PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دختري آنجا نشسته ...



touraj atef
11th December 2010, 08:40 AM
ديگر نجواي ز آشناي دور و نزديك نيست
اين ترانه از نزديك ترين مي آيد آنجا كه پسركي نشسته است كه همچنان موهاي طلائي خود را در تشعشع مهر مي بيند و ديگر حاضر نيست آن آهنگ دور را باور كند كه مي خواند
دختري آنجا نشسته
گريه مي كنه
زاري مي كنه
از براي من

نه او ايمان داشت كه
هيچ دختري براي او آنجا ننشسته
و گريه و زاري نمي كند
زيرا او نمي خواسته كه هيچگاه رفيق و دور و نزديكي براي او گريه كند
آخه كه طاقت نداشت كه گريه كسي را بارور كند
براي او اين قصه طولاني بود كه گر خود گريه كرد تا آنجا توان داشت و انديشه اش به او اجازه مي داد و قلبش گواهي به درستي كار مي داد نمي خواست كه دختركي آنجا بنشيند و گريه كند و بعد او با غرور خواند
دختري آنجا نشسته
گريه مي كنه
زاري مي كنه
از براي من

براي او دخترك رفيق دور و نزديك بود
برايش دوست بود
برايش مهر بود
برايش همه خوبي ها بود
و چنين بود كه حاضر بود
دلش بشكند بيشتر از دختري كه فكر مي كرد دلش شكسته است
بگريد حتي در زير لبخندي مات تا مرد يخي و بي مهر و حتي ساده لوح و بي غم خوانده شود اما دخترك نپندارد كه گريه اي مي تواند كند كه لبخندي را به او هديه كند
او حاضر بود بغضي به اندازه اي فريادي در سكوت داشته اما دخترك زاري نكند
و
هيچگاه دوست نداشت با غرور فرياد زند كه
دختري آنجا نشسته
گريه مي كنه
زاري مي كنه
از براي من
..
به ديگر رفيق زيتوني موي مي نگرد كودك لبخند مي زند و مي بيند كه زيتوني موي هم به لبخند او پاسخي مي دهد زيتوني موي در انتظار پرسش است و اين را پسرك موطلائي مي فهمد زيرا چه كسي است كه از نزديك به آدمي نزديك تر است و زيتوني موي هم لب به سخن مي گشايد و مي گويد
ياري نديدم كه آن دگري رنج كشد و من بي تفاوت باشم
نتوانستم شاپري كوچكي را بنگرم كه در ني غم ديرين جدائي را بنوازد
نخواستم توي كودكي حس تلخ بي كسي را باور كند
باورم اين بود كه سرگشستگي را به مهماني آن يار ديرين ندهم
در مهماني هوس و نفس نخواستم كه ميزباني پر تملق باشم
و چنين بود كه
هيچ نگفتم
پرسشهاي بي كران را بي پاسخ گذاشتم
طعنه و افترا و ناسزا شنودم
پند و نصيحت زآن دگري شنيدم كه هيچگاه مجبور نبود كه دريائي را شكاف دهد تا شاپري دريائي كوچولويش اندكي غم به چشمانش راه نيابد
به ورطه استهزا كشانده شدم بهر اين كه باور داشتم كه
نخست پدرم بعد هر چيزي كه به من گويند
گفتند پدر نقاب است
ناخدا نقاب است
حرفها نقاب است
وهمه چيز نقاب است
ولي مهم نبود
چشمهايم كه نقاب نبود
چشمهاي من كه مال تو است
همان چشمها كه قصه خود را داشت
و سر انجام من هم چون تو, نتوانستم بشنوم
و ترانه اي چنين غمگين سر دهم كه
دختري آنجا نشسته
گريه مي كنه
زاري مي كنه
از براي من

و چنين بود كه پسرك مو طلائي به آغوش زيتوني موي رفت و هر دو خواندند
كاش دختري گريه نكنه
زاري نكنه
نه از براي من
نه از براي تو
نه از براي ما
….
كاش گريه نباشه
براي من نباشه
براي تو نباشه
براي ما نباشه
كاش كه دختره بدونه
دل من باهاشه
دل ما باهاشه
www.lonelyseaman.wordpress.comhttp://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/12/eshgh.jpg?w=500&h=365 (http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/12/eshgh.jpg)

نوشتن دیدگاه (http://lonelyseaman.wordpress.com/2010/12/11/3233/#respond)

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد