توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : گزیده ای از اشعار عرفانی
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:05 AM
آن پیک نامور که رسید از دیار دوست
آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست
خوش میدهد نشان جلال و جمال یار
خوش میکند حکایت عز و وقار دوست
دل دادمش به مژده و خجلت همیبرم
زین نقد قلب خویش که کردم نثار دوست
شکر خدا که از مدد بخت کارساز
بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست
سیر سپهر و دور قمر را چه اختیار
در گردشند بر حسب اختیار دوست
گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند
ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست
کحل الجواهری به من آر ای نسیم صبح
زان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست
ماییم و آستانه عشق و سر نیاز
تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست
دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک
منت خدای را که نیم شرمسار دوست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:05 AM
صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
بیار نفحهای از گیسوی معنبر دوست
به جان او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست
و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست
من گدا و تمنای وصل او هیهات
مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست
دل صنوبریم همچو بید لرزان است
ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست
اگر چه دوست به چیزی نمیخرد ما را
به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:05 AM
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
بر امید دانهای افتادهام در دام دوست
سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست
بس نگویم شمهای از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست
گر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا
خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
حافظ اندر درد او میسوز و بیدرمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بیآرام دوست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:05 AM
روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست
در غنچهای هنوز و صدت عندلیب هست
گر آمدم به کوی تو چندان غریب نیست
چون من در آن دیار هزاران غریب هست
در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست
هر جا که هست پرتو روی حبیب هست
آن جا که کار صومعه را جلوه میدهند
ناقوس دیر راهب و نام صلیب هست
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست
فریاد حافظ این همه آخر به هرزه نیست
هم قصهای غریب و حدیثی عجیب هست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:06 AM
اگر چه عرض هنر پیش یار بیادبیست
زبان خموش ولیکن دهان پر از عربیست
پری نهفته رخ و دیو در کرشمه حسن
بسوخت دیده ز حیرت که این چه بوالعجبیست
در این چمن گل بی خار کس نچید آری
چراغ مصطفوی با شرار بولهبیست
سبب مپرس که چرخ از چه سفله پرور شد
که کام بخشی او را بهانه بی سببیست
به نیم جو نخرم طاق خانقاه و رباط
مرا که مصطبه ایوان و پای خم طنبیست
جمال دختر رز نور چشم ماست مگر
که در نقاب زجاجی و پرده عنبیست
هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه
کنون که مست خرابم صلاح بیادبیست
بیار می که چو حافظ هزارم استظهار
به گریه سحری و نیاز نیم شبیست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:06 AM
خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست
ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجام کار چیست
پیوند عمر بسته به موییست هوش دار
غمخوار خویش باش غم روزگار چیست
معنی آب زندگی و روضه ارم
جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست
مستور و مست هر دو چو از یک قبیلهاند
ما دل به عشوه که دهیم اختیار چیست
راز درون پرده چه داند فلک خموش
ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست
سهو و خطای بنده گرش اعتبار نیست
معنی عفو و رحمت آمرزگار چیست
زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست
تا در میانه خواسته کردگار چیست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:06 AM
بنال بلبل اگر با منت سر یاریست
که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاریست
در آن زمین که نسیمی وزد ز طره دوست
چه جای دم زدن نافههای تاتاریست
بیار باده که رنگین کنیم جامه زرق
که مست جام غروریم و نام هشیاریست
خیال زلف تو پختن نه کار هر خامیست
که زیر سلسله رفتن طریق عیاریست
لطیفهایست نهانی که عشق از او خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست
جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نکته در این کار و بار دلداریست
قلندران حقیقت به نیم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از هنر عاریست
بر آستان تو مشکل توان رسید آری
عروج بر فلک سروری به دشواریست
سحر کرشمه چشمت به خواب میدیدم
زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست
دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ
که رستگاری جاوید در کم آزاریست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:07 AM
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
حالیا خانه برانداز دل و دین من است
تا در آغوش که میخسبد و همخانه کیست
باده لعل لبش کز لب من دور مباد
راح روح که و پیمان ده پیمانه کیست
دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
بازپرسید خدا را که به پروانه کیست
میدهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مایل افسانه کیست
یا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبین
در یکتای که و گوهر یک دانه کیست
گفتم آه از دل دیوانه حافظ بی تو
زیر لب خنده زنان گفت که دیوانه کیست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:07 AM
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست
مردم دیده ز لطف رخ او در رخ او
عکس خود دید گمان برد که مشکین خالیست
میچکد شیر هنوز از لب همچون شکرش
گر چه در شیوه گری هر مژهاش قتالیست
ای که انگشت نمایی به کرم در همه شهر
وه که در کار غریبان عجبت اهمالیست
بعد از اینم نبود شابه در جوهر فرد
که دهان تو در این نکته خوش استدلالیست
مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد
نیت خیر مگردان که مبارک فالیست
کوه اندوه فراقت به چه حالت بکشد
حافظ خسته که از ناله تنش چون نالیست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:07 AM
کس نیست که افتاده آن زلف دوتا نیست
در رهگذر کیست که دامی ز بلا نیست
چون چشم تو دل میبرد از گوشه نشینان
همراه تو بودن گنه از جانب ما نیست
روی تو مگر آینه لطف الهیست
حقا که چنین است و در این روی و ریا نیست
نرگس طلبد شیوه چشم تو زهی چشم
مسکین خبرش از سر و در دیده حیا نیست
از بهر خدا زلف مپیرای که ما را
شب نیست که صد عربده با باد صبا نیست
بازآی که بی روی تو ای شمع دل افروز
در بزم حریفان اثر نور و صفا نیست
تیمار غریبان اثر ذکر جمیل است
جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست
دی میشد و گفتم صنما عهد به جای آر
گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست
گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست
عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت
با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست
در صومعه زاهد و در خلوت صوفی
جز گوشه ابروی تو محراب دعا نیست
ای چنگ فروبرده به خون دل حافظ
فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:07 AM
مردم دیده ما جز به رخت ناظر نیست
دل سرگشته ما غیر تو را ذاکر نیست
اشکم احرام طواف حرمت میبندد
گر چه از خون دل ریش دمی طاهر نیست
بسته دام و قفس باد چو مرغ وحشی
طایر سدره اگر در طلبت طایر نیست
عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار
مکنش عیب که بر نقد روان قادر نیست
عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد
هر که را در طلبت همت او قاصر نیست
از روان بخشی عیسی نزنم دم هرگز
زان که در روح فزایی چو لبت ماهر نیست
من که در آتش سودای تو آهی نزنم
کی توان گفت که بر داغ دلم صابر نیست
روز اول که سر زلف تو دیدم گفتم
که پریشانی این سلسله را آخر نیست
سر پیوند تو تنها نه دل حافظ راست
کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:08 AM
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست
در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست
چیست این سقف بلند ساده بسیارنقش
زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست
این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است
کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست
صاحب دیوان ما گویی نمیداند حساب
کاندر این طغرا نشان حسبه لله نیست
هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو
کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست
بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بود
خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست
بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است
ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربیست
عاشق دردی کش اندربند مال و جاه نیست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:08 AM
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
از چشم خود بپرس که ما را که میکشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست
او را به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست
فرصت شمر طریقه رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست
نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:09 AM
روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
منت خاک درت بر بصری نیست که نیست
ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست
اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب
خجل از کرده خود پرده دری نیست که نیست
تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست
تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست
من از این طالع شوریده برنجم ور نی
بهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست
از حیای لب شیرین تو ای چشمه نوش
غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست
شیر در بادیه عشق تو روباه شود
آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست
آب چشمم که بر او منت خاک در توست
زیر صد منت او خاک دری نیست که نیست
از وجودم قدری نام و نشان هست که هست
ور نه از ضعف در آن جا اثری نیست که نیست
غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:09 AM
حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست
باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست
از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است
غرض این است وگرنه دل و جان این همه نیست
منت سدره و طوبی ز پی سایه مکش
که چو خوش بنگری ای سرو روان این همه نیست
دولت آن است که بی خون دل آید به کنار
ور نه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست
پنج روزی که در این مرحله مهلت داری
خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست
بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی
فرصتی دان که ز لب تا به دهان این همه نیست
زاهد ایمن مشو از بازی غیرت زنهار
که ره از صومعه تا دیر مغان این همه نیست
دردمندی من سوخته زار و نزار
ظاهرا حاجت تقریر و بیان این همه نیست
نام حافظ رقم نیک پذیرفت ولی
پیش رندان رقم سود و زیان این همه نیست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:09 AM
خواب آن نرگس فتان تو بی چیزی نیست
تاب آن زلف پریشان تو بی چیزی نیست
از لبت شیر روان بود که من میگفتم
این شکر گرد نمکدان تو بی چیزی نیست
جان درازی تو بادا که یقین میدانم
در کمان ناوک مژگان تو بی چیزی نیست
مبتلایی به غم محنت و اندوه فراق
ای دل این ناله و افغان تو بی چیزی نیست
دوش باد از سر کویش به گلستان بگذشت
ای گل این چاک گریبان تو بی چیزی نیست
درد عشق ار چه دل از خلق نهان میدارد
حافظ این دیده گریان تو بی چیزی نیست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:10 AM
جز آستان توام در جهان پناهی نیست
سر مرا بجز این در حواله گاهی نیست
عدو چو تیغ کشد من سپر بیندازم
که تیغ ما بجز از نالهای و آهی نیست
چرا ز کوی خرابات روی برتابم
کز این به هم به جهان هیچ رسم و راهی نیست
زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر
بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نیست
غلام نرگس جماش آن سهی سروم
که از شراب غرورش به کس نگاهی نیست
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست
عنان کشیده رو ای پادشاه کشور حسن
که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست
چنین که از همه سو دام راه میبینم
به از حمایت زلفش مرا پناهی نیست
خزینه دل حافظ به زلف و خال مده
که کارهای چنین حد هر سیاهی نیست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:10 AM
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش نالههای زار داشت
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت
یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت
در نمیگیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت
خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم
کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر
ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت
چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت
شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:10 AM
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشت
یا رب مگیرش ار چه دل چون کبوترم
افکند و کشت و عزت صید حرم نداشت
بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه یار
حاشا که رسم لطف و طریق کرم نداشت
با این همه هر آن که نه خواری کشید از او
هر جا که رفت هیچ کسش محترم نداشت
ساقی بیار باده و با محتسب بگو
انکار ما مکن که چنین جام جم نداشت
هر راهرو که ره به حریم درش نبرد
مسکین برید وادی و ره در حرم نداشت
حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدعی
هیچش هنر نبود و خبر نیز هم نداشت
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:10 AM
کنون که میدمد از بوستان نسیم بهشت
من و شراب فرح بخش و یار حورسرشت
گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز
که خیمه سایه ابر است و بزمگه لب کشت
چمن حکایت اردیبهشت میگوید
نه عاقل است که نسیه خرید و نقد بهشت
به می عمارت دل کن که این جهان خراب
بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت
وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد
چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشت
مکن به نامه سیاهی ملامت من مست
که آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت
قدم دریغ مدار از جنازه حافظ
که گر چه غرق گناه است میرود به بهشت
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:11 AM
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت
سر تسلیم من و خشت در میکدهها
مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت
ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل
تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت
نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس
پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت
حافظا روز اجل گر به کف آری جامی
یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:11 AM
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژهات باید سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری میآشفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:11 AM
آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفت
آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین
کس واقف ما نیست که از دیده چهها رفت
بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت
دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم
سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت
از پای فتادیم چو آمد غم هجران
در درد بمردیم چو از دست دوا رفت
دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت
احرام چه بندیم چو آن قبله نه این جاست
در سعی چه کوشیم چو از مروه صفا رفت
دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید
هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت
ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نه
زان پیش که گویند که از دار فنا رفت
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:11 AM
گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت رفت
ور ز هندوی شما بر ما جفایی رفت رفت
برق عشق ار خرمن پشمینه پوشی سوخت سوخت
جور شاه کامران گر بر گدایی رفت رفت
در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیار
هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت
عشقبازی را تحمل باید ای دل پای دار
گر ملالی بود بود و گر خطایی رفت رفت
گر دلی از غمزه دلدار باری برد برد
ور میان جان و جانان ماجرایی رفت رفت
از سخن چینان ملالتها پدید آمد ولی
گر میان همنشینان ناسزایی رفت رفت
عیب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه
پای آزادی چه بندی گر به جایی رفت رفت
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:12 AM
ساقی بیار باده که ماه صیام رفت
درده قدح که موسم ناموس و نام رفت
وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم
عمری که بی حضور صراحی و جام رفت
مستم کن آن چنان که ندانم ز بیخودی
در عرصه خیال که آمد کدام رفت
بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسد
در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت
دل را که مرده بود حیاتی به جان رسید
تا بویی از نسیم میاش در مشام رفت
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
رند از ره نیاز به دارالسلام رفت
نقد دلی که بود مرا صرف باده شد
قلب سیاه بود از آن در حرام رفت
در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود
می ده که عمر در سر سودای خام رفت
دیگر مکن نصیحت حافظ که ره نیافت
گمگشتهای که باده نابش به کام رفت
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:12 AM
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت
روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت
بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم
وز پی اش سوره اخلاص دمیدیم و برفت
عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد
دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت
شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن
در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم
کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:12 AM
ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت
کار چراغ خلوتیان باز درگرفت
آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت
وین پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت
آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت
وان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت
زنهار از آن عبارت شیرین دلفریب
گویی که پسته تو سخن در شکر گرفت
بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود
عیسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت
هر سروقد که بر مه و خور حسن میفروخت
چون تو درآمدی پی کاری دگر گرفت
زین قصه هفت گنبد افلاک پرصداست
کوته نظر ببین که سخن مختصر گرفت
حافظ تو این سخن ز که آموختی که بخت
تعویذ کرد شعر تو را و به زر گرفت
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:13 AM
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان میتوان گرفت
افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع
شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت
زین آتش نهفته که در سینه من است
خورشید شعلهایست که در آسمان گرفت
میخواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست
از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت
آسوده بر کنار چو پرگار میشدم
دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت
آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت
کتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت
خواهم شدن به کوی مغان آستین فشان
زین فتنهها که دامن آخرزمان گرفت
می خور که هر که آخر کار جهان بدید
از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت
بر برگ گل به خون شقایق نوشتهاند
کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت
حافظ چو آب لطف ز نظم تو میچکد
حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:13 AM
شنیدهام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتیست که از روزگار هجران گفت
نشان یار سفرکرده از که پرسم باز
که هر چه گفت برید صبا پریشان گفت
فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت
من و مقام رضا بعد از این و شکر رقیب
که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت
غم کهن به می سالخورده دفع کنید
که تخم خوشدلی این است پیر دهقان گفت
گره به باد مزن گر چه بر مراد رود
که این سخن به مثل باد با سلیمان گفت
به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو
تو را که گفت که این زال ترک دستان گفت
مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل
قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت
که گفت حافظ از اندیشه تو آمد باز
من این نگفتهام آن کس که گفت بهتان گفت
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:13 AM
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن یار سفرکرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت
درویش مکن ناله ز شمشیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
بر میشکند گوشه محراب امامت
حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت
کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:13 AM
ای هدهد صبا به سبا میفرستمت
بنگر که از کجا به کجا میفرستمت
حیف است طایری چو تو در خاکدان غم
زین جا به آشیان وفا میفرستمت
در راه عشق مرحله قرب و بعد نیست
میبینمت عیان و دعا میفرستمت
هر صبح و شام قافلهای از دعای خیر
در صحبت شمال و صبا میفرستمت
تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزیز خود به نوا میفرستمت
ای غایب از نظر که شدی همنشین دل
میگویمت دعا و ثنا میفرستمت
در روی خود تفرج صنع خدای کن
کیینه خدای نما میفرستمت
تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند
قول و غزل به ساز و نوا میفرستمت
ساقی بیا که هاتف غیبم به مژده گفت
با درد صبر کن که دوا میفرستمت
حافظ سرود مجلس ما ذکر خیر توست
بشتاب هان که اسب و قبا میفرستمت
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:14 AM
ای غایب از نظر به خدا میسپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
محراب ابرویت بنما تا سحرگهی
دست دعا برآرم و در گردن آرمت
گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی
صد گونه جادویی بکنم تا بیارمت
خواهم که پیش میرمت ای بیوفا طبیب
بیمار بازپرس که در انتظارمت
صد جوی آب بستهام از دیده بر کنار
بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت
خونم بریخت و از غم عشقم خلاص داد
منت پذیر غمزه خنجر گذارمت
میگریم و مرادم از این سیل اشکبار
تخم محبت است که در دل بکارمت
بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل
در پای دم به دم گهر از دیده بارمت
حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست
فی الجمله میکنی و فرو میگذارمت
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:14 AM
میر من خوش میروی کاندر سر و پا میرمت
خوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت
گفته بودی کی بمیری پیش من تعجیل چیست
خوش تقاضا میکنی پیش تقاضا میرمت
عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقی کجاست
گو که بخرامد که پیش سروبالا میرمت
آن که عمری شد که تا بیمارم از سودای او
گو نگاهی کن که پیش چشم شهلا میرمت
گفته لعل لبم هم درد بخشد هم دوا
گاه پیش درد و گه پیش مداوا میرمت
خوش خرامان میروی چشم بد از روی تو دور
دارم اندر سر خیال آن که در پا میرمت
گر چه جای حافظ اندر خلوت وصل تو نیست
ای همه جای تو خوش پیش همه جا میرمت
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:14 AM
چه لطف بود که ناگاه رشحه قلمت
حقوق خدمت ما عرضه کرد بر کرمت
به نوک خامه رقم کردهای سلام مرا
که کارخانه دوران مباد بی رقمت
نگویم از من بیدل به سهو کردی یاد
که در حساب خرد نیست سهو بر قلمت
مرا ذلیل مگردان به شکر این نعمت
که داشت دولت سرمد عزیز و محترمت
بیا که با سر زلفت قرار خواهم کرد
که گر سرم برود برندارم از قدمت
ز حال ما دلت آگه شود مگر وقتی
که لاله بردمد از خاک کشتگان غمت
روان تشنه ما را به جرعهای دریاب
چو میدهند زلال خضر ز جام جمت
همیشه وقت تو ای عیسی صبا خوش باد
که جان حافظ دلخسته زنده شد به دمت
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:15 AM
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی
جانا روا نباشد خون ریز را حمایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بینهایت
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:15 AM
مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت
خرابم میکند هر دم فریب چشم جادویت
پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت
سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
که جان را نسخهای باشد ز لوح خال هندویت
تو گر خواهی که جاویدان جهان یک سر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت
و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت
من و باد صبا مسکین دو سرگردان بیحاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت
زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی
نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سر کویت
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:15 AM
تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج
سزد اگر همه دلبران دهندت باج
دو چشم شوخ تو برهم زده خطا و حبش
به چین زلف تو ماچین و هند داده خراج
بیاض روی تو روشن چو عارض رخ روز
سواد زلف سیاه تو هست ظلمت داج
دهان شهد تو داده رواج آب خضر
لب چو قند تو برد از نبات مصر رواج
از این مرض به حقیقت شفا نخواهم یافت
که از تو درد دل ای جان نمیرسد به علاج
چرا همیشکنی جان من ز سنگ دلی
دل ضعیف که باشد به نازکی چو زجاج
لب تو خضر و دهان تو آب حیوان است
قد تو سرو و میان موی و بر به هیت عاج
فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهی
کمینه ذره خاک در تو بودی کاج
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:15 AM
اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح
صلاح ما همه آن است کان تو راست صلاح
سواد زلف سیاه تو جاعل الظلمات
بیاض روی چو ماه تو فالق الاصباح
ز چین زلف کمندت کسی نیافت خلاص
از آن کمانچه ابرو و تیر چشم نجاح
ز دیدهام شده یک چشمه در کنار روان
که آشنا نکند در میان آن ملاح
لب چو آب حیات تو هست قوت جان
وجود خاکی ما را از اوست ذکر رواح
بداد لعل لبت بوسهای به صد زاری
گرفت کام دلم ز او به صد هزار الحاح
دعای جان تو ورد زبان مشتاقان
همیشه تا که بود متصل مسا و صباح
صلاح و توبه و تقوی ز ما مجو حافظ
ز رند و عاشق و مجنون کسی نیافت صلاح
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:16 AM
دل من در هوای روی فرخ
بود آشفته همچون موی فرخ
بجز هندوی زلفش هیچ کس نیست
که برخوردار شد از روی فرخ
سیاهی نیکبخت است آن که دایم
بود همراز و هم زانوی فرخ
شود چون بید لرزان سرو آزاد
اگر بیند قد دلجوی فرخ
بده ساقی شراب ارغوانی
به یاد نرگس جادوی فرخ
دوتا شد قامتم همچون کمانی
ز غم پیوسته چون ابروی فرخ
نسیم مشک تاتاری خجل کرد
شمیم زلف عنبربوی فرخ
اگر میل دل هر کس به جایست
بود میل دل من سوی فرخ
غلام همت آنم که باشد
چو حافظ بنده و هندوی فرخ
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:16 AM
دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد
گفتم به باد میدهدم باده نام و ننگ
گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد
سود و زیان و مایه چو خواهد شدن ز دست
از بهر این معامله غمگین مباش و شاد
بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ
در معرضی که تخت سلیمان رود به باد
حافظ گرت ز پند حکیمان ملالت است
کوته کنیم قصه که عمرت دراز باد
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:16 AM
شراب و عیش نهان چیست کار بیبنیاد
زدیم بر صف رندان و هر چه بادا باد
گره ز دل بگشا و از سپهر یاد مکن
که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد
ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ
از این فسانه هزاران هزار دارد یاد
قدح به شرط ادب گیر زان که ترکیبش
ز کاسه سر جمشید و بهمن است و قباد
که آگه است که کاووس و کی کجا رفتند
که واقف است که چون رفت تخت جم بر باد
ز حسرت لب شیرین هنوز میبینم
که لاله میدمد از خون دیده فرهاد
مگر که لاله بدانست بیوفایی دهر
که تا بزاد و بشد جام می ز کف ننهاد
بیا بیا که زمانی ز می خراب شویم
مگر رسیم به گنجی در این خراب آباد
نمیدهند اجازت مرا به سیر و سفر
نسیم باد مصلا و آب رکن آباد
قدح مگیر چو حافظ مگر به ناله چنگ
که بستهاند بر ابریشم طرب دل شاد
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:19 AM
هر که در عهد ازل مست شد از جام شراب
سر ببالین ابد باز نهد مست وخراب
بیدلان را رخ زیبا ننمائی به چه وجه
عاشقانرا ز در خویش برانی ز چه باب
می پرستان همه مخمور و عقیقت همه می
عالمی مرده ز بی آبی و عالم همه آب
سر کوی خط و قدت چمن و سنبل و سرو
سمن و عارض و لعلت شکر و جام شراب
دل ما بی لب لعل تو ندارد ذوقی
همه دانند که باشد ز نمک ذوق کباب
هر که درآتش سودای تو امروز بسوخت
ظاهر آنست که فردا بود ایمن ز عذاب
گر چه نقش تو خیالیست که نتوان دیدن
همه شب چشم توام مست نمایند بخواب
ترشود دم به دمم خرقه ز خون دل ریش
زانک رسمست که برجامه فشانند گلاب
پیر گشتی بجوانی و همانی خواجو
دو سه روزی دگر ایام بقا را دریاب
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:20 AM
ای لب میگون تو هم شکر و هم شراب
وی دل پر خون من هم نمک و هم کباب
خط و لب دلکشت طوطی و شکر ستان
زلف و رخ مهوشت تیره شب و ماهتاب
موی تو و شخص من پر کره و پر شکن
چشم تو و بخت من مست می و مست خواب
گر تو بتیغم زنی کز نظرم دور شو
سایه نگردد جدا ذرهئی از آفتاب
لعل تو در چشم من باده بود در قدح
مهر تو در جان من گنج بود در خراب
صعبتر از درد من در غم هجران او
دوزخیانرا بحشر هیچ نباشد عذاب
ای تن اگر بیدلی سر ز کمندش مپیچ
وی دل اگر عاشقی روی ز مهرش متاب
لعبت چشمم دمی دور نگردد ز اشک
زانکه نگیرد کنار مردم دریا ز آب
روی ز خواجو مپوش ورنه برآرد خروش
بردر دستور شرق آصف گردون جناب
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:20 AM
من مستم و دل خراب جان تشنه و ساغر آب
برخیز و بده شراب بنشین و بزن رباب
ای سام تو بر سحر وی شور تو در شکر
در سنبلهات قمر در عقربت آفتاب
برمشک مزن گره برآب مکش ز ره
یا ترک خطا بده یا روی ز ما متاب
در بر رخ ما مبند بر گریهی ما مخند
بگشای ز مه کمند بردار ز رخ نقاب
من بندهام و تو شاه من ابر سیه توماه
من آه زنم تو راه من ناله کنم تو خواب
ای فتنهی صبح خیز آمد گه صبح خیز
درجام عقیق ریز آن بادهی لعل ناب
آمد گه طوف و گشت بخرام بسوی دشت
چون دور بقا گذشت بگذر ز ره عتاب
عطار چمن صباست پیراهن گل قباست
تقوی و ورع خطاست مستی وطرب صواب
دردی کش ازین سپس وندیشه مکن ز کس
فرصت شمر این نفس با همنفسان شراب
خواجو می ناب خواه چون تشنهئی آب خواه
از دیده شراب خواه وز گوشهی دل کباب
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:20 AM
دیشب درآمد آن بت مه روی شب نقاب
بر مه کشید چنبر و درشب فکند تاب
رخسارش آتش و دل بیچارگان سپند
لعل لبش می و جگر خستگان کباب
برمشتری کشیده ز مشک سیه کمان
برآفتاب بسته ز ریحان تر طناب
در بر قبای شامی پیروزه گون چو ماه
بر سر کلاه شمعی زرکش چو آفتاب
آتشن گرفته آب رخ وی ز تاب می
آبش نهان در آتش و آتش عیان ز آب
هم شمع برفروخته از چهره هم چراغ
هم نقل ریخته ز لب لعل و هم شراب
بنهاده دام بر مه تابان ز عود خام
و افکنده دانه برگل سوری ز مشک ناب
میزد گلاله بر گل و هر لحظه میشکست
برمن بعشوه گوشهی بادام نیم خواب
از راه طنز گفت که خواجو چرا برفت
گفتم ز غصه گفت ذهابا بلا ایاب
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:21 AM
برقع از رخ برفکن ای لعبت مشکین نقاب
دردم صبح از شب تاریک بنمای آفتاب
عالم از لعل تو پر شورست و لعلت پرشکر
فتنه از چشم تو بیدارست و چشمت مست خواب
هر سالی کن ز دریا میکنم در باب موج
دیده میبینم که میگوید یکایک را جواب
هم عفی الله مردم چشمم که با این ضعف دل
می فشاند دمبدم بر چهره زردم گلاب
چون بیاد نرگس مستت روم در زیر خاک
روز محشر سر بر آرم از لحد مست و خراب
هر چه نتوان یافت در ظلمت ز آب زندگی
من همان در تیره شب مییابم از جام شراب
هیچکس بر تربت مستان نگرید جز قدح
هیچکس درماتم رندان ننالد جز رباب
پیش ازین کیخسرو ار شبرنگ بر جیحون دواند
اشک ما راند بقطره دم بدم گلگون برآب
هر که آرد شرح آب چشم خواجو در قلم
از سر کلکش بریزد رستهی در خوشاب
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:21 AM
رفت دوشم نفسی دیدهی گریان در خواب
دیدم آن نرگس پرفتنهی فتان در خواب
خیمه برصحن چمن زن که کنون در بستان
نتوان رفت ز بوی گل و ریحان در خواب
بود آیا که شود بخت من خسته بلند
کایدم قامت آن سرو خرامان درخواب
ای خوشا با تو صبوحی و ز جام سحری
پاسبان بیخبر افتاده و دربان در خواب
فتنه برخاسته و باده پرستان در شور
شمع بنشسته و چشم خوش مستان درخواب
آیدم زلف تو درخواب و پریشانم ازین
که بود شور و بلا دیدن ثعبان درخواب
صبر ایوب بباید که شبی دست دهد
که رود چشمم از اندیشهی کرمان در خواب
بلبل دلشده چون در کف صیاد افتاد
باز بیند چمن و طرف گلستان درخواب
دوش خواجو چو حریفان همه در خواب شدند
نشد از زمزمهی مرغ سحرخوان در خواب
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:21 AM
ای ز چشمت رفته خواب از چشم خواب
وآب رویت برده آب از روی آب
از شکنج زلف و مهر طلعتت
تاب بر خورشید و در خورشید تاب
بینی ار بینی در آب و آینه
آفتاب روی و روی آفتاب
بر نیندازی بنای عقل و دین
تا ز عارض برنیندازی نقاب
تشنگان وادی عشقت ز چشم
بر سر آبند و از دل بر سراب
پیکرم در مهر ماه روی تو
گشته چون تار قصب بر ماهتاب
زلف و رخسارت شبستانست و شمع
شکر و بادام تو نقل و شراب
خواب را در دور چشم مست تو
ای دریغ ار دیدمی یک شب بخواب
بسکه خواجو سیل میبارد ز چشم
خانه صبرش شد از باران خراب
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:21 AM
ای چشم نیمخواب تو از من ربوده خواب
وی زلف تابدار تو بر مه فکنده تاب
بر مه فکنده برقع شبرنگ روز پوش
مه را که دید ساخته از تیره شب نقاب
روزم شبست بیتو و چون روز روشنست
کان لحظه شب بود که نهان باشد آفتاب
خورشید را بروی تو تشبیه چون کنم
کو همچو بندگان دهدت بوسه بر جناب
بر روی چون مه ار چه بتابی کمند زلف
باری به هیچ روی ز من روی بر متاب
گفتم مگر بخواب توان دیدنت ولیک
دانم که خواب را نتوان دید جز بخواب
یک ساعتم از آن لب میگون شکیب نیست
سرمست را شکیب کجا باشد از شراب
چشمم بقصد ریختن خون دل مقیم
افکنده است چون سر زلفت سپر بر آب
در آرزوی روی تو خواجو چو بیدلان
هر شب بخون دیده کند آستین خضاب
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:22 AM
ای لب لعلت ز آب زندگانی برده آب
ما ز چشم می پرستت مست و چشمت مست خواب
گر کنم یک شمه در وصف خط سبزت سواد
روی دفتر گردد از نوک قلم پر مشک ناب
در بهشت ار زانکه برقع برنیندازی ز رخ
روضهی رضوان جهنم باشد و راحت عذاب
وقت رفتن گر روم با آتش عشقت بخاک
روز محشر در برم بینی دل خونین کباب
صبحدم چون آسمان در گردش آرد جام زر
در گمان افتم که خورشیدست یا جام شراب
جان سرمستم برقص آید ز شادی ذرهوار
هر نفس کز مشرق ساغر برآید آفتاب
کی بواز مذن بر توانم خاستن
زانکه میباشم سحرگه بیخود از بانگ رباب
در خرابات مغان از می خراب افتادهام
گر چه کارم بی می و میخانه می باشد خراب
هر دمی روی از من مسکین بتابی از چه روی
هر زمان از درگه خویشم برانی از چه باب
گر دلی داری دل از رندان بیدل برمگیر
ور سری داری سر از مستان بیخود برمتاب
از تو خواجو غایبست اما تو با او در حضور
عالمی در حسرت آبی و عالم غرق آب
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:22 AM
گوئیا عزم ندارد که شود روز امشب
یا درآید ز در آن شمع شب افروز امشب
گر بمیرم بجز از شمع کسی نیست که او
برمن خسته بگرید ز سر سوز امشب
مرغ شب خوان که دم از پردهی عشاق زند
گو نوا از من شبخیز بیاموز امشب
چون شدم کشتهی پیکان خدنک غم عشق
بردلم چند زنی ناوک دلدوز امشب
همچو زنگی بچهی خال تو گردم مقبل
گرشوم بر لب یاقوت تو پیروز امشب
هر که در شب رخ چون ماه تو بیند گوید
روز عیدست مگر یا شب نوروز امشب
بی لب لعل و رخت خادم خلوتگه انس
گو صراحی منه و شمع میفروز امشب
تا که آموختت از کوی وفا برگشتن
خیز و باز آی علیرغم بداموز امشب
بنشان شمع جگر سوخته را گر چه کسی
منشیناد بروز من بد روز امشب
اگر آن عهدشکن با تو نسازد خواجو
خون دل میخور و جان میده و میسوز امشب
تا مگر صبح تو سر برزند از مطلع مهر
دیده بر چرخ چو مسمار فرود و ز امشب
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:22 AM
چند سوزیم من و شمع شبستان همه شب
چند سازیم چنین بی سر و سامان همه شب
تا به شب بر سر بازار معلق همه روز
تا دم صبح سرافکنده و گریان همه شب
سوختم ز آتش هجران و دلم بریان شد
ور نسازم چکنم با دل بریان همه شب
رشتهی جان من سوخته بگسیخته باد
گر ز عشق سر زلفت ندهم جان همه شب
هر شبی کز خم گیسوی توام یاد آید
در خیالم گذرد خواب پریشان همه شب
تا تودر چشم منی از نظرم دور نشد
ذرهئی چشمه خورشید درخشان همه شب
خبرت هست که در بادیهی هجر تو نیست
تکیه گاهم بجز از خار مغیلان همه شب
بخیال رخ و زلف تو بود تا دم صبح
بستر خواب من از لاله و ریحان همه شب
در هوای گل روی تو بود خواجو را
همنفس بلبل شب خیز خوش الحان همه شب
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:23 AM
تا کی ندهی داد من ای داد ز دستت
رحم آر که خون در دلم افتاد ز دستت
تا دور شدی از برم ای طرفه بغداد
شد دامن من دجلهی بغداد ز دستت
از دست تو فردا بروم داد بخواهم
تا چند کشم محنت و بیداد ز دستت
بی شکر شیرین تو در درگه خسرو
بر سینه زنم سنگ چو فرهاد ز دستت
گر زانک بپای علمم راه نباشد
از دور من و خاک ره و داد ز دستت
تا چند کنم ناله و فریاد که در شهر
فریاد رسی نیست که فریاد ز دستت
هر چند که سر در سر دستان تو کردیم
با این همه دستان نتوان داد ز دستت
از خاک سر کوی تو چون دور فتادم
دادیم دل سوخته بر باد ز دستت
زینسان که به غم خوردن خواجو شدهئی شاد
شک نیست که هرگز نشود شاد ز دستت
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:23 AM
ای درد تو درمان دل و رنج تو راحت
اشکم نمک آب و جگر خسته جراحت
موج ار چه زند لاف تبحر نزند دم
با مردمک چشم من از علم سباحت
یکدم نشود نقش تو از دیده ما دور
زانرو که توئی گوهر دریای ملاحت
دستی ز سر لطف بنه بردل ریشم
زیرا که بود در کف کافی تو راحت
مستسقی درویش که نم در جگرش نیست
او را که دهد قطرهئی از بحر سماحت
در مذهب صاحبنظران باده مباحست
زینسان که دهد چشم تو فتوای اباحت
از شرم شود غرق عرق صبح جهانتاب
پیش رخ زیبای تو از روی صباحت
در دیدهی خورشید چو یک ذره حیا نیست
آید بسر بام تو از راه وقاحت
از پسته تنگت ندهد یکسر مو شرح
خواجو که کند موی شکافی بفصاحت
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:23 AM
بسکه مرغ سحری در غم گلزار بسوخت
جگر لاله بر آن دلشدهی زار بسوخت
حبذا شمع که از آتش دل چون مجنون
در هوای رخ لیلی به شب تار بسوخت
دیشب آن رند که در حلقهی خماران بود
بزد آهی و در خانهی خمار بسوخت
ایکه از سر انا الحق خبری یافتهئی
چه شوی منکر منصور که بر دار بسوخت
تو که احوال دل سوختگان میدانی
مکن انکار کسی کز غم اینکار بسوخت
صبر بسیار مفرمای من سوخته را
که دل ریشم ازین صبر جگر خوار بسوخت
زان مفرح که جگرسوختگان را سازد
قدحی ده که دل خستهی بیمار بسوخت
داروی درد دل اکنون ز که جویم که طبیب
دل بیمار مرا در غم تیمار بسوخت
تاری از زلف تو افتاد به چین وز غیرت
خون دل در جگر نافهی تاتار بسوخت
بلبل سوخته دل را که دم از گل میزد
آتش عشق بزد شعله و چون خار بسوخت
اگر از هستی خواجو اثری باقی بود
این دم از آتش عشق تو بیکبار بسوخت
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:23 AM
آه کز آهم مه و پروین بسوخت
اختر بخت من مسکین بسوخت
آتش مهرم چو در دل شعله زد
برفلک بهرام را زوبین بسوخت
سوختم در آتش هجران او
پشه را بین کز غم شاهین بسوخت
ای بسا خسرو که او فرهادوار
در هوای شکر شیرین بسوخت
شمع را بنگر که با سیلاب اشک
هر شبم تا روز بر بالین بسوخت
چند سوزی ایکه میسازی کباب
بس کن آخر کاین دل خونین بسوخت
کام جان از قبلهی زردشت خواه
گر دلت چون آذر برزین بسوخت
چون تو در بستان برافکندی نقاب
لاله را دل بر گل و نسرین بسوخت
همچو خواجو کس نمیبینم که او
در فراق روی کس چندین بسوخت
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:24 AM
صبح کز چشم فلک اشک ثریا میریخت
مهر دل آب رخم ز آتش سودا میریخت
آن سهی سرو خرامان ز سر زلف سیاه
دل شوریدهدلان میشد و در پا میریخت
چین گیسوی دوتا را چو پریشان میکرد
مشک در دامن یکتائی والا میریخت
شعر شیرین مرا ماه مغنی میخواند
و آب شکر بلب لعل شکر خا میریخت
در قدمهای خیال تو بدامن هر دم
چشم دریا دل من لل لالا میریخت
قدح از لعل تو هر لحظه حدیثی میراند
وز لب روحفزا راح مصفا میریخت
چون صبا شرح گلستان جمالت میداد
از هوا دامن گل برسرصحرا میریخت
اشک از آنروی ز ما رفت و کناری بگرفت
کاب او دمبدم از رهگذر ما میریخت
موج خون دل فرهاد چو میزد بر کوه
ای بسا لعل که در دامن خارا میریخت
عجب ار مملکت مصر نمیرفت برود
زان همه سیل که از چشم زلیخا میریخت
مردم دیدهی خواجو چو قدح میپیمود
خون دل بود که در ساغر صهبا میریخت
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:24 AM
یاد باد آن روز کز لب بوی جان میآمدت
خط بسوی خاور از هندوستان میآمدت
هر زمان از قلب عقرب کوکبی میتافتت
هر نفس سنبل نقاب ارغوان میآمدت
چون خدنگ چشم جادو مینهادی در کمان
ناوک مژگان یکایک برنشان میآمدت
چون ز باغ عارضت هر دم بهاری میشکفت
هر زمان مرغی بطرف گلستان میآمدت
در چمن هر دم که چون عرعر خرامان میشدی
خنده بر بالای سرو بوستان میآمدت
چون جهان را برخ آرام جان میآمدی
از جهان جان ندا جان و جهان میآمدت
در تکلم لعل شیرینت چو میشد در فشان
چشمههای آب حیوان از دهان میآمدت
چون میان بوستان از دوستان رفتی سخن
گاه گاهی نام خواجو بر زبان میآمدت
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:24 AM
ساقیا ساغر شراب کجاست
وقت صبحست آفتاب کجاست
خستگی غالبست مرهم کو
تشنگی بیحدست آب کجاست
درد نوشان درد را به صبوح
جز دل خونچکان کباب کجاست
همه عالم غمام غم بگرفت
خور رخشان مه نقاب کجاست
لعل نابست آب دیده ما
آن عقیقین مذاب ناب کجاست
تا بکی اشک بر رخ افشانیم
آخر آن شیشه گلاب کجاست
بسکه آتش زبانه زد در دل
جگرم گرم شد لعاب کجاست
از تف سینه و بخار خمار
جانم آمد بلب شراب کجاست
دلم از چنگ میرود بیرون
نغمهی زخمهی رباب کجاست
بجز از آستان باده فروش
هر شبم جایگاه خواب کجاست
دل خواجو ز غصه گشت خراب
مونس این دل خراب کجاست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:25 AM
ای باغبان بگو که ره بوستان کجاست
در بوستان گلی چو رخ دوستان کجاست
وی دوستان چه باشد اگر آگهی دهید
کان سرو گلعذار مرا بوستان کجاست
تا چند تشنه بر سر آتش توان نشست
آن آب روحپرور آتش نشان کجاست
در دم بجان رسید و طبیبم پدید نیست
دارو فروش خسته دلانرا دکان کجاست
من خفته همچو چشم تو رنجور و در دلت
روزی گذر نکرد که آن ناتوان کجاست
چون ز آب دیده ناقه ما در وحل بماند
با ما بگو که مرحله کاروان کجاست
از بس دل شکسته که برهم افتاده است
پیدا نمیشود که ره ساربان کجاست
در وادی فراق بجز چشمهای ما
روشن بگو که چشمهی آب روان کجاست
خواجو ز بحر عشق کران چون توان گرفت
زیرا که کس نگفت که آنرا کران کجاست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:25 AM
دلبرا سنبل هندوی تودر تاب چراست
زین صفت نرگس سیراب تو بیخواب چراست
چشم جادوی تو کز بادهی سحرست خراب
روز و شب معتکف گوشه محراب چراست
نرگس مست تو چون فتنه ازو بیدارست
همچو بخت من دل سوخته در خواب چراست
مگر از خط سیاه تو غباری دارد
ورنه هندوی رسن باز تو در تاب چراست
جزع خونخوار تو گر خون دلم میریزد
مردم دیدهی من غرقهی خوناب چراست
از درم گر تو بر آنی که برانی سهلست
این همه جور تو با خواجو ازین باب چراست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:26 AM
کار ما بی قد زیبات نمی آید راست
راستی را چه بلائیست که کارت بالاست
چون قد سرو خرام تو بگویم سخنی
در چمن سرو ببالای تو میماند راست
بخطا مشک ختن لاف زد از خوشبوئی
با سر زلف تو پیداست که اصلش ز ختاست
زیر هر موی چو زنجیر تو دیوانه دلیست
روی بنمای که چندین دل خلقت ز قفاست
با تو یکتاست هنوز این دل شوریدهی من
چون سر زلف کژت قامتم ار زانک دوتاست
رسم باشد که بانگشت نمایند هلال
ابرویت چون مه نوزان سبب انگشتنماست
نرگس جادوی مست تو بهنگام صبوح
فتنهئی بود که از خواب صبوحی برخاست
متحیر نه در آن شکل و شمایل شدهام
حیرتم در قلم قدرت بیچون خداست
بحقیقت نه مجازست بمعنی دیدن
صورتی را که درو نور حقیقت پیداست
نبود شرط محبت که بنالند از دوست
زانک هر درد که از دوست بود عین دواست
خواجو ار زانک ترا منصب لالائی نیست
زادهی طبع ترا لل لالا لالاست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:26 AM
کفر سر زلف تو ایمان ماست
درد غم عشق تو درمان ماست
مجلس ما بیتو ندارد فروغ
زانکه رخت شمع شبستان ماست
ایکه جمالت ز بهشت آیتیست
آیت سودای تو در شان ماست
تا دل ما در غم چوگان تست
هر دو جهان عرصهی میدان ماست
زلف سیاه تو در آشفتگی
صورت این حال پریشان ماست
چون نرسد دست بلعل لبت
خاک درت چشمهی حیوان ماست
گفت خیال تو که خواجو هنوز
عاشق و سرگشته و حیران ماست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:26 AM
رنج از کسی بریم که دردش دوای ماست
زخم از کسی خوریم که رنجش شفای ماست
جائی سرای تست که جای سرای نیست
وانگه در سرای تو خلوتسرای ماست
گر ما خطا کنیم عطای تو بیحدست
نومیدی از عطای تو حد خطای ماست
روزی گدای کوی خودم خوان که بنده را
این سلطنت بسست که گوئی گدای ماست
حاجت بخونبها نبود چون تو میکشی
مقتول خنجر تو شدن خونبهای ماست
ما را بدست خویش بکش کان نوازشست
دشنام اگر ز لفظ تو باشد دعای ماست
گر میکشی رهینم وگر میکشی رهی
هر ناسزا که آن ز تو آید سزای ماست
زهر ار چنانکه دوست دهد نوش دارو است
درد ار چنانک یار فرستد دوای ماست
گفتم که ره برد به سرا پردهی تو گفت
خواجو که محرم حرم کبریای ماست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:27 AM
شوریدهئیست زلف تو کز بند جسته است
خط تو آن نبات که از قند رسته است
آن هندوی سیه که تواش بند کردهئی
بسیار قلب صفشکنان کو شکسته است
گر زانک روی و موی تو آشوب عالمست
ما را شبی مبارک و روزی خجسته است
هر چند نیست با کمرت هیچ در میان
خود را به زر نگر که چنان بر تو بسته است
با من مکن به پستهی شیرین مضایقت
آخر نه شهر جمله پر از قند و پسته است
دانی که برعذار تو خال سیاه چیست
زاغی که بر کنارهی باغی نشسته است
من چون ز دام عشق رهائی طلب کنم
کانکس که خسته است بتیغ تو رسته است
گفتم که چشم مست تو خونم بریخت گفت
یک لحظه تن بزن که بخسبد که خسته است
خواجو چنین که اشک تو بینم ز تاب مهر
گوئی مگر که رشتهی پروین گسسته است
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:27 AM
هیچ میدانی چرا اشکم ز چشم افتاده است
زانک پیش هرکسی راز دلم بگشاده است
کارم از دست سر زلف تو در پای اوفتاد
چاره کارم بساز اکنون که کار افتاده است
هر زمان از اشک میگون ساغرم پر میشود
خون دل نوشم تو پنداری مگر کان باده است
بیوفائی چون جهان دل بر تو نتوانم نهاد
ای خوشا آنکس که او دل بر جهان ننهاده است
حیرت اندر خامهی نقاش بیچونست کو
راستی در نقش رویت داد خوبی داده است
از سرشکت آب رویم پیش هر کس زان سبب
بر دو چشمش جای میسازم که مردم زاده است
دست کوته کن چو خواجو از جهان آزادهوار
سرو تا کوتاه دستی پیشه کرد آزاده است
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:27 AM
یاران همه مخمور و قدح پر می نابست
ما جمله جگر تشنه و عالم همه آبست
مرغ دل من در شکن زلف دلارام
یا رب چه تذرویست که در چنگ عقابست
چشم من سودازده یا درج عقیقست
اشک من دلسوخته یا لعل مذابست
ورد سحرم زمزمهی نغمهی چنگست
و آهنگ مناجات من آواز ربابست
دور از تو مپندار که هنگام صبوحم
با این جگر سوخته حاجت بکبابست
سرمست می عشق تو در جنت و دوزخ
از نار و نعیم ایمن و فارغ زعذابست
با روی بتان کعبهی دل دیر مغانست
در دیر مغان زمزم جان جام شرابست
کار خرد از باده خرابست ولیکن
صاحب خرد آنست که او مست و خرابست
دست از فلک سفله فرو شوی چو خواجو
کاین نیل روان در ره تحقیق سرابست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:27 AM
کارم از دست دل فرو بستست
عقلم از جام عشق سرمستست
زلف او در تکسرست ولیک
دل شوریده حال من خستست
با دلم کس نمی کند پیوند
بجز از حاجبش که پیوستست
هر کجا در زمانه دلبندیست
دل در آن زلف دلگسل بستست
یا رب این حوری از کدام بهشت
همچو مرغ از چمن برون جستست
با منش هر که دید میگوید
فتنه بنگر که با که بنشستست
عجب از سنبل تو میدارم
که چه شوریدهی زبر دستست
دل ریشم چو در غمت خون شد
مردم دیده دست ازو شستست
گرچه بگسستهئی دل از خواجو
بدرستی که عهد نشکستست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:28 AM
جانم از غم بلب رسیدهی تست
دلم از دیده خون چکیدهی تست
راستی را قد خمیدهی من
نقشی از ابروی خمیدهی تست
طوطی جانم از پی شکرت
زآشیان بدن پریدهی تست
با لب لعل روح پرور تو
جوهر روح پروریدهی تست
شاید ار سر نهند سرداران
پیش رویت که برکشیدهی تست
دل شوریدگان بی آرام
در سر زلف آرمیدهی تست
دیده نادیده میکنی و مرا
دیده پیوسته در دو دیدهی تست
بنده را کو به زر کنند بها
بیبها بنده زر خریدهی تست
دل خواجو بجان رسید و مرا
جان غمگین بلب رسیدهی تست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:28 AM
دلبرا خورشیدتابان ذرهئی از روی تست
اهل دلرا قبله محراب خم ابروی تست
تا شبیخون برد هندوی خطت بر نیمروز
شاه هفت اقلیم گردون بندهی هندوی تست
شهسوار گنبد پیروزه یعنی آفتاب
بارها افتاده در پای سگان کوی تست
ذرهئی گفتم ز مهرت سایه از من برمگیر
کافتاب خاوری در سایهی گیسوی تست
نافهی خشک ختن گر زانکه میخیزد ز چین
زلف را بفشان که صد چین در شکنج موی تست
هر زمان نعلم در آتش مینهد زلفت ولیک
جان ما خود در بلای غمزهی جادوی تست
از پریشانی چو مویت در قفا افتادهام
نیکبخت آن زلف هندویت که هم زانوی تست
با تو چیزی در میان دارد مگر بند قبا
زان سبب پیوسته او را تکیه بر پهلوی تست
نکهت انفاس خلدست این نسیم مشگ بیز
یا ز چین طرهی مشکین عنبر بوی تست
گر ترا هر دم بسوئی میل ودل با دیگریست
هر کجا خواجوست او را میل خاطر سوی تست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:28 AM
پیش صاحبنظران ملک سلیمان بادست
بلکه آنست سلیمان که ز ملک آزادست
آنکه گویند که برآب نهادست جهان
مشنو ای خواجه که چون درنگری بر بادست
هر نفس مهر فلک بر دگری میافتد
چه توان کرد چون این سفله چنین افتادست
دل درین پیرزن عشوه گر دهر مبند
کاین عروسیست که در عقد بسی دامادست
یاد دار این سخن از من که پس از من گوئی
یاد باد آنکه مرا این سخن از وی یادست
آنکه شداد در ایوان ز زر افکندی خشت
خشت ایوان شه اکنون ز سر شدادست
خاک بغداد به مرگ خلفا میگرید
ورنه این شط روان چیست که در بغدادست
گر پر از لاله سیراب بود دامن کوه
مرو از راه که آن خون دل فرهادست
همچو نرگس بگشا چشم و ببین کاندر خاک
چند روی چو گل وقامت چون شمشادست
خیمهی انس مزن بردر این کهنه رباط
که اساسش همه بی موقع و بی بنیادست
حاصلی نیست بجز غم ز جهان خواجو را
شادی جان کسی کو ز جهان آزادست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:29 AM
بستهی بند تو از هر دو جهان آزادست
وانکه دل بر تو نبستست دلش نگشادست
عارضت در شکن طره بدان میماند
کافتابیست که در عقدهی راس افتادست
زلف هندو صفتت لیلی و عقلم مجنون
لب جانبخش تو شیرین و دلم فرهادست
سرو را گر چه ببالای تو مانندی نیست
هیچکس نیست که با هیچکسش میلی نیست
بنده با قد تواز سرو سهی آزادست
بد نهادست که سر بر قدمی ننهادست
هرگز از چرخ بد اختر نشدم روزی شاد
مادر دهر مرا خود بچه طالع زادست
دل من بیتو جهانیست پر از فتنه و شور
بده آن بادهی نوشین که جهان بر بادست
در غمت همنفسی نیست بجز فریادم
چه توان کرد که فریاد رسم فریادست
بیش ازین ناوک بیداد مزن برخواجو
گر چه بیداد تو از روی حقیقت دادست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:29 AM
رمضان آمد و شد کار صراحی از دست
بدرستی که دل نازک ساغر بشکست
من که جز باده نمیبود بدستم نفسی
دست گیرید که هست این نفسم باد بدست
آنکه بی مجلس مستان ننشستی یکدم
این زمان آمد و در مجلس تذ*** نشست
ماه نو چون ز لب بام بدیدم گفتم
ایدل از چنبر این ماه کجا خواهی جست
در قدح دل نتوان بست مگر صبحدمی
که تو گوئی رمضان بار سفر خواهد بست
خون ساغر بچنین روز نمیشاید ریخت
رک بربط بچنین وقت نمیباید خست
ماه روزه ست و مرا شربت هجران روزی
روز توبهست و ترا نرگس جادو سرمست
هیچکس نیست که با شحنه بگوید که چرا
کند ابروی تو سرداری مستان پیوست
وقت افطار بجز خون جگر خواجو را
تو مپندار که در مشربه جلابی هست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:29 AM
هر که او دیدهی مردم کش مستت دیدست
بس که برنرگس مخمور چمن خندیدست
مردم از هر طرفی دیده در آنکس دارند
که مرا مردم این دیدهی حسرت دیدست
ایکه گفتی سر ببریده سخن کی گوید
بنگر این کلک سخن گو که سرش ببریدست
گوئی ان سنبل عنبرشکن مشکفروش
بخطا مشک ختن بر سمنت پاشیدست
زان بود زلف تو شوریده که چونرفت به چین
شده زنجیری و بر کوه و کمر گردیدست
سر آن زلف نگونسار سزد گر ببرند
که دل ریش پریشان مرا دزدیدست
خبرت هست که اشکم چو روان میگشتی
در قفای تو دویدست و بسر غلتیدست
دم ز مهر تو زنم گر نزنم تا بابد
که دلم مهر تودر عهد ازل ورزیدست
هر چه در باب لب لعل تو گوید خواجو
جمله در گوش کن ای دوست که مرواریدست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:29 AM
وه که از دست سر زلف سیاهت چه کشیدست
آنکه دزدیده در آن دیده خونخوار تو دیدست
چون کشد وسمه کمان دو کمان خانه ابروت
گر چه پیوسته کمان بر مه و خورشید کشیدست
جفت این طاق زمرد شد از آنروی چو گیسو
طاق فیروزهی ابروی تو پیوسته خمیدست
سر زلفت ببریدند و ببالات خوش افتاد
یا رب آن شعر سیه برقد خوبت که بریدست
آن خط سبز که از شمع رخت دود برآورد
دود آهیست که در آتش روی تو رسیدست
ای خوش آن صید که وقتی بکمند تو در افتاد
خرم آنمرغ که روزی بهوای تو پریدست
باد را بر سر کوی تو مجالست و مرا نیست
خنک آن باد که بر خاک سر کوت وزیدست
رقمی چند بسرخی که روان در قلم آمد
اشک شنگرفی چشمست که بر نامه چکیدست
خواجو از شوق رخت بسکه کند سیل فشانی
همه پیرامنش از خون جگر لاله دمیدست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:30 AM
چو از برگ گلش سنبل دمیدست
ز حسرت در چمن گل پژمریدست
به عشوه توبهی شهری شکستست
به غمزه پردهی خلقی دریدست
ز روبه بازی چشم چو آهوش
دلم چون آهوی وحشی رمیدست
چه رویست آنکه در اوصاف حسنش
کمال قدرت بیچون پدیدست
چو نقاش ازل نقش تومیبست
ز کلکش نقطه ئی بر گل چکیدست
تو گوئی در کنارت مادر دهر
بشیر بیوفائی پروریدست
ز گلزار جنان رضوان بصد سال
گلی چون عارض خوبت نچیدست
پریشانست زلفت همچو حالم
مگر حال پریشانم شنیدست
مسلمانان چه زلفست آن که خواجو
بدان هندوی کافر بگرویدست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:30 AM
سحر بگوش صبوحی کشان بادهپرست
خروش بلبله خوشتر زبانک بلبل مست
مرا اگر نبود کام جان وعمر دراز
چه باک چون لب جانبخش و زلف جانان هست
اگر روم بدود اشک و دامنم گیرد
که از کمند محبت کجا توانی جست
امام ما مگر از نرگس تو رخصت یافت
چنین که مست بمحراب میرود پیوست
ز بسکه در رمضان سخت گفت عالم شهر
چو آبگینه دل نازک قدح بشکست
چگونه از رجام شراب برخیزد
کسی که در صف رندان دردنوش نشست
بمحشرم ز لحد بی خبر برانگیزند
بدین صفت که شدم بیخود از شراب الست
عجب نباشد اگر آب رخ بباد رود
مرا که باد بدستست و دل برفت از دست
کنون ورع نتوان بست صورت از خواجو
که باز بر سر پیمانه رفت و پیمان بست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:31 AM
ای لبت بادهفروش و دل من بادهپرست
جانم از جام می عشق تو دیوانه و مست
تنم از مهر رخت موئی و از موئی کم
صد گره در خم هر مویت و هر موئی شست
هر که چون ماه نو انگشتنما شد در شهر
همچو ابروی تو در بادهپرستان پیوست
تا ابد مست بیفتد چو من از ساغر عشق
می پرستی که بود بیخبر از جام الست
تو مپندار که از خودخبرم هست که نیست
یا دلم بستهی بند کمرت نیست که هست
آنچنان در دل تنگم زدهئی خیمهی انس
که کسی را نبود جز تو درو جای نشست
همه را کار شرابست و مرا کار خراب
همه را باده بدستست و مرا باد بدست
چو بدیدم که سر زلف کژت بشکستند
راستی را دل من نیز بغایت بشکست
کار یاقوت تو تا باده فروشی باشد
نتوان گفت بخواجو که مشو باده پرست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:31 AM
گفتمش روی تو صد ره ز قمر خوبترست
گفت خاموش که آن فتنه دور قمرست
گفتم آن زلف و جبینم بچنین روز نشاند
گفت کان زلف و جبین نیست که شام و سحرست
گفتم ای جان جهان از من مسکین بگذر
گفت بگذر ز جهان زانکه جهان بر گذرست
گفتمش قد بلندت بصنوبر ماند
گفت کاین دلشده را بین که چه کوته نظرست
گفتمش خون جگر چند خورم در غم عشق
گفت داروی دلت صبر و غذایت جگرست
گفتمش درد من از صبر بتر میگردد
گفت درد دل این سوخته دلمان تبرست
گفتمش ناله شبهای مرا نشیندی
گفت از افغان توام شب همه شب دردسرست
گفتمش کار من از دست تو در پا افتاد
گفت این سر سبک امروز ز دستی دگرست
گفتمش کام دل خسته خواجو لب تست
گفت شک نیست که کام دل طوطی شکرست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:31 AM
فروغ عارض او یا سپیده سحرست
که رشک طلعت خورشید و طیرهی قمرست
لطیفهئیست جمالش که از لطافت و حسن
ز هر چه عقل تصور کند لطیفترست
برون ز نرگس پرخواب و روی چون خور دوست
گمان مبر که مرا آرزوی خواب و خورست
ز هر که از رخ زیبای او خبر پرسم
چونیک بنگرم آنهم ز شوق بیخبرست
اگر چه مایهی خوبی لطافتست ولیک
ترا ورای لطافت لطیفهی دگرست
بدین صفت زتکبر بدوستان مگذر
اگر چه عمر عزیزی و عمر بر گذرست
بهر کجا که نظر میکنم ز غایت شوق
خیال روی توام ایستاده در نظرست
اگر تو شور کنی من ترش نخواهم شد
که تلخ از آن لب شیرین مقابل شکرست
ز بی زریست که آب رخم رود بر باد
اگر چه کار رخ از سیم اشک همچو زرست
مرا هر آینه لازم بود جلای وطن
چرا که مصلحت کار بیدلان سفرست
ز بحر شعر مر او را بسی غنیمتهاست
که از لطافت خواجو سفینه
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:31 AM
این همه مستی ما مستی مستی دگرست
وین همه هستی ما هستی هستی دگرست
خیز و بیرون زد و عالم وطنی حاصل کن
که برون از دو جهان جای نشستی دگرست
گفتم از دست تو سرگشتهی عالم گشتم
گفت این سر سبک امروز ز دستی دگرست
تا صبا قلب سر زلف تو در چین بشکست
هر زمان بر من دلخسته شکستی دگرست
کس چو من مست نیفتاد ز خمخانهی عشق
گر چه در هر طرف از چشم تو مستی دگرست
تا برآمد ز بناگوش تو خورشید جمال
هر سر زلف تو خورشید پرستی دگرست
چون سپر نفکند از غمزهی خوبان خواجو
زانکه آن ناوک دلدوز ز شستی دگرست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:32 AM
جان هر زنده دلی زنده بجانی دگرست
سخن اهل حقیقت ز زبانی دگرست
خیمه از دایرهی کون و مکان بیرون زن
زانکه بالاتر ازین هر دو مکانی دگرست
در چمن هست بسی لاله سیراب ولی
ترک مه روی من از خانهی خانی دگرست
راستی راز لطافت چو روان میگردی
گوئیا سرو روان تو روانی دگرست
عاشقان را نبود نام و نشانی پیدا
زانکه این طایفه را نام و نشانی دگرست
یک زمانم بخدا بخش و ملامت کم گوی
کاین جگر سوخته موقوف زمانی دگرست
تو نه مرد قدح و درد مغانی خواجو
خون دل نوش که آن لعل زکانی دگرست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:32 AM
آن نه رویست مگر فتنهی دور قمرست
وان نه زلفست و بنا گوش که شام و سحرست
ز آرزوی کمرت کوه گرفتم هیهات
کوه را گرچه ز هر سوی که بینی کمرست
مردم چشمم ارت سرو سهی میخواند
روشنم شد که همان مردم کوته نظرست
اشک را چونکه بصد خون جگر پروردم
حاصلم از چه سبب زو همه خون جگرست
نسبت روی تو با ماه فلک میکردم
چو بدیدم رخ زیبای تو چیز دگرست
حیف باشد که بافسوس جهان میگذرد
مگذر ای جان جهان زانکه جهان برگذرست
اشک خونین مرا کوست جگر گوشهی دل
زین صفت خوار مدارید که اصلی گهرست
قصهی آتش دل چون به زبان آرم از آنک
شمع اگر فاش شود سر دلش بیم سرست
هر کرا شوق حرم باشد از آن نندیشد
که ره بادیه از خار مغیلان خطرست
گر بشمشیر جفا دور کنی خواجو را
همه سهلست ولی محنت دوری بترست
همه سرمستیش از شور شکر خندهی تست
شور طوطی چه عجب گر ز برای شکرست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:32 AM
در شب زلف تو مهتابی خوشست
در لب لعل تو جلایی خوشست
پیش گیسویت شبستانی نکوست
طاق ابروی تو محرابی خوشست
حلقهی زلف کمند آسای تو
چنبری دلبند و قلابی خوشست
پیش رویت شمع تا چند ایستد
گو دمی بنشین که مهتابی خوشست
گر دلم در تاب رفت از طرهات
طیره نتوان شد که آن تابی خوشست
آتش رویت که آب گل بریخت
در سواد چشم من آبی خوشست
مردم چشمم که در خون غرقه شد
دمبدم گوید که غرقابی خوشست
بردر میخانه خوانم درس عشق
زانکه باب عاشقی با بی خوشست
بخت خواجو همچو چشم مست تو
روزگاری شد که در خوابی خوشست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:33 AM
بوقت صبح چو آن سرو سیمتن بنشست
ز رشک طلعت او شمع انجمن بنشست
فشاند سنبل و چون گل زغنچه رخ بنمود
کشید قامت و چون سرو در چمن بنشست
ز برگ لالهی سیراب و شاخ شمشادش
بریخت آب گل و باد نارون بنشست
نشست و مشعله از جان بیدلان برخاست
برفت و مشعلهی عمر مرد و زن بنشست
بگوی کان مگس عنبرین ببوی نبات
چرا برآن لب لعل شکرشکن بنشست
چه خیزدار بنشینی که تا تو خاستهئی
کسی ندید که یکدم خروش من بنشست
مگر بروی تو بینم جهان کنون که مرا
چراغ این دل تاریک ممتحن بنشست
خبر برید بخسرو که در ره شیرین
غبار هستی فرهاد کوهکن بنشست
ز خانه هیچ نخیزد سفر گزین خواجو
که شمع دل بنشاند آنکه در وطن بنشست
تووت فرنگی
19th March 2011, 07:33 AM
خطر بادیهی عشق تو بیش از پیشست
این چه دامست که دور از تو مرا در پیشست
ایکه درمان جگر سوختگان میسازی
مرهمی بردل ما نه که بغایت ریشست
دیده هر چند بر آتش زند آبم لیکن
حدت آتش سودای تو از حد بیشست
باده مینوشم و خون از جگرم میجوشد
زانکه بی لعل توام باده نوشین نیشست
عاشق اندیشهی دوری نتواند کردن
دوربینی صفت عاقل دور اندیشست
گر مراد دل درویش برآری چه شود
زانکه سلطان بر صاحبنظران درویشست
آشنایان همه بیگانه شدند از خواجو
لیکن او را همه این محنت و درد از خویشست
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:10 AM
آن نه زلفست و بناگوش که روزست و شبست
وان نه بالای صنوبر که درخت رطبست
نه دهانیست که در وهم سخندان آید
مگر اندر سخن آیی و بداند که لبست
آتش روی تو زین گونه که در خلق گرفت
عجب از سوختگی نیست که خامی عجبست
آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار
هر گیاهی که به نوروز نجنبد حطبست
جنبش سرو تو پنداری کز باد صباست
نه که از ناله مرغان چمن در طربست
هر کسی را به تو این میل نباشد که مرا
کفتابی تو و کوتاه نظر مرغ شبست
خواهم اندر طلبت عمر به پایان آورد
گر چه راهم نه به اندازه پای طلبست
هر قضایی سببی دارد و من در غم دوست
اجلم میکشد و درد فراقش سببست
سخن خویش به بیگانه نمییارم گفت
گله از دوست به دشمن نه طریق ادبست
لیکن این حال محالست که پنهان ماند
تو زره میدری و پرده سعدی قصبست
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:11 AM
شب فراق که داند که تا سحر چندست
مگر کسی که به زندان عشق دربندست
گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالای دوست مانندست
پیام من که رساند به یار مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوندست
قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست
به خاک پای تو وان هم عظیم سوگندست
که با شکستن پیمان و برگرفتن دل
هنوز دیده به دیدارت آرزومندست
بیا که بر سر کویت بساط چهره ماست
به جای خاک که در زیر پایت افکندهست
خیال روی تو بیخ امید بنشاندست
بلای عشق تو بنیاد صبر برکندست
عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی
به زیر هر خم مویت دلی پراکندست
اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی
گمان برند که پیراهنت گل آکندست
ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دستها که ز دست تو بر خداوندست
فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
بیا و بر دل من بین که کوه الوندست
ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
گمان برند که سعدی ز دوست خرسندست
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:11 AM
ای لعبت خندان لب لعلت که مزیدست
وی باغ لطافت به رویت که گزیدست
زیباتر از این صید همه عمر نکردست
شیرینتر از این خربزه هرگز نبریدست
ای خضر حلالت نکنم چشمه حیوان
دانی که سکندر به چه محنت طلبیدست
آن خون کسی ریختهای یا می سرخست
یا توت سیاهست که بر جامه چکیدست
با جمله برآمیزی و از ما بگریزی
جرم از تو نباشد گنه از بخت رمیدست
نیکست که دیوار به یک بار بیفتاد
تا هیچ کس این باغ نگویی که ندیدست
بسیار توقف نکند میوه بر بار
چون عام بدانست که شیرین و رسیدست
گل نیز در آن هفته دهن باز نمیکرد
و امروز نسیم سحرش پرده دریدست
در دجله که مرغابی از اندیشه نرفتی
کشتی رود اکنون که تتر جسر بریدست
رفت آن که فقاع از تو گشایند دگربار
ما را بس از این کوزه که بیگانه مکیدست
سعدی در بستان هوای دگری زن
وین کشته رها کن که در او گله چریدست
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:11 AM
سرمست درآمد از درم دوست
لب خنده زنان چو غنچه در پوست
چون دیدمش آن رخ نگارین
در خود به غلط شدم که این اوست
رضوان در خلد باز کردند
کز عطر مشام روح خوش بوست
پیش قدمش به سر دویدم
در پای فتادمش که ای دوست
یک باره به ترک ما بگفتی
زنهار نگویی این نه نیکوست
بر من که دلم چو شمع یکتاست
پیراهن غم چو شمع ده توست
چشمش به کرشمه گفت با من
در نرگس مست من چه آهوست
گفتم همه نیکوییست لیکن
اینست که بیوفا و بدخوست
بشنو نفسی دعای سعدی
گر چه همه عالمت دعاگوست
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:12 AM
صبح میخندد و من گریه کنان از غم دوست
ای دم صبح چه داری خبر از مقدم دوست
بر خودم گریه همیآید و بر خنده تو
تا تبسم چه کنی بیخبر از مبسم دوست
ای نسیم سحر از من به دلارام بگوی
که کسی جز تو ندانم که بود محرم دوست
گو کم یار برای دل اغیار مگیر
دشمن این نیک پسندد که تو گیری کم دوست
تو که با جانب خصمت به ارادت نظرست
به که ضایع نگذاری طرف معظم دوست
من نه آنم که عدو گفت تو خود دانی نیک
که ندارد دل دشمن خبر از عالم دوست
نی نی ای باد مرو حال من خسته مگوی
تا غباری ننشیند به دل خرم دوست
هر کسی را غم خویشست و دل سعدی را
همه وقتی غم آن تا چه کند با غم دوست
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:12 AM
تا دستها کمر نکنی بر میان دوست
بوسی به کام دل ندهی بر دهان دوست
دانی حیات کشته شمشیر عشق چیست
سیبی گزیدن از رخ چون بوستان دوست
بر ماجرای خسرو و شیرین قلم کشید
شوری که در میان منست و میان دوست
خصمی که تیر کافرش اندر غزا نکشت
خونش بریخت ابروی همچون کمان دوست
دل رفت و دیده خون شد و جان ضعیف ماند
وان هم برای آن که کنم جان فدای دوست
روزی به پای مرکب تازی درافتمش
گر کبر و ناز بازنپیچد عنان دوست
هیهات کام من که برآرد در این طلب
این بس که نام من برود بر زبان دوست
چون جان سپرد نیست به هر صورتی که هست
در کوی عشق خوشتر و بر آستان دوست
با خویشتن همیبرم این شوق تا به خاک
وز خاک سر برآرم و پرسم نشان دوست
فریاد مردمان همه از دست دشمنست
فریاد سعدی از دل نامهربان دوست
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:12 AM
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موییت گرفتاری هست
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست
نه من خام طمع عشق تو میورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست
باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در کلبه عطاری هست
من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست
من از این دلق مرقع به درآیم روزی
تا همه خلق بدانند که زناری هست
همه را هست همین داغ محبت که مراست
که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست
عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند
داستانیست که بر هر سر بازاری هست
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:13 AM
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست
خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد
سر مویی به غلط در همه اندامم نیست
میل آن دانه خالم نظری بیش نبود
چون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست
شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن
بامدادت که نبینم طمع شامم نیست
چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم
به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست
نازنینا مکن آن جور که کافر نکند
ور جهودی بکنم بهره در اسلامم نیست
گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف
من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست
نه به زرق آمدهام تا به ملامت بروم
بندگی لازم اگر عزت و اکرامم نیست
به خدا و به سراپای تو کز دوستیت
خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست
دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی
به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست
سعدیا نامتناسب حیوانی باشد
هر که گوید که دلم هست و دلارامم نیست
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:13 AM
ای دیدنت آسایش و خندیدنت آفت
گوی از همه خوبان بربودی به لطافت
ای صورت دیبای خطایی به نکویی
وی قطره باران بهاری به نظافت
هر ملک وجودی که به شوخی بگرفتی
سلطان خیالت بنشاندی به خلافت
ای سرو خرامان گذری از در رحمت
وی ماه درافشان نظری از رافت
گویند برو تا برود صحبتت از دل
ترسم هوسم بیش کند بعد مسافت
ای عقل نگفتم که تو در عشق نگنجی
در دولت خاقان نتوان کرد خلافت
با قد تو زیبا نبود سرو به نسبت
با روی تو نیکو نبود مه به اضافت
آن را که دلارام دهد وعده کشتن
باید که ز مرگش نبود هیچ مخافت
صد سفره دشمن بنهد طالب مقصود
باشد که یکی دوست بیاید به ضیافت
شمشیر ظرافت بود از دست عزیزان
درویش نباید که برنجد به ظرافت
سعدی چو گرفتار شدی تن به قضا ده
دریا در و مرجان بود و هول و مخافت
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:13 AM
دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت
غمت از سر ننهم گر دلت از ما بگرفت
خال مشکین تو از بنده چرا در خط شد
مگر از دود دلم روی تو سودا بگرفت
دوش چون مشعله شوق تو بگرفت وجود
سایهای در دلم انداخت که صد جا بگرفت
به دم سرد سحرگاهی من بازنشست
هر چراغی که زمین از دل صهبا بگرفت
الغیاث از من دل سوخته ای سنگین دل
در تو نگرفت که خون در دل خارا بگرفت
دل شوریده ما عالم اندیشه ماست
عالم از شوق تو در تاب که غوغا بگرفت
بربود انده تو صبرم و نیکو بربود
بگرفت انده تو جانم و زیبا بگرفت
دل سعدی همه ز ایام بلا پرهیزد
سر زلف تو ندانم به چه یارا بگرفت
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:14 AM
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
یاد تو میرفت و ما عاشق و بیدل بدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت
سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت
مشعلهای برفروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت
عارف مجموع را در پس دیوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت
ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان
راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت
همت سعدی به عشق میل نکردی ولی
می چو فروشد به کام عقل به ناکام رفت
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:14 AM
این که تو داری قیامتست نه قامت
وین نه تبسم که معجزست و کرامت
هر که تماشای روی چون قمرت کرد
سینه سپر کرد پیش تیر ملامت
هر شب و روزی که بی تو میرود از عمر
بر نفسی میرود هزار ندامت
عمر نبود آن چه غافل از تو نشستم
باقی عمر ایستادهام به غرامت
سرو خرامان چو قد معتدلت نیست
آن همه وصفش که میکنند به قامت
چشم مسافر که بر جمال تو افتاد
عزم رحیلش بدل شود به اقامت
اهل فریقین در تو خیره بمانند
گر بروی در حسابگاه قیامت
این همه سختی و نامرادی سعدی
چون تو پسندی سعادتست و سلامت
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:14 AM
خوش میروی به تنها تنها فدای جانت
مدهوش میگذاری یاران مهربانت
آیینهای طلب کن تا روی خود ببینی
وز حسن خود بماند انگشت در دهانت
قصد شکار داری یا اتفاق بستان
عزمی درست باید تا میکشد عنانت
ای گلبن خرامان با دوستان نگه کن
تا بگذرد نسیمی بر ما ز بوستانت
رخت سرای عقلم تاراج شوق کردی
ای دزد آشکارا میبینم از نهانت
هر دم کمند زلفت صیدی دگر بگیرد
پیکان غمزه در دل ز ابروی چون کمانت
دانی چرا نخفتم تو پادشاه حسنی
خفتن حرام باشد بر چشم پاسبانت
ما را نمیبرازد با وصلت آشنایی
مرغی لبقتر از من باید هم آشیانت
من آب زندگانی بعد از تو مینخواهم
بگذار تا بمیرم بر خاک آستانت
من فتنه زمانم وان دوستان که داری
بی شک نگاه دارند از فتنه زمانت
سعدی چو دوست داری آزاد باش و ایمن
ور دشمنی بباشد با هر که در جهانت
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:15 AM
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد
ای بوی آشنایی دانستم از کجایی
پیغام وصل جانان پیوند روح دارد
سودای عشق پختن عقلم نمیپسندد
فرمان عقل بردن عشقم نمیگذارد
باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را
ور نه کدام قاصد پیغام ما گذارد
هم عارفان عاشق دانند حال مسکین
گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد
زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین
بر دل خوشست نوشم بی او نمیگوارد
پایی که برنیارد روزی به سنگ عشقی
گوییم جان ندارد یا دل نمیسپارد
مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق
در روز تیرباران باید که سر نخارد
بیحاصلست یارا اوقات زندگانی
الا دمی که یاری با همدمی برآرد
دانی چرا نشیند سعدی به کنج خلوت
کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:15 AM
مگر نسیم سحر بوی یار من دارد
که راحت دل امیدوار من دارد
به پای سرو درافتادهاند لاله و گل
مگر شمایل قد نگار من دارد
نشان راه سلامت ز من مپرس که عشق
زمام خاطر بیاختیار من دارد
گلا و تازه بهارا تویی که عارض تو
طراوت گل و بوی بهار من دارد
دگر سر من و بالین عافیت هیهات
بدین هوس که سر خاکسار من دارد
به هرزه در سر او روزگار کردم و او
فراغت از من و از روزگار من دارد
مگر به درد دلی بازماندهام یا رب
کدام دامن همت غبار من دارد
به زیر بار تو سعدی چو خر به گل درماند
دلت نسوزد که بیچاره بار من دارد
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:15 AM
آن شکرخنده که پرنوش دهانی دارد
نه دل من که دل خلق جهانی دارد
به تماشای درخت چمنش حاجت نیست
هر که در خانه چنو سرو روانی دارد
کافران از بت بیجان چه تمتع دارند
باری آن بت بپرستند که جانی دارد
ابرویش خم به کمان ماند و قد راست به تیر
کس ندیدم که چنین تیر و کمانی دارد
علت آنست که وقتی سخنی میگوید
ور نه معلوم نبودی که دهانی دارد
حجت آنست که وقتی کمری میبندد
ور نه مفهوم نگشتی که میانی دارد
ای که گفتی مرو اندر پی خون خواره خویش
با کسی گوی که در دست عنانی دارد
عشق داغیست که تا مرگ نیاید نرود
هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد
سعدیا کشتی از این موج به در نتوان برد
که نه بحریست محبت که کرانی دارد
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:15 AM
زنده شود هر که پیش دوست بمیرد
مرده دلست آن که هیچ دوست نگیرد
هر که ز ذوقش درون سینه صفاییست
شمع دلش را ز شاهدی نگزیرد
طالب عشقی دلی چو موم به دست آر
سنگ سیه صورت نگین نپذیرد
صورت سنگین دلی کشنده سعدیست
هر که بدین صورتش کشند نمیرد
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:16 AM
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد
ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
که محب صادق آنست که پاکباز باشد
به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد
سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشد
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی
تو صنم نمیگذاری که مرا نماز باشد
نه چنین حساب کردم چو تو دوست میگرفتم
که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد
دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد
قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران
اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:16 AM
از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد
میبرم جور تو تا وسع و توانم باشد
گر نوازی چه سعادت به از این خواهم یافت
ور کشی زار چه دولت به از آنم باشد
چون مرا عشق تو از هر چه جهان بازاستد
چه غم از سرزنش هر که جهانم باشد
تیغ قهر ار تو زنی قوت روحم گردد
جام زهر ار تو دهی قوت روانم باشد
در قیامت چو سر از خاک لحد بردارم
گرد سودای تو بر دامن جانم باشد
گر تو را خاطر ما نیست خیالت بفرست
تا شبی محرم اسرار نهانم باشد
هر کسی را ز لبت خشک تمنایی هست
من خود این بخت ندارم که زبانم باشد
جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی
سر این دارم اگر طالع آنم باشد
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:16 AM
گر گویمت که سروی سرو این چنین نباشد
ور گویمت که ماهی مه بر زمین نباشد
گر در جهان بگردی و آفاق درنوردی
صورت بدین شگرفی در کفر و دین نباشد
لعلست یا لبانت قندست یا دهانت
تا در برت نگیرم نیکم یقین نباشد
صورت کنند زیبا بر پرنیان و دیبا
لیکن بر ابروانش سحر مبین نباشد
زنبور اگر میانش باشد بدین لطیفی
حقا که در دهانش این انگبین نباشد
گر هر که در جهان را شاید که خون بریزی
با یار مهربانت باید که کین نباشد
گر جان نازنینش در پای ریزی ای دل
در کار نازنینان جان نازنین نباشد
ور زان که دیگری را بر ما همیگزیند
گو برگزین که ما را بر تو گزین نباشد
عشقش حرام بادا بر یار سروبالا
تردامنی که جانش در آستین نباشد
سعدی به هیچ علت روی از تو برنپیچد
الا گرش برانی علت جز این نباشد
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:16 AM
سرمست ز کاشانه به گلزار برآمد
غلغل ز گل و لاله به یک بار برآمد
مرغان چمن نعره زنان دیدم و گویان
زین غنچه که از طرف چمنزار برآمد
آب از گل رخساره او عکس پذیرفت
و آتش به سر غنچه گلنار برآمد
سجاده نشینی که مرید غم او شد
آوازه اش از خانه خمار برآمد
زاهد چو کرامات بت عارض او دید
از چله میان بسته به زنار برآمد
بر خاک چو من بیدل و دیوانه نشاندش
اندر نظر هر که پری وار برآمد
من مفلس از آن روز شدم کز حرم غیب
دیبای جمال تو به بازار برآمد
کام دلم آن بود که جان بر تو فشانم
آن کام میسر شد وین کار برآمد
سعدی چمن آن روز به تاراج خزان داد
کز باغ دلش بوی گل یار برآمد
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:17 AM
آخر ای سنگ دل سیم زنخدان تا چند
تو ز ما فارغ و ما از تو پریشان تا چند
خار در پای گل از دور به حسرت دیدن
تشنه بازآمدن از چشمه حیوان تا چند
گوش در گفتن شیرین تو واله تا کی
چشم در منظر مطبوع تو حیران تا چند
بیم آنست دمادم که برآرم فریاد
صبر پیدا و جگر خوردن پنهان تا چند
تو سر ناز برآری ز گریبان هر روز
ما ز جورت سر فکرت به گریبان تا چند
رنگ دستت نه به حناست که خون دل ماست
خوردن خون دل خلق به دستان تا چند
سعدی از دست تو از پای درآید روزی
طاقت بار ستم تا کی و هجران تا چند
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:17 AM
دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند
هزار فتنه به هر گوشهای برانگیزند
چگونه انس نگیرند با تو آدمیان
که از لطافت خوی تو وحش نگریزند
چنان که در رخ خوبان حلال نیست نظر
حلال نیست که از تو نظر بپرهیزند
غلام آن سر و پایم که از لطافت و حسن
به سر سزاست که پیشش به پای برخیزند
تو قدر خویش ندانی ز دردمندان پرس
کز اشتیاق جمالت چه اشک میریزند
قرار عقل برفت و مجال صبر نماند
که چشم و زلف تو از حد برون دلاویزند
مرا مگوی نصیحت که پارسایی و عشق
دو خصلتند که با یک دگر نیامیزند
رضا به حکم قضا اختیار کن سعدی
که شرط نیست که با زورمند بستیزند
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:19 AM
یار با ما بیوفایی میکند
بیگناه از من جدایی میکند
شمع جانم را بکشت آن بیوفا
جای دیگر روشنایی میکند
میکند با خویش خود بیگانگی
با غریبان آشنایی میکند
جوفروشست آن نگار سنگ دل
با من او گندم نمایی میکند
یار من اوباش و قلاشست و رند
بر من او خود پارسایی میکند
ای مسلمانان به فریادم رسید
کان فلانی بیوفایی میکند
کشتی عمرم شکستست از غمش
از من مسکین جدایی میکند
آن چه با من میکند اندر زمان
آفت دور سمایی میکند
سعدی شیرین سخن در راه عشق
از لبش بوسی گدایی میکند
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:19 AM
ای ساربان آهسته رو کرام جانم میرود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمیماند که خون بر آستانم میرود
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود
او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم میرود
با آن همه بیداد او وین عهد بیبنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود
شب تا سحر مینغنوم و اندرز کس مینشنوم
وین ره نه قاصد میروم کز کف عنانم میرود
گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم میرود
صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم میرود
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:20 AM
چه سروست آن که بالا مینماید
عنان از دست دلها میرباید
که زاد این صورت منظور محبوب
از این صورت ندانم تا چه زاید
اگر صد نوبتش چون قرص خورشید
ببینم آب در چشم من آید
کس اندر عهد ما مانند وی نیست
ولی ترسم به عهد ما نپاید
فراغت زان طرف چندان که خواهی
وزین جانب محبت میفزاید
حدیث عشق جانان گفتنی نیست
و گر گویی کسی همدرد باید
درازای شب از ناخفتگان پرس
که خواب آلوده را کوته نماید
مرا پای گریز از دست او نیست
اگر میبنددم ور میگشاید
رها کن تا بیفتد ناتوانی
که با سرپنجگان زور آزماید
نشاید خون سعدی بی سبب ریخت
ولیکن چون مراد اوست شاید
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:20 AM
چه سروست آن که بالا مینماید
عنان از دست دلها میرباید
که زاد این صورت منظور محبوب
از این صورت ندانم تا چه زاید
اگر صد نوبتش چون قرص خورشید
ببینم آب در چشم من آید
کس اندر عهد ما مانند وی نیست
ولی ترسم به عهد ما نپاید
فراغت زان طرف چندان که خواهی
وزین جانب محبت میفزاید
حدیث عشق جانان گفتنی نیست
و گر گویی کسی همدرد باید
درازای شب از ناخفتگان پرس
که خواب آلوده را کوته نماید
مرا پای گریز از دست او نیست
اگر میبنددم ور میگشاید
رها کن تا بیفتد ناتوانی
که با سرپنجگان زور آزماید
نشاید خون سعدی بی سبب ریخت
ولیکن چون مراد اوست شاید
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:20 AM
نه چندان آرزومندم که وصفش در بیان آید
و گر صد نامه بنویسم حکایت بیش از آن آید
مرا تو جان شیرینی به تلخی رفته از اعضا
الا ای جان به تن بازآ و گر نه تن به جان آید
ملامتها که بر من رفت و سختیها که پیش آمد
گر از هر نوبتی فصلی بگویم داستان آید
چه پروای سخن گفتن بود مشتاق خدمت را
حدیث آن گه کند بلبل که گل با بوستان آید
چه سود آب فرات آن گه که جان تشنه بیرون شد
چو مجنون بر کنار افتاد لیلی با میان آید
من ای گل دوست میدارم تو را کز بوی مشکینت
چنان مستم که گویی بوی یار مهربان آید
نسیم صبح را گفتم تو با او جانبی داری
کز آن جانب که او باشد صبا عنبرفشان آید
گناه توست اگر وقتی بنالد ناشکیبایی
ندانستی که چون آتش دراندازی دخان آید
خطا گفتم به نادانی که جوری میکند عذرا
نمیباید که وامق را شکایت بر زبان آید
قلم خاصیتی دارد که سر تا سینه بشکافی
دگربارش بفرمایی به فرق سر دوان آید
زمین باغ و بستان را به عشق باد نوروزی
بباید ساخت با جوری که از باد خزان آید
گرت خونابه گردد دل ز دست دوستان سعدی
نه شرط دوستی باشد که از دل بر دهان آید
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:21 AM
فتنهام بر زلف و بالای تو ای بدر منیر
قامتست آن یا قیامت عنبرست آن یا عبیر
گم شدم در راه سودا ره نمایا ره نمای
شخصم از پای اندرآمد دستگیرا دستگیر
گر ز پیش خود برانی چون سگ از مسجد مرا
سر ز حکمت برندارم چون مرید از گفت پیر
ناوک فریاد من هر ساعت از مجرای دل
بگذرد از چرخ اطلس همچو سوزن از حریر
چون کنم کز دل شکیبایم ز دلبر ناشکیب
چون کنم کز جان گزیرست و ز جانان ناگزیر
بی تو گر در جنتم ناخوش شراب سلسبیل
با تو گر در دوزخم خرم هوای زمهریر
گر بپرد مرغ وصلت در هوای بخت من
وه که آن ساعت ز شادی چارپر گردم چو تیر
تا روانم هست خواهم راند نامت بر زبان
تا وجودم هست خواهم کند نقشت در ضمیر
گر نبارد فضل باران عنایت بر سرم
لابه بر گردون رسانم چون جهودان در فطیر
بوالعجب شوریدهام سهوم به رحمت درگذار
سهمگن درماندهام جرمم به طاعت درپذیر
آه دردآلود سعدی گر ز گردون بگذرد
در تو کافردل نگیرد ای مسلمانان نفیر
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:21 AM
قیامت باشد آن قامت در آغوش
شراب سلسبیل از چشمه نوش
غلام کیست آن لعبت که ما را
غلام خویش کرد و حلقه در گوش
پری پیکر بتی کز سحر چشمش
نیامد خواب در چشمان من دوش
نه هر وقتم به یاد خاطر آید
که خود هرگز نمیگردد فراموش
حلالش باد اگر خونم بریزد
که سر در پای او خوشتر که بر دوش
نصیحتگوی ما عقلی ندارد
بر او گو در صلاح خویشتن کوش
دهل زیر گلیم از خلق پنهان
نشاید کرد و آتش زیر سرپوش
بیا ای دوست ور دشمن ببیند
چه خواهد کرد گو میبین و میجوش
تو از ما فارغ و ما با تو همراه
ز ما فریاد میآید تو خاموش
حدیث حسن خویش از دیگری پرس
که سعدی در تو حیرانست و مدهوش
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:21 AM
رفتی و نمیشوی فراموش
میآیی و میروم من از هوش
سحرست کمان ابروانت
پیوسته کشیده تا بناگوش
پایت بگذار تا ببوسم
چون دست نمیرسد به آغوش
جور از قبلت مقام عدلست
نیش سخنت مقابل نوش
بیکار بود که در بهاران
گویند به عندلیب مخروش
دوش آن غم دل که مینهفتم
باد سحرش ببرد سرپوش
آن سیل که دوش تا کمر بود
امشب بگذشت خواهد از دوش
شهری متحدثان حسنت
الا متحیران خاموش
بنشین که هزار فتنه برخاست
از حلقه عارفان مدهوش
آتش که تو میکنی محالست
کاین دیگ فرونشیند از جوش
بلبل که به دست شاهد افتاد
یاران چمن کند فراموش
ای خواجه برو به هر چه داری
یاری بخر و به هیچ مفروش
گر توبه دهد کسی ز عشقت
از من بنیوش و پند منیوش
سعدی همه ساله پند مردم
میگوید و خود نمیکند گوش
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:22 AM
گرم قبول کنی ور برانی از بر خویش
نگردم از تو و گر خود فدا کنم سر خویش
تو دانی ار بنوازی و گر بیندازی
چنان که در دلت آید به رای انور خویش
نظر به جانب ما گر چه منتست و ثواب
غلام خویش همیپروری و چاکر خویش
اگر برابر خویش به حکم نگذاری
خیال روی تو نگذاردم از برابر خویش
مرا نصیحت بیگانه منفعت نکند
که راضیم که قفا بینم از ستمگر خویش
حدیث صبر من از روی تو همان مثلست
که صبر طفل به شیر از کنار مادر خویش
رواست گر همه خلق از نظر بیندازی
که هیچ خلق نبینی به حسن و منظر خویش
به عشق روی تو گفتم که جان برافشانم
دگر به شرم درافتادم از محقر خویش
تو سر به صحبت سعدی درآوری هیهات
زهی خیال که من کردهام مصور خویش
چه بر سر آید از این شوق غالبم دانی
همان چه مورچه را بر سر آمد از پر خویش
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:23 AM
گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل
گل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گل
ایا باد سحرگاهی گر این شب روز میخواهی
از آن خورشید خرگاهی برافکن دامن محمل
گر او سرپنجه بگشاید که عاشق میکشم شاید
هزارش صید پیش آید به خون خویش مستعجل
گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من
بگیرند آستین من که دست از دامنش بگسل
ملامتگوی عاشق را چه گوید مردم دانا
که حال غرقه در دریا نداند خفته بر ساحل
به خونم گر بیالاید دو دست نازنین شاید
نه قتلم خوش همیآید که دست و پنجه قاتل
اگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواند
شتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل
ز عقل اندیشهها زاید که مردم را بفرساید
گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل
مرا تا پای میپوید طریق وصل میجوید
بهل تا عقل میگوید زهی سودای بیحاصل
عجایب نقشها بینی خلاف رومی و چینی
اگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافل
در این معنی سخن باید که جز سعدی نیاراید
که هرچ از جان برون آید نشیند لاجرم بر دل
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:23 AM
رفیق مهربان و یار همدم
همه کس دوست میدارند و من هم
نظر با نیکوان رسمیست معهود
نه این بدعت من آوردم به عالم
تو گر دعوی کنی پرهیزگاری
مصدق دارمت والله اعلم
و گر گویی که میل خاطرم نیست
من این دعوی نمیدارم مسلم
حدیث عشق اگر گویی گناهست
گناه اول ز حوا بود و آدم
گرفتار کمند ماه رویان
نه از مدحش خبر باشد نه از ذم
چو دست مهربان بر سینه ریش
به گیتی در ندارم هیچ مرهم
بگردان ساقیا جام لبالب
بیاموز از فلک دور دمادم
اگر دانی که دنیا غم نیرزد
به روی دوستان خوش باش و خرم
غنیمت دان اگر دانی که هر روز
ز عمر مانده روزی میشود کم
منه دل بر سرای عمر سعدی
که بنیادش نه بنیادیست محکم
برو شادی کن ای یار دل افروز
چو خاکت میخورد چندین مخور غم
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:23 AM
روزگاریست که سودازده روی توام
خوابگه نیست مگر خاک سر کوی توام
به دو چشم تو که شوریدهتر از بخت منست
که به روی تو من آشفتهتر از موی توام
نقد هر عقل که در کیسه پندارم بود
کمتر از هیچ برآمد به ترازوی توام
همدمی نیست که گوید سخنی پیش منت
محرمی نیست که آرد خبری سوی توام
چشم بر هم نزنم گر تو به تیرم بزنی
لیک ترسم که بدوزد نظر از روی توام
زین سبب خلق جهانند مرید سخنم
که ریاضت کش محراب دو ابروی توام
دست موتم نکند میخ سراپرده عمر
گر سعادت بزند خیمه به پهلوی توام
تو مپندار کز این در به ملامت بروم
که گرم تیغ زنی بنده بازوی توام
سعدی از پرده عشاق چه خوش میگوید
ترک من پرده برانداز که هندوی توام
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:24 AM
من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم
تو به یک جرعه دیگر ببری از دستم
هر چه کوته نظرانند بر ایشان پیمای
که حریفان ز مل و من ز تأمل مستم
به حق مهر و وفایی که میان من و توست
که نه مهر از تو بریدم نه به کس پیوستم
پیش از آب و گل من در دل من مهر تو بود
با خود آوردم از آن جا نه به خود بربستم
من غلام توام از روی حقیقت لیکن
با وجودت نتوان گفت که من خود هستم
دایما عادت من گوشه نشستن بودی
تا تو برخاستهای از طلبت ننشستم
تو ملولی و مرا طاقت تنهایی نیست
تو جفا کردی و من عهد وفا نشکستم
سعدیا با تو نگفتم که مرو در پی دل
نروم باز گر این بار که رفتم جستم
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:24 AM
از در درآمدی و من از خود به درشدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بیخبر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:24 AM
چنان در قید مهرت پای بندم
که گویی آهوی سر در کمندم
گهی بر درد بی درمان بگریم
گهی بر حال بی سامان بخندم
مرا هوشی نماند از عشق و گوشی
که پند هوشمندان کار بندم
مجال صبر تنگ آمد به یک بار
حدیث عشق بر صحرا فکندم
نه مجنونم که دل بردارم از دوست
مده گر عاقلی ای خواجه پندم
چنین صورت نبندد هیچ نقاش
معاذالله من این صورت نبندم
چه جانها در غمت فرسود و تنها
نه تنها من اسیر و مستمندم
تو هم بازآمدی ناچار و ناکام
اگر بازآمدی بخت بلندم
گر آوازم دهی من خفته در گور
برآساید روان دردمندم
سری دارم فدای خاک پایت
گر آسایش رسانی ور گزندم
و گر در رنج سعدی راحت توست
من این بیداد بر خود میپسندم
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:24 AM
خرامان از درم بازآ کت از جان آرزومندم
به دیدار تو خوشنودم به گفتار تو خرسندم
اگر چه خاطرت با هر کسی پیوندها دارد
مباد آن روز و آن خاطر که من با جز تو پیوندم
کسی مانند من جستی زهی بدعهد سنگین دل
مکن کاندر وفاداری نخواهی یافت مانندم
اگر خود نعمت قارون کسی در پایت اندازد
کجا همتای من باشد که جان در پایت افکندم
به جانت کز میان جان ز جانت دوستتر دارم
به حق دوستی جانا که باور دار سوگندم
مکن رغبت به هر سویی به یاران پراکنده
که من مهر دگر یاران ز هر سویی پراکندم
شراب وصلت اندرده که جام هجر نوشیدم
درخت دوستی بنشان که بیخ صبر برکندم
چو پای از جاده بیرون شد چه نفع از رفتن راهم
چو کار از دست بیرون شد چه سود از دادن پندم
معلم گو ادب کم کن که من ناجنس شاگردم
پدر گو پند کمتر ده که من نااهل فرزندم
به خواری در پیت سعدی چو گرد افتاده میگوید
پسندی بر دلم گردی که بر دامانت نپسندم
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:25 AM
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
تا برفتی ز برم صورت بیجان بودم
نه فراموشیم از ذکر تو خاموش نشاند
که در اندیشه اوصاف تو حیران بودم
بی تو در دامن گلزار نخفتم یک شب
که نه در بادیه خار مغیلان بودم
زنده میکرد مرا دم به دم امید وصال
ور نه دور از نظرت کشته هجران بودم
به تولای تو در آتش محنت چو خلیل
گوییا در چمن لاله و ریحان بودم
تا مگر یک نفسم بوی تو آرد دم صبح
همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم
سعدی از جور فراقت همه روز این میگفت
عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:25 AM
عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم
شاکر نعمت و پرورده احسان بودم
چه کند بنده که بر جور تحمل نکند
بار بر گردن و سر بر خط فرمان بودم
خار عشقت نه چنان پای نشاط آبله کرد
که سر سبزه و پروای گلستان بودم
روز هجرانت بدانستم قدر شب وصل
عجب ار قدر نبود آن شب و نادان بودم
گر به عقبی درم از حاصل دنیا پرسند
گویم آن روز که در صحبت جانان بودم
که پسندد که فراموش کنی عهد قدیم
به وصالت که نه مستوجب هجران بودم
خرم آن روز که بازآیی و سعدی گوید
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:25 AM
نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم
برفت در همه عالم به بی دلی خبرم
نه بخت و دولت آنم که با تو بنشینم
نه صبر و طاقت آنم که از تو درگذرم
من از تو روی نخواهم به دیگری آورد
که زشت باشد هر روز قبله دگرم
بلای عشق تو بر من چنان اثر کردست
که پند عالم و عابد نمیکند اثرم
قیامتم که به دیوان حشر پیش آرند
میان آن همه تشویش در تو مینگرم
به جان دوست که چون دوست در برم باشد
هزار دشمن اگر بر سرند غم نخورم
نشان پیکر خوبت نمیتوانم داد
که در تأمل او خیره میشود بصرم
تو نیز اگر نشناسی مرا عجب نبود
که هر چه در نظر آید از آن ضعیفترم
به جان و سر که نگردانم از وصال تو روی
و گر هزار ملامت رسد به جان و سرم
مرا مگوی که سعدی چرا پریشانی
خیال روی تو بر میکند به یک دگرم
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:26 AM
باز از شراب دوشین در سر خمار دارم
وز باغ وصل جانان گل در کنار دارم
سرمست اگر به سودا برهم زنم جهانی
عیبم مکن که در سر سودای یار دارم
ساقی بیار جامی کز زهد توبه کردم
مطرب بزن نوایی کز توبه عار دارم
سیلاب نیستی را سر در وجود من ده
کز خاکدان هستی بر دل غبار دارم
شستم به آب غیرت نقش و نگار ظاهر
کاندر سراچه دل نقش و نگار دارم
موسی طور عشقم در وادی تمنا
مجروح لن ترانی چون خود هزار دارم
رفتی و در رکابت دل رفت و صبر و دانش
بازآ که نیم جانی بهر نثار دارم
چندم به سر دوانی پرگاروار گردت
سرگشتهام ولیکن پای استوار دارم
عقلی تمام باید تا دل قرار گیرد
عقل از کجا و دل کو تا برقرار دارم
زان می که ریخت عشقت در کام جان سعدی
تا بامداد محشر در سر خمار دارم
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:26 AM
گر به رخسار چو ماهت صنما مینگرم
به حقیقت اثر لطف خدا مینگرم
تا مگر دیده ز روی تو بیابد اثری
هر زمان صد رهت اندر سر و پا مینگرم
تو به حال من مسکین به جفا مینگری
من به خاک کف پایت به وفا مینگرم
آفتابی تو و من ذره مسکین ضعیف
تو کجا و من سرگشته کجا مینگرم
سر زلفت ظلماتست و لبت آب حیات
در سواد سر زلفت به خطا مینگرم
هندوی چشم مبیناد رخ ترک تو باز
گر به چین سر زلفت به خطا مینگرم
راه عشق تو درازست ولی سعدی وار
میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:26 AM
به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم
برو ای طبیبم از سر که دوا نمیپذیرم
همه عمر با حریفان بنشستمی و خوبان
تو بخاستی و نقشت بنشست در ضمیرم
مده ای حکیم پندم که به کار درنبندم
که ز خویشتن گزیرست و ز دوست ناگزیرم
برو ای سپر ز پیشم که به جان رسید پیکان
بگذار تا ببینم که که میزند به تیرم
نه نشاط دوستانم نه فراغ بوستانم
بروید ای رفیقان به سفر که من اسیرم
تو در آب اگر ببینی حرکات خویشتن را
به زبان خود بگویی که به حسن بینظیرم
تو به خواب خوش بیاسای و به عیش و کامرانی
که نه من غنودهام دوش و نه مردم از نفیرم
نه توانگران ببخشند فقیر ناتوان را
نظری کن ای توانگر که به دیدنت فقیرم
اگرم چو عود سوزی تن من فدای جانت
که خوشست عیش مردم به روایح عبیرم
نه تو گفتهای که سعدی نبرد ز دست من جان
نه به خاک پای مردان چو تو میکشی نمیرم
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:26 AM
وه که در عشق چنان میسوزم
که به یک شعله جهان میسوزم
شمع وش پیش رخ شاهد یار
دم به دم شعله زنان میسوزم
سوختم گر چه نمییارم گفت
که من از عشق فلان میسوزم
رحمتی کن که به سر میگردم
شفقتی بر که به جان میسوزم
با تو یاران همه در ناز و نعیم
من گنه کارم از آن میسوزم
سعدیا ناله مکن گر نکنم
کس نداند که نهان میسوزم
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:27 AM
یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم
زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم
گر قصد جفا داری اینک من و اینک سر
ور راه وفا داری جان در قدمت ریزم
بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد
من بعد بدان شرطم کز توبه بپرهیزم
سیم دل مسکینم در خاک درت گم شد
خاک سر هر کویی بی فایده میبیزم
در شهر به رسوایی دشمن به دفم برزد
تا بر دف عشق آمد تیر نظر تیزم
مجنون رخ لیلی چون قیس بنی عامر
فرهاد لب شیرین چون خسرو پرویزم
گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز
فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم
گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینم
ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم
با یاد تو گر سعدی در شعر نمیگنجد
چون دوست یگانه شد با غیر نیامیزم
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:27 AM
بار فراق دوستان بس که نشست بر دلم
میروم و نمیرود ناقه به زیر محملم
بار بیفکند شتر چون برسد به منزلی
بار دلست همچنان ور به هزار منزلم
ای که مهار میکشی صبر کن و سبک مرو
کز طرفی تو میکشی وز طرفی سلاسلم
بارکشیده جفا پرده دریده هوا
راه ز پیش و دل ز پس واقعهایست مشکلم
معرفت قدیم را بعد حجاب کی شود
گر چه به شخص غایبی در نظری مقابلم
آخر قصد من تویی غایت جهد و آرزو
تا نرسم ز دامنت دست امید نگسلم
ذکر تو از زبان من فکر تو از جنان من
چون برود که رفتهای در رگ و در مفاصلم
مشتغل توام چنان کز همه چیز غایبم
مفتکر توام چنان کز همه خلق غافلم
گر نظری کنی کند کشته صبر من ورق
ور نکنی چه بر دهد بیخ امید باطلم
سنت عشق سعدیا ترک نمیدهی بلی
کی ز دلم به دررود خوی سرشته در گلم
داروی درد شوق را با همه علم عاجزم
چاره کار عشق را با همه عقل جاهلم
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:27 AM
تا خبر دارم از او بیخبر از خویشتنم
با وجودش ز من آواز نیاید که منم
پیرهن میبدرم دم به دم از غایت شوق
که وجودم همه او گشت و من این پیرهنم
ای رقیب این همه سودا مکن و جنگ مجوی
برکنم دیده که من دیده از او برنکنم
خود گرفتم که نگویم که مرا واقعهایست
دشمن و دوست بدانند قیاس از سخنم
در همه شهر فراهم ننشست انجمنی
که نه من در غمش افسانه آن انجمنم
برشکست از من و از رنج دلم باک نداشت
من نه آنم که توانم که از او برشکنم
گر همین سوز رود با من مسکین در گور
خاک اگر بازکنی سوخته یابی کفنم
گر به خون تشنهای اینک من و سر باکی نیست
که به فتراک تو به زان که بود بر بدنم
مرد و زن گر به جفا کردن من برخیزند
گر بگردم ز وفای تو نه مردم که زنم
شرط عقلست که مردم بگریزند از تیر
من گر از دست تو باشد مژه بر هم نزنم
تا به گفتار درآمد دهن شیرینت
بیم آنست که شوری به جهان درفکنم
لب سعدی و دهانت ز کجا تا به کجا
این قدر بس که رود نام لبت بر دهنم
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:28 AM
آن دوست که من دارم وان یار که من دانم
شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم
بخت این نکند با من کان شاخ صنوبر را
بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم
ای روی دلارایت مجموعه زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم
دریاب که نقشی ماند از طرح وجود من
چون یاد تو میآرم خود هیچ نمیمانم
با وصل نمیپیچم وز هجر نمینالم
حکم آن چه تو فرمایی من بنده فرمانم
ای خوبتر از لیلی بیمست که چون مجنون
عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم
یک پشت زمین دشمن گر روی به من آرند
از روی تو بیزارم گر روی بگردانم
در دام تو محبوسم در دست تو مغلوبم
وز ذوق تو مدهوشم در وصف تو حیرانم
دستی ز غمت بر دل پایی ز پیت در گل
با این همه صبرم هست وز روی تو نتوانم
در خفیه همینالم وین طرفه که در عالم
عشاق نمیخسبند از ناله پنهانم
بینی که چه گرم آتش در سوخته میگیرد
تو گرمتری ز آتش من سوخته تر ز آنم
گویند مکن سعدی جان در سر این سودا
گر جان برود شاید من زنده به جانانم
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:28 AM
آن نه رویست که من وصف جمالش دانم
این حدیث از دگری پرس که من حیرانم
همه بینند نه این صنع که من میبینم
همه خوانند نه این نقش که من میخوانم
آن عجب نیست که سرگشته بود طالب دوست
عجب اینست که من واصل و سرگردانم
سرو در باغ نشانند و تو را بر سر و چشم
گر اجازت دهی ای سرو روان بنشانم
عشق من بر گل رخسار تو امروزی نیست
دیر سالست که من بلبل این بستانم
به سرت کز سر پیمان محبت نروم
گر بفرمایی رفتن به سر پیکانم
باش تا جان برود در طلب جانانم
که به کاری به از این بازنیاید جانم
هر نصیحت که کنی بشنوم ای یار عزیز
صبرم از دوست مفرمای که من نتوانم
عجب از طبع هوسناک منت میآید
من خود از مردم بی طبع عجب میمانم
گفته بودی که بود در همه عالم سعدی
من به خود هیچ نیم هر چه تو گویی آنم
گر به تشریف قبولم بنوازی ملکم
ور به تازانه قهرم بزنی شیطانم
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:28 AM
گر دست دهد هزار جانم
در پای مبارکت فشانم
آخر به سرم گذر کن ای دوست
انگار که خاک آستانم
هر حکم که بر سرم برانی
سهلست ز خویشتن مرانم
تو خود سر وصل ما نداری
من عادت بخت خویش دانم
هیهات که چون تو شاهبازی
تشریف دهد به آشیانم
گر خانه محقرست و تاریک
بر دیده روشنت نشانم
گر نام تو بر سرم بگویند
فریاد برآید از روانم
شب نیست که در فراق رویت
زاری به فلک نمیرسانم
آخر نه من و تو دوست بودیم
عهد تو شکست و من همانم
من مهره مهر تو نریزم
الا که بریزد استخوانم
من ترک وصال تو نگویم
الا به فراق جسم و جانم
مجنونم اگر بهای لیلی
ملک عرب و عجم ستانم
شیرین زمان تویی به تحقیق
من بنده خسرو زمانم
شاهی که ورا رسد که گوید
مولای اکابر جهانم
ایوان رفیعش آسمان را
گوید تو زمین من آسمانم
دانی که ستم روا ندارد
مگذار که بشنود فغانم
هر کس به زمان خویشتن بود
من سعدی آخرالزمانم
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:28 AM
ما همه چشمیم و تو نور ای صنم
چشم بد از روی تو دور ای صنم
روی مپوشان که بهشتی بود
هر که ببیند چو تو حور ای صنم
حور خطا گفتم اگر خواندمت
ترک ادب رفت و قصور ای صنم
تا به کرم خرده نگیری که من
غایبم از ذوق حضور ای صنم
روی تو بر پشت زمین خلق را
موجب فتنهست و فتور ای صنم
این همه دلبندی و خوبی تو را
موضع نازست و غرور ای صنم
سروبنی خاسته چون قامتت
تا ننشینیم صبور ای صنم
این همه طوفان به سرم میرود
از جگری همچو تنور ای صنم
سعدی از این چشمه حیوان که خورد
سیر نگردد به مرور ای صنم
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:29 AM
ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینم
بجز رویت نمیخواهم که روی هیچ کس بینم
من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم
تو را من دوست میدارم خلاف هر که در عالم
اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم
و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم
که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم
برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد
که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم
ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم
کنون امید بخشایش همیدارم که مسکینم
دلی چون شمع میباید که بر جانم ببخشاید
که جز وی کس نمیبینم که میسوزد به بالینم
تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمیآید
روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم
رقیب انگشت میخاید که سعدی چشم بر هم نه
مترس ای باغبان از گل که میبینم نمیچینم
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:29 AM
یا رب آن رویست یا برگ سمن
یا رب آن قدست یا سرو چمن
بر سمن کس دید جعد مشکبار
در چمن کس دید سرو سیمتن
عقل چون پروانه گردید و نیافت
چون تو شمعی در هزاران انجمن
سخت مشتاقیم پیمانی بکن
سخت مجروحیم پیکانی بکن
وه کدامت زین همه شیرینترست
خنده یا رفتار یا لب یا سخن
گر سر ما خواهی اینک جان و سر
ور سر ما داری اینک مال و تن
گر نوازی ور کشی فرمان تو راست
بندهایم اینک سر و تیغ و کفن
صعقه میخواهی حجابی درگذار
فتنه میجویی نقابی برفکن
من کیم کان جا که کوی عشق توست
در نمیگنجد حدیث ما و من
ای ز وصلت خانهها دارالشفا
وی ز هجرت بیتها بیت الحزن
وقت آن آمد که خاک مرده را
باد ریزد آب حیوان در دهن
پاره گرداند زلیخای صبا
صبحدم بر یوسف گل پیرهن
نطفه شبنم در ارحام زمین
شاهد گل گشت و طفل یاسمن
فیح ریحانست یا بوی بهشت
خاک شیرازست یا باد ختن
برگذر تا خیره گردد سروبن
درنگر تا تیره گردد نسترن
بارگاه زاهدان درهم نورد
کارگاه صوفیان درهم شکن
شاهدان چستند ساقی گو بیار
عاشقان مستند مطرب گو بزن
سغبه خلقم چو صوفی در کنش
شهره شهرم چو غازی بر رسن
تربیت را حله گو در ما مپوش
عافیت را پرده گو بر ما متن
چرخ با صد چشم چون روی تو دید
صد زبان میخواست تا گوید حسن
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:29 AM
در وصف نیاید که چه شیرین دهنست آن
اینست که دور از لب و دندان منست آن
عارض نتوان گفت که دور قمرست این
بالا نتوان خواند که سرو چمنست آن
در سرو رسیدست ولیکن به حقیقت
از سرو گذشتست که سیمین بدنست آن
هرگز نبود جسم بدین حسن و لطافت
گویی همه روحست که در پیرهنست آن
خالست بر آن صفحه سیمین بناگوش
یا نقطهای از غالیه بر یاسمنست آن
فی الجمله قیامت تویی امروز در آفاق
در چشم تو پیداست که باب فتنست آن
گفتم که دل از چنبر زلفت برهانم
ترسم نرهانم که شکن بر شکنست آن
هر کس که به جان آرزوی وصل تو دارد
دشوار برآید که محقر ثمنست آن
مردی که ز شمشیر جفا روی بتابد
در کوی وفا مرد مخوانش که زنست آن
گر خسته دلی نعره زند بر سر کویی
عیبش نتوان گفت که بی خویشتنست آن
نزدیک من آنست که هر جرم و خطایی
کز صاحب وجه حسن آید حسنست آن
سعدی سر سودای تو دارد نه سر خویش
هر جامه که عیار بپوشد کفنست آن
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:30 AM
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران
هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران
با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران
ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران
چندین که برشمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران
سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل
بیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران
چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت
باقی نمیتوان گفت الا به غمگساران
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:30 AM
دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران
دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران
نصیحتگوی را از من بگو ای خواجه دم درکش
چو سیل از سر گذشت آن را چه میترسانی از باران
گر آن ساقی که مستان راست هشیاران بدیدندی
ز توبه توبه کردندی چو من بر دست خماران
گرم با صالحان بی دوست فردا در بهشت آرند
همان بهتر که در دوزخ کنندم با گنهکاران
چه بویست این که عقل از من ببرد و صبر و هشیاری
ندانم باغ فردوسست یا بازار عطاران
تو با این مردم کوته نظر در چاه کنعانی
به مصر آ تا پدید آیند یوسف را خریداران
الا ای باد شبگیری بگوی آن ماه مجلس را
تو آزادی و خلقی در غم رویت گرفتاران
گر آن عیار شهرآشوب روزی حال من پرسد
بگو خوابش نمیگیرد به شب از دست عیاران
گرت باری گذر باشد نگه با جانب ما کن
نپندارم که بد باشد جزای خوب کرداران
کسان گویند چون سعدی جفا دیدی تحول کن
رها کن تا بمیرم بر سر کوی وفاداران
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:30 AM
دست با سرو روان چون نرسد در گردن
چارهای نیست بجز دیدن و حسرت خوردن
آدمی را که طلب هست و توانایی نیست
صبر اگر هست و گر نیست بباید کردن
بند بر پای توقف چه کند گر نکند
شرط عشقست بلا دیدن و پای افشردن
روی در خاک در دوست بباید مالید
چون میسر نشود روی به روی آوردن
نیم جانی چه بود تا ندهد دوست به دوست
که به صد جان دل جانان نتوان آزردن
سهل باشد سخن سخت که خوبان گویند
جور شیرین دهنان تلخ نباشد بردن
هیچ شک مینکنم کهوی مشکین تتار
شرم دارد ز تو مشکین خط آهوگردن
روزی اندر سر کار تو کنم جان عزیز
پیش بالای تو باری چو بباید مردن
سعدیا دیده نگه داشتن از صورت خوب
نه چنانست که دل دادن و جان پروردن
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:31 AM
آخر نگهی به سوی ما کن
دردی به ارادتی دوا کن
بسیار خلاف عهد کردی
آخر به غلط یکی وفا کن
ما را تو به خاطری همه روز
یک روز تو نیز یاد ما کن
این قاعده خلاف بگذار
وین خوی معاندت رها کن
برخیز و در سرای دربند
بنشین و قبای بسته وا کن
آن را که هلاک میپسندی
روزی دو به خدمت آشنا کن
چون انس گرفت و مهر پیوست
بازش به فراق مبتلا کن
سعدی چو حریف ناگزیرست
تن درده و چشم در قضا کن
شمشیر که میزند سپر باش
دشنام که میدهد دعا کن
زیبا نبود شکایت از دوست
زیبا همه روز گو جفا کن
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:31 AM
ای روی تو راحت دل من
چشم تو چراغ منزل من
آبیست محبت تو گویی
کمیختهاند با گل من
شادم به تو مرحبا و اهلا
ای بخت سعید مقبل من
با تو همه برگها مهیاست
بی تو همه هیچ حاصل من
گویی که نشستهای شب و روز
هر جا که تویی مقابل من
گفتم که مگر نهان بماند
آنچ از غم توست بر دل من
بعد از تو هزار نوبت افسوس
بر دور حیات باطل من
هر جا که حکایتی و جمعی
هنگامه توست و محفل من
گر تیغ زند به دست سیمین
تا خون چکد از مفاصل من
کس را به قصاص من مگیرید
کز من بحلست قاتل من
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:31 AM
وه که جدا نمیشود نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من
ناله زیر و زار من زارترست هر زمان
بس که به هجر میدهد عشق تو گوشمال من
نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو
دست نمای خلق شد قامت چون هلال من
پرتو نور روی تو هر نفسی به هر کسی
میرسد و نمیرسد نوبت اتصال من
خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند
هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من
برگذری و ننگری بازنگر که بگذرد
فقر من و غنای تو جور تو و احتمال من
چرخ شنید نالهام گفت منال سعدیا
کاه تو تیره میکند آینه جمال من
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:31 AM
چه روی و موی و بناگوش و خط و خالست این
چه قد و قامت و رفتار و اعتدالست این
کسی که در همه عمر این صفت مطالعه کرد
به دیگری نگرد یا به خود محالست این
کمال حسن وجودت ز هر که پرسیدم
جواب داد که در غایت کمالست این
نماز شام به بام ار کسی نگاه کند
دو ابروان تو گوید مگر هلالست این
لبت به خون عزیزان که میخوری لعلست
تو خود بگوی که خون میخوری حلالست این
چنان به یاد تو شادم که فرق مینکنم
ز دوستی که فراقست یا وصالست این
شبی خیال تو گفتم ببینم اندر خواب
ولی ز فکر تو خواب آیدم خیالست این
درازنای شب از چشم دردمندان پرس
عزیز من که شبی یا هزار سالست این
قلم به یاد تو در میچکاند از دستم
مداد نیست کز او میرود زلالست این
کسان به حال پریشان سعدی از غم عشق
زنخ زنند و ندانند تا چه حالست این
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:32 AM
ای چشم تو دلفریب و جادو
در چشم تو خیره چشم آهو
در چشم منی و غایب از چشم
زان چشم همیکنم به هر سو
صد چشمه ز چشم من گشاید
چون چشم برافکنم بر آن رو
چشمم بستی به زلف دلبند
هوشم بردی به چشم جادو
هر شب چو چراغ چشم دارم
تا چشم من و چراغ من کو
این چشم و دهان و گردن و گوش
چشمت مرساد و دست و بازو
مه گر چه به چشم خلق زیباست
تو خوبتری به چشم و ابرو
با این همه چشم زنگی شب
چشم سیه تو راست هندو
سعدی بدو چشم تو که دارد
چشمی و هزار دانه لولو
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:32 AM
سرمست بتی لطیف ساده
در دست گرفته جام باده
در مجلس بزم باده نوشان
بسته کمر و قبا گشاده
افتاده زمین به حضرت او
گردونش به خدمت ایستاده
خورشید و مهش ز خوبرویی
سر بر خط بندگی نهاده
خورشید که شاه آسمانست
در عرصه حسن او پیاده
وه وه که بزرگوار حوریست
از روزن جنت اوفتاده
لعلش چو عقیق گوهرآگین
زلفش چو کمند تاب داده
در گلشن بوستان رویش
زنگی بچگان ز ماه زاده
سعدی نرسد به یار هرگز
کو شرمگنست و یار ساده
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:32 AM
خرم آن روز که چون گل به چمن بازآیی
یا به بستان به در حجره من بازآیی
گلبن عیش من آن روز شکفتن گیرد
که تو چون سرو خرامان به چمن بازآیی
شمع من روز نیامد که شبم بفروزی
جان من وقت نیامد که به تن بازآیی
آب تلخست مدامم چو صراحی در حلق
تا تو یک روز چو ساغر به دهن بازآیی
کی به دیدار من ای مهرگسل برخیزی
کی به گفتار من ای عهدشکن بازآیی
مرغ سیر آمدهای از قفس صحبت و من
دام زاری بنهم بو که به من بازآیی
من خود آن بخت ندارم که به تو پیوندم
نه تو آن لطف نداری که به من بازآیی
سعدی آن دیو نباشد که به افسون برود
هیچت افتد که چو مردم به سخن بازآیی
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:32 AM
تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی
دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی
ملامتگوی بیحاصل ترنج از دست نشناسد
در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمایی
به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را
تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی
چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید
مرا در رویت از حیرت فروبستهست گویایی
تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی
که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدایی
تو صاحب منصبی جانا ز مسکینان نیندیشی
تو خواب آلودهای بر چشم بیداران نبخشایی
گرفتم سرو آزادی نه از ماء مهین زادی
مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مایی
دعایی گر نمیگویی به دشنامی عزیزم کن
که گر تلخست شیرینست از آن لب هر چه فرمایی
گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد
چو پایانم برفت اکنون بدانستم که دریایی
تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش
مگس جایی نخواهد رفتن از دکان حلوایی
قیامت میکنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن
مسلم نیست طوطی را در ایامت شکرخایی
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:33 AM
تو پری زاده ندانم ز کجا میآیی
کادمیزاده نباشد به چنین زیبایی
راست خواهی نه حلالست که پنهان دارند
مثل این روی و نشاید که به کس بنمایی
سرو با قامت زیبای تو در مجلس باغ
نتواند که کند دعوی همبالایی
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست
عیبت آنست که بر بنده نمیبخشایی
به خدا بر تو که خون من بیچاره مریز
که من آن قدر ندارم که تو دست آلایی
بی رخت چشم ندارم که جهانی بینم
به دو چشمت که ز چشمم مرو ای بینایی
نه مرا حسرت جاست و نه اندیشه مال
همه اسباب مهیاست تو در میبایی
بر من از دست تو چندان که جفا میآید
خوشتر و خوبتر اندر نظرم میآیی
دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست
چاره بعد از تو ندانیم بجز تنهایی
ور به خواری ز در خویش برانی ما را
همچنان شکر کنیمت که عزیز مایی
من از این در به جفا روی نخواهم پیچید
گر ببندی تو به روی من و گر بگشایی
چه کند داعی دولت که قبولش نکنند
ما حریصیم به خدمت تو نمیفرمایی
سعدیا دختر انفاس تو بس دل ببرد
به چنین زیور معنی که تو میآرایی
باد نوروز که بوی گل و سنبل دارد
لطف این باد ندارد که تو میپیمایی
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:33 AM
چه رویست آن که دیدارش ببرد از من شکیبایی
گواهی میدهد صورت بر اخلاقش به زیبایی
نگارینا به هر تندی که میخواهی جوابم ده
اگر تلخ اتفاق افتد به شیرینی بیندایی
دگر چون ناشکیبایی ببینم صادقش خوانم
که من در نفس خویش از تو نمیبینم شکیبایی
از این پس عیب شیدایان نخواهم کرد و مسکینان
که دانشمند از این صورت برآرد سر به شیدایی
چنانم در دلی حاضر که جان در جسم و خون در رگ
فراموشم نهای وقتی که دیگر وقت یاد آیی
شبی خوش هر که میخواهد که با جانان به روز آرد
بسی شب روز گرداند به تاریکی و تنهایی
بیار ای لعبت ساقی بگو ای کودک مطرب
که صوفی در سماع آمد دوتایی کرد یکتایی
سخن پیدا بود سعدی که حدش تا کجا باشد
زبان درکش که منظورت ندارد حد زیبایی
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:33 AM
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:34 AM
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد
بزه کردی و نکردند مذنان ثوابی
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی
نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم
که به روی دوست ماند که برافکند نقابی
سرم از خدای خواهد که به پایش اندرافتد
که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی
دل من نه مرد آنست که با غمش برآید
مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی
نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری
تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی
دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی
عجبست اگر نگردد که بگردد آسیابی
برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن
که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:34 AM
که دست تشنه میگیرد به آبی
خداوندان فضل آخر ثوابی
توقع دارم از شیرین زبانت
اگر تلخست و گر شیرین جوابی
تو خود نایی و گر آیی بر من
بدان ماند که گنجی در خرابی
به چشمانت که گر زهرم فرستی
چنان نوشم که شیرینتر شرابی
اگر سروی به بالای تو باشد
نباشد بر سر سرو آفتابی
پری روی از نظر غایب نگردد
اگر صد بار بربندد نقابی
بدان تا یک نفس رویت ببینم
شب و روز آرزومندم به خوابی
امیدم هست اگر عطشان نمیرد
که بازآید به جوی رفته آبی
هلاک خویشتن میخواهد آن مور
که خواهد پنجه کردن با عقابی
شبی دانم که در زندان هجران
سحرگاهم به گوش آید خطابی
که سعدی چون فراق ما کشیدی
نخواهی دید در دوزخ عذابی
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:34 AM
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:34 AM
مکن سرگشته آن دل را که دست آموز غم کردی
به زیر پای هجرانش لگدکوب ستم کردی
قلم بر بیدلان گفتی نخواهم راند و هم راندی
جفا بر عاشقان گفتی نخواهم کرد و هم کردی
بدم گفتی و خرسندم عفاک الله نکو گفتی
سگم خواندی و خشنودم جزاک الله کرم کردی
چه لطفست این که فرمودی مگر سبق اللسان بودت
چه حرفست این که آوردی مگر سهوالقلم کردی
عنایت با من اولیتر که تأدیب جفا دیدم
گل افشان بر سر من کن که خارم در قدم کردی
غنیمت دان اگر روزی به شادی دررسی ای دل
پس از چندین تحملها که زیر بار غم کردی
شب غمهای سعدی را مگر هنگام روز آمد
که تاریک و ضعیفش چون چراغ صبحدم کردی
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:35 AM
نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی
که ما را بیش از این طاقت نماندست آرزومندی
غریب از خوی مطبوعت که روی از بندگان پوشی
بدیع از طبع موزونت که در بر دوستان بندی
تو خرسند و شکیبایی چنینت در خیال آید
که ما را همچنین باشد شکیبایی و خرسندی
نگفتی بیوفا یارا که از ما نگسلی هرگز
مگر در دل چنین بودت که خود با ما نپیوندی
زهی آسایش و رحمت نظر را کش تو منظوری
زهی بخشایش و دولت پدر را کش تو فرزندی
شکار آن گه توان کشتن که محکم در کمند آید
چو بیخ مهر بنشاندم درخت وصل برکندی
نمودی چند بار از خود که حافظ عهد و پیمانم
کنونت بازدانستم که ناقض عهد و سوگندی
مرا زین پیش در خلوت فراغت بود و جمعیت
تو در جمع آمدی ناگاه و مجموعان پراکندی
گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر میخواهم
که از من خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی
ترش بنشین و تیزی کن که ما را تلخ ننماید
چه میگویی چنین شیرین که شوری در من افکندی
شکایت گفتن سعدی مگر با دست نزدیکت
که او چون رعد مینالد تو همچنان برق میخندی
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:35 AM
تا کی ای آتش سودا به سرم برخیزی
تا کی ای ناله زار از جگرم برخیزی
تا کی ای چشمه سیماب که در چشم منی
از غم دوست به روی چو زرم برخیزی
یک زمان دیده من ره به سوی خواب برد
ای خیال ار شبی از رهگذرم برخیزی
ای دل از بهر چه خونابه شدی در بر من
زود باشد که تو نیز از نظرم برخیزی
به چه دانش زنی ای مرغ سحر نوبت روز
که نه هر صبح به آه سحرم برخیزی
ای غم از همنفسی تو ملالم بگرفت
هیچت افتد که خدا را ز سرم برخیزی
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:36 AM
روی بپوش ای قمر خانگی
تا نکشد عقل به دیوانگی
بلعجبیهای خیالت ببست
چشم خردمندی و فرزانگی
با تو بباشم به کدام آبروی
یا بگریزم به چه مردانگی
با تو برآمیختنم آرزوست
وز همه کس وحشت و بیگانگی
پرده برانداز شبی شمع وار
تا همه سوزیم به پروانگی
یا ببرد خانه سعدی خیال
یا ببرد دوست به همخانگی
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:36 AM
تو کدامی و چه نامی که چنین خوب خرامی
خون عشاق حلالست زهی شوخ حرامی
بیم آنست دمادم که چو پروانه بسوزم
از تغابن که تو چون شمع چرا شاهد عامی
فتنه انگیزی و خون ریزی و خلقی نگرانت
که چه شیرین حرکاتی و چه مطبوع کلامی
مگر از هیت شیرین تو میرفت حدیثی
نیشکر گفت کمر بستهام اینک به غلامی
کافر ار قامت همچون بت سنگین تو بیند
بار دیگر نکند سجده بتهای رخامی
بنشین یک نفس ای فتنه که برخاست قیامت
فتنه نادر بنشیند چو تو در حال قیامی
بلعجب باشد از این خلق که رویت چو مه نو
مینمایند به انگشت و تو خود بدر تمامی
کس نیارد که کند جور در اقبال اتابک
تو چنین سرکش و بیچاره کش از خیل کدامی
آفت مجلس و میدان و هلاک زن و مردی
فتنه خانه و بازار و بلای در و بامی
در سر کار تو کردم دل و دین با همه دانش
مرغ زیرک به حقیقت منم امروز و تو دامی
طاقتم نیست ز هر بیخبری سنگ ملامت
که تو در سینه سعدی چو چراغ از پس جامی
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:36 AM
بر آنم گر تو بازآیی که در پایت کنم جانی
و زین کمتر نشاید کرد در پای تو قربانی
امید از بخت میدارم بقای عمر چندانی
کز ابر لطف بازآید به خاک تشنه بارانی
میان عاشق و معشوق اگر باشد بیابانی
درخت ارغوان روید به جای هر مغیلانی
مگر لیلی نمیداند که بی دیدار میمونش
فراخای جهان تنگست بر مجنون چو زندانی
دریغا عهد آسانی که مقدارش ندانستم
ندانی قدر وصل الا که درمانی به هجرانی
نه در زلف پریشانت من تنها گرفتارم
که دل دربند او دارد به هر مویی پریشانی
چه فتنهست این که در چشمت به غارت میبرد دلها
تویی در عهد ما گر هست در شیراز فتانی
نشاید خون سعدی را به باطل ریختن حقا
بیا سهلست اگر داری به خط خواجه فرمانی
زمان رفته بازآید ولیکن صبر میباید
که مستخلص نمیگردد بهاری بی زمستانی
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:37 AM
امروز چنانی ای پری روی
کز ماه به حسن میبری گوی
میآیی و در پی تو عشاق
دیوانه شده دوان به هر سوی
اینک من و زنگیان کافر
وان ملعب لعبتان جادوی
آورده ز غمزه سحر در چشم
درداده ز فتنه تاب در موی
وز بهر شکار دل نهاده
تیر مژه در کمان ابروی
نرخ گل و گلشکر شکسته
زان چهره خوب و لعل دلجوی
چاکر شده شه اخترانت
شیر فلک شده سگ کوی
بر بام سراچه جمالت
کیوان شده پاسبان هندوی
عارض به مثل چو برگ نسرین
بالا به صفت چو سرو خودروی
گویی به چه شانه کردهای زلف
یا خود به چه آب شستهای روی
کز روی به لاله میدهی رنگ
وز زلف به مشک میدهی بوی
چون سعدی صد هزار بلبل
گلزار رخ تو را غزل گوی
تووت فرنگی
20th March 2011, 10:37 AM
ای سرو بلند قامت دوست
وه وه که شمایلت چه نیکوست
در پای لطافت تو میراد
هر سرو سهی که بر لب جوست
نازک بدنی که مینگنجد
در زیر قبا چو غنچه در پوست
مه پاره به بام اگر برآید
که فرق کند که ماه یا اوست؟
آن خرمن گل نه گل که باغست
نه باغ ارم که باغ مینوست
آن گوی معنبرست در جیب
یا بوی دهان عنبرین بوست
در حلقهی صولجان زلفش
بیچاره دل اوفتاده چون گوست
میسوزد و همچنان هوادار
میمیرد و همچنان دعاگوست
خون دل عاشقان مشتاق
در گردن دیدهی بلاجوست
من بندهی لعبتان سیمین
کاخر دل آدمی نه از روست
بسیار ملامتم بکردند
کاندر پی او مرو که بدخوست
ای سخت دلان سست پیمان
این شرط وفا بود که بیدوست
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهی کار خویش گیرم
****
در عهد تو ای نگار دلبند
بس عهد که بشکنند و سوگند
دیگر نرود به هیچ مطلوب
خاطر که گرفت با تو پیوند
از پیش تو راه رفتنم نیست
همچون مگس از برابر قند
عشق آمد و رسم عقل برداشت
شوق آمد و بیخ صبر برکند
در هیچ زمانهای نزادست
مادر به جمال چون تو فرزند
با دست نصیحت رفیقان
و اندوه فراق کوه الوند
من نیستم ار کسی دگر هست
از دوست به یاد دوست خرسند
تووت فرنگی
21st March 2011, 01:15 PM
هر آن دردی که دلدارم فرستد
شفای جان بیمارم فرستد
چو درمان است درد او دلم را
سزد گر درد بسیارم فرستد
اگر بی او دمی از دل برآرم
که داند تا چه تیمارم فرستد
وگر در عشق او از جان برآیم
هزاران جان به ایثارم فرستد
وگر در جویم از دریای وصلش
به دریا در نگونسارم فرستد
وگر از راز او رمزی بگویم
ز غیرت بر سر دارم فرستد
چو در دیرم دمی حاضر نبیند
ز مسجد سوی خمارم فرستد
چو دام زرق بیند در برم دلق
بسوزد دلق و زنارم فرستد
چو گبر نفس بیند در نهادم
به آتشگاه کفارم فرستد
به دیرم درکشد تا مست گردم
به صد عبرت به بازارم فرستد
چو بی کارم کند از کار عالم
پس آنگه از پی کارم فرستد
چو در خدمت چنان گردم که باید
به خلوت پیش عطارم فرستد
تووت فرنگی
21st March 2011, 01:16 PM
هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد
تا بو که چو روز آید بر وی گذرت افتد
کار دو جهان من جاوید نکو گردد
گر بر من سرگردان یک دم نظرت افتد
از دست چو من عاشق دانی که چه برخیزد
کاید به سر کویت در خاک درت افتد
گر عاشق روی خود سرگشته همی خواهی
حقا که اگر از من سرگشتهترت افتد
این است گناه من کت دوست همی دارم
خطی به گناه من درکش اگرت افتد
دانم که بدت افتد زیرا که دلم بردی
ور در تو رسد آهم از بد بترت افتد
گر تو همه سیمرغی از آه دلم میترس
کاتش ز دلم ناگه در بال و پرت افتد
خون جگرم خوردی وز خویش نپرسیدی
آخر چکنی جانا گر بر جگرت افتد
پا بر سر درویشان از کبر منه یارا
در طشت فنا روزی بی تیغ سرت افتد
بیچاره من مسکین در دست تو چون مومم
بیچاره تو گر روزی مردی به سرت افتد
هش دار که این ساعت طوطی خط سبزت
میآید و میجوشد تا بر شکرت افتد
گفتی شکری بخشم عطار سبک دل را
این بر تو گران آید رایی دگرت افتد
تووت فرنگی
21st March 2011, 01:16 PM
دلی کز عشق او دیوانه گردد
وجودش با عدم همخانه گردد
رخش شمع است و عقل ار عقل دارد
ز عشق شمع او دیوانه گردد
کسی باید که از آتش نترسد
به گرد شمع چون پروانه گردد
به شکر آنکه زان آتش بسوزد
همه در عالم شکرانه گردد
کسی کو بر وجود خویش لرزد
همان بهتر که در کاشانه گردد
اگر بر جان خود لرزد پیاده
به فرزینی کجا فرزانه گردد
بخیلی کو به یک جو زر بمیرد
چرا گرد مقامرخانه گردد
چو ماهی آشنا جوید درین بحر
بکل از خاکیان بیگانه گردد
چو در دریا فتاد آن خشک نانه
مکن تعجیل تا ترنانه گردد
اگر تو دم زنی از سر این بحر
دل خونابه را پیمانه گردد
بسی افسون کند غواص دریا
که در دم داشتن مردانه گردد
اگر در قعر دریا دم برآرد
همه افسون او افسانه گردد
درین دریا دل پر درد عطار
ندانم مرد گردد یا نگردد
تووت فرنگی
21st March 2011, 01:16 PM
قد تو به آزادی بر سرو چمن خندد
خط تو به سرسبزی بر مشک ختن خندد
تا یاد لبت نبود گلهای بهاری را
حقا که اگر هرگز یک گل ز چمن خندد
از عکس تو چون دریا از موج برآرد دم
یاقوت و گهر بارد بر در عدن خندد
گر کشته شود عاشق از دشنهی خونریزت
در روی تو همچون گل از زیر کفن خندد
چه حیله نهم برهم چون لعل شکربارت
چندان که کنم حیله بر حیلهی من خندد
تو همنفس صبحی زیرا که خدا داند
تا حقهی پر درت هرگز به دهن خندد
من همنفس شمعم زیرا که لب و چشمم
بر فرقت جان گرید بر گریهی تن خندد
عطار چو در چیند از حقهی پر درت
در جنب چنان دری بر در سخن خندد
تووت فرنگی
21st March 2011, 01:16 PM
تورا با جان مادرزاد ره نبود درین دریا
کسی این بحر را شاید که او جانی دگر دارد
تو هستی مرد صحرایی نه دریابی نه بشناسی
که با هر یک ازین دریا دل مردان چه سر دارد
ببین تا مرد صاحب دل درین دریا چسان جنبد
که بر راه همه عمری به یک ساعت گذر دارد
تو آن گوهر که در دریا همه اصل اوست کی یابی
چو میبینی که این دریا جهانی پر گهر دارد
اگر خواهی که آن گوهر ببینی تو چنان باید
که چون خورشید سر تا پای تو دایم نظر دارد
عجب آن است کین دریا اگرچه جمله آب آمد
ولی از شوق یک قطره زمین لب خشکتر دارد
چو شوقش بود بسیاری به آبی نیز غیر خود
ز تو بر ساخت غیر خود تویی غیری اگر دارد
سلامت از چه میجویی ملامت به درین دریا
که آن وقت است مرد ایمن که راهی پرخطر دارد
چو از تر دامنی عطار در کنجی است متواری
ندانم کین سخن گفتن ازو کس معتبر دارد
تووت فرنگی
21st March 2011, 01:17 PM
زین درد کسی خبر ندارد
کین درد کسی دگر ندارد
تا در سفر اوفکند دردم
میسوزم و کس خبر ندارد
کور است کسی که ذرهای را
بیند که هزار در ندارد
چه جای هزار و صد هزار است
یک ذره چو پا و سر ندارد
چندان که شوی به ذرهای در
مندیش که ره دگر ندارد
چون نامتناهی است ذره
خواجه سر این سفر ندارد
آن کس گوید که ذرهخرد است
کو دیدهی دیدهور ندارد
چون دیده پدید گشت خورشید
از ذره بزرگتر ندارد
از یک اصل است جمله پیدا
اما دل تو نظر ندارد
در ذره تو اصل بین که ذره
از ذره شدن خبر ندارد
اصل است که فرع مینماید
زان اصل کسی گذر ندارد
عطار اگر زبون فرغ است
جان چشم زاصل بر ندارد
تووت فرنگی
21st March 2011, 01:17 PM
بار دگر پیر ما رخت به خمار برد
خرقه بر آتش بسوخت دست به زنار برد
دین به تزویر خویش کرد سیهرو چنانک
بر سر میدان کفر گوی ز کفار برد
نعرهی رندان شنید راه قلندر گرفت
کیش مغان تازه کرد قیمت ابرار برد
در بر دیندار دیر چست قماری بکرد
دین نود ساله را از کف دیندار برد
درد خرابات خورد ذوق می عشق یافت
عشق برو غلبه کرد عقل به یکبار برد
چون می تحقیق خورد در حرم کبریا
پای طبیعت ببست دست به اسرار برد
در صف عشاق شد پیشهوری پیشه کرد
پیشهوری شد چنانک رونق عطار برد
تووت فرنگی
21st March 2011, 01:17 PM
هرچه نشان کنی تویی، راه نشان نمیبرد
وآنچه نشانپذیر نی، این سخن آن نمیبرد
گفت زبان ز سر بنه خاک بباش و سر بنه
زانک ز لطف این سخن، گفت زبان نمیبرد
در دل مرد جوهری است از دوجهان برون شده
پی چو بکردهاند گم کس پی آن نمیبرد
ماه رخا رخ تو را پی نبرد به هیچ روی
هر که به ذوق نیستی راه به جان نمیبرد
زنده بمردم از غمت خام بسوختم ز تو
تا به کی این فغان برم نیز فغان نمیبرد
یک سر موی ازین سخن باز نیاید آن کسی
کو بدر تو عقل را موی کشان نمیبرد
آنچه فرید یافتست از ره عشق ساعتی
هیچ کسی به عمر خود با سر آن نمیبرد
تووت فرنگی
21st March 2011, 01:17 PM
چون شراب عشق در دل کار کرد
دل ز مستی بیخودی بسیار کرد
شورشی اندر نهاد دل فتاد
دل در آن شورش هوای یار کرد
جامهی دریوزه بر آتش نهاد
خرقهی پیروزه را زنار کرد
هم ز فقر خویشتن بیزار شد
هم ز زهد خویش استغفار کرد
نیکوییهائی که در اسلام یافت
بر سر جمع مغان ایثار کرد
از پی یک قطره درد درد دوست
روی اندر گوشهی خمار کرد
چون ببست از هر دو عالم دیده را
در میان بیخودی دیدار کرد
هستی خود زیر پای آورد پست
وز بلندی دست در اسرار کرد
آنچه یافت از یاری عطار یافت
وآنچه کرد از همت عطار کرد
تووت فرنگی
21st March 2011, 01:18 PM
دست با تو در کمر خواهیم کرد
قصد آن تنگ شکر خواهیم کرد
در سر زلف تو سر خواهیم باخت
کار با تو سر به سر خواهیم کرد
چون لب شیرین تو خواهیم دید
پای کوبان شور و شر خواهیم کرد
چون ز چشمت تیرباران در رسد
ما ز جان خود سپر خواهیم کرد
از دو عالم چشم بر خواهیم دوخت
چون به روی تو نظر خواهیم کرد
در غم عشق تو جان خواهیم داد
سر در آن از خاک بر خواهیم کرد
چون بر سیمینت بی زر کس ندید
هر زمان وامی دگر خواهیم کرد
تا بر سیمین تو چون زر بود
کار خود چون آب زر خواهیم کرد
با جنون عشق تو خواهیم ساخت
ترک عقل حیلهگر خواهیم کرد
هر سخن کانرا تعلق با تو نیست
آن سخن را مختصر خواهیم کرد
در همه عالم تو را خواهیم یافت
گر همه عالم سفر خواهیم کرد
گرچه هرگز نوحهی ما نشنوی
نوحه هر دم بیشتر خواهیم کرد
تا تو بر ما بگذری گر نگذری
خویشتن را خاک درخواهیم کرد
بر سر کوی وفا سگ به ز ما
گر ز کوی تو گذر خواهیم کرد
چون تو میخواهی نگونساری ما
ما کنون از پای سر خواهیم کرد
در قیامت با تو خواهد بود و بس
هرچه از ما خیر و شر خواهیم کرد
هرچه آن عطار در وصف تو گفت
ذکر دایم را ز بر خواهیم کرد
تووت فرنگی
21st March 2011, 01:18 PM
زلف تو مرا بند دل و غارت جان کرد
عشق تو مرا رانده به گرد دو جهان کرد
گویی که بلا با سر زلف تو قرین بود
گویی که قضا با غم عشق تو قران کرد
اندر طلب زلف تو عمری دل من رفت
چون یافت ره زلف تو یک حلقه نشان کرد
وقت سحری باد درآمد ز پس و پیش
وان حلقه ز چشم من سرگشته نهان کرد
چون حلقهی زلف تو نهان گشت دلم برد
چون برد دلم آمد و آهنگ به جان کرد
جان نیز به سودای سر زلف تو برخاست
پیش آمد و عمری چو دلم در سر آن کرد
ناگه سر مویی ز سر زلف تو در تاخت
جان را ز پس پردهی خود موی کشان کرد
فیالجمله بسی تک که زدم تا که یقین گشت
کز زلف تو یک موی نشان می نتوان کرد
گرچه نتوان کرد بیان سر زلفت
آن مایه که عطار توانست بیان کرد
تووت فرنگی
21st March 2011, 01:18 PM
بی لعل لبت وصف شکر مینتوان کرد
بی عکس رخت فهم قمر مینتوان کرد
چون صدقه ستانی است شکر لعل لبت را
وصف لب لعلت به شکر مینتوان کرد
مویی ز میان تو نشان مینتوان داد
صفری ز دهان تو خبر مینتوان کرد
برگ گلت آزرده شود از نظر تیز
زان در رخ تو تیز نظر مینتوان کرد
چون زلف تو زیر و زبری همه خلق است
بی زلف تو دل زیر و زبر مینتوان کرد
در واقعهی عشق رخت از همه نوعی
کردیم بسی حیله دگر مینتوان کرد
این کار به افسانه به سر مینتوان برد
وافسانهی عشق تو زبر مینتوان کرد
از تو کمری مینتوان بست به صد سال
چون با تو به هم دست و کمر مینتوان کرد
بی توشهی خون جگرم گر نخوری تو
در وادی عشق تو سفر مینتوان کرد
گفتی چو بسوزم جگرت آن تو باشم
این سوخته را سوختهتر مینتوان کرد
گفتی تو که مرغ منی آهنگ به من کن
آهنگ بدین بال و بدین پر نتوان کرد
کی در تو رسم گرد تو دریای پر آتش
چون قصد تو از بیم خطر مینتوان کرد
بی اشک چو خونم ز غم نقش خیالت
نقاشی این روی چو زر مینتوان کرد
ترک غم تو کرد مرا اشک چنین سرخ
در گردن هندوی بصر مینتوان کرد
چون هر چه که آن پیش من آید ز تو آید
از آتش سوزنده حذر مینتوان کرد
در پای غم از دست دل عاشق عطار
افتاده چنانم که گذر مینتوان کرد
تووت فرنگی
21st March 2011, 01:18 PM
چون زلف بیقرارش بر رخ قرار گیرد
از رشک روی مه را در صد نگار گیرد
از بس که حلقه بینی در زلف مشکبارش
صد دست باید آنجا تا در شمار گیرد
گر زاهدی ببیند میگونی لب او
تا روز رستخیزش زان می خمار گیرد
گر ماه لاله گونش تابد به نرگس و گل
گلزار پای تا سر از رشک خار گیرد
گر از کمان ابرو بادام نرگسینش
یک تیر برگشاید صیدی هزار گیرد
خورشید کو ز تنگی بر چرخ میکشد تیغ
از بیم تیر چشمش گردون حصار گیرد
او آفتاب حسن است از پرده گر بتابد
دهر خرف ز رویش طبع بهار گیرد
عاشق که از میانش مویی خبر ندارد
در آرزوی مویش از جان کنار گیرد
عطار را به وعده دل میدهد ولیکن
اندر میان آتش دل چون قرار گیرد
تووت فرنگی
21st March 2011, 01:19 PM
چو به خنده لب گشایی دو جهان شکر بگیرد
به نظارهی جمالت همه تن شکر بگیرد
قدری ز نور رویت به دو عالم ار در افتد
همه عرصههای عالم به همان قدر بگیرد
چو در آرزوی رویت نفسی ز دل برآرم
ز دم فسردهی من نفس سحر بگیرد
چه غم ره است این خود که دلم دمی درین ره
نه غمی دگر گزیند نه رهی دگر بگیرد
اگر از عتاب غیرت ره عاشقان بگیری
ز سرشک عاشقانت همه رهگذر بگیرد
ز پی تو جان عطار اگر امتحان کنندش
به مدیح تو دو عالم به در و گهر بگیرد
تووت فرنگی
21st March 2011, 01:19 PM
دست در دامن جان خواهم زد
پای بر فرق جهان خواهم زد
اسب بر جسم و جهت خواهم تاخت
بانگ بر کون و مکان خواهم زد
وانگه آن دم که میان من و اوست
از همه خلق نهان خواهم زد
چون مرا نام و نشان نیست پدید
دم ز بی نام و نشان خواهم زد
هان مبر ظن که من سوخته دل
آن دم از کام و زبان خواهم زد
تن پلید است بخواهم انداخت
وثان دم پاک به جان خواهم زد
در شکم چون زند آن طفل نفس
من بیخویش چنان خواهم زد
از دلم مشعلهای خواهم ساخت
نفس شعلهفشان خواهم زد
از سر صدق و صفا صبح صفت
آن نفس نی به دهان خواهم زد
چون عیان گشت مرا آنچه مپرس
لاف از عین عیان خواهم زد
لاف این نیست یقین است یقین
پس چرا دم به گمان خواهم زد
من نیم مطبخی زیر و زبر
دم بی کفک و دخان خواهم زد
چون سر و پای روان نیست مرا
قدم از پای روان خواهم زد
خصم نفس است گرم عشوه دهد
بر سر خصم سنان خواهم زد
تا که از وسوسهی نفس پلید
نفس از سود و زیان خواهم زد
به خرابات فرو خواهم شد
دست بر رطل گران خواهم زد
آن دم انگشت گزان میزدهام
این دم انگشت زنان خواهم زد
تیر را پیک بلا خواهم ساخت
تیغ را زخم میان خواهم زد
فتنه بیدار چنان خواهم کرد
کز سر فتنه نشان خواهم زد
هر شبان موسی عمران نبود
من دم گرگ شبان خواهم زد
تووت فرنگی
21st March 2011, 01:20 PM
بوی زلف یار آمد یارم اینک میرسد
جان همی آساید و دلدارم اینک میرسد
اولین شب صبحدم با یارم اینک میدمد
وآخرین اندیشه و تیمارم اینک میرسد
در کنار جویباران قامت و رخسار او
سرو سیمین آن گل بی خارم اینک میرسد
ای بسا غم کو مرا خورد و غمم کس می نخورد
چون نباشم شاد چون غمخوارم اینک میرسد
مدتی تا بودم اندر آرزوی یک نظر
لاجرم چندین نظر در کارم اینک میرسد
دین و دنیا و دل و جان و جهان و مال و ملک
آنچه هست از اندک و بسیارم اینک میرسد
روی تو ماه است و مه اندر سفر گردد مدام
همچو ماه از مشرق ره یارم اینک میرسد
بزم شادی از برای نقل سرمستان عشق
پسته و عناب شکر بارم اینک میرسد
من به استقبال او جان بر کف از بهر نثار
یار میگوید کنون عطارم اینک میرسد
تووت فرنگی
21st March 2011, 01:20 PM
پیر ما وقت سحر بیدار شد
از در مسجد بر خمار شد
از میان حلقهی مردان دین
در میان حلقهی زنار شد
کوزهی دردی به یک دم درکشید
نعرهای دربست و دردیخوار شد
چون شراب عشق در وی کار کرد
از بد و نیک جهان بیزار شد
اوفتان خیزان چو مستان صبوح
جام می بر کف سوی بازار شد
غلغلی در اهل اسلام اوفتاد
کای عجب این پیر از کفار شد
هر کسی میگفت کین خذلان چبود
کانچنان پیری چنین غدار شد
هرکه پندش داد بندش سخت کرد
در دل او پند خلقان خار شد
تووت فرنگی
21st March 2011, 01:20 PM
قصهی عشق تو چون بسیار شد
قصهگویان را زبان از کار شد
قصهی هرکس چو نوعی نیز بود
ره فراوان گشت و دین بسیار شد
هر یکی چون مذهبی دیگر گرفت
زین سبب ره سوی تو دشوار شد
ره به خورشید است یک یک ذره را
لاجرم هر ذره دعویدار شد
خیر و شر چون عکس روی و موی توست
گشت نور افشان و ظلمتبار شد
ظلمت مویت بیافت انکار کرد
پرتو هر که باطل بود در ظلمت فتاد
وانکه بر حق بود پر انوار شد
مغز نور از ذوق نورالنور گشت
مغز ظلمت از تحسر نار شد
مدتی در سیر آمد نور و نار
تا زوال آمد ره و رفتار شد
پس روش برخاست پیدا شد کشش
رهروان را لاجرم پندار شد
چون کشش از حد و غایت درگذشت
هم وسایط رفت و هم اغیار شد
نار چون از موی خاست آنجا گریخت
نور نیز از پرده با رخسار شد
موی از عین عدد آمد پدید
روی از توحید بنمودار شد
ناگهی توحید از پیشان بتافت
تا عدد همرنگ روی یار شد
بر غضب چون داشت رحمت سبقتی
گر عدد بود از احد هموار شد
کل شیء هالک الا وجهه
سلطنت بنمود و برخوردار شد
چیست حاصل عالمی پر سایه بود
هر یکی را هستییی مسمار شد
صد حجب اندر حجب پیوسته گشت
تا رونده در پس دیوار شد
مرتفع چو شد به توحید آن حجب
خفته از خواب هوس بیدار شد
گرچه در خون گشت دل عمری دراز
این زمان کودک همه دلدار شد
تووت فرنگی
21st March 2011, 01:20 PM
چو خورشید جمالت جلوهگر شد
چو ذره هر دو عالم مختصر شد
ز هر ذره چو صد خورشید میتافت
همه عالم به زیر سایه در شد
چو خورشید از رخ تو ذرهای یافت
بزد یک نعره وز حلقه به در شد
جهان آشفته و شوریدهدل گشت
فلک سرگشته و دریوزهگر شد
هزاران قرن پوشیده کبودی
ز سر آمد به پا وز پا به سر شد
ازین چندین بگردید او که ناگاه
خبر یافت از تو وز خود بی خبر شد
بسا رستم که اینجا زنصفت گشت
بسا مطرب که اینجا نوحهگر شد
قدر کاینجا رسید از خویش گم گشت
قضا ک بشست از جان و از دل دست جاوید
کسی کو مرد راه این سفر شد
درین ره هر که نعلینی بینداخت
هزاران راهرو را تاج سر شد
ولی چون سر بباخت اول درین راه
ازین نعلین آخر تاجور شد
درین منزل کسی کو پیشتر رفت
به هر گامش تحیر بیشتر شد
عجب کارا که موری مینداند
که با عرش معظم در کمر شد
شبی موجی ازین دریا برآمد
از آن وقتی فلک زیر و زبر شد
چو کرسی عرش حیران ماند برجای
چو دنیا و آخرت یک ره گذر شد
چه دریایی است این کز هیبت آن
جهان هر ساعتی رنگ دگر شد
ازین دریا چو عکسی سایه انداخت
جدا هر ذرهای بحر گهر شد
ازین دریا دو عالم شور بگرفت
که تا ترتیب عالم معتبر شد
درآمد موج دیگر آخرالامر
دو عالم محو گشت و بی اثر شد
ز حل و عقد شرح این مقالات
دل عطار در خون جگر شد
تووت فرنگی
21st March 2011, 01:21 PM
بار دگر پیر ما مفلس و قلاش شد
در بن دیر مغان ره زن اوباش شد
میکدهی فقر یافت خرقهی دعوی بسوخت
در ره ایمان به کفر در دو جهان فاش شد
زآتش دل پاک سوخت مدعیان را به دم
دردی اندوه خورد عاشق و قلاش شد
پاک بری چست بود در ندب لامکان
کم زن و استاد گشت حیله گر و طاش شد
لاشهی دل را ز عشق بار گران برنهاد
فانی و لاشییء گشت یار هویداش شد
راست که بنمود روی آن مه خورشید چهر
عقل چو طاوس گشت وهم چو خفاش شد
وهم ز تدبیر او آزر بتساز گشت
عقل ز تشویر او مانی نقاش شد
چون دل عطار را بحر گهربخش دید
در سخن آمد به حرف ابر گهرپاش شد
تووت فرنگی
21st March 2011, 01:21 PM
بیچاره دلم در سر آن زلف به خم شد
دل کیست که جان نیز درین واقعه هم شد
انگشت نمای دو جهان گشت به عزت
هر دل که سراسیمهی آن زلف به خم شد
چون پرده برانداختی از روی چو خورشید
هر جا که وجودی است از آن روی عدم شد
راه تو شگرف است بسر میروم آن ره
زآنروی که کفر است در آن ره به قدم شد
عشاق جهان جمله تماشای تو دارند
عالم ز تماشی تو چون خلد ارم شد
تا مشعلهی روی تو در حسن بیفزود
خوبان جهان را ز خجل مشعله کم شد
تا روی چو خورشید تو از پرده علم زد
خورشید ز پرده بهدر افتاد و علم شد
تا لوح چو سیم تو خطی سبز برآورد
جان پیش خط سبز تو بر سر چو قلم شد
چون آه جگرسوز ز عطار برآمد
با مشک خط تو جگر سوخته ضم شد
تووت فرنگی
21st March 2011, 01:21 PM
پیر ما از صومعه بگریخت در میخانه شد
در صف دردی کشان دردی کش و مردانه شد
بر بساط نیستی با کمزنان پاکباز
عقل اندر باخت وز لایعقلی دیوانه شد
در میان بیخودان مست دردی نوش کرد
در زبان زاهدان بیخبر افسانه شد
آشنایی یافت با چیزی که نتوان داد شرح
وز همه کارث جهان یکبارگی بیگانه شد
راست کان خورشید جانها برقع از رخ بر گرفت
عقل چون خفاش گشت و روح چون پروانه شد
چون نشان گم کرد دل از سر او افتاد نیست
جان و دل در بی نشانی با فنا همخانه شد
عشق آمد گفت خون تو بخواهم ریختن
دل که این بشنود حالی از پی شکرانه شد
چون دل عطار پر جوش آمد از سودای عشق
خون به سر بالا گرفت و چشم او پیمانه شد
تووت فرنگی
21st March 2011, 01:21 PM
در قعر جان مستم دردی پدید آمد
کان درد بندیان را دایم کلید آمد
چندان درین بیابان رفتم که گم شدستم
هرگز کسی ندیدم کانجا پدید آمد
مردان این سفر را گمبودگی است حاصل
وین منکران ره را گفت و شنید آمد
گر مست این حدیثی ایمان تو راست لایق
زیرا که کافر اینجا مست نبید آمد
شد مست مغز جانم از بوی باده زیرا
جام محبت او با بوسعید آمد
تا دادهاند بویی عطار را ازین می
عمرش درازتر شد عیشش لذیذ آمد
تووت فرنگی
21st March 2011, 01:22 PM
عاشقان از خویشتن بیگانهاند
وز شراب بیخودی دیوانهاند
شاه بازان مطار قدسیند
ایمن از تیمار دام و دانهاند
فارغند از خانقاه و صومعه
روز و شب در گوشهی میخانهاند
گرچه مستند از شراب بیخودی
بی می و بی ساقی و پیمانهاند
در ازل بودند با روحانیان
تا ابد با قدسیان همخانهاند
راه جسم و جان به یک تک میبرند
در طریقت این چنین مردانهاند
گنجهای مخفیاند این طایفه
لاجرم در گلخن و ویرانهاند
هر دو عالم پیششان افسانهای است
در دو عالم زین قبل افسانهاند
هر دوعالم یک صدف دان وین گروه
در میان آن صدف دردانهاند
آشنایان خودند از بیخودی
وز خودی خویشتن بیگانهاند
فارغ از کون و فساد عالمند
زین جهت دیوانه و فرزانهاند
در جهان جان چو عطارند فرد
بی نیاز از خانه و کاشانهاند
تووت فرنگی
21st March 2011, 01:22 PM
دلم بی عشق تو یک دم نماند
چه میگویم که جانم هم نماند
چو با زلفت نهم صد کار برهم
یکی چون زلف تو بر هم نماند
واگر صد توبهی محکم بیارم
ز شوق تو یکی محکم نماند
جهان عشق تو نادر جهانی است
که آنجا رسم مدح و ذم نماند
دلی کز عشق عین درد گردد
ز دردش در جهان مرهم نماند
اگر یگ ذره از اندوه نایافت
به عالم برنهی عالم نماند
کسی کو در غم عشقت فرو شد
ز دو کونش به یک جو غم نماند
مزن دم پیش کس از سر این کار
که یک همدم تو را همدم نماند
اگرچه آینه نقش تو دارد
چو با او دم زنی محرم نماند
اگر عطار بی درد تو ماند
به جان تازه به دل خرم نماند
تووت فرنگی
21st March 2011, 01:22 PM
چون سیمبران روی به گلزار نهادند
گل را ز رخ چون گل خود خار نهادند
تا با رخ چون گل بگذشتند به گلزار
نار از رخ گل در دل گلنار نهادند
در کار شدند و می چون زنگ کشیدند
پس عاشق دلسوخته را کار نهادند
تلخی ز می لعل ببردند که می را
تنگی ز لب لعل شکربار نهادند
ای ساقی گلرنگ درافکن می گلبوی
کز گل کلهی بر سر گلزار نهادند
مینوش چو شنگرف به سرخی که گل تر
طفلی است که در مهد چو زنگار نهادند
بوی جگر سوخته بشنو که چمن را
گلهای جگر سوخته در بار نهادند
زان غرقهی خون گشت تن لاله که او را
آن داغ سیه بر دل خون خوار نهادند
سوسن چو زبان داشت فروشد به خموشی
در سینهی او گوهر اسرار نهادند
از بر بنیارد کس و از بحر نزاید
آن در که درین خاطر عطار نهادند
تووت فرنگی
21st March 2011, 01:22 PM
عاشقانی کز نسیم دوست جان میپرورند
جمله وقت سوختن چون عود اندر مجمرند
فارغند از عالم و از کار عالم روز و شب
والهی راهی شگرف و غرق بحری منکرند
هر که در عالم دویی میبیند آن از احولی است
زانکه ایشان در دو عالم جز یکی را ننگرند
گر صفتشان برگشاید پردهی صورت ز روی
از ثری تا عرش اندر زیر گامی بسپرند
آنچه میجویند بیرون از دوعالم سالکان
خویش را یابند چون این پرده از هم بردرند
هر دو عالم تخت خود بینند از روی صفت
لاجرم در یک نفس از هر دو عالم بگذرند
از ره صورت ز عالم ذرهای باشند و بس
لیکن از راه صفت عالم به چیزی نشمرند
فوق ایشان است در صورت دو عالم در نظر
لیکن ایشان در صفت از هر دو عالم برترند
عالم صغری به صورت عالم کبری به اصل
اصغرند از صورت و از راه معنی اکبرند
جمله غواصند در دریای وحدت لاجرم
گرچه بسیارند لیکن در صفت یک گوهرند
روز و شب عطار را از بهر شرح راه عشق
هم به همت دل دهند و هم به دل جان پرورند
تووت فرنگی
21st March 2011, 01:23 PM
سر مستی ما مردم هشیار ندانند
انکار کنان شیوهی این کار ندانند
در صومعه سجاده نشینان مجازی
سوز دل آلودهی خمار ندانند
آنان که بماندند پس پردهی پندار
احوال سراپردهی اسرار ندانند
یاران که شبی فرقت یاران نکشیدند
اندوه شبان من بییار ندانند
بی یار چو گویم بودم روی به دیوار
تا مدعیان از پس دیوار ندانند
سوز جگر بلبل و دلتنگی غنچه
بر طرف چمن جز گل و گلزار ندانند
جمعی که بدین درد گرفتار نگشتند
درمان دل خستهی عطار ندانند
تووت فرنگی
21st March 2011, 01:23 PM
عشق را پیر و جوان یکسان بود
نزد او سود و زیان یکسان بود
هم ز یکرنگی جهان عشق را
نو بهار و مهرگان یکسان بود
زیر او بالا و بالا هست زیر
کش زمین و آسمان یکسان بود
بارگاه عشق همچون دایره است
صد او با آستان یکسان بود
یار اگر سوزد وگر سازد رواست
عاشقان را این و آن یکسان بود
در طریق عاشقان خون ریختن
با حیات جاودان یکسان بود
سایه از کل دان که پیش آفتاب
آشکارا و نهان یکسان بود
کی بود دلدار چون دل ای فرید
باز کی با آشیان یکسان بود
تووت فرنگی
21st March 2011, 01:23 PM
سر زلف دلستانت به شکن دریغم آید
صفت بر چو سیمت به سمن دریغم آید
من تشنه زان نخواهم ز لب خوشت شرابی
که حلاوت لب تو به دهن دریغم آید
مرساد هیچ آفت به تن و به جانت هرگز
که به جان فسوس باشد که به تن دریغم آید
تن کشتگان خود را به میان خون رها کن
که چنان تنی درین ره به کفن دریغم آید
ز فرید مینیاید سخن لب تو گفتن
که لب شکر فشانت به سخن دریغم آید
تووت فرنگی
21st March 2011, 01:23 PM
گر نه از خاک درت باد صبا میآید
صبحدم مشکفشان پس ز کجا میآید
ای جگرسوختگان عهد کهن تازه کنید
که گل تازه به دلداری ما میآید
گل تر را ز دم صبح به شام اندازد
این چنین گرم که گلگون صبا میآید
به هواداری گل ذره صفت در رقص آی
کم ز ذره نهای او هم ز هوا میآید
تا گذر کرد نسیم سحری بر در دوست
نوشدارو ز دم زهرگیا میآید
عمر و عیش از سر صد ناز و طرب میگذرد
بلبل و گل ز سر برگ و نوا میآید
بوی بر مشک ختا از دم عطار هوا
زانکه ناکست کزو بوی خطا میآید
بلبل شیفته را بی گل تر عمر عزیز
قدری فوت شد از بهر قضا میآید
بلبل سوخته را در جگر آب است که نیست
گل سیراب چنین تشنه چرا میآید
گل که غنچه به بر از خون دلش پرورده است
از کلهداری او بسته قبا میآید
از بنفشه به عجب ماندهام کز چه سبب
روز طفلی به چمن پشت دوتا میآید
نسترن کوتهی عمر مگر میداند
زان چنین بی سر و بن بر سر پا میآید
بر شکر خندهی گل درد دل کس نگذاشت
دم عطار کزو بوی دوا میآید
تووت فرنگی
21st March 2011, 01:24 PM
هنگام صبوح آمد ای هم نفسان خیزید
یاران موافق را از خواب برانگیزید
یاران همه مشتاقند در آرزوی یک دم
می در فکن ای ساقی از مست نپرهیزید
جامی که تهی گردد از خون دلم پر کن
وانگه می صافی را با درد میامیزید
چون روح حقیقی را افتاد می اندر سر
این نفس بهیمی را از دار در آویزید
خاکی که نصیب آمد از جور فلک ما را
آن خاک به چنگ آرید بر فرق فلک ریزید
یاران قدیم ما در موسم گل رفتند
خون جگر خود را از دیده فرو ریزید
عطار گریزان است از صحبت نا اهلان
گر عین عیان خواهید از خلق بپرهیزید
تووت فرنگی
21st March 2011, 01:24 PM
دلم دردی که دارد با که گوید
گنه خود کرد تاوان از که جوید
دریغا نیست همدردی موافق
که بر بخت بدم خوش خوش بموید
مرا گفتی که ترک ما بگفتی
به ترک زندگانی کس بگوید
کسی کز خوان وصلت سیر نبود
چرا باید که دست از تو بشوید
ز صد بارو دلم روی تو بیند
ز صد فرسنگ بوی تو ببوید
گل وصلت فراموشم نگردد
وگر خار از سر گورم بروید
غم درد دل عطار امروز
چه فرمایی بگوید یا نگوید
ستاره 15
3rd December 2012, 02:31 PM
آسمان و لبخند و نوازش... (http://www.njavan.com/post-241.aspx)
کوچک بود و دنیایش تاریک. هیچ خورشیدی نداشت.نه آسمان می خواست، نه بی تاب کوه بود و درخت و دریا بود.
چشم هایش بسته، دست هایش گره کرده، درخود خزیده بود.
خون می خورد و جنینی خود را پاس می داشت. بزرگتر شد و دیگر آن جهان کوچک را تاب نیاورد. نفس می خواست و آسمان و نوازش و لبخند.
شیرش دادند، زیرا آنکه آسمان و لبخند و نوازش را می فهمد، هرگز خون نخواهد خورد.
(عرفان نظرآهاری)
ستاره 15
19th December 2012, 06:38 PM
آمده ام که سر نهم عشق تو را بسر برم/
ور تو بگوئی ام که نی نی شکنم شکر برم
آمده ام چو عقل و جان از همه دیده ها نهان/
تا سوی جان و دیدگان مشعلة نظر برم
آن که ز زخم تیر او کوه شکاف میکند/
پیش گشاد تیر او وای اگر سپر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشته ام/
بر سر رشک نام او نام رخ قمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم/
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
(جلال مولوی)
م.محسن
29th September 2014, 11:20 PM
ای جان و جهان٬ تو را ز جان می طلبم
سرگشته تو را گرد جهان می طلبم
تو در دل من نشسته ای فارغ و من
از تو ز جهانیان نشان می طلبم
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.