار می کشد.




نوسانی در لنگر ساعت است




که لنگر را با نوسانی دیگر به کار می کشد.




گامی است پیش از گامی دیگر




که جاده را بیدار می کند.




تداومی است که زمان مرا می سازد




لحظه ای است که عمر ِ مرا سرشار می کند.










[golrooz]اخوان ثالث[golrooz]

*alien*
18th June 2011, 12:17 PM
چون سبوی تشنه
از تهی سرشار،
جویبار لحظه‌ها جاریست.
چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب، واندر آب بیند سنگ،
دوستان و دشمنان را می‌شناسم من.
زندگی را دوست می‌دارم؛
مرگ را دشمن.
وای، اما – با که باید گفت این؟ - من دوستی دارم
که به دشمن خواهم از او التجا بردن.
جویبار لحظه‌ها جاری
سعدی

parichehr
18th June 2011, 03:51 PM
نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی
که به دوستان یک‌دل، سر دست برفشانی

نفسی بیا و بنشین، سخنی بگو و بشنو
که به تشنگی بمردم، بر آب زندگانی

دل عارفان ببردند و قرار پارسایان
همه شاهدان به صورت، تو به صورت و معانی

نه خلاف عهد کردم، که حدیث جز تو گفتم
همه بر سر زبانند و تو در میان جانی

مده‌ای رفیق پندم، که نظر بر او فکندم
تو میان ما ندانی، که چه می‌رود نهانی

دل دردمند سعدی، ز محبت تو خون شد
نه به وصل می‌رسانی، نه به قتل می‌رهانی


فروغ

*alien*
18th June 2011, 07:54 PM
باز در چهره ی خاموش خیال
خنده زد چشم گناه اموزت
شاعر گرانقدر سلمان هراتی

NameEly
18th June 2011, 08:30 PM
او همين جاست ، همين جا
نه در خيال مبهم جابلسا
ونه در جزيره خضراء
و نه هيچ كجاي دور از دست
*********
با مردم درددل مي كند
و هركس كه وارد اتوبوس شود
از جايش برمي خيزد
و به او تعارف مي كند.




ملک شعرای بهار

*yas*
19th June 2011, 12:06 AM
شمعیم و دلی مشعله‌افروز و دگر هیچ
شمعیم و دلی مشعله‌افروز و دگر هیچ
شب تا به سحر گریه‌ی جانسوز و دگر هیچ
افسانه بود معنی دیدار، که دادند
در پرده یکی وعده‌ی مرموز و دگر هیچ
خواهی که شوی باخبر از کشف و کرامات
مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ
زین قوم چه خواهی؟ که بهین پیشه‌ورانش
گهواره‌تراش‌اند و کفن‌دوز و دگر هیچ
زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست
لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ
خواهد بدل عمر، بهار از همه گیتی
دیدار رخ یار دل‌افروز و دگر هیچ

فردوسی عزیز

*alien*
19th June 2011, 11:54 AM
بسي رنج بردم بدین سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند
بناهای آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب
شاعر عزیز اعتصامی

نارون1
20th June 2011, 07:35 PM
ديوانگي است قصه‌ي تقدير و بخت نيست


از نام سرنگون شدن و گفتن اين قضاست

در آسمان علم، عمل برترين پر است
در كشور وجود هنر بهترين غناست
ميجوي گرچه عزم تو ز انديشه برتر است
ميپوي گرچه راه تو در كام اژدهاست






شفیعی کدکنی

*yas*
20th June 2011, 11:32 PM
هیچ کس گمان نداشت این


کیمیای عشق را ببین


کیمیای نور را که خاک خسته را


صبح و سبزه می کند


کیمیا و سحر صبح را نگاه کن


جای بذر مرگ و برگ خونی خزان


کیمیای عشق و صبح


و سبزه آفریده است


خنده های کودکان وباغ مدرسه


کیمیای عشق سرخ را ببین


هیچ کس گمان نداشت این . . .


سپهری عزیز

*alien*
21st June 2011, 01:01 PM
گل آیینه (http://s-sepehri.blogfa.com/post-47.aspx)
شبنم مهتاب می بارد .

دشت سرشار از بخار آبی گل های نیلوفر .
می درخشد روی خاک آیینه ای بی طرح .
مرز می لغزد ز روی دست .
من کجا لغزیده ام در خواب ؟
مانده سرگردان نگاهم در شب آرام آیینه .
برگ تصویری نمی افتد در این مرداب .
او ، خدای دشت ، می پیچد صدایش در بخار دره های دور :
مو پریشان های باد !
گرد خواب از تن بیفشانید .
دانه ای تاریک مانده در نشیب دشت ،
دانه را در خاک آیینه نهان سازید .
مو پریشان های باد از تن بدر آورده تور خواب
دانه را در خاک ترد و بی نم آیینه می کارند .
او ،خدای دشت ،می ریزد صدایش را به جام سبز خاموشی :
در عطش می سوزد اکنون دانه تاریک ،
خاک آیینه کنید از اشک گرم چشمتان سیراب
شاعر عزیز عطار [golrooz]

نارون1
21st June 2011, 06:25 PM
ندارد درد ما درمان دریغا
بماندم بی سرو سامان دریغا
در این حیرت فلک ها نیز دیری است
که میگردند سرگردان دریغا
رهی بس دور میبینم در این ره
نه سر پیدا و نه پایان دریغا
چو نه جانان بخواهد ماند و نه جان
ز جان دردا و از جانان دریغا
پس از وصلی که همچون یاد بگذشت
در آمد این غم هجران دریغا


حضرت مولانا

[golrooz][golrooz][golrooz]

amin_745
21st June 2011, 07:18 PM
چه دانستم که اين سودا مرا زينسان کند مجنون

دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جيحون

چه دانستم که سيلابی مرا ناگاه بربايد

چو کشتيم در اندازد ميان قلزم پر خون

زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد

که هر تخته فرو ريزد ز گردشهای گوناگون

نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دريا را

چنان دريای بی پايان شود بی آب چون هامون

شکافد نيز آن هامون نهنگ بحرفرسا را

کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون

چو اين تبديلها آمد نه هامون ماند و نه دريا

چه دانم من دگر چون شد که چون غرقست در بيچون

چه دانمهای بسيار است ليکن من نميدانم

که خوردم از دهان بندی در آن دريا کفی افيون


حافظ

نارون1
21st June 2011, 07:48 PM
نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر
هر آن چه ناصح مشفق بگویدت بپذیر
ز وصل روی جوانان تمتعی بردار
که در کمینگه عمر است مکر عالم پیر
نعیم هر دو جهان پیش عاشقان بجوی
که این متاع قلیل است و آن عطای کثیر
معاشری خوش و رودی بساز می‌خواهم
که درد خویش بگویم به ناله بم و زیر
بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم
اگر موافق تدبیر من شود تقدیر
چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر
چو لاله در قدحم ریز ساقیا می و مشک
که نقش خال نگارم نمی‌رود ز ضمیر
بیار ساغر در خوشاب ای ساقی
حسود گو کرم آصفی ببین و بمیر
به عزم توبه نهادم قدح ز کف صد بار
ولی کرشمه ساقی نمی‌کند تقصیر
می دوساله و محبوب چارده ساله
همین بس است مرا صحبت صغیر و کبیر
دل رمیده ما را که پیش می‌گیرد
خبر دهید به مجنون خسته از زنجیر
حدیث توبه در این بزمگه مگو حافظ
که ساقیان کمان ابرویت زنند به تیر


رهی معیری

*yas*
21st June 2011, 10:12 PM
نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارم خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی
بدیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی
کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی
گهی افتان و حیران چون نگاهی بر نظر گاهی
رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها
باقبال شرر تازم که دارد عمر کوتاهی

نظامی عزیز

Bad Sector
22nd June 2011, 12:11 AM
از ان خسروی می که در جام اوست


شرف نامه​ی خسروان نام اوست
سخنگوی پیشینه دانای طوس

که آراست روی سخن چون عروس
در آن نامه کان گوهر سفته راند

بسی گفتنیهای ناگفته ماند
اگر هر چه بشنیدی از باستان

بگفتی دراز آمدی داستان نگفت
آنچه رغب پذیرش نبود

همان گفت کز وی گزیرش نبود



داداشم فردوسی

*FATIMA*
22nd June 2011, 11:57 PM
چو بخت عرب بر عجم چیره شد *** همی بخت ساسانیان تیره شد

پر آمد ز شاهان جهان را قفیز [پیمانه] *** نهان شد ز رو گشت پیدا پشیز


همان زشت شد خوب، شد خوب زشت *** شده راه دوزخ پدید از بهشت

دگرگونه شد چرخ گردون بچهر *** ز آزادگان پاک ببرید مهر

به ایرانیان زار و گریان شدم *** ز ساسانیان نیز بریان شدم


دریغ آن سر و تاج و اورنگ و تخت *** دریغ آن بزرگی و آن فرّ و بخت

کزین پس شکست آید از تازیان *** ستاره نگردد مگر بر زیان

چو با تخت، منبر برابر شود *** همه نام بوبکر و عمّر شود

تبه گردد این رنجهای دراز *** نشیبی دراز است پیشش فراز

نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر *** ز اختر همه تازیان راست بهر


ز پیمان بگردند وز راستی *** گرامی شود کژّی و کاستی


رباید همی این از آن، آن ازین *** ز نفرین ندانند بازآفرین


نهانی بتر زآشکارا شود *** دل مردمان سنگ خارا شود

شود بنده بی هنر شهریار *** نژاد و بزرگی نیاید به کار

به گیتی نماند کسی را وفا *** روان و زبانها شود پر جفا


از ایران و از ترک و از تازیان *** نژادی پدید آید اندر میان

نه دهقان، همه ترک و تازی بود *** سخنها به کردار بازی بود


نه جشن و نه رامش، نه گوهر نه نام *** به کوشش ز هرگونه سازند دام


بریزند خون از پی خواسته *** شود روزگار بد آراسته

زیان کسان از پی سود خویش *** بجویند و دین اندر آرند پیش


ز پیشی و بیشی ندارند هوش *** خورش نان کشکین و پشمینه پوش


چو بسیار از این داستان بگذرد *** کسی سوی آزادگان ننگرد


یکی نامه ای بر حریر سفید *** نوشتند پر بیم و چندی امید


به عنوان بر از پورِ هرمزد شاه *** جهان پهلوان رستم کینه خواه

سوی سعد وقاص جوینده جنگ *** پر از رأی و پر دانش و پر درنگ


به من بازگوی آنکه شاه توکیست *** چه مردی و آیین و راه تو چیست


به نزد که جویی همی دستگاه *** برهنه سپهبد برهنه سپاه

به نانی تو سیری و هم گرسنه *** نه پیل و نه تخت و نه بار و بُنه


ز شیر شتر خوردن و سوسمار *** عرب را به جایی رسیده ست کار

که تاج کیان را کند آرزو *** تفو باد بر چرخ گردان، تفو!

شما را به دیده درون شرم نیست *** ز راه خرد مهر و آزرم نیست


بدین چهر و این مهر و این راه و خوی *** همی تخت و تاج آیدت آرزوی

جهان گر به اندازه جویی همی *** سخن بر گزافه نگویی همی
شاعر گرانقدر : فریدون مشیری

amin_745
23rd June 2011, 12:24 AM
دو جام يك صدف بودند،

« دريا » و « سپهر »

آن روز

در آن خورشيد،

- اين دردانه مرواريد -

مي تابيد !

من و تو، هر دو، در آن جام هاي لعل

شراب نور نوشيديم

مرا بخت تماشاي تو بخشيدند و،

بر جان و جهانم نور پاشيدند !

تو را هم، ارمغاني خوشتر از جان و جهان دادند :

دلت شد چون صدف روشن،

به مرواريد مهر

آن روز !



پروین اعتصامی

*yas*
23rd June 2011, 03:28 AM
اینکه خاک سیهش بالین است/اختر چرخ ادب پروین است
گر چه جز تلخی ز ایام ندید/هر چه خواهی سخنش شیرین است
صاحب آن همه گفتار امروز/سائل فاتحه و یاسین است
دوستان به که ز وی یاد کنند/دل بی دوست دلی غمگین است
خاک در دیده بسی جان فرساست/سنگ بر سینه بسی سنگین است
بیند این بستر و عبرت گیرد/هر که را چشم حقیقت بین است
هر که باشی و ز هر جا برسی/آخرین منزل هستی این است
آدمی‌هر چه توانگر باشد/چون بدین نقطه رسید مسکین است
اندر آنجا که قضا حمله کند/چاره تسلیم و ادب تمکین است
زادن و کشتن و پنهان کردن/دهر را رسم و ره دیرین است
خرم آنکس که در این محنت گاه/خاطری را سبب تسکین است

مشیری عزیز

تووت فرنگی
23rd June 2011, 06:30 AM
چگونه ماهي خود را به آب مي سپرد !

به دست موج خيالت سپرده ام جان را .

فضاي ياد تو، در ذهن من، چو دريائي است؛

بر آن شكفته هزاران هزار نيلوفر .

درين بهشت برين، چون نسيم مي گذرم،

چه ارمغان برم آن خنده گل افشان را ؟






مولانا

HBE
26th June 2011, 02:57 PM
میروم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا میبرم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش

میبرم،تا که در آن نقطه دور
شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه عشق
زین همه خواهش بیجا و تباه

میبرم تا ز تو دورش سازم
ز تو، ای جلوه امید محال
میبرم زنده به گورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال

ناله میلرزد، میرقصد اشک
آه بگذار که بگریزم من
از تو، ای چشمه جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من

بخدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله آه شدم، صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید

عاقبت بند شفر پایم بست
میروم، خنده به لب خونین دل
میروم، از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل

حافظ بگین لطفا

HBE
26th June 2011, 02:59 PM
وای ببخشین من از فروغ نوشتم[khejalat]

مسافر007
29th June 2011, 06:44 PM
این چه شوریست که در دور قمر می بینم //همه آفاق پر از فتنه و شر می بینم هر کسی روز بهی می طلبد از ایام //
علت آنست که هر روز بتر می بینم
ابلهان را همه شربت ز گلاب و قند است //قوت دانا همه از خون جگر می بینم
اسب تازی شده مجروح به زیر پالان //طوق “زرین” همه بر گردن “خر” می بینم
دختران را همه در جنگ و جدل با مادر //سران را همه بدخواه پدر می بینم
هیچ رحمی نه برادر به برادر دارد //هیچ شفقت نه پدر را به پسر می بینم
پند حافظ بشنو خواجه برو نیکی کن //که من این پند به از گنج و گهر می بینم


فریدون مشیری

HBE
29th June 2011, 08:35 PM
من سکوت خویش را گم کردم!
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من که خود افسانه میپرداختم
عاقبت افسانه مردم شدم!

احمد شاملو

نارون1
29th June 2011, 09:07 PM
به ئولين و ثمينِ باغچه‌بان
چه بگويم؟ سخنی نيست. می‌وزد از سرِ اميد نسيمی،
ليک تا زمزمه‌يی سازکند

در همه خلوتِ صحرابه ره‌اشنارونی نيست.چه بگويم؟ سخنی نيست.


پشتِ درهایِ فروبسته
شبِ از دشنه و دشمن پُر
به کج‌انديشی خاموش نشسته‌ست.
بام‌هازيرِ فشارِ شب کج،کوچه از آمدورفتِ شبِ بدچشمِ سمج خسته‌ست.

چه بگويم؟ سخنی نيست.
در همه خلوتِ اين شهر، آوا
جز ز موشی که دراند کفنی نيست.
وندر اين ظلمت‌جا

جز سيا نوحه‌یِ شومرده زنی نيست.
ور نسيمی جنبد

به ره‌اش نجوا را نارونی نيست.
چه بگويم؟
سخنی نيست...





فخرالدین عراقی

*yas*
8th July 2011, 06:57 PM
ای مرا یک بارگی از خویشتن کرده جدا
گر بدآن شادی که دور از تو بمیرم مرحبا

دل ز غم رنجور و تو فارغ ازو وز حال ما
بازپرس آخر که: چون شد حال آن بیمار ما؟

شب خیالت گفت با جانم که: چون شد حال دل؟
نعره زد جانم که: ای مسکین، بقا بادا تو را

دوستان را زار کشتی ز آرزوی روی خود
در طریق دوستی آخر کجا باشد روا؟

بود دل را با تو آخر آشنایی پیش ازین
این کند هرگز؟ که کرد این آشنا با آشنا؟

هم چنان در خاک و خون غلتانش باید جان سپرد
خسته‌ای کامید دارد از نکورویان وفا

روز و شب خونابه‌اش باید فشاندن بر درت
دیده‌ای کز خاک درگاه تو جوید توتیا

دل برفت از دست وز تیمار تو خون شد جگر
نیم جانی ماند و آن هم ناتوانی، گو بر آ

از عراقی دوش پرسیدم که: چون است حال تو؟
گفت: چون باشد کسی کز دوستان باشد جدا؟


سپهری عزیز

*FATIMA*
9th July 2011, 10:48 PM
درآ ، که کران را برچیدم ، خاک زمان رفتم ، آب "نگر" پاشیدم .
در سفالینه چشم ، "صد برگ " نگه بنشاندم ، بنشستم .
آیینه شکستم ، تا سرشار تو من باشم و من . جامه نهادم .
رشته گسستم .
زیبایان خندیدند ، خواب "چرا" دادمشان ، خوابیدند .
غوکی میجست ، اندوهش دادم ، و نشست .
در کشت گمان ، هر سبزه لگد کردم . از هر بیشه ، شوری به سبد کردم .
بوی تو می آمد ، به صدا نیرو ، به روان پر دادم ، آواز "درآ" سر دادم .
پژواک تو میپیچید ، چکه شدم ، از بام صدا لغزیدم ، و شنیدم .
یک هیچ ترا دیدم ، و دویدم .
آب تجلی تو نوشیدم ، و دمیدم .
شاعر گرانقدر : عمران صلاحی

amin_745
11th July 2011, 01:53 PM
نامت را بر زبان می آورم دریا بر من گسترده تر می شود
دریایی که ادامه ی گیسوان توست
کلامت را سرمه چشم می کنم
آفتاب و ماه و ستارگان را
در آب ها می بینم
می خوانمت
موجی بلند به ساحل می دود و دست می گشاید
صدفی پلک می زند
و تو در گیسوانت می تابی


قیصر امین پور

*alien*
11th July 2011, 03:20 PM
حسرت همیشگی:

حرف‌های ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می‌کنی: وقت رفتن استباز هم همان حکایت همیشگیپیش از آنکه با خبر شویلحظه عزیمت تو ناگزیر می‌شودآی...ای دریغ و حسرت همیشگیناگهانچقدر زوددیر می‌شود

طرحی برای صلح (۳)

شهیدی که برخاک می خفت
سرانگشت در خون خود می‌زد و می‌نوشت
به امید پیروزی واقعی
نه در جنگ
که بر جنگ
فردوسی

نارون1
11th July 2011, 03:56 PM
شبی چون شبه روی شسته بقیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر
دگرگونه آرایشی کرد ماه
بسیچ گذر کرد بر پیشگاه
شده تیره اندر سرای درنگ
میان کرده باریک و دل کرده تنگ
ز تاجش سه بهره شده لاژورد
سپرده هوا را بزنگار و گرد
سپاه شب تیره بر دشت و راغ
یکی فرش گسترده از پرزاغ
نموده ز هر سو بچشم اهرمن
چو مار سیه باز کرده دهن
.
.
.
.
.

فخرالدین اسعد گرگانی

amin_745
11th July 2011, 04:15 PM
سهى نام و سهى بالا زن شاه






تن از سیم و لب از نوش و رخ از ماه








شکر لب نوش از بوم هماور






سمن رنگ و سمن بوى و سمن بر








ازین هر ماهرویى را هزاران






به گرد اندر نگارین پرستاران








بنان چین و ترک و روم و بربر






بنفشه زلف و گل روى و سمن بر








به بالا هر یکى چون سرو آزار






به جعد زلف همچون مورد و شمشاد








یکایک را ز زرّ ناب و گوهر






کمرها بر میان و تاج بر سر








ز چندان دلبران و دلنوازان






به رنگ و خوى طاو و سان و بازان








به دیده چون گوزن رودبارى






شکارى دیده شان شیر شکارى








نکوتر بود و خوشتر شهربانو






به چشم و لب روان را درد و دارو








به بالا سرو و بار سرو خورشید






به لب یا قوت و در یاقوت ناهید








رخ از دیبا و جامه هم ز دیبا






دو دیبا هر دو در هم سخت زیبا








لبان از شکر و دندان ز گوهر






سخن چون فوهر آلوده به شکر








دو زلف عنبرین از تاب و از خم






چو زنجیر و زره افتاده در هم








دو چشم نرگسین از فتنه و رنگ






تو گفتى هست جادویى به نیرنگ




حافظ

نارون1
11th July 2011, 04:41 PM
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد؟
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد؟
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
اشک من رنگ شفق یافت ز بی‌مهری یار
طالع بی‌شفقت بین که در این کار چه کرد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل‌افگار چه کرد
ساقیا! جام مِی‌ام ده؛ که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
آن که پرنقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
فکر عشق، آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد


فریدون مشیری

*FATIMA*
11th July 2011, 10:29 PM
هان اي پدر پير كه امروز
مي نالي از اين درد روانسوز
علم پدر آموخته بودي
واندم كه خبر دار شدي سوخته بودي
***
افسرده تن و جان تو در خدمت دولت
قاموس شرف بودي و ناموس فضيلت
وين هر دو ، شد از بهر تو اسباب مذلت
چل سال غم رنج ببين با تو چها كرد
دولت ، رمق و روح تو را از تو جدا كرد
چل سال تو را برده ي انگشت نما كرد
وآنگاه چنين خسته و آزرده رها كرد
***
از مادر بيچاره من ياد كن امروز :‌
هي جامه قبا كرد
خون خورد و گرو داد و غذا كرد و دوا كرد
جان بر سر اين كار فدا كرد
***
هان ! اي پدر پير ،
كو آن تن و آن روح سلامت ؟
كو آن قد و قامت ؟
فرياد كشد روح تو ، فرياد ندامت !
***
علم پدر آموخته بودي
واندم كه خبر دار شدي سوخته بودي
از چشم تو آن نور كجا رفت ؟‌
آن خاطر پر شور كجا رفت ؟
ميراث پدر هم سر اين كارهبا رفت
وان شعله كه بر جان شما رفت
دودش همه بر ديده ما رفت
***
چل سال اگر خدمت بقال نمودي
امروز به اين رنج گرفتار نبودي
***
هان اي پدر پير !
چل سال در اين مهلكه راندي
عمري به تما شا و تحمل گذراندي
ديدي همه ناپاكي و خود پاك بماندي
آوخ كه مرا نيز بدين ورطه كشاندي
***
علم پدر آموخته ام من !
چون او همه در دام بلا سوخته ام من
چون او همه اندوه و غم آموخته ام من
***
اي كودك من ! مال بيندوز !
وان علم كه گفتند مياموز !
*****
شاعر گرانقدر : ملک الشعرای بهار

MoniSoft
12th July 2011, 12:02 AM
مرغ سحر ناله سر کن

داغ مرا تازه‌تر کن

زآه شرربار این قفس را

برشکن و زیر و زبر کن

بلبل پربسته! ز کنج قفس درآ

نغمهٔ آزادی نوع بشر سرا

وز نفسی عرصهٔ این خاک توده را

پر شرر کن

ظلم ظالم، جور صیاد

آشیانم داده بر باد

ای خدا! ای فلک! ای طبیعت!

شام تاریک ما را سحر کن

نوبهار است، گل به بار است

ابر چشمم ژاله‌بار است

این قفس چون دلم تنگ و تار است

شعله فکن در قفس، ای آه آتشین!

دست طبیعت! گل عمر مرا مچین

جانب عاشق، نگه ای تازه گل! از این

بیشتر کن

مرغ بیدل! شرح هجران مختصر، مختصر، مختصر کن

عمر حقیقت به سر شد

عهد و وفا پی‌سپر شد

نالهٔ عاشق، ناز معشوق

هر دو دروغ و بی‌اثر شد

راستی و مهر و محبت فسانه شد

قول و شرافت همگی از میانه شد

از پی دزدی وطن و دین بهانه شد

دیده تر شد

ظلم مالک، جور ارباب

زارع از غم گشته بی‌تاب

ساغر اغنیا پر می ناب

جام ما پر ز خون جگر شد

ای دل تنگ! ناله سر کن

از قویدستان حذر کن

از مساوات صرفنظر کن

ساقی گلچهره! بده آب آتشین

پردهٔ دلکش بزن، ای یار دلنشین!

ناله برآر از قفس، ای بلبل حزین!

کز غم تو، سینهٔ من پرشرر شد

کز غم تو سینهٔ من پرشرر، پرشرر، پرشرر شد

سعدی

Bad Sector
12th July 2011, 12:09 AM
اول دفتر به نام ایزد دانا

صانع پروردگار حی توانا اکبر و اعظم خدای عالم و آدم

صورت خوب آفرید و سیرت زیبا از در بخشندگی و بنده نوازی

مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا قسمت خود می‌خورند منعم و درویش

روزی خود می‌برند پشه و عنقا حاجت موری به علم غیب بداند

در بن چاهی به زیر صخره صما جانور از نطفه می‌کند شکر از نی

برگ‌تر از چوب خشک و چشمه ز خارا شربت نوش آفرید از مگس نحل

نخل تناور کند ز دانه خرما از همگان بی‌نیاز و بر همه مشفق

از همه عالم نهان و بر همه پیدا پرتو نور سرادقات جلالش

از عظمت ماورای فکرت دانا خود نه زبان در دهان عارف مدهوش

حمد و ثنا می‌کند که موی بر اعضا هر که نداند سپاس نعمت امروز

حیف خورد بر نصیب رحمت فردا بارخدایا مهیمنی و مدبر

وز همه عیبی مقدسی و مبرا ما نتوانیم حق حمد تو گفتن

با همه کروبیان عالم بالا سعدی از آن جا که فهم اوست سخن گفت

ور نه کمال تو وهم کی رسد آن جا

مولوی [golrooz]

*FATIMA*
13th July 2011, 10:43 PM
هم ز ابراهیم ادهم آمدست
کو زراهی بر لب دریا نشست

دلق خود می دوخت آن سلطان جان
یک امیری آمد آنجا ناگهان
آن امیر از بندگان شیخ بود
شیخ را بشناخت سجده کرد زود
خیره شد در شیخ و اندر دلق او
شکل دیگر گشته خُلق و خلق او
کو رها کرد آنچنان ملک شگرف
برگزید آن فقر بس باریک حرف
ملک هفت اقلیم ضایع می کند
چون گدا بر دلق سوزن می زند
شیخ واقف گشت بر اندیشه اش
شیخ چون شیر است و دلها بیشه اش
شیخ سوزن زود در دریا فگند
خواست سوزن را به آواز بلند
صد هزاران ماهی الله ایی
سوزن زر در لب هر ماهیی
سر بر آوردند از دریای حق
که بگیر ای شیخ سوزنهای حق
گفت الهی ،سوزن خود خواستم
واده از فضلت نشان راستم
رو بدو کرد و بگفتش ای امیر
ملک دل به یا چنان ملک حقیر

این نشان ظاهر است این هیچ نیست
تا به باطن در روی بینی تو بیست


شاعر گرانقدر : بابا طاهر همدانی

Artmis.
13th July 2011, 10:47 PM
به دریا بنگرُم دریا تِ بینُم
به صحرا بنگرُم صحرا تِ بینُم
به هرجا بنگرم کوه و در و دشت
نشان از قامت رعناتِ بینُم

از حافظ

*yas*
14th July 2011, 01:14 AM
دیریست که دلـدار پـیـامی نفرستاد

ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد


صد نامه فرستادم و آن شاه سواران

پـیـکی ندوانـیـد و سلامی نفرستاد


سوی من وحشی صفت عقل رمیده

آهو روشی کبک خرامی نفرستاد


دانست که خواهدشدنم مرغ دل ازدست

وز آن خط چون سلسه وامی نفرستاد


فریاد که آن ساقی شکر لب سرمست

دانست که مخمورم و جامی نفرستاد


چندان که زدم لاف کرامات و مقامات

هیچــم خبر از هـیـچ مـقـامی نفرستاد


حافظ بادب باش که او خواست نباشد

گـرشـاه پـیـامی به غــلامـی نفرستاد

فرخی عزیز

نارون1
14th July 2011, 06:17 PM
گفتم رخ تو بهار خندان منست

گفت آن تو نیز باغ و بستان منست

گفتم لب شکرین تو آن منست

گفت از تو دریغ نیست گر جان منست


نظامی

amin_745
15th August 2011, 11:51 PM
شباهنگام کاین عنقای فرتوت

شکم پر کرد ازین یک دانه یاقوت

به دشت انجرک آرام کردند

بنوشانوش می‌در جام کردند


در آن صحرا فرو خفتند سرمست

ریاحین زیر پای و باده بر دست


چو روز از دامن شب سر برآورد

زمانه تاج زرین بر سر آورد


بر آن پیروزه تخت آن تاجداران

رها کردند می بر جرعه خواران


وز آنجا تا در دیر پری سوز

پریدند آن پریرویان به یک روز


در آن مینوی میناگون چمیدند

فلک را رشته در مینا کشیدند


شهریار

«hiva»
16th August 2011, 12:20 AM
ای صبا با تو چه گفتند كه خاموش شدی؟
چه شرابی به تو دادند كه مدهوش شدی؟
تو كه آتشكده عشق و محبت بودی
چه بلا رفت كه خاكستر خاموش شدی؟
به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را
كه خود از رقت آن بیخود و بیهوش شدی
تو به صد نغمه، زبان بودی و دل ها هم گوش
چه شنفتی كه زبان بستی و خود گوش شدی؟
خلق را گرچه وفا نیست و لیكن گل من!
نه گمان دار كه رفتی و فراموش شدی
تا ابد خاطر ما خونی و رنگین از توست
تو هم آمیخته با خون سیاووش شدی


حافظ

amin_745
16th August 2011, 01:07 AM
هر آنكه جانب اهل خدا نگه دارد



خداش در همه حال از بلا نگه دارد







حديث دوست نگويم مگر به حضرت دوست

كه آشنا سخن آشنا نگه دارد



دلا معاش چنان كن كه گر بلغزد پاي

فرشته ات به دودست دعا نگه دارد

گرت هواست كه معشوق نگسلد پيمان



نگاه دار سر رشته تا نگه دارد



صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بيني

ز روي لطف بگويش كه جا نگه دارد



چو گفتمش كه دلم را نگاه دار چه گفت

ز دست بنده چه خيزد، خدا نگه دارد





سر و زر و دل و جانم فداي آن یاری



كه حق صحبت مهر و وفا نگه دار






غبار راه راهگذارت كجاست تا حافظ



به يادگار نسيم صبا نگه دارد


شهریار

نارون1
16th August 2011, 12:48 PM
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی‌شوی که ببینی چه می‌کشم
با عقل آب عشق به یک جو نمی‌رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم
خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بی‌غشم
باور مکن که طعنه‌ی طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم
سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچه‌ی خندان که خامشم
هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پری‌وشم
لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم
ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار تست من همه جور تو می‌کشم



رهی معیری

«hiva»
17th August 2011, 12:05 AM
یاری که مرا کرده فراموش تویی تو
با مدعیان گشته هم آغوش تویی تو

صد بار بنالم من و آن یار که یک بار
بر ناله زارم نکند گوش تویی تو

ما زهره و خورشید به یک جا ندیدیم
خورشید رخ و زهره بنا گوش تویی تو

در کوی غمت خوار منم زار منم من
در چشم دلم نیش تویی نوش تویی تو

ما رند خرابیم و تویی میر خرابات
ما اهل خطاییم و خطا پوش تویی تو

مدهوشی و مستی نه گناه دل زار است
چون هوش ربای دل مدهوش تویی تو

خون می خوری و لب به شکایت نگشایی
همدرد من ای غنچه خاموش تویی تو

صیدی که تو را گشته گرفتار منم من
یاری که مرا کرده فراموش تویی تو

سپهری

*FATIMA*
25th November 2011, 11:41 PM
رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید، عكس تنهایی خود را در آب
آب در حوض نبود.
ماهیان می گفتند:
((هیچ تقصیر درختان نیست.
ظهر دم كرده تابستان بود،
پسر روشن آب، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید، آمد او را به هوام برد كه برد.***
به درك راه نبردیم به اكسیژن آب.
برق از پولك ما رفت كه رفت.
ولی آن نور درشت،
عكس آن میخك قرمز در آب
كه اگر باد می آمد دل او، پشت چین های تغافل می زد،
چشم ما بود.
روزنی بود به اقرار بهشت.
***
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت كن
و بگو ماهی ها، حوضشان بی آب است.))
***
باد می رفت به سر وقت چنار.
من به سر وقت خدا می رفتم.
شاعر گرانقدر : باباطاهر همدانی

Rez@ee
10th February 2012, 02:18 PM
فلك! در قصد آزارم چرايي
گلم گر نيستي خارم چرايي
تو كه باري ز دوشم برنداري
ميان بار، سر بارم چرايي

حسین پناهیhttp://goftomanedini.com/images/smilies/0c41f86e699a4b8aa328.gif

mina_bushehr
10th February 2012, 07:04 PM
خب ..آره که خیابونا و بارونا و میدونا و آسمونا ارث بابامه
واسه همینه که از بوق سگ تا دین روز
این کله پوکو میگیرم بالا
و از بی سیگاری میزنم زیر آواز
و اینقدر میخونم
تا این گلوی وا مونده وا بمونه....
تا که شب بشه و بچپم تو یه چار دیواری حلبی
که عمو بارون رو طاقش
عشق سیاه خیالی منو ضرب گرفته
شام که نیس
خب زحمت خوردنشم ندارم
در عوض
چشم من و پوتینای مچاله و پیریه که
رفیق پرسه های بابام بودن
بعدشم واسه اینکه قلبم نترکه
چشمارو میبندم و کله رو ول میکنم رو بالشی که پر از گریه های ننمه
گریه که دیگه عار نیست
خواب که دیگه کار نیست
تا مجبور بشی از کله سحر
یا مفت بگی و یا مفت بشنفی و
آخر سر اینقدر سر بسرت بذارن که
سر بذاری به خیابونا
هی هی
دل بده تا پته دلمو واست رو کنم
میدونی؟
همیشه این دلم به اون دلم میگه
دکی
تو این دنیای هیشکی به هیشکی
این یکی دستت باید اون یکی دستتوبگیره
ورنه خلاصی
خلاص!
اگه این نبود ...حالیت میکردم که
کوهها رو چه طوری جابجا میکنن
استکانها رو چه جوری می سازن
سرد و گرم و تلخ و شیرینش نوش جان
من یاد گرفتم
چه جوری شبا
از رویاهام یک خدا بسازم و...
دعاش کنم که
عظمتتو جلال
امشب هم گذشت و کسی ما رو نکشت
بعدش هم چشما مو میبندم و دلو میسپرم
به صدای فلوت یدی کوره
که هفتاد سال تمومه عاشق یه دخترچارده ساله بوره
منم عشق سیاهمو سوت میزنم تا خوابم ببره
تو ته تهای خواب یه صدای آشنایی چه خوش میخونه
بشنو.....
هی لیلی سیاه
اینقدر برام عشوه نیا
تو کوچه...
تو گذر...
تو سر تا سر این شهر هرجا بری همراتم
سگ و سوتک میدونه
کشته عشوه هاتم




من می خوام برگردم به کودکی !!
من می خوام برگردم به کودکی !!
دیگه چی؟
کم و کسری نداری؟ دیگه چیزی نمی خوای؟
کمکم کن نازی.
ما باید خوب بخوابیم تا بتونیم فردا , برسیم به کارمون !
اگه ما کار نکنیم چطوری جوراب و شلغم بخریم؟
های, های, به هیچی اعتماد نکن
اگه خواستی از خونه بری بیرون
بی چراغ دستی و بی کلاه و شال , بیرون نرو!
ممکنه , خورشید یه هو سقوط کنه
یا یهو یخ بزنه
ما چرا می بینیم؟
ما چرا می فهمیم؟
ما چرا می پرسیم؟
خودتو میشناسی؟
من خودم یک سایه م.
منو چی؟
یادت می آم؟
سایه ای در سایهء یک سایه.
چت شده یهوکی؟
چیزی نیست!
تو سرم, تو سرم, روی شاخ ممکن , بوف کور میخونه ,
اون ورش تو جادهء ناممکن برف ریز می باره
تو هستی پیچ اضافی آوردم
نمی دونم اون پیچ مال بود یا نبود؟!
گمونم باز فلسفم عود کرده!
آخ خدا مرگم بده! "هگلت"؟
نه بابا !
"هگل" رو یه بار عمل کردم رفت پی کارش,
با پول گوشواره های تو و عینک ته استکانی خودم!
سرت خارش نداره؟ نمی خوای شاخ در آری؟
مگه من کرگدنم؟
آدمی چون عاقله به شاخ نیازی نداره!
البته یادم هست
این که ما مستعد تبدیلیم.
نگاه کن!
منو فرشته می بینی؟
نه بابا! تو آدمی
رنگ چشمم؟
میشی
قد؟
قد یه سرو!
اصل و تبار ایرانی.
ما چرا دماغمون پنگوله؟ رنگمو قهوه ایه , پاهامون باریکه؟
چون که از نژاد زرتشت هستیم.
خسته ای از هیات رنگینم؟
نازی جان ....
مرغ عشق از کفسش دررفته
شیرین خانم تو حموم سونا حوصلش سر رفته
اون هم فرهادش
دیش شو داده به اسمال آقا
جاش یه دیزی خورده بی نعنا , بی نعناع
مفشو رو گل رز فین میکنه
قسم بخور....!
جان.....سکوت....!
بیباکی یا بزدل؟
می ترسی از فردا؟
روز نو , روزی نو؟ راه نو , گیوهء نو؟
می ترسی؟
می دونم!
باز داری جوش می زنی که زبونت لال لال , یه وقت ارسطوم نباشه.
واه واه واه...!
افاده ها طوق طوق
سگا به دورش وق و وق
خودشو با کی طاق میزنه؟!
خودمو با کی دارم طاق میزنم؟
ارسطو آدم بود , دندون داشت , تو خونش آهن بود ,
مثل یک سنگ که آهن داره , وقتی که خواب کم داشت ,
چشماش قرمز می شد,
فلسفه یعنی رنج!
افتخاره که بگی رنجورم؟
رنج یعنی خورشید !
اگه خیلی دلخوری از اغراق , رنج یعنی فرمول !
رنج یعنی امکان
رنج یعنی خانه
یعنی شربت و قرص و دوا
رنج یعنی یخچال
رنج یعنی ماشین
سنگ چخماق بهتره یا کبریت؟
پیه سوز روشن تره یا چاچراغ؟
تلفن راحت تره یا فریاد؟
وقتی فهمیدم زمین , توی تسبیح کرات , یکدونه ست....
جنسش هم از خاکه
سنگش هم جور واجوره , ماهی و علف داره , بهار و پائیز داره ,
خیالم راحت شد.
دیگه وقت زایمان , نمی ترسم از " آل" ,
چون به بازوی چپم , سرم خون می زنند
نمی ترسم از غول
نمی ترسم از سل
چون که در کودکی واکسینه شدم
خوشبختم , خیلی هم خوشبختم.
کار کردن یه چیز و خوشبختی یه چیز دیگه ست !
عاشق خرابه و تاریخی؟
کاروانهای شتر , خمره های کهنه , سکه های زنگار؟
یعنی چه این حرفا؟
شرق ذهنت , ابن خلدونت نیست؟
تو اصلا ویرانه می بینی تا برای سوسمارش جا تعیین بکنی؟
من گفتم ویرانه , منظورم تجزیه بود , جای سوسمارش هم تحلیلم.
حالیت نیست؟ مثل این که بعضی چیزا حالیمه!
کهنه در برکهء نو غلت می زنه و نو میشه!
قلبت بهتر از چشات می بینه؟
چی چی یو؟
حقیقتو؟
حقیقت یه لحظه ست: تفسیر یک تعبیره
نمی شه یه لحظه رو کشش بدیم؟
کش به درد تنبون " کانت " میخوره!

کش یعنی سردرد ! کش یعنی سیگار , کش یعنی تکرار ,
کش یعنی لیسیدن یک کاغذ بی مصرف که یه روز لای اون
شکلات پیچیده بود.

ما چرا می بینیم؟
ما چرا می فهمیم؟
ما چرا می پرسیم؟؟؟؟؟

سردمه!
مثل موری که زیر بارون تند ,
رد بوی خط راه لونه شو می جوره!
عین هستی و زوال
این قدر پا پیچم نشو!

بینمون دو تا ننو میشه گذاشت.

باقلا بار بذارم هستیتو تغییرش بدم؟
"پرودون" معده هستی رو داغون می کنه , عینهو " کارل ماکس "
که به جای ارزن , تخم مرغ به خورد مرغا می ده !
ده!!؟
جون تو !!
ده , اگه " پاتانجالیه " الک بدم روحتو پالایش بدی؟
اسب دریائی روحم , تو ساحل برق میزنه عین سراب.
روح من پاکه
مثل دل تو
مثل چش سگ
مثل دست نوزاد

سردمه !!
مثل آغاز حیات گل یخ.
جشن مرگم برپاست! این هم از همراهم ؟
من به دنبال دوای خودمم , ورنه اینو ازبرم ,
این که هر کی خودشه!
چه کنم؟ ها ؟ چه کنم؟
شلغم و لبوی هیچ وقت , از کجا گیر بیارم؟
برم از " گینه بیسائو " , خاک بیارم بریزم روی سرم؟
خاک وطن که بهتره.....!!
توی هر نیم وجبش هزار تا فامیل داریم.
سعدی و فردوسی
نادر و سبکتکین
لطفعلی خان و رهی
سگ اصحاب کهف
گاو سامری ها
خر عیسای مسیح
زین فرسودهء رخش رستم
کهش های چنگیز
خنجر اسکندر
جیگر پاره سهراب و دل تهمینه
چرکنویس غزلای حافظ
مهر باران شستهء مولانا
اشک مجنون و مزار لیلی
صورت قرضای شیخ ابو سعید
تسبیح گسسته عین القضات
قرصای سر درد و سردرد و سر ابوعلی
سکه های حاج آمیز حاتم (آقا به تو چه)
صندوق جواهر خانم ملوک(دبیا)
تابلوی رنگ روغن استاد(به به چی چی شد؟)
جوهر مکتوبهء مرقومهء منظورهء اخراج تاتار , با ید منصورهء
ممدوحهء شاه سلطان ابن سلطان ابن سلطان ابن سلطان
ابن سلطان ابن سلطان(وای خدا مرگم بده)
تراش مدادای رابرت گراند
فندک اسقاطی جان کندی
کاغذ لی لی پوت مارکوپولو
فتق بند پدر سلطان حسین
هسته خرما های سعد وقاص
استکان نعلبکی حلق طروش
آخور اسب و الاغ منصور
بی شمار بابای شل از سگدو
بی شمار مادر کور از گریه
بی شمار کودک اسهالی بی سوت سوتک
بی نهایت تابوت !!
تازه جنس خاکشم مرغوبه ,
روی سر میچسبه , عین شاخ رو سر گاو
عین شب رو دل خاک
عین چشما و نگاه!
مگه با توپ و تفنگ جداش کنن.
جوهر وجود سر , ذات خاک وطنه !

سردمه !!
مثل یک سیب لهیده توی یخچال سونی.
عین آمال و محال
این قدر پاپیچم نشو !

بینمون دوتا ننو می شه گذاشت....

دوست داری بریم بیرون؟ یه کم گردش بکنیم؟
همه چیو از یاد ببریم؟ دستا رو حلقه کنیم؟ سفارش بلال بدیم...
بغل دریاچه ها , عکس رنگی بندازیم , قوها رو نگاه بکنیم , ابرا را ,
یاذته میگفتی : ما شعور مطلق آفاقیم؟
چیمون از خرسای قطبی کمتره؟
چطوره وام بگیریم و خرده بورژوا بشیم؟
بی خیال تاریخ !
بی خیال انسان !
بی خیال تشنه ها و دریا ! بی خیال گشنه ها و صحرا!
خیلی خوبه خدا......
نوکر و کلفت می گیریم هفده تا !
تو برای نوکرات چکمه بخر
همه لباسامو یه جا میدم به کلفتام.
شام که خواستی بخوری , دستمال بزن به گردنت.
در و دیوار و پر از تابلو کنیم.
تابلوی رود و درخت,
تابلوی فرشای تپلی!
هر وقت دیدم خسته ای
من موزیک " باخ " می ذارم,
درشکه سوار می شیم
من می گردم دنبال چترم.
تو منو صدا بزن: " آنا کارنینا " بیا
این دستمو اینجور می گیرم
تا که میشی و ماشا ماچش کنند
بعدش هم , بشون می گم: برین خونه بچه ها
قهوه تون سرد می شه ها !!
بشتابیم ولی آهسته....
" ل-تولستوی " با زبونی که به نافش می رسه
تو کویر جنگ و صلح
یه گوشه نشسته و خربزه قاچ قاچ می کنه
سرش عین سردار
ریشش عین پرچم
دلش عین " سایگون " در اولین شب سقوط
زنده یعنی زندگی ! این دیگه فلسفه نیست
از قضا فلسفه " دیویده " !
خوب؟ عیب و ایرادش چیه؟
دجیگر ....!!
" هنری دیوید " جیب بره.....!!
همه اش برای بال و پرواز ملودرام می بافه تا به بشر
حالی کنه , سی سنت پول قرض می خواد ,
که بره " والدن پوند " یه بال فرشتهء مرغ بخوره,
احساس بودن بکنه
بستنی لیس بزنه
بود و بقا اسطوره است
زیبائی اسطوره است
یا که آن سرخی سیب
یا که این خنجر سرخ
بندهء چند تا خدا باید بشیم؟؟؟؟!!!

تو دلت تاریکه؟
تو...
تو دلت تاریکه....!!!
" توماشو " نشی یه وقت
بگیرن به جرم بی دینی
بیست و هفت سال زندونت کنن؟
ما که " اوربانوس هشتم " نداریم
تا که شفاعتت کنه؟

به خدا ایمان داری ؟؟؟؟؟؟

من:خدا , تو جوانه انجیره
خدا , تو چشم پروانه است وقتی از روزنه پیله
اولین نگاهش به جهان می افته...
خدا بزرگتر از توصیف انبیاست
بام ذهن آدمی , حیات خانه خداست,
خدا به من نزدیکه , همین قدر که تو از من دوری!
برم ؟ برم زیر آسمون
روسری مو وردارم؟
موهامو افشون بکنم؟

مریم حیدرزاده

Rez@ee
10th February 2012, 07:53 PM
بیا در كوچه باغ شهر احساس
شكست لاله را جدی بگیریم

اگر نیلوفری دیدیم زخمی
برای قلب پر دردش بمیریم

بیا در كوچه های تنگ غربت
برای هر غریبی سایه باشیم

بیا هر شب كنار نور یك شمع
به فكر پیچك همسایه باشیم

بیا ما نیز مثل روح باران
به روی یك رز تنها بباریم

بیا در باغ بی روح دلی سرد
كمی رویا ی نیلوفر بكاریم

بیا در یك شب آرام و مهتاب
كمی هم صحبت یك یاس باشیم

اگر صد بار قلبی را شكستیم
بیا یك بار با احساس باشیم

بیا به احترام قصه عشق
به قدر شبنمی مجنون بمانیم

بیا گه گاه از روی محبت
كمی از درد لیلی بخوانیم

بیا از جنگل سبز صداقت
زمانی یك گل لادن بچینیم

كنار پنجره تنها و بی تاب
طلوع آرزوها را ببینیم

بیا یك شب به این اندیشه باشیم
چرا این آبی زیبا كبود است

شبی كه بینوا می سوخت از تب
كنار او افق شاید نبوده ست

بیا یك شب برای قلبهامان
ز نور عاطفه قابی بسازیم

برای آسمان این دل پاك
بیا یك بار مهتابی بسازیم

بیا تا رنگ اقیانوس آبیست
برای موج ها دیوانه باشیم

كنار هر دلی یك شمع سرخست
بیا به حرمتش پروانه باشیم

بیا با دستی از جنس سپیده
زلال اشك از چشمی بشوییم

بیا راز غم پروانه ها را
به موج آبی دریا بگوییم

بیا لای افق های طلایی
بدنبال دل ماهی بگردیم

بیا از قلبمان روزی بپرسیم
كه تا حالا در این دنیا چه كردیم

بیا یك شب به این اندیشه باشیم
به فكر درد دلهای شكسته

به فكر سیل بی پیایان اشكی
كه روی چشم یك كودك نشسته

به فكر سیل بی پایان اشكی
كه روی چشم یك كودك نشسته

به فكر اینكه باید تا سحرگاه
برای پیوند یك شب دعا كند

ز ژرفای نگاه یك گل سرخ
زمانی مرغ آمین را صدا كرد

به او یك قلب صاف و بی ریا داد
كه در آن موجی از آه و تمناست

پر از احساس سرخ لاله بودن
پر از اندوه دلهای شكیباست

بیا در خلوت افسانه هامان
برای یك كبوتر دانه باشیم

اگر روزی پرستو بی پناهست
برای بالهایش لانه باشیم

بیا با یك نگاه آسمانی
ز درد یك ستاره كم نماییم

بیا روزی فضای شهرمان را
پر از آرامش شبنم نماییم

بیا با بر گ های گل سرخ
به درد زنبقی مرهم گذاریم

اگر دل را طلب كردند از تو
مبادا كه بگویی ما نداریم

بیا در لحظه های بی قراری
به یاد غصه مجنون بخوابیم

بیا دلهای عاشق را بگردیم
كه شاید ردی از قلبش بیابیم

بیا در ساحل نمناك بودن
برای لحظه ای یكرنگ باشیم

بیا تا مثل شب بوهای عاشق
شبی هم ما كمی دلتنگ باشیم

كنار دفتر نقاشی دل
گلی از انتظار سرخ رویید

و باران قطره های آبیش را
به روی حجم احساس پاشید

اگر چه قصه دل ها درازست
بیا به آرزو عادت نماییم

بیا با آسمان پیمان ببندیم
كه تا او هست ما هم با وفاییم

بیا در لحظه سرخ نیایش
چو روح اشك پاك و ساده باشیم

بیا هر وقت باران باز بارید
برای گل شدن آماده باشیم



اخوان ثالث

mina_bushehr
10th February 2012, 08:55 PM
هوا سرد است و برف آهسته بارد
ز ابری ساکت و خاکستری رنگ
زمین را بارش مثقال، مثقال
فرستد پوشش فرسنگ، فرسنگ
سرود کلبه‌ی بی‌روزن شب
سرود برف و باران است امشب
ولی از زوزه‌های باد پیداست
که شب مهمان توفان است امشب
دوان بر پرده‌های برفها‌، باد
روان بر بالهای باد، باران
درون کلبه‌ی بی‌روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
امین پور

تووت فرنگی
11th February 2012, 06:56 PM
هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم
اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم



مهرداد اوســتا[golrooz]

رضوس
11th February 2012, 07:34 PM
وفا نكردي و كردم، خطا نديدي و ديدم
شكستي و نشكستم، بُريدي و نبريدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز كرده ندامت
كشيدم از تو كشيدم، شنيدم از تو شنيدم

وفا نكردي و كردم، خطا نديدي و ديدم
شكستي و نشكستم، بُريدي و نبريدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز كرده ندامت
كشيدم از تو كشيدم، شنيدم از تو شنيدم

كي ام، شكوفه اشكي كه در هواي تو هر شب
ز چشم ناله شكفتم، به روي شكوه دويدم

مرا نصيب غم آمد، به شادي همه عالم
چرا كه از همه عالم، محبت تو گزيدم

چو شمع خنده نكردي، مگر به روز سياهم
چو بخت جلوه نكردي، مگر ز موي سپيدم

بجز وفا و عنايت، نماند در همه عالم
ندامتي كه نبردم، ملامتي كه نديدم

نبود از تو گريزي چنين كه بار غم دل
ز دست شكوه گرفتم، بدوش ناله كشيدم

جواني ام به سمند شتاب مي شد و از پي
چو گرد در قدم او، دويدم و نرسيدم

به روي بخت ز ديده، ز چهر عمر به گردون
گهي چو اشك نشستم، گهي چو رنگ پريدم

وفا نكردي و كردم، بسر نبردي و بردم
ثبات عهد مرا ديدي اي فروغ اميدم؟

سهراب سپهری

تووت فرنگی
15th February 2012, 08:47 PM
پنجره ای در مرز شب و روز باز شد
مرغ افسانه از آن بیرون پرید
میان بیداری و خواب
پرتاب شده بود
بیراهه فضا راپیمود
چرخی زد
و کنار مردابی به زمین نشست
تپشهایش با مرداب آمیخت
مرداب کم کم زیبا شد
گیاهی در آن رویید
گیاهی تاریک و زیبا
مرغ افسانه سینه خود را شکافت
تهی درونش شبیه گیاهی بود
شکاف سینه اش را با پر ها پوشاند
وجودش تلخ شد
خلوت شفافش کدر شده بود
چرا آمد ؟
از روی زمین پر کشید
بیراهه ای را پیمود
و از پنجره ای به درون رفت
مرد آنجا بود
انتظاری در رگ هایش صدا می کرد
مرغ افسانه از پنجره فرود آمد
سینه او را شکافت
و به درون رفت
او از شکاف سینه اش نگریست
درونش تاریک و زیبا شده بود
به روح خطا شباهت داشت
شکاف سینه اش را با پیراهن خود پوشاند
در فضا به پرواز درآمد
و اتاق را در روشنی اضطراب تنها گذاشت
مرغ افسانه بر بام گمشده ای نشسته بود
وزشی بر تار و پودش گذشت
گیاهی در خلوت درونش رویید
از شکاف سینه اش سر بیرون کشید
و برگهایش را در ته آسمان گم کرد
زندگی اش در رگهای گیاه بالا می رفت
اوجی صدایش می زد
گیاه از شکاف سینه اش به درون رفت
و مرغ افسانه شکاف را با پرها پوشاند
بالهایش را گشود
و خود را به بیراهه فضا سپرد
گنبدی زیر نگاهش جان گرفت
چرخی زد
و از در معبد به درون رفت
فضا با روشنی بیرنگی پر بود
برابر محراب
وهمی نوسان یافت
از همه لحظه های زندگی اش محرابی گذشته بود
و همه رویا هایش در محرابی خاموش شده بود
خودش رادر مرز یک رویا دید
به خک افتاد
لحظه ای در فراموشی ریخت
سر بر داشت
محراب زیبا شده بود
پرتویی در مرمر محراب دید
تاریک و زیبا
ناشناسی خود را آشفته دید
چرا آمد ؟
بالهایش را گشود
و محراب را در خاموشی معبد رها کرد
زن در جاده ای می رفت
پیامی در سر راهش بود
مرغی بر فراز سرش فرود آمد
زن میان دو رویا عریان شد
مرغ افسانه سینه او را شکافت
و به درون رفت
زن در فضا به پرواز درآمد
مرد دراتاقش بود
انتظاری دررگهایش صدا می کرد
و چشمانش از دهلیز یک رویا بیرون می خزید
زنی از پنجره فرود آمد
تاریک و زیبا
به روح خطا شباهت داشت
مرد به چشمانش نگریست
همه خوابهایش در ته آنها جا مانده بود
مرغ افسانه از شکاف سینه زن بیرون پرید
و نگاهش به سایه آنها افتاد
گفتی سایه پرده توری بود
که روی وجودش افتاده بود
چرا آمد ؟
بالهایش را گشود
و اتاق را در بهت یک رویا گم کرد
مردتنها بود
تصویری به دیوار اتاقش می کشید
وجودش میان آغاز و انجامی در نوسان بود
وزشی ناپیدا می گذشت
تصویر کم کم زیبا می شد
و بر نوسان دردنکی پایان می داد
مرغ افسانه آمده بود
اتاق را خالی دید
و خودش را در جای دیگر یافت
ایا تصویر
دامی نبود
که همه زندگی مرغ افسانه در آن افتاده بود ؟
چرا آمد ؟
بالهایش را گشود
و اتاق را در خنده تصویر از یاد برد
مرد در بستر خود خوابیده بود
وجودش به مردابی شباهت داشت
درختی در چشمانش روییده بود
و شاخ و برگش فضا را پر می کرد
رگهای درخت
از زندگی گمشده ای پر بود
بر شاخ درخت
مرغ افسانه نشسته بود
از شکاف سینه اش به درون نگریست
تهی درونش شبیه درختی بود
شکاف سینه اش را با پر ها پوشاند
بالهایش را گشود
و شاخه را در ناشناسی فضا تنها گذاشت
درختی میان دو لحظه می پژمرد
تاقی به آستانه خود می رسید
مرغی بیراهه فضا را می پیمود
و پنجره ای در مرز شب و روز گم شده بود




سبزواری

*FATIMA*
24th February 2012, 03:24 PM
گفتم به ماروم آی ننه
عاشق یک دختریوم
گفت آخ نمیری ننه جان
تور چه به ای گی خاردنا
باگذه پیرت بیایه
تا به پیرت باگایوم
چوره ده استینت کنه (آی پسره ای تیر ور سینه)
تور چه به ای گی خاردنا
دختره صدامو شنوف
امه دری بومو گف
تور که ننه ات نمگذره
تور چه به ای گی خاردنا
گفتم ده زر چارت چی شیس
گفت یا سیب یا شفتالو
بارا یره بچه ننه
تور چه به ای گی خاردنا
گفتم عجب لوای دری
یک بوس از لوات بته
گفت برا یره ای چس ننه
تور چه به ای گی خاردنا

مصطفی رحماندوست

باران شب
24th February 2012, 04:05 PM
صد دانه یاقوت دسته به دسته [tashvigh]با نظم و ترتیب یک جا نشسته[shaadi]

هر دانه ای هست خوشرنگ و رخشان
قلب سفیدی در سینه آن

یاقوت ها را پیچیده با هم
در پوششی نرم پروردگارم
هم ترش و شیرین هم آبدار است
سرخ است و زیبا نامش انار است "[shademani]



سعدی عزیز

Sa.n
24th February 2012, 05:31 PM
اول دفتر به نام ایزد دانا

صانع پروردگار حی توانا


اکبر و اعظم خدای عالم و آدم

صورت خوب آفرید و سیرت زیبا


از در بخشندگی و بنده نوازی

مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا


قسمت خود می‌خورند منعم و درویش

روزی خود می‌برند پشه و عنقا


حاجت موری به علم غیب بداند

در بن چاهی به زیر صخره صما


جانور از نطفه می‌کند شکر از نی

برگ‌تر از چوب خشک و چشمه ز خارا


شربت نوش آفرید از مگس نحل

نخل تناور کند ز دانه خرما


از همگان بی‌نیاز و بر همه مشفق

از همه عالم نهان و بر همه پیدا


پرتو نور سرادقات جلالش

از عظمت ماورای فکرت دانا


خود نه زبان در دهان عارف مدهوش

حمد و ثنا می‌کند که موی بر اعضا


هر که نداند سپاس نعمت امروز

حیف خورد بر نصیب رحمت فردا


بارخدایا مهیمنی و مدبر

وز همه عیبی مقدسی و مبرا


ما نتوانیم حق حمد تو گفتن

با همه کروبیان عالم بالا


سعدی از آن جا که فهم اوست سخن گفت

ور نه کمال تو وهم کی رسد آن جا




پروین اعتصامی عزیز

*alien*
13th March 2012, 03:53 PM
رهائیت باید، رها کن جهانرا

نگهدار ز آلودگی پاک جانرا


بسر برشو این گنبد آبگون را

بهم بشکن این طبل خالی میانرا


گذشتنگه است این سرای سپنجی

برو باز جو دولت جاودانرا


زهر باد، چون گرد منما بلندی

که پست است همت، بلند آسمانرا


برود اندرون، خانه عاقل نسازد

که ویران کند سیل آن خانمانرا


چه آسان بدامت درافکند گیتی

چه ارزان گرفت از تو عمر گرانرا


ترا پاسبان است چشم تو و من

همی خفته می‌بینم این پاسبانرا


سمند تو زی پرتگاه از چه پوید

ببین تا بدست که دادی عنانرا


ره و رسم بازارگانی چه دانی

تو کز سود نشناختستی زیانرا


یکی کشتی از دانش و عزم باید

چنین بحر پر وحشت بیکرانرا


زمینت چو اژدر بناگه ببلعد

تو باری غنیمت شمار این زمانرا


فروغی ده این دیده‌ی کم ضیا را

توانا کن این خاطر ناتوانرا


تو ای سالیان خفته، بگشای چشمی

تو ای گمشده، بازجو کاروانرا


مفرسای با تیره‌رائی درون را

میالای با ژاژخائی دهانرا


ز خوان جهان هر که را یک نواله

بدادند و آنگه ربودند خوانرا


به بستان جان تا گلی هست، پروین

تو خود باغبانی کن این بوستانرا









فریدون مشیری

amin_745
13th May 2012, 11:47 PM
من سکوت خويش را گم کرده ام .

لاجرم در اين هياهو گم شدم .

من که خود افسانه ميپرداختم ,

عاقبت افسانه مردم شدم !

حافظ

نارون1
14th May 2012, 08:47 AM
حافظ



مسلمانان مرا وقتی دلی بود
که با وی گفتمی گر مشکلی بود

به گردابی چو می‌افتادم از غم
به تدبیرش امید ساحلی بود

دلی همدرد و یاری مصلحت بین
که استظهار هر اهل دلی بود

ز من ضایع شد اندر کوی جانان
چه دامنگیر یا رب منزلی بود

هنر بی‌عیب حرمان نیست لیکن
ز من محرومتر کی سایلی بود

بر این جان پریشان رحمت آرید
که وقتی کاردانی کاملی بود

مرا تا عشق تعلیم سخن کرد
حدیثم نکته هر محفلی بود

مگو دیگر که حافظ نکته‌دان است
که ما دیدیم و محکم جاهلی بود





فریدون مشیری

Sa.n
14th May 2012, 03:58 PM
***در آن شب تاريك وآن گرداب هول انگيز،حافظ راتشويش توفان بود و « بيم موج » دريا بود !ما، اينك از اعماق آن گرداب،از ژرفاي آن غرقاب،چنگال توفان بر گلو،هر دم نهنگي روبرو،هر لحظه در چاهي فرو،تن پاره پاره، نيمه جان، در موج ها آويخته،در چنبر اين هشت پايان دغل، خون از سراپا ريخته،***صد كوه موج از سر گذشته، سخت سر كشته،با ماتم اين كشتي بي ناخداي بخت برگشته،هر چند، اميد رهائي مرده در دل ها؛سر مي دهيم اين آخرين فرياد درد آلود را :- (( ... آه، اي سبكباران ساحل ها ... ! ))
پدر شعر نو نیما یوشیج

homeyra
14th May 2012, 08:27 PM
ترا من چشم در راهم،شباهنگام. در آن نوبت که بندد دست نیلوفر،به پای سرو کوهی دام. گرم یادآوری یا نه، من از یادت نمی کاهم

ترا من چشم در راهم
باباطاهر

Bad Sector
14th May 2012, 11:21 PM
به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه هایم
از توان سنگین بال
خمیده بود،
و در پاکبازی معصومانه گرگ ومیش
شبکور گرسنه چشم حریص
بال می زد.
به پرواز
شک کرده بودم من.
***
سحرگاهان
سحر شیری رنگی ِ نام بزرگ
در تجلی بود.
با مریمی که می شکفت گفتم«شوق دیدار خدایت هست؟»
بی که به پاسخ آوائی بر آورد
خسته گی باز زادن را
به خوابی سنگین
فروشد
همچنان
که تجلی ساحرانه نام بزرگ؛
و شک
بر شانه های
خمیده ام
جای نشین ِ سنگینی ِ توانمند
بالی شد
که دیگر بارش
به پرواز
احساس نیازی
نبود


نظامی عزیز

*FATIMA*
16th May 2012, 11:00 PM
ای همه هستی ز تو پیدا شده
خاک ضعیف از تو توانا شده
زیرنشین علمت کاینات
ما بتو قائم چو تو قائم بذات
هستی تو صورت پیوند نه
تو بکس و کس بتو مانند نه
آنچه تغییر نپذیرد توئی
وانکه نمرده­ست ونمیرد توئی
تا کرمت راه جهان برگرفت
پشت زمین بارگران برگرفت
هرکه نه گویای تو خاموش به
هرچه نه یاد تو فراموش به
غنچه کمر بسته که ما بنده­ایم
گل همه تن جان که بتو زنده­ایم...
ملک الشعرای بهار

Bad Sector
17th May 2012, 07:40 AM
اینکه خاک سیهش بالین است/اختر چرخ ادب پروین است
گر چه جز تلخی ز ایام ندید/هر چه خواهی سخنش شیرین است
صاحب آن همه گفتار امروز/سائل فاتحه و یاسین است
دوستان به که ز وی یاد کنند/دل بی دوست دلی غمگین است
خاک در دیده بسی جان فرساست/سنگ بر سینه بسی سنگین است
بیند این بستر و عبرت گیرد/هر که را چشم حقیقت بین است
هر که باشی و ز هر جا برسی/آخرین منزل هستی این است
آدمی‌هر چه توانگر باشد/چون بدین نقطه رسید مسکین است
اندر آنجا که قضا حمله کند/چاره تسلیم و ادب تمکین است
زادن و کشتن و پنهان کردن/دهر را رسم و ره دیرین است
خرم آنکس که در این محنت گاه/خاطری را سبب تسکین است

مشیری

homeyra
17th May 2012, 10:26 AM
چرا از مرگ می ترسید؟ چرا زین خواب جان آرام شیرین،روی گردانید؟ چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید؟ کجا آرامشی از مرگ خوشتر،کس تواند دید؟
نه فریادی،نه آهنگی،نه آوایی! نه دیروزی،نه امروزی،نه فردایی! جهان آرام و جان آرام، زمان در خواب بی فرجام، خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند!
"مولانا"

bizbilang
19th May 2012, 10:37 AM
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تو ام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادی‌ام بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم ز آلودگی‌ها کرده پاک…

ای تپش‌های تن سوزان من
آتشی در سایۀ مژگان من
ای ز گندم‌زارها سرشارتر
ای ز زرین شاخه‌ها پُر بارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردیدها
با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست این دلِ تنگِ من و این بار نور؟
هایهوی زندگی در قعر گور؟
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی‌انگاشتم

درد تاریکی‌ست دردِ خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سرنهادن بر سیه‌دل سینه‌ها
سینه آلودن به چرکِ کینه‌ها
در نوازش، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کفِ طرارها
گم‌شدن در پهنۀ بازارها
آه ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره، با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاییم خاموشی گرفت
پیکرم بوی همآغوشی گرفت
جوی خشک سینه‌ام را آب، تو
بستر رگ‌هام را سیلاب، تو
در جهانی این‌چنین سرد و سیاه
با قدم‌هایت قدم‌هایم به‌راه

ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه‌هام از هُرم خواهش سوخته
آه، ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه‌زارانِ تنم
آه، ای روشن طلوع بی‌غروب
آفتاب سرزمین‌های جنوب
آه، آه ای از سحر شاداب‌تر
از بهاران تازه تر، سیراب تر
عشق دیگر نیست این، این خیرگی‌ست
چلچراغی در سکوت و تیرگی‌ست
عشق چون در سینه‌ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم، من نیستم
حیف از آن عمری که با «من» زیستم

ای لبانم بوسه گاه بوسه‌ات
خیره چشمانم به راه بوسه‌ات
ای تشنج‌های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه می‌خواهم که بشکافم ز هم
شادی‌ام یک‌دم بیالاید به غم
آه می‌خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم هایهای

این دلِ تنگِ من و این دود عود؟
در شبستان، زخمه‌های چنگ و رود؟
این فضای خالی و پروازها؟
این شب خاموش و این آوازها؟
ای نگاهت لای‌لای سِحر بار
گاهوار کودکان بی‌قرار
ای نفس‌هایت نسیم نیم‌خواب
شُسته از من لرزه‌های اضطراب
خُفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من
ای مرا با شعور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی


فروغ فرخ‌زاد
از مجموعۀ «تولدی دیگر»
hoseine safa

bizbilang
19th May 2012, 10:39 AM
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تو ام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادی‌ام بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم ز آلودگی‌ها کرده پاک…

ای تپش‌های تن سوزان من
آتشی در سایۀ مژگان من
ای ز گندم‌زارها سرشارتر
ای ز زرین شاخه‌ها پُر بارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردیدها
با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست این دلِ تنگِ من و این بار نور؟
هایهوی زندگی در قعر گور؟
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی‌انگاشتم

درد تاریکی‌ست دردِ خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سرنهادن بر سیه‌دل سینه‌ها
سینه آلودن به چرکِ کینه‌ها
در نوازش، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کفِ طرارها
گم‌شدن در پهنۀ بازارها
آه ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره، با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاییم خاموشی گرفت
پیکرم بوی همآغوشی گرفت
جوی خشک سینه‌ام را آب، تو
بستر رگ‌هام را سیلاب، تو
در جهانی این‌چنین سرد و سیاه
با قدم‌هایت قدم‌هایم به‌راه

ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه‌هام از هُرم خواهش سوخته
آه، ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه‌زارانِ تنم
آه، ای روشن طلوع بی‌غروب
آفتاب سرزمین‌های جنوب
آه، آه ای از سحر شاداب‌تر
از بهاران تازه تر، سیراب تر
عشق دیگر نیست این، این خیرگی‌ست
چلچراغی در سکوت و تیرگی‌ست
عشق چون در سینه‌ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم، من نیستم
حیف از آن عمری که با «من» زیستم

ای لبانم بوسه گاه بوسه‌ات
خیره چشمانم به راه بوسه‌ات
ای تشنج‌های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه می‌خواهم که بشکافم ز هم
شادی‌ام یک‌دم بیالاید به غم
آه می‌خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم هایهای

این دلِ تنگِ من و این دود عود؟
در شبستان، زخمه‌های چنگ و رود؟
این فضای خالی و پروازها؟
این شب خاموش و این آوازها؟
ای نگاهت لای‌لای سِحر بار
گاهوار کودکان بی‌قرار
ای نفس‌هایت نسیم نیم‌خواب
شُسته از من لرزه‌های اضطراب
خُفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من
ای مرا با شعور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی


فروغ فرخ‌زاد
از مجموعۀ «تولدی دیگر»



shaere aziz: hoseine safa

*FATIMA*
5th June 2012, 10:30 PM
شعر از حسین صبا
دلت که می لرزید من با چشام دیدم
تو ذل ِ تابستون چقد زمستونه
هوا گرفته نبود دلم گرفت اون شب
به مادرم گفتم هنوز بارونه
قطار رد شد و رفت مسافرا موندن
مسافرا که برن قطار می مونه
تو برف بارونی قطار قلب منه
قلب شکسته ی من تو برف مدفونه
دونه به دونه غمی ریل به ریل شبم
غم توی خونه ی من هر شبو مهمونه
بگو شب بخوابه من بیدارم
من شبو زنده نگه می دارم
یه شب که سردم بود به مادرم گفتم
هوا که سرد میشه یاد تو میفتم
طفلی دلش لرزید دلش دوباره شکست
تو زل ِ تابستون تو کوچه برف
نشست
مسافرا شعرن تو برف و بارونی
قطار قلب منه چشم تو پنجره هاش
پنجره ها بسته ن مسافرا خسته ن
ببار تا دم صب به فکر هیچی نباش
دونه به دونه غمی غصه یه غصه شبم
کاشکی یه روز صب شه کاش فقط ای کاش
ملک الشعرای بهار

Bad Sector
8th June 2012, 03:15 PM
ای مرا یک بارگی از خویشتن کرده جدا
گر بدآن شادی که دور از تو بمیرم مرحبا

دل ز غم رنجور و تو فارغ ازو وز حال ما
بازپرس آخر که: چون شد حال آن بیمار ما؟

شب خیالت گفت با جانم که: چون شد حال دل؟
نعره زد جانم که: ای مسکین، بقا بادا تو را

دوستان را زار کشتی ز آرزوی روی خود
در طریق دوستی آخر کجا باشد روا؟

بود دل را با تو آخر آشنایی پیش ازین
این کند هرگز؟ که کرد این آشنا با آشنا؟

هم چنان در خاک و خون غلتانش باید جان سپرد
خسته‌ای کامید دارد از نکورویان وفا

روز و شب خونابه‌اش باید فشاندن بر درت
دیده‌ای کز خاک درگاه تو جوید توتیا

دل برفت از دست وز تیمار تو خون شد جگر
نیم جانی ماند و آن هم ناتوانی، گو بر آ

از عراقی دوش پرسیدم که: چون است حال تو؟
گفت: چون باشد کسی کز دوستان باشد جدا؟


سپهری عزیز

bidmeshk
9th June 2012, 01:18 AM
روزی که دانش لب اب زندگی میکرد

انسان در تنبلی لطیف یک مرتع

با فلسفه های لاجوردی

خوش بود


در سمت پرنده فکر میکرد بانبض درخت نبض او میزد

مغلوب شرایط شقایق بود

مفهوم درشت شط در قعر کلام او تلاطم داشت


انسان

در متن عناصر می خوابید

نزدیک طلوع ترس بیدار می شد


اما گاهی

اواز غریب رشد در مفصل ترد لذت میپیچید

زانوی عروج خاکی می شد

ان وقت

انگشت تکامل در هندسه دقیق اندوه

تنها می ماند





لطفا از وحشی بافقی

*FATIMA*
22nd July 2012, 12:09 AM
آه تا کی ز سفر باز نیایی بازآ/اشتیاق تو مرا سوخت کجایی بازآ
شده نزدیک که هجران تو ما را بکشد/گر همان بر سر خون ریزی مایی بازآ
کرده ای عهد که بازآیی و ما را بکشی/وقت آن است که لطف بنمایی بازآ
رفتی و باز نمی آیی و من بی تو به جان/جان من اینهمه بی رحم چرایی بازآ
وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی/گرچه مستوجب صدگونه جفایی بازآ

شاعر عزیز : رضا بابک

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد