PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شمس لنگرودي



شاهزاده کوچولو
19th January 2011, 12:29 PM
بخش اول زندگي نامه شمس لنگرودي:

همه مان به طور بسیار اتفاقی به دنیا آمدیم.مادرم شبیه به روس هاست. "کاس" است. و واژۀ" کاس" در گیلکی به معنی چشم زاغ است. کاس ها و کاسپین ها قومی در اروپای شمالی بودند که صدها سال پیش به روسیه و بعدترها به شمال ایران كوچ كردند و با مردم گیلان درآمیختند و به کاس خانم و کاس آقا شهرت يافتند. اوایل سال های آغاز قرن، ايران در برابر غرب دهكده يي وسيع و گل آلود بود؛ دهكده يي منجمد شده در فرهنگ كهنسالي كه توان حركت نداشت. مادرم هشت ساله بود و خانۀ مادر بزرگم( مادر مادرم) در رودسر در میدان وسط شهر قرار داشت؛ میدانی وسیع در حلقه ئی از ساختمان های رضا شاهی که آلمانی ها در دورۀ حکومت چند سالۀ پهلوي برپا کرده بودند. خانۀ مادر بزرگ در ضلع شمال غربی میدان، در انتهای کوچۀ باریکی واقع شده بود که قدم برنداشته به میدان می رسیدی. روزگاري بود كه ماجراي انقلاب مشروطه تمام شده بود و رضا شاه نيروهاي درگير مبارزه را كنار زده، مديريت امور را به دست گرفته، و قصد داشت با تمام نيرو ايران را به سمت دنياي مدرن پيش ببرد. 1314. سال هائی بود كه آرام آرام پای گردشگران خارجي به ايران باز شده، با لبخندهای ماسيده، غرق دنيای عقب مانده مان در روياهای هزار و يكشب خيالی خود در كوچه خيابان های گل آلود سير می كردند... مادرم آمده بود سر کوچه و به قيافه هاي غریبه نگاه می کرد که سربرهنه با لباس هاي رنگين عجيب در اتومبيل هاي عجيب نشسته و از خيابان ها مي گذشتند. يكي از اتومبيل ها در گوشه يي از ميدان ايستاد، دو نفر پیاده شدند، آمدند از مغازه ئی چیزی بخرند. مادرم می گوید می دیدم در حالی که خیره خیره نگاهم می کنند به زبان غريبه با هم حرف می زنند و هر لحظه هیجان زده ترو عصبی تر و گیج تر می شوند. یکیشان به طرف اتومبيل شان دوید و پس از چند لحظه با مردی کوتاه و سرخ و سفید برگشت و به من نزدیک شد. مردی که تازه رسیده بود چيزهائي گفت كه فقط نگاهش كردم و چيزي نفهميدم. لابد فکر کرد کر و لالم. در شهرشان نيمه ديوانه عباس نامي بود كه در مقابل چند سكه همه كاري مي كرد. از سر اتفاق او هم آنجا بود و با ديدن غريبه ها شادي مي كرد و مي رقصيد. غريبه ها به طرف عباس رفتند، سكه يي كف دستش گذاشتند، و به من اشاره كردند. عباس به همراه يكي از غريبه ها نزديك شد. دستم را گرفت و به طرف اتومبيل شان برد. غريبه ها كه بعدا معلوم شد روس بودند از دیدنم خوشحال بودند، حرف می زدند و مهربانی می کردند. مادرم مي گويد نزدیک تر که شدم خانمی كه در صندلی عقب ماشین نشسته بود در را باز کرد و من که تا آنروز سوار هیچ ماشینی نشده بودم با اشتیاق بالا رفتم و کنار زن نشستم. ماشین حرکت کرد. من سر زانوهایم ایستاده بودم و از پشت شیشۀ عقبی به بیرون و به رفت و آمد مردم نگاه می کردم و شگفت زده لذت می بردم. در این فاصله آرايشگر بيكاری كه جلو مغازه اش نشسته و تمام وكمال شاهد ماجرا بود ، دوید و باقی همسایه ها را خبر كرد و در چشم به هم زدنی خبر در سراسر شهر پیچید. ماشين حركت كرده و هنوز به آخر شهر نرسیده بودیم که مردم هيجان زده و هياهوكنان دویدند و جلوی اتومبيل ها را گرفتند. همه داد و فریاد می کردند اما هیچ یک زبان طرف مقابل را نمی فهمید. نه مردم و نه روس ها. و اشارۀ همه شان به من بود. مردم نزدیک تر شده از من خواستند که پیاده شوم. روس ها تعجب می کردند برای چه آنها این دختر روس را می خواهند. و تعجب می کردند كه چطور حرف روسی شان را نمی فهمم من. احتمالا تصور ميکردند دختر بچۀ روسی است که گم شده و خوشحال بودند که پیدایش کرده اند. و مردم می گفتند روس نیست، دختر"تاج" است. و خانه شان وسط همین میدان است. دو نفر از دو طرف میانجی شدند، و مرا پیاده کردند، دستم را گرفتند و به طرف خانه بردند. مادر بزرگ از همه جا بی خبر که از جائی برمی گشت، دم در به ایشان برخورد. روس ها با ناباوری به طرف اتومبيل های شان بر می گردند و مادر به طرف مادر بزرگ می دود، و بعدها می شود مادر من كه برای شما شعر می نويسم...
آنها آنروز قادر نشدند مادرهشت ساله ام را بدزدند. اگر آن روز آن همسایه مادر بزرگ مشتری داشت و سرگرم مغازه اش بود و نمی دید روس ها مادر را به طرف ماشين غريبه ها می برند، الان این نوشته ها برابرتان نبود. من نبودم. پدرم نبود. برادر و خواهران و فامیل و کتاب هایم نبود. و شما الان مشغول كار ديگري غير از خواندن اين كتاب بوده ايد. اگر هيچ چيز جهان نيز اتفاقي نباشد وجود من و شما و كتاب ها و ساز و سرودمان ميان اينهمه سياره ها اتفاقي است.ما در میان هزاران هزار تير و شهاب سنگ و بيماری و تشنگی که از قبل از تولدمان هر لحظه به جانب مان پرتاب می شود، از دست فلك به زمين می لغزيم و به طور بسيار اتفاقي به دنيا مي آئيم تا مثل توده ماهیان در اقيانوس حيات كوچك مان بچرخيم و از فرط گرسنگی يا لذت طعمه يكديگر شويم.
آيا تولدمان شوخی زندگی بود، يا هديه زيبائی است زندگی كه اتفاقات عجيب به ما بخشيده است. آيا از دست حيات لغزيديم كه طبيعت بر ناچيزی هستی مان بخندد، يا در كنار حباب ها و حشرات ناچيز ما هم متولد شديم و توهم انسانی مان زياد است. آيا زندگی فرصت رنگين عبور ما ميان دو تاريكی مطلق است، يا ناگزيری شبماندگی در فاصله گناه و دوزخ! آيا ما برای جهان خلق می شويم يا ارزش زندگی به پاس حضور ماست.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد