تووت فرنگی
20th March 2011, 10:05 AM
اولین باری كه زدی توی گوشم درست سه سال پیش بود.من همانجا كه سیلی را از تو خوردم خشكم زد و همانطور خیره به چشمهایت ماندم. و فقط حواست جمع كاغذ پاره های دور و برت بود كه حالا شده اند همه چیزت .
شاید هم من مثل همین كاغذ پاره بودم كه آمدی و عاشقم شدی و بعد هم عاشقی را كردی پیشه ات .
همان موقع همه میگفتنذ خوب است ، همه توی گوشم میخواندند. حتی كسانی كه فقط اسمت را شنیده بودند اینقدر از تو تعریف كردند كه مغزم پر شده بود از خصوصیات پسندیده حضرت عالی . چقدر برایم از خصوصیاتی كه داری و هنوز هم یادم هست كه حتی مادرم هر كدام از خوبیهایت را با كدام انگشت برایم نشان میداد و اسمش هم شده بود حساب سر انگشتی.
آن موقع همه شده بودند آدمهای با منطق و همه حسابشان دودوتا چهارتا بود كه مگر آدم از زندگی چه میخواهد كه این را رد كنی كه چه؟و از این بهتر كدام را پیدا میكنی.هم درس خوهنده است و هم با عرضه و كاری واز بعضی ها هم كه سر و گوششان می جنبد در جوانشیان حتما.....می گفتند: پدر سگ چشمهایش آدم را می كشاند به سمت خودش.
تمام این حرفها مال سه سال پیش از آن بود كه بخوابانی توی گوشم .
این قدرهمان روز كه با هم حرف زدیم برایم از منطق و اصول اخلاقی صحبت كردی كه اگر بار اولم نبود كه می دیدمت حتما یك لیچار بار هیكل گنده ات می كردم.
پیش خودم همانجا می خواستم یك مشت نثارآان دهان گنده ات كنم.
مثل نوار پشت سر هم حرف می زدی و هر از گاهی می خواستی نظرم را بگویم.
چقدر مثل روشن فكرها حرف می زدی و چقدر می گفتی كه هر چه تو بخواهی.
سرت را پایین انداختی و اصلا حواست نبود كه حتی بعد از نیم ساعت روسری را هم در آوردم.نگاهم نمی كردی كه موهایم را هی با دست می ریختم روی شانه هایم.
تازه شروع كردی بودی به سیگار كشیدن كه فهمیدم . تعجب میكردی كه از كجا می فهمم كه سیگار میكشی؟از پنجره دیده بودمت كه قبل از اینكه بیایی جیبهایت را خالی میكنی و سیگارها را میریزی تو ی خیابان .
باز شروع كردی به پرسیدن كه از كجا می فهمم كه سیگار میكشی؟ قسمت دادم كه اگر بگویم عوض نمیشوی؟
قسمت دادم . قسم خوردی و گفتم . گفتم كه وقتی میبوسمت لبهایت طعم تلخ سیگار میدهد . دهانت بوی سیگار گرفته بود و لبهایت هم همینطور . آنوقت هنوز نیامده لباسهایت را در میآوردی و مثل اینكه سرت را توی حوض پر از آب كرده باشی ، صورتت را می شستی كه بوی گند سیگارت برود كه نمیرفت.
قسم خورده بودی كه عوض نشدی . اما از همان موقع كه فهمیدی وقتی لبهایم را میبوسی میفهمم كه سیگار كشیدی ، دیگر اصلا مرا نمیبوسیدی . اصلا برایم اهمیت نداشت . این اواخر اینقدر كلافه ام میكردی كه تمام قرصهایی كه با مشت به حلقم سرازیر میكردم هم افاقه نمی كردند .
تمام هیكلم شده بود آماج حمله قرصها و مثل اینكه دیگر سازگار نباشد ، اصلا تاثیری نمیكردند ، شب تا شب اگر بالا نمی رفتم قرصها را از سردرد می بایست پتو را گاز میگرفتم .
اینقدر بالا و پایینم كردی تا فهمیدی كه حالا باید چند تا سیلی دیگر چپ و راست حواله صورتم كنی . سیلی هایت حالا دیگر برایم اهمیت نداشت . همان موقع روز اول گفته بودی كه كه نویسنده هستی و گاهی اوقات باید برای خودت باشی و هیچ كس حتی من هم نمیتوانم در این لحظات برایت قابل قبول باشم . گفته بودی گاهی اوقات انف میشوی ، توی خودت میروی یا توی حس ، حسی كه باید بعدش مرا میزدی . سیلی میخوردم كه لابد چون آن موقع توی حس بودی و میخواستی بنویسی. كاغذ ها را پهن میكردی كنارت و شروع میكردی به نوشتن و سیگار را هم روشن میكردی و میگذاشتی گوشه لبت و انگار كه چیزی را گم كردی باشی می گشتی دنبال كاغذی یا چیزی كه برایش كاغذ ها را زیر و رو میكردی .
اكثر وقتها كه به سراغت می آمدم ، كاغذ های سفیدت را میریختی روی دست نوشته هایت،روی داستانهایی که میگفتی شاهکار هستند و لابد میخواستی مثل آنها را بنویسی و من میگفتم امکان ندارد که کاغذ های تو از آن زیر دستی ها بار بگیرند و من میدانستم که کلمات پرواز نمی کنند و به خرجت نمی رفت و نمیگذاشتی ببینم چه غلطی كرده ای . فقط هر از گاهی می شد كه صدایم می كردی وبا خوشروی میخواستی از من كه كنارت بنشینم و داستانت را برایم میخواندی . شاید وقتی اینكار را میكردی كه خودت فكر می كردی شاهكار است و بعد خیره می شدی به قاب عكس روی دیوار . نگاه می كردی و می فهمیدم حسرت میخوری و می سوزی كه چرا تو ننوشتی . با انگشت سرت را تكان می دادم كه كار تو نیست . من با همه خنگی ام می دانم كه این داستان از تو بر نمی آمد . اصلا تو برای این حرفها بچه ای . تو اگر می توانستی این سیگار لعنتی ات را می انداختی بیرون . این تابلو خودش برای من به عنوان یك پتك آهنی توی مغزم بود . هر وقت نگاه میكردم ضربان قلبم بالا میرفت و نا خود آگاه آهی می كشیدم و حیفم می آمد كه چرا زنت شدم .
هر شب جمعه لیف و حوله و لباسهایم که وسطشان گل محمدی ریخته بودم را بر میداشتم و با خرده ریزهایم می رفتم حمام . به هزار درد و مصیبت تا جایی که میشد بند می انداختم و سرخاب مبمالیدم ، سرمه میکشیدم که بشود حال و هوای همان داستانها . لباس حریر توری می پوشیدم و شب هم زودتر از تو درازکش میشدم توی رختخواب که می آمدی و کتابی توی دستت و پاکت سیگارت هم دستت بود .کنارم میخوابیدی و بعد می چرخیدی و سرت را می گذاشتی روی کتفم و سینه ام . شروع می کردی به خواندن و بعد هم سیگارت را می گیراندی. پشتم را میکردم به طرفت و می خوابیدم که خوابم هم نمی برد .اما تودنبال استفاده کردن از این بدبخت بیچاره های توی قاب بودی برای داستانت .میخواستی مثل همان داستانی را بنویسی که چند وقت پیش به زور طعنه متلک به خوردم دادی که بخوانم و گفتی که همه خوانده اند، همه کسانی که سرشان به تنشان می ارزد .گفتی که حتی ملوک دختر میرزا حبیب قصاب هم خوانده و خاک عالم بر سرت اگرنخوانی.چند بار هم با همان کتاب چند صد صفحه ای زدی توی سرم که مجبور شدم وشروع کردم به خواندنش.صدایم میزدی که کجایی و به آنجا که خسرو سوار آن زن شده بود رسیدی؟ که من میگفتم نه. بعد هم اصلا نمیفهمیدم چه میگذردو حواست که نبود هربار چند صفحه را ول میکردم ،مثل آنوقتها که مشقهایم را دو خط در میان مینوشتم . البته خودت چند بار گفته بودی برایم که ماجرای این کتاب یک قاب عکس است و نویسنده از توی قاب عکس شخصیتها را بیرون می آورد و گفتگو میکند وبعد دوباره به داستان برمی گرداند .
تو هم حتی می خواستی مثل همین داستان ، مثل همین شازده احتجاب ، را بنویسی که می نشستی جلوی قاب عکس ما ، من ، پدرم ، مادرم و فک و فامیلهای بدبختم که همه گول تو را خورده بودند .چند بارگفتم این قاب عکس هم مثل خیلی چیز های دیگر ، حتی مثل خودمان ، عاقبت به خیرنشد که حالا هم افتاده روبرویت .
گفتم لااقل اگر میخواهی بنویسی حواست باشد .این طلعت و احترام که می بینی توی عکس ، تازه سینه شان گل انداخته و لباسهایشن هم بندی است و سینه بندشان هم پیداست . یا آن ماه منیر دختر عمو جهانگیر دامنش کوتاه است و زانوهای لخت و سفیدش هم پیدا. گفتم لااقل اگر میخواهی توی داستان ببریشان ، یک چادری،سرشان بیانداز یا یک طور دیگرنشان بده یا ننویس که سر و کله شان برهنه است .
شاید هم من مثل همین كاغذ پاره بودم كه آمدی و عاشقم شدی و بعد هم عاشقی را كردی پیشه ات .
همان موقع همه میگفتنذ خوب است ، همه توی گوشم میخواندند. حتی كسانی كه فقط اسمت را شنیده بودند اینقدر از تو تعریف كردند كه مغزم پر شده بود از خصوصیات پسندیده حضرت عالی . چقدر برایم از خصوصیاتی كه داری و هنوز هم یادم هست كه حتی مادرم هر كدام از خوبیهایت را با كدام انگشت برایم نشان میداد و اسمش هم شده بود حساب سر انگشتی.
آن موقع همه شده بودند آدمهای با منطق و همه حسابشان دودوتا چهارتا بود كه مگر آدم از زندگی چه میخواهد كه این را رد كنی كه چه؟و از این بهتر كدام را پیدا میكنی.هم درس خوهنده است و هم با عرضه و كاری واز بعضی ها هم كه سر و گوششان می جنبد در جوانشیان حتما.....می گفتند: پدر سگ چشمهایش آدم را می كشاند به سمت خودش.
تمام این حرفها مال سه سال پیش از آن بود كه بخوابانی توی گوشم .
این قدرهمان روز كه با هم حرف زدیم برایم از منطق و اصول اخلاقی صحبت كردی كه اگر بار اولم نبود كه می دیدمت حتما یك لیچار بار هیكل گنده ات می كردم.
پیش خودم همانجا می خواستم یك مشت نثارآان دهان گنده ات كنم.
مثل نوار پشت سر هم حرف می زدی و هر از گاهی می خواستی نظرم را بگویم.
چقدر مثل روشن فكرها حرف می زدی و چقدر می گفتی كه هر چه تو بخواهی.
سرت را پایین انداختی و اصلا حواست نبود كه حتی بعد از نیم ساعت روسری را هم در آوردم.نگاهم نمی كردی كه موهایم را هی با دست می ریختم روی شانه هایم.
تازه شروع كردی بودی به سیگار كشیدن كه فهمیدم . تعجب میكردی كه از كجا می فهمم كه سیگار میكشی؟از پنجره دیده بودمت كه قبل از اینكه بیایی جیبهایت را خالی میكنی و سیگارها را میریزی تو ی خیابان .
باز شروع كردی به پرسیدن كه از كجا می فهمم كه سیگار میكشی؟ قسمت دادم كه اگر بگویم عوض نمیشوی؟
قسمت دادم . قسم خوردی و گفتم . گفتم كه وقتی میبوسمت لبهایت طعم تلخ سیگار میدهد . دهانت بوی سیگار گرفته بود و لبهایت هم همینطور . آنوقت هنوز نیامده لباسهایت را در میآوردی و مثل اینكه سرت را توی حوض پر از آب كرده باشی ، صورتت را می شستی كه بوی گند سیگارت برود كه نمیرفت.
قسم خورده بودی كه عوض نشدی . اما از همان موقع كه فهمیدی وقتی لبهایم را میبوسی میفهمم كه سیگار كشیدی ، دیگر اصلا مرا نمیبوسیدی . اصلا برایم اهمیت نداشت . این اواخر اینقدر كلافه ام میكردی كه تمام قرصهایی كه با مشت به حلقم سرازیر میكردم هم افاقه نمی كردند .
تمام هیكلم شده بود آماج حمله قرصها و مثل اینكه دیگر سازگار نباشد ، اصلا تاثیری نمیكردند ، شب تا شب اگر بالا نمی رفتم قرصها را از سردرد می بایست پتو را گاز میگرفتم .
اینقدر بالا و پایینم كردی تا فهمیدی كه حالا باید چند تا سیلی دیگر چپ و راست حواله صورتم كنی . سیلی هایت حالا دیگر برایم اهمیت نداشت . همان موقع روز اول گفته بودی كه كه نویسنده هستی و گاهی اوقات باید برای خودت باشی و هیچ كس حتی من هم نمیتوانم در این لحظات برایت قابل قبول باشم . گفته بودی گاهی اوقات انف میشوی ، توی خودت میروی یا توی حس ، حسی كه باید بعدش مرا میزدی . سیلی میخوردم كه لابد چون آن موقع توی حس بودی و میخواستی بنویسی. كاغذ ها را پهن میكردی كنارت و شروع میكردی به نوشتن و سیگار را هم روشن میكردی و میگذاشتی گوشه لبت و انگار كه چیزی را گم كردی باشی می گشتی دنبال كاغذی یا چیزی كه برایش كاغذ ها را زیر و رو میكردی .
اكثر وقتها كه به سراغت می آمدم ، كاغذ های سفیدت را میریختی روی دست نوشته هایت،روی داستانهایی که میگفتی شاهکار هستند و لابد میخواستی مثل آنها را بنویسی و من میگفتم امکان ندارد که کاغذ های تو از آن زیر دستی ها بار بگیرند و من میدانستم که کلمات پرواز نمی کنند و به خرجت نمی رفت و نمیگذاشتی ببینم چه غلطی كرده ای . فقط هر از گاهی می شد كه صدایم می كردی وبا خوشروی میخواستی از من كه كنارت بنشینم و داستانت را برایم میخواندی . شاید وقتی اینكار را میكردی كه خودت فكر می كردی شاهكار است و بعد خیره می شدی به قاب عكس روی دیوار . نگاه می كردی و می فهمیدم حسرت میخوری و می سوزی كه چرا تو ننوشتی . با انگشت سرت را تكان می دادم كه كار تو نیست . من با همه خنگی ام می دانم كه این داستان از تو بر نمی آمد . اصلا تو برای این حرفها بچه ای . تو اگر می توانستی این سیگار لعنتی ات را می انداختی بیرون . این تابلو خودش برای من به عنوان یك پتك آهنی توی مغزم بود . هر وقت نگاه میكردم ضربان قلبم بالا میرفت و نا خود آگاه آهی می كشیدم و حیفم می آمد كه چرا زنت شدم .
هر شب جمعه لیف و حوله و لباسهایم که وسطشان گل محمدی ریخته بودم را بر میداشتم و با خرده ریزهایم می رفتم حمام . به هزار درد و مصیبت تا جایی که میشد بند می انداختم و سرخاب مبمالیدم ، سرمه میکشیدم که بشود حال و هوای همان داستانها . لباس حریر توری می پوشیدم و شب هم زودتر از تو درازکش میشدم توی رختخواب که می آمدی و کتابی توی دستت و پاکت سیگارت هم دستت بود .کنارم میخوابیدی و بعد می چرخیدی و سرت را می گذاشتی روی کتفم و سینه ام . شروع می کردی به خواندن و بعد هم سیگارت را می گیراندی. پشتم را میکردم به طرفت و می خوابیدم که خوابم هم نمی برد .اما تودنبال استفاده کردن از این بدبخت بیچاره های توی قاب بودی برای داستانت .میخواستی مثل همان داستانی را بنویسی که چند وقت پیش به زور طعنه متلک به خوردم دادی که بخوانم و گفتی که همه خوانده اند، همه کسانی که سرشان به تنشان می ارزد .گفتی که حتی ملوک دختر میرزا حبیب قصاب هم خوانده و خاک عالم بر سرت اگرنخوانی.چند بار هم با همان کتاب چند صد صفحه ای زدی توی سرم که مجبور شدم وشروع کردم به خواندنش.صدایم میزدی که کجایی و به آنجا که خسرو سوار آن زن شده بود رسیدی؟ که من میگفتم نه. بعد هم اصلا نمیفهمیدم چه میگذردو حواست که نبود هربار چند صفحه را ول میکردم ،مثل آنوقتها که مشقهایم را دو خط در میان مینوشتم . البته خودت چند بار گفته بودی برایم که ماجرای این کتاب یک قاب عکس است و نویسنده از توی قاب عکس شخصیتها را بیرون می آورد و گفتگو میکند وبعد دوباره به داستان برمی گرداند .
تو هم حتی می خواستی مثل همین داستان ، مثل همین شازده احتجاب ، را بنویسی که می نشستی جلوی قاب عکس ما ، من ، پدرم ، مادرم و فک و فامیلهای بدبختم که همه گول تو را خورده بودند .چند بارگفتم این قاب عکس هم مثل خیلی چیز های دیگر ، حتی مثل خودمان ، عاقبت به خیرنشد که حالا هم افتاده روبرویت .
گفتم لااقل اگر میخواهی بنویسی حواست باشد .این طلعت و احترام که می بینی توی عکس ، تازه سینه شان گل انداخته و لباسهایشن هم بندی است و سینه بندشان هم پیداست . یا آن ماه منیر دختر عمو جهانگیر دامنش کوتاه است و زانوهای لخت و سفیدش هم پیدا. گفتم لااقل اگر میخواهی توی داستان ببریشان ، یک چادری،سرشان بیانداز یا یک طور دیگرنشان بده یا ننویس که سر و کله شان برهنه است .