PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : بهار را بخاطر سپار



touraj atef
3rd March 2011, 09:09 AM
گوئي بهار گم شده است از بهار كسي سراغي گيرد ؟

هيچكس مي داند بهار و جواني كجا رفت ؟
جوان كجاست ؟ كودكي به كجا رفت ؟ همه زمستانه شديم بزرگ شديم و شايد بهتر باشد كه گوئيم پير شديم زمستان خرد و زمستان همره با سپيدي دل و انديشه و سپيدي باورهاي نيك
آري قصه امروز ما ياد آوري بهار است حكايت پدري و يا مادري براي كودكي كه اميد و باور و آرزو دارد و نقل قصه بهار براي او و چنين است كه باز بهاري ياد آوري و پدر حكايتي را ناخدا گويد
باران مي بارد و پدر رو به سمت خانه است در آخرين روزهاي بهار چنين بهاري شدن آسمان تنها يك معني دارد

بهار را بخاطر بسپار……………..

و پدر بهار را از ياد نبرده است حتي اگر تمامي بر گهاي سبز را بر زمين اندازند تا به خيالي زرد و فراموش شده شود به ياد خزان افتد اين برگها مي دانند كه همه از يك ريشه هستند ريشه اي به بلنداي يگانگي به اندازه اتحاد و يك پارچگي كه درختي را سازند در ختها مي مانند و ماندن درخت با تازه شدن تمامي برگهاي سبز است و برگها مي دانند كه خس و خاشاك نخواهند بود حتي اگر در زير پاي بي توجهي رهگذران خزان له شوند زيرا ياد گرفته اند كه

بهار را بخاطر بسپار……………………….

اما پدر بهار را از ياد نمي برد زيرا مي داند كه پدر ي يعني بهاري بودن و مهر بان شدن و توجه كردن و درد فرزند را دانستن و از رنج او رنجيدن و از غم او گريستن و از خنده هاي او لذت بردن و بهر او رفتن تا پاي آن بيد بلندي كه سهراب رفت و فروغ رفت و خسرو رفت و شاملو رفت و حافظ رفت و پير طوس رفت و...

آري پدر بودن يعني بهاري شدنها و پدر نيز بهار است و بهاري شدن اين خصلت پدري است كه آن را از ياد نمي برد و همواره به ياد دارد

بهار را بخاطر بسپار…..

پدر به خانه مي رسد و مي بيند دخترك كه معشوق است دست رو به آسمان بر داشته است و دعا مي خواند چشمهاي دخترك سراسر از تمناي اجابت دعا است و پدر بهر احترام به گفتگوي دو معشوقش دل به اين گفتمان عاشقانه مي دهد ولي شيطان كنجكاوي او را رها نمي سازد و گوش به خلوت عاشقانه معشوق زميني و آسماني مي سپارد و مي شنود كه دخترش بهار را از ياد برده و نفرين مي كند آري دعاي او نفريني است كه همه جا از مرگ و نابودي بهر آن دگري سخن مي گويد پدر در تعجب است در اين انديشه مي رود كه چرا محبوبش از ياد برده است كه

بهار را بخاطر بسپار……………………………

و صبر مي كند تا گفتگو معشوق با معبود تمام شود و به چهره او مي نگرد غرق خشم ودرد است آخر دخترك با نفرت بيگانه است او خشم را نمي شناسد و همواره ز عشق و مهر شنيده است او بخشندگي را مي شناسد و به دنبال انتقام و جنگ و نقش ” من ” زدن نيست او مي داند هر چه كه مانده است ” ما ” نام دارد و ” ما ” خود عطيه عشق است پس باز صبر مي كند تا قصه نفرين و درد پايان پذيرد و بعد رو به دخترك مي كند و مي گويد

بهار را بخاطر بسپار…………………………………

و دخترك شكايت مي كند كه چگونه مي تواند از بهار بگويد در حاليكه خزان بي انديشه ها بهارش را نمي نگرند و سعي دارند كه بهار را از خاطره ها ببرند او از مرگ بهار در اذهاني مي گويد كه هيچگاه بهار را دوست نداشته اند و تنها زردي و پليدي و نا خواستن بهار و غرور را طلب كرده اند وحتي پاييز را هم دوست ندارند زيرا كه از دوست داشتن تنها ” من ” را نگاه داشته اند وبقيه دنيا را نفرت هديه داده اند و.. پدر مي خندد و مي گويد

يادت باش آن كه بهار را نمي بيند بخاطر آن است كه بهار را از ياد برده و دعا را نفرين نموده و عشق را همره زيستن خود نبرده و نفرت با او هم آغوش است او نمي خواهد بهار را بيند زيرا بهار برايش نا ديدني است بهار با او قهر است حتي خزان نيز همره او نيست زيرا خزان نيز پر ززيبائي ها است و او مخالف زيبائي و شعر و عشق است رهايش كن و دلت را با نفرت پر نكن و ز نفرين با خداي سخن مگو كه خدا تنها دعائي را مي شنود كه زعشق و دلدادگي و مهر و بخشش باشد پس هيچگاه عشق را از ياد نبرو

بهار را بخاطر بسپار…..

دخترك مي خندد و پدر مي خندد زيرا مي دانند خنده و شعر و شور و عشق همه ز بهاري آيد كه دشمن بهار از آن غافل است و هر دو فرياد مي زنند
بهار را بخاطر بسپار…..

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد