PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )



AreZoO
9th December 2010, 12:40 PM
مشخصات کتاب

نام کتاب : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا


نویسنده: ماندا معینی (مودب پور)

ناشر: نیریز

AreZoO
9th December 2010, 12:42 PM
فصل اول (قسمت 1)



«کوچه ها ،همون کوچه هان .خیابونا ،همون خیابونان.درختا همون درختان.حتی کلاغایی که روشون می شینن م ،همون کلاغان!
فکر می کردم بعد از مردن پدرم همه چیز تموم می شه!یا حداقل عوض می شه اما نشد!یعنی تقریبا هیچکدوم از فکرایی که قبل از مرگ پدرم می کردم درست نبود! اون موقع حداقل انگیزه ای داشتم!برای برگشتن به خونه ،برای خونه موندن،برای بیدار شدن،برای غذا درست کردن،برای پذیرایی از مهمونایی که شاید فقط به احترام پدرم به خونه مون می اومدن و الآن هیچکدوم نمی آن.
تمام اینها به کنار، یه بهانه داشتم!
برای چی؟!
برای تنهایی؟!برای مجرد موندن؟!
شایدم اصلا نگهداری از پدرم یه معلول بود نه یه علت!
حالا هر چی! حالا که دیگه رفته و تموم شده!با قُرقُر هاش!چپ چپ نگاه کردن هاش!سرزنش هاش!نصیحت هاش!مهربونی هاش!دلسوزی هاش!بردباری هاش!
یه مرد پیر که همیشه دلواپس بود!دلواپس من! یا به قول خودش همیشه دستش برای من از گور بیرون می مونه!
اما هر چی که بود،برای من مثل یه دیوار محکم و قوی بود!کسی که همیشه تکیه م بهش بود و کمتر متوجه شدم!
چرا فقط اینا رو می گم؟!فقط با خصوصیاتی که مربوط به اون بود!
رفت و همه چی تموم شد!با قُرقُر های من!چپ چپ نگاه کردن های من!سرزنش های من!...
نمی دونم چقدر باهاش مهربون بودم!اصلا مهربون بودم؟!براش صبر و تحمل داشتم ؟!براش دلسوز بودم؟!
یه دختر باید نسبت به پدرش چطوری باشه؟!ساکت ،سربه زیر،فرمانبر،مطیع؟!من برای پدرم همچین دختری بودم؟!
داروهاش رو سر وقت بهش می دادم؟!آره! آره! تقریبا! این یعنی چی؟! یعنی مهربونی؟!هفته ای یه بار حمامش می کردم؟!آره ! اما حالا این یعنی چی؟! دلسوزی؟!لباساش رو مرتب می شستم؟!براش غذا درست می کردم؟!دکتر می بردمش؟!آره! اما اینا یعنی چی؟! یعنی مهربونی و دلسوزی و دختر خوب برای پدر بودن؟! یا شایدم اجبار! اجبار برای اینکه دختر تو خونه بودم و باید این کارها رو می کردم؟!
کاش می دونستم نظرش در مورد من چیه؟!به قول معروف ازم راضیه؟کاش الآن بود و ازش می پرسیدم اما چه چیزی مانع از اون شد که تو این همه مدت ازش نپرسم؟
خجالت؟غرور؟! بی تفاوتی یا ترس؟! ترس از اینکه جوابش مثبت باشه!حتما بعدش دعوامون می شد!
حالا که دیگه همه چیز تموم شده! و وقتی م که همه چیز تموم می شه،آدم می فهمه که چه کارایی کرده و چه کارایی نکرده!
آدما اکثرا قدر چیزایی رو که دارن ،بعد از نبودشون درک می کنن! مثل من! قدر پدر مهربونی رو که بعد از مرگش برای من دو تا آپارتمان و یه مقدار پول نقد و یه مستمری گذاشت ! البته اگه حقوقش رو به من بدن و داشتن یه آپارتمان رو که اجاره دادم بهانه نکنن!
چند وقت گذشت؟!هفت ماه؟! چه زود گذشت؟! اما نه! چه دیر گذشت ؟! چه زود چه دیر! مهم گذشتنه!باید از خودم بپرسم چگونه گذشت؟! بَد یا خوب؟! اما اینم نمی شه گفت! باید دید معانیِ این دو کلمه چیه؟!خوب از نظر ما چیه و بَد چیه؟!
راستی تو این هفت ماه چیکار کردم؟! کدوم از نقشه هایی رو که در ضمیر ناخودآگاهم ،بعد از پدرم داشتم اجرا کردم؟
هیچکدوم!
پس بودنش برای من یه بهانه بود!بهانه برای بی دست و پایی هام!
الآنم چی رو بهانه کردم؟!هفته ای دو روز رفتن دنبال حقوقش؟!
منتظر چی هستم؟!هر بار که با خودم فکر میکنم و تصمیمی می گیرم،موکولش می کنم به درست شدن حقوق پدرم!اینم یه بهانه نیست؟!
داشتم کنار خیابون قدم می زدم و به این چیزا فکر می کردم که یه ماشین کنارم ترمز کرد!یه لحظه ایستادم و نگاهش کردم .یه مَردِ حدود سی ساله بود!»
_سلام!کجا تشریف می برین در خدمت باشم؟
«نگاهش کردم!»
_بفرمایین بالا!
«بازم نگاهش کردم!»
_بیا دیگه!ناز نکن!همه جوره در خدمت تون هستیم!
_خواهش می کنم مزاحم نشین!
_این اصلا مزاحمت نیس خانم جون! لطف و کمک و انسانیته! شما پیاده این،من سواره! حالا این سواره می خواد به این پیاده کمک کنه!کجاش مزاحمته؟!تازه شما باید ازم تشکر کنین!
_ممنون آقای محترم اما احتیاج به کمک و لطف شما ندارم!بفرمایین!
_ببین!زن قشنگی هستی آ! اما بفهمی نفهمی یه خرده خری! بای بای!
«و با خنده گاز داد و رفت!
یه خرده خر!شایدم راست می گفت!نه در مورد اینکه سوار ماشینش نشدم! در مورد زندگیم!چند بار تو زندگی اشتباه کردم؟! یا به قول این دیوونه ،خریت؟!
بازم خوبه ازم تعریف کرد؟!پس هنوز قشنگم! یه دختر سی و چهار،پنج ساله! یه دختر! زن نه! دختر!
می تونستم زن باشم! یه زن شوهردار ! یه مادر! مادر یکی دو تا بچه! یه ریشه! یه اساس! یه رکن ! یه معنا!
رفتم تو پیاده رو !هر بار که کنار خیابون حرکت می کردم ،یه همچین مسأله ای برام پیش می اومد! شایدم چند تا از این مسائل !
رسیدم به اداره ای که توش پرونده ی پدرم در حال بررسی بود.رفتم تو و رفتم به قسمتی که مربوط به این کار می شد ! کارمندی رو که مسؤول پرونده بود دیگه حالا بعد از چند ماه،کاملا می شناختم!»
_سلام آقای شهزادی!
_به به! سلام از بنده س خانم! حال شما؟! احوال شما؟! اتفاقا همین الان تو فکرتون بودم ! تو رو خدا یه شماره ای به من بدین که یه همچین وقتا بتونم باهاتون تماس بگیرم !الآن یه هفته س که منتظر شمام تشریف بیارین!
_چطور مگه؟
_عکس! دو قطعه عکس سه در چهار! چند بار به موبایلی که داده بودین زنگ زدم اما خاموش بود!
_تو پرونده م عکس هست!
_نبود!
_حتما هست !خودم به پوشه منگنه کردم!
_خب یه نگاه دیگه میندازم .شایدم من حواسم نبوده!
_آقای شهزادی پس کِی این کار تموم می شه؟الآن چند ماه...
_ اِی خانم!چه عجله ای دارین؟! پرونده اینجا هس که الآن یه ساله در حال بررسی یه و به نتیجه نرسیده!حالا چون خاطر شما خیلی عزیزه،کارِ یه سال ،یه سال و نیمه رو دارم شش ماهه انجام می دم!
_خیلی ممنون!
_حالا اگه یه شماره لطف کنین...
_همون شماره که تو پرونده هست،درسته!
_آخه موبایل تون که همیشه خاموشه!
_روشنش می کنم! یعنی خراب بوده و دادم درستش کنن!فقط خواهش می کنم که این پرونده رو هر چه زودتر ...
_چشم! چشم! البته اگه مسأله مالی در میونه،بنده همه جوره در خدمت هستم !بعد با هم حساب می کنیم!
_خیلی ممنون!مشکل مادی ندارم! از رفتن و آمدن خسته شدم!
_در هر صورت بنده رو غریبه ندونین!
_ممنون! پس فعلا با اجازتون.
_به سلامت! خدانگهدار! خدا به همراه تون!
«اینم از این بهانه! دنبال کارهای اداری رفتن !یه ساعت رفت ،یه ساعت برگشت و پنج دقیقه صحبت! بقیه ش چی؟!
از اداره اومدم بیرون .حوصله خونه رفتن رو نداشتم.پیاده شروع کردم به قدم زدن!هجوم افکار! صد تا فکر با هم! اونقدر بهم فشرده که فقط می تونستم تو ذهن م بهشون نگاه کنم ! جالبه! نگاه کردن به فکر! تا حالا متوجه این موضوع نشده بودم که آدم می تونه به افکارش نگاه کنه!
اما چرا این افکار وقتی پدرم زنده بود به سراغم نمی اومدن؟! شاید می اومدن و من بهشون توجه نداشتم!
همیشه این وقتا،یعنی این وقت صبح به چی فکر می کردم؟! کجا بودم؟! چیکار می کردم؟!
اکثرا خونه بودم.در حال غذا درست کردن! اما به چی فکر می کردم؟!چقدر سخت یادم می آد! شایدم نمی خوام یادم بیاد! اما یادم می آد!
به گذشته فکر می کردم!یعنی بستگی به زمان داشت! در هر زمان و هر سنی به یه چیزی فکر می کردم!
اینو بهش میگن دروغ ! دروغی که آدم به خودش می گه تا وجدان و اعصابش راحت بشه! بعدشم بهش فکر نمی کنه که وجدانش راحت بمونه!
من به چند چیز بیشتر فکر نمی کردم !در هر زمان فقط به چند چیز! یعنی زندگی هر کی در چند مرحله از سن و سال خلاصه شده! و در هر مرحله یه جور به زندگی نگاه میکنه و با هر نگاه یه جور می بینه!
یکی از چیزایی که همیشه بهش فکر کردم اولین خواستگارم بود! اولین کسی که به خواستگاریم اومد!الآنم بهش فکر میکنم ! نه به خاطر اونکه مثلا دوستش داشتم یا عاشقش بودم! نه! فقط به این دلیل که همیشه خواستم تو ذهن م ،چیزی رو ترسیم کنم ! یه زندگی رو ! زندگی ای که اگه به اون جواب مثبت می دادم الآن برام رقم خورده بود!
کاملا یادمه! یه پسر جوون، حدود بیست و شیش هفت ساله! نسبتا خوش قیافه و خوش تیپ !وضع مالی پدرشم خوب بود!
با یه سبد گل ،همراه پدر و مادرش اومدن خواستگاری! با یه واسطه! مثل اکثر خواستگاری ها! یه واسطه از همسایه که منو بهشون معرفی کرده بودن!
انگار همین دیروز بود! من چند سالم بود؟! بیست سال! آره! بیست سال م بود و سال دوم دانشگاه بودم!چرا قبول نکردم؟!
یادمه همگی تو سالن خونه مون نشسته بودیم و مادرِ پسره داشت حرف می زد!

AreZoO
9th December 2010, 12:43 PM
فصل اول (قسمت 2)



"بیژن جون مهندسه! سه سال پیش مدرکش رو گرفت! البته پدرش نذاشت بره سراغ کار دولتی!گفت آدم راکد می شه!الآن تو مغازه ی پدرش مشغوله.درآمدشم خوبه ماشالا! یه آپارتمان م پدرش براش خریده! خلاصه از هر نظر کامله! نه اهل سیگاره و نه چیز دیگه! نه اینکه فکر کنین چون پسرمه ازش تعریف می کنم! اما..."
سرم پایین بود و به گل های فرش نگاه می کردم اما مواظبش بودم! نمی دونم از کی شنیده بودم که مردا رو می شه تو همون جلسه ی خواستگاری شناخت!

اونم سرش پایین بود و گاه گاهی زیر چشمی به من نگاه می کرد و تا می دید متوجه ش هستم ،زود نگاهش روز ازم می دزدید!منم تو فکرم رفتارش رو با مشخصه هایی که در مورد یه مرد خوب شنیده بودم ،می سنجیدم !
خجالتی بود چون صورتش گل انداخته بود! و اون زمان این برام شاید معنی خوبی داشت! یه پسر ساکت و آروم! نه شیرینی ای که بهش تعارف کردن برداشت و نه به میوه دست زد! چایی ش رو هم نصفه خورد!
حالا از این مشخصه ها خنده م می گیره! اصلا از خواستگاری خنده م می گیره! مخصوصا از اون قسمت چایی آوردنش!

اما اون موقع ها برام این مشخصه ها معنی داشت!
درست بعد از سه ربع یه ساعت که به تعاریف مادر اون و مادر من گذشت ،دو تایی بلند شدیم و رفتیم تو یه اتاق که مثلا با هم حرف بزنیم!
این چی؟!اینم الآن برام خنده داره؟!
الآن نه دیگه! شایدم الآن با یادآوریش گریه م می گیره!
دوتایی نشسته بودیم و حرفی برای گفتن نداشتیم! یعنی من داشتم اما نمی خواستم اول شروع کنم!اونم هیچی نمی گفت!

شاید حدود ده دقیقه گذشت ! ده دقیقه ی سخت! احساس می کردم که باید من یه چیزی بگم! خیلی سعی کردم جلوی خودمو بگیرم تا به عبارت دیگه خودمو مجبور به حرف زدن نکنم اما دست خودم نبود! احساس عجیبی داشتم! مثل اینکه این سکوت باید توسط من شکسته بشه! برای همین گفتم»
_فروشگاه پدرتون کجاست؟

«سرش رو بلند کرد و یه نگاهی به من کرد و دوباره نگاهش متوجه ی میز شد! برام خیلی عجیب بود که چرا جواب نمی ده! فکر می کردم شاید این یه جورایی باسیاسته! خیلی عصبانی شده بودم! دلم می خواست یه چیزی بهش بگم که کمی تنبیه بشه و بعدش بلند شم و از اتاق برم بیرون! چیزی م نمونده بود که اینکارو بکنم اما یه لحظه بعد شروع به حرف زدن کرد!»

_جُـ جُـ ... جمهوری!
«انگار یه مرتبه آب ریختن رو سرم! خیلی جا خورده بودم ! لکنت زبان داشت! حرف نزدن شم برای همین بود طفلک!
نتونستم حتی یه کلمه ی دیگه حرف بزنم! برعکس اون تازه به حرف افتاده بود! »
_وَ وَ... وضع مالی مون خو خو ... به! فَـ فَـ ...فقط این مُـ مُشکل زَ زَبان اَ اَ اَ... اگه حل بِــ بشه ! یَـ یَـ یعنی دُ دُ دکتر گفته حَــ حَــ حل می شه!
« دیگه به بقیه ی حرفاش گوش ندادم ! خدا می دونه با چه بدبختی داشت حرف می زد ! می خواست به هر ترتیبی که شده منو راضی کنه و این با اون مشکلی که داشت واقعا براش زجر آور بود!
سرم رو انداخته بودم پایین و هیچی نمی گفتم! کاش حداقل انقدر انسان بودم که تو چشماش نگاه می کردم! خیلی عادی و طبیعی ! حداقل اینطوری بهش نشون می دادم درک اینو دارم که بفهمم این مشکل ممکنه برای هر آدمی پیش بیاد! بعدا می تونستم به هزار دلیل خواستگاریش رو قبول نکنم! اما من بدترین نوع برخورد رو انجام دادم!

طفلک خودش متوجه شد و بعد از ده دقیقه حرف زدن که فقط تونست شاید هفت هشت تا جمله بگه ،آروم و با خجالت از جاش بلند شد ! لحظه ی آخر صورتش رو دیدم! عرق کرده بود! خیلی زیاد ! اما مهم اشکی بود که تو چشماش حلقه زده بود و هر لحظه ممکن بود سرازیر بشه! کاش همون موقع صداش می کردم و باهاش حرف می زدم که اون طوری از اتاق بیرون نره!
نمی دونم وقتی در رو پشت سرش بست و رفت و پدر و مادرش چشم شون بهش افتاد چه احساسی داشتن!
من حتی از اتاق بیرون نیومدم ! اونام ده دقیقه بعد رفتن!
یه احساس رو لگدمال کرده بودم ! خیلی وحشیانه!
اون صحنه هیچ وقت از یادم نمی ره و هر بار به یادش می آرم ،از خودم متنفر می شم!
رسیدم به یه کافی شاپ .بی اختیار رفتن توش و سر یه میز نشستم.سرِ میز بغلی م یه دختر و پسر نشسته بودن و آروم با همدیگه حرف می زدن اما چون فاصله ی میز ها از همدیگه کم بود ،حرفاشون رو می شنیدم.
سفارش یه نسکافه دادم و سرم رو برگردوندم طرف در و وانمود کردم که حواسم به اونا نیست! خیلی کنجکاو شده بودم! دختره خیلی ناراحت بود و حرف می زد!
_علی به خدا می شه پیدا کرد ! من تو روزنامه خوندم! طرفای غرب و شرق هست!

آپارتمان های چهل پنجاه متری ! اجاره شم مناسبه ! منم که دارم کار می کنم!
_بعدش چی؟
_بعدش خدا بزرگه! دو نفر که همدیگرو دوست...
_تو رو خدا چرت و پرت نگو! همونجاها که می گی ،تمام حقوق من و تو رو هم که بذاریم نمی شه جایی رو اجاره کرد!
_ می شه به خدا! تو بیا با هم بریم ببینیم ...
_رفتم ! دیدم! نمی شه! نمی شه!
_خب اونجاها نه! می ریم پایین شهر ! اونجا که دیگه حتما هست!
_بابات میذاره؟!
_اون با من! اون با من! تو کاری نداشته باش !
_اگه بابات یه خرده کمک می کرد...!
_وقتی ببینه ماها داریم با عشق زندگی می کنیم حتما می کنه!
اون الآن مطمئن نیست ! بعدا حتما کمک میکنه علی!

_پس به من اعتماد نداره!
_آخه تو باید بهش حق بدی ! قول می دم...
_طرفداری م ازش می کنی؟بابات اصلا از من خوشش نمی آد!
_نه به خدا! اشتباه می کنی! اخلاق بابام اینجوریه ! با منم همینطوره!
_ببین فرناز ! من ،چه جوری بگم؟! اولش فکر نمی کردم که اینجوری باشه!
_چه جوری؟
_اینجوری دیگه!
_یعنی چی؟!
_ببین! تو وضع منو می دونستی ! بهت گفته بودم که منم و یه حقوق ! با این حقوقم نمی تونم ازدواج کنم!
_ولی می تونیم!
_نه! نمی تونیم! من همینجوری خودمو به زور راه می برم! اگه فکر نمی کردم که پدرت کمک می کنه،اصلا...
_مگه من چیزی در مورد کمک پدرم گفته بودم؟!
_مستقیم نه !

_یعنی چی؟!
_خودتو به اون راه نزن!
_باور کن نمی فهمم چی می گی!
_من تو رو چه جوری دیدم فرناز؟!
_یعنی چی؟!
_یه دختر که ماشین زیر پاشه و لباسای شیک می پوشه و خونه ش تو جردنه!
_خب یعنی چی؟!
_یعنی اینکه وضع مالی ش خوبه!
_خب ؟!
_خب یعنی همین دیگه!
_پس تو دنبال پول و ثروت من بودی نه خودم!
_نه!

_پس چی!
_ببین فرناز ،من تو رو دوست دارم اما اینطوری نمی شه!
_منو دوست داری اما با پولای بابام!
_گوش کن فرناز! اگه هر چی من میگم قبول کنی، مطمئن باش همه چی جور می شه!
_که حتما خودمو در اختیارت بذارم و بعدش بابام مجبور بشه که منو به تو بده با یه آپارتمان! مثل این فیلما!
_مگه چه عیبی داره؟! من و تو به هم می رسیم و راحت زندگی می کنیم!
_فکر کردی من خَرَم؟!
_پس منو دوست نداری!
_تو اگه جای من بودی با یه همچین آدمی زندگی می کردی؟!
_آره!
_اما من نمی کنم!

AreZoO
9th December 2010, 12:45 PM
_ما مجبوریم فرناز ! چرا نمی فهمی؟! من و تو اگه تا آخر عمرمونم کار کنیم نمی تونیم هیچ غلطی بکنیم! این بهترین راه حله! فقط تو بذار من کارم رو بکنم ! به خدا همه چی درست می شه!
_تو آشغالی علی ! کثافتی!دیگه نمی خوام اون ریخت عوضی ت رو ببینم!

_فرناز ! بشین کارت دارم!
_گم شو آشغال! دیگه م بهم تلفن نزن! فهمیدی !
_خیلی پررو شدی آ ! یادت رفت دنبالم موس موس می کردی؟!
_از بس که خَر بودم!
_الآنم خری! داری همه چی رو خراب می کنی!
_به درک!
_ اِ ...! صبر کن!
_خداحافظ!
_خیلی عوضی ای!
_خفه!
«صداشون بلند شده بود و همه بهشون نگاه می کردن که دختره از کافی شاپ رفت بیرون و یه خرده بعدم پسره بلند شد و رفت!
خنده دار بود! زندگی ای که بخواد اینطوری شروع بشه ،چطوری می خواد ادامه پیدا کنه؟!
کمی از نسکافه م خوردم!
دومین خواستگارم چی؟! یه جوون سی ساله که یه آپارتمان کوچولوام داشت و از این بابت خیلی به خودش مغرور بود! اونو چرا رد کردم؟! کچل بود! حدود ده سال از من بزرگتر! قیافه اش بد نبود! درسته که کچل بود اما یه جورایی خوش قیافه و بانمک!

جای سبد گل ، چند شاخه گل رو داده بود با برگ زیادو کاغذ کاهی و این چیزا تزیین کرده بودن! احتمالا برای اینکه کمتر پول بده!
چایی ش رو که خورد و با یه تعارف شروع کرد به موز خوردن و بعدشم یه سیب رو پوست کند و خورد! مرتب م منو نگاه می کرد و لبخند می زد! از اونایی بود که فکر می کرد انگشت رو هر دختر بذاره ،بهش نه نمی گن! اون رو که بدون صحبت کردن باهاش رَد کردم! یعنی بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه و به مامانم گفتم که ازش خوشم نیومده! اونام خیلی محترمانه بهشون جواب دادن! یعنی گفتن فکرامونو می کنیم و بعد جواب می دیم!
بقیه ی خواستگارهام رو چی؟ چرا جواب شون کردم؟! صد تا که نبودن! همون هفت هشت تا! چرا به قول قدیمی ها لگد به بخت خودم زده بودم ؟! شاید با یه کدوم از اونا خوشبخت می شدم و الآن سر خونه و زندگی م بودم! با شوهر و بچه هام!
خب ،یه ساعتم اینطوری گذشت! بقیه ی روز رو چیکار کنم؟!
از کافی شاپ اومدم بیرون و کمی اون طرف تر ،رفتم تو یه ساندویچ فروشی و یه ساندویچ گرفتم و اومدم بیرون! ناهار یه دخترِ کدبانو! یا یه زن کدبانو! چه می دونم! سال ها آشپزی کردم اما برای پدرم! نه برای خودم! حداقل این دلیلیِ برای اینکه خودمو تسکین بدم که دختر خوبی برای پدرم بودم!
بازم قدم زدن! خیابون ها رو یکی یکی رَد می کردم.اگه برم خونه چیکار می کنم؟! ساندویچ م رو می خورم و می

خوابم! تا عصر! اونم چقدر گَنده! آدم از خواب بیدار می شه و می بینه شب شده و خونه تاریکه! بعد باید بلند بشه و پرده هارو بکشه و چراغارو روشن کنه! بعدش چی؟! بازم تنهایی! ساعت های شب رو گذروندن تا موقع خواب دیگه!
تقصیر اون آدم سُست و بی اراده بود!
چند سال منو سر کار گذاشت؟! با اون نگاه های عین گوسفندش!مثل بُز زل می زد به من! جرأتم نداشت که جلو بیاد!
چقدر راحت بهش فحش می دم! عشق واقعا اینطوریه؟! به محض اینکه یه چیزی از طرف ببینی به نفرت تبدیل می شه؟! پس اینا که تو کتابا می نویسن چیه؟!
اسمش سعید بود! از یه خونواده ی مذهبی پولدار! درست به سال تموم فقط به من نگاه می کرد! دیوونه،خوش قیافه بود .ماشین م داشت ! اما جرأت،نه!
عاشقش شده بودم! زیاد! وقتی فهمیدم مذهبی یه،یه جوری رفتار کردم که اونم عاشقم بشه و شد!
یه سال بعد انگار کمی جرأت پیدا کرد و اومد جلو! با یه سلام! فقط یه سلام ! اونم چه جوری؟!
زمین رو نگاه می کرد ! اصلا سرش رو بلند نکرد که تو چشمام نگاه کنه!
اَه! برم گم شم! حالم از خودم بهم می خوره! چند سال خودمو بیخودی گرفتار کردم!
اصلا نمی خوام بهش فکر کنم!

_وقتی سرت بالاس خوش قیافه تری آ!
«سرش رو آروم بلند کرد!»
_اسم من سعیده !
_خب !
_می خواستم اگه اجازه بدین در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم!
_خب ؟!
_البته خیلی وقته که دارم در موردش تأمل می کنم!
_خب ؟!
_برای همین دیگه امروز...
_بازم که دارین زمین رو نگاه می کنین!
_ببخشین!
_خب ؟!
_اگه بی ادبی نباشه ،بعدا خدمت می رسم !ببخشین!
«اینو گفت و رفت.از کاراش هم خنده م می گرفت و هم عصبانی می شدم! فرداش دوباره اومد .با یه سلام و بدون معرفی مجدد!»
_سلام.
_سلام سعید خان! حالتون چطوره؟

_الحمدلله.
_چیزی گم کردین؟
_نخیر! چطور مگه؟!
_آخه بازم دارین زمین رو نگاه می کنین!
_ببخشین!
_قدم بزنیم؟
_اینجا؟!
_خب آره!
_آخه اینجا صورت خوبی نداره!
_در مورد چی می خواستین با من صحبت کنین؟
_نگران نباشین! امر خیریست!
_چه جالب! حالا اون امر خیر چی هست؟
_ببخشین ! می شه بریم اون طرف تر؟
_خب ،آره! بریم.
_ببخشین آ! می شه شما برین و منم بعدش بیام؟!
_دارن تعقیب مون می کنن؟!
_بله؟!

_آخه برای یه اَمر خیر که جاسوس بازی لازم نیست!
_درسته اما می دونین ،در انظار معقول نیست که...
_باشه! باشه!
«راه افتادم کمی رفتم اون طرف تر که خلوت بود چند دقیقه بعد اومد و گفت:
_ببخشین!
_خواهش می کنم! حالا بفرمایید اَمر خیر چیه!
_می خواستم اگه امکانش براتون باشه ،یه جای دیگه قرار بذاریم که بتونیم راحت صحبت کنیم.
«یه نگاه بهش کردم و گفتم»
_خب اینو نمی شد همونجا بهم بگین؟!
_آخه اونجا وضعیت مناسبی نداشتیم! وسط حیاط ! جلو مردم!
_باشه! باشه! خب حالا کجا قرار بذاریم؟
_راستش من درست نمی دونم ! یعنی تا حالا...
_پارک خوبه؟
_بعله! بعله! عالیه!
_وقتی تعطیل شدیم ،پارک دانشجو!
_عالیه! شما کِی تعطیل می شین؟
_یه کلاس دیگه دارم. حدود دو ساعت دیگه اونجام.
_کجای پارک ببینم تون؟
_درست سرِ چهارراه می ایستم.
_عالیه! چشم! خدمت می رسم!

_پس فعلا با اجازتون برم که کلاسم دیر نشه.
_بفرمایین ! خیر پیش!
_بله؟!
_یعنی به امان خدا.

AreZoO
9th December 2010, 12:46 PM
فصل اول(قسمت 3)




_ممنون!
«فکر می کردم اِنقدر ساده س که تقریبا همه چی تمومه! یعنی خودمو تو لباس عروسی می دیدم!خیلی ها دنبالش بودن! خب منم یکی!
اون روز بعد از کلاس رفتم پارک! از دور دیدمش.اونم منو دید.مثل برق اومد طرفم و سلام کرد.»
_سلام
_سلام،دیر که نکردم؟
_نه!نه!به موقع اومدین.
_خب،حالا می شه بفرمایین امر خیر چیه؟
_والا! اینجا که خیلی شلوغه! نمی شه بریم یه جایی که خلوت تر باشه؟!
_راستش من دیگه نمی دونم کجا باید بریم مگه اینکه بریم یه کافی شاپ!
_کافی شاپ که درست نیست!
_چرا؟!
_مناسب نیست دیگه!
_خب پس کجا بریم؟!
_می شه بریم تو اون خیابون که پایین پارکه ؟اونجا خلوت تره!
«دوباره بهش نگاه کردم!یه آن فکر کردم داره سر به سرم می ذاره،اما اینطوری نبود! انگار رو آتیش ایستاده بود!»
_باشه ،بریم.
_پس لطفا شما جلو برین و منم دنبالتون می آم!
_دارین من می ترسونین آ! اگه نمی شناختمتون امکان نداشت که...
_می دونم! می دونم! شما لطف دارین اما باید...
_باشه،باشه!
«راه افتادم و اونم دنبالم.چند دقیقه بعد رسیدم به خیابون زیر پارک و ایستادم...اونم رسید و بعد دور و برش رو نگاه کرد و گفت»
_می بخشین!
_بازم باید بریم یه جای خلوت تر ؟!
_تو رو خدا خجالتم ندین!
_خب حالا بفرمایین!
_عرضم به خدمتتون که! والا چه جوری عرض کنم؟!
_الآن اینجا شلوغ می شه ها!
_بعله! بعله! راستش برام یه کمی سخته!
_حالا یا سخت یا آسون باید شروع کنین!
_چشم!چشم!خدمتتون عرض کنم که بنده مدتی ست که دورادور خدمت شما ارادت دارم!از وقار و متانت شما گذشته،شیفته ی حسن سلوکتون شدم.بسیار متین و موقر در دانشگاه رفتار کردین !چه با خواهر! چه با برادرای هم کلاسیتون! به چشم خواهری خیلی م قشنگ هستین! این بود که به خودم اجازه دادم خدمت برسم و به خواست خداوند ازتون به صورت شفاهی خواستگاری کنم که انشاءالله چنانچه موافق بودین ،بعدش به طور رسمی با خانواده خدمت برسیم.
«از سادگی و صداقتش ،هم خنده م گرفت و هم لذت بردم ! هنوز همونجور سرش پایین بود!»
_از کجا می دونین که من مناسب شما باشم؟
_اونکه اَظهر من الشمسه!
_آخه شما یه مقدار مذهبی هستین!
_فکر نکنم این بَد باشه!
_نه اما من و خانواده م به این صورت مذهبی نیستیم!
_چه اشکالی داره؟! مهم صفای باطن و پاکی طینت و حفظ حرمت هاست که شما همه ی این شرایط رو دارین! اگه انشاءالله جواب مثبت بدین...
_آخه فکر نمی کنین برای جواب ،شناخت بیشتری لازم باشه؟!
_بعله! البته! راستش شما حتما این چند ساله منو شناختین!یعنی رفتارم تو دانشگاه رو می گم! از نظر مالی م،خدمت ابوی هستم و تو بازار مشغول.یعنی هیچ مشکلی وجود نداره! خانواده هم که مؤمن هستند و در محل بسیار خوش نام.اینا رو می شه تحقیق کرد.خودمم که از نظر...
«ساکت شد.»
_از نظر چی؟
_عرضم به خدمت تون که از نظر علاقه ی قلبی نسبت به شما... یعنی کاملا مطمئن باشین!حتی چند بار استخاره هم کردم که بحمدلله همه خوب اومده! من فکر نکنم که از طرف من مشکل وجود داشته باشه.
«یه کمی سکوت کردم و بعد گفتم»
_باید به من وقت بدین .برای فکر کردن و تصمیم گرفتن ،باید با خانواده م صحبت کنم.
_البته! البته! اصل کار هم همینه.فقط اگه اجازه بفرمایین ،جهت آگاهی از خصوصیات همدیگه،گاهی تو دانشگاه ،چند دقیقه مزاحم اوقات تون بشم و ...
_اینم اجازه بدین بعد از مشورت با خانواده تصمیم بگیرم.
_چشم!چشم!
_پس فعلا خداحافظ!
_خدا به همراهتون!
_ممنون از تعریف هاتون!
«برای اولین بار خندید و اومد یه چیزی بگه که حرفش رو خورد!»
_چیزی می خواستین بگین؟!
_خیر ،یعنی چه جوری بگم؟!اگه یه تضمین کوچیک ...
_تضمین؟!
_یعنی اگه می شد بفهمم که نظر شما ،یعنی به همین صورت ظاهری ،نسبت به من...
_همون طور که خودتون گفتین ،هر چی خدا بخواد!
_البته! البته! به امید حق!
_خدانگهدار!
_خداحافظ شما! احتیاط بفرمایین ،این کوچه خلوته!
_چشم!ممنون!
_من هستم تا شما تشریف ببرین!
_ممنون!ممنون!
«از اینکه هنوز هیچی نشده می خواد ازم مراقبت کنه ،یه احساس شیرین بهم دست داد! یعنی چند تا احساس شیرین ! این و خواستگاری! اونم پسری که به قول دخترای دانشکده اووووم!
راستی چقدر همه چی زود می گذره! شایدم بعد از اینکه گذشت اینطور به نظر می آد! اما در زمان خودش ثانیه ها اندازه ی خودشون رو دارن و دقیقه ها اندازه ی خودشون رو ! کنار پیاده رو ایستادم و ساعت رو نگاه کردم.چند ساعت می شد که از خونه اومده بودم بیرون.ساندویچم که حتما سردِ سرد شده بود.
راه افتادم طرف خونه .همینطور اگه پیاده برم ،سه ربع دیگه خونه م.
یادمه اون شب خیلی با خودم فکر کردم و بعد از فکر زیاد تصمیم گرفتم که فعلا در مورد این مسئله چیزی به پدر و مادرم نگم.دلم نمی خواست جلوشون خجالت زده بشم.از کجا معلوم که حرف های سعید درست باشه؟!
سه چهار روز بعد سر و کله ش پیدا شد.اومد جلو»
_سلام.
_سلام سعید خان.حال شما؟
_ممنون ،شما چطورین؟
_ممنون،خوبم.
_خانواده ی محترم چطورن؟
_مرسی ،مرسی.
_مزاحم که نشدم ؟
_نه، اصلا!
_ببخشین تصمیم تون رو گرفتین؟
_تصمیم؟!
_یعنی فکراتون رو کردین؟
_ اِی یه فکرایی کردم!
_ببخشین،می شه بریم یه جای دیگه!
_سعید خان،اینجام خوبه! ما که کار بدی انجام نمی دیم!
_درسته ،کاملا اما من اینجا کمی معذبم ! اگه امکان داشته باشه...
_باشه،بریم!
«دو تایی رفتیم یه گوشه ،پشت چند تا درخت که گفت»
_می فرمودین!
_ببینین ،من هنوز به نتیجه ی قطعی نرسیدم!
_برای چی؟!
_آخه من واقعا شما رو نمی شناسم!
_از چه نظر؟!
_از هر نظر ! ببینین ! ازدواج مسئله ی ساده ای نیست ! من باید بدونم که ایده های شما برای زندگی چیه؟
_ایده ی من مثل بقیه آدم هاست!
_و چه جوری؟!
_همونجوری که بقیه هستن!
_مثلا در مورد کار کردن! من دلم می خواد بعد از اینکه مدرکم رو گرفتم یه جا شاغِل بشم! شما با این مسأله مشکلی ندارین؟
«ساکت شد و رفت تو فکر. یه خرده بعد گفت»
_پس خونه و زندگی چی می شه؟
_می شه لطفا وقتی حرف می زنین منو نگاه کنین؟!
_چشم ،ببخشین !

AreZoO
9th December 2010, 12:47 PM
_حالا بفرماییت!
_منظورم اینه که کار مختصِ مردِ خانواده ست ! اگه شما مشغول به کار بشین پس تکلیف خونه و زندگی چی می شه؟
_خب یه زن می تونه هم به مسؤولیتش تو خونه برسه و هم به کارش بیرون خونه!
_مشکل می بینم!
_نه ،مشکلی نیست ! به نظر من یه خانم نباید عمرش رو تو یه چهاردیواری تباه کنه!
_این تباه کردن نیست! شما دقت بفرمایین ! مسؤولیت خانه و خانه داری ،مسؤولیت سنگینی یه!یه خانم با خصوصیات فیزیکی خانم ها ،همونکه از عهده ی این مسؤولیت بربیاد ،کار بسیار مهمی انجام داده! گذشته از اون...
«سکوت کرد و سرش رو دوباره انداخت پایین! هر چند همون موقع م که مثلا سرش بالا بود،کمتر تو صورت من نگاه می کرد!»
_گذشته از اون چی؟
_«یه لبخند زد و گفت»
_وقتی یه خانم مادر شد که مسؤولیت دو برابر می شه! وقتی یه کوچولوی خوشگل خداوند به یه زن و مرد عطا کرد،دیگه واقعا رسیدگی به یه کار دیگه خیلی سخت و دشواره!
«وقتی صحبت مادر شدن رو کرد ،یه حال خوبی بهم دست داد اما زود گفتم»
_اول ازدواج که نباید بچه دار شد!
«با تعجب یه نگاه به من کرد و زود چشماش رو برگردوند یه طرف دیگه و گفت»
_چطور؟!
_بعد از ازدواج ،زن و مرد نباید بلافاصله بچه دار بشن! شاید اون ازدواج دوام پیدا نکنه! نباید که یه بچه قربانی بشه!
_تو رو خدا این حرفا رو نفرمایین ! تو خانواده ی ما اصلا این مسأله رسم نیست!
_طلاق؟!
_خواهش می کنم اسمش رو نبرین! اول زندگی شگون نداره!
«خندیدم و گفتم»
_خب همونطور که ازدواج هست ،طلاق م هست دیگه!
_حالا وقتی ازدواج هست چرا آدم در مورد اون یکی حرف بزنه !
«دوباره خندیدم و گفتم»
_باشه،ازدواج!
«خندید و نگاهم کرد و گفت»
_بعله ! این خوبه!
_در هر صورت باید بین ازدواج و زمان بچه دار شدن فاصله ای باشه تا زن و شوهر بهتر همدیگرو بشناسن!شما اینطور فکر نمی کنین؟
_نمی دونم والا چی بگم؟تو خانواده ی ما،اینطوری نیست .زن و شوهر ازدواج که کردن و چند ماه بعد بچه دار می شن.
_چند ماه بعد؟!
«اینو گفتم و خندیدم! اونم با چشمای متعجب نگاهم کرد و بعد صورتش سرخ شد! اما این دفعه زد زیر خنده و سرش رو انداخت پایین و گفت»
_مزاح می فرمایین؟!منظورم این بود که زیاد فاصله ی زمانی ایجاد نمی شه!
_خب این زیاد خوب نیست! شاید کار به اون کلمه برسه ها!
_نه!نه! اصلا این طور نیست! ما در خانواده ،چه دختر ،چه پسر طوری تربیت شدیم که وقتی یه زندگی رو شروع کنیم ،با همه ی فراز و نشیبش بسازیم و تا پایان ببریمش.
_گاهی واقعا نمی شه!
_انشاءالله که می شه!
_راستی شما چند تا خواهر و برادرین؟
_با اجازه تون پنج تا! خودم و چهار تا خواهر.شما چطور؟
_یکی !
_یکی ؟!
_آره ! فقط خودم هستم.
_خدا شما رو به پدر و مادرتون ببخشه اما یکی کم نیست؟!
_مگه شما چند تا بچه می خواین؟!
«دوباره صورتش سرخ شد و خندید و آروم گفت»
_دیگه سه چهار تا کمتر که...
_سه چهار تا؟!
_خب بعله دیگه! شیرینی زندگی به همین چیزهاست!
_پس با این حساب ،من بعد از ازدواج ،کار بیرون که نمی تونم بکنم هیچ ،برای رسیدگی به خونه و بچه هام احتیاج به کمک دارم !
_به امید خدا! انشاءالله! البته شما در مورد کارِ خونه اصلا نگران نباشین ! شکر خدا از نظر مالی ،اونقدری هست که برای اَمر نظافت و این چیزا،کارگر و خدمتکار استخدام کنیم!
«بعد دوباره خندید و گفت»
__تو خوانواده ی ما رسم اینطوره که خانم خونه فقط به بچه ها و شوهرش برسه!
«ازش واقعا خوشم می اومد!یعنی کم کم داشتم عاشقش می شدم!خیلی با حجب و حیا بود!یه جورایی پاک و معصوم! و عاشق من! البته به سبک خودش! یعنی گاهگاهی یه نگاه کوچولو ،حفظ فاصله در زمان حرف زدن به اندازه ی یک قدم و نیم !مؤدب ،قابل اعتماد و تکیه گاه!قد بلند و خوش قیافه،حتی با ریش!
یعنی تمام اون چیزایی که یه دختر رو جذب می کنه! البته تقریبا ! چون طرز لباس پوشیدنش یه مقدار با سن و سالش نمی خوند!همیشه کت و شلوار می پوشید.البته شیک و سنگین.
خلاصه اون روز کمی دیگه با هم حرف زدیم و بعدش اون رفت سر کلاسش و منم رفتم کلاس خودم.
پاهام درد گرفته بود از بس راه رفتم.دیگه تقریبا نزدیک خونه م .کاش این قسمت آخر رو با تاکسی اومده بودم .
کمی بعد رسیدم خونه و در رو باز کردم و رفتم تو! هنوز بوی پدرم تو خونه هست!خونه ای که ساکت و بی صداست.
اون موقع که تا پامو میذاشتم تو خونه و سلام می کردم،اولین چیزی که می گفت این بود " چرا دیر کردی؟! دلم شور زد! "
حالا قدر اون جمله ها رو می دونم! دل شور زدن! یعنی نگران بودن!یعنی یکی به فکر آدم بودن! و این خیلی اهمیت داره!
ساندویچ رو انداختم رو میز و رفتم تو اتاقم و لباسام رو عوض کردم و برگشتم.فردا روز نظافت خونه بود.خونه که یعنی یه آپارتمان صد و پنجاه متری .
یه نگاه به تمام خونه کردم.برای من زیادی بزرگ نبود؟! اون وقتا که پدرم زنده بود،چون رفت و آمد داشتیم ،آپارتمان بزرگ خوب بود.یعنی پدرم دوست داشت اما حالا که خودم تک و تنها هستم ،یه خرده برام بزرگه!
تلویزیون رو روشن کردم و صداش رو کم.بهش توجهی نداشتم فقط اونقدری که یه صدا تو خونه باشه!
رفتم رو یه مبل نشستم .بیکار،بی برنامه ،بی انگیزه!
می تونست الآن طور دیگه ای باشه! یکی دو تا بچه! شوهری که همین وقتا از سر کار برمی گشت خونه و برام از اتفاقات بیرون می گفت!
بعد ،از کارایی که کردم می پرسید !با هم بیرون می رفتیم! با هم می خندیدیم! با هم بحث می کردیم! با هم دعوا می کردیم! بعدشم آشتی ! و این زندگی بود!
یه صدای تق از تو آشپرخونه اومد !ترسیدم! آروم بلند شدم و رفتم جلو طرف در! صدای ظرفا بود که روی هم لیز خورده بودن. برگشتم و دوباره سرجام نشستم و صدای تلویزیون رو کمی بیشتر کردم!
حالا چیکار کنم؟!
برم نهارم رو بخورم و کمی کتاب بخونم و بعدش بخوابم!
خب که چی؟! که دوباره بلند شم و بازم هیچ برنامه ای نداشته باشم؟!
چرا برنامه ی مسافرت برای خودم جور نمی کنم ؟! با این تورها!
بَد نیست! از نظر مالی که مشکل ندارم! تورهای داخلی،خارجی!

AreZoO
9th December 2010, 12:49 PM
نه!زیاد هم جالب نیست!یه دختر تنها!یه زن تنها!
کار چی باید برای خودم یه کار پیدا کنم!اما کار کجا بود؟!تازه اگرم کاری پیدا بشه باید جواب تقاضاهای نابجای رئیس م رو بدم!یعنی شایدم اینطوری نباشه اما شنیدم که...
نباید بدبین باشم !در هر صورت اینم یه گزینه ایه!باید امتحانش کنم!از بیکاری کار ادم به جنون می کشه!
یه مرتبه تلفن زنگ زد!انگار دنیا رو بهم دادن!حاضر بودم با هر کسی که باشه حرف بزنم!حتی اونایی که در زمان زنده بودن پدرم ازشون بدم می اومد!
زود تلفن رو برداشتم!
-الو!
-خاله جون!

-سلام!شمایین خاله جون؟!
-اره خاله حالت چطوره؟!
-از احوالپرسی شما!
-می دونم خاله جون!می دونم اما بخدا انقدر گرفتارم که نگو!از یه طرف این بچه ها!از یه طرف اون مرد!اصلا وقت سر خاروندن برای ادم نمی ذارن که!حالا بگو ببینم چطوری؟!
-ای بد نیستم!
-خدا رحمت کنه مادر و پدرت رو!حداقل خیالم راحته انقدری برات گذاشتن که دستت رو پیش این و اون دراز نکنی!
-خدا همه ی رفتگان رو رحت کنه!
-خب!دیگه توام باید زندگی کنی!
-چه بخام چه نخوام!
-یعنی چی خاله جون ؟!این حرفا چیه؟!مرگ برای همه س!مردن برای همه هس!دیر و زود داره سوخت و سوز نداره!مگه وقتی مادرت خدا بیامرز مرد پدرت خودکشی

کرد؟!نه یه مدت گریه و زاری بهدش زندگی!ادمیزاد اینطوریه!خاک سردی می اره!فراموشی می اره!حالا اینا رو ولش کن!راستش تلفن کردم که هم یه حالی ازت بپرسم و هم یه چیزی بهت بگم!
-بفرمایین!طوری شده!
-نه×!نه! یعنی می خواستم یه وقتی خودم بیام بهت سر بزنم اما امان از این گرفتاری ها!
-قدمتون رو ی چشم!
-قربون تو خاله جون!اما گوش کن ببین چی می گم!الان 6.7 ماهی هس که اون خدا بیامرز فوت کرده عزاداری و این چیزام تمومه!باید تو فکر زندگی باشی!اینجوری که نمی شه!یه دختر تک و تنها!خدا میدونه شب نیس که به فکر تو نباشم!ای این دختر این وقت شب تنها چیکار می کنه؟!ای نکنه یکی نصفه شبی بره بالا سرش!خلاصه این فکرا که می اد تو سرم کلافه می شم!بلند می شم یه خرده شیطون رو لعنت می کنمو یه دعایی برات می خونم و فوت می کنم و یه خرده که دلم اروم گرفت می خوابم اما همه ش یه گوشه ی ذهنم پیش توئه!
-ممنون خاله جون!اما منم یه جوری گلیم خودم رو از اب می کشم بیرون!
-این حرفا چیه دختر جون!تا بوده که زن مرد می خواد و مردم زن!تو جوونی!سن و سای نداری که!نمی شه تا اخر عمر تنها بمونی!باید یه سر و سامونی بگیری!من صلاحت رو می خوام خدا شاهده!
ممنون خاله جون ممنون!
-عرضم خدمت شما که حالا فعلا پیش خودت باشه تا بعد!فعلا همین طور سر بسته بهت می گم!این برادر شوهرم!یادت هس؟!
-برادر کریم اقا؟!

-اره اقا رحیم!زنش دو سه سال پیش مرد دیگه!خبر که داری؟!
-اره بابام زنده بود!با هم رفتیم ختمش!
-اره خاله جون!این زنش رو خیلی دوست داشت!مرد خیلی اقا و خوبیه!خدابیامرز دو سه پیش زنش سرطان گرفت و هر کاری کردن نشد که نشد !بعدشم که بیچاره مردد!الان دو سه سایه که تنهاس چند وقت پیش که اومده بود یه سر به ما بزنه یه زمزمه هایی می کرد!یعنی مستقیم روش نشد به من بگه!من که رفته بودم اشپزخونه به کریم اقا گفته بود اگه تو راضی باشی یه عقدی بکنین و هم تو سر و سامون بگیری و هم اون!ادم خیلی خوبیه!درست کپی کریم اقا!راستش منم دیدم که بد نیس!هم خیالم از این طرف راحته و هم از اون طرف!(رو که نیس سنگ پا قزوینه والا)این بود که گفتم به تو بگم !از نظر ملیم وضعش خوبه!می دونی که؟!مغازه داره تو جمهوری!بچه هاشم که سر خونه و زندگی خودشون و کاری به کار باباهه ندارن!خلاصه ی کلام اینکه موقعیت خوبیه!قیافه ش یادت هس؟!
"یه لحظه مکث کردم و بعد گفتم"
-نه خاله جون!
-عکسش اینجا هس!اگه خواستی فردا یه سر بیا اینجا و ببین !ماشاالله خیلی قبراق و سرحاله!(آخــــــــــــــــ ـی: دی)
-خاله جون این رحیم اقا چند سالش میشه؟!
-رحیم اقا به نظرم یه سال از کریم اقا کوچیکتر باشه!
-کریم اقا چند سالشه؟!
-62.23!اما اینا ماشالا ماشالا بزنم به تخته جوون قدیمی ان!سرپا و قبراق!نگاشون بکنی میگی 40بیشتر ندارن!
-بالاخره 60سال خیلی زیاده خاله جون!
"یک مکثی کرد و گفتگ
-به دل نگیری خاله جون ا!من خیر و صلاحت رو می خوام!اما شمام که دختر بیست ساله نیستی خاله جوون!

"خیلی بهم بر خورد !کاش تو همون تنهایی خودم بودم و این همدم و مونس بهم زنگ نمی زد!
اروم گفتم"
-نه خاله!من دختر بیست ساله نیستم!
=خب!
-اما من حالا نه به خاطر سن و سال زیاد رحیم اقا!کلا من خیال ازدواج ندارم!اما ممنون از اینکه به فکر من هستین!
-خاله جون تو اصلا متوجه نیستی!نگاه به الانت نکن!ادم پیری داره!زمین گیری داره!اینا برای مرد یه چیزه و برای زن یه چیز دیگه!حواست رو جمع کن !فعلا نمیخواد جواب بدی!برو فکراتو بک بعدا!
-چشم!
-اره خاله جون!ادم نباید همینطوری تصمیم بگیره !حالا من بازم باهات صحبت می کنم!توروخدا یه سر پاشو بیا اینجا! دلم برات تنگ شده!
-چشم حتما می ام!
-راستی کا حقوق بابات چی شد؟!درست شد؟!
-در حال بررسی و این چیزاس!
به امید خدا جور می شه!تو رو خدا هر وقت کاری چیزی داشتی یه زنگ به من بزن!
-چشم ممنون!
-پس من فعلا برم که الان کریم اقا سرو کله اش پیدا می شه!وقتی می اد انگار از سال قحطی برگشته!همچین گشنشه که اگه ده دقیقه شام دیر حاضر بشه غش کرده!
-سلام بهشون برسونین!
-سلامت باشی خاله جون !مواظب خودت باش!
-چشم شمام همینطور.

"ازش خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم سر جاش یه مدت همونجا ایستادم.بعدش رفتم ساندویچ رو از روی میز برداشتم و گذاشتم تو یخچال اگه برام ناهار نشد شاید شام بشه!
دوباره نشستم رو مبل و تلویزیون رو نگاه کردم اما چیزی نمی دیدم .و صدایی نمی شنیدم!برگشته بودم به اون روزا!یه حالت سرخوردگی یا حسرت نمی دونم چی!
تازه از کلاس اومده بودم بیرون و داشتم با دوستم حرف می زدم که یه مرتبه دیدمش!یه گوشه ی حیاط ایستاده بود و داشت منو نگاه می کرد!فهمیدم می خواد باهام صحبت کنه!با دوستم چند قدم راه رفتم و بعدش به بهانه و ازش خداحافظی کردم و رفتم اون طرف حیاط اما تا نزدیکش شدم دیدم که راه افتاد!فهمیم منظورش اینه که بریم یه جای خلوت!مثل همیشه!
مجبوری دنبالش راه افتادم.همین جوری رفت و رفت تا رسید به یکی از خیابونای نزدیک دانشگاه و پیچید توش و کمی جلو رفت و ایستاد یه خرده بعد رسیدم بهش که تا اومدم حرف بزنم گفت"
-می دونم!می دونم!معذرت می خوام!ببخشین اما دست خودم نیست!
-اخه مگه ما داریم چیکار می کنیم که احتیاج به این همه احتیاط هست؟!من کم کم دارم یه احساس عجیب پیدا می کنم!
-نه توروخدا!فکر بد نکنین!من دست خودم نیست!نمی دونم چرا اینجوری هستم!
-اخه اینجوری اصلا خوب نیست!
-حق با شماست !سعی می کنم رفتارم رو تغییر بدم!
"کمی صبر کردم تا به اعصابم مسلط بشم.اونم هیچی نگفت که بعد از یه مدت گفتم"
-حالاکاری با من داشتین؟
"یه خرده اینور و اونور رو نگاه کرد و گفت"
-راستش می خواستم بپرسم کهشما به هنر علاقه دارین؟

AreZoO
9th December 2010, 12:52 PM
هنر؟!
-نقاشی!
-نمی دونم!یعنی بدم نمی اد!چطور مگه؟
-عرضم به حضورتون که یه نمایشگاه نقاشی اینجاها هست!یعنی اینجا نه نزدیکه میدون ونکه .گفتم اگه دوست داشته باشین با هم بریم اونجا.
-الان؟
-وقت مناسبی رو انتخاب نکردم؟!منزل کاری دارین>؟
-نه خونه کاری ندارم فقط باید بهشون خبر بدم.
"بعد یه مرتبه با یه حالت ذوق و شوق که نمی تونست پنهانش کنه خندید و گفت"
-پس می ای؟!یعنی تشریف می ارین؟!
-اره فقط یه لحظه صبر کنین!
"از یه تلفن عمومی که همونجا بود به خونه زنگ زدم و با مادرم صحبت کردم و گفتم با دوستم داریم می ریم نمایشگاه نقاشی تو مدتی که داشتم حرف می زدم مواظب رفتارش بودم!درست مثل بچه ها شده بود !دستاشو بهم می مالید و یه لبخند گوشه ی لبش بود!از حالتش خوشم می اومد!
بعد از چند تا نصیحت از طرف مادرم تلفم رو قطع کردم و از کیوسک اومدم بیرون و گفتم"
-باید با تاکسی بریم؟
"یه خرده من و من کرد و بع گفت"
-من البته ماشین دارم.
-کجاس؟

-نزدیک دانشگاه پارکش کردم!حالا بریم اون طرف تا یه کاریش بکنیم!
-چی؟!
-هیچی!بریم!فقط اگه ممکنه من می رم و شما دنبالم بیاین!
-نه اصلا!
"عصبانی شده بودم و این دو کلمه رو بلند گفتم طوریکه یه مرتبه این ور و اونور رو نگاه کرد و بعد اروم گفت"
-خواهش می کنم!خواهش می کنم!
-اخه اینطوری که...
بخدا دست خودم نیست
-باید رفتارتون رو تغییر بدین!اخه ما کار بدی نمی کنیم که بخوایم کارگاه بازی در بیاریم!
-درسته!هرچی شما بگین درسته اما...
-گیرم اینجا اینکارو کردیم!تو نمایشگاه چی؟!حتما اونجام شما می رین یه تابلو رو تماشا می کنین و منم یه تابلوی دیگه رو؟!پس با این حساب من باید ازتون عذرخواهی کنم چون نمی تونم اینطوری ادامه بدم!
"صبر کردم تا ببینم چه تصمیمی می گیره!اما یه احساس نسبت بهش پیدا کرم !یه احساس همدردی!"
-باشه بریم!
"اون جلوتر می رفت و منم دنبالش.خودم هنده م گرفته بود.!نمی دونستم چرا اینکارو می کنه!می خواستم بترسم اما نمی دونم چرا نمی ترسیدم!یه جورایی بهش

اعتماد داشتم!
کمی که رفتم پیچید تو یه خیابون پایین داشنگاه و رفت وتو خیابون و در ماشینش رو باز کرد و همونجور بلاتکلیف ایستاد.ماشینش یه بی ام و شیک بود!داشت مستاصل منو نگاه می کرد!رفتم جلوش و گفتم"
-حتما من باید با یه تاکسی دنبال ماشین شما بیام؟!(تو رو خدا تعارف نکنیاااااا....http://forum.p30world.com/images/New-smile/N_aggressive%20%284%29.gif)
"فقط نگاهم کرد که گفتم"
-به نظر من شروع نشده تموم بشه بهتره!
"نمی دونم چرا اینکار براش انقدر سخت بود!انگار دو نفر ادم به زور گرفته بودنش که به زحمت بدنش رو حرکت می داد!اروم و خیلی اهسته اومد اون طرف و و در ماشین رو برام باز کرد و بعدش یه نگاهی به دو طرفش کرد و گفت"
بفرمایین!بفرمایین!
"رفتم جلو و سوار ماشین شدم که مثل برق در رو بست و دویید اون طرف و نشست پشت فرمون و ماشین رو روشن کرد و با سرعت حرکت کرد!اصلا درک نمی کردم که چرا این رفتارو می کنه!"
-یواش تر!خیلی تند می رین!
-می خوام زودتر از این منطقه دور بشم!
-چرا؟!
-نمی دونم!شاید به خاطر بچه های دانشکده!

-که نکنه شما رو با من ببینن؟!
"سکوت کرد که گفتم"
-لطفا همین جا نگه دارین !
-تورو خدا
-گفتم همین جا نگه دارین!
"مجبوری یه گوشه پارک کرد و تا خواستم پیاده بشم گفت"
-اول حرف منو گوش کنین بعدا اگه خواستین پیاده شین!
-بفرمایین!
-من دست خودم نیست!اصلا نمیخوام اینطوری باشم اما هستم!خواهش می کنم وضعیت منو درک کنین!من خودم بیشتر دارم زجر می کشم!
-اخه علتش چیه؟!
-داستانش طولانیه!
-من وقت زیاد دارم!
-حالا بعدا در یه فرصت...
-نه!نه! همین الان!من باید بدونم!

-اخه!
-همین الان!یا الن یا هیچوقت!
"یه خرده تو خیابون رو نگاه کرد و بعد سرش رو انداخت پایین و گفت"
-خجالت می کشم!
-خجالت نداره!شما حتما یه مشکلی دارین!من اگه بخوام در اینده با شما زندگی کنم باید بدونم!این حق منه!غیر از اون!من و شما هم دانشگاهی هستیم!دوتا دوست!می تونیم به همدیگه کمک کنیم!
-اخه این درست نیست که ادم اسرار زندگیش رو به همه بگه!
-من همه م؟!

-ولی نداره!اگه من همه م پیاده شم و برم!اگه نه که باید برام تعریف کنین!
"یه خرده دیگه فکر کرد و گفت"
-راستش من کوچکترین بچه ی خانواده م !و تنها پسر خانواده یه خانواده ی مذهبی!قبلا بهتون گفته بودم؟برای همین...
-برای همین چی؟
-باور کنین برام خیلی سخته که حرف بزنم!

-اخه چرا؟!
شما طرز تربیت منو نمی دونین چه جوری بوده!ما طوری تربیت شدیم که اگه مثلا تو خونه مون نون خالی م نبوده یه کلمه م شکایت نکنیم!چه برسه به اینکه این مساله رو بیرون از خونه عنوان کنیم!به ما یاد دادن که اسرا ر خانواده نباید بیرون برده بشه!
-اینکه اسرار خانواده نیست!
-بالاخره من دارم در مورد گذشته م حرف می زنم!
-اسرار خانواده تا گذشته ی یک نفر خیلی فرق می کنه!حالا ادامه بدین!
"دولاره کمی سکوت کرد که گفتم"
-سرتون رو بلند کنین!

AreZoO
9th December 2010, 12:53 PM
سرش را بلند کرد.
- حالا به چشمان من نگاه نکنین!
یه لبخند زد و گفت:
- آخه خجالت می کشم!
- آدم وقتی کار بدی می کنه باید خجالت بکشه! مگه شما به صورت بد من می خواین نگاه کنین؟!
هول شد و گفت:
- نه خدا شاهده1 من تا زمانی که به امید خدا به همدیگه محرم نشدیم، هیچ قصد و غرض یا فکر بد در مورد شما ندارم! اینو مطمئن باشین.
- هستم! پس وقتی حرف می زنین منو نگاه کنین!
یه لبخند دیگه زد و گفت:
- چشم سعی می کنم.
- حالا ادامه بدین.
صورتش به طرف من بود اما چشمانش یه طرف دیگه رو نگه می کرد. همینم برای شروع خوب بود.
- پدرم خیلی از خدا پسر می خواست، برای همینم وقتی به دنیا اومدم، بیشتر توجه خانواده به طرف من جلب شد! همونقدر که دوستم داشتن، همون قدرم دلشون می خواست که من خوب تربیت بشم! شاید یه خرده بیش از خد! یعنی کمی در موردم سختگیری شد!
بعد مثل اینکه چیز بدی گفته باشد، تند گفت:
- البته من واقعا پدر و مادر خوب و مهربانی دارم! واقعا برام زحمت کشیدن!
- من کاملا متوجه هستم! از علاقه زیاد و نگرانی برای اینده، گاهی سخت گیری ها زیاد می شه و حساسیت بیشتر. محصوصا شما که یه دونه پسر بودین!
- دقیقاً ! در مورد من این اتفاق افتاد! بیشترم به دلیل اینکه من تنها پسر خانواده بودم و بالطبع، میراث دار پدرم! برای همین علاوه بر توجه مادرم، یه نظارت خاصی هم از طرف پدرم روم اعمال می شد!
یه مکثی کرد و بعد گفت:
- و می شه!
- یعنی فشار زیاد! و شاید توقع و انتظار زیاد از حد توان یه انسان.
- درسته! ولی می دونید که این می تونه خیلی بد باشه؟!
- حتما! شما همیشه دچار یه استرس بودین! باید همیشه سعی می کردین که خوب باشین و شایدم خوب ترین!
- کاملاً! کاملاً! و این همیشه منو زجر داده. اذیت کرده!
- وخیلی از کارهایی رو که باید انجام می دادین، ندادین! مثل بازیهای بچگی! من کاملا درک می کنم.
انگار سر ذوق اومده باشه شروع کرد به حرف زدن. حالا دیگه راحت تر تو چشمام نگاه می کرد! سر درد دلش باز شده بود! پس از سالیان دراز!
- خوشحالم که شما مساله رو درک می کنین! می دونین؟! من خیلی دلم می خواست مه مثل بقیه بچه ها باشم! مثل اونا لباس بپوشم، مثل اونا غذا بخورم، مثل اونا بازی کنم! اما متاسفانه اینطوری نبود! البته پدر و مادرم هر دو بسیار خوب و با محبت هستن اما متوجه نبودن که سخت گیری های زیاد می تونه نتیجه معکوس بده! خدا رو شکر در مورد اینطوری نبود اما لطمات زیادی در روحیه من وارد کرد! یکی ش همین مورد که شما رو خیلی ناراحت کرده! مثلا زمان دبستان همه بچه ها شلوار جین می پوشیدن اما پدرم برای من ممانعت می کرد! من مجبور بودم همیشه شلوار پارچه ای بپوشم. بچه ها کاپشن های رنگ و وارنگ می پوشیدن اما من جاش باید کت تن می کردم و زمستون که سر شد پالتو! پدرک با رنگ های شاد و زنده مخالف بود و اونا رو جلف می دونست! همیشه می گفت مرد باید سنگین و با وقار باشه. من واقعا نفهمیدم رنگ آبی چه ربطی به وقار و متابت داره و یا چه تضادی با سنگینی و نجابت؟! هنوزم نفهمدیم!
بعد همونجور که دستانش به فرمون بود، به حالت عصبی پنجه هاش رو روی فرمون فشار داد و گفت:
- من هنوز از شلوار پارچه ای متنفرم! و هنوز عاشق شلوار جین! و هنوزم نمی توانم حتی برای یک بار هم شده جین بپوشم! می دونین؟! دوستان من همیشه گزینشی بودن! گزینش از طرف پدرم! پسر حاج آقا فلان، نوه حاج اقا فلان! کسانی که درست مثل خودم بودند! آدمهایی مثل خودم تحت فشار! اونا هم مثل من از این سخت گیری ها رنج می بردند! همین الانم همینطوره! شما حتما متوجه شدین که من دوستان زیادی تو دانشگاه ندارم!
خیلی ناراحت بود اما براش خوب بود. چون داشت کمی از فشارهای عصبی اش را تخلیه می کرد! حالا راحت تو چشمهای من نگاه می کرد و تند تند حرف می زد! منم دلسوزانه نگاهش می کردم!
- باور می کنین من آرزوی یه بازی کامپیوتری به دلم مونده! در صورتی که تما بچه ها تو خونه شون داشتن و گاهی هم می آوردن مدرسه و با هم عوض می کردن! شما نمی دونین من چقدر حسرت می خوردم! اینا که خوب بود! مساله جدی، وجود ما در بین بقیه ی بچه ها بود! ما دو سه نفر که از هر نظر با بقیه بچه ها فرق داشتیم! لباس پوشیدن مون! حوف زدن مون! رفتارمون. وقتی بچه ها زنگ ها ی تفریح دور هم جمع می شدند و در مورد بازی های کامپیوتری و یا خود کامپیوتر حرف می زندند، ما دو سه نفر مثل عقب مانده ها بهشون نگاه می کردیم. یعنی هیچی بلد نبودیم و این برای بچه های دیگه خیلی مسخره بود و برای ما درد و عذاب. تو راهنمایی هم همین طور بود! یعنی خیلی بدتر! من معذرت می خوام اما اونجا صحبت در مورد فیلم های دیگه بود که توشوت صحنه هایی داشت! می بخشین، مثلا صحنه های دختر و پسرها که با هم دوست بودن! بچه ها که صبح می اومدن مدرسه داستان فیلمهایی رو که دیده بودن برای هم تعریف می کردن! ماهام مثل لال ها و گنگ ها فقط نگاهشون می کردیم و چیزی برای گفتن نداشتیم. اونام نمی دانم چه فکرهایی در موردمون می کردن که کم کم ازمون فاصله می گرفتن. و این فاصله ها تو دبیرستان خیلی زیاد بود و مساله خیلی حادتر! نمی دانم خبر دارین یا نه؟! تو دبیرستان یه عده از بچه ها تو بسیج بودن، اونا ایده های شبیه هم داشتن! اونا یه طرف و بقیه بچه ها یه طرف! ما چند نفرم یه طرف! نه با این طرف بودیم و نه با اون طرف؟ آخه پدرم موافق نبود که من به گروهی وابسته باشم! برای همینم همیشه تنها می موندم! زنگ تفریح ها، مثلا یکی دو نفر بودیم و یه گوشه می ایستادیم و با هم حرف می زدیم! جالب این که حرفی هم نداشتیم که با هم بزنیم! یعنی چی می تونستیم به هم بگیم؟ از فیلم هایی که می دیدیم؟ یا مثلا از فلان دختر همسایه؟ این که دیگه ابدا! حالا حساب کنین یه جوون یا نوجوان تو اون سن و سال چه وضعیتی پیدا می کرد! واقعاً دردآور بود! یه چیز ساده بگم! غذا خوردن! پدرم به هیچ عنوان موافق غذای بیرون نبود که هیچ! اصلا با سوسیس و کالباس و پیتزا و این حرفا، آشنا نبود و اونا رو اشغال می دونست نه غذا! من هر وقت از کنار یه پیتزا فروشی و ساندویچ فروشی رد می شدم، روحم پرواز می کرد که فقط یه لقمه ازشون بخورم که حدااقل ببینم چه مزه ای دارن! واقعا برام عقده شده بود! اون دوستای دیگه ام همین طور! اونام یه وضعی مشابه من داشتن!
یه لحظه سات شد وروبروش رو نگاه کرد و بعد برگشت طرف من و گفت:
- بذارین یه رازی رو براتون فاش کنم! شاید یکی از اسرار خانواده رو! یعنی اسرار خودم رو! در بین ما دو سه نفر، یکی مون یه خورده گستاخ تر، یا شجاع تر یا با جسارت تر و یا نافرمان تر از بقیه بود! حالا اسمش رو هر چی می خواین بذارین! یه روز که کلاس به خاطر نیومدن معلممون تعطیل شد و داشتیم برمی گشتیم خونهف وقتی از جلوی یه پیتزا فروشی رد می شدیم، این دوستم ایستاد، ماها صداش کردیم اما اون از جاش تکون نخورد! ماهام مجبوری برگشتیم. وقتی رسیدیم بهش با یه حالت جدی و مصمم گفت: من می خوام پیتزا بخرم.
باور کنین این جمله رو گفت، مثل این بود که برق به بدن ما وصل کرده باشن! خشک مون زد! نا فرمانی! سرپیچی! گناه! معصیت و هزار تا حس دیگه که روی وجدانمون خراب شد! اما یه جنگ قلبی شروع شده بود! جنگ بین وجدان و خواسته های قلبی ! و خواسته های قلبی پیروز شدن! شایدم هوی و هوس که انقدر ما را ازش ترسونده بودن! و چقدر راحت و اسونم هوی و هوس به ما پیروز شدن!
اون دوستم با گفتن همون یه جمله، رفت تو پیتزا فروشی! با یه لحظه اختلافف دوست دیگه مم پشت سرش و با یه لحظه اختلاف دیگه، منم پشت سر اون دو نفر!
یه لبخند زد و بعد گفت:
و چقدر خوشمزه بود اون پیتزا! هیچوقت یادم نمی ره! هرچند که درست مزه اش را نفهمیدیم و سه تایی با ترس و لرز خوردیمش! بدون یه کلمه حرف زدن با همدیگه! مثل کسایی که دارن یه خطای بزرگ انجام می دن و خودشونم می دونن کار اشتباهی یه ام انجامش می دن!
کاری که تامدت ها عذاب وجدان رو برامون داشت!
ولی باور کنین تا چند هفته که کنار هم بودیم ازش حرف می زدیم و به این داستان پر و بال می دادیم. از تعریف کردن مجدد و نجددش لذت می بردیم.
دیگه آخری ها این عمل ساده شده بود مثل یه عملیات کماندویی!
بازم یه خرده ساکت شد و بعد گفت:
بذارین یه راز دیگه رو هم براتون فاش کنم! من چند تا شلوار جین دارم! یه جا تو زیر زمین خونه مخفی اش کردم! گاهی می رم سراغشون و یواشکی می پوشم و لذت می رم. خیلی احمقانه است اما من اینکارو می کنم! و لذتم می برم!
بعد سرش را به حالتی که انگار از خودش بدش اومده باشه تکون داد و جلوش رو نگاه کرد که آروم گفتم:
- منم اگه بودم همین کارو می کردم!
برگشت طرفم و نگاهم کرد! دیدم تو چشماش اشک جمع شده! خیلی ناراحت شدم و آروم دستم رو بردم جلو و خواستم بذارم رو دستش که یه مرتبه عین ادمای برق گرفته دستش رو کشید کنار و رنگش پرید! بعد خودش فهمید کار زشتی کرده! برای همین زود عذر خواهی کرد که گفتم:
فقط برای این بود که احساس همدردی رو بیان کرده باشم!

AreZoO
9th December 2010, 12:54 PM
صدای زنگ اپارتمان اومد! کی می تونست باشه؟! ساعت رو نگاه کردم، چهار و نیم بود. بلند شدم و از چشمی در، بیرون رو نگاه کردم. آقا فتاح، نظافتچی و سرایدار ساختمون بود. در رو باز کردم.
- سلام خانم.
- سلام اقا فتاح. چیزی شده؟
- والا کارمون تموم شده، گفتم اگه بخواین یه دستی به ماشین بکشم! خیلی کثیف شده! یه استارتم بزنین بد نیست! باتریش خالی می شه!
- ممنون اقا فتاح! آره! خیلی وقته شسته نشده! بذار سویچش رو بیارم.
- رفتم از کشو، سوییچ ماشین رو با پول آوردم و دادم به آقا فتاح و گفتم:
- - یه دقیقه هم روشنش کن.
- چشم خانم.
در رو بستم و تلویزیون رو خاموش کردم و رفتم تو تختم دراز کشیدم. خوابم گرفته بود. هموز چشمامو نبسته بودم که دوباره زنگ زدن! از جام پریدم و دیدم همه جا تاریکه! همون لحظه بدی که آدم از دنیا سیر می شه! یه عصر غمگین و خالی!
چراغ سالن رو روشن کردم و از چشمی در نگاه کردم. آقا فتاح بود. چقدر زمان زود می گذره! البته اگه ادم خواب باشه!
- خسته نباشین آقا فتاح!
- زنده باشین! روشن اشم کردم!خانم حیفه این ماشین که افتاده گوشه پارکینگ! شما که سوارش نمی شین، خب بفروشین اش! اینطوری از....
اومد یه حرف یا اصطلاح بد بگه که جلوی خودشو گرفت و گفت:
- مدل به مدل می آد پایین!
- ممنون اقا فتاح ممنون.
- بفرمایین، اینم سوییچش. دزدگیرشم زدم! خیالتون راحت.
- مرسی.
- امری نیس؟
- خیلی ممنون.
- خداحافظ شما. خدا رحمت کنه بابا خدابیامرزتون رو!
- ممنون، ممنون.
در رو بستم و برگشتم تو سالن و رو مبل نشستم. یه دفعه هوس کردم که تمام چراغای خانه رو روشن کنم. مثل دیوانه ها از جا پریدم و تند و تند چراغای اتاقا و سالن و اشپزخانه رو روشن کردم. حتی چراغای حمام و دستشویی رو! بعد رفتم دوباره سرجام نشستم! نشستم و جای خالی پدرم رو نگاه کردم. یه مبل درست روبروی مبلی که نشسته بودم. دلم گرفت! تنهایی داشتم خفه می شدم! از صدای سکوت داشت پرده های گوشم پاره می شد! چنان فشاری سکوت رو سرم می آورد که نزدیک بود فریاد بکشم! تند بلند شدم و دوباره تلویزیون رو روشن کردم!
صدای سکوت! می دونستین سکوت صدا داره؟!
نگاهم به تلفن افتاد! ساکت و اروم رو میز نشسته بود! تلفنی که تا پدرم زنده بوود حدااقل روزی ده بار داد و فریادش بلند می شد!
رفتم طرفش! حالا که اون ساکته،چطوره من باهاش حرف بزنم؟!
دفتر تلفن رو باز کردم و از حرف الف شروع کردم!
آژانس...، آژانس...، آژانس...، اورژانس...، آمبولانس...، اورژانس شبانه روزی...، آزمایشگاه...، آرایشگاه...، چقدر دلم می خواست حتی تلفن کنم به یی از این ارایشگاهها و یه خرده باهاشون حرف بزنم! عقده پیدا کرده بودم.
یه مرتبه تو حرف ب ، چشمم به یه اسم فامیل افتاد! برکت( ژیلا )! پایین پایین صفحه! مثل اسمی که مجبوری، تو حاشیه صفحه نوشته باشن! اسمی که شاید امیدی به بودن صاحبش نیست اما با ناامیدی یه جا، یه گوشه حفظ اش می کنیم! برای روز مبادا! حالا باشه شاید یه وقتی لازم بود! یه گوشه می نویسمش! کاری به کار من نداره که!
یه مرتبه برگشتم به حدود ده دوازده سال پیش شایدم بیشتر! ژیلا برکت! یکی از بچه ها دانشکده و شاید تنها دوست من!
نه! من دوست زیاد داشتم! همه شون الان تو این دفتر هستن! یعنی فقط تو این دفتر!
خنده داره! چرا الان بیرون از دفتر نیستن؟! چرا ارتباط ام رو باهاشون قطع کردم؟! به خاطر چی؟!
حتما پدرم!
نه! نه! پدرم نه! خودم! چون اونها ازدواج کردن و من نکردم! به همین خاطر ارتباط مون قطع شد! یعنی من قطعش کردم! اونا چند بار تلفن کردن و وقتی دیدن من بهشون زنگ نمی زنم، اونام ول کردن! شاید خیلی هم خوشحال شدن چون ارتباط مون فقط تلفنی بود! یه دختر مجرد صلاح نیست که با یه زن شوهر دار معاشرت کنه! یعنی برعکس! یه زن شوهر دار صلاح نیست که....!
ممکنه شوهر هوایی بشه! چه مسخره! اما واقعیت! شاید اگر منم جای اونام بودم از قطع رابطه خوشحال می شدم! اما چرا من این ارتباط رو قطع کردم؟!
حسادت؟!
آره همین حسادت بود! حالا دیگه مطمئنم! حسادت بود! حسادت به زندگی اونا!
تند شماره رو گرفتم! چند تا زنگ خورد تا جواب دادن! صدای یه خانم پیر بود!
- الو سلام.
- سلام مادر، بفرمایین!
- حال شما چطوره؟
- خوبم مادر جون، شما؟!
یه مرتبه زدم زیر گریه! بی اختیار!
- الو! الو! دخترم؟! الو!
می خواستم حرف بزنم اما گریه بهم مهلت نمی داد!
- دختر جون؟! حرف بزن تو رو به خدا! قلبم الان وامی ایسته ها!!
تمام توانم رو بکار بردم! بیچاره پیرزن داشت سنکوپ می کرد!
- خانم برکت؟!
- جونم! جونم! بگو تو رو خدا کی هستی؟ چی شده؟!
- منو نمی شناسین؟! منم مونا! دوست ژیلا جون! دانشگاه!
یه لحظه ساکت شد و بعد با تردید گفت:
- مونا نیایش؟!
- بله! بله! خودمم!
- مونا جون تویی؟! الهی فدات شم! درد و بلات به جونم بخوره عزیزم! چطوری؟! کجایی تو؟!
- خدا نکنه خانم برکت! حال شما چطوره؟
- گریه نکن دیگه دلم ریش شد! الهی قربونت برم. تو این چند ساله کجا غیبت زد؟ می دونی چقدر ژیلا به خونه تون تلفن کرد؟! نامه داد؟!
- می دونم! می دونم!
- پس چی عزیزم؟!
- پدرم فوت کرد! تنها شدم!

AreZoO
9th December 2010, 12:55 PM
فصل اول (قسمت آخر)




«يه خرده ديگه ساکت شد و بعد اونم زد زير گريه و همونجور که گريه مي کرد گفت»
_الهي بميرم براي تو! خدا منو بکشه که تنها بودي ! چرا خبرمون نکردي؟!کِي؟! چه جوري؟!
_چند ماه پيش!
_خدا رحمتش کنه! تا بوده همين بوده مادر جون! بميرم برات! پاشو بيا اينجا!
پاشو چند روز بيا اينجا !ماهام تنهاييم!
_ممنون ،مرسي ! ژيلا جون چطوره؟!
_خوبه! خوبه!
_چيکار مي کنه؟!شوهرش چطوره؟همون آمريکاس؟چند تا بچه داره؟!
_ اِي...! اِي...! اِي...!
_طوري شده خانم برکت؟!
_نه مادر.طوري که نه اما از شوهرش جدا شد!
_چرا؟!
_چه مي دونم! توافق اخلاقي نداشتن!
_بچه چي؟!
_نه ،بچه دار نشدن! خداروشکر وگرنه الآن يه بچه ي بي پدر يا بي مادر چه مي کشيد؟!
_الآن چيکار مي کنه؟!
_يه شرکت زده !کاراي کامپيوتري مي کنه!
_امريکا؟!
_نه عزيزم! تو همين تهران !اون مجتمع چيه؟! پايتخت!
_کِي برمي گرده خونه؟!
_خونه ش که ديگه اينجا نيس مادر! واسه خودش آپارتمان خريده! شيش ،هفت ماه اينجاس و چند ماه مي ره امريکا! نه در غربت دلم شاد و نه رويي در وطن دارم! خودشو اسير کرده! نه مي تونه يه جا بند بشه و نه به زندگيش سر و سامون بده! تا چند سال پيش م خواستگار داشت اما شوهر نکرد که نکرد! تو چي راستي؟! ازدواج نکردي؟!
_نه خانم برکت ! از پدرم نگهداري مي کردم! قبلش از مادرم و بعدش از پدرم!
_ايشالا خير ببيني دختر جون! مطمئن باش که دعاي خيرشون هميشه بدرقه ي راه ته! مامانم فوت کردن؟!
_چند سال پيش !
_الهي من بميرم براي تو! تو رو خدا پاشو بيا اينجا !اينجا هنوز خونه ي خودته! مثل قبل ! هيچ فرقي نکرده به خدا!
_ممنون،ممنون! مي خواستم اگه ممکنه تلفن ژيلا رو ازتون بگيرم!دلم براش خيلي تنگ شده!
_الآن عزيزم ! صبر کن ! حواس که برام نمونده! يه چيزي رو يادداشت نکنم و يادم رفته! بنويس!
«شماره ي موبايل و خونه و شرکتش رو بهم داد و گفت»
_تو رو خدا فقط يه خورده نصيحتش کن! به حرف ما،که گوش نمي ده!
_چشم! حتما !خيلي خيلي خوشحال شدم که باهاتون صحبت کردم! ببخشين اگه ناراحت تون کردم! دست خودم نبود!يه مرتبه ياد اون روزا افتادم!
_چه حرفا مي زني عزيزم! تو رو خدا اگه کاري داشتي يه زنگ به من بزن! غريبي نکن! توام براي من مثل ژيلايي!
_خيلي خيلي ازتون ممنونم! فعلا با اجازتون !بازم تماس مي گيرم!
_به سلامت عزيزم!در پناه خدا! به خدا سپردمت!
_خداحافظ شما!
_خداحافط دخترم!
«تلفن رو قطع کردم ! روحيه م عوض شده بود! با حرفاي گرم خانم برکت!
تند شماره ي شرکت رو گرفتم.کسي جواب نداد.زدم خونه ش !بازم جواب نداد!موبايلش رو گرفتم که کمي بعد جواب داد.»
_بله؟
_خيلي بي معرفتي!
«سکوت کرد و بعد گفت»
_شما؟
_من کسي هستم که مي خوام برم به همه بگم که تو چقدر بي معرفتي!
_تو رو خدا به کسي نگو! من به اندازه ي کافي پرونده م پيش دوستان خراب هست! تو خراب ترش نکن! شادي توئي؟!
_کاشکي شادي بودم! فعلا که غم و غصه مهلت نمي ده!
_ببخشين ،شما؟!
_ژيلا خانم بي وفا؟!
«سکوت کرد که گفتم»
_منم ،مونا!
«يه لحظه مکث کرد و بعد يه مرتبه جيغ کشيد و گفت»
_مونا؟! خودتي؟!
_آره بي معرفت!
_خدا خفه ت کنه! نزديک بود تصادف کنم! کجايي تو ؟! کجا خودتو گم و گور کردي؟!
_تو زندگي! تو خودم ! تو دنيا!
_خفه شو و براي من شاعرانه حرف نزن ! بگو کجايي؟!
«بازم نتونستم جلو خودمو بگيرم زدم زير گريه!»
_مونا؟!مونا؟! چي شده الاغ؟!
_بابام مرده ژيلا!
«سکوت کرد.بعد صداي چند تا بوق اومد و صداي ژيلا!»
_کوري؟!راهنما رو نمي بيني؟!
«انگار ماشين رو زد کنار و بعد گفت»
_کِي؟!
_با مني؟!
_آره،کي؟!
_چند ماه پيش!
«بازم سکوت کرد و بعدش گفت»
_کجايي الان؟!
_خونه.
_آدرس بده!يادم رفته!جاي قبلي اين؟!
«آدرس رو بهش دادم.»
_تنهايي يا تن ها؟!
_اگه منظورت شوهر و اين چيزاس بايد بگم نه!
_پس اومدم!شامم مي گيرم مي آم!
_باشه!
_پس فعلا باي!
_فعلا باي!
«تلفن رو قطع کردم .يه حال عجيبي داشتم!يه حس خوب!مثل حس تازه شدن!احساس اينکه يکي داره مي آد!براي تو مي آد!حس انتظار!چشم به راه بودن!و چقدر خوبه!يه زماني از انتظار متنفر بودم اما حالا!
بلند شدم و يه نگاهي به خونه کردم.همه چي مرتب بود ! چه احمقانه! چرا مرتب نباشه؟! خونه اي که کسي توش رفت و آمد نمي کنه که بهم ريخته نيست!
يه خرده روي ميزها خاک نشسته بود!خيلي کم! اما چه اهميت داشت؟!فردا روز نظافت بود!پس تا فردا!
رفتم سر يخچال.کمي ميوه داشتيم.اندازه ي دو نفر.يه جعبه سوهانم داشتم.کافي بود!يه سيني از تو قفسه در آوردم و دو تا فنجون.به ياد گذشته ها.دوتايي عاشق نسکافه بوديم.
يه سبد کوچولو ميوه،جعبه ي سوهان ،دو تا فنجون تو يه سيني .
زير کتري رو هم روشن کردم که آب جوش بياد .بعدش نشستم و چشمم رو دوختم به آيفون .خيلي دلم مي خواست زودتر بياد و ببينم چه جوري شده!حالا تازه مي فهميدم که چقدر دلم براش تنگ شده ! چقدر با هم خوب بوديم! چقدر بهمون خوش مي گذشت!ژيلاي شيطون و سرزنده!با کارهاي عجيب و غريبي که مي کرد!با طرح هاي مخصوص خودش!
نيم ساعت سه ربع گذشت که مثل يه ماه بود اما يه مرتبه صداي آيفون بلند شد!مثل برق پريدم طرفش!چراغ دم در رو روشن نکرده بودن و از تو آيفون نمي تونستم درست ببينمش!زود در رو باز کردم اما نيومد تو!گوشي رو برداشتم و گفتم»
_سلام،درست اومدي،بيا تو!
_اگه بگي کدوم طبقه اي حتما مي آم!
_دوم!دوم!
«گوشي رو گذاشتم و در آپارتمان رو باز کردم که يه خرده بعد آسانسور تو طبقه ايستاد و درش باز شد و ژيلا با دو تا جعبه پيتزا و سه چهار تا جعبه ي کوچيک ديگه و يه کيسه نايلون که توش نوشابه بودن ازش اومد بيرون!
پریدم طرفش و محکم بغلش کردم ! دستاش گیر بود و نمی تونست کاری بکنه! اشک از چشمام اومد پایین!
یه خرده که گذشت ولش کردم و رفتم عقب و نگاهش کردم!زیاد فرق نکرده بود! مثل همیشه شیک و تر تمیز! اونم نگاهم می کرد!نمی دونم کدوم مون جا خورده بودیم! احتمالا اون! می فهمیدم که کمی شکسته شدم !
_ژِیلا؟! این واقعا تویی؟!
_اینا رو بگیر!
«جعبه ها و کیسه رو داد به من و بعد محکم بغلم کرد و صورتم رو بوسید و بعد رفت عقب و گفت»
_این به اون دَر!
«دو تایی زدیم زیر خنده و بردمش تو آپارتمان و در رو بستم و گفتم»
_به خدا بارو نمی کنم که تو اینجایی! نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود!
_از جواب تلفن دادنت معلوم بود!
«جعبه ها رو گذاشتم رو میز و یه مرتبه زدم زیر گریه! اونم زد زیر گریه و بغلم کرد و گفت»
_می خوای بعد از این مدت که همدیگرو دیدیم عزا بگیریم؟!
_نه! اما دست خودم نیست!
_مونا! باید قبول کنی که این اتفاق پیش اومده!
«از بغلش اومدم بیرون و گفتم»
_آره،راست می گی!

AreZoO
9th December 2010, 12:57 PM
بعد از تو مامانم تلفن کرد! جریان مامانتم گفت.خدا رحمتشون کنه! خیلی خیلی آدمای خوبی بودن! اما نباید رفته ها رو آورد تو خونه و باهاشون زندگی کرد! این یعنی مرگ! مرگ روحی زنده ها!حالا بیا بشین و برام تعریف کن که چیکارا کردی و چیکارا نمی کنی!
_تو بشین تا یه نسکافه برات بیارم بعد!
«روپشش رو در آورد و داد به من و رفت تو سالن نشست و گفت»
_آپارتمانت خیلی قشنگه! کِی اومدین اینجا؟
_بعد از فوت مامان.
«رفتم تو آشپزخونه و نسکافه ها رو درست کردم و برگشتم تو سالن و بهش تعارف کردم که فنجونش رو برداشت و گفت»
_زیاد فرق نکردی!
_چرا،اما تو نه! من شکسته شدم!
_یه هفته بهم وقت بده بعد بگو!
«خندیدم و گفتم»
_کار از این حرفا گذشته!
_پس خدا رحمتت کنه! چرا به من زنگ زدی؟! می زدی پزشک قانونی!
_اتفاقا اگه شماره ت رو پیدا نمی کردم شاید می زدم همونجا!
« نشستم که گفت»
_اینجا اجاره س یا مال خودته؟! یعنی می خوام بدونم مشکل مالی داری یا نه؟!
_نه،ندارم.ممنون!
_اینطوری با من حرف نزن ! به من بگو وضع مالی ت چه جوریه! من اومدم! دیگه م نمی رم ! هستم تا آخر!
«بلند شدم و دوباره بغلش کردم و گفتم»
_نه به خدا ! خوبه! اینجام مال خودمه! یعنی ارث بهم رسید دیگه!اینجا و یه آپارتمان دیگه!
_اجاره ش دادی؟!
_آره،دارم دنبال حقوق شم می رم،شاید درست بشه.
_خب ! خوشحال شدم.هر چند فرقی نمی کرد!انقدر دارم که دست دوست قدیمی م رو بگیرم!
_تو همیشه خوب بودی دیگه!
_توام! دیگه بعد از تو هیچکس برام تو نشد!
_برای منم همینطور!
_حالا بگو ببینم کسی رو داری؟
_نه!
_گم شو چاخان نکن!
_نه به جون تو!
_یعنی هیچکس؟!
_هیچ کس!
_چرا؟!
«شونه هامو انداختم بالا که گفت»
_سعید؟! هنوزم تو فکر اونی؟!
_نه،نه دیگه!
_بیچاره ت کرد! چقدر بهت گفتم ولش کن؟! چقدر بهت گفتم این آدم نیست؟! بچه ننه ی لوس!همون موقع که دانشگاه می اومد،مامانش دستش رو می گرفت و از خیابون رَد می کرد!وقتت رو باهاش تلف کردی و زندگی ت رو ! چند تا خواستگار رو به خاطرش جواب کردی؟! اصلا می ارزید؟!
«هیچی نگفتم که گفت»
_واقعا هنوز تو فکرشی؟
_بهش فکر نمی کنم اما گاهی تو فکرم می آد!
_بندازش دور دیگه! این همه سال گذشته!
_آره،خیلی گذشته!
_ندیدیش دیگه؟
_نه!
_ازش خبر نداری؟
_نه!
_من دارم!
_جدی؟!
_آره!
_کجاس؟
_ولش کن! زن و بچه داره!
_تو از کجا می دونی؟!
_می دونم!
_تو رو خدا بگو!
_شرکتش تو ساختمون ما بود یه وقتی ! حالا برای چی می خوای بدونی ؟!
_فقط از روی کنجکاویه! همین!
_پس همین م که بهت گفتم کافیه! دیگه ولش کن! اصلا آدم بود؟! با اون قیافه ی اتوکشیده ش !انگار عصا قورت داده بود! عین بابابزرگ من لباس می پوشید! نمی دونم چرا هر وقت میدیدمش احساس می کردم بابابزرگمو دیدم! همچین حرف می زد که آدم فکر می کرد یه مرد هفتاد ساله داره باهاش حرف می زنه! " ببخشین سرکار خانم ممکنه عنایت بفرمایین و بنده رو جسارتا به طرف موال راهنمایی کنین؟! بسیار تنگ م گرفته که گلاب به روتون نزدیکه خودمو خراب کنم! "
_اونم مشکل داشت! با خودش!
_گور باباش! حالا که تموم شده رفته پی کارش! سرِ زندگی شه! تو فکر خودت باش! بگو ببینم ،چیکار می کنی؟
_هیچی! سعی می کنم که دیوونه نشم!
_یعنی واقعا هیچ کاری نمی کنی؟!
_نه!
_تو که اینجوری نبودی مونا! تنبلی تمام وجودت رو گرفته! افسردگی پیدا کردی!
_تنهایی!
_اگه فقط تنهایی باشه،راه حلش خیلی خیلی ساده س !
_نه،اونطوری هام نیست !
_حالا می بینی !
_تو چی ؟! با فرامرز چیکار کردی؟
_ازش جدا شدم!
_می دونم ولی چرا؟
_اونم یکی بود مثل سعید اما به نوعی دیگه! به خودشم شک داشت! منو برده امریکا! اونوقت تو یه آپارتمان زندانی م کرده! فکرشو بکن! داشتم دیوونه می شدم! تو یه مهمونی اگه یه مرد می اومد طرفم می خواست خودشو بُکشه!یعنی اول منو می کشت ،بعد خودشو!
_چرا؟!
_شکاک بود! بدبین و شکاک! ولش کن ! اونم جزو گذشته هاس!
«بعد یه نگاهی به من کرد و ادای فیلم گوزن ها رو در آورد و به حالت معتادها گفت»
_وقتی رفتی نفهمیدم کی رفت! حالا که اومدی می فهمم کی اومده!
«دوتایی مثل گذشته ها زدیم زیر خنده!»
_من چه جوری شدم مونا؟! راستش رو بگو!
_جا افتاده و خوشگل و عالی!
_راست می گی یا داری دلمو خوش می کنی؟!
_نه به خدا! تو همیشه قشنگ و خوش تیپ و شیک بودی و هستی!
_توام همینطور !خیلی نازی!
_نه،شکسته شدم ! پیری زودرس!
_پیری به دل آدمه! آدم می تونه تو سن بیست سالگی م پیر بشه،می تونهتو هفتاد سالگیم جوون باشه!تو یه خرده افسرده شدی! همین ! باید رویه ی زندگیت رو عوض کنی!
_دیگه اینطوری عادت کردم!
_عادتت رو ترک کن! منم کمکت می کنم! از همین فردا شروع می کنیم! فردا شب یه مهمونی دعوت دارم.با هم می ریم! بهت خوش می گذره!
_نه،اصلا! نه حوصله ش رو دارم و نه آمادگی ش رو!
_غلط کردی! دیگه م حرف حوصله ندارم و این چیزا رو نزن ! بخوای اینطوری باشی ولت می کنم می رم! آدم با تو بگرده ،سر یه سال باید خودشو به قبرستون معرفی بکنه! خجالت بکش ! مگه چند سالته؟! تو تازه یه سال م از من کوچیکتری ! باید به خودت برسی! ماها تازه اول زندگی مونه!
_احساس می کنم تو زندگی شکست خوردم!
_این احساس احمقانه گاهی م سراغ من می آد!اما پرتش می کنم از ذهنم بیرون! تو فقط ازدواج نکردی !همین! منکه کردم چی شد؟! پس منم بگم تو زندگی شکست خوردم و برم بمیرم ! هان؟!
_نه ،ولی آخه...
_حرف مفت نزن ! روحیه ی منم خراب نکن ! تو از وضعیت خودت خبر نداری ! یه دختر با دو تا آپارتمان! این می دونی یعنی چی؟! یعنی صد تا خواستگار .هر کدوم ده سال از خودت کوچیکتر!
_یعنی خواستگار پولم!

AreZoO
9th December 2010, 12:59 PM
_اونا که خواستگار خود آدم هستن چه تاجی به سر آدم می زنن که اینا نمی زنن؟!همون فرامرز دیوونه ! اون عاشق خودم بود! اما باهام مثل یه کنیز زر خرید رفتار می کرد! اینکارو بکن،اون کارو نکن!اینو بپوش ،اونو نپوش!اینجا برو اونجا نرو! با این حرف بزن، با اون حرف نزن! اینو بگو ،اونو نگو! تا اعتراضم می کردم ،سرم منت می ذاشت که آوردمت امریکا ! منم یه روز بهش گفتم گور بابای تو و امریکا با هم کرده! بعدش یه شکایت ازش کردم و تمام!وقتی ازش جدا شدم به غلط کردن افتاد ! نمی دونی چیکار می کرد! روزی سه ساعت باهام پای تلفن حرف می زد که اشتباه کردم و دیوونه بودم و این چیزا اما دیگه گول نخوردم .برگشتم اینجا و یه مقدار پول از پدرم گرفتم و شروع کردم به کار کردن! الآنم وضع مالی م خوبه! یه شرکت،یه آپارتمان ،یه ماشین و کلی پول! حالا بیا ببین چقدر خواستگار دارم! اون موقع ها اگه خواستگار می اومد سال سه چهار تا بود با کلی عیب و ایراد! حالا هفته ای یه خواستگار دارم! اونم چه خواستگارهایی ! تو نشستی تو خونه و خبر از هیچ جا و هیچی نداری!
_پس عشق چی؟!
_می شه لطف کنین و خفه شی و داستان برام نگی؟! کدوم عشق؟! اون عشقی که تو می گی تو کتاباس! عشق اینه که من برات می گم! پسره تا می بینه که دارم سوار ماشین شیکم می شم،یه دل نه صد دل عاشقم می شه و حاضره جونش رو برام بده! این کافی نیست؟! دیگه از عشق چی می خواای؟! تازه چند سالم از خودم کوچیکتره!
_پس چرا تا حالا ازدواج نکردی؟
_مگه خرم؟! ازدواج کنم که یکی مثل فرامرز بخواد صاحبم بشه؟! این دفعه دیگه گول نمی خورم! این دفعه من حق انتخاب دارم! چرا؟چون پول دارم! این دفعه گزینش از طرف منه! باید کسی رو پیدا کنم که آدم باشه!
_خوش به حالت!
_توام همینطوری! موقعیت توام همینه ! اشتباه نکن! فکر می کنی این آپارتمان که توش نشستی چقدر قیمت شه؟! یه جوون در حالت عادی چند سال باید مثل خر کار بکنه تا بتونه یه همچین چیزی بخره؟!سی سال؟! چهل سال؟! به خدا اگه بتونه! یه دختر خانم خوشگل و ناز مثل تو هست که یه همچین آپارتمانی داره! یعنی یه موقعیت استثنایی! یعنی یه لقمه ی چرب و نرم! یعنی یه هلوی پوست کنده! یعنی یه دختر احمق دیوونه اما خوشگل و پولدار مثل مونا خانم!
«دوتایی زدیم زیر خنده! راستش روحیه م که عوض شده بود هیچی ،خیلی امیدوار شده بودم!»
_می دونی چرا امروز انقدر ناامیدم ژیلا؟
_نه،چرا؟
_خاله م بهم تلفن کرد! برام یه خواستگار پیدا کرده! یه مرد شصت ساله! برادر شوهرش!
_عجب خاله ی پدرسوخته ی خوبی؟!
_بهم می گفت تو دیگه دختر بیست ساله نیستی و باید زن یه همچین مردایی بشی!
_بهش زنگ بزن و بگو خاله جون ،ژیلا سلام می رسونه و می گه اگه تونستی ،همین الآن طلاقت رو بگیر که یه جوون سی ساله برات سراغ دارم!
«دوتایی زدیم زیر خنده!»
_پاشو پیتزاها رو بیار که از گرسنگی نزدیکه غش کنم!
«بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه که داد زد و گفت»
_بشقاب و این چیزا نذاری آ! تو همون جعبه هاش می خوریم ! ظرف کثیف نکن! ناسلامتی ما زندگی مجردی داریم!
«بعد اومد تو آشپزخونه و پشت میز نشست و گفت»
_وقتی ازش جدا شدم...
_از کی ؟ از فرامرز؟؟
_نخیر از بابام! خب از فرامرز دیگه!
«دوتایی خندیدیم»
_احساس آشفتگی داشتم! عدم امنیت ! بی پناهی ! گم شدن تو دنیای که فکر می کردم دیگه مال من نیست و جایی توش ندارم ! شروع کردم به خودسازی.از درونم شروع کردم! کمی طول کشید اما بعدش متوجه شدم این دنیا مال منم هست! منم یه جایی توش دارم! اما فرامرز ! جای خودسازی انگار به خودستیزی پرداخته بود! انگار بعد از کلی تعقل و تعمق به این نتیجه رسیده بود که تمام آزار و اذیتی که منو کرده،خوبی در حق من بود! یعنی اینطوری بهت بگم که اخلاقش عوض نشده بود! حالا می دونی از کجا فهمیدم؟! از تو یه مهمونی!
مهمونی یکی از اقوام که فرامرز رو هم دعوت کرده بودن.اونجا یه خواستگار خارجی برام پیدا شد! یه جوون خوب.بدبخت تا خواست با من حرف بزنه به رگ غیرت آقا فرامرز برخورد و نزدیک بود باهاش کتک کاری کنه که به پسره گفتن من همسر سابق فرامرزم ! اونم گفته بود خب چه اشکالی داره؟! حالا که همسرش نیست! بالاخره بهش حالی کردن که اینا ایرانی هستن و غیرتی! ممکنه کار دست خودت بدی! بیچاره ترسید و رفت یه گوشه نشست اما همه ش چشمش به من بود! فرامرزم وقتی دید تنهام ،اومد پیش م و شروع کرد به عذرخواهی! دیگه آخری ها داشت گریه اش می گرفت! اصلا بهش محل نذاشتم فقط آخر مهمونی بهش گفتم فرامرز خان من همون ژیلام که یه موقع باهاش مثل بنده و کنیزت رفتار می کردی آ! می خواست دولا بشه و پاهام رو ماچ کنه که بهش گفتم دیگه فایده نداره! تو امتحان خودت رو پس دادش و رَد شدی!
_چرا برگشتی ایران؟
_خب اینجا رو دوست دارم! یه چند ماه اینجام و یه چند ماهم می رم اونجا! راستی اگه یه کار نیمه وقت برات پیدا بشه دوست داری؟
_چه کاری؟
_شرکت بابا اینا! تو که دنبال حقوق و این چیزا نیستی؟
_نه!
_خب بهش می گم برات جورش کنه! چند روز پیش دنبال یه حسابدار می گشت ! برات خوبه! سرت گرم می شه! می گم تا ساعت یک دو هم بیشتر نباشه! چطوره؟ اینطوری هر روز از خونه میری بیرون و روحیه ت عوض می شه!
_بد نیست!
_پس باهاش صحبت می کنم! بیا بشین دیگه!

AreZoO
9th December 2010, 01:00 PM
فصل دوم (قسمت 1)



«اون شب شاید بعد از مدت ها یه خواب آروم و بی دغدغه و اضطراب کردم! نمیدونم چرا اما یه جور دیگه شده بودم! یه جور عجیب! احساس پیری دیگه باهام نبود! احساس یه دختر بیست ساله رو نداشتم اما احساس یه زن شصت ساله م ترکم کرده بود!
فردا صبحش ساعت هشت از خواب بیدار شدم.کاری که چندین ماه بود نکرده بودم! احساس می کردم باید بیدار شم! انگار کاری برای انجام دادن داشتم! شاید بعد از چند ماه برای خودم صبحونه درست کردم و با لذت خوردم. بعدش با ذوق،نه مثل همیشه از سرِ ناچاری ،خونه رو تمیز کردم و یه دوش گرفتم.انگار منتظر یه چیزی بودم ! البته نه همه چیز!
ساعت حدود یازده بود که زنگ در رو زدن ! یه آن با خودم فکر کردم ممکنه ژیلا باشه اما اون موقع روز حتما تو شرکت بود!
رفتم جلو آیفون که دیدم وای،خالمه با یه مرد کچل و چاق و پیر ! حدس زدم که باید رحیم آقا برادر کریم آقا باشه! اولش یه حالت انزجار برام پیش اومد اما وقتی یاد حرفای ژیلا افتادم ،خنده م گرفت! و عجیب بود! شاید اگه شی قبل ژیلا رو ندیده بودم بعد از این مهمونا خودکشی می کردم!
خلاصه آیفون رو جواب دادم و در روز باز کردم اما بعدش بلافاصله پشیمون شدم! می تونستم جواب ندم و اونام یکی دو دقیقه بعد می رفتن! حالا که جواب داده بودم و اونام داشتن می اومدن بالا!
صبر کردم تا زنگ آپارتمان رو بزنن که زدن و با تأمل در رو باز کردم! صحنه ی خیلی جالبی بود !تا چشم رحیم آقا به من افتاد،انگار زیادی خوشحال شد و تا خواست سلام کنه ،آب پرید تو گلوش و به سرفه افتاد! اونم چه سرفه ای! اصلا بند نمی اومد! بیچاره حتما منو تو لباس عروسی می دید و خودشو تو لباس دامادی! رفتار خاله مم تماشایی بود ! یه لحظه به من یه خنده ی مصنوعی و مجبوری تحویل می داد و یه لحظه با دستش می زد پشت رحیم آقا و هی می گفت " اِوا رحیم آقا! چی شد؟! حتما چشمت کردن ! الآن می گم مونا جون برات اسفند دود کنه! "
بعد دو تا جمله به من می گفت و دوباره با دست می زد پشت رحیم آقا ! خلاصه بعد از چند دقیقه که سرفه های رحیم آقا قطع شد ،توجیهات خاله م شروع شد ! چشم زخم اول کار شگون داره و می گن زبون مرد بسته شده و این مزخرفات!
براشون چایی و میوه آوردم و خودم نشستم که خاله م شروع کرد! همون حرفایی که پای تلفن زده بود با مخلفات بیشتر و تعریفات زیادتر ! نه از من! از رحیم آقا ! تو این مدتم که رحیم آقا داشت با چشماش منو می خورد!
آخرین جمله ی سخنرانی نیم ساعته ی خاله م این بود که دود از کنده پا می شه و این رحیم آقا مَرد ساله و هزار تا دختر الآن آماده ن که کنیزیش رو بکنن! نمی دونم چی از رحیم آقا گرفته بود که انقدر براش تبلیغ می کرد !بیخود نبود که پدرم از خاله م و شوهرش خوشش نمی اومد و فقط سالی یکبار عید همدیگرو می دیدن!
بعد از خاله م نوبت رحیم آقا بود که شروع کرد.یعنی با پوست کندن یه پرتقال شروع کرد و همونجور که با عشق پرتقال رو پوست می کند گفت»
_دختر جون هر سری یه سامون می خواد! تو این مُلک یه دختر تنها نمی تونه دووم بیاره! به هر کسی م نمیشه اعتماد کرد ! این جوونای امروزی م که یه دستمال ندارن دماغشون رو بگیرون چه برسه به پول و عروسی! بنده و شمام دیگه سن و سالی ازمون گذشته و بهار زندگی رو به خزون رسوندیم و اون شور و شوق جوونی رو نداریم که دنبال بهانه های الکی بگردیم ! منم که معرف حضورتون هستم!
«بعد خندید و به خاله م اشاره کرد و گفت«
_ضامن معتبرم که دارم! خدا شاهده که قصد من فقط منافع خودم نیس! یعنی نه اینکه فکر خودم نباشم اما بیشتر به فکر شمام! بنده نسبت به ارادتی که سالیان سال به مادر خدابیامرز و پدرتون داشتم،بعد از مدت ها تفکر ،بهترین راه حل رو این دیدم که با این وصلت ،ثواب دنیا و آخرت رو بخرم و با یه تیر دو نشون بزنم ! از نظر مالی م که مشکل ندارم و خدا رو صد هزار مرتیه شکر ،انقدری هس که دست پیش نامرد دراز نکنیم ! تنهایی برای مرد قابل تحمله اما برای زن نه! هزار تا چشم ناپاک دنبال زن تنهاس! من می دونم که دست اون خدابیامرزام برای شما از قبر بیرونه! با این وصلت روح اونام شاد می شه! می گه پدر باید در زنده بودنش،بچه ها رو سر و سامون بده و بعد با خیال راحت سرش رو بذاره زمین ! خدا رحمت کنه پدرتون رو! عمرش به این یکی وفا نکرد! حالا این وظیفه ی اقوامه که جبران کنن ! اگه اجازه بفرمایین ما یه عقد ساده می کنیم و بقیه رو می ذاریم برای بعد از سال اون مرحوم! خونه و زندگی رو هم درش رو می بندیمو می ذاریم باشه! خواستین اجاره ش می دیم! خواستین می فروشیم! همه شم مال خودتون و تحت اختیار خودتون! بنده م مثل یه وکیل معتمد همراهی می کنم!
«همینجوری پشت سر هم حرف می زد ! یه نفس! از اون آدمای حراف و سر و زبون دار بود! خدا رحم کرد که آب پرتقالی که پوست کنده بود راه افتاد و داشت از دستش می چکید زمین و خواست با زبون دستش رو لیس بزنه که من یه فرصت کوتاه پیدا کردم! همونجور که از حرکتش چندشم شده بود گفتم»
_از لطف شما و خاله م ممنونم اما من قصد ازدواج ندارم!
«پرتقال پوست کنده و له شده ،همونجور تو دستش موند و مات شد به من!
خاله مم همینطور! شاید یه دقیقه سکوت برقرار شد که خاله م گفت»
_دختر جون ما خیر و صلاحت...
«نذاشتم جمله ش تموم بشه و گفتم»
_ممنون! اما من قصد ازدواج ندارم!
_مگه می شه یه دختر تنها زندگی کنه؟!
_چرا نمی شه؟!
_هزار تا حرف براش در می آرن!
_من اهمیت نمی دم!
«تو همین موقع رحیم آقا که نصف پرتقالش رو خورده بود با دستمال دستهاش رو پاک کرد و با یه لبخند چندش آور گفت»
_زن داداش چقدر هولین شما! مونا خانم حق دارن! باید یه کمی فکر کنن! این جلسه فقط محض دیدن بود ! انشااله مرتبه ی بعد...
«زود رفتم تو حرفش و گفتم»
_مرتبه ی بعدی وجود نداره!
«اینو که گفتم خشکش زد که خاله م گفت»
_انگار سن و سالت که رفته بالا ،اَدبم یادت رفته! ناسلامتی یه بزرگتر داره حرف می زنه!
«چپ چپ نگاهش کردم که گفت»
_دختر جون عاقل باش! این یکی م بره دیگه مشکل بتونی کسی رو پیدا کنی ! شوهر که تو خیابون نریخته!
_ممنون خاله جون! اما اگرم ریخته باشه،من فعلا قصد ازدواج ندارم ! این آخرین حرف منه!
«بازم یه خرده سکوت برقرار شد که رحیم آقا همونجور که از جاش بلند می شد گفت»
_پاشو زن داداش!پاشو! این خانم خیلی دماغش باد داره!
«یه پوزخند بهش زدم و خودم تندتر از جام بلند شدم.خالمم ناچاری بلند شد و کیفش رو از روی میز برداشت و دوتایی راه افتادن طرف در که زیر لبی گفت»
_پشیمون می شی!
«جواب ندادم و جلوتر رفتم و در رو باز کردم .رحیم آقا رسید به کفش هاش و دولا شد و پوشیدشون و داشت بندهاشو می بست که خاله م با چشم و ابرو شروع کرد و به من اشاره کردن که یعنی از رحیم آقا عذرخواهی کنم که مثلا یه راهی برای برگشت وجود داشته باشه.اما من فقط نگاهش کردم که عصبانی شد و کفش هاشو پوشید و بدون خداحافظی رفت بیرون!رحیم آقا دنبالش! منم کمی صبر کردم تا آسانسور اومد بالا و دوتایی رفتن توش و یه لحظه بعد آسانسور رفت پایین! خیالم راحت شد! در رو بستم و رفتم آیفون رو روشن کردم.یه دقیقه بعد دیدم شون که داشتن از در می رفتن بیرون! رحیم آقا خیلی عصبانی بود و همونجور که می رفت تند و تند حرف می زد و با دست خونه رو نشون می دادا! نخواستم گوشی رو بردارم که ببینم چی میگه! به اندازه ی کافی عصبانی بودم! حتما داشت در مورد من چرت و پرت می گفت!
آیفون رو خاموش کردم و ظرفا رو از روی میز جمع کردم و رفتم روی مبل نشستم !راستش آماده شدم که گریه کنم! یعنی بغض تو گلوم بود! اما نگه ش داشته بودم تا ظرفا جمع بشه و با دل راحت آزادش کنم اما تو همین موقع تلفن زنگ زد .ژیلا بود!»
_الو! از ژیلا به مونا! از ژیلا به مونا!
«خنده م گرفت و گفتم»
_مونا! به گوشم!
_موقعیت رو گزارش کن! به گوشم!
_موقعیت افتضاح ! به گوشم!
_ژیلا! مفهوم نیست ! به گوشم!
_مونا! همین الآن خواستگار شصت ساله با خاله م اینجا بودن ! به گوشم!
_ژیلا! رَدشون که نکردی! وضعیت اضطراریه! شوهر نایاب! به گوشم!
_مونا! گزارش دیر رسید! با وضع بَد رَدشون کردم! به گوشم!
_ژیلا! تو اگه به گوش و به هوش بودی که شوهر به این خوبی رو رَد نمی کردی ! نفهمیدی از کدوم طرف رفتن که برم دنبالشون و برشون گردونم؟!
_گم شو ژیلا! مرتیکه از سن و سالش خجالت نمی کشه!
_والا بیچاره سن و سالی نداشته! یعنی پیش این یکی که من برات پیدا کردم سن و سالی نداره! خواستگاری که من برات جور کردم هشتاد و سه رو شیرین داره!
_لوس نشو! همین الآن اگه تلفن نمی کردی می خواستم گریه کنم!
_نکردی که!
_نه!
_خوبه! اشک هاتو بزار واسه این یکی خواستگار چون واقعا گریه داره! حالا تا نیم ساعت دیگه آماده شو که می آم دنبالت!
_که کجا بریم؟!
_یه آرایشگاه! باید آماده بشی برای شب!
_امشب؟!

AreZoO
9th December 2010, 01:05 PM
_آره! گفتم بهت که! شب یه مهمونی دعوت دارم! حاضر شو که الآن می رسم اونجا! بای!
«اینو گفت و تلفن رو قطع کرد ! دیگه فرصت نداشتم به جریان خواستگاری فکر کنم که ناراحت بشم! تند بلند شدم و کارام رو کردم و حاضر شدم.سه ربع بعد ژیلا رسید و از همون پای آیفون گفت که برم پایین.منم در رو قفل کردم و رفتم پایین. یه مزدای شیک داشت. سوار شدیم و حرکت کردیم که گفت»
_چطوری عروس خانم؟!
_لوس نشو! یادم که می افته گریه م می گیره!
_خیلی ناراحتت کرد؟! اسمش چی بود؟!
_رحیم آقا! آره ،خیلی ناراحت شدم!
_انتقام ! باید از نوع شون انتقام بگیریم!
«اینو گفت و ماشین رو یه مرتیه کشید سمت راست خیابون و جلو یه پسر حدود بیست و هفت هشت ساله ترمز کرد و از همون طرف شیشه سمت منو داد پایین و گفت»
_ببخشین آقا! مسیرت کجاست؟
«پسره با خنده گفت»
__من مستقیم میرم!
«ژیلا با یه لبخند قشنگ گفت»
_چه خوب!
«بعد دست کرد از تو کیفش یه صد تومنی در آورد و برد از پنجره بیرون و گفت»
_اینو بگیرین لطفا!
«پسره صدتومنی رو گرفت که ژیلا گفت»
_حالا شما با این ،بلیت اتوبوس بخرین و سوار شین ببینم کدوممون زودتر می رسه اونجا!
«من نفسم بند اومده بود! پسره همونجوری مات شده بود به ژیلا که اونم خیلی خونسرد گاز داد و با سرعت حرکت کرد ! یه آن برگشتم و به پسره نگاه کردم! هنوز صد تومنی تو دستش بود و مات ما رو که دور می شدیم نگاه می کرد!یه دفعه ژیلا زد زیر خنده و گفت»
_خوشت اومد؟! این به اون در!
«یه لحظه مکث کردم و بعد زدم زیر خنده! اونم از اون خنده ها! اصلا نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم! خنده ی چندساله بود! از ته ته دل! شاید پنج دقیقه ی تموم دوتایی داشتیم می خندیدیم که ژیلا گفت»
_ببین الآن پنج سال جوون شدی!
_واقعا! تو چه جوری جرأت کردی ژیلا؟!
_جرأت برای چی؟! یه مسابقه با هم گذاشتیم! فقط من با ماشین خودم و اون با اتوبوس!
_طفلک خشکش زده بود!
_از این به بعد هر مردی ناراحتت کرد ،تلافی ش رو سر یه مرد دیگه در بیار ! اینطوری هی جوون می شی! راستی دلت می خواد تلافی کار سعید رو سر یکی دیگه در بیاریم؟!
_نه! نه! قربونت! همین یکی کافیه!
_می خوای همینطوری که با هم حرف می زنیم و می خندیم با ماشین بزنم و دو سه تاشون رو زیر بگیرم که دلت خنک بشه؟!
_نه تو رو خدا!
_بذار حداقل این پیرمرده رو زیر کنم که یه وقت به فکر خواستگاری از یه دختر جوون نیفته!
_نه جون من ژیلا! من اصلا دیگه هیچ ناراحتی از مَردا ندارم!
_مطمئنی؟!
_مطمئنِ مطمئنم! تو فقط آروم رانندگی ت رو بکن.
«دوباره دوتایی زدیم زیر خنده! تقریبا نیم ساعت بعد رسیدیم .یه آرایشگاه معروف بود بالای شهر.پنج شش ساعتی اونجا کار داشتیم.حسابی خسته شدم. اما وقتی بعدش تو آینه نگاه کردم واقعا نتونستم خودمو بشناسم ! برام خیلی عجیب بود! نه تنها مدل موهام عوض شده بود که کلا فرم صورت و آرایشمم عوض کرده بودن! راستش اول که می خواستم برم حتی فکرشم نمی کردم که اینطوری باشه! چند سال بود که آرایشگاه نرفته بودم ؟! سه سال؟ چهار سال؟! یعنی نه اینکه اصلا آرایشگاه نرفته باشم! می رفتم اما تو همون کوچه ی خودمون و پیش یه خانم پیر که فقط به صورت قدیمی و کلاسیک باقی مونده بود و می تونست موها رو کوتاه کنه ! همین! تو ماهواره دیده بودم که تو خارج به طور کلی روش آرایش تغییر کرده اما حالا داشتم به چشم خودم و در مورد خودم می دیدم! از نوع کوتاه کردن موها و فُرم دادن خیلی عجیب و قشنگ گذشته،بُخور و ماساژ و پاکسازی صورت و ماسک و کشش و چی و چی و چی ،اونم با چندین نوع دستگاه که اولش از دیدن هر کدوم وحشت می کردم تا تغییر مدل ابروها با تکنولوژی کامپیوتری! واقعا باروم نمی شد که تو یه جلسه بشه این همه تغییر در صورت یه آدم ایجاد کرد! و مسلما در روحیه ی آدم ! همون تغییر فرم موهام کافی بود که از من یه آدم دیگه بسازه ! و ساخت!
وقتی ژیلا رسوندم خونه و رفتم بالا و خودمو تو آینه نگاه کردم چنان احساس شادی بهم دست داد که در یه لحظه خودمو چند سال جوون تر دیدم! و همین باعث شد تا نگاه دیگه ای به زندگی و آینده داشته باشم!یه نگاه امیدوار!
ژیلا راست می گفت! خیلی وقت بود که خودمو باخته بودم!
حالا دیگه با این تغییر دلم می خواست با تغییرات دیگه م تو دنیا هماهنگ بشم! باید زنده بود و زندگی کرد!
تلویزیون رو روشن کردم و زدم رو کانال ماهواره اما صفحه سیاه بود! روپوشم رو پوشیدم و کلیدم رو برداشتم و رفتم بیرون و با آسانسور رفتم پایین و دم اتاق آقا فتاح ایستادم و در زدم .یه خرده بعد در باز شد و آقا فتاح با تعجب یه نگاهی به من کرد و بعد با شک و تردید و دودلی ،آروم گفت»
_شمایین؟!
_سلام آقا فتاح!
_سلام از بنده س خانم!
«شاید هنوز دچار دودلی بود که من خودمم یا نه! یعنی مونای دیروزی یا یکی دیگه شبیه خودم!»
_آقا فتاح انگار دیش ماهواره به هم خورده! چیزی نشون نمی ده!
«یه نگاهی بهم کرد و گفت»
_دیش؟!
_بعله!
_اونو که خودتون گفتین جمع کنم! یادتون نیس؟! یه سال و نیم پیش ،بلکه م بیشتر! همون موقع که می اومدن جمع می کردن آ !
«تازه یادم افتاد! راست می گفت!»
_کجا گذاشتینش؟!
_تو انبارتون.
_می شه برین بیارینش؟
_چشم!
_لطفا به یکی م بگین بیاد وصلش کنه!
_چشم خانم!

AreZoO
9th December 2010, 01:09 PM
هنوز داشت با تعجب به من نگاه می کرد که ازش خداحافظی کردم و برگشتم بالا! خیلی جالب بود که اولین تایید را در مورد تغییر چهره ام از آقا فتاح گرفتم! بدون یه کلمه صحبت کردن!
حیلی گرسنه ام بود! معمولا شام سالاد می خوردم اما اونقدر گرسنه بودم که حتما بایدغیر از سالاد یه چیزی می خوردم.
بهترین چیز تخم مرغ بود. یه نیمروی عالی با کره درست کردم و بعدش تند و با اشتها خوردم و وسط شم هی می رفتم جلوی آینه و خودمو توش نگاه می کردم و لذت می بردم و هر دفعه می رفتم سر کمد لباسام تا یه لباسی برای امشب انتخاب کنم. ساعت رو نگاه کردم. یه ساعتی تا اومدن ژیلا وقت داشتم. یه دوش گرفتم و بعد از ارایش یه تلفن به ژیلا زدم که گفت تا نیم ساعت دیگه می آد دنبالم.
تند و سریع یه لباس رو برداشتم و پوشیدم و کیف و کفشم رو آماده کردم و پول برداشتم و آماده نشستم.
ژیلا سه ربع بعد رسید و زنگ زد و منم چراغا رو خاموش کردم و در رو قفل کردم و رفتم پایین و دوتاییی سوار ماشین ژیلا شدیم و حرکت کردیم که پرسیدم:
- این مهمونی چی هست؟
- شب شعر.
- شب شعر؟!
- آره!
- اونوقت من و تو می ریم چیکار؟!
- تو شب شعر که نباید همه شاعر باشن! مگه وقتی فیلم نشون می دن، مثلا تئاتر اجرا می کنن، همه هنرپیشه ها می رن تماشا؟!
- خوب نه اما شعر فرق می کنه!
- اونم همونه! شعرا شعر رو برای مردم می گن دیگه!
- آخه من چیزی حالیم نمی شه!
- قرارم نیست که حالی ات بشه! تو فقط بگو به به! به به! هر وقتم دیدی طرف ساکت شد براش کف بزن!
- از اول تا آخرش شعر می خونن؟!
- نه! همون اول یکی دو ساعت شعر می خونن و بعدش مهمونی معمولی شروع می شه! یعنی در واقع بقیه شعر در مورد شعرایی که خوندن بحث می کنن.
- اون وقت من چیکار کنم؟!
یه نگاهی به من کرد و بعد گفت:
اولا اونجا که کسی از تو خنگ بی سواد نظر نمی خواد! دوماً اگه یه احمقی اونجا پیدا شد که خواست نظر تو رو در مورد شعرش بدونه، مطمئن باش که اون از خودت خنگ تر و بی سوادتره، که بین اون همه آدم تو رو انتخاب کرده! پس هرچی گفتی، گفتی، و اهمیت نداره چون اون حالی اش نمی شه. سوماً اگر می خوای کسی اونجا نفهمه که تو چقدر بی سوادی، هر شعری رو که نظرت رو در موردش خواستن، اول یه خرده قیافه بگیر که یعنی دارم فکر می کنم! بعدش خیلی جدی بگو با قسمت هایی ش موافقم و با قسمت هایی مخالف! مطمئن باش اینو که گفتی طرف اینقدر برات حرف می زنه و توضیح می ده که یه شبه خودت می شی شاعز و از جلسه دیگه باید یه مزخرفات توام گوش بدیم و به به و چه چه بگیم.
مرده بودم از خنده که گفت:
اگه می خوای اینجا، یه شبه ره صدساله رو طی کنی، کافیه یقه ی یکی از شعرا رو بگیری و بهش بگی یعنی ازش خواهش کنی که یه بار دیگه شعرش رو برات بخونه! دیگه دنیا رو بهش دادی!
- بابا دیگه اینطوری هام نیست!
- حالا می بینی!
- -یلی دوره؟
- نه، دیگه کم کم می رسیم.
یه ربع بعد رسیدیم. یه خونه تو یکی از خیابانهای قشنگ بالا بالاهای شهر بود. یه خونه خیلی بزرگ و شیک و قشنگ.
ژیلا زنگ زد که بدون تامل و پرسش در رو باز کردن. یعنی تصویرش رو که دیدن دیگه کار به سوال و جواب نرسید و دوتایی رفتیم تو!
از حیاط رد شدیم و از چند تا پله رفتیم بالا که یه خانم شیک حدود شصت سال اومد به استقبالمون و خیلی گرم با ژیلا خوش و بش کرد و بعد از معرفی من، سه تایی رفتیم تو خونه.
خونه یه سالن بزرگ بود با فرشای آنچنانی و تابلوهای خیلی قشنگ و گرون قیمت و یه عالمه آدم. اما برخلاف اکثر مهمانی ها، زیاد توجه به تازه واردین نداشتن و هر کدوم سرشون گرم بحث و گفتگو بود و وقتی ما نزدیک شون شدیم، انگار تازه متوجه ما شدن و با ژیلا احوالپرسی و تعارف می کردن! چیزی که در نر اول خیلی جلب توجه ام رو کرد، طرز لباس پوشیدن بعضی از آقایون بود! یعنی با اینکه هوا خیلی گرم بود اما گذشته از کت و شلوار که می شد پای رسمی بودن مهمونی گذاشت، انداختن شال گردن بود و دفترهای تو دست شون! انگار همه شون آمده بودن که ت یه شب سرد زمستون، برن اداره دنبال پرونده شون.
یه گوشه سالن یه میز بزرگ بود پر از خوراکی و نوشیدنی که هر کی دلش می خواست از خودش پذیرایی می کرد. در واقع یه شام ساده و سرد بود که خیلی قشنگ تزیین شده بود.
دو تایی رفتیم کنار میز و نوشیدنی برداشتیم و از همونجا مهمونا رو نگاه کردیم. ژیلا اونایی رو که می شناخت بهم معرفی می کرد.
- اون خانم رو می بینی رو مبل نشسته؟
- آره.
- شاعر خیلی خوبیه! اون آقا هه هم همینطور! خدا کنه امشب شعراشونو برامون بخونن.
- بقیه چی؟
- بقیه ام بد نیستن اما اینا یه چیز دیگه ان! خیلی هاشون رو نمی شناسم. یکی دو بار بیشتر اینجا نیومدم.
- کی شروع می شه؟
- یه نیم ساعت دیگه. می ریم تو اون یکی سالن! پشت اونجاست! صندلی چیدن. خوشت اومده از اینجا؟
- آره.خوبه.
- غریبگی نکن! اینجا یه جور خاصیه! فکر کن خونه خودته!
- باشه. راحتم من!
- پس من می رم و برمی گردم. باید با یکی دو نفر یه سلام و احوالپرسی کوچولو و دوستانه بکنم!
- ای شیطون!
- تو ام سعی کن تنها نمونی.
حرکت کرد و دو قدم اون طرف تر ایستاد و با لبخند بهم گفت:
- تنهام نمی مونی!
بعد رفت.
داشتم آروم آروم نوشیدنی ام رو که خیلی ام خوشمزه بود می خوردم و مهمونا رو تماشا می کردم که یه مرتبه از پشت سرم یکی سلام کرد! برگشتم طرفش! یه پسر جوون بود. جوابش رو دادم که گفت:
- مهمونی خوبیه!
- بله، همینطوره!
- اسم من پویاست.
- منم مونا هستم.
- خوشبختم.
سرم رو تکون دادم و دوباره به مهمونها نگاه کردم که گفت:
- راستی تا یادم نرفته بقیه پولتونو بهتون پس بدم.
با تعجب برگشتم و نگاهش کردم. پسر خوش قیافه و خوش تیپی بود! آروم گفتم:
- بقیه پول؟
سرش را تکون داد و گفت: یه بلیت بیشتر نخریدم!
همینجوری نگاهش کردم که خندید و گفت:
یادتون نمی آد؟! امروز تو خیابون! بلیت اتوبوس! مسابقه! صد تومنی!
وای! وای! داشتم از خجالت آب می شدم! خدا لعنتت کنه ژیلا! پسره همون پسری بود که امروز ت خیابون سر به سرش گذاشتیم! نمی دونستم چی باید بهش بگم! شروع کردم به عذر خواهی!
- ببخشین! من واقعاً....! یعنی در واقع...!
- نه! نه! نه! نه! جایی برای عذر خواهی نیست! شوخی قشنگی بود! من اصلا ناراحت نشدم! فقط تعجب! اونم دو بار! امروز و الان!
- در هر صورت من معذرت می خوام! این دوستم خواست کمی شوخی کنه!
- برای من که عالی بود! باعث آشنایی ما شد! می دونین؟ آدم خیلی جاها با خیلی ادما آشنا می شه! یه آشنایی معمولی! اما کمتر اتفاق می افته که اینجور برخوردها پیش بیاد! من به سرنوشت اعتقاد دارم! برام یه همچین اتفاقی خیلی مهمه!
هنوز داشتم خجالت می کشیدم! آروم گفتم:
جدی ناراحت نشدین؟
چرا ناراحت بشم؟! تو یه روز معمولی، در یه جای معمولی، در حال انجام یه کار معمولی، یه اتفاق غیر معمولی! این خیلی جالبه!
نگاهش کردم. از من حدود ده سانتی متر قدش بلندتر بود. احتمالاً یک و هشتاد بود! بلند قد و چهارشونه! یه شلوار جین پوشیده بود با یه تی شرت. موهاش مشکی بود و لخت. برای همین مرتب و با یه حرکت می ریخت تو صورتش و اونم طبق عادت با دستش می دادشون عقب. چشماش حالت عجیبی داشت! یه حالت معصومانه و صادق! مژه های بلند و ته ریش! خیلی ساده اومده بود مهمونی! یعنی مثل بقیه نبود!
اومدم یه چیزی بگم که زیلا از بغلم اومد!
- سلام! سلام!
پویاجواب سلامش را داد. من همونجور که بهش چپ نگاه می کردم گفتم:
- ایشون پویا هستن!
ژیلا نگاهی به پویا کرد و گفت:
آفرین! آفرین! امیدوارم همیشه پویا باقی بمونن!
پویا خندید که من یه چشم غرع به ژیلا رفتم و گفتم:
ایشون همون کسی هستن که امروز صد تومن بهشون دادی بلیت اتوبوس بخرن.

AreZoO
9th December 2010, 01:10 PM
یه آن ژیلا جا خورد! یعنی واقعاً جا خورد اما بعدش بهش گفت:
بلیت خریدی؟
پویا با لبخند گفت:
یه دونه!
ژیلا با پررویی دستش را دراز کرد و گفت: پس بقیه پول رو بهم پس یده که دفعه دیگه هم بهت قرض بدم.
از این حرفش هم خنده ام گرفت و هم از خاضر جوابیش خوشم اومد اما بازم خجالت کشیدم و خواستم که به خاطر این شوخی از پویا عذر خواهی کنه که بلافاصله پویا در حال خنده گفت:
اگهاجازه بدین اون صد تومنی رو به عنوان یه یادبود نگه دارم.
دوباره ژیلا گفت:
باشه اما خرجش نکنی ها!
نه مطمئن باشید! احساس می کنم اون صد تومنی برام شانس میاره!
اینو گفت و برگشت به من نگاه کرد که بازم خجالت کشیدم و سرم رو برگردوندم طرف ژیلا که داشت می خندید. منم خندیدم که ژیلا گفت:
اگه می دونستم با یه جوون مودب و خوش تیپ مثل شما سر و کار دارم، حتما جای صد تومنی یه پونصد تومنی بهت می دادم!
پویا هم با لبخند سرش رو به حالت تعظیم جلو ژیلا خم کرد و ژیلا همونجور که داشت برمی گشت طرف دوستاش، یواش یه چشمک کوچولو به من زد و رفت. وقتی دوتایی تنها شدیم آروم گفتم:
- خیلی شوخ و با نمکه!
- و سرزنده
- آره. سرزنده و شاد.
- اما شما نه.
نگاهش کردم که گفت:
شاد نیستین. چرا؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:
چرا، هستم.
بهم یه لبخند زد که گفتم:
- خوب نه به شادی ژیلا!
- اسمشون ژیلاست؟
- آره. دوست دوران دانشگاهم.
- چه خوب! نذاشتین با وجود زندگی و گرفتاری هاش ارتباط تون قطع بشه!
یه لحظه مکث کردم و بعد با خنده گفتم:
قطع شده بود! چند سال! یه روزه که همدیگه رو دوباره پیدا کردیم!
- جدی؟!
- زندگی و گرفتاری هاش!
- بله، ازدواج و زندگی و خونه و بچه!
- من ازدواج نکردم!
با تعجب نگاهم کرد و فگت:
جدی؟ چرا؟
دوباره شونه هامو بالا انداختم که گفت:
خیلی دلم می خواد علت مجردی شما رو بدونم.
بعد انگاری متوجه شد که زیادی داره سوال می کنه و وارد زندگی خصوصی من می شه گفت:
معذرت می خوام! قصد فضولی نداشتم فقط ار زوی کنجکاوی!
نه، خواهش می کنم!
یه لحظه مکث کرد و بعد گفت:
اعتراف می کنم که برای ارضای حس کنجکاویم دارم از التهاب می میرم. خواهش می کنم اگه امکانش هست یه جواب کوچولو بهم بدین.
خندیدم و گفتم:
از مادر و بعدش پدر نگهداری می کردم!
با یه لحظه وقفه گفتم:
بیمار بودن. به ترتیب دقیقاً
هنوزم هستن؟
یه لبخند تلخ زدم. لبخند تاسف، شایدم لبخند عذاب وجدان به خاطر سپر بلا کردن پدر و مادرم! بعد گفتم:
- نه متاسفانه. هر دو فوت کردن.
- متاسفم. روح شون شاد.
- ممنونم.
- این مایه افتخاره و جای قدردانی داره! این روزا آدم کمتر به یه همچین مواردی برمی خوره که یه دتر خانم به خاطر نگهداری از پدر و مادرش از زندگی آینده اش چشم پوشی کنه!
دیگه نتونستم به دروغ گفتن ادامه بدم! نمی دونم چرا! یعنی نمی دونم چرا می خواستم با پویا صادق باشم برای همین گفتم:
شایدم این یه بهانه برام بود.
انگار یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شد.
حالا یا بهانه یا هر چیز دیگه! قدر مسلم اینه که شما از اونا نگهداری کردین. درسته؟
سر مو تکون دادم.
- خب این خیلی مهمه! مهم و با ارزش! آدم گاهی ته دلش برای انجام کاری دنبال بهانه می گرده! احتمالا شمام ته دلتون، اونجایی که خواسته های واقعی آدمها توشه، مایل بودیم که از پدر و مادرتون نگهداری کنین! شاید بقیه چیزها بهانه بوده!
نگاهش کردم، تا حالا اینجوری و از این زاویه به مساله نگاه نکرده بودم! نگاهم رو دوختم به گوشه سالن و زیر لب گفتم:
- همیشه از این مساله زجر می کشیدم! از اینکه پشت پدر و مادرم پنهان شدم و مجرد موندم رو به گردن اونا انداختم.
- مجرد موندن یه جرم نیست که انسان گناهش را گردن کسی بندازه؟1 چرا دنبال توجیه می گردین! شما برای مردم زندگی می کردید؟! این بده! ما بین مردم زندگی می کنیم نه برای مردم. ما با هم زندگی می کنیم ولی نه برای هم! احساس می کنم شما برای فرار از حرف مردم پشت پدر و مادرتو پنهان شدید!
دوباره نگاهش کردم و آروم گفتم:
شاید.
ببینین! من امشب نمی خواستم بیام اینجا اما فعلا اینجام! و همین مهمه! امشب و همین لحظه! حالا من چه فکری کردم که اومدم زیاداهمیت نداره! هر کسی برای هر کاری توجیهی داره! من به یه نفر کمک می کنم که مثلا برام دعا کنه! من به یه نفر کمک می کنم که بعدها اون به من کمک کنه! من به یه نفر کمک می کنم چون دوستش دارم و می خوام اونم دوستم داشته باشه و خیلی دلایل دیگه. اما بعدش معلوم نیست اون طرف برام دعا می کنه یا نه! دوستم خواهد داشت یا نه! مهم اینه که من کمکش کردم! و این کمک ثبت شده! برای من! و به نام من! و این حرکت من بوده!
شمام از پدر و مادرتون نگه داری کردین. همین مهمه!
داشتم به حرفاش فکر می کردم که گفت:

AreZoO
9th December 2010, 01:17 PM
فصل دوم (قسمت 3)



_انگار شروع شد!
_چی؟!
_شب شعر!
«تازه متوجه دور و ورم شدم .همه داشتن به یه طرف می رفتن که پویا گفت»
_اجازه می دین که کنارتون بشینم!
«از رفتارش خیلی خوشم اومده بود.رفتار و طرز فکرش!با سر بهش جواب مثبت دادم که دستش رو به عنوان رهنمایی حرکت داد و گفت»
_از این طرف لطفا!
«دوتایی وارد یه سالن دیگه م ردیف به ردیف صندلی توش چیده بودن شدیم و همون وسطا رو دو تا صندلی نشستیم که کمی بعد همه اومدن ،همون خانم صاحب خونه که خیلی م خوش لباس و شیک بود،رفت جلو و به همه خوش آمد گفت و اجازه خواست که شب شعر رو آغاز کنن.با یه شعر از یه خانم شاعر که با دست زدن و تشویق ،اومد جلو که براش یه چیزی مثل تریبون کوچولو با یه میز بلند آوردن و یه بطری آب و چند تا لیوان یه بار مصرف گذاشتن رو میز و اون خانم دفترش رو باز کرد و شروع کرد به شعر خوندن.
شعرش بد نبود .ساده و روون بود.هر بارم می خواست نفس تازه کنه،بقیه احسنت و به به بهش می گفتن.
بعد از اون یه خانم دیگه و بعدش یه آقا که از شعر این یکی نصفش رو نفهمیدم و بعد از اون یه آقای دیگه که اصلا شعرش رو نفهمیدم و بعدش یه استراحت کوچیک دادن و همه همونجا نشستن و چند نفر با نوشیدنی ازشون پذیرایی کردن و اونام بلند بلند در مورد اشعاری که شنیده بودن با هم حرف می زدن.
من و پویام تا همون موقع ساکت بودیم و من داشتم دنبال ژیلا می گشتم که پیداش نبود و کمی بعد اومد و داشت دنبال یه جا برای نشستن می گشت .بهش اشاره کردم که بیاد کنار من بشینه اما از همون دور یه لبخند معنی دار تحویلم داد و رفت یه جای دیگه پیش دوستاش نشست. پویا متوجه ی من بود و شایدم برای اینکه بهانه ی ژیلا رو نگیرم گفت»
_از اشعارشون خوشتون اومد؟
_نمی دونم! بعضیاش خوب بودن بعضی هاشو نفهمیدم!
«بعد خندیدم و گفتم»
_یعنی اونا حتما خوب بودن،من زیاد از شعر سر در نمی آرم!
_نه،شما درست می گین! بعضیاشو منم نفهمیدم! مطمئنم که خودم شاعرم نفهمیده!
_چطوریه همچین چیزی می شه؟!مگه می شه آدم چیزی رو که خودش گفته نفهمه؟!
«خندید و گفت»
_ما آدما اکثرا چیزایی می گیم که خودمون نمی فهمیم و بهش اعتقادی نداریم! اینم یکی از اون چیزاس ! ولی یکی دو نفر اینجا هستن که اشعارشون خیلی عالی و خوبه! یکی شون همون خانمی یه که اون گوشه نشسته.
حتما می شناسیش! خیلی خیلی معروفه! خوب و عالی و شجاع! فکر کنم یه شعری برامون داشته باشه امشب.
«بعد آرو اسمش رو بهم گفت.شناختمش و باعث افتخار بود که در اون لحظه اونجا هستم و ایشون رو می بینم.
تو همین موقع دوباره خانم میزبان پشت تریبون رفت و همه رو به سکوت دعوت کرد و بعدش از همون خانم شاعر که انگار امشب تصمیم نداشت شعری بخونه ،خواهش کرد که بیاد و اگر شده حتی چند بیت از اشعارش رو بخونه که اونم بعد از کف زدن زیاد ما،قبول کرد و رفت پشت تریبون و یه شعر کوتاه و خیلی قشنگ و پرمعنی برامون خوند و بعد از تشویق زیاد رفت سرجاش نشست.بعدش دو سه نفر دیگه شعرشون رو خوندن که همون خانم میزبان رفت جلو و بعد از چند جمله اسم پویا رو صدا کرد! با تعجب برگشتم و به پویا نگاه کردم و آروم بهش گفتم»
_شمام شاعرین؟!
«همونجور که با لبخند از جاش بلند می شد که بره پشت تریبون ،آروم بهم گفت»
_نه! و جدی نه!
«بعد رفت و جلو همه یه تعظیم کوچولو کرد و از همون دور یه نگاه به من کرد و گفت»
_راستش امشب شب عجیبیه!یعنی برای من.یه بازی دیگه از سرنوشت! از سرنوشتی که اسیرشیم و نمی دونیم چرا! امشب می خوام براتون از تاریخ بگم ! از افسانه ها! یا افسانه ی تاریخ!

«بعد دوباره به من نگاه کرد و یه لبخند زد که تو همین موقع م ژیلا یواش برگشت و یه نگاه معنی دار به من کرد.یه لحظه بعد پویا شروع کرد»

AreZoO
9th December 2010, 01:18 PM
زمین سرد است و ساکت
آسمان خاموش
نه بادی می وزد اینجا
نه بارانی
درختان،سبز در دانه نهان گشتند
نه رودی
کوه،نه
ابری
نه دریایی!
زمینی پست و خشک
خالی ز هر جنبنده ای
تنها و بی کس
بی پرنده
بی نسیم
بی آب
بی دانه
فتاده گوشه ای از کهکشان
در انتظاری دور
می چرخد!
سوال این است
که آدم هیچ پیدا نیست!
و آدم نیست
الا در بهشتی سبز و خوش
شاداب و سرزنده
پر از نعمت ،عدالت
شادی و امید و تقوا
زیستگاه آدمی تنها!

**

به هر سو می رود
اینجا
و آنجا
این مکان
و آن مکان
هر میوه ای رنگی
گلی با بوی خوش
زیبا
ز هر نوعی
ز هر جایی
روان است
آب در بستر
صدای چهچه مرغان
نوای پیچش باد و نسیم
در برگ آن طوبی
که جان را می نوازد
نغمه ی زیبا و پرمهرش
طعامی خوش
شرابی چون عسل
در نهارها جاریست
همه زیبایی و لطف و طراوت
جایگاهی امن
ولی آدم پریشان است
ز اندوه و غمی پنهان
روانش سخت بیمار است

**

بزرگ دادار یکتا
بنگرد او را
که تنها
در خود و خویش است
و اکنون
گاه لطف و مهربانی
بخشش و جود است
به قدرت آفریند نیمه ی او را!


**


و اینک
آدم و حوا
دو جسم و یک روان
شاد و بسی خوشدل
به هر سو می روند
سرمست از لطف خداوندی
که تنهایی فقط
ذات خداوند است
پس چه شد؟!
ابلیس چون آمد؟
چه افسونی
چه فکری
حیله ای افکند
تا حوا به دام افتاد؟!
چرا حوا؟!
و نه آدم!
پس چرا اینگونه شد؟!
گندم کجا بود؟
از کجا آمد؟!
و شاید سیب بود
از سرخی و خون و لجاجت!
منعِ خوردن
حد و مرز
آزادی نسبی!
یا اطاعت ،پیروی
گردن نهادن بر کلام و نهی او
یا
آزمونی سست و ساده؟!


**


هر چه بود
اینک زمان قهر و تنبیه و مجازات است
قهر و تنبیه و مجازات
نیمه ای آن سوی لطف و مهربانی
بخشش و رحم است
وقت راندن
طرد گشتن
از بهشت پر ز نعمت
راحتی ،آسودگی
خوبی،صفا
کوتاه مدت
از برای آدم و حوا
و پرسش
همچنان در جای خود باقی ست
چرا حوا؟
چرا گندم
چرا سیب و چرا ابلیس؟!
چرا بی اِذن وارد شد
درون آن حریم پاک
چرا حوا به دام افتاد؟
چرا آدم موافق بود؟
و اکنون من کجایم؟
ما کجاییم؟
این همه بیداد و ظلم از چیست؟
این گناه مادر من بود
یا پدر
این گونه بی باک از جسارت
از عقوبت
چشم بر بست و بسی
غافل ز تلبیس و ریا
بار سفر را بست
و پرسش
همچنان باقی ست
چرا حوا؟
و نه آدم!
و شاید آدم و حوا
و نه گندم نه سیب
تنها خطایی،اشتباهی !
کنجکاوی
ذات انسان است!
و من در این معما
خسته از تبعید
دنبال جوابی ساده می گردم.
گناهم چیست؟!

AreZoO
9th December 2010, 01:18 PM
«شعرش که تموم شد همه براش کف زدن که اونم یه تعظیم کرد و اومد نشست و با لبخند پرسید»
_چیزی ازش فهمیدین؟
_آره،خیلی قشنگ بود!
_جدی می گین یا دارین دلم رو خوش می کنین؟
_نه،جدی می گم! خیلی قشنگ بود!
«اینو که گفتم ازتو جیبش یه کاغذ تا شده در آورد و داد به من و گفت»
_اگه می خواین یادگاری نگهش دارین!
«ازش تشکر کردم و کاغذ رو گرفتم و گفتم»
_نمی خواین اول تو دفترتون بنویسینش؟
_نه،من شعرامو نگه نمی دارم.
_چرا؟!
_نمی دونم ولی نگه نمی دارم.
_اینکه درست نیست ! یعنی هیچکدوم از شعراتون رو ندارین؟!
_چرا اما به همین صورت.تو یه ورق کاغذ!
_ولی بهتره اونا رو تو یه دفتر بنویسین ! شعرتون خیلی قشنگ بود!
_ممنون ولی من خودمو شاعر نمی دونم.
_پس چرا می آیین اینجا؟
_چون شعر رو دوست دارم.یا شایدم می خوام ادای آدمای روشنفکر رو در بیارم یا شایدم چون اینجا منزل خاله م هستش می آم.البته گاهی.
_جدی می گین؟!یعنی اون خانم که میزبان هستن خاله ی شمان؟!
_آره،خیلی م دوست داره که من تو این جور مهمونی هاش شرکت کنم.یعنی کلا خیلی دلش می خواد من بیام اینجا! خیلی تنهاس.
_یعنی چی؟! متوجه نمی شم!
_ایشونم ازدواج نکردن .مثل شما البته با تفاوت سنی زیاد!
«بعد یه لبخند زد و گفت»
_و هیچ دنبال توجیه مجرد موندنش نیست!

AreZoO
9th December 2010, 01:19 PM
خیلی جالبه! اما با این همه درست به نظر نمی آد که تنها باشن!
- خب شاید تنهایی رو پشت سنگر دوستان پنهان می کنه.
- پس یه نقطه مشترک پیدا کردیم.
خندید و هیچی نگفت. تو همون موقع یه خانم شاعر شروع کرد به شعر خوندن و بعدش یکی دو نفر دیگه و بعدش شب شعر تموم شد و همه برگشتیم به سالن اولی که پویا رفت و دو تا نوشیدنی آورد و یکی ش رو به داد به من و گفت:
- شما شاغل هستین؟
- فعلا نه! یعنی چند ماهی بیشتر نیست که پدرم فوت کردن، دنبال کارای انحصار وراثت و این چیزا هستم.
- حوصله تون سر نمی ره؟
- چرا، شاید ازچند وقت دیگه برم سر یه کاری. شاید شرکت پدر دوستم.
تو همین موقع ژیلا اومد پیش مون با خنده گفت:
- امروز اگهمی دونستم شاعر هستین، هزار تومن کمتر بهتون نمی دادم پویا خان! در ضمن نمی دونستم خانم صدر خاله تون هستن.
پویا با لبخند گفت:
- یه کلید ظاهراً قیمتی نداره اما ارزش واقعی ش به اونه که کدوم در رو باز کنه! اون صد تومنی شمام همینهمین حکم رو برای من داره!
ژیلا همونجور که می رفت برای خودش نوشیدنی برداره گفت:
- اووم! چه جواب فیلسوفانه ای!
راست می گفت. جواب قشنگ و پر از معنی بود.
آروم ازش پرسیدم:
شما چی کار می کنین؟
بعد فکری کرد و گفت:
- دنبال خودم می گردم!
- قرار نشد که با رمز جواب بدین!
- جدی گفتم! دارم دنبال خودم می گردم! دنبال خودم یا دنبال خواسته هام! ولی برای اینکه جواب شما رو بدم باید بگم در حال حاضر تو یه مدرسه کار می کنم! به یه صورتی معلم هستم.
- چه عالی! چه کلاسی رو درس می دین؟
- معلم ناشنوایان هستم! البته نه صورت کامل! چون خودم هنوز درست و کامل علائم و حرکات رو که کلام رو شکل می ده بلد نیستم. در واقع اونجا کمک می کنم.
نگاهش کردم برام خیلی عجیب بود!
- یعنی اینکه کار ثابت تون نیست؟
- نه. حقوقم نمی گیرم.
- پسزندگی چی؟ یعنی چه جوری زندگی رو می گذرونین؟
بعد خودم متوجه شدم که این دفعه من دارم زیاد کنجکاوی می کنم که گفتم:
- معذرت می خوام! فقط همون کنجکاویه!
اومد جواب بده که یکی از آقایون شاعر اومد جلو و سلام کرد. پ.یا بهم معرفیش کرد که گفت:
عالی بود پویا جان! مثل شعرهای دیگه ات! پر از احساس! پر از راز! سنگین ! معترض! عاصی! پر مغز!
پویا همونجور که می خندید گفت:
- ممنون استاد اما شما اغراق می فرمایید! این فقط چند تا جمله بود که پیش هم گذاشته بودم! همین!
- نه! نه! شکسته نفسی نکن! خیلی خیلی قشنگ ب.ئ!
بعد روش رو کرد طرف من و گفت:
- اینطور نیست؟!
- چرا خیلی قشنگ بود.
- شعر منو گوش دادین؟
اصلا یادم نبود که شعر خونده! بلافاصله در حالی که یه خورده هول شده بودم گفتم:
- بله! بله! خیلی قشنگ و پر معنی بود.
- چون داس بر ساقه ی گندم هراسم نیست
و اینگونه جنایت
بی مکافات
قاتلم، عصیانگرم،
شرم از وجودم رخخت بر بسته است!
بعد سری تکان داد و گفت:
دقت فرمودین؟! این یه اعترافه! رک و صادقانه! بی پروا! و جسورانه! تند و خشن! باید اینگونه بود! باید با شلاق و تازیانه به وجدان حمله کرد! باید تنبیه اش کرد تا بخودش بیاید! باید شناخت! باید...!
ببخشین نوشیدنی میل دارین؟! خیلی دلم می خواست یکی دیگه از شعرام را براتون بخونم! دلم می خواد نظرتون رو بدونم! شعر یا شاعر! کلام یا آهنگ! قافیه یا معنی! شما شعر نمی گین؟!
اصلا اجازه جواب دادن به کسی رو نمی داد! به زور فقط تونستم بگم:
- نخیر.
- خسته می شین! بریم یه جا بنشینیم تا بهتر بتونیم صحبت کنیم!
پا توانی کو که برخیزیم
قلندروار
چرخی و سماعی
یعنی به پاهام باید گاهی مرخصی داد! تشریف می آرین؟!
پویا را نگاه کردم. فقط نگام می کرد! برگشتم و گفتم:
اگه اجازه بدین باشه برای یه فرصت دیگه.
متوجه شد و اونم یه نگاهی به پویا کرد و گفت:
حتما! حتما! پس تا فرصت دیگه!
یه لبخند زورکی زد و رفت. وقتی ازمون دور شد برگشتم طرف پویا و گفتم:
جواب ندادین هنوز حس کنجکاوی ام ارضا نشده.
خندید و گفت:
- آدم عجیبی بود. از اونا که علاوه بر حق خودشون، به زور و با داس و تبر و تبرزین یه خرده ام از حق و حقوق دیگران رو به نفع خودشو ضبط و مصادره می کنن!
- راستش من اصلا شعرش یادم نبود! یعنی اصلا یادم نبود کی رفته و شعرش رو خونده!
- مگه اشعار دیگه یادتون مونده؟
- چرا حوا؟ چرا گندم؟ چرا سیب و چرا ابلیس؟
خندید و گفت:
- واقعا یه نوشیدنی دیگه نمی خواین؟
- چرا! اتفاقا خیلی تشنه ام!
لیوانم را از دستم گرفت و برد. یه آن به خودم اومدم! داشتم چیکار می کردم؟! داشت چه چیزی شروع می شد؟! اون حدااقل پنج سال از من کوچیکتر بود! نباید جلوتر می رفتم! نباید بذارم چیزی شروع بشه! شاید من بلد نیستم چیکار کنم! اصلا چه چیزی داره شروع می شه؟! هیچی! یه شب شعر و مهمونیه! بعدشم همه چی تموم می شه و می ره پی کارش! چرا فکر می کنم داره اتفاقی می افته؟! حالا گیرم اتفاقی بیافته، مگه چی می شه؟!
این افکار تو ذهن ام بود و ناخودآگاه به دنبال ژیلا می گشتم که پیداش کردم و رفتم طرفش. داشت با یکی از دوستانش حرف می زد و می خندید که تا منو دید ازش عذرخواهی کرد و اومد جلوی من و گفت:
- چی شده؟
- هیچی!
- راست بگو!
- هیچی به جون تو!
- پس چرا ناراحتی؟
- می خوام برم خونه! بریم ژیلا؟
- چرا؟!! طوری شده؟
- نه به خدا.
- پویا ناراحتت کرده؟! برم پدرشو دربیارم؟!
- نه!نه! اصلا!
- پس چی؟!
- فقط می خوام برم خونه!
- تا نگی چرا، امکان نداره!
- راستش ترسیدم!
- از چی؟!
- می ترسم دیگه!
- آخه از چی؟!
- نمی دونم! خودمم نمی دونم!
خندید و گفت:
- آدم وقتی بعد از چند سال از اجتماع دور بودن، واردش می شه این احساس رو پیدا می کنه! نگران نباش! عادت می کنی!
- دیروقته آخه!
- مگهتو خونه کاری داری؟!
- خب نه اما!

AreZoO
9th December 2010, 01:19 PM
- اما بی اما! در ضمن بگی نگی مهمونی تا نیم ساعت یه ساعت دیگه تموم می شه!
- ژیلاً
- هان؟! بگو! هر چی تو دلت هست بگو!
- راستش خجالت می کشم بگم.
- خجالت برای چی؟ بگو!
- فکر می کنم، یعنی شاید! اصلا ولش کن!
- باز لوس شدی؟!
- آخه خودمم نمی دونم!
- شاید چی؟ بگو خفه ام کردی!
یه لحظه مکث کردم و بعد گفتم:
- از پویا خوشم اومده.
- همین؟!
- خب شاید اونم از من خوشش اومده باشه!
- خب چه بهتر!
- از همین می ترسم!
- اینم ترس داره؟! ترس اون موقعی داره که تو از اون خوشت اومده باشه و اون از تو خوشش نیومده باشه!
- آخه اون حدااقل چهار، پنج سال از من کوچیکتره!
- مگه شناسنامه ش رو بهت نشون داد!
- نه دیوونه! همینجوری معلومه!
یه فکر کرد و گفت:
- اصلا نگران نباش! یه فکر خوبی دارم!
تند گفتم:
- چه فکری؟
- بذار اول مطمئن شی که اونم از تو خوشش اومده! وقتی کاملا مطمئن شدی، با هم می بریمش ثبت و احوال و می دیم یا شناسنامه ی اونو چند سال بزرگتر کنن و یا شناسنامه تو رو چند سال کوچیکتر!
اینو گفت و با صدای بلند خندید و رفت طرف دوستش که تا اومدم پیداش کنم، پویا از پشت سرم گفت:
دنبالتون می گشتم.
سریع برگشتم طرفش و همونجور که هول شده بودم، تند گفتم:
- ژیلا صدام کرد. یعنی من کارش داشتم.
- بفرمایید! یه نوشیدنی خنک!
لیوان رو ازش گرفتم و تشکر کردم که گفت:
- احساس می کنم کمی اضطراب دارین.
- من؟! نه! نه! اصلا!
- یادمه یه دوستی بهم می گفت وقتی یه خانم در مورد چیزی می گه نه! نه! اصلا، حتما بدون که یه مساله ای در میون هست!
یه لبخند سرد زدم و گفتم:
- راستش می خواستم برگردم خونه. به ژیلا گفتم که گفت یه خرده دیگه مهمونی تموم می شه و بعد با هم می ریم.!
- اگه اینجا ناراحتین من می رسونمتون خونه!
وای! داشت بدتر می شد! برای همین زود گفتم:
نه! نه! اصلا!
پویا لبخند زد که خودم متوجه شدم و خندیدم و گفتم:
این دفعه دیگه باور کنین که این نه! نه! اصلا! واقعا به همون معنای خودشه!
- قبول کردم.
بعد این طرف و اون طرف رو نگاه کرد و گفت:
دل تون می خواد بریم اونجا بنشینیم؟!
احساس کردم که فکر خوبیه! حرکت کردم طرف گوشه ی سالن که چندتا مبل کنار هم چیده شده بود و پویام دنبالم اومد و دوتایی نشستیم که گفت:
از خودتون بگید!
هیچی نگفتم که گفت:
- حوصله تون سر رفته؟
- نه!
- می خواین من برم؟
نگاهش کردم! نمی دونم دلم می خواست بره یا بمونه! وقتی دید جواب ندادم گفت:
احساس می کنم از بودن من ناراحتین!
به مهمونا نگاه کردم و آروم گفتم:
چرا این فکر رو می کنین؟
نمی دونم! یه احساسه! حالا برم یا بمونم؟
بمونین!
خودمم نفهمیدم چرا اینو گفتم! دلم می خواست بهش بگم برو! یعنی عقلم بهم اینو می گفت اما انگار دلم زودتر حرف زد!
- سوال تون رو جواب بدم؟
- بله؟!
- ازم پرسیدن پس زندگی چی؟!
- آهان!
- دیگه کنجکاو نیستین؟
- چرا! چرا!
- زندگی یعنی همین لحظه! اگه از دست بدینش تمومه.
- من منظورم این نبود! در واقع می خواستم بگم وقتی بدون حقوق کار می کنید پس زندگی تون رو چطوری می گذرونین!
- از نظر مالی مشکلی ندارم.
نگاهش کردم که گفت:
- پدرم ثروتمنده! خاله امم همینطور! تنها وارثش منم و خواهرم! یعنی مادرمه که می شه من و خواهرم/
- از شما تعجب می کنم! بهتون نمی آد که همینجوری منتظر بشینین تا مثلا خدایی نکرده اتفاقی برای پدر و مادرتون یا خاله تون بیفته و شما....
نذاشت بقیه ی جمله رو بگم و گفت:
- شما اشتباه متوجه شدین! یعنی هم وضع زندگی منو نمی دونین و هم من درست توضیح ندادم. ولی برای اینکه بهتر متوجه بشین باید بگم کهمن کار می کنم اما بدون حقوق. یعنی اینطور نیست که منتظر نشسته باشم تا اتفاق بیافته و من به پول برسم.
- آخه این یه جوریه! یعنی فکر نکنم درست باشه!
- شاید!
- نظر خانواده تون چیه؟
- همین!
- یعنی خانواده بهتون گفتن که بنشینین و منتظر باشین!
- من منتظر پول نیستم!
- اصلا سر در نمی آرم!
- به خاطر اینه که خانواده منو نمی شناسین! پدرم معتقده که باید تجربه به کمکم بیاد. یعنی بعد از اینکه دانشگاهم رو تموم کردم، اجازه نداد به قول خودش راکد باشم! مثل بقیه برم سر یه کار فقط برای امرار معاش!
نگاهش کردم! با تعجب!
- انگار باید بیشتر توضیح بدم! ببینین! پدرم خیلی اهل دله! مثلا وقتی کوچیک بودم یه قناری خیلی گرون خرید! برای من! چون از خوندن قناری خیلی خوشم می اومد. وقتی آوردش خونه، یعنی چند روز بعد تو عالم بچگی ازش پرسیدم پدر ما این قناری رو زندونی کردیم؟
گفت نه پسرم، ما داریم ازش نگهداری می کنیم. اگه آزادش کنیم گربه می خوردش. گفتم گربه مگه پرواز می کنه که بخوردش. یه خورده صبر کرد و بعد گفت: نه! گفتم پس چرا این همه گنجشک آزادن و طوری نمی شن؟ دیگهچیزی نگفت و نیم ساعت بعد منو صدا کرد و قفس قناری رو که خیلی ام گرون بود با هم بردیم حیاط و به من گفت درش رو باز کنم. منم باز کردم و اونم پرواز کرد و رفت. بعدش پدرم یه نفس عمیق کشید و گفت حالا دیگه تو این خونه زندان نداریم.
یه خرده به من نگاه کرد و بعد یه لبخند زد و گفت:
- حالا کمی پدرم رو شناختین؟
- جالبه!
- مادرمم تقریبا یه همچین خصوصیات اخلاقی داره! برای همین ام من فعلا کار مشخصی ندارم.
- یعنی در واقع هنوز خودتون رو پیدا نکردین!
دقیقا! من یه مدت تو شرکت پدر کار کردم. بعد چند سفر خارج از کشور داشتم. بعد یه مددکار اجتماعی شدم. حالام که برای ناشنوایان کار می کنم!
- ولی هنوز به اندازه کافی تجربه کسب نکردین!

AreZoO
9th December 2010, 01:20 PM
اجازه نداد به قول خودش راکد باشم!یعنی مثل بقیه برم سر یه کار فقط برای امرار معاش!
"نگاش کردم!با تعجب"
-انگار باید بیشار توضیح بدم!ببینین!پدرم خیلی اهل دله!مثلا وقتی کوچیک بودم یه قناری خیلی گرون قیمتی خرید!برای من!چون از خوندن قناری خیلی خوشم می اومد.وقتی اوردنش خونه یعنی چند روز بعد تو عالم بچگی ازش پرسیدم پدر ما این فناری رو زندانی کردیم؟!
گفت نه پسرم ما داریم ازش نگه داری می کنیم.اگه ازادش کنیم گربه می خوردش!گفتم گربه مگه می تونه پرواز کنه که بخوردش!یه خرده صبر کرد و بعد گفت نه!گفتم پس چرا این همه گنجشک ازادن و طوری نمی شن ؟!دیگه چیزی نگفت و نیم ساعت بعد منو صدا کرد و قفس قناری رو که خیلی م گرون بود با هم بردیم تو حیاط و به من گفت که درش رو باز کنم.منم باز کردم و اونم پرواز کرد و رفت.بعدش پدرم یه نفس عمیق کشید و گفت حالا دیگه تو این خونه زندان نداریم!
"یه خرده به من نگاه کرد و بعد یه لبخند زد و گفت"
-حالا کمی پدرم رو شناختین!
-جالبه!
-مادرمم تقریبا هچین خصوصیات اخلاقی داره!برای همینم من فعلا کار مشخصی ندارم.
-یعنی در واقع هنوز خودتون رو پیدا نکردین!
-دقیقا!من یه مدت تو شرکت پدرم کار کردم.بعد چند سفر به خارج از کشور رفتم.بعد یه مدت مددکار اجتماعی شدم.حالام که برای ناشنوایان کار می کنم!
-ولی هنوز به اندازه ی کافی تجربه کسب نکردین!
0به اندازه کافی نه!
-اون ته ته دلتون چی می خواد؟
-ارامش ازاذی کمک به مردم.شاید یه خرده رویایی باشه اما من واقعا اینو می خوام.
-چند سالتونه!
-31سال.
-ودر این مدت ارامش نداشتین؟
-چرا همیشه!من با مهر و محبت بزرگ شدم.خانواده ی خوب زندگی خوب!
-خواهرتون چی؟
-ازدواج کرده.
-خوشبخته.
-فکر می کنم.یعنی خودش که اینطوری میگه.ازدواج اونم جالب بود!
"بعد خندید که گفتم"
-چه جوری بود مگه؟!
-خواهرم پزشک عمومیه.وقتی تحصیلاتش تموم شد یعنی پزشک عمومی شد.نخواست ادامه بده و تخصص بگیره.بلند شد رفت تو یه ده که به مردم کمک کنه .یه جوون روستایی عاشقش شد و با هم ازدواج کردن.
-به همین سادگی؟!یعنی فکر نمی کنین زیاد درست نبوده؟!
"دوباره خندید و گفت"
-اون جوون روستایی روستایی که نبود !تحصیلات داشت.یعنی دانشگاه رو تموم کرده بود و برخلاف بقیه برگشته بود تو ده خودش که به مردم کمک کنه.وقتی خواهرم اونجا بود طوری زندگی می کرد که همه فکر می کردن فقیره!یعنی انقدر ساده زندگی می کرده.خلاصه هر جا می رفته حامد دنبالش بود.اسمش حامده.خواهرم چند بار باهاش صحبت می کنه که از این کارش دست برداره اما گوش نمی ده!یعنی اصلا جواب نمی داده!فقط سرش رو می نداخته پایین و صورتش سرخ می شده!همین!حتی یه کلمه م در مورد عشقش حرف نمی زده!یه بارم خواهرم واقعا ازش شکایت می کنه که گویا دو روزی م زندانیش می کنن اما تا می اد بیرون و بازم بدون حرف می ره سراغ خواهرم!
-مزاحمش می شده؟!
-نه فقط از دور مواظبش بوده!
-چه جالب!
-حالا بقیه ش رو گوش کنین.یه روز خواهرم که دیگه به تعقیب های بی ازار حامد عدت کرده بوده داشته از تویه مزرعه رد می شده که یه مرتبه خشکش می زنه.قدرت هیچ کاری نداشته!حامد انگار متوجه میشه و می دوئه جلو و ا مار رو که اماده ی حمله و نیش زدن خواهرم بوده می بینه و می پره رو ماره که به خواهرم اسیبی نرسه!مار رو می گیره اما ماره دستش رو نیش می زنه و اونم کله ی مار رو می کنه و خودشم از حال می ره و خواهرم هر جوری بوده کمکش می کنه و می رسوندش شهر وبعد از چند وقت خلاصه حالش خوب میشه!جالب اینکه بازم به عشقش اعتراف نمی کنه و فقط سوالات خواهرم رو با خجالت و چند جمله ی کوتاه جواب می ده و تا از بیمارستان مرخص می شه و دوباره تعقیب و مواظبت از خواهرم شروع میشه!خواهرمم میره خواستگاریش!
-جدی؟!
-اره دیگه!یعنی مگه از یه مرد دیگه چه چیزی باید خواست!وقتی جونش رو به خاطر خواهرم به خطر می ندازه میشه یه عشق کامل دیگه!
-خیلی عجیب و جالبه!الان چیکار می کنن؟!
-تو هموم ده هستن.خواهرم مریضا رو معالجه می کنه و حامدم کشاورزی می کنه.مهندس کشاورزیه.
-چند ساله ازدواج کردن؟!
-چند سالی ههست.یه دختر کوچولوی خیلی خوشگلم دارن و یه زندگی ساده اما شاد.یعنی هر وقت من با پدرومادرم می ریم اونجا با یه دنیا انرژی بر می گردیم .یه خونه ی قشنگ و یه دنیا عشق و محبت.
-پس چرا شما نرفتین ده؟
-رفتم مدتی م تو ده کار می کردم.
-جدی؟
-اوهوم.
-مدرک تحصیلی شما چیه؟
-عمران.
"در همین موقع ژیلا اومد پیشمون و گفت"
-ببخشین اما من دارم میرم.
"از جام بلند شدم که گفت"
-ولی خونه نمی رم.اول با یکی دوتا از بچه ها می ریم که به یکی دیگه از دوستان که مریضه سر بزنیم و بعد می ریم خونه.حالا اگه حوصله ش رو داری بیا.
"تا اومدم یه چیزی بگم که زود پویا گفت"
-اگه اجازه بدین من می رسونمتون خوه!
"ژیلام تند گفت"
-عالیه پس فعلا خداحافظ!
"اصلا نذاشت من حرف بزنم و زود با یه لبخند به من رفت!منم دیگه چاره نداشتم.دوتایی رفتیم از میزبان خداحافظی و تشکر کردیم و از خونه اومدیم بیرون که پویا گفت:
-از این طرف تشریف بیارین.
"دوتایی تو پیاده رو حرکت کردیم که گفت"
-شما چی؟گفتین دانشگاه رفتین.
-حسابداری.
-خیلی خوبه .
-ولی ازش استفاده نکردم.یعنی تا حالا.
-گفتین که ممکنه مشغول کار شین.
-ممکنه.ههنوز قطعی نشده.
-هیچ تضمینی برای اینده ندارین؟
-راستش فعلا نه.
-"تو تاریکی خیابون نگاهم کرد.چشماش برق می زد!یه برق قشنگ!"
-من اگه اجازه بدین می تونم از پدرم بخوام که براتن یه کار مناسب و خوب پیدا کنه.
-نه!نه!ممنونم.
-شرکت پدرم یه شرکت خوب و معتبره.
-نه مرسی.خیلی مونده برسیم.
-به خونه ی شما؟!
-نه به ماشینتون!
"یه نگاهی به من کرد و بعد بایه لبخند گفت"
-من ماشین ندارم.
"یه ان سر جام خشکم زد!بعد با خنده گفتم"
-پس کجا داریم میریم؟!
-سر خیابون که تاکسی سوار شیم.
"دوباره خندیدم . گفتم"
-شوخی می کنین!
"خیلی معصومانه گفت"
-نه بخدا!
"راستش یه کم عصبانی شدم!یعنی خیلی عصبانی شدم و گفتم"
-اخه شما گفتین که منو می رسونین!
"بازم خیلی معصومانه و جدی گفت"
-می رسونم!
-با تاکسی؟!

AreZoO
9th December 2010, 01:20 PM
-خب اره!
-خب اره!
-با این لباس و ...
"یه نگاهی به من کرد و گفت"
-نگه لباستون چه مشکلی داره؟خیلی قنگه که!
"نمی دونم از طرز صحبتش بود یا از طنین صداش یا از صداقتش که یه مرتبه اون حالت عصبانیت از درونم محو شد و جاش رو خند گرفت!باخنده گفتم"
-قشنگیش رو نگفتم!این لباس شبه!
-خب الانم شب دیگه!
"بازم خندیدم و گفتم"-یعنی مهمونی شب!نمی شه که باهاش تو خیابون راه رفت!
"یه خرده فکر کرد و بعد با خجالت گفت"
-معذرت می خوام!اصلا متوجه نبودم!ولی نگران نباشین!تا ده دقیقه ی دیگه ماشین اینجاست!
-می خواین چیکار کنین؟!
-تماس می گیرم برام یه ماشین بفرستن.
-نه×نه!بریم شاید یه تاکسی گیرمون بیاد!
-شما همین جا بمونین.اینجا خلوته و تاریک.چهار راهم همین جاست.من می رم یه تاکسی می گیرم و بر می گردم!از همونجام چشمم به شماست که کسی مزاحمتون نشه!خوبه!
:خندیدم و گفتم"
-مه.منم باهاتون می ام.
-اخه لباستون...!
-مهم نیست.بریم!
"دوتایی راه افتادیم و کمی بعد رسیدیم سر خیابون و دو سه دقیقه بعد یه ماشین اومد و سوارش شذیم و من ادرسم رو به راننده دادم و نیم ساعت بعد جلوی خونه پیاده شدیم و پویا پول ماشین رو داد و با هم اومدیم جلوی خونه که گفتم"
-کاشکی با همین ماشین می رفتین!
-مهم نیست.تاکسی و ماشین شخصی زیاده!
-شب خوبی بود.به خاطر همه چی ممنون!
-خواهش می کنم!کاری نکردم.
-خب پس خداحافظ.
"اروم گفت"
-خداحافظ.
-باز ممنون.
-منم ممنون.
"خندیدم و در ساختمون رو باز کردم و براش دست تکون دادم و رفتم تو خونه و رفتم بالا.هنوزم خنده م تموم نشده بود!از سادگی و معصومیتش!رفتم تو اپارتمان ساعت 11شب بود.لباسام رو در اوردم و یه دوش گرفتم و اومدم نشستم و دور و ورم رو نگاه کردم .اپارتمان و تمام وسایل همونی بود که چند روز پیش بود اما همش برام تازگی داشت!دیگه تو خونه غم و غضه و یکنواختی و سردرگمی نبود!همه چی برام حال و هوای خوبی داشت.
حوصله ی خوابیدن نداشتم.دلم می خواست به امشب فکر کنم!یعنی در واقع به امشب و چیزی که درامشب بود!
-رفتم تو اشپزخو.نه و کتری رو گذاشتم و کتری رو گذاشتم رو گاز.هوس خوردن نسکافه کرده بودم.چند دقیقه بعد اب جوش اومد و یه لیوان نسکافه درست کردم و رفتم تو سالن و و نشستم.نساله مهمی که فکرم رو به خودش مشغول کرده بود حرفای پویا بود!خیلی برام عجیب بود!چطور می شد که یه پسری با وضع مالی اونا ماشین نداشته باشه!نکنه دروغ می گفت!
اصلا به من چه مربوطه؟!راست یا دروغ!این فقط یه شب بود و یه اشنایی!همین!چرا ماها تا با یه نفر اشنا می شیم.شروع می کنیم به خیالپردازی؟!
ساعت رو نگاه کردم دوازده و ده دقیقه بود.هنوز خوابم نمی اومد و مخصوصا با نسکافه ای که خورده بودم.یه شیشه اب از تو یخچال برداشتم با یه لیوان برگشتم تو سالن.دست خودم نبود باید فکر می کردم!
دوباره نشستم رو مبل و وارد دنیای خیال شدم!ورودش راحت بود اما انتخاب راهش سخت!می تونستم راهی رو که به عشق و ازدواج ختم می شه انتخاب کنم . ببافم و ببافم و برم جلو یا راهی رو که مثلا هفته ای یکی دو شب به اینجور مهمونی ها برم و چیزایی که برام پیش می اد رو دنبال کنم!یا مثلا برگردم به گذشته و راهی که نرفته بودم برم و برای خودم صحنه هارو بسازم!اون طوری که دلم می خواست!یا هر راه دیگه!اما ناخوداگاه همون راهی رو رفتم که ذهن ناخوداگاهم می خواست!
امشب!امشب و شعر!شعر و پویا!پویا و من!
یعنی چی داشت می شد؟!اصلا داشت چیزی می شد؟!اصلا پویا کی بود؟!یه جوون که دلش رو به شعر گفتم خوش کرده بود؟!یه جوون ساده لوح؟!یه جوون خیلی خیلی زرنگ؟!
از کجا معلوم که اصلا میزبان خاله ش بوده باشه؟!شاید بهم دروغ گفته!اما نه!خب من خیلی راحت می فهمیدم!کافیه ژیلا از خانم میزبان بپرسه!اما مگه میشه یه پسر جوون اینطوی باشه!باون چیزایی که از خونواده ش گفت!حالا گیرم همه ی اونا درست!اصلا به من چه مربوطه!برای چی نشستم اینجا و این فکرا رو می کنم؟!نکنه واقعا...
!وای نه خدایا!من اصلا اینو نمی خوام!پس چرا دارم بهش فکر می کنم؟!

تند از جام بلند شدم و رفتم چراغ سالن رو خاموش کنم و برم بخوام و دیگه م به امشب فکر نکنم اما نمی دونم چرا بی اختیار کشیده شدم طرف پنجره بیرون رو نگاه کردم!
وای!پویا اون طرف خیابون ایستاده بود !یه ان یه فکر خیلی زشت و چندش اور اومد تو مغزم!نکنه خیال کرده امشب!اما نه!اونکه نمی دونه من تنها زندگی می کنم!من در مورد خودمم پیزی بهش نگفتم!اگه این فکر رو می کرد حتما زنگ خونه رو می زد!شاید مشکلی براش پیش اومده!
"تند روپوشم رو پوشیدم و روسری م رو برداشتم و رفتم بیرون و سوار اسانسور شدم و رفتم پایین و رفتم دم در و اروم در رو باز کردم.داشت به پنجره ی اپارتمان نگاه می کرد و تا چشمش افتاد به من و تند دویید جلو و گفت"
-سلام بازم!

AreZoO
9th December 2010, 01:21 PM
با تعجب بهش گفتم"
-اینجا چیکار می کنین؟!
-معذرت می خوام!
-چرا نرفتین؟!
-ببخشین!جدا معذرت می خوام اما...!
"ساکت شد که گفتم"
-اما چی؟!
-من یادم رفت از شما شماره تون رو بگیرم!یعنی شماره م رو بهتون بدم!
"یه ان نگاهش کردم و بعد گفتم"
-برای چی می خواین با هم تماس داشته باشیم؟!
"یه ان با اظطراب گفت"
-نمی تونم باهاتون تماس بگیرم؟!
"اروم گفتم"
-برای چی؟
-نمی خواین با هم دوست باشیم؟!
"با یه حالتی گفت که اصلا نمی تونستم بهش جواب منفی بدم!درست مثل یه بچه ی کوچولو که خیلی معصومانه چیزی از ادم می خواد!برای همین گفتم"
-شماره تون رو بدین!
"دوباره با سادگی گفت"
-کاغذ و خودکار ندارم!می شه حفظش کنین؟راحت و رنده!
"خندیدم و گفتم"
-بگین!
"راست می گفت .شمارش رند بود و بلافاصله حفظش کردم!هر چند اگرم نبود بازم حفظش می کردم!"
-خب !حالا می رین خونه؟
"خندید و خیلی شاد و سرحال گفت"
-اره.خیالم راحت شد!راستی شما احساس کردین؟
-چی رو؟!
-امواجی که براتون فرستادم!
-چی؟!
-موج!موج!امواج مثبت!سعی می کردم که با حالت تله پاتی شما رو بیارم دم پنجره که بیرون رو نگاه کنین!
"یه ان جا خوردم!شاید راست می گفت چون بی اختیار کشیده شده بودم پای پنجره!اما با لبخند بهش گفتم"
-نه می خواستم پرده ها رو بکشم!
-اهان!خب مهم نیست!چون بالاخره منو دیدین!
-حالا دیگه واقعا خداحافظ؟
"خندید و هیچی نگفت که گفتم"
-چیز دیگه ای هم هست؟
-کی بهم تلفن می زنین؟
"خندیدم و گفتم"
-می زنم!
-زود؟
-شاید!
-مر30!
-پس خداحافظ؟
-خداحافظ.خوب بخوابین و خوابای خوب ببینین!
-مر30!
-منم مر30!
"اینو گفت . چند قدم عقب عقب رفت و تو تاریکی گم شد!
چند لحظه دیگه دم در ایستادم و بعد برگشتم بالا که از همون دم در صدای تلفن رو شنیدم و تا کلیدم رو در اوردم قطع شد و تا وارد شدم موبایلم زنگ زد!جواب دادم.می دونستم ژیلاس!
-الو!مونا!
-سلام!
-سلام!کجا بودی؟
-همین جاها!تو کجایی؟
-خونه!تو چی؟!
-منم خونه م.
-خب؟!
-خب چی؟!
-چه خبرا؟!مستقیم رفتی خونه؟
-اره!
-چطور بود امشب؟
-خوب بود اما...!
-دیگه اما و اگرو شاید رو بذار کنار!اجازه بده هر چی که قراره پیش بیاد.پیش بیاد!
-شاید چیز خوبی نباشه!
-حالا خوب یا بد!اون چیزی که بخواد اتفاق بیفته می افته!
-اسم خانم میزبان چی بود؟
-شهرزاد؟
-می گفت خاله شه!
-جدی؟!شنیده بودم یه خواهر زاده داره که خیلی م دوستش داره اما ندیده بودمش!واقعا عجیب و جالبه!سرنوشت یعنی همین دیگه !حالا خوب شد صبحی حرف بدی بهش نزدم!

AreZoO
9th December 2010, 01:22 PM
- براش فرقی نمی کرد! اونم به سرنوشت خیلی معتقده! راستی وضع مالی شون چه جوریه؟
- ای ناقلا! داری از الان حساب کتابات رو می کنی؟!
- لوس نشو! همینجوری پرسیدم!
- شنیدم خیلی خوبه! قرار بعدی رو با هم گذاشتین؟
- نه!
- نه؟!
- فقط شماره اش رو بهم داد.
- خب این یعنی قرار بعدی دیگه!
- شاید بهش تلفن نکنم.
- چرا؟!
- خودت می دونی چرا!
- مساله ثبت و احوال رو می گی؟
- اون برای من مثل بچه اس هنوز!
- بچه ی بچه ام نیست ها! حالا اگه تو خانم بزرگ شدی اون چیز دیگه س!
- جدی میگم ژیلا!
- پس گوش کن ببین چی میگم! امشب همه مردا توجه شون به تو بود! چند تا از دوستام امشب فقط از من در مورد تو می پرسیدن! همه شونم می گفتن چه دختر قشنگ و خوشگلی هستی.
خندیدم و گفتم:
- پس برای چی نیومدن جلو ازم خواستگاری کنن؟
- چون پویا باهات بود! می ترسیدن مورد غضب میزبان قرار بگیرن! اون موقع از دفعه بعد شب شعر بی شب شعر! گفتم که! شهرزاد خیلی پویا رو دوست داره! امشبم همه ش حواسش به شما دو تا بود.
- جدی؟!
- آره دورادور مواظب تون بود.
- حتما فکر کرده واسه خواهر زاده اش نقشه کشیدم!
- من جریان صبح رو براش تعریف کردم!
- برای چی؟!
- گفتم دیگه!
- کاشکی نگفته بودی!
- لازم بود! می دونی چی گفت؟
- چی گفت؟!
- گفت شاید همو باشه که پویا رو کامل کنه.
- راست میگی؟!
- آره به جون تو!
- نمی دونم! نمی دونم! واقعا گیج شدم!
- خودتو اذیت نکن! بذار سرنوشت کار خودش رو بکنه!
- آخه اون برای من خیلی کوچیکه!
- مگه اونا که برات بزرگ بودن چه تاجی به سرت زدن؟! مگه تو مجبورش کردی؟ یا مثلا چیزی به خوردش دادی که اسیر تو بشه؟! تو رو دیده و ازت خوشش اومده! همونجور اگه امشب اون نبود و شاید یکی دونفر دیگه می اومدن و باهات آشنا می شدن و یکی دو ماه بعد کار به ازدواج می کشید!
بعد خندید و گفت:
- خوشگلی و هزار و یک دردسر.
- داری غلو می کنی!
- نه به خدا! تو دانشگاهم خودت وقت خودت را با اون رتیکه مزخرف تلف کردی و گرنه الان دو تا بچه م داشتی!
- یادمه از همون سال اول چشم همه پسرای سال آخری دنبال تو بود! همین الان برو جلوی آیینه و نگاهی به خودت بیانداز! تو دختر قشنگی هستی! خودتو دست کم نگیر! این فکر را رو هم از کله ات بریز بیرون و فعلا برو بگیر بخواب. فردا حالت خوب بشه! در ضمن با پدرمم صحبت کردم. اتفاقا دنبال یک حسابدار می گشت! شاید از یکی دو هفته ی دیگه مشغول بشی. حسابدارشون قراره بره، خب؟!
هیچی نگفتم که دوباره با صدای بلند گفت:
- خب؟!
- باشه! خب.
- آفرین.
- ژیلا!
- هان!
- به خاطر همه چی ممنون. دوستت دارم.
- منم به خاطر همه چی ممنون. منم خیلی دوستت دارم! حالا برو بگیر بخواب.
- باشه! پس فعلا خداحافظ.
- بای تا فردا!
گوشی را قطع کردم و یه خرده به حرفای ژیلا فکر کردم و بعد رفتم جلوی آیینه! واقعا سی و پنج سال زیاد نبود!
هنوز قشنگ بودم.
چراغا رو خاموش کردم و رفتم خوابیدم.

**** ****** ***** *********
صبح ساعت حدود نه، نه و نیم بود که موبایلم زنگ زد. برام پیام اومده بود. از ژیلا! زود خوندمش و مثل برق گرفته ها از جام پریدم. شهرزاد به ژیلا زنگ زده بود و شماره منو ازش گرفته بود.
تند رفتم و صورتم رو شستم و کتری رو گذاشتم رو گاز. چقدر خوابیده بودم! خیلی وقت بود که یه همچین خوابی نکرده بودم! معمولا و این چند وقته صبح ساعت شش بیدار می شدم و به زور می خواستم بخوابم اما نمی شد ولی دیشب اصلا نفهمیدم که کی خوابم برد و چطور ساعت نه و نیم شد.
تند یه نسکافه درست کردم و خوردم! نمی دونستم ممکنه کی بهم تلفن کنه! نمی خواستم صدام خواب آلوده باشه! اضطراب عجیبی تمام وجودم رو گرفته بود یعنی شهرزاد با من چیکار داشت! حتما چیز خوبی نبود! احتمالا می خواست ازم خواهش کنه که از سر راه پویا برم کنار! خودمو آماده کردم که با یه برخورد جدی، بهش بفهمونم که دنبال پویا نیستم و بعدش تلفن رو قطع کنم! راستش عصبانی شده بودم! خیلی زیاد! یه احساس بد داشتم! احساس کوچیک شدن! تلفن را برداشتم و داشتم شماره ژیلا را می گرفتم که موبایلم زنگ زد. گوشی را گذاشتم سرجایش و موبایل رو جواب دادم و آماده یه مکالمه تند اما یه مرتبه صدای پویا را شنیدم!
- سلام! درست شماره گرفتم!
نمی دونستم چی بگم. فقط گفتم:
- سلام!
- خواب نبودین که؟
- نه، نه!
- اول عذرخواهی می کنم که به خودم اجازه دادم قبل از تماس شما، بهتون تلفن کنم! راستش یه خرده پارتی بازی و اعمال نفوذ کردم و از خاله ام خواستم که از دوستیش با ژیلا خانم سواستفاده کنه و شماره تون رو بگیره! ببخشین! ببخشین! اما کار مهمی باهاتون داشتم که نمی تونستم منتظر تماس شما بمونم.
همچین تند تند حرف می زد که نمی تونستم جوابش رو بدم! من آماده برای یه چیز بد بودم و حالا....!
- الو! مونا؟! گوشی دست تونه؟!
- بله!
- راستش دیشب خواهرم بهم زنگ زد و گفت که وقت میوه چیدنه! گفت اگه بخوام باید پس فردا، یعنی فردا در واقع برم اونجا! با خودم فکر کردم که شمام اگر مایل باشین با هم بریم!
اصلا نمی دونستم چی می گه و چی باید بهش بگم برای همین با تعجب گفتم:
- وقت میوه چیدن چیه؟
- میوه ها رو از درخت می چینیم!
- میوه ها؟!
- میوه ی درختا! باغ آ! حقوقم می دن! احتمالا روزی بیست هزار تومن رو می دن! شاید به ما بیست و پنج هزار تومن بدن! ففکر کنم سه چهار روزی حداااقل کار باشه! حدود صد و خرده ای هزا رتومن می شه!
یه لحظه ساکت شدم! داشتم تو ذهن ام مساله رو ارزیابی می کردم! یعنی اون میی خواست باهاش برم تو یه ده و میوه بچینم؟! اونم به خاطر صد هزار تومن! شاید داشت باهام شوخی می کرد! یا مثلا بهونه کرده بود که بهم تلفن کنه!
آروم گفتم:
- پویا؟!
- بله؟!
- داری شوخی می کنی؟!
- نه! اصلا!

AreZoO
9th December 2010, 01:22 PM
با مساله دیشب در مورد ماشین فهمیدم که داره راست میگه!
- منظورت اینه که من بلند شم این همه راه برم که روزی بیست هزار تومن بگیرم؟
- شاید بیست و پنج هزار تومن.
خندیدم و گفتم:
- خب! بیست و وپنج هزار تومن! یعنی چهار روز صد هزار تومن! آره؟!
- آره! آره!
یه لحظه دیگه مکث کردم و هیچی نگفتم! یعنی چه فکری در مورد من کرده بود؟ً فکر می کرد احتیاج مالی دارم؟!
یه خرده ناراحت شدم و گفتم:
- پویا من احتیاج مادی ندارم!
- احتیاج معنوی چی؟
هیچی نگفتم که گفت:
- صد هزار تومن از دسترنج خودمون! کار! تلاش! زحمت! یه حرکت مثبت! چیزی که هممون بهش احتیاج داریم. چیزی که خیلی وقته ازش دور شدیم. پیوندی که بریدیم! با طبیعت! با اصل خودمون!
نمی دونم چه جوری اما تمام حسش تو یه لحظه به من منتقل شد و کاملا درکش کردم. یه شادی عجیب درونم ایجاد شد! یه حس عالی و بی نظیر!
- صبحونه و نهار و شام چی؟
بلند خندید و گفت:
- راستش سوال نکردم ولی احتمالا صبحونه با اوناست و ناهار و شامم مهمون خواهرم هستیم.
بعدش دوباره بلند خندید که گفتم:
- به خواهرت گفتی که می خوای منم با خودت ببری؟!
- آره! خیلی خوشحال شد.
دیگه نخواستم ازش بپرسم در مورد اختلاف سنی ام چیزی به خواهرت گفتی یا نه! فقط گفتم:
- فردا چه جوری میریم؟
- با اتوبوس.
- من ماشین دارم.
- خب منم دارم. اما اگه موافق باشی با اتوبوس بریم.
یه فکری کردم و گفتم:
- باشه. وسایل چی؟
- فقط لباس مناسب و راحت! اونجا کاره دیگهً ولی دستکش حتما بیارین! اگه ندارین من براتون بگیرم! موقع چیدن میوه، دست اذیت می شه!
- من دستکش معمولی دارم.
- خودم براتون می گیرم.
- فردا چه ساعتی؟
- ساعت سه صبح می آم دنبالتون که چهار از ترمینال حرکت کنیم!
- چقدر راهه؟
- تقریبا سه ساعت.
- باشه. پس سه صبح منتظم.
- عالیه!
یه لحظه ساکت شد و بعد گفت:
- مرسی مونا! مرسی! می دونم از نظر مالی مشکلی نداری! اما ماها همه احتیاج داریم که گاهی کارایی بکنیم که از مسخ شدن مون جلوگیری کنیم! مرسی که قبول کردی!
- بهش احتیاج داشتم.
دوباره ساکت شد و گفت:
نو خیلی خوبی مونا.
جواب ندادم که گفت:
- پس تا فردا!
- تا فردا!
- خداحافظ!
- خداحافظ!
موبایل را قطع کردم و رفتم تو فکر. می خواستم بدونم بعدش چه احساسی دارم! معمولا آدم بعد از یه تصمیم، یعنی بعد از گذشت چند دقیقه از تصمیمش متوجه میشه که پشیمونه یا نه!
اصلا پشیمون نبودم! پشیمون نبودم که هیچی، خیلی ام خوشحال بودم! احساس می کردم که قراره کار مهمی انجام بدم! میوه چینی!
تند شماره ژیلا را گرفتم و بعد از سلام و احوالپرسی جریان رو بهش گفتم! یه خرده ساکت شد و بعد با خنده گفت:
- بهت تبریک می گم این از اون سعید هم دیوونه تره! در واقع شاید از من هم دیوونه تر باشه! ببین! ازش بپرس که روزی سی تومن میدن که من هم بیام؟
دوتایی زدیم زیر خنده .
- ولی وقتی رفتی، تنبلی نکنی که دفعه ی دیگه ام موقع میوه چینی خبرت کنن!
- نه، مطمئن باش خوب کار می کنم.
- چه جوری میرین؟ یعنی با چی میرین؟؟
- بگم مسخره ام می کنی.
- نه! کارای آدمای دیوونه مسخره کردن نداره! با اتوبوس!
- بازم خیلی خوبه! من گفتم حتما قراره پیاده برین!
زدم زیر خنده!
- چرا می خندی؟
جریان دیشب رو براش تعریف کردم! باور نمی کرد! آخرش گفت:
- یادت باشه وقتی برگشتی و یه دکتر روان شناس ببریش!
- حتما. شاید خودمم برم!
- اما خالی از شوخی، ازش خوشم اومد!
- چطور؟!
- پر از شور زندگی و عضقه.
- آره! منم یه همچین احساسی دارم!
- پس حتما بهت خوش می گذره.
- توام می آیی؟
- نه! هزار تا کار دارم! اسیر دنیای ماشینی شدم.
- پس از اونجا باهات تماس می گیرم.
- باشهمواظب خودت باش. کاری ام داشتی سریع بهم زنگ بزن.
- راستی شهرزاد خانم چه جوری شماره ام رو ازت گرفت؟
- مودب و با خواهش.
خندیدم.
- منم بودم می خندیدم! خدانگهدار.
- خدانگهدار.
تلفن را قطع کردم و رفتم تو اشپزخانه و یه نسکافه ی دیگه درست کردم و اومدم نشستم و فکر کردم که برای چهار روز اقامت در یک روستا چه وسایل و لوازمی باید بردارم. تند یه ورق کاغذ برداشتم و شروع کردم به یادداشت کردن.
اون روز نفهمیدم چه جوری گذشت. به خرید و بستن چمدون و تو تمام مدت فکر در مورد این سفر و کار و پویا!
هزار بار پیش خودم برخورد با خواهرش رو به تصویر کشیدم! رفتارش رو، برخوردش رو، چهره اش رو، افکارش رو!
خلاصه ساعت هفت شب کاملا آماده بودم که موبایلم زنگ زد. پوسا بود!
- سلام
- سلام.
- دوباره مزاحم شدم!
- خواهش می کنم! اختیار دارین!
- می خواستم بهتون بگم اونجا صبح یه خرده خنکه! یه ژاکتی چیزی بردارین!
- برداشتم!
- عالیه! پس آماده این!
- تقریباً!
- من فردا دیگه زنگ نمی زنم. وقتی رسیدیم بهتون تلفن می کنم. خوبه!

118 تا 127

AreZoO
9th December 2010, 01:23 PM
فصل سوم (قسمت آخر)



_عالیه!
_خوشحالین؟
_آره،خیلی!
_منم خیلی خوشحالم.اونجا خیلی قشنگ و سرسبزه! یه رودخونه ی خیلی قشنگم داره که یه جایی مثل آبشار می ریزه پایین.
_جدی؟!
_آره ،خیلی شاعرانه و قشنگه! راستی امشب زود بخوابین که صبح سرحال باشین .برسیم و باید بریم سرِ کار!
«خندیدم و گفتم»
_حتما
_پس من دیگه مزاحم تون نمی شم.خداحافظ تا فردا.
_تا فردا
«موبایل رو قطع کردم و رفتم تو آشپزخونه و یه چیزی خوردم و برای اینکه دیگه فکر نکنم یه کتاب برداشتم و یه مدت خوندم و بعدش ساعت رو کوک کردم و خوابیدم.»

AreZoO
9th December 2010, 01:23 PM
فصل چهارم



«حدود دو و ربع بود که با زنگ ساعت بیدار شدم و کم کم کارام رو کردم و آماده نشستم تا پویا بیاد که پنج دقیقه به سه به موبایل زنگ زد.»
_سلام، بیدارین؟
_سلام! بیدار و آماده .کجایین شما؟
_پایین،درست جلوی خونه تون!
_پس من الآن می آم.
_می خواین بیام بالا چمدون تون رو بیارم؟
_نه ،مرسی. سنگین نیست.الآن می آم.
_منتظرم.
«تلفن رو قطع کردم و خونه رو چک کردم و اومدم بیرون و رفتم پایین که دیدم پویا با یه مرد دیگه کنار یه ماشین شیک ایستاده و دارن حرف می زنن! تا منو دیدن دو تایی اومدن جلو و هر دو سلام کردن و هر کدوم می خواستن زودتر چمدون رو از من بگیرن که پویا موفق شد و همونجور
که چمدون تو دستش بود ،رفت طرف ماشین و در عقب رو برام باز کرد و گفت»
_بفرمایین خواهش می کتم.
«با سر تشکر کردم و سوار شدم که به اون مَرده گفت»
_بشین جواد آقا.
«جواد آقام یه لحظه مکث کرد و بعد گفت»
_آقا اجازه بدین اینجا رو دیگه من در خدمت تون باشم!
_من دوست ندارم یکی دیگه برام رانندگی کنه ! بشین دیر شد!
« جواد آقا همونطور که سوار می شد خندید و گفت»
_آقا پویا ما رو همیشه شرمنده می کنن! خانم ببخشین پشتم به شماس!
_خواهش میکنم! بفرمایین!
_با اجازه! ببخشین!
_راحت باشین!
«جواد آقام که مشخص شد راننده ی پویا ایناس سوار شد و پویام نشست و ماشین رو روشن کرد و با سرعت راه افتاد که جواد آقا گفت»
_یا قمر بنی هاشم!
«پویام خندید و گفت»
_نترس جواد آقا! من تو این همه مدت رانندگی ،دو تا ماشین بیشتر چپ نکردم !
«بعد سر خیابون با سرعت پیچید که جواد آقا دوباره ترس گفت»
_یا جده ی سادات!
« منم ترسیده بودم اما در ضمن خوشمم می اومد که اینطوری تند رانندگی می کرد! یه خرده که گذشت جواد آقا که با دو تا دستاش محکم دستگیره ی بغل ماشین رو گرفته بود ،یواش به پویا گفت»
_آقا پویا یادتون رفت آقا چه سفارشی بهتون کردن؟
« پویا یه لبخندی زد و سرعت رو کم کرد و گفت»
_چشم جواد آقا.اینطوری خوبه؟
_پیرشین ایشااله! آره.همینجوری خوبه! آدم یه خرده دیرتر می رسه اما حتما می رسه! اونجوری خدانکرده یه اتفاق برای آدم می افته!
«تقریبا بیست دقیقه ی بعد رسیدیم ترمینال و پیاده شدیم.پویا یه کوله بیشتر نداشت که من ازش گرفتم و اونم چمدون منو برداشت و از جواد آقا خداحافظی کردیم و رفتیم که بلیت بگیریم.هوا هنوز تاریک بود و خنک.پویا دو تا بلیت گرفت و رفتیم طرف اتوبوس و چمدون رو گذاشتیم تو قسمت بار و خودمون سوار شدیم .وقتی نشستیم بهش گفتم»
_من هنوز اسم خواهرتون رو نمی دونم.
_هورا.
_چه اسم قشنگی!
_مرسی.
_اسم دخترشون چیه؟
_بهار
_اونم قشنگه! گفتین چند سالشه؟
_یه سال و نیم،دو سال.
_چه ناز!
_جاتون راحته؟
_آره،مرسی.
_زود می رسیم.
_پدر و مادرتونم می آن دِه؟
_هر دو سه ماه یه دفعه.
_خواهرتون نمی آد تهران؟
_نه،یعنی خیلی کم.اونم مجبوری ! از شهر خوشش نمی آد! می گه اعصابم خراب می شه! دود و شلوغی و آلودگی!
_چه جالب!
_شما استراحت کنین .رسیدیم بیدارتون می کنم!
_نه ،خوابم نمی آد!
_الآن دیگه حرکت می کنیم.
«سرم رو تکیه دادم عقب و از پنجره بیرون رو نگاه کردم. اونجا پُر از آدم بود!آدمایی که تند و تند می اومدن و از کنار اتوبوس ما رَد می شدن و پشت یه اتوبوس دیگه از نظر گم می شدن! این همه آدم کجا می رفتن؟!
چشمامو بستم.هوای ترمینال خیلی آلوده بود.هورا حق داشت که نیاد شهر! شوهرش رو که داشت! بچه ش رو که داشت! خونه و زندگی و کارشم که داشت! برای چی اصلا فکر شهرم بکنه؟! مگه آدم از زندگیش چی می خواد؟! آرامش و آسایش! حتما دختر عاقلیه!»

AreZoO
9th December 2010, 01:24 PM
فصل پنجم(قسمت 1)



«با تکون اتوبوس از خواب پریدم! نفهمیدم چه جوری خوابم برده بود! پویا رو نگاه کردم! داشت با لبخند نگاهم می کرد! تند گفتم»
_ببخشین! نفهمیدم چطور خوابم بُرد!
«آروم گفت»
_بخوابین! راحت باشین! رسیدیم صداتون می کنم!
«احساس آرامش عجیبی کردم و دوباره چشمامو بستم. صدای موتور اتوبوس و حرف زدن آروم مسافرا مثل لالایی برام بود! برای منی که تا چند وقت پیش اگه کوچکترین صدایی می اومد بی خواب می شدم!
دوباره خوابیدم!
نمی دونم چه مدت گذشت که با صدای پویا چشمامو باز کردم!»
_مونا! مونا!
«نگاهش کردم .بازم داشت لبخند می زد!»
_رسیدیم؟!
_تقریبا
«یه خمیازه کشیدم که خیلی بهم مزه داد و بعد زدم زیر خنده و گفتم»
_ببخشین! عجب همسفر بدی بودم!
«خندید و گفت»
_تا امروز یه همچین سفر خوبی نکرده بودم!
_با یه همسفر خواب آلود!
_و قشنگ و زیبا ! وقتی خواب هستین...!
«بقیه ش رو نگفت که گفتم»
_خیلی خُر خُر می کنم؟
_اصلا!
_چقدر دیگه راه مونده؟
_شاید ده دقیقه یه ربع.
_پس واقعا رسیدیم؟!
_گرسنه تون نیست؟
_خیلی!
«از تو کوله ش یه کیک شکلاتی در آورد با یه قوطی رانی و داد به من و گفت»
_اینو بخورین تا به صبحونه برسیم.
«نگاهش کردم و با خنده گفتم»
_اصلا فکر خوردن نبودم ! عجب دختر بی تجربه ای هستم! مرسی!
«خیلی بهم چسبید و مزه داد! وقتی کیکم تموم شد گفتم»
_خیلی گرسنه م بود. خودتون نمی خورین؟
_نه،صبر می کنم تا برسیم.
_نکنه فقط همین یه کیک و رانی بود؟!
_نه،دارم!
_کو؟!
«زیپ کوله ش رو باز کرد و چند تا کیک و رانی بهم نشون داد که چشمم به یه بسته ی کادویی افتاد و تند گفتم»
_وای!
_چی شد؟!
_کاشکی منم یه کادویی چیزی برای خواهرتون گرفته بودم! انقدر حرکت مون عجله ای شد که اصلا بهش فکر نکردم!
_لزومی نداره شما چیزی بگیرین! چرا خودتون را ناراحت می کنین! اینم من برای هورا نگرفتم! برای حامد گرفتم! یه ادکلنه که خودم می زنم! ذفعه قبل از بوش خیلی خوشش اومده بود!
«تو همین موقع اتوبوس از جاده ی اصلی خارج شد و رفت تو جاده ی فرعی و حدود پونصد متر جلوتر ایستاد و پویا رو صدا کرد و گفت»
_از اینجا به بعد خاکیه ! نمی شه رفت!
«دوتایی بلند شدیم و شاگرد راننده م باهامون اومد پایین و چمدون منو داد و سوار شد و اتوبوس حرکت کرد!
هوا کاملا روشن بود. ساعتم رو نگاه کردم.هفت و نیم شده بود.»
_اینجاس؟!
_آره ،یعنی یه خرده فاصله داره که باید پیاده بریم.اونجاس!
«با انگشت یه جایی رو حدود یک کیلومتری نشون داد! یه جای سبز و پردرخت که از دور معلوم بود!»
_سخت تونه؟!
_نه،بریم!
_معمولا اتوبوس آ جلوتر می رن ولی این یکی یه خرده بی انصافی کرد !
_مهم نیست.پیاده می ریم! کفشای راحت پوشیدم!
«خندید و همونجور که چمدونم رو برمی داشت گفت»
_اینم برای خودش لذتی داره!
«به زور کوله ش رو ازش گرفتم و راه افتادیم! هوا عالی بود! خنک خنک! پاک و تمیز ! نه دودی،نه آلودگی ای! نه صدای بوق ماشین و نه هیچ چیز دیگه! فقط صدای وزیدن نسیم و صدای پرنده ها و جیرجیرک هایی که لای بوته ها بودن!
راهی که می رفتیم خاکی بود اما کنارش همه سبز و قشنگ! نیمه راه شمال بود البته از طرف طالقان!
چه بوته هایی؟! همه جوری بودن! پُر از گل های وحشی و قشنگ و معطر ! هر چی جلوتر می رفتیم سرسبزتر و پردرخت تر می شد.
_خیلی قشنگه!
_آره،خیلی! من اینجا رو خیلی دوست دارم.
_سکوت و آرامشش خیلی عالیه! مردمش چه جوری هستن؟
_همه خوب و مهربون و ساده! تو این زمان که بعضی از آدما...!
«بقیه ش رو نگفت. یه خرده که جلوتر رفتیم کم کم باغ ها شروع شدن! باغ های خیلی قشنگ و پر از درختای میوه.»
_فکر کنم باید همین میوه ها رو بچینیم!
_اینا هنوز نه! از اون طرف شروع می کنن! از طرف ده.
_در هر صورت نوبت اینام می شه!
_هورا اینام یه باغ بزرگ دارن.
_جدی؟!
_تو همون باغ خونه شونه!
_چه جالب!
_هورا عاشقه باغشونه! حامدم همینطور!
_بهار کجا به دنیا اومد!
_نزدیک وضع حمل که شد اومد تهران خونه ی ما! اما همه ش غُر می زد!
_به اینجا عادت کرده!
_شدیدا! اصلا تحمل شهر رو نداره!
_چرا شما نمی آیین اینجا زندگی کنین؟!
«یه لحظه ساکت شد و بعد یه نگاه به من کرد و گفت»
_تنهایی سخته! اینجا آدم باید با همسرش بیاد! همسری که مثل خودش فکر می کنه! با ایده ها و افکار بلند و والا! می دونین؟! همه جور آدمی نمی تونه درک کنه که زندگی تو اینجا یعنی چی! معمولا دخترخانم ها دلشون می خواد تو شهر باشن.حالا نمی گم چرا! به هر دلیل دوست دارن تو شهر زندگی کنن!
_خب امکاناتم مهمه!
_نه،بعضیاشون حتی اگه تمام امکاناتم در اختیار داشته باشن بازم نمی تونن اینجاها زندگی کنن! اومدن به اینجا و اینجور کارا رو کردن یه روح بزرگ می خواد و یه فکر باز و روشن!
«بعد خندید و منو نگاه کرد که به روی خودم نیاوردم و گفتم»
_دیگه نزدیکه ! نه؟
_اون مدرسهَ س !یه خرده بیرونِ ده ساخته شده.
«یه مدرسه یعنی یه ساختمون یه طبقه بود با یه حیاط بزرگ و سبز که هیچ نرده یا حفاظی محدودش نکرده بود.شاید تنها نشانه ای که مدرسه بودنش رو تأیید می کرد وجود یه پرچم بود. وقتی نزدیک تر شدیم یه تابلوئه کوچولو هم بالای در بود که فقط از نزدیک مشخص بود!»
_خسته شدین؟
_نه!
_می خواین کمی استراحت کنیم؟
_نه، دیگه رسیدیم!
_بعد از مدرسه،ده شروع می شه!
«اینجاها دیگه همه جا کاملا سبز و پردرخت بود! یه بوی خوب و رویایی همه جا می اومد! بوی طبیعت و گل و درخت و میوه و چوب سوخته شده! درست مثل جنگل های شمال! آدم وقتی راه می رفت اصلا خسته نمی شد!
کمی دیگر که رفتیم اولین ساکنین ده رو دیدیم که همه م با پویا سلام و احوالپرسی می کردن! پیرمرد،پیرزن ،پسر جوون،دخترای جوون! بعضیا با مانتو شلوار و بیشترشون با لباس های قشنگ محلی!»

تا آخر صفحه 137

AreZoO
9th December 2010, 01:25 PM
- این طرف!خونه و باغ هورا اینجا تو این کوچه س.
"وارد یه کوچه ی سنگفرش شدیم.خیلی قشنگ!دو طرف کوچه ها همه باغ بود.با دیوارهای کاهگلی و کوتاه و همه جا عطر طبیعت و صدای پرنده ها!واقعا قشنگ بود!حالا شاید چون برای اولین بار می دیدمشون!
پویا از دور یه جا رو نشونم دا و گفت"
-اوناهاش!رسیدیم!
"یه در چوبی نسبتا قدیمی اما سالم بود که دو طرفش دیوار باغ تا فاصله ی زیادی ادامه داشت.رسیدیم جلوش و پویا کوبه ی در رو چند بار محکم زد و بعد به من گفت"
-ایفون ندارن.
-صدای کوبه رو می شنون؟

-اینجا اینطوری نیست!یعنی اول در می زنی اگه باز شد که شد اگه نه یالا می گی و می ری تو!
"بعد خودش با خنده در رو فشار داد که باز شد و رفت عقب و به من تعارف کرد که وارد بشم!"
-برم تو؟
-اره!
-بد نیست اینطوری؟
-رسم اینجا اینه !بفرمایین!
"اروم و با تردید رفتم تو و پشت سرم پویا اومد و بلند داد زد"
-اهای کسی نیست؟!هورا؟!حامد؟!
"راست می گفت!همه جا درخت بود!در واقعا اول وارد باغ شده بودیم!حدود50تر جلوتر یه ساختمون دو طبقه بود!به سبک قدیم اما شیک و تقریبا نوساز!دقیقا با طرح قدیم ساخته شده بود!با پنجره های چوبی و از اجر خوشنگ یا شیروونی!"
-هورا؟!حامد؟!
"یه لحظه بعد در ساختمون باز شد و یه مرد بلند قد و چهار شونه ازش اومد بیرون و یه نگاهی از همون دور به ما کرد و با خنده طرف ساختمون داد زد و گفت"
-اومدن!
"بعد با سرعت اومد طرف ما و نرسیده سلام کرد و گفت"
=پیر شدی جوون!8صبحه!6.7منتظرت بودم!
"بعد تا رسید دوباره سلام کرد و با لبخند منو نگاه کرد و یه سری تکون داد و گفت"
-میوه ای که مونا خانم بچینن کیلویی ه هزار تومن گرون تره!
"و با این تعریف یه شادی و صمیمیت عجیبی رو به من القا کرد و بع دستش رو دراز کرد و گفت"
-من حامد هستم!
"باهاش اشنا شدم که بعد برگشت طرف پویا و یه مرتبه بغلش کرد و بردش رو هوا و گفت"
-حالا دیگه دیر به دیر می ای اینجا؟
"خیلی درشت اندام و قوی و ورزیده بود از پویام قدش بلندتر بود!
تو همین موقع دیدم یه زن جوون که یه بچه رو بغل کرده از ساختمون اومد بیرون و از همونجا برای ما دست تکون داد و بلند فریاد زد"
-سلام!سلام!
"همونجور که نزدیک می شد نگاهش می کردم!زن قشنگی بود!چهره ش خیلی شبیه پویا بود!صورت خیلی قشمگ و ظریف و شیرین و خیلی خو ش اندام!لاغر و ترکه ای اما مشخص بود که قوی و محکم!
دوباره سلام کرد!
-سلام!خیلی خوش امدین!
"بهش سلام کردم و با هم دست دادیم که گفت"
-چرا پیاده اومدین؟!
"برگشتم به پویا نگاه کردم که داشت می خندید!"
-یه تلفم می زدین حامد با ماشین می اومد دنبالتون!
"دوباره به پویا نگاه کردم که گفت"
-پیاده خاطر انگیز تره!
-اینطوری که مونا جون رو خسته کرد!ببخشین مونا جون!پویاس دیگه!با کارای که همیشه ادمو غافلگیر می کنه!
"بعد منو بغل کرد و بوسید!منم بوسیدمش و به بهار نگاه کردم که با چشمای درشت و قشنگ مات شده بود به من!تا دستم رو دراز کردم خیلی گرم دستاش رو به طرفم دراز کرد که منم یه اجازه ی کوچولو از هورا گرفتم و بغلش کردم!همچین اومد بغلم که انگار از وقتی به دنیا اومده پیش من بوده و بهم عادت داره!خیلی ناز و قشنگ بود!درست مثل مادرش!مثب خود پویا!
هورا وقتی منو دید با خنده گفت"
-پویا اغراق نکرده!دختر خنم قشنگ و خوشگل!بهارم تایید کرد!
-مر30!ممنون!
-بریم تو مونا جون!حتما خیلی خسته شدی!
-نه خوب بود!
"خواست بهار ور ازم بگیره که گفتم"
-اگه اجازه بدین بغلم باشه!ماشالا خیلی ناز و ماهه!
"هورا خندید و خیلی راحت وبدون تعارف گفت"
-پس هر وقت خسته شدی بگو!
"حامد چمدون منو برداشت و پویام کوله ش رو از من گرفت و چهارتایی راه افتادیم طرف ساختمون که یه مرتبه دست راستم سوخت یه جیغ کوتاه کشیدم و بهار رو دادم اون دستم و که یه مرتبه حامد گفت"
-بدویین !زنبورا!
"زنبور دستم رو نیش زده بود!منم بلافاصله دکمه ی رو پوشم رو باز کردم و پیچوندم دور بهار و دوییدم طرف ساختمون!همچین تند دوییدم که هورا و پویا و حامد ازم جا موندن!تا رسیدم و در رو باز کردم و رفتم تو و زود بهار رو از زیر روپوشم در او ردم و نگاهش کردم!ساکت و اروم بود فقط با همون چشمای درشت و قشنگ .با تعجب داشت منو نگاه می کرد!فکر کرده بود دارم باهاش بازی می کنم!منم با اینکه دستم می سوخت بهش خندیدم که غش کرد از خنده!یه خنده ی ماه و شیرین!تو همین موقع بقیه م رسیدن!یعنی اول هورا رسید و با ترس گفت"
-نیشش زدن؟!
"خندیدم و گفتم"
-نه خدا رو شکر!
"بعد بهار ور دادم بغلش و با دست چپ دست راستم رو گرفتم که هورا تند بهار رو داد بغل حامد و دست منو گرفت و تا خواستم بفهمم چیکار می کنه که لبش رو گذاشت رو جایی که زنبور نیش زده بود و شروع کرد به مکیدن!خواستم دستم رو بکشم که نذاشت!یه حس عجیبی پیدا کردم!یه حس یگانگی!یه حس عشق!حس یکی بودن!
-تو رو خدا این کارو نکنین!چیزی نیست!
"پویا و حامد فقط نگاه می کردن که یه خرده بعد هورا دستم رو ول کرد و رفت طرف دستشویی و یه خرده بعد برگشت و گفت"
-الان می ام!
"بعد تند رفت و از تو اشپزخونه یه شیشه دار و با پنبه اورد و گفت"
-خبری نیست فعلا!
پویا-تگه دوباره اومدن چی؟
"خندیدم و گفتم"
-فرار می کنیم می اییم تو خونه!
"اینو که گفتم هورا خندید و گفت"
-پس صبحونه تو فضای ازاد !
"وراه افتاد طرف اشپزخونه منم دنبالش فتم و حامدم بهار رو داد به پویا و اومد و سه تایی کمک کردیم و نون و کره و پنیر و عسل و شیر و چایی و این چیزا رو بردیم بیرون و هورا برگشت تو اشپزخونه که تخم مرغ درست کنه.
واقعا چقدر قشنگ بود!همه چیز !درختا سبزه ها صدای پرنده ها پرواز پروانه ها نسیم ملایمی که می وزید!همه عالی بود!اصلا قابل مقایسه با شهر نبود×اونقدر اکسیژن تو هوا بود که احساس می کردم فقط هر 5دقیقه یه تنفس کافیه!نمی تونم بگم چه احسایس داشتم!هر جی که بود های بود!یا به قول پویا اشتی دوباره با اصلمون!دور شدن از یه زندگی کسل کننده و نزدیک شدن به اصل!
کمی بعد هورا با یه دیس بزرگ که توش تخم مرغ های نیمرو شده بود اومد و گفت"
-بشینین که سرد می شه!
"همه نشستیم .من برای خودم یه چایی ریختم و کمی نون و پنیر و کره برداشتم"
پویا-چرا تخم مرغ نمی خورین؟
"خندیدم و گفتم"
-من اصلا عادت ندارم صبحونه بخورم!
حامد-اینجا فرق می کنه!
"بعد پویا بشقاب رو برداشت و توش برام تخم مرغ گذاشت که گفتم"
-اون زیاده!خیلی کم بزارین!
"خندید و گفت"
-هر چقدرش رو که تونستین بخورین!

AreZoO
9th December 2010, 01:27 PM
-اخه دست خورده می شه!
"دوباره خندید و گفت"
-بقیه ش رو من می خورم!
"هورا و حامد زدن زیر خنده که من با خجالت بشقاب رو گرفتم و شروع کردم به خوردن!حق با اونا بود!اینجا با شهر فرق می کرد !تو تهران یه نسکافه که می خوردم دیگه تا ظهر سیر سیر بودم و ظهرم به زور ظبق عادت یه چیزی می خوردم ام اینجا!"
پویا-دستتون چطوره؟
"همونجور که داشتم تند تند صبحونه می خوردم خندیدم و گفتم"
-نمی دونم!راستش انقدر گرسنه شدم که اصلا حواسم به دستم نیست!
"هورا خندید و یه مقدار دیگه تخم مرغ گذاشت تو بشقابم"
-وای هورا جون این یکی واقعا دیگه می مونه!
هورا-عیبی نداره !میدیم پویا بخوره!
"خندیدم و به هورا نگاه کردم.بهار ور گذاشته بود رو پاش و داشت اروم اروم بهش صبحونه می داد.حامدم یه لقمه خودش می خورد و یه لقمه می گرفت و می ذاشت تو بشقاب هورا!ابراز عشق!خیلی ساده اما قوی و محکم!
نمی دونم چه احساسی بود!حسادت نبود!می دونم حسادت نبود!ارزوی این خوشبختی بود که برای خودمم می خواستم!نه از اونا برای خودم!هم برای اونا هم برای خودم!
یه لحظه متوجه شدم که پویام داره حامد رو با لبخند نگاه می کنه!بعد انگار که ازش یاد گرفته باشه روی میز جلوی منو نگاه کرد و وقتی دید جلوم نون نیست یه تیکه از نون خودش برداشت و گذاشت جلوی من و گفت"
-بخورین !خوشمزه س!نون تو ده تو شهر پیدا نمیشه!
"تا اینکارو کرد حامد و هورا زدن زیر خنده که هم پویا سرخ شد هم من!
خلاصع نیم ساعت بعد صبحونه مون رو خوردیم و تا خواستم از جام بلند شم که تو بردن ظرفا کمک کنم هورا بهار رو داد بغلم و بهش گفت"
-برو بغل خاله مونا تا من بیام!
"بازم یه احساس خوب و عالی!
پویام کمک کرد و ظرفا رو بردن تو و بعدش اومد بیرون و گفت"
-دستتون خویه؟
-اره خوب خوب شد!
"تو همین موقع بهار با اون زبون شیرینش همونطور که کلمات رو مقطع ادا می کرد گفت"
-اوخ شد؟!
"خندیدم و بهش گفتم"
-اره عزیزم اما مامان زود خوبش کرد!
-کو؟!
"دستم رو بهش نشون دادم که چشماشو بست و سرش رو تکون داد و گفت"
-زنبور بی تربیت!
"من و پویام زدیم زیر خنده"
-عزیزم زنبوره که نمی خواست منو نیش بزنه!همینجوری شد یه دفعه!
-اذیتش کردی؟!
-نه من اومدم.اونم اومد و خوردیم به هم!
-اخ!اخ!منم خوردم زمین!
-تو؟!کی؟!
-اون روز!
-الهی بمیرم!
-اوخ شدم!
-کجات؟!
"دستش رو اورد بالا و ارنجش رو نشونم داد.یه جای خیلی کوچولو مونده بود!
-اخیش!بمیرم الهی!الان خوبش می کنم!
"بعدا ارنجش رو بوسیدم که خندید و گفت"
-مامانم خوبش کرد!
-افرین به مامانت!مامانت دکتره.
"سرش رو تکون داد و گفت"
-دایی پویا رو هم خوب کرد.
"پویا خندید و گفت"
-دفعه ی قبل تیغ رفت تو دستم هورا برام درش اورد!
"دوتایی خندیدیم که یه مرتبه بهار گفت"
-دایی پویا تورو دوست داره!
"تا اینو گفت خنده رو لبم خشکید!نفسم بند اومد!فقط به بهار نگاه می کردم!اصلا نمی دونستم چی باید بگم یا چه عکس العملی نشون بدم!پویام همین جور که یه لحظه به خودش اومد و با خنده و خجالت گفت"
-بچه این حرفا چیه می زنی؟!

آخر 147

AreZoO
9th December 2010, 01:29 PM
فصل پنجم(قسمت 3)



بهار خیلی طبیعی ،دست کشید به موهای من و گفت»
_ اِه ...! مامانم به بابام گفت!
«خنده م گرفت که بهار گفت»
_موهاش مثل موهای مامانم قشنگه!
«به خودم فشارش دادم و گفتم»
_مرسی خوشگلم! موهای تو از موهای همه ی ماها قشنگ تره!
«تو همین موقع هورا و حامدم اومدن بیرون که پویا رفت جلو هورا و یه چیزی آروم بهش گفت که زدن زیر خنده و هورا اومد پیش من و بهار رو ازم گرفت و گفت»
_عزیزم خاله رو اذیت کردی؟
_نه مامان جون! نازش کردم!
«خندیدم و گفتم»
_ماشالا چقدر شیرینه!
پویا_ خیلی واقعا!
«حامد خندید و گفت»
_خب امروز تو و مونا خانم و هورا استراحت کنین.من دیگه باید برم!
پویا_منم می آم!
«یه لحظه مکث کردم و بعد گفتم»
_من اصلا خسته نیستم ! برعکس خیلی م آماده م!
پویا_آخه دستتون!
« یه نگاه به دستم کردم و حرکتش دادم و گفتم»
_با درمان به موقع خانم دکتر هورا،دستم خوب و عالیه! من آماده م!
«هورا خندید و گفت»
_پس همه با هم به پیس! اما نه! یه دقیقه صبر کنین الآن برمیگردم !
«دوباره بهار رو داد بغل من و رفت تو خونه و پنج دقیقه بعد با یه سبد حصیری دسته دار و روپوش من و خودش برگشت و گفت»
_بریم.
«رفتیم طرف در و رفتیم بیرون که گفتم»
_مگه میوه های این باغ رو نمی خوایم بچینیم؟
حامد_ اول اون یکی باغ ،بعد این.
«یه نگاه به در خونه کردم و به هورا گفتم»
_در رو قفل نمی کنین!
هورا_ نه! اینجا امن و مطمئنه! کسی کاری به خونه ی کس دیگه نداره!
_چه جالب!
حامد_پس بریم.
«راه افتادیم و ده دقیقه بعد رسیدیم به یه باغ دیگه.اونجا شلوغ بود! یعنی یه عده زن و مرد و دختر و پسر داشتن کار می کردن! صدای خنده و شادی و حرف تا تو کوچه می اومد!
حامد که صداها رو شنید خندید و گفت»
_شروع کردن!
«بعد درِ باغ رو باز کرد و رفت کنار تا من و هورا بریم تو و بعدش خودشون اومدن! اونجام یه باغ بزرگ بود ،پر از درختای میوه! مثل خونه ی خودشون! سبز و قشنگ. جلوی در پر بود از سبد و جعبه و سطل و پوشال. یه عده زن و مرد نسبتا مسن م رو چهارپایه ها نشسته بودن و داشتن از تو سطل آ میوه برمی داشتن و می چیدن تو جعبه ها و بین شون پوشال می ذاشتن که تا ماهارو دیدن از جاشون بلند شدن و سلام کردن. ماهام بهشون سلام کردیم که حامد گفت»
_خدا قوت! چه جوریه میوه ها کدخدا؟
«یکی از مَردا که از همه پیرتر بود گفت»
_شکر خدا خیلی خوبه آقای مهندس .دیر کردین؟ سه ساعتی هس که بچه ها مشغول شدن!
_آره،کار داشتم! بفرما! بفرما کدخدا!
«نشستن و دوباره مشغول کار شدن که یکی از زن ها گفت»
_خانم دکتر جون؟
«هورا رفت طرفش و گفت»
_چیه عزیزم!
_دم ظهر زهرا رو بیارم پیش تون؟
_چی شده مگه؟
_یه خرده دل پیچه داره!
_خب پاشو همین الآن بریم ببینیمش ! اینجاس؟
_سرِکاره!
_پاشو بریم!
«خانمه بلند شد و راه افتادیم طرف آخر باغ.هر چی جلوتر می رفتیم صدای خنده و حرف بلندتر می شد! یه خرده بعد رسیدیم به جایی که همه مشغول کار بودن! بیشتر دختر! و پسرای جوون که انرژی داشتن. اونا که سن و سال شون بیشتر بود میوه ی پایین دست درختارو می چیدن و جوون ترها ،نردبون گذاشته بودن و میوه ی بالای درخت ها رو می کندن!
یه مرتبه تا ما رو دیدن ،همگی دست از کار کشیدن و ساکت شدن و سلام کردن! یکی یکی ! خیلی جالب! جالب تر اینکه هورا و پویام یکی یکی جواب شون رو می دادن!
یه لحظه بعد متوجه شدم که این سلام ها برای منم هست .پس شروع کردم مثل هورا و پویا جواب سلام یکی یکی رو دادن! اولش خنده م گرفت که جلوی خودمو گرفتم! به نظرم مسخره اومد اما بعد متوجه شدم که اینکار یه حس خوبِ دوستی به آدم می ده! خیلی جالب بود! تک تک سلام می کردن و منتظر جواب می موندن! وقتی جواب سلام شون رو می گرفتن ،انگار خیالشون راحت می شد و کارشون رو شروع می کردن اما ساکت و بی حرف! زیر چشمی م من و پویا رو نگاه میکردن! پویا رو کمتر و منو بیشتر! انگار به بودن پویا عادت داشتن و می شناختنش اما منو نه!
هورا و اون خانمه رفتن و با یه دختر جوون حرف زدن و با هم رفتن تهِ باغ،جایی که دید نداشت! احتمالا هورا می خواست معاینه ش کنه.حامدم داشت میوه ها رو به درخت نگاه می کرد! موندیم من و پویا که یه لحظه بعد بهش گفتم»
_شروع نمی کنیم؟
«یه لبخند بهم زد و گفت»
_چرا!
«بعد انگار چیزی یادش افتاده باشه ،تند گفت»
_دستکش ها! تو خونه جا گذاشتم شون!
«یه نگاه به دست دخترای دیگه کردم که بدون دستکش داشتن کار می کردن! خندیدم و گفتم»
_مهم نیست!
_الان می آرم شون! دست تون اذیت می شه!
«برگشتم و رفتم طرف یه نردبون که بالاش یه دختر قشنگ داشت ظاهرا کار می کرد اما حواسش به من بود!»
_خسته نباشین!
«با یه لهجه ی قشنگ گفت»
_مونده نباشین!
_نردبون از کجا بردارم؟
«یه لحظه نگاهم کرد و بعد با لبخند گفت»
_می خواین کار کنین؟
_آره اما دفعه ی اول مه ! بلد نیستم درست! یادم می دی؟!
«یه مرتبه همه زدن زیر خنده که حامد با تعجب برگشت و به ما نگاه کرد ! بعد اون دختر قشنگ و بانمک،از همون بالا دستش رو دراز کرد طرفم! نردبون دوطرفه بود. دستش رو گرفتم و از اون طرف نردبون رفتم بالا و گفتم»
_اسم من موناست!
_منم سوگلم.
_چه اسم قشنگی داری!
_اسم شمام قشنگه!
_مرسی ! حالا یادم می دی؟!

AreZoO
9th December 2010, 01:32 PM
«دوباره یه خنده ی بی ریا و بلند کرد و گفت»
_اینو از اینجا می گیری. نه محکم .نه شُل! اینم از اینجا. یه پیچش می دی کنده می شه! بیا! بِکُن یاد می گیری!
«درختای هلو بودن.پُر از هلوهای درشت و آبدار! یکی شون رو با یه دست گرفتم و همونجور که سوگل گفته بود ساقه ای رو که به هلو وصل بودم گرفتم و هلو رو یه پیچ دادم! راحت کنده شد و اومد تو دست! نگاهش کردم! خیلی از این حرکت خوشم اومد که یه مرتبه همه دوباره زدن زیر خنده! خودمم بلند خندیدم! نمی دونم چرا؟! یه حس عجیب داشتم ! شادی زیاد! شاید به خاطر اولین تماس بدنم با طبیعت بود!
بعد دومین هلو رو گرفتم و همنجور کندم که یه پسر جوون از پایین یه سبد حصیری بلندی داشت ،آورد برام و گرفت طرفم و گفت»
_بفرما!
«ازش گرفتم و گفتم»
_ممنون!ممنون!
«صورتش سرخ شد و زود رفت عقب که دوباره همه زدن زیر خنده! خیلی راحت و بی ریا می خندیدن! انگار اونجا خنده جزء لاینفکِ زندگی بود! و شایدم خودِ زندگی!
منم بلند خندیدم!
کار شروع شده بود! انگار بین خودشون قبولم کرده بودن!
کار می کردن و می خندیدن ! به چیزای ساده! یعنی دخترا سر به سر پسرا میذاشتن و می خندیدن و بزرگترام لبخند می زدن و پسرا سرخ می شدن و تندتر کار می کردن! حرفای خیلی ساده!
_جمال سه تا هلو می چینه و یکی لِه می کنه!
_عصبانیه!
_جوابش رو بده دیگه!
_رعنا چرا ساکتی؟!
«و خنده ی بلند جوونا و لبخند بزرگترا!هر جمله رو یه دختر جوون می گفت و اون یکی جمله ی بعدی و خنده!
_هان الان رعنا می افته پایین!
«خنده!»
_رعنا می افته اما جمال می میره!
«خنده!»
_های جمال! روز عروسی تون ناهار چی می دین؟ دیگ آ رو گذاشتیم کنار!
«بعد همه شروع کردن به خوندن ! اول یکی و بعد همه با هم!»
سبد سبد یاس
عروس چه زیباست
تو دلش یه رازه
عروس چه نازه
«بعد همه هلهله می کشیدن و می خندیدن! متوجه ی یکی از دخترا شدم که بدون خنده داشت تند و تند میوه می چید! فهمیدم رعنا اونه که خودشو مشغول کار کرده! خجالت می کشید! رفته بود بالای بالای نردبون،بالای درخت ! مثلا تو دید نباشه!
برگشتم و دنبال داماد گشتم ! پیدا کردنش خیلی راحت بود! اون کسی که با بقیه شعر نمی خوند و داشت تند و تند کار می کرد! حجب و حیای روستایی!
از سوگل پرسیدم»
_کِی قراره ازدواج کنن؟
_همچین که جمال پول شیربها رو بده!
«دوباره همه زدن زیر خنده! به رعنا و جمال نگاه کردم! انگار نه انگار چیزی میشنون! فقط تند و تند کار می کردن!
دوباره گفتم»
_حالا کی قراره شیربها رو بده؟
_وقتی آقای مهندس میوه هاش رو بفروشه و مزد جمال رو بده!
«بعد یکی از دخترا از بالای نردبون دیگه داد زد و گفت»
_پس میوه ها رو لِه کنین که از آقای مهندس نخرن و جمال بی رعنا بمونه!
«همه زدن زیر خنده و این دفعه بزرگترام بلند بلند خندیدن! حامدم اومد جلو و یه دستی زد پشت جمال و گفت»
_این میوه ها هر جوری م که باشه من می فروشمش ! شده ترشی شون کنم،می کنم و می فروشم که جمال به رعنا برسه!
«یه مرتبه همه هورا کشیدن که جمال کمرش رو راست کرد و یه خنده ی ساده و بی ریا تحویل حامد داد! یه خنده از ته تهِ دل! تو همین موقع دیدم پویام با یکی از همون خنده ها از نردبون اومد پایین و رفت طرف جمال و از تو جیبش یه چیزی شبیه سکه در آورد و داد بهش و گفت»
_بیا آقا جمال ! من سهم خودم رو پیشاپیش می دم! تبریک میگم!
«تا اینو گفت و صدای هلهله باغ رو برداشت ! انگار دنیا رو به جمال داده بودن! نگاهم رفت طرف رعنا که داشت با خنده از لای شاخ و برگ های درخت به این صحنه نگاه می کرد!
نمی دونم چرا یه مرتبه دستم رفت طرف گردنم .یه زنجیر طلا گردنم بود! از نردبون اومدم پایین و رفتم طرف درختی که رعنا بالاش بود و گفتم»
_منم همین الان کادوی عروسی رو به عروس می دم!
«زنجیز رو از گردنم باز کردم که صدای کف زدن بلند شد و رعنا با خجالت از نردبون اومد پایین و جلوی من ایستاد و سرش رو انداخت پایین. زنجیر رو بستم گردنش و صورتش رو بوسیدم و گفتم»
_تبریک میگم! امیدوارم خوشبخت بشین!
«زیر لب یه مرسی کوچولو گفت و خواست دوباره از نردبون بره بالا اما یه مرتبه برگشت و دست انداخت گردن من و صورتم رو بوسید و مثل برق از نردبون رفت بالا و رفت دوباره لای شاخه ها و خودش رو قایم کرد!
صدای هلهله باغ رو برداشت! تو همین موقع هورا و زهرا و مادرشم رسیدن و هورا با تعجب گفت»
_چه خبره اینجا؟!
«همه دخترا با هم داد زدن»
_عروسی!
_عروسی!
«هورام با خنده گفت»
_مبارکه! مبارکه! همین امشب قراره جشن بگیریم ؟! پس ناهار عروسی کو؟! مش عبداله ؟! پاشو فکر باش!
«مش عبداله که پدر جمال بود و شاید چهل و یکی دو سال م بیشتر نداشت با خنده گفت»
_چشم خانم دکتر ! به روی چشم! هر چی داریم مال شماس!
«هورام که داشت می رفت گفت»
_چشمت بی بلا ! ایشالا به خیر و خوشی!
«بعد به حامد گفت»
_حامد جان،زهرا بشینه تا من برم براش دارو بیارم! حالا همه یه کف محکم برای زهرا بزنین تا من برگردم!
«دوباره صدای کف زدن و هلهله بلند شد که از لای درختا کدخدا رسید و داد زد و با همون لهجه ی شیرین روستایی گفت»
_ها! صدا تا اوورِ جاده س ! پَ کار کو؟!
«همه تند برگشتن سر کار! تند و تند میوه ها چیده می شد و می رفت تو سبدها!
آروم از نردبون رفتم بالا! یه حال عجیب داشتم! یه چیز متفاوت دیده بودم! یه فرهنگ تازه! نه تازه که من تازه می شناختمش! احترام و صداقت ،بی ریایی ،حجب و حیا،خجالت،شادی و عشق و سرزندگی! فرمانبرداری و اتحاد! اینا برام واقعا جالب بود! همه ی جوونا ،چه دختر و چه پسر ،خیلی راحت در حضور و کنار بزرگتراشون با هم ارتباط سالم و بی ریایی داشتن! می گفتن و می خندیدن و سر به سر همدیگه میذاشتن بدون اینکه قصد بدی در بین باشه یا اینکه بخوان یکی رو سرکوب کنن! و این فوق العاده بود! چقدر دور شده بودیم از اون چیزی که می تونستیم باشیم!

AreZoO
9th December 2010, 01:33 PM
شروع کردم به چیدن.حدود یک ساعت ،یک ساعت و نیم کار! میوه ی این درخت که تموم می شد می رفتیم سر درخت دیگه ! همه مثل برق کار می کردن! می خندیدن و کار می کردن و سبدها پر می شد و درختا از میوه خالی.
تو همین موقع کدخدا دوباره اومد و داد زد و گفت»
_دست بکشین! دست بکشین!
«دستش یه کتری بزرگ بود و پشت سرش چند نفر با یه سینی بزرگ نون و یه بشقاب پُر از پنیر اومدن. بلافاصله همه از کار دست کشیدن و جمع شدن و هر کسی یه جایی نشست .کدخدام شروع کرد به تقسیم کردن نون و پنیر. یکی م،تو لیوان چایی می ریخت و یه نفرم یه کاسه قند دستش بود و می گرفت جلو همه.
یه مرتبه احساس گرسنگی کردم .آروم رفتم جلو که پویام اومد پیشم و طوری که کسی نشنوه گفت»
_هورا برامون یه چیزایی آورده! بریم بخوریم! اون طرفه!
«نگاهش کردم و یه نگاه به بقیه کردم و گفتم»
_یعنی مثل بقیه نباشیم؟
«یه لبخند زد و گفت»
_ناراحت نمی شین؟
_نه ! اصلا!
«بعد خندید و گفت»
_پس مثل بقیه باشیم! کدخدا!کدخدا! سهم ماهارو هم بده!
«کدخدا ،با تعجب یه نگاه به پویا کرد و بعد خندید و دو تا نون داد بهش و پویام رفت از تو بشقاب دو تیکه پنیر برداشت و منم دو تا لیوان برداشتم و یکی یه مشت قند ریختم توشون و یکی م تند لیوانا رو از چایی پر کرد و رفتم نشستم پیش بقیه .پویام اومد نشست کنار من و شروع کردیم به خوردن! یه دفعه چشم افتاد به بعضیا! نون رو اول می بوسیدن و بعد شروع به خوردن می کردن!
شکرگزاری !قدردانی از نعمت خدا!
داشتم خیلی چیزا یاد می گرفتم ! سادگی و قناعت! راضی بودن به اونچه که بود و تلاش برای چیزای بهتر! لذت بردن از ثانیه ها!
شروع کردم به خوردن.با اشتها! یه لقمه نون و پنیر می ذاشتم تو دهنم و یه قلپ چایی روش و بعد بیخودی می خندیدم! یعنی همه همینطور بودن! نون و پنیر و چایی می خوردن و بدون اینکه کسی چیز بانمکی گفته باشه،می خندیدن!
یه ربع بیست دقیقه بعد ،با فرمان کدخدا ،همه دوباره رفتیم سر کار و تا ظهر مشغول بودیم و ظهر بازم با صدای کدخدا کار تعطیل شد و همه رفتن دست و صورتشون رو شستن و اومدن که کدخدا چند تا از پسرای جوون رو صدا کرد و گفت که برن دیگ های غذا رو بیارن. چهارتا از پسرا حرکت کردن که کدخدا با یه لبخند عجیب به سوگل گفت»
_دختر! سوگل!
«سوگل زود برگشت طرف کدخدا و با احترام گفت»
_ها! بله!
_با چند تا از این دخترکا بشین اُو خنک بیارین!
«سوگلم یه چشم گفت و برگشت و با خنده ی ریز و قشنگی به چند تا از دخترا که انگار آماده و منتظر بودن اشاره کرد و همگی تند دوییدن دنبال پسرا! بعد دیدم کدخدا رفت و بغل بقیه ی بزرگترا نشست و خدا قوت گفت و خندید! اونام خندیدن!
اینم برام خیلی جالب بود! شاید بیست ثانیه بیشتر نگذشته بود که صدای خنده از اون طرف باغ بلند شد ! داشتن با خنده و شادی می رفتن که آب و غذا بیارن ! حتما از تو همین کارهای گروهی که کدخدا بهشون داده بود،چند وقت بعد یه عروسی دیگه در می اومد!
رفتم سرِ شیر آب و دست و صورتم رو شستم و تا برگشتم دیدم پویا با یه حوله پشتم ایستاده. با لبخند حوله رو ازش گرفتم که گفت»
_خسته نباشین!
_ممنون!
_چطور بود کار؟
_عالی!
_خسته شدین؟
_نه،نه واقعا!
_نباید روز اول زیاد به خودتون فشار بیارین !اذیت می شین!
_خسته شدم استراحت می کنم...
_هورا گفت اگه اینجا راحت نیستین ،ناهار بریم تو خونه بخوریم.
_نه ،اینجا خیلی خوبه!
_مثل بقیه؟
_مثل بقیه!
_پس بریم.
«رفتیم پیش بقیه که هورا همونجور که بهار بغلش بود اومد جلوم و گفت»
_خسته نباشی!
_مرسی ! شمام همینطور!
_مرسی، می خوای نهار رو بریم خونه یا مثل صبحی همینجا راحتی؟
_همین جا خوبه!
«هورا شروع کرد به قدم زدن !احساس کردم می خواد با من حرف بزنه.کنارش راه افتادم که گفت»
_از اینجا خوشت اومده؟
_آره،خیلی خوبه!
_خوبه برای چند روز یا مدت طولانی؟
_نمی دونم ولی امروز که خیلی خوب بود! شما چی؟
_بگو تو! اگه اجازه بدی منم بگم تو!
_عالیه! تو چی؟
«یه خرده درخت و باغ رو نگاه کرد و گفت»
_خوبه.اینجا رو خیلی دوست دارم.شاید گاهی احساس دلتنگی کنم اما وقتی می رم شهر و اون وضع رو می بینم ،ترجیح می دم اینجا باشم!
_من زیاد از تهران دل خوشی ندارم.
_پویا در مورد پدر و مادرت بهم گفته. روحشون شاد.کار بزرگی انجام دادی!
_نمی دونم! شاید!
_چه دیدی نسبت به زندگی داری!
«یه خرده فکر کردم و گفتم»
_باور می کنی نمی دونم؟! شاید تا چند روز پیش اصلا زندگی رو نمی دیدم!
«خندید و گفت»
_و یه دفعه چه جوری شد که دیدیش؟ پویا؟!
«لبخند زدم و بهار رو ناز کردم که دستاش رو دراز کرد و گفت»
_خاله،بغل!
«خندیدم و بغلش کردم و گفتم»
_یه دوست! دوست دوران دانشگاهم.پیداش کردم. بعد از چند سال! و جالب اینکه با پیدا شدنش ،زندگی رو دوباره دیدم!
_مثل من!
«نگاهش کردم!»
_حامد! زندگی رو بهم نشون داد!
«خندیدم که گفت»
_اختلاف داریم آ ! فکر نکنیم مثل تو قصه ها که فقط رسیدن شاهزاده به همسر مورد علاقه ش رو نشون می ده و بعد با یه جمله ی " و

تا آخر صفحه 160

AreZoO
9th December 2010, 01:34 PM
سالیان سال در کنار هم با خوبی و خوشی زندگی کردن. قصه رو تموم می کنه هستیم آ! نه! اختلافم که داریم که طبیعیه! چیزای جزیی که حتما باید باشن. اما حامد خوبه! شاید بیشتر از هفتاد درصد منو درک می کنه و این تو این موقعیت می تونه عالی باشه! یعنی هست!
- تو چی؟
- منم همینطور! ایده هامو خیلی به هم نزدیکه! حامد چیزهای کوچیک رو نگاه نمی کنه! نظرش به جلوتره!
- دیده وسیعی داره!
- آره!
- خودتم فکر کنم همین جوری هستی که اینجایی؟
خندید و گفت:
- شاید.
- حتما! می تونستی تو تهران مطب بزنی!
- دنبال پول نبودم. چون داشتم! دنبال یه چیز دیگه بودم!
- پیداش کردی؟
- تقریباً! می دونی! آدم هیچ وقت نباید توقع داشته باشه که همه چیز صد در صد باشه! مثل همون درک هفتاد درصدی! وقتی دو نفر بتونن حتی پنجاه درصد همدیگر رو درک کنن عالیه! می شه یه زندگی مشترک! بدون برتری یکی نسبت به اون یکی! راستش من قصد ازدواج نداشتم! اما شد! بدون اینکه متوجه بشی چطوری!
- ولی ناراضی نیستی!
- نه اصلا! چون در امتداد ایده هام بود! من می خواستم یه جور دیگه باشم! الان هستم! حامد همینجور بود! اون الانم همینجور هست! و دوتایی در راستای ایده هامون و با هم!
- خیلی جالبه! پویا برام تعریف کرده! جریان مارو!
خندید و گفت:
- خودش همیشه می گه وقتی مارو رو دیده فکر می کرده، سمی نیست.
- بازم خیلی جرات می خواد!
خندید و گفت:
- دروغ میگه، مار های اینجا همه سمی و خطرناکن.
- اینجاهام هستن؟
دوباره خندید و گفت:
- معلوم نیست! ممکنه باشن!
تو همین موقع بهار با همون شیرین زبونیش گفت:
مارا نیش می زنن!
تو بغلم فشارش دادم و گفتم:
مگه من مرده ام که تو رو نیش بزنن؟!
هورا یه لبخند زد و گفت:
- حامو تو این ده خیلی زحمت کشیده! اینجاها اینطوری نبود! چند ساله که اینقدر سرسبز و پربرکت شده!
- الان که واقعا عالیه!
- ولی اینطور نبوده! منم که اومدم اینطوری نبود! یه نهری اینجا هست که خیلی سال از خشک شدنش میگذشته! حامد با هزار تا مشکل می ره و از بانک وام می گیره و هر جور که بوده کاریزش رو درست می کنه!
اونم داستان جالبی داره. حتما باید خودش تعریف کنه. همه پول ها رو خرج می کنه اما نمی شه! همه ناامید می شن! یعنی از اول همه بهش میگن این کار فایده نداهر. قناتی که خشک شده دیگه خشک شده! اما حامد ول نمی کنه و شروع به کار می کنه و وام می گیره و متخصص می آره اما جواب نمی ده! گویا روز آخر که کارگرا و متخصص اون شرکت می خواستن برن، چون کاری انجام نشده بوده و در واقع به اب نرسیده بودن می دیدن که حامد چقدر ناراحته، می گن برای اینکه توام ضرر نکنی، ما نصف پولقرارداد ر ازت می گیریم! اما حامد میگه نه! شما زحمت خودتون رو کشیدین! و تما پول رو بهشون می ده!
شبی که باید صبحش از ده مب رفتند، اون سرپرست شون بدون اینکه به کسی بگه با چراغ میاد سر قنات و می بینه که حامد اونجا نشسته و مات شده به قنات. خیلی ناراحت می شه! برمی گرده و شبونه کارگرا رو صدا می کنه و بهشون میگه همون موقع بیان سرکار! همگی می آن و نمی دونم دینامیت یا چیز دیگه تودهنه قنات کار می ذارم و همه شبونه اهالی رو خبر می کنن که نترسین و قنات رو منفجر می کنن! بازم نمی شه! همگی ناامید و عصبانی برمی گردن و می گیرن می خوابن که صبح با سر و صدای اهالی ده از خواب بیدار می شن!
صبح قنات راه می افته! اونم چه آبی!
- جدس؟!
- آره! حامد خیلی سخت کوشه! خدا نکنه بخواد کاری انجام بده! دیگه ول کن نیست! خیلی پشتکار داره!
- بعد چی شد؟!
- شروع می کنه به پیاده کردن ایده ها و طرح هاش! همه ی زمین ها و باغ ها رو یکی می کنه! بعد نهال می کاره! یعنی اشتراک منافع! اینجا همه از همه چی سهم دارن! برای همین هم اینقدر باهم متحد هستن! ضرر برای همه، مثلا اینجا سر زمین و آب و این چیزا هیچ وقت دعوا نمی شه!
بعد خندید و گفت:
- روزی که من ازش شکایت کردم و بردنش زندان، تمامی اهالی اینجام باهاش رفتن!
- رفتن زندان؟!
- رفتن دم در زندان! زندان که نه! بازداشتگاه! بیست و چهار ساعت بازداشت بود! یعنی اون توی بازداشتگاه بود و بقیه هم بیرون نشسته بودند1
- پس خیلی خیلی دوستت داره!
خندید و گفت:
- وقتی آزاد شد انگار نه انگار که من کاری کردم! درست مثل سابق بود! سایه به سایه ام می اومد! حالب این بود که اصلا حرفی نمی زد. وقتی باهاش صحبت کردم که چرا منو تعقیب می کنه، فقط سرخ شد و سرش رو انداخت پایین. راستش بهش علاقه پیدا کرده بودم! وقتی ام که جریان مار پیش اومد دیگه عاشقش شدم!
- این دیگه واقعا مثل قصه هاست!
- آره! یه نوع مخصوصیه! خیلی کم حرف می زنه اما فوق العاده باهوشه! الان یهقسمت دیگه زمین های ده رو خریدن و دارن درستش می کنن! همه چیز شریکی! اینجا حتی اون زن و مرد پیرم که توان کار کردن ندارن و تو خونه نشستن از محصول و درآمد سهم می برن! در واقع یه ده مرده رو زنده کرد. چند تا از دوستای خودشم برگشتن اینجا! اونا الان توی زمین های بیرون ده کار می کنن! رفته بودن تو شهر و با یه درامد کم استخدام می شدن. همه شون رو آورد اینجا و حالا درآمدشون چندین برابر شده!
- آدم فوق العاده ایه!
تو همین موقع از پشت سر صدای پویا رو شنیدم برگشتیم که رسید بهمون و گفت:
ببخشین اما ناها رو آوردن!
راه افتادیم و وقتی رسیدیم ،دیدیم که تعداد آدما دو برابر شدن که هورا آروم بهم گفت:
مسولای آشپزی هستند و اونایی که بیرون ده کار می کنن!
با همه اشنا شدم. دوستای حامد بودن و چند نفری از اهالی ده.
دخترا و پسرا بازم مثل صبح، با سر و صدا و خنده و شوخی داشتن تو ظرفای یه بار مصرف غذا برای همه می کشیدن! قورمه سبزی بود با برنج! بوش تمام باغ رو برداشته بود!
کنار هورا نشستم که حامد و پویا برامون غذا آوردن و خودشون هم نشستند کنار ما و شروع کردیم به غذا خوردن و به شوخی ها گوش دادن و خندیدن. هورام اروم و یکی یکی دوستای حامد رو بهم معرفی می کرد که بعضیاشون اهل همون ده بودند و متاهل و یکی دوتاشونم مجرد بودن و مال جای دیگه.
به چهره یکی یکی شون دقت کردم. همه شاد بودن و می گفتن و می خندیدند و غذاشون رو می خوردن!!
خلاصه نهار تموم شد و بعد از یه استراحت کوچیک همه برگشتن سرکار و مشغول شدن و تقریبا تا یه ساعت به غروب خورشید کار ادامه داشت که با صدای کد خدا، پایان روز کاری اعلام شد و همه مشغولشستن دست و صورت شدن و بعدش راه افتادن و هر کی به خونه خودش! برام عجیب بود! نه به اون سلام و علیک و احوالپرسی، نه به این رفتن بدون خداحافظی.
ماهام راه افتادیم طرف خونه که به هورا گفتم:
یه چیز عجیب اینجا دیدم؟

AreZoO
9th December 2010, 01:34 PM
خندید و گفت:
چیز عجیب اینجا زیاده تو چی دیدی؟؟
- وقتی اومدم باهام سلام و علیک خیلی گرمی کردن اما خداحافظی شون یه جور دیگه بود!
خندید وگفتک
- احخ فعلا قرار نیست که خداحافظی کنن!
- یعنی چی؟
- همه می رن خونه و یه خستگی در می کنن و هوا که تاریک شد، یعنی دو ساعت بعد از تاریکی می آن تو می دونه ده.
- برای چی؟
- هر کی هر چی داره برای شام میاره اونجا. حالا چون فصل میوه چینی هستش هر غذایی ام که از ظهر مونده می آرن و همه دور هم می خورن!
- چه جالب! همه ام باید بیان؟
- نه، اگر کسی کاری داشته باشه که نه اما معمولا همه می ان چون کاری تو خونه ندارن! در ضمن اگه مساله ای هم باشه با هم در میون می ذارن.
- این دیگه خیلی پیشرفته است.
دوتایی خندیدیم که بهار گفت:
- اتیش درست می کنن خاله!
- اتیش؟!
پویا برگشت طرف من و گفت:
- یه اتیش کوچولو برای چایی! زمستون آ یه اتیش خیلی بزرگ!
- چه جالب!
یه خورده بعد رسیدیم خونه و اول به من تعارف کردن که برم حمام کنم و بعدش یکی یکی رفتن! دو تا حمام بود. یکی بالا و یکی پایین. هورا برام همه وسایل رو اماده کرده بود و یه اتاق تو طبقه بالام برام اختصاص داده بود که خیلی تمیز و مرتب و بزرگ بود.
حمام که کردم رفتم تو اتاقم و رو تختم دراز کشیدم. وای که چه لذتی برام داشت ! واقعا بعد از سالها طعم استراحت و دراز کشیدن رو می فهمیدم. شاید اگه کسی باهام در مورد دیازپام و زاناکس و این چیزا برای خواب حرف می ز، از ته دل بهش می خندیدم.
شاید یه خواب کوچولو، حدود سه ربع طول کشید که یه مرتبه پریدم. اتاق تاریک تاریک بود! یه خرده طول کشید تا یادم اومد کجا هستم! بر خلاف همیشه که وقتی اینطوری از خواب بیدار می شدم، هزار تا غم و غصه تو دلم می نشست، با روحیه خوب از جام بلند شدم و چراغ را روشن کردم و یه نگاهی تو اینه کردم و دستی به سر و صورت موهام کشیدم و بعد اروم در رو باز کردم و رفتم بیرون. صدای اروم حرف زدن می اومد ولی تمام چراغا روشن بود! رفتم جلو نرده ها! هورا و بهار و پویا و حامد رو مبل نشسته بودن و انگار منتظر من. از همونجا سلام کردم که همگی با شادی بهم سلام کردن و هورا گفت:
- خیلی خسته بودی آره؟؟
- ای. یه کمی.
از پله ها که پایین رفتم پویا و حامد از جاشون بلند شدن و من با تشکر، کنار هورا نشستم و یه دستی به موهای بهار کشیدم و گفتم:
ببخشین! منتظرتون گذاشتم؟
هورا- نه، همین موقع ها می ریم. البته اگه دلت بخواد.
آره حوبه!
پویا- اگه خسته این تعارف نکنید!
نه اتفاقا دلم می خواد این گردهمایی رو ببینم.
هورا بهار رو نشوند رو مبل و خودش بلند شد و رفت تو اشپزخونه و یه خرده بعد با یه سینی که توش چند تا فنجون بود برگشت و همونجور که سینی را گرفت جلو من گفت:
- نسکافه دوست داری؟
- وای! عالیه! خیلی هوس کرده بودم!
یه فنجون برداشتم که شیرینی بهم تعرف کرد و گفت:
منم خیلی دوست دارم حامد نه.
حامد لبخندی زد و یه فنجون برداشت و گفت:
چایی یه چیز دیگه است.
پویام فنجونش رو برداشت و گفت:
هر دوشون خوبن.
با خنده شروع کردیم به خوردن و بیست دقیقه بعد چراغا رو خاموش کردیم و از خانه اومدیم بیرون.
چه هوایی! لطیف! پر از عطر میوه و درخت و برگ و سبزه! واقعا عالی بود! همه جا صدای جیرجیرک ها می اومد و چقدر قشنگ و آرامبخش!
به فاصله تقریبا بست متر به دیوار چراغ نصب کرده بودن و یه نور ملایم کوچه رو ، یا در واقع کوچه باغ ها رو روشن کی کرد! از دور صدای پارس که گه گاه سگ هام می اومد!
یه آرامش عجیب!
آرامش دهکده!
آروم آروم و صحبت کنون از کوچه باغ آ رد شدیم و بعد از چند تا پیچ و خم از دور میدون ده پیدا شد و نور رقصنده آتیش معلوم ! هر چی ام نزدیک تر می شدیم صدای زندگی بیشتر به گوشم می رسید! صدای همون خنده های بی غل و غش! صدای شادی!
از همونجا سرخوشی اونا تو منم اثر گذاشت و با روحیه فوق العاده عالی و با یه لبخند رو لب، بهشون نزدیک شدیم! تقریبا همه اهالی اونجا بودن، حتی دو سه تا خانم و آقای پیر با ویلچرم بودن!
با نزدیک شدن ما همه از جاشون بلند شدن اما برخلاف صبح، دیگه سکوت برقرار نشد، با همون خنده ها دوباره سلام هم شروع ششد و جواب تک تک ما!
رفتار گرم و صمیمی و دوستانه! همه کنارشون برامون جا باز می کردن که بنشینیم. منم رفتم اونجا کنار رعنا و سوگل بهم تعارف می کردن نشستم که بلافاصله یه استکان چایی برام آوردن و دوباره خنده ها وشوخی ها شروع شد.
چندتا از خانم و اقایون پیر هم و مسنم، قلیون کنارشون بود و گاه گاهی بهش پک می زندن و وسط شم با شوخی یکی خنده شون می گرفت و یه سرفه می افتادن.
دیگه اصلا بین شون غریبه نبودم. خودمم احساس غریبگی نمی کردم! محو تماشاشون شده بودم! مخصوصا اونا که پیر بودن! شاید اونا بیشتر می خندیدن طوری که می شد دید که تا دندون تو دهن شون نیست! اونا بیشتر قدر شادی و جوونی رو می دونستن!
اینم برام جالب بود! پیرهاشون رو رها نمی کردن! یه گوشه تنهاشون نمی ذاشتن که غم وغصه و تنهایی و بی کسی، صد تا بیمار ی دیگه ام به جونشون بریزه.
حرفی نمی زدند! یعنی جای حرف زدن نبود! وقتی جوونا، دخترا و پسرا، می گفتند و می خندیدند، دیگه حرفی برای گفتن نمی موند! فقط انرژی! انرژی هایی که خیلی ساده به طرف آدم می اومد و جذب می شد!
همونجور که چایی ام رو می خوردم، مواطب رعنا و جمالم بودم! اون دو تا حرف نمی زدند! یکی شون کنار من نشسته بود و اون یکی درست روبه روش و اون طرف اتیش. گاه گداری یه نگاه به هم می کردن و می خندیدن! با نگاه با هم حرف می زدند! و چقدر قشنگ و شیرین!
حرفا همه معمولی بود! هیچکس سعی نمی کرد با کلمات قلمبه سلمبه! معلوماتش را به رخ دیگری بکشه و ادای روشنفکری دربیاره! شوخی هام همینطور! ساده و پاک! مثل صبح! و جالب اینجا که هیچ لزومی نداشت حتی شوخی هام تکراری نباشه! با این همه انرژی و شادی و نشاط، اگه یه شوخی رو ده بارم کسی می کرد بازم مه از ته دل بهش می خندیدن! اصلا منتظر بودند تا کسی حرف بزنه و اینا بخندن! اصلا شاید به همین بهانه حرف می زدن که بعدش بخندن!
تو همین موقع دیدم بهار هر چند دقیقه به چند دقیقه جاش رو عوض می کنه و می ره پیش یکی! مرد و زنم نداشت! همه ام بلافاصله می گرفتنش و بغلش می کردن و می بوسیدنش! یه خانواده خیلی خیلی بزرگ.
یه خورده بعد دیدم هورا از جاش بلند شد و رفت پیش زهرا و یه کم باهاش حرف زد! احتمالا در مورد بیماریش بود. بعد اومد طرف من که سوگل جا براش باز کرد و نشست و گفت: چطوره؟
عالی! انقدر انرژی مثبت اینجا هست که نمی رسم همه ای رو ذخیره کنم.
خندید و گفت: نمی خوام بحث ایدئولوژیک کنم اما این سیستم خیلی پیشرفته نیست؟
نگاهی به دور و برم کردم و گفتم:
چرا خیلی!
همه با هم و در کنار هم و در یک جهت.
سرم رو تکون دادم که گفت:
دخترا و پسرا خیلی راحت با هم ارتباط دارن.در حضور بزرگتراشون و زیر نظر اونا!راحت و بدون دغدغه!اینطوری خیلی ساده از هر انحراف جلوگیری میشه!


161 تا 170

AreZoO
9th December 2010, 01:35 PM
فصل پنجم (قسمت 5)



-دخترا و پسرا خیلی راحت با هم ارتباط دارن.در حضور بزرگتراشون و زیر نظر اونا!راحت و بدون دغدغه!اینطوری خیلی ساده از هر انحراف جلوگیری میشه!
-دقیقا!
-اینجا کسی با کسی قهر نمی کنه!اگر مشکلی بین شون باشه فقط صبح تا شبه!شب همین جا حل میشه و تموم!
-این رسم از قدیم بوده؟
-نه به این صورت!بوده اما فقط برای مردا!حامد به این صورت درش آورده!قبلا گویا شبا،مردا تو یه جا مثل قهوه خونه ی ده جمع می شدن!حامد کاری می کنه که قهوه خونه جمع بشه و تبدیل بشه به گردهمایی شبانه که توش زنها و دخترا و پسرها. باشن!قبلش زن ها و دخترا مجبور بودن بشینن تو چهاردیواری شون و تنها و بدون هیچ سرگرمی،منتظر بشن تا مردشون هر وقت دلش خواست برگرده خونه و بعدشم بگیرن بخوابن!اما با این طرح،دیگه شب هیچکس تو خونه ش تنها نیست!حتی زن و مردای پیر و از کار افتاده!روحیه شون رو ببین!
-اتفاقا داشتم به همین مساله فکر می کردم.
-روحیه خوب وشاد اجازه نمی ده که سیستم بدن به هم بریزه!یعنی خیلی خیلی کمک می کنه!
-مسلمه!آدم تو تنهایی مریض می شه!
«خندید و گفت»
-من خیلی رو این تز مطالعه کردم!واقعا عالی جواب داده!
-حامد واقعا باهوشه!باهوش و با ایده های عالی!
«خندید و گفت»
-نگاش کن!خیلی کم حرف می زنه!اما شاده!از شادی دیگران واقعا لذت می بره!
نگاهش کردم.ساکت نشسته بود و گوش می داد و لبخند رو لبش بود!قوی و محکم و با اراده و شاد!
یه نیم ساعتی که گذشت،بازم چند تا از جوونا رفتن و غذاهایی که از صبح مونده بود آوردن و بقیه م هر کدوم هر چی داشتن دراوردن و چند تا قابلمه ی کوچیکم که کنار آتیش گذاشته بودن آوردن وسط و بازم ظرفای یه بار مصرف پخش شد و هر کی برای خودش غذا کشید و مشغول خوردن شدند.
من طبق عادت که شبا اکثرا شام نمی خوردم و قبل شم امشب یه نسکافه خورده بودم،تشکر کردم و بشقاب نگرفتم و فقط از توی یه سبد بزرگ میوه برداشتم و مشغول خوردن شدم.
شامم حدود یک ساعت طول کشید!البته با وقفه هایی که بین خوردن شون می افتاد!شوخی ها و خنده ها!
بعد از شام چایی دم کردن و خوردن و با بلند شدن کدخدا،همه آماده ی رفتن شدن و یکی یکی از همدیگه خداحافظی کردن و رفتن.هنوز صدای خنده ها از تو کوچه باغ ها می اومد!مسیرها تقریبا یکی بود و جوونا تا آخرین لحظه از شادی پر می شدن!
ماهام حرکت کردیم طرف خونه که پویا گفت»
-اگه خسته نیستین بریم آبشار رو بهتون نشون بدم!
-نه،خسته نیستم!اما هورا اینا شاید...
«تند هورا گفت»
-شما برین و برگردین.ما تو خونه منتظرتون هستیم!
«از یه کوچه وسط راه،من و پویا پیچیدیم و رفتیم طرف پایین دهکده که گفتم»
-از این جا خیلی فاصله داره؟
-نه،چند دقیقه راه بیشتر نیست!
«آروم آروم قدم زدیم که پویا گفت»
-از این جا خوشتون اومده؟
-آره،خیلی عالیه!
-اگه بهتون بگن اینجا زندگی کنین،قبول می کنین؟
«سئوالش دو پهلو بود!»
-نمی دونم!من فقط یه روزه که اینجام!نمی شه با یه روز قضاوت کرد!
-درسته!
-اما همه چیز اینجا قشنگه!زمستون آ چه جوریه؟
-پر از برف و قشنگ!
-چه تعبیر زیبایی!یعنی سرد و طاقت فرسا!
-نه!هر چیزی رو می شه با دید خوب نگاه کرد!اینجا زمستون آ انقدر قشنگه که شاید با بهارش برابری کنه!همه جا سفید و پاک!رو درختا پر از برف!
درست مثل تابلوهای نقاشی!سکوت خیلی زیبا به طوری که می شه صدای بارش برف رو شنید!
-خب این تعابیر خیلی قشنگه اما در هر صورت زمستونه و سرما!
-سرما وقتی زشته که خونه ها گرم نباشن!وقتی خونه ی همه گرم باشه و پر از غذاو شادی،دیگه زمستون،سرما و آزاری برای کسی نداره!می مونه فقط زیبایی!موافق نیستین؟
«یه فکری کردم و گفتم»
-چرا!
-اینجا زمستون آ شاید تا زانو برف رو زمین می شینه!دهکده انقدر قشنگ می شه که آدم دلش می خواد فقط یه جا بشینه و منظره رو تماشا کنه!
-مدرسه چی؟زمستون چه جوری می رن مدرسه؟
-نزدیک اینجاس!یه مینی بوس خریدن که صبح به صبح بچه ها رو سوار می کنه و می رسونه مدرسه!بعدشم بر می گرده و دوباره موقع تعطیل شدن برشون می گردونه!
-چه جالب!
-روزای تعطیلم همه می آن بیرون و برف باز می کنن!اون دیگه واقعا تماشاییه!
-شما زمستونم اینجا اومدین؟
-چند بار.من کلا هر وقت از شهر خسته می شم به اینجا پناه می برم.می دونین؟منم اینجا سهم دارم!
-جدی؟
-یکی از این باغ آ مال منه!البته توش الان یه اتاق بیشتر نیست!خیال دارم بسازمش!البته تنهایی نه!
«بازم منظورش رو گرفتم!»
-خیلی مونده برسیم؟
-نه،اونجاس!صداش رو نمی شنوین؟
«از همونجا صدای آب می اومد.کمی که نزدیک تر شدیم بیشتر شد و یه خرده بعد رسیدیم بهش!تقریبا داخل ده بود.از یه جای به ارتفاع دو متر دو متر و نیم،آب می ریخت پایین و یه حوضچه ی قشنگ درست کرده بود که اطرافش سبزه و علف و بوته های کوچیک بود.چند تا چراغم این طرف و اون طرف گذاشته بودن که اونجا رو روشن می کرد!انگار گاهی شبا می اومدن اینجا.خلاصه اینجام خیلی قشنگ بود!»
-صدای چیه؟
-قورباغه هان!با همدیگه گروه کر تشکیل دادن!
-قشنگ می خونن!
-قورباغه ها؟
-آره؟
-خب شاید در این مکان و این نوع هم آوازی قشنگ باشه و گرنه صدای قورباغه رو تو شهر نمیشه تحمل کرد!
-منظور منم همینجا بود.
«دوتایی خندیدیم!»
-این همون قناتی یه که دهکده رو مشروب می کنه!داستانش رو می دونین؟
-هورا برام گفت!
-مایه ی حیات دهکده ست!شروع کارم از همین بوده!
-چه بوی خوبی م اینجا می آد!
-بوی آبه!با عطر سبزه ها قاطی شده!آب وقتی از یه ارتفاع می ریزه پایین،همه جا رو با طراوت می کنه!
«یه مرتبه احساس گرسنگی کردم و خندیدم!»
-به چی می خندین؟
-به خودم!
-چرا؟
-اشتباه کردم و فکر کردم تهرانم و شام نخوردم!
-گرسنه تون شده؟
-یه کم!
-خب الان می ریم خونه براتون یه چیزی درست می کنم!
-نه!نه!درست نیست!
-چرا؟
-احتمالا الان تو خونه چیزی حاضر نیست!در ضمن شاید هورا اینا خوابیده باشن!
-خب خودم براتون یه جیزی درست می کنم!
-نه،ممنون!

AreZoO
9th December 2010, 01:36 PM
-می خواین برم از درختا براتون میوه بکنم؟
-نه،مرسی!
-تو خونه شیرینی م دایم!
«یه لحظه مکث کردم و با خجالت گفتم»
-راستش خیلی هوس تخم مرغ های صبحی رو کردم!
«ساکت شد و نگاهم کرد و گفت»
-با شرمندگی باید بگم خونه تخم مرغ نداریم!یعنی امروز هورا همه رو درست کرد و وقتی داشتیم می اومدیم بیرون به من گفت که تخم مرغ برای فردا بگیرم و منم یادم رفت!
«خندیدم و گفتم»
-عیبی نداره!برگشتیم یه دونه شیرینی می خورم سیر می شم!
«یه لحظه فکر کرد و بعد گفت»
-بیاین!بیاین!
-کجا؟
-شما بیاین کاریتون نباشه!
-آخه کجا؟
-بگم دیگه نمی آیین!
-نگین م نمی آم!
«یه خرده مکث کرد و بعد گفت»
-نه اینکه فکر کنین من همیشه از این کارا می کنم آ!نه!اصلا!اما خونه ی کدخدا پشت اینجاس!مرغای خیلی خوبی م داره که تخمای خوبی می ذارن!می تونیم بریم و چند تا ازش قرض کنیم!
-یعنی تا الان بیدارن؟
-بیدار که نه!
-پس چه جوری ازش قرض کنیم؟
-حالا می ریم یواش بر می داریم و فردا بهش می گیم که ازش قرض کردیم!
-یعنی در واقع بریم تخم مرغ دزدی؟
-دزدی که نه!قرض!
-اگه بگیرن مون چی؟
-من یه جوری می رم که نگیرن مون!
«یه احساس ماجراجویی و هیجان طلبی درونم ایجاد شده بود!اما می ترسیدم!»
-اگه بیدار شن خیلی بد می شه ها!
«پویا شروع کرد به خندیدن و گفت»
-بیدار نمیشن!لونه ی مرغ آ از خونه ی کدخدا فاصله داره!اوناش با من!نترسین!بیاین بریم!
«راستش هم دلم می خواست برم و هم می ترسیدم!دو دل بودم که پویا دستم رو گرفت و با خودش کشید و گفت»
-یه خرده جسارت ضرری نداره!بیاین!
«با خنده راه افتادیم!به حالت نیمه دویدن از یه کوچه رد شدیم و رفتیم تو یه کوچه ی دیگه و انتهاش پیچیدیم طرف یه باغ که دیوار خیلی کوتاه داشت!آروم از جلوی درش رد شدیم و رفتیم پاین تر که پویا اشاره کرد ساکت باشم!ترسیده بودم ولی در عین حال انقدر خنده م گرفته بود که نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم!به پویا اشاره کردم که یعنی صبر کنه و بعد کنار دیوار نشستم و یه خرده خندیدم تا کمی از حالت استرسم کم بشه بعد بلند شدم که پویا کمک کرد از دیوار رفتم بالا و خودشم دنبالم اومد و دوتایی رفتیم تو باغ!تمام لباسام خاکی شده بود!حالا دیگه فقط ترس رو احساس می کردم!اومدم برگردم که دوباره پویا دستم رو گرفت و کشید!مجبوری دنبالش رفتم! آروم آروم و پاورچین رفتیم جلو!همه جا تاریک بود و گاهی می خوردیم به درختا!هر سایه ای رو که می دیدم فکر می کردم کدخداس که با چوب اومده سراغ مون!دوباره خواستم برگردم که پویا نذاشت و آروم در گوشم گفت»
-رسیدیم!نترسین!
«در حالیکه به زور کلمات از دهانم خارج می شد گفتم»
-ولی من خیلی می ترسم!
-منم می ترسم اما مقاومت می کنم!بیاین!
-اگه مرغ آ سرو صدا کنن چی؟
-مرغ آ الان خوابیدن!سرو صدا نمی کنن!بیاین!
«دوباره منو با خودش کشید.یه خرده که رفتیم جلوتر،صدای تک و توک قد قد مرغ آ رو شنیدم و یواش به پویا گفتم»
-مرغ آ که بیدارن!
«یه لحظه گوش کرد و بعد گفت»
-نه،خوابن!این صدای خروپف شونه!
«با التماس و ترس و خنده گفتم»
-پویا تو رو خدا بیا برگردیم!من از ترس دارم از حال می رم!
-منم همینجور اما دیگه رسیدیم!حیفه دست خالی برگردیم!
«همونجور که دستم تو دستش بود یه احساس امنیت کردم و باهاش رفتم!دیگه رسیده بودیم!یه اتاقک بود!پویا آروم درش رو باز کرد و به من گفت که همونجا بمونم و خودش رفت تو!واقعا داشتم از ترس سکته می کردم!یه لحظه بعد صدای چند تا قد قد شنیدم!دلم می خواست فرار کنم اما نگران پویا بودم!چند تا قد قد دیگه م اومد!قلبم همچین می زد که صداش رو خودم می شنیدم!آروم لای در رو باز کردم و یواش گفتم»
-پویا!پویا!
«هیچ صدایی نیومد!اومدم دوباره صداش کنم که یه صدای قد قد بلند اومد.تند در رو بستم!واقعا ثانیه ها به نظرم مثل ساعت می اومدن!اونقدر ترسیده بودم که احساس بیرون روی پیدا کردم!شروع کردم با خودم شمردن!یک،دو،سه،چهار،پنج!
هنوز به ده نرسیده بودم که لای در باز شد و پویا در حالیکه پنج شیش تا تخم مرغ دستش بود پیداش شد و تخم مرغ ها رو داد به من و گفت»
-اینا رو بگیر!
پایین بلوزم رو کشیدم و آوردم جلو و تخم مرغ هر رو گذاشتم توش که پویا خواست دوباره برگرده!آروم اما محکم بهش گفتم»
-کجا؟بسه به خدا!
-برای صبح!
«تا اومدم بگم نه که رفت تو!دوباره شروع کردم به شمردن!یعنی با خودم گفتم که تا ده بشمرم و پویا برگشته!اما واقعا از ترس اعداد یادم رفته بود!یه مرتبه از پشت سرم صدای شکستن یه شاخه اومد!
قلبم ایستاد!جرات برگشتن و نگاه کردن رو نداشتم!همینجوری ایستاده تا هر چی می خواد بشه،بشه!اما خوشبختانه انگار چیزی نبود!یواش برگشتم!یه گربه اومده بود و همینجوری نشسته بود و منو نگاه می کرد!نزدیک بود جیغ بکشم که پویا با چند تا تخم مرغ دیگه اومد بیرون و در مرغدونی رو بست!بهش با اشاره ی چشمام گربه هه رو نشون دادم!یه نگاه به گربه کرد و یه نگاه به من و آروم گفت»
-چیه؟!
«منم آروم،طوریکه مثلا گربه هه نشنوه گفتم»
-گربه س!
-خب؟!
-انگار گربه ی کدخداس!
-خب؟!
-داره ما رو نگاه می کنه!
-خب نگاه کنه!مگه چیه؟گربه که نمی تونه صبح علیه ما شهادت بده!
«خودم از حرفم خنده م گرفت!از حرف اونم خنده م گرفت که گفت»
-بیا!
«دوتایی آروم راه افتادیم و یواش از لای درختا رد شدیم و یه خرده بعد رسیدیم به دیوار و تخم مرغ ها رو گذاشتیم زمین و پویا کمک کرد تا من رفتم بالای دیوار و بعد تخم مرغ ها رو داد به من که بازم ریختم شون تو بلوزم و خودشم اومد لب دیوار و از اون ور پرید پایین و تنو تند تخم مرغ ها و ازم گرفت و چید رو زمین و بعد منو از دیوار آورد پایین و دولا شدیم تخم مرغ ها رو برداشتیم و به حالت دویدن از جلوی خونه ی کدخدا رد شدیم و پیچیدیم تو یه کوچه ی دیگه و همونجور تا ته کوچه رفتیم و بازم پیچیدیم تو یه کوچه ی دیگه و یه خرده بعد رسیدیم دم آب و تخم مرغ ها رو گذاشتیم زمین و یه نگاه به هم کردیم که پویا گفت»
-دوازده تاس!مواظب باش نشکنه و حروم بشه!
«تا اینو به حالت جدی گفت دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و زدم زیر خنده و با خنده گفتم»

تا آخر صفحه ی 180

AreZoO
9th December 2010, 01:41 PM
-حروم نشه چیه؟!همین الانشم حرومه!
"یه نگاهی به من کرد و اونم زد زیر خنده!اونقدر خندیدیم که اشک از چشمای من اومد پایین"
یه خرده بعد پویا گفت"
-اینا رو دزدیدیم اما چه جوری بخوریمشون؟!
-زرده هاشون رو می خوریم!
"تند یکیشون رو برداشت و از وسط شکوند و سفیده ش رو ریخت دور و زرده ش رو داد به من و منم خوردم!واقعا خوشمزه بود!
یکی دیگه م شکوند و داد بهم!خودمم یکی ش رو شکوندم و خوردم!داشت چهارمی رو می شکوند که گفتم"
-نه!نه!سیر شدم!
-خب پس پوشتاش رو برداریم که مدرک جرم باقی نمونه×یادم باشه فردا پولش رو بدم به کدخدا!
"تند پوست ها رو از رو زمین جمع کردیم که پویا گفت"
-لباستون خاکی شده!
"لباسامون رو تکوندیم و بقیهی تخم مرغ هارو هم برداشتیم و راه افتادیم طرف خونه!تو تمام راه بی اختیار می خندیدیم!چند قدم راه می رفتیم و یه نگاه به همدیگه می کردیم و می زدیم زیر خنده!
کمی بعد رسیدیم خونه و رفتیم تو.هورا و حامد بیدار بودن اما بهار خوابیده بود.رفتیم تو که هورا گفت"
-چقدر طول دادین!
پویا-اینارو بگیر!
"هورا یه نگاه به تخم مرغا کرد و گفت"
-اینا کجا بودن؟
پویا-پیش من بودن!
"هورا تخم مرغ هارو گرفت و یه نگاه به من کرد که داشتم می خندیدم و رفت که بذاره تو اشپزخونه!وقتی رفت پویا یواش یواش جریان رو در گوش حامد گفت که حامد بلند بلند زد زیر خنده و از خنده ی حامد هورا اومد تو سالن و گفت"
-طوری شده؟!
حامد-نه تخم مرغ ا رو صبحی خریده و گذاشته بود تو باغ!شانس اوردیم نشکسته!
"بعد دوباره خندید که هورا با تعجب یه نگاه به اون و بعد به من و پویا کرد و گفت"
-نمی فهمم کجاش انقدر خنده داره؟!
"بعدش برگشت تو اشپزخونه و یه خرده بعد با چند تا لیوان شیر اومد بیرون و به همه تعرف کرد و گفت"
-قبل از خواب شیر عالیه!البته این شیر!
"یه خرده از لیوانم خوردم!واقعا شیر بود .نه مثل شیرایی که تو تهران می خوردم!"
هورا-ابشار چطور بود؟
-خیلی قشنگ!
پویا-حامد کار چند روزه تموم میشه؟
حامد-حدود یه هفته.
پویا-صبح از چه ساعتی شروع به کار می کنین؟
حامد-7
پویا-پس6باید بیدار شیم.
حامد-شماها نمی خواد انقدر زود بیدار شین!تو و مونا خانم و هورا همون نه بیاین خوبه!
پویا-نه دوست دارم همون 7کار رو شروع کنم.
"بعد برگشت طرف من و گفت"
-شما با هورا بیاین
"نشستیم و اروم اروم شیر خوردیم و کمی بعد هورا گفت"
-بریم بخوابیم؟!
"از جام بلند شدم که پویا گفت"
-با نغمه ی خواب البته!
"نگاهش کردم که هورا گفت"
-داری مونا رو اذیت می کنی!
"این دفعه هورا رو نگاه کردم که خندید و گفت"
-پویا هر وقت می اد اینجا قبل از خواب حاد رو وادار می کنه که براش ساز بزنه!
"با تعجب گفتم"
-ساز؟!
هورا-اخه حامد تار می زنه!
-جدی؟!
پویا-خیلی قشنگ می زنه!
-خیلی عالیه!منم خیلی دوست دارم!
هورا-مجبوری یا نه؟!
-نه بخدا خیلی دوست دارم!
هورا-خب پس برین اماده شین و وقتی رفتین تو اتاقتون می گم بزنه!
"همه رفتیم و برای خواب اماده شدیم.اتاق من بغل اتاق هورا اینا بود و پویام تو یه اتاق طبقه ی پایین.
وقتی چراغا خاموش شد صدای تار بلند شد!لطیف و دلنواز!چه مرد با استعدادی بود این حامد!
انقدر قشنگ تار می زد که ادم دلش می خواست ساعت ها بشینه و گوش بده!حدود یه ربع زد و بعد صدا قطع شد!
بایه احساس خوب و عالی و با لبخندی که یاداوری جریان امشب و تخم مرغ ها روی لبم بود.خوابیدم!اونم چه خوابی!
فصل ششم(قسمت اول)
فردا صبحش ساعت حدود 8 بود که بیدار شدم.هورا و بهارم تقریبا همون موقع بیدار شده بودن.یه صبحونه ی عالی خوردیم و سه تایی از خونه اومدیم بیرون و رفتیم پیش بقیه که مشغول کار بودن.
داستان همون داستان دیروزی بود.کار.شوخی و خنده.استراخت دوباره کارو بعدش ناهار و بقیه ی چیزا.
اونم خوب بود و خیلی بهم خوش گذشت.اون روز پویا و من با م کار کردیم.یعنی دو تایی می رفتیم سر یه درخت و وقتی تموم می شد.درخت بعدی بروم ارومم با هام حرف می زد.در مورد شعر دوستاش دهکده دانشگاهش و این جور چیزا!
منم گوش می دادم و فکر می کردم به نتیجه ی کارا گاهی فکر می کردم که تمام این چیزا بیهوده س اما نزدیکتر از این حرفا به خودم احساسش می کردم!
گاهی دلم می خواست این جریان همینجوری پیش بره و گاهی دلم میخواست زودتر تموم یشه اما بلافاصله با یه نگاه کردن بهش دوباره دلم می خواست ادامه پیدا کنه!
نمی دونستم درست احساس می کردم یا نه اما از رفتار و حرکات و حتی نگاه کردن هورام اینجور پیدا بود که اونام دلشون می خواست این جریان ادامه پیدا کنه!
یعنی وقتی حامد پول تخم مرغ هارو به کدخدا داد با یه لبخند نگاهی به من کرد که شاید معنیش این بود که من جزیی از خانواده هستم!و شاید این فقط احساس من بود!
عصری تقریبا همون ساعت دیروز بود که کدخدا پایان کارو اعلام کردو همه دست از کار کشیدن و رفتن که شب اماده بشن .ماهام برگشتیم خونه ویه دوش گرفتم و قرار شد کمی استراحت کنیم.
همه رفتن تو اتاقاشون و منم رفتم تو اتاقم و در رو بستم رو تخت دراز کشیدم.با اینکه خسته شدم اما نمی خواستم بخوابم.دلم می خواست به جریان این چند روزه فکر کنم اما فرکم متمرکز نمی شد!تا می اومدم که شرایط رو درنظر بگیرم فکرم می رفت به پویا!تا دوبراه ذهنم رو برمی گردوندم یه مرتبه یاد خونه ی کدخدا و تخم مرغ ا می افتادم!خیلی سعی کردم اما هر بار فکرم می فت جای دیگه!یعنی تمام این چند روز همینطور بودم!
بهتر دیدم که بخوابم و به محض گرفتن این تصمیم خوابم برد اما خیلی کم چون با زتگ موبایلم از جام پریدم!
ژیلا بود!
-سلا م خانم بی معرفت!
-سلام چطوری؟!
-از احوالپرسی شما!قرار بود بهم زنگ بزنی!
-ببخشید ژیلا جون!اینجا انقدر سرم ادم گرمه که همه چی یادش می ره!
-خب خدا رو شکر!چطور هست اونجا؟
-عالیه!قشنگ و سبز و خرم با یه عالمه کار!
-حالا زیاد فشار به خودت نیار!
-نه خوبه!
-پویا چی؟
-اونم خوبه!
-نه منظورم پویا و تواین!
"یه خرده مکث کردم و بعد گفتم"
-نمی دونم!
-یعنی چی نمی دونم؟!بهت چیزی نگفته؟

AreZoO
9th December 2010, 01:44 PM
-در مورد چی؟
-ازدواج و اینا دیگه!
-هنوز نه!
-چه جور پسریه؟
-خوب!خیلی خوب!خواهرشم همین طور!یعنی همشون خیلی خوبن!
-پس عروسی رو افتادیم!
-واقا نمی دونم ژیلا!
-حالا وقتی برگشتی با هم صحبت می کنیم!مهم اینه که الان خوبی وبهت خوش می گذره!
-اره خیلی!
-کی بر می گردی؟
-احتمالا پس فردا!
-باشه پس بر گشتی بهم زنگ بزن!
-حتما مر30 از اینکه فکر من بودی×
-قربانت!فعلا خداحافظ!
-خداحافظ و ممنون!
"موبایل رو قطع کردم و چراغ رو روشن و یه خرده سر و وضعم رو مرتب کردم و رفتم بیرون.بقیه م تازه بیدار شده بودن و رفتم و به هورا کمک کردم تا چایی دم کرد و دوتام نسکافه درست کرد و برگشتیم تو سالن و نشستم به خوردن و صحبت کردن و کمی بعد چند تا ساندویچ مرغ درست کردیم و از خونه رفتیم بیرون و قدم زنون به سمت میدون دهکده حرکت کردیم و یه ربع بعد رسیدیم.
همه جمع بودن و بعد از سلام و احوالپرسی نشستیم و مثل شب قبل تند برامون چایی تازه دم اوردن.
طبق معمول جوونا نزدیک هم نشسته بودم و بزرگترام طرف دیگه .صحبت سر میوه ها بود و نحوه ی فروختنشون و اینکه امسال نصول خیلی خوب بوده.جوونام که سرشون به کار خودشون گرم بود و می گفتن و می خندیدن.

AreZoO
9th December 2010, 01:52 PM
فصل ششم


یه خرده بعدم غذای از ظهر مونده رو آوردن و هر کی م شام خودش رو در آورد و شروع کردن به خوردن.
من کنار رعنا نشسته بودم.یعنی در واقع مثل شب قبل به محض رسیدن ،رعنا اومد جلوم و منم رفتم طرفش و بغلش نشستم.
همونجور که مشغول خوردن بودیم رعنا آروم بهم گفت»
_مونا خانم!
_جانم؟
_شهر چه جوریه؟
«یه لحظه نگاهش کردم .یعنی آرزوی رفتن به شهر رو داشت؟!
یه لبخند بهش زدم و گفتم»
_از چه نظر؟
_برای زندگی !
_تا منظورت از زندگی چی باشه!
«نگاهم کرد که گفتم»
_چقدر درس خوندی؟
_سال اول دانشگاهم!
«با تعجب نگاهش کردم ! متوجه شد و گفت»
_غیر حضوری!
_آهان! خیلی عالیه! تا حالا شهر نرفتی؟
_رفتم اما فقط برای چند روز!
_خوشت اومده ازش؟
«سرش رو تکون داد و گفت»
_ اِی!
_اما این اِی فقط برای چند روزه رعنا جون!
_یعنی خوب نیست؟
_اگه از من بپرسی میگم زندگی اینجاست! می خوای اینجا رو ول کنی و بری میون دود و آهن و سر و صدا که چی رو پیدا کنی؟!
_آخه اینجا یه محیط بسته س !
_و فکر می کنی که شهر محیط بازه؟
«یه لبخند دیگه بهش زدم و گفتم»
_پس گوش کن ببین چی بهت می گم! تو هر چی که دلت بخواد اینجاست! اینجا شاید کوچیک باشه اما بسته نیست ! هر چی که بخوای اینجا داری ! آرامش،آسایش ،چند وقت دیگه م به سلامتی ازدواج می کنی !بعد خانواده تشکیل می دی! میون کسایی هستی که براشون مهمی! هیچ استرسی نداری ! اینطورم که شنیدم از نظر مالی هیچکس اینجا مشکل نداره! پس دنبال چی هستی؟! شاید شهر اولش به نظر خوب بیاد اما خیلی چیزات رو توش از دست می دی و بعدشم خودتو توش گم می کنی! یه وقت متوجه می شی که برای دو سه ساعت خواب ساده و راحت که اینجا اصلا به نظرت نمی آد،باید به هزار جور قرص و دارو متوسل بشی ! تنها می مونی! با یه عالمه دروغ و ریا و تظاهر!
شاید با هزار جور سختی یه کم پول بیشتر دربیاری اما در مقابلش باید خیلی تاوان بدی!
«یه خرده فکر کرد و گفت»
_شما دانشگاه رفتین؟
_آره!
_کار می کنین اونجا؟
_نه!
_چرا؟
_وقتی مدرکم رو گرفتم مادرم مریض شد .مجبور شدم ازش نگهداری کنم! بعدش فوت کرد و یه خرده بعد از اون پدرم مریض شد! چند سال بعدم اون فوت کرد! اینجوری سرم به اونا گرم بود!
_خدا رحتمشون کنه!
_مرسی عزیزم!
«بعد نگاهش کردم که بهم لبخند زد .منم بهش لبخند زدم و گفتم»
_اگه بری شهر ،این لبخند قشنگ خیلی زود از روی لبت محو می شه! مسخ می شی!
«یه خرده مکث کرد،احساس کردم می خواد یه چیزی ازم بپرسه اما خجالت می کشه!»
_اگه چیز دیگه ای می خوای بپرسی،بپرس!خجالت نکش !
«سرش رو انداخت پایین و آروم گفت»
_به خاطر پدر و مادرتون ازدواج نکردین؟
_نه! ازدواج نکردم چون همجنس خودم رو پیدا نکردم! اگرم می خوای بپرسی مجرد بودن چه جوریه باید بهت بگم خیلی مزخرف ! تنهایی،غم ،احساس بیهودگی ،احساس عقب موندن و ترس !
«بعد یه دست کشیدم به موهاش و نازش کردم و گفتم»
_ازدواج کن! خوبه! خیلی خوبه!
«خندید و گفت»
_فکر می کردم آینده تو شهره!
_آینده اون چیزیه که تو می سازیش! جاش مهم نیست! تو چند سال دیگه به اون چیزی می رسی که من الان رسیدم .من دو تا آپارتمان دارم ،ماشین دارم.پول نقد دارم ،حقوق پدرم رو دارم اما وقتی می شینم و فکر می کنم می بینم هیچی ندارم! چون تنهایی رو دارم!
تو اینجا خیلی چیزا داری که نگاه شون نمی کنی که ببینی شون!
«بعد برگشتم و به جمال نگاه کردم که داشت زیرچشمی و نگران ما رو نگاه می کرد! آروم به رعنا گفتم»
_تو اونو داری که نگرانته! شریک زندگیت! قدرش رو بدون! اونا که تو شهرن ،از صبح تا شب کار می کنن و بدبختی می کشن که آخرش اگه بتونن به الان تو برسن! تازه نمی تونن!
با هزار تا مصیبت یه خونه ی شصت هفتاد متری با قرض و وام و این چیزا می خرن تازه اگه بتونن بخرن! بعد هزینه های سرسام آور زندگی! یه وقت می بینی که شوهرت رو فقط یه ساعت در شبانه روز می بینی،اونم خسته و داغون ! یه وقتم اصلا شوهرت رو نمی بینی ! یعنی از دستش می دی! از چنگت درش می آرن! اون وقت تنها می شی!دیگه م نمب تونی برش گردونی! شهر با خودش می بردش! تو خودش غرقش می کنه!
همین جا بمون و خوشبخت باش! پول همونقدر لازمه که برات آسایش بیاره ! بیشترش آزارت می ده ! اینو وقتی می فهمی که پولدار شدی!
«یه خرده فکر کرد و بعد یواش دستمو گرفت و فشار داد و گفت»
_مرسی!
«بهش خندیدم و گفتم»
_اگه ده سال به عقب برمی گشتم ،حتما ازدواج می کردم!
«یه ساعت بعد از شام،همه از همدیگه خداحافظی کردن و رفتن.ماهام برگشتیم خونه و کمی بعد خوابیدیم.
روزای دیگه تقریبا به همین صورت گذشت.شاد و خوب و پر انرژی! و تقریبا بعد از چهارمین روز ،می تونستم بگم که همه چی رو در مورد پویا می دونستم. یعنی خودش در طول میوه چیدن برام گفت. از کودکیش،از دوران دبیرستانش ،از دانشگاه رفتن و کارایی که کرده،از شغل هایی که داشته،از چیزایی که یاد گرفته! خلاصه خیلی چیزا برام گفت.شبشم بهم گفت که اگه می خوام برگردم،حاضره. راستش دلم می خواست برگردم.می خواستم زودتر برسم خونه.نمی دونم اما دلم می خواست برگردم خونه! شاید به دلیل اینکه تمام این اتفاقات انقدر سریع و تند برام پیش اومده بود که نتونسته بودم هضم شون کنم! دلم می خواست برگردم خونه و بهشون فکر کنم! یکی ،یکی!
روز پنجم تقریبا ساعت ده صبح بود که از همه ی اهالی ،تک تک خداحافظی کردم.
باورم نمی شد که بعد از گذشت فقط چهار روز،انقدر به اونجا و آدماش دلبستگی پیدا کنم و با گریه ازشون جدا بشم! یعنی اول با گریه ی رعنا شروع شد! وقتی بغلم کرده بود! جالب اینکه چند تا از دخترا که احساسات رقیق تری داشتن اصلا جلو نیومدن که خداحافظی کنن!پشت بقیه ایستاده بودن و یواشکی منو نگاه می کردن و از همون دور ،اشک هاشون رو که گاهگاهی تو نور آفتاب می درخشید می دیدم!
بعد از این خداحافظی تلخ یا باید بگم گرم،حامد با ماشین ،من و پوبا رو تا جایی که اتوبوس می اومد رسوند و خودشم همونجا منتظر موند تا از سوار شدن ما خیالش راحت بشه.
بیست دقیقه نیم ساعت بعد اتوبوس اومد و از حامدم خداحافظی کردیم و سوار شدیم.
وقتی حرکت کردیم یه مرتبه احساس عجییبی بهم دست داد! احساس دلتنگی ! احساس رفتن از خونه! احساس سفر!
برای خودم خیلی عجیب بود ! این دهکده م مثل خیلی جاهای قشنگی بود که تا اون موقع رفته بودم و وقتی می خواستم برگردم یه همچین حسی نداشتم!پس الان چرا اینجوری شده بود؟! شاید به خاطر قشنگی و سرسبزیش بود اما من جاهای قشنگ زیادی رفته بودم!
خوب که فکر کردم و درونم دنبال علت دلتنگی م گشتم،متوجه شدم که این حس به خاطر دور شدن از آدمای اونجا بهم دست داده بود! آدمای خوب و پاکی که مثل آب زلال بودن!
تا نصفه های راه اصلا حرف نزدم! پویام همین طور! انگار اونم یه همچین حسی داشت!
تقریبا نزدیک تهران بودیم که بهش گفتم»
_دلم براشون تنگ می شه!
«نگاهم کرد و خندید و گفت»
_زیاد دور نشدیم آ! می تونیم برگردیم!
_به راننده ی اتوبوس می گیم برگرده؟
_نه،کمی جلوتر باید نگه داره! پیاده می شیم و با اتوبوسی که می آد می ریم اونجا!
«یه لحظه فکر کردم و گفتم»
_شاید یه مرتبه ی دیگه!
«بعد با خنده گفتم»
_و شایدم زمستون که همه جا رو برف پوشونده باشه!

AreZoO
9th December 2010, 01:53 PM
«یه لبخندی زد و گفت»
_پس تا زمستون!
«یه ساعت و نیم بعد رسیدیم ترمینال و پیاده شدیم و یه تاکسی گرفتیم. یعنی پویا اصرار داشت که منو برسونه خونه و هر چقدر اش خواستم که خودم تنهایی برم قبول نکرد.وسط راهم می خواست بریم یه جا ناهار بخوریم اما چون خسته بودم مستقیم رفتیم خونه.
وقتی پیاده شدیم،چمدونم رو تا جلوی آسانسور آورد.تعارفش کردم که تشکر کرد و گفت»
_مرسی به خاطر همه چی!
_من باید ازت تشکر کنم! همه چی عالی بود! خیلی چیزا یاد گرفتم!
«خندید و گفت»
_می تونم بهتون تلفن بزنم؟
«خندیدم و با سر بهش جواب مثبت دادم که با یه نگاه ازم خداحافظی کرد و رفت سوار تاکسی شد.صبر کردم تا حرکت کنه.لحظه ی آخر برام دست تکون داد و رفت! بازم یه مرتبه یه احساس بدی تمام وجودم رو گرفت!احساس کردم تنها شدم! به خودم لعنت فرستادم که چرا قبول نکردم که ناهار رو با هم بخوریم! اینطوری حداقل یه ساعت بیشتر باهاش بودم!
در رو بستم و رفتم سوار آسانسور شم که همسایه ی طبقه ی اولمون لای درِ آپارتمانش رو باز کرد و باهام سلام و علیک و احوالپرسی کرد و گفت»
_نبودین؟!
_مسافرت بودم!
_به سلامتی! خوش گذشت؟
_جای شما خالی.
_دوستان به جای ما!چه جوون خوش قیافه ایه! از اقوامتونه؟
«نگاهش کردم! از فوضولیش حالم بهم خورد! زیر لب گفتم»
_بله،ببخشین ،بااجازه!
_خواهش می کنم! خواهش می کنم!
«سوار آسانسور شدم و رفتم بالا و رفتم تو آپارتمانم.چمدون رو گذاشتم یه گوشه و روپوشم رو در آوردم و رو یه مبل نشستم و دور و برم رو نگاه کردم.
بازم شدم مثل سابق! مثل همون موقع که انگار این دیوارای خونه می خواستن منو بخورن!
مثل چند روز پیش که ژیلا رو پیدا نکرده بودم ممکن بود هر اتفاقی برام بیفته!
دلم می خواست جیغ بکشم و فریاد بزنم! از تنهایی ! از بیهودگی ! از پوچی!
سعی کردم به خودم تلقین کنم که اینا همش به خاطر اینه که تازه رسیدم خونه و هنوز بهش عادت نکردم !
ولی به چی عادت نکردم؟! به تنهایی و پوچی؟!یعنی وقتی عادت کنم شادی و آرامش می آد سراغم؟!
یه خرده دیگه فکر کردم! زندگی من این بود و باید قبولش می کردم! باید جنبه های مثبت رو هم در نظر می گرفتم ! سلامتی،خونه،زندگی !
اما همه اینا چه فایده ای داشت وقتی تنهایی و بی هدفی کنارش بود؟!
بی اختیار بلند شدم و رفتم سر جعبه ی داروها. یه دیازپام 5 از توش در آوردم.
می خواستم بخورم و یه دوش بگیرم و بخوابم! یاد رعنا افتادم و چیزایی که بهش گفته بودم!
چقدر خوشبخت بود و نمی دونست!
از یخچال شیشه آب رو در آوردم و تا خواستم قرص رو بخورم که زنگ زدن! وای خدایا! نکنه دوباره خاله ام باشه؟!
آیفون رو برداشتم و گفتم»
_بله؟!
_دوباره سلام!
«انگار دنیا رو بهم داد ! اونم با دو کلمه! دوباره سلام!
پویا بود! نمی دونستم چی شده که برگشته اما هر چی که بود برام عالی بود!»
_سلام!
_لطفا در رو باز کنین ! براتون غذا گرفتم! میذازم تو آسانسور! برش دارین !
«نمی دونستم چی بهش بگم! بگم ممنون از اینکه به فکر من بودین؟! بگم مرسی از اینکه نذاشتین احساس تنهایی مثل آوار رو سرم خراب بشه؟!
بگم چرا به خودتون زحمت دادین؟! یا بگم خودشم بیاد بالا؟!
یاد همسایه ی فوضول جلو آخری رو گرفت! برای همین فقط گفتم»
_پویا!
«سکوت برقرار شد و یه خرده بعد گفت»
_در رو بزنین ! میذارم تو آسانسور ! خداحافظ!
«دستم رفت برای دکمه ی آیفون و فشارش دادم و گوشی رو گذاشتم و رفتم دم پنجره .کمی بعد دیدمش! اونم منو دید! دستم رو براش بلند کردم ! بهم خندید و سوار همون تاکسی شد و رفت!نرفت! حرکت کرد!
شاید پنج دقیقه همونجا پشت پنجره ایستادم! نمی دونم چرا! شاید منتظر بودم که دوباره برگرده! به بهانه ی نوشابه آوردن همراه غذا! یه مرتبه یاد غذا افتادم ! دوییدم طرف در و بازش کردم! خوشبختانه کسی نخواسته بود از آسانسور استفاده کنه و هنوز تو طبقه ی دوم بود! درش رو باز کردم .یه پاکت دسته دار بزرگ بود. برش داشتم و برگشتم خونه.اولین چیزی که دیدم یعنی اولین چیزی که از تو پاکت در آوردم،تمام تنهایی و بیهودگی و پوچی رو از تو خونه فراری داد!
یه شاخه گل سرخ!
یه باغ گل سرخ!
اونقدر گل سرخ که دیگه تو خونه خلایی وجود نداشت که بشه با افکار بد پُرش کرد!
شاخه ی گل رو دستم گرفتم و چشمام رو بستم. خودمو تو ده می دیدم که کنار پویا دارم میوه می چینم و به حرفاش گوش می دم!
تند چشامو باز کردم و تو پاکت رو نگاه کردم!
همه چی بود!
دو بسته غذا،سالاد،ماست،نوشابه!
حتی دستمال کاغذی م توش بود!
پس دیگه بهانه ای نبود که دوباره برگرده! یعنی امروز! نه فردا!
خدا کنه!
یه تماس با ژیلا گرفتم و بهش گفتم بعدا می آم و برات همه چیز رو تعریف می کنم و بعدش با شوق و اشتهای زیاد شروع کردم به نهار خوردن!

AreZoO
9th December 2010, 01:54 PM
فصل هفتم(قسمت 1)



ساعت حدود هفت شب بود که موبایلم زنگ زد .با عجله به طرفش رفتم و شماره رو نگاه کردم .همون بود که از خدا می خواستم! پویا!
_سلام و خسته نباشین!
_سلام،مرسی،شمام خسته نباشین!
_استراحت کردین؟
_آره،خوبم ،خسته نیستم! راستی تا یادم نرفته اگه شماره ی هورا جون رو بهم بدین ،یه تماس باهاش بگیرم.
_حتما! یادداشت کنین.
«شماره رو یادداشت کردم که گفت»
_شما غذای هندی دوست دارین؟
_غذای هندی؟!
_آره!
_نمی دونم!یعنی تا حالا نخوردم! تُنده خیلی!
_یه کم! ولی خوشمزه س ! یه رستوران هستش که غذاهاش عالیه! گفتم اگه دلتون بخواد بیام دنبالتون که هم شام رو با هم باشیم و هم حساب کتاب این چند روزه رو بدم خدمت تون!
_حساب کتاب؟!
_دستمزدتون!
_شوخی می کنین؟!
_نه،جدی می گم! بالاخره کار کردیم!
_ما که همه ش می خندیدیم!
_هم خندیدیم و هم کار کردیم!حالا غیر از اون! اجازه می دین که بیام دنبالتون؟
«از پیشنهادش واقعا خوشحال شدم اما گفتم»
_آخه من آماده نیستم!
_آمادگی نمی خواد که! یه لباس می پوشین و منم می آم دنبال تون!
«یه خرده مکث کردم و بعد گفتم»
_کمی طول می کشه ها!
_اصلا اشکالی نداره! چه ساعتی بیام؟
_نه خوبه؟
_عالیه!
«خندیدم و گفتم»
_پس تا ساعت نه به شرط اینکه مهمون من باشین!
«هیچی نگفت که گفتم»
_باشه؟!
_یعنی اینکه الان دیگه نمی تونم باهاتون صحبت کنم؟
_یعنی اینکه شب موقع شام با هم صحبت کنیم!
«خندید و گفت»
_پس تا ساعت نُه!
«ازش خداحافظی کردم و رفتم سر کمدم! یه نگاهی به مانتوهام کردم و خوشبختانه یه مانتو برای این جور مواقع داشتم .باید حتما فردا می رفتم و یه چیزایی برای خودم می خریدم.
در کمد رو بستم و رفتم یه نسکافه برای خودم درست کردم و شروع کردم آروم آروم خوردن و فکر کردن!
سعی می کردم آینده ی خودم و پویا رو تو ذهن م ترسیم کنم اما فقط می تونستم تا یه جایی برم ! یه مسافرت! یه شام یا ناهار! یا مثلا یه سینما رفتن! دیگه جلوتر از این رو نمی تونستم ببینم!
یعنی همین کافی بود؟
نه!
من یه همچین چیزی نمی خواستم! من دنبال آینده بودم. دنبال زندگی! دنبال یه شریک زندگی اما اگه پویا زندگی و شراکت تو زندگی رو اینجوری می دید چی؟!
نه! قابل قبول نبود! یعنی برای من!
یه آن ترسیدم !
ترسیدم نکنه دوباره داستان سعید برام تکرار بشه!
ناخودآگاه برگشتم به اون سال ها!
یاد اون روزی افتادم که برام حرف زد ! رازش رو به من گفت و بعدش که رسیدیم نمایشگاه ،سعید دیگه اون سعید قبلی نبود ! نه اینکه کاملا تغییر کرده باشه اما دیگه خجالت نمی کشید که منو نگاه کنه ! دیگه راحت باهام حرف می زد!
تو نمایشگاه جلو هر تابلو که می رسید برام سبکش رو توضیح می داد!
اطلاعات زیادی داشت ! باورم نمی شد که یه آدمی مثل سعید به این چیز علاقه داشته باشه!
از اون روز به بعد با من صمیمی شد. قرار بود خیلی زود با خونواده ش بیان خواستگاری اما این خیلی زود دو ماه طول کشید و خبری نشد!
نمی تونم الان بگم که عاشقش شده بودم اما خیلی ازش خوشم اومده بود!
اما نه! حتما عاشقش بودم که اون همه مدت براش صبر کردم!
تقریبا تو ماه سوم بود که تو دانشگاه ،زمان بین دو تا کلاس ،از دور صدام کرد ! نگاهش کردم اما جلو نرفتم.کمی منتظر شد و دوباره بهم اشاره کرد! بازم عکس العملی نشون ندادم! می دونستم کلافه شده! منم مخصوصا پیش ژیلا اینا موندم که نتونه بیاد جلو.
بعد از کلاس،داشتم می رفتم خونه که از پشت سرم صدام کرد.ایستادم تا بهم رسید و سلام کرد و گفت»
_امروز تو دانشگاه می خواستم باهاتون صحبت کنم!
_در مورد چی؟
_همینجوری ! انگار متوجه نشدین!
_چرا،شدم!
_پس...!
_ببین سعید،این وضع نمی تونه اینطوری ادامه پیدا کنه!
«خیلی هول شده بود!»
_متوجه نمی شم!
_شما قرار بود برای خواستگاری بیاین!
«دستاشو بهم مالید و این طرف و اون طرف رو نگاه کرد ! صورتش عرق کرده بود!»
_می شه بریم یه جایی که بشه صحبت کرد؟
_چرا همینجا حرف نمی زنی؟!
_آخه مطلب پیچیده تر از اینه که بشه اینجا حرف زد!
_خب همینطور که راه می ریم بگو!
_اون طوری تمرکز ندارم! خواهش می کنم عنایت کنین و متوجه ی موقعیت من باشین!
_موقعیت من چی؟

تا آخر صفحه 200

AreZoO
9th December 2010, 01:55 PM
201 تا 210

- حرف شما متین. اما اجازه بدین بریم یه جای مناسب با هم صحبت کنیم.
بازم با ترس و لرز دنبالم اومد تا به یه ابمیوه فروشی رسیدیم و رفتیم توش که دو تا ابمیوه سفارش داد و با احتیاط، مثل اینکه یه عده در تعقیبش هستند، نشست و گفت:
- جای شلوغی اینجا!
- من جای دیگه رو سراغ ندارم!
- بله! بله!
- خب بفرمایین!
- عرضم خدمتتون که داریم امده میشیم که انشالله، بی حرف پیش برای امر خیر مزاحم تون بشیم!
- آمادگی شما چقدر طول می کشه؟
- متاسفانه یکی از اقوام به رحمت ایزدی پیوستن و احترام روزهای عزاداری واجبه! به امید خدا بعد از گذشت ایام سوگواری حتما خدمت می رسیم!
یه خرده فکر کردم و گفتم:
- این که مساله پیچیده ای نبود!
- خب در انظار عمومی صحیح نیست که....!
- باشه، باشه! حالا کی ایام سوگواری تموم می شه؟
- انشالله بیست روز، یک ماه دیکه.
و این بیست روز یه ماه تبدیل شد به سه چهار ماه و بازم خبری نشد! و این سه چهار ماه، سه چهار ماه چند بار تکرار شد؟!
چرا قبول کردم که به خاطرش صبر کنم؟ من که خواستگار داشتم؟
پس دوستش داشتم که به خاطرش صبر کردم! اما اون چی؟!
از جام بلند شدم! حوصله ی دوباره و دوباره مرور کردن گذشته رو نداشتم!
باید اماده می شدم. چیزی به ساعت نه نمونده بود! پویا، سعید نیست. سعید مثل یک ادمک بود! یه ادمک تحت فرمان خانواده و پدرش! پویا پسر مستقل و با اراده اس!
داری چی میگی با خودت؟ داری چیکار می کنی؟ پویا چند سال از تو کوچیکتره! امکان نداره خونواده ش بذارن با تو ازدواج کنه! خیلی خوش خیال شدی آ!
چه کسی داشت اینا رو بهم می گفت؟!
تصویر خودم تو آینه!
داشتم ارایش می کردم! جلوی اینه!
خودم داشتم با خودم حرف می زدم! و جالب این بود که حرف درستی ام می زنم!
تصویرم داشت بهم حقیقت رو می گفت.
به حرفاش اهمیت ندادم و به ارایشم ادامه دادم و گذاشتم هر چی دلش می خواد بگه!
یه خرده بعد اماده شدم. نیم ساعت وقت داشتم. لباسم رو پوشیدم و فقط مونده بود مانتو و روسری ام. اونم گذاشتم وقتی پویا اومد بپوشم.
لازم بود که کمی منتظر بمونه.
رفتم رو مبل نشستتم. یه مرتبه تو فکرم اومد نکنه این دفعه پویا با تاکسی بیاد دنبالم! خب عیبی نداشت! ماشینم تو پارکینگ بود! با اون می رفتیم. ساعت رو نگاه کردم! بیست دقیقه به نه بود.
چه جور شخصیتی داشت پویا؟ متولد چه ماهی بود! باید حتما ازش بپرسم! ساده و صادق! محکم و بااراده! احساساتی! گرم و صمیمی!
یعنی ممکن بود همین امشب بهم پیشنهاد ازدواج بده/ اگه پیشنهاد داد چی باید بگم؟ بگم در موردش فکر کنم؟ خب اونو که حتما باید بگم! بلافاصله که نباید جواب داد! اما بعد از فکر کردن چی؟ بهش بگم اره؟
عجب دیوونه ای هستم من! اصلا چطوری می تونم بهش نه بگم؟
تو ذهن ام مجسمش کردم! خوش قیافه، خوش تیپ، قد بلند و چهار شونه! ملایم و ارام.
خنده ام گرفت ! خنده شوق و لذت!
دوباره ساعت رو نگاه کردم. ده دقیقه به نه بود.
دو ساعت پیش باز می خواست پشت تلفن باهام حرف بزنه! می خواست بگه؟ چرا نذاشتم حرف بزنه؟ شاید چیز خوبی می خواست بهم بگه!
دوباره خندیدم! یعنی لبخند زدم! یه لبخند کوچولو که از صد تا خنده قشنگ تره!
احتمالا همون حرف رو تو ماشین بهم می گه!
خواستگاری!
بعد من بهش چی بگم؟
یه ابخند بزنم و بگم پویا من واقعا غافلگیر شدم؟
ممنون که منو برای زندگی اینده ات انتخاب کردی اما نه پویا جان! اصلا انتظار خواستگاری را نداشتم! باید فکر کنم!
مرسی پویا جان اما بهتر نیست بعدا در موردش صحبت کنیم؟
اول یه نگاهش می کنم و بعد می گم پویا جان تو از من چند سال کوچکتری!
این دفعه لبخند از رو لب هام محو شد! همه جواب ها که منفی یا تقریبا منفی بودن! پس من داشتم چه غلطی می کردم! الان دارم کجا می رم؟ برای چی دارم می رم؟ می خوام پویا رو بیشتر بشناسم که بعد بهش جواب منفی بدم؟ یا می خوام برای چند روز سرم گرم بشه و از تنهایی در بیام؟
واقعا می خوام بهش جواب رد بدم؟ یعنی ته دلم اینو می خواد؟
نه ته دلم می خواد که باهاش ازدواج کنم! اما می خوام یه جورایی وجدانم راحت باشه! می خوام از قبل بهش گفته باشم که از من کوچیکتره که بعدش این مساله رو تو سرم نزنه! اصلا این حرفا چه معنی می ده؟ تو سر زدن یعنی چی؟ مگه من مجبورش کردم که ازم خواستگاری کنه یا اصلا دنبالم بیاد؟!
اما دلم می خواد که دنبالم بیاد! من جواب نیمه منفی بهش بدم و اونم دنبالم بیاد و بهم اصرار کنه! که بعدش بهش بگم تو ول نکردی و می خواستی هر جوری هست باهام ازدواج کنی! اصلا چرا همه اش به بعد فکر می کنم. اونم به یه بعد بد؟ شاید اینطوری نباشه! خیلی دخترا هستن که با یه پسر از خودشون کوچیکتر ازدواج می کنن و خیلی ام خوشبختن. مثل کی بگم؟ مثل....! حالا تو فکرم نیست اما می دونم که هستن! چرا باید فکر کنم که بعدش بد می شه؟! چرا خوب نشه؟! یعنی من نمی تونم پویا را خوشبخت کنم؟! چون یکی دو سال یا یه خرده بیشتر ازش بزرگترم؟ چون زن ها زود شکسته می شن و مرد ممکنه بره دنبال یکی دیگه؟ یکی که از زنش جوونتره؟ اینم نمی تونه دلیل محکمی باشه! زن هایی هستن که شکسته نمی شن! یعنی زود شکسته نمی شن! مردایی ام هستن که با داشتن زن های قشنگ و خانم دنبال الواطی می رن!
اصلا چرا باید من این فکرا رو بکنم؟ اصلا چرا باید ما خانم ها همه اش فکر بکنیم و اونم از این جور فکرا؟! شاید فقط منم که از این فکرا می کنم؟! چرا مردها از این فکرها نمی کنن؟ شاید می کنن و ما خبر نداریم!
صدای زنگ تلفن اومد!
ساعت رو نگاه کردم! نه و دو دقیقه! درست سر وقت!
می تونست مثلا ساعت نه و نیم بیاد و من تو انتظار بمونم!
اما درست سر وقت اومد!
اروم از جام بلند شدم و به طرف ایفون رفتم و وقتی بهش رسیدم کمی صبر کردم.منتظر ایستاده بود. کمی نگاهش کردم و بعد گوشی را برداشتم و گفتم:
- سلام.
- سلام حاضرین؟
- ساعت نه شد؟
- نه و سه دقیقه! زود اومدم؟
- نه! نه! الان حاضر می شم!
- عجله نکنین!
- الان میام!
گوشی را گذاشتم و چند تا نفس عمیق کشیدم. باید ده دقیقه منتظرش می ذاشتم! شاید یه ربع!
آخرین نفس رو کشیدم و بلافاصله مانتوم رو پوشیدم و روسری رو برداشتم و یه نگاه تو اینه کردم!
تصویرم داشت بهم لبخند می زد!
نفهمیدم لبخندش چه معنایی داره!
چراغا رو خاموش کردم و در رو قفل کردم و دکمه اسانسور را زدم!
نه و پنج دقیقه پایین بود!
نتونستم منتظرش بذارم.
انگار عاشق شده بودم!
کمی بعد در رو باز کردم چند قدم اون طرف تر منتظر ایستاده. یه شلوار مشکی پوشیده بود با پیرهن طوسی خوشرنگ. موهاشم خیلی کم ژل زده بود اما ساده درست کرده بود! تا منو دید لبخند زدم و گفت:

AreZoO
9th December 2010, 01:55 PM
- سلام!
- سلام!
- دعوت زورکی چه جوریه؟
- خوب!
- پس بریم!
- با تاکسی؟
خندید و گفتک
- نه ماشین اوردم! بفرمایین.
خواستم از روی جدول خیابان رد بشم که دستش رو دراز کرد و دستمو گرفت و کمک کرد که رد بشم و بعد رفتیم اون طرف خیابان و در یه ماشین شیک رو برام باز کرد و سوار شدم و خودش از اون طرف سوار شد که گفتم:
- ماشین قبلی نیست!
- دست پدرمه. با مامان رفتن بیرون.
- خیلی شیکه!
- پیشکش!
- ممنون.
- خب بریم؟
سرمو تکان دادم که گفت:
- حالا راستی غذای هندی دوست دارین؟
- نمی دونم! می گن غذاهاشون تنده!
یه فکری کرد و گفت:
- انتخاب غذا و جاش با من باشه؟!
نگاهش کردم و گفتم: باشه!
خندید و ماشین رو روشن کرد و کمربندش رو بست و گفت:
پس بریم!
و با سرعت زیاد حرکت کرد! خیلی تند می رفت! یه موزیک خیلی ملایم و قشنگ گذاشته بود که با بوی ادکلنش هماهنگی عجیبی داشت و احساس خوبی درونم ایجاد می کرد!
یه چند دقیقه ای ساکت بود و بعد گفت:
- وقتی ازتون جدا شدم انگار یه چیزی رو گم کرده بودم!
همونجوری که نشسته بودم و تو خیابان رو نگاه می کردم قلبم با چند برابر حالت عادی شروع به تپیدن کرد!
وقتی رسیدم خونه، همه چیز برایم بی رنگ بود.
هیچی نگفتم:
-بیرنگ و کسل کننده!
متوجه شدم که برگشته و داره منو نگاه می کنه اما به روی خودم نیاوردم که گفت:
-الانم دارم به وقتی فکر می کنم که شما رو رسوندم خونه و باید ازتون جدا بشم!
یه خرده سکوت کرد و بعد گفت:
- نمی خواین جوابم رو بدین؟
- باید یه دوست تمام وقت برای خودتون پیدا کنین!
- می تونه این دوست شما باشین!
- من؟!
- اره، چرا نه؟!
داشت اون چیزی اتفاق می افتاد که ته دلم می خواستم! از خوحالی دلم می خواست بلند بلند بخندم اما جلوی خودمو گرفتم و گفتم:
- در این مورد باید از دوستان دیگه تون کمک بگیرین.
- من دوست دیگه ای ندارم! یعنی به اون صورتی که منظورمه ندارم!
- نداشتین؟
- تا چند سال پیش چرا!
- در موردشون باهام صحبت نکردین!
کمی سکوت کرد و بعد گفت:
- یه دختری بود که خانواده ام برام در نظر گرفته بودن. همین دو سال پیش!
- بعد چی شد؟
- به درد هم نمی خوردیم! افکارش اونطوری نبود که باید باشه!
- یعنی چه جوری نبود؟
- باز!
- یعنی ازادی که شما می خواستین نداشت؟
- چرا از اون نظر خیلی داشت اما فکرش فقط در یه محدوده فعالیت می کرد! دنیا رو با زرق و برق هاش می خواست! نمی تونست از یه مرزی رد بشه! فقط پوسته دنیا رو می دید! از پوسته پایین تر نمی رفت!
- و دید من از پوسته رد می شه؟
- رد شد!
خندیدم و گفتم:
- شاید شما اینطور تصور کردین!
- نه! اصلا!
- از کجا می دونین؟
- از اونجایی که با تاکسی باهام اومدین! از اونجایی که با اتوبوس رفتیم ده! از اونجایی که بدون دستکش، مثل بقیه میوه چیدین!
- شاید همه ش یک نوع تظاهر بوده؟
- همه اش نمی تونه تظاهر باشه! آدما تا جایی می تونن ریا و تزویر به خرج بدن!
- و من حالا شایستگی این دوستی رو دارم؟
- حالا دیگه مساله این نیست! باید ببینم من لیاقت این دوستی رو دارم یا نه!
یه نگاهی بهش کردم و هیچی نگفتم. دوباره جلوم رو نگاه کردم! اگه یه بار دیگه تو اون لحظه بهش نگاه می کردم و یا حتی اگه همون نگاه رو کمی بیشتر طول می دادم، حتما همون لحظه جواب مثبت رو ازم گرفته بود.
چند دقیقه به سکوت گذشت که گفت:
- اگه اجازه بدین می حواستم بگم....
نذاشتم ادامه بده و گفتم:
- خیلی مونده تا برسیم؟
یه لبخندی زد و گفت:
- ای، یه کمی مونده!
- میوه چینی کی تموم می شه؟
- شاید دو سه روز دیگه! یعنی با حمل و نقل اش!
- یادم باشه فردا به هورا جون تلفن کنم!
- قبل از اینکه بیام حالتون رو می پرسید.
- سلام بهش برسونین. خودمم باهاش تماس می گیرم.
یه خرده که گذشت آروم گفت:
- نمی خواین جملهام را تموم کنم؟
منم زیر لب گفتم:
- نه.
- هیچوقت نه؟
- فعلا نه.
دیگه چیزی نگفت و کمی صدای موسیقی رو بلندتر کرد. تمام فکرم به جمله نیمه تمامش بود! تو اون لحظه و تو اون ماشین احساس کردم که واقعا دوستش دارم! پس چرا نمی ذاشتم جلوتر بره؟ واقعا به خاز اینکه چند سالی ازش بزرگتر بودم؟
نه به این خاطر نبود! می ترسیدم! ازش می ترسیدم! می ترسیدم فقط تا نیمه راه باهام باشه!
کی ترسیدم چون می دیدم که چقدر خوش قیافه و خوش تیپه و می دونستم که نگه داشتن یه همچین مردی واقعا مشکله!
می ترسیدم ک یه روزی مجبور بشم ازش خداحافظی کنم!
می ترسیدم روزی برسه که از دستش بدم!
گریه ام گرفته بود!
نمی دونم چه مدت گذشت و از کجاها رد شدیم اما یه ان متوجه شدم که دیدم یه جای شلوغ، پایین شهر هستیم! با تعجب گفتم:
- کجاست اینجا؟!
- نزدیک انقلاب!
- انقلاب؟!
- اوهووم!
از شیشه بیرون رو نگاه کردم که گفت:
- تا حالا نیومده بودین؟
- خیلی وقته! اتفاقا با دیدن اینجاها یاد خریدهایی افتادم که باید بکنم!
- خرید چی؟
- گوشت، مرغ، نون. یخجالم خالی خالی شده! قبل از رفتن می خواستم برم خرید اما سفر ناگهانی شد و نتونستم.
- نمی پرسین کجا داریم می ریم؟

AreZoO
9th December 2010, 01:57 PM
-نه بهتون اعتماد دارم!یعنی به ایده هاتون
"خندید.کمی بعد یه جا ماشین رو پارک کرد و گفت"
-تقریبا رسیدیم.
"پیاده شدیم .خیابون شلوغ شلوغ بود!دزدگیر ماشین رو زد و رفتیم تو پیاده رو وقتی که از خیابونم شلوغتر بود !با یه بافتی ار مردم که از بالای شهر فرق داشتن و وقتی از کنارمون رد می شدن نگاهمون می کردن!
"بی اختیار به پویا نزدیک شدم که گفت"
-کمی بالاتره!
"راه افتادیم.نمی دونم چه احساسی بهم دست داده بود!یه حس مثل غربت!اروم بازوی پویا رو گرفتم!احتیاج داشتم که خودمو به یه تکیه گاه وصل کنم!اصلا به روی خودش نیاورد
کمی جلوت ر رسیدیم به یه مغازه!طباخی...!یه کله پاچه فروشی!
راشتش جا خوردم!یعنی فکر می کردم اینجاها یه رستورانی چیزی تازه باز شده که پویا منو با خودش اورده!امادگی داشتم که چیزای عجیب از پویا تجربه کنم اما این یکی یه خرده عجیب تر بود!
"برگشت و یه نگاهی کرد و گفت"
-اینجاست!بریم تو؟
"خندیدم و گفتم"
-ولی پاچه نخوریم ا!
"خندید و گفت"
-باشه!
"از همون دم در همه ی سرها به طرف ما چرخیده بود!بعضیا لقمه تو دهنشون بود و مات شده بودن به ما!بعضیا لقمه تو دستشون بود!
بعضیا گوشتکوب به دست مارو نگاه می کردن و بعضیام در حالی که مشغول خرد کردن نون سنگک بودن خشکشون زد که صدای صاحب مغازه یا مسوول اونجا که پشت دو تا دیگ بزرگ و جوشان بود اومد!"
-خوش اومدین!بفرمایین!پسر!یه دست میز لژ بکش!بفرمایین پویا خان!
"پس کاملا می شناختنش!ویه سورپرایز دیگه!
بعد از سلام و علیک رفتیم ته مغازه که مثلا لژ خانوادگی بود و شاگرد مغازه با یه دستکال نیمه تمیز میز رو پاک می کرد و نشستیم و پویا غذا سفارش داد.اول اب کله پاچه و بعدش مغز و زبان و گوشت و چشم!
باید بگم این تجربه م برام عالی بود!تا اون موقع طباخی نرفته بودم!کله پاچه خرده بودم اما تو خونه!
و واقعا کیف داشت !پویا کوچولو کوچولو سفارش داد!اون 4 تا چشم که هیچوقت نخورده بودم و پویا تمیزش کرد و با اصرار برام لقمه گرفت و داد بهم!بعد زبان و بعدش گوت و مغز!
همه داغ و داغ می رسید جلومون!
شاید اندازه ی سه روز ناهار و شام خوردم!چقدر عالی بود!
به قدری این شام بهم مزه داد که از اونجا دل نمی کندم!دو تا کاسه ترشی خوردم!یه زبان نصفه!نصفه مغز !دو تا چشم!
اصلا باورم نمی شد که بتونم این همه چیز رو بخورم!اونم شام!خلاصه شاممون ییه ساعت و نیم طول کشید و بعدش بلند شدیم که اروم به پویا گفتم"
-قرارمون این بود که شام مهمون من باشیم!
"اروم گفت"
-اینجا از شما پول نمی گیرن!باشه دفعه ی بعد!
"رفتیم جلوی در و پویا پول داد و یه انعام خوبیم به شاگرد مغازه که خیلی خیلی خوشحال شده بود و هی تشکر می کرد!بعدش رفتیم سوار ماشینش شدیم و حرکت کردیم!خیابون کمی خلوتتر شده بود و پویا خیلی تند می رفت!
-خیلی تند رانندگی می کنین پویا!خطرناکه!
"سرعت ماشین رو کم کرد و گفت"
-چطور بود؟
-چی؟
-شام و منطقه ش!
-عالی بود!ممنون!همیشه دلم می خواست برم تو یکی از این طباخی ها!تا حالا نرفته بودم!
--اینجا غذاش عالیه!هم تمیزه هم سالم.
-خیلی خوشمزه بود×
-من گاهی می ام اینجا!
-تنهایی؟
-اکثرا!گاهی م با ایک از دوستام که از دانشگاه با هم بودیم.پسر خوبیه.البته بیشتر تنهایی می ام.بافت این منطقه برام جالبه!ادم وقتی اینجاست خودش رو میون مردم حس می کنه!
-از شلوغی؟
-نه!به خاطر شلوغیش نیست!می دونین؟!ما از همیم اما جدا!و این جدایی ما رو ازار می ده!
"بعد یه لحظه سکوت کرد و گفت"
-موقع شام دقت کردین؟
-به چی؟!
-به ادمایی که اونجا بودن!
-نه!به کسی نگاه نکردم!
-همه جور ادمی اونجا بود!بعضیا فقط اب کله پاچه رو می خوردن که ارزونه!بعضیا اب و پاچه!بعضیا با گوشت و بعضیا زبان و چیزای دیگه!یعنی انجا هم ادمای ضعیف بودن و هم قوی!اما همه بودن و با هم غذا می خوردن!این یعنی نزدیکی!همه از یک دیگ می خوردن!و با یک طعم و مزه!این اختلاف ها رو کم می کنه!از بین نمی بره اما کم می کنه!یعنی حداقل ها برای همه!
"نگاهش کردم و گفتم"
-ناراحتین از اینکه پولدارین؟
-از پولدار بودن ناراحت نیستم!از این ناراحتم که همه پولدار نیستن!تو یه رستوران بالای شهر فقط قشر پولدار می ان!اما اینجا نه!اینجا همه می ان و کسی به کس دیگه کار نداره!
-فکر نمی کنین که هر کی باید جای خودش باشه!
-کاملا !اما اون جای خودش کجاست؟زیر پای ما؟!
-نه!نه!منظورم این نیست!
-ولی اینطوریه !یکی بالای برج بیست طبقه س و یکی زیر زمین!نباید اونی روکه تو طبقه بیستم هستش اورد پایین!باید اونی رو که زیر زمینه رو اورد رو زمین!چرا شما اون زنجیر طلا تون رو دادین به رعنا؟!جز این بود که اونم یه گردنبند طلا داشته باشه؟!این یعنی اینکه از زیر زمین بیاد رو زمین!یعنی حداقل ها!
"بعد خندید و گفت"-هورا می گفت نمی دونین با زنجیر طاش چه کیفی می کنه!
-جدی؟!
0اره می گفت من متوجه ش بودم!دقسقه اس یه بار لمسش می کنه و لذت می بره!
-خیلی خوشحالم!
-پس شمام از اینکه ادما رو مثل جسد نکنن زیر زمین موافقین؟!
-من هیچوقت دلم نمی خواد ادما رو مثل جسد ببینم!
"نگاهم کرد و لبخند زد!
کمی بعد تقریبا رسیده بودیم که گفت"
-فردا کاری دارین؟
-اره!یه خرده باید به خونه برسم!نظافت و خرید و این چیزا!
"دیگه چیزی نگفت تا رسیدیم دم خونه و از ماشین پیاده شدیم که گفتم"
-واقعا عالی بود پویا!شما در سورپرایز کردن ادما استادین!خیلی بهم خوش گذشت!
"بعد یه کم دست دست کردم و با حجالت اروم بهش گفتم"
-می بخشین که تعارفتون نمی کنم خونه!چون...

AreZoO
9th December 2010, 02:00 PM
"نذاشت بقیه ی حرفم رو بزنم و گفت"
-کاملا طبیعیه!
"با یه لبخند شرماگین بهش زدم و گفتم"-بازم ممنون!از همه چیز!
-بهتون تلفن می کنم!
"خندیدم و گفتم"
-پس فعلا خدانگهدار!
-خدانگهدار!
-اروم رانندگی کنین!
-حتما!
"بعد با لبخند با دست ازش خداحافظی کردم و در خونه رو باز کردم و رفتم تو و رفتم بالا و تند در اپارتمان رو باز کردم و رفتم تو و بدون اینکه چراغا رو روشن کنم رفتم پشت پنجره می خواستم ببینم رفته یا هنوز پایینه!نمی دونم دلم می خواست!پایین باشه یا رقته باشه!شاید هیچکدوم!دلم می خواست بالا باشه!
از پشت شیشه نگاه کردم!رفته بود!
چند دقیقه همونجا ایستادم و بعد چراغا رو روشن کرد م وتند لباس مو عوض کردم!خیلی خسته بودم!یعنی خسته نبودم خوابم می اومد!
دست و صورتم رو شستم و مسواک کردم و رفتم تو رختخواب!
چشمامو بستم و به اون فکر کردم!وبا فکرش خوابیدم!
فصل هشت
فردا صبحش به زور ساعت3 از خواب بیدار شدم .باید یه خرده به زندگیم می رسیدم!نظافت و خرید!
یه نسکافه درست کردم و با اید دیشب و دیرو و روزهای قبل و با یه لبخند بی اراده روی لبم نشستم و مشغول خوردن شدم!
خوردن یه فنجون نسکافه نیم ساعت طول کشید!یعنی همراه نسکافه مزه مزه کردن لحظات این چند روز نیم ساعت طول کشید!
اصلا دلم نمی خواست این یاداوری رو تموم کنم اما چاره نبود!از جام بلند شدم!باید اول می رفتم خرید.صبح خرید گوشت و مرغ و این چیزا.عصری م خرید لباس و کفش و این چیزا!
داشتم اماده می شدم که صدای ایفون بلند شد!تا تصویر پویا رو توش دادیم واقعا به خودم لرزیدم!نکنه کارم داشته باشه و مجبور بشم برم پایین !نه ارایشی نه چیزی!
گوشی رو برداشتم و گفتم "
-سلام!
"اما نمی دونستم که بعدش چی بگم که گفت"
-سلام !ببخشین بی موقع و بی خبر مزاحم شدم!
-خواهش می کنم!
-لطفا در رو باز کنین!
"بی اختیار در رو باز کردم!یه لحظه از میدان دید خارج شد و دوباره برگشت.تو دستش یه چیزایی بود!اومد تو!مونده بودم چیکار کنم؟!نکنه بیاد بالا!نمی دونستم باید همونجا بمونم یا برم و خودمو اماده کنم!اما چند لحظه بیشتر طول نکشید که دوباره برگشت و گفت"
-اسانسور رو زدم بیاد بالا!یه چیزایی براتون گرفتم!برش دارین!
"با تعجب گفتم"
-چی؟!چی گرفتین؟!
-کمی گوشت و مرغه!
"یه لحظه موندم وبعدش گفتم"
-چی؟!
-بهتون تلفن می کنم!فعلا خداحافظ!
"تا خواستم حرف بزنم و رفت!دوییدم طرف پنجره که لحظه ی اخر دیدمش!با دو تا دستام با حالت گیجی سوال بهش علامت دادم که یه دستی تکون داد و سوار ماشینش شد و باسرعت رفت!
با یه لحظه مکث دوییدم طرف در و بازش کردم و رفتم بیرون و در اسانسور رو که رسید بود بالا زدم !وای خدای من!
توش چند تا کیسه نایلون بزرگ بود!برشون داشتم و بردم شون تو اپارتمان!چند تا بسته گوشت بود!چند تا بسته گوشت چرخ کرده!چند تا بسته سینه ی مرغ!دو بسته میگو و دو بسته ماهی!
-نمی دونستم چی شده و چی کار باید بکنم!همونجا کنار کیسه نالون ها نشستم!چرا اینکارو کرد؟چه معنی داشت این کار؟
تند شماره ش رو گرفتم که جواب داد!
-پویا؟!
-سلام!
-این چه کاری بود که کردین؟!
-سلام!
- سلام اما این چه معنی ای داره؟
-دوستی!
-اره اما...
-گفتم شاید سختتون باشه و حملش براتون سنگین!
-اخه بالاخره چی؟!من خودم باید اینکارا رو بکنم!
-شاید تا حالا!
"دیگه نتونستم جوابی بدم که گفت"
-خونه رو تمیز کردین؟
"به خودم اومدم و یه نگاهی به درو و برم کردم و گفتم"
-دیر از خواب بلند شدم.داشتم می رفتم که اول خرید کنم!
-خب حالا برین به نظافت خونه برسین!
-اما باید پولش رو...
-باشه!باشه!بعدا حساب می کنم!
-بعدا نه!الان!
-نوشتم پای حسابتون!
-کدوم حساب!
-دستمزدتون و بقیه حسابا!
-اونکه چیزی نمیشه اولا !بعدشمک من اونو نمی خوام!
-پس باشه پای بقیه ی حساب!
"وخندید"
-پویا!
"خودمم خندم گرفت که گفت"
-بهتون زن می زنم!
"یه لحظه سکوت کردم و بعد گفتم"
-مرسی پویا!
"دوباره خندید و گفت"
-خداحافظ!
-خداحافظ!
"و تلفن قطع شد!
برگشتم سر کیسه ها و نگاهشون رکدم!یه حس خیلی خیلی خیلی عالی درونم بود!حس حمایت!حس شریک داشتن!حس دوتا بودن!حس عشق!
اول خندیدم!بعد گریه م گرفت!شروع کردم به گریه کردن!گریه ی عم نبود که!پس چی بود؟!شاید از شادی!گریه گریه م که نبود!چند قطره اشک بود و بدون بغض و کینه و غصه!پس گریه ی خوشحالی بود!
هر قطره اشکی که از چشم یه دختر می چکه می تونه هزار معنا داشته باشه!
کیسه ها رو برداشتم و بردم تو اشپزخونه.
پاک کردن و تمیز کردن و تو فریزر گذاشتن شون 1.5 طول کشید.1.5 خوب!نه مثل دفعات قبل!با بی تفاوتی و از سر اجبار و فقط برای زنده موندن و بقا!چیزی که سالها برام بود!
اینبار چیز دیگه ای همراهش بود!
پویا!
پویا به همه ی کارهای قشنگش!

تا آخر صفحه220

AreZoO
9th December 2010, 02:02 PM
فصل هشتم (قسمت 1)



«حدود ساعت یک بود که کار خونه تموم شد و یه دوش گرفتم و اول یه تلفن به هورا زدم و ازش به خاطر همه چیز تشکر کردم!خیلی خوب و گرم و صمیمی بود! مثل قبل. ازم خواست که بازم برم پیشش.بهش گفتم باشه.
بعد یه زنگ به ژیلا زدم»
_ژیلا! سلام!
_به به! سلام! سلام! چه عجب خانم؟! بالاخره سرتون خلوت شد؟!
«با خنده گفتم»
_من تازه دیروز برگشتم!
_بعله!بعله! فکر کنم هفته ی دیگه وقت به من می رسه!
_لوس نشو!
_چه خبرا؟!
_خیلی خبر هست که باید بهت بدم!
_پس پاشو بیا اینجا.ناهار با هم می خوریم!
_الان؟!
_آره! من ناهار نخوردم!
_تا من بخوام بیام اونجا میدونی ساعت چند میشه؟
_باشه،راهی که نیست! صبر میکنم!
«یه لحظه فکر کردم و بعد گفتم»
_باشه.
_پس زود بیا!
_الان حرکت میکنم!
_پس فعلا بای!
_بای!
«تلفن رو قطع کردم و مثل برق لباس پوشیدم ! خنده م گرفته بود! نه به اون چند روز پیش که از بیکاری به جنون رسیده بودم و نه به حالا که وقت نداشتم نیم ساعت بعد از ظهر بخوابم!
خوشحال بودم ! راضی و خوشحال! چرخ دنده ای زندگی شروع به حرکت کرده بودن! برای من!
چند دقیقه بعد حاضر شدم و رفتم پایین و سوار ماشین شدم و از پارکینگ اومدم بیرون و حرکت کردم و تقریبا بیست دقیقه ی بعد جلوی ساختمون شرکت ژیلا بودم.
ماشین رو یه جا پارک کردم و رفتم طرف ساختمون و رفتم توش و دکمه ی آسانسور رو زدم و منتظر شدم تا بیاد پایین. چند نفر دیگه م اومدن.بی اختیار برگشتم و طرف چپ م رو نگاه کردم!
انگار به بدنم برق وصل کردن!
شوک ! شوک شدید! تمام رشته های عصبی م متشنج شده بود!
درست کنارم سعید ایستاده بود و منتظر که آسانسور بیاد پایین! شاید اگه نگاهش نمی کردم متوجه نمی شد اما شد !
فهمیدم که همین حالتم به اون دست داده اما برای هر کدوم از ما فرق می کرد! برای من یادآوری خاطرات تلخ بود و برای اون شرمزدگی ! البته شاید!
نمی دونم این نگاه چقدر طول کشید .فقط با باز شدن در آسانسور به خودم اومدم و رفتم توش .بقیه م اومدن.دکمه ی طبقه ی آخر رو زدم و بقیه م یکی دو تا دکمه رو زدن و آسانسور حرکت کرد و چقدر کُند و آروم! شاید اندازه ی صد سال! به همون اندازه که بتونم ده بار خاطراتم رو مرور کنم.
اواخر سال آخر دانشگاه بودم و هنوز صبر می کردم تا خونواده ی سعید بیان برای خواستگاری ! خودش که دیگه درسش تموم شده بود.مدرکش رو گرفته بود و رفته بود سرکار.پیش پدرش .اما هر روز اونجا بود! یعنی هر روز که من دانشگاه بودم.
بیرون دانشگاه منتظر می موند تا من بیام و بعدش با ماشین منو می رسوند خونه.گاهی هم با هم می رفتیم بیرون .ناهار یا مثلا تریا. و هر دفعه م منو امیدوار می کرد که خونواده ش دارن راضی می شن که بیان خواستگاری.
یادمه تو یکی از همون روزها باهاش قهر کردم و هر چی دنبالم اومد و التماس کرد که منو برسونه قبول نکردم و بهش گفتم»
_سعید دیگه دنبالم نیا! همه چی تموم شد! می فهمی؟!
_تو رو خدا این حرف رو نزنین! من دارم سعی خودمو می کنم!
_سعی تنها برای من کافی نیست!
_من خیلی تحت فشارم!
_منم همینطور!می دونی چند وقته خونوادم منتظرن که شماها بیاین خواستگاری ؟!
_می دونم! می دونم اما شمام باید به من کمک کنین!
_چه کمکی؟!
_یه همکاری کوچیک اما مهم و ارزنده!
_مثلا چی؟!
_پدر و مادرم می خوان بدونن که شما چه جوری هستین!
_یعنی چی؟!
_آخه اینجا که نمی شه حرف زد ! شما لطف بفرمایین سوار ماشین بشیم،بعدش خدمت تون عرض میکنم!
_نه! همینجا بگو!
_والا چی بگم؟!
_هر چی هست بگو!
_خانواده م می خوان یه تحقیقی در مورد شما انجام بدن!
_تحقیق؟! که چی بشه؟!
_که شما رو بهتر بشناسن!
_خب مگه تو توی این مدت منو نشناختی؟! بهشون بگو!
_آخه من نگفتم شما تو دانشگاه خودم هستین؟
_چرا؟!
_دلیل داشت! دلیل محکمه پسند!
_چه دلیلی؟!
_اگه می گفتم مسأله خیلی وتق پیش منتفی می شد!
_چرا؟!
_آخه اگه شما یه کمی همکاری می کردین...!
_مثلا چه همکاری ای؟!
_در مورد پوشش عرض می کنم! یه چادر و ...
_یعنی به چیزی که نیستم تظاهر کنم؟!
_این تظاهر نیست که!
_پس چیه؟!من با روپوش و مقنعه می آم دانشگاه! این براشون کافی نیست؟!
_خب خانواده ی ما به این جور مسائل خیلی اهمیت می دن! اگه می فهمیدن که شما تو این دانشگاه هستین حتما می اومدن و ...
_و من در آزمون رد می شدم! هان؟!
«عصبانی شده بودم و تقریبا با فریاد بهش گفتم»
_تو هنوز بزرگ نشدی سعید! یه بچه ای! برو هر وقت بزرگ شدی بیا!
«بعد با همون حالت عصبی ازش جدا شدم.اما اون نه!
ترم آخرم تموم شد و منم حدود دو سه هفته با پدرم و مادرم رفتیم مسافرت! واقعا فکر می کردم که همه چیز تموم شده اما وقتی برگشتم دوباره روز از نو و روزی از نو! این دفعه می اومد دم خونه مون! از این ور خیابون می رفت اون ور و دوباره برمی گشت!
یکی دو روز صبر کردم اما ول کن نبود! بالاخره مجبور شدم برم پایین ! تا منو دید انگار دنیا رو بهش دادن آروم راه افتاد طرف سر کوچه و منم دنبالش رفتم و بعد کوچه ی بالایی که صداش کردم!»

AreZoO
9th December 2010, 02:17 PM
_سعید چرا دست برنمی داری؟!
_سلام!
_چرا دست برنمی داری؟!
_جواب سلام واجبه!
_باشه! سلام! حالا تو جوابم رو بده!
«یه خرده سرش رو انداخت پایین و بعدش که نگاهم کرد دیدم اشک تو چشماش جمع شده ! خیلی ناراحت شدم! و نرم و آروم!
این دفعه ملایم ازش پرسیدم»
_سعید چرا نمی ری دنبال زندگیت و نمیذاری منم برم دنبال زندگیم؟
_آخه من شما رو انداه ی ...
«یه مکثی کرد و بعد گفت»
_نمی تونم! بدون شما نمی تونم!
_پس من باید چیکار کنم؟! چرا موقعیت منو درک نمی کنی؟!
_تو رو خدا کمکم کنین!
_آخه چه کمکی؟! اگه من چادر سرم کنم و برم دانشگاه همه چی درست می شه؟!
_نه! اونم دیگه فایده نداره!
_اون دیگه چرا؟!
_پدرم با یکی از دوستانم صحبت کرده و فهمیده شما هم دانشگاهی من هستین!
_خب ؟!
_چه جوری بگم! یعنی در واقع از موقعیت شما باخبر شده!
«خیلی عصبانی شدم و گفتم»
_جدی؟! پس پرونده ی منو بایگانی کردن! حکمم برام صادر شده؟!
_تو رو خدا اشتباه نکنین! قصد جسارت نداشتم!
_تو داری به من توهین می کنی!
«یه مرتبه همونجا نشست زمین! مثل آدمایی که واقعا مستأصل می شن! دلم براش سوخت!
آروم بهش گفتم»
_من چیکار کنم سعید؟!
«یواش از جاش بلند شد و گفت»
_تو رو خدا! تو رو هر کی که می پرستین به من وقت بدین! به خاطرم صبر کنین! یه خرده تأمل داشته باشین! من همه چیز رو درست می کنم! و مطمئن باشین که اشتباه نمی کنین! من جبران می کنم! من بعدش در تمام طول زندگی این گذشت و صبر و تحمل شما یادم نمی ره! قول می دم!
«و من صبر کردم ! دو سال ! و بعدش...
آسانسور رسید به آخرین طبقه ! فقط من توش بودم و سعید و یه نفر دیگه.
رفتم بیرون و داشتم دنبال دفتر ژیلا می گشتم. اون یه نفر دیگه م از اون طرف رفت و سعید مثل سایه دنبالم اومد! اصلا دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم! دروغ نگفته باشم،دلم می خواست ببینمش! اونم به خاطر اینکه بفهمم چه جوری شده! همین!
پلاک ها رو نگاه می کردم و می رفتم جلو که آروم صدام کرد!»
_مونا خانم!
«ایستادم بدون اینکه برگردم! فقط سرجام ایستادم که رسید بهم و اومد جلوم ایستاد و گفت»
_سلام!
«فقط نگاهش کردم که گفت»
_می دونم! اگه همین الان یه کشیده به صورتم بزنین ،حق دارین!خواهش می کنم اینکارو بکنین! من خوشحال می شم!
«نگاهش کردم و گفتم»
_شما بهتره زمانی خوشحال باشین که مَرد شده باشین!
«سرش رو انداخت پایین»
_اجازه می دین رد بشم؟
«نگاهم کرد و گفت»
_فقط یه لحظه!
_من کار دارم!
_من بَد بودم ! ضعیف بودم اما دست خودم نبود!
_حالا قوی شدین؟
_من دیگه اون آدم سابق نیستم مونا خانم! من...
_تو همیشه ضعیفی!
«بعد یه نگاه به لباساش کردم .کت و شلوار شیکی پوشیده بود! یه لبخند استهزاآمیز بهش زدزم و گفتم»
_هنوزم اجازه ندارین شلوار جین بپوشین؟!
«و از کنارش رد شدم ! کمی اون طرف تر،شرکت ژیلا رو پیدا کردم .زنگ زدم .برم نگشتم که ببینم داره چیکار می کنه.تا مستخدم در رو باز کرد و سریعرفتم تو شرکت و در رو پشت سرم بستم! بیچاره مستخدمه هاج و واج نگاهم می کرد! با تعجب زیاد! و بلافاصله پرسید»
_چی شده خانم؟!
«فهمیدم که وضع چهره م افتضاحه! یه لبخند بهش زدم و گفتم»
_من دوست خانم برکت هستم !
«تا اینو گفتم با خنده گفت»
_بله! بله! بفرمایین! خانم منتظرتونن! بفرمایین!
«بعد رفت جلو یه اتاق و در زد و رفت تو و گفت»
_خانم مهمون تون تشریف آوردن!
«ازش تشکر کردم و رفتم تو اتاق ،ژیلا پشت به میز نشسته بود و تا منو دید از جاش بلند شد و اومد طرفم و گفت»
_سلام! کجایی گرسنگی...
«بعد یه آن مکث کرد و چهره ش رفت تو هم و گفت»
_چیه؟چی شده؟!
«فقط نگاهش کردم که زود مستخدمش رو رَد کرد و دست منو گرفت و برد رو یه مبل نشوند و گفت»
_چی شده مونا؟!
«آروم بهش گفتم»
_دیدمش !همین الان!
_یه لحظه ساکت شد و بعد گفت»
_سعید رو ؟!
«سرم رو تکون دادم که با ناراحتی گفت»
_مردشور منو ببرن! اصلا فکر این الاغ نبودم ! چی گفت؟!
_معمولا این وقتا چی می گن؟! عذرخواهی !
_می خواستی بهش بگی برو گم شو عوضیِ بچه ننه!
_انقدر اعصابم تحریک شده بود که نفهمیدم بهش چی گفتم!
_من خودم تا حالا دو بار خدمتش رسیدم ! جرأت دیگه نمی کنه پاشو این طرف بذاره!
_مگه باهاش حرف زدی؟! تو که گفتی یه وقتی شرکتش اینجا بوده!
_آره ! نمی خواستم بگم که هوایی بشی! یکی دوبار دیدمتش! یعنی دو بار! یه بار که تازه اومده بودم اینجا! تو راهرو منو دید ! یه بارم اومد شرکت.
_چی می خواست؟!
_معلومه دیگه! آدرس تو رو می خواست! منم حسابی حالش رو جا آوردم! دنبالت می گشت! چند سال!
«بعد بلند شد و در رو باز کرد و داد زد و گفت»
_آقای قندی؟! یه لیوان آب با دو تا نسکافه برامون بیار! خانم عبدالهی ! کسی اگه تلفن زد وصل نکن!
«بعد برگشت و اومد کنارم نشست و گفت»
_نباید اصلا می ذاشتم بیای اینجا! تقصیر منه!
_تو چه تقصیری داری!
_چرا ! اون موقع شم من باید یه کاری می کردم ! یعنی می خواستم بکنم اما تو نمی ذاشتی !پاک دیوونه شده بودی! چند سال بازیت داد؟! کاشکی همون موقع ها یه کاری می کردم!
_سرنوشت باید کار خودش رو می کرد که کرد!
_بعضی وقتا ما خودمون سرنوشت مون رو می سازیم! توام همین کارو کردی! اگه واقعا ولش می کردی همه چیز تموم شده بود!
«تو همین موقع در زدن و آقای قندی با یه سینی اومد تو و ژیلا سینی رو ازش گرفت و اونم رفت بیرون. لیوان آب رو داد به من که کمی ازش خوردم و یه خرده آروم شدم!»
_بهتری؟!
_آره!
_دیگه فکرش رو نکن! اصلا من نمی فهمم تو چرا باید انقدر عصبی بشی؟! مگه فراموشش نکردی؟!
_چرا!
_پس چی؟!
_یادآوری خاطرات ! به حالت مرگ از دستش عصبانی شدم! شایدم از دست خودم!
_اگه برات مهم نباشه عصبانی نمی شی!
_برام دیگه مهم نیست اما نمی تونم تمام اون سالها رو از زندگیم حذف کنم!
_به قول خودت بذارش پای سرنوشت! بیا! نسکافه ت رو بخور.آروم می شی! بعدش دیگه بهش فکر نکن!
«فنجون نسکافه رو داد بهم و گفت»
_خب! حالا تعریف کن ببینم چه خبرایی هست!
«کمی از فنجونم خوردم و آروم آروم شروع کردم بع تعریف کردن! نصفی از ذهن م رو پویا اشغال کرده بود و نصفه دیگه رو سعید و خاطراتش!
اول از حرکت کردنمون گفتم .صبح زود تا ترمینال!
یه لحظه پویا رو می دیدم و یه لحظه سعید رو!

تا آخر صفحه ی 230

AreZoO
9th December 2010, 02:26 PM
از ورودمون به ترمینال و سوار شدن به اتوبوس رو گفتم.
اون موقع بیشتر پویا رو می دیدم و کمتر سعید رو!
از کیک شکلاتی و رانی که پویا بهم داده بود گفتم و خوابی که تو اتوبوس کردم.
حالا دیگه فقط یه کوچولو سعید رو می دیدم که یه گوشه ی زهن ام ، ساکت و بی حرکت ایستاده !
از رسیدن به دهکده گفتم و دیدن هورا و حامد.
دیگه از اون به بعد فقط پویا و پویا! لازم نبود به قسمت های دیگه برسم که یاد پویا بخواد خاطرات سعید بجنگه و مغلوبش کنه! سعیدی دیگر وجود نداشت!
تعریف می کردم و دوتایی می خندیدیم! وسط شم ژیلا به اقای قندی گفت که برامون غذا بگیره که همونجور بخوریم.
وقتی اتفاقات این چند روزه رو برای ژیلا تعریف می کردم، دوباره همه چی برام تازه شد! و چقدر خوب و عالی!
ناهار رو با هم خوردیم و یکی دو ساعتم اونجا بودیم و بعدش با ژیلا از شرکت اومدیم بیرون و جلوی ساختمان از همدگیه خداحافظی کردیم و سوار ماشینم شدم و برگشتم خوبه.
تازه لباسهام رو عوض کرده بودم که موبایلم زنگ زد. پویا زد. کمی با هم صحبت کردیم. باید شب با پدر و مادرش جایی می رفتن قرار شد فردا با همدیگه تماس بگیریم.
ساعت حدود هفت و نیم بود. تلویزیون را روشن کردم. می خواستم دو سه ساعتی وقت بگذرونم و بعدش بخوابم. داشت یه سریال نشون می داد. نمی دونم پسری که تو سریال بود منو یاد سعید انداخت یا اینکه خودم دلم می خواست خاطراتم رو مرور کنم؟!
دو سال گذشت. دو سال احمقانه! چند تا خواستگار رو رد کردم! سه چهار تا! یکی دو تا که به اصرار پدر و مادرم اومدن و یکی دو تام که تلفنی با مادرم صحبت کردن و همه شونم با جواب منفی من روبرو شدن!
دوسال تموم شده بود اما هنوز وعده های سعید ادامه داشت!
واقعا گند زدم!
نشستم تو خونه! صبح رو به شب رسودم و شب رو به صبح!
چرا؟!!
چرا انقدر احمق بودم!
بعد از دو سال چی؟! یه مدت باهاش قهر کردم! اونم یه روز درمیون یا دو روز درمیون می اومد دم خونه مون و کمی منتظر می شد و بعد می رفت! مثلا قهر کردم که چی بشه؟! که وادارش کنم بیاد خواستگاری؟!
آره! برای همین باهاش قهر کردم! قصدم این نبود که همه چیز رو تموم کنم! بعدش چی؟!
سه چهار ماه بعد دوباره باهاش اشتی کردم و دوباره همون وعده وعیدها! همه اش ازم می خواست صبر کنم!
کاش بعد از اون همه صبر همه چی درست می شد!
چقدر طول کشید این بازی؟
شیش سال؟! هفت سال؟!
هفت سال از بهترین سال های عمرم رو بی خودی تلف کردم!
بعدش چی؟!
همه اش بهانه!
ترسیده بودم! دیگه نمی خواستم دوباره امتحان کنم!
خجالت زده بودم!
از خودم، از پدر و مادرم!
وای چه افتضاحی!
لحظه ای که پدرش در خونه مون رو زد! خدا رحم کرد ه خودم ایفون را جواب دادم!
چه لحن زشت و بدی داشت.
- شما مونا خانم هستی؟
- شما؟
- یه دقیقه بیا پایین کارت دارن!
- شما؟
- من بابای سعیدم!
قلبم داشت از ترس و هیجان می ترکید! مثل برق روپوشم رو پوشیدم! یه لحظه فکر کردم که یه چادر سرم کنم و برم پایین اما نکردم!
وقتی رسیدم پایین و در رو باز کردم و سلام کردم، چنان تحقیری شدم که هیچوقت یادم نمی ره!
- سلام!
- شوما مونا خانمی؟
- بله، سلام.
- ببین! من نه می خوام ابروریزی بشه نه چیزی! اول با زبون خوش باهات حرف می زنم! دست از سر این پسره وردار! این لقمه تو نیست! بیخودی دندون براش تیز کردی.
و چه بی شرمانه و من چقدر ساده و احمق.
- ببین توام جای دخترمی! هر چند که من یه دختر مثل تو داشتم تا حالا صد بار...! لااله الا....! بر شیطون لعنت!
برو باباجون. برو به زندگیت برس! اگه این پسره وعده وعیدی بهت داده باور نکن! تا من زنده ام محاله بزنم! این بچه تو رو بگیره! حالی ت هس چی می گم؟!!
فقط نگاهش کردم! و هزار بار دعا که زودتر بره و ابروریزی نکنه!
- این دفعه رو پای جوونی و بی تجربگی ات می ذارم. اما دفعه بعد ی دیگه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی! اون پیره ام نومزد داره و همین روزا زنش می دم! والسلام!
با یه لحظه مکث اومدم در رو ببندم که گفت:
- صبر کن ببینم.

AreZoO
9th December 2010, 02:28 PM
صبر کردم.
- دیگه تمومه؟!
حرف نزدم که صداش رو بلندتر کرد و گفت:
- تمومه؟
برای اینکه بیشتر لات بازی درنیاره اروم سرم رو تکون دادم! انگار فهمید که واقعا شیرفهم شدم و کمی اروم شد و گفت:
ایشالا شومام یه شوهر خوب گیرت می آد و می ری سر خونه و زندگی ات و عاقبت به خیر می شی!
دوباره نگاهش کردم که برگشت و همونجور که داشت می رفت زیر لب گفت:
- لااله الا الله! آخر عمری باید...
ته جمله اش رو نشنیدم! حتما گفت اخر عمری باید هر کس و ناکسی دهن به دهن بشیم!
نمی دونم چطور برگشتم بالا! چطور با پدر و مادرم روبرو شدم! چطور صبر کردم تا دفعه بعد سعید بیاد تو کوچه مون! و چطور وقتی اومد از پله ها رفتم پایین و چطور رسیدم بهش! اما یادمه وقتی رسیدم بهش چی آ گفتم و چی کار کردم!
صبر نکردم تا مثل همیشه برسه کوچه بالایی مون! وسط راه خودمو بهش رسوندم و با فریاد بهش گفتم:
- بدبخت بچه ننه!
داشت سکته می کرد. اصلا انتظار یه همچین چیزی رو ازم نداشت!
- ادم ضعیف و بیچاره! تو که خودت عرضه کاری رو نداری غلط می کنی با احساسات و سرنوشت یکی دیگه بازی می کنی. همچین از خانواده ات تعریف کردی که من فکر کردم بابات ادمه! یه لات بد دهن رو انقدر ازش تعریف می کردی. بعدش دیدم چی بود.
تا اون لحظه فقط مات منو نگاه می کرد! بعد اروم گفت:
- چی شده؟!
- از بابات بپرس!
- پدرم؟!
- بعلخ! از همون پدر محترمت که مثل لات ها اومد دم خونه مون!
- پدر من اومد دم خونه شما؟!
- ببله! خبر نداشتی! دروغ می گی! مثل سگ دروغ می گی؟!
اما دیدم که رنگش مثل گچ سفید شده.
- کی؟!
- همین چند روز پیش!
- چرا؟ یعنی برای چی؟!
- برو از خودش بپرس! جرات نکرده بهت بگه؟! هر چند که اگر بهت می گفت تو غلطی نمی کردی. تو شهامت کاری رو نداری! تو یه ترسویی! تو....
و اونچه که تو این مدت درونم جمع شده بود بیرون ریختم!
ساکت گوش کرد. انقدر ساکت موند تا منم ساکت شدم! بعد عذرخواهی کرد! زیاد! اونقدر زیاد که احساس کردم باید کوتاه بیام!
- برو سعید! برو دیگه برنگرد! تو درست می گفتی! خانواده تو با خانواده من هیچ وجه اشتراکی ندارن. یعنی پدرت اینو بهم ثابت کرد.
دیگه نیا اینجا. نمی خوام ببینمت! من نمی خوام مثل پدر تو رفتار کنم! نمی خوام به پدرم چیزی بگم که با تو حرف بزنه! می فهمی که چی می گم! فقط دیگه تمومش کن.
اینا رو هم گوش کر و چیزی نگفت.
فقط لحظه اخر که داشتم می رفتم گفت:
مونا خانم! می دونم بعد از این همه مدت باور نمی کنی ولی گوش کن.
- نمی خوام چیزی بشنوم! تو زندگی منو خراب کردی! چند سال! برو جواب وجدان خودت رو بده!
- من برمی گردم! مطمئن باش! بهت قول شرف می دم!
با فریاد گفتم:
- نمی خوام دیگه برگردی.
- برای خواستگاری برمی گردم! قول می دم! حالا اگه چند سال دیگه ام باشه!
دیگه فاصله ام به اندازه ای بود که جملات اخرش رو نشنیدم! فقط سه تا جمله اخر تو ذهنم موند.
برای خواستگاری برمی گردم! قول می دم! حالا اگه چند سال دیگه ام باشه!
و با یاد هیمن سه تا جمله هزار تا دل خوشی به خودم دادم و یک سا دیگه ام منتظر موندم ! فقط به امید پوچ!
تقریبا یک سال بعد بود که تو صندوق پست یه نامه دیدم که روش نوشته بود:
لطفا سرکار خانم مونا.... ملاحظه فرمایند.
و وقتی بازش کردم نتیجه و کارنامه این چند سال رو دیدم!
" بعد از سلام با رویی سیاه خجل این نامه را برایتان نوشتم.
به وحدانیت خدا سوگند که ده ها بار نامه را نوشته و پاره کردم و دوباره از نو نگاشتم!
نمی دونم چگونه و با چه رویی از شما حلالیت بطلبم که گناهم قابل عفو نیست اما روح بزرگ شما..."
و بقیه چرندیاتی که همیشه تحویلم می داد!
همونطور که پدرش بهم گفته بود، ازدواج کرده بود و ازم می خواست که حلالش کنم!
خانواده اش همون عروسی رو براش پیدا کرده بودن که شرایط خونواده ی خودشون رو داشت!
یکی از اقوام شون!
بعد از اون تو لاک خودم فرو رفتم و بیشتر ترسیدم!
بیماری مادرمم به کمکم اومد و بهانه دستم داد!
و من پشت این بهانه پنهان شدم!

AreZoO
9th December 2010, 02:29 PM
سال ها!
کاش اون روزا منم مثل بقیه دخترها مسخره اش می کردم و خیلی راحت ازش می گذشتم! بهش عصا قورت داده و عنصر ما قبل تاریخ و فیل از عهد عتیق می گفتم و به همین سادگی سرنوشت رو عوض می کردم!
ژیلا راست می گفت! ما می تونیم سرنوشت خودمون رو تعیین کنیم!
به اولین جملاتش فکر کردم و جوابای خودم!
- اسم من سعیده!
- خب!
- می خواستم اگه اجازه بدین در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم!
- خب!
- البته خیلی وقته که دارم در موردش تامل می کنم!
- خب؟!
و اگه همون موقع بهش می خندیدم و مثل بقیه مسخره اش می کردم! همه چیز تموم شده بود!
فکر می کردم که زرنگم! اما نه! بقیه دخترها زرنگ و باشعور بودن! همه شونم الان سر خونه و زندگی شون هستن! کاش پدر ومادرم یه خرده به من سخت گیری می کردن و یه جورایی مجبورم می کردن که با یکی از همون خواستگارها ازدواج کنم! اگه یکی یه دونه نبودم و انقدر لوس، حتما الان سرنوشتم طور دیگری بود.
ساعت رو نگاه کردم. نه شده بود. اصلا نفهمیدم تلویزیون چی نشون داد! انقدر عصبانی بودم که می خواستم فریاد بزنم! دلم می خواست سعید الان اینجا بود و این فریادها رو سر اون می کشیدم. دیوونه بچه نه ی بی عرضه! مترسک!
از جام بلند شدم و تلویزیون را خاموش کردم و یه لیوان اب خوردم. بعد سعی کردم که فقط به پویا فکر کنم! اما خاطرات مسموم اون ادم شل و سست داشت یاد پویا رو هم الوده می کرد!
چراغا رو خاموش کردم و رفتم تو تختم اما خوابم نمی اومد! اعصابم خیلی خراب شده بود! از خودم بدم اومد! چقدر ادم شکننده و ضربه پذیری بودم! نباید اینقدر راحت تحت تاثیر قرار می گرفتم.
سعی کردم به چیزای خوب فکر کنم! یه نکات مثبت زندگیم! به اون چیزایی که داشتم! از کجا معلوم که بقیه دوستامم خوشبخت باشن؟! شاید اونام هر کدوم برای خودشون مشکلاتی داشته باشن که حتما دارن! پس لزوما این من نیستم که باختم!
با این فکر و شریک کردن برای بدبختی، کمی حالم بهتر شد اما یه لحظه بعد بیشتر از خودم بدم اومد! برای ارضای حس خودخواهی خودم آرزوی بدبختی دوستام رو کرده بودم!
نه خدایا! اصلا اینطوری نمی خوام! خدا کنه همه شون خوشبخت باشن! تاوان اشتباهات منو که نباید کس دیگه ای بده!
اعصابم خراب تر شد! یه چیزی تو گوشم می گفت که همه رفتن و تو جا موندی.
همه سهم شون رو از زندگی گرفتن غیر از تو! فقط تو تنها ضرر کردی.
دوباره تمام روحیات سابق اومد سراغم! یه ترس شدید تمام وجودم رو گرفت! ترسی که همیشه ازش می ترسیدم! یه ترس بد! نه یه ترس خوب!
مثل ترس دیدن یه فیلم ترسناک که بعدش هیجان داره و به ادم لذت می ده! یه ترس سرد!
از تختم اومدم پایین! نمی دونستم چیکار باید بکنم! بی اختیار کشیده شدم طرف کمدی که توش داروها و قرص ها بود! سعی کردم مقاومت کنم! چراغا رو روشن کردم که شاید این ترس حداقل یه خرده کمتر بشه! رفتم سر یخجال و یه لیوان دیگه ام اب خوردم! بعدش به چیزای خوب فکر کردم! بعدش الکی و بیخودی خندیدم و سعی کردم مثلا شاد بشم اما هیچکدوم فایده نداشت! ترس ولم نمی کرد! ترس از بودن! ترس از تنها بودن و تنها موندن. مثل دیوونه ها شده بودم و دلم می خواست هرچی جلوی دستمه، بزنم بشکونم! دلم می خواست خودمو ازار بدم! دلم می خواست به خودم صدمه بزنم!
دوییدم طرف کمد داروها و تا خواستم از توش قرص بردارم که یه صدا از تو سالن اومد! صدای زنگ! آروم و لطیف! مثل یه نور تو یه شب تاریک!
مثل کبریت کشیدن تو شبی که برق رفته! مثل دیدن یک ستاره تویه شب ابری!
دوییدم طرف سالن! چراغ موبایلم روشن بود! مثل برق خودمو رسوندم بهش و برش داشتم!
یه پیام بود! چند تا کلمه
-injaa 30,40 ta adam hadt va man tanha!
نفهمیدم چه حالی بهم دست داد یا چطور شد که تمام اون حس بدی که داشتم رو از دست دادم! حال بد از دستم رفت و چه خوب!
فرصت نداشتم که بهش فکر کنم!
مثل برق جواب دادم!
Chera tanha?
و خندیدم!
Salam, bidarin?
سعید رو لای خاطراتش پیچیدم و گذاشتم کنار!
Bidaram.
Kash inja boodin. I miss you!
دیگه فقط می خندیدم! یعنی خنده رو لبهام بود و نمی رفت!
Zendegi lahzehast!
Lahzehaaye ba ham boodam zendegeeye!
چقدر احمق بودم که با وجود پویا، سعید تونست وارد ذهنم بشه!
Tanhaee ham gahee khoobe.
جواب فقط شاید یه دقیقه طول می کشید!

صفحه 231 تا 240

AreZoO
9th December 2010, 02:30 PM
فصل هشتم(قسمت 3)



«همون یه دقیقه هم برام زیاد بود!»



«اما یه دقیقه ی پر از شور و لذت!»



«چراغ موبایل دقیقه به دقیقه روشن و خاموش می شد و صدای زنگ امید دقیقه ای یه بار تو خونه می پیچید و فضای خونه رو پر از زنگ آینده می کرد!
نیم ساعت ،یه ساعت،دو ساعت!
نمی دونم چه طوری زمان گذشت! گذشت و چقدر عالی!
بعد از اینکه ازش خداحافظی کردم ،به افکار چند ساعت پیشم خندیدم ! بازم خونه رنگ شادی گرفت! بوی طبیعت! بوی زندگی!
چراغا رو خاموش کردم و رفتم تو تختم و جملات پویا رو برای خودم تکرار کردم !چقدر لطیف و گرم و مؤدبانه و در حد و مرزی که من براش تعیین می کردم و اون ازش رَد نمی شد!
و یه خواب راحت بدون اضطراب و خوردن قرص!

AreZoO
9th December 2010, 02:32 PM
فصل نهم (قسمت 1)



«فردا صبح ساعت هشت از خواب بیدار شدم.عصر با پویا قرار داشتم.بلند شدم و صبحونه خوردم و حمامکردم و بعدش موهام رو درست کردم و آرایش. ناهارم باید درست می کردم.تو این چند ماه زیاد در بند آشپزی نبودم و باید دوباره شروع می کردم.
تقریبا ساعت یازده بود که زنگ زدن.منتظر کسی نبودم. رفتم جلو آیفون.یه پسر جوون بود با یه سبد بزرگ گل ! فکر کردم زنگ رو اشتباه زده اما یه مرتبه یاد پویا افتادم! نکنه دوباره سورپرایزم کرده باشه!
تند گوشی رو برداشتم.»
_بله؟!
_سلام.
_سلام،بفرمایین!
_منزل خانم مونا...؟
«انگار تمام شادی های دنیا رو برام آورده بودن!
با خوشحالی ،در حالی که اشک تو چشمام جمع شده بود گفتم»
_بله!
_این گل آ! مال شماس! اگه در رو باز کنین می آرم خدمت تون!
_ممنون! طبقه ی دوم لطفا!
«بعد در روز باز کردم و از تو کیفم یه هزار تومنی در آوردم که وقتی اومد بهش انعام بدم و رفتم دم آپارتمان و صبر کردم تا صدای آسانسور بیاد و بعد در رو باز کردم.یه لحظه بعد در آسانسور باز شد و لبخند رو لب من خشکید!
نمیدونم حسی که اون لحظه داشتم چی بود! نفرت بود؟! تعجب بود؟ ترس بود؟! و یا شایدم به پایان رسیدن یه انتظار! مثل برآورده شدن یه آرزوی محال اما خیلی دیر و شایدم بی معنی!
از در آسانسور سعید با یه سبد گل اومد بیرون!
سبد گل دستش بود و داشت منو نگاه می کرد! نمی دونستم باید چیکار کنم ! فقط تنها چیزی که به عقلم رسید،رفتن تو آپارتمان و بستن در بود!
برگشتم تو آپارتمان و خواستم در رو ببندم که مثل برق اومد جلو و گفت»
_خواهش میکنم مونا خانم!
«صبر کردم .بدون اینکه نگاهش کنم!»
_خواهش می کنم! التماس می کنم!
«آروم اما سرد گفتم»
_اینجا چیکار می کنی؟!
_فقط پنج دقیقه! پنج دقیقه به حرفام گوش کنین! همین!
_نمی تونم!
_به خاطر خدا!
_چیزی بگو که بهش اعتقاد داشته باشی!
_به عشقِ مون!
«یه لبخند تلخ زدم و گفتم»
_خیلی شجاع شدی ! اما این یکی رو من بهش اعتقاد ندارم!
_پس به احترام اون روزا!
_از یاد بردم شون!
«یه لحظه مکث کرد و بعد گفت»
_پس به خاطر آبروی خودتون !
_داری تهدیدم می کنی؟! می تونم همین الان به سرایدارم بگم که به زور بیرونت کنه!
_اما براتون خوب نیست! درسته!
«یه لحظه فکر کردم ،دلم نمی خواست تو خونه سر و صدا بشه! اونم با این وضع!ترس از آبرو!
از جلوی در رفتم کنار و گفتم»
_فقط پنج دقیقه !بعدش دیگه آبرو هم برام مهم نیست!
«سریع اومد تو و سبد گل رو گرفت جلوم که با همون سردی گفتم »
_بذارش همینجا دم در! وقتی رفتی باید ببریش!
«گذاشت همونجا رو زمین و خواست کفشاشو در بیاره که با نفرت گفتم»
_لازم نیست! زمان تون داره تموم می شه!
«سریع رفت رو یه مبل نشست و گفت»
_خواهش می کنم بیاین بشینین!
_اینطوری راحت ترم!
_مگه پنج دقیقه بهم وقت ندادین؟! پس بذارین راحت حرفامو بزنم!
«رفتم رو یه مبل اون طرف تر،همون لبه ش نشستم که گفت»
_مونا خانم نمی خوام عذرخواهی کنم فقط براتون تعریف می کنم که چی شد ! همین! فقط خواهش می کنم که حرفامو باور کنین!
«یه لحظه ساکت شد و بعد در حالی که صورتش سرخ شده بود و عرق رو پیشونیش نشسته بود گفت»
-بعد از اون روزی که پدرم اومده بود در خونه تون و بعدش شما باهام دعوا کردین،به همون خدایی که می پرستین تصمیم داشتم که هرجوری هست برگردم و ازتون تقاضای ازدواج کنم!
با ناراحتی رفتم خونه.با پدرم حرفم شد . به هر کسی که میپرستین قسم میخورم که به خاطر شما برای اولین بار در عمرم تو روی پدرم ایستادم و بهش گفتم که شما رو....یعنی میخوام فقط با شما ازدواج کنم!
-بهم سیلی زد اما همونجور ایستادم و دوباره گفتم فقط با شما ازدواج میکنم!اونم یه سیلی دیگه بهم زد که گفتم هر چقدر که میخواین منو بزنین اما حرف من همونه!
دیگه نزد اما از خونه بیرونم کرد!بدون هیچی!
بازم کمی ساکت شد و گفت:
-از خونه اومدم بیرون !هیچ جا رو نداشتم برم!ساعت ها تو خیابون قدم زدم.شب شده بود. رفتم خونه ی عموم.جرین رو میدونست! تو خونه راهم نداد.گفت برو پدرت گفته حتی جواب سلامت رو هم ندیم!
رفتم خونه ی خالم . اونا که اصلا در رو روم باز نکردن !
تنها مونده بودم!

AreZoO
9th December 2010, 02:33 PM
شب رو توی پارک خوابیدم. تا صبح هر جور بود تحمل کردم.صبحم رفتم سر کار اما نذاشتن برم تو!
نمیدونستم باید چیکار کنم برای یه همچین مواقعی آماده نشده بودم!
دو باره یه مکثی کرد و بعد گفت :
-از همون لحظه که از شما جدا شدم هیچی نخورده بودم!یعنی ئقتی از خونه بیرونم کرد حتی نذاشت یه ده تومنی با خودم ببرم!
دوباره برگشتم تو پارک و نشستم!انقدر گرسنگی بهم فشار آورده بود که داشتم می مردم!
تا عصری همونجا تو پارک بودم.یه خرده مینشستم و یه خرده راه میرفتم!بی هدف و سرگردان!
عصری بود دیدم عموم پیداش شد.پدرم یکی و گذاشته بود که دورا دور مواظبم باشه!
شروع کرد به نصیحت ،بهش گفتم که می خوام با کسی ازدواج کنم که دوستش دارم! بهم خندید و گفت با چی میخوای ازدواج کنی؟ تو نمیتونی شکم خودتو رو الان سیر کنی ، یه جا نداری که شب توش بخوابی ،تمام اون آقایی و بزرگی و برو بیات رو اصل باباته!
مونا خانم.من بیش از بیست و چهار ساعت بود که چیزی نخورده بودم.واقعا داشتم از حال میرفتم. من حتی یه دوست نداشتم که دوست خودم باشه و یه همچین وقتایی کمک کنه. اگه یه مقدار پول داشتم و میتونستم چندشب تو یه هتل بمونم، وضع فرق میکرد .میتونستم حداقل کر کنم.ولی دوستان من کسانی بودن که پدرم برام انتخابشون کرده بود و اونام تحت تاصیر پدراشون بودن که دوست پدرم بودن!
راستش سراغ یکیشون رفتم.بیچاره از من بدبخت تر بود.
واقعا خلع سلاح شده بودم.پدرم بدجوری منو تو تنگنا گذاشته بود.
شکست خوردم.
با خجالت و وساطت عموم برگشتم خونه.دست پدرمو ماچ کردم و اونم تحت شرایطی منو بخشید!
نگین که میتونستم نقشه بکم و یه پولی جمع کنم و به شما اطلاع بدم و این چیزا!اینا همه تو فیلماس و داستان ها!در واقعیت نمیشه از این کارا کرد.
دوباره ساکت شد،از جیبش یه دستمال در آورد ئ عرق پیشونیش رو پاک کردو گفت:
-اعتراف میکنم .وقتی اون شب بعد از حدود سی ساعت شایدم بیشت کفشامو از پام در آوردم،چنان احساس راحتی بهم دست داد که مبارزه رو از یاد بردم.مقاومت،ایستادگی،تحمل سختی ها! همه برام بی معنی شد!
و وقتی بعد از یه حمام اومدم تو اتاقم و سینی غذا رو روی میز دیدم،دیگه خودم نبودم.
من خودمو فروختم.به یه بشقاب برنج و یه ظرف خورشت قیمه و یه کاسه ماست و یه سبد سبزی ویه لیوان دوغ!
من ضعیف بودم. من سست بودم.من به دنباله ی کوچیک چسبیده به پدرم بودم!و اون هر لحظه میتونست با یه انگشت منو بکنه و بندازه دور!
بغض گلوش رو گرفته بود.آروم گفت:
-میشه یه لیوان آب بهم بدین؟!
بلند شدم و یه لیوان آب براش آوردم.کمی خورد و گفت:
-من تسلیم شدم و اونام بلافاصله دست به کار شدن.یه دختر از آشنایان برام در نظر گرفته بودن.
-دو سه روز بعد یه مراسم نامزدی.بعدشم عقد و عروسی!
مسخ شده بودم!اصلا نمی فهمیدم داره چه اتفاقی میفته!تقریبا تمام اون مدت،پدر و مادرم بودن که جای من حرف میزدن!
دختر یکی از دوستان پدرم بود.مثل خودمون!اون چیزی که پدرم میپسندید!
من که اصلا ندیده بودمش.یعنی یکی دوبار ،اون هم تو جلس مهمون و نامزدی با چادر و مقنعه و فاصله ی چهار پنچ متری!هر بارم که تو این مدت خودمو به چدرم رسوندم که یه جوری باهاش صحبت کنم،چنان اخم می کرد و عصبانی میشد که درست از فاصله ی یک متری بر میگشتم!مادرمم که از همون اول شیرش رو حرومم کرده بود.یعنی دیگه هیچی.چیکار میتونستم بکنم؟!به سرنوشت تن دادم.
یه خورده دیگه آب خورد.و من به ساعت نگاه کردم که گفت:
-یه دقیقه دیگه هنوز منده. خواهش میکنم بزارین حرفم تموم بشه!
بعد لحظه ای فکر کرد و گفت:
-وقتی ازدواج کردم اصلا نمیشناختمش.اونم همینطور.اونم منو نمیشناخت.اما مجبور بودیم که همدیگر و بشناسیم.
بعد از چند ماه دو چیز و متوجه شدیم.اول اینکه حتی یه نقطه ی مشترک با هم نداریم و دومم اینکه داریم بچه دار میشیم.
چند ماه بعد بچه دار شدیم.
اما یه چیز دیگه رو هم فهمیدیم.اونم اینکه من یه کارمندم در استخدام پدرم و اونم یک کارمند در استخدام پدرش.
مجبوری هردومون وظایفمون رو انجام میدادیم.در یه محدوده ی زمانی.
یعنی صبح ها مه من سرکار بودم تا عصر ،عصر که میومدم تایم کاری مون شروع میشد.یه خرده حرف زدن با هم،یه خردهه با بچه بازی کردن. و شام خوردن و خوابیدن!
روزای پنجشنبه هم ،سر یه ساعت من لباس میپوسیدم اونم چادرش رو سرش میکرد میرفتیم شام خونه ی پدرم، جمعه ها هم به همین صورت،ناهار خونه ی پدر اون بودیم.از شنبه هم برنامه طبق معمول.
بعد یه لبخند زد و گفت:
-اما باید اعتراف کنم که اون از من خیلی قوی تر بود. قوی و باهوش.طبقرسم مهریه اش یه آپارتمان بزرگ بالای شهر بود و به نامش شده بود،طلا و جواهر زیادی هم داشت.یعنی چشتوانه ای که من نداشتم.
یه روز دیدم یه احضاریه از دادگاه برام اومد!تقاضای طلاق کرده بود.باورم نمیشد.
احضاریه دستم بود و روبه روش ایستاده بودم و مات نگاهش میکردم اونم نگاهم میکرد اما نه مثل من بره وار.
وقتی وضعیت منو دید،دستمو گرفت و برد نشون رو یه مبل و خودشم کنارم نشست.اومدم عصبانی بشم و دادو فریاد راه بندازم که دستش رو گذاشت رو دهنم و گفت:
-سعید !تو واقعا از این ازدواج راضی هستی؟! تو واقعا خودت ازدواج کردی؟
نمیدونم چرا یه مرتبه آروم شدم!شاید برای اولین مرتبه در تمام اون سال ها خیلی نزدیک و دوستانه با هم صحبت کردیم.دوستانه و خالصانه!
بهش گفتم نه.خندید و گفت منم نه.ولی الان میتونیم دیگه خودمون باشیم.گفتم با بچه؟گفت ما فعلا به هم احساسی نداریم.چون هردو به این نقش بازی کردن مجبور بودیم! اما حالا دیگه نهاکه این لحظه به بعد بخوایم با لجبازی ادامه بدیم،نفرت ایجاد میشه!انزجار به وجود میاد تو میخوای که من ازت متنفر باشم؟بهتر نیست که با هم دوست باشیم و دوست بمونیم؟ اگه به این وضع ادامه بدیم میشیم دشمن همدیگه! دیگه دوستی نمیمونه!اون وقت هر روز جنگ و دعوا داریم! و بچه باید تو یه

تا آخر صفحه ی 250

AreZoO
9th December 2010, 02:34 PM
251 تا 260

همچین محیطی بزرگ بشه! و وقتی بزرگ شد می شه یه آدم عقده ای و بیمار! حالا تو بگو، این خوبه؟! گفتم نه اما جدایی ام خوب نیست!
گفت: اگه خیلی دوستانه از هم جدا بشیم، اون هم تو رو داره هم منو!
یه خرده فکر کردم و گفتم: کسی رو دوست داری؟ یه آه کشید و گفت: داشتم اما اون دیگه تموم شده رفته پی کارش! الان فقط می خوام آزاد باشم و برای خودم زندگی کنم! پای هیچ کس در بین نیست! مطمئن باش! حالا با من هستی با نه؟
راستش منم راضی بودم! ییه طلاق توافقی گرفتیم و همه چی تموم شد! وقتی پدر و مادر فهمیدن خیلی سر و صدا کردن اما دیگه کاری نمی شد کرد! اونم خیلی محکم ایستاده بود! تنها کاری که کردن این بود که بچه رو ازش گرفتن! البته هفته ای یه روز می تونه بیاد و ورش داره ببره که من خودم میذارم هفته ای دو سه روز ببردش! الانم خیلی با هم دوست هستیم! هر وقتم مشکلی پیش می اد به همدیگه کمک می کنیم.
دوباره یه خرده اب خورد و گفت:
- وقتم تموم شده، می دونم اما بذارین اخرشم براتون بگم.
شروع کردم به پول جمع کردن و دنبال شما گشتن. اما پیداتون نکردم! هیچ ادرسی از خودتون به جا نذاشتهب ودین! به خدا، به پیغمبر، به تما چیزهایی که می پرستم قسم می خورم! هر جایی که فکرم رسید گشتم.
همیشه به این امید بودم که یه روزی پیداتون می کنم و به قولم عمل می کنم و می آم خواستگاری تون؟
حتی وقتی که دوستتون رو دیدم بلافاصله سراغ شما رو گرفتم اما همراهی نکردن! دیروز دنبالتون اومدم و خونه رو پیدا کردم!
امروز اومدم اینجا خواستگاری! با شرمندگی! با خجالت!
مونا خانم من ضعیف بودم! دست خودم نبود! اما حالا می تونم جبران کنم! خواهش می کنم! اجازه بدین جبران کنم.
بعد سرش را انداخت ایین و اروم گفت:
من دوست تون دارم! همیشه ام داشتم! الانم حاضرم جونم رو براتون بدم! فقط کافیه شما گذشته رو فراموش کنین! بقیه اش با من!
ساکت شد! تو تما ایم مدت فقط نگاهش کردم. دلم براش سوخت. هم برای اون و هم برای خودم. چه سالهایی رو منتظر بودم! چه سالهایی رو از بهترین لحظه های عمرم رو از دست دادم. به امید یه همچین روزی! و فکر نمی کردم که در یه همچین روزی بفهمم دیره! یعنی دیر شده! آدم وقتی چیزی رو می خواد در همون زمان می خواد! وقتی دیر بهش برسه، تازه می فهمه که دیره.
سرش را بلند کرد و گفت:
حداقل یه چیزی بگین.
یه لحظه نگاهش کردم و از جام بلند شدم و گفتم:
- دیره سعید! دیگه دیر شده!
- من جبران می کنم.
- تو نمی تونی سالهایی رو که من از دست دادم جبران کنی!
- منم از دست دادم.
- این به خودت مربوط بوده!
- ما می تونیم دوباره شروع کنیم!
- نه دیگه!
بعد ساعتم را نگاه کردم که ارام از جاش بلند شد و رفت طرف در و یه لحظه ایستاد و گفت:
- من صبر می کنم! هر چقدر که باشه!
بعد یه کارت از جیبش درآورد و گذاشت رو جا کفشی. و گفت:
این تلفن دفترمه. ادرس رو هم که می دونین. شرکت... طبقه دوم. یه کم فکر کنین. من منتظرتون می مونم!
فقط نگاهش کردم که در باز کرد و خواست بره!
- لطفا این سبد گل را هم ببرید.
- اجازه بدین که این سبد اینجا بمونه! شاید با دیدنش....
- من خیلی سال پیش منتظر این سبد گل بودم. هم من، هم پدرم، هم مادرم! اما الان دیگه این سبد گل بی معنیه!
- مونا خانم لحظه ای که همسرم خواست ازم جدا بشم، به عشق شما ازش جدا شدم! همه اش پیش خودم فکر می کردم که شما رو پیدا می کنم و بعدش رو...
- تو اشتباه فکر کردی! مثل همیشه! برو شاید بتونی با همسرت یه شروع تازه داشته باشی.
یه نگاه دیگه بهم کرد و بعد دولا شد و سبد گل را برداشت و رفت طرف اسانسور و دکمه اش رو زد. منم در رو بستم و از چشمی در نگاهش کردم. کمی بعد سوار اسانسور شد.
ایفون رو روشن کردم و صبر کردم تا رفتنش رو ببینم که دیدم.
برگشتم تو سالن و نشستم.
چند سال منتظر بودم که سعید بیاد! چند سال منتظر بودیم!
یه لحظه به فکر مادرم افتادم. یه مرتبع یاد یه چیزایی افتادم که گه گاه می گفت یا می پرسید!
حالا معنی اون چیزا رو می فهمیدم!
مادرم خیلی منتظر موند! منتظر اومدن سعید! منتظر عاقبت بخیری من! پدرمم همین طور!
اونم خیلی منتظر موند! اما چیزی نمی گفت، نمی پرسید!
هر دوشون تو انتظار مردن!
خیلی دلم می خواست الان اون بابای لات و احمقشرو ببینم که هنوزم همونقدر مغرور و دماغش برباده؟!
با حماقتش زندگی چند نفر رو به هم ریخت؟! دلم می خواست الان می دیدمش و جواب حرفای اون روزش رو می دادم! هر چند که حتما خودش خودش به این جواب رسیده! حتما با خودش فکر می کنه که اگر گذاشته بود سعید با من ازدواج کنه، الان خوشبخت بود! شایدم نه!
رفتم رو تخت دراز کشیدم. خیلی غمگین بودم! نمی تونم بگم چطور غمی تو دلم بود!
سعید بالاخره برگشته بود. همون طور که قول داده بود اما بی فایده !
انتظار منم به سر اومده بود اما اونم بی فایده!
مثل پیدا کردن یه چیز گم شده بعد از چند سال که دیگه بودن با نبودنش فرق نداره!
مثل رسیدن دکتر بعد از مرگ مریض!
مثل اینکه یه ادم بیگناه رو چند سال به یه جرمی زندانی کنن و بعد از گذشت چند سال متوجه بشن که بی گناهه!
مثل اینکه به جلسه امتخان برسی اما ببینی که امتحان تموم شده و همه دارن از جلسه می آن بیرون.
درستی که یه حسی درونم ارضا شد اما یه حسرتم توش به وجود اومد!
این اومدن می تونست خیلی زودتر باشه!
وقتی داشت حرف می زد نگاهش کردم!
کمی چاق شده بود و موهاش تا وسط سرش ریخته بود!
دیگه اون سعید دانشگاه نبود!
حتما منم در نظر اون فرق کرده بودم!
منم دیگه اون مونای دانشگاه نبودم!
ما می تونستیم این متفاوت شدن رو با هم پشت سر بگذاریم که متوجه نشیم! مثل هر روز دیدن خودمون تو اینه! کمتر متوجه تغییرات می شیم! چون ذه ذره اتفاق می افته و بهش عادت می کنیم! اما اینکه یه مرتبه بعد از چند سال یه نگاه تو اینه بکنیم و ...!
بلند شدم و رفتم گاز را روشن خاموش کردم. حوصله ادامه ی اشپزی رو نداشتم!
دوباره برگشتم و رو تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم.
می تونستیم با هم خوشبخت باشیم!
می تونست اون بچه بی گناه مال من باشه و شاد!
چطور یه فکر احمقانه عهد باستان زندگی مون رو خراب کرد.
با اینکه از خودم خجالت می کشیدم اما ته دلم خوشحال بود. هر بار که پدر سعید اون بچه رو بدون مادر می دید، زجر می کشید و این منو خوشحال می کرد!
از این فکر حالم به هم خورد اما نمی تونستم واقعیت رو انکار کنم!
دلم برای اون بچه می سوخت اما خوشحالم بودم!
با سرنوشت نمی شه جنگید! یا می شه؟!
ادم دیکتاتور بی مغز!
هیچ وقت برخوردش رو با خودم فراموش نمی کنم!
حالا بذار بکشم! حق شه! اما گناه اون بچه چیه؟!
نمی دونم! نمی دونم! من که باعث این یکی دیگه نبودم!
حتما سرنوشت اون بچه ام این بوده!
مثل سرنوشت من که این بود!
مثل سرنوشت پدر و مادرم که تا آخرین لحظه منتظر بودن!
اما منتظر چی؟!
بکش مرد احمق! زجر بکش و خودتو مسوول بدون!
حتما یاد می گیری که با سرنوشت دیگران بازی نکنی.
دیگه دلم نمی خواست فکر کنم!
اما می کردم!
نمی دونم تا چه مدت اما داشتم فکر می کردم.
و بعد خوابم برد!
یه ساعت، دو ساعت، سه ساعت!
آدم می تونه در چند دقیقه، اندازه ی چند ساعت خسته بشه و حتی چند ساعت خوابم نتونه خستگیش رو در کنه!
ساعت حدود چهار بود که بیدار شدم.
رفتم تو اشپزخونه. به غذایی که زیرش رو خاموش کرده بودم و تو قابلم به من وق زده بود نگاه کردم.
ریختمش دور و رفتم یه دوش گرفتم و برگشتم.
گرسنه ام بود اما میل خوردن چیزی رو نداشتم!
اروم اروم اماده شدم. پویا گفته بود عصری می آد دنبالم. ساعتش رو نگفته بود.
حدود پنج، پنج و نیم بود که حاضر بودم یه ربع بعدش زنگ زد. ایفون را جواب دادم.

AreZoO
9th December 2010, 02:34 PM
- سلام.
- سلام
- حاضرین؟
- حاضرم.
یه لحظه ساکت شد و به ایفون نگاه کرد و بعد گفت:
-طوری شده؟
نمی دونم از کجا فهمید! حتما از لحن جواب دادنم! مثل همیشه نبود! اما فقط با دو کلمه چطور فهمید؟!
مونا؟!
جواب ندادم فقط دکمه ایفون رو زدم. کمی بعد چند تا ضربه به در خورد بازش کردم. پشت در ایستاده بود و با تعجب منو نگاه می کرد! از نگاهش فرار کردم و یه قدم عقب رفتم و گفتم:
بیاین تو
اومد تو و در رو پشت سرش بست و اروم گفت:
چی شده؟
رفتم تو سالن، رو مبل نشستم. اونم اومد و نشست و فقط نگاهم کرد. شاید دو سه دقیقه هر دو سکوت کردیم.
- می شه قرار امروز رو کنسل کنیم؟
- حتما! میذاریمش برای بعد.
نگاهش کردم و گفتم:
مرسی.
سرش را تکون داد و اروم از جاش بلند شد. یه مکثی کرد و بعد گفت:
- کمکی از دست من ساخته اس؟
- نه ممنون !
- من برم؟
- نه!
دوباره نشست.
- دل تون می خواد با هم حرف بزنیم؟
- نه.
- فقط می خواین تنها نباشین؟
با سر بهش اشاره کردم که تکیه رو داد به عقب مبل و پاش رو انداخت رو پاش و ساکت نشست.
شاید ده دقیقه همینجور گذشت.
از جام بلند شدم و رفتم تو اشپزخانه. کتری رو اب کردم و گذاشتم رو گاز. بعدش سینی رو دراوردم و دوتا فنجون و قندون.
یه جعبه بیسکویت هم درآوردم.
همونجا بالا سر کتری ایستادم تا اب جوش اومد و چایی رو دم کردم.
بازم چند دقیقه صبر کردم تا دم کشید و فنجونا رو پر کردم و برگشتم تو سالن.
همونجور نشسته بود. آروم و بی صدا. حتی به منم نگاه نمی کرد.
بهش چایی تعارف کردم که برداشت و گذاشت رو میز و دوباره همونجوری نشست.
منم فنجونم رو دستم گرفتم و نشستم و یه خرده ازش خوردم و گفتم:
- امروز یه کسی اینجا بود.
سرش رو برگردوند طرفم.
- یه ادم گذشته! مردی که قرار بود باهاش ازدواج کنم! یه بهانه!
بعد همه چیز رو براش تعریف کردم. کوتاه و مختصر.
تمام مدت بدون اینکه چیزی بگه به حرفام گوش کرد. اروم و متین.
وقتی حرفام تموم شد گفت:
- گاهی گذشته به ما سر می زنن. به همه سر می زنن! مهم اینه که چطوری باهاشون برخورد کنیم. اگه واقعا گذشته ان که چند دقیقه باهاشون هستیم و بعد بدرقه شون می کنیم و می فرستیم شون که برگردن سرجاشون.
اما اگه هنوز گذشته نیستن باید نگه شون داشت!
یعنی اول باید تکلیف مون رو با خودمون روشن کنیم.
فهمیدم چی میگه.
-خب؟
نگاهش کردم که گفت:
- بیاین یه کاری بکنیم؟!
ته چشماش می خندید! با یه حرکت سریع سرش، موهاش رو از جلو صورتش داد عقب! یه چیزی تو دلم ریخت پایین!
از جامون بلند شدیم. دل تو دلم نبود! اما هزار تا فکر تو سرم! هر چند که رفتارش تو این مدت به قدری خوب و عالی بود که می دونستم حتما پیشنهاد خوبی داره. تناقض بین خواست دل و عقل! تضاد همیشگی و جدال دائم! و اما پیروزی کدوم یکی؟!
با یخ لبخن گفت:
موافقین؟
نگاهش کردم! صدای صربان قلبم را می شنیدم!
- می خوام سورپرایزتون کنم! یه جای خوب و عالی!
ضربان قلبم اروم شد! پیشنهادش رفتن به یه جای خوب و عالی بود!
شاید سینما، شاید پارک. پیروزی عقل، نه دل!
من اماده ام.
دوتایی از اپرتمان اومدیم بیرون و سوار اسانسور شدیم و رفتیم پایین و یه خورده بعد تو خیابان بودیم. رفتیم طرف ماشینش و در رو برام باز کرد و سوار شدم. خودشم سوار شد و قبل از اینکه ماشین رو روشن کنه گفت:
- الان نمی خوام ازتون بپرسم که گذشته ای که اومده خونه تون، گذشته اش یا نه، ولی بعدش می پرسم!
بعد ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم و نیم ساعت بعد جلوی یه خونه ایستاد و پیاده شد. منم پیاده شدم.
یه خونه بود تو یه باغ.
ماشین رو قفل کرد و دستش رو دراز کرد طرفم، رفتم جلو و دستش رو گرفتم. بدون حرف رفتیم طرف در خونه و زنگ زد. یه لحظه بعد در رو باز کردن و رفتیم تو.
یه حیاط قشنگ و پر از درخت بود. ازش رد شدیم و از پله ها رفتیم بالا و رفتیم تو ساختمان.
یه راهرو سفید بود! سفید سفید!
یه پرستار خانم اومد جلو و با پویا سلام و علیک کرد. پویا به خاطر مزاحمت بی موقع ازش عذرخواهی کرد که اونم گفت اشکالی نداره و دوتایی رفتیم جلو.
از یه هال کوچک رد شدیم و وارد یه سالن بزرگ شدیم.
همه جا سفید سفید! سفید و تمیز با یه سکوت سفید مثل یخ!
دور تا دور سالن سفید و بزرگ. تخت بود و یه عالمه دستگاه!
آروم گفت:
اینجا یه اسایشگاهه.
نگاهش کردم و بعد به تخت ها نگاه کردم. رو هر کدومش یه ادم خوابیده بود! یعنی یه چیزی مثل آدم!
یه مرد بود! یا یه زمانی مرد بود! یه زمانی! الان یه پوست و استخوان! پر از لوله های سرم که به چند جاش وصل بودن و ده تا سیم که به سرشون به اون چسبیده بود و یه سرشون به چند تا دستگاه!
رفتیم سراغ دومی! دومی هم همین طور! و سومی و چهارمی و بقیه!
یه حال بد پیدا کرده بودم! شده بودم مثل یخ.
سفید و سرد!
یه حس بی تفاوتی درونم ایجاد شده بود!

AreZoO
9th December 2010, 02:35 PM
261

شایدم همون بی تفاوتی!
بی تفاوتی نه!یاس!پوچی!
اصلا متوجه نبودم که دارم ناخنهامو تو دست پویا فشار می دم!یه حالت عجیب تمام وجودم رو گرفته بود!یه حال گم شدن با یه خرده ترس!شایدم از یه خرده بیشتر!
-اینجا زندگی منجمد شده!برای اینا !برای هر کی که اینجا کار می کنه!یعنی کسایی که اینجا کار می کنن زیاد دوام نمی ارن و استعفا می دن!
اینا که اینجا خوابیدن همه گذشته ن!اما خانواده هاشون نمی تونن این مساله رو قبول کنن!برای همین اوردن و گذاشتنشون اینجا که به یه صورتی به حال وصلشوت کنن!با یه مشت سیم و لوله و دستگاه!
همه تو کما هستن!مرگ مغزی!یه گذشته ی وصل به حال!
یه گذشته که حالا به دلیل عذاب وجدان یا راحتی وجدان با پرداخت کلی پول در ماه به زمان حال وصل شده!در واقع اینجا یه برزخه!یه جایی بین این دنیا و اون دنیا!
یادتون باشه که هر مکدوم از این ادما برای خودشون سرگذشتی داشتن!
"دوباره یه نگاهی به تخت ها انداختم و بعد به پویا نگاه کردم و گفتم"
-بریم.
"یه لبخند بهم زد و باهم از تو سالن اومدیم بیرون و از پرستار تشکر و خداحافظی کردیم و برگشتیم دم ماشین!تازه متوجه شدم که چیکار کردن!"
-وای خدا چیکار کدم!
-چیزی نیست!
-اصلا متوجه نبودم!چرا هیچی نگفتین؟!
-داشتم لذت می بدم ازش!انتقال احساسات!
-ببخشین تو رو خد!
-گفتم که!برام لذتبخش بود و اصلا نمی خواستم تموم بشه!"یه لبخند بهش زدم و گفتم"
-یه خرده قدم بزنیم؟
"دوتایی راه افتادیم.بدون حرف.کمی که رفتیم گفت"
-حالا به بگین!سعید یه گذشته س واقعا؟!
"فکر کردم !یعنی از تو همون اسایشگاه داشتم فکر می کردم!
اره سعید یه گذشته بود که قسمتی ازش رو من به حال کرده بودم و قسمت دیگه ش رو خودش!
اروم گفت"
-یه گذشته س؟
"بهش خندیدم و گفتم"
-اره!یه گذشته س اگرم به حال وصلش کرده بودم نه به خاطر خودش بوده!به خاطر خودم بوده و اشتباهم!من اشتباه خودم رو به زمان حال وصل کرده بودم!
-پس حالا دیگه باید رهاش کنین!هم اون ازاد می شه هم شما!
"سرم رو تکون دام و دوباره قدم زدیم.شاید طول یه خیابان رو رفتیم.هوا داشت تاریک می شد.
یه خیابون قشنگ بود .بالای شهر جای ادمای پولدار با خونه های خیلی قشنگ ویلایی!پر از درخت!
ازش خوشم می اومد.
گاه گاهی صدای چند کلاغ رو که پرواز کنان از بالای سرمون رد می شدن می اومد!
یه نسیم اروم برگ درختا رو تکون می داد.
کنار پیاده رو.اب توی جوی اروم اروم جریان داشت و اونم با صدای قشنگ یه احساس عجیبی به ادم القا می کرد!مثل گرمای دستش!
اروم قدم می زدیم!دلم می خواست این حالت سالها ادامه پیدا کنه!
یه مرتبه احساس کردم که واقعا دوسش دارم!چیزی که تو این وقت خیلی سعی کرده بودم بروی خودم نیارم!
حسی که باهاش جنگیده بودم و هر وقت خودش رو بهم نشون می داد نگاهش نمی کردم!
فکر می کردم با این کارم شاید از بین بره!
فکر می کردم با این کارم نمی تونستم در مقابلش مقاوت کنم!
اومد و خیلی محکم و قوی خودشو بهم نشون داد!
اره خیلی دوشتش داشتم!
احساسش رو حس می کردم!
"بدون اینکه نگاهم کنه گفت"
-می تونم خرف بزنم؟
"هیچی نگفتم"
-من خیلی دوست دارم مونا!با من ازدواج می کنی؟
"چند قدمی رفتیم.صدای چند تا کلاغ دیگه اومد!یه بار دیگه م نسیم برگ ها رو تکون داد!و اب هنوز تو جوی پیاده رو جریان داشت!"
-تو برای من خیلی جوونی پویا؟!
-فقط احساست رو به من بگو!
-چی می خوای بهت بگم؟!بگم احساسی بهت ندارم؟یا بگم مثل یه دوستی برام؟!
-نه!احساس واقعی ت رو بگو!
-اگه احساس واقعی م رو هنوز نفهمیدی بهتر راحت رو بکشی و بری!همین الان!
"بهم لبخند زد!یه نگاه بهش کردم و بعد جلوم رو نگاه کردم.و گفتم"
-اما فکر نمی کنم این درست باشه!
-چرا نباید درست باشه؟
-نمی دونم!حرف مردم!رفتار خودت در ایند!خونواده ت !و خیلی چیزای دیگه!
"ایستادیم .نگاهم کرد اما من نگاهش نکردم!"
-خیلی وقته دلم می خواد بهت بگم!
"سرم رو بلند کردم !چشماش تو تاریک و روشن هوا می درخشید مثل دو تا چراغ!نه!مثل دو تا ستاره!"
-دختر خیلی قشنگی هستی!یه دختر قشنگ غمگین که نمی دونه چقدر خوب و نازه!
"یه لبخند بهش زدم و حرکت کردم.اونم حرکت کرد."
-من در زندگیم با خیلی ها اشنا شدم.پدر و مادرم خیلی ها رو برام در نظر گرفتن!اما اون چیزی که من دنبالشم تو هیچکدوم از اون دخترا نبود!
"یه خرده ساکت شد و بعد گفت"
-چیزایی رو که می خواستم توی تو تو پیدا کردم!
-نه پویا!این از اولشم اشتباه بود!نباید می ذاشتم به اینجاها برسه!
-اگه تو با من ازدواج کنی من خوشبخت می شم!
-تو تنها نیستی!تو یه خانواده ای!اونا چی؟
-من خودم هستم !همیشه خودم بودم!این زندگی منه!
-من الان از تو یه تصویر خیلی خیلی خوب تو ذهنم دارم!نذار خراب بشه!
-با ازدواج؟
-با هر چی !با هرچیزی که خرابش کنه!
-چرا باید خرابش کنه؟
-ادما وقتی مال همدیگه شدن خودشون رو نشون می دن!
-گذشته رو رها نکردی!
-این به گذشته ربطی نداره!من اینده رو می گم!
-تو اینده ای رو می گی که براساس گذشته ها طراحی شده!
-نه!اینا که می گی فقط چند تا جمله س!اقعیت با اینا فرق می کنه!
"دوباره دستم رو کشید و نگه م داشت!بازم از نگاهش فرار می کردم!دستم رو محکم فشار داد و گفت"
-تو چشمام نگاه کن و بگو دوستم نداری!
"با دستش صورتم رو به طرف خودش بر گردوند و گفت"
-بگو!
-بهت نمی گم که دوست ندارم!چون دارم!خیلی بیشتر از اونی که فکر می کنی!به خاطر همینم می خوای بری!
-چرا؟!
-من تو رو همین طوری می خوام!یه پویای خوب و ملایم و مهربون!نم خوام ناراحتی ت رو ببینم!نمی خوام پشیمونی ت رو ببینم!
-پس همینجوری که نگاهم می کنی بگو که باهام ازدواج نمی کنی!
"صدای کلاغا بیشتر شده بود!نسیم هم تبدیل به باد شده بود و داشت ابرها رو با خودش می اورد!"
-اینجا بهت نمی گم!
-اینجا بگو!

AreZoO
9th December 2010, 02:36 PM
-اینجا نمی تونم!اما پای تلفن می تونم!
-پس فرار می کنی!
-اره!فرار می کنم!به خاطر خودت!
-به خاطر خودم فرار نکن!اینو ازت می خوام!
-بریم خونه پویا!
-یعنی منم باهات بیام خونه!
-نه منو برسون خونه!
-یعنی فرار !اما بدون که من بهت تلفن نمی زنم!
-من بهت می زن!
-که بهم بگی نه!
-اره!
-من جواب نمی دم!
-مجبور می شی که بدی!بریم !خسته م!
-چرا باید انقدر دیوونه باشم که این لحظات قشنگ رو تموم کنم؟
-بریم پویا!
-خسته نیستی !می خوای فرار کنی!
-بریم سدمه!
"واین دیگه فرار نبود!واقعا درونم سر شده بود!از خودم!بالاخره همون جوابایی رو بهش دادم که همیشه تو ذهنم برای یه همچین وقتی اماده کرده بودم و خودمم نمی دونستم چرا باید این جوابارو بهش بدم!
دوسش داشتم!خیلی زیاد!و بهش نه می گفتم!واین تاقص درونم رو سرد می کرد!
و این سردی رو فقط پناه یه عشق می تونست به گرمی تبدیل کنه!و باید انقدر عشق باشه که خودش سرد نشه!
و من به این عشق محتاج بودم تا گرم بشم بدون اینکه خودم بفهمم!و باید این عشق یه اصرار باشه یا یه سماجت!هر چند با مقاومت خودم.شاید یک چیز شیرین!"
-گرم شدی؟!
-اره اما بازم می خوام که بریم!
-ولی من نمی خوام که بریم!
-ما مجبوریم!
-تو خودتو مجبور می کنی!
-نه!باید!
"روحم از اون فضای گرم و امن مثل یه مه که خیلی نرم از روی برگ ها رد میشه پرید بیرون!
و دوباره سردی!
بیرون از پناهگاه!
و پرنده ای که دوباره می خواد به لونه ش برگرده اما می دونه که نباید!ودستایی که هنوز برای برگشت اماده و حاضره!
و همه ی وجود که برای برگشتن فریاد می زنه!
و طعمی که هنوز روی لب ها مونده!
گس و داغ مثل طعم خواب!
و همه دوباره می خوان که اون حصار امن رو تجربه کنن!
اما نباید!"
-حالا بازم سردمه!بریم پویا!
-می تونی دوباره گرم بشی!
-فقط بریم پویا!
"دیگه صدای اب رو نمی شنیدم.و نه صدای کلاغ ها و نسیم رو!نسیمی که دیگه نبود!یه یاد بود!که سرد می ورزید و ابرها رو می اورد و کنار هم مچاله می کرد و هر لحظه سیاه تر و کبود تر تا کم کم به گریه بیفتن!
-مثل خودم که به طرف ماشین می رفتم تا سوارش یشم و برسم به تنهایی تا گریه کنم!برای چیزایی که می خوام از دست بدم!
رسیدیم به ماشین و سوار شدیم.دلم نمی خواست حرف بزنه!چون می دونستم با چند تا جمله ش تمام اراده م از هم می پاشه!
و خواست که حرف بزنه!"
-پویا!خواهش می کنم هیچی نگو!
"و هیچی نگفت!مثل همیشه.متین و اقا!
و کمی بعد جلوی خونه بودیم و من بایذ پیاده می شدم و جدا و تنها!صدای رعد تو اسمون پیچید!پشت سرم یه برق همه جارو روشن کرد.بعدشم بارون اولش کم بعد زیاد!"
-نرو خیس می شی!
-بارون تهران ادمو خیس نمی کنه!
-صبر مکن تا بند بیاد بعد برو!
-نه باید برم!
"نگاهم کرد و با یه معصومیت بچگانه گفت"
-نرو مونا!
-نمی تونم پویا!باید برم@توام باید بری!
"در ماشن رو باز کردم و پیاده شدم و بهش گفتم"
-بهت تلفن می زنم!
"موبایلش رو از تو جیبش در اورد و خاموش کرد و کفت"
-دیگه روشنش نمی کنم!اگه می تونی به چشمام نگاه کن و بگو!
"نگاهش کردم نتونستم بگم!
خسته در ماشین رو بستم و رفتم طرف خونه.بارونم اروم اروم می اومد!و من حالم از خودم بهم می خورد که چرا باید دور اندیش باشم و بخوام مثلا فردا رو ببینم!
بدون اینکه به پشت سم نگاه کنم در ساختمون رو باز کردم و رفتم تو رفتم بالا.
جلو در اپارتمان که رسیدم مثل سگ پشیمون بودم!
رفتم تو خونه.از سگم پشیمونتر بودم!
لباسامو عوض کردم.یه احساس گرسنگی شدیدی می کردم!
رفتم سر یخچال .یه تیکه نون در اوردم و خوردم با یه لیوان اب!حتما رفته بود.
شماره موبایلش رو گرفتم خاموش بود.
بی اختیار کشیده شدم طرف پنجره!
سر راه چراغ سالن رو خاموش کردم که دیده نشم!
اروم گوشه ی پرده رو زذم کنار.
هموز ماشینش اونجا بود!
خواستم برم بخوابم اما چرا؟!
وقتی ائجا تو ماشین نشسته.چرا باید مکن برم بخوابم؟!
یه صندلی کشیدم و اوردم دم پنجره و روش نشیتم.
چقدر می تونست اونجا بمونه؟!
یه ساعت؟!دوساعت؟!
دیوونه می شد!
نمی تونست تحمل کنه!
یه ربع گذشت!کلافه شدم!تازه م داشتم اونو نگاه می کردم اما اون نه!این یعنی امتیاز من بیشتره!
کلافه شدم!
اون چه حالی داشت!
بارونم که قطع نمی شد که بتونم درست تو ماشن رو ببینم!
یه ربع دیگه م گذشت!شاید خوابش برده بود!
یه مرتبه در ماشین باز شد و اومد پایین.
یه نگاه به پنجره کرد!اروم طوری که دیده نشه همون یه ذره گوشه ی پرده رو برگدوندم سر جاش!
5دقیقه صبرکردم دوباره یه کوچولو پرده رو از جاش تکون دادم.همونجا بغل ماشین زیر بارون ایستاده بود!
لجباز!
از بارون بدم اومد!بارون تهران همیشه که خیلی زور می زد.یه ربع بیشتر نبود اما حالا ول نمی کرد!
یه ربع دیگه گذشت!
هنوز همونجا بود!
اعصابم خراب خراب بود!حتما سرما می خورد!خیس خیس شده بود!خیلی جلو خودمو گرفه بودم!
باید حمل کنم!اون باید بره!

270...

AreZoO
9th December 2010, 02:38 PM
قلبم تير مي کشيد! حتما سرما مي خورد!
يه ربع گذشت!
چه حالي داشت؟!
چطور دلم راضي مي شد که زير بارون ولش کنم؟!
اون بايد مي رفت! وجدانم اينو بهم مي گفت! درستش اين بود!
پس بايد صبر کنم تا خسته بشه و بره!
ساعت ده شب بود!
يه ساعت مي شد که زير بارون بود و بارونم نم نم مي اومد!
الان ديگه مي ره! مگه چقدر مي تونه صبر کنه؟!
اما چطور؟!
من که بالا تو خونه م بودم برام رو پا ايستادن سخت بود چه برسه به اون که ايستاده بود و خيس!
من داشتم نگاهش مي کردم و برام دلگرمي بود ! اما اون چي؟!
بيست دقيقه ديگه م گذشت!
چه آدم مزخرفي هستم من!
داره منو شکست ميده!
داره اراده م رو متزلزل مي کنه!
و اون چقدر قويه!
تا حالا جلو خودمو گرفته بودم!
اما گريه خودش اومد!بي اجازه!
دوستت دارم پويا! به اندازه ي تمام قطره هاي باروني که چکيد روت!
اما تو رو خدا خسته شو و برو!
تو دلت دو تا فحش م به من بده و برو!
تو حيفي! نمي خوام از هم متنفر بشيم!
وقتي چند سال بگذره و من شکسته تر بشم ،اون موقع ازم متنفر مي شي! نمي خوام اون روز رو ببينم!
برو عزيزم!
براي هميشه دوستت دارم!
و فراموش نمي کنم که چقدر خوب و آقايي!
و گوشه ي پرده رو انداختم!
صورتم رو تو دستام گرفتم و گريه کردم!
از ته دل! براي چيزي که خودآگاه از دستش دادم!
و مقاومت کردم در مقابل قلبي که بهم مي گفت دارم اشتباه مي کنم!
بايد برم چند تا قرص خواب بخورم و مثل نعش بيفتم تا به حرف دلم گوش نکنم و صداشو نشنوم!
به طرف آشپزخونه حرکت کردم که از بيرون صداي آژير اومد!
مثل برق برگشتم طرف پنجره و نگاه کردم.
يه ماشين پليس بود.دو تا مأمور ازش پياده شدن و با پويا حرف زدن! بعد يکي شون دست پويا رو گرفت و خواست بکشه اما پويا دستش رو کشيد عقب!
ديگه در اختيار خودم نبودم!
پنجره رو باز کردم و داد زدم!»
_سرکار!سرکار!
«همه بالا رو نگاه کردن! دوييدم و مانتو و روسري م رو برداشتم و مثل برق رفتم پايين!
نفهميدم کِي رسيدم بهشون که يکي از پليس ها گفت»
_شما ايشون رو مي شناسين؟!
_بله! ايشون نامزد من هستن!
_مي بخشين اما همسايه ها شک کردن و به ما زنگ زدن!
_ايشون نامزدم هستن!
_آخه به اين صورت که...
_يه خرده با هم اختلاف پيدا کرديم!
«مأمور لبخند زد و گفت»
_شيريني زندگيه! انشاله خوشبخت باشين اما بهتره ايشون برن! شمام باهاشون آشتي کنين!
_چشم!
«بعد يه نگاهي به هر دومون کردن و رفتن طرف ماشينشون.لحظه ي آخر دوباره گفت»
_ما يه دور مي زنيم! وقتي برگشتيم لطفا...
_چشم! چشم!
«بعد سوار شدن و رفتن! با نگاه چراغاي قرمز و آبي شون رو تعقيب کردم.وقتي پيچيدن تو يه خيابون ديگه ،برگشتم طرف پويا و گفتم»
_خيس شدي!
_مهم نيست!
_الان برمي گردن!
_بازم مهم نيست!
_حتما همه ي همسايه ها دارن ما رو نگاه مي کنن! اين يکي م برات مهم نيست؟!
_چرا اين يکي برام مهمه! به خاطر تو!
_پس برو! منم خيس شدم!
«سرش رو انداخت پايين و گفت»
_بگو چقدر دوستم داري تا برم.
_خيلي ! خيلي زياد!
_بگو که بهم نه نمي گي!
_بذار فکر کنم ! باشه؟!
«سرش رو بلند کرد و لبخند زد!»
_موبايلت رو هم روشن کن!
«در ماشين رو باز کرد و گفت»
_تو برو تو.منم مي رم.
«برگشتم طرف خونه و رفتم ت.ماشين رو روشن کرد و با سرعت رفت.منم برگشتم بالا.مانتو و روسري م خيس خيس شده بود. در عرض چند دقيقه! حالا اونو بگو که نزديک دو ساعت زير بارون مونده بود!
کتري رو آب کردم و گذاشتم رو گاز و وقتي جوش اومد يه نسکافه براي خودم درست کردم و رفتم تو سالن نشستم.
بايد تصميم رو مي گرفتم.جديِ جدي!
کمي نسکافه از فنجونم خوردم.سعي کردم ذهن م رو متمرکز کنم!
براي يه آينده ي خوب چه فاکتورهايي لازمه؟!
نه! براي ازدواج چه فاکتورهايي بايد در نظر گرفته بشه؟!
نه! براي يه ازدواج خوب که آينده ي خوبي داشته باشه بايد چه چيزهايي رو ملاک قرار داد؟!
اينم نه!
يه دختر و پسر چند درصد بايد روي مسائل تفاهم داشته باشن تا بشه گفت مي تونن با هم يه زندگي رو شروع کنن؟!
من چه مقدار از زندگي گذشته ي پويا رو بايد بدونم تا بشه در موردش قضاوت کنم؟!
پويا از من چه انتظاراتي به عنوان همسرش داره؟!
من چه انتظاراتي از اون دارم؟!
به چه چيزهايي علاقه داره؟!
چه نوع لباسي؟! چه نوع غذايي؟!
شب زنده داره يا اينکه مثل خودم شب زود مي خوابه؟!
رفيق چي؟رفيق بازه؟! يعني ممکنه هفته اي يکي دو شب رو بخواد با دوستاش بگذرونه؟!
ولخرج يا خسيس؟!
اهل کار هست؟!
عصبيه يا آروم؟!

AreZoO
9th December 2010, 02:39 PM
بچه چي؟! اين يکي خيلي مهمه! در سن و سال من که کمي هم برام دير شده؟!
واي!اين از همه مهم تره!
خونواده ش چي؟! چه جوري هستن؟! خواهرش رو که ديدم!
بعد از ازدواج تغيير نمي کنه؟!
آدم باثباتيه يا دم دمي مزاج؟!
واي خدا جون! از کجا مي شه اين همه چيز رو فهميد؟!
وقتي م که مي خواستم با سعيد ازدواج کنم به اين چيزا فکر مي کردم و اهميت مي دادم يا نه؟!
ترسو شدم! شايد اينم از علائم بالا رفتن سن و ساله!
تجربه!محافظه کاري!ترس!
آدم وقتي سنش زياد مي شه عاقلانه تر فکر مي کنه و محتاط تر مي شه!
يعني مي ترسه! آره! معنيش همون ترسه!
اين همه سوال فقط به خاطر ترسه!
ولي ترس از چي؟! از اينکه يه روزي ولم کنه و بره؟! از روزي که مجبور بشيم از همديگه جدا بشيم؟! اون وقت چي مي شه؟!
تنها مي شم! مثل الان!
چي رو از دست مي دم؟!
هيچي!
تازه به الانم مي رسم!
مگه اين همه سال تنها نبودم؟!
شايدم اينطوري نشه؟! چرا بايد فقط جنبه هاي منفي رو در نظر بگيرم؟! اينم حتما به خاطر اينه که عاقل تر شدم!
مُرده شور اين عقل رو ببرن!
من دوستش دارم! چرا بايد اين فکرارو بکنم؟! مي دوني الان چند تا دختر آرزوي يه همچين موقعيتي رو دارن! اون وقت من دارم چيکار مي کنم؟!
صدا زنگ Message اومد! تند موبايلم رو برداشتم و نگاه کردم!

Che moddat vaght baraaye fekr kardan laazem daary? _

«خنديدم و شماره ش رو گرفتم که بلافاصله جواب داد!»
_سلام!
_سلام.
_قول دادی جواب بَد بهم ندی! یادت هست؟
«خندیدم و گفتم»
_یادمه.
_خب حالا بگو چقدر وقت لازم داری تا فکرات رو بکنی؟
_تو تازه رسیدی خونه! فکر نکنم هنوز لباسای خیست رو عوض کرده باشی!
_عوض کردم!
_پویا بذار فکر کنم!
_آخه چه فکری؟!
_ازدواج مسئله ی مهمی یه!
_خب چون مهمه باید زود بهش پرداخت دیگه!
_مثل بچه ها حرف نزن!
_آدم وقتی بچه س روحش پاکه!
_من می ترسم پویا!
_منم می ترسم!
_تو از چی می ترسی؟!
_از اینکه با تو نباشم!
_من از اینکه با تو باشم می ترسم!
_مثل امشب تو پیاده روی جلوی آسایشگاه ؟! اونجام ترسیده بودی!سردت نبود!
_شاید!
_نتونستم مواظبت باشم که نترسی!
_چرا،اما!
_می تونم همیشه اینطوری مواظبت باشم!
«سکوت کردم! هنوز اون طعم گس و داغ مثل خواب رو ،رو لب هام حس می کردم!»
_فکر می کنی اَمن تر از عشق من جایی برات هست؟
«و اون لحظات کوتاه اما قشنگ و اَمن وجودش رو به خاطر آوردم!»
_از همین می ترسم! می ترسم که یه روزی اون آغوش امن مال من نباشه! چه تضمینی وجود داره؟!
_تضمین عشق،خودِ عشقه!
_اگه نبود چی؟!
_مثل یه سفر! سفری که چند روز بیشتر نیست اما همیشه با به یاد آوردنش لذت می بریم و خاطره ش برامون شیرینه! اگه اینطور نبود که هیچ کس مسافرت نمی رفت! چون می دونست که زود تموم میشه و باید برگرده!
_تو منو درست نمی شناسی پویا! شاید آدم خوبی نباشم! شاید من بَد باشم و تو رو اذیت کنم!
_تو الان داری منو اذیت می کنی!
_من نمی خوام چیزی خراب بشه!
_چرا خراب؟!
_نمی دونم!
_به من اعتماد نداری؟
_اگه بهت اعتماد نداشتم باهات به دهکده نمی اومدم!
_پس بازم بیا! نترس ! من تا آخرش هستم!
_شاید من تا آخرش نباشم!
_توام هستی!
_من می ترسم پویا! می ترسم!
_ما یه سفری رو با هم شروع می کنیم! یه سفر چند ساله! بعدشم هر کدوم برمی گردیم خونه مون!
«نفهمیدم چی میگه!»
_یه سفر پنج ساله! تو خودت رو برای این آماده کن! مثل همون چند روزی که رفتیم دهکده! مگه تو فکر می کردی تا ابد اونجا می مونیم؟! هان؟!
_نه!
_پس می دونستی که بعد از چند روز باید برگردیم اما اومدی! درسته؟
«جواب ندادم که گفت»
_حالا بهم بگو ،چقدر از یادآوری خاطره ش لذت می بری؟!
«هیچی نگفتم اما خاطره ی اون سفر رو در یک لحظه تو ذهن م مرور کردم ! همونطور که بارها این کارو کرده بودم و لذت برده بودم!»
_اینم یه سفر مثل اون! و بعدش خاطراتش! حالا بازم می ترسی؟!
_بعدش چی؟!
_اگه سفر خوبی بود،ادامه ش می دیم! اما فعلا قرار می ذاریم که پنج سال با هم باشیم! یه سفر قابل تمدید! برای هر مدت که دلمون خواست! تا هر وقت که همدیگرو دوست داشتیم! و خواستیم با هم باشیم!
مونا! من حاضر نیستم به خاطر یه ترس،یه سفر خوب رو از دست بدم! تو چی؟!
«سکوت کردم.حرفاش منطقی بود! یاد دوران دانشگاهم افتادم.خیلی بهم خوش می گذشت اما می دونستم که یه روز تموم می شه! ولی ادامه ش دادم!الانم وقتی به اون روزا فکر می کنم لذت می برم.منهای خاطره ی سعید!
یاد پدر و مادرم افتادم! می دونستم که یه روز اونا رو از دست می دم اما این از لذت هایی که در کنارشون بودم کم نمی کرد!
و خیلی چیزای دیگه!
یه سفر چند ساله! با پویا! پویایی که دوستش دارم!
چرا باید بترسم! داریم از الان قرار می ذاریم! پنج سال با هم بودن! می تونم انتخاب کنم! آره یا نه!
اون چه وقتیِ که آدم احساس می کنه حق و حقوقش پایمال شده؟!
وقتی که کسی رو تا آخر عمر برای خودش بخواد و وسط راه طرف بخواد قرارداد رو فسخ کنه!
اما ما الان داریم قرار یه سفر چند ساله رو با هم می ذاریم! اینطوری ا اول می دونیم که ما برای چه مدت باید با هم باشیم! پس بعدش گله و شکایتی نمی مونه! این ترس نداره! آخرش دوباره می رسم به الانم!»
_مونا؟!اونجایی؟!
_دارم فکر می کنم!
_هنوزم می خوای فکر کنی؟!
«سرش داد کشیدم! با صدای بغض آلود!»
_بذار حداقل یه روز وقت داشته باشم!
«خندید و گفت»
_بی تو بودن یه روزشم برام زیاد و طولانیه!
_تو که اینقدر از تنهایی متنفری ،چرا تا حالا ازدواج نکردی؟!
_من از تنهایی متنفر نیستم! از بی تو بودن متنفرم!
«یه مرتبه زدم زیر گریه و گفتم»
_من تو رو برای چند سال نمی خوام!
_منم تو رو برای چند سال نمی خوام! اونا رو گفتم تا تو خیالت راحت بشه و دیگه نترسی ! مونا! من بعد از سالها کسی رو پیدا کردم که احساس می کنم نیمه ی واقعی خودمه! تو نیمه ی فکر منی! تو نیمه ی خواسته های منی! تو نیمه ی احساس منی! تو ادامه ی راهی هستی که من نصفش رو رفتم! اینو ازت دیدم! چند بار! من به تو احتیاج دارم تا تموم بشم! با تو بودن برام یه مسأله جنسی نیست! من به روح تو احتیاج دارم! تو مثل بقیه نیستی! تو مثل دخترای دیگه نیستی ! کسایی که منو می خواستن برای سرمایه گذاری رو آینده شون!
_منم همینو می خوام!
_نه،تو عشق منو می خوای! تو عشق منو برای همیشه می خوای! یادته اون شب شعر؟! با اون لباس و کفش ها،پیاده باهام اومدی؟! می تونستی وقتی دیدی من ماشین ندارم برگردی!
«با همون حالت گریه گفتم»
_مجبور بودم!

تا آخر صفحه ی 280

AreZoO
9th December 2010, 02:40 PM
281 تا 290

- نه اجباری نداشتی! دهکده چی؟ اونم مجبور بودی؟! میوه چیدن بدون دستکش!
- تو برام دستکش نیاورده بودی!
- ولی می آوردم! غذا خوردن با بقیه چی؟ همین امشب! جلو پلیس آ! اونجا نترسیدی! نه از آینده و نه از همسایه ها!
بازم همونجور که گریه می کردم گفتم:
- حوصله ندارم بهش فکر کنم؟
- می خوای منو تنها بذاری؟
- نه!
- پس بازم باهام می آی؟!
هیچی نگفتم که گفت:
صدات موقع گریه کردن خیلی قشنگه!
با همون حالت گفتم:
گریه نمی کنم.
خندید و گفت:
- دروغی ام که می گی قشنگه.
- خب دارم گریه می کنم!
- کاش اونجا بودم الان! اشک هات رو پاک می کردم و موهای قشنگت رو ناز می کردم! دستات را تو دستام می گرفتم و آروم...
و با یه موج از رویا رفتم. رفتم تو یه جنگل. یه جنگل سبز. شایدم تو باغ های دهکده! من بودم و پویا! فقط!
یه موج دیگه اومد و منو برد تو اسمون، تو اسمون ابی ابی، پر از ابرهای سفید و پنبه ای! من و پویا بودیم و ابرهای پنبه ای!
یه موج دیگه اومد و منو با خودش برد به یه دریا! یه دریای سبز قشنگ که ماهی هاش از بالای آب دیده می شدن!
من بودم و پویا! فقط!
و آغوش پویا که امن بود و راحت!
صدای اب مثل لالایی برام بود!
مثل اون شب، تو پیاده روی نزدیک اسایشگاه!


ساعت هشت صبح بود یا هفت! چشمام درست عقربه ها رو نمی دید. تلفن همچنین زنگ می زد که انگار بعد از سالها تازه به حرف اومده بود و دلش می خواست حرفای چند سال رو تو چند لحظه بزنه!
زنگ! زنگ! پشت سر هم!
بین خوای و بیداری بودم! نمی فهمیدم کجام و تو چه زمانی!
دستم رفت برای گوشی1 برش داشتم! از دستم افتاد روی زمین شرق صدا داد!
تو تختخواب غلت زدم! دوباره برش داشتم! این بار سر و ته دم گوشم گذاشتم! خواب خواب بودم! گوشی رو برگردوندم و جواب دادم!
- بله!
- الو! مونا جان؟!
صدا را می شناختم اما انقدر خواب الود بودم که نمی تونستم تشخیص بدم کیه؟
- بله؟!
- مونا! خودتی؟
تازه شناختمش اون یکی خاله ام بود!
- سلام خاله جون!
- خواب بودی؟!
- ای همچین!
- ببخشین عزیزم! اما ساعت هشت و نیمه! فکر می کردم بیداری!
- مهم نیست خاله جون! تو چطوری؟
خاله کوچکم بود! شاید ده دوازده سال از من بزرگتر بود. زن روشنی بود. با خصوصیات متفاوت از اون یکی!
- من خوبم.
- ببینم مونا جون، بلند شدی یه تلفن به من بکن!
- بیدارم خاله جون بفرمایید.
یه خرده سکوت کرد و بعد گفت:
- راستش کارت داشتم! یعنی می خواستم باهات حرف بزنم!
- در مورد چی؟
- یه خرده برات نگران شدم!
- چرا؟!
- چه جوری بگم! یعنی من اصلا دلم نمی خواد تو زندگی کسی دخالت کنم اما از دیشب تا حالا! خاله ت دیوونه ام کرده!
- آخه چرا؟! به خاطر اینکه به برادر شوهرش جواب رد دادم؟!
- جواب رد برای چی دادی؟
- مگه شما نمی دونین؟
- نه!
- با خاله اومده بود خواستگاری من!
- اون؟! برای خودش؟!
خندیدم که گفت:
اونکه هم سن و سال پدر خدا بیامرزته!
بازم خندیدم که گفت:
- عجب آدمیه این زن! چه کارایی می کنه! بذار حالا ببینمش تا حسابی خدمتش برسم!
- پس اگر به خاطر اون نیست برای چیه؟
- نمی دونم به خدا! یه چیزهایی دیشب به من گفت! بعدم از ساعت هفت صبح دوبار من زنگ زده!
- که چی؟!
- تو مشکلی برات پیش اومده؟
- نه!
- پس جریان پلیس چی بود دیشب؟!
یه آن جا خوردم! اونا از کجا فهمیده بودن؟! چقدر سریع؟!
با کمی مکث گفتم:
- شما از کجا می دونین؟!
- خاله ات گفت.
- می دونم! منطورم اینه که اون از کجا فهمیده؟!
- قول می دی اگه بگم خودت رو کنترل کنی؟
- قول می دم!
- یکی از همسایه هات!
دوباره سکوت کردم! پس جاسوسم دارم! یعنی خاله ام داره!
- کدومشون؟
- چه فرقی می کنه؟
- برای من فرق می کنه!
- راستش اینو دیگه به من نگفت!
- دیگه چه چیزایی به شما گفته؟
با کمی تردید ، آروم گفت:
- یه مردی اومده، خونه ات! با گل!
خندیدم و گفتم:
دیگه چی؟1
اونم خندید و گفت:
غذا و این چیزا تو اسانسور!
این دفعه هر دو با هم خندیدیم و بعدش گفتم:
پس خاله جون واقعا لازم شد که با هم صحبت کنیم! من یه ربع دیگه بهتون زنگ می زنم!
با تعجب گفت:
- می خوای چیکار کنی؟
- هیچی! یه نسکافه درست کنم دست و صورتم را بشورم!

AreZoO
9th December 2010, 02:41 PM
خندید و گفت:
- فکر کردم می خوای به خاله ات زنگ بزنی!
- نه بابا! می خوام با شما صحبت کنم! یعنی مشورت!
- پس خبرایی یه!
بعد خندید!
- ای!
- منتظرم! زود زنگ بزن! خیلی خیلی کنجکاو شدم و خوشحال!
ازش خداحافظی کردم و گئشی را گذاشتم و از جام بند شدم!
عجب شهر شلوغیه اینجا! . چه جاسوس بازیایی!
دست و صورتم را شستم و آب رو جوش آوردم و یه نسکافه درست کردم.
باورم نمی شد آدما آنقدر بیکار باشن که زندگی دیگران را زیر نظر بگیرن و گزارش بدن! حتما بعدشم خودشون رو اینطوری راضی می کنن که خیر آدمو می خوان! فضولی به عنوان کار خیر!
می تونستم حدس بزنم کار کدوم یک از همسایه هامونه. اما برام مهم نبود! چون هر کسی می تونست باشه! این همسایه یا اون یکی!
تلفن را برداشتم و شماره خاله ام رو گرفتم و بعد از یه سلام و احوالپرسی کوتاه و مجدد گفت:
خب! بگو دیگه طاقت ندارم!
خندیدم و جریان را مختصر برایش تعریف کردم! تو تمام مدت ساکت بود!
یعنی اولش صدای ظرف و این چیزا رو می شنیدم! می فهمیدم که همزمان داره کارهاشم انجام میده اما بعدش دیگه سکوت برقرار شد.
یه جا نشسته بود و گوش می داد! وقتی به جریان مسافرت رسیدم با تعجب گفت:
-آرهً بهم گفت که انگار چند روزی نبودی! دختر تو نترسیدی تنها باهاش رفتی! حداقل یه خبری چیزی به من می دادی که بدونم کجایی!
آروم آروم بقیه رو براش تعریف کردم! رفتن برگشتنم را! چیزایی که اونجا دیده بودم! کارهایی که پویا کرده بود! چیزایی که گفته بود! زندگی که پویا برام عوضش کرده بود و خیلی چیزهای دیگه!
اومدن سعیدم گفتم. وقتی حرفام تموم شد گفت:
- تمام این اتفاقات تو همین چند روزه افتاده؟!
- آره، دقیقاً!
- بعد از اینکه خاله ات اینا اومدن؟
- آره.
- پس سبب خیر شده و خودش خبر نداره!
دوتایی خندیدیم که گفتم:
- راستش حالا واقعا نمی دونم چی کار کنم؟
- چی رو چی کار کنی؟!
- همین جریان رو!
- به دلت گوش بده! ببین پیش کیه و کی رو می خواد!
- اون که معلومه! اما مساله سن و سال مطرحه!
- ببین مونا! هیچ چیزی توی این دنیا صددرصد نیست! نه خوشبختی و نه بدبختی! نه شادی و نه غم! نه امید و یاس! نه درست و نه غلط! همه شون نسبی هستن! هیچ کدوم مطلق نیست!
- متوجه نمی شم.
- ببینم! همین خاله ات که مثلا خوشبخته و می خواست تو رو هم خوشبخت کنه! تا حالا و تا اونجایی که من می دونم سه چهار بار تا پای طلاق رفتن! همین خود من. مثلا سر خونه و زنگیم هستم! و خوشبخت! اما تو و بقیه فقط دارین از بیرون تماشا می کنین! مثل دیدن یه فیلم تو سینما! از پشت صحنه کسی خبر نداره مگه اینکه نشونش بدن! اون موقع می فهمه که فیلم فقط یه فیلمه و برای نمایش! نمایش جلوی بقیه! اونم برای اینکه مردم یه مدت سرشون گرم باشه و لذت ببرن و اونام به پول برسن. فیلم، فیلمه! پشت صحنه اش واقعیته که خرابی داره، اشتباه داره، اختلاف داره، قهر داره، اشتی داره و هزار تا مشکل دیگه تا فیلم بشه!
زندگی هم همینه! منم پشت صحنه هزار تا مشکل دارم اما ظاهر رو حفظ می کنم چون نمی خوام کسی بدونه که تو خونه ام چی می گذره!
من شیش سال از علی کوچکترم! پس باید همه چی برام درست باشه! طبق اون جیزی که تو میگی ولی اینطور نیست! نمی خوامم واردش بشم اما اینو گفتم که تو بدونی! پس اینکه تو از ویا بزرگتری رو ملاک چیزی قرار نده! متاسفانه چون انتخاب با ما خانمها نبوده شاید این رسم بنا گذاشته شده! اگه انتخاب با ما بود شاید یه جور دیگه می شد! یعنی منم بدم نمی اومد که مثلا با یه مردی ازدواج کنم که چند سال از من جوونتره! اگرم مردی بخواد همسرش را تنها بذاره و بره سراغ کس دیگه، چند سال کوچیکتر بودن همسرش هیچ چیز رو عوض نمی کنه! چون همیشه دخترای خیلی خیلی کوچیکتر از زن یه مرد وجود دارن!ممکنه حالا یه درصدی در قضیه فرق کنه اما صددرصد نیست!
- می دونی خاله جون، من از بعدش وحشت دارم! از اون روزی که یه همچین اتفاقی بیفته و بعدش هزار تا حرف و ....
- یعنی الان برات هیچ حرفی نیست؟! پس بذار یه خرده راحت تر باهات صحبت کنم! الانم همه می گن مونا ترشیده شده! حالا خیالت راحت شد؟!
یه خرده سکوت کردم و بعد گفتم:
- اره اینم هست.
- معلومه که هست! همون موقعی ام که پدر و مادرت زنده بودن، بود! هیچکس تو فکر ادم نیست که بفهمه چی بوده و چی شده که یه دختر مجرد مونده! شاید به خاطر عشقش! شاید به خاطر وفاداری! شاید به خاطر وجدانش و شاید به خاطر خیلی چیزای خوب دیگه! اما مردم فقط یه مارک به ادم می زنن! اونم از دور و بدون اجازه ی دفاع دادن به ادم! پس این چیزها رو بهانه نکن! اکر واقعا تو رو دوست داره، توام دوستش داشته باش! و اینم بدون که حتی در مورد سعیدم هیچ تضمینی وجود نداره! ممکنه بعد از اینکه باهاش ازدواج کردی ، فیلش یاد هندوستان کنه و بخواد دوباره با مادر بچه اش زندگی کنه! اتقافا این وسط چندتا بهانه ام وجود داره! بچه اش! خانواده اش! خانواده زنش!
- نمی دونم چی بگم به خدا!
- مونا یه زن تنها مشکلاتی داره! اولش همین! تا یه مرد می آدت خونه ات و گزارشش همه جا پخش می شه! تا دو روز خونه نیستی و همه می فهمن! اونم با چیزای بد! هسچکس فکر نمس کنه که شاید اون مرد مثلا برای تشکر از یه کار خوبی که تو براش انجام دادی با گل اومده خونه ات!
تا وقتی پای هیچ مردی به خونه یه زن مجرد نرسیده، خبری نیست اما بعدش حتی مردای تو ساختمان یه جوری ادمو نگاه می کنن! دیگه حتی بقال سرکوچه ام از ادم توقعاتی داره! می فهمی که چی می گم؟!
- می فهمم!
- پس چرا این همه مساله به نظرت نمی آد و فقط اینکه چند سال از پویا بزرگتری رو بهانه کردی؟!
بهتر فکر کن مونا! روشن تر فکر کن! چیزی رو از دست نمی دی! یعنی در نهایت احساسی رو خواهی داشت که الان داری! چون همین الان می خوای از دستش بدی!
- آخه الان هنوز چیزی پیش نیومده!
- اومده! خودتم می دونی! تو عاشقش شدی و اونو عشق خودت می دونی! اگر از دستش بدی همون قدر ضربه می خوری که بعدا خواهی خورد! همین طور که در مورد سعید ضربه خوردی! اونم عشق تو بود! یه چیزی رو هم بدون! جدایی اونطوری هام که تو فکر می کنی سخت نیست! زیادی دوراندیش هم نباش! ازارت می ده! گاهی اوقات باید ادم دل رو به دریا بزنه!
برو خوب فکر کن! هر وقتم خواستی من هستم! بیا اینجا تا با هم صحبت کنیم! به حرفای خاله خانم باجی ها هم توجه نکن! مردم عادتشونه که پشت سر این و اون حرف بزنن!تو زندگی خودتو داری!و تویی که می خوای زندگی کنی!این چیزا مال سه نسل پیشه!

AreZoO
9th December 2010, 03:18 PM
عادتشونه که پشت سر این و اون حرف بزنن!تو زندگی خودتو داری!و تویی که می خوای زندگی کنی!این چیزا مال سه نسل پیشه!
"کمی سکوت کردم و بعدش گفتم"
-مر30 خاله جون!خیلی بهم کمک کردین!
-مونا!
-بله؟
-یادت نره!تو دختر قشنگی هستی!برای همه جای تعجب داره که چرا دختر قشنگی مثل تو باید مجرد بمونه!همه فکر می کنن که ایرادی داری!می فهمی چی دارم بهت می گم!
-می فهمم!
-پس محکم برو جلو و نترس!اگه پویا تو رو انتخاب کرده حتما علت داره!
تو می تونی اونو خوشبخت کنی!پس ذهنیت رو هم که ازش بزرگتری از کله ت بریز بیرون!شاید برای پویا این یه مزیت باشه!نه عیب!بیخودم به این مساله حساس نشو!
"خندیدم و گفتم"
-چشم!
-خیالم راحت باشه!
-حتما!
-تو حتما خوشبخت میشی!حتی اگه به یه سری از مسائل معتقد باشم !تو سالها از مادر و پدرت نگهداری کردی!پس حتما دعای خیر اونا پشت سرته!واین دعا شاید همین باشه!هان؟!
"دوباره خندیدم و گفتم"
-شاید!
-منتظر خبرای خوش هستم!
-ممنون خاله جون!
-مواظب خودت باش!
-شمام همین طور!
"وبا چند جمله ی قشنگ دیگه از هم خداحافظی کردیم و با یه انرژی خوب و + تلفن رو قطع کردم!چقدر تفاوت بود بین یه ادم بدبین و منفی و یه ادم روشن و +!هر دو خواهر!
شاید تقریبا قانع شده بودم و اخرین تایید رو می خواستم که گرفتم!
عصری با پویا قرار داشتم.
رفتم تو اشپزخونه و شروع کردم به غذا پختن به امید اینکه مثل اون دفعه نشه!بعدشم حمام کردم و موهامو درست کردم.
می خواستم کم کم ناهار بخورم که زنگ خونه رو زدن!تو دلم یه جوری شد!سریع رفتم طرف ایفون !یه خانمی بود!حدس زدم با یکی از همسایه ها کار داره و زنگ رو اشتباه زده.گوشی رو برداشتم"
-بله؟
-سلام.
-سلام.بفرمایین.
-مونا خانم؟
-بله شما؟!
-من رفعت هستم.مادر پویا!
"دو تا کلمه ی اخرش مثل یه صاعقه بود که از تو سیم های ایفون رد شد و به دستم رسد و مرتعشش کرد و از تو دستم وارد مغزم شد!یه لحظه جلوی چشمام یه نور شدید و بعدش یه صدای افجار تو گوشم شنیدم و یه ایست برای تمام سلولهای مغزم!نمی دونستم چی باید بگم فقط اروم گفتم"
-بله؟!
-می تونم چند دقیقه باهاتون صحبت کنم؟
"صحنه ی اومدن پدر سعید جلو چشمم بود و حرفایی که بهم زد و بعدش همه چی تموم شد!پس ای یکی م داشت تموم می شد!و تکرار و تکرار!اما نه!این نباید تکرار یه تکرار باشه!هیچ کس حق نداره منو تهدید کنه یا باهام بد صحبت کنه!اون روزی که پدر سعید اومد دم خونه گذشت!من اون موقع خیلی خیلی جوون بودم اما حالا نه!
در رو باز کردم و رفتم در اپارتمان رو باز کردم و منتظر ایستادم.اسانسور اومد رفت طبقه ی بالا.دکمه ی طبقه رو اشتباه زده بود.یه لحظه بعد برگشت و ایستاد و درش رو باز کشد!منتظر بودم که ببینم با چه کسی مواجه میشم!یعنی با چه جور ادمی!
نه بابای لات با ته ریش و اخم های تو هم رفته که مرتب با تسبیحش بازی می کنه و نگاه تحقیر امیزی داره؟!
یه مادر بد دهن که احساس می کنه یه دختر داره پسرش رو گول می زنه و به خاک سیاه می شونه؟!
زیاد طول نکشید؟!
یه خانم خیلی شیک پوش و خوش تیپ با یه روسری نازک که تقریبا داشت از سرش می افتاد و موهای های لایت شده ی خیلی خوشگل که معلوم بود کار هر ارایشگری نیست با یه بخند که مشخص نمی کرد پشتش چی می تونه باشه!
رفتم جلو و سلام کردم!یه نگاه نافذ مکمل لبخندش شد و بعد دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت"
سلام عزیزم !ببخشین که بدون اطلاع قبلی اومدم!
-خواهش می کنم!بفرمایین!لطف کردین!
-ممنون!
"راهنمایی کردم تو خونه و بردمش تو سالن که رو اولین مبل نشست و گفت"
-اپارتمان قشنگی دارین!
"بعد یه نگاه دیگه کرد"
-وبا سلیقه تزیین شده!
-ممنون متشکر!ببخشین که چند لحظه تنهاتون می زارم!
-خواهش می کنم!
"تند رفتم تو اشپزخونه.خوشبختانه زیر کتری رو خاموش نکرده بودم.سریع چایی دم کردم و از تو یخچال یه لیوان اب پرتقال ریختم و بردم تو سالن و تعارفش کردم.برداشت و گفت"
-زحمت نکش عزیزم بیا بشین!
-چشم الان می ام.
"برگشتم تو اشپزخون و از اونجا می دیدمش.خدارو شکر این یکی مودب بود وبا تربیت!
سریع تو یه طرف میوه گذاشتم و با زری دستی و ظرف چاقو و چنگال بردم تو سالن و گفتم"-باید ببخشین که رست نمی تونم پذیرایی کنم!
-انتظار ندارم چون بی خبر اومدم!فقط می خواستم کمی باهات حرف بزنم!
"نشستم که کمی از لیوانش خورد و گفت"
-اول بگم که پویا نمی دونه که من اومدم اینجا.ادرس رو از راننده گرفتم.
"بعد همینطور که منو نگاه می کرد یه لبخند زد و گفت"
-سلیقه ی پویا همیشه خوب بوده!
"با خجالت گفتم"
-ممنون شما لطف دارین!
-تعارف نمی کنم در اینکه دختر قشنگی هستی حرفی نیست!
-ممنونم!
-اما من موافق نیستم!
"نگاهش کردم که ادامه داد و گفت"
-با ازدواج تو و پویا!(تو غلط کردی)
"سرم رو انداختم پایین انتظار این حرف رو داشتم وتعجب نکردم.همین که یه صحبت ملایم و یه هم صحبت با کلاس و با فرهنگ در مقابلم بود جای شکر داشت."
-تنها زندگی می کنی؟
-بله .پدر و مادرم فوت کردن.
-روحشون شاد.
-ممنون
-مونا جان می تونم یه سوالی ازت بپرسم؟
-خواهش می کنم!
-تو پویا چی دیدی که حاضر شدی باهاش ازدواج کنی؟
-نوز مطمئن نیستم که بخوام جواب + بهش بدم!
-یعنی فکر می کنی که نسبت به اون برتری داری؟
"یه ان تصمیم گرفتم که خودم باشم و صادق و راحت!"
-نه فکر می کنم برعکسه!نه از نظر مالی چون در موقعیتی هستم که احتیاج مالی ندارم.
-چند سال از پویا بزگتری؟
-سه چهار سال اما در مورد سوالتون!

AreZoO
9th December 2010, 03:18 PM
پویا واقعا یه پسر خوب و با تربیت عالیه!محکم و قوی با اعتماد به نفس زیاد و متکی به خود.بسیار مهربو ن .فهمیده.خیلی م خوشتیپ و خوش قیافه.
"لبخند زد و گفت"
-تعریفای هورا از شما بی مورد نبوده!
-هورا جان لطف دارن اون چند روز خیلی بهتون زحمت دادم.
-نمی خوای بپرسی چرا با ازدواج شما دوتا مخالفم؟(چون که مرز اسفرو سافرین داری)
-راستش نه!
-انقدر به خودت اعتماد داری؟
-موضوع این نیست به این دلیله که می خوام بهش جواب رد بدم.
"نگاهم کرد و گفت"
-واقعا!
"سرم رو تکون دادم و همونجور که از جام بلند می شدم گفتم"
--با اجازتون برم چایی بیارم.
-نه نه!من چایی نمی خورم.
-نسکافه؟
-نه!ممنون!ترجیح می دم این لحظات رو با صحبت کردن بگذرونیم نه با خوردن!باشه؟!
"لبخند زدم و نشستم"
-اگه بهش جواب منفی بدی علتش رو ازت می خواد!
-قبلا علتش رو بهش گفتم.گفتم که ازش بزگترم!
-این دلیل نمی تونه پویا رو قانع کنه!
-شما بفرمایین چه دلیلی براش بیارم!
-چرا انقدر زود تسلیم شدی؟(برا اینکه خر و گاگول تشریف داره)
-تسلیم نشدم.من عشق پویا رو می خواستم که دارم.چون خیلی دوستش دارم.می خوام که خوشبخت بشه همین!
-یعنی فکر می کنی با کسی غیر از تو خوشبخت می شه؟
"خندیدم وگفتم"
-مگه شما به همین دلیل اینجا تشریف نیاوردین؟
"یه خرده از لیوانش خورد و همونجور که سرش رو تکون می داد گفت"
-چرا!چرا!
"اروم بهش گفتم"
-من می م کنار!خیالتون راحت باشه!حالا به هر صورت که باشه!
"دوباره نگاهم کردو گفت"
-تو چه جور ادمی هستی؟
-یه ادم مل بقیه!
-نه مثل بقیه نیستی!اصلا ازت انتظار یه همچین برخوردی رو نداشتم!یعنی با چیزی که از هورا شنیدم باید می دونستم!شاید کیش و مات شدم!
"خندیدم و از روی مبل روبه رویی بلند شدم و رو مبل کناریش نشستم و گفتم"
-خودتونو ناراحت نکنین!شما حق دارین!مادرین!من کاملا درکتون می کنم!
-من دخترم رو از دست دام!نمی گم حامد پسر بدیه اما اینطوری دلم نمی خواست بشه!دلم می خواست دخترم پیش خودم باشه!
"بعد یه خنده ی تلخ کرد و گفت"
-پاک مثل یه روستایی شده!
-هورا خوشبخته!
-اینطور فکر می کنی؟
-کاملا!تو اون چند روز خ.شبختی رو دیدم و شناختم!هورا اونجا خیلی خوشبخته!در کنار یه کوچولو ی قشنگ!شوهری که می پرستدش و مردمی که دوستش دارن و بهش فوق العاده احترام می زارن!دیگه یه زن از زندگی چی می خواد؟!من می دیدم که ره صبح با عشق از خواب بلند می شه و هر شب با عشق می خوابه!یه دنیا خوشبختی دور و برش هست!ماد و پدرشم خیلی دوست داره و بهشون افتخار می کنه!اینو بارها بهم گفت!
هورا و حامد تکیه گاه اون ادمان!دختر شما یه تکیه گاهه!
"یه فکری کرد و گفت"
-اسینطورسی تا حالا بهش فکر نکرده بودم.
"بعد نگاهم کرد و گفت"
-شاید باید نگاهم رو عوض کنم!می شه یه نسکافه بهم بدی؟
-حتما!
"بعد از جام بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه و دو تا فنجون نسکافه درست کردم و برگشتم و بهش تعارف کردم"
-یه قاشق شکر بیشتر نریختم.
-ممنون کافیه.
"فنجونش رو گرفت و شروع کرد به هم زدن و گفت"
-شاغل که نیستی؟!
-نه یه اپارتمان دارم که اجاره دادم یه مقدار پول تو بانک دارم.بهرهش رو می گیرم!احتمالا حقوق پدرمم تا چند وقت دیگه درست می شه!
"یه خورده از فنجونش خورد و گفت"
-اون چیزی رو که گفتی بهش عمل می کنی>؟
-چی رو؟
-اینکه از زندگیش بری بیرون؟
"خندیدم و گفتم"
-اینکارو می کنم بهتون قول می دم!
"دوباره نگاهم کرد و گفت"
-تو خیلی خوبی!شاید اگه منم جای پویا بودم تورو انتخاب می کردم.
-می خوام خوشبخت بشه.
"خندید "
-عشق به خاطر عشق نه به خاطر خودخواهی!روح بزرگی داری عزیزم!
-چون خیلی دوستش دارم!
"یه خورده از فنجونش خورد و گفت"
-پس واقعا دوستش داری!
"سرم رو تکون دادم که گفت"
-با همه ی محاسن و معایبش؟
"نگاهش کردم که فنجونش رو گذاشت رو میز و از جاش بلند شد.منم بلند شدم که گفت"
-سر قولت هستی؟
-هستم!
"یه نگاه دیگه بهم کرد و بعد کیفش رو از روی مبل برداشت و گفت"
-هر چند با این شخصیتی که ازت دیدم و قولی که دادی لزومی به گفتن این مساله نیست اما بد نیست بدونی!پویا صرع داره!
"مات شدم بهش!"
-بهت نگفته بود؟
"بازم مات نگاهش کردم که گفت"
-نمی خواستم ناراحتت کنم!
"بعد رفت طرف در !توانایی اینکه دنبالش برم رو نداشتم!لحظه ی اخر.قبل از اینکه در اپارتمان رو باز کنه برگشت و گفت"
-می دونم احتیاج مالی نداری اما اگه پویا ب هر صورت برگرده پیش من.حتما جبران می کنم!هر جوری که بخوای!در ضمن من خودم به پویا می گم که اومدم اینجا!
"انقدر ذهنم مغشوش بود که معنی حرفش رو درک نکردم!اصلا نفمیدم کی رفت!چی گفت!برام مهم نبود!تنها چیزی که تمام فکرم رو گرفته یه کلمه بود!یه کلمه ی بزرگ که به سختی ذهنم می تونست تحمل کنه!
-صرع!غشی!غشی!
-نمی دونم چرا بی اختیار صحنه هایی تو مغزم تکرار می شد!صحنه های بد!صحنه هایی از چند تا فیلم ادمایی که صرع داشتن و غش می کردن و می افتادن رو زمین و از دهنشون کف می اومد بیرن و زبونشون رو گاز می گرفتن و یه عده م دورشون جمع می شدن و بسم الله بسم الله می گفتن و با چاقو دورشون رو خط می کشیدن و می گفتن جن رفته تو تنشون و مسخره می کردن و پول خرد می ریختن دورش رو زمین!
اصلا نمی واستم اینطوری فکر کنم@می خواستم مثل یه ادم با فرهنگ به این قضیه نگاه کنم اینم یه بیماری بود که هر کسی می تونست بهش مبتلا بشه و حتما یه نوع درمانم داشت!اما هر کاری می کردم نمی تونستم این صحنه ها رو از فکرم بیرون کنم!
دست بهش نزن جنی می شی!بسم الله بگو!لال از دنیا نری صلوات بگو!دورش خط بکش!اه!کثافت استفراغ کرده!نه دل و جیگرشه ذره ذره داره از دهنش می اد بیرون!بابا بنده ی خدا گناه داره!چشمش کور شب ابجوش بی بسم الله نریزه!یه خرده برین عقب بتونه بدبخت نفس بکشه!این پوست پیاز رو اتیش زده!این حرفا چیه بابا طرف غشیه!
300....

AreZoO
9th December 2010, 03:19 PM
زبونشو ببين! داره گازش مي گيره! آدماي بي انصاف يه چيزي بذارين لاي دندوناش! مسريِ آخه! واگير داره! غش که واگير نداره بابا! جن که داره! دست بهش بزني مي افته به جون آدم! پس حداقل به اورژانس زنگ بزنين! آقايون خجالت داره! اين حرفا چيه؟! اين بنده خدا صرع داره! صرع چيه؟! رعشه ايه! دورش رو خالي کنين! بايد هوا بهش برسه! حمله ايه! بابا دورش يه خط بکش در جا خوب ميشه! زنگ بزنين اورژانس! اَه گندش بزنن! خودشو خراب کرد! واخ واخ چه بو گند خوبي! نخندين بابا! گناه داره! کبود شده! خفه نشه؟! لباساشو ببين! کثافت شد! الان مي افته تو جوب آب!پاشو بگير بکش اين ور! خودشو خراب کرده دستم نجس مي شه!
خنده،خنده،خنده! مسخرگي ! لودگي!
مغزم داشت منفجر مي شد! آخه چطور يه همچين چيزي امکان داره؟! چرا پويا؟! شايد مادرش بهم دروغ گفته باشه! نه! امکان نداره! شايدم راست گفته باشه!
_سرم داره مي ترکه! تمام سالن داره دور سرم مي چرخه!
_صرع واگير داره؟!
_ارثيه؟!
_حمله س !يه حمله ي عصبي!
_خيلي زشته!
_از پدر و مادر منتقل ميشه؟!
_غشي يه بابا!
_نه،جن زده شده! دعا نويس مي خواد!
_کف دهنش رو ببين!
_دورش خيط بکشين!
_زبونش لاي دندوناش مونده!
_چه دست و پايي مي زنه!
_از پاشنه ي پا داره جون مي ده!
_بابا مسخره نکنين!
_منع نکنين بابا،خودتونم مي گيرين آ!
_دور از جون،دور از جون!
_داره خودشو مي زنه!
_نخندين آقايون! گناه داره!
_الان جيباشو مي زنن!
_چرخ،چرخ،چرخ!سرگيجه! حالت تهوع! تنفر!
_رو به قبله ش کنين!
_مگه ميشه نيگرش داشت!
_لقد مي زنه ناکارمون مي کنه!
_آقا عمليه! جنس بهش نرسيده!
_يا زيادي رسيده!
_جنس شم اعلا بوده!
_نقشه س بابا!
_مسه!
_رفيق يه پياله کمتر!
_آقايون اين مريضه ! بيماره!
_يکي به اين بدبخت کمک کنه آخه!ثواب داره به خدا!
_مَردي خودت برو جلو کمک کن و ثوابش رو ببر!
_حالا هي بخندين تا يخه ي خودتونم بگيره!
_آره والا! به روز آدم مي آد آ!
حرف حرف حرف! مزخرف،مزخرف،مزخرف!
اينا چيه تو مغز من؟!تو کدوم فيلم ديدم شون!
تو هيچ فيلمي!
دارم از خودم در مي آرم!
خودم دچار حمله شدم!
حمله ي عصبي!
دويدم طرف آشپزخونه!
نفهميدم چطوري ظرف دارو ها رو پيدا کردم و در آوردم!
يکي،دو تا،سه تا قرص خواب!
بدون آب!
مثل ديوونه ها شدم!
چرا؟!
انتظار همه چيز رو داشتم جز اين يکي! مگه اين چيه؟! اينم يه نوع بيماريه ديگه! اما يه بيماري زشت! شايد به خاطر اينه که اِسماي بَد روش گذاشتن! غشي ،رعشه اي،حمله اي!
چشمامو بستم ! نمي خواستم به چيزي فکر کنم . اما دست خودم نبود! تو فکرم پويا رو مي ديدم که افتاده کنار خيابون و دست و پا ميزنه و کف از دهنش بيرون مي آد و يه عده م دورش ايستادن و مسخره ش مي کنن!
چشمامو باز کردم! همه چيز دور سرم مي چرخيد! نشستم رو مبل! مبل داشت جابه جا مي شد!ميز هم همين طور! خودمم همينطور! خونه هم همينطور! همه شون انگار صرع داشتن! بايد دور همه شون خط بکشم! دور خودمم بايد خط بکشم! دور خودم و زندگيم!
به زحمت از جام بلند شدم و خودمو رسوندم به اتاق خواب و افتادم رو تخت! يه ضعف عجيب تو تمام تنم حس مي کردم! داشت از پاهام مي اومد بالا!
يه ضعف که وقتي به معده م رسيد احساس تهوع کردم و وقتي به سينه م رسيد احساس خفگي و وقتي به سرم رسيد احساس مرگ!
ديگه چشمام کار نمي کرد ! فقط مغزم و گوش هام!
صدا! صدا! صدا!
صداي همهمه!صداي وهم! صداي ترس!
تو ذهنم پُر از کف يود!
پُر از تکون خوردن و دست و پا زدن!
داشتم دست و پا مي زدم که خودمو نجات بدم!
مغزم دچار صرع و حمله شده بود!
احساس مي کردم تشنج دارم!
دست و پام هي مي پريد و با هر پرِش رو تخت جابه جا مي شدم!
مادر پويا اومد بالا سرم! مي گفت تو صرع داري! اگه بچه دار بشي ،بچه تم غشي ميشه!
نه! سعيد بود! مي گفت چرا بهم نگفتي صرع داري! خاله م اومد! با کريم آقا بود و يا با رحيم آقا؟!
مي گفت ديدي؟! ديدي؟! اگه زن اين شده بودي صرع نمي گرفتي!
کريم آقا به يه چاقو اومده و مي خواد دورم خط بکشه!
همه جا رو کف گرفته!
زبونم لاي دندونام مونده و دارم گازش مي گيرم!
صداي صلوات مي آد!
صداي بسم اله بسم اله!
صداي حرف و همهمه!
صداي يه عده که دارن مسخره م مي کنن!
صداي خنده!
آدما دورم جمع شدن و بهم مي خندن!
مي خوام از جام بلند شم و فرار کنم اما پاهام به فرمانم نيست!
مي خوام حرف بزنم اما زبونم لاي دندونام گير کرده!
دارم گريه مي کنم!
آدما دارن حرف مي زنن!

AreZoO
9th December 2010, 03:20 PM
همه با هم!
تمام بدنم داغ شده!
عرق کردم!لباسام خيسه!
سرم داره منفجر مي شه!
از صدا!
صداي حرف!
صداي خنده!
کريم آقاست يا رحيم آقا!
مي خواد دورم خط بکشه!
خاله م برام دعانويس آورده!
دارم خفه مي شم!
نمي تونم نفس بکشم!
دارم مي افتم!
از يه بلندي!
از بالاي يه ساختمون!
يکي دستمو گرفته!
نگاهش مي کنم!
پوياس!
محکم دستمو نگه داشته!
بهم لبخند مي زنه!
رعنا از لاي جمعيت مي آد جلو!
يه سبد هلو دست شه!
پدرم بغلم کرده!
سرم رو پاهاي مادرمه و داره نازم مي کنه!
رعنا بهم هلو تعارف مي کنه!
پويا کنارم نشسته و بهم لبخند مي زنه!
حالا ديگه صدايي نيست!
همه رفتن!
فقط صداي زنگ!
هر کدوم يه جور!
چند تا بلند چند تا کوتاه!
حالا ديگه هيچکس پيشم نيست!
همه جا سفيده!
سفيد و ساکت!
من يه گذشته م!
تو يه آسايشگاه سفيد!
رو يه تخت با ملافه هاي سفيد!
پويا بالاي سرم ايستاده!
داره گريه مي کنه!
بازم صداي زنگ که تو گوشم مي پيچه!
چند تا بلند،چند تا کوتاه!
بعد ديگه هيچي !
سکوت!
و سياه! مثل ته چاه!

AreZoO
9th December 2010, 03:20 PM
فصل يازدهم



خيلي وقته چشام بازه اما حس اينکه از جام بلند شم رو ندارم! همه جا تاريکه! يه نور از پنجره ي اتاق خوابم به ديوار روبه رو تابيده!
کجاي شبه؟اولش يا آخرش؟!
صداي زنگ تو سرم مي پيچه!
دنگ دنگ دنگ!
صداي آيفون يا صداي تلفن؟!
هيچکدوم!
صداي فکرمه! صداي خوابم!
سرم حرکت نمي کنه!
با چشمام ساعت رو نگاه مي کنم!
به زحمت تو تاريکي معلومه!
دوازدهه!
و حتما شب و تاريک!
انگار رو يه تخته م تو دريا!
هي بالا و پايين مي رم!
مثل ننو!
ميذارم خواب منو با خودش ببره!
دوباره سکوت و سياهي !
ديگه صداي دنگ دنگي رو که مي آد نمي شنوم!
صداي آيفون،صداي تلفن يا صداي مغزم!
تمام بدنم باد کرده!
مثل بادکنک!
احساس سبکي و بي وزني مي کنم!
مي رم بالا!
رو ابرهام!
و لاي يه توده ي پنبه اي گم مي شم!

AreZoO
9th December 2010, 03:21 PM
فصل دوازدهم

_چقدر طول مي کشه؟!
_دارن انجامش مي دن! مراحل اداريه! آقاي متين داره سريع کاراشو مي کنه!
_الان دو ساعته!
_تموم مي شه!
_ژيلا!
_بگو!
_هيچي!
_خسته اي؟
_نمي دونم!
_دراز بکش!
_امروز چند شنبه س ؟
_چهارشنبه!
_پنج روز !
_زودتر نمي شد! موافقت نمي کردن!
_الان تمومه همه چيز؟!
_تمومه!
_پس چرا نمي آن؟
_مي آن ،صبر داشته باش!
_خيلي به زحمت افتادي ! نمي خواستم تو رو درگير کنم!
_ديوونه!
_به خاطر همه چي ممنون!
_تشکر نکن! يه سر قضيه خودم بودم!مثل سگ پشيمونم الان!
_ديوونه!
_همه ش تقصير من بود!
_مگه من بچه بودم؟!
_شروعش با من بود!
_پس کي تموم مي شه!
_تموم مي شه! خيلي زود!
_بيرون چه خبره؟
_خاله مهتابت خيلي زحمت کشيد! تمام آپارتمانت رو تميز کرد و چيد! ريخته بودنش به هم!
_مي ريم خونه ديگه؟!
_خونه ي من!
_نه ژيلا! خونه ي خودم راحتم!
_تنها بري اونجا چيکار؟!
_خونه ي خودم راحتم! آزادم!
_فعلا دراز بکش!
_مگه خيلي ديگه کار داره؟
_نه ولي تو دراز بکش!
_تو اينجايي ؟
_آره،هستم ! خيالت راحت باشه! بيا! بگير بخواب! داغون کردي خودتو!
«دراز کشيدن ! چه استعاره اي !بي معني! يه قرارداد با دو کلمه! و وقتي چندين روز و چندين شب بايد ازش استفاده کني و همه ش دراز بکشي برات زجرآور مي شه!

تا آخر صفحه 310

AreZoO
9th December 2010, 03:21 PM
311 تا 320

سقف و دارز کشیدن! هیچ ربطی بهم نداره اما هر وقت دراز کشیدم سقف جلو چشمم بود و هی پایین تر می اومد تا خودشو به من برسونه! با اون چشمای پر از شهوتش! گاهی اونقدر پایین می اومد که سردیش رو رو بدنم حس می کردم! سنگین وسرد!
نخواستم دیگه ببینمش! رو تخت به طرف دیوار چرخیدم! دیوار خداقل نمی خواست مثل سقف بیفته روم!

گلی که در مرداب می روید عطر لحن می پراکند!
زهره
عشث کابوسی بیش نیست!
ملیحه
به خاطر داشته باش که مردان فقط خریدار جسم تواند.
شراره
با هر سه تا موافقم!
مژگان
امروز فردا نیست و فردا امروز نه
الهه
وقتی خورشید می تابد، هنوز زمین می چرخد.
پس زندگی ادامه دارد.
منصوره
چقدر طول می کشه تا ادم به عرفان برسه؟ یه شب، دو شب؟ یه هفته، دو هفته؟ یه ماه، دو ماه یا سال ها؟
ده ها بار اینارو خوندم. از بالای دیوار تا پایین دیوار!
تنهایی همدم خوبیست به شرط انکه سکوت نکند!
ریحانه
جسمم را به اسارت کشیدید، با روح آزادم چه می کنید.
ثریا

بعضی هاشون رو بیشتر از پنجاه بار خواندم! به بعضی هاشون اصلا توجه نکردم! تو یه جمله یه دنیا نفرت جا گرفته! ولی بعضی هاشون قشنگه و نشون دهنده ی روح لطیف نویسنده اش!
صدای چرخش قفل! بعد بازو بسته شدن و پشت سرش صدای قدم های کسی که دنبال چیزی می آد! نه تند، نه کند!
تا اینجا بیست و پنج تا صدا باید بشنوم! شایدم بیست و شش تا! چه فرقی می کنه! مهم اون چیزیه که وقتی رسید بهت می گه!
بلند شدم و رو تخت نشستم و به ژیلا گفتم:
- انگار اومدن.
ژیلا از جاش بلند شد و رفت جلو! وقتش بود!
برگشت طرف من و گفت:
-بریم تمومه!
چند روز منتظر این لحظه بودم انا الان با سستی و رخوت از تخت اومدم پایین. مثل مسخ شده ها!
یه راهرو که همون بیست و پنج قدم بود شایدم بیست و شیش تا!
یه در با صدای خشک چرخش کلید و قفل!
یه صدای باز و بسته شدن!
یه راهرو دیگه که نمی دونستم چند قدمه و الان می دونم! سی و دوتا!
یه در دیگه با همون صدای چرخش کلید و قفل!
یه راهرو دیگه! دوازده قدم!
یه در که دیگه صدای چرخش کلید و قفل نداره!
یه دفتر کار! با چند تا دفتر و یه مشت کاغذ و خودکار و مهرو این چیزا!
یه راهرو دیگه! پونزده قدم!
یه اتاق دیگه پر از ادم با لباسای یه جور و نگاه های یه جور!
یه راهرو دیگه! بیست قدم!
یه انبار با کلی جعبه و کارتن تو قفسه ها!
یه در خیلی بزرگ اما خیلی پهن و عریض! سی و پنج قدم!
و یه در خیلی بزرگ با صدای چرخش چند تا کلید و قفل!
بعدش ادمایی که بیرون بیخودی منتظرن!
و چند تا ماشین که تو بعضی هاش ادما نشستن!
و یه ماشین خالی یه گوشه پارک شده!
ماشین ژیلا!
- تو بشین تو تا اقای متین ام بیاد!
در ماشین را باز کرد و رفتم عقب نشستم.
- چیزی می خوری برات بگیرم؟
- فقط بریم!
- الان می آد!
چشمامو بستم و سرم رو تکیه دادم عقب.
شنبه بود یا یکشنبه؟ شنبه بود! شنبه، یکشنبه، دوشنبه، سه شنبه، امروزم چهارشنبه!
پنج روز! چهار شب و پنج روز، یا چهار شب و چهار روز! آره! چهارشب و چهار روز!
چهل شب و چهل روز!
شبایی به بلندی عمر یه آدم و روزایی به اندازه ی عمر همون ادم!
آدمایی که زیادم عمر می کنن!
کجای زندگی بودم وقتی ژیلا اومد؟
داشتم با مادر ویا حرف می زدم.
- شما نمی فهمین من چی میگم! همونطور که اون روزا نفهمیدین!
- اینجای خط دیگه دست منه! بگو؟
- نمی گم اما اگرم بگم شما نمی فهمین! کنار هم گذاشتن ذهن و ایده و فکر من و شما مثل نشستن شب و روز کنار همدیگه س! نشدنی یه!
صدای در ماشین اومد. بعدش صدای اقای متین!
شما خوبین؟
چشمامو باز کردم و نگاهش کردم. یه سری تکون داد و نشست رو صندلی جلو. ژیلام سوار شد که متین گفت!
من سر راه پیاده می شم!
ژیلا حرکت کرد. هرچی جلوتر می رفتیم صدای ازدجام بیشتر می شد!
ازدحام ادما و ماشینا!
کجا گم شدم! کجا پیدا!؟ اصلا پیدا شدم؟!
گم نشدم که پیدا بشم!
اقای متین داره حرف می زنه اما بیشترش رو متوجه نمی شم!
- زندگی ادامه داره!
ژیلا ماشین رو از لای ماشینای دیگه رد می کنه و می ره جلو.
- یه شروع دیگه یه اینده دیگه!
چقدر خوب رانندگی می کنه! مثل پویا!
- کمی استراحت خیلی مسائل رو حل می کنه!
لی لی لی لی حوضک! جوجوئه اومد اب بخوره افتاد تو حوضک!
- یه کمی که استراحت کردین، باهاتون صحبت می کنم!
من همون جوجوئه هستم! اومدم اب بخورم که افتادم تو حوضک.

AreZoO
9th December 2010, 03:22 PM
- یه پزشک خوب!
چقدر سر و صدا اینجا هست!
- مسافرتم خیلی عالیه!
چیزای دیگه ام گفت که معنی شون رو نفهمیدم!
حالا ژیلا ماشین رو نگه داشته و متین داره پیاده می شه! انگار از منم خداحافظی کرد! نمی دونم!
ژیلا حرکت می کنه. ماشین به سرعت می ره! و منمبا ماشین! شایدم جلوتر از ماشین! شایدم عقب تر!
آره، عقب ار! اما کجا؟!
چقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد! اصلا نمی تونستم چیزی رو کنترل کنم!
اما چه کنترلی! من مجبور بودم!
اما چه اجباری!
کی منو مجبورکرد!
ژیلا را نگاه می کنم! داره رانندگی می کنه! تو خودشه! ناراحته! چهره اش تو همه! مثل وقتی که ادم داره می ره مجلس ختم!
یه ماشین از بغل مون رد شد و بوق زد! صوت راننده اش رو دیدم! یه پسر جوون بود! به ژیلا نگاه کرد و یه بوق دیگه زد! ژیلا بهش نگاه نکرد! صدای بوق ماشینش شبیه صدای زنگ تلفن بود! نه! زنگ ایفون! زنگ ایفون یا تلفن!
که من جواب نمی دم!
ده بار این، ده بار اون!
اثر قرص ها از بین رفته بود! اما من هنوز تو تختم هستم و نمی خوام از جام بلند شم اما صدای زنگ تلفن و موبایل و ایفون قطع نمی شه!
از جام بلند شدم و ایفون را خاموش میکنم! موبایلم همین طور! دوشاخه تلفن ام ازپریز می کشم بیرون!
دوباره می رم می خوابم!
هنوز گیجم!
از شوکی که بهم وارد شده!
چند ساعت دیگه تو تخت می مونم اما مگه چقدر می شه خوابید!؟
تمام بدنم درد گرفته!
از جام بلند شدم! بی هدف تو خونه می گردم! همه جای خونه می رم جز جلوی پنجره ها! از پنجره ها می ترسم!
اشپزخونه، سالن، اتاق خوابها! همه جا جز پنجره ها!
اما تا کی می تونم ادامه بدم! بالاخره چی؟! باید باهاش برخورد کنم یا نه؟! اینطوری که نمی شه!
می رم یه دوش می گیرم. حالم خیلی بهتر می شه!
بعدش احساس گرسنگی شدیدی می کنم!
تند می رم سر یخجال، یاد غذای روز قبل می افتم. همه فاسد و خراب شده! می ریزمش تو سطل اشغال! یه خورده نون از تو فریزر درمی آرم با کمی پنیر! کتری رو می ذارم رو گاز و اب رو جوش می آرم و چایی دم می کنم. همونجا منتظر می شم تا دم بکشه و بعدش یه لیوان چایی و چند قاشق شکر و با نون و پنیر می خورم.
احساس می کنم بهترم، دیگه از اون گیجی و منگی خبری نیست!
فقط فکر!
فکر، فکر، فکر!
اینطوری دیوانه می شم! باید یه کاری بکنم! باید فکر کنم که اصلا پویایی وجود نداره! باید همه چیز را فراموش کنم و برگردم زندگی خودم!
به همون زندگی یکنواخت و معمولی و خسته کننده! بدون عشق!
حداقل دیگه این بلاها سرم نمی آد!
اما چی شد که دیگه نخواستم به اون زندگی ادامه بدم؟!
مگه دنبال همین عشق نبودم؟! شایدم دنبال یه تنوع بودم که به عشق رسیدم!
بازم فکر!
فکر، فکر، فکر!
دوباره رفتم تو حموم و لباسام را درآوردم و رفتم زیر دوش ایستادم!
- مونا؟!
صدای ژیلا بود!

AreZoO
9th December 2010, 03:22 PM
مونا؟!
- هان؟!
- خوبی؟!
- آره، آره، خوبم. کجاییم؟
برگشت و یه نگاه بهم کرد! با تعجب! با نگرانی!
- نزدیک خونه!
بیرون رو نگاه کردم. راست می گفت. سرم رو تکون دادم و گفتم:
- کسی می دونه برگشتم؟
- منظورت از کسی کیه؟
- هرکسی!
- خودت گفتی که به کسی نگم!
- آهان!
- می خوای بریم خونه من؟!
- نه، واقعا نه!
تو اینه نگاهم کرد و دیگه چیزی نگفت. دلم می خواست خونه خودم باشم! اونجا احساس ارامش می کردم. می خواستم تنها باشم! و فکر کنم! ب این مدت! به این چند وقت! می خواستم باز بهش فکر کنم! ده بار، صد بار، هزار بار!
کمی بعد رسیدیم. از ت ماشین به ساختمون نگاه کردم. چهره اشنا!
پیاده شدم. ژیلا از صندوق عقب ساکم رو درآورد و از توش کلید خونه رو!
ماشین رو قفل کرد. می خواست باهام بیاد بالا. بهش گفتم می خوام تنها باشم! خیلی اصرار کرد اما ازش خواهش کردم که بره.
با اکراه رفت. ایستادم تا ماشینش دور شد. بعد برگشتم طرف ساختمون! یه نگاه کوچک به پنجره ها کردم. کسی نبود! یعنی چیزی نمی دونستن؟! در را باز کردم و رفتم طرف اسانسور و رفتم توش!
و خاطره !
خاطره ها!
خاطرات!
یه هجوم وحشیانه!
با یه نگاه، هر چیزی می خواست خودشو بهم نشون بده و یه خاطره رو یادآوری کنه!
جلوشونو هم نمی تونستم بگیرم.
گذاشتم کار خودشون رو بکنن!
رفتم بالا و در اپارتمان را باز مردم! اونجام همین طور بود!
یه حمله بی رحمانه!
باید تحمل می کردم!
رفتم تو و در رو بستم و ساک ام رو گذاشتم رو زمین!
همه جا تمیز و مرتب بود. خاله مهتاب رام تمیزش کرده بود!
رفتم رو مبل نشستم.
از خودم بدم اومد! کثیف بودم! باید حمام می کردم! یه حمام چند ساعته! اون روزم حموم کردم! دوبار! می خواستم این جمله ی مادرش رو از ذهن و جسمم پاک کنم! پویا صرع داره!
وقتی اومدم بیرون، حالم خیلی خیلی بهتر بود و می تونستم فکر کنم! و باید فکر می کردم! نباید می ذاشتم فکر احاطه ام کنه! باید من فکر می کردم!
موبایل مو روشن کردم! می خواستم پیام ها رو چک کنم!
می دونستم پویا چند تا بهم پیام داده!
روشن شد وبلافاصله زنگ زد! همون زنگ ملایم و آروم!
ده تا پیام بود!
بیست تا، سی تا!
همه شون رو خوندم، ازم عذر خواهی کرده بود. خیلی خیلی زیاد! مادرش بهش گفته بود که اومده اینجا!
صدبار عذر خواهی کرده بود. ازم می خواست که باهاش حرف بزنم!
خواستم موبایل رو خاموش کنم که زنگ زد!
خودش بود!
می خواستم جواب ندم اما دلم نیومد!
باید برای اخرین بار باهاش حرف بزنم!
-مونا؟!
سکوت کردم.
- مونا خواهش می کنم تو رو خدا حرف بزن!
با یه مکث آروم گفتم:
- چی بگم؟
از تو صداش می شد شادی رو حس کرد.
- هر چی دلت می خواد، باهام دعوا کن! فحش بده اما حرف بزن!
- مگه چیزی برای گفتن مونده؟
- من یه دنیا حرف نگفته برات دارم!
- ما وقت یه دنیا حرف رو نداریم!
- اول ازت عذر خواهی می کنم! زیاد زیاد! به خاطر اومدن مادرم و اینکه نمی دونم چه برخوردی باهات داشته و چی گفته!
- چیزی نگفتن! برخوردشون هم بسیار خوب بود! یه صحبت دوستانه!
- ببخش! ببخش! ببخش! نباید این اتفاق می افتاد! خودمو یه بچه ننه می بینم و از خودم خجالت می کشم! با مادرمم دعوا کردم!
- کار خیلی بدی کردی!
- تو فقط گوش کن!
- گوش می کنم!
- به من وقت بده! فقط نیم ساعت!
- پویا! بذار تموم بشه!
- باشه، تموم بشه اما منم تموم می شم!

AreZoO
9th December 2010, 03:22 PM
_بچه بازي در نيار!
_دارم باهات جدي حرف مي زنم!
_يعني مي خواي چيکار کني؟!خودکشي؟!
_کاراي بدتر از خودکشي م هست! حرفامو جدي بگير!
«مي دونستم چه جور اخلاقي داره! وقتي مي خواست کاري رو انجام بده حتما انجام مي داد و شوخي نمي کرد !»
_عاقل باش پويا!
_عاقلم ! و ميخوام توام همين طور باشي!
_چيکار بايد بکنم که تو منو ول کني؟!
_فقط مي توني بميري!
«فکر کردم اشتباه شنيدم!»
_چيکار کنم؟!
_بميري! فقط اينطوري مي توني از دستم فرار کني! اون موقع بعدش منم مي آم! بيخودي م منو نصيحت نکن!
_اگه واقعا تو رو نخوام چي؟
_داري دروغ مي گي! شهامت داشته باش و حقيقت رو بگو! همون طور باش که بودي! مونا! مونايي که من مي شناسم!
«يه خرده ساکت شدم و بعد گفتم»
_چيکار بايد بکنم؟!
_نيم ساعت به من وقت بده که حرفامو بزنم!
_بعدش مي ري سراغ زندگيت؟!
_نه! مي رم اما نه سراغ زندگيم!
_پس من بايد چيکار کنم! اگه نخوام با تو باشم بايد چيکار کنم!؟
_بايد ديگه دوستم نداشته باشي! حالا بگو دوستم نداري!
«بازم سکوت کردم و کمي بعد گفتم»
_کِي مي خواي حرف بزني؟
_همين الان! تا يه ربع ديگه اونجام!
_الان؟! اين وقت شب؟! بذار فردا!
_همين الان! تا فردا ديگه ديوونه شدم!
«کمي مکث کردم و بعد آروم گفتم»
_بيا!
«و موبايل رو قطع کردم .يه لحظه فکر کردم چيکار کنم! بگم بياد بالا يا خودم برم پايين!
سريع رفتم و موهامو درست کردم و کمي آرايش! هر چند که نمي دونستم چرا! اگه مي خواستم که بره ديگه آرايش براي چي؟
چند دقيقه بعد حاضر شدم!
بايد يه کاري مي کردم که منو ول کنه!
به خودم عطر زدم!
اينم حتما به خاطر اين بود که مي خواستم منو ول کنه!
خودمم نمي دونستم چي مي خوام!
چند دقيقه بعد دوباره موبايل زنگ زد.پويا بود!»
_سلام،چرا آيفون رو جواب نمي دي؟!
«يادم افتاد که آيفون رو خاموش کردم!»
_خاموشش کرده بودم!
_من پايين هستم!
_دلت مي خواد بياي بالا؟!
«ساکت شد و بعد با بي ميلي گفت»
_تو بيا پايين!
«کليدم رو برداشتم و در آپارتمان رو باز کردم و رفتم بيرون و سوار آسانسور شدم و رفتم پايين.پشت در رو پله ها نشسته بود.
تند بلند شد و نگاهم کرد و گفت»
_سلام.
_سلام.
«رفت طرف ماشينش و درش رو برام باز کرد.سوار شدم .خودشم سوار شد و حرکت کرد که گفتم»
_حرف بزن. بايد برگردم خونه!
«هيچي نگفت و فقط سرعت ماشين رو زياد کرد. مثل برق مي رفت.
ده دقيقه که گذشت گفت»
_مادرم بهت چي گفت؟
_گفت که با ازدواج من و تو موافق نيست!
_همين؟!
_همين کافي نيست؟!
_و تو قبول کردي؟!
_نبايد مي کردم؟!
_پس خود من چي؟! من حق انتخاب ندارم؟!
«با بي حوصلگي گفتم»
_نمي دونم پويا! ازدواجي که با مخالفت همراه باشه که ديگه آخرش معلومه! همين الان ازدواج هايي که با شادي و موافقت و خوشي شروع مي شه،يه سال نشده به هزار تا مشکل برمي خوره واي به اين جور ازدواج ها!
«پيچيد تو يه خيابون و جلو يه پارک نگه داشت و ماشين رو خاموش کرد.
پياده شدم .اونم پياده شد .دو تايي بدون حرف رفتيم تو پارک. يه پارک کوچيک بود و خلوت! يعني اصلا کسي توش نبود.يه جاش يه آلاچيق بود که برگ ها دورش رو پوشونده بودن.
رفتيم توش و رو يه نيمکت نشستيم که گفت»
_حالا بگو که دوستم نداري!
«نگاهش کردم و هيچي نگفتم»
_بگو ديگه!
_دوستت ندارم!
_تو چشمام نگاه کن و بگو!
_چه فرقي مي کنه؟

AreZoO
9th December 2010, 03:23 PM
_فرقش اينه که وقتي تو چشمام نگاه مي کني نمي توني دروغ بگي!
_ببين پويا ،مادرت ناراضيه!
_مادرم با ازدواج هورا و حامد هم ناراضي بود اما ببين چقدر خوشبختن!
_معلوم نيست که ازدواج ماهام اونطوري باشه؟
_چرا نبايد باشه؟!
_نمي دونم !شايد نباشه!
_مادرم چيز ديگه م به تو گفته!
_مثلا چي؟!
_همون چيزي که باعث شده اينطوري بشي!
_چيزي منو وادار نکرده ! من از اولشم مي دونستم اين اشتباهه!
_اما راضي بودي!
_اشتباه مي کردم!
«يه لحظه نگاهم کرد و بعد گفت»
_مادرم بهت گفته که من بيمارم! درسته؟!
«سرم رو انداختم پايين و هيچي نگفتم»
_براي همينه که ديگه نمي خواي باهام ازدواج کني!
«بازم چيزي نگفتم»
_من چه گناهي کردم که اين بيماري رو گرفتم؟!مگه دست خودم بوده؟!
_ببين پويا،اينا هيچ ربطي به هم نداره!من...
_چرا داره! تو کسي نبودي که تسليم بشي!
«يه لحظه مکث کرد و بعد گفت»
_بهت حق مي دم! من بايد از اول بهت مي گفتم اما ترسيدم! ترسيدم از دستت بدم! چند بار خواستم بهت بگم اما همه ش مي گفتم يه خرده ديگه صبر کنم ! يعني جرأت گفتنش رو نداشتم و هي امروز و فردا
مي کردم!ولي به خدا دارم خوب مي شم مونا! دکترا گفتن داري خوب مي شي! الان يه ساله که دچار حمله نشدم! مرتب قرصامو خوردم! کلاساي مديتيشن رفتم! با روان شناس مرتب مشاوره دارم!
يه سالم بيشتره که طوريم نشده! همه شونم مي گن داري خوب مي شي!
«تو صداش بغض بود و گريه. سرمو بلند کردم و نگاهش کردم.اشک تو چشماش حلقه زده بود و به سختي جلوشو مي گرفت!»
_هر کاري بهم مي گن مي کنم! ورزش مي کنم! سعي مي کنم! عصباني نشم! تلويزيون زياد تماشا نمي کنم! با دوستام زياد اين ور و اون ور نمي رم و شب زنده داري نمي کنم!
«واي که من چه حيووني بودم که اون فکرارو مي کردم!»
_همه ش به خودم تلقين مي کنم که خوب شدم!با مردم مهربوني مي کنم و از شادي شون انرژي مثبت مي گيرم!
«خدا جون من چه جور آدمي شدم؟! اصلا آدم هستم؟!»
_همه ش با خدا حرف مي زنم و ازش مي خوام که شفام بده! سعي م يکنم که کاراي خوب بکنم و به مردم کمک کنم!
«خدايا منو ببخش! داشتم چي مي شدم؟! راست مي گفت! من جا زدم! تسليم شدم! به خاطر همين که فهميدم اين بيماري رو داره!
مثل بچه ها داشت حرف مي زد ! صادق و از ته دل ! با بغض تو صداش و اشک تو چشماش!
از خودم متنفر شدم ! واقعا از خودم متنفر شدم!
يه مرتبه با يه صدايي که پر از يأس و نااميدي و خشم بود داد زد و گفت»
_آخه من چيکار کنم که مريضم ! من که نمي خواستم اين طوري باشم! کاشکي جاي اين مرض،سرطان داشتم! کاشکي يه مرض ديگه داشتم! کاشکي...
«بعد ساکت شد و يه لحظه بعد بلند شد و گفت»
_من بايد قبلا بهت مي گفتم! تو حق داري!
«دو يه قدم رفت و برگشت و گفت»
_مي رم يه خرده آب بخورم و بيام!
«از در آلاچيق رفت بيرون.کمي آروم شده بود.از رو نيمکت بلند شدم.داشتم آروم آروم گريه مي کردم!
چه ديوي شده بودم من!
رفتم دم درِ آلاچيق و تماشاش کردم.داشت مي رفت به طرف يه شير آب که يه مرتبه نشست رو زمين و سرش رو گرفت تو دستش! فکر کردم دچار حمله شده!مثل برق دويدم طرفش و وقتي رسيدم بهش ديدم داره
گريه مي کنه!مثل بچه ها وقتي که غصه دار مي شن! يه گريه ي آروم! شونه هاش يه تکون ملايم داشت و نشون مي داد که از ته دل داره گريه ميکنه!
نشستم کنارش!دست کشيدم به موهاش!پُرپشت و قشنگ!
آروم دستشو از رو صورتش برداشتم!صورتش خيسِ خيس بود! چشماشم همين طور! مژه هاش از اشک به هم چسبيده بود و چشماش رو خيلي خيلي قشنگ تر کرده بود!
با دستام اشک هاشو پاک کردم و همونجور که خودم گريه مي کردم گفتم»
_خجالت داره! پسر گنده! مَرد که گريه نمي کنه! مريضي که مريضي! گريه براي چيه؟!اولا که مريضيت هيچي نيست! يه حالت عصبيه! بعدشم که خوب شدي! از تمام اينا گذشته،من چون مادرت
موافق نيست نمي خوام باهات ازدواج کنم نه به خاطر اين مسأله!
«با چشماش که پر از اشک بود نگاهم کرد! داشتم خفه مي شدم!»
_راستي ميگي؟!به خاطر بيماريم نيست؟!
«به خودم هزار تا لعنت فرستادم که اصلا يه همچين فکرايي کردم!»
_آره،راست ميگم!
_دوستم داري؟!
_خيلي!
_به خدا خوب شدم مونا! مي خواي ببرمت خود دکترم بهت بگه!
«يه چيزي درونم شکست!»
_اصلا اين چيزا لازم نيست!
_نه،بيا ببين چي ميگه که خيالت راحت بشه!
_من خيالم راحته! حتي اگه خوبم نشده بودي بازم دوستت داشتم!حالا ديگه اين حرفا رو نزن! گريه م نکن!
_خودتم داري گريه مي کني!
_من از گريه ي تو گريه م گرفته! تو نکن من نمي کنم!
_پس باهام ازدواج مي کني؟!
_بذار چند روز فکر کنم!

AreZoO
9th December 2010, 03:23 PM
_ديدي حالا داري دروغ ميگي!
_به جون خودت راست ميگم! تو اين دنيا هيچکس برام عزيزتر از تو نيست پويا! تو نمي دوني من چقدر دوستت دارم اما بهم وقت بده! فقط چند روز!
_که بعد بهم بگي نه؟
_نه،فقط بايد فکر کنم که چيکار بايد بکنيم!
_يعني ما دو تا؟
_آره! خودمون!
_که ازدواج کنيم!
_آره!آره! ولي بايد راه درست رو بريم!
_يعني بالاخره ش با هم ازدواج مي کنيم!
_آره،مي کنيم!
_قول بده!
«يه مکثي کردم که گفت»
_مي خواي گولم بزني؟!
_نه!
_پس قول بده!
«ديگه نمي تونستم جلوي خودمو بگيرم!انقدر معصومانه حرف مي زد که اصلا نمي تونستم جواب نه بهش بدم! چشمام تو چشماش بود و عشق تمام وجودم رو گرفته بود!
انقدر دوستش داشتم که ديگه موافقت مادرش برام بي اهميت بود!حاضر بودم هر کاري ميگه بکنم! بعدش ديگه چيزي برام مهم نبود! اون منو دوست داشت و منم اونو دوست داشتم!گور پدر
بقيه م کرده!
_بهت قول ميدم!
_بگو به جون پويا!
_به جون پويا! حالا راضي شدي؟!
_کِي؟!
_دِ ديگه اذيتم نکن!
«با دستاش صورتش رو پاک کرد و خنديد.بعد صورت منو پاک کرد و گفت»
_راست راستي گريه مي کردي؟!
«بهش خنديدم.گريه و خنده! پشت سر هم و دوباره گريه و دوباره خنده!يه چيز عجيب که تا حالا تجربه نکرده بودم!مثل خيلي چيزاي ديگه! مثل تو پياده رو جلوي آسايشگاه! مثل الان!شب توي
پارک!و چيزي که ديدم! يعني حس کردم!
دو تا سايه که دست همديگرو گرفتن و رفتن بين درختا!
دو تا سايه تو يه خواب!
اونجايي که نور چراغاي پارک بهش نمي رسه!
اونجايي که فقط مهتاب مي دونه کجاست!
و انقدري روشنش مي کنه که فقط از اونا دو تا سايه پيداست!
و اين يه رويا تو ذهن من بود!
که فقط من مي تونستم اونا رو ببينم!
نه هيچکس ديگه! و نه نگهبان پارک!
و وقتي دو تا سايه يکي شدن هم کسي نمي تونست اونا رو ببينه!
چون اونا فقط سايه بودن و تو روياي سايه ها!
سايه اي که گريه مي کرد و سايه ي ديگر بغلش کرده بود و اشک اش رو پاک مي کرد!
سايه هايي که عاشق همديگه بودند!

AreZoO
9th December 2010, 03:23 PM
فصل سیزدهم

«يه دست روي ميز کشيدم.پاک و تميز بود! خاله مهتاب همه جارو تميز کرده بود! هر چيزي رو هم همونجا گذاشته بود که قبلا بود!
از جام بلند شدم.بي اختيار رفتم سر يخچال.توش همه چي بود.ميوه،شيريني،نوشابه، آبمیوه ،چند تا کنسرو.
رو ميز آشپزخونه يه کاغذ بود.

مونا جان تو فريزر چند نوع غذا گذاشتم .فقط گرم شون کن.
مهتاب

پس هنوز کسايي رو دارم که براشون مهم هستم!
رفتم از تو سالن ساکم رو آوردم و بازش کردم.لباس بود و کيف پول و موبايلم.روشنش کردم که يه پيام برام اومد!
ژيلا بود! مي خواست بدونه خوبم يا نه!
براش Message زدم که خوبم!
لباسامو انداختم تو سبد رخت چرک ها و برگشتم تو آشپزخونه و در یخچال رو دوباره باز کردم.گرسنه م نبود اما شدید هوس نسکافه کرده بودم.
کتری رو آب کردم و گذاشتم رو گاز.شیر گاز بسته بود.بازش کردم و گاز رو روشن.
رو صندلی آشپزخونه نشستم تا آب کتری جوش بیاد!
احساس سرما کردم! هوا سرد شده بود.هنوز شوفاژها رو باز نکرده بودن.بلند شدم و شومینه رو روشن کردم و خیره شدم بهش.
رقص شعله ها! شعله های بلند،شعله های کوتاه!
خم شدن و راست شدن! چپ و راست رفتن و چرخیدن!
درست مثل یه رقص دسته جمعی که دو تا دو تا جفت ها با هم می رقصن!و سایه هایی که در اثر هر حرکت ایجاد می کنن!
سایه ها!
و اون شب وقتی من و پویا از پارک اومدیم بیرون،اون دو تا سایه م اومدن بیرون. مثل ما!
چند روز بعدش بود؟
دو روز،سه روز؟
ازش یه هفته وقت خواسته بودم که به اجبار قبول کرد!
چهار روز بعدش بود! آره!چهار روز!
شبش تلفنی با هم صحبت کرده بودیم.ناراحت بود! مادرش ناراحتش کرده بود.نه از روی قصد! از روی محبت و دوست داشتن!
می گفت با هر حرکت یا هر صحبت،مریضیم رو یادم میندازه!
یادآوری می کنه که قرصات یادت نره و من یاد این بیماری گند می افتم!
یا روزهای کلاس مدیتیشن رو بهم گوشزد می کنه و من بازم یاد مریضیم می افتم!
یا وقتی می خوام رانندگی کنم! یا در مورد رژیم غذاییم یا جلسات روان شناسم! با هر کدوم از اینا منو یاد نقصی که دارم میندازه!
و چیزای دیگه!
که البته نگفت اون چیزای دیگه چی هستن!
فردا عصرش بود .صبحش منتظر تلفنش بودم که نزد.عصری حدود ساعت پنج بود که زنگ خونه رو زدن.فکر کردم باید پویا باشه!رفتم
طرف آیفون و با نهایت تعجب هورا رو دیدم!
جا خوردم!»
_سلام هورا جان! بفرمایین!
_سلام مونا جان! ببخشین که...
_بیا تو ! بیا تو! طبقه ی دوم!
_ممنون!
«در رو باز کردم و یه نگاهی به خونه انداختم و یه نگاهی تو آینه به خودم.خونه تمیز و مرتب بود و خودم که تقریبا آماده بودم.یعنی آماده ی آماده!
چون فکر می کردم پویا ممکنه بیاد دنبالم.
در آپارتمان رو باز کردم.کمی بعد آسانسور رسید و هورا ازش اومد بیرون. رفتم جلو و بغلش کردم.اونم همینطور.و هر دو گرم و صمیمی مثل دفعه ی اولی
که دیدمش!
تعارفش کردم تو و وقتی نشست رفتم و براش نوشیدنی و میوه و شیرینی آوردم.
تو خودش بود.هم غمگین و هم نه! غمگین صداش بود که کمی موقع حرف زدن ارتعاش داشت.مثل یه کوچولو بغض! اما نه،ا اون جهت که چشماش روشن
بود!
اولش حرفای معمولی و بعدش مرور خاطرات اون چند روز دهکده!
می دونستم که چیزی هم پشت تمام ایناس! و منتظر بودم تا جواب بدم! نه مثل جواب هایی که به مادرش دادم!
داشتم براش میوه پوست می کندم که بی مقدمه گفت!»
_حال پویا خوب نیست!
«میوه و چاقو هم دو از دستم افتاد!مات شدم بهش! دولا شد و چاقو و میوه رو از رو زمین برداشت و یه لبخند تلخ بهم زد و گفت»
_قرصاشو نخورده!
«فقط نگاهش کردم! یه لبخند دیگه زد و گفت»
_به کمکت احتیاج دارم! فقط باید تو باهاش صحبت کنی!
«یه طعم تلخ تو ذهنم جمع شده بود! ازجام بلند شدم.اونم بلند شد .رفتم تو اتاق و سریع لباسامو عوض کردم.صداشو شنیدم»
_گاز رو خاموش کردم!
«اومدم بیرون و پرسیدم»
_ماشین داری؟
_آره،بریم!
«دوتایی رفتیم پایین و رفتیم تو خیابون که حامد رو اون طرف ،تو پیاده رو دیدم .تند اومد جلو و سلام کرد.باهاش یه احوالپرسی سریع کردم و سوار ماشینش شدم و حرکت
کردیم.»
دلم می خواست بدونم الان حالش چطوره! یه لحظه داشت اون فیلم ها تو ذهنم تکرار می شد که بهش اجازه ندادم! اصلا!
آروم ولی محکم گفتم»
_من باید چیکار کنم؟
«حامد تو آینه نگاهم کرد و هورا برگشت طرفم و گفت»
_کاری که واقعا باید بکنی!اگه دوستش داری!
_دارم!
_چقدر؟!
_خیلی زیاد!
«بهم خندید و دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت»
_پس هر چی دلت میگه انجام بده!
«یه لحظه تو چشمای همدیگه نگاه کردیم که گفت»
_این بیماری ممکنه برای همیشه با اون باشه!
_برام مهم نیست!
«دوباره بهم خندید .یه خنده پر از محبت!دستم رو تو دستش فشار داد و گفت»
_تو خوبش می کنی!مطمئنم!
«یه لحظه صورت حامد برگشت طرفم.با یه لبخند محکم از اعتماد!
کمی بعد رسیدیم و با ماشین رفتیم تو خونه.یه خونه ی خیلی بزرگ و شیک.
جلوی پله ها پیاده شدیم و حامد و هورا اومدن دو طرف من و هور دستم رو گرفت و سه تایی از پله ها رفتیم بالا.
بعد از راهرو تو سالن پدر پویا منتظرمون بود.
یه نگاه طولانی برای شناخت من!
سلام من و بعدش یه لبخند و جواب سلام!
حس کردم منو پذیرفت!
حالا سه نفر در کنارم بودن! یعنی اینطور فکر میکردم!
خونه دوبلکس بود.از پله ها رفتیم بالا.یه تراس بزرگ بود مشرف به سالن پایین.و چند تا در.شیش تا هفت تا!
یعنی خیلی پولدار و ثروتمند!
رسیدیم جلو یه در که باز بود و از توش صدای حرف می اومد!
بیرون مکث کردم .هورا پند ضربه ی کوتاه و نرم به در زد و گفت»
_مامان!
«صداها قطع شد!»

تا آخر صفحه ی 335

AreZoO
9th December 2010, 03:24 PM
یه لحظه بعد مادرش تو چهارچوب در ظاهر شد. با یه لبخند و چهره غمگینی که می گفت اون لبخند دروغه.
سلام کردم. دستش رو به طرفم دراز کرد و باهاش دست دادم.
با اکراه از جلوی در کنار رفت و راه رو به من واگذار کرد.
نگاه هورا و حامد و پدرش بهم می گفت برم اتاق! و رفتم!
یه اتاق خیلی بزرگ بود با یه میز ساده، یه اباژور، یه سیستم صوتی خیلی شیک و جدید، چند گلدون بزرگ و پربرگ و قشنگ و دیوارهایی که با چند تا تابلو تزیین شده بود! چند تصویر و چند تابلو خط.
و یه تخت دو نفره ی شیک که یکی روش خوابیده بود و پتو رو رو سرش کشیده بود و یه مردی که حدس زدم باید پزشک باشه، نشسته کنار تخت که با ورود من از جاش بلند شد و با یخ لبخند و یه حرکت سر، ادای احترام کرد و از اتاق رفت بیرون!
یه لحظه صبر کردم و بعد اروم رفتم رو مبل کنار تخت نشستم.
یه نگاه به چیزی یا کسی که زیر تخت بود کردم!
نمی دونستم چه احساسی دارم!
برکشتم و به در نگاه کردم! هورا تو چهارچوب ایستاده بود و منتظر!
یه لحظه خجالت کشیدم! من اینجا چی کار می کردم؟
برگشتم و به تخت و جسمی که زیر پتو پنهان شده بود نگاه کردم!
جسم نه، روح!
یه روح کهمحکم ایستاده بود!
دیگه خجالت نکشیدم!
اون منو می خواد! به هر صورت!
چرا من نه؟!
-پویا؟!
یه لرزش یه مکث! بعد پتو رفت کنار!
موهاش ژولیده بود و ریشش دراومده بود! و صورت خیلی قشنگ تر و طبیعی تر!
با چشمای پر از ناباوری نگاهم کرد! بهش لبخند زدم! یه نگاه به طرف در به هورا کرد و بعد پتو رو دوباره کشید سرش !
برگشتم به هورا نگاه کردم! خندید و یه چشمک بهم زد و رفت!
- اگه همین الان از زیر پتو نیایی بیرون می رم!
یه لحظه مکث!
- اخه اینطوری نمی خواستم منو ببینی!
- یعنی چی؟ لوس و ننر! مثل بچه ها؟!
یه سکوت.
- هنوز خوب نشدم!
و یه صدای غمگین!
- هنوز مریضم!
- خب؟!
- بهت گفته بودم که خوب شدم! اما نشدم!
- خب؟!
- همین!
- و دیگه منو نمی خوای؟
یه سکوت دیگه و بعدش.
- تو چی؟ یه مریض رو می خوای؟
- آره!
- حتی اگه خیلی مریض باشه!
- هر چقدر مریض تر بهتر! چون بیشتر به من احتیاج داره!
و یه لحظه سکوت. بعد پتو رفت کنار! بهم خندید و منم بهش خندیدم. دستش رو به طرفم دراز کرد و گرفتم، داغ بود! گرماش از دستم گذشت و درونم رو گرم کرد. مثل اتیش شومینه!
داشت منو به طرف خودش می کشید! به طرف تخت! با لبخند!
و با لبخند بهش چشم غره رفتم و دستم را از تو دستش کشیدم بیرون! بازم خندید و دنبال دستم گشت!
که پیداش نکرد!
و خندید!
منم خندیدم!
و به در نگاه کردم!
کسی اونجا نبود!
- پاشو دیگه!
رو تخت نشست و گفت:
- چند روز تموم شد؟
- شاید! اینم راه خوبی بود آ!
خندید و گفت:
- فکر راه بودنش نبودم!
- ولی انگار بود! حالا پاشو!
- باید دوش بگرم!
- خب بگیر!
- نری آ!
خندیدم که داد زد:
- حامد!
کمی بعد حامد پیداش شد! با لبخند شیرین و محکم همیشگیش!
- مونا رو ببر پایین! منم یه دوش می گیرم و می آم!

AreZoO
9th December 2010, 03:25 PM
بلند شدم و با حامد رفتم پایین!
پدر و مادرش وهورا بالای سالن نشسته بودند، دکتر رفته بود. با اومدن من، هورا و پدرش بلند شدن یه خرده بعد مادرش با یه حرکت نیمه از احترام!
نشستیم! با سکوت و در سکوت! ایم موقع ها معمولا زن خونه صحبت رو شروع می کنه و سکوت رو می شکنه!
مادرش ساکت بود و فقط با چشماش به من می گفت که ما با هم حرف زدیم و تو قول دادی!
اما قول من دیگه اهمیت نداشت!
این مشکل خودش بود با پویا! یا خودش با خودش که باید یه جوری حل می کرد!
که انگار نمی توانست حل کنه!
پس سکوت ادامه داشت. منم اصراری برای شکستن سکوت نداشتم! برامم فرقی نمی کرد که چقدر ادامهپیدا کنه! اما انگار برای حامد مهم بود.
- رفت دوش بگیره!
هورا به من نگاه کرد و گفت:
باید قرص هاش رو بخوره!
و جمله پدرش که با لحن مهربان، همراه با یه لبخند ادا شد!
- لج کرده
و این شاید تایید پذیرفتن من بود!
اما مادرش ، نه! هنوط سر حرفش بود! من مناسب برای پویا نبودم!
- ما با هم قراری گذاشتیم مونا خانم!
- من سر حرفم هستم!
هورا تند شد!
- مامان!
- تو دخالت نکن هورا!
- ولی ما دنبالش رفتیم!
- فقط برای کمک
- دفعه دیگه چی؟! اگه پشت ماشین در حال رانندکی باشه؟! اگه وسط خیابان باشه چی؟!
- باهاش صحبت می کنیم! قانعش می کنیم!
حامد بلند شد و از سالن بیرون رفت. پدرش با نگاه رفتنش رو دنبال کرد و بعد به مادرش کفت:
- دست بردار پروانه! تو سر ازدواج هورام همین کارو کردی!
- با ازدواج اونام موافق نبودم! الانم نیستم! حامدم با من خوب نیست! ببین بچه رو برده گذاشته خونه دوستش!
- مامان! چرا بی خودی قضاوت می کنین؟! ما بهار رو مخصوصا نیاوردیم! یادتون رفته اینجا چه خبر بود؟!
مستخدم شون اومد. با یه سینی که توش چایی بود. همه ساکت شدن . تعارف کرد و رفت. به فنجونم دست نزدم. هورا با یه لبخند عصبی فنجون را از روز میز برداشت و داد دستم! بعد برگشت طرف مادرش و گفت:
- مامان! می خواین مثل عروسی ما لجبازی کنین؟!
- من حقی دارم! در مورد بچه هام! ندارم؟!
- شما حق مادری دارین که ما همیشه ادا کردیم. اما در مورد کسی که می خوایم باهاش زندگی کنیم چی؟! باید اونم شما انتخاب کنین؟
- من بحثی با کسی ندارم!

336 تا 340

AreZoO
9th December 2010, 03:26 PM
341 تا 350

- مامان تور رو خدا یه خرده فکر کنین! دارین با جون با پویا بازی می کنین! همین دفعه خدا به همه مون رحم کرد که تو حیاط این اتفاق براش افتاده!
- پروانه! پروانه! خواشه می کنم اینقدر خودخواه نباش.
- از اون گذشته! پویا یه ایراد بزرگ داره! اینو که نمی تونیم انکار کنیم! اون بیماره! موناره داره گذشت...
- لطفا دهنت رو ببند هورا!
- اگهمن دهنم رو ببندم پویا خوب می شه؟
- تو نباید در مورد برادرت اینطور صحبت کنی!
- شما حق دارین با زندگی برادرم بازی کنین؟!
- اگه مونا خانم اجازه بدن پویا برمی گرده به زندگیش!
هورا و پدرش برگشتم و منو نگاه کردن. فنجون چایی هنوز دستم بود. اما ازش نخورده بودم. دوباره گذاشتمش روی میز و گفتم:
- من سعی خودمو می کنم. حالا شما بفرمایین چیکار کنم؟!
- از زندگیش برو بیرون!
هورا خودشو کشید جلوی مبل و گفت:
- یعنی مثلا یه مدت بره مسافرت! اونوقت پویا دوباره همین کار رو می کنه! فرصاشو نمی خوره و بعدش روز از نو روزی از تو!
- پروانه! تو سر هورام اشتباه می کردی! می گفتی یک سال نشده از حامد جدا می شه! من دارم بهت می گم! الانم داری اشتباه می کنی! پویا واقعا مونا رو دوست داره! من هیچ وقت پویا را انقدر خوشحال ندیده بودم! یعنی قبل از این جریان! اینم فقط به خاطر اشنایی با مونا بوده!
این چیز قشنگ رو خراب نکن! ما به خاطر پویا غضه خوردیم! خودشم همین طور! یادت رفته؟1 چه شبایی تا صبح کنارش نشستیم که نکنه تو خواب طوریش بشه؟! چه شب هایی تا شب باهاش حرف زدیم که نره خودکشی کنه؟! اینا رو باید یادت بندازم؟!
- ما پدر و مادر بدی نبودیم!
- نبودیم اما ما اونو به دنیا آوردیم با این بیماری! ما می تونستیم این کار رو نکنیم! وقتی هورا را داشتیم سالم! ما می دونستیم که ممکنه برای بچه بعدی مون این اتفاق بیفتهً می فهمی چی میگم!
- هورا سالم بود، ممکن بود که پویام...
- نمی خوام دیگه چیزی بشنوم.
پدرش عصبانی شده بود! بغض تو گلوش بود! ممکن بود هر لحظه گریه اش بگیره! با صدای بلند اما مودب و شمرده حرف می زد!
- من پسرم رو زنده می خوام! اگه تو خیابان این اتفاق براش بیفته چیکار کنم؟! اون تازه چند وقته به زندگی امیدوار شده! فقط ام به خاطر موناست! اگه زبونم لال بلایی سرش بیاره چی؟ اونم به خاطر چی؟ که مثلا دختر فلانی را براش بگیریم؟! که چی بشه؟! اصلا برای ما چه فرقی می کنه؟!
صورتش سرخ شده بود و صداش می لرزید.
من سرم رو انداخته بودم پایین! فقط منتظر بودم که پویا بیاد و قرص هاش رو بهش بدم و یه خرده باهاش صحبت کنم و برم!
تو همین موقع حامد با یه لیوان اب اومد. بدون حرف! لیوان رو داد به پدر هورا و دستش رو رو شونه اش گذاشت! پدر هورام با یه نگاه حق شناس لیوان رو گرفت و کمی ازش خورد!
سکوت برقرار شد. آرومتر شده بود. یه خرده بعد گفت:
- حامد فقط هورا رو خواست! نشونم داد! یادته! من مطمئنم مونام فقط خود پویا رو می خواد! با وجود بیماریش! نه احتیاجی به پول داره و نه چیز دیگه! می دونی که از نظر مالی مشکلی نداره! یه دختر خانم و قشنگ! دیگه ما چی می خوایم؟! یه خورده فکر کن پروانه! کاری نکن که پشیمون بشی!
تو همین موقع حامد آروم گفت:
-پویا!
یه مرتبه همه برگشتیم و پله ها رو نگاه کردیم!
پویا بالای پله ها ایستاده بود و داشت به ما نگاه می کرد! از جاش تکون نمی خورد! فقط ماها رو نگاه می کرد! قسمت اخر حرفهای پدرش رو شنیده بود.
هورا بهم اشاره کرد.
از جام بلند شدم و رفتم طرف پله ها. وقتی دید می خوام برم بالا. جرکت کرد و از پله ها اومد پایین! موهاش هنوزخیس بود. صورتش رو اصلاح کرده بود. یه جین پوشیده بود با یه تی شرت مشکی که خیلی بهش می اومد! مخصوصا با پوست سفیدش.
آروم اومد پایین و وقتی رسید به من گفت:
- مساله ای پیش اومده؟!
- نه!
نگاهم کرد که بهش خندیدم و گفتم:
- نه! واقعاً!
یه نگاه به بقیه کرد که گفتم:
- می خواهم باهات حرف بزنم!
تند گفت:
- در چه مورد؟
- در مورد کاری که کردی! باید قرص هاتو بخوری!
خندید، کمرنگ!
- می خورم.
- الان.
دوباره خندید. هورا از جاش بلند شد و از روی میز، کنار سالن دوتا بسته قرص آورد و قرص ها را از توش درآورد و داد بهش.
گرفت و گذاشت تو دهنش. بدون اب!
برگشتم طرف هورا و گفتم:
- آب.
حامد لیوان رو از رو میز برداشت و اومد جلو و داد به پویا! پویام گرفت و کمی ازش خورد!
انگار همه فقط منتظر همین بودند! چون یه نفس راحتی کشیدن! بدون هماهنگی قبلی! اما همه با هم! حتی خود من!
صدای قل قل اب کتری بلند شد! به زحمت نگاهم را از شعله ها گرفتم! رفتم تو اشپزخونه و زیر کتری را کم کردم و قوری را درآوردم و چایی دم کردم. بعدش یادم افتاد که هوس نسکافه کرده بودم!
یه لیوان بزرگ درست کردم. تلخ!
رفتم رو مبل نشستم!
حالا باید چیکار کنم!
یعنی همیشه این وقت روز چیکار می کردم!
یه پیام دیگه اومد!
بازم ژیلا بود! می خواست بدونه خوبم یا نه؟!
براش زدم که خوبم!
موبایل رو گذاشتم رو میز و بهش خیره شدم!
هزار تا حرف توش بود!
همه از پویا!
دلم می خواست برش دارم و یکی یکی شون رو بخونم.
اما نه! ولش کن!

AreZoO
9th December 2010, 03:26 PM
لیوانم را برداشتم وازش خوردم!
چند روز بعد از اون جریان بود.
چهار روز یا پنج روز!
وقتی قرص هاش رو خورد رفتیم و نشستیم. هیچ صحبتی دیگه نشد! نگاه مادرش سخت بود و پرکینه!
یه ربع بیشتر اونجا نموندیم!
پویا اروم بهم گفت:
- بریم؟
از جام بلند شدم . از همه خداحافظی کردم. همه ازم تشکر کردن! غیر از مادرش که با خشم نگاهم می کرد!
از خونه اومدیم بیرون و سوار ماشین پویا شدیم و حرکت کردیم.
- باید ازت عذر خواهی کنم! به خاطر رفتار...
- اصلا در موردشحرف نزن!
- من خیلی ازت خجالت می کشم مونا!
- حرف نزن!
- نمی شه که حرف نزد.
- چرا نمی شه؟ اصلا چرا باید به گذشته برگردیم؟! چیزیم نشده!
- حرفای پدرم رو شنیدم! حتما مامانم یه چیزی گفته که پدرم اون حرفا رو می زد!
- مادرت چیزی نگفته! توام انقدر مساله رو بزرگ نکن!
- تو ناراحت نیستی؟
- چرا اما از تو! این بچه بازیا چیه درآوری؟!
هیچی نگفت.
- اگه این کارا رو بکنی همه از چشم من می بینن!
- برای من فرقی نمی کنه! من تو رو می خوام! حالا یا با رضایت اونا یا بی رایت! من بچه نیستم! برای زندگیم باید خودم تصمیم بگیرم که گرفتم! من اگر تو نباشی نیستم مونا! دارم جدی حرف می زنم!
- خیلی خوب! خیلی خوب! عصبانی نشو! برات خوب نیست!
- اره برام خوب نیست!
یه لحظه ساکت شد و بعد عصبانی تر گفت:
- تو رو خدا تو دیگه اینطوری نباش! یادم ننداز که بیمارم!
دستش رو گرفتم. یه مرتبه اروم شد و خندید!
کمی که گذشت گفت:
- من خیلی گرسنه مه! تو چی؟
- ای، یه کمی!
- بریم یه جا شام بخوریم؟
- زود نیست؟
- شبه دیگه!
- خب بریم!
مسیر رو عوض کرد و بیست دقیقه بعد یه جا طرف ملاصدرا نگه داشت و گفت:
- رستوران هندیا! خوبه؟ یه غذای تند!
یه رستوران شیک بود. با غذای عالی و خوشمزه! شبیه غذاهای خودمون اما تند! توش خارجیام بودن و یه مرد هندی که جلوی در به همه خوش امد می گفت. با کت و شلوار و یه عمامه هندی!
سر میز خواست در مورد اتفاقی که افتاده حرف بزنه! یعنی در واقع می خواست در مورد مادرش صحبت کنه و عذرخواهی!
نذاشتم! در مورد خودمون حرف زدیم!
بعدشم منو رسوند خونه.
لحظه اخرم ازم به خاطر همه چیز تشکر کرد! و وقتی دستگیره در رو گرفتم و خواستم پیاده بشم اون اتفاق افتاد!
یه سرگیجه! یه سرگیجه تو خلا و بی وزنی! و انقدر سریع که نفهمیدم تو کدوم لحظه به طرف عقب کشیده شدم! مثل وقتی که ادم در موقع حرکت تعادلش رو از دست می ده! یا مثل زمانی که یکی از پشتت ادم رو می کشه عقب!
یه مکث که در حالت عادی هیچ انتظارش را نداشتی! و انقدر سریع و تند که متوجه نمی شی چی داره اتفاق می افته! و انقدر گذرا که طول زمانیش رو درک نمی کنی اما می فهمی که داره اتفاق می افته و این تویی که معلق در این خلا می چرخی و پرواز می کنی! و گیج و مبهوت از این پرواز و لذتش! و گم شدن چند ثانیه از زندگی و پیوندش به حافظه و خاطره!
و وقتی پیاده شدم هنوز گیج بودم! مثل زمانی که یه مرتبه به سرعت از جات بلند بشی و خون به مغزت نمی رسه!
و فکر کردم که یه رویه به واقعیتم داخل شده یا یه واقعیت به رویام!
و بازم طمع گس و شیرین یه خواب رو لب هام!
دستم رو گرفتم به یه درخت! ضعف تمام بدنم رو گرفته بود!
برای یه دختر که عاشقه! و سال ها در انتظار عشق بوده! و شاید بشه گفت که حالا روح عشق درونش نفوذ کرده و داره احساسش می کنه! و حلول این روح با یه حرکت فیزیکی و یه تماس توام می شه که باید کاملش کنه! و این اتفاق می افته و در تمام مدتش نمی دونی داره چی می شه و چه حسی داری. اما بعدش اونقدر این حس قوی به سراغت میاد که احتیاج داری به یه چیزی تکیه کنی! و انگار تمام وجودت خالی شده و می خواد از نوع عشق دیگه پر بشه که نمی دونم باید اسمش رو چی گذاشت!
و این چقدر طول می کشه؟!
شاید فقط سی ثانیه!
برگشتم و نگاهش کردم! اونم پیاده شده بود و داشت بهم می خندید!
خندیدم و با دست لب هام رو حس کردم!
طعم گس و شیرین خواب.
به هم خوردن تعادل هورمون های تمام بدن!
و یه خواهش!
یه خواستن!

AreZoO
9th December 2010, 03:27 PM
- بیا بالا پویا!
یه نگاه به من کرد و یه نگاه به دور و برش! بعد سرش را تکون داد! منتظر بود که دوباره بگم! یه تایید دوباره!
- پس همین الان برو! همین الان!
و خدید و سریع سوار ماشین شد و با سرعت رفت.
احساس کردم یه مدت طولانی ای نفس ام رو تو سینه ام حبس کرده بودم!
یه نفس کشیدم! بلند و عمیق!
بهت و سرگیجه تموم شده بود و فقط یک خاطره مونده بودً
یه خاطره ی شیرین و لذت بخش!
از یه سرگیجه!..............
کمی دیگه از لیوان رو خوردم. داشت سرد می شد! و من نسکافه سرد دوست نداشتم!
خونم ام سرد بود!
بدنم سرد!
روحمم سرد!
احساسم سرد!
نمی دونم چرا یاد یه قصه افتادم! قصه ننه سرما!
وقتی بچه بودم مادرم برام تعریف می کرد! که اونم از مادرش شنیده بود!
ننه سرما!
یه زن عاشق!
یه پیرزن عاشق!
یه دختر عاشق که یه انتخاب اشتباه داشته!
عاشق عمو نوروز شده بوده!
حتما انقدر صبر کرده تا زن شده و بعدشم پیرزن!
نمی دونم!
اما اینو می دونم که هنوز عاشقه و منتظر!
چند سال!
صد سال، دویست سال!
چه صبری!
اما چرا اسمش رو گذاشتن ننه سرما؟!
اون با سرما پیرزن فرق می کرد!
سرما پیرزن اخر بهمن بود و اول اسفند که عصبانی می شد و لحاف و تشک اش رو پاره می کرد و پنبه هاش رو می ریخت بیرون! اون وقت برف می اومد!
نه! ننه سرما با اون فرق داشت!
یه زن عاشق بود!
یه پیرزن عاشق!
یه عاشق که همیشه منتظره!
می گن اگه این دو تا به برسن، دنیا به اخر می رسه!
عجب دنیای ظالمی!
هفت روز یا هشت روز بعدش بود؟!
بعد از اون عصر که هورا اومد نبالم؟!
بعد از اون شب که با پوای رفتیم رستوران هندیا؟!
بعد از اون پرواز درون رویا و خلا هستی بخش با طعم گس و شیرین خوابش؟!
نه! ده روز بعدش بود!
آره، ده روز!
ما ازدواج کردیم! یه جشن ساده! فقط خودی ها!
من خودم اینطوری خواستم!
خاله مهتابم بود با شوهرش! اون یکی خاله ام با نمی دونم کریم اقا یا رحیم اقا. ژیلا و خودم.
از اون طرف هورا و پدرش و حامد و بهار و پویا!
همین!
یه محضر و یه شام تو یه رستوران!
پدرش مخالف بود! می خواست جشن مفصل بگیره! شاید از لج مادر پویا!
با هم اختلاف پیدا کرده بودن!
ازدواج ما درست بعد از رفتن مادرش به امریکا بود!
برای گرین کارت یا برای اعتراض!
حامد از چند روز قبلش شروع کرده بود تو زمینی که پویا داشت به خونه ساختن! تو دهکده!
همه چیز خیلی سریع انجام شد!
یه عروسی بدون لباس عروس!
اینم خودم خواستم!
یه جشن کوچولو و خیلی خیلی گرم تو یه رستوران!
تا ساعت دوازده شب!
بعدش خداحافظی از همه!
هر کسی رفت خونه خودش!
عروس و داماد موندن تنها!

AreZoO
9th December 2010, 03:27 PM
با یه ماشین!
یعنی تو ماشین!
ماشین پویا!"
-خب حالا کجا بریم؟
-هر کجا دلت می خواد!
-تو دلت می خواد الان کجا بریم؟
-خیابونا خلوته!
-اخه سه شنبه س!
-عروسی ها معمولا پنج شنبه س!با خیابونای شلوغ!
-سه شنبه بهتره!
-پس بریم یه دوری بزنیم!
"از دربند سر در اوردیم!الو خوردیم!تو اب انار!خیلی خوشمزه!ولواشک"
-من هیچوقت نتونستم خودمو تو لباس دامادی مجسم کنم و ببینم!
-اما من همیشه تونستم خودمو تو لباس عروسی ببینم!
-دوست داشتی؟
-یه موقع اره!خیلی!
-الان چی؟
-الان نه!
-به خاطر مادرم؟
-نه!
-پس چی؟
-نمی دونم!به نظرم یه چیز لوس می اد!
-چرا؟!
-شاید به خاطر چیزایی که تو این چند وقته دیدم و شنیدم!چقدر خرج عروسی می کنن!چقدر پول لباس عروسی می دن!چقدر طلا و جواهر و این چیزا!وقت صد نفر دویست نفر رو می گیرن و می کشونن شون به جشن عروسی و کلی پول کادو رو دستشون می ذارن اخر بعد از 6ماه یه سال از هم جدا می شن!
به نظر تو لوس وبی مزه نیست"
-چرا!اگه یه همچین پایانی داشته باشه چرا!و تو فکر کردی ممکنه ازدواج ماهام به یه همچین جایی برسه؟!
-هر چیزی امکان داره!
-من نمی ذارم !من یه همچین چیزی نمی خوام!
-منم همین طور اما باید دید که چی پیش می اد!
-چقدر راحت در موردش حرف می زنی!
-چون خیلی بهش فکر کردم و خودمو برای یه همچین روزی اماده کردم!
-اگه شب بود چی؟
-معمولا کسی شب از کسی طلاق نمی گیره!
-چون دادگاه ها شبا باز نیستن!اگه دادگاه ها شبانه روزی می شدن حتما امار طلاقم دو برابر می شد!
-شایدم نه!یعنی اگه دادگا ها فقط شبا کار می کردن شاید امار طلاق می اومد پایین!
-اره راست می گی!تو شکایت تو شب شکون نداره!
"هر دو یه نگاه به هم کردیم و زدیم زیر خنده!"
-یه کاسه الوچه دیگه م بخوریم؟
-نه!نه!نه!
-بازم بریم بالا قدم بزنیم؟
-نه خسته شدم!
-بریم یه جا بشینیم؟
-نه حوصله ندارم!
-پس چیکار کنیم؟!
"دستش رو گرفتم و بهش خندیدم و گفتم"
-دیوونه این موقع شب زن و شوهرا چیکار می کنن؟
-اگه دادگاه باز باشه می رن دادگاه تلاق می گیرن!
-اگه نباشه چی؟
-می رن خونه اشتی می کنن!
-اگه قهر نباشن چی؟!
-می رن خونه بچه درست می کنن!
-بی ادب!
-کجاش بی ادبیه؟!
-با یه خانم از این حرفا نمی زنن!
-پس تکلیف بچه درست کردن چی میشه؟
-حرفش رو نمی زنن!
-اهان پس انجامش می دن!
"دو تایی زدیم زیر خنده که دستم رو تو دستش فشار داد و گفت"
-پس بریم سوار ماشین شیم ببینینم دادگاهی دادسرایی چیزی باز هست!
"دوتایی سوار ماشین شدیم.می خندیدیم و به طف خونه ی من زندگی می کنیم!
-تو راه از بچه دار شدن حرف زدیم.
از اینکه چند تا بچه داشته باشیم
از اینکه برای من داره برای بچه دار شدن دیر می شه!
از زندگی حرف زدیم!
از اینکه مفهوم زندگی رو پیدا کنیم!
و مفهوم زندگی برای هر دومون با هم بودن بود!
و اینکه نذاریم هیچ کدوم تنها بمونیم!
و شاید فقط همین مفهوم زندگی بود!
مفهوم ازدواج و یکی شدن!
تا آخر عمر!
و وقتی رسیدیم خونه و ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم اومد طرف من و گفت»
_باید از همین دم در عروس خانم رو بغل کرد تا تو خونه!
_این رسم از کجا اومده؟
_نمی دونم! یه افسانه س!
_مال ما نیست!
_مال هر کی هست خیلی خوبه!
_اگه من باهاش مخالف باشم چی؟
_خب تو منو کول کن ببر تو خونه! من که حرفی ندارم!
_یعنی موافقی که من کولت کنم؟!
_هر جور صلاح می دونی ! من آماده م!
_خب باید بیشتر فکر کنیم!
_مختاری! هر چقدر دلت می خواد فکر کن!
_فکر کنم راه اول بهتر باشه!
_منم همینطور فکر می کنم! پس معطل نکن و بپر بالا!
_پس سر و صدا نکن که همسایه ها بیدار نشن!
_ اِ...! من تازه می خواستم زنگ یکی دوتاشون رو بزنم که بیان کمک کنن عروس رو ببریم بالا!
_یعنی اجازه می دی کس دیگه غیر از خودت به من دست بزنه؟!
_نه! کی گفته؟!
_پس چه جوری بیان کمک کنن!
_من تو رو بغل می کنم و اونام منو!
_تو چقدر یه شبه شیطون شدی؟
_از بس تو رو دوست دارم و خوشحالم!چند کیلویی مونا جون؟

AreZoO
9th December 2010, 03:27 PM
_پنجاه و هشت.
_تازگی آ قپون کردی؟
_قپون چیه؟!
_یعنی تازگی خودتو وزن کردی؟
_هر روز وزن می کنم!
_پس ترازوت خرابه عزیزم! اینی که من حس می کنم و دارم می بَرم ،هفتاد به بالاس!
_مگه تو وزن ها دستته؟
_آره،با کیسه سیمان مقایسه ی کنم!
_انگاز شب اول عروسی مون هوس کردی که قهر و عصبانیتِ عروس خانم رو ببینی!
_من چیز بخورم اگه یه همچین هوسی کرده باشم! حالا شب دوم رو بگی ،یه چیزی! کاشکی اول دکمه ی آسانسور رو زده بودم و بعد تو رو بغل می کردم!
_اومد!
_خدا رو شکر!

و دو تایی رفتیم تو اسانسور!بغلم کرده بود و تا خواستم حرف بزنم که باز همون خلا رویایی همراه با طعم گس و شیرین خواب جلوم رو گرفت!و من تو این سیال لذت غوطه ور شدم و خودمو گم کردم!و بعدش شاید هیچوقت پیدا نشدم!
و موندم تو اون ژرفای حقیقی عشق که برای اولین بار پژواک کلامی تو مغزم می پیچید که سالها به دنبالش بودم!
و حتی رسیدن اسانسور به طبقه ی دوم رو حس نکردیم چون نمی خواستم این سفر پایانی داشته باشه!
و وقتی رسیدیم تو اپارتمانم نذاشتیم به پایان برسه و تمام اون فکرایی که قبل از رسیدن داشتم و از قبل همه چیز رو تو یخچال اماده کرده بودم پوچ شد!
کتری اب اماده روی گاز موند و چایی که ریخته بودم تو قوری که فقط اب روش ببندم تو قوری موند و میوه ها و شیرینی تو یخچال!
من و پویا سفرمون رو ادامه دادیم!
و من از شب گذشتم!
و برام مثل یه کوچ بود!
کوچی که باید خیلی سال پیش انجام می شد!
و گذر از مرزهای بسته که حالا به روم باز می شد و می تونستم خودم رو در قالب یه زن به فردا برسونم!زنی که می خواست زندگیش رو حفظ کنه!
و این حس رو تو لحظه ی همون کوچ پیدا کردم!
و همون زمان به وجودش پی بردم!
و همون زمان بود که میل شدید به حفظ حریم زندگیم رو درک کردم!
و زندگیم پویا بود و همسفرم!
تو این کوچ شبانه......
خونه خیلی سرد شده بود!یا خودم سرد بودم!
نسکافه م که یخ زده بود!
بلند شدم و رفتم جلوی شومینه ایستادم!
چرا انقدر خونه سرد شده؟!
شاید چون توش تنها هستم اینطوری به نظر می اد؟!
به شعله ها خیره شدم!
دوباره!
چرا رقص شعله ها ادمو هیبنوتیزم می کنه؟!
وقتی بهشون نگاه می کنی دیگه به سختی می تونی چشم ازشون برداری!حرکتشون مثل یه پرواه!
-مثل پرواز خودمون برای ماه عسل!
بلیت و هتل.ترکیه.کادوی پدرش.دو هفته.چه دو هفته ی خوبی که دلم نمی خواد مرورش کنم!
اصلا!
ولی الان کاملا تو فکرمه!
هر چند می خود نشون بده که شاید اصلا نبوده اما من نمی ذارم!چون بوده!
با سماجت مرورش می کنم که حتی کمرنگ نشه!
خنده ها که سبز بودن!مثل طبیعت!
نگاه ها ابی!رنگ اسمون!
سکوت ها سفید!رنگ ابرها!
و عشق که سرخ بود!رنگ خون تو رگهامون!
محبت رو با هم تقسیم کردیم!مثل غذا خوردن!
دو تایی کنار هم بدون اینکه کسی مزاحممون بشه!
می خندیدیم .یه قاشق غذا اون و یکی من!میذاریم تو دهن همدیگه!
و کسی مزاحممون نمی شه!
ازادی!
با هر لباس و برای هر حرکت!
و عصری کنار ساحل یه جا می شینیم و نوشیدنی می خوردیم!
و هر چی دلمون بخواد!
و هر نوعی!
و وقتی گرم و سرمست دست همدیگه رو می گیریم و کنار ساحل قدم می زنیم.عشقمون بیشتر و بیشتر می شه یا اینکه ما اینطور حس می کنیم!
شاید به خاطر اینکه کسی مزاحممون نمی شه!
و شب!

AreZoO
9th December 2010, 03:29 PM
فرو رفتن به یه خلسه ی رو یایی و وصف نا پذیر که فقط در لحظه ش می تونی درکش کنی و بعدش فقط می تونی درکش کنی و بعدش فقط می دونی که اسمش خلسه بوده.
و رویایی!بدون اینکه بتونی و ذهنت لذت ثانیه هاش رو تجسم کنی!
و باز فردا!
و تمام اون فرداها اومدن و رفتن و من و پویام درونشون بودیم و باهاشون رفتیم!
و چقدر زود گذشت!
و بعدش تو ایران.تو خونه ی من زندگیمون رو شروع کردیم!
همین جا!
و چقدر همین جا خوب بود!
پویا به کارش توی مدرسه ی بچه های استثنایی ادامه داد!و من تشویقش کردم.
پول نمی گرفت ولی برای هردومون ارز معنویش فوق العاده بود!
حامدم با تمام نیرو و امکانتش داشت تو دهکده برامون خونه می ساخت!
دو هفته یه بارم می رفتیم اونجا.
برای یکی دو روز.
و دوباره بر می گشتیم خونه مون!
همه چیز شیرین بود و خوب.
یه زندگی ساده اما با مفهمو زندگی!
روشن روشن بدون ابهام!
من پویا رو می شناختم و کاملا درکش می کردم!
پویا منو می شناخت و کاملا درک می کرد!
و تنها یه سایه تو روشنی زندگیمون بود!
مادرش!
که وقتی فهمید من و پویا با هم ازدواج کردیم برنگشت!
بازم به عنوان اعتراض×!
و من دچار عذاب وجدان بودم!
نه خیلی امابودم!
و دعا کردم و از خدا می خواستم که مادرش این ازدواج رو بپذیره!
چون حس کردم که پویام ناراحته!
هر هفته به مادرش تو امریکا تلفن می کردیم!
اول پویا رو پیغام گیر حرف می زد و بعدش من!
و اون جوابی نمی داد!
و باز هم اینکارو می کردیم!
به این امید که اون دل پلاستیکی با گرمای زندگی ما کمی نرم بشه!
چهار ماه بعد خونه مون اماده شد و با هزینه ی پدر پویا و زحمت حامد و هورا!
اینم کادوی عروسیمون بود!
از تهران همه چی خریدم.تمام وسایل زندگی همه م عالی.
و یه روز با سه تا کامیون به طرف دهکده حرکت کردیم.
و دهکده شد شهر من! و اون خونه خونه ی من یعنی خونه ی ما!
یه خونه ی دوبلکس خیلی خیلی خوشگل بود .وقتی لوازم رو توش چیدم دیگه ماه شد
یه باغ پر از درخت و سبزه و گل یا یه خونه ی قشنگ!
وقتی صبح پنجره هارو باز می کردم.نسیم خنک باد و بوی جادویی طبیعت همراه صدای قشنگ پرتده ها تمام خونه رو پر می کرد و من سرشار از عشق و زندگی می شدم و هر لحظه مصمم تر برای حفظش!
پویا با با موهای ژولیده و با یه لبخند از خواب بیدار شد!
با یه شلوار کوتاه و بلوز تو دستش!
پابرهنه می اومد تو اشپزخونه و قبل از سلام .به طرف من می اومد و تا می خواستم از دستش فرار کنم خودشو بهم می رسوند و موهامو می کشید!
ومن یه جیغ کوتاه و خنده ی اون!
می گفت هر بار که این کارو می کنم.مطمئن می شم که اینا خواب نیست و تو یه حقیقت درون یه واقعیت هستی!
. من شاد و خوشحال از این حرکت به امید بیدار شدن در روز بعدی بودم!
صبحونه ور بیرون تو هوای ازاد می خوردیم.
نون و پنیر که از بهشت اومده بود!یا برای ما بهشتی بود!ومن حاضر نبودم که این نون و پنیر رو با تمام دنیا عض کنم!
دو تایی لیوان چاییمون رو برمی داشتیم و تو باغ قدم می زدیم.
اروم .ساکت در کنار هم!

360

AreZoO
9th December 2010, 03:29 PM
دستش رو روي شونه م مينداخت و محکم به طرف خودش مي کشيد و من سراپا لذت مي شدم و چشمامو مي بستم!
و فقط نسيم خنک بود و عطر طبيعت و صداي پرنده ها و عشق!
و شايد اين همه خوشبختي ،دعاي پدر و مادرم بود يا يه کوچولو هديه از بهشت براي من!
بعدش پويا مي رفت سرکار.با حامد.سراغ درخت ها و باغ ها و مزرعه ها! درون طبيعت و با طبيعت!
و من براش غذا درست مي کردم. با تمام وجودم! احساسم و عشقم! و مي ديدم که اين غذا غذايي نيست که قبل ها درست مي کردم!
بعد غذامون رو ميذاشتم تو ظرف و راه مي افتادم .مي گشتم و مي گشتم! تمام دهکده رو ! چون يه جا بند نمي شد و هر روز تو يه باغ بود! براي منم مثل يه بازي بود! يکي يکي باغ ها رو سر مي زدم تا پيداش کنم! گاهي م وسط راه هورا رو مي ديدم که اونم مثل خودم،گردش کنان دنبال حامد مي گشت! دوتايي بالاخره پيداشون مي کرديم و اگه تنها نبودن با سلام و خسته نباشين و پيام نگاه و اگه تنها بودن جور ديگه حس شادي مون رو بهشون منتقل مي کرديم و سفره مينداختيم و کنار هم ناهار مي خورديم.
منم ياد گرفته بودم که بخندم! بيخودي! شايدم نه! از شادي و براي سپاسگذاري از خدا به خاطر اين شادي!
و چقدر لذتبخش بود وقتي دوتايي بعد از ناهار رو يه فرش دومتري دراز مي کشيديم و آسمون رو نگاه مي کرديم که چطور ابرها توش بازي ميکنن!
آفتاب از لاي شاخ و برگ درخت که زيرش خوابيده بوديم بهمون چشمک مي زد و با هر وزش باد و جابه جايي برامون فلش مي زد و ازمون عکس مي گرفت!
و من و پويا کنار هم براي تمام اين عکس ها لبخند مي زديم و وقتي خستگي مون در مي رفت بلند مي شديم و با هم شروع به کار مي کرديم! حالا هر کاري که بود! دوتايي و در کنار هم! و در کنار بقيه! اگر بودن!
نزديک غروبم برمي گشتيم خونه و بعد از دوش گرفتن و کمي استراحت ،تندي يه چيزي درست مي کرديم و بقچه مون رو مي بستيم و رفتيم طرف ميدون ده که همه با هم وعده ي ملاقات داشتن!
حرف مي زديم،مي گفتيم و مي خنديديم و گاهي م به سوالات شيطنت آميز دخترها که از روي کنجکاوي ازمون مي شد،زيرکانه جواب مي داديم!
و تو چشماشون برق هيجان رو مي ديديم و لذت مي برديم! هيجان و انتظار براي وقتي که نوبت خودشون بشه!
و شب،وقتي که ده ساکت و خاموش مي شد و تموم شون يه روز ديگه رو خبر مي داد،براي من يه شروع ديگه بود براي زندگي و حس اينکه چقدر اين زندگي رو دوست دارم! و روياي شيريني رو که هر شب برام تکرار مي شد ! تکراري که هر بارم تازگي داشت! نمي دونستم چطور ميشه،چطور ادامه پيدا ميکنه و چطور به اوج مي رسه!
و مسخ قصه ي هزار و يک شب که هر بار به نوعي ذهنم رو با خودش به خواب مي برد!
و هر صبح،فردايي و هر فردا،صبحي!............................... ......
نسکافه ي سرد و يخ کرده رو خالي کردم تو ظرفشويي و رفتم رو مبل نشستم.
چرا بهش نگفتم؟!
شايد اگه مي گفتم وضع فرق مي کرد!
به خاطر خودش بود؟!
يا به خاطر خودم!
بايد بهش مي گفتم که قسمتي از وجودش درونم داره بارور مي شه؟!
شايد بهش مي گفتم!
اگه مي گفتم چيکار مي کرد؟!
يعني اشتباه کردم؟!
شايدم نه!
چه فرقي مي تونست براش داشته باشه؟!
خودمم دير فهميدم!
يعني انقدر همه چيز به هم ريخته بود که گم کردم!
گم و گيج مثل آدمايي که محکم زدن تو سرشون و تازه به هوش اومدن! و منگ،هنوز دارن به اطراف شون نگاه مي کنن...!
صداها به گوشم مي رسه! حرف ها رو مي شنوم اما دير درکشون مي کنم! مثل اينکه همه ي کلمات از يه ----- رد مي شن و بعد به مغز من مي رسن!
ژيلاس که داره آروم اما تند و تند حرف مي زنه!
_بگو خسته بود! بگو خودش گفت! خودش خواست! فهميدي؟! چيز ديگه نگي آ! مونا! با توام! مي فهمي چي مي گم؟! هيچ حرف ديگه اي هم نزن!
«نگاهش مي کنم! همين جور که دارم مي رم،بهم اشاره مي کنه! خيلي ناراحت!
لحظه ي آخر نگاهش مي کنم! وحشت زده س !
بعد سوار ماشين هستم و در حرکت!
نمي دونم کجا و با کي!
برمي گردم عقب ! به گذشته!
يه صبح!
يه فردا!
اما نه مثل صبح ها و فرداهاي گذشته!
سرد!

AreZoO
9th December 2010, 03:29 PM
خالي!
نسيم هست اما نمي وزه!
طبيعت هست اما بدون عطر!
پرنده ها هستن اما بدون آواز!
منم هستم اما بدون من!
پويام هست اما نه اون پويا!
سرش رو تو دستش گرفته و ساکت داره فکر مي کنه!
آروم مي رم کنارش و موهاش رو ناز مي کنم!
سرش رو بلند مي کنه و بهم يه لبخند تلخ مي زنه!
تازه تلفن رو قطع کرده!
ساعت هشت صبحه!تازه از خواب بيدار شديم و دير!
سرما اومده و کار تو دهکده سبک شده!
مادرش برگشته ،بدون خبر!
ده دقيقه با هم صحبت کردن و بعدش پويا اون پويا نبود!
تلخ بود و خسته!
لباساشو پوشيد.براش تند صبحونه درست کردم!
فقط يه چايي خورد!
تو دلم يه جوري بود! يه دلشوره ي بَد!
خواستم باهاش برم.
بازم يه لبخند تلخ بهم زد و گفت بايد تنها بره!
بعد يه تلفن به هورا کرد و جريان رو بهش گفت!
هورام قرار شد که يکي دو ساعت ديگه بره!
مي دونستم چرا نمي خواد من باهاش برم!
مي رفت که حرف بزنه!
مي رفت که از زندگيش دفاع کنه!
مي رفت که منو براي خودش حفظ بکنه!
همين طور مادرش رو!
هيچ کاري نمي تونستم بکنم!
لحظه ي آخر رفتم طرفش.بغلم کرد و پيشوني م رو بوسيد.
با يه لبخند ديگه گفت که همه چي درست مي شه!
و رفت!
تا دم ماشين دنبالش رفتم!
کلافه بودم! کلافه و عصباني!
نيم ساعت بعد هورا تلفن کرد.بهش گفتم که پويا رفته.گفت بهار رو مي آره ميذاره پيش من. نمي خواست با خودش ببردش!
سه ربع بعد اومد.با ماشين.بهار رو ازش گرفتم.بهش گفتم مواظب پويا باشه!
اونم يه لبخند تلخ بهم زد و گفت همه چي درست مي شه.
و رفت.
درونم آشوبي بود! نمي دونستم چه خبر شده!
سرم رو با بهار گرم کردم. باهاش هي حرف مي زدم و جواب سؤالاش رو مي دادم! مي خواستم فکر نکنم!
ساعت دوازده بود که حامد اومد دم خونه!
اونم تلخ بود مثل زهر!
گفت بايد بريم تهران!
مثل برق لباسامو عوض کردم و با بهار سوار ماشين شديم !
خودمو آماده کرده بودم !براي حفظ زندگيم به هر قيمت!
اين بار نبايد کوتاه مي اومدم!
تو ذهنم تمام کلمات و جملات رو مرتب کرده بودم.پشت سر هم! مي خواستم اين دفعه هر جور هست مادرش رو قانع کنم!
اما جمله ي حامد همه رو بهم ريخت!
_پويا تصادف کرده!
و اين جمله مثل صاعقه خورد تو سرم!
برق تمام وجودم رو خشک کرد!
جلو چشمام فقط سياهي مي ديدم!
هيچ حسي تو بدنم نبود!
و هيچ صدايي جز ضربان ضعيف قلبم!
جلوم رو نگاه مي کردم اما چيزي نمي ديدم!
جمله ي حامد مرتب تو گوشم تکرار مي شد و مي پيچيد!
و هزار تا سؤال درونم مي جوشيد!
اما نمي خواستم به هيچ کدومشون فکر کنم!
اصلا نمي خواستم اين جمله رو قبول کنم!
پويا رفته بود که سريع برگرده!
پس برمي گشن!
لزومي نداشت کنجکاوي کنم!
اون تا چند ساعت ديگه برمي گشت!
اما من داشتم کجا مي رفتم؟!
حتما پويا به حامد گفته بود که منو ببره خونه شون!
حتما همه چيز درست شده بود!
همونطور که خودش گفته بود!
همونطور که هورا گفته بود!
پس چرا بايد کنجکاوي مي کردم؟!
حتما اشتباه متوجه شدم!
بايد اين جمله رو نشنيده بگيرم!
اگه بروم نيارم خودش خودبه خود محو مي شه!

AreZoO
9th December 2010, 03:30 PM
مثل اينکه اصلا گفته نشده!
اصلا من يه همچين چيزي نشنيدم!
حامد چيز ديگه گفت!
من اشتباه شنيدم!
اما براي دومين بار صداي حامد اومد!
_رفته تو دره!
و دومين صاعقه رو توي مغزم حس کردم!
ديگه حتي توان کنجکاوي رو هم نداشتم!
ديگه هيچ صدايي درونم نبود!
حتي صداي ضربان ضعيف قلبم!
نمي خواستم چيزي بپرسم!
و نمي تونستم!
فقط جلوم رو نگاه مي کردم و چيزي نمي ديدم!
مثل مرغي شده بودم که همه دورش جمع شدن و مي خواستن بگيرنش!
براي کشتن!
به هر طرف که مي ره،دو تا دست براي گرفتنش دراز مي شه! نه براي کمک! براي کشتن!
چند بار اين صحنه رو ديده بودم و هر بار حالم بهم خورده بود!
مثل الان!
بهار رو دادم يه طرف و شيشه رو کشيدم پايين و سرم رو کردم بيرون!
حامد ماشين رو نگه داشت!
پياده شدم!
يه مايع زرد و قرمز رنگ!
خون بود!........................................... .......
بازم تو ماشين نشستم!
داريم مي ريم اما نمي دونم کجا!
ماشين حامد نيست!
حامدم توش نيست!
بهارم نيست!
دو تا مرد غريبه تو ماشين،جلو نشستن.منم عقب!
صداي ژيلا تو گوشم مي پيچه!
بگو خسته بود! بگو خودش خواست!
کي چي رو خواست؟!
کي خسته بود؟!
اينا کي هستن؟!
دارن منو کجا مي برن!
حامد چي شد؟!
بهار کو؟!
چشمامو مي بندم! و سعي مي کنم فکر کنم و تمرکز داشته باشم!
حالا حامد رو مي بينم!
بهار رو هم!
از تو ماشين با چشماي ترسيده نگاهم مي کنه!
زورکي بهش لبخند مي نم!
يعني يه چيزي به اسم لبخند که انگار خيلي ترسناکتر از حالت عادي چهره مه! چون بهار بيشتر مي ترسه!
حامد مي پرسه که خوبم؟!
سوار ماشين مي شم و با دستمال لب هام رو پاک مي کنم!
بازم چيزي نمي پرسم!
حامدم چيزي نمي گه!
حرکت مي کنيم!
راه طولانيه!................................... ........
چشمامو باز مي کنم!
رو يه صندلي پشت يه ميز نشسته م!
جلوم يه ليوان آبه.
يه عده مرتب مي آن و مي رن و منو نگاه مي کنن و با هم حرف مي زنن!
ژيلا اومده!
با سه تا مرد!
دوتاشون رو نمي شناسم!
يکي شون سعيده!
اون اينجا چيکار مي کنه؟!
حتما تو اين شلوغ پلوغي اومده خواستگاري!
شايدم اومده دوباره بگه که چرا نيومد خواستگاري!
هر چهار تايي دارن با آدماي اونجا حرف مي زنن!
جدي و خشک!
يه عالمه کاغذ دست شونه و هي به هم نشون مي دن!
بعدش منو نشون مي دن!............................................. .....
دوباره چشمامو مي بندم!
بازم تو ماشين هستم.با حامد و بهار!
حامد ماشين رو نگه مي داره و بهار رو بغل مي کنه!
مي آد پايين و در طرف منو باز مي کنه!
پياده مي شم!
جلو يه بيمارستانه!
مي ريم تو.با آسانسور مي ريم بالا.
هورا رو مي بينم!
داره گريه مي کنه!
بغلم مي کنه و گريه ش شديدتر مي شه!
بعد پدر و مادر پويا رو مي بينم!
اونام گريه کردن!
حامد يه چيزي به هورا مي گه!
کلمه ي شوک رو مي شنوم!
منو رو يه صندلي مي نشونن!
کمي بعد يه مرد با روپوش سفيد مي آد جلو!
نگاهم مي کنه و دستم رو مي گيره!
بعد يه چيزي به يه پرستار مي گه!
از جام بلندم مي کنن و با خودشون مي برن!
رو يه تخت مي خوابونن!
يه سوزش تو دستم حس مي کنم!
بعدش خواب!
يه خواب با يه خواب بي سر و ته!
مادر پويا از امريکا برگشته و چقدر برامون سوغات آروده!
اومده تو دهکده زندگي کنه!
پدرش داره باغ رو بيل مي زنه!
مادرش هي بهش سر مي زنه و براش چايي مي بره!
هورا بهار رو بغل کرده و کنار پدرش ايستاده و کار کردنش رو نگاه مي کنه!
پدرش داره يه چاله مي کنه!
انگار مي خواد درخت بکاره!
حامد خاک ها رو مي ريزه تو يه گوني!

تا آخر صفحه 370

AreZoO
9th December 2010, 03:30 PM
371 تا 380

مادرش بازم چایی میاره!
هورا به چاله نگاه می کنه!
پدرش بازم چاله رو می کنه!
خیلی گود شده!
مگه درخت چقدر باید تو زمین فرو بره!
حامد خاکها رو می ریزه تو گونی!
مادرش بازم چایی می آره!
هورا به چاله نگاه می کنه!
بهار از رو زمین سنگ برمی داره و میندازه تو چاله!
پدرش بازم چاله رو گود می کنه!
حامد خاک ها رو می ریزه تو گونی!
مادرش بازم چایی می آره!
می رم جلوتر!
چاله نیست!
یه قبره!
گود و عمیق و سیاه!
می ترسم!
می رم عقب!
دنبال پویا می گردم!
نیست!
مادرش در حالی که سینی چایی دستشه میاد جلوم!
بهم اشاره می کنه!
قبر رو نشون می ده!
با ترس می رم جلوتر!
آروم سرم رو دولا می کنم!
پویا تو قبر خوابیده و داره می خنده!
چشمامو می بندم و جیغ می کشم!
یک دقیقه، دو دقیقه، نیم ساعت، یک ساعت!
حالا چشمامو باز می کنم!
ژیلا دستم رو گرفته!
داره با خودش می بره!
سعید به طرفم داره می آد!
اون دوتا هم دارن با هم حرف می زنن و پشت سرمون می آن!
سوار ماشین می شیم!
من و ژیلا و سعید!
سعید داره کجا می آد!
حرکت می کنیم!
داریم کجا می ریم؟!
چرا من همش تو ماشین ام؟!
سعید پیاده می شه!
من و ژیلا با هم می مونیم!..............................
همه این افکار تو یه لحظه از تو مغزم رد می شن! مثل یه فیلم اما خیلی سریع! و من فقط یه قسمت هایی اش رو می بینم!
از جام بلند می شم. خونه خیلی سرده. کمی هم گرسنه ام شده اما اشتها ندارم.
رفتم رو تختم دراز کشیدم. نمی دونستم چطوری باید دقایق رو سر کرد!
مثل گذشته؟!
در گذشته چطور وقت رو می گذروندم؟!
گند و مزخرف! مثل الان!
نه! مثل الان نه! الان خیلی گندتره!
وقتی تو بیمارستان از خواب بیدار شدم، ژیلا و هورا بالای سرم بودن!
هر دو غمگین! خودم از اونا بدتر!
تازه یادم افتاد که چی شده! انگار سه چهار ساعتی خوابیده بودم!
مثل برق از جام پریدم و گفتم کجاست؟!
هورا زد زیر گریه! بلند داد کشیدم و دوباره پرسیدم کجاست؟!
بردنم تو سی سی یو یا ای سی یو یا هر دوش!
روی یکی از تخت ها یه جیزی خوابیده بود!
یه چیزی که بهم گفتن پویاس!
یه چیز باند پیچی شده!
باور نمی کردم که اون پویا باشه اما بود!
یه چیزی باقیمانده از پویا!
تو کما!
و نمی تونی هیچ جوری وصف کنی که در اون لحظات چه احساسی داری! خشم، تنفر، یاس، ناامیدی، امید، دلسوزی، ترس، وحشت، غم، غشه!
یا شایدم ترکیبی از تمام اینا!
ده روز اونجا بود تا از کما خارج شد! و من تمام اون ده روز اونجا بودم! یه اتاق براش گرفته بودیم که تو اون مدت من ازش استفاده می کردم! یعنی شده بود خونه من! و بیمارستان خونه ما!
خونه من و پویا! یا اون چیزی که از پویا باقی مونده بود! خونه ایکه چقدر براش ارزو داشتیم!
بعد منتقلش کردند به بخش! به یه اتاق دو تخته یه تخت مال اون، یه تخت مال من!
که زندگی مشترکمون رو اونجا ادامه بدیم!
و دادیم!
و شاید سخت ترین قسمتش که ازش بیزار بود، خروج موادی که از طریق لوله غذایی وارد بدنش می شد!
که کار من و یه پرستار بود!
و در تمام مدت از تنها چشمش اشک چکهچکه پایین می اومد! و از همون موقع ها بود که شروع کرد!..................
- خانم رفعت لطفا بنشینین!
- جناب قاضی اگه قرار باشه هر بار که من شروع به صحبت کنم ایشون فحاشی کنن که نمی شه!
- آقای متین شما باید درک کنید!
- بنده ام اعتراض دارم قربان!
- اعتراض شما همون اعراض اقای متین حساب می شه! خانم رفعت لطفا بفرمایید سرجاتون!
- خانم رفعت ماشالله جای کل دادستانی کشور صحبت می فرماین!
- خواهش می کنم آقای متین!
- ایشون باید از جلسه خارج بشن حاج اقا!
- آقای ورزاوند بنده هر وقت صلاح دونستم این دستور رو می دم! بفرمایید اقای متین، ادامه بدین!
- با این شلوغی بنده تمرکز ندارم! جناب ورزاوند شما اگر می توانید بفرمایید!
خیر! بنده ام یه همچین توانایی ندارم!
- جوسازی نکنین اقایون!

AreZoO
9th December 2010, 03:31 PM
- قربان کلام خود شمام در میون فحاشی سرکار خانم رفعت نامفهومه!
- - خانم رفعت اگر ساکت نشین مجبورم دستور اخراج شما رو بدم!
- حق با شماست سرکار خانم! بنده بی وجدانم! بی شرمم! مواجب بگیرم! اگه توهین دیگه ای هم هست بفرمایین!
- خانم! شما بنده و اقای متین رو به قدری سرافراز نمودین که این قضیه در کل دادگستری نقل مجلس شده!
- خانم رفعت ساکت باشین!
- ایشون سکوت شون هم پر هیاهوست!
- اقای دادستان لطفا قرائت فرمایین!
- خانم رفعت ساکت!
- حاج اقا بنده که متوجه دادخواست نشدم! البته کلمات پست و رذل و بی وجدان رو زیاد استماع کردم که فکر نکنم جز کیفر خواست بوده باشه!
- نمایش راه انداختین جناب ورزاوند؟!
- جناب قاضی تحملم حدی داره! بنده از اینجا که بیرون برم اعصابی برام نمی مونه که! بیچاره موکل ما!
- سرکار! خانم رفعت رو به بیرون راهنمایی کنین!
- ای داد بیداد! اینجا دادگاهه یا میدون جنگ قربان!
- سرکار! ببرینش بیرون!
- قربان بنده تقتضای موکل شدن جلسه رو به وقت دیگه دیارم! ملاحظه بفرمایین که وضعیت روحی موکل من!..................

احتمال سیاه شدن دست ها و پاها بود! هر دو پا شکسته بود! از چند جا! و هر دو تو گچ!
دست ها نه!
آروم آروم دست هاشو ماساژ می دادم و باهاش حرف می زدم!
اول صبح جوابم رو نمی داد!
یعنی چشمش رو باز نمی کرد که منو ببینه!
نزدیک ظهر شروع کرد!
با خشم و انتظار!
خشم از این تقدیر!
انتظار از من!
از همسرش!
از عشقش!.........................

- امیدوارم امروز در سکوت و ارامش جلسه رو برگزار کنیم! لطفا کیفر خواست را قرائت بفرمایید!
- بنده اعتراض دارم! کیفر خواست به صورت مبهم ادا شد! قسمتی از اون متاسفانه در داد و فریاد و فحاشی نامفهوم بود!
- شما تا بحال سه بار این کیفر خواست را شنیدید آقای متین! یه نسخه هم تقدیم تون شده!
- دادگاه ارامش لازم داره حاج اقا!
- آقای ورزاوند ماشالله آقای متین به تنهایی خودشون استاد من هستن! مکمل لازم ندارند که!
- پس حکم رو صادر کنین دیگه قربان! حضور ما انگار بی مورده!
- بنده چنین چیزی نگفتم!
- جسارتا باید عرض کنم که شما در این مورد بیش از حد نرمش به خرج دادین! توهین هم حدی داره!
- باید شرایط را در نظر گرفت!
- ملاحظه ام حد و حدودی داره حاج اقا! این خانم حیثیت برای ما.....
- با جو سازی داره پرونده به انحراف کشیده می شه!
- خواهش می کنم خونسرد باشین و ادامه بدین!
- چشم! چشم! اما امکان داره در چنین شرایطی بشه دفاعیه رو قرائت کرد؟!
- خانم رفعت این اخرین اخطاره!.................

هر روز با پزشک معالجش، یعنی با پزشکان کعالجش صحبت می کردم!
اما همون حرف دیروزی و گذشته بود!
باید دید خدا چی می خواد!
و امید دادن و امید دادن!
هر روز و هر بار!
چیزی که خودم درونم حسش نمی کردم!
و همه جا تاریکی بود!
و پویا از همه چیز تاریکتر!
مقابل همه چیز مقاومت می کرد! هر چند که جایی از بدنش سالم نبود که بتونه مقاومت کنه! و فقط با کلام مخالفت خودشو عنوان می کرد!
کلامی که مثل زهر تلخ بود و ناامید! با سختی زیاد ادا می شد!
و تمام این تلخی متوجه من بود!

AreZoO
9th December 2010, 03:32 PM
و انتظار از من!
و من ناامید تر از پویا و دکتران ناامید تر از هر دوی ما!
تنها بودیم! با هم اما تنها!
مادرش یه روز در میون می اومد و هر بار اصرار که پویا رو منتقل کنیم خونه که با مخالفت شدید بیمارستان رو به رو می شد!
اون برای راحتی خودش می خواست پویا رو ببره خونه!با این همه دستگاه! که امکان پذیرم نبود!
هر لحظه حطر یه حمله وجود داشت و باید بلافاصله رسیدگی می شد!
در چند دقیقه! و چند بار این اتفاق افتاد!
و دکترا به موقع تونستن خطر رو رفع کنن......................

- این عمل با انگیزه قبلی و با اگاهی کامل انجام شده که مواد مندرج قانون که صریحاً اشاره به نوع عمل و ارتکاب اون نموده....
- اعتراض دارم حاج اقا! جناب دادستان نعل و وارونه می زنن! کدوم انگیزه؟! تصادف با انگیزه بود؟! ماشین دستکاری شده؟! کدوم انگیزه برادر من!
- بنده ام اعتراض دارم جناب قاضی! جملات مبهم هستن!
- آقای دادستان....
- قربان بنده تصادف ماشین و افتادن در دره رو عرض نکردم! عمل بعدی رو گفتم!
- عمل بعدی متکی به عمل قبلی یه جناب دادستان! شما که ماشالله استاد هستین باید بدونین که چون حادصه، تصادفی و اتفاقی بوده، عمل دوم نمی تونه با انگیزه قبلی بوده باشه! این دو مورد ناقص همدیگه هستن!
- اعراض وارده! در مورد انگیزه!
- در مورد عمل چی؟! اونکه با اگاهی کامل....
- اونم نمی شه گفت جناب دادستان! در اون شرایط روحی هیچ آگاهی وجود نداره!
- بنده ام اعتراض دارم! ما شواهدی در دست داریم که مبین.....
- ماشالا به شما! چند نفر به یه نفر آقایون؟! دو تا وکیل یه دادستان! اجازه بدید بنده هم صحبتم را تمام کنم بعد اعتراضات رو ردیف بفرمایین!
- کلام شما متین اما.......................................!

با یه صدای کوچیک می رفتم کنارش که بتونم حرفاشو که به زحمت به زبون می آورد بفهمم!
آروم گفت:
- مونا!

AreZoO
9th December 2010, 03:37 PM
«تند می رفتم کنارش اما مأیوس می شدم ! ازش دور می شدم اما دوباره صدام می کرد!
وقتی بهش جواب نمی دادم گریه می کرد و چقدر تلخه که یه مرد،یه جوون با یه چشم گریه کنه و حتی نتونه اشک هایی رو که زیر چشمش می مونه و هر لحظه می خواد دوباره برگرده تو چشم پاک کنه!
برمی گشتم پیشش! با دستم اشک هاشو پاک می کردم و اشک های خودمو!
_تمومش کن مونا جون!
_بس کن پویا!
_تو رو خدا تمومش کن!
_پویا خواهش می کنم!
_این زندگی نیست!
_تو داری گناه می کنی پویا!
_من دارم زجر می کشم!
_من نمی تونم پویا! نمی تونم!
_تو می تونی! تو مونای منی! تو می تونی! من به خاطر اون روح قشنگت عاشقت شدم چون می دونستم با بقیه فرق داری!
_هیچ کس اینکارو نمی کنه!
_من ازت می خوام! خواهش می کنم!
«و بعد گریه می کرد و سرش رو با تموم قدرت تکون می داد!انقدر زیاد که مجبور می شدم با دستام نگرش دارم و صورتم رو روی صورتش میذاشتم و هر دو گریه می کردیم!
_من دیگه خوب نمی شم!خودتم می دونی!
_خدا بزرگه پویا!
_من دیگه خوب نمی شم! آخه ازم چی مونده؟! من این زنده بودن رو نمی خوام! تو منو می شناسی! من دارم زجر می کشم! خواهش می کنم مونا! این برای من روزی هزار بار مردنه؟! تو چقدر خودخواهی! همه تون خودخواه
هستین! حاضرین من زجر و درد بکشم اما مثلا زنده باشم!
مونا دوستت دارم! توام دوستم داشته باش و تمومش کن!
و این تمام حرفاش بود............................................ ..........!
_با اجازه ی شما شاهد اول رو احضار می کنم!
بفرمایین آقای دکتر!
_سلام.
_سلام و عرض خسته نباشین.
_متشکرم.
_خب لطف می فرمایین برای دادگاه بیان کنین که خواسته ی پویا چی بود؟!
_به نام خدا. عرضم به حضورتون که مرتب از ما می خواست که تمومش کنیم!
_شما خودتون با گوش خودتون شنیدین؟!
_از خود من بارها خواست!
_اعتراض دارم حاج آقا! خواستن در اون شرایط بیمار نمی تونه کلام استوار بر منطق باشه!
_خواستن خواستنه دیگه جناب دادستان!خواست بیمار اینه! طرف خودش اینطوری می خواد! بنده و شما چیکاره ایم!
_خانم رفعت ساکت!
_بفرمایین جناب قاضی!اینم از معاون جناب دادستان که می فرمایند در مقابل ما وکلا تنها
هستن! خانم رفعت مُرده و زنده ی ما رو...
_ساکت خانم رفعت وگرنه دستور اخراجتون رو می دم!
_عرض می کردم جناب آقای دکتر! مریض در چه وضعیتی از شما چنین درخواستی می کرد!
_به نظر من وضعیت روحی خوبی نداشت! نه از نظر عدم تعادل روحی !کاملا منطقی صحبت می کرد اما
خب در اون شرایط مأیوس و سرخورده بود ! اما کاملا هوشیار و دقیق! حتی سوالات بسیار دقیقی از بنده می کرد!
_خانم رفعت بنشینین!
_جناب دکتر من از شما عذرخواهس می کنم!لطفا این کلمات زشت رو نشنیده بگیرین!
_من حال ایشون رو درک می کنم! بالاخره یه مادر...
_خانم رفعت تشریف ببرین بیرون! سرکار! خانم رو ببر بیرون!
_خب الحمدلله! حالا می شه به کارمون برسیم!
_شاهد مرخص هستن!......................................... ..................
_هر بار که خودمو کثیف می کنم برام مرگه مونا! تو رو خدا نخواه انقدر خوار و ذلیل بشم! من هیچ وقت محتاج کسی نبودم!
_پویا من دوستت دارم! همین جوری م دوستت دارم و حاضرم تا آخر عمرم...
_من حاضر نیستم ! من نمی بخشمت! ازت متنفرم! تو دروغ می گی که منو دوست داری! دیگه یه کلمه م باهات حرف نمی زنم!
ازت متنفرم مونا!
و من می موندم و سکوت چندین ساعته! و بعدش دوباره انتظار !چشمی که بسته می شد و پر از اشک درون کاسه ش!...................
_حاج آقا شاهد دوم! سرکار خانم پرستار بفرمایین!
_سلام.
_سلام از بنده س .میشه لطفا هر چی می دونین بفرمایین؟!
_والا چی بگم؟!
_همون چیزایی که دیدین و شنیدین!
_خب ایشون از منم می خواستن ! یعنی از همه ی پرسنل ! خب زندگی سختی بود! منم اگه جای ایشون بودم...
_اعتراض دارم حاج آقا!

AreZoO
9th December 2010, 03:37 PM
_وارده! خانم پرستار شما فقط چیزایی رو که شنیدین بفرمایین!
_خانم پرستار شما این مطلب رو از خود بیمار شنیدین یا نه؟!
_بله!بارهاا! خیلی زیاد و محکم و با اصرار! به نظر من خیلی شهامت می خواد که یه نفر بتونه...!
_اعتراض دارم! اعتراض دارم!
_ممنون خانم پرستار! بفرمایین! ممنون که زحمت کشیدین!
_ملاحظه می فرمایین جناب قاضی که بیمار مکررا و با آگاهی و در کمال صحت و سلامت عقل...................!
_خودتو نگاه کن! داغون شدی! چند وقته این اتاق شده خونه ت؟!
_برای من مهم نیست!مهم اینه که تو هستی!
_مزخرف نگو! من چی هستم؟! یه تیکه گوشت بی مصرف!
_این حرفارو نزن! تو رو خدا!
_مونا! یادته چی بهم می گفتی؟! یادته می ترسیدی؟! می ترسیدی که روزی بیاد و از من متنفر بشی! حالا اون روزه! تو تا چند وقت دیگه از من متنفر می شی! و من اینو نمی خوام! چند روزه خونه نرفتی؟!چقدر دیگه می تونی ادامه بدی؟! دیوانه می شی!منم همینطور!
تا چند وقته دیگه کپک می زنم! پشتم زخم میشه و بوی گند می گیرم ! یه مرگ تدریجی و با درد! اینو می خوای؟!
_نه! نه! اما من ازت نگهداری می کنم! دوستت دارم پویا!
_تو نمی تونی ازم نگهداری کنی! هیچکس نمی تونه! زندگی من الان به این دستگاه ها بستگی داره! اصلا قرار نبود من زنده باشم!
اینا منو به زور نگه داشتن! اینا طبیعت رو بهم زدن! تو رو خدا تمومش کن! اگه یه جای بدن خودم کار می کرد حتما خودم تمومش می کردم!
چقدر تو سنگدلی! به خاطر خودخواهی خودت حاضری من زجر بکشم!واقعا تو منو اینطوری می خواستی؟!
_نه اما!
_اما نداره! منم خودمو اینطوری نمی خوام! این حق منه! تو رو خدا بذار به آرامش برسیم! بذار راحت بشم! اینطوری روزی صدبار
می میرم.......................................... ................!
_حاج آقا اجازه بفرمایین خانم مونا راستان رو به جایگاه دعوت کنم!
_بفرمایین!
_اعتراض دارم حاج آقا!متهم به عنوان شاهد...
_ایشون به عنوان شاهد اینجا تشریف ندارند جناب دادستان! بنده کِی یه همچین عرضی کردم! چند تا سواله که باید خودشون جواب بدن!
«حس اینکه از جام بلند شم رو نداشتم. برام همه مثل یه نمایش بود که رو صندلی نشسته بودم و تماشا می کردم!
آروم بلند شدم و رفتم اون جلو نشستم.اصلا نمی تونستم حرف بزنم!حوصله ش رو نداشتم اما وقتی مادرش چند تا جمله گفت دیگه نتونستم خودمو نگه دارم!
تا اون موقع مرتب فحاشی کرده بود! به من به وکلا یه دکترا به پرستار اما این حرف دیگه خیلی حرف بود!
تا رو صندلی نشستم با فریاد گفت»
_فکر کردی میذارم ارث و میراث بهت برسه؟! لاشخور!
«یه مرتبه یکی از وکلام دیگه نتونست خودشو کنترل کنه ! با عصبانیت برگشت و با فریاد گفت»
_لاشخور خودتی خانم! خجالت بکش! چند جلسه س داری به همه توهین می کنی؟!من نمی دونم چرا آقای قاضی انقدر ملاحظه ی شما رو می کنن! مادری که مادر باش! تازه کدوم مادر؟! این چند وقته عین یه ملاقاتی ،اونم یه روز در میون رفتی به بچه ت سر زدی! این زن بیچاره،شبانه روز کنارش مونده و ازش پرستاری کرده! اینا داغ سیره نه پیاز! شما ناراحتین...
_اعتراض دارم حاج آقا! آقای ورزاوند دارن غیر مستقیم دادگاه رو منحرف می کنن...
_اشکال نداره آقای دادستان! بذارین آقای قاضی بنده رو اخراج بفرمایند اما حرفامو می زنم!
خانم شما باعث شدین که اون جوون با حال و روز بَد پشت ماشین بشینه !در صورتی که می دونستین صرع داره و نباید عصبی بشه! شما از این ناراحت بودین که همسرش رو به شما ترجیح داده! همین!
ببخشین جناب قاضی ! دیگه نتونستم تحمل کنم! ایشون تا حالا هزار تا فحش و ناسزا به ما دادن ،من یه بار فقط جواب دادم!
«مادرش همینجوری مرتب به همه فحش می داد.وکلام دیگه جواب ندادن و به دستور قاضی پاسبان بردش بیرون! برای چندمین بار! یعنی هر بار که جلسه ی دادگاه تشکیل می شد، اواخرش از دادگاه اخراجش می کردن!
وقتی سکوت برقرار شد قاضی با مهربونی گفت»
_حرف بزن دخترم!

AreZoO
9th December 2010, 03:37 PM
«یه نگاهی بهش کردم و گفتم»
_پویا چیزی از خودش نداره! یه باغه با یه ساختمون که اونم پدرش بهش داده! و من اینو می دونستم.
_بگو تو بیمارستان چه اتفاقی افتاد!
«یه لحظه سکوت کردم و بعد گفتم»
_من تمام دستگاه ها رو خاموش کردم!
«دادستان اومد یه چیزی بگه اما انگار پشیمون شد! تو دادگاه صدا از صدا در نمی اومد!»
_کار سختی بود! اما انجام دادم!
من آخرین تقاضای شوهرم رو انجام دادم!
خیلی سخت بود!
«بازم سکوت! هیچ کس چیزی نمی گفت حتی دادستان!»
_قبلش چی شد؟
«قاضی بود که می پرسید»
_با هم حرف زدیم!خیلی زیاد! از همون روزی که تونست حرف بزنه،یعنی با زحمت تونست حرف بزنه بهم می گفت که تمومش کنم اما من نمی تونستم!
اون روزخیلی با هم حرف زدیم! از گذشته! از روزهای آشنایی مون! از لحظاتی که با هم بودیم و همه شون خوب بودن!
بعد بهم گغت که چقدر دوستم داشته و داذه!
منم بهش گفتم که چقدر دوستش دارم!
بعد ازم خواست که تمومش کنم!
منم کردم!
«دور و برم رو نگاه کردم!همه فقط مات شده بودن به من!»
_فکر نکردی که بعدش اعدامت می کنن!
«نگاهش کردم!»
_مگه الان زنده هستم؟!
شما چیزی رو نمی تونید از من بگیرید که چند ماه پیش از دست دادم!
من شوهرم رو از دست دادم! چند ماه پیش!
من زندگیم رو از دست دادم!
من عشقم رو از دست دادم!
چیزی دیگه از من نمونده که به خاطر از دست دادنش بترسم!
شاید اولش می ترسیدم اما بعدش نه!
بعدش فهمیدم که شوهرم همه چیز من بود!
و از من گرفتنش!
برای همین دیگه نترسیدم!
_شاید اون خوب می شد دخترم!
_نه!نمی شد! هزار بار یواشکی از دکترا پرسیدم!
نه! داشت بدتر می شد!پشتش زخم شده بود! بو گرفته بود! هر چقدر تمیزش می کردم نمی شد!
وقتی اون بو رو حس می کرد،شروع می کرد به گریه کردن! و من طاقت نداشتم گریه ش رو ببینم!
گریه می کرد و می گفت ببین مونا بوی گند گرفتم! تمومش کن!
وقتی جاش رو کثیف می کرد و من و یه پرستار می خواستیم تمیزش کنیم زجر می کشید! خجالت می کشید!
گریه می کرد! و بازم ازم می خواست تمومش کنم!
من دیگه طاقت زجر کشیدنش رو نداشتم! برامم فرق نمی کرد که بعدش با من چیکار کنن! من فقط شوهرم رو راحت کردم! من اونو نکشتم! راحتش کردم! از درد! از رنج! از خجالت! از غصه!
«دوباره سکوت برقرار شد و کمی بعد قاضی گغت»
_این کار جرمه!
_درسته!جرمه! من آماده م برای تقاصش!من هیچ دفاعی نداشتم! الانم ندارم! وکیلم نگرفتم! برام گرفتن!
من به کاری که کردم افتخار می کنم! شوهرم ازم خواست و من کردم!
با همه ی سختیش! انتظارم داشتم اگر یه همچین وضعی برای من پیش می اومد شوهرم اینکارو بکنه! و حتما می کرد!
خیلی زودتر از اونکه من براش می کردم!
الانم نمی خواستم حرف بزنم! فقط جواب مادرش رو دادم! پویا از نظر مادی چیزی نداشت!
پویا فقط معنویت نبود!یه گُل بود که اشتباهی اینجا در اومده بود!
وقتی دستگاه ها رو خاموش کردم یه لحظه نگاهش کردم! بهم خندید و گفت که از اتاق برم بیرون! بازم حرفش رو گوش کردم!
از اتاق رفتم بیرون!
نمی دونم چقدر بیرون بودم.وقتی برگشتم تموم شده بود!
یه لبخند رو لباش بود! مثل قدیم که تا منو می دید،بهم لبخند می زد!یه لبخند ماه و شیرین که هزار بار قشنگ ترش می کرد!
رفتم کنارش و بغلش کردم !بوسیدمش! بهش گفتم زیاد منتظرش نمی ذارم! بهم گفته بود که منتظرمه اما نه زود! بهش گفته بودم که می آم!
دست کشیدم به صورت قشنگش که تو اون موقع قشنگ تر و مردونه ترم شده بود!گفتم که هنوز دوستش دارم!و همیشه!
بهش گفتم که حیف بود!
حیف بود و زود!
هنوزم بهم لبخند می زد!
قبل از اینکه دستگاه ها رو خاموش کنم از همه خداحافظی کرد و گفت که همه رو دوست داره!از پدر و مادرش خیلی تشکر کرد!به خاطر همه چیز! مخصوصا از پدرش! گفت خیلی دوستش داره! گفت به پدرش بگم که از تمام لحظاتی که باهاش بوده لذت برده و تشکر می کنه!
گفت از تمام چیزایی که بهش یاد داده تشکر می کنه!
گفت همیشه اونو دوست خودش دونسته! گفت همیشه به یاد بازی هایی که با هم می کردن بوده و همیشه از یادآوری شون لذت برده!
از خواهرش خداحافظی کرد و گفت اونم خیلی دوست داره و بهش افتخار می کنه و روح بزرگش رو تحسین!
از حامدم خداحافظی کرد و هورا رو بهش سپرد و گفت که خیلی حامد رو دوست داره!
گغت از طرفش بهار کوچولو رو ببوسم!
بقیه ی حرفام چیزاییِ که مربوط به خودمون دوتاس و نمی تونم بگم!
همین!
حالا هر کاری که دلتون میخواد بکنین!
«حرفام تموم شده بود! شاید برای اولین بار تو این چند وقته! گریه م گرفت اما باز جلوی خودمو گرفتم»
بغض همیشه تو گلوم بود و بهش عادت کرده بودم!
بلند شدم و رفتم سر جام بنشینم!
یه لحظه پدرش رو دیدم ! صورتش رو تو دستش گرفته بود و داشت گرهی می کرد!
بی صدا و آروم!
هورا رو ته سالن دیدم.اونم داشت گریه می کرد!
حامدم دیدم!
دستاش جلو صورتش بودن و به دیوار تکیه داده بود و گریه می کرد!
وقتی نشستم ،سکوت بود و سکوت!
کمی بعد حامد اومد جلو و گفت که پویا چند بارم از اون خواسته که تمومش کنه اما جرأتش رو نداشته!

تا آخر صفحه ی 390

AreZoO
9th December 2010, 03:38 PM
و از دادگاه رفت بيرون!
هورام از جاش بلند شد و ايستاد و از همونجا گفت که از اونم خواسته بود،اما توانش رو نداشته!
و گفت شايد به اندازه ي من پويا رو دوست نداشته که بتونه تمومش کنه! و اونم از دادگاه رفت بيرون!
و دادگاه تموم شد!
چند روز بعد با ژيلا رفتيم زندان. چند روز اونجا بودم! مادرش خيلي دوندگي کرده بود تا قرار ضمانت منو لغو کنه!
بعد از چند روز رفتيم دادگاه!
برام چيزي مهم نبود!
_با عنايت به مفاد ماده...قانون مجازات که مقرر مي دارد هر کس مرتکب قتل عمد شود و شاکي نداشته يا شاکي داشته ولي از قصاص گذشت کرده و يا به هر علت قصاص نشود در صورتي که اقدام وي موجب اخلال در نظم و صيانت و امنيت جامعه يا بيم تجري مرتکب و يا ديگران گردد به مجازات محکوم مي گردد و نظر به اينکه در ما نحن فيه عمل متهم به شهادت شهود بنا به درخواست مجني عليه صورت گرفته و انگيزه ي مجرمانه اي در کار نبوده و نظر به گذشت اولياي دم و وضعيت خاص متهم،موضوع مشمول ذيل ماده...قانون نبوده و لذا در خصوص وي قرار موقوفي تعقيب صادر مي گردد!
«حرفا رو که نفهميدم ! فقط از خوشحالي دو تا وکيلم و اقوامم که تو دادگاه بودن متوجه شدم که بخشيدنم!
اينم برام فرق نمي کرد!
بعدش برگشتم زندان و چند ساعت بعد کارا تموم شد و با ژيلا و آقاي متين از زندان بيرون اومديم و برگشتم خونه!
يه خونه ي سرد و خالي!
مثل خودم!
مثل ننه سرما!
و من يه ننه سرما هستم! و منتظر! هميشه منتظر!
تک و تنها ،تو يه خونه ي سرد و تاريک! مثل درون خودم!
روي تخت دراز کشيدم و نمي دونم که چطوري دقايق رو بگذرونم!
از جام بلند مي شم!
سخت!
تو ماه پنجم هستم!
خيلي ضعيف و لاغر!
حتما اوني م که درونم هست خيلي کوچيک و ضعيفه!
اصلا به خودم توجه نداشتم!
يعني وقتي پويا نباشه ديگه چه چيزي مهمه؟!
لباسامو پوشيدم و رفتم پايين و سوار ماشين شدم!
يه ساعت طول کشيد تا رسيدم.
خلوت بود!
براش يه جاي پردرخت قبر خريده بودن! همون اوايل بهشت زهرا!
رسيدم سر قبرش!
از دور ديدم يکي سر قبرش نشسته!
پدرش بود! خواستم جلو نرم و صبر کنم تا بره اما رفتم جلو!
از جاش بلند شد و نگاهم کرد.
رفتم نشستم سر قبر!
اونم نشست.
يه خرده بعد گفت»
_راحت تموم شد؟
_راحت.
_درد نکشيد؟
_نه!
_اونايي رو که تو دادگاه گفتي راست بود؟
_راست بود.
«سرش رو انداخت پايين و قبر رو نگاه کرد و آروم گفت»
_اگه کمتر مي اومدم به خاطر اين بود که طاقت ديدنش رو نداشتم!
«يه خرده صبر کردم و بعد گفتم»
_يه چيز ديگه م گفت که بهتون بگم!
«نگاهم کرد!»
_گفت بهتون بگم که هميشه سر بازي تخته تقلب مي کرده و بهتون دروغ مي گفته و ازتون مي برده!گفت بهتون بگم! گفت ببخشينش! گفت غير از اون هيچوقت بهتون دروغ نگفته!
«اينو که گفتم يه لحظه مات شد بهم و بعد خودشو انداخت رو قبر و زار زار گريه کرد !و فقط گفت بابا! بابا ! بابا جون ! زود بود! چشم و چراغم بود! نور چشمم بودي! دلمو شيکوندي بابا! دلمو شيکوندي!
نيم ساعت همونجوري رو قبر خوابيد !
بعدش از جاش بلند شد و يه نگاه به من کرد و رفت!
مونديم من و پويا!
دست کشيدم رو قبرش!
سرد بود!
آروم شروع کردم باهاش حرف زدن!
نمي خواستم کسي حرفامو بشنوه!
جز خودش!
_تنهام پويا!
تنها و سرد ! مثل اين سنگ قبر!
چيکار کنم؟!
«و منتظر موندم که جوابمو بده!
اما نداد!»
_نمي دونم الان بايد چيکار کنم؟! بايد کمکم کني!
«بازم جوابي نداد!»
_پويا!
با توام!
مگه خودت نگفتي بعدش مي آي پيش م؟!
مگه نگفتي باهام حرف مي زني؟!
پس چرا حرف نمي زني؟!
من تنهام!
مي ترسم!
گفتي غصه نخور!
گريه نکن!
نکردم!
اما الان ديگه نمي تونم جلوي خودمو بگيرم!
خسته شدم!
همه ريختن سرم!
همه مي گفتن تو رو کشتم! قاتلم!
هيچ کس نمي فهميد چي ميگم!
نکنه قاتل باشم؟!
چرا به حرفت گوش کردم؟!
اون طوري حداقل بودي و بهم مي گفتي که چيکار کنم!
من نمي تونم بدون تو زنده باشم!
به بچه ت چي بگم؟!
چه جوري بزرگش کنم؟!
من نمي تونم پويا!
مي خوام گريه کنم!
مي خوام گريه کنم!
مي خوام سرت داد بزنم!
مي خوام باهات دعوا کنم!
تو تنهام گذاشتي!

AreZoO
9th December 2010, 03:38 PM
تو بهم دروغ گفتي!
تو گفتي هميشه با مني!
دروغ گفتي!
گولم زدي!
من هر چي گفتي گوش کردم!
هر کاري که خواستي کردم!
اما تو بهم دروغ گفتي!
تو گفتي زندگي قشنگه!
اما نيست!
زشته!
زشته و کثيف!
خوب مي کنم سرت داد مي زنم!
مي خوام فرياد بزنم و باهات دعوا کنم!
تک و تنها فرياد بزنم و باهات دعوا کنم!
تک و تنها ولم کردي رفتي!
من مي ترسم!
من مي ترسم!
چرا اومدي؟!
چرا خواستي باهات باشم!
حالا چرا تنهام گذاشتي!
دروغگو!
دروغگو!
«داشتم گريه مي کردم و آروم باهاش دعوا مي کردم!
دو تا دست بازوهام رو گرفت!
يه آن فکر کردم برگشته!
چشمامو بستم که کامل حسش کنم!
بغلم کرد!
چشمامو باز کردم!
پويا نبود!
پدرش بود!
از فرياد هاي من برگشته بود!
چند نفر ديگه م بودن!
صداي دعوامون رو شنيده بودن!
برگشتم و به قبرش نگاه کردم!
بعدش به پدرش!
داشت گريه مي کرد!
بهش گفتم اين اولين دعوامون بود به خدا!
«همونجور که خودش گريه مي کرد اشک هاي منو پاک کرد و گفت»
_بيا بريم! باهاش دعوا نکن! تقصير اون نبود! تقصير بچه م نبود! تقصير من احمق بود ! تقصير من حمال بود که گذاشتم مادرش بهش تلفن کنه و اون حرفا رو بزنه و بچه م رو ناراحت کنه که تو جاده حالش به هم بخوره!
سر من داد بزن! با من دعوا کن! سر اون داد نزن! بچه م تنهاس غصه مي خوره! طفل معصوم هميشه غصه خورد!به خاطر مريضيش هميشه غصه خورد اما هيچ وقت ازم شکايت نکرد! هيچ وقت به روم نياورد! هيچ وقت ازم گله نکرد که چرا اين مريضي رو بهش دادم! من مريض بودم! اون طفل معصوم مرض منو داشت! ولي هيچ وقت به روم نياورد! غصه خورد اما نذاشت من بفهمم ! سر من داد بزن! با من دعوا کن!
«و من نمی دونستم با کی باید دعوا کنم و یا سر کی باید داد بزنم! از کی باید گله کنم؟! و از کی باید جواب بخوام!
دور و بر قبرش شلوغ شده بود و همه نگاهمون می کردن و با تأسف سر تکون می دادن!
دوتایی با پدرش،آروم از اونجا اومدیم بیرون و هر کدوم سوار ماشین خودمون شدیم! نمی دونم اون چه چیزی رو پشت سر گذاشت اما من تمام زندگیم رو اونجا گذاشتم و برگشتم!
و نمی دونم چه طوری راه رو طی کردم و رسیدم خونه!
لباسام رو که در آوردم موبایل زنگ زد!
سعید بود!
خیلی بهم کمک کرده بود!
وقتی جریان رو فهمیده بود بلافاصله اومد!
گفت مثل یه برادر اومدم!
و کمک کرد!
یکی از وکلا رو اون برام گرفت!

AreZoO
9th December 2010, 03:39 PM
باهاش حرف زدم!
گفت هنوزم دوستم داره! حتی با یه بچه!
گفت حاضره اون بچه رو بچه ی خودش بدونه!
بهش گفتم نه!
گفت صبر می کنه که آروم بشم!
موبایل رو که قطع کردم یه مرتبه همه ریختن سرم!
مثل همون موقع که فهمیدن دستگاه ها رو خاموش کردم!
همه ریختن سرم!
اما نه دکترا ،نه پرستارا،نه پلیس آ ،نه هورا،نه مادرش و نه پدرش!
خاطرات!
انگار تا زمانی که گریه نکرده بودم،اونام جلوی خودشون رو گرفته بودن اما حالا اونام جلوی خودشون رو ول کرده بودن که راحت بشن!
تمام خاطراتی که اون چند ماه تو این خونه داشتم!
از تمام جاهاش!
از تمام چیزاش!
و نمی دونستم که جواب کدومشون رو بدم!
رفتم تو آشپزخونه!
سر جعبه ی داروها!
قرصهای خواب و اعصاب رو جدا کردم و در آوردم!
چقدر قرص!
چند ورق دیازپام،چند ورق کلونازپام ،چند ورق زاناکس و چند ورق ...
صدها قرص!
هر سه چهار تا قرص رو می شد با یه قُلپ آب خورد!
و شاید ده تا لیوان آب!
و یه لیوان نسکافه!
که برای خودم درست کردم و رفتم تو سالن و رو مبل نشستم!
آدم هر وقت بخواد می تونه سرنوشتش رو تغییر بده!
یه روزی پویا اینو بهم گفت!
و چرا حوا نه؟!
حوا هم می تونه!
و چرا تو این همه روز این کارو نکردم؟!
شاید می خواستم بدونم پایانش چی می شه؟!
و مردم چه قضاوتی در موردم می کنن!؟!
شب شده بود!
صدای بارون شنیدم!
بارون گرفته بود!
بی اختیار رفتم پشت پنجره و تو خیابون رو نگاه کردم!
و لبخند زدم!
انگار دادهایی که زدم و دعوایی که کردم مؤثر بود!
پویا اومده بود!
کنار ماشینش زیر بارون ایستاده بود!
براش دست تکون دادم و رفتم آیفون رو زدم و درپایین رو باز کردم.بعد در آپارتمان رو!
کمی بعد آسانسور اومد بالا و درش باز شد و پویا ازش اومد بیرون!
مثل همیشه شاد و با یه لبخند!
موهاش خیس خیس بود!
ریخته بود تو صورتش!
و خیلی قشنگ و ماه!
دویدم بغلش کردم!
و بازم اون طعم گس و شیرین خواب!
دوتایی رفتیم تو خونه و در رو بستیم!
بهم می خنده و می گه حاضری،می گم حاضرم.میگه برات یه سورپرایز دارم! میگم مثل همیشه! می گه پس حاضر شو بریم! می گم حاضرم!
بعد می رم تو اتاق خواب و رو تخت می خوابم!
می آد لبه ی تخت می شینه و بهم می خنده!
می گه دیدی برگشتم!
می خندم و می گم آره!
می گه پس حالا بخواب که بریم!
دستش رو تو دستم می گیرم و چشمامو می بندم!
و می ریم!
سه تایی با هم !


پایان

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد