ورود

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مجموعه اشعار هوشنگ ابتهاج



صفحه ها : 1 [2]

بهـمن
17th August 2011, 02:00 AM
شکسته
نگاه چشم بیمارت چه خسته ست
کبوترجان ! که بالت را شکسته ست ؟
کجا شد بال پرواز بلندت ؟
سفید خوشگلم ! پایت که بسته ست ؟

بهـمن
17th August 2011, 02:00 AM
دیر
جوانی گر چه نقش دلپذیر ست
ازو دل بر گرفتن ناگزیرست
پرید آن خواب نوشین سحرگاه
بیا ای دل که هنگام تو دیرست

بهـمن
17th August 2011, 02:00 AM
گل پرپر
گل پرپر ، کجا گیرم سراغت ؟
صدای گریه می اید ز باغت
صدای گریه می اید شب و روز
که می سوزد دل بلبل ز داغت

بهـمن
17th August 2011, 02:01 AM
گل زرد
گل زرد و گل زرد و گل زرد
بیا با هم بنالیم از سر درد
عنان تا در کف نامردمان است
ستم با مرد خواهد کرد نامرد

بهـمن
17th August 2011, 02:01 AM
سحرخیزان
سحرخیزان به سرناها دمیدند
نگهبانان مشعل ها دویدند
غریو از قلعه ی ویرانه برخاست
گرفتاران به آزادی رسیدند

بهـمن
17th August 2011, 02:01 AM
دل تنگم
من آن ابرم که می خواهد ببارد
دل تنگم هوای گریه دارد
دل تنگم غریب این در و دشت
نمی داند کجا سر می گذارد

بهـمن
17th August 2011, 02:01 AM
قطعه




حسرت
تا دور گشتی ای گل خندان ز پیش من
ابر آمد و گریست به حال پریش من
ای گل بهار آمد و بلبل ترانه ساخت
دیگر بیا که جای تو خالی ست پیش من

بهـمن
17th August 2011, 02:06 AM
گل رؤیا
تو را می خواهم ای دیرینه دل خواه
که با ناز گل رؤیا شکفتی
به هر زیبا که دل بستم تو بودی
که خود را در رخ او می نهفتی

بهـمن
17th August 2011, 02:06 AM
سترون
آه در باغ بی درختی ما
این تبر را به جای گل که نشاند ؟
چه تبر ؟ اژدهایی از دوزخ
که به هر سو دوید و ریشه دواند
بشنو از من که این سترون شوم
تا ابد بی بهار خواهد ماند
هیچ گل از برش نخواهد رست
هیچ بلبل بر او نخواهد خواند

بهـمن
17th August 2011, 02:06 AM
مست
مست از خواب برانگیختمش
دست در زلف کج آویختمش
جام آن بوسه که می سوخت مرا
تا لب آوردمش و ریختمش

بهـمن
17th August 2011, 02:06 AM
بانگ دریا
سینه باید گشاده چون دریا
تا کند نغمه ای چو دریا ساز
نفسی طاقت آزموده چو موج
که رود صد ره و بر اید باز
تن توفان کش شکیبنده
که نفرساید از نشیب و فراز
بانگ دریادلان چنین خیزد
کار هر سینه نیست این آواز

بهـمن
17th August 2011, 02:06 AM
بر برگ گل
این لاله ها که در سر کوی تو کشته اند
از اشک چشم و خون دل ما سرشته اند
بنگر که سرگذشت شهیدان عشق را
بر برگ گل به خون شقایق نوشته اند

بهـمن
17th August 2011, 02:06 AM
دوباره
گر جهان را نبودی این ایین
کی گمان بر دمی ز دشمن و دوست
خرد و داد از جهان گم شد
ورنه بودی همه جهان من و دوست

بهـمن
17th August 2011, 02:07 AM
تلخ چون باده دلپذیر چو غم



رفت آن یار و داغ صد افسوس
بر دل داغدار یار گذاشت
ما سپس ماندگان قافله ایم
او به منزل رسید و بار گذاشت
در جوانی کنار هم بودیم
چون جوانی مرا کنار گذاشت
تن به میخانه برد و مست افتاد
جان هوشیار در خمار گذاشت
پی تیشه زدن به ریشه ی خویش
دست در دست روزگار گذاشت
آنچه دشمنت نکرد با خود کرد
جان مفرسود و تن نزار گذاشت
او به پایان راه خویش رسید
همرهان را در انتظار گذاشت
نام امید داشت ، اما گام
در ره نا امیدوار گذاشت
مست هشیار بود و رندانه
دست بر مست و هوشیار گذاشت
ره نجست از حصار شب بیرون
آتشی در شب حصار گذاشت
خاتمی ساخت شاهکار و در او
لعلی از جان خویش کار گذاشت
قدحی پر ز خون دیده و دل
پیش مستان غمگسار گذاشت
تلخ چون باده دلپذیر چو غم
طرفه شعری به یادگار گذاشت
با قیامت غم از خزانش نیست
آن که این باغ پر بهار گذاشت
پیش فریاد او جهان کر بود
او در این گوش گوشوار گذاشت
بر رخ روزگار خشک اندیش
سیلی از شعر آبدار گذاشت
بگذر از نیک و بد که نیک بد است
آن که بر نیک و بد شمار گذاشت
بر بد و نیک کار و بار جهان
نتوان هیچ اعتبار گذاشت
کی سواری ازین کریوه گذاشت
که نه بر خاطری غبار گذاشت
سینه ی سایه بین که داغ امید
بر سر داغ شهریار گذاشت
اشک خونین من ازین ره دور
گل سرخی بر آن مزار گذاشت

بهـمن
17th August 2011, 02:07 AM
تاسیان



گل های یاس


دوش آن رشته های یاس که بود
خفته بر سینه ی دل انگیزت
راست گفتی که آرزوی من است
که چنان گشته گردن آویزت
با چه لبخندهای ناز آلود
با چه شیرین نگاه ِ شورانگیز
باز کردی ز گردن و دادی
به من آن یاس های عطر آمیز
بوسه دادم بسی به یاد ِ تواش
دلم از دست رفت و مست شدم
آن چنانش به شوق بوییدم
که به بوی خوشش ز دست شدم
دوش تا وقت ِ بامداد مرا
گل ِ تو در کنار ِ بالین بود
در بر ِ من بخفت و عطر افشاند
بسترم تا به صبح مشکین بود
به شگفت آمدم که این همه بوی
ز گلی این چنین عجب باشد
حیرتم زد که راز ِ این گل چیست
که چنینم از آن طرب باشد
آه ، دانستم ای شکوفه ی ناز !
راز ِ این بوی مستی آمیزت
کاندر آن رشته بود پیچیده
تاری از گیسوی دلاویزت

بهـمن
17th August 2011, 02:07 AM
گور شب


شب آمد و چیره شد سیاهی
آرام گرفت مرغ و ماهی
تنها منم اشک بار و بیدار
ای شب تو زجان ِ من چه خواهی !
بشکیب و منال ای شباهنگ
انده مفزا بر این دل ِ تنگ
بگذار به درد ِ خود بگریم
در خون ِ دلم فرو مزن چنگ
ای ماه متاب بر من امشب
آتش به دلم میفکن امشب
چشمک مزن ای ستاره ، خاموش
خونم مفشان به دامن امشب
ای باد به کوی من چه پویی
آزار ِ دل ِ مرا چه جویی
زان دختر ِ شوخ چشم ِ طناز
با من سخنی دگر نگویی !
نزدیک میا ، خیال ِ او ، دور !
دور از من ِ دردمند ِ مهجور !
بگریز ازین شکسته ی درد
بگذار مرا درین شب ِ گور !
آه ای شب ِ تب گرغته پیش آی
و آغوش ِ سیاه ِ خویش بگشای
بفشار مرا به سینه ، بفشار
بربای مرا ز خویش ، بربای

بهـمن
17th August 2011, 02:07 AM
سراب


عمری به سر دویدم در جست و جوی یار :
جز دسترس به وصل ِ وی ام آرزو نبود
دادم درین هوس دل ِ دیوانه را به باد
این جست و جو نبود
هر سو شتافتم پی ِ آن یار ِ ناشناس
گاهی ز شوق خنده زدم گه گریستم
بی آن که خود بدانم ازین گونه بی قرار
مشتاق ِ کیستم !
رویی شکفت چون گل ِ رؤیا و دیده گفت :
" این است آن پری که ز من می نهفت رو
خوش یافتم ، که خوش تر از ین چهره ای نتافت
در خواب ِ آرزو ... "
هر سو مرا کشید پی ِ خویش در به در
این خوش پسند دیده ی زیباپرست ِ من
شد رهنمای این دل ِ مشتاق ِ بی قرار
بگرفت دست ِ من
وان آرزوی گم شده بی نام و بی نشان
در دورگاهِ دیده ی من جلوه می نمود
در وادی ِ خیال مرا مست می دواند
وز خویش می ربود
از دور می فریفت دل ِ تشنه ی مرا
چون بحر موج می زد و لرزان چو آب بود
وانگه که پیش رفتم ، با شور و التهاب
دیدم سراب بود !
بیچاره من ، که از پس ِ این جست و جو ، هنوز
می نالد از من این دل ِ شیدا که " یار کو ؟
کو آن که جاودانه مرا می دهد فریب ؟
بنما ، کجاست او ! ... "

بهـمن
17th August 2011, 02:07 AM
آنا


صبح می خندد و باغ از نفس ِ گرم ِ بهار
می گشاید مژه و می شکند مستی ِ خواب
آسمان تافته در برکه و زین تابش ِ گرم
آتش انگیخته در سینه ی افسرده ی آب
آفتاب از پس ِ البرز نهفته ست و ازو
آتشین نیزه برآورده سر از سینه ی کوه
صبح می آید ازین آتش ِ جوشنده به تاب
باغ می گیرد ازین شعله ی گلگونه شکوه
آه ، دیری ست که من مانده ام از خواب به دور
مانده در بستر و دل بسته به اندیشه ی خویش
مانده در بسترم و هر نفس از تیشه ی فکر
می زنم بر سر ِ خود تا بکنم ریشه ی خویش!
چیست اندیشه ی من ؟ ... عشق ِ خیال آشوبی
که به بازیم گرفته ست به بیداری و خواب
می نماید به من ِ شیفته دل رخ به فریب
می رباید ز تن ِ خسته ی من طاقت و تاب
آنچه من دارم ازو ، هست خیالی که ز دور
چهره برتافته در آینه ی خاطر ِ من
همچو مهتاب که نتوانیش آورد به چنگ
دور از دست ِ تمنای من و در بر ِ من
می کنم جامه به تن ، می دوم از خانه برون
می روم در پی ِ او با دل ِ دیوانه ی خویش
پی آن گم شده می گردم و می آیم باز
خسته و کوفته از گردش ِ روزانه ی خویش
خواب می آید و در چشم نمی یابد راه :
یک طرف اشک رهش بسته و یک سوی خیال
نشنوم ناله ی خود را دگر از مستی ِ درد
آه گوشم شده کر یا که زبانم شده لال ؟
چشم ها دوخته بر بستر ِ من سحر آمیز
خواب بر سقف نشسته ست چو جادوی ِ سیاه
آه از خویش تهی می شوم آرام آرام
می گریزد نفس ِ خسته ام از سینه چو آه
... بانگ بر می زنم از شوق که " آنا ... آنا ... "
ناگهان می پرم از خواب ، گشاده آغوش
می شود باز دو دست ِ من و .... می افتد سست
هیچ کس نیست ، به جز شب که سیاه است و خاموش

بهـمن
17th August 2011, 02:07 AM
نگاه ِ آشنا



ز چشمی که چون چشمه ی آرزو
ر آشوب و افسونگر و دلرباست
به سوی من آید نگاهی ز دور
نگاهی که با جان ِ من آشناست
تو گویی که بر پشت ِ برق ِ نگاه
نشانیده امواج ِ شوق و امید :
که باز این دل ِ مرده جانی گرفت
سراسیمه گردید و در خون تپید
نگاهی سبکبال تر از نسیم
روان بخش و جان پرور و دل فروز
بر آرد ز خاکستر ِ عشق ِ من
شراری که گرم است و روشن هنوز
یکی نغمه جوشد هماغوش ِ ناز
در آن پر فسون چشم ِ راز آشیان
تو گویی نهفته ست در آن دو چشم
نواهای خاموش ِ سرگشتگان
ز چشمی که نتوانم آن را شناخت
به سویم فرستاده آید نگاه
تو گویی که آن نغمه ی موسقی ست
که خاموش مانده ست از دیرگاه
از آن دور این یار ِ بیگانه کیست
که دزدیده در روی من بنگرد ؟
چو مهتاب ِ پاییز غمنگین و سرد
که بر روی زرد ِ چمن بنگرد
به سوی من آید نگاهی ز دور
ز چشمی که چون چشمه ی آرزوست
قدم می نهم پیش ، اندیشناک :
خدایا چه می بینم ؟ ... این چشم ِ اوست !

بهـمن
17th August 2011, 02:07 AM
در لبخند ِ او



دیدم و می آمد از مقابل ِ من دوش
خنده ی تلخی نهاده بر لب ِ پر نوش
غمزده چون ماهتاب ِ آخر ِ پاییز
دوخته بر روی من نگاه ِ غم انگیز
من به خیال ِ گذشته بسته دل و هوش :
... ماه درخشنده بود و دریا آرام
ساحل ِ مرداب درخموشی و ابهام
شب ز طرب می شکفت چون گل ِ رؤیا
عکس ِ رخ ِ مه در آبگینه ی دریا
چون رخ ِ ساقی که واژگون شده در جام
او به بر ِ من نشسته : عابد و معبود
دوخته بر چشم ِ من دو چشم ِ غم آلود
زورق ِ ما می گذشت بر سر ِ مرداب
چهره ی او زیر ِ سایه روشن ِ مهتاب
لذت ِ اندوه بود و مستی ِ غم بود
سر به سر ِ دوش ِ من نهاده و دلشاد
زمزمه می کرد و زلفش از نفس ِ باد
بر لب ِ من می گذشت نرم و هوس خیز
چون می ِ شیرین به بوسه های دل انگیز
هوش ِ مرا می ربود و مستی می داد
مست ِ طرب بود و چون شکوفه ی سیراب
بر رخ ِ من خنده می زد آن گل ِ شاداب
خنده ی او جلوه ی امید و صفا بود
راحت ِ جان بود ، عشق بود ، وفا بود
لذت ِ غم می نشست در دل ِ بی تاب
دیدم و می آمد از مقابل ِ من دوش
خنده ی تلحی نهاده بر لب ِ پر نوش
آه کزان خنده آشکار شنفتم :
" بنگر رفتم دگر ز دست ِ تو رفتم ! ... "
ناله فروماند در پس ِ لب ِ خاموش
غمزده ، چون ماهتاب ِ آخر پاییز
دوخته بر روی من نگاه ِ غم انگیز
دیگر در خنده اش امید و صفا نیست
راحت ِ جان نیست ، عشق نیست ، وفا نیست
دیگر این خنده نیست نغز و دلاویز !
می نگرم در خیال و می شنوم باز
می رود و می دهد به گوش ِ من آواز :
" بنگر رفتم دگر ز دست ِ تو رفتم ! ... "

بهـمن
17th August 2011, 02:07 AM
شب تاب


در زیر ِ سایه روشن ِ مهتاب ِ خوابناک
در دامن ِ سکوت ِ شبی خسته و خموش
آهسته گام می گذرد شاعری به راه
مست و رمیده هوش
می ایستد مقابل ِ دیواری آشنا
آنجا که آید از دل ِ هر ذره بوی یار ...
در تنگنای سینه دل ِ خسته می تپد
مشتاق و بی قرار
از پشت ِ شیشه می نگرد ماه ِ شب نورد
آنجا بر آن نگار که خوابیده مست ِ ناز
در پیشگاه ِ این همه زیبایی و جمال
مه می برد نماز
دنبال ِ ماهتاب خیال ِ گشاده بال
آهسته می رود به درون ِ اتاق ِ او
من مانده همچنان پس ِ دیوار محو و مست
از اشتیاق ِ او
مه خیره گشته بر وی و آن مایه ی امید
شیرین به خواب رفته در آن خوابگاه ِ ناز
وان زلف ِ تابدار ِ پریشان و بی قرار
از باد ِ عشقباز
در بستر آرمیده چو نیلوفری بر آب
پاشیده ماهتاب بر او سوده های سیم
لغزد پرند بر تن ِ او همچو برگ ِگل
از جنبش ِ نسیم
افتاده سایه روشن ِ مهتاب ِ سیم رنگ
نرم و سپید چو پر و بال ِ فرشتگان
بر آن دو گوی ِ عاج که برجسته تابناک
از زیر ِ پرنیان
آن سیمگونه ساق که با بوسه ی نسیم
لغزیده همچو برگ ِ گل از چین ِ دامنش
وان سایه های زلف که پیچیده مست ِ ناز
بر گرد ِ گردنش
آن زلف ِ تاب خورده به پیشانی ِ سپید
چون سایه ی امید در آیینه ی خیال
وان چهر ِ شرمناک که تابیده همچو ماه
در هاله ی ملال .
آن سایه های در هم ِ مژگان که زیر ِ چشم
غمگین به خواب رفته همآغوش ِ راز ِ خویش
وان چشم آرمیده ی رویا فریب ِ او
در خواب ِ ناز ِ خویش
من مانده بی قرار و خیال ِ رمیده هوش
مست ِ هوس گرفته از آن ماه بوس ها
تا آن زمان که آورد از صبح آگهی
بانگ ِ خروس ها
بر می دمد سپیده و دلداده شاعری
از گردش ِ شبانه ی خود خسته می رود
دنبال ِ او پریده و بی رنگ سایه ای
آهسته می رود ...

بهـمن
17th August 2011, 02:07 AM
ماه و مریم



رخسار ِ ماه بین که چه زیبا و روشن است
پاکیزه رو چو مریم ِ پاکیزه دامن است
خوابیده ماه ِ غمزده ، بر تخت ِ آسمان
بیمار و شرمناک ، مگر مریم ِ من است !
سیمینه تن نهفته به نیلوفری پرند
چون مریم ِ سپید که آبیش بر تن است
رخسار ِ مریم است مه ِ مانده زیر ِ ابر
کان زلف ِ تابدار بر آن سایه افگن است
دامان ِ مریم است تو گویی و اشک ِ من
مهتاب را که خوشه ی پروین به دامن است
پیشانی ِ برآمده ی مریم است ماه ؟
یا آن بلور سینه و آن عاج گردن است ؟
رخسار ِ مریم است و به پاکی و روشنی
آیینه ی جمال نمای ِ دل من است !

بهـمن
17th August 2011, 02:08 AM
شب ِ سیاه


بر چید مهر دامن ِ زربفت و خون گریست
چشم ِ افق به ماتم روز ِ سیاه بخت
وز هول ِ خون چو کودک ِ ترسیده مرغ ِ شب
نالید بر درخت
شب سیاه برفشاند و کلاغان ِ خسته بال
از راه های دور رسیدند تشنه کام
رنگ ِ شفق پرید و سیاهی فرو خزید
از گوشه های بام
من در شکنجه ی تب و جانم به پیچ و تاب
در دیده ی پر آبم عکس ِ جمال اوست
بر می جهد ز چشمه ی جوشان ِ مغز ِ من
هر دم خیال ِ دوست
بخند و گیسو ز ناز بریز بر شانه ها
سبک به هر سو بپر ، بپر چو پروانه ها
به عشوه دامان ِ خویش برون کش از دست ِ من
مرا به دنبال ِ خویش دوان چو دیوانه ها !
ز عشوه ها تازه کن به سر جنون ِ مرا
به ناله افکن دل ِ چو ارغنون ِ مرا
چو لب نهم بر لبت لبم به دندان بگیر
لبم به دندان بگیر بنوش خون ِ مرا !
گهی به قهرم بسوز چو شمع ِ آتش پرست
گهی در آغوش ِ من بپیچ چون مار ِ مست
به بوسه ای زهرناک از آن لبم کن هلاک
سرم سیاهی گرفت بمان که رفتم ز دست !
بیا و بنشین بیا گل ِ خرامان ِ من
سرِ گران از شراب بنه به دامان ِ من
دمی در آغوش ِ من بخواب شیرین ، بهواب
پرید هوش از سرم مپرس سامان ِ من !
بریز پر کن بریز ز باده جام ِ مرا
بر آرا امشب برآر به ننگ نام ِ مرا
سپیده بر می دمد به ناله های خروس
شب ِ سبک سایه رفت نداده کام ِ مرا ...
ببوس آری ببوس لب ِ مرا نوش کن
مرا بدین چشم و اب خراب و مدهوش کن
تو هم چو بردی ز دست مرا بدین چشم ِ مست
برو ز نزدیک ِ من ، مرا فراموش کن !

بهـمن
17th August 2011, 02:08 AM
زهرخند



بیا نگارا بیا ، بیا در آغوش ِ من
بزن ز می آتشم ، ببر دل و هوش ِ من
ز زلف وا کن گره که مست و آشفته به
بریز این مشک را بریز بر دوش ِ من !
ازین کمند ِ بلند به گردن ِ من ببند
بکش به هر سو مرا چو شیر ِ سر در کمند
به ناز بر من بتاز ، به غمزه کارم بساز
به ناله ی من برقص به گریه ی من بخند !
بخند و گیسو ز ناز بریز بر شانه ها
سبک به هر سو بپر ، بپر چو پروانه ها
به عشوه دامان ِ خویش برون کش از دست ِ من
مرا به دنبال ِ خویش دوان چو دیوانه ها !
ز عشوه ها تازه کم به سر جنون ِ مرا
به ناله افکن دل ِ چو ارغنون ِ مرا
چو لب نهم بر لبت لبم به دندان بگیر
لبم به دندان بگیر بنوش خون ِ مرا !
گهی به قهرم بسوز چو شمع ِ آتش پرست
گهی در آغوش ِ من بپیچ چون مار ِ مست
به بوسه ای زهرناک از آن لبم کن هلاک
سرم سیاهی گرفت بمان که رفتم ز دست !
بیا و بنشین بیا گل ِ خرامان ِ من
سر ِ گران از شراب بنه به دامان ِ من
دمی در آغوش ِ من بخواب شیرین ، بخواب
پرید خوش از سرم مپرس سامان ِ من !
بریز پر ن بریز ز باده جام ِ مرا
برآر امشب برآر به ننگ نام ِ مرا
سپیده بر می دمد به ناله های خروس
شب ِ سبک سایه رفت نداده کام ِ مرا ...
ببوس آری ببوس لب ِ مرا نوش کن
مرا بدین چشم و لب خراب و مدهوش کن
تو هم چو بردی ز دست مرا بدین چشم ِ مست
برو ز نزدیک ِ من ، مرا فراموش کن !

بهـمن
17th August 2011, 02:08 AM
مرگ ِ روز



می رفت آفتاب و به دنبال می کشید
دامن ز دست ِ کشته ی خود ، روز ِ نیمه جان
خونین فتاده روز از آن تیغه خون فشان
در خاک می تپید و پی ِ یار می خزید
خندید آفتاب که " این اشک و آه چیست
خوش باش روز ِ غمزده ! هنگام رفتن است
چون من بخند خرم و خوش ، این چه شیون است
ما هر دو می رویم دگر جای شکوه نیست ! "
نالید روز ِ خسته که " ای پادشاه ِ نور !
شادی از آن ِ توست نه از آن ِ من ، بلی
ما هر دو می رویم ازین رهگذر، ولی
تو می روی به حجله و من می روم به گور ! "

بهـمن
17th August 2011, 02:08 AM
می خواهم از تو بشنوم



می خواهمت سرود بت ِ بذله گوی من
روی لبش شکفت گل ِ آرزوی من
خندید آسمان و فرو ریخت آفتاب
در دیده ی امیدم باران ِ روشنی
جوشید اشک ِ شادی ازین پرتوافکنی
بخشید تازگی به گل ِ گلشن ِ شباب
می خواهمت شنفتم و پنداشتم که اوست
پنداشتم که مژده ی آن صبح ِ روشن است
پنداشتم که نغمه ی گم گشته ی من است
پنداشتم که شاهد ِ گمنام آرزوست !
خواب ِ فریب باز ز لالایی امید
در چشم ِ آزمایش ِ من آشیانه ساخت
نای امید باز نوای هوس نواخت
باز از برای بوسه دل ِ خواهشم تپید
می خواهمت شنفتم و دنبال ی این سرود
رفتم به آسمان ِ فروزنده ی خیال
دیدم چو بازگشتم ازین ره شکسته بال
این نغمه ، آه ! نغمه ی ساز ِ فریب بود
می خواهمت بگو و دگرباره ام بسوز
در شعله ی فریب ِ دم دلنشین خویش
تا نو کنم امید ِ شکیب آفرین ِ خویش
آری تو هم بگو که درین حسرتم هنوز
پایان این فسانه ی ناگفته ی تو را
نیرنگ این شکوفه ی نشکفته ی تو را
می دانم و هنوز ز افسون ِ آرزو
در دامن ِ سراب ِ فریبنده ی امید
در جست و جوی مستی ِ این جام ناپدید
می خواهم از تو بشنوم ، ای دلربا ، بگو !

بهـمن
17th August 2011, 02:08 AM
ژاله



شب همه شب به بزم باغ ، گلی
به صبا بوسه داد و کام گرفت
هوسی راند و باده ای پیمود
حاصل از عمر ِ بی دوام گرفت
دامن از دست داد و مست افتاد
تا شرابی ز جام ِ وصل چشید
بلبل ِ بی نوا ز حسرت و سوز
تا سحر ناله کرد و آه کشید
روی دامان ِ چاک ِ گل ، ژاله
یادگاری ز قصه ی دوش است
گل سرافگنده ، صبح می خندد
بلبل ِ دل شکسته خاموش است

بهـمن
17th August 2011, 02:08 AM
عشق گم شده



آن شب که بوی زلف ِ تو با بوسه ی نسیم
مستانه سر به سینه ی مهتاب می گذاشت
با خنده ای که روی لبت رنگ می نهفت
چشم ِ تو زیر ِ سایه ی مژگان چه ناز داشت !
در باغ ِ دل شکفت گل ِ تازه ی امید
کز چشمه ی نگاه ِ تو باران ِ مهر ریخت
پیچید بوی زلف ِ تو در باغ ِ جان ِ من
پروانه شد خیالم و با بوی گل گریخت
... آنجا که می چکید ز چشم سیاه ِ شب
بر گونه ی سپید ِ سحر و اشک ِ واپسین
وز پرتو ِ شراب ِ شفق بر جبین ِ روز
گل می نمود مستی ِ خندان ِ آتشین
آنجا که می شکفت گل ِ زرد ِ آفتاب
بر روی آبگینه ی دریاچه ی کبود
وز لرزه های بوسه ی پروانگان ِ باد
می ریخت برگ و بازگل ِ نو شکفته بود
آنجا که می غنود چمنزار ِ سبزپوش
در بستر ِ شکوفه ی زرین ِ آفتاب
وز چنگ ِ باد و بوسه ی پروانگان ِ مست
دامان ِ کوه بود چو گیسو به پیچ و تاب
آنجا که مهر ِ کوه نشین مست و سرگران
بر می گرفت از ره ِ شب دامن ِ نگاه
در پرنیان ِ نازک ِ مهتاب می شکفت
نیلوفر ِ شب از دل ِ استخر ِ شامگاه
آنجا که می چکید سرشک ِ ستاره ها
بر چهر ِ نیلگون گل ِ شبتاب ِ آسمان
در جست و جوی شبنم لغزنده ی شهاب
مهتاب می کشید به رخسار ِ گل زبان ...
در پرتو ِ نگاه ِ خوشت ، شبرو ِ خیال
راه ِ بهشت ِ گم شده ی آرزو گرفت
چون سایه ی امید که دنبال ِ آرزوست
دل نیز بال و. پر زد و دنبال ِ او گرفت
آوخ ! که در نگاه ِ تو آن نوشخند ِ مهر
چون کوکب ِ سحر بدئرخشید و جان سپرد
خاموش شد ستاره ی بخت ِ سپید ِ من
وز نو امید ِ غمزده در سینه ام فسرد
برگشتم از تو هم که در آن چشم ِ خودپسند
آن مهر ِ دلنواز دمی بیشتر نزیست
برگشتم و درون ِ دل ِ بی امید ِ من
بر گور ِ عشق ِ گم شده یاد ِ تو می نگریست !

بهـمن
17th August 2011, 02:08 AM
آواز ِ نگاه



می شنوم می شنوم آشناست
موسقی چشم ِ تو در گوش ِ من
موج ِ نگاه ِ تو هماواز ِ ناز
ریخت چو مهتاب در آغوش ِ من
می شنوم در نگه ِ گرم ِ توست
گم شده گلبانگ ِ بهشت ِ امید
این همه گشتم من و ، دلخواه ِ من
در نگه ِ گرم ِ تو می آرمید
زمزمه ی شعر ِ نگاه ِ تو را
می شنوم ، با دل و جان آشناست
اشک ِ زلال ِ غزل حافظ است
نغمه ی مرغان ِ بهشتی نواست
می شنوم ، در نگه ِ گرم توست
نغمه ی آن شاهد رؤیانشین
باز ز گلبانگ ِ تو سر می کشد
شعله ی این آرزوی آتشین
موسقی چشم ِ تو گویاتر است
از لب ِ پر ناله و آواز ِ من
وه که تو هم گر بتوانی شنید
زین نگه ِ نغمه سرا راز ِ من !

بهـمن
17th August 2011, 02:08 AM
آشنا سوز



چرا پنهان کنم ؟ عشق است و ، پیداست
درین آشفته اندوه ِ نگاهم
تو را می خواهم ای چشم فسون بار !
که می سوزی نهان از دیرگاهم
چه می خواهی ازین خاموشی ِ سرد
زبان بگشا که می لرزد امیدم
نگاه ِ بی قرارم بر لب ِ توست
که می بخشی به شادی ها نویدم
دلم تنگ است و چشم ِ حسرتم باز
چراغی درشب ِ تارم برافروز !
به جان آمد دل از ناز ِ نگاهت
فرو ریزد این سکوت ِ آشنا سوز !

بهـمن
17th August 2011, 02:08 AM
رمیده



خسته و بیماروش به گردنم آویخت
آن هوس انگیز دلبر ِ گنه آموز
دیده اش آشفته از خمار ِ هوس بار
گونه اش از آتش ِ گناه گل افروز
چنگ فرو برد و گیسوان ِ سیه را
نرم ز پیشانی ِ بر آمده پس ریخت
ناز ِ سرانگشت ِ وی که گم شده ای داشت
روی بنا گوش ِ من خزید و هوس ریخت
سینه اش افشرده روی سینه ی من تنگ
در تپش از مستی ِ گناه ِ دل آویز
نرم و نوازشگر آرمیده به دوشم
گرمی ِ آن بازوان ِ لخت ِ هوس خیز
شعله ی سرد ِ شکیب و سایه ی پرهیز
رفته در آن چشم های می زده در خواب
در نگهش آرزوی تشنه ی لبریز
در نفسش التهاب ِ بوسه ی بی تاب
گرم در آغوش ِ من خزید و هوسناک
بر لبم افشرد آن لبان ِ تب آلود
من ز خیالی رمیده سرد و سبک مهر
بوسه ی من سردتر ز بوسه ی بدرود
لب ز لبم برگرفت و از سر ِ افسوس
غمزده در چشم ِ من دوید نگاهش
وز نگه ِ خسته اش به چشم ِ من آویخت
سرزنش ِ بی زبان ِ چشم سیاهش
دید که باز اندرین دو دیده ی نمناک
عشق ِ کسی شمع ِ یادگار فروزد
دید که باز این دل ِ رمیده ی بی تاب
در غم آن آرزوی گم شده سوزد
از پس ِ اشکی که همچو هاله ی اندوه
پرده در آن چشم های می زده آویخت
باز تمنای کام و حسرت ِ آغوش
زان نگه تشنه ی هوس زده می ریخت

بهـمن
17th August 2011, 02:08 AM
اندوه رنگ



می روی اما گریز ِ چشم وحشی ِ رنگ تو
راز این اندوه ِ بی آرام نتواند نهفت
می روی خاموش و می پیچد به گوش ِ خسته ام
آنچه با من لرزش ِ لب های بی تاب ِ تو گفت
چیست ای دلدار ! ... این اندوه ِ بی آرام چیست
کز نگاهت می تراود نازدار و شرمگین ؟
آه می لرزد دلم از ناله ای اندوه بار
کیست این بیمار در چشمت که می گرید حزین ؟
چون خزان آرا گل ِ مهتاب ، رؤیارنگ و مست
می شکوفد در نگاهت راز ِ غشقی ناشکیب
وز میان ِ سایه های وحشی اندوه رنگ
خنده می ریزد به چشمت آرزویی دل فریب
چون صفای آسمان در صبح ِ نمناک ِ بهار
می تراود از نگاهت گریه ی پنهان ِ دوش
آری ای چشم گریز آهنگ ِ سامان سوخته !
بر چه گریان گشته بودی دوش ؟ از من وامپوش!
بر چه گریان گشته بودی ؟ آه ای چشم ِ سیاه !
از تپیدن باز می ماند دل ِ خوش باورم
در گمان ِ این که شاید ... شاید آن اشک ِ نهان
بود در خلوت سرای سینه ات یاد آورم !

بهـمن
17th August 2011, 02:09 AM
نوش ِ نگاه



بازواشد ز چشمه ی نوشی
همچو باران زلال ژ ناز و نگاه
باز در جام ِ جان ِ من سر داد
همچو مهتاب باده ای دلخواه
بازم از دست می برد نگهی
نگهی چون شراب مستی بخش
چه نگاهی که همچو بوی گلاب
می شود در مشام ِ جانم پخش
آه می نوشمت چو شیره ی گل
چیستی ای نگاه ِ ناز آلود !
تو گلابی ، گلاب ِ شهد آگین
تو شرابی ، شراب ِ گل پالود
چه شرابی کزان پیاله ی چشم
همجو لغزاب ِ ساغر ِ لبریز
می چکد خوش به کام تشنه ی من
آتش افروز و آرزو انگیز
آه پیمانه ای دگر که هنوز
می گدازد ز تشنگی جگرم
چه شرابی تو ؟ وه چه شورانگیز
سر کشیدم تو را و تشنه ترم

بهـمن
17th August 2011, 02:09 AM
درد ِ گنگ


نمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهان ِ باز بسته ست
در ِ تنگ ِ قفس باز ست و افسوس
که بال ِ مرغ ِ آوازم شکسته ست
نمی دانم چه می خواهم بگویم
غمی در استخوانم می گدازد
خیال ِ ناشناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم گه می نوازد
گهی در خاطرم می جوشد این وهم
ز رنگ آمیزی ِ غم های انبوه
که در رگ هام جای خون روان است
سیه داروی زهرآگین ِ اندوه
فغانی گرم و خون آلود و پردرد
فرو می پیچیدم در سینه ی تنگ
چو فریاد ِ یکی دیوانه ی گنگ
که می کوبد سر ِ شوریده بر سنگ
سر شکی تلخ و شور از چشمه ی دل
نهان در سینه می جوشد شب و روز
چنان مار ِ گرفتاری که ریزد
شرنگ ِ خشمش از نیش ِ جگر سوز
پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج و گمراه
چو روح ِ خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه
درون ِ سینه ام دردی ست خون بار
که همچون گریه می گیرد گلویم
غمی آشفته ، دردی گریه آلود ...
نمی دانم چه می خواهم بگویم

بهـمن
17th August 2011, 02:09 AM
اندوه


خسته و غمزده با زمزمه ای حزن آلود
شب فرو می خزد از بام ِ کبود
تازه بند آمده باران و نسیمی نمناک
می تراود ز دل ِ سرد ِ شبانگاه ِ خموش
شمع ِ افسرده ی ماه از پس ِ آن ابر ِ سیاه
گاه می خندد و می تابد از اندوهی سرد
خنده ای غمزده چون خنده ی درد
تابشی خسته و بی رنگ و تباه
چون نگاهی که در آن موج زند سایه ی مرگ
سوزناک از دل ِ ویران ِ درختان ِ خموش
می رسد گاه یکی نغمه ی آشفته به گوش
نغمه ای گم شده از سینه ی نایی موهوم
بانگی آواره و شوم
می کشد مرغ ِ شباهنگ خروش
می رود ابر و یکی سایه ی انبوه و سیاه
نرم و خاموش فرو می خزد از گوشه ی بام
آه ، دردی ست در آن اختر ِ لرزنده که گاه
کورسو می زند و می شود از دیده نهان
وز نهیب ِ نفس ِ تیره ی شام
می کشد مرغ ِ شباهنگ فغان
آه ای مرغ ِ شباهنگ خموش!
بس کن این بانگ و خروش
بشکن این ناله ی پرسوز و گداز
بشکن این ناله که آن مایه ی ناز
تازه رفته ست به خواب
آری ای مرغک ِ اندوه پرست
بس کن این شور و شتاب
بس کن این زمزمه ... او بیمارست .

بهـمن
17th August 2011, 02:09 AM
بر سنگ ِ چشم او



بر سر ِ گوری که روزی بود آتشگاه ِ عشق ِ من
وز لهیب ِ آرزویی روشن و خوش تاب
شعله می افراشت
وینک از خاکستری پوشیده
کز وی جز خموشی چشم نتوان داشت
می چکئ اشک ِ نگاهم تلخ
می چکد اشک ِ نگاهم نیز در آن جام ِ زهرآگین
کز شرنگ ِ بوسه لبریزست
وز فسونی تازه می خواند مرا هر دم که :
" باز آ ، این چه پرهیزست ! "
وز نهیب ِ گور ِ سرد ِ چشم ِ او
کاندر آن هرگونه امّیدی فرو مرده ست
پای واپس می نهم
بی نیازی از بوسه ای پر شور
کز فریبی تازه می رقصد در آن لبخند
بی نیاز از خنده ای دلبند
کز فسونی تازه می جوشد در آن آواز
می چکد اشک ِ نگاهم باز
بر سر گوری که روزی بود آتشگاه ِ عشق ِ من
وینک از خاکستر ِ اندوه پوشیده ست
در میان ِ این خموش آباد ِ بی حاصل
در سکوت ِ چیره ی این شام ِ بی فرجام
می چکد اشک ِ نگاهم بر مزار ِ دل
می سراید قصه ی درد ِ مرا با سنگ ِ چشم ِ او
با غمی کاندر دلم زد چنگ
وز پلاس ِ هستی ام بگسیخت تار و پود
می روم ، می گویمش بدرود
وز نگاهی خسته و پژمرده ، چون مهتاب ِ پاییز ِ ملال انگیز
می گذارم بر مزار ِ آرزوهایم گلی ویران
یادگار ِ آن امید ِ گم شده ، آن عشق ِ یادآویز !

بهـمن
17th August 2011, 02:11 AM
پرده افتاد


پرده افتاد
صحنه خاموش
آسمان و زمین مانده مدهوش
نقش ها ، رنگ ها چون مه و دود
رفته بر باد
مانده در پرده ی گوش
رقص ِ خاموش ِ فریاد
پرده افتاد
صحنه خاموش
وز شگفتی ِ این رنگ و نیرنگ
خنده یخ بسته بر لب
گریه خشکیده در چشم
پرده افتاد
صحنه خاموش
وان نمایش
که همچون فریبنده خوابی شگفت
دل از من همکی برد ، پایان گرفت
و من
که بازیگر ِ مات ِ این صحنه بودمن
- چو مرد ِ فسون گشته ی خواب بند
که چشم از شکست ِ فسون بر گشاید -
به جای تماشاگران یافتم خویشتن را
شگفتا ! که را بخت ِ آن داده اند
که چون من
تماشاگر ِ بازی ِ خویش باشد ؟
وز این گونه چون من
تراشد
فریب ِ دل ِ خویشتن را
که آخر رگ ِ جان خراشد ؟ ...
بلی پرده افتاد و پایان گرفت
فسونکاری ِ این شب ِ بی درنگ
و من در شگفت :
که چون کودکان
بخندم بر این خواب ِ افسانه رنگ ؟
و یا در نهفت ِ دل ِ تنگ ِ خویش
بگریم بر اندوه ِ این سرگذشت ؟

بهـمن
17th August 2011, 02:12 AM
آزار



دختری خوابیده در مهتاب
چون گل ِ نیلوفری بر آب
خواب می بیند
خواب می بیند که بیمارست دلدارش
وین سیه رؤیا ، شکیب از چشم ِ بیمارش
باز می چیند
می نشیند خسته دل در دامن ِ مهتاب
چون شکسته بادبان ِ زورقی بر آب
می کند اندیشه با خود :
از چه کوشیدم به آزارش ؟
وز پشیمانی سرشکی گرم
می درخشد در نگاه ِ چشم بیدارش
روز ِ دیگر
باز چون دلداده می ماند به راه ِ او
روی می تابد ز دیدارش
می گریزد از نگاه ِ او
باز می کوشد به آزارش

بهـمن
17th August 2011, 02:12 AM
شبگیر


دیگر این پنجره بگشای که من
به ستوه آمدم از این شب ِ تنگ
دیرگاهی ست که در خانه ی همسایه ی من خوانده خروس
وین شب ِ تلخ ِ عبوس
می فشارد به دلم پای درنگ
دیرگاهی ست که من در دل ِ این شام ِ سیاه
پشت ِ این پنجره بیدار و خموش
مانده ام چشم به راه
همه چشم و همه گوش
مست ِ آن بانگ ِ دلاویز که می آید نرم
محو ِ آن اختر ِ شب تاب که می سوزد گرم
مات ِ این پرده ی شبگیر که می بازد رنگ
آری ، این پنجرخ بگشای که صبح
می درخشد پس ِ این پرده ی تار
می رسد از دل ِ خونین ِ سحر بانگ ِ خروس
وز رخ ِ آینه ام می سترد زنگ ِ فسوس
بوسه ی مهر که در چشم ِ من افشانده شرار
خنده ی روز که با اشک ِ من آمیخته رنگ ...

بهـمن
17th August 2011, 02:12 AM
ای فردا


می خوانم و می ستایمت پرشور
ای پرده ی دل فریب ِ رؤیا رنگ
می بوسمت ای سپیده ی گلگون
ای فردا ای امید ِ بی نیرنگ
دیری ست که من پی ِ تو می پویم
هر سو که نگاه می کنم ، آوخ !
غرق است در اشک و خون نگاه ِ من
هر گام که پیش می روم برپاست
سر نیزه ی خون فشان به راه ِ من
وین راه ِ یگانه ، راه ِ بی برگشت
ره می سپریک همره ِ امید
آگاه ز رنج و آشنا با درد
یک مرد اگر به خاک می افتد
بر می خیزد به جای او صد مرد
این است که کاروان نمی ماند
آری ز درون ِ این شب ِ تاریک
ای فردا من سوی تو می رانم
رنج است و درنگ نیست می تازم
مرگ است و شکست نیست می دانم
آبستن ِ فتح ِ ماست این پیکار
می دانمت ای سپیده ی نزدیک
ای چشمه ی تابناک ِ جان افروز
کز این شب ِ شوم بخت ِ بدفرجام
برمی آیی شکفته و پیروز
وز آمدن ِ تو زندگی خندان
می آیی و بر لب ِ تو صد لبخند
می آیی و در دل ِ تو صد امید
می آیی و از فروغ ِ شادی ها
تابنده به دامن ِ تو صد خورشید
وز بهر ِ تو بازگشته صد آغوش
در سینه ی گرم توست ای فردا
درمان ِ امید های غم فرسود
در دامن ِ پاک ِ توست ای فردا
پایان ِ شکنجه های خون آلود
ای فردا ای امید ِ بی نیرنگ

بهـمن
17th August 2011, 02:14 AM
دید



کودک ِ من ، کودک ِ مسکین
از برای ِ تو
دردهایی کور
چشم می پاید
در شکیب ِ انتظار ِ سال های دور ....
وینک اینجا من
با تلاش ِ طاقت ِ رنج آزمای خویش
چشم می پایم برای تو
شادی ِ فردای خندان را
کودک ِ من ، کودک شیرین

بهـمن
17th August 2011, 02:14 AM
دختر ِ خورشید


در نهفت ِ پرده ی شب
دختر ِ خورشید
نرم می بافد
دامن ِ رقاصه ی صبح ِ طلایی را
وز نهانگاه ِ سیاه ِ خویش
می سراید مرغ ِ مرگ اندیش :
- " چهره پرداز ِ سحر مرده ست !
چشمه ی خورشید افسرده ست ! "
می دواند در رگ ِ شب
خون ِ سرد ِ این فریب ِ شوم
وز نهفت ِ پرده ی شب
دختر ِ خورشید
همچنان آهسته می بافد
دامن ِ رقاصه ی صبح ِ طلایی را

بهـمن
17th August 2011, 02:17 AM
سرود ِ رستاخیز



به پا برخاستم :
پر درد و خشم آلود
ز پا بگسیخته زنجیر
دست آزاد
نگاهم شعله خیز ِ کوره ی آتشفشان ِ خشم
و من لبریز ِ خشم ِ وحشی ِ فریاد
به پا برخاستم :
دستی نهاده بر دل خون بار
و دستی با درفش ِ خلق ِ رزم آهنگ
زبانم تشنه سوز ِ واژه ی دلخواه
سرودم شعله ور در چشم ِ آتش رنگ
سرود ِ آتش و خون :
شعله تاب ِ کوره ی بیداد
سرودی دادخواه ِ کینه های گم شده از یاد
سرود ِ تشنه ی لبریز
سرود ِ خشم رستاخیز
سرودی رنج زاد و زندگی پرورد
سرودی کِش شکنج ِ مرگ نتواند شکست آورد
و اینک من
که بر لب های رنگ افسرده ی خاموش
شکفت ِ غنچه های خنده تان را دوست می دارم
چو شیرین خنده های باغ
به دامان ِ بهار ِ شوخ گرم آغوش
زمستان ِ سکوت ِ خویشتن را می گدازم در دل ِ پر داغ
و در ماتم سرای سینه ها تان
شعله می آرایم از این بانگ ِ آتشگیر
فروگیرید اشک از گونه های زرد
و بردارید دست از ناله های سرد
و بسپارید با من گوش :
سرود ِ سینه ی تنگ شما می جوشد از این بانگ ِ آتشناک
و از بهر ِ شما بر می گشاید این سرود آغوش
و من در این سرود ِ پاک
گلوی ناله های خویش را افشرده ام خاموش
و اشک ِ دردهای خویش را افشانده ام بر خاک
چه شادی ها
که در خود می تپد پر شور
به شوق ِ این دلاور سینه های ریش
چه بس خورشید
که در دل می پزد رژیای بام ِ زرنگار ِ صبح
درین جغد آشیان ِ شوم ِ مرگ اندیش
چه بس اختر
که می ریزد نگاه ِ انتظارش را
برین راه ِ غبار آلود
به بوی خنده ی خورشید ِ روشنگر
و من از دور
هم اکنون شوق ِ لبخند ِ ظفرمند ِ شما را می توانم دید
که پرپر می زند در آرزوی بوسه ی لبهایتان بی تاب
و پنهان ، چهره می آراید از خلوت سرای پرده ی امید
وی مخوانم ازین لبخند ِ بی آرام
که می آرد به من پیغام
- سرودی هم برای فتح باید ساخت !

بهـمن
17th August 2011, 02:19 AM
به ناظم حکمت



مثل ِ یک بوسه ی گندم
مثل ِ یک غنچه ی سرخ
مثل ِ یک پرچم ِ خونین ِ ظفر
دل ِ افروخته ام را به تو می بخشم ، ناظم حکمت !
و نه تنها دل ِ من
همه جا خانه ی توست :
دل ِ هر کودک و زن
دل ِ هر مرد
دل ِ هر که شناخت
بشری نغمه ی امید ِ تو را
که در آن هر شب و روز
زندگی رنگ ِ دگر ، طرح ِ دگر می گیرد
زندگی ، زندگی
اما نه بدین گونه که هست
نه بدین گونه تباه
نه بدین گونه پلید
نه بدین گونه که اکنون به دیار ِ من و توست
به دیاری که فرو می شکنند
شب چراغی چو تو گیتی افروز
وز سپهر ِ وطنش می رانند
اختری چون تو پیام آور ِ روز
لیک ناظم حکمت !
آفتابی چون تو
به کجا خواهد رفت
که نباشد وطنش ؟
و تو می دانی ناظم حکمت !
روز کاغذ ز کسی
وطنش را نتوانند گرفت
آری ای حکمت ، خورشید ِ بزرگ !
شرق تا غرب ستایشگر ِ توست
وز کران تا به کران گوش ِ جهان
پرده ی نغمه ی جان پرور ِ توست
جغد ها
در شب ِ تب زده ی میهن ِ ما
می فشانند به خاک
هر کجا هست چراغی تابان
و گل و غنچه ی باغ ِ ما را
به ستم می ریزند
زیر ِ پای خوکان
و به کام ِ خفاش
پرده می آویزند
پیش ِ هر اختر ِ پاک
که به جان می سوزد
وین شبستان ِ فرو ریخته می افروزد
لیک جان داروی شیرین ِ امید
همچو خون ِ خورشید
می تپد در رگ ِ ما
و گل ِ گم شده سر می کشد از خاک ِ شکیب
غنچه می آرد بی رنگ ِ فریب
و به ما می دهد این غنچه نوید
از گل ِ آبی ِ صبح
خفته در بستر ِ سرخ ِ خورشید
نغمه ی خویش رها کن حکمت !
تا فرو پیچد در گوش ِ جهان
و سرود ِ خود را
چون گل ِ خنده ی خورشید بپاش
از کران تا به کران !
جغد ها ، خفاشان
می هراسند ز گلبانگ ِ امید
می هراسند ز پیغام ِ سحر
بسراییم ، بخوانیم رفیق !
نغمه ی خون ِ شفق
نغمه ی خنده ی صبح
پرده ی نغمه ی ماست
گوش ِ فردای بزرگ
و نوابخش ِ سرود ِ دل ِ ماست
لب ِ آینده ی پاک

بهـمن
17th August 2011, 02:19 AM
ص ل ح



جنبش ِ گهواره
نغمه ی لالایی
ریزش ِ چشمه ی شیر
به لب ِ غنچه ی تر
پرپر ِ پروانه
جیک جیک ِ گنجشک
تابش ِ چشم ِ شناخت
تپش ِ خواهش ِ گنگ
نگه ِ شوق و شکیب
بوسه ی عشق و شتاب
خنده ی دلکش ِ گل های سپید
به سر ِ زلف ِ عروس ...
جنبش ِ گهواره
نغمه ی لالایی...

بهـمن
17th August 2011, 02:19 AM
شاید ...



در بگشایید
شمع بیارید
عود بسوزید
پرده به یک سو زنید از رخ ِ مهتاب ...
شاید
این از غبار ِ راه رسیده
آن سفری همنشین ِ گم شده باشد .

بهـمن
17th August 2011, 02:19 AM
غروب



درختی پیر
شکسته ، خشک ، تنها ، گم
نشسته در سکوت ِ وهمناک ِ دشت
نگاهش دور
فسرده در غروب ِ مرده ی دلگیر
و هنگامی که بر می گشت
کلاغی خسته سوی آشیان ِ خویش
غم آور بر سر ِ آن شاخه های خشک
فروغ ِ واپسین ِ خنده ی خورشید
شد خاموش

بهـمن
17th August 2011, 02:19 AM
ناقوس


بانگ ِ ناقوس در دلم برخاست
من سر آسیمه وار و خواب آلود
جستم از جا :
- " چه بود ؟ آه چه بود ؟
روز ِ شادی ست ؟ یا نوای عزاست ؟ ... "
هیچ کس لب به پاسخم نگشود
باد جنبید و کشته شد فانوس
شب گران بار و تیره چون کابوس
بانگ ِ ناقوس در دلم برخاست
آه ، می پرسم از خود :
- " این چه نواست ؟
از برای که می زند ناقوس ؟ ... "

بهـمن
17th August 2011, 02:20 AM
آواز ِ غم



در من کسی پیوسته می گرید
این من که از گهواره با من بود
این من که با من
تا گور همراه است
دردی ست چون خنجر
یا خنجری چون درد
همزاد ِ خون در دل
ابری ست بارانی
ابری که گویی گریه های قرن ها را در گلو دارد
ابری که در من
یکریز می بارد
شب های بارانی
او با صدای گریه اش غمناک می خواند
رودی ست بی آغاز و بی انجام
با های های گریه اش در بی کران ِ دشت می راند
پیری حکایت گوست
کز کودکی با خود مرا می برُد
در باغ های مردمی گریان
اما چه باغی ؟ دوزخی کانجا
هر دم گلی نشکفته می پژمرد
مرغی ست خونین بال
کز زیر ِ پر چشمش
اندوهناک ِ سنگباران هاست
او در هوای مهربانی بال می آراست
- کی مهربانی باز خواهد گشت ؟
- نه ، مهربانی
آغاز خواهد گشت
از عهد ِ آدم
تا من که هر دم
غم بر سر ِ غم می گذارم
آن غمگسار ِ غمگساران را به جان خواندیم
وز راه و بی راه
عاشق وش از قرنی به قرنی سوی او راندیم
وان آرزوانگیز ِ عیار
هر روز صبری بیش می خواهد ز عاشق
دیدار را جان پیش می خواهد ز عاشق
وانگه که رویی می نماید
یا چشم و ابرویی پری وار
باز نمی دانند
نقشش نمی خوانند
دل می گریزانند ازو چون وحشتی افتاده در آیینه ی تار !
هرگز نیامد بر زبانم حرف ِ نادلخواه
اما چه گفتم ؟ هر چه گفتم ، آه
پای سخن لنگ است و دست واژه کوتاه است
از من به من فرسنگ ها راه است
خاموشم اما
دارم به آواز ِ غم خود می دهم گوش
وقتی کسی آواز می خواند
خاموش باید بود
غم داستانی تازه سر کرده ست
اینجا سراپا گوش باید بود :
- درد از نهاد ِ آدمیزاد است !
آن پیر ِ شیرین کار ِ تلخ اندیش
حق گفت ، آری آدمی در عالم ِ خاکی نمی آید به دست ، اما
این بندی ِ آز و نیاز ِ خویش
هرگز تواند ساخت آیا عالمی دیگر ؟
یا آدمی دیگر ؟ ...
- ای غم ! رها کن قصه ی خون بار !
چون دشنه در دل می نشیند این سخن اما
من دیده ام بسیار مردانی که خود میزان ِ شأن ِ آدمی بودند
وز کبریای روح برمیزان ِ شأن ِ آدمی بسیار افزودند
- آری چنین بودند
آن زنده اندیشان که دست ِ مرگ را بر گردن ِ خود شاخ ِ گل کردند
و مرگ را از پرتگاه ِ نیستی تا هستی ِ جاوید پُل کردند
- ای غم ! تو با این کاروان ِ سوگواران تا کجا همراه می آیی ؟
دیگر به یاد ِ کس نمی آید
آغاز ِ این راه ِ هراس انگیز
چونان که خواهد رفت از یاد ِ کسان افسانه ی ما نیز !
- با ما و بی ما آن دلاویز ِ کهن زیباست
در راه بودن سرنوشت ِ ماست
روز ِ همایون ِ رسیدن را
پیوسته باید خواست
- ای غم ! نمی دانم
روز ِ رسیدن روزی ِ گام ِ که خواهد بود
اما درین کابوس ِ خون آلود
در پیچ و تاب ِ این شب ِ بن بست
بنگر چه جان های گرامی رفته اند از دست !
دردی ست چون خنجر
یا خنجری چون درد
این من که در من
پیوسته می گرید
در من کسی آهسته می گرید

بهـمن
17th August 2011, 02:20 AM
میراث


پدر جان در دل ِ تنگت چه ابری بود
که من چندان که می گریم
هنوزش هیچ پایان نیست
چه صبری داشتی ، اما
از آن دندان که بر هم می فشردی
همچنان خون ِ دلم جاری ست
غمت با من
درین شب های ابری
زنده ماند ، اما
نمی دانم امیدم در دل ِ تنگ ِ که خواهد زیست ؟

بهـمن
17th August 2011, 02:20 AM
تاسیان



خانه دل تنگ ِ غروبی خفه بود
مثل ِ امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید
زود بر خواهد گشت
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست اینهمه درد
در کمین ِ دل ِ آن کودک ِ خرد ؟
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر ؟
آه ای واژه ی شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم، آه !

بهـمن
17th August 2011, 02:20 AM
زندگی


چه فکر می کنی ؟
که بادبان شکسته زورق ِ به گل نشسته ای ست زندگی ؟
در این خراب ِ ریخته
که رنگ ِ عافیت ازو گریخته
به بن رسیده راه ِ بسته ای ست زندگی ؟
چه سهمناک بود سیل ِ حادثه
که همچو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب در کبود ِ دره های آب غرق شد
هوا بد است
تو با کدام باد می روی ؟
چه ابر ِ تیره ای گرفته سینه ی تو را
که با هزار سال بارش ِ شبانه روز هم
دل ِ تو وانمی شود
تو از هزاره های ِ دور آمدی
درین درازنای ِ خون فشان
به هر قدم نشان ِ نقش ِ پای ِ توست
درین درشتناک ِ دیولاخ
ز هر طرف طنین ِ گام های ره گشای توست
بلند و پست ِ این گشاده دامگاه ِ ننگ و نام
به خون نوشته نامه ی وفای توست
به گوش ِ بیستون هنوز
صدای ِ تیشه های توست
چه تازیانه ها که با تن ِ تو تاب ِ عشق آزمود
چه دارها که از تو گشت سربلند
زهی شکوه ِ قامت ِ بلند ِ عشق
که استوار ماند در هجوم ِ هرگزند
نگاه کن
هنوز آن بلند ِ دور
آن سپیده آن شکوفه زار ِ انفجار ِ نور
کهربای آرزوست
سپیده ای که جان ِ آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار
بیفتی از نشیب ِ راه و باز
رو نهی بدان فراز
چه فکر می کنی ؟
جهان چو آبگینه ی شکسته ای ست
که سرو ِ راست هم در و شکسته می نمایدت
چنان نشسته کوه در کمین ِ دره های ِ این غروب ِ تنگ
که راه بسته می نمایدت
زمان ِ بی کرانه را
تو با شمار ِ گام ِ عمر ِ ما مسنج
به پای او دمی ست این درنگ ِ درد و رنج
به سان ِ رود
که در نشیب ِ دره سر به سنگ می زند
رونده باش
امید ِ هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش

بهـمن
17th August 2011, 02:20 AM
شاعر



شبی ...
- کدام شب ؟
شبی ...
شبی ستاره ایدهان گشود
- چه گفت ؟
نگفت ، از لبش چکید
- سخن چکید ؟
سخن نه ، اشک
ستاره می گریست
- ستاره ی کدام کهکشان ؟
ستاره ای که کهکشان نداشت
سپیده دم که خاک
در انتظار ِ روز ِ خرم است
ستاره ای که در غم شبانه اش غروب کرد
نهفته در نگاه ِ شبنم است

بهـمن
17th August 2011, 02:20 AM
پند رودکی


گفتم اگر پدر نتوانست یا نخواست
من
هموار کرد خواهم گیتی را
فرزند ِ من به عُجب ِ جوانی تو این مگوی
من خواستم ولی نتوانستم
تا خود چه خواهی و چه توانی

بهـمن
17th August 2011, 02:20 AM
تصویر



خانه ی خالی ِ تنهایی
مثل ِ آیینه ی بی تصویر
در شب ِ تنگ ِ شکیبایی
عکسی آویخته بر دیوار
مثل ِ یادی سبز
مانده در ذهن ِ شب ِ پاییز
دختری
گردن افراشته ، با بارش ِ گیسوی بلند
پسری
در نگاهش غم خاموش ِ پدر
و زنی رعنا ، اما دور ...
در شب ِ تنگ ِ شکیبایی ، مردی تنها
مثل ِ آیینه ی بی تصویر
خالی ِ خانه ی تنهایی
سایه ای خاموش
در شب ِ آینه می گرید
آه ، هرگز صد عکس
پر نخواهد کرد
جای یک زمزمه ی ساکت ِ پارا بر فرش
این که همراه ِ تو می گرید آیینه ست
تو همین چهره ی تنهایی

بهـمن
17th August 2011, 02:20 AM
کوچ


نقشی که باران می زند بر خاک
خطی پریشان
از سرگذشت ِ تیره ی ابرست
ابری که سرگردان به کوه و دشت می راند
تا خود کدامین جویبارش خُرد
روزی به دریا بازگردانَد

بهـمن
17th August 2011, 02:20 AM
ارغوان



ارغوان ! شاخه ی همخون ِ جدامانده ی من
آسمان ِ تو چه رنگ است امروز ؟
آفتابی ست هوا ؟
یا گرفته ست هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آسمانی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوارست
آه ، این سخت ِ سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پروازِ نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز ِ شبِ ظلمانی ست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ ِ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه ی چشمی هم
بر فراموشی ِ این دخمه نینداختهاست
اندرین گوشه ی خاموش ِ فراموش شده
کز دم ِ سردش هر شمعی خاموش شده
یاد ِرنگینی در خاطر ِ من
گریه می انگیزد :
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل ِ من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان !
این چه رازی ست که هر بار بهار
با عزای دل ِ ما می آید
که زمین هر سال از خون ِ پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ برداغ می افزاید
ارغوان ، پنجه ی خونین ِ زمین !
دامن ِ صبح بگیر
وز سواران ِ خرامنده ی خورشید بپرس
کی بر این دره ی غم می گذرند
ارغوان ، خوشه ی خون !
بامدادان که کبوترها
بر لب ِ پنجره ی باز ِ سحر غلغله می آغازند
جان ِ گل رنگ ِ مرا
بر سر ِ دست بگیر
به تماشاگه ِ پرواز ببر
آه ، بشتاب که همپروازان
نگران ِ غم ِ همپروازند
ارغوان ، بیرق ِ گلگون ِ بهار !
تو برافراشته باش
شعر ِ خونبار ِ منی
یاد ِ رنگین ِ رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ی ناخوانده ی من
ارغوان ، شاخه ی همخون ِ جدامانده ی من !

بهـمن
17th August 2011, 02:21 AM
بیرون شد از گُمار


ره در جنگل ِ اوهام گم است
سینه بگشای چو دشت
اگرت پرتو ِ خورشید ِ حقیقت یابد
وقتی از جنگل ِ گم
پا نهادی بیرون
و رها گشتی
از آن گره ِ کور ِ گمار
ناگهان آبشاری از نور
بر سرت می ریزد
و آسمان
با همه پهناوری ِ بی مرزش
در تو می آمیزد
ای فراز آمده از جنگل ِ کور !
هستی ِ روشن ِ دشت
آشکارا بادت !
بر لب ِ چشمه ی خورشید ِ زلال
جرعه ی نور گوارا بادت !

بهـمن
17th August 2011, 02:21 AM
ز بال ِ سرخ ِ قناری ...



هجوم ِ غارت ِ شب بود و خون ِ گرم ِ شفق
هنوز می جوشید
هنوز پیکر ِ گلگون ِ آفتاب ِ شهید
بر آن کرانه ی دشت ِ کبود می جنبید
هنوز برکه ی غمگین به یاد می آورد
پریده رنگی ِ روزی که دم به دم می کاست ...
تو با چراغ ِ دل ِ خویش آمدی بر بام
ستاره ها به سلام ِ تو آمدند :
سلام !
سلام برتو که از نور داشتی پیغام !
سلام بر تو که چشم ِ تو گاهواره ی روز
سلام بر تو که دست ِ تو آشیانه ی مهر
سلام بر تو که روی تو روشنای ماست !
تو چون شهاب گذشتی بر آن سکوت ِ سیاه
تو چون شهاب نوشتی به خون ِ روشن ِ خویش
که صبح ِ تازه ز خون ِ شهید خواهد خاست
ز بال ِ سرخ ِ تو خواندم در آن غروب ِ قفس
که آفتاب رها گشتن ِ قناری هاست

بهـمن
17th August 2011, 02:21 AM
ک ی وان ستاره بود


ما از نژاد ی آتش بودیم
همزاد ِ آفتاب ِ بلند اما
با سرنوشت ِ تیره ی خاکستر
عمری میان کوره ی بیداد سوختیم
او چون شراره رفت
من با شکیب ِ خاکستر ماندم
کیوان ستاره شد
تا بر فراز ِ این شب ِ غمناک
امید ِ روشنی را
با ما نگاه دارد
کیوان ستاره شد
تا شب گرفتگان
راه ِ سپیده را بشناسند
کیوان ستاره شد
که بگوید
آتش
آنگاه آتش است
کز اندرون ِ خویش بسوزد
وین شام ِ تیره را بفروزد
من در تمام ِ این شب ِ یلدا
دست ِ امید ِ خسته ی خود را
در دست های روشن ِ او می گذاشتم
من در تمام ِ این شب ِ یلدا
ایمان ِ آفتابی ِ خود را
از پرتو ِ ستاره ی او گرم داشتم
کیوان ستاره بود
با نور زندگانی می کرد
با نور در گذشت
او در میان ِ مردمک ِ چشم ِ ما نشست
تا این ودیعه را
روزی به صبحدم بسپاریم

بهـمن
17th August 2011, 02:21 AM
بازگشت



بی مرغ آشیانه چه خالی ست
خالی تر آشیانه ی مرغی
کز جفت ِ خود جداست !
آه ، ای کبوتران ِ سپید ِ شکسته بال
اینک به آشیانه ی دیرین خوش آمدید
اما دلم به غارت رفته ست
با آن کبوتران که پریدند
با آن کبوتران که دریغا
هرگز به خانه بازنگشتند

بهـمن
17th August 2011, 02:21 AM
شادباش



بانگ ِ خروس از سرای دوست برآمد
خیز و صفا کن که مژده ی سحر آمد
چشم ِ تو روشن
باغ ِ تو آباد
دست مریزاد
همت ِ حافظ به همره ِ تو که آخر
دست به کاری زدی و غصه سر آمد
بخت ِ تو برخاست
صبح ِ تو خندید
از نفست تازه گشت آتش ِ امید
وه که به زندانِ ظلمت ِ شب ِ یلدا
نور ز خورشید خواستی و برآمد
گل به کنارست
باده به کارست
گلشن و کاشانه پر ز شور ِ بهارست
بلبل ِ عاشق بخوان به کام ِ دل ِ خویش
باغ ِ تو شد سبز و سرخ گل به بر آمد
جام ِ تو پرنوش
کام ِ تو شیرین
روز ِ تو خوش باد
کز پس ِ آن روزگار ِ تلخ تر از زهر
بار ِ دگر روزگار ِ چون شکر آمد
رزم ِ تو پیروز
بزم ِ تو پر نور
جام به جام ِ تو می زنم زره ژ دور
شادی ِ آن صبح ِ آرزو که ببینم
بوم ازین بام رفت و خوش خبر آمد

بهـمن
17th August 2011, 02:21 AM
مرثیه ی جنگل


امشب همه غم های عالم را خبر کن !
بنشین و با من گریه سر کن
گریه سر کن !
ای جنگل ، ای انبوه ِ اندوهان ِ دیرین
ای چون دل ِ من ، ای خموش ِ گریه آگین
سر در گریبان ، در پس ِ زانو نشسته
ابرو گره افکنده چشم از درد بسته
در پرده های اشک ِ پنهان ، کرده بالین !
ای جنگل ای داد
از آشیانت بوی خون می آورد باد
بر بال ِ سرخ ِ کشکرک پیغام شومی ست
آنجا چه آمد بر سر ِ آنسرو ِ آزاد ؟
ای جنگل ای شب !
ای بی ستاره !
خورشید ِ تاریک !
اشک ِ سیاه ِ کهکشان های گسسته !
آیینه ی دیرینه ی زنگار بسته !
دیدی چراغی را که در چشمت شکستند ؟
ای جنگل ای غم !
چنگ ِ هزار آوای باران های ماتم !
در سایه افکند ِ کدامین ناربُن ریخت
خون از گلوی مرغ عاشق ؟
مرغی که می خواند
مرغی که با آوازش از کنج ِ قفس پرواز می کرد
مرغی که می خواست
پرواز باشد ...
از جنگل ای حیف !
همسایه ی شب های تلخ ِ نامرادی !
در آستان ِ سبز ِ فروردین دریغا
آن غنچه های سرخ را بر باد دادی !
ای جنگل ای پیسوته پاییز !
ای آتش ِ خیس !
ای سرخ و زرد ، ای شعله ی سرد !
ای در گلوی ابر و مه فریاد ِ خورشید !
تا کی ستم با مرد خواهد کرد نامرد ؟
ای جنگل ای در خود نشسته !
پیچیده با خاموشی ِ سبز
خوابیده با رؤیای رنگین ِ بهار ِ نغمه پرداز
زین پیله کی آن نازنین پروانه خواهد کرد پرواز ؟
ای جنگل ای همراز ِ کوچک خان ِ سردار !
هم عهد ِ سر های بریده !
پر کرده دامن
از میوه های کال چیده !
کی می نشیند دُرد ِ شیرین ِ رسیدن
در شیر ِ پستان های سبزت ؟
ای جنگل ای خشم !
ای شعله ور چون آذرخش ِ پیرهن چاک !
با من بگو از سرگذشت ِ آن سپیدار
آن سهمگین پیکر ، که با فریاد ِ تندر
چون پاره ای از آسمان افتاد بر خاک !
ای جنگل ای پیر !
بالنده ی افتاده ، آزاد ِ زمینگیر !
خون می چکد ینجا هنوز از زخم ِ دیرین ِ تبر ها
ای جنگل ! اینجا سینه ی من چون تو زخمی ست
اینجا دمادم دارکوبی بر درخت ِ پیر می کوبد
دمادم

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد