PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اشعارپروین اعتصامی



تووت فرنگی
17th February 2011, 07:42 PM
شنیده اید که آسایش بزرگان چیست
برای خاطر بیچارگان نیاسودن
به کاخ دهر که آلایش است بنیادش
مقیم گشتن و دامان خون نیالودن
همی ز عادت و کردار زشت کم کردن
هماره بر صفت و خوی نیک افزودن
ز بهر بیهده، از راستی بری نشدن
برای خدمت تن روح را نفرسودن
رهی که گمرهیش در پی است نسپردن
دری که فتنه اش اندر پس است نگشودن

تووت فرنگی
17th February 2011, 07:42 PM
نگردد پخته کس با فکر خامی
نپوید راه هستی را به گامی
تر توش هنر میباید اندوخت
حدیث زندگی میباید آموخت
ببید هر دو پا محکم نهادن
از آن پس، فکر بر پای ایستادن
پردن بی پر تدبیر، مستی است
جهان را گه بلندی، گاه پستی است

تووت فرنگی
17th February 2011, 07:42 PM
در دست بانوئی به نخی گفت سوزنی
کای هرزه گرد بی سر و بی پا چه میکنی
ما میرویم تا که بدوزیم پاره ای
هر جا که می رسیم تو با ما چه میکنی
خندید نخ که ما همه جا با تو همرهیم
بنگر به روز تجربه تنها چی میکنی

تووت فرنگی
17th February 2011, 07:43 PM
وقت گذشته را نتوانی خرید باز
مفروش خیره کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده ای و مرده نه ای کار جان گزین
تن پروری چه سود چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است
تنها وظیفه تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهیست
زان آدمی بترس که با دیو آشناست

تووت فرنگی
17th February 2011, 07:43 PM
روز بگذشته خیالست که از نو آید
فرصت رفته محالست که از سر گردد
کشتزار دل تو کوش که تا سبز شود
پیش از آن کاین رخ گلنار معصفر گردد
زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش
نیست امید که همواره نفس بر گردد...

تووت فرنگی
17th February 2011, 07:44 PM
عدسی وقت پختن، از ماشی
روی پیچید و گفت این چه کسی است
ماش خندید و گفت غره مشو
زانکه چون من فزون و چون تو بسی است
هر چه را میپزند، خواهد پخت
چه تفاوت که ماش یا عدسی است
جز تو در دیگ، هر چه ریخته‌اند
تو گمان میکنی که خار و خسی است ...

تووت فرنگی
17th February 2011, 07:44 PM
خلاصه شعري كه پروين براي سنگ مزار خود سروده است:
اين که خاک سيهش بالين است
اختر چرخ ادب پروين است
گر چه جز تلخي از ايام نديد
هر چه خواهي سخنش شيرين است
صاحب آن همه گفتار امروز
سائل فاتحه و ياسين است
آدمي هر چه توانگر باشد
چون بدين نقطه رسد مسکين است

*FATIMA*
21st February 2011, 02:45 AM
گل پنهان
نهفت چهره گلی زیر برگ و بلبل گفت / مپوش روی ، بروی تو شادمان شده ایم
مسوز ز آتش هجران ، هزاردستان را / بکوی عشق تو عمریست داستان شده ایم
جواب داد ، کازین گوشه گیری و پرهیز / عجب مدار ، که از چشم بدنهان شده ایم
ز دستبرد حوادث ، وجود ایمن نیست / نشسته ایم و بر این گنج پاسبان شده ایم
تو گریه میکنی و خنده میکند گلزار / ازین گریستن و خنده بدگمان شده ایم
مجال بستن عهدی بما نداد سپهر / سحر ، شکفته و هنگام شب خزان شده ایم
مباش فتنه زیبایی و لطافت ما / چرا که نامزد بادمهرگان شده ایم
نسیم صبحگهی ، تا نقاب ما بدرید / برای شکوه ز گیتی ، همه دهان شده ایم
بکاست آنکه سبکسار شد ، ز قیمت خویش / ازین معامله ترسیده و گران شده ایم
دو روزه بود ، هوسرانی نظربازان / همین بس است ، که منظور باغبان شده ایم

*FATIMA*
21st February 2011, 02:53 AM
مست و هشیار
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت / مست گفت ای دوست این پیرهن است افسار نیست
گفت : مستی ، زان سبب افتان و خیزان میروی / گفت : جرم راه رفتن نیست ، ره هموار نیست
گفت : میباید تو را تا خانه قاضی برم / گفت : رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست
گفت : نزدیک است والی را سرای آنجا شویم / گفت : والی از کجا در خانه خمّار نیست
گفت : تا داروغه را گوئیم ، در مسجد بخواب / گفت : مسجد خوابگاه مردم بدکردار نیست
گفت : دیناری بده پنهان و خود را وارهان / گفت : کار شرع ، کار درهم و دینار نیست
گفت : از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم / گفت : پوسیدست جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت : آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه / گفت : در سر عقل باید ، بی کلاهی عار نیست
گفت : می بسیار خوردی زان چنین بیخود شدی / گفت : ای بیهوده گو، حرف کم و بسیار نیست
گفت : باید حد زند هشیار مردم مست را / گفت : هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست

*FATIMA*
22nd February 2011, 02:19 AM
ناتوان
جوانی چنین گفت روزی به پیری
که چون است با پیریت زندگانی
بگفت ، اندر این نامه حرفی است مبهم
که معنیش جز وقت پیری ندانی
تو ، به کز توانایی خویش گویی
چه میپرسی از دوره ناتوانی
جوانی نکودار ، کاین مرغ زیبا
نماند در این خانه استخوانی
متاعی که من رایگان دادم از کف
تو گر میتوانی ، مده رایگانی
هر آن سر گرانی که من کردم اول
جهان کرد از آن بیشتر سرگرانی
چو سرمایه ام سوخت ، از کار ماندم
که بازی است بی مایه بازارگانی
از آن برد گنج مرا ، دزد گیتی
که در خواب بودم گه پاسبانی

*FATIMA*
22nd February 2011, 02:26 AM
نکوهش بیجا
سیر یک روز طعنه زد به پیاز
که تو مسکین ، چقدر بدبوئی
گفت ، از عیب خویش بی خبری
زان ره از خلق ، عیب میجویی
گفتن از زشترویی دگران
نشود باعث نکورویی
تو گمان میکنی که شاخ گلی
بصف سرو و لاله میرویی
یا که همبوی مشک تاتاری
یا ز ازهار باغ مینویی
خویشتن بی سبب بزرگ مکن
تو هم از ساکنان این کویی
ره ما ، گر کج است و ناهموار
تو خود ، این ره چگونه میپویی
در خود ، آن به که نیکتر نگری
اول آن به که عیب خود گویی
ما زبونیم و شوخ جامه و پست
تو چرا شوخ تن نمیشویی

*FATIMA*
22nd April 2011, 02:17 AM
دزدِ خانه
حکایت کرد سرهنگی به کبیری
که دشمن را ز پشت قلعه راندیم
فراریهای چابک را گرفتیم
گرفتاران مسکین را رهاندیم
بخون کشتگان شمشیر شستیم
بر آتشهای کین آبی فشاندیم
ز پای مادران کندیم خلخال
سرشک از دیده طفلان چکاندیم
ز جام فتنه هر تلخی چشیدیم
همان شربت به بدخواهان چشاندیم
بگفت این حضم را راندیم ، اما
یکی زد کینه جوتر ، پیش خواندیم
کجا با دزد بیرونی در افتیم
چو دزد خانه را بالا نشاندیم
ازین دشمن درافکندن چه حاصل
چو عمری با عدوی نفس راندیم
ز غفلت ، زیر بار عجب رفتیم
ز جهل ، این بار را با خود کشاندیم
نداده ابره را از آستر فرق
قبای زندگانی را دراندیم
درین دفتر ، بهر رمزی رسیدیم
نوشتیم و به اهریمن رساندیم
دویدیم استخوانی را ز دنبال
سگ پندار را از پی دواندیم
فسون دیو را از دل نهفتیم
برای گرگ ، آهو پروراندیم
پلنگی جای کرد اندر چراگاه
همانجا گله خود را چراندیم
ندانستیم فرصت را بَدَل نیست
ز دام ، این مرغ وحشی را پراندیم

*FATIMA*
2nd May 2011, 01:26 AM
پیک پیری
ز سر موی سپیدی روئید
خنده ها کرد بر او موی سیاه
که چرا در صف ما بنشستی
تو ز یک راهی و ما از یک راه
گفت من با تو عبث ننشستم
بنشاندند مراه خواه نخواه
گه روئیدن من بود امروز
گل تقدیر نروید بی گاه
رهرو راه قضا و قدرم
راهم این بود ، نبودم گمراه
قاصد پیریم ، از دیدن من
این یکی گفت دریغ ، آن یک آه
خرمن هستی خود کرد درد
هرکه بر خوشه من کرد نگاه
سپهی بود جوانی که شکست
پیری امروز برانگیخت سپاه
رست چون موی سیه ، موی سپید
چه خبر داشت که دارند اکراه
رنگ بالای سیه بسیار است
نیستی از خم تقدیر آگاه
گه سیه رنگ کند ، گاه سفید
رنگرز اوست ، مرا چیست گناه
چو تو ، یکروز سیه بودم و خوش
سیهی گشت سپیدی نا گاه
تو هم ایدوست چو من خواهی شد
باش یکروز بر این قصه گواه
هر چه دانی به من امروز بخند
تا که چون من کندت هفته و ماه
از سپید و سیه و زشت و نکو
هرچه هستیم ، تباهیم ، تباه
قصه خویش دراز از چه کنیم
وقت بیگه شد و فرصت کوتاه

*FATIMA*
19th May 2011, 01:01 AM
این قطعه را در تعزیت پدر بزرگوار خود سروده است
پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل
تیشه ای بود که شد باعث ویرانی من
یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند
مرگ ، گرگ تو شد ، ای یوسف کنعانی من
مه گردون ادب بودی و در خاک شدی
خاک زندان تو گشت ، ای مه زندانی من
از ندانستن من ، دزد قضا آگه بود
چو تو را برد ، بخندید به نادانی من
آن که در زیرزمین داد سروسامانت
کاش میخورد غم بی سروسامانی من
بسر خاک تو رفتم ، خط پاکش خواندم
آه از این خط که نوشتن به پیشانی من
رفتی و روز مرا تیره تر از شب کردی
بی تو در ظلمتم ، ای دیده نورانی من
بی تو اشک و غم و حسرت همه مهمان منند
قدمی رنجه کن از مهر ، به مهمانی من
صفحه روی ز انظار ، نهان میدارم
تا نخوانند بر این صفحه ، پریشانی من
دهر ، بسیار چو من سر به گریبان دیده است
چه تفاوت کندش ، سر به گریبانی من
عضو جمعیت حق گشتی و دیگر نخوری
غم تنهایی و مهجوری و حیرانی من
گل و ریحان کدامین چمنت بنمودند
که شکستی قفس ، ای مرغ گلستانی من
من که قدر گهر پاک تو میدانستم
ز چه مفقود شدی ای گهر کانی من
من که آب تو ز سر چشمه دل میدادم
آب و رنگت چه شد ، ای لاله نعمانی من
من یکی مرغ غزلخوان تو بودم ، چه فتاد
که دگر گوش نداری به نواخوانی من
گنج خود خواندیم و رفتی و بگذاشتیم
ای عجب ، بعد تو با کیست نگهبانی من

*FATIMA*
25th May 2011, 10:30 PM
نیکی دل
ای دل ، اول قدم نیکدلان
با بدونیک جهان ساختن است
صقت پیشروان ره عقل
آز را پشت سرانداختن است
ای که با چرخ همی بازی نرد
بردن اینجا ، همه را باختن است
اهرمن را بهوس دست مبوس
کاندر اندیشه تیغ آختن است
عجب از گمشدگان نیست عجب
دیو را دیدن و نشناختن است
تو ز بون تن خاکی و چو باد
توسن عمر تو در تاختن است
دل ویرانه عمارت کردن
خوشتر از کاخ برافراختن است

Jopiter
26th May 2011, 12:46 AM
رفوگر و سوزن

گفت سوزن با رفوگر وقت شام/ شب شد و آخر نشد کارت تمام
روز و شب، بیهوده سوزن میزنی/ هر دمی، صد زخم بر من میزنی
من ز خون، رنگین شدم در مشت تو/ بسکه خون میریزد از انگشت تو
زینهمه نخهای کوتاه و بلند/ گه شدم سرگشته، گاهی پایبند
گه زبون گردیدم و گه ناتوان/ گه شکستم، گه خمیدم چون کمان
چون فتادم یا فروماندم ز کار/ تو همی راندی به پیشم با فشار
میبری هر جا که میخواهی مرا/ میفزائی کار و میکاهی مرا
من بسر، این راه پیمودم همی/ خون دل خوردم، نیاسودم دمی
گاهم انگشتانه میکوبد بسر/ گاه رویم میکشد، گاه آستر
گر تو زاسایش بری گشتی و دور/ بهر من، آسایشی باشد ضرور
گفت در پاسخ رفوگر کای رفیق/ نیست هر رهپوی، از اهل طریق
زین جهان و زین فساد و ریو و رنگ/ تو چه خواهی دید با این چشم تنگ
روز می‌بینی تو و من روزگار/ کار می‌بینی تو و من عیب کار
تو چه میدانی چه پیش آرد قضا/ من هدف بودم قضا را سالها
ناله تو از نخ و ابریشم است/ من خبردارم که هستی یکدم است
تو چه میدانی چها بر من رسید/ موی من شد زین سیهکاری سفید
سوزنی، برتر ز سوزن نیستی/ آگهی از جامه، از تن نیستی
من نهان را بینم و تو آشکار/ تو یکی میدانی، اما من هزار
من درینجا هر چه سوزن میزنم/ سوزنی بر چشم روشن می‌زنم
من چو گردم خسته، فرصت بگذرد/ چون گذشت، آنگه که بازش آورد
چونکه تن فرسودنی و بینواست/ گر هم از کارش بفرسائی، رواست
چون دل شوریده روزی خون شود/ به کاز آن خون، چهره‌ای گلگون شود
دیده را چون عاقبت نادیدن است/ به که نیکو بنگرد تا روشن است
از چه وامانم، چو فرصت رفتنی است / چون نگویم، کاین حکایت گفتنی است
خرقه‌ها با سوزنی کردم رفو/ سوزنی کن خرقه‌ی دل دوخت کو
خون دگر شد، خون دل خوردن دگر/ تو ندیدی پارگیهای جگر
پاره‌ی هر جامه را سوزن بدوخت/ سوزنی صد رنگ پیراهن بدوخت
پاره‌ی جان در رگ و بند است و پی/ سوزنش کی چاره خواهد کرد، کی
سوزنی باید که در دل نشکند/ جای جامه، بخیه اندر جان زند
جهد را بسیار کن، عمر اندکی است / کار را نیکو گزین، فرصت یکی است
کاردانان چون رفو آموختند/ پاره‌های وقت بر هم دوختند
عمر را باید رفو با کار کرد/ وقت کم را با هنر، بسیار کرد
کار را از وقت، چون کردی جدا/ این یکی گردد تباه، آن یک هبا
گر چه اندر دیده و دل نور نیست/ تا نفس باقی است، تن معذور نیست

*FATIMA*
29th May 2011, 11:58 PM
کارگاه حریر
به کرم پیله شنیدم که طعنه زد حلزون
که کار کردن بی مزد عمر باختن است
پی هلاک خود ، ای بی خبر ، چه میکوشی
هر آنچه ریشته ای ، ترا کفن است
بدست جهل ، به بنیاد خویش تیشه زدن
دوچشم بستن و در چاه سرنگون شدن است
چو ما ، برو در و دیوار خانه محکم کن
مگرد ایمن و فارغ ، زمانه راهزن است
بگفت ، قدر کسی را نکاست سعی و عمل
خیال پرورش تن ، ز قدر کاستن است
بخدمت و گران دل چگونه خواهد بود
کسی که همچو تو دائم به فکر خویشتن است
بدیگ حادثه ، روزی گرم بجوشانند
شگفت نیست ، که مرگ از قضای زیستن است
بروز مرگم ، اگر پیله گور گشت و کفن
بوقت زندگیم ، خوابگاه و پیرهن است
مرا به خیره نخوانند کرم ابریشم
به هر بساط که ابریشمی است ، کار من است
ز جانفشانی و خون خوردن قبیله ماست
پرند و دیبه گلرنگ ، هر که را به تن است

*FATIMA*
26th June 2011, 11:13 PM
گذشته بی حال
کاشکی وقت را شتاب نبود
فصل رحلت در این کتاب نبود
کاش ، در بحر بیکران جهان
نام طوفان و انقلاب نبود
مرغکان میپراند این گنجشک
گر که همسایه عقاب نبود
ما ندیدیم و راه کج رفتیم
ورنه در راه پیچ و تاب نبود
اینکه خواندیم شمع نور نداشت
اینکه در کوزه بود ، آب نبود
هر چه کردیم ماه و سال حساب
کار ایام را حساب نبود
غیر مردار ، طعمه ای نشناخت
طوطی چرخ جز غراب نبود
ره دل زد زمانه ، این دزدی
همچو دزدیدن شیاب نبود
چو تهی گشت ، پر نشد دیگر
خم هستی ، خم شراب نبود
خانه خود ، به اهرمن منمای
پرسش دیو را جواب نبود
دوره پیریت ، چراست سیاه
مگرت دوره شباب نبود
بس بگشت آسیای دهر ولیک
هیچ گندم در آسیاب نبود
نکشید آب ، دلو مازین چاه
ز آنکه در دست ما طناب نبود
گر نمیبود تیشه پندار
ملک معمور دل خراب نبود
زین منه ، اسب آز را بر پشت
پای نیکان ، درین رکاب نبود
تو ، فریب سراب تن خوردی
در بیابان جان سراب نبود
زآتش جهل ، سوخت خرمن ما
گنه برق و آفتاب نبود
سال و مه رفت و ما همی خفتیم
خواب ما مرگ بود ، خواب نبود

*FATIMA*
9th July 2011, 11:39 PM
حدیث مهر
گنجشک خرد گفت سحر با کبوتری
کآخر تو هم برون کن ازین آشیان سری
آفاق روشن است چه خسبی به تیرگی
روزی بپر ، ببین چمن و جونی و جری
در طرف بوستان ، دهن خشک تازه کن
گاهی ز آب سرد و گه از میوه تری
بنگر من از خوشی چه نکو روی و فربهم
ننگست چون تو مرغک مسکین لاغری
گفتا حدیث مهر بیاموزدت جهان
روزی تو هم شوی چو من ایدوست مادری
گرد تو چون که پر شود از کودکان خرد
جز کار مادران نکنی کار دیگری
روزی که رسم و راه پرستاریم نبود
میدوختم بسان تو ، چشمی به منظری
گیرم که رفته ایم از اینجا به گلشنی
ما هم نشسته ایم بشا رخ صنوبری
تا لحظه ایست ، تا که دمیدست نوگلی
تا ساعتی است تا که شکفته است عبهری
در پرده قصه ایست که روزی شیود بشی
در کار نکته ایست که شب گردد اختری
خوشبخت طائری که نگهبان مرغکی است
سر سبز شاخکی که بچینند از آن بری
فریاد شوق و بازی اطفال ، دلکش است
وانگه به نام لانه خرد محقری
هر چند آشیانه گلین است و من ضعیف
باور نمیکنم چو خود اکنون توانگری
ترسم که گر روم ، برد این گنجها کسی
ترسم در اشیانه فتد ناگه آذری
از سینه ام اگر چه ز بس رنج ، پوست ریخت
ناچار رنجهای مرا هست کیفری
شیرین نشد چو زحمت مادر وظیفه ای
فرخنده تر ندیدم ازین هیچ دفتری
پرواز ، بعد ازین هوس مرغکان ماست
ما را به تن نماند ز سعی و عمل پری

*FATIMA*
24th November 2011, 06:45 PM
توشه پژمردگی
لاله ای با نرگس پژمرده گفت
بین که ما رخسار چون افروختیم
گفت ما نیز آن متاع بی بدل
شب خریدیم و سحر بفروختیم
آسمان روزی بیاموزد ترا
نکته هایی را که ما آموختیم
خرمی کردیم وقت خرمی
چون زمان سوختن شد سوختیم
تا سفر کردیم بر ملک وجود
توشه پژمردگی اندوختیم
درزی ایام زان ره می شکافت
آنچه را زین راه ، ما میدوختیم

طلیعه طلا
24th November 2011, 06:56 PM
عذر انتخاب تلخ ، به هر حال واقعیتی است که باید نصب العین قرار گیرد...

اين که خاک سيهش بالين است

اختر چرخ ادب پروين است

گر چه جز تلخي از ايام نديد

هر چه خواهي سخنش شيرين است

صاحب آن همه گفتار امروز

سائل فاتحه و ياسين است

آدمي هر چه توانگر باشد

چون بدين نقطه رسد مسکين است

*FATIMA*
4th June 2012, 05:15 PM
ای گل تو ز جمعیت گلزار ، چه دیدی
جز سرزنش و بدسری خار ، چه دیدی
ای لغل دل افروز ، تو با این همه پرتو
جز مشتری سفله ، به بازار چه دیدی ؟
رفتی به چمن ، لیک قفس گشت نصیبت
غیر از قفس ، ای مرغ گرفتار ، چه دیدی

***
ما نیز در دیار حقیقت ، توانگریم
کالای ما چو وقت رسد ، کارهای ماست
ما روی خود ز راه سعادت نتافتیم
پیران ره ، به ما ننمودند راه راست

***
از غبار فکر باطل ، پاک باید داشت دل
تا بداند دیو ، کاین آیینه جای "رد نیست
مرد پندارند پروین را ، چه برخی ز اهل فضل
این معما گفته نیکوتر ، که پروین مرد نیست

***
گر شمع را ز شعله رهایی است آرزو
آتش چرا به خرمن پروانه می زند ؟
سرمست ، ای کبوترک ساده دل مپر
در تیراز ، راه تو را دانه می زند

***
بی رنج ، زین پیاله کسی می نمی خورد
بی دود ، زین تنور به کس نان نمی دهند
تیمار کار خویش تو خودخور ، که دیگران
هرگز برای جرم تو ، تاوان نمی دهند

***

*FATIMA*
25th July 2012, 09:32 PM
اشک یتیم
روزی گذشت پادشهی از گذر گهی
فریاد شوق بر هر کوی و بام برخاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
نزدیک رفت زنی گوژپشت و گفت
این اشک دیده من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سال هاست که با گلبه آشناست
آن پارسا که ده خرد و ملک رهزن است
آن پادشا که مال رعیت خورد گداست
بر قطره سرشک یتیمان نظاره کن
تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست
پروین به کجروان سخن از راستی چه سود
کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست

*FATIMA*
14th January 2013, 09:00 PM
کار مده نفس تبه کار را
در صف گل جا مده این خار را
کشته نکودار که موش هوی
خورده بسی خوشه و هروار را
چرخ و زمین بنده تدبیر توست
بنده مشو درهم و دینار را
همه پرهیز نگردد طمع
با هنر انبار مکن عار را
ای که شدی تاجر بازار وقت
بنگر و بشناس خریدار را
چرخ بدانست که کار و چیست
دید چو در دست تو افزار را
بار وبال است تن بی تمیز
روح چرا می کشد این بار را
کم دهدت گیتی بسیار دان
به که بسنجی کم و بسیار را
تا نزند راهروی را بپای
به که بکوبند سر مار را
خیره نوشت انچه نوشت اهرمن
پاره کن این دفتر و طومار را
هیچ خردمند نپرسد ز مست
مصلحت مردم هشیار را
روح گرفتارو به فکر فرار
فکر همین است گرفتار را
آینه تست دل تابناک
بستر از این آینه زنگار را
دزد بر این خانه از آن رو گذشت
تا بشناسد در و دیوار را
چرخ یکی دفتر کردارهاست
پیشه مکن بیهده کردار را
دست هنر چید ، نه دست هوس
میوه این شاخ نگونسار را
رو گهری جوی که وقت فروش
خیره کند مردم بازار را
در همه جا راه تو هموار نیست
مست مپوی این ره هموار را

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد