PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ایمیل های عاشقانه



تووت فرنگی
16th March 2011, 07:08 AM
پری مهربان خودم سلام....امروز سخت دلتنگتان بودم... خداخدا می کردم که هرچه زودتر کلاس ها تمام شود و بیایم اینجا بنشینم و از تو بنویسم...برای چندمین بار ایمیل عزیز شما را باز کردم و با شوق تمام خواندم......یک ساعت از نیمه شب گذشته است....داشتم داستان کارملیا و پروانه را تمام می کردم....دارم توی این داستان کودکی های خودم را دوباره می سازم....دارم می روم جایی که یک بار دیگر طعم اولین هندوانه را بچشم...اولین سیب زندگی ام را دندان بزنم....دارم می روم به زمانی که اولین شفتالوی کال باغچه خان عمو ، دندان شیری ام را از جا بکند و پدر بزرگ یک سکه دو ریالی بگذارد توی دستم . می خواهم بروم با شمعدانی های خانه مادر بزرگ از پروانه های آتشپاره ای بگویم که مرا دور تا دور حوض ماهی می گردانند ...من کی هفت ساله شدم...کی باران روی سرم بارید...کی گمت کردم ....کی گم کردم توی خم بازارچه ، دستهای مادرم را و برای همیشه کسی مرا پیدا نکرد....کی من پشت حمام گلستان توی سیاهی دود هایی که بی شباهت به سرمه چشمانت نبود خودم را گم کردم.
دیروز همه بازارکهنه شهر را برای پیدا کردن یکی از آهنگ های قدیمی سیما بینا زیر پا گذاشتم.....یارو فکر می کرد مخم عیب کرده است.....فکر می کرد کار و زندگی ندارم....با اینهمه رفت و دو ساعت بعد یک نوارکاست هزار تکه را آورد و می خواست مثل یک عتیقه به من بفروشد....برای من البته ارزشی بیش از اینها داشت....من با هر ترانه آن می توانستم بروم به چهارپنج سالگی خودم ...به همان اتاق کوچک گوشه حیاط....به دار قالی زمینی مادرم... می توانستم غلت بزنم روی بافته های سرخ و قهوه ای زخم های او....روی رنجهای نارنجی اش و بر خونچکان انگشتانش که داشت توی آن اتاق سرد مثل بغض های فروخورده اش رج به رج گره می خورد...هوای ابری حوالی ظهر و نرمه بارانی که بر گونه های تب دار زمستان می نشست و من و مادر که گاه گاه گریه می کردیم دور از چشمهای پدر....با اینهمه زخم اما من می توانستم با نوای کرکید مادر برقصم بی خبر از غمی که در چهره آرام و آسمانی او سنگینی می کرد....و بی خبر از اندوه دخترکان آتش به جانی که از ترانه های آنروز های مادرم شعله می کشیدند:

نگارینا قد چارشونه داری لیلا خانوم
کنار خونه ما خونه داری لیلا خانوم
همون خونه که رو بر قبله باشه لیلا خانوم
خودت مست و ما ر دیوونه داری لیلاخانوم جان لیلا لیلا لیلا


رادیو قدیمی ما خش خش می کند و مثل همیشه باز اینجا تهران است صدای ایران....گنجشک ها روی شاخه های عریان انار در سرما پف کرده اند....گل های نرگس حاشیه حوض دارند به شوق آمدن کسی باز می شوند و من باید بروم توی کوچه از مغازه عمو شکرالله یک پیت نفت بگیرم تا زمستان چموشی که در راه است را گرم نگه دارم.....توی اتاق های آن طرف حیاط ، مادر بزرگ بادمجان های خشک را توی آب نمک ریخته است و وقتی توی عدسهایی که دارند می جوشند ریخته شود طعم غذا همه خانه را پر می کند.....یادم نمی آید حالاخواهرم چند ساله است....اما می دانم که بعد ها وقتی از خانه ما می رود تا چند سال احساس تنهایی می کنم.....چه حالی دارد پسین های خسته وقتی مادر بزرگ با سینی چای می آید و مادر برای دقایقی کمر راست می کند....من با رادیو ور می روم و باز مثل همیشه اهم اخبارو صدای هیاهویی که بی شباهت به ناله ممتد باد و بوران دیشب نیست....

پری مهربان خودم ، با تمام جانم دوستت دارم.... از اینکه تو را دارم خوشحالم و از این شادی سر از پا نمی شناسم....بلند شو پری من دوباره لباس زرشکی ات را بپوش و دور تا دور اتاق مرا از عطر فصیح تنت لبریز کن....گلپوش کن آینه را از زرد و نارنجی یراق پیراهنت....بخوان با من باز باران با ترانه را تا زمین ترنم گامهایت را در آغوش بگیرد.

شعری بخوان چیزی بگو تا مثل آهو

رد صدایت بوی آویشن بگیرد

چرخی بزن تا روح نا آرام دریا

در هق هق چشم تو رقصیدن بگیرد

بانوی شرجی خوب من خاتون دریا

در خواب خلخال تو گم کردم سرم را

کل می زنم نام تو را در موج و مرجان

تا یک صدف دریا کنی چشم ترم را

کو دیده یوسف شناسی تا تنت را

یک برگ گل از بوی پیراهن بگیرد

من دست و پا گم کرده ام کو سر بداری

تا سر کشی های مرا گردن بگیرد

من آتش گرفته ام لیلا...من سراپای وجودم تب دارد....من هذیان می گویم گاه گاهی....یک نفر باید مرا ببرد شاهزاده عبدالله ....ببندد به شاخه های گزبنی تلخ تا خواب شیرین تو از سرم بپرد.....تو باید بیایی ....پنجشنبه باور کن خیلی دیر است....بید مجنون های رودبار منتظرند....تو باید بپیچی سمت هیچ کجایی که تنها یک چهارشنبه آفتابی به خواب من خواهد وزید....من تب دارم پری جان....مرا ببر پیش بی بی حکیمه ....ببر پیش خودت....مرا ببر سمت کبوتر هایی که در حریق آوازهایت بغض کرده اند

یکی یک دونه من

عزیز دردونه من

دلم بونه تو داره

هوای خونه تو داره

تووت فرنگی
16th March 2011, 07:09 AM
خودم هم نمی دانم چرا با دیدن ایمیل شما باید این قدر خوشحال شوم. چرا ده ها ایمیل دیگر چشم های مرا اینگونه خیره به صفحه مانیتور نمی دوزند. من که از تو جز خیالی در خاطر ندارم ....چرا باید لحظه ها را چشم انتظار پیغام های آشنای تو باشم. چرا باید همیشه و همه جا شما را در ذهن شرجی ام مرور کنم. اما انگار خودم اینگونه خواسته ام. یعنی خودمان اینگونه خواسته ایم. شاید زیبایی کار در همین باشد که ما فقط از دریچه کلمات یکدیگر را ببینیم . همان کاری را که سال های سال با جهان و خدا و آدمهای اطرافمان انجام داده ایم. با هر واژه ای که بین ما رد و بدل می شود پاره هایی از جان مان آشکار می گردد. دیوانگی هایمان را توی همین واژه های سرمست به نمایش می گذاریم و دلتنگی هایمان را توی همین سطرهای ساده مویه می کنیم. اما من دلم برای رنگ چشمهای تو تنگ شده است . من تا کی باید رنگ روسری ات را از باد های بی شکوفه ی گیلاس بپرسم... تا کی باید توی چادر نماز این و آن دنبال لبخند های آسمانی تو باشم....
یادش بخیر آن روز ها....باد که می آمد می رفتم سر راه می نشستم تا خبری از او بیاید....یادم می آید روزی که برای عروسی خواهر زاده اش به ماهان و بم رفته بود آرام و قرار نداشتم...تمام وجودم داشت ناگهان تکه تکه فرو می ریخت بی لیلا....خبر آن زلزله بزرگ شانزده سال بعد توی روزنامه ها پیچید.
یک روز با مادرم رفته بودیم حوالی خنده های لیلا....آن روزها ماهان بودند...شب را آنجا ماندیم... آخر شب وقتی همه داشتند توی خواب های عمیق شان سفره عزای مرا می چیدند من با لیلا بیدار مانده بودم.... لیلا می دانست مال من نیست اما داشت از دیوانگی هایش می گفت و از روزهایی که ....لیلا آنشب گل های چینی و همه ی جانمازهای گلدوزی خودش را آورد همینطور بی هوا ریخت روبروی من.... هی برایم شعر خواند و از جیم و کار و گلاب و ترمه و خاک تربت گفت.... او را گم کرده بودم توی آنهمه بهار و سجاده.
آنشب دلم را ؟ نه...مرا گم کرده بودم
او بود و من ، من دست و پا گم کرده بودم
صد جانماز آورد می ترسم بگویم
در خانه اش من قبله را گم کرده بودم

مادر می دید دارم غروب می کنم توی خرده شیشه های خنچه لیلا....اما کاری از دستش بر نمی آمد... مادرم می گفت مرد گریه نمی کند اما من گریه کردم.... یا من مرد این عشق نبودم یا این درد چنان مرد افکن بود که جز ناله های گاهگاه چیزی برایم باقی نگذاشت.....
و حالا که یکی دو روز از آن ماجرا گذشته است.... مادرم کاسه ای آب پشت سرم می ریزد تا وقتی از امنیه های جاده ی باجگاه سان می بینم چشمهایم سیاهی نرود.....تمام این خیابان دور و دراز را روزی گشته بودم به دنبال کفشهای کتانی ات ....نه اینکه نبودی ....من نمی دیدم رد پایی از اشک بر گونه های تبدارت اگرچه مثل راننده های کهنه کار همیشه یک چشمم به کور سوی انتهای جاده بود و چشم دیگرم به انهدام پلک هایت در آینه روبرو....لیلا بلا ....لیلا کیا....لیلا چیا....لیلای لاله زار های لا اله الا الله های لاله های های های توی برد ....توی باخت....لیلا بی ولولای گندمزار....لیلای بی بالا بلای بی بلوا ....لیلای بی لیالی بی آوا ....لیلای بی ترانه و بی طنبور...لیلای بی چکنم بی من....لیلای بی چکنم بی تو .....

تعارف نکن پری گلم....مرا ببر پیش یک روانپزشک و وقتی من توی اتاق انتظار نشسته ام آرام به او بگو که سیم هایم قاطی کرده است...بگو مالیخولیا دارم....بگو هذیان می گویم گاه گداری....مرا بسپار دست مردان آه - سایشگاه تا با خمیازه های کشدارشان حالم را جا بیاورند....چقدر دلم شانه ای برای گریستن می خواهد ......چقدر تو اینجا نیستی.....چقدر یکشنبه هایم تنهاست بی تو....چقدر بی فروغم بی لیلا......

چقدر همه ی چهارشنبه های سال نا مهربان بوده اند با من. دلم بیشتر از همه غروب های کویر گرفته است.......دلم می خواهد تمام پاییز، انارهای سرخ را قاچ کنی و من دانه های سرخ دلم را در خونچکان انگشتانت به نظاره بنشینم....مثل وقتی سر شب مادر با گلوبند بغض آمد و تلخ خندید، مثل وقتی که رعشه دستهاش تکه های دلم را توی بشقاب گذاشت....من چقدر دیر به خانه تو آمده ام لیلا....من چقدر بی تو بوده ام سال ها....من چقدر دلم برای بوی حنای دستانت تنگ شده است.....من چقدر دیر با تو در خانه صولت گمشده ام ....از دستهای رو به آسمان من تنها دو مناره فرو ریخته باقی است در این شهر و من چقدر دیر به نماز ایستاده ام چشمهای سرمه ریز تورا....

تووت فرنگی
16th March 2011, 07:09 AM
می دانم حال و حوصله واگویه های مرا نداری این هم گاهی با تواضع و لطف تمام مرا به نویسش این خواب های پریشان و ناگزیر وا می داری از نهایت مهربانی توست...... اما من دلم گرفته است....من بغض کرده ام ....من دارم توی واژه ها پوست می اندازم.....روزی صد بار دارم می میرم و زنده می شوم.....تو هم گناهی نکرده ای که بخواهی توی این هیری ویری به ناله مردی گوش بسپاری که هر از گاهی مثل یک ویروس مودب توی ایمیل های شما بروز می کند ....با نوی دور دست ، دورید و نا پیدا و در این ناپیدایی دوستتان دارم....گاهی آنقدر به من نزدیکید که می توانم آرام سر بر شانه های صبورتان بگذارم و حسرت همه روز های روزی که نداشته ام را زار زار گریه کنم....حسرت حرفهایی که بر لبانم مانده است....حسرت بغض های فرو خورده ای که امانم نمی دهند.... می توانم روسری گلدارت را آرام از سرت بر دارم بی آنکه رم کنند آهوان خسته ای که در سرمه ریز چشمهای قهوه ای ات آرامیده اند....می توانم گیلاس بنوشم از متن پیراهنت...از باغستان حوالی شعرهات....از یاقوت گوشواره هات..... از نرمه بارانی که بر گونه هات می نشیند بعد از هر قنوت ...بعد از هر غروب.....می توانم از دروازه سعدی که می گذرم پای همان خانه کلنگی که تو را به اطلسی های شیراز هدیه کرده است بنشینم و از شقاوت دستهایی بگویم که گونه هایت را کبود بوسیده اند....می توانم بی شبیخون هرچه شهر از خنده های شرم آگین دخترکانی بگویم که از ترانه های مادرم شعله می کشند. ...من یک شهرزاد روستایی ام که هزار و یک شب غصه هام از عطر نام تو لبریز است.....

تووت فرنگی
16th March 2011, 07:11 AM
امشب سه شنبه چندم مهرماه درست ساعت ده اتفاق تازه ای نخواهد افتاد....تنها دخترکانی از قبیله ای دور شادمانگی اندوه مرا برقص و پایکوبی برخاسته اند. این اتوبوس های هاج و واج حتی اگر واگن های یک قطار ابدی باشند ما را به ایستگاه زمان نخواهند رساند.....ما محکوم بودنیم اما من ...من می توانم سوت بزنم تمام قطار های دور دنیا را ....می توانم مژگانت را تا یک میلیون و یکصد و یازده هزار و یکصد و یازده قرار بشمارم و باز گردم تکرار کنم چوبخط های ریل راه آهن را تا بدانی ریز علی قصه تو در میان چرخ دنده های تاریخ عریان مانده است دستهایش از معاش آتش و آفتاب....
پاییز می آید ....باد کل می زند حنابندان برگ را و دختران گلاب و آیینه دف می کوبند نام زیبای تورا .پری مهربان دوست داشتنی خودم ، در هنگامه برگ ریز این خزان زرد دلم افتاده توست.... دوستت دارم با آنکه می دانم و نمی دانم چرا باید کسی را دوست داشته باشم که تنها سهم من ازاو دوری و دوری و دوری است. با اینهمه تنها به شوق پسین دلگشایی که از سمت دروازه قرآن فرا می رسی خودم را امید می دهم.
شما به من انگیزه نوشتن و سرودن می دهید. من می توانم به شوق شمایی که که در واژه ها پیدای تان کرده ام سال های سال بنویسم. می توانم به خیالی از شما خرسند باشم و با این شوق نا تمام ، خودم را خوشبخت ترین مرد عالم بدانم .من شما را در زوایای ذهنم آنقدر بزرگ و زیبا و صبور آفریده ام که می توانم سال ها ، پیش شما بنشینم تنها نگاه تان کنم . لب بدوزم و بی واسطه ی هر چه واژه شما را سکوت کنم....نامتان را دوست دارم که فروغی در خلوت تنهای منید. من همیشه تنهایم و تنها ، عاشق است...تنها ، تنها می خواهد عاشق باشد .تنها ، تنها می خواهد تنها باشد....تنها ، تنها می خواهد تنها نباشد....و پروانه ها غزل های تا خورده تنهایی من اند که اینگونه بی پروا در شکاف دیوار انزوا ، چکه چکه آب می شوند.
دلم گرفته عزیز....دارم دیروزهای نامهربان خودم را مرور می کنم....هشتاد و دو روز تمام رفتم سر چهارسو.....درست یک کوچه بالاتر از خانه لیلا.... یک کارتن سیگار گذاشتم و هی انتظار کشیدم...هی انتظار کشیدم و لیلا نیامد......آخرش هم دست فروش های حوالی قایمیه که بخودشان نمی دیدند که من هم چند تومانی از عاشقی ام کاسب باشم.....ریختند و تمام دار و ندارم را لگد مال کردند....سهراب همکلاسی دوره دبیرستان هم بین آنها بود.....پری مهربانم سعی نکن به من بفهمانی که پاهایم نمی لرزند....دستهایم نمی لرزند.... دوستهایم نمی لرزند..... چرا هی فکر می کنی دارم شعر می گویم....من دارم می میرم...من نفسم بند آمده است....من مثل کبوتر های امامزاده ابراهیم بغض کرده ام......من باید پیدایت کنم...من باید بروم آنطرف رود رود مادرم ....شاید توی شالیزار ، یا توی لباس مترسکی تنها ...یا توی خنده های دخترکی معصوم ...شاید مرا می بینی و به روی خود نمی آوری.....اما نه....

تووت فرنگی
16th March 2011, 07:16 AM
آبها که از آسیاب بیفتد به خانه بر می گردیم ....آنوقت من تو را لیلا می بینم و هی برایت ادا در می آورم...هی برایت آغاسی می خوانم و سوت می زنم....عهدیه می خوانم و شین هایم را می کشم....من خودم را کجا گم کرده ام پری....من خودم را از کی دیگر پیدا نکرده ام....توحالا می توانی بلند بخندی به ناله های گاه گاه مردی که در آستانه چهل سالگی هنوز عاشق مانده است.... به مردی که هنوز می تواند مثل بچه های بیست سال پیش از لیلا بگوید و بشکن بیاندازد....بعد هم برود سر کوچه لیلایی نا با اسپری سرخ ، یک دل بزرگ بکشد ودرشت بنویسد: دارمت خانومی !
راستی کی بود که تو آمدی...رفتیم دروازه قرآن را دور زدیم...مثل خوابی گذشت آن دو روز مهربان....بعد هم هرچه ولولا کردم....هرچه خداخدا کردم....دست تکان دادی و رفتی تا از پرواز 426 عقب نمانی.
این جاده های سبز مرا به روشنای شهری خواهد برد که سه روز دیگر در آن چشمهایت متولد خواهد شد....من می توانم نماز ظهر را بهانه کنم و نامت را بر قنوت های خسته ام دخیل ببندم....من تو را خواستم از گنبد های دور دست ... از گنبد های دور دست تو را خواستم.....اینهمه راه را آمده ام تا از دخترکان حوالی آب نشانی کسی را بگیرم که سایه سایه با من است....نشانی تو را که همنفس بهارانی با همان روسری گلداری که خود شکوفا ترین شکوفه آنی

راستی چه بود نام قشنگت بانو

چه بود نام قشنگت بهار یا برنو

چه بود نام قشنگت ترانه یا دریا

دوباره اول شیدایی

دوباره اول باران است

چه سر نوشت غریبی لیلا

چه سرنوشت غم انگیزی

چقدر منتظرت بودم
چقدر منتظرت بودم......

می روم بخوابم.....توی خواب می آیم حوالی خودتان.....خواب تو را می بینم در هیات زنی که لباس سبز زیتونی اش لالایی خوابهای دیر سال من است....با آنکه می دانم حالا حالا ها شما را نخواهم دید اما باز چشم انتظار شما می مانم.....من هم مثل شما تمام وجودم با اتتظار در آمیخته است....من هم مثل شما انتظار را دوست دارم.
هی می نویسم هی می نویسم.... آخرش می پرسی لیلا زن بود یا من....خودم هم نمی دانم.....خودم هم یادم نیست دنبال کی....دنبال چی آمده بودم

یکی یک دونه من
عزیز دردونه من
دلم بونه تو داره
هوای خونه تو داره
.....................

تووت فرنگی
16th March 2011, 07:26 AM
آبالا بلند ایلیاتی من ، صبور چشمانت آبگیر آهوان آبستنی است که باران بی موسم فردا را نوید خواهد داد. این صدای خیس که از گداز حنجره ات بر می خیزد اندوه دیرسال دخترکان قبیله من است. راستی چه بود نام قشنگت بانو.... چه بود نام قشنگت بهار یا برنو....چه بود نام قشنگت ترانه یا دریا... چه سرنوشت غم انگیزی ...چه سرنوشت غریبی لیلا...چقدر منتظرت بودم....چقدر منتظرت بودم.
بلند قامتت سروناز ترانه های ایل وقتی شروه می شوی در گلوی زنان گلایه و گلوله....برقصان دستهایت را بر شکوه نخل ها تا سینه سرخ های عاشق به آواز آیند در کلاغی رنگ رنگی که بر شلال موهایت آویخته ای...روسری ات را بر هیاهوی بادها بیاویز تا زمین بوی لاله و ریحان بگیرد...فردا مرا در هق هق چشمهایت بدار خواهند آویخت....باید باور کنم تنهایی تو را
وقتی به خانه برگردیم این حرف های ناتمام را با گلوبند بغض هایت به دار خواهم آویخت.... در میدان صبحگاه...میان تردید بادها و چکمه های معلق...آن وقت من می مانم و سیاهی چشمهایی که تو را خواب های رنگی خواهند دید : طرحی از کلاغی رنگی رنگی که بر شلال موهایت آویخته ای
دیشب داشتم قصه گلزار را مرور می کردم ... تفنگ چی های خان دوره اش کرده بودند... اما سردار بیدی نبود که به این باد ها بلرزد... امنیه ها هر از گاهی می آمدند تا حوالی تل گز و بر می گشتند.... گفته بودند قرار است به او تامین بدهند... بعد از ظهر آن روز ولولایی افتاد توی ایل.... پدرم می دوید و تند تند اسب ها را زین و یراق می کرد.... مادرم در میان خورجین ها دنبال چیزی می گشت... آتشی افتاده بود به جان پیر و جوان...زن ها انگار زوزه می کشیدند.... گفتند ساعتی پیش ترلان صدای شلیک چند گلوله را شنیده است.... غروب آن روز سیاوش و قاسم جوانمرگ را آوردند.... صدای شیهه اسب ها دیگر شنیده نمی شد....



هنوز قصه نخل و سوار یادم هست

سیاه چادر ایل و تبار یادم هست

هنوز بغچه مادر بزرگ و عیدی ماه

هنوز اول اسم بهار یادم هست


سکوت سبز دو دل بر درخت تنهایی










صدای پای عمو یادگار یادم هست





چه اضطراب قشنگی ، چه حسرتی سردار!





درست مثل دلت بیقرار یادم هست





چه بود نام قشگنش بهار یا برنو؟





قبیله بود و همین یک بهار یادم هست





بهار، دختر روبنده های پولک پوش





عروس هلهله سبزه زار ، یادم هست





کجای چهچهه باغ بود یادم نیست





از آن هزاره یکی از هزار یادم هست





از آن همیشه ی تاریک قصه چشمش





همان ستاره دنباله دار یادم هست





کمر به کینه غم بسته بود چشمانت





نماز خواندی و بستی قطار یادم هست





در آن چکاچک شمشیر، خون و خاکستر





گریست داغ تو را زار زار یادم هست





چکید ماهی تنگ بلور از چشمت





شکست بغض تو بی اختیار یادم هست





تو بی ترانه نبودی شبی که می رفتی







شکوه رقص تو بالای دار یادم هست

تووت فرنگی
16th March 2011, 07:27 AM
فردا صبح اول وقت، مشتاق تر از همیشه از خواب برمی خیزم.... گوشه چادر را بالا می زنم. شال و یراق می کنم و می روم دنبال رمه های رمیده دشت... اسب سپید مادرم را تیمار می کنم برای روزی که قرار است قطار ببندم شبیخون دشت را... باید زنان قبیله ام را از خود سوزی اینهمه سال برهانم... باید کلاغی هاجر را بیاویزم بر سر در خانه تا بوی پروانه همه دشت را پرکند... باید گل های گر گرفته روسری او را به هیاهوی بادها بسپارم تا ساز و دهل راه بیاندازند خانه بران تازه عروس خانه ما را... من از ناله های پیچیده در خیابان های منتهی به دروازه کازرون می ترسم... من از سرد خانه ی بیمارستان قطب الدین تمام تنم می لرزد... من بی رحمی همه نعش کش های دارالرحمه تا پزشک قانونی را روزی هزار بارمی میرم و زنده می شوم... من باید با گیسوان سرمازده و صورت سیلی خورده کسی به خانه برگردم که همه تابستان های گر گرفته ایل را چشم براه آتش به جانی های من بود.... من شعله می کشیدم و او از زخم های نهان خود می گفت... من می باریدم او از خشکسال ممتد توچاه آه می کشید... فردا عمومهدی که از انتظارشهر بیاید از میان خرت و پرت های توی خورجین اش، آینه کوچکی برای هاجر بر می دارم تا به ابروهای کشیده اش مشغول باشد یک چندی تا ببینم ناگزیری این سال های بی باران طی می شود یا نه.... پدرم خواسته بود خانه بمانم مراقب دخترها باشم... اما من همیشه...هر گاه...هر از گاه که هاجر برای آوردن هیمه می رود دلشوره می گیرم... دستم را حمایل ابروهایم می گیرم و سایه می کنم چشم هایم را تا آن غزال رمیده را توی آفتاب پیچیده بر پهنه دشت گم نکنم... همه بوته ها را دنبال عطر وحشی روسری اش می گردم تا وقتی او را پای کنار پایین کوه می بینم دلم آرام بگیرد... من نذر کرده ام تمام خنده هایم را بر گز بنی پیر تا زنان ایلم را آل نگیرد وقتی دارند برازنده ترین برادرانم را برای زمین می زایند... کسی باید مرا از غریبی این همه سال بگیرد تا وقتی با آخرین شعله های هاجر توی خیابان های بی رحم دارالرحمه دنبال بی کسی های خودم می گردم کسی حواسش به آینه کوچک و لباس های رنگ رنگ پیچیده درعطر آویشن توی بغچه باشد... فردا کلی کار داریم... فردا دوباره سیاوشان داریم... قرار است هاجر همه هیمه های این زمستان سرد را روشن کند توی ولولای ایل.... فردا خانه بران هاجر خودمان است.... پی نوشت: دو روز پیش توی ایل عروسی یکی از اقوام نزدیک بود. خانواده ما همه رفته بودند اما من این بار نه می توانستم و نه دلم می خواست با آنها باشم. امسال ایل من اولین ییلاق را بی هاجر سپری خواهد کرد.تابستان گرم امسال کسی نیست تا گوشه چادر سیاه بنشیند و از سیاه کاری آدم ها بگوید. هاجر حالا آرام تر از آن خوابیده است که حرفی برای گفتن داشته باشد.

تووت فرنگی
16th March 2011, 07:28 AM
لیلا لیلا لیلا....لیلای بی ولولای بی آوا....لیلای دیروزهای بی فریاد....حالا در شبیخون اینهمه شهر درنگی بمان با من...من سردم است ... باران یکریز دی ماه را بمان با من ...در پیاده روهای خیس خیابان....و در ترنم انگشتان باران خورده ای که فردا با صفحه نیازمندی ها تماس خواهد گرفت....گوشی را بردار اما مثل همیشه سکوت کن...آب را سکوت کن...دریا را سکوت کن...و آخر این زخم را سکوت کن تا تنها صدا بماند...و باز باران یکریز دی ماه من چگونه می توانم به هم آغوشی تو با باران نیندیشم وقتی آسمان دوازه ضلعی چترم ابری است... وقتی سقف خانه ام یکریز چکه می کند... حالا سردی این روز ها را مثل شالی سفید به دور گردنم پیچیده ام تا وقتی سرما مرا می خورد سرفه های من ، تو را به یاد ***که های زمین بیندازد.... باید دوباره زاده شویم....باید زیر گذر از خنده های بعد از این ما زیر و رو شود... دور بریزد این هوای مسموم را. آنوقت است که می توانیم برای روزنامه ها چیزی بنویسیم.... چیزی بنویسیم تا همیشه یک گوشه دنج از روزنامه را برای عاشقانه های ما سفید بگذارند....هفت خشکسال لب تر نکرده ای حالا بخوان با من " باز باران با ترانه " را تا زمین ترنم گام هایت را در آغوش بگیرد.

فردا قرار است من ببارم....فردا قرار است من تمام شوم... آن وقت تو می مانی و بابونه های حوالی کوه که حنای دستانت را سرمست خواهند شد بی من... تو خالی می شوی مثل نسیم....مثل کل زنان کولیان رها درباد....می رقصی بر خیال اسب های سپید... می گویند رفته ای گل بچینی از چمنزارهای دور دست...من اما نشانی آن بهشت گل افشان را گم کرده ام....شیرین است قصه فرهاد از لبانت و شیرین تر قند سایان اشک های من بر تور پولک پوشی که تو را از من ربوده ست... آه ماهی کوچک من، اقیانوس وسعت تنگی است از چشمهای بنفش آبی ات...جاری کن تمام رود ها را بر زبانت....آنسان که رود رود مادران گلایه و گلوله در سوگیاد مردان بهار و برنو...




لا لا گلم لا لا پرنده ی مهربونم






هی می کشه آتیش به بنج لونه مون دست






او شو که رفتی غم چه تیفونی بپا کرد






شستیم از او شو هردمون از جونمون دست






ای شو بلا ، ای شو سیا ، ای شو شلاله






ای شو وخی ورداره ای رو شونمون دست






کل میکشن پرمونکا رو حوض قالی






دس می کشن رو خاک سرد خونه مون دست






پروانه نام دفتر شعر خودم بود....تنها دوبرگ از دفتر پروانه مانده ست....تنها دو دل بر تک درختی سرد و خاموش...از خواب شیرین دوتا دیوانه مانده ست....من هفت صحرای جنون را بو کشیدم....حتی غباردامن لیلا نمانده ست... از کوچ ایل من اجاقی سرد می ماند...از آتشم خاکستری اما نمانده ست....می گردم از هرچه او ، یکه تکه باران....تنها همین ، تنها همین در خانه مانده ست.

تووت فرنگی
16th March 2011, 07:30 AM
پرنده ی زخمی من، سال هاست که آوازهای زندانی ات را کلمه کرده ای... تو بوی ناب کلمه گرفته ای ... آری که در آغاز تو بودی و کلمه بود...خوشحالم که هنوز روسری گلدارت را می پوشی و به هرزگی آدم های مدرن می خندی... خوشحالم که اجازه نداده ای مثل هزاران زن ایرانی دیگر، بوی قورمه سبزی تو را احاطه کند.....اجازه نداده ای ازپهلوی چپ مردی زاده شوی که از اسلام فقط چهار زن صیغه ایش را می داند.....اکنون در دنیایی که بی شباهت به دنیای آواره من نیست آخرین آواز های غریبانه خود را سر می دهی. تو شیرین می نویسی اما تلخ ناله می کنی....درد تو ، درد همیشه من است... درد من ، دنباله ی درد های تو.
چند روزی است از فکر ضیاءگل خاطره شما بیرون نمی آیم....ضیاءگل قصه شما با سبزه ناز نوشته های من شاید یکی باشند......در چشم های هر دویشان می شود تاریخ محتوم ملتی آواره را خواند و گریست:
ضیاء گل بر تخت بیمارستان پارس یا هر دوزخ دیگر کدام درد نا تمام را با تکه تکه های تنش دارد خراج میدهد که اینچنین آرام در چشم های خیس مادر بغض کرده است.....حالا شاید دستفروش های دور گرد خلخال هایش را به حراج گذاشته باشند....شاید روسری گلدارش را باد های کولی بر گل های صورتی گزبنی داغ دخیل بسته باشند....شاید با تکه های جامه نارنجی اش ، نیروهای پاسدار صلح ، گرد خاک افغان را از چکمه هایشان می زدایند.....شاید هنوز در گوشه ای از این خیابان های شلوغ، چشم های منتظرش همچنان رد اسب و سواری را می پاید که از چراغ قرمزهای میدان شوش بگذرد و برای لبهای براماسیده اش چند شاخه کابل بیاورد .

سبزه بناز می آیه
محرم راز می آیه

این را از گلوی گر گرفته ای غدیر بارها شنیده بودم و از ناله های زنان مهاجر باج و پنجشیر که توی محله ما مثل یک وصله ی ناجور ، درخانه ای قدیمی زندگی می کنند و یکریز بچه هایی نو می زایند....بچه هایی بی شناسنامه ....بچه هایی زرد....بچه هایی که راه خانه را تا همیشه گم خواهند کرد....بچه های عطر تند واکس ..... بچه های بی دوچرخه.....بچه های بی همبازی کوچه ی بالایی
امروز سه شنبه چندم تیرماه ....درست ساعت ده اتفاق تازه ای نخواهد افتاد.....قطار ساعت ده طبق معمول از موازی چشمهایت خواهد گذشت و اگر در سراسیمگی سکوت و در انهدام لبخند هایی که برایت دست تکان می دهند صدای هلهله ای شنیدی بدان که اتفاق تازه ای نیفتاده است ....تنها دخترکانی از قبیله ای دور شادمانگی سرخ و نارنجی زخم های مرا به رقص و پایکوبی بر خاسته اند.....شادی غم غریبی است پری جان ! غمی غریب و اندوهی ناگزیر که در همهمه همیانه و تازیانه ها شانه های متلاشی مرا به رقص و هلهله وامی دارد.....گوشواره های سبزه ناز را می فروشم به بهای هیچ...به تاوان شقاوت برادرانم تا فردا زمین در شبیخون تیره تریاک حالی بحالی نشود.... چشمهایم را می بارم بر زخمهای کهنه مزار شریف تا سلام هایم بی جواب نماند وقتی دخترکان روبنده و پولک در غریو باد ها نام بی ولولای لیلای مرا دف می کوبند.

مرا می رقصد کسی میان هیاهوی بادها بی که گوشه آرام قبایش بپاشد بر خرده ریزهای یکشنبه بازار....بی که آهوان آبستن آرام بگیرند در سرمه ریز چشمهاش.....این است همان مهتاب تلخی که یک روسری از حناسه ی بلدر چین به من نزدیک تر است.....من توی کدام "خواب ندیده" ام چشم های شرقی اش را گریسته ام....توی کدام میدان صبحگاه ....میان کدام چکمه های معلق
من تب دارم پری جان....مرا ببر شهر ری...پیش بی بی شهربانو ....ببر پیش خودت....مرا ببر سمت کبوتر هایی که در حریق آوازهایت بغض کرده اند ... بی بی شهربانو...بی بی شهر بانوی عزیز....بی بی شهربانوی تنها....بی بی شهربانوی آن بالا بالاها...بی بی شهر بانوی پله های رو به آفتاب...بی بی شهر بانوی دخترکان دم بخت....بی بی شهر بانوی تهران تاریک...بی بی شهر بانوی افغانی ها پایین ...بی بی شهر بانوی زنان باج و پنجشیر....

تووت فرنگی
16th March 2011, 07:33 AM
امروز باز از غوغای عابران زیر بازارچه گذشت.دستفروش های دوره گرد خبر آورده اند که فردا وقتی بهار بیاید از خشونت سرما خواهد گذشت و گلپوش خواهد کرد چمنزار های دره ی پنجشیر را از زرد و نارنجی یراق پاتابه اش. گلاویز می شود در باد و وول می خورد در نسیم ، گوشه ی آرام قبایش..... سنجد می پاشد بر زمین حنابندان دستهاش و می کشد بر خاک و خیزران دنباله ی سرمه ریز چشمهایش را. شیوای من ترانه گنگی بود، مثل اشک....مثل بغض....مثل وقتی که لکنت می گیرم شوق آمدنش را در باران....مثل وقتی که من و او....سرد سرد سرد آه می کشیدیم پسین های نقره ای عصر یخبندان را. شیوای من خدای خدایان نیست....شیوای من یک جفت گوشواره بیشتر از بهار ندارد....شیوای من زنی هزار چشم نیست مثل میترا دختر خورشید.


کی بود ؟
چه وقت ؟


فردای خواب کدام شاهزاده بود که من این شعر متلاشی را برای آینه آینه آینه کاری ایوان خواندم.
کبوتری دست به دست شد میان رقص ...کبود...زرد....لاجورد....نور... ور..
نورباران شد فضای قدسی ایوان
تکه تکه پرید کبو...کبو...هزا...هزار کبوتر تا سقف چلچراغ آویز شاه....شاهچراغ ،
بی که خون بپاشد برمثلث های مقرنس....لوزی های مشجر
تو شکستی در من
من شکستم در تو
من...تو....ما....هزا...هزار بار تکه تکه شدیم
هزار بار بیشتر از سبز
هزار بار کوچکتر از مرگ.
هزا....هزا....هزار بار تکه تکه تکه شوم اگر درو....درو....دروغ بگویم
اگر که رنگ آلبالویی روسری ات را زرد....نور....سفید....سرخ نبینم
اگر سر تا بپای تو را مثل ضریح شاهزاده ابراهیم در سلام و بوسه نگیرم
اگر در این شب
این شب پولک ریز
بشکن بشکنی راه نیندازم میان حجم هندسی طاقنما تا زاویه دار ببینم ابروهایت را
گوشه...گوشه ....گوشه ی آرام قبایت را
و رنگ روناسی رو سری ات را که مرا از خواب هزار ساله بیدار می کند.
......حالا اگر کمی سر برگردانم، تو را می بینم که بلند قد کشیده ای بر آستانه ایوان و سایه انداخته ای بر بلندای ضریح با غروری قدسی. می توانم بی پرده گیلاس ببوسم از سرخی لبهات ....از تکمه های پیراهنت....می توانم تکه تکه بنوشم تو را از لوزی های مشجر...مثلث های مقرنس . من جامانده ام روبروی تو در خواب اساطیر ، و درست یک قدم پشت سر من به رنگ نور می رقصند خنده هایی متلاشی....روز هایی متلاشی....دنیایی متلاشی و زنی که آنطرف تر از خرده شیشه های متلاشی مرا به رقص شعله وا می دارد در نی لبک شکسته پسرکی که شیوا را بهتر از بره های رهای ستاره می شناسد.
عریان نرقصیده ای در برهوت صدا تا روسپیان سمرقند از کشاله ی ران هایت زاده شوند.....یک نسیم نپیچیده ای در ولولای گندمزار تا آدمک های هزاره ی سوم در پایت بمب های خوشه ای بریزند. از سکوت مریضخانه تا گیرودار سرفه های مادرم....از کلاس تا کلاش....به دنبال کسی بوده ام که نیمی از آوازهایش در هی هی شبانان ازبک جا مانده است و نیمی دیگر در رویای خیس زنان باج و پنجشیر. باید از برج های یازده سپتامبر فرو بریزم بر شانه های ناگزیر زمین تا فردا گانگسترهای هیاهو....مسیحیان دشوار... در خمار چشم دخترکان قندوز و قندهار جنگ صلیبی راه نیاندازند. گوشواره های سبزه ناز را می فروشم به بهای هیچ....به تاوان شقاوت برادرانم و آن را در پای گزمه های گرسنه می ریزم تا فردا زمین در خشونت تریاک حالی بحالی نشود. ماه را بر عریانی زخمهای غدیر می پاشم تا سلام هایم بی جواب نماند وقتی خودم را در هیات باران بر شانه های فروریخته مزار شریف می تکانم. از شیر سنگی سرای مشیر تا غروب های مشبک نارنجستان....از شاهچراغ تا شاهجهان خودم را شکسته ام هزا ...هزار بار بیشتر...در نفرینی ابدی....مثل سکوت نیمه شب بازار مسگرها....مثل مادرم که یک روز غروب کرد در خرده شیشه های مسجد شاه لطف الله
شیوای من گوشواره های عاج نمی خواهد....شیوای من ناشنیده مانده میان خواب اساطیر....جایی همین حوالی در لکنتی ابدی شاید....مثل من که گاهی گم می شوم در او ....مثل او که تکه تکه می شود در خواب متلاشی ایوان ....مثل من که هزار و چندمین ستاره را در نگاه قدسی او خواب می روم....مثل او که مرا تا بره های رهای ستاره می برد هرشب.....مثل رنگ روناسی روسری اش که مرا از خواب هزار ساله بیدار می کند.

mehran_7418
19th March 2011, 10:10 PM
خدایا سرده این پایین از اون بالا اگه میشه نگاه کن


یه کاری کن اگه میشه فقط گاهی قلبمو پاک کن

خدایا سرده این دستام از اون بالاببین میلرزه

مگه حتی همه دنیا به این دوری به این سردی می ارزه

تمومش کن دیگه بسه شدم از زندگی خسته

یه زخمی دارم از درد ش میسوزمو میخام بمیرم

خدایا من دارم میام کمی با من مدارا کن

شنیدم گرمه آغوشت اگه میشه منو یه گوشه ای جاکن

دیگه

دیگه از دنیا بریدم دلمو گرفته

توکجایی تا ببینی

همه جا رو غم گرفته

mehran_7418
19th March 2011, 10:10 PM
پسر به دختر گفت اگه يه روزي به قلب احتياج داشته باشي اولين نفري هستم كه ميام تا قلبمو با تمام وجودم تقديمت كنم.دختر لبخندي زد و گفت ممنونم
تا اينكه يك روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نياز فوري به قلب داشت..از پسر خبري نبود..دختر با خودش ميگفت :ميدوني كه من هيچوقت نميذاشتم تو قلبتو به من بدي و به خاطر من خودتو فدا كني..ولي اين بود اون حرفات..حتي براي ديدنم هم نيومدي…شايد من ديگه هيچوقت زنده نباشم.. آرام گريست و ديگر چيزي نفهميد…


چشمانش را باز كرد..دكتر بالاي سرش بود.به دكتر گفت چه اتفاقي افتاده؟دكتر گفت نگران نباشيد پيوند قلبتون با موفقيت انجام شده.شما بايد استراحت كنيد..درضمن اين نامه براي شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثري از اسم روي پاكت ديده نميشد. بازش كرد و درون آن چنين نوشته شده بود:

سلام عزيزم.الان كه اين نامه رو ميخوني من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون ميدونستم اگه بيام هرگز نميذاري كه قلبمو بهت بدم..پس نيومدم تا بتونم اين كارو انجام بدم..اميدوارم عملت موفقيت آميز باشه.(عاشقتم تا بينهايت)




دختر نميتوانست باور كند..اون اين كارو كرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..

آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره هاي اشك روي صورتش جاري شد..و به خودش گفت چرا هيچوقت حرفاشو باور نكردم…:((


دلم گرقته ........... :((

mehran_7418
19th March 2011, 10:11 PM
زن و شوهر جوانی سوار بر موتور سیکلت در دل شب می راندند.آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان:یواشتر برو می ترسم!
مرد جوان: این جوری خیلی بهتره!
زن جوان:خواهش می کنم ، من خیلی می ترسم!
مرد جوان: خوب، اول باید بگی دوسم داری.
زن جوان :دوستت دارم،حالا میشه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه،به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری،آخه نمی تونم راحت برونم،اذیتم میکنه.

روز بعد روزنامه ها نوشتند:
برخورد یک موتور سیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.
مرد جوان از بریدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند، با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند...

mehran_7418
19th March 2011, 10:11 PM
تا حالا شده دلت بگیره، از دست غصه دق کنه بمیره؟

تا حالا شده که محتاج بشی، حتی خدا هم دستتو نگیره؟

تا حالا شده یه روز بی خبر، عشقت بره بهونش و بگیری؟

بفهمی هر چی می گفت دروغ بود، کم بیاری دلت بخواد بمیری!

تا حالا تنها یه جا نشسته ای، بی سرصدا توی خودت شکسته ای؟

حس خجالت بشینه رو چهرت، از این که حس کنی اضافی هستی!

تا حالا شده چیزی ببینی، دلت بخواد کور بشی و نبینی؟

واسه پنهون کردن گریه هات، زیر بارون بدون چتر بشینی!

ای خدا زندگیم نقش بر آبه، حال قلب عاشقم بدجور خرابه

قسمت می دم که جونمو بگیری، زنده بودن واسه من عین عذابه

تو که از حال دلم باخبری، چرا گریه هام نداره اثری؟

به چه جرمی ای خدا بگو به من، داری آبروی من رو می بری؟

&&&&&&&&

تمومش کن خدا دیگه بریدم، به هر چی که نمی خواستم رسیدم

تمومش کن تمومش کن خدایا، دیگه بسه عذاب قبر کشیدم

نه از عشق خیر دیدم نه از دوست، به کی خوش باشم و به چی امیدوار

دارم زجه زنون به پات می افتم، تو می بینی ولی انگار نه انگار

mehran_7418
19th March 2011, 10:12 PM
سالها پیش , در کشور آلمان , زن و شوهری زندگی می کردند.آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند.یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند , ببر کوچکی در جنگل , نظر آنها را به خود جلب کرد.مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد.به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت.پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد.اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید , خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید , دست همسرش را گرفت و گفت :عجله کن!ما باید همین الآن سوار اتوموبیلمان شویم و از اینجا برویم.آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک , عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند. سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.در گذر ایام , مرد درگذشت و …

مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق , دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.زن , با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود , ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود.پس تصمیم گرفت : ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد.در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه , ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسوولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود , بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.دوری از ببر, برایش بسیار دشوار بود.روزهای آخر قبل از مسافرت , مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد.سر انجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری , با ببرش وداع کرد.


بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید , وقتی زن , بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند , در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد : عزیزم , عشق من , من بر گشتم , این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود , چقدر دوریت سخت بود , اما حالا من برگشتم , و در حین ابراز این جملات مهر آمیز , به سرعت در قفس را گشود : آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید.ناگهان , صدای فریادهای نگهبان قفس , فضا را پر کرد:نه , بیا بیرون , بیا بیرون : این ببر تو نیست.ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی , بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد.این یک ببر وحشی گرسنه است.اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود. ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی , میان آغوش پر محبت زن , مثل یک بچه گربه , رام و آرام بود.اگرچه , ببر مفهوم کلمات مهر آمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود , نمی فهمید , اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد.چرا که عشق آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالی است که از تفاوت نوع و جنس فرا رود.

برای هدیه کردن محبت , یک دل ساده و صمیمی کافی است , تا ازدریچه ی یک نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هدیه کند.محبت آنقدر نافذ است که تمام فصل سرمای یاس و نا امیدی را در چشم بر هم زدنی بهار کند.عشق یکی از زیباترین معجزه های خلقت است که هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده تفاوتی درخشان و ستودنی , چشم گیر است.محبت همان جادوی بی نظیری است که روح تشنه و سر گردان بشر را سیراب می کند و لذتی در عشق ورزیدن هست که در طلب آن نیست.بیا بی قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعکاسش , کل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه ی عمر , شیرین و ارزشمند گردد.در کورترین گره ها , تاریک ترین نقطه ها , مسدود ترین راه ها , عشق بی نظیر ترین معجزه ی راه گشاست.مهم نیست دشوارترین مساله ی پیش روی تو چیست , ماجرای فوق را به خاطر بسپار و بدان سر سخت ترین قفل ها با کلید عشق و محبت گشودنی است.پس : معجزه ی عشق را امتحان کن !

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد