PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : قسمتی از داستان شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی*



تووت فرنگی
20th February 2011, 05:41 PM
نمي دانم يادم نيست چند سال دارم .صبح عيد است.بچه هاي مدرسه امده اند عيد ديني پيش عمو.عمو قاسم معلم است .جوان خوش لباس و خوش قد و بالايي است.كت و شلوار مي پوشد.كت و شلوار فرنگي.كت وشلواري كه رنگ كت با شلوار يكي است و شلوار را با كمربند مي بندند.ليفه اي نيست.عمو معلم مدرسه ي روستاست.من هنوز به مدرسه نمي روم.عمو اتاقي دارد ته دالان.دوتا اتاق توي دالان است.اتاق اول مال ماست.اتاق كاظم.نام پدرم كاظم است و هنوز نديدمش.هنوز يادم نمي ايد كه تا ان زمان پدرم را ديده باشم.پدرم ژاندارم است و گاهي نامه مي دهد.فكر مي كنم از سيستان و بلوچستان.توي اتاق پدر و مادرم كه هميشه ي خدا درش بسته است اثاث پدر و مادرم است بيشتر مادرم.
- جهيزيه مادرت ان جاست.وقتي بزرگ شدي به تو مي رسه.از لاي اتاق كه سرك مي كشم از نورگردي كه از سقف روي اسباب و اثاث افتاده رخت خواب مي بينم و كاسه كماجدان مي بينم و ديگ مسي و سماور بزرگ ورشويي ميبينمكه زير نور برق مي زند.هر وقت جايي ميخواهند روضه بخوانند يا عروسي وعزاست مي ايند وسماور مادرم را مي برند.صبح عيد بود و بچه هاي مدرسه مي امدند پيش عمو به عيد ديدني.اتاق عمو ته دالان بود يك درش توي دالان باز مي شد و در ديگرش به باغ باغ كوچكي كه پشت ساختمان بود.همه جور ميوه داشت انگور انجير هلو شليل سيب و درخت گردوي بزرگ كه گردو هاي پوست كاغذي داشت.در خت غروبها پر از كلاغ مي شد كلاغ ها توي درخت عروسي وعزامي گرفتند.دعوا مي كردند و جمع مي شدند.اسمان بالاي درخت و شاخه هاي گردو سياه مي شد از بس كلاغ بود جرئت نمي كردم نزديك درخت بشوم.مي ترسيم چشمها را با نوكشان در مياورند.عمو ان اتق را براي اين گرفته بود كه بتواند بدون برخورد با مريض هاي ننه بابا و مهمون هاي اق بابا يعني مادربزرگ و پدر بزرگ از انجا رفت و امد كند توي اتاقش تفنگ بود كتاب بود وشيشه ها و بطري هاي فلزي عطر.عاشق عطر بود و كتاب و تفنگ.شبها تك وتنها با صداي بلند شعر هاي كتاب هارا مي خواند حتي به اواز.يواشكي مي رفتم لاي در را باز مي كردم مي توپيد بهم كه:چي مي خوا؟برو پي كارت برو بازي كن.
حق داشت چون هروقت مي رفتم توي اتاقش همه چيز را به هم مي ريختم كتابهايش را ورق ميزدم.خصوصا كتابهايي كه عكس داشت مثل چهل طوطي چهار درويش امير ارسلان نام دار شاهنامه.صبح عيد عمو مي نشست بالاي اتاق كت و شلوار نو و خوشگل مي پوشيد موهاي بلند و صافش را شانه مي كرد روغن مي زد صورتش را مي تراشيد عطر فراواني به خودش ميزد و بچه هاي مدرسه شاگردانش مي امدند به عيد ديدني و دست بوسي موقعي كه مي امدند با خودشان چيزهايسي را هم مي اوردند.يكي حلب كوچك انجير نرم مي اورد يكي ده تا تخم مرغ توي دستمالي مي گذاشت و مي اورد و يكي مرغ يا خروس مي ارود.چيزهاي ديگري هم مياوردند مثلا انار و گردو.من مسئول دريافت مرغ و خروس ها بودم.سبد بزرگ چوبي را دمر روي زمين مي خواباندم و مرغ يا خروسي كه دانش اموز مي اورد زير ان جا ميدام بچه ها پاهاي مرغ و خروس ها را مي بستند كه بين راه فرار نكنند.بعضي ها هم جوجه مي ارودند.من كيف مي كردم كه عموي انچناني دارم.كنار سبد مي ايستادم.بچه ها كه همشان از من بزرگتر بودند با دست خودشان مرغ و خروس هارو مي فرستادند زير سبد.از لاي چوب هاي سبد مرغ و خروس ها را مي شمردم.تا پنج بيشتر نمي توانستم بشمرم.عمو توي اتاق بود و مشغول پذيرايي از مهمانها كوچك.جلوش دوتا بشقاب شيريني ريز و نقل بودكه بچه ها با ترس و خجالت و احتياط بعد از دست بوسي معلم يكي از انها را بر مي داشتند و دهانشان را شيرين مي كردند.عمو توي اتاق بود و نمي ديد كه كدام دانش اموز چه چيزي اورده شايد هم برايش مهم نبود.ولي خود دانش اموزان دلشان مي خواست انچه را كه اورده اند به معلم نشان بدهند كه لابد توي مدرسه و سر كلاس هوايشان را داشته باشد.خصوصا ان ها كه مرغ چاقتر و خروس بزرگتري مي اردند مي خواستند كه حتمامعلم با چشم خود ببيند.اين بود كه قبل از رفتن به اتاق و نشستن سر بشقاب شيريني مرغو خروس وسايد هداياي خود را مبردند كه اقا ببيند و بعد مي ارودند و تحويل ننه بابا ومن بدهند.راستش از اين كارشان خيلي دلخور بودم.براي اينكه كار مرا سخت مي كردند.مي بايست دنبالشان بروم و با مرغ و خروس و انجير و تخم مرغ و انار و ساير هدايا برگردم و تحويل بگيرم .حالا چرا مي بايست دنبالشان تا در اتاق عمو بروم خودم هم نمي دانستم شايد بخاطر اين بود كه يك بار خروسي از دست يكي شان فرار كرد و رفت روي ديوار وانداخت گردن من.بله خروس فرار كرد و من و ننه بابا و دانش اموزان دنبالش دويديم تا بگيريمش.
اغ بابا ان سال عيد خانه نبود.اگر هم بود من به ياد ندارم شايد رفته بود كرمانپيش عمو اسدالله كه نظامي بودو مرخصي نداشت و نمي توانست به سيرچ بيايد.
مرغ و خروس هايي كه زير سبد بود مي شمردم.پنج تا بود و دوتا.سه تا از مرغ و خروس ها جوجه بودند يكي شان خيلي ناراحت بود از لاي چوبهاي سبد نگاه كردم ديدم رفته است و گوشه اي قوز كرده و با ديگران حرف نمي زند.لاغر بو.د و پروبالش خوب درنيامده بود يا ريخته بود.انگار زود از مادرش جدايش كرده بودن. غصه مي خورد.دم در اتاق عمو توي دالان پر از كفش بچه بود همه جور كفشي بعضي ها نو و براق و بعضي ها كهنه و پاره و كثيف.از اتاق عمو صدا مي امد:
- سال نو مبارك اقا.
- عيدتون مبارك.
- عيد شما هم مبارك.خوش امديدن.
دلم مي خواهد عمو يكي از مرغ و خروس هارا بدهد به من و مال خودم باشد

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد