touraj atef
22nd February 2011, 11:48 AM
خواستم ننگارم و در پي اين باشد كه در سكوت باشم سكوتي به اندازه فريادي بي همتا اما گوئي نمي شود سخن از ديوانگي و اعتياد نبود حكايت دوري از وقاي عهد نشد بلكه پسركي خودكشي كرد آري پسركي خود كشي مي كند و مي گويند از بهر عشق است !! چه كسي مي داند خودكشي چگونه است ؟ شايد زندگي در برزخ روزمرگي و توهم هم خودكشي باشد و چه كسي هر ناكجا آبادي را عشق نناميد ؟ پشت ديوارهاي فمينيست و مردانگي وخود رائي سخن از سادگي و بازنده بازي بزرگان خود را نناميد و مهر چه رياكارانه استفاده مي شود چه كسي مي تواند عشق را عاملي براي از ياد بردن زيستن نامد پدر فرياد مي زند كه اين پسر چه خفته فرياد هائي داشت و سر انجام ره به سوي سكوت جاودانه زد سكوتي كه عشق به او تحميل نمود و پاسخي نمي يابد و چنين است كه سكوت مي كند و سكوت او مرا به شكستن سكوت مي كشاند
اما كدامين سكوت ؟……………
نوعي سكوت را بايد پذيرفت در اين سكوت مي توان خود را يافت موسيقي كه در سكوت وجود دارد زيباترين موسيقي ها است و اين مو سيقي معنائي جز آرامش ندارد اين آرامشي است كه از درون آيد نه ز بهر خفته فر يادهائي كه معلوم نيست از بهر چه بغض و كينه اي زده مي شود آري سكوتي بي هيچ بغض و نفرت و خفته فرياد موسيقي جاودانه و عاشقانه اي دارد بايد شادماني كرد و پايكوبي را بايد به ميدان زيستن فراخواند و دستها رابهر خلق جاودانه موسيقي عشق بي محابا بر هم زد اما دست زدن همراه يك دست زيباترين است اگر هر دو دست همديگر را نوازند باز اصطكاك است و جنگي آيد كه كدامين دست بر كدامين فشار بيشتري آورده است باز ميدان رقابت است كه كدامين از ما صداي بلندتري توليد مي كتد باز جدال ” من ” و ” تو “آيد و آنگاه مويسقي چون مارش نظامي مي شود و مبارز مي طلبد و موسيقي كه از مارش نظامي است تنها با نغمه هاي بوفهاي قبرستان هم نوازي مي كند بايد موسيقي را در سكوت شنيد يك دست از تو و بقيه از آن كائنات است با تمامي هستي بايد رقصيد و ايمان داشت كه به جشني به نام زيستن پاي گذاشته ايم و روز گار را به زيبائي بينيم و از زيبائي ها پيامي بگيريم و باز قصه هائي ز نشانه ها آيد نشانه ها همان تكه هاي كوچك پازلي است كه زندگي نام دارد و اگر درست چيده شوند تنها تصويري كه نشان مي دهد عشق و دلدادگي است پس با من و تو و او و ما و شما و آنها است كه مي توان قصه ” ما” را نوازدبايد تاخت تا آن سوي ابديت ز آن طرف آغاز ها ز فاصله هائي كه هيچ چيز در آن بديهي نيست هر بوسه بر معشوق اولين بوسه است هر روز خود آغاز بهاري شروعي است كه چشمهاي زيبا محبوب را بديد و هر نفسي كه يار در آغوش زند غنيميتي است جاودانه و چه زيبا است كه در هواي او تنفس كني در آغوشت او را نوازشي كند چون رويا و بوسه اي بي كران زني گوئي كه هردم بوسه ها از نو آغازي ديگر خواهد داشت و دست زني در سكوت و پاي كوبي در آرامش و فرياد ها را خفته ننمائي و غريو زني حتي در سكوت و اين سكوت چه زيبا ترنمي دارد و من به آن پدر تنها سكوتي را مهمان كنم زيرا سكوت فاصله بعيد فاصله سكوت من و سكوت پسر او است سكوت به اندازه معني عشق از قول او و ناخدا…
ناخدا مي سرايد غمنامه هاي دور و درازش را
همان رنجنامه اي كه قرار نبود كسي بداند
ناخدا آمده بود كه زعشق گويد اما حكايتش نفرت شد
ناخدا از مهر بي بهانه گفت اما سكوتش معنا داد كه اين بي بهانگي خود بهانه اي دارد
ناخدا صبر كرد تا پاكي را باور كنند به اين حقيقت رسند كه مي توان بي هيچ دغدغه فقط به عشق انديشيد اما سكوتش معناي سكوت گلوله اي در مخزن تفنگي داشت گلوله اي به سوزانندگي انتقام
ناخدا سكوت كرد اما گوئي نبايد سكوت كند
پس مي گويد
بي دغدغه نگاهي كه او را بهترين مهمان ميدان افترا و انتقام و دروغ و دغل و حماقت مي دانند
ناخدا اشك را بي اعتنا است
دل را خراش دهد و مي گويد
بدرود سكوت توهم زا
بدرود پسركي كه بارهاخودكشي ات دادند
سلام پدر پر درد
سلام قلم شكسته
و...
اما كدامين سكوت ؟……………
نوعي سكوت را بايد پذيرفت در اين سكوت مي توان خود را يافت موسيقي كه در سكوت وجود دارد زيباترين موسيقي ها است و اين مو سيقي معنائي جز آرامش ندارد اين آرامشي است كه از درون آيد نه ز بهر خفته فر يادهائي كه معلوم نيست از بهر چه بغض و كينه اي زده مي شود آري سكوتي بي هيچ بغض و نفرت و خفته فرياد موسيقي جاودانه و عاشقانه اي دارد بايد شادماني كرد و پايكوبي را بايد به ميدان زيستن فراخواند و دستها رابهر خلق جاودانه موسيقي عشق بي محابا بر هم زد اما دست زدن همراه يك دست زيباترين است اگر هر دو دست همديگر را نوازند باز اصطكاك است و جنگي آيد كه كدامين دست بر كدامين فشار بيشتري آورده است باز ميدان رقابت است كه كدامين از ما صداي بلندتري توليد مي كتد باز جدال ” من ” و ” تو “آيد و آنگاه مويسقي چون مارش نظامي مي شود و مبارز مي طلبد و موسيقي كه از مارش نظامي است تنها با نغمه هاي بوفهاي قبرستان هم نوازي مي كند بايد موسيقي را در سكوت شنيد يك دست از تو و بقيه از آن كائنات است با تمامي هستي بايد رقصيد و ايمان داشت كه به جشني به نام زيستن پاي گذاشته ايم و روز گار را به زيبائي بينيم و از زيبائي ها پيامي بگيريم و باز قصه هائي ز نشانه ها آيد نشانه ها همان تكه هاي كوچك پازلي است كه زندگي نام دارد و اگر درست چيده شوند تنها تصويري كه نشان مي دهد عشق و دلدادگي است پس با من و تو و او و ما و شما و آنها است كه مي توان قصه ” ما” را نوازدبايد تاخت تا آن سوي ابديت ز آن طرف آغاز ها ز فاصله هائي كه هيچ چيز در آن بديهي نيست هر بوسه بر معشوق اولين بوسه است هر روز خود آغاز بهاري شروعي است كه چشمهاي زيبا محبوب را بديد و هر نفسي كه يار در آغوش زند غنيميتي است جاودانه و چه زيبا است كه در هواي او تنفس كني در آغوشت او را نوازشي كند چون رويا و بوسه اي بي كران زني گوئي كه هردم بوسه ها از نو آغازي ديگر خواهد داشت و دست زني در سكوت و پاي كوبي در آرامش و فرياد ها را خفته ننمائي و غريو زني حتي در سكوت و اين سكوت چه زيبا ترنمي دارد و من به آن پدر تنها سكوتي را مهمان كنم زيرا سكوت فاصله بعيد فاصله سكوت من و سكوت پسر او است سكوت به اندازه معني عشق از قول او و ناخدا…
ناخدا مي سرايد غمنامه هاي دور و درازش را
همان رنجنامه اي كه قرار نبود كسي بداند
ناخدا آمده بود كه زعشق گويد اما حكايتش نفرت شد
ناخدا از مهر بي بهانه گفت اما سكوتش معنا داد كه اين بي بهانگي خود بهانه اي دارد
ناخدا صبر كرد تا پاكي را باور كنند به اين حقيقت رسند كه مي توان بي هيچ دغدغه فقط به عشق انديشيد اما سكوتش معناي سكوت گلوله اي در مخزن تفنگي داشت گلوله اي به سوزانندگي انتقام
ناخدا سكوت كرد اما گوئي نبايد سكوت كند
پس مي گويد
بي دغدغه نگاهي كه او را بهترين مهمان ميدان افترا و انتقام و دروغ و دغل و حماقت مي دانند
ناخدا اشك را بي اعتنا است
دل را خراش دهد و مي گويد
بدرود سكوت توهم زا
بدرود پسركي كه بارهاخودكشي ات دادند
سلام پدر پر درد
سلام قلم شكسته
و...