PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : جمال و خصال آخرین فرستاده(قصاص زیبای عکاشه)



مسلم لله
7th January 2011, 07:01 AM
بسم الله الرحمن الرحیم




جمال و خصال آخرین فرستاده


(قصاص زیبای عکّاشه)



انس ابن مالک گوید که خدمت رسول خدا رسیدم.بر حصیری خفته بود.وقتی مرا دید گفت:بدان که اجل من نزدیک شده است و هیچ چیز به من دوست تر از مرگ و از دیدار خدای سبحان نیست.آن گاه فرمود:بلال را بگوی تا همه یاران مرا فرا بخواند.
بلال آواز داد و یاران همه رد مسجد رسول حاضر شدند.
ساعتی بعد رسول خدا سر از در حجره بیرون کرد،روی او چون ماه شب چهارده وتن و جان او ضعیف و چون شمع تاونده.
دو تن از یاران برخاستند و بازوی او را گرفتند و به محراب آوردند.
رسول گفت:ای یاران!آیا من در حق و در ادای وحی و ابلاغ پیغام های خدا به شما هیچ تقصیر کردم؟
گفتند:تن و جان ما فدای تو باد!هیچ تقصیری نکردی.
گفت:مهربان رسولی بودم بر شما؟
یاران همه گریستند و گفتند:بلی یا رسول الله.
گفت:هیچ میدانید که شما را برای چه خواندم؟
گفتند:نه یا رسول الله.
گفت:من از شما حاجتی دارم.
گفتند:تن و جان ما فدای تو باد،آن حاجت چیست؟
گفت:حاجتم آن است که هر کس از شما بر من حقی دارید امروز قصاص کنید و به فردا وا نگذارید که مرا طاقتِ دادِ قیامت نیست.
خروش از میان یاران بر آمد گفتند:مَعاذَالله.
دیگر بار رسول سخن خود را تکرار کرد.
عکّاشه بن محصن اسدی برخاست و گفت:یا رسول الله،من بر تو حقی دارم! به تازیانه ای که در فلان جنگ بر من زدی و اکنون میخواهم قصاص کنم.
رسول گفت:بروید تازیانه را از حجره بیاورید!
عکاشه چون تازیانه به دست گرفت،گفت:یا رسول الله،این تازیانه آنی نیست که مرا با آن زدی.من همان تازیانه را می خواهم.
رسول گفت:آن تازیانه در حجره فاطمه است.
کسی به در حجره فاطمه رفت.
فاطمه گفت:تازیانه را برای چه میخواهی؟
گفت:عکاشه می خواهد با آن بابای تو را بزند.
فاطمه با پریشانی گفت:الله الله!بابای من.
حسن و حسین بیرون دویدند و خود را پیش عکاشه انداختند و زاری کردند و گفتند: یا عکاشه،بر تن و جان ضعیف بابای ما رحم کن که وی بسی ناتوان است.
رسول خدا ایشان را خاموش کرد.
عکاشه گفت:آن گه که مرا زدی،دوشِ من برهنه بود و من بر پای بودم.
رسول خدا بر پای خاست و ردا را از دوش برداشت.خروش از میان یاران بر آمد.چون رسول خدا ردا را از دوش افکند،عُکّاشه تازیانه را بر زمین انداخت رسول را در بر گرفت و های های گریست و گفت:یا رسول الله،هرگز آن روز مباد و آن دل مباد که انگشتی بر تن عزیز تو زند.صد هزار جان چو جان من فدای یک تار موی تو باد!مراد من این بود که پوست من به پوست عزیز تو رسد،چرا که از تو شنیدم که گفتی هر کس که پوست او پوست رسول خدا را لمس کند زبانه دوزخ به او نرسد.
رسول گفت:مراد تو بر آمد.اَحسَنَ اللهُ جزاک!
و سپس یاران را بدرود گفت و رفت.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد