PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : کلاغ های عمارت منصور(پیام رضایی)



تووت فرنگی
20th March 2011, 10:09 AM
مانده ام پا در سنگ و سنگ هم که پا در آب . بهتر بگویم، مانده ام با تمام آرزوهام در ثقل این دایره . جای این دایره را هم که خوب می دانی . جایش همین جاست . همین جا که هر روز - هر روز که البته نه - بیشتر روزها می آیی و لبش می نشینی و گاهی که ویرت بگیرد سری می چرخانی و من هم . . . گفتن ندارد .
می دانی ماه بانو ؟ مانده ام اگر بشنوی اسمت را گذاشته ام ماه بانو چه می کنی باهام . کاش از سر لج هم که شده اچه بر کشی و دست به سنگ بگیری و سیلی جانانه ای بخوابانی بیخ گوشم . اما نه ، دستت درد می گیرد . کاش بفهمی که دستت درد می گیرد . نزنی و بروی پایین . کاش همین طور که داری پایین می روی ، پای سفیدت سر بخورد روی لیزی جلبک و بیفتی توی آب . خاک مادرزاد بشوم اگر راضی باشم خار به پایت برود . این را هم که گفتم ، آحر زیر پایت روشنی است ماه بانو . می خواهم سر بخوری توی روشنی و من یک دل سیر این گیس بافته را که آن وفت خیس هم شده لابد نگاه کنم . می دانی ؟ دخترها همه شان وقتی به آب می افتند، قشنگ ترند انگار ! یک وقت خدا نکرده فکر نکنی اینجا نشسته ام و هی چشم می چرانم ، نه ! . اما دیدم چندتایی را که افتادند توی این دایره و زیباتر شدند . فقط همین . باور کن راست می گویم . باور کن!
حالا بگذریم از این حرف ها . تازه چه خبر ؟ چند وقتی هست آن روسری آبی با گل های سفید ریز را نمی پوشی . می دانی کدام ؟ همانی که هی پوشیدی و آمدی و چرخیدی و رفتی و هر کی آمد گفتم تویی و هیچ کدام تو نبودند و تو همه را بودی . چند تایی مگر ماه بانو ؟ در هیچ کدام از چهار خیابانی که می رسند به این دایره شبیه تو وجود ندارد . اول ها هر کی از ته خیابان می آمد ، تو بودی . اما نزدیک که می رسید دیگر نه .معمولی ها بودند . که نه روسری آبی با گل های سفید ریز می پوشیدند . نه چند تار موی مایل به راست پیشانیشان همیشه بیرون افتاده بود . و نه وقتی می رسیدند ، حتی برای یک لحظه هم که شده زل می زدند به چشم هام . جز کلاغ های عمارت منصور که گاهی تا تخم چش هام می ایند پایین . انگار می خواهند از چیزی بپرسند . شاید اجدادشان . آخر من آنها را در همین عمارت منصور دیده ام . خود منصور را هم دیده ام . همیشه می گفت : " باغی که کلاغ داشته باشد ، عمر صاحبش بلند است شیخ ! " . و منصور بختش بلند بود ، نه عمرش . عمارت و کلاغ هایش را هم جا گذاشت . آن وقت برای این شهر . بعدها برای این خیابان و حالا برای این دایره .
هیچ کدام از آدم هایی که گاهی به هر دلیلی سری به این دایره می زدند ، کلامی نمی گفتند . هیچ وقت . اما تو حرف زدی ماه بانو . از خودت گفتی که چقدر ناراحتی پا در سنگم . که می شناسیم ، عادت ندارم به حبس و بند . نه عادت ندارم به حبس و بند . راست می گویی عادت ندارم .عادت نداشتم . عادت نداشتم که از کنارم بگذری و منتظر نباشم نگاهم کنی و ببینم که پشت سرم می نشینی . عقل هم نداشتم ؟ نه لابد . و گرنه پا در سنگی چون مرا چه به عشق تو . گفتن ندارد .
هنوز یادم مانده از عشق بازی هام با تو . جسارت است ماه بانو ، اما عشق بازی ، عشق بازی است . لحاف و خیابان دارد . آنجوری و اینجوری هم ندارد . هر کسی یک جور عشق می کند . چه فرق می کند . لب این دایره باشد مثل ما . یا عمارت منصور مثل خلق ، که همیشه جفت جفت گوشه و کنارش نشسته اند . هر چه هست عشق است . غم نان نداشتم . آب هم که زیر پام .هر چه بود هیچ نبود و هر چه نبود فقط ماه بانو بود . برای مردهایی که عصرها می آمدند هم لابد هیمن طور بوده . همان ها که با ماشین شان می آمدند و کمی حرف می زدند . گاهی هم تو بر می تابیدی و می رفتی . تازه گرم گفتن بودم که می رفتی . گاهی هم چند جمله ای را می خواستی بگویی که می امدند ماشین ها . " چه خبرها شیخ ! می دانم ، صداشان آزارت می دهد" .
صداشان نه ماه بانو . خودشان آزارم می دهند .حضورشان ، که می دانم وقتی می آیند باید بروی . حالا با این یا بعدی فرقی نمی کند . فقط باید بروی . این را دیگر بعد از این همه وقت خوب فهمیده ام . کاش می گفتی هر چقدر دلشان خواست سر وصدا کنند . اما تو را با خودشان نبرند . نبرند جایی که ماه بانو وقتی بر می گردد ، گرفته باشد . نگاه نکند به من و بگذرد . اغلب سر شب است که ماه بانو بر می گردد . شهر خوابیده . خیابان های منتهی به این دایره هم دراز کشیده اند . و من سر شب بیشتر می فهمم چقدر ازشان بدم می آید . بعد ماه بانو هم مثل شهر می خوابد و فقط من بیدارم . حتی کلاغ های عمارت منصور هم دارند خواب قارقارشان بالای سرم را می بینند ان وقت . شاید دارند خواب می بینند ، با هم مسابقه می دهند کدامشان بیشتر روی سرم قار قار می کند تا کسی دور وبرم نیاید . من اما قرن هاست بیدارم . شاید اگر راهی بود که خواب بروم می رفتم . که شاید در خواب ماه بانو را بیرون از این دایره می دیدم . می دیدم که بعد از ظهری است و اگر دست خودم باشد ترجیح می دهم پاییز باشد . حوالی آذر . خاصه اینکه نرمه بارانی هم ببارد . بعد ، از این دایره که عمری است پایم را به سنگ زیر پام زنجیر کرده بزنم بیرون . دست ماه بانو را بگیرم دستم و رها بیفتم توی خیابان . همه ببینند دست این سرو را توی دستم . ببینند که ماه بانو با ان موی سیاه بافته که با روشنی قرص صورتش بیداد می کند . دارد با من راه می رود . اما نه . اول می ماندم تا آفتاب نشین که سر و کله ی ماشین هایی که بوق می زنند پیدا شود . بعد من دست ماه بانو را بگیرم از جلویشان رد بشوم . احتمالا سری هم به عمارت منصور می زدیم تا چشم کلاغ هایش از حدقه بیرون بزند . ولی حالا این چشم های من است که از حدقه بیرون زده و می بیند که ماه بانو عصرها با ان ها می رود . و همه اینها می رود تا روزگاری که سر و صدای زیادی از جلوی در خانه ی ماه بانو بیاید . " اینجا دیگر جاش نیست . هر چی گفتیم بس است . از هر کی بپرسی جایش را بلد است .شده ناکجا این خیابان و این دایره " .
و این ها همه اش بیراه است . چشم ندارند ببینند زیباتر از خودشان را . بیچاره ماه بانو که روزها می خوابد و معمولا بعد از ظهر سری به من می زند . حتما می خواهد همین هایی که این حرف ها را می زنند ناراحت نشوند ، چرا ماه بانو اینقدر زیباست و خودشان نیستند . آخر هیچکداشمان ماه بانو را نمی بینند . آفتاب نشین می آید کنار دایره . بعد می رود و سر شب یا دم صبح بر می گردد .
" بروید ! شلوغ نکنید ! ماه بانو خسته است . دیشب دیر وقت برگشت . حتما حالا خواب است " . اما کی به حرف های من گوش می دهد . اصلا نمی شنوند که حالا بخواهند گوش بدهند یا نه . و بعد از چند بار که بی آبرویی می کنند و ماه بانو نمی رود و روسری دیگری می پوشد و اول پیش من کمی گریه می کند و بعد می رود با ماشین ها ، حالا نوبت نوشتن هاست . روی در خانه ی ماه بانو می نویسند و این دیگر بار آخری است که می بینم ماه بانو می رود . اما نه با ماشین ها، نه . این بار با اثاث خانه اش می رود . با مادرش می رود . با خاطره ی تمام عصرها می رود . با خنده هاش . گریه هاش . روسری آبی با گل های سفید ریز . با همه چیز می رود و تنها منم که جم نمی خورم از جام . منم که بندش شده ام اینجا . خاک بر سرم ! خوب می فهمم معنیََش را .دیگر نیست کسی که عصرها بیاید و لب این دایره بنشیند و گاهی که ویرش بگیرد ، سری بچرخاند و من هم عشق کنم .
حالا سال هاست نشسته ام که نشسته ام . این چندسال هر چه باد و باران آمد مرا با خودش برد . نه تمام مرا که سنگ به سنگ بند است اینجا و این بادها زورش را نداشتند که مرا تکانی هم بدهند . با تمام این حرف ها همین غباری هم که کندند و با خودشان برندند ، کافی بود تا دیگر کلاغ های عمارت منصور یادشان برود کسی در ثقل دایره ای سر چهارراه نشسته و سال هاست منتظر کسی است که حالا گیس هایش هم سفید شده لابد . مهم هم نیست براشان کی نشسته و زل زده به جایی سال ها پیش که دختری که اسمش را گذاشته بود ماه بانو دارد می رود و اشک می ریزد این یکجا نشین و یکی می گوید " نگاه کن ! زیر چشم هاش دارد پوست پوست می شود " . اینها هست . کاریش هم نمی شود کرد . حتی اگر واقعا می فهمیدند . می فهمیدند شیخ سعدی شهرشان پیر شده زیر چشم هاش پوست انداخته و اصلا شاید امروز فردا عوضش کنند . کلاغند .گفتن ندارد .

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد