PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : زمزمه زمستاني



touraj atef
26th February 2011, 12:06 PM
در كشاكش بيداري و خوابي سير مي كند نگاهي به ساعت مي افكند هنوز زماني باقي است و مي داند كه اين زمان به معناي فرصتي دو باره براي فرو ر فتن در خواب خويشتن است دغدغه خواب ماندن به جانش مي افتد نمي خواهد بار ديگر به ناگه از خواب بر خيزد و از " خود" بار ديگر " بي " خود " شود آري سخت عجيب مي نمايد از" خود" به ناگه بي " خود" شدن اين بي خود شدنها او را چه سخت از خود مي آزارد او بي خود شدنها را دوست ندارد و نمي خواهد از ياد برد كه چگونه
بوده است و حال چگونه مي نماياند آن چيزي كه در درو ن خود او وجود ندارد
صبح زمستاني است نگاهي به اطراف مي كند به همان دغدغه هاي قبلي كمي از آن "خود" كه بوده است فاصله دارد اما آن " خود" براي او بيگانه نيست نمي خواهد حس بيگانگي ز " خود" داشته باشد از بي " خود" بو دنهايش رنج مي كشد زيرا چنين نيست او نمي تواند نا اميد باشد نمي تواند بي اميد به فضاي پشت پنجره بنگرد و از نسيم صبح گاهي بر خور دار نشود و از ايزد مهر بان سپاس نگويد او نمي تواند حتي با ضعف جسماني كه وجودش را گر فته باز از قدرت درو ن و اراده سخن نراند او نمي تواند قدم زند و نخواند
فاش مي گويم از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
ترانه هاي او ز نا اميديها همواره گريزان است او مي داند كه اميد صميمي ترين دوست آدمي است و هر آن گاه كه اميد رود او نيز خواهد رفت حتي اگر در گرداب از بيماريها و كم سوئي زندگي دست و پنجه نرم نمايدباز تا وقتي اميد هست معجزه نيز خواهد بود
ترنمهاي او از بي ايمان به زيستن هم فرار مي كنند مگر مي تواند بي ايمان بهر به و بهتر شدنها زندگي فرار نمايد؟ اين زيستن همراه با ايمان به او كه مي داند هر آن هنگام كه با او است ديگر به هيچ كس و هيچ چيز نيازمند نيست به اوشوقي دهد به وسعت عظمت عشق به يزدان مهر بان
و آواز عشق سر مي دهد نمي توان بي عشق زندگي كرد او در هر دم و بازدم ز دم و باز دم معشوق ياد است معشوق را با تمامي وجودش رو يائي مي داند مي خواهد كه معشوق براي او هميشه حسي از آرامش يافتن در كنار او تداعي كند كه خود در كنار معشوق آرامشي ملكوتي دارد
و صبور مي كند صبري كه به او كمك ميكند كه از خواب بهاري صبح رهائي يابد دمي به خود آيد آگاهي را به خود كشد و خود را بار ديگر خود كند همان خودي
كه مي تواند در لبخند ي كه شاپري هنگام بيدار شدن از خواب به او مي زند و در راهپيمائي صبح گاهي خدا را شكر مي كند كه پدر باز همان پدر شده است
و يا همان خودي
كه در قهقهه شيرين معشوقش در ادامه لطيفه هائي كه امروز بار ديگر مي تواند به او بگويد شنيده مي شود و به او ياد مي آورد كه باز همان عاشقي است كه دوستش دارد و مي خواهد اين گونه هميشه باشد و عاشق همان عاشقش باشد
و يا همان خودي
كه اين سان به آسمان مي نگرد و عشق را نه تنها در آسمان كه در در يا و ز مين و جنگل و... همه نفطه نقطه هاي خلق مي بيند
آري امروز خود او مهر و آفتابي در خشان را به او باز نمايد و مي داند آن گاه كه مهر و آفتاب و ايمان و اميد و عشق و لبخند يار را نديد تنها يك علتش داشت و آن اين بود كه خود او " خودش" نبود
و حالا زمستانش بهاري است

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد