PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان رمــــــــان لـــیــــلــا ی مـــــــن



AreZoO
7th December 2010, 12:31 PM
http://img4.img98.com/out.php/i41330_1341179292.jpg


نام کتاب: لـــیــــلــا ی مـــــــن
نویســــــــــنده: لیــــــــــلا رضــــایی

AreZoO
7th December 2010, 12:33 PM
فصل 1/1:

لیلا ... لیلا ... بیا اینجا عزیزیم می خوام موهاتو شونه بزنم. لیلا مقابل در، لحظاتی بر چهره رنجور مادرش نگاه كرد و لبخندی تصنعی بر لب نشاند، به سمت در رفت مقابلش نشست و گفت:
-زحمتتون می شه.
مادر لبخندی بر لب نهاد و گفت:
-برگرد ببینم، اینقدر هم واسه من لفظ قلم صحبت نكن.
لیلا پشت به او نشست و گفت:
-می بخشید كه پشت به شما كردم.
مادر شانه را روی موهای بلند و سیاهرنگش كشید و گفت:
-گل من پشت و رو نداره.

لحظاتی در سكوت موهایش را شانه زد و بعد بی مقدمه گفت:
-غم و اندوه واسه همه است خدا هیچ بنده ایش رو بی غم نیافریده و توی همین لحظه هاست كه آدمها احساس تنهایی می كنند در این مواقع هم نباید هر كسی رو همدم دونست فقط با توكل به خداست كه می شه این لحظات رو پشت سر گذاشت، بالاخره هم روزهای سخت می گذره و وقتی هم كه گذشت و برگردی به عقب و ببینی كه صبورانه اون روزها رو با توكل به خدا پشت سر گذاشتی تمام تلخیها و زشتیها، شیرین و زیبا می شه فقط باید صبر داشته باشی.
لیلا گفت:
-این حرفها چیه مامان؟ نكنه می خواهی دخترت رو بترسونی.
مادر بافتن موهای لیلا را شروع كرد و گفت:
-بترسونم؟ از چی؟ من كه همیشه دخترم رو نصیحت می كنم.
لیلا گفت:
-نصیحتهای امروزتون فرق داره، یك ... یك جورایی منو می ترسونه.
مادر لبخندی زد و گفت:
-لیلای من نباید از چیزی كه حق همه آدمهاست بترسه.
لیلا بغضش را فرو داد و با كمی مكث گفت:
-تنهایی وحشتناك ترین اتفاقه، من نمی خواهم كه حتی لحظه ای بدون شما باشم نمی خواهم كه تنهایم بگذارید.
مادر انتهای موهای لیلا را بست، او را به سمت خود برگرداند و گفت:
-هیچ كس با وجود خدا تنها نیست.
لیلا گفت:
-چرا نگذاشتی عملت كنند؟
بار دیگر لبخندی بر لب نهاد و گفت:
-چیزی رو كه خدا داده اگر خراب بشه درست شدنی نیست.
لیلا گفت:
-اینا همه اش بهانه است، علم اینقدر پیشرفت كرده كه درد شما رو درمون كنه، اینو خودتون هم می دونید و می دونید كه با یك جراحی ساده بهبود پیدا می كنید فقط ... فقط ...
و ساكت شد. مادر گفت:
-فقط چی؟ چرا حرفت رو خوردی؟
لیلا نگاهش را از او گرفت و با غضبی آشكار گفت:
-فقط اون آدم بی عاطفه نمی خواد كه ....
مادر فورا حرف لیلا را قطع كرد و با عصبانیتی ساختگی گفت:
-منظورت كیه؟
لیلا گفت:
-منظورم باباست، فكر می كنید نمی دونم، نفهمیدم كه بابا نخواست شما عمل بشید؟
مادر سر لیلا را بالا گرفت و گفت:
-این حرفها چیه لیلا؟ این خودم بودم كه نخواستم ....
این بار لیلا حرف او را قطع كرد و در حالی كه سعی داشت جلوی ریزش اشكهایش را بگیرد گفت:
-مامان ... من ... من دیگه بچه نیستم یك دختر هیجده ساله هستم با كلی احساس و عاطفه، همون قدر هم عشق و دوستی رو درك می كنم. توی تموم این سالهایی كه به عقل رسیدم و فهمیدم عشق و دوستی چیه متوجه بی تفاوت های بابا نسبت به شما بودم، انتظار می كشیدم كه واسه تنها دخترتون درد دل كنید و از بی محبتهای بابا شكایت كنید اما .... آخه صبوری تا به كجا؟ توی سینه تون چیه؟ یك دریا ... یك دنیا ... انقدر غصه ها رو توش تلنبار كردید كه داغونش كردید حالا كی به فكر ترمیمش می افته، اون آدم بی عاطفه یا دختر دست و پا شكسته تون؟ شاید هم ... وحید ... می دونم كه بابا دوستتون نداره. تظاهر بی فایده است؛ تلخی با پاره تن، حقایقق رو در خفا فرو نمی بره.
مادر لبخند تلخی زد و پرسید:
-و تو ...؟
لیلا خودش را در آغوش پر مهر مادر رها كرد. بغضش تركید و اشك ریزان گفت:
-به اندازه تمام دنیا دوستتون دارم، بیشتر از همه چیز و همه كس.
مادر او را به سینه خود فشرد، دست نوازشی بر سرش كشید و گفت:
-پس وحید را فراموش كن، همونطور كه تا حالا نگذاشتی بفهمه درد من چیه. خودت هم خوب می دونی به خاطر من تمام زندگیش رو می فروشه و من نمی خوام سر و سامونش به هم بریزه.

AreZoO
7th December 2010, 12:35 PM
فصل 2/1 :

سپس سر لیلا را از سینه اش جدا و اشكهایش را از روی گونه هایش پاك كرد، او را بوسید و با شوخی گفت:
- بس كن دخترم، دلم گرفت، من كه اینجا هستم پس گریه ات واسه چیه؟ بلند شد بلند شو تا من وضو می گیرم سجاده ام در بیار.
لیلا گفت:
- این چه وقت نماز خوندنه؟
مادر در حالی كه از جا برمی خاست گفت:
- مگه صحبت با خدای خودم وقت و موقع می خواد؟ بلند شو تنبل خانوم!


لیلا لبخندی زد و از جا برخاست مادر از پشت سر به دخترش نگاه كرد. غمی سنگین در دلش نشست، آنقدر سنگین كه دردی جانكاه را به قلبش وارد آورد. دستش را به دیوار زد و دست دیگر را روی سینه اش قرار داد، سعی كرد درد را بروز ندهد سر به آسمان بلند كرد و آهسته گفت:

- خدایا، لیلای مرا در پناه خودت بگیر.
لحظاتی بعد رو به قبله، قامت بست. می خواست آن نماز را به خاطر لیلایش بخواند؛ می خواند تا دخترش را به یگانه حق بسپارد. لیلا كنار او نشست. ذكرهای زمزمه وارش به او آرمش می بخشید، از دیدن راز و نیازهای مادرش لذت می برد، همیشه در آخر نماز، سجده ای طولانی می كرد، اما این بار به آرامی سر او را زیر چادر نماز و در آغوشش كشید و آهسته گفت:
- لیلا، دخترم آدم با گناه و معصیت تنها و بی كس می شه، نه با مرگ عزیزانش.
و بار دیگر او را بوسی، او را از آغوش بیرون كشید و به سجده رفت، سجده دعا .... نیایش .... درخواست .... حاجت مثل همیشه طولانی اما ... نه مثل این بار، اینقدر طولانی، لیلا آهسته گفت:
- مامان ... برم یه چایی بگذارم دو تایی توی حیاط بنشینیم و ... مامان ... مامان ... مامان ...
بادی خنك، ضجه های لیلا را كه بی امان مادر را صدا می كرد در فضای پائیز و غم انگیز گورستان پراكنده می ساخت. ریزش بی امان باران از آسمان و چشمانی كه مرگ مادر را باور نداشت همه دوستان را آزرده خاطر ساخته بود. اقوام سیاه پوش با چترهایی به هم فشرده گرداگرد قبری كه در آغوش لیلا و وحید جایی گرفته بود حلقه زده بودند، در حالی كه غم عزیزان از دست رفته را به یاد می آوردند فاتحه ای نثار متوفی نمودند و یكی یكی از گرد قبر برای فرار از سرما و ریزش باران پراكنده شدند. وحید زودتر از لیلا قبر را رها كرد و سعی كرد به همره همسرش، لیلا را هم از آن گور سرد جدا سازند. وحید با چشمانی قرمز و صدایی گرفته گفت:
- لیلا جان، خواهرم بلند شو ... دیگه بسه ... بسه.
لیلا ناله وار گفت:
- ولم كن بگذار تنها باشم.
وحید نگاه غم زده اش را به دو چهره چروكیده و رنجور كه از باران اشك خیس شده بودند دوخت؛ نمی دانست برای خودش و خواهرش دل بسوزاند یا برای مادر و پدری مسن كه تنها فرزندشان را از دست داده بودند؛ مادر و پدری كه بر سر قبر تنها فرزند خود می گریستند. وحید به همسرش راحله اشاره كرد و هر دو به سمت آنها رفتند. وحید زیر بازوی پدربزرگش و راحله زیر بازوی مادر داغدیده را گرفت و از مقابل قبر بلند كردند. وحید نگاهی گذرا به پدرش كرد؛ به او كه چون مجسمه ای سرد و بی احساس به خاك گور چشم دوخته بود. با گامهایی آهسته از كنار قبر عبور كرد مقابل دختر جوانی كه چتر به دست چشمان اشك آلودش را به لیلا دوخته بود ایستاد و گفت:
- مریم خانوم، لیلا از شما حرف شنوی داره، لطفا باهاش صحبت كنید و با خودتون بیاریدش.
مریم با سر جواب مثبت داد و به سمت لیلا رفت، كنارش نشست و او را در پناه چتر گرفت و آهسته گفت:
- لیلا ... تو هر چقدر هم كه اشك بریزی و گریه كنی اون برنمی گرده. می دونم كه غمت خیلی سنگینه اما قبول كن كه با این بیقراریهات فقط روحش رو عذاب می دی. نمی خواد اینقدر تو رو غمگین ببینه. در برابر غم از دست رفتن عزیزان فقط باید صبر داشته باشیم.
با صحبتهای مریم، لیلا كمی آرام گرفت. مریم دستش را دور شانه های لیلا حلقه كرد و گفت:
- بریم؟
لیلا با چشمانی اشك آلود به او كه خالصانه شریك غمهایش بود نگاه كرد و همراه او از جا برخاست.

AreZoO
7th December 2010, 12:36 PM
فصل 3/1 :

وحید زیر بازوی لیلا را گرفت او را به داخل اتاق برد و با تردید پرسید:
-می خوام سوالی ازت بپرسم و می خوام كه حقیقت رو بهم بگی.
لیلا به راحله، همسر برادرش چشم دوخت كه در حال بستن چمدانشان بود و گفت:
-شما هم دارید می رید؟
وحید مكثی كرد و گفت:
-باید برگردیم، مجبورم، بیشتر از این مرخصی نداشتم حالا جواب منو بده.
لیلا به برادرش نگاه كرد. وحید پرسید:
-درد مامان چی بود؟

لیلا لحظاتی به او نگاه كرد و بعد گفت:
-منظورت چیه؟
وحید با كمی عصبانیت گفت:
-تو از همه چیز خبر داشتی؛ می دونستی كه قلب مامان ناراحته، می دونستی كه احتیاج به عمل داره اما به من هیچی نگفتی، حالا می خوام بدونم چرا عمل نكرد.
لیلا سرش را پائین انداخت و آهسته گفت:
-من هیچی نمی دونم.
وحید بازوی لیلا را در دستش فشرد و گفت:
-لیلا ... به من دروغ نگو ... نكنه كه بابا نمی خواسته خرج عملش رو بده؟
لیلا حرفی نزد، وحید با عصبانیت گفت:
-پس نمی خواسته كه عمل بشه، پس واسه مردنش لحظه شماری می كرده.
لیلا در حالی كه می گریست گفت:
-نه این طور نیست.
وحید كمی صدایش را بلند كرد و در حالی كه به سمت در می رفت گفت:
-خیلی خب، بهش حالی می كنم كه ....
راحله با عجله از جا برخاست و جلوی او را گرفت. لیلا با سرعت در اتاق را بست و گفت:
-می خوای چه كار كنی؟ داد و هوار راه بندازی، باهاش دعوا كنی و یقه اش را بگیری كه چرا خرج عمل زنت را تقبل نكردی؟ چرا واسه درمانش تلاش نكردی؟ دلت می خواد جوابش رو بشنوی؟ جوابی رو كه همه ما می دونیم، ما می دونیم اما عزیز و آقا جون چی؟ به اندازه كافی دل شكسته هستند، لازم نیست بدونند كه زندگی دخترشون چطور می گذشته. می خواهی داغشون رو تازه تر كنی؟
وحید با غضب مشتش را گره كرد و بر دیوار كوبید و گفت:
-لعنت به اون، به اون كه عاطفه نداره.
و تسلیم وار روی زمین نشست. لیلا و راحله نگاهی به هم انداختند. وحید پرسید:
-چرا به من چیزی نگفتید؟
لیلا گفت:
-مامان نمی خواست تو چیزی بدونی. می گفت اگر بفهمی كه قلبش ناراحته زندگیتو می فروشی تا خرج عملش كنی ... حالا ... تو از كجا فهمیدی كه ....
در همین هنگام در اتاق باز شد و عزیز با چهره ای غم زده وارد اتاق شد و خطاب به وحید گفت:
-وحید ... عزیز جان اگر زحمتت نیست برو ترمینال و برای من و آقاجانت هم بلیط بگیر.
وحید گفت:
-به همین زودی می خواهید لیلا رو تنها بگذارید؟
عزیز گفت:
-از جنگلبانی تماس گرفتند آقا جانت باید برگرده، از طرفی لیلا دیگه بچه نیست باید به این ... به این وضع عادت كنه.
و چون بغض راه گلویش را بست فورا اتاق را ترك كرد.
بعد از رفتن راحله و وحید، عزیز و آقاجان، سكوتی سنگین و غمزده بر خانه سایه افكند و لیلا دریافت روزهای تنهایی اش آغاز شده است.

AreZoO
7th December 2010, 12:37 PM
فصل 4/1 :



صدای ناصر، لیلا را از جا پراند:
- بلند شو دختر، چقدر می خوابی، بلند شو یه استكان چایی، یه لقمه نون بیار تا زهرمار كنم برم دنبال بدبختی ام، برم جای این همه خرجی رو كه مادرت روی دستم گذاشته پر كنم.
لیلا از جا برخاست و با سرعت چایی و صبحانه پدرش را آماده كرد ناصر در حالی كه سیگار می كشید استكان چای را از داخل سینی برداشت و گفت:
- تو كه دیگه قصد نداری بری مدرسه؟
لیلا با تعجب به او نگاه كرد و گفت:
- منظورتون چیه؟


ناصر با عصبانیت گفت:

- منظورم اینه كه مادرت كه دیگه نمی تونه از توی قبرش بلند بشه و بیاد اینجا كارها رو انجام بده و ظهر كه خبر مرگم خسته و كوفته از مغازه برمی گردم ناهار بذاره جلوم. هر چند كه وقتی هم زنده بود دایم آه و ناله سر می داد و ...
لیلا رشته كلام را به دست گرفت و با ناراحتی گفت:
- حالا هم كه به خاطر قلبش و ناراحتی كه داشت فوت كرده نمی خواهید باور كنید تمام آه و ناله هایش از درد بود؟
ناصر استكان چایی اش را با یك حبه قند سر كشید و گفت:
- كه چی؟ یك طوری حرف می زنی كه انگار من اونو كشتم.
لیلا فریاد اعتراضش را در گلو خفه كرد می دانست اگر كمی بیشتر در برابر او ایستادگی كند مثل همیشه به باد كتك گرفته می شود، اما این بار سپر بلایش زیر تلی از خاك آرمیده بود. ناصر از جا برخاست و در حالی كه كتش را می پوشید گفت:
- می خوای چه كار كنی؟
لیلا گفت:
- فكر كنم از عهده كارهای خونه هم بر بیام.
ناصر پوزخندی زد و گفت:
- ببینیم و تعریف كنیم!
و از اتاق بیرون رفت.
لیلا دومین فرزند یك خانواده از طبقه پایین جامعه بود؛ وحید اولین فرزند خانواده در یكی از كارخانجات نساجی اصفهان مشغول به كار بود، دو سال قبل با راحله دختر یك فرش فروش اصفهانی ازدواج كرده بود. ناصر یك مغازه خواربار فروشی كوچك در همان محله را اداره می كرد و مادر لیلا كه بر اثر ناراحتی قلبی فوت كرده بود اصلا گیلانی بود كه بعد از ازدواجش به تهران نقل مكان كرده بود.
لیلا به دیوار تكیه زد و به سفره صبحانه چشم دوخت و به مادرش اندیشید؛ به تنها حامی و یاورش در برابر كج خلقیها و غضبهای بی جای پدرش، به او كه سالها صبورانه مردی وحشی و بی عاطفه را تحمل كرده و لب به اعتراض نگشوده بود. غرق در افكارش بود كه صدای زنگ او را به خود آورد. از جا برخاست و خودش را به حیاط رساند. در را كه باز كرد چهره متبسم مریم در چهارچوب در ظاهر شد.
- سلام لیلا خانوم، چطوری؟
لیلا از مقابل در كنار رفت و با اندوه گفت:
- بیا تو مریم جون.
مریم همرا لیلا وارد منزل شد، نگاهی به دور و بر سالن و اتقها انداخت و گفت:
- این چه وضعیه دختر؟!
لیلا با بی حوصلگی گوشه ای نشست و گفت:
- دست و دلم به كار نمی ره، تو كه نمی دونی چقدر این خونه برام غیرقابل تحمل شده، نمی بینی از در و دیوارش غم می باره. چطور می توانم جای خالی مادرم رو تحمل كنم؟ به هر كجا كه نگاه می كنم اونو می بینم. باورم نمی شه باور نمی كنم كه واسه همیشه ....
مریم مقابل او نشست و با جدیت گفت:
- لیلا، به خدا قسم اگر بخواهی گریه كنی می ذارم می رم.
لیلا كه سعی داشت جلوی ریزش اشكهایش را بگیرد با بغض گفت:
- می خوای ... می خوای بخندم؟
مریم گفت:
- نه ... نمی خوام بخندی، اما این همه اشك ریختن هم بی فایده است. از در و دیوار این خونه غم می باره، این تو هستی كه با سكوت و بی حالیهات این خونه رو غم انگیز می كنی. بلند شو، بلند شو كمی این خونه رو مرتب كنیم كمی حركت كن این خونه رو به جنب و جوش بیار، می دونم كه مادرت برات خیلی عزیز بود اما تو اولین و آخرین نفری نیستی كه مادر عزیزش رو از دست داده. تو باید غم از دست دادنش رو تحمل كنی یعنی چاره ای جز این نداری. مادرت به میل خودش نرفته كه با اشك و ناله تو برگرده. این اشكها هیچ فایده ای نداره جز این كه روح مادرت رو عذاب بده.

AreZoO
7th December 2010, 12:38 PM
فصل 5/1:

سپس از جا برخاست و مشغول جمع كردن سفره صبحانه شد. لیلا هم به آرامی از جا برخاست و در سكوت تلخ لحظه هایش به مریم كمك كرد. مدتی هردو در سكوت به كاری مشغول بودند تا این كه بالاخره مریم سكوت را شكست و گفت:
-خبر داری چقدر از درسها عقب موندی؟
لیلا در حال شستن ظرفها گفت:
-آره می دونم، اما این جوری كه بوش می یاد باید قید مدرسه رو بزنم.
مریم گفت:
-دیوونه شدی دختر؟! امسال سال آخرمونه، واسه چی می خواهی ترك تحصیل كنی؟


لیلا گفت: -امروز بابام پرسید كه دیگه نمی خوای بری مدرسه.
مریم با جدیت گفت:
-یعنی چی؟
لیلا گفت:
-می گه نمی تونم به كارهای خونه برسم.
مریم گفت:
-دیونگی نكن، مگه كار خونه چقدره؟ می خواهی توی خونه بمونی كه بپوسی؟
لیلا گفت:
-نه ... دیگه این بار به حرفش گوش نمی كنم حتی اگه بخواد به خاطر اومدنم به مدرسه منو بزنه و بكشه باز هم جلوش وامیسم. بعد از فوت مامان دیگه نمی تونم این خونه رو تحمل كنم.
مریم گفت:
-من خودم كمكت می كنم كه هم درسهای عقب افتاده رو جبران كنی و هم كارهای خونه رو انجام بدی.
لیلا لبخند كمرنگی زد و تشكر كرد.
مریم گفت:
-خب حالا باید اولین موضوعی رو كه بابات برای بهانه گرفتن در نظر گرفته، رفع و رجوع كنیم.
لیلا با تعجب نگاهش كرد، مریم با خنده گفت:
-ای بابا ... ناهار رو می گم دیگه.
و هر دو مشغول تدارك ناهار شدند. در همین هنگام بار دیگر صدای زنگ بلند شد، هر دو بهم نگاه كردند مریم پرسید:
-منتظر كسی هستی؟
لیلا در حالی كه آشپزخانه را ترك می كرد گفت:
-نه ... برم ببینم كیه.
در حیاط را كه باز كرد چهره زیور، زن بیوه و مرموز محله نمایان شد. با یك دست سعی داشت چادرش را كه در حال فرار از روی موهای رنگ زده اش بود نگاه دارد و با دستی دیگر زنبیلی را از زیر چادرش بیرون آورد، به سمت لیلا گرفت و گفت:
-سلام لیلا جون، غم آخرت باشه.
لیلا به زنبیل نگاه كرد و گفت:
-این چیه؟
زیور گفت:
-گفتم می خوای بری مدرسه نمی رسی ناهار درست كنی، واسه همین جسارت كردم و واسه شما و ناصرخان غذا درست كردم.
لیلا كه سعی داشت عصبانیتش را پنهان كند گفت:
-خیلی ممنون، فراموش نكنید من ظهرها می رم مدرسه، می تونم غذای پدرم رو آماده كنم بی زحمت غذاتون را ببرید دیگه هم از این جسارتها نكنید.
و بدون آن كه منتظر جوابی از او باشد در را بست و با عصبانیت به آشپزخانه برگشت. مریم به لیلا نگاه كرد و گفت:
-كی بود؟ چرا ناراحتی؟
لیلا در حالی كه با غضب پیاز را ریز می كرد گفت:
-زیور خانوم بود.
مریم گفت:
-مواظب دستت باش، اون پیازه كه داری خرد می كنی نه زیور خانوم!
لیلا لبخندی زد و گفت:
-یه قابلمه گذاشته بود توی زنبیل و آورده بود جلوی در.
مریم گفت:
-كه چی بشه؟
لیلا در حالی كه ادای زیور را درمی آورد گفت:
-لیلا جون غم آخرت باشه، گفتم می خوای بری مدرسه نمی رسی ناهار درست كنی این بود كه جسارت كردم و واسه شما و ناصرخان ناهار درست كرد
مریم گفت:
-لیلا یك وقتی به این زنیكه رو ندی ها، به قول عزیز خانومت این زنیكه آسیو بی لافنده.

آسیوبی لافند: اصطلاح گیلانی به معنای ولگرد و سرگردان - نویسنده

لیلا پیازها را داخل روغن ریخت و گفت:
-از وقتی مامان مریض شد یك كفتار دور و بر ما می چرخه، دیگه همه اونو می شناسند و لازم نمی بینه قصد و منظورش رو از محبتهای ریاكارانه اش پنهان كنه، انقدر پرروئه كه هنوز كفن مامانم خشك نشده اومده چاپلوسی، می خواد....
مریم گفت:
-انقدر حرص نخور تو فقط زیاد سر به سر بابات نذار، سعی كن هواش رو داشته باشی كه این زیور از فرصت استفاده نكنه و ....
لیلا با دلواپسی گفت:
-منو نترسون مریم، اگر یك وقتی زبونتم لال بابام هوس كرد كه ... این زنیكه روزگارم رو سیاه می كنه.
مریم گفت:
-من فقط داشتم گوش به زنگت می كردم والله توی این محله بابای تو اولین مردی نیست كه زنش رو از دست می ده.
لیلا گفت:
-درسته اما همه اون مردها زیور رو می شناسن و همه شون از اون زن متنفرند اما این بابای بی عقل من همیشه در برابر حرفهای مردم از اون جانبداری كرده ....
مریم با فریاد گفت:
-ای بابا ... این زیور بیچاره رو كه با بی رحمی ریزش كردی حالا هم توی روغن حسابی سوزوندیش!
لیلا با فریاد گفت:
-وای، زیرش رو خاموش كن.

AreZoO
7th December 2010, 12:39 PM
فصل 6/1 :

سیاهی شب به دل آسمان چنگ انداخته بود و جز صدای ریزش باران كه سكوت خانه را می شكست صدایی به گوش نمی رسید. لیلا در حالی كه كتابی در دست داشت كنج اتاق نشسته و با ترس به سكوت وهم آور خانه گوش سپرده بود. این اولین شبی بود كه بعد از درگذشت مادرش تنها می ماند. سعی كرد با خواندن كتاب درسی، خودش را مشغول كند اما تمركز نداشت. به ساعت كه تیك تاكش در صدای ریزی باران گم شده بود نگاه كرد عقربه ها ساعت هفت را نشان می دادند. مطمئن بود پدرش تا ساعت نه برنخواهد گشت تصمیم گرفت با مریم تماس بگیرد و از او بخواهد تا با آمدنش او را از تنهایی نجات دهد از جا برخاست، اما هنوز گوشی را از روی دستگاه برنداشته بود كه صدای در حیاط را شنید. با عجله خودش را به پنجره رسانید و پرده را كنار زد، با دیدن پدرش نفس عمیقی كشید. این اولین باری بود كه از ورود پدرش به منزل تا این حد خوشحال می شد، همیشه ورودش به منزل برابر بود با برهم خوردن آرامش و آسایش او و مادرش، مدام با بهانه گیریها و ناسزاگویی ها، مادرش را می آزرد.
اغلب مواقع مادر سكوت می كرد اما زمانی كه صبر و تحملش به پایان می رسید به پدر پرخاش می كرد و همین امر باعث می شد جنگ بالا بگیرد و پدرش با شكست وسایل منزل جنگ را خاتمه می داد. در همین افكار بود كه صدای پدرش او را به خود آورد:
- عجب هوایی شده!
لیلا به سمت او برگشت و گفت:
- سلام بابا ... خسته نباشید.
ناصر زیر چشمی به او نگاه كرد و آرام گفت:
- علیك سلام.
لیلا گفت:
- براتون چایی بیارم؟
ناصر گفت:
- نه، چایی خوردم.
تلویزیون را روشن كرد، كنار بخاری نشست و سیگاری آتش زد. لیلا با كمی تعجب گفت:
- خورده اید؟ كجا؟
ناصر فورا بی دلیل از كوره در رفت و با عصبانیت گفت:
- چیه؟ نكنه قراره تو جانشین مادرت بشی، نه ... این خیالات رو از سرت بیرون كن، حالا كه از شر غرغرها و بازجویی هاش راحت شدم اجازه نمی دم تو جانشینش بشی و روش اونو در پیش بگیری.
لیلا با دلخوری گفت:
- منظورتون چیه؟ نكنه واقعا براتون مهم نیست كه مامان فوت كرده. نه ... نه براتون مهم نیست، اگه مهم بود ....
ناصر دود سیگارش را بیرون داد و گفت:
- برو لیلا ... بر نذار دهنم باز بشه، اصلا مگه قرار نشد نری مدرسه، چرا پات رو از خونه بیرون گذاشتی؟
لیلا گفت:
- مگه من اسرم؟ از صبح تا شب تك و تنها توی این چهار دیواری چه كار كنم؟ در ثانی امسال سال آخر درسمه، حیفه كه ...
ناصر چپ چپ نگاهش كرد و گفت:
- بمون خبر مرگت به كارها برس، یك لقمه نون حاضر كن بذار جلوی من.
لیلا گفت:
- مگه به كارها نرسیدم؟ مگه ظهر كه آمدید ناهارتون آماده نبود ... چرا به غذا دست نزدید؟
ناصر گفت:
- واسه این كه مثل یخ بود از گلویم پایین نمی رفت.
لیلا كه دریافت پدرش ظهر به منزل نیامده با ناراحتی گفت:
- من كه از مدرسه اومدم غذا هنوز روی بخاری گرم بود، ظهر خونه نیومدید.
ناصر با عصبانیت فریاد زد:
- برو گم شو تا دهنم باز نشده. یك عمر نق نقها و حرفهای اون زنیكه دهاتی رو گوش كردم حالا كه سر به گور گذاشته نوبت دخترش شده.
لیلا با بغضی سنگین گفت:
- زنیكه ... دخترش ... پس بگید كه من دخترتون نیستم و خیالم رو راحت كنید تا بدونم علت این همه بدرفتاری شما چیه.
ناصر با همان عصبانیت گفت:
- آره ... تا وقتی كه با مردم، بی ادب رفتار كنی دختر من نیستی.
لیلا كه تازه متوجه قضیه شده بود با جدیت گفت:
- من خودم ناهار درست كرده بودم احتیاجی نبود كه اون زنیكه واسه ما خوش خدمتی كنه.
ناصر با عصبانیت زیرسیگاری را به سمت لیلا پرت كرد و گفت:
- زبون نفهم برو توی اتاقت والا بلند می شم و ادبت می كنم.
لیلا مكث كوتاهی نمود و در حالی كه از عاقبت خود با وجود زیور می هراسید سالن را ترك كرد.

AreZoO
7th December 2010, 12:40 PM
فصل 7/1 :

زیور چادر سفید گل دارش را كمی جلوتر كشید و وارد مغازه شد و گفت:
-سلام ناصرآقا.
ناصر در حالی كه تسبیح می چرخاند لبخندی زد و گفت:
-علیك سلام، این طرفها، چیزی لازم داشتی؟
زیور گفت:
-یك سطل ماست.
ناصر به سمت یخچال رفت و گفت:
-می گفتی خودم می آوردم.
زیور گفت:
-درست نیست می ترسم در و همسایه ...

ناصر حرف او را قطع كرد و گفت: -بالاخره چی؟ باید بفهمند یا نه ....
زیور سرش را با شرمی ساختگی پایین انداخت ناصر سطل ماست را از یخچال بیرون آورد و گفت:
-محبوبه چطوره؟
زیور گفت:
-سلام رسوند.
ناصر سطل را مقابل او گذاشت و گفت:
-اگر زحمتی نیست یك سری هم به لیلا بزن.
زیور سطل ماست را برداشت و گفت:
-چشم ... اما ... اما درست نیست ....
و سكوت كرد. ناصر پرسید:
-درست نیست چی؟ چرا باقی حرفت را نگفتی؟
زیور گفت:
-می ترسم با خودت بگی نیومده دارم دخالت می كنم.
ناصر اخمهایش را درهم كشید و گفت:
-این حرفها چیه؟
زیور گفت:
-می خواستم بگم درست نیست یك دختر جوون رو تا این وقت شب توی خونه تك و تنها بذارید.
ناصر گفت:
-چه كار كنم؟ فعلا مجبورم، وحید كه اصفهانه، پدربزرگ و مادر بزرگش هم كه شمالند، خواهر و برادرهای من هم كه گرفتار زندگی خودشون هستند، نمی شه از كسی توقع داشت.
زیور با كمی تردید گفت:
-اگر دوست دارید تا وقتی كه كارمون جفت و جور بشه، لیلا رو شبها تا وقتی از مغازه برمی گردی ببرمش خونه مون.
ناصر لبخندی زد، سر تا پای او را برانداز كرد و در حالی كه قلبا راضی بود گفت:
-می ترسم مزاحم تو و محبوبه باشه.
زیور گفت:
-مزاحم چیه؟ همین حالا می رم با خودم می برمش خونه، محبوبه هم از تنهایی در می یاد.
و از مغازه خارج شد. لیلا خودش را به حیاط رساند پشت در ایستاد و پرسید:
-كیه؟
زیور با صدای رسایی گفت:
-من هستم لیلا جان ... زیور.
لیلا با عصبانیت گفت:
-كاری داشتید؟
زیور با آن كه مطمئن بود لیلا همراه او نخواهد رفت گفت:
-اگه می شه در را باز كن.
لیلا با بی حوصلگی در را باز كرد و گفت:
-بفرمائید.
زیور گفت:
-آقا ناصر خواستند تو رو ببرم خونه خودمون كه تنها نباشی.
-خیلی ممنون، اینجا راحت تر هستم.
زیور گفت:
-مردم كه این چیزها حالیشون نیست، واسه یك دختر جوون كه توی خونه تا این وقت شب تك و تنهاست هزار حرف و حدیث می سازند.
لیلا با ناراحتی گفت:
-شما هم یكی از همین مردم، بگو مثلا چی می گن؟
زیور كه سعی می كرد در مقابل لیلا صبور باشد با لحنی ساختگی گفت:
-خدا مرگم بده، لال بشه اگه بخواهم واسه تو حرفی درست كنم.
لیلا گفت:
-ببین زیور خانوم غیر از هم هیچكس توی این محل دلواپس من نیست و انقدر توی كارهای من فضولی نمی كنه.
زیور گفت:
-عجب زمونه ای شده، دخترجون تو دلسوزی و مادری كردن منو به حساب فضولی می گذاری؟
لیلا این بار با عصبانیت گفت:
-من احتیاج به كسی ندارم كه واسم مادری كنه، اگر هم بخواهم تو اون آدم نیستی. فهمیدی؟ حالا هم برو و انقدر دور و بر من و بابام نپلك.
و در را به شدت به هم زد. زیور پوزخندی زد و گفت:
-كجای كاری دختر؟ خبر نداری كه قبل از مادرت توی چشم بابا جونت بودم. مادرت رو كه نتونستم اما تو رو از زندگیم میندازم بیرون.

AreZoO
7th December 2010, 12:41 PM
فصل 8/1 :

لیلا بر سرعت گامهایش افزود اما آن مزاحم دست بردار نبود و سایه به سایه او را تعقیب می كرد جلوی یك كتابفروشی ایستاد تا شاید راهش را بكشد و برود اما جوان با سماجت كنار او ایستاد و گفت:
- چرا فرار می كنی لیلا خانوم؟
لیلا با وحشت به او نگاه كرد و گفت:
- برو گم شو كثافت! از جون من چی می خواهی؟
جوان لبخند چندش آوری زد و گفت:
- از جونت هیچی عزیزم اما از خودت ....
لیلا معطل نكرد و با عجله از او دور شد، بدون آنكه به پشت سرش نگاه كند وارد كوچه شد. وقتی مقابل در منزلشان رسید تمام وجودش می لرزید با عجله داخل كیفش به دنبال كلید گشت. صدای زیور او را متوجه رنگ و روی پریده اش كرد.


- لیلا جون چرا رنگت پریده؟ اتفاقی افتاده؟

لیلا كلید را داخل قفل انداخت و گفت:
- چیزی نیست.
زیور گفت:
- می خواهی ببرمت دكتر؟ خیلی رنگت پریده.
لیلا در را باز كرد و با ناراحتی پاسخ داد:
- گفتم كه چیزیم نیست. چرا دست از سرم برنمی داری؟
و قبل از آنكه در حیاط را ببندد با دیدن جوان مزاحم كه از مقابل آنها می گذشت احساس سرما كرد. با عجله در را بست و در حالی كه می دوید وارد سالن شد. یك راست به سمت بخاری رفت آن را زیاد كرد و خودش را به بخاری چسباند. از یادآوری چهره دلقك وار جوان با آن شلوار پلیسه سبز رنگ از مد افتاده لبخند تلخی بر لب نهاد و گفت:
- همه رو برق می گیره ما رو چراغ موشی! دلقك .... اصلا اسم منو از كجا می دونست؟
از جا برخاست تا لباسهایش را درآورد كه صدای زنگ بلند شد. به خیال این كه باز هم زیور است غرغركنان به حیاط رفت و در را باز كرد. خواست چیزی بگوید، اما با دیدن جوان مزاحم جیغ كشید. خواست در را ببندد كه با فشاری محكم در باز شد و كاغذی جلوی پایش افتاد. لیلا در حالی كه از ترس زبانش بند آمده بود جلو رفت و به داخل كوچه سرك كشید زیور هنوز داخل كوچه ایستاده بود مطمئنا متوجه آنها شده باید خودش را برای یك ستیز سخت آماده می كرد. فورا در حیاط را بست كاغذ را از روی زمین برداشت و بدون این كه آن را بخواند پاره اش كرد و داخل باغچه ریخت.
ساعتی بعد ناصر ورودش را با به هم زدن در حیاط اعلام كرد. در سالن را با شدت بیشتری باز كرد و به هم كوبید و بی مقدمه فریاد زد:
- لیلا ... لیلا ... كدوم گوری قایم شدی مادر مرده؟ بیا بیرون.
لیلا از اتاقش بیرون آمد و با خونسردی گفت:
- سلام، باز چی شده؟
ناصر با همان لحن گفت:
- اینو تو باید بگی، اون مرتیكه اجنبی كه دنبالت افتاده كیه؟
لیلا سعی كرد خونسردی اش را حفظ كند و گفت:
- كدوم مرتیكه؟
ناصر گفت:
- همون كه درو براش باز كردی و از دستش كاغذ گرفتی.
لیلا كه می دانست پدرش آدم بی منطقی است و گفتن جریان مساوی است با كتك خوردن خودش گفت:
- بابا بس كن، این حرفها چیه، كی گفته من از یك مرد كاغذ گرفتم؟ خودت دیدی؟ مردم محل گفتن؟ آهان ... زیور گفته و شما هم باور كردید.
ناصر با عصبانیت گفت:
- برو بی شرم، برو خودت رو فیلم كن، برو فرض هم كه زیور گفته باشه چه قصدی داشته كه دروغ بگه؟
لیلا در حالی كه وارد اتاقش می شد گفت:
- اینو دیگه باید از خودتون بپرسید.
با این حرف، ناصر كمی به فكر فرو رفت و بعد با صدایی نسبتا بلند كه لیلا هم بشنود گفت:
- ببین لیلا! حواست رو جمع كن كه دست از پا خطا نكنی والا حسابت با كرام الكاتبینه! به روح همون ننه ات كه هنوز هم واسش می میری اگر یك بار دیگه حرف و حدیثی از در و همسایه بشنوم تنت رو با تركه مثل زغال می كنم، حالیت شد؟

AreZoO
7th December 2010, 12:43 PM
فصل 1/2 :


وجود آن جوان مزاحم سمج و تهدیدات ناصر تمام فكر لیلا را پر كرده بود. بارها از خودش پرسید كه این جوان مزاحم از كجا پیدایش شد، آنقدر ناگهانی و اصلا اسم او را از كجا می دانست؟ اما برای سوالاتش پاسخی نداشت فقط می دانست اگر یك بار دیگر زیور آن جوان مزاحم را داخل كوچه ببیند بدنش میزبان ضربات تركه دست پدرش می شود. مریم آرام با آرنجش به او ضربه ای زد و گفت:
-هی لیلا كجایی؟
لیلا گفت:
-توی فكر اون پسره مزاحم. توی این فكر كه اگر این بار سر راهم سبز شد چطور اونو از سرم باز كنم، توی این چند روز كه تو مریض بودی و نیومدی مدرسه دائم مزاحم می شد دیروز هم تا جلوی خونمون اومد.
مریم با شوخی گفت:
-نترس، حالا كه من اومدم از ترس من این دور و برها آفتابی نمی شه.

لیلا لبخندی زد و گفت: -به جای این چرندیات فكری به حالم كن، اصلا نمی دونم یك دفعه از كجا پیداش شد.
مریم گفت:
-آسمون سوراخ شد و تلپی افتاد پایین!
لیلا با تمسخر گفت:
-آره، قیافه اش هم به آسمونیها می خوره!
مریم گفت:
-معلومه از كجا پیداش شده، مثل هزار تا جوون بیكار كه می افتن دنبال دخترها و منتظر یك چراغ قرمز هستند من و امثال تو، توی ته دنیا زندگی می كنیم و از سر دنیا و بالای شهرمون خبر نداریم حالا كه یك آس و پاس دو روز افتاده دنبالت فكر می كنی چه جنایت بزرگی داره اتفاق می افته. چشمات رو باز كن لیلا یك كمی دور و برت رو نگاه كن فكر می كنی چند تا از همین همكلاسیها مون مثل من و تو، سرشون رو میندازن پایین و آهسته می رن و آهسته می یان. مطمئنا من و تو و دو سه نفر دیگه، بقیه شون دائم راهنماهاشون كار می كنه.
لیلا گفت:
-مریم ... این حرفها چیه، چرا ندیده حرف می زنی؟
مریم پوزخندی زد و گفت:
-پس واسه چی و كی، توی كیفاشون لوازم آرایش جاسازی می كنن؟ واسه من و تو می خوان خودشون رو درست كنن؟ نمی بینی از ترس قیافه های بزك شده شون زنگ تفریح واسه مستراح هم بیرون نمی یان؟
لیلا گفت:
-مریم! مستراح چیه؟
مریم با خنده گفت:
-فارسی را پاس بداریم. ولی خودمونیم خیلی دلم می خواد این انتیكه رو ببینم.
لیلا گفت:
-برو بابا. من دارم از ترس سكته می كنم اون وقت تو آرزوی دیدنش رو داری؟
مریم گفت:
-نترس چنان دست به سرش كنم كه بره پی كارش. اصلا ... اصلا می تونیم به یكی از همین دخترهای دبیرستان قرضش بدهیم.
لیلا با كتاب روی سر مریم كوبید. صدای زنگ پایان كلاس با ناسزاگویی های طنزآلود مریم همراه شد. سر خیابان مدرسه كه رسیدند چشمهای لیلا در میان جمعیتی از هم دبیرستانهایش به دنبال آن جوان مزاحم گشت. مریم با شوخ طبعی گفت:
-باز بدقولی كرده بی شرف؟!
هر دو زدند زیر خنده، ناگهان خنده روی لبهای لیلا خشكید و با صدایی گرفته گفت:
-خودشه!
مریم در حالی كه اطرافش را نگاه می كرد گفت:
-كو؟ ... كو؟ .... كجاست؟
لیلا گفت:
-چه خبرته؟ اونجاست اون طرف، كنار اون درخته.
مریم با كنجكاوی مسیری را كه لیلا نشان داده بود نگاه كرد. ناگهان گفت:
-آه .... خاك توی گورت كنن لیلا، تو خجالت نكشیدی این عنتر رو یدك كش می كردی، شانس خركی رفیق ما رو باش! حالا از قیافه اش بگذریم، شلوارش رو ببین صد سال پیش هم بابا بزرگ من این شلوار رو دمده كرده بود، سر پاچه هاش هم كه پر از روغن موتوره، یارو ماشین سوار هم نیست.
لیلا ملتمسانه گفت:
-مریم با قیافه اش چی كار داری؟ داره دنبالمون می یاد. دست به سرش كن.
مریم گفت:
-چطور قیافه و سر و وضعش مهم نیست؟ فكر می كنی اگر یك جنتلمن بود همین طوری می گذاشتم بره، هر طور شده بود تورو واسه همه عمرش به ریشش می بستم.
لیلا گفت:
-حالا كه یك جنتلمن نیست، یك كاری كن سر و كله اش تو محله پیدا نشه.
مریم گفت:
-یك كمی یواشتر برو تا بچه های مدرسه پخش و پلا بشن، بعد خود دك و پوزش رو می یارم پایین.
دقایقی بعد هر دو مقابل لباس فروشی ایستادند، جوان مزاحم هم فورا خودش را به آنها رساند و گفت:
-سلام علیكم لیلا خانوم، نالوتی ما رو منتظر تیلیفونت می گذاری!
مریم با جدیت گفت:
-خفه شو، برو حرف زدن رو یاد بگیری ایكبیری! یك نگاه توی آیینه به خودت انداختی تا بفهمی دنبال كی باید بیافتی؟
جوان گفت:
-ااا ... پس اشكل اینجاست! چی كار كنیم خدا خواسته كه ننه مون ما رو این مدلی بزاد.

AreZoO
7th December 2010, 12:47 PM
فصل 2/2 :

مریم با ناراحتی گفت:
- ببین آقای بی ادب، دفعه قبل كه اومدی توی كوچه مون واسه دوستم شر درست شد. اگر یك بار دیگه اون طرفها آفتابی بشی هم واسه خودت هم واسه دوستم دردسر درست كردی. در ضمن تو احمق نفهمیدی ما اهلش نیستیم، حالا گورت رو گم كن برو جایی كه واست راهنما می زنن، برو .... برو روزیت رو خدا جای دیگه حواله كرده .... فقط اگر یك بار دیگه مزاحم بشی داد و هوار راه می اندازیم، فهمیدی؟
جوان مزاحم گفت:
- فكر نكنم همچین جربزه ای داشته باشی. لیلا خانوم چرا خودت حرف نمی زنی، وكیل گرفتی؟ باشه، اما بدون تا به حرفهای من گوش نكنی ولت ... چی؟ نمی كنم. آره جونم در ضمن من از این هارت و پورتها رفیقت هم نترسیدم، شوماره كه بهت دادم به تیلیفونم زنگ بزن وگرنه چی؟ فردا جلوی در خونه تون منتظرتم فعلا ... زت زیاد.


مریم با تنفر گفت:

- اه ... بدتركیب با اون حرف زدنش! شوماره، تیلیفون، زت زیاد ...
لیلا با كلافگی گفت:
- بیا بریم، خیلی از تو ترسید، خیلی ممنون كه مشكلم رو حل كردی.
مریم همراه او راه افتاد و گفت:
- می خواستی چی كار كنم؟ هرچی از دهنم دراومد بهش گفتم اما الاغ حالیش نشد، ولی یه چیزی دستگیرم شد.
لیلا گفت:
- چی دستگیرت شد خانم مارپل؟
مریم گفت:
- این كه طرف یك كاسه ای زیر نیم كاسشه!
لیلا گفت:
- چه كاسه ای؟
مریم گفت:
- نمی دونم، فقط واسه دوستی با تو قدم جلو نگذاشته، طرف هدف دیگه ای داره.
لیلا گفت:
- همین جوری دارم مثل بید می لرزم، دیگه با این نظرسنجیهات منو دق نده.
مریم گفت:
- باور كن لیلا یك كلكی تو كارش هست. آخه دوره شلخته بازی تموم شده یك شاگرد تعویض روغنی هم وقتی می خواد با یه دختر رفیق بشه، چهار پنج ساعت توی وایتكس می خوابه كه روغنهاش پاك بشه بعد هم یك دست لباس نه آنچنانی، در حد معمول حالا یا كش می ره یا از فروشگاههای تاناكورا می خره و می پوشه می ره سر قرار.
لیلا گفت:
- اینجا ته شهره، به قول تو!
مریم گفت:
- سر شهر هم كه فروشگاههای تاناكورا نداره با كلاس!
لیلا گفت:
- آخرش چی؟
مریم گفت:
- همون كه گفتم یك كلكی توی كار این شلوار پیلی پوشه.
لیلا با حرص گفت:
- تو هم همش گیر بده به شلوارش.
مریم با شوخ طبعی گفت:
- چیه بهت برخورد؟ اگه پولهای تو جیبیت رو جمع كنی می تونی واسه سال دیگه از فروشگاه تاناكورا دو سه دست لباس واسش بخری و نو نوارش كنی.
لیلا با خنده گفت:
- مریم آخرش مجبور می شم با كیفم همین جا بیافتم به جونت.
مریم گفت:
- باشه واسه فردا، امشب برو كوكهای كیفت رو محكم كن كه با اولین ضربه كیفت نگه جر ... بعد هم كتابهات بیافته توی گندابه جوی.
لیلا گفت:
- باشه ... باشه من تسلیم شدم حالا بگو چی كار كنیم.
مریم گفت:
- هیچی اگر از عاقبت كار می ترسی بهتره همین امشب بری و راپرت این پسره رو به ناصر خان، بقال سركوچه مون بدی.
لیلا گفت:
- جدی باش.
مریم گفت:
- به جون مامانم جدی هستم.
لیلا گفت:
- واقعا ... پس مثل این كه بابای من یا همون ناصرخان بقال سركوچه تون رو نمی شناسی. فكر كردی بابای خودت یا همون اوس عباس بنای محله ست كه صدا ازش درنمی آد؟ نخیر خانوم بابای بنده همین كه بفهمه یكی داره چپ به دخترش نگاه می كنه دیوونه می شه اول می افته به جون خودم و بعد هم طرف رو ناكار می كنه، خون بپا می كنه بابای من اهل منطق نیست اگر بود كه من مشكل نداشتم، اگر بود كه ...
مریم ادامه داد:
- كه یك پشه اینقدر تو رو نمی ترسوند. خب بهش بفهمون كه توی این دوره و زمونه این چیزها عادیه.
لیلا با كلافگی گفت:
- حالیش نمی شه، نمی فهمه، آخرش آبرومون رو می بره.
مریم گفت:
- خب اگر نمی فهمه كه مجبوری به شوماره تیلیفون طرف زنگ بزنی و ببینی مرگش چیه.
لیلا گفت:
- شماره تلفنش رو پاره كردم ریختم تو باغچه مون.
مریم گفت:
- پس الان می ریم خونه شما پازل شوماره تیلیفون می چینیم تا فردا ببینیم چطور می شه اما لیلا، جون من دفعه دیگه یك جنتلمن رو بنداز دنبالت هر چند تو این محله ... هی خدا رو چی دیدی.
لیلا لبخندی زد و گفت:
- یك جنتلمن شلوار پیلی پوش! قول می دم.
و هر دو خندیدند.

AreZoO
7th December 2010, 01:01 PM
فصل 3/2 :


لیلا با ناراحتی گوشی را روی دستگاه كوبید و گفت:
-آشغال ... می گه نمی تونم پشت تلفن صحبت كنم.
مریم گفت:
-مگه مرغ توی دهنش تخم گذاشته؟
لیلا گفت:
-گفت بعدازظهر برم پارك پشت مدرسه تا صحبتهاش رو بكنه.
مریم گفت:
-پس تا بعدازظهز باز می شه!
لیلا نگاهی به مریم انداخت و گفت:
-چی؟

مریم با خنده گفت: -تخم خانوم مرغه!
لیلا گفت:
-بی مزه ... مریم چه كار كنم؟ حالا مطمئن شدم كه تو درست حدس زدی و قصد دیگه ای داره، نكنه بخواد بلایی سرم بیاره؟!
مریم گفت:
-اووو ... تو هم حرفهای منو انقدر جدی نگیر توی پارك كه نمی تونه بلایی سرت بیاره. تازه من هم همراهت هستم. بعد از مدرسه می ریم تا ببینیم چه مرگشه. به حرفهاش گوش كن ببین درد بی درمونش چیه.
لیلا گفت:
-اگه خواسته نامعقولی داشت؟
مریم گفت:
-غلط كرده بی شرف! می ری می گی اگر دست از سرت برنداره بابات رو می فرستی سروقتش.
لیلا به ساعت نگاهی انداخت و گفت:
-دلم شور می زنه، گواهی بد می ده شیطونه می گه درس ومدرسه رو ول كنم.
مریم گفت:
-شیطونه غلط كرده با تو، به خاطر یه آسمون جل دست از مدرسه بكشی؟ اون هم آخر سال، آخر دبیرستان، حالا كه می خواهی دیپلم بگیری!
لیلا گفت:
-كه چی؟ دیپلم هم گرفتیم جای ما كه تو دانشگاه نیست مه نه پولش رو داریم نه پارتی اش رو.
مریم گفت:
-پارتی .... مغز كه داریم. حالا اگر می خوای مجابت كنم كه ما هم می تونیم بریم دانشگاه، مانتو شلوارم رو در بیارم و عوض مدرسه، ناهار در خدمت شما باشم.
لیلا گفت:
-نخیر، از همین حالا مجاب شدم، حالا بلند شو تا دیر نشده بریم.

AreZoO
7th December 2010, 01:03 PM
فصل 4/2 :

فضای لخت و عریان پارك از صدای قار قار كلاغها پر شده بود. مریم نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- ببندید صدای نحستون رو. قارقار ... زهرمار!
لیلا دستهایش را در جیب پالتویش فرو برد و گفت:
- پس كجاست؟
مریم گفت:
- بی شرف همیشه بدقوله.
لیلا گفت:
- بیا بریم روی اون نیمكت بنشینیم، دارم از سرما می لرزم.
مریم همراه لیلا راه افتاد و گفت:
- غلط كردی، تو ترسیدی اون وقت می گی از سرما می لرزم. انگار داره آدم می كشه!

لیلا گفت:

- دیوونه اگر یك دفعه مامورا بریزن توی پارك چه خاكی بر سرمون بریزیم؟
مریم گفت:
- باید فرار كنیم دیگه اونا كه نمی دونن ما سالمیم.
لیلا گفت:
- حالا فرض كن گرفتنمون، اون وقت چی؟ بابام خون به پا می كنه.
مریم گفت:
- هیچی اگر گرفتنمون باید تحویلش بدیم.
لیلا با تعجب نگاهش كرد و گفت:
- چی رو تحویل بدیم؟
مریم به نقطه ای اشاره كرد و گفت:
- همون شلوار پیلی پوش رو كه داره می آد.
هر دو با هم از جا برخاستند. لیلا دست مریم را گرفت و گفت:
- مریم همین جا بمون.
جوان مزاحم خودش را به آنها رساند و با لبخندی بر لب گفت:
- سام علیك خانوما .... بالاخره تشریف فرما شدید بعد از یك عالمه استخاره و این دست و اون دست كردن ما رو قابل دونستید.
لیلا با عصبانیت گفت:
- من شما رو قابل هیچی نمی دونم اگر هم اینجا هستم فقط به خاطر اینه كه بتونم شر شما رو از سرم كم كنم.
جوان مزاحم نگاهی به مریم كرد و گفت:
- شما برو عقب واسا، چیه مثل فال گوشا اینجا واستادی؟
مریم نگاهی به لیلا انداخت و از آنها فاصله گرفت و روی نیمكتی نشست. لیلا گفت:
- خب چطوری می تونم شر شما رو از سرم كم كنم؟
جوان به پشت سر لیلا خیره شد و گفت:
- الان شرم رو كم می كنم.
و در برابر چشمان متعجب لیلا و مریم پا به فرار گذاشت. لیلا با تعجب به سمت مریم چرخید خواست چیزی بگوید كه با دیدن آنچه روبرویش بود درجا خشكش زد. سیلی محكمی كه بر صورتش نشست به خود آمد و صدای فحش و ناسزای ناصر به جای قارقار كلاغها فضا را پر كرد:
- دختره بی حیا .... بی شرم، می كشمت و ننگت رو كم می كنم. از سگ كمترم اگر تنت رو مثل زغال سیاه نكنم. می آیی توی پارك دنبال قرتی گری و ....

AreZoO
7th December 2010, 01:04 PM
فصل 5/2 :

لیلا زیر فحش و ناسزای ناصر در حالی كه بازویش در دست او بود وارد كوچه شان شد. آنقدر غافلگیر شده بود كه نفهمید چطور در برابر چشم رهگذران حیران و متعجب مسیر پارك تا كوچه و كوچه تا منزل را طی كرده اند. وقتی وارد كوچه شد صدای داد و فریادهای ناصر و التماس های مریم كه به دنبال آنها می دوید همسایه ها را به كوچه كشاند كه با تعجب و سردرگمی به آنها نگاه می كردند. پدر لیلا در حیاط را باز كرد و با یك لگد او را وسط حیاط انداخت. مریم همراه آنان وارد حیاط شد ناصر بی توجه به حضور او در حیاط را بست، كمربندش را بیرون كشید، با شتاب بالا برد و با قدرت بر تن لیلا فرود آورد. صدای فریادهای لیلا، ناسزاهای ناصر و التماسها و جیغ و دادهای مریم از حیاط به كوچه می رسید. پشت در حیاط همسایه ها هیاهو به پا كرده بودند و می خواستند كه ناصر در را باز كند. مریم چند بار سعی كرد ناصر را از لیلا دور كند. با قدرت به او حمله می كرد دست او را می كشید و فریاد می زد:
-ولش كن بی انصاف كشتیش ... ولش كن وحشی!

ناصر با عصبانیت او را هل داد مریم داخل باغچه گل آلود افتاد اما با عجله از جا برخاست و به سمت در رفت آن را باز كرد و در حالی كه می گریست فریاد زد: -داره می كشش ... داره می كشش!
چند نفر از مردهای همسایه وارد حیاط شدند تا لیلا را از زیر ضربات بی رحمانه ناصر نجات دهند مادر مریم او را از داخل حیاط بیرون كشید و وحشت زده از دخترش پرسید:
-مریم چی شده؟ چی شده؟ حرف بزن دختر.
مریم هق هق كنان خودش را در آغوش مادرش انداخت. زیور كه شاهد ماجرا بود گفت:
-لابد دختره یك كاری كرده كه باباهه رو انداخته به جون خودش.
ناصر كه با پادر میانی همسایه دست از لیلا كشیده بود در حالی كه نفس نفس می زد فریاد زد:
-مادر مرده می ری دنبال پتیارگی، می ره دنبال هرزه گی!
اوس عباس پدر مریم گفت:
-لااله الله ... این حرفها چیه ناصرخان؟ به دختر خودت تهمت هرزگی می بندی؟!
زیور گفت:
-لابد چیزی دیده بیچاره كه می گه.
اوس عباس به همسرش اشاره كرد و گفت:
-خانوم بیا این دختر بیچاره رو بردار ببر خونه ببین بی انصاف چی كارش كرده.
مریم فورا وارد حیاط شد و به كمك مادرش لیلا را كه آهسته می گریست و صورت و بدنش زخمی شده بود، بلند كرد. ناصر با عصبانیت گفت:
-چیه ... چیه چرا جمع شدید؟ اینجا تماشاخونه باز كردم، برین پی كارتون.
سپس رو به اوس عباس كرد و گفت:
-كی به تو اجازه داد دخترم رو ببری، بگو برش گردونن.
اوس عباس گفت:
-تو الان حال خودت رو نمی فهمی، ممكنه بلایی سرش بیاری.
ناصر گفت:
-تو هم اگر اونجا بودی الان حال خودت رو نمی فهمیدی دختر جنابعالی هم توی پارك با یك جوون غریبه ....
اوس عباس فورا وسط حرف او پرید و گفت:
-احترام خودت رو نگاه دار ناصرخان بی دلیل افتادی به جون دخترت، جلوی چشم همه بی حرمتش كردی اما من مثل تو نیستم كه آبروی خودم رو جلوی هزار تا چشم بریزم.
و بدون آن كه منتظر پاسخ او بماند از حیاط بیرون رفت. جمعیت كم كم متفرق شد و ناصر با كلافگی روی پله كوتاه حیاط نشست. زیور وارد حیاط شد و گفت:
-ای بابا ناصرخان تو هم داشتی این دختره رو می كشتی و واسه خودت دردسر درست می كردی. لازم نبود این طور كتكش بزنی همه فهمیدند.
ناصر گفت:
-بگذار بمیره دختره بی شرم. اگر زودتر گوش به زنگم نكرده بودی معلوم نبود كه این دختره بی حیا به كجا كشیده می شد. می ره دنبال ... استغفرالله، انگار نه انگار كه دختر اون مادره، نمی دونم چه جنایتی از من سر زده كه حالا باید تاوان پس بدم.
زیور لبخندی زد و گفت:
-بالاخره شما هم تو جوونی یك خطاهایی كردی كه حالا ...
ناصر نگاهی به زیور انداخت و گفت:
-نمك روی زخمم می پاشی، خودت هم می دونی كه من سر قضیه تو هیچ تقصیری نداشتم حالا هم می خوام جبران كنم.
زیور خنده ریزی كرد و گفت:
-باشه، خبرت می كنم.
و بعد از مكث كوتاهی آنجا را ترك كرد.

AreZoO
7th December 2010, 01:05 PM
فصل 6/2 :

مریم در حالی كه هنوز می گریست به كمك مادرش بدن نیمه جان لیلا را روی رختخواب قرار داد و پتویی رویش كشید، خودش هم بالا سر لیلا نشست و در حالی كه سرش را نوازش می كرد و می گریست گفت:
- الهی بمیرم ... الهی لال بشم كه انداختمت توی هچل.
مادر مریم وارد سالن شد و رو به شوهرش نمود و گفت:
- بلند شو مرد ... بلند شو برو دنبال یك دكتر ... این طفل معصوم حالش خیلی خرابه، بی انصاف داغونش كرده.
اوس عباس از جا برخاست و از منزل بیرون رفت مادر مریم بار دیگر وارد اتاق شد و با جدیت به مریم گفت:
- د ... بس كن دیگه، بگو ببینم چه دسته گلی به آب دادید.



مریم در حالی كه چشم از صورت كبود و زخمی لیلا برنمی داشت گفت:
- آخه كدوم دسته گل تاوونش اینه؟!
مادر مریم گفت:
- هیچ دسته گلی، حالا كه خیالت راحت شد حرف بزن بگو ببینم چه اتفاقی افتاده. ناصرخان حرفهای نامربوطی از تو به بابات گفته اینقدر عصبانیه كه كاردش بزنی خونش درنمی آد، می خواد بدونه جریان چی بوده.
مریم نگاهش را از لیلا كه ناله می كرد گرفت، اشكهایش را پاك كرد و گفت:
- ناصرخان بی خود كرده.
و تمام جریان را برای مادرش تعریف كرد. مادر بعد از مكث كوتاهی گفت:
- نمی تونستی زودتر بگی، قبل از این كه این دسته گل رو به آب بدی؟ می خواستی مثلا واسه من كلانتری كنی و خودت كارها رو راست و ریست كنی؟ نمی تونستی یك كلمه به من بگی تا به بابات بگم و بفرستمش سروقتش؟
مریم گفت:
- به خدا مامان به عقلم نرسید، خاك توی سرم بشه كه فقط واسه خرابكاری خوبم.
مادرش از جا برخاست و گفت:
- حالا كاریه كه شده تو هم به جای گریه و زاری بلند شو بیا تا چیزی واسه این طفل معصوم درست كنیم.

AreZoO
7th December 2010, 01:06 PM
فصل 7/2 :

مریم در حالیكه نگاه ترحم بارش را به لیلا دوخته بود قاشق را به سمت دهان او گرفت. لیلا لبخند تلخی زد و گفت:
-حق داری اینطوری نگام كنی؛ هم مادر مرده ام، هم كتك خورده.
مریم قاشق را داخل ظرف گذاشت. بار دیگر اشكش جاری شد و با گریه گفت:
-كاش لال می شدم و نمی گفتم ...
لیلا حرف او را قطع كرد و گفت:
-بسه دیگه مثل حسن اشكی نشین كنار من و زار بزن، حوصله ام رو سر بردی.
مریم با پشت دست اشكهایش را پاك كرد لبخندی زد و گفت:
-دكتر یه هفته برات استراحت و مرخصی نوشته.

لیلا گفت: -نگفت كی این بلا رو سرش آورده؟
مریم گفت:
-چرا پرسید.
لیلا گفت:
-خب؟
مریم گفت:
-خب دیگه فقط ناصرخان، بقال سركوچه مون رو فحش داد!
لیلا لبخند تلخی زد و قاشقی از سوپ خورد و گفت:
-صورتم هم داغون كرده.
مریم گفت:
-یك هفته دیگه خوب می شه.
لیلا خنده كوتاهی كرد و گفت:
-اما عجب دك و پوز طرف رو پایین آوردی!
مریم لبخندی زد و گفت:
-من یه چیزایی دستگیرم شد.
لیلا گفت:
-چی خانوم مارپل؟
مریم گفت:
-این كه شلوار پیلی پوش رو، زیور فرستاده بود.
قاشق از دست لیلا داخل ظرف رها شد و با كمی مكث گفت:
-دیوونه شدی؟
مریم گفت:
-ندیدی چطور بابات یك دفعه ای سر و كله اش توی پارك پیدا شد؟ اصلا شلوار پیلی پوش، بابای تو رو از كجا می شناخت كه تا از دور دیدش فرار كرد؟ اینها همه اش نقشه بود لیلا، واسه بدنام كردن تو.
لیلا با غضب گفت:
-مگه من چی كارش كردم؟
مریم گفت:
-فهمیدی چی شد؟
لیلا ظرف سوپ را كنار گذاشت و گفت:
-مگه وقتی صاعقه به آدم می زنه می فهمه كه چطور شده؟ اصلا نفهمیدم چطور رسیدم خونه.
مریم گفت:
-من هم فقط یادمه كه مثل سگ دنبال تو و بابات عوعو می كردم.
لیلا خندید و بعد گفت:
-دیگه باید دور مدرسه رو خط بكشم.
مریم گفت:
-آخه واسه چی؟
لیلا گفت:
-تو چقدر ساده ای مریم، فكر كردی با این اتفاقاتی كه افتاده دیگه می ذاره برم مدرسه؟
مریم بشقاب سوپ را به دست لیلا داد و گفت:
-بی خیالش، خدا رو چه دیدی شاید تا فردا ناصرخان بقال سركوچه مون رو می گم یه آدم دیگه شد!

AreZoO
7th December 2010, 01:07 PM
فصل 8/2 :


پنج روز از آن حادثه می گذشت و در آن پنج روز لیلا جرات رویارویی با پدرش را نداشت خودش را داخل اتاق حبس كرده بود و مواقعی كه پدرش منزل را ترك می كرد به خود جرات می داد و از اتاقش بیرون می آمد.
صدای زنگ تلفن كه بلند شد ناصر از جا برخاست گوشی را برداشت و گفت:
- بفرمائید.
صدای وحید در گوشی طنین انداخت:
- سلام بابا.
ناصر اخمهایش را درهم كشید و با ترش رویی گفت:
- علیك سلام یادی از ما كردی شازده.
وحید بدون توجه به لحن طعنه آمیز او گفت:
- شنیدم آشوب به پا كردی.


ناصر گفت:

- ااا ... پس خبر بی آبروبازیهای خواهرت داره كم كم به گوش خواجه شیراز هم می رسه!
وحید گفت:
- چرا بی آبروبازیهای اون؟ این شما بودید كه دخترتون رو به خاطر گناه نكرده اون طور مفتضحانه جلوی در و همسایه به باد كتك گرفتید. چی فكر كرده بودید؟ كه با یك زن بدكاره طرفید؟
ناصر گفت:
- خاك تو اون سر بی غیرتت كنن، باید اینجا بودی و پسره رو جر می دادی، اون وقت داری ازشون طرفداری می كنی؟
وحید گفت:
- من دارم از حیثیت خواهرم دفاع می كنم نه اون مزاحم عوضی.
ناصر با تمسخر پاسخ داد:
- اون مزاحم عوضی رفیق آبجی جونتون بود.
وحید گفت:
- حرف توی دهن مردم نذار بابا، اگر تو پای حرفهای لیلا ننشسته ای من در عوض همه حرفهاش رو گوش كردم. دارم حسرت می خورم كه چرا اونجا نبودم تا عوض تو من براش پدری می كردم و بی سر و صدا اون مزاحم رو می فرستادمش پی كارش و رفع و رجوعش می كردم.
ناصر با همان لحن تمسخرآمیز گفت:
- ااا .... پس داستان رو برای تو هم تعریف كرده.
وحید گفت:
- آره ... آره داستانی كه زیور خانوم واسمون نوشت و شما هم اجرا كردید.
ناصر گفت:
- پای او زن رو وسط نكش حالا داره گناهش رو می اندازه گردن اون بیچاره؟
وحید با جدیت گفت:
- اون زن به قول شما بیچاره، اون مرتیكه عوضی رو انداخت دنبال دخترت تا تو رو بندازه به جون ...
ناصر حرف او را قطع كرد و با عصبانیت گفت:
- بسه ... دختره انقدر بی چشم و رو شده كه عوض تشكر از اون به خاطر زحمتهایی كه توی این چند روز واسش كشیده، می شینه و تهمت به پاش می بنده.
وحید گفت:
- ببین بابا حواست رو خوب جمع كن هر زنی نمی تونه جای مادرم رو توی خونه پر كنه، زیور كسی نیست كه بشه بهش اعتماد كرد. فكرش رو از سرت بنداز.
ناصر با عصبانیت گفت:
- خفه شو، بی شرم حالا داری منو امر و نهی می كنی؟ داری واسه من تعیین تكلیف می كنی؟ خواهرت اینجا واسه من آبرو نذاشته، نمی تونم سرم رو توی محل بلند كنم اون وقت تو گناهش رو به پای یكی دیگه می نویسی؟
وحید گفت:
- مقصر خودتون هستید كه می خواهید همه كارها رو با داد و فریاد حل كنید. در ضمن من قصد امر و نهی ندارم می دونم بالاخره كار خودت رو می كنی فقط زنگ زدم كه بگم می تونم سرپرستی خواهرم رو به عهده بگیرم.
ناصر گفت:
- مگه من مردم كه تو جوجه می خواهی واسش پدری كنی؟
وحید گفت:
- نخیر ... ماشاالله سر زنده اید اما با لیلا كاری كردید كه دیگه جرات بیرون رفتن از خونه رو نداره.
ناصر گفت:
- به درك ... من هم همین رو می خواستم.
وحید با جدیت گفت:
- اگه مانع بشی كه لیلا درسش رو ادامه بده اون وقت ...
ناصر با خشم گفت:
- اون وقت چی؟ سبیل كلفت شدی واسه من، می خوای چه غلطی كنی؟
وحید گفت:
- فقط بدونین شهر هرت نیست، می تونیم از دست شما شكایت كنیم، شما حق نداشتی دست روی دختر جوونت بلند كنی، حق نداری بی هیچ دلیلی اونو از ادامه تحصیل باز داری، اینو قانون می گه، دلت كه نمی خواد با قونون در بیافتی، پس دیگه كاری به كار لیلا نداشته باش. مرخصیش كه تموم شد برمی گرده سر كلاسش دفعه آخری هم بود كه دست روی لیلا بلند كردی ... دفعه آخر آخر!
همچون بمبی منفجر شد و شروع كرد به فحاشی اما وحید تماس را قطع كرده بود. ناصر با غضب گوشی را روی دستگاه كوبید، لیلا در اتاقش را از داخل قفل كرده و از ترس، زیر پتو خزیده بود. لحظاتی بعد ناصر خاموش شد او به خوبی می دانست كه حرفهای وحید كاملا جدی بوده، بنابراین تصمیم گرفت زمینه را برای عملی كردن تهدیداتش فراهم نسازد.

AreZoO
7th December 2010, 01:08 PM
فصل 9/2 :

ناصر ظرف شیر را روی پیشخوان مغازه گذاشت و گفت:
-دیگه آبرو برام نمونده نمی تونم توی در و همسایه سر بلند كنم.
زیور گفت:
-تقصیر خودته، اینقدر آزادش گذاشتی كه هر كاری دلش خواست كرد. با این دوره و زمونه بد باید بیشتر مواظبش بود. چقدر بهت گفتم اجازه نده توی خونه بمونه اما گوش نكردی. حالا هم بهتره تا یك مدت بفرستیش خونه وحید این طوری هم حرف و حدیثها می خوابه هم تنبیه می شه.
ناصر با تمسخر گفت:
-تنبیه؟ اتفاقا هم اون هم وحید از خداشونه كه من چنین تصمیمی بگیرم. اگر به خاطر تهدیدهای وحید نبود نمی ذاشتم پاش رو از خونه بیرون بگذاره می بینی كه دوره و زمونه عوض شده تا تقی به توقی می خوره كار به دادگاه و كلانتری كشیده می شه، نمی خوام یه طوری بشه كه دختره رو برداره و بره اصفهان گم و گور بشه.


زیور گفت: -چرا نذاشتی ببرش و خودت رو راحت كنی؟
ناصر گفت:
-دستت درد نكنه! می خواهی بیشتر از این سرزبونها بیافتم؟ مگه خودم مردم كه وحید بخواد سرپرستیش كنه؟
زیور گفت:
-به هر حال كتكهایی كه بهش زدی فایده ای نداره دیدی كه درمون شد. كاری كن كه یادش نره كه نباید پاش رو بیشتر از گلیمش دراز كنه. چند روز دیگه به تعطیلات نوروز مونده. بفرستمش جایی كه خودش باشه و خودش. اون وقت واسه همیشه یادش هست كه از آزادیش سوءاستفاده نكنه و ....
ناصر پرسید:
-و چی؟
زیور گفت:
-این كه توی كارهای تو دخالت نكنه.
ناصر كمی فكر كرد، لبخندی بر لب نشاند و گفت:
-بد نمی گی.
با ورود چند مشتری به داخل مغازه گفتگو بین ناصر و زیور پایان گرفت.

AreZoO
7th December 2010, 01:09 PM
فصل 10/2 :

(( لیلا خودت رو نبازی دختر. اصلا فكر نكن كه واسه تنبیه داره می فرستت اونجا، فكر كن مثل یك خانوم با كلاس داری واسه تعطیلات و خوش گذرونی می ری. چند دست لباس گرم هم بردار، هنوز به این آب و هوا اعتباری نیست مخصوصا اونجا، راستی یك مایو هم با خودت بردار شاید هوا اونقدر گرم شد كه واسه آبتنی بزنی به آب ....))
لبخند كم رنگی روی لبهای لیلا نقش بست. با دست اشكهایش را كه به آرامی روی گونه هایش می چكید پاك كرد، سفارشات مریم را در حالی در ذهنش مرور می كرد كه نگاهش به مناظر اطراف بود؛ مناظری كه هیچ جذابیتی برایش نداشت.
(( راستی لیلا جای منو هم وقتی واسه شنا رفتی خالی كن در ضمن مواظب مردهای جنگل هم باش اونا دنبال یك بانوی قشنگ می گردند مبادا تك و تنها واسه شكار بری توی جنگل، اون وقت خودت شكار یكی از اون جنگلی ها بشی. حتما یكی از اون سگهای آمریكایی پدر بزرگت رو با خودت ببر. حالا اگر هم یكی از اون مردهای جنگل به تورت خورد آدرس منم بهش بده واسه من جنگلی و غیر جنگلی فرقی نمی كنه .... هی دختر یك وقت جزو دار و دسته جنگلی ها نشی، لیلا كوچك خان جنگلی!))


شوخیها و مزاحهای مریم تا حدودی به او روحیه بخشیده و به او قبولانده بود كه برای گذراندن تعطیلات نوروزی می رود. اما صدای خشك ناصر او را به خود آورد.

- حالا قدر عافیت رو می فهمی. وقتی عید امسال رو وسط جنگل، بین یك وعده آدم پیر و خرفت و دور از شهر گذروندی اون وقت می فهمی چطور باید توی شهر زندگی كنی. می فهمی وقت بهت اعتماد كردند چطور از اعتماد طرف مقابلت سوءاستفاده نكنی و ....
غرولندهای ناصر همچنان ادامه داشت. لیلا سرش را به صندلی تكیه داد، چشمهایش را بست و سعی كرد حرفهای تلخ و نادرست او را نشنیده بگیرد. كم كم احساس كرد حركت آرام و گهواره وار اتوبوس او را به خوابی شیرین دعوت می كند.
با صدای بوق پی در پی اتوبوس چشمهایش را باز كرد. اتوبوس داخل ترمینال متوقف شد. ناصر از جا برخاست ساك كوچك لیلا را برداشت و همراه او و دیگر مسافرها از اتوبوس پیاده شد. بدون این كه بخواهد حرفی با لیلا بزند وارد ساختمان ترمینال شد كمی اطراف را نگاه كرد و بعد به سمت كیوسكهای تلفن رفت، ساك را مقابل پایش گذاشت و مشغول گرفتن شماره د. لحظاتی بعد با برقراری تماس گفت:
- الو جنگلبانی.
- بله بفرمائید.
ناصر به لیلا كه روی نیمكتی نشسته بود نگاه كرد و گفت:
- با صالح كار داشتم.
- منظورتون عمو صالح است؟
ناصر گفت:
- حالا عمو، دایی یا هرچی كه هست.
- بگم كی باهاشون كار داره؟
ناصر كه همیشه از مكالمات طولانی تلفن عصبانی می شد با ناراحتی گفت:
- ای بابا، به شما چه ربطی داره، شما برو بگو بیاد پای تلفن.
- مودب باشید آقا! نكنه فكر كردید من اینجا تلفنچی هستم ...
بعد مكث كوتاهی كرد و گفت:
- اجازه بدید برم صداش كنم.

AreZoO
7th December 2010, 01:09 PM
فصل 11/2 :

لحظاتی طول كشید تا دوباره ارتباط برقرار شد. صدای صالح به آرامی در گوشی پیچید.
-بفرمائید.
ناصر گفت:
-سلام، من هستم ناصر.
صالح گفت:
-سلام ناصر جان، تویی؟ خوبی بابا ... بچه ها خوبند؟
ناصر گفت:
-همه خوبند لیلا رو آوردم تا آخر تعطیلات پیش شما بمونه.
صالح با تعجب گفت:
-لیلا رو ... قدمش روی چشم. اما چرا اینجا؟ چرا نبردیش اصفهان؟ اینجا كه حوصله اش سر می ره.


ناصر گفت: -اینجا واسه دخترهایی كه هرزه گی رو پیشه می كنن مناسب تره.
صالح كه سر در گم شده بود پرسید:
-منظورت چیه؟ اتفاقی افتاده؟
ناصر گفت:
-فقط با ماشین جنگلبانی بیا ترمینال ورش دار ببرش، من باید برگردم تهران.
صالح گفت:
-ای بابا تو كه نو نصف جون كردی. نمی خوای بگی چی شده؟
ناصر گفت:
-خودش دسته گلی رو كه به آب داده واستون تعریف می كنه فقط زودتر بیا.
و بدون خداحافظی تماس را قطع كرد.
عزیز در حالی كه با قاشق، آب قند را هم می زد با لهجه گیلكی اش ناصر را به باد ناسزا گرفته بود:
-الهی خیر نبینی، تی عزا بشینم تی نوم فكه تی كولا موتحته سر بنم گور به گور بوبو ....
عمو صالح با چهره ای گرفته آهسته گفت:
-بس كن عزیز ... بس كن، نه به عزایش نشستی نه نومش افتاده، فقط لیلا رو می رنجونی.
عزیز كنار لیلا نشست و گفت:
-بس كن لیلا جان ... تو هم اینقدر گریه نكن اشكهای تو سوز دل منو بیشتر می كنه. بگیر این شربت رو بخور تا كمی آروم بگیری.
لیلا كمی از شربت را خورد و سعی كرد آرام بگیرد. صالح با من من پرسید:
-لیلا جان وحید خبر داره كه اومدی اینجا؟
لیلا گفت:
-آره آقا جان، دیروز باهاش تماس گرفتم، گفتم خودم دارم می رم. نمی خوام بدونه واسه تنبیه منو فرستاده اینجا، اگه بفهمه....
صالح لبخند تلخی زد و گفت:
-خوب كاری كردی دخترم. به هر حال من و عزیز نمی ذاریم اینجا بهت بد بگذره و اون طور كه پدرت می خواد بشه. كاری می كنم كه خودت هر سال با كمال میل بیایی اینجا.
لیلا به زور لبخندی بر لب نشاند. چه چیزی می توانست وسط آن جنگل او را آنقدر سرگرم خود سازد كه غم و اندوهش را فراموش كند؟!

AreZoO
7th December 2010, 01:10 PM
فصل 1/3 :

حسی غریب او را نزدیكیهای غروب از خانه بیرون كشیده بود. احساس می كرد صبر و تحملش به پایان رسیده است و برای ادامه حیات انگیزه ای ندارد، شش روز از آمدنش به آن جا می گذشت علی رغم تلاشهای عزیز و آقاجان برای سرگرم كردن اون، نتوانسته بود خودش را با محیط سوت و كور جنگل وفق دهد. از طرفی مطمئن بود ناصر او را به آنجا فرستاده تا بتواند در نبودش به راحتی زیور را وارد زندگیش كند. هان طور كه قدم برمی داشت متوجه ریزش شدید باران شد، زیر درخت تنومندی ایستاد تا در امان بماند. باران، اول ریز و آرام می بارید اما دقایقی بعد شدت گرفت. می بارید تا تن خسته جنگل را بشوید. لیلا ژاكتش را محكمتر به دور خودش پیچید و به آسمان كه یك ریز می بارید نگاه كرد و زیر لب گفت:
(( انقدر ببار تا منو محو كنی. من كه قصد دارم خودم رو محو كنم، چه فرقی داره زیر رگبار تو نابود بشم یا توی دل این جنگل از بین برم یا طعمه حیوونهای وحشی بشم. خدا همه چیز رو از من دریغ كرد،
تنها دلخوشی منو ازم گرفت، این همه آدم، آدمهای پولدار و بی غم، چرا فقط واسه دادن غم و اندوه نظر به من داره؟ این زندگی رو هم نمی خوام، می گذارمش كنار باقی چیزهایی كه یا از من گرفت یا بهم نداد ...))
صدای غرش بلند آسمان باعث شد كه دستهایش را روی گوشهایش بگذارد و چشمهایش را ببندد. تصویری از مادرش در ذهنش نقش بست.
(( غم و اندوه واسه همه آدمهاست دخترم. خداوند هیچ بنده ای رو بی غم نیافریده. غم و شادی با آدم متولد می شه. توی لحظات دردمندیه كه آدمها احساس تنهایی می كنند، در این مواقع فقط با توكل به خداست كه می شه زندگی كرد. باید صبر داشته باشی ... زشتیها تموم می شه... رنگ شادی رو می بینی. ))
لیلا چشمهایش را باز كرد و دستهایش را از روی گوشهایش برداشت. باران قطع شده بود و او هم خیس شده بود زیر لب گفت:
(( می خوای چی كار كنی لیلا؟ خودت را خلاص كنی؟ پس نصایح مادرت چی؟ فراموش كردی كه همیشه با توئه... از خدا غافل شدی و كفر گفتی. ))
كمی مكث كرد و اطرافش را با نگاه كاوید؛ تا چشم كار می كرد درخت بود و درخت كه تصویر را در تاریك و روشنایی غروب می ساختند. از فكر این كه شب را در دل جنگل سپری كند بر خودش لرزید. نسیم خنكی كه می وزید باعث می شد احساس سرما كند بی هدف و سردرگم به راه افتاد و به خودش نهیب زد:
(( مگه نمی خواستی خودت رو خلاص كنی، پس چرا ترسیدی؟ ))
با هر قدمی كه برمی داشت با ترس و وحشت به اطرافش نگاه می كرد. كم كم همان روشنایی اندك هم محو شد، جنگل در سیاهی شب فرو رفت و لیلا سرگردان در جنگل به راهش ادامه داد.
صدای بلند جغدی باعث شد با وحشت جیغ بكشد، به سختی نفس می كشید و احساس خفگی می كرد. صدای نفسهایش را در فضای جنگل می شنید به خودش گفت:
(( نترس لیلا، حالا كه دست به این كار احمقانه زدی لااقل نترس، الان آقاجان و بچه های جنگلبانی هرجا باشند پیدایشان می شود. و این درس عبرتی می شه واسه تو كه صبر رو پیشه خودت كنی، اگر زیور بشه زن بابات كه دنیا به آخر نمی رسه، اگر محبوبه بیاد و به تو امر و نهی كنه كه ... آره ... آره واسه همینها بود كه خواستی خودكشی كنی نه واسه تهمت ناروایی كه بابات بهت بست. ))
صدای زوزه گرگها در فضای جنگل طنین انداخت. لیلا اول خودش را به درختی چسباند و بعد با وحشت پا به فرار گذاشت. بی هدف می دوید و در حین دویدن از ترس و یاس می گریست و در دل به خودش بد و بیراه می گفت. هوای سرد و مرطوب جنگل تا مغز استخوانهایش نفوذ كرده بود و علی رغم آن به خاطر مسافت طولانی كه دویده بود عرق تمام وجودش را خیس كرده بود. با یاس فریاد زد:
(( مامان كمكم كن؛ غلط كردم ... به خدا غلط كردم... ))
و ناگهان پایش به چند شاخه خشكیده گیر كرد و نقش زمین شد و با صدای بلند گریست. درمانده و عاجز سرش را روی زمین خیس قرار داده بود و اشك می ریخت خودش هم باور نمی كرد دست به چنان دیوانگی بزند و مرتكب چنان اشتباهی شود. فقط از خدا كمك می طلبید صدای خش خشی كه از پشت سرش شنید باعث شد آرام بگیرد، با ترس از جا برخاست و به سمت صدا برگشت؛ از دیدن چند جسم براق، نفس در سینه اش حبس شد. چشمهایش را بیشتر باز كرد تا در تاریكی شب آن اجسام را تشخیص دهد. خوب كه دقت كرد با دیدن جثه چند گرگ كه به او نزدیك می شدند رمق از پاهایش بیرون رفت، حتی صدای دندانهایش كه از شدت ترس به هم می خوردند را می شنید. كسی به او گفت، (( فرار كن ... فرار كن والا تیكه پاره می شی. ))
این خودش نبود كه می دوید. با آن همه ترس چطور می توانست با آن سرعت بدود و فریاد بزند (( كمك )) ؟ فقط می دوید و فریاد می زد و می دانست گرگهای گرسنه هم دنبالش می دوند. كم كم پاهایش بی حس می شد و او به زور خودش را می كشید. دیگر رمقی برایش نمانده بود و روی زمین افتاد، سعی كرد از جا برخیزد اما این بار چیزی محكم او را به زمین میخ كرده بود. پاهایش بی حس شده بود در حالی كه فریاد می زد:
(( خودم خواستم ... خودم ... ))
و می گریست به پشت سرش نگاه كرد، با دیدن گرگی كه آماده حمله به او بود فریاد كشید و سرش را روی زمین گذاشت. می توانست جسم بی جانش را كه توسط گرگها از هم دریده می شد تصور كند اما صدای شلیك تفنگی شكاری آن تصویر وحشتناك را از ذهنش پاك كرد. سنگینی جسمی را روی پاهایش احساس كرد، صدای زوزه گرگهای دیگر را كه از او فاصله می گرفتند شنید. سرش را بلند كرد و با انزجار به لاشه گرگ كه روی پاهایش افتاده بود نگاه كرد. لاشه سنگین گرگ را از روی پاهایش كنار زد، از خون گرگ شلوارش گرم شده بود. به دنبال نجات دهنده اش تاریكی جنگل را جستجو می كرد نور چراغ قوه ای كه مستقیما به چشمهایش می تابید باعث شد چشمهایش را ببندد و صدای آهسته مردی در گوشش طنین انداخت:
- یك خانم جوان، تك و تنها اون هم وسط جنگل! نزدیك بود طعمه گرگها بشید.
احساس می كرد در دنیایی خیالی سیر می كند. هیچ حسی در بدن نداشت، به سختی دستش را مقابل صورتش گرفت تا او را ببیند. تصویری كه جلوی رویش شكل می گرفت او را تا سرحد مرگ ترساند، قدم به قدم به او نزدیكتر می شد همان لبخند زشت و كریه، همان شلوار كثیف و سبز رنگ و یك برق خاص در نگاه گستاخش، برقی حاصل از قصد تعددی. در حالی كه جانی برایش نمانده بود با صدایی خسته و اندوهبار التماس كنان گفت:
- خواهش می كنم ... تو رو خدا با من كاری نداشته باش ... این بار منو می كشه ....
و بعد بی اراده روی زمین افتاد.

AreZoO
7th December 2010, 01:12 PM
فصل 2/3 :

صدای جرق جرق سوختن هیزمها، گرمایی مطبوع را به فضای اتاق می بخشید. گرم تر از آن صدا و هوا، صدای گرم عزیز بود، (( لیلا جان ... لیلا جان ... ))
لیلا به سختی چشمهایش را كه گویی در كوره داغ قرار گرفته بودند، باز كرد سرش به شدت سنگین بود و تمام بدنش درد می كرد اولین چیزی را كه دید تصویری گنگ از چهره گرم و مهربان عزیز بود؛ چند بار چشمهایش را باز و بسته كرد تا توانست تصویری شفاف از او را ببیند. حالا صدای او را هم بوضوح می شنید كه با لحنی مادرانه می گفت:
-لیلا جان ... كمی از این سوپ رو بخور ... بخور عزیز جان بیست و چهار ساعته كه چیزی نخوردی.
لیلا به قاشق نگاه كرد چیزی به خاطر نداشت فقط بدنش به شدت درد می كرد و بعد به یاد كتكهای پدرش افتاد. شلاق بالا می رفت و روی بدن نحیف او پایین می آمد. به سختی لبهایش را از هم گشود و زمزمه كرد:


-من كجا هستم عزیز؟ شما ... شما چطور اومدید اینجا؟ عزیز دست نوازشش را روی موهای او كشید و گفت:
-ما جایی نیامدیم عزیزم، تو آمدی پیش ما ... گیلان ... توی جنگل.
آه پس این درد ضربات سهمگین پدرش نبود، نه ... مدتها از آن زمان می گذشت. این درد، درد تازیانه باران بی امان و سرمای گزنده جنگل بود و آن شب وحشتناك را به یاد آورد عزیز با لحنی كه سعی داشت دور از سرزنش و پر از دل نگرانی باشد گفت:
-آخه دختر جون این چه كاری بود كه كردی؟ من و آقاجانت را نصف عمر كردی. فكر نكردی تك و تنها رفتن توی جنگل چه خطراتی داره؟ نگفتی اگر اتفاقی برات بیفته من و آقاجانت یك عمر شرمنده خودمان و خدای هستیم، نزدیك بود طعمه گرگها بشی.
و بعد چند قاشق سوپ به او خوراند و ادامه داد:
-می دونی چند ساعته توی تب و هذیان می سوزی؟ بنده خدا، آقای جوانمرد، رئیس جنگلبانی رو می گم، شبونه رفت و دكتر رو آورد بالای سرت. امروز صبح هم اومد اینجا وقتی دید كه هنوز كاملا بهوش نیومدی دوباره یكی رو فرستاد دنبال دكتر. وقتی دكتر گفت حالت بهتره، خیالش راحت شد.
لیلا آهسته پرسید:
-رئیس جنگلبانی ... من اونو دیدم؟
عزیز هنوز جواب او را نداده بود كه صدایی از داخل حیاط در اتاق طنین انداخت.
-عمو صالح ...
عزیز از اتاق بیرون رفت، لیلا چشمهایش را بست و به صدا گوش سپرد.
-سلام پسرم ... عمو صالح رفت توی جنگل ... كاری داشتی؟
-نه كار مهمی نبود ... راستی حال نوه تون چطوره؟
عزیز پاسخ داد:
-به لطف شما بهتره ... بفرمائید داخل ... یك استكان چایی نمك گیرت نمی كنه.
-ممنون باید برم. یك روز دیگه مزاحم می شم، فعلا خداحافظ.
صدا برای لیلا آشنا بود آن صدا را جایی شنیده بود. وقتی عزیز بار دیگر به اتاق برگشت با صدایی آهسته پرسید:
-كی بود عزیز؟
عزیز كنار سمار نشست و در حالی كه برای لیلا چای می ریخت گفت:
-همون بنده خدایی كه پریشب تو رو نجات داد؛ با شلیك اون یكی از گرگها كشته شده و بقیه شون فرار كردند. وقتی آقاجان و بقیه بالا سرت رسیدند تو از ترس گرگها بیهوش شده بودی.
لیلا چشمهایش را باز كرد و با تعجب گفت:
-نه عزیز. من بعد از این گرگها رو فراری داد بیهوش شدم، من دیدمش اون اونجا بود از دیدن قیافه اش ترسیدم و ....
عزیز فنجان چای را كنار لیلا گذاشت و گفت:
-قیافه این بنده خدا اصلا ترسناك نیست كه تو بترسی.
لیلا گفت:
-همون مزاحمه بود؛ همون كه به خاطرش آواره اینجا شدم.
عزیز لبخندی زد و گفت:
-نه دخترم این بنده خدا اهل این حرفها نیست. مطمئنا از بس كه ترسیده بودی اونو به شكل آن جوانك مزاحم دیدی.

AreZoO
7th December 2010, 01:13 PM
فصل 3/3 :

لیلا همراه صالح از پرچینها گذشت، عزیز از پنجره سرك كشید و گفت:
- صالح زیاد خسته اش نكن هنوز مریض احواله.
صالح به علامت خداحافظی دستش را بلند كرد و همراه لیلا به سمت جاده رفت، با احتیاط از آن عبور كردند و به سمت دیگر جاده كه ادامه جنگلهای انبوه گیلان بود رفتند. لیلا سكوت را شكست و گفت:
- كار اصلی شما چیه؟
صالح لبخندی زد و گفت:
- كارمون؟ جالبه! بعد از این همه سال، نوه ام می خواد بدونه كار پدربزرگش كه من باشم چیه.
لیلا گفت:
- تا حالا فكر می كردم فقط محافظ درختها هستید و مواظبید جنگل دچار حریق نشه.


صالح گفت:

- این هم یكی از مسولیتهامونه، اما كار عمده ما محافظت از حیواناته؛ محافظت از همون گرگهایی كه چند شب پیش قرار بود طعمه شون بشی.
لیلا لبخندی زد و معترضانه گفت:
- آقاجون ....
صالح لبخندی بر لب نشاند و گفت:
- باید جلوی شكارهای غیر قانونی را بگیریم. این شكارها باعث انقراض نسل خیلی از حیوانات وحشی بشه. گونه های زیادی به علت شكار بی رویه، نسلشون رو به انقراضه.
لیلا گفت:
- شكار غیرقانونی، مگه شكار قانونی هم هست؟
صالح خنده ای سر داد و گفت:
- آره دخترم، برای شكار در بعضی از مناطق مجوز لازمه، حتی تفنگهای شكاری هم مجوز می خواد بعضی از مناطق هم ممنوعه حفاظت شده است.
لیلا گفت:
- شما این مناطق رو می شناسید؟
صالح گفت:
- مثل كف دستم، در ضمن شكار هر حیوونی هم فصل خاصی داره، حتی ماهیگیری توی بعضی از رودخانه های این منطقه.
لیلا گفت:
- پس كارتون واقعا مشكله.
صالح لبخندی زد و به لیلا كه به رودخانه نگاه می كرد و گفت:
- مگه این رودخانه رو ندیدی؟
لیلا از بالای پل عریض به رودخانه خروشانی كه سكوت محیط را می شكست نگاه كرد و گفت:
- اون روز؟ ... من اون روز از اینجا عبور نكردم.
صالح كنار لیلا ایستاد و گفت:
- ولی ما تو رو اون طرف جنگل پیدا كردیم چطور بدون این كه از اینجا عبور كرده باشی به اون طرف رسیدی؟
لیلا با تعجب به صالح نگاه كرد. لبخند تلخی بر لبهای صالح نقش بست و گفت:
- از چی فرار می كردی دخترم؟ از خودت؟ از پدرت؟ از ما پیرمرد و پیرزن از كار افتاده؟
لیلا گفت:
- شما و عزیز تنها امید من هستید، من از سرنوشتم فرار می كردم.
صالح گفت:
- هیچ كس نمی تونه از سرنوشتش فرار كنه، دیدی كه نتونستی.
و بعد، از روی پل عبور كرد. لیلا هم به دنبال او رودخانه را پشت سر گذاشت. چند صدمتر دورتر از رودخانه، چادر مسافرتی و آتش كوچكی برپا بود. صالح زیر لب غرولند كرد و جلو رفت و با صدایی بلند گفت:
- این چادر مال كیه؟
با خروج مردی جوان از چادر، صالح جوابش را گرفت و لبخدزنان گفت:
- شمائید یاشارخان، اینجا چرا؟ فكر می كردم مثل هرسال توی كلبه شكاریتان هستید.
یاشار گفت:
- سلام عمو صالح، كلبه به كمی تعمیرات احتیاج داشت؛ واسه همین اینجا چادر زدیم.
صالح گفت:
- علیك سلام، توی این هوای سرد ... قابل نمی دانستید به منزل محقر ما تشریف بیاورید؟
یاشار گفت:
- اختیار دارید عمو صالح، كنار شما بودن برای من افتخاره ...
صدای او برای لیلا آشنا بود این مرد جوان با آن اندام ورزیده و موهای خوش حالت و خاكستری رنگش، با آن چهره گرم و دوستانه چطور آن شب در تصور لیلا به آن جوان لاابالی مبدل شده بود؟ یاشار نگاهی به لیلا كه چند قدم دورتر ایستاده بود نگاه كرد و پرسید:
- انگار حال نوه تون بهتر شده.
صالح گفت:
- خدا رو شكر بهتره، فقط اگر اون شب به دادش نمی رسیدید حالا معلوم نبود كه ....
یاشار لبخندی زد و گفت:
- خواست خدا بود. لابد حالا هم آوردیش كه با جنگل آشناش كنی.
صالح خنده ای كرد و گفت:
- مگه جنگل كوچه پس كوچه های شهره كه با یك بار گذر از اون همه جاش رو یاد بگیری؟ جنگل رو مرد جنگل می شناسه و بس!
یاشار گفت:
- درسته، حالا بفرمایید. تا شما خستگی در می كنید من هم براتون یه قهوه می ریزم.
صالح روی صندلی تاشو نشست و به لیلا كه نزدیك رودخانه ایستاده بود، گفت:
- لیلا ... لیلا بیا اینجا.
لیلا همان جا روی تخته سنگی نشست و گفت:
- همین جا راحتم.
صالح فنجان قهوه را از دست یاشار گرفت و پرسید:
- امسال تنها اومدی؟
یاشار گفت:
- نه وفا هم همراهمه، من استراحت می كردم گویا برای ماهیگیری رفته بیرون. نه قلابش هست نه اسبش. ببینم عمو صالح واسه قدم زدن می ری یا گشت؟
صالح گفت:
- این كه می بینی بدون اسب هستم به خاطر لیلاست، سواركاری بلد نیست.
یاشار با شوخ طبعی گفت:
- پس بدون اسب و بی سیم و تفنگ می ری شكار، شكارچیان غیرقانونی!
صالح آهسته به پیشانی اش ضربه زد و گفت:
- ای دل غافل، پیریه و هزار درد، فراموشی هم كه از همه بدتر!
قهوه اش را داغ داغ سركشید و گفت:
- برمی گردم تا بی سیم و تفنگم رو بیارم.
یاشار از جا برخاست و گفت:
- می تونی اسب منو ببری.
صالح لبخندی زد و گفت:
- نه ... نه ... همون یك بار كه سعی كردم ازش سواری بگیرم واسه هفت پشتم بسه!

AreZoO
7th December 2010, 01:15 PM
فصل 4/3 :

یاشار خنده كوتاهی كرد، صالح به سمت لیلا رفت و از او خواست لحظاتی همانجا منتظرش بماند تا برگردد. بعد از رفتن صالح، یاشار فنجان دیگری را از قهوه پر كرد و به سمت لیلا رفت، وقتی به او رسید گفت:
-سلام ... خوشحالم كه سرحال می بینمتون.
لیلا با عجله از جا برخاست و گفت:
-ممنون.
یاشار فنجان را مقابل لیلا گرفت و گفت:
-قهوه می خورید؟
لیلا بدون آنكه به او نگاه كند گفت:
-نه ... متشكرم.
یار پرسید:
-برای تعطیلات آمده اید؟


لیلا خواست در پاسخ به او بگوید مرا به اینجا تبعید كرده اند اما با مناظر چشم گیر و جان بخش آنجا فكر كرد،( چه كسی حاضر نیست به اینجا تبعید نشه؟ چرا قبل از این كه از زندگی كه در اینجا جریان داره بهرمند بشم چنان تصمیم احمقانه ای گرفتم و سعی كردم خودم رو نابود كنم؟ ) یاشار كه سكوت طولانی لیلا را دید پرسید:
-شما حالتون خوبه؟
لیلا به خودش آمد و گفت:
-بله ... بله خوبم و برای تعطیلات اومدم.
و ناگهان به یاد آورد چند ماه قبل به خاطر هم صحبتی با یك جوان مزاحم زیر ضربات بی رحمانه پدرش قرار گرفته و همان حادثه علت حضورش در آنجاست و این بار ... احساس كرد پدرش در جای جای جنگل حضور دارد و او را زیر نظر گرفته.
یاشار بار دیگر با سوالش او را به خود آورد:
-شما حالتون خوبه؟ رنگتون پریده.
لیلا با دستپاچگی گفت:
-نه ... نه چیزی نیست.
در همین هنگام صدای سم اسبی كه به تاخت می آمد توجه هر دو را به خود جلب كرد. لیلا ابتدا فكر كرد صالح برگشته اما با دیدن جوان دیگری كه جلوی چادر از اسب پائین می آمد تشویشش دوچندان شد. جوان در حالی كه به سمت آنها می آمد گفت:
-سلام یاشار ... مهمون داری؟
یاشار نگاه كوتاهی به لیلا كه حالتی غیرعادی داشت كرد و گفت:
-نوه عمو صالح است.
وفا بدون در نظر گرفتن استرس درونی لیلا با خنده گفت:
-همون خانمی كه برام تعریف كردی چطور دلیرانه از دهان یك ببر سیاه گرسنه نجاتش دادی؟ اون هم دست خالی!
یاشار با اعتراض گفت:
-وفا ...
سپس رو به لیلا كرد و گفت:
-فكر می كنم حالتون خوب نیست. می تونم بهتون كمك كنم؟
لیلا روی كنده درخت نشست و در حالی كه از تنها بودن با دو مرد جوان به شدت در عذاب بود گفت:
-نه خوبم.
وفا نگاه عمیقی به لیلا كرد و گفت:
-اون ببر سیاه چطور به خودش جرات داده كه شما رو اذیت كنه؟
یاشار كه متوجه حال منقلب لیلا بود دوباره با لحنی معترض گفت:
-وفا ... دست بردار وقت شوخی نیست.
و سپس به سمت چادر رفت. وفا دوباره گفت:
-می بخشید انگار شما رو ناراحت كردم.
لیلا به خودش جرات داد و به وفا نگاه كرد و گفت:
-نه اینطور نیست.
وفا گفت:
-برای تعطیلات اومدید؟ جای واقعا قشنگیه. راستی پدربزرگتان كجاست؟
لیلا گفت:
-برگشت جنگلبانی، الان برمی گرده.
وفا گفت:
-اگر پیاده روی براتون مشكله می تونید از اسب من استفاده كنید.
لیلا كه سعی داشت وفا را از سر خود باز كند گفت:
-من سواری بلد نیستم.
اما وفا ول كن نبود و باز ادامه داد:
-این كه مشكلی نیست من می تونم توی این مدت به شما سواری یاد بدهم.
لیلا با تعجب به وفا به خاطر پیشنهاد غیر منتظره اش نگاه كرد و با جدیت گفت:
-نخیر آقا، من از اسب می ترسم.
وفا خنده ای سر داد و گفت:
-می ترسید؟ پس چطور اون شب توی جنگل تك و تنها قدم می زدید؟
لیلا با كمی عصبانیت گفت:
-قدم نمی زدم گم شده بودم.
و با دیدن صالح كه از پل عبور می كرد از جا برخاست و گفت:
-فعلا خداحافظ.
و از او دور شد.

AreZoO
7th December 2010, 01:16 PM
فصل 5/3 :

ششمین روز از فصل بهار هوایی مطلوب داشتت؛ صدای پرندگان جنگلی فضا را پر كرده بود، لیلا هنوز باور نداشت كه توانسته آن مدت طولانی را به آسانی در آن جنگل سر كند. روی تخت وسط حیاط نشسته و به عزیز و همسر یكی دیگر از جنگلبانان كه در حال تهیه نوعی كلوچه محلی بودند چشم دوخته بود. عزیز هم از حال او غافل نبود؛ رو به همسایه اش كرد و پرسید:
- امسال شانس نوه من بود كه گلی نیومد.
حكیمه لبخندی بر لب نهاد و گفت:
- اتفاقا دیروز بعدازظهر آمد، دیگه باید سر و كله اش پیدا بشه تا حالا هم توی رختخواب بود. دختره تنبل بار اومده.
عزیز نگاهی به آن سوی حصارها انداخت و تبسمی كرد و گفت:
- حلال زاده از راه رسید!


حكیمه خانم به گلی كه وارد حیاط می شد نگاه كرد و گفت:

- ساعت خواب خانوم تنبل!
گلی یك راست به سمت آنها رفت و گفت:
- سلام عزیز خانوم، خسته نباشید.
عزیز گفت:
- علیك سلام گلی جون، امسال خیلی دیر این طرفها پیدات شد!
گلی گفت:
- تازه به هزار حقه و كلك خودم رو به اینجا رسوندم. بابا نمی گذاشت امسال بیام می گفت باید توی كارهای زمین و باغ بهشون كمك كنم اما من حال و حوصله اونجور كارها رو نداشتم.
و بعد به لیلا نگاه كرد و گفت:
- شما هم امسال مهمون دارید؟
عزیز گفت:
- آره، نوه ام از تهرون اومده، ببینم می تونی از تنهایی بیرونش بیاری یا نه.
گلی لبخندی زد و به سمت لیلا رفت، لیلا با پیش دستی،سلام كرد. گلی لبه تخت نشست و جواب سلامش را داد و گفت:
- من گلی هستم، شما اهل تهرانید؟
لیلا لبخندی تحویلش داد و گفت:
- بله اسم من هم لیلاست.
گلی گفت:
- چرا تنها نشستی؟ حیف نیست توی هوای به این لطیفی یك جا نشستی و به دو تا پیرزن نگاه می كنی؟
لیلا از حرف گلی كمی دلخور شد و گلی با فراست دریافت. خنده كوتاهی كرد و گفت:
- دارم شوخی می كنم بلند شو بریم.
و خودش زودتر از جا برخاست. لیلا در حالی كه همراه او از حصارها خارج می شد گفت:
- كجا می ری گلی؟
گلی گفت:
- می ریم كلبه شكار یاشارخان، ببینم تو اونو هنوز ندیدی؟
لیلا گفت:
- چرا یكی دو دفعه دیدمش؛ همین نزدیكیها اون طرف رودخونه چادر زدند.
گلی گفت:
- چادر زدند؟ تو اونا رو دیدی و تنها نشستی؟!
لیلا با سردرگمی پرسید:
- منظورت چیه؟
گلی گفت:
- خب چرا وقتت رو با اونا پر نكردی؟
لیلا تعجب زده پرسید:
- وقتم رو با دو تا مرد جوون پر كنم؟!
گلی خنده ای سر داد و گفت:
- فكر می كردم این چیزها توی تهرون شما عادیه. یك طوری صحبت می كنی انگار كه منظورم رو نمی فهمی، من هر سال می یام اینجا، یاشار خان هم اینجاست؛ سواری هم اون به من یاد داد، تازه با هم ماهیگیری هم می كنیم، بعضی وقتها ورق بازی می كنیم یا همراه اونا واسه شكار می رم ....
لیلا گفت:
- پس آدمهای مطوئنی هستند.
گلی گفت:
- از خانواده های معتبر گیلان هستند پدرش رو همه می شناسند. می دونی یاشار خان خودش یك جورهایی آدم مرموزیه، اما هر چی كه هست همه بهش اعتماد دارند.
لیلا پرسید:
- منظورت از مرموز چیه؟
گلی گفت:
- نمی دونم ... مرد ساكتیه، بیشتر از اون چه كه فكرش رو كنی. بیشتر اوقات رو توی كلبه شكارش می گذرونه، واسه شكار نمی آد، می آد كه تنها باشه. با این كه آدم تحصیل كرده ایه اما از جمع فراریه، من هم اوایل از این كه با اون تنها باشم می ترسیدم اما بعد كم كم متوجه شدم كوچكترین توجهی به جنس مخالف نداره؛ با من همونطور رفتار می كنه كه با وفا. چندین بار از پدربزرگم پرسیدم چرا شماها انقدر به اون اعتماد دارید و اون چه كار كرده كه تا این حد مورد اطمینان شما قرار گرفته، اما جواب درست و حسابی به من نداد. من هم دیگه سوال نكردم. به هر حال وقت منو پر می كنه.

AreZoO
7th December 2010, 01:17 PM
فصل 6/3 :

لیلا لبخند تمسخرباری زد و گفت:
-اصلا برای چی می آیی اینجا كه مجبور بشی وقتت رو با اونا پر كنی؟
گلی دلخور از كنایه لیلا گفت:
-به خاطر فرار از كار.
لیلا گفت:
-معذرت می خوام، نمی خواستم ناراحتت كنم.
گلی در حالی كه به سمت حصارها می رفت با شیطنت گفت:
-البته یك چیز دیگه هم هست، چیزی كه منو هرسال به اینجا می كشونه.
لیلا دنبال گلی از حیاط خارج شد و گفت:
-می خوای حدس بزنم اون چیه؟


گلی خنده كوتاهی كرد و گفت: -باشه اما مطمئنم حدست اشتباهه.
و به لیلا چشم دوخت. لیلا با احتیاط گفت:
-وفا؟
گلی خنده ای سرداد و گفت:
-بیا تا جلوی چادرشون مسابقه بدهیم.
و خودش زودتر از لیلا شروع به دویدن كرد. از دو روز قبل كه لیلا ساعتی را آنجا گذرانده بود چیزی فرق نكرده بود چادر هنوز سرجایش بود و خاكسترهای آتش برپا شده روی زمین به چشم می خورد، حتی جای سم اسبهایی كه حالا آنجا نبودند روی زمین نقش بسته بود. گلی وارد چادر شد و بعد از دقایقی از آن خارج شد و گفت:
-نیستند.
و مشغول برپا كردن آتش شد. لیلا به او با مهارت چوبها و هیزمهای خشك را روی هم قرار می داد نگاه كرد. گلی با كبریت چوبها را آتش زد جرق جرق سوختن چوبها، بوی هیزم و گرمای مطبوع آتش كه در هوای نمناك و مرطوب جنگل بر وجود لیلا می نشست به او احساس خوشایندی داد. همانجا كنار آتش روی تخته سنگی نشست و به آتش چشم دوخت. گلی هم در حال تدارك چای به چادر رفت و آمد می كرد و دایم غر می زد:
-مردها همیشه شلخته هستند هیچ وقت نمی تونند وسایل رو سر جاش بگذارند.
لیلا بی توجه به شكایات گلی بی مقدمه پرسید:
-گلی، شغل یاشار خان چیه؟
گلی لحظاتی كوتاه به لیلا نگاه كرد و بعد گفت:
-خب تا جایی كه من می دونم به پدرش كمك می كنه؛ پدرش دو تا كارخونه نساجی داره. البته بیشتر وقتش رو توی جنگل سپری می كنه. گفتم كه یك جورهایی مرموزه فكر می كنم از اجتماع گریزونه، یك جورایی توی خودشه.
و با شوخی ادامه داد:
-مرد جنگل كه می گن همینه!
لیلا از این حرف گلی به یاد صحبتهای دوستش مریم افتاد،( نكنه یك وقت تنهایی بری توی جنگل، مردهای جنگل دنبال یك بانوی زیبا هستند. حالا اگر احتمالا یكی شون به تورت خورد آدرس منو بهش بده واسه من جنگلی و غیره فرقی نداره.)
لبخند كمرنگی بر لبهای لیلا نقش بست با خودش گفت،( باید به مریم زنگ بزنم بهش خبر بدم كه اینجا دو تا مرد جنگل پیدا كردم اما انقدر می شه بهشون اعتماد كرد كه بدون سگهای آمریكایی، تك و تنها باهاشون نشست و به قول تو گپ زد.)
-جای قشنگیه این طور نیست.
لیلا رها شده از خیالات و افكارش به سمت صدا نگاه كرد. یاشار در حالی كه او را خطاب قرار می داد اسبش را می بست:
-شما هم مثل من زیاد از دنیای اطرافتون فاصله می گیرید. این خوب نیست.
و بعد تفنگ شكاریش را برداشت، به سمت لیلا رفت و به نگاه پرسش آمیز لیلا پاسخ داد:
-منظورم اینه كه زیاد توی خودتون هستید. فهمیدید كه ما كی اومدیم؟
لیلا به تفنگ شكاری او نگاه كرد و پرسید:
-مجوز دارید؟
صدای خنده وفا فضا را پر كرد. یاشار نگاه سرزنش باری به وفا انداخت و گفت:
-تا وقتی پدربزرگتون هست كسی جرات نداره این طرفها شكار غیرقانونی كنه، در ضمن حالا فصل شكار نیست اینو فقط برای امنیت خودم می آرم شاید هم واسه نجات یكی مثل شما ...

AreZoO
7th December 2010, 01:18 PM
فصل 7/3 :

وفا هم روی صندلی تاشوی دیگری نشست و در حالی كه هنوز لبخند بر لب داشت، گفت:
- حالا كه شما هم به جنگلبانی و حفاظت اضافه شده اید دیگه جرات نمی كنیم همون چند تا ماهی استخونی رو هم صید كنیم.
صدای اعتراض آمیز گلی این بار از داخل چادر به گوش رسید:
- نیست ... اینجا اینقدر شلوغ و درم و برهمه كه من نمی تونم فنجونها رو پیدا كنم.
یاشار در حالی كه از جا برمی خاست گفت:
- اومدم انقدر غر نزن.
وفا در حالی كه با چوب، آتش زیر كتری را زیر و رو می كرد به لیلا كه در سكوتش به اطراف نگاه می كرد گفت:


- حرفهای ن شما رو ناراحت كرده یا همیشه اینقدر ساكت هستید؟

لیلا لبخند تلخی زد و گفت:
- من از صحبتهای شما اصلا ناراحت نشدم اصولا آدم كم صحبتی هستم. شاید هم فراری از اینجور جمعهای ... دوستانه یا ...
وفا گفت:
- یا چی؟
لیلا گفت:
- پدرم برای من و روابطم با اطرافیانم حد و حدودی گذاشته.
وفا گفت:
- فكر می كردم اینطور روابط دیگه توی پایتخت جا افتاده باشه.
لیلا گفت:
- چرا فكر می كنید دخترهای تهران آزادی مطلق دارند؟
وفا گفت:
- خب اونجا پایتخته، شهرهای كوچكی مثل شهرهای ما جنبه این تجددها و تغییرات فرهنگی رو ندارن.
لیلا گفت:
- من از درست بودن یا غلط بودن این روابط چیزی نمی دونم فقط می دونم توی تهران هم هنوز خیلی ها هستند كه تعصبات كوركورانه شون مانع از پیشرفت فرهنگشون شده.
وفا گفت:
- به هر حال اونجا وقتی دو تا جوون توی خیابان با هم گرم صحبت می شن چشمهاشون با ترس اینور و اونور واسه پیدا كردن ماشین گشت نمی گرده، درست می گم؟
آثار جراحات حاصله از ضربات بی رحمانه ناصر از وجود لیلا رخت بربسته بود اما اثرات بد روحی و روانی آن در وجودش آنقدر پابرجا مانده بود كه با هر اشاره ای، آن روز وحشتناك و تلخ را به یادش می آورد. لیلا بدون آنكه پاسخ وفا را بدهد با خود اندیشید،( ای كاش ماشین گشت بود، ای كاش پدرم اون روز مثل مامورین گشت، منو مثل یك مجرم، یك جانی با خودش می برد و توی خونه از من استنطاق می كرد، اما اون با من مثل چی رفتار كرد؟ بدتر از یك جانی، یك دزد ناموس ... اون با قانون خودش با من رفتار كرد و غرور و شخصیت منو بی دلیل خرد و حیثیت منو به خاطر گناه ناكرده لكه دار كرد. اون قانون جنگل رو در حق من اجرا كرد ... نه دیگه نمی شه گفت قانون جنگل، با این چیزهایی كه اینجا وسط این جنگل دیدم باید برای رفتار وحشیگری یك اسم دیگه پیدا كرد. واقعا كدوم قانون، قانون جنگله؟ قانونی كه اینجا در اعماق جنگل باعث پیدایش روابط بین دو جنس مخالف شده یا قانونی رو كه پدرم در حق من اعمال می كنه؟ اصلا اگر همین حالا سر و كله بابا پیدا بشه، منو اینجا ببینه چه اتفاقی می افته؟ یك بار دیگه تمام وجود و شخصیت منو خرد می كنه این بار جلوی اینها ... اون با رفتار رسوا گرانه و وحشیانه اش ...)
و با نگاه وحشت زده اش اطراف را زیر نظر گرفت.
- چایی می خورید؟
این بار هم یاشار او را به خود آورد لیلا سراسیمه از جا برخاست و گفت:
- من باید برگردم.
وفا گفت:
- من حرف بدی زدم؟
یاشار كه متوجه تشویش او شده بود پرسید:
- اتفاقی افتاده؟ حالتون خوبه.
لیلا در حالی كه سعی داشت به خودش مسلط باشد گفت:
- من خوبم، فقط برمی گردم.
یاشار گفت:
- می خواهید شما رو به جنگلبانی برسونم.
لیلا سراسیمه پاسخ داد:
- نه ....
و بعد با كمی آرامش ادامه داد:
- می خوام تنها باشم، متشكرم.
و بدون این كه منتظر گلی بماند آنجا را ترك كرد. یاشار نگاه پرسش آمیزی به گلی كرد و پرسید:
- مشكل روحی روانی داره؟
گلی با سردرگمی شانه هایاش را بالا انداخت و گفت:
- نمی دونم، تازه امروز باهاش آشنا شدم به حال بهتره كه تنهاش نگذارم.

AreZoO
7th December 2010, 01:19 PM
فصل 8/3 :

خودش هم نفهمیده بود بر چه اساسی عجولانه تصمیم گرفته بود با مریم تماس بگیرد. حالا كه گوشی تلفن جنگلبانی در دستش بود فكر می كرد با برقراری تماس چه باید به مریم بگوید. خواست گوشی را روی دستگاه بگذارد اما با شنیدن صدای مریم دریافت كه تماس برقرار و برای فرار دیر شده است. با صدایی مرتعش گفت:
-سلام مریم، سال نو مبارك.
صدای فریاد مریم در گوشی پیچید:
-لیلا ... لیلا این تویی؟ واقعا خودتی دختر؟ از كجا تماس می گیری، نكنه برگشتی؟
لیلا گفت:
-یواشتر، چرا جیغ می كشی؟ هنوز برنگشتم دارم از تلفن جنگلبانی استفاده می كنم.
كمی از هیجان مریم كاسته شد لیلا این موضوع را از تن صدایش فهمید. با كمی آزردگی گفت:


-پس قراره تمام تعطیلات اونجا بمونی. و برای این كه لیلا را هوایی نكند گفت:
-به هر حال تو امسال به هر دلیلی كه بود تعطیلات رو از این تهران دودآلود فاصله گرفتی اما من بدبخت مثل هر سال درست عین بچه ها لباس نو پوشیدم و رفتم عید دیدنی بعد هم كه عید دیدینها تموم شد چپیدم توی آشپزخونه و تاوون پذیراییهایی كه شدم رو یك تنه پس دادم. خوش به حال تو كه داری اونجا صفا می كنی.
و بعد گویی چیزی را به یاد آورده باشد مثل برق گرفته ها از جا پرید و با همان هیجان اولیه گفت:
-لیلا ... لیلا اونجا خبری شده؟
لیلا لبخندی بر لب نشاند و گفت:
-نه... چه خبری؟ چرا یكهو مثل دیوونه ها می شی؟
مریم با سماجت گفت:
-دروغ می گی، حتم دارم خبری شده، زنگ زدی كه خبرها رو به من بدی. اما حالا نمی دونی چطور شروع كنی، دختر، من تو رو از خودم هم بهتر می شناسم. مرد جنگل پیدا كردی؟
لیلا از این همه شناخت مریم بر روی خودش زیاد متعجب نشد. آنها سالها بود كه یكدیگر را می شناختند و از دو تا خواهر هم نزدیكتر بودند. می دانست با سكوت طولانی اش مریم را هیجان زده تر خواهد نمود حدس او با فریاد شادمانه مریم به یقین مبدل شد.
-نگفتم ... نگفتم توی اون جنگل هم می شه صفا كرد!
لیلا با اعتراض گفت:
-مریم این حرفها چیه؟
مریم بدون توجه به اعتراض لیلا گفت:
-نگفتم دو سه دست از لباسهای بابات را واسش ببر؟ حالا هم عیبی نداره فقط روزهایی كه هوا طوفانیه و باد می زنه دور و برش نرو. اگه برگها از تن و برش بریزه، هم آبروی اون می ره هم تو شرمنده می شی!
لیلا بار دیگر به لحن طنزآلود مریم اعتراض نمود و گفت:
-مریم من دارم از تلفن جنگلبانی صحبت می كنم و ...
مریم به او مهلت نداد و گفت:
-آره ... آره ... و نمی تونی زیاد صحبت كنی، فقط یك بیوگرافی كامل از طرف بده، چاقه یا لاغر، بلند یا كوتاه، از این پشمالوهای ضدحاله یا از این هفت تیغه های صفا؟ چشمهاش .. چشمهاش از همه مهمتره ...
لیلا گفت:
-قراره با كامپوتر عكسش رو ترسیم كنی؟
مریم گفت:
-مگه چیه؟ من دق می كنم تا تو یك عكس از اون برام بیاری و شوهر به دام افتاده تو رو ببینم.
لیلا ناباورانه گفت:
-مریم هنوز هیچ ...
مریم عجولانه گفت:
-فقط حواست باشه اگر مثل اون قبیله شلوار پیلی پوش و شلخته و دماغو باشه دوستیم رو با تو به هم می زنم.
لیلا با جدیت گفت:
-مریم انقدر شلوغ نكن بذار من هم حرف بزنم. كسی كه دارم در موردش صحبت می كنم برای من فقط حكم یك آدم غریبه رو داره من فقط می دونم كه یكی از اون آدمهای پولدار و بااصل و نسب اینجاست كه واسه وقت گذرونی می آد شكار، من اصلا در موردش هم فكر نمی كنم اون با من از زمین تا آسمون كه هیچی بالاتر از آسمون فرق داره، اون وقت تو ...

AreZoO
7th December 2010, 01:20 PM
فصل 9/3 :


مریم گفت:
- پس از اون استخوندارهاست! این بقال سر كوچه مون به خیال خودش تو رو تبعید كرده به یك جایی كه تنها موجودات زنده اش چند تا آدم مسن با یك عالم درخت و علف هرزه است. خبر نداره كه اونجا از صفر بیست و یك خودمون باحال تره!
لیلا گفت:
- مریم دارم می گم هیچ اتفاقی نیافتاده و نمی افته.
مریم گفت:
- می بخشیدها ... اما خیلی خری لیلا ... تو كه به قول خودمون بچه صفر بیست و یكی چرا انقدر ببویی؟ اگر اتفاقی هم نیافتاده تو باید اتفاق رو درست كنی واسه همیشه خودت رو موندگار اونجا كنی،

بچسب به طرف، می خواهی اینجا برگردی كه چی؟ كه یكی مثل اون شلوار پیلی پوش بی سواد تو رو تور بزنه و بعد بشی یكی مثل مادرت، مادر من؟! تا آخر رنج و مصیبت بكشی. ببین لیلا اون می تونه راه خوشبختی تو واسه آینده باشه.
لیلا پوزخندی زد و گفت:
- فكر كردی اون بچه است؟
مریم گفت:
- نه ... اما یك شهرستانی ساده و دور از مكر و فریبه.
لیلا با ناراحتی گفت:
- من هم از اون صفر بیست و یكیهایی كه تو می گی نیستم.
مریم هم با ناراحتی گفت:
- پس واسه چی زنگ زدی؟ واسه این كه تا وقت برگشتنت منو حرص بدی؟ می دونم الان می خوای چی بگی، می خواهی دم از غرور و شخصیت و چه می دونم حجبو حیا بزنی، اینها همه قبول اما طرف اگه یك كمی هم پا شل كرد تو چكشی جواب بده یعنی قرص و محكم بهش بچسب!
لیلا خنده ای عصبی كرد، از خودش بیشتر عصبی بود تا حرفهای مریم. این او بود كه بی دلیل با مریم تماس گرفته بود و خیلی احمقانه در مورد مردی حرف زده بود كه حضورش در آن جنگل برای او از سایه درختها هم كمرنگ تر و بی اهمیت تر بود. مكالمه تلفنی اش به درازا كشیده بود اما او هنوز چیزی از پدرش سوال نكرده بود. با صدای مریم كه با شك و تردید می پرسید:
- لیلا ... لیلا ... گوشی دستته؟
به خودش آمد و گفت:
- آره ... چه خبر از پدرم؟
مریم برای این كه لیلا را وادار كند تا به حرفهای او بیشتر فكر كند گفت:
- بقال سركوچه مون كوك كوكه! فقط شاید تا وقتی برگردی زیور خانوم و دخترش خونه رو حسابی اشغال كرده باشند اشغالگران بعثی!
و نمی دانست با این خبر چه آتشی در دل لیلا به پا كرد. در عین حال چیزی نبود كه باورش برای لیلا سخت و مشكل باشد، از خیلی وقت پیش حتی قبل از مرگ مادرش حضور كابوس وار زیور را در كنار پدرش احساس كرده بود. برای لحظه ای خودش را همچون زیور تصور كرد كه سعی دارد با سماجت تمام خودش را به یاشار و خانواده اش آویزان كند، حتی پست تر از او، چرا كه در این مدت فهمیده بود پدرش هم رغبتی وافر به زیور دارد. مریم كه از سكوت لیلا كمی ترسیده بود به گمان این كه از حرف او شوكه شده با پشیمانی گفت:
- لیلا ... داشتم شوخی می كردم تو كه منو می شناسی از این مزه پرانیهای احمقانه همیشه دارم. لیلا باور كن اینجا هیچ خبری نیست.
لیلا با صدایی گرفته گفت:
- واقعیتی كه تو ازش حرف زدی اتفاقی است كه من مدتها به انتظار وقوعش نشستم، پس نقدر خودت رو سرزنش نكن كه چرا خبرش رو پیشاپیش به من دادی ... خیلی خب انقدر صحبت كردم كه دیگه خجالت می كشم از ساختمون جنگلبانی بیرون برم.
مریم گفت:
- خیلی خب پس شماره جنگلبانی رو بده به من، دو سه روز دیگه باهات تماس می گیرم.
لیلا با كمی تردید شماره را به او داد و تماس را بعد از یك خداحافظی ساده قطع كرد. از اتاق خارج شد و با شرمندگی از رئیس جنگلبانی كه با كمال میل پذیرفته بود از آنجا با تهران تماس برقرار كند تشكر كرد و از ساختمان خارج شد. هنگامی كه به سمت منزل می رفت به این موضوع اندیشید كه،( واقعا چرا با مریم تماس گرفتم؟ مگر غیر از این بود كه می خواستم او را از حضور یك مرد به قول گلی مرموز در این جنگل با خبر كنم؟ این چه حسی بود كه مرا وادار كرد در موردش با مریم صحبت كنم؟)
و این بار این گلی بود كه او را از دنیای افكارش بیرون كشاند.
- معلوم هست كجایی دختر؟ چرا یك دفعه با اون حال و روز اونجارو ترك كردی؟
لیلا گفت:
- فقط یادم اومد كه باید یك تلفن مهم بزنم.
گلی در حالی كه سعی داشت به سوال یاشار صورتی ناخوشایند و تمسخربار بدهد گفت:
- می دونی وقتی اونجا رو به اون نحو ترك كردی یاشارخان چه فكری در مورد تو كرد؟
لیلا با كمی كنجكاوی پرسید:
- چه فكری كرد؟
گلی پوزخندی زد و گفت:
- فكر كرد كه تو كمی قاطی داری؛ از من پرسید مشكل روانی داره؟
لیلا كه متوجه لحن نیش دار گلی شده بود با دلخوری گفت:
- برای من مهم نیست كه دیگران در مورد من چه فكری می كنند، خانوم كوچولو!
و بدون معطلی از گلی فاصله گرفت در حالی كه خودش می دانست از دست یاشارخان بسیار عصبی و دلخور است و واژه خانوم كوچولو را فقط برای پاسخ به لحن گزنده و نیش دار گلی و مقابله به مثل به كار برده بود.

AreZoO
7th December 2010, 01:21 PM
فصل 1/4 :

این حسی كه او را به سمت چادر مسافرتی می كشید نه تاثیر سماجتهای مریم برای نزدیك شدن به او بود نه راهی برای فرار از بی حوصلگی و نه برای وقت كشی. همان حسی بود كه وادارش كرده بود تا با مریم تماس بگیرد و او را تا حدودی از اتفاقات افتاده در آنجا با خبر كند. در حالی كه به سمت چادرها می رفت احساس گنگی عجیبی می كرد كسی از درون به او نهیب می زد.
( لیلا ... لیلا ... این دیگه خودت نیستی؛ لیلایی كه از تنهایی با سایه خودش هم می ترسید حالا تك و تنها راه افتاده تا در این جنگل با مردی جوان و ناآشنا ملاقات كند، نمی ترسی چشم وا كنی و ببینی این دنیا، دنیایی نیست كه آدمهای عادی و معمولی در آن زندگی می كنند؟ یك دنیای دیگر؛ دنیای دیوانگان ... از عقل رهیدگان ... در این مدت كوتاه چه به روزت آمده؟ از ته دنیا افتاده ای در بهشت برین یا برزخ یا دوزخ ...
این دست و پازدنها برای فرار از كدام جهنمی است؟ این درختها مبادا هیزمهایی باشند برای سوزاندن تو ... و آن مرد جوان اولین جرقه برای شعله ور گشتن و سوختن و خاكستر شدنت ... و تو این هیزمها و این اولین جرقه را چه زیبا می بینی! )
و با صدایی كه خودش هم می شنید به آن نهیب درونی گفت:
(من از یك دهلیز، از یك تنهایی تاریك بیرون افتادم، افتاده ام جایی كه آدمهاش هیچ وقت اسیر قید و بندهای افراطی نبودند. حالا هم باید تو و امثال تو، منو دیوانه بپندارند. این من هستم كه با آدمهای موجود فرق دارم، این دنیا همان دنیاست. حتی این درختها هم در اجتماع خودشان تكامل یافته تر از من هستند. من ... انسان اولیه، یك غارنشین، یكی كه از وقتی همنشین خودش رو از دست داده ترسیده ... ترسیدم كه از غار خودم بیرون بیام مبادا كه روی این كره خاكی تنهای تنها باشم. پس اینجا حقیقت داره، این جنگل، جنگله، نه هیزمهایی برای سوختن من و گلی، آن دو مرد جوان ... من دیوانه نشده ام، به اینجا تبعید شده ام اما به جرم كدامین گناه؟)
سرش را رو به آسمان گرفت از لا به لای شاخ و برگ درختان، تیزی آفتاب به چشمانش خزید، فورا سرش را پایین گرفت. روی پل ایستاده بود و صدای خروشان آب به همه چیز و همه كس زندگی می بخشید. آرام از روی پل گذشت آن دورتر چادر مسافرتی هنوز برپا بود وفا دور و بر چادر مشغول انجام كاری بود. دو اسب سیاه و قهوه ای باز هم به همان دو درخت تنومند بسته شده بودند. نگاهش را چرخاند؛ چندمین متر دورتر از چادر در سكوت خودش غرق در مطالعه روی تخته سنگی كنار رودخانه نشسته بود. چوب ماهیگیری اش را در زمین فرو كرده بود. موهایش با وزش نسیم، پریشان شده بودند. می دانست اگر وفا متوجه حضورش شود با پرحرفیهای تقریبا كودكانه اش او را رها نخواهد كرد. آرام به سمت یاشار رفت، احساس كرد آنقدر غرق در اندوه است كه چیزی از مفاهیم كتاب نمی فهمد. كمی كه توجه كرد دانست حتی نگاهش نیز روی جریان آرام رودخانه است قلاب كمی تكان خورد و بعد از حركت ایستاد. برای این كه او را متوجه حضورش كند گفت:
-فكر می كنم یك ماهی توی قلاب افتاده باشه!
یاشار بدون این كه از حضور ناگهانی او متعجب شود و به سمت او نگاه كند چوب را از بین تخته سنگها و زمین بیرون كشید و قرقره را چرخاند. با دیدن قلاب بدون طعمه گفت:
-فكر می كنم كمی دیر رسیدید.
لیلا نمی دانست كه حرفش از روی شوخی ادا شده یا با جدیت این حرف را گفته. سعی داشت طعمه دیگری به قلابش بزند، لیلا بدون مقدمه قبلی و بدون این كه خودش بخواهد گفت:
-شما از گلی سوال كردید كه من مشكل روانی دارم؟
یاشار بار دیگر قلاب را در آب رها كرد و چوب را بین تخته سنگها قرار داد و پاسخ به لیلا گفت:
-بله من پرسیدم.
لیلا گفت:
-توی حركات و رفتار من چیز نامعقولی دیدید كه این فكر به ذهنتون رسید؟
این بار یاشار به سمت او چرخید نگاهش را به او دوخت و گفت:
-مشكلات روانی خاص آدمهایی كه درك درستی از دنیای اطرافشون ندارند یا به قول شما همان دیوانه ها نیست؛ یك آدم كاملا سالم و معقول مثل من و یا شما هم می تواند مشكل روحی روانی داشته باشه، این طور نیست؟
لیلا خواست بگوید این سوال شما طوری از طریق گلی مطرح شد كه گویا مرا آدم دیوانه ای پنداشتید، اما یاشار در پاسخ به حرف بیان نشده او گفت:
-به هرحال اگر سوال من طوری مطرح شده كه شما رو ناراحت و رنجیده كرده ازتون معذرت می خواهم.
چه جوابی در برابر آن همه تواضع و خشوع داشت؟ یاشار كه او را معطل دید گفت:
-اگه براتون اشكالی نداره همین جا بنشیند و به جای من هوای قلاب رو داشته باشید.
لیلا روی تخته سنگی دیگر با فاصله از او نشست. یاشار بار دیگر كتاب را برداشت و در حالی كه به دنبال صفحه مورد نظرش می گشت گفت:
-می تونم سوالی از شما بپرسم؟
لیلا اندیشید او كه چشمش به رودخانه بود، پس به دنبال كدامین صفحه و سطر می گردد؟ و پاسخ داد:
-بپرسید.
یاشار روی صفحه مكث كرد و گفت:
-شبی كه شما رو توی جنگل دیدم، وقتی مرا دیدید، منو با كسی اشتباه گرفته بودید؟
لیلا بی محابا به او نگاه كرد واقعا این خودش نبود لیلایی كه در تنهایی از سایه خودش هم می ترسید.

AreZoO
7th December 2010, 01:23 PM
فصل 2/4 :

یاشار كه سكوت لیلا را دید ادامه داد:
- تقریبا جملات شما رو به یاد دارم. خواستید كه با شما كاری نداشته باشم و بعد گفتید كه این بار منو می كشه.
لیلا چشم از او كه هنوز به سطرهای كتاب نگاه می كرد برداشت و گفت:
- من اون شب قصد خودكشی داشتم.
یاشار كتاب را بست به درختی كه پشت سرش قد برافراشته بود تكیه زد و گفت:
- پس چرا ازش فرار می كردید؟
لیلا گفت:
- می خواستم بمیرم اما نه اونقدر فجیع!
یاشار گفت:
- فكر نمی كنید خود انتحار فجیع ترین نوع مرگه؟ آدمی كه به پایان خط رسیده واقعا وجود داره؟


لیلا گفت:

- برای زندگی هیچ گاه خطی در نظر نگرفتم، من از خود زندگی خسته ام.
یاشار گفت:
- فكر نمی كنید زندگی خیلی قشنگ تر از تصور شماست؟
لیلا پوزخندی زد و گفت:
- چرا هست اما نه برای من و امثال من، برای شما و طبقه شما.
یاشار به نیم رخ لیلا چشم دوخت و پرسید:
- چی از من و طبقه من می دونید؟
لیلا با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
- هیچی فقط می دونم پول حلال مشكلاته.
یاشار لبخند كمرنگی زد و گفت:
- كه اینطور! خب حالا چی باعث شده كه شما دست به انتحار بزنید؟ اصلا مشكل بزرگ شما كه حلالش پوله، چیه؟
لیلا مكث كوتاهی كرد و برگی را به دست جریان آرام رودخانه سپرد؛ باید خودش را بیرون می ریخت تا چون این برگ در جریان آرام زندگی قرار می گرفت. اصلا آنجا آمده بود تا خواسته و ناخواسته با او درد دل كند.
- به من نمی خندید اگه بگم آمده ام اینجا تا غم و غصه هام رو برای شما بیرون بریزم؟ نمی پرسید چرا من؟
یاشار گفت:
- نه می خندم و نه می پرسم چرا من، فقط می دونم همه آدمها به یك سنگ صبور احتیاج دارند.
لیلا گفت:
- از پدربزرگم شنیدم كه شما از یك خانواده بااصل و نسب هستید و حتما متمول! درسته؟
یاشار گفت:
- بله همینطوره.
لیلا گفت:
- هیچ وقت فكر كرده اید جدا از دنیای پول و قدرت و شهرتی كه درش زندگی می كنید دنیایی هم وجود داره كه نه تنها از این چیزها در آن خبری نیست بلكه فلاكت و بدبختی هم به اون اضافه شده؟
یاشار گفت:
- از دنیای فقر و نداری باخبرم اما همیشه مطمئن بودم در كنار این كمبودها، نعمتهای دیگری وجود داره كه افراد وابسته به این طبقه خودشون رو خوشبخت بدونند و واقعا هم خوشبخت باشند. این كمبودها درست مثل تمام نبودهایی است كه در كنار نعمتهای دنیای پول و قدرت قرار گرفته.
لیلا گفت:
- اینها همه اش شعاره؛ من یكی برخاسته از فقر و نداری هستم من می دونم كه وقتی پول نیست، عشق نیست، فرهنگ نیست، اصالت نیست، شهرت نیست، قدرت نیست، سلامت نیست. توی دنیای فقر هیچی نیست جز فلاكت و بدبختی. اگر یك بار از من بخواهید بنویسم علم بهتر است یا ثروت می نویسم ثروت. این ثروته كه در زمانه ما علم رو پیشرفت می ده، من دارم دیپلم می گیرم اما به چه امیدی؟ می دونم اگر وارد دانشگاه بشم استعدادم باعث پیشرفتم می شه اما با كدام پول؟ ما رعیت زاده های دوران تمدن و تجدد قرن بیست و یكم هستیم.
یاشار گفت:
- پول نیست كه عشق رو می سازه، پول نیست كه اصالت و شخصیت می ده، قدرتی كه وابسته پول باشه قدرت نیست، پول ضامن سلامت هیچ كس نیست خیلی از بیماریهاست كه حتی پول هم علاجش نمی كند.
لیلا گفت:
- پول دردهای پیش افتاده ای مثل درد مادر منو درمان می كنه، طبقه ما، طبقه آسیب پذیر جامعه است، توی طبقه ما حتی بعضی ها قدرت درمان یك سرماخوردگی ساده رو ندارند، مادر من سال گذشته به علت ناراحتی قلبی، نبود پول ...
و سكوت كرد. یاشار با اندوه گفت:
- واقعا متاسفم.
لیلا لبخند تلخی زد و گفت:
- متاسف نباشید چون اون واقعا راحت شد.

AreZoO
7th December 2010, 01:24 PM
فصل 3/4 :

یاشار در سكوتش به حرفهای لیلا اندیشید؛ واقعیت همان بود كه از زبان دختری رنجدیده بیان شده بود. حرف اول را در دنیای آن روز پول و قدرت می زد؛ پول تضمین كننده همه ارزشها و متاسفانه این امپراطور كاغذی بر گروه كوچكی از جامعه حكمرانی می كرد و تنها آن گروه بودند كه از قبلش نعمات زیادی را بهره مند می شدند. باقی مردم، آنان كه عمده اجتماع كشور را تشكیل می دادند در حسرت بدست آوردنش مصرانه تلاشهای زجرآوری می كردند و هیچ كس در پی مسببین این اختلاف طبقاتی عمیق و فاحش نبود و یاشار می دانست اگر این بحث را ادامه دهد بی شك مغلوب گفته های لیلا خواهد شد، بنابراین با این سوال مسیر گفتگویشان را تغییر داد.
-انگار از بحث اصلی شدید. قرار بود من افتخار سنگ صبور بودن را پیدا كنم.


لیلا گفت: -نه، منحرف نشدیم، قصدم این بود كه شما رو با طبقه خودم آشنا كنم. گفتم مادرم پاییز سال گذشته فوت كرد و راحت شد نه از دنیای كمبودهای مادی، چرا كه همیشه صبورانه آنها را تحمل كرده بود، از دست بدخلیقها و خشونتهای مردی راحت شد كه هیچ گاه در چهره یك همسر كامل برای او و یك پدر نمونه برای فرزاندانش ظاهر نشد.
یاشار گفت:
-هیچ چیز در دنیای اطراف ماصد در صد تكامل یافته نیست ما انسانها هم نقصها و معایبی داریم، قبول دارید؟
لیلا گفت:
-قبول دارم، اما هیچ كس هم به اندازه پدر من معیوب نیست، نه از نظر جسمانی. شاید توی دلتان مرا مواخذه كنید كه درباره پدرم اینطور صحبت می كنم اما واقعا چهره واقعیش را به تصویر می كشم. همه اهل محل می شناسنش نه به خوش نامی. یك مرد خشن و فوق العاده بی رحم كه گاه صدای فحاشی هایش تمام كوچه را پر می كند. یك خواربارفروشی كوچك هم سر همان كوچه مان دارد كه هر روز حتی روزهایی كه می داند صدای داد و هوارهایش را همه محل شنیده اند با افتخار تمام در آن حاضر می شود و با چهره ای اخم آلود مشتریانش را راه می اندازد. وقتی هم به منزل برمی گشت من و مادرم و برادر بزرگترم وحید رو به هر بهانه ای به زیر باد فحش و كتك می گرفت توی اینطور مواقع مادر سپر بلای ما می شد، هم عوض خودش كتك می خورد هم به جای ما، اونجا خونه نبود شكنجه خونه بود. تصور كنید به جای خوشحالی به خاطر ورود پدر به خانه، از ترس بلرزی و صدات بیرون نیاد. به هر حال تنها دلخوشی ما، جمع سه نفره خودمان بود تا این كه وحید دیپلم گرفت و به بهانه كار در كارخانه اصفهان برای همیشه از اون خونه و شهر فرار كرد بعد هم با ازدواجش با یك دختر اصفهانی پایه های زندگیش رو توی اون شهر تثبیت كرد و من ماندم و مادرم. مادری كه بالاخره تحمل آن همه رنج و اندوه بیمارش كرد و قلبش رو دچار مشكل كرد. چقدر به پدرم التماس كردم كه در یك بیمارستان معمولی بستری اش كنه تا با عمل جراحی كمی از مشكلات و دردهایش كاسته بشه، اما همیشه در پاسخ به من می گفت،( ندارم ... ندارم ... ندارم ....) لعنت به این زندگی! پس كی داشت؟ چطور باید مادرم مداوا می شد؟ مامان می گفت درد ندارم اما داشت. می دونستم به خاطر من درد رو تحمل می كنه و به جای آه و ناله لبخند به لب می یاره.
قطرات اشك كه بر گونه هایش چكید صدایش آرام گرفت. یاشار با اندوه دستمالی به سمتش گرفت لیلا بدون امتنا دستمال را گرفت و اشكهایش را پاك كرد و ادامه داد:
-مامان هنوز زنده بود و درد می كشید كه سایه اون لعنتی رو هر روز پررنگ تر از روز قبل اطراف خونه و بابا احساس كردم، همیشه ازش می ترسیدم و همیشه بابا براش یك احترام خاص قائل بود، اگر چه مردم محل همیشه با دیده شك و تردید به این زن نگاه می كردند. وقتی مامان فوت كرد حضورش علنی شد؛ دیگه سایه نبود خودش بود كه دائم داخل مغازه توی كوچه جلوی بابا سبز می شد و سعی می كرد بابا رو نسبت به تنها بودن من توی خونه حساس كنه. هر چند بابا هم بدش نمی آمد مسئله تنها بودن یك دختر جوان رو توی خونه، بغرنج نشون بده. می خواست این مسئله رو بزرگش كنه، انقدر بزرگ كه به خاطرش جلوی دیگران وانمود كنه مجبورم به خاطر لیلا تجدید فراش كنم. برام مهم نبود كه بخواد دوباره ازدواج كنه چرا كه می دونستم بالاخره دیر یا زود دست به این كار می زنه اما نه با یكی مثل زیور؛ یكی كه واقعا به واژه نامادری معنای خباثت می بخشه.
یاشار از سكوت لیلا بهره برد و پرسید:
-و با اون ازدواج كرد؟
لیلا گفت:
-در حال حاضر نه، یعنی تا منو به اینجا تبعید نكرده بود نه.
یاشار گفت:
-تبعید؟ مگه چه گناهی مرتكب شده بودید؟ در ثانی این مكان اینقدر فرح بخشه كه نمی شه با تبعیدگاه قیاسش كرد.
لیلا گفت:
-درسته ولی آدمی مثل پدرم كه روح و عاطفه نداره اینو نمی دونست و به اصطلاح خودش منو فرستاد جایی كه قدر آزادی رو بفهمم، به خاطر گناه ناكرده!
بار دیگر سكوت كرد. یاشار احساس كرد كم كم به حضور این دختر و گذشته اندوهبارش علاقمند شده است. او كه هیچ گاه سعی نمی كرد در مورد زندگی خصوصی دیگران كنجكاوی كند حالا سكوتهای ممتد لیلا آزارش می داد.
-پدرتون با چه مدركی شما رو گناهكار كرد؟
لیلا گفت:
-بگوئید خطاكار ... وجود یك مزاحم توی راه دبیرستان به دردهای دیگرم اضافه شد. خوب می دانستم كه سر راه هر دختری یكی از این مزاحمین وجود دارد و شاید هم چند تا، اما چند نفرشون مثل من پدرهای بی منطقی داشتند؟ اصثلا كدام یك از مزاحمین بدون این كه علاقه ای برای ادامه روابط از طرف مقابل ببینند این همه سماجت به خرج می دادند كه این یكی پیله كرده بود؟ پسرك لاابالی بود هر كار كردم تا دست به سرش كنم نشد، حتی انقدر به خودش جرات داده بود كه توی محله و مقابل در منزلمان هم كشیك می داد. از ترس آبرویم مجبور شدم به خواسته اش تن بدهم و با او تماس بگیرم. زنگ زدم و خواهش كردم دست از سرم برداره، اما اون خواست اول به حرفهایش گوش كنم اون هم حضوری. اگر از رسواگریهای بابا وحشت نداشتم همون بار اول با اولین مزاحمتش قضیه رو به بابا می گفتم اما مطمئن بودم اول با شك و تردید به خودم نگاه می كنه بعد بر مبنای این حرف و عقیده اش كه می گه كرم از خود درخته یك كتك مفصل می خوردم. به هر حال قرار رو گذاشت پارك پشت مدرسه، با هول و ولا همراه دوستم رفتم و هنوز هم نمی دونم و نفهمیدم چطور یك دفعه سر و كله بابا پیدا شد و منو با فحش و ناسزا از پارك به خیابون و محله كشید و انگشت نمای مردمم كرد. بعد هم یك كتك مفصل و یك هفته بستری شدن. دردهایم تمام شد اثرات اون كتكهای بی رحمانه از وجودم رخت بربست اما آسیبی كه به روح و روانم، به شخصیت و غرورم وارد كرد هنوز پابرجاست. حالا من یك دختر بدنام هستم بدنامی به خاطر گناه ناكرده، ترس از ارتباط با غیر از همجنس خودم در تار و پود وجودم نشسته. اوایل از سایه مردها هم می ترسیدم به همین خاطر شما فكر كردید مشكل روانی دارم و حالا باور كنید از خودم در تعجبم كه با چه جراتی اینجا نشسته ام و بی محابا برای شما درددل می كنم.

AreZoO
7th December 2010, 01:30 PM
فصل 4/4 :

یاشار به چهره زیبا و آرام لیلا نگاه كرد و بعد از مكث كوتاهی گفت:
- می خواستم چند تا واقعیت رو هم من براتون روشن كنم؛ اول این كه از فوت مادرتون واقعا متاسفم من هم درد بی مادری رو كشیده ام اما نه به این نحو بلكه دردناك تر. واقعیت اینه كه مادرتون به خاطر وضع نابسامان اقتصادی پدرتون نبود كه فوت كرد علتش رو باید در روابط عاطفی آنها جست واقعا اگر پدرتون علاقه داشت نمی تونست خرج و مخارج و هزینه های جراحی اونو فراهم كنه؟
لیلا هم نگاهش را در نگاه او گره زد. حقیقت همان بود كه یاشار در لابه لای صحبتهای او كشف كرده بود؛ پدرش می خواست به نحوی خودش را از قید وجود مادرش راحت كند و موفق هم شد و این ربطی به وضع اقتصادی آنها نداشت. یاشار ادامه داد:


- من تا حدودی به پدر شما حق می دهم كه نگران تنهایی ها و روابط شما باشه، البته نه به این نحو بلكه معتقدم پدر و مادرها باید روی روابط فرزندانشان نظارت داشته باشند و این نظارت باید بر پایه اعتماد و محبت صورت بگیرد. این آزادیهای بی حد و حصر فعلی، این روابط اصلاح نشده و بی نظارت تا كجا داره پیش می ره، بهش فكر كرده اید؟ حتی این روابط سالم ، همین جا بین خودمون چهارنفر؛ من، شما، گلی و وفا. این روابط سالم تا كی می تونه سالم بمونه؟ تا چه وقت دور از هوی و هوس مصون می مونه؟

ترس بار دیگر در وجود لیلا پا نهاد و به سرعت به چشمانش رخنه كرد. یاشار لبخند كمرنگی بر لب نهاد و گفت:
- نترسید، داشتم به عنوان مثالب از خودمان یاد می كردم، والا من از جانب پدربزرگ شما و دیگر اعضای اینجا مهر اعتماد خورده ام. این طور نیست؟ مطمئنم اطرافیان باعث شده ترس رو كنار بگذارید و بیائید اینجا.
لیلا نگاهش را از او گرفت. یاشار نگاه كوتاهی به وفا كه از دور آن دو را می پائید انداخت و گفت:
- یك نصیحت كه امیدوارم بپذیرید، بهتره فكر انتحار را از سرتان دور كنید و به جنگ مشكلات بروید. نامادریها همیشه خبیث نیستند خیلی از آنها محبتشان از مادر خود آدم بیشتر است. در ضمن اگر برگشتید و بهتره كه از خودتان ضعف نشان ندهید.
لیلا لبخندی زد و گفت:
- بله خودم به این نتجیه رسیدم كه اگر آن شب شما به دادم نمی رسیدید حداقل زیور را به خواسته اش رسانده بودم.
یاشار گفت:
- در مورد تحصیلاتتان گفتید، می تونم بپرسم چه رشته ای می خوانید؟
لیلا گفت:
- تجربی ... اما چه فرقی می كنه وقتی نشه ادامه اش داد؟
یاشار گفت:
- چرا سعی خودتون رو برای ورود به دانشگاه نمی كنید، بهتر نیست شانستان را امتحان كنید؟
لیلا گفت:
- با كدوم پول؟ اگر قبول بشم فقط باید حسرت بخورم.
یاشار با كمی مكث گفت:
- به هر حال من اگر جای شما بودم حتما كنكور شركت می كردم.
لیلا به فكر فرو رفت. او هم مثل دیگر همكلاسیهایش دفترچه آزمون را دریافت، آن را پر و پست كرده بود اما مثل خیلی از همكلاسیهایش امیدی برای ورود به دانشگاه نداشت. البته نه مثل آنها به خاطر مشكل و ضعف در دروس، بلكه فقط به خاطر هزینه ها و مخارجش. از دانش آموزان خوب دبیرستان بود اما به دلایل مالی تلاشش را برای قبولی در دانشگاه بیشتر نكرده بود. هنوز تا زمان آزمون، چهارماه وقت داشت شاید می توانست جبران سهل انگاریهایش را بكند.
یاشار نگاه عمیقی به لیلا كرد و لبخندی بر لبش نشست. چه جاذبه ای در او وجود داشت كه مصرانه به سمتش سوق می یافت؟ او كه سالها بود به خاطر مشكلاتش از خود، از اطرافیان و جامعه اش فراری بود. پزشكان همه معتقد بودند تا مشكل روحی روانی اش برطرف نگردد نمی تواند مثل یك آدم معمولی، مثل تمام مردان یك زندگی عادی داشته باشد و هیچ وقت برایش مهم نبود، اما حالا احساس می كرد برای بهبودی جسم و روحش باید قدمی بردارد. سكوتشان را شكست و گفت:
- خب تصمیم خودتان را گرفتید؟
لیلا بدون آنكه به او نگاه كند پاسخ داد:
- فكر می كنم چهارماه وقت كمی نیست تا بتونم عقب ماندگیها رو جبران كنم.
یاشار ناخودآگاه گفت:
- من هم می تونم در جریان باشم؟
لیلا این بار با تعجب به او نگاه كرد و یاشار در پاسخ به نگاه پرسش آمیزش گفت:
- فقط می خوام بدونم تا چه حدی صحبتهای من نتیجه بخش بوده ... شما هم .... شما هم می تونید پای صحبتهای من بنشینید؟
لیلا این بار حیرت زده گفت:
- صحبتهای شما؟
یاشار گفت:
- البته نه حالا، چون مطمئنا هم باید برگردید، هم این كه وفا برامون یك قهوه داغ درست كرده و بی صبرانه منتظر ماست، این دفعه كه ....
لیلا فورا حرف او را قطع كرد و در حالی كه از جابرمی خاست گفت:
- نه متشكرم، باید برگردم. نمی خوام عزیز و آقاجون رو نگران كنم.
و با مكث كوتاهی ادامه داد:
- فقط ... حرفهای من ....
یاشار از جابرخاست و گفت:
- مطمئن باشید پیش خودم می مونه.

AreZoO
7th December 2010, 01:35 PM
فصل 5/4 :



ملاقات با روانپزشك در منزل راحت تر از وزیت شدن در مطب بود. هرگاه به مطب خلوت او پا می گذاشت احساسی ناخوشایند به او دست می داد. تعداد كم مراجعین این واقعیت را دربرداشت كه بیشتر مردم همانند لیلا یك بیمار روحی روانی را فردی دیوانه و زنجیری قلمداد می كنند و این تصور غلط باعث فراری شدن افراد مشكل دار از روان پزشكها و مطبهایشان بود. با ورود دكتر هرندی از جابرخاست و گفت:
-سلام دكتر. سال نو مبارك.
دكتر هرندی لبخندزنان به سمت او رفت دستش را به گرمی در دست فشرد و گفت:
-سلام، سال نوی شما هم مبارك.
و در حالی كه به مبل اشاره می كرد گفت:
-بفرمائید.


هر دو همزمان روی مبلها مقابل هم نشستند. یاشار بلافاصله گفت: -فكر نمی كردم بتونم شما رو این موقع ملاقات كنم.
دكتر هرندی لبخندی زد و گفت:
-هوای فروردین ماه هنوز برای ما افراد مسن سرد و گزنده است و اجازه مسافرت و تفریحات نوروزی رو از ما می گیره، شما جوونا ...
و بعد انگار تازه به یاد حضور یاشار به عنوان یكی از بیمارانش افتاده باشد با دل نگرانی پرسید:
-مشكلی كه برات پیش نیومده؟
یاشار گفت:
-مشكل ... نه ... نه دكتر.
دكتر هرندی گفت:
-پس خدا رو باید شكر كنم و تشكر كنم از تو كه به عید دیدنی ام اومدی، درسته؟
یاشار گفت:
-زودتر باید مزاحمتون می شدم.
خدمتكار دكتر وارد سالن و مشغول پذیرایی از آنها شد. پذیرایی خدمتكار فرصتی بود تا دكتر بیشتر در چهره یاشار كنكاش كند. بعد از خروج خدمتكار با كمی مكث گفت:
-چی شده یاشار؟ داروهای جدید اثربخش نبوده؟
یاشار نگاهش را از دكتر دزدید و گفت:
-نه ... فقط یه سوالی از شما داشتم؛ می خواستم بدونم ازدواج چقدر می تونه در روند بهبودی من تاثیر بگذاره، اصلا درسته قبل از درمان قطعی ازدواج كنم؟
دكتر ناباورانه به یاشار نگاه كرد و بعد با خنده گفت:
-پس بالاخره مغلوبت كرد، می دونستم، بالاخره زمانی دانشجوی خودم بود، می تونیم امیدوار باشیم كه به زودی یك زندگی عادی رو شروع می كنی.
یاشار با سردرگمی گفت:
-منظورتون كیه دكتر؟
دكتر هرندی با كمی تردید گفت:
-ویدا ... دختر عمه تون.
فراموش شده ای از لا به لا و پیچ و خمهای ذهنش بیرون دوید، ویدا ... كسی كه در طی این سالها نقش یك پرستار را برای او به عهده داشت كسی كه همواره سعی داشت او را به سوی عشق و زندگی سوق دهد. با دستپاچگی گفت:
-بله ... بله ... ویدا ... اما من فقط می خواستم بدونم كه ...
چیزی نداشت كه تحویل چشمان و نگاه منتظر دكتر هرندی دهد و دكتر دریافت با قضاوت عجولانه اش فرصت بیان حقایق را از او گرفته، اما باز هم عجولانه رفتار كرد و پرسید:
-پس شخص دیگه ی غیر از ویدا ... اون از مشكل تو باخبره؟
یاشار گفت:
-نه دكتر فقط می خواستم هر چه زودتر از شر این قرصها نجات پیدا كنم.
دكتر گفت:
-ببین یاشار تو باید قبول كنی كه نمی تونی یك ازدواج عادی داشته باشی. قبل از هر اتفاق و اقدامی طرف مقابلت رو از مشكلت باخبر كن. دفعه قبل ضربه روحی شدیدی بهت وارد شد و مشكلت رو حادتر كرد. می فهمی كه ...
یاشار گفت:
-بله می فهمم اما صحبت من سر این قرصهاست.
دكتر گفت:
-نمی خوام با نزدیك شدن تابستون مثل سالهای گذشته تشنجات روحیت بیشتر بشه. قرصها عوارضی داشته؟
یاشار گفت:
-نه اما با مصرفشون دائم چرت می زنم مثل معتادها، احساس می كنم توی هوا معلقم.
دكتر كمی فكر كرد و سوالی را كه بارها از یاشار پرسیده بود، تكرار كرد:
-یاشار چه اتفاقی برات افتاده بود؟ منظورم سالها قبله. چی باعث می شه اوایل تابستون اینقدر آشفته بشی، روح و روانت بهم بریزه و ...

یاشار گفت:
-و دیوونه بشم؟ یك زنجیری واقعی؟
دكتر مكثی كرد و گفت:
-پس به حالات روحی خودت كاملا واقفی و مطمئنا علتش رو می دونی و به یاد می آری.
یاشار با انزجار نهفته در درون و با كمی تغیر گفت:
-چیزی به یاد ندارم، فكر می كنید دلم می خود دائم قرص مصرف كنم، اون هم قرصهایی كه عدم مصرفشون منو راهی تیمارستان می كنه، فكر می كنید دلم می خواهد از اجتماع گریزون باشم و از عشق فراری چون ... چون ...
دكتر گفت:
-نه ... نه ... اما شاید گفتن و بیان اون اتفاقات برات تلخ تر از كشیدن این همه درد و رنجه، برای همین نمی خواهی بازگو كنی، اما واقعیت اینه كه اتفاقاتی كه برای ما می افته انقدرها هم كه در تصوارتمان نقش می بنده بد و وحشتناك نیست.
یاشار از جا برخاست و گفت:
-من باید برگردم.
دكتر همزمان با او برخاست. بحث را بی نتیجه می دانست پس پرسید:
-كجا می شه پیدات كرد؟ همراهت كه دائم می گه در دسترس نیست.
یاشار گفت:
-به پدرم بگوئید به اندازه كافی از من مراقبت می كنه اینقدر نگران حالم نباشه، معنای این همه سفارشش چیه؟
دكتر گفت:
-اون یك پدره یاشار، پس بهش حق بده كه نگرانت باشه.
یاشار گفت:
-بهش حق می دهم كه اجازه دادم وفا رو برای مراقبت از من راهی كنه.
دكتر گفت:
-سعی داره به عنوان یك پدر وظیفه اش رو انجام بده.
یاشار گفت:
-دركش می كنم، فقط بهش اطمینان بدهید كه حالم بهتر از همیشه است.
دكتر گفت:
-قصد نداری سری به اون بزنی؟
یاشار گفت:
-باهاش تماس می گیرم. عجله دارم باید برگردم نمی خواهم وفا رو هم نگران حالم كنم.
دكتر تا جلوی در همراه یاشار رفت و گفت:
-مطمئن باشم كه قرصهات رو مصرف می كنی؟
یاشار گفت:
-می شه مقدارش رو كم كنم؟
دكتر گفت:
-نه به هیچ وجه، اجازه بده دوره درمانت كامل بشه.
یاشار به سمت دكتر چرخید و پرسید:
-فقط می خوام به من اطمینان بدهید. تجویز این همه دارو، نتیجه بخش هم هست؟
دكتر گفت:
-این دیگه به خودت بستگی داره.

AreZoO
7th December 2010, 01:37 PM
فصل 6/4 :


دكتر از او خواسته بود از واقعیتی صحبت كند كه خودش هم به حقیقت آن شك داشت به حقیقت آن همه رذالت و بارها از خودش پرسیده بود آیا آن حوادث به راستی واقع شده یا او آن زمان در كابوسی به دور از واقعیت دست و پا زده و وقتی تیتر روزنامه ای را دال بر واقع شدن رذالتی دیگر می خواند به ذره ذره وجودش تلخی و زشتی روزهای گذشته را لمس می كرد. به یاد خواهشها و التماسهای كودكانه اش افتاد، به یاد آن همه پستی ... فرمان را محكمتر در دستش فشرد، در طول جاده هیچ نمی دید جز آن تصاویر گنگ و نامفهوم و بعد، از پس آن چهره ها، آن نگاههای زشت و نكبت بار، آن لجنزار، چهره مادرش بیرون كشیده شد. صدای كشیده شدن لاستیكها بر سطح جاده و ترمزی شدید. خودش هم علت آن ترمز ناگهانی را نفهمید. ماشین را به كنار جاده كشید و برای نفس كشیدن به سرعت از ماشین پیاده شد. دستش به داخل جیب كتش خزید با انگشتان لرزان قوطی كوچك قرص را خارج كرد و قرص كوچك اما اثربخش را بدون آب فرو داد.
نفسهای به شماره افتاده اش ریتم عادی خود را گرفت. با وزش بادی ملایم و مرطوب، بدن گر گرفته اش احساس سرما كرد، به داخل ماشین برگشت. تا كی می توانست آن اتفاقات تلخ را در درونش پنهان سازد و در ذهن مرور كند؟ با درماندگی سرش را روی فرمان ماشین قرار داد و چشمانش را بست این بار به جای آن تصاویر زشت، چهره لیلا با آن چشمان اشك آلود در ذهنش نقش بست، زیر لب زمزمه كرد:
(( لیلای من گریه نكن. ))

***
خدمتكار جوان بعد از یك مكالمه كوتاه گوشی را به سمت حسام برد و گفت:
- آقای گیلانی دكتر هرندی با شما كار دارند.
حسام كه تازه از مكالمه با یاشار فارغ شده بود گوشی را از خدمتكارش گرفت و در حالی كه از جابرمی خاست گفت:
- سلام دكتر جان.
صدای دكتر در گوشی پیچید:
- سلام حسام، چند باری شماره ات رو گرفتم. با یاشار صحبت می كردی؟
حسام قدم زنان به سمت پنجره رفت پرده را كنار زد و گفت:
- بالاخره تماس گرفت.
دكتر هرندی گفت:
- یه سر اومده بود پیش من.
حسام پرده را رها كرد و با دل نگرانی و تشویش پرسید:
- مشكلی برایش پیش اومده؟
دكتر هرندی گفت:
- نه، فكر می كنم داروهای جدیدش اثربخش بوده.
حسام تكیه اش را به دیوار داد و در اوج اندوه پرسید:
- فكر می كنی امیدی هست؟
دكتر هرندی گفت:
- حرفهای تازه ای می زد. می خواست بدونه با ازدواج روند بهبودیش تسریع می شه یا نه.
حسام فورا تكیه اش را از دیوار گرفت و گفت:
- ازدواج؟ واقعا خودش این سوال را پرسید؟
دكتر هرندی گفت:
- بله و من فكر می كردم منظورش ویداست.
حسام گفت:
- منظورت از این كه می گی فكر می كردی هدفش ویداست چیه؟
دكتر هرندی گفت:
- عجولانه برخورد كردم فورا اسم ویدا را به میان آوردم. این كار من باعث شد به یاد بیاره برای ازدواج، ویدایی هم وجود داره و از ادامه صحبتهایش منصرف شد و طفره رفت. حسام یكی دیگه است؛ یكی دیگه غیر از ویدا!
حسام با سردرگمی به سمت مبلی رفت روی آن نشست و گفت:
- حالا باید چه كار كرد؟
دكتر گفت:
- هیچی باید منتظر بمونیم، این كه اون تصمیم ازدواج گرفته نشانه خوبیه، فقط باید اون دختر رو شناسایی كنیم، باید مشكل یاشار رو با اون درمیون بذاریم.
حسام با تغیر گفت:
- نه دكتر ... نه، من اجازه نمی دهم مشكل یاشار سر هر كوی و برزنی جار زده بشه.
دكتر گفت:
- اشتباه دفعه قبل رو تكرار نكن حسام، یاشار قصد ازدواج با هركس رو كه داشته باشه باید طرف مقابلش رو از مشكل خودش باخبر كنه، اون دختر حق داره بدونه همسر آینده اش یك فرد كامل نیست.
حسام با عصبانیت گفت:
- بس كن دكتر، بس كن، یاشار درمان می شه مشكل اون برمی گرده به مشكلات روحی و روانیش، اینو خودت بارها گفتی، گفتی كه درمان پذیره احتیاجی هم نیست كس دیگه ای غیر از ویدا از مشكل اون باخبر بشه.
دكتر هرندی با قاطعیت پاسخ داد:
- اما این احتیاج بوجود اومده چون پسر شما داره دلباخته می شه، دلباخته یكی دیگه غیر از ویدا و من اینو امروز فهمیدم. باید قبول كنی.
حسام گفت:
- اما این بی انصافیه! ویدا بهترین سالهای عمرش رو وقف سلامتی یاشار كرده.
دكتر هرندی گفت:
- من با حقی كه در این بین ممكنه ضایع بشه كاری ندارم فقط وظیفه خودم دونستم به عنوان پزشك یاشار، شما رو در جریان قرار بدهم.
حسام كمی فكر كرد و بعد با تبسم گفت:
- باید چه كار كنم؟
دكتر هرندی گفت:
- لازم نیست كاری انجام بدی به این موضوع كوچكترین اشاره ای هم نكن با علاقه ای كه یاشار نسبت به تو داره اولین نفری رو كه در جریان قرار می ده تو هستی. سعی كن خودت رو آماده كنی و با این موضوع خیلی منطقی برخورد كنی.
حسام با تردید پرسید:
- شما مطمئن هستید كه منظور یاشار ویدا نبود؟
دكتر هرندی با لحنی سرزنش آمیز گفت:
- تو چت شده حسام؟ فكر می كردم شنیدن این خبر اینقدر خوشحال و ذوق زده ات می كنه كه به باقی مسائل فكر نكنی.
حسام گفت:
- باقی مسائل؟ باقی مسائل یعنی ویدا و آینده ویدا، این موضوع هم به اندازه سلامتی یاشار برام مهمه.
دكتر هرندی پرسید:
- واقعا به همون اندازه برات مهمه؟
حسام گفت:
- دكتر من حكم پدرش رو دارم.
دكتر هرندی گفت:
- من نمی خوام از كسی جانبداری كنم اما در طی این سالها این خود ویدا بود كه خواست مثل یه پرستار از یاشار مراقبت كنه. كسی بهش تحمیل نكرده بود.
حسام گفت:
- مثل یك پرستار نه دكتر، بالاتر از اون.
دكتر هرندی گفت:
- به هرحال این موضوع دیگه خانوادگیه و به من ربطی نداره اما اگر حدس من درست باشه كه امیدوارم با صحبتهای پیش اومده این طور نباشه، اون وقت شما سر دوراهی قرار می گیرید. من از شما می خوام واقع بین باشید. حسام، یاشار تنها فرزند توئه، درسته برای ویدا حكم پدر رو داری اما فراموش نكن سلامتی یاشار از همه چیز مهمتره. یك وضعیت بحرانی دیگه، روح و روانش رو نابود می كنه، اینو ویدا هم می دونه.
پس از خداحافظی، حسام دكمه قطع تماس را فشرد و هجوم افكار را با فشار دست به گوشی تلفن منتقل نمود و زیر لب زمزمه كرد:
( ویدا سالهاست كه برای بهبودی یاشار سعی و تلاش كرده به خاطر اون، بهترین سالهای زندگیش رو از دست داده و فرصتهای خوبی رو نادیده گرفته و حالا ... حالا من به خاطر سلامتی پسرم باید چشم به روی احساسات پاك اون ببندم، چشمهام رو ببندم و بگم خداحافظ ویدا! غیرمنصفانه است.

AreZoO
7th December 2010, 01:38 PM
فصل 1/5 :

صحبتهای وفا او را گوش به زنگ كرده بود، نمی خواست تازه واردی هنوز از گرد راه نرسیده همه چیز او را تصاحب كند. می دانست اگر چه پایتخت نشین است اما دختری ساده و بی شیله پیله است. همان دفعه اول فهمیده بود از اینجور روابط فراری و هراسان است اما باید جانب احتیاط را رعایت می كرد. هم از بزرگتر بود و هم زیباتر، پشت حصارها ایستاد روی تخت زیر درختی تنومند نشسته بود به آن تكیه زده و مطالعه می كرد، بی خیال از دنیایی كه او در آن قدم گذاشته بود. حداقل چهره اش اینطور نشان می داد آرزو كرد، ایكاش می تونستم از اون چه در ذهن و دلش می گذره هم باخبر بشم، اون وقت انقدر حرص نمی خوردم. برای چی حرص بخورم؟ باید بهش حالی كنم خوش خوشك، اصلا تقصیر خودمه از بس این دست اون دست كردم. دیگه معطلش نمی كنم همین امروز می رم و تكلیفم رو با اون و خودم روشن می كنم، آخه برم چی بگم؟ خاك تو سرت كنن خودت هم نمی فهمی می خواهی چه غلطی كنی آخه بدبخت ....

-گلی ... گلی ... حواست كجاست؟
لیلا مقابل او كتاب به دست ایستاده بود.
-ده دقیقه است اینجا ایستادی و داری بر بر منو نگاه می كنی.
گلی فورا خودش را جمع وجور كرد و گفت:
-داشتم فكر می كردم كه خیلی بی معرفتی حالا دیگه حاجی حاجی مكه ...
لیلا كه از صحبتهای گلی چیزی دستگیرش نشده بود گفت:
-منظورت چیه؟
گلی تكیه اش را به حصارها داد و گفت:
-یك ساعت چی به هم می گفتید ناقلا ...؟
لیلا كه هنوز چیزی از حرفهای گلی نفهمیده بود گفت:
-چی می گی گلی؟ به كی؟
گلی كه نمی دانست لیلا عمدا از پاسخ دادن طفره می رود یا واقعا دو روز قبل را فراموش كرده گفت:
-منظورم دو روز قبل است، وفا كه خیلی كنجكاوی به خرج داد تا بفهمه چی به هم می گفتید.
لیلا كه تازه منظور گلی را فهمیده بود گفت:
-آها ... ببینم یاشارخان چیزی از صحبتهای من به شما گفت.
گلی گفت:
-نه بابا ... اگه می گفت كه حالا من اینجا نبودم.
لیلا لبخندی زد و گفت:
-پس اومدی سرو گوشی آب بدی و از زیر زبون من حرف بكشی!
گلی گفت:
-پس موضوع مهمی بود؟
لیلا در حالی كه به سمت تخت برمی گشت گفت:
-نه بابا ... موضوع مهم چیه؟
گلی از حصارها گذشت، كنار لیلا روی تخت نشست و به او كه مطالعه كتاب درسی اش را از سر گرفته بود و گفت:
-خب اگه موضوع مهمی نبود چرا نمی گی چی بهم می گفتین؟
لیلا كه از حساسیت و كنجكاوی بیش از حد گلی را در مورد آن گفتگوی عادی و دو نفره مشكوك دید با تردید سوال كرد:
-چیه گلی؟ نكنه هول برت داشته كه ....
گلی فورا با دستپاچگی گفت:
-نه ... نه ... خب آره ترسیدم، هول ورم داشت كه نكنه از راه نرسیده بخواهی طرف رو از من بقاپی!
لیلا اول ناباورانه به گلی نگاه كرد و بعد با صدای بلند خندید و در حین خندیدن گفت:
-بلند شو گلی ... بلند شو برو با یكی دیگه شوخی كن. من وقتش رو ندارم.
گلی از جا برخاست و با دلخوری گفت:
-شوخی؟ دارم جدی می گم باور نمی كنی؟
لیلا گفت:
-نه ... حالا برو می خوام به درسهام برسم.
گلی گفت:
-وقتی رفتم و با خودش صحبت كردم اون وقت باورت می شه.
لیلا گفت:
-این كارو نكنی گلی.
گلی گفت:
-واسه چی؟
لیلا با جدیت گفت:
-واسه این كه تو هنوز بچه ای فرق بین یك احساس زودگذر و عشق رو نمی دونی، می خواهی بهت بخنده؟
گلی با عصبانیت گفت:
-غلط كرده؟
و بدون این كه منتظر بماند آنجا را ترك كرد. لیلا مات و مبهوت به او و حرفهایش اندیشید هنوز به طور جدی روی حرفهای گلی فكر نكرده بود كه یكی از كارگران جنگلبانی از پشت حصارها او را صدا كرد و به او خبر داد كه تلفن دارد. لیلا فورا خودش را به ساختمان جنگلبانی رساند و گوشی را برداشت صدای نفس زدنهایش كه در گوشی پیچید مریم معترضانه گفت:
-علیك سلام خانوم، پنج دقیقه منو اینجا كاشتی كه تشریف بیاری، نمی گی قبض تلفن كه بیاد، دود از كله بابای من بلند می شه.
لیلا نفس عمیقی كشید لبخندی زد و گفت:
-بی انصاف همه راه رو دویدم، تازه به من چه، مگه من ازت خواستم زنگ بزنی؟
مریم گفت:
-خب ... حالا بگو چه خبر؟ چقدر پیشرفت كردی؟ تا كجا كلاه رو گذاشتی سرش؟ تونستی آویزونش بشی یا نه؟ د ... حرف بزن دارم دق می كنم.
لیلا با خنده گفت:
-مریم ... مریم ... ول كن طرف رو، فقط بهت گفته باشم از من عقب نمونی و بعد اعتراض كنی ...
مریم وسط حرف او پرید و گفت:
-دختر كجای كاری؟ تو منو عقب زدی حسابی، آخه من هنوز چیزی گیر نیاوردم حتی یكی از اون شلخته، پلخته های خیابونی.
لیلا گفت:
-منظورم درسها بود. دو روزه كه شروع كردم تصمیم دارم هر طور شده توی دانشگاه قبول بشم.
مریم گفت:
-دانشگاه ... دیوونه ای لیلا، وقتی یه همچون تیكه ای نصیبت شده دیگه دانشگاه رو می خواهی چی كار؟ دانشگاه مال بدبختهایی مثل منه كه همیشه بی نصیبن. اصلا نمی دونم چطور می تونی فكرت رو متمركز كنی و درس بخونی در حالی كه چیزهای بهتری هست كه بهش فكر كنی.
لیلا گفت:
-من تصمیمم رو گرفتم می خوام به درسم ادامه بدم، در ضمن اون بنده خدا رو هم بخشیدم به یكی دیگه، تو كه نمی دونی یكی دیگه ....

AreZoO
7th December 2010, 01:40 PM
فصل 2/5 :

مریم باز هم وسط حرف لیلا پرید و گفت:
- ااا ... به این تلفنها هم نمی شه اعتماد كرد هنوز سه روز نمی شه كه گفتی یك مرد جوون تك و تنها تو جنگل زندگی می كنه، ببین چه زود هرچی دختر بود اسباب كشی كردند و اومدن اونجا، اونجا دیگه جنگل نیست شده دبی ... به هر حال می ری و به همشون می گی اول خودم پیداش كردم، حالیته؟
لیلا با خنده گفت:
- فقط یك نفره، اینقدر هم مزه نریز، تازه مگه جنسه كه برم بگم اول خودم پیداش كردم.
مریم گفت:
- بله كه جنسه، مثل هر جنسی هم، مرغوب و نامرغوب و بنجل داره، اون شلوار پیلی پوشه از جنسهای بنجل بود اما ... اما اون آقای استخوان دار مرغوبه، فهمیدی؟


لیلا گفت:

- آره فهمیدم چون فرقی به حالم نمی كنه، حالا بگو اونجا چه خبر؟
مریم گفت:
- خبر؟ اخبار مربوطه، دیشب بارون اومد و كوچه پایینی باز گل و شلی شد، بوی گند هم از جوبها همه فضای بهاری رو پر كرده. قراره ... قراره بعد از تعطیلات كار فاضلابها شروع بشه البته این وعده پارسال بود كه اگر خدا بخواد امسال عملی می شه، چراغ سركوچه سوخته، قراره بیان گازیش كنن ... دیگه دیگه ... و موضوع مهم بابات داره كم كم به همه حالی می كنه كه قراره زیور بشه خانوم خونه اش!
لیلا منقلب شد و گفت:
- به درك!
مریم گفت:
- به فكر خودت باش لیلا، دیگه حالا دخترها نمی شینن كه خواستگار با پای خودش بیاد توی خونه و بعد بگن با اجازه بزرگترها بله، خواستگار رو زنجیر می كنن و می آرن تو خونه و بی معطلی داد می كشن بله ...
لیلا با ناراحتی گفت:
- خیلی ممنون، یعنی اینقدر نانجیب شدن؟!
مریم گفت:
- تو كه اقتصادت خوب بود دختر، پس باید بدونی وضع اقتصادی گندزده جوونا و پز و تیپ خانواده دختر و آه و اوه كردن بعضی از دخترها همه رو از ازدواج فراری كرده.
لیلا گفت:
- خیلی خب تسلیم!
مریم نفس عمیقی كشید و گفت:
- پس می تونم امیدوار باشم كه وقتی برمی گردی باخبرهای خوش می آی؟
لیلا گفت:
- آره اما در مورد مرور درسها.
مریم گفت:
- باشه ... باشه ارشمیدس زمان، یك وقتی می فهمی كه دیر شده. حالا هم برو به درسهات برس. فعلا خداحافظ منتظر تماسم باش.
لیلا لبخند كمرنگی بر لب نشاند و بعد از خداحافظی گوشی را روی دستگاه قرار داد. از جنگلبانی كه بیرون آمد نزدیكیهای حصار، گلی را دید كه با صدای بلند می گریست و به سمت منزل پدربزرگش می دوید. با صدای بلند چندین بار او را صدا كرد اما جوابی نشنید. جلوی حصارها ایستاد و به گلی كه به سرعت از او فاصله می گرفت چشم دوخت. اشك و آه به خاطر سركشیهای دوران نوجوانی، سركشیهایی كه گلی عجولانه اسمش را عشق نهاد و ابرازش كرد.
- لیلا جان این گلی نبود كه گریه می كرد؟
لیلا به سمت عزیز نگاه كرد و گفت:
- چرا عزیز ... گلی بود.
عزیز خانم در حالی كه به سمت ساختمان می رفت گفت:
- خیالم چه خبر شده؟ شاید از جایی افتاده و دست و پایش زخم و زیلی شده.
لیلا لبخند تلخی زد و زیر لب گفت:
- اون دیگه با این همه شر و شور بچه نیست عزیز. با این همه سركشیهای مهار ناشده، عاقبتت به كجا كشیده می شه گلی؟ چقدر هم پندپذیر هستی!
وارد حیاط شد می خواست كتابش را از روی تخت بردارد و به اتاق برگردد كه صدای پای اسبی را شنید. در انتظار صالح، كتاب به دست جلوی حصارها ایستاد اما این یاشار بود كه با لباسهای سواركاریش روی اسب نشسته بود و به تاخت می آمد. چند قدم به حصارها از اسبش پایین پرید افسارش را به دست گرفت و در حالی كه به سمت او می آمد گفت:
- سلام، گلی برگشت خونه؟ دل نگرانش شدم.
لیلا پاسخ سلامش را داد پرسید:
- اتفاقی افتاده؟
یاشار تكیه اش را به حصارها داد و به لیلا نگاه كرد. دو روز می شد كه او را ندیده بود. احساس می كرد سالهاست كه او را می شناسد و مدت زیادی است از ملاقاتش باز مانده. پرسید:
- شما حالتون خوبه؟
لیلا با تعجب پرسید:
- من؟ بله چطور مگه؟
یاشار لبخندی بر لب نشاند و گفت:
- شما رو اطراف رودخانه ندیدم.
لیلا به كتابش اشاره كرد و گفت:
- می خوام سعی خودم رو ورود برای دانشگاه بكنم.
یاشار گفت:
- خوشحالم، امیدوارم موفق بشین.
لیلا گفت:
- نگفتید، برای گلی اتفاقی افتاده بود؟
یاشار مكثی كرد و چون دلیلی برای مخفی كردن موضوع از لیلا نمی دانست گفت:
- برداشت گلی از رفتار من و روابطش با من خیلی خیلی بد بوده.
لیلا كه تمام ماجرا را می دانست چیزی نپرسید و یاشار چون سكوتش را دید گفت:
- شما در جریان هستید؟
لیلا گفت:
- بله ... داشت با صدای بلند گریه می كرد.
یاشار گفت:
- من واقعیت رو براش بازگو كردم.
لیلا نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
- فكر نمی كنید خیلی تلخ با او برخورد كرده اید؟
یاشار گفت:
- تلخ ...؟! واقعیت تلخ بود نه برخورد من. من به اون همیشه به چشم یك دختر كوچولو نگاه می كردم، مثل خواهرم بود آخه چطور ممكنه دختری به سن و سال اون ... وقتی اومد و از احساسش با من صحبت كرد تا دقایقی مات و مبهوت نگاهش كردم، نمی دانستم چه عكس العملی باید نشان بدهم فقط گفتم متاسفم كه چنین اتفاقی افتاده بهتره كه دیگه اینجا نیایی ... همین.
لیلا گفت:
- بهتر نبود از همان اول با ملاحظه تر رفتار می كردید كه این اتفاق نیافته؟
یاشار پاسخ داد:
- رفتار من با گلی درست مثل رفتارم با شما بوده آیا با این طرز برخوردم احساسی رو در شما بوجود آوردم؟
و با نگاهش منتظر پاسخ لیلا ماند. لیلا گفت:
- اما اون سن و سالی نداره، خیلی بچه است.
یاشار با تمسخر گفت:
- بچه؟! ... اگر بچه بود كه عاشق نمی شد.
لیلا ناخودآگاه عصبانی شد و با ناراحتی گفت:
- فكر می كنید واقعا عاشق شما شده؟ اون در مورد احساسش به شما اشتباه كرده؛ بچه است چون نمی تونه سرپوشی روی تحولات درونی اش بگذاره، بچه است چون نمی تونه فرق بین یك عشق و یك احساس واهی و زودگذر رو بفهمه. شما چطور فكر كردید كه اون واقعا عاشقتون شده، چرا مجابش نكردید؟
یاشار تكیه اش را از پرچینها گرفت و گفت:
- اون از اینجا می ره اما اگر دیدینش باهاش صحبت كنید.
سپس با یك حركت روی اسبش سوار شد و گفت:
- اگر خواستید می تونم توی درسها به شما كمك كنم.
نگاه عمیقی به او كرد تبسمی بر لبهایش نقش بست و به تاخت دور شد. لیلا زیر لب گفت:
- شاید هم لبخندهای گاه و بی گاهت گلی رو به اشتباه انداخت.

AreZoO
7th December 2010, 01:42 PM
فصل 3/5 :

صالح به لیلا اصرار كرده بود كه برای هواخوری همراهش از منزل بیرون برود. مطالعات بی وقفه لیلا او را بی دلیل نگران كرده و با این پیشنهاد خواسته بود او را به گمان خودش از كسالت بیرون بیاورد. از پل كه عبور كردند ته دل لیلا خلی شد؛ نه از چادر خبری بود، نه از اسبها و نه از صاحبشان. ناخواسته و ناگهانی پرسید:
-رفتند؟
صالح در حالی كه با بیسیمش ور می رفت گفت:
-رفتند كلبه شكاریشون، ما هم داریم می ریم همون اطراف.
لیلا گفت:
-كلبه داشتند و توی این هوای سرد و مرطوب اینجا چادر زده بودند؟


صالح گفت: -آدم سر از كار این جوونها در نمی آره. هر وقت كه می اومد تنها بود توی كلبه اش ساكن می شد اما ایندفعه هم با عمه زاده اش اومد و هم توی این هوای سرد و بارونی چادر زدند، من هم كنجكاوی نكردم كه بدونم چرا چند روزی چادر زدند و بعدش دوباره برگشتند توی كلبه.
لیلا گفت:
-تا اونجا خیلی راه مونده.
صالح در حالی كه اطراف را نگاه می كرد گفت:
-اگر خسته شدی می تونی كنار كلبه شون بمونی، من هم یك گشتی اطراف می زنم و برمی گردم.
دقایقی بعد در میان انبوه درختان منظره زیبایی از كلبه شكار در كنار آبگیر نمایان شد. صالح گفت:
-اونجاست.
كلبه چوبی رنگ قهوه ای با چند پله از سطح زمین فاصله گرفته و دور تا دورش را ایوانهای نسبتا كم عرض و نرده های احاطه كرده بود. اسب سیاه یاشار كنار كلبه به درختی بسته شده بود. صالح جلوی پله ها ایستاد و با صدایی رسا گفت:
-یاشارخان ... یاشارخان ...
چند ثانیه بیشتر طول نكشید كه در كلبه باز شد و چهره خواب آلودش در میانه در ظاهر شد. برای لیلا كمی تعجب برانگیز بود. خواب در آن ساعت از روز؟! صالح فورا متوجه شد و گفت:
-خواب بودی بابا؟ بیدارت كردم. اینو می گن خروس بی محل.
یاشار در حالی كه سعی داشت موهای بهم ریخته اش را با دست مرتب كند لبخندی زد، نگاهی گذرا به لیلا كرد و گفت:
-خواب من بی موقع بود. بفرمائید داخل.
صالح گفت:
-من باید تا ایستگاه بعدی برم، به خاطر لیلا پیاده اومدم. راه تا اونجا زیاده، مزاحمه شما كه نیست؟
یاشار گفت:
-اختیار دارید، خیالتون راحت باشه.
صالح با یك خداحافظی مختصر از آنجا دور شد و لیلا با تعجب به این اعتمادهای افراطی پدربزرگش اندیشید،( وسط این جنگل، یك كلبه شكار، مردی تنها و جوان ... و صالح كه مردی دنیا دیده بود.)
یاشار بالای پله ها جلوی در ورودی ایستاده بود، بعد از رفتن صالح گفت:
-می خواهید همون جا بایستید؟
لیلا به او نگاه كرد و بلادرنگ به داخل كلبه رفت. با تردید از پله ها بالا رفت و وارد شد. یاشار كنار شومینه روی یك راحتی نشسته بود و آتش درون شومینه را زیر و رو می كرد بدون این كه به لیلا نگاه كند گفت:
-لطفا در رو ببندید، احساس سرما می كنم، این چند روز كه داخل چادر بودم استخوان درد گرفتم. چند شب پیش هم كه بارون شدیدی اومد كمی سرما خوردم.
لیلا فضای كلبه را از زیر نظر گذراند؛ یك میز ناهارخوری چهارنفره وسط كلبه قرار داشت، دو تخت خواب، شومینه، فضای كوچكی كه به آشپزخانه اختصاص گرفته بود و چند پنجره كه قاب زیبایی برای مناظر دل انگیز اطراف شده بود. لیلا به سمت میز وسط كلبه رفت روی یك صندلی نشست و گفت:
-چرا توی كلبه تون ساكن نشدید؟
و نگاهش بر لاك ناخنی كه روی میز قرار داشت ثابت ماند و ناخواسته آن را برداشت، حضور زن! یاشار ازجا برخاست و گفت:
-یكی از دوستان فراری وفا همراه همسرش اینجا بودند، اون هم لاك همون خانومه.
لیلا با تعجب پرسید:
-فراری؟
یاشار مقابل لیلا نشست و گفت:
-می گفت همسرمه، نامزدمه ... نمی دونم، وفا گفت از خونواده هاشون فرار كردند، راضی به ازدواجشون نبودند. اما من فكر می كنم از اون جوونا با عشقهای آبكی بودند كه فرار كرده بودند تا به پدر و مادرهاشون خواسته شون رو تحمیل كنند.
لیلا گفت:
-عشقهای آبكی؟
یاشار گفت:
-غیر از اینه؟ لابد مصلحتی در كار بوده كه خانواده ها مخالف این وصلت بودند. به هر حال چند روزی یا اینجا مخفی بودند یا ... رفتند و منو از سرما و رطوبت نجات دادند. خب بهتره اونا رو فراموش كنیم از خودتون بگین. فكر می كنم سخت مشغول مرور درسهاتون هستید.
لیلا به گفتن بله بسنده كرد، یاشار از جا برخاست به سمت آشپزخانه رفت و با تردید پرسید:
-گلی رفت؟
لیلا گفت:
-بله رفت.
یاشار در حال درست كردن چای گفت:
-باهاش صحبت كردید؟
لیلا گفت:
-توی وضعی نبود كه بخواد حرف كسی رو به گوش بگیره، خیلی به هم ریخته بود.

AreZoO
7th December 2010, 01:44 PM
فصل 4/5 :


یاشار دقایقی در سكوت به ریختن چای و چیدن چند عدد شیرینی در ظرف پرداخت، سپس با سینی حاوی چای و شیرینی نزد لیلا برگشت و سینی را وسط میز قرار داد، مقابل لیلا نشست و گفت:
- هیچ كس به اندازه من از نظر روحی آشفته نیست.
نگاه پرسش آمیز لیلا روی چهره مغموم او ثابت ماند، یاشار دستش را روی جیب پیراهن و شلوارش كشید و با نگاه، اطرافش را كاوید. لیلا پرسید:
- شما سیگار می كشید؟!
یاشار از جا برخاست سیگار و فندكش را از روی تخت برداشت و در حال روشن كردن سیگارش بار دیگر مقابل لیلا نشست و گفت:
- گهگاهی می كشم، چطور مگه؟


لیلا گفت:

- بهتون نمی آد.
یاشار دود سیگارش را بیرون داد لبخندی زد و گفت:
- باید چه جوری باشم كه بهم بیاد؟
و منتظر پاسخ لیلا شد، اما چون جوابی نگرفت ادامه داد:
- بهم می آد كه یك بیمار روانی باشم؟
لیلا ناباورانه به او نگاه كرد و یاشار ادامه داد:
- یه آدمی كه چند سالی رو توی آسایشگاه روانی زندگی كرده باشه؟
لیلا گفت:
- غیر ممكنه!
یاشار سیگارش را ناتمام در زیر سیگاری خاموش كرد و گفت:
- چرا؟ چون پولدارم؟!
لیلا ناخواسته در چهره او دقیق شد. با تمام آن حرفها نمی توانست از او بترسد به او آرامش می بخشید آن چهره جذاب، زیبا، متعلق به مردی مغموم و مرموز بود مرموز برای او، و گلی این موضوع را بیان كرده بود اما چرا مورد اعتماد پدربزرگش بود؟ یاشار او را از افكارش بیرون راند و گفت:
- قصه زندگی من دردناك تر از قصه زندگی شماست می خواهید بشنوید.
لیلا با سكوتش جواب مثبت داد و یاشار گفت:
- چایتون سرد می شه.
و همزمان با لیلا فنجانش را برداشت، كمی از چایی اش را نوشید و گفت:
- پدربزرگم از زمین داران بزرگ گیلان بود یك كارخونه نساجی هم توی اصفهان داره همه اینها رو به اسم مادربزرگم كرد. وقتی فوت كرد املاكش دست نخورده باقی موند و پدرم اونها رو بعهده گرفت و مخارج خانواده مثل قبل از قبل همین املاك تامین شد. پدرم به علت سفرهای زیادی كه به كشورهای خارجی داشت دوستان زیادی با ملیتهای مختلفی داشت، یكی از این دوستان كه اهل سوئیس بود بیشتر از بقیه براش جذاب و سرگرم كننده بود همین رفاقت بیش از حد و حصر بود كه مادربزرگم رو به این فكر انداخت تا دختر اون آقا رو برای پدرم خواستگاری كنه. اون خانوم سوئیسی بر خلاف میل پدرم مسلمان شد و به عقدش در اومد و شد مادر من و من حاصل اون ازدواج ناموفق، ناخواسته و بی فرجام هستم، من با تمام مشكلاتی كه گریبانگیرم شد. مادرم زن نجیبی نبود، مایه ننگ و شرم ....
و سكوت كرد نام مادرش را با انزجار بر زبان می آورد و برای لیلا باورنكردنی بود كسی از مادرش اینطور با تنفر یاد كند. یاشار ادامه داد:
- زنی كه واژه مقدس مادر رو به كثافت كشید! بیچاره پدرم بهش علاقمند شد و نمی دونست با چه هرزه ای زندگی می كنه من اینقدر بچه بودم ... اینقدر بچه بودم كه نمی فهمیدم رفت و آمدش با اون كثافتها چه معنایی می ده ... منو هم توی اون ... توی اون ملاقتهای كثیفش همراهش می برد تا شك پدرم برانگیخته نشه مگه تا كی می تونست روی كارهای نامشروعش سرپوش بگذاره ... تا كی؟ كی می دونه برای مرد چقدر سخته وقتی همسرش رو با یك مرد دیگه، با مردی كه بهترین دوستشه، توی وضعی تهوع آور غافلگیر می كنه؟ كی می دونه كه چقدر زجرآور و چقدر سخته كه از روی خطاهای زنش بگذره و به اون فرصت دوباره بده و تازه این مهمه كه اون زن چطور از فرصت دوباره اش استفاده می كنه؟ مادرم زندگی پدرم رو با هرزگیهاش ویران كرد؛ اون عادت كرده بود و به روابطش ادامه داد انقدر غیرقابل تحمل شده بود كه تصمیم گرفت طلاقش بده، جلودارش نبود، شده بود یك از بند گسیخته!
اما مادربزرگم می ترسید، می ترسید با طلاق دادن مادرم نتونه جلوی درز پیدا كردن حقیقت رو توی رسانه ها و مردم بگیره. می ترسید اسم و آوازه خانوادگیش به لجن كشیده بشه، تا این كه من اینقدر بزرگ شدم كه روابط نامشروعش رو به راستی درك كردم ...

لیلا حركات او را زیر نظر گرفت دستهایش بوضوح می لرزید و عضلات صورتش منقبض شده بود. آمیخته ای از بغض و اشك و نفرت در چشمانش جمع شده بود و حالش را به شدت دگرگون ساخته بود. لیلا فورا از جابرخاست و به سمت آشپزخانه رفت با یك لیوان آب برگشت.
یاشار قوطی كوچك قرص را از درون جیبش بیرون آورد و یكی از قرصها را با آب خورد لیلا قوطی قرص را از روی میز برداشت و به اسم عجیب و غریب قرص نگاه كرد یاشار آهسته گفت:
- برای جلوگیری از تشنجات روحیه، تسكینم می ده.
لیلا با اندوه گفت:
- اگر یادآوری خاطرات باعث آزارتون می شه ادامه ندهید.
یاشار از آنچه او را تا سرحد جنون می آزرد فاكتور گرفت و ادامه داد:
- برام شك و شبهه شده بود كه آیا من حاصل این روابط نامشروع هستم؟ واقعا پدرم آقای حسام گیلانیه؟ انقدر این افكار و در پرده بودن حقایق برام مهم و تلخ شد كه منو راهی آسایشگاه روانی كرد. اون وقت بود كه پدرم به حضور ننگ آور مادرم در زندگیمون خاتمه داد، گور پدر شهرت و اسم و رسم همه و همه! بعد سعی كرد با آزمایشات خونی و ژنتیكی به من ثابت كنه كه فرزند خودش هستم اما .... نتونست روح و روان تخریب شده منو بازسازی كنه، نتونست اون تصاویر .... اون خاطرات ... اون ....
لحظاتی سكوت كرد و بعد مستقیم به لیلا نگاه كرد و پرسید:
- یادتون هست به شما گفتم آدمی مثل من یا شما هم می تونه مشكلات روانی داشته باشه؟
لیلا نگاهش را از او دزدید و سرش را پایین انداخت. یاشار ادامه داد:
- خب حالا به من می یاد كه یك آدم مشكل دار باشم؟ بهم می یاد توی سن دوازده، سیزده سالگی راهی آسایشگاه روانی شده باشم؟ نه بهم نمی یاد، اما من هنوز هم از رنگ سفید، از فضای سفید متنفرم چرا كه اون اتاق، اون آسایشگاه و اون آدمها، اون دورا سخت و بحرانی رو توی ذهنم تداعی می كنه. هنوز هم تحت معالجه روانپزشك هستم، وفا همراه منه تا من دچار مشكلی نشم. از اجتماع و مردم گریزانم. به این جنگل پناه می یارم، چون یك انسان عادی نیستم. تا سال قبل دو سه ماهی رو در تابستون دچار تشنجات شدید روحی می شدم. پزشك معالجم معتقده چیزی در ته مانده ذهن و خاطراتم وجود داره كه منو به اون حال و روز می اندازه این قرصها رو هم جدیدا برام تجویز كرده تا مانع بروز اون حالات باشه. تا چند سال قبل هم پدرم ترجیح می داد توی آسایشگاه و تحت مراقبتهای ویژه اون دوران بحرانی رو سپری كنم اما سه یا چار سال قبل خواهر وفا كه روانپزشكی خونده پیشنهاد داد تحت مراقبتهای اون همان دوران را توی منزل سپری كنم، حسنش این بود كه دیگه مجبور نبودم فضای سفید رو تحمل كنم.
لیلا نفس عمیقی كشید و گفت:
- من واقعا متاسفم، نمی دونم چی باید بگم.
یاشار گفت:
- چیزی نگید فقط ... نمی خواهید بدونید چرا من شما رو از وضع روحی خودم و از زندگی خودم مطلع ساختم؟
لیلا گفت:
- مگه شما برای شنیدن صحبتهای من به دنبال دلیل بودید؟
یاشار لبخندی بر لب نشاند و گفت:
- نه ... نبودم.
و ظرف شیرینی را به سمت لیلا گرفت و گفت:
- فكر می كنم خسته تون كردم.
قبل از این كه لیلا حرفی بزند در باز شد و وفا از حضور لیلا در آنجا غافلگیر شد. یاشار ظرف را روی میز قرار داد و گفت:
- برگشتی وفا؟
وفا با تردید به لیلا نگاه كرد وارد كلبه شد و گفت:
- آره، اونا رو رسوندم ترمینال و برگشتم.
لیلا از جا برخاست و گفت:
- سلام.
و پاسخی نشنید رو به یاشار كرد و گفت:
- می رم بیرون قدم بزنم تا پدربزرگم برگرده.
و از كلبه بیرون رفت. یاشار از جابرخاست و به وفا كه متفكرانه لبه تختش نشسته بود گفت:
- وفا نشنیدی كه بهت سلام كرد؟!
وفا نگاه كوتاهی به او كرد و گفت:
- بله شنیدم، اون اینجا چی كار می كنه؟
یاشار كه متوجه حساسیت وفا نسبت به حضور لیلا در آنجا شد گفت:
- عمو صالح می رفت ایستگاه حفاظت چون راه دور بود ....
وفا با تمسخر گفت:
- برای چی اونو همراه خودش آورده كه مجبور بشه بسپارش دست معتمد جنگل؟
یاشار از لحن نیشدار وفا آزرده شد. انتظار چنین برخوردی را از او نداشت. وفا بدون این كه به او نگاه كند روی تختش دراز كشید و گفت:
- من می خوام استراحت كنم تو هم می تونی بری بیرون و قدم بزنی.
یاشار با دلخوری كلبه را ترك كرد. دقایقی بعد وفا از جا برخاست كنار پنجره ایستاد و بیرون را نگاه كرد یاشار همراه لیلا در امتداد آبگیر قدم می زد. خشمش را با مشتی بر دیوار بیرون ریخت.

AreZoO
7th December 2010, 02:13 PM
فصل 5/5 :

وفا با عجله و بدون نظم و ترتیب وسایلش را درون كوله اش جا داد و زیر نگاههای پرسش آمیز یاشار به مرتب كردن تختش پرداخت. یاشار یك بار دیگر به آرامی پرسید:
-بهت حق می دهم كه از فضای ساكت اینجا خسته شده باشی و متشكرم كه تعطیلاتت رو به خاطر من خراب كردی و همراهم اومدی. از این كه برمی گردی هم ناراحت نیستم من به تنهایی عادت كرده ام اما موضوع اینجاست كه تو داری با دلخوری اینجا و منو ترك می كنی.
وفا كوله اش را برداشت و گفت:
-اگر بخواهی جواب محبتهای خواهرم رو هم با یك تشكر خشك و خالی بدی خودم خفه ات می كنم.
و به سمت در شتافت، اما قبل از این كه از كلبه خارج شود یاشار بسرعت جلوی او را گرفت و گفت:


-منظورت چیه وفا؟ وفا مستقیما به او نگاه كرد و با جدیت گفت:
-منظور تو از رابطه با اون دختره چیه؟
یاشار یكه ای خورد و بعد گفت:
-تو خودت خوب می دونی كه من چه مشكلاتی دارم، من نمی تونم منظوری از این رابطه داشته باشم چون یك ...
وفا با عصبانیت حرف او را قطع كرد و گفت:
-چون یك مرد كامل نیستی! از این مشكلت داری به خوبی استفاده می كنی و دست به هر ... به هر ....
یاشار با صدایی آهسته پرسید:
-به هر چی؟ كثافتكاری؟ خیانت؟ چی؟ من مرتكب چه اشتباهی شدم؟
مدتی در سكوت خیره به هم نگاه كردند و بار دیگر یاشار گفت:
-من فقط موضوع پایان نامه خواهرت بودم.
وفا پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
-واقعا؟! پس باید به عرضتون برسونم كه ویدا چهار سال پیش پایان نامه اش رو ارائه داد و فارغ التحصیل شد.
و بدون این كه منتظر پاسخ یاشار بماند از كلبه خارج شد.
یاشار چندین بار او را صدا كرد و چون جوابی نشنید به داخل كلبه برگشت. به خودش نمی توانست دروغ بگوید ویدا محبتهای بی دریغش را نثار او كرده بود و در عین حال هیچگاه احساسی در او برنیانگیخته بود.

***
با پیچیده شدن صدای ترمز در سطح باغ، ویدا فورا از پشت میز ناهارخوری برخاست به سمت پنجره رفت و پرده را كنار زد وفا زیر بران شدیدی كه می بارید پله های عریض مقابل ساختمان را بالا می آمد. سیمین مادر ویدا كه مشغول صرف ناهار بود پرسید:
-كیه عزیزم؟
ویدا به سمت او چرخید و گفت:
-وفا!
در سالن باز شد و وفا كوله به دست وارد شد و آهسته گفت:
-سلام.
سیمین از پشت میز برخاست و با كمی تشویش گفت:
-سلام پسرم چه بی موقع! اتفاقی افتاده؟
وفا با بی حوصلگی كوله اش را روی كاناپه پرت كرد، پشت میز نشست و مشغول خوردن اضافه غذای ویدا شد. ویدا جلو رفت كنار او نشست و پرسید:
-مامان پرسید اتفاقی افتاده!
وفا زیر چشمی به او نگاه كرد و گفت:
-چه اتفاقی؟ می بینی كه سر و مر و گنده جلوتون نشستم.
سیمین مقابل او نشست و گفت:
-این چه مدل جواب دادنه؟ از راه نرسیده می پری سر میز ناهار جواب آدم رو هم كه نمی دی.
ویدا گفت:
-انگار كه از قحطی برگشته!
وفا با تمسخر پاسخ داد:
-آخر عاقبت لَلِه بودن همینه دیگه، اون هم لَلِه یك آدم گنده!
ویدا با كمی عصبانیت گفت:
-ببینم ... نكنه یاشار رو ولش كردی اومدی؟
وفا از سر میز برخاست كوله اش را برداشت و گفت:
-بچه ای رو كه دست من سپردی دیگه بزرگ شده.
ویدا قاشق را به سمت او پرت كرد و گفت:
-خفه شو وفا!
سیمین با عصبانیت گفت:
-باز عین سگ و گربه بیافتین به جون هم.
و بعد رو به ویدا كرد و گفت:
-این حركات چیه؟ تو دیگه بچه نیستی ویدا، لازم نیست یادآوری كنم كه بیست و شش سالته.
ویدا معترضانه گفت:
-یك چیزی به شازده ات بگو، بزرگتر، كوچكتری حالیش می شه؟
وفا با جدیت گفت:
-از این به بعد نبینم دور و بر اون پسره، یاشار بپلكی، شیرفهم شد؟
ویدا با ناراحتی گفت:
-مامان چرا چیزی بهش نمی گی؟
وفا در حالی كه از پله ها بالا می رفت گفت:
-من مرد این خونه هستم هرچی كه من می گم همون می شه.
ویدا با صدای بلند خندید و گفت:
-یعنی تازه فهمیدی پشت لبت سبز شده؟
وفا كوله اش را همانجا رها كرد و با سرعت از پله ها پایین آمد، ویدا جیغ زنان پشت سر سیمین پنهان شد و گفت:
-می خواهی چه غلطی كنی؟
وفا با عصبانیت گفت:
-بیا این طرف تا بهت بگم چه غلطی می كنم.
سیمین از جا بلند شد و تحكم آمیز گفت:
-برو توی اتاقت وفا.
وفا لحظاتی ایستاد و با خشم به ویدا نگاه كرد و بعد بدون معطلی از پله ها بالا رفت. سیمین رو به ویدا كرد و گفت:
-خجالت داره ویدا تو الان باید مادر دو تا بچه باشی، اون وقت با برادرت كلنجار می ری و ...

AreZoO
7th December 2010, 02:16 PM
فصل 6/5 :

با تاسف سری تكان داد و در حالی كه از پله ها بالا می رفت كوله وفا را برداشت، پشت در اتاق او ایستاد چند ضربه به در اتاق نواخت و با مكثی كوتاه وارد شد وفا روی تخت خوابش دراز كشیده بود، سیمین كوله را روی میز گذاشت و لبه تخت نشست و پرسید:
- چی شده وفا؟
وفا چشمانش را بست و گفت:
- چیزی نیست فقط از اون جنگل خسته شدم.
سیمین پوزخندی زد و گفت:
- از جنگل یا از لَلِه بچه خواهرت بودن؟
وفا گفت:
- یاشار دایی زاده ماست همین و بس.


سیمین گفت:

- قرار هم نیست چیزی بیشتر از این باشه.
وفا فورا چشمهایش را باز كرد و گفت:
- یعنی ویدا این همه سال داشته وظایف عمه زاده بودن رو انجام می داده؟
سیمین مكثی كرد و گفت:
- پس موضوع اینه؟ خب مگه شما توی كلبه شكار نبودید؟
وفا گفت:
- چرا بودیم.
سیمین گفت:
- پس اون كسی كه موقعیت خواهرت رو داره به خطر می اندازه چه جوری سر از اونجا درآورده؟
وفا با تعجب با مادرش نگاه كرد و پرسید:
- منظورتون كیه؟
سیمین پوزخندی زد و گفت:
- منظورم همون دختره است.
وفا گفت:
- شما از كجا فهمیدید؟!
سیمین گفت:
- از جار و جنجالی كه بپا كردی.
و جمله وفا را تكرار كرد:
- بچه ای رو كه دست من سپردی دیگه بزرگ شده. خب؟!
وفا از جا برخاست روی تخت نشست و با غضب گفت:
- مامان اگه اتفاقی واسه ویدا بیافته اونو می كشم به روح بابا قسم می كشمش.
سیمین گفت:
- تو غلط كردی! یك جوری حرف می زنه انگار كه تا حالا ده تا آدم كشته، می كشمش ... می كشمش! حالا از اون دختره بگو.
وفا با بی میلی گفت:
- زیاد مطمئن نیستم اما زیاد دور و بر یاشار می بینمش.
سیمین گفت:
- یاشار رو دور و بر اون می بینی یا اونو دور و بر یاشار؟!
وفا گفت:
- چه فرقی می كنه؟
سیمین گفت:
- دختره كی هست؟
وفا گفت:
- نوه یكی از جنگلبانهاست، بهش می گن عمو صالح.
سیمین لبخندی زد و گفت:
- به دختره؟
وفا كه هنوز بی حوصله بود گفت:
- نه بابا، اسمش ... لیلاست واسه تعطیلات اومده؟
سیمین كمی فكر كرد و بعد گفت:
- از كجا مطمئنی كه این آشنایی تازه صورت گرفته و مربوط به سالها قبل نیست؟
وفا گفت:
- مطمئنم چون گلی می گفت تازه اولین ساله كه اومده اینجا.
سیمین یك ابرویش را بالا انداخت و پرسش آمیز گفت:
- گلی؟!
وفا گفت:
- نوه یكی دیگه از جنگلبانهاست.
سیمین لبخندی زد و گفت:
- خوبه ... خوبه ... پس اونجا حسابی خبرهاییه، لیلا ... گلی ... سحر ... وفا ... تو هم سرگرم بودی؟
وفا با بی حوصلگی گفت:
- بس كن مامان موضوع واسه من انقدر جدی و مهمه كه این شوخیهای شما نمی تونه حالم رو جا بیاره.
سیمین قیافه ای جدی به خود گرفت و گفت:
- پس حالا كه موضوع تا این حد جدیه بین من و خودت می مونه.نمی خوام ویدا چیزی بفهمه.
وفا گفت:
- مگه بچه ام كه بهش خبر بدهم.
سیمین گفت:
- همین طور مادربزرگت، چون اون همیشه فكر می كنه با پول و قدرت می شه هر مشكلی رو حل كرد و همیشه هم با تدابیرش كارها رو خراب تر می كنه، اما در مورد دایی حسام، خودم باهاش صحبت می كنم همین امروز.
و بعد از جا برخاست جلوی در اتاق مكثی كرد و به طرف وفا چرخید و گفت:
- گفتی اسمش چیه؟
وفا گفت:
- لیلا، بچه تهرانه.
سیمین زیر لب زمزمه كرد:
- لیلا ... لیلا ...
و از اتاق خارج شد. ویدا كه از گفتگوی خصوصی مادرش با وفا و خروج ناگهانی اش از منزل برای دیدن حسام دچار تشویش و دل نگرانی شده بود سعی كرد بفهمد كه آیا تفاق ناگواری برای یاشار افتاده است، اما مادرش در كمال خونسردی فقط از او خواسته بود كه سرغ وفا نرود و سر به سر او نگذارد.

AreZoO
7th December 2010, 02:19 PM
فصل 7/5 :

موضوع تازه و غیرمنتظره ای نبود اما به نظرش می آمد كه تازه فهمیده كه دخترش تا چه حدی عاشق پسر عمه بیمارش است. تا به حال به این موضوع فكر نكرده بود كه اگر یك روز دختری غیر از ویدا در زندگی برادرزاده اش پیدا شود چه به روز دخترش خواهد آمد. حالا می توانست به آسانی عواقب آن را در ذهنش ترسیم كند و تصور كند كه وجود یك رقیب در زندگی عشقی دخترش تا چه حد جدی و مخاطره آمیز است. دختری كه تقریبا به مرز سی سالگی نزدیك شده و در عین حال مجرد مانده بود.
( یاشار از سن دوازده سالگی دچار آشفتیگهای روحی روانی شده و تقریبا نیمی از آن دوران تا به حال را در آسایگاه سپری كرده و ویدا ... زمانی كه به دنبال موضوعی برای پایان نامه اش بود او را كشف كرد كنج یك آسایشگاه ... و از آن سال به بعد برایش موضوع پایان نامه نبود بلكه موضوع عشقی شد.
با تمام وجود بیرون از آسایشگاه مراقبت از او را بعهده گرفت تا علت اصلی بیماریش را بفهمد درسته كه تا حالا موفق نشده پی به علت بیماریش ببرد اما از اون آسایشگاه نجاتش داد و این انصاف نیست كه بعد چهار سال كه تمام هم و غمش او بوده حالا یاشار بخواد اونو مثل یك خرده سنگ با نوك پا به سویی پرتاب كنه، نه ... نه انصاف نیست اما این موضوع رو هم باید در نظر بگیرم كه یاشار در طی این مدت هیچ ابراز علاقه ای نسبت به ویدا نكرده ... پس چطور اون دختره از گرد راه رسید و یاشار رو به خودش علاقمند كرد؟!)
و در حالی كه رانندگی می كرد سرش را به چپ و راست تكان داد تا آن افكار را دور بریزد و این بار با صدای بلند گفت:
-( آه ... این پسره حسابی اوضاع فكریم رو بهم ریخت اصلا از كجا معلوم كه وفا درست حدس زده باشه؟)
و بعد اندیشید،( به هر حال می تونه یك زنگ خطر برای روزهای آتی باشه!)

AreZoO
7th December 2010, 02:21 PM
فصل 8/5 :

تا جایی كه به یاد داشت پدرش هم در سن هفتاد سالگی اینقدر شكست نخورده بود پس سفیدی موهای حسام ارثی نبود. در لابه لای این تارهای سفید درد خیانت همسر و بیماری فرزند پنهان گشته بود. تا به حال این طور دقیق به برادرش نگاه نكرده بود نمی فهمید چرا آن روز همه چیز را دقیق تر از گذشته می دید. گذشته ... گذشته ... همسرش را به خاطرش آورد چقدر سخت گذشته بود و چطور مرگش را باور كرده بود؟ در آن سانحه رانندگی، برادرش حسام بغل دست او نشسته بود. هنوز جای خراش عمیق و بخیه ها بر گونه راستش نمودار بود. چقدر دعا كرده بود حسام جان سالم به در ببرد. همسرش در دقایق اولیه سانحه جان باخته بود و او با حال وخیم حسام وقتی برای گریستن نداشت. فقط باید دعا می كرد، دعا می كرد تا این تصادف كوچكترین عارضه ای برای برادرش نداشته باشد اگر عارضه ای برجای می گذاشت از مرگ همسرش غیرقابل تحمل تر بود. با وجود مادرش مهتاج كه بیش از حد مستبد بود نمی توانست سركوفتهای او را به جان بخرد.

( این همسر بی لیاقت تو بود كه پشت فرمان نشسته بود. همیشه دست پاچلقی و احمق ... اگر بلایی سرحسام من بیاد روزگار خانواده اش را سیاه می كنم ... باید پای میز محاكمه بیان ... فقط دعا كن سیمین ... دعا كن.)
( حسام من! پس من چه؟ با دو تا بچه هشت و چهار ساله، بیوه شده بودم.)
سیمین بیچاره فقط دعا می كرد و وقتی دعاهایش مستجاب شد فرصت كرد تا با خیالی راحت از اعماق وجود برای فقدان همسرش بگرید. به هر حال حسام وارث اسم و رسم و ثروت گیلانیها بود، با این همه تفاوتی كه مادرش بین او وحسام قایل می شد هیچگاه كدورتی بین آن دو بوجود نیامده بود. حسام خونگرمتر و مهاربانتر از آن بود كه بشود كینه ای از او به دل راه داد و پدرش كه ده سال پیش فوت كرد خیلی سعی كرده بودند بیماری یاشار را از او مخفی نگه دارند اما حقیقت یك روز آشكار می شد و شد و ذره ذره او را از پا درآورد به یك سال نكشید كه غصه یاشار او را از پا درآورد، در هر صورت او را هم به اندازه حسام دوست داشت. به اندازه همسرش مستبد نبود.
حسام گوشی را روی دستگاه قرار داد و به سمت خواهرش برگشت نمی دانست در آن فاصله خواهرش به چه چیزها فكر كرده است. با لبخندی مقابل او روی مبل نشست و گفت:
- هیچ وقت این مادر رو جدا از دخترش ندیدم. ویدای عزیز من كجاست؟
سیمین لبخندی زد و گفت:
- اصرار داشت كه همراهم بیاد، خواستم خصوصی با تو صحبت كنم.
حسام گفت:
- اول از خودت پذیرایی كن.
سیمین نگاهی به اطراف سالن انداخت و گفت:
- مامان هنوز دست از سر خواهرش برنداشته.
حسام در حالی كه برای او پرتقالی پوست می گرفت با طنز گفت:
- صبر داشته باش دو سه روز دیگه خاله می اندازش بیرون.
سیمین به پرهای پرتقال داخل بشقابش نگاه كرد و با تشكر گفت:
- وفا برگشته.
حسام دستش را كه به سمت میوه ها می رفت پس كشید و گفت:
- برگشته؟!
و بعد از مكثی كوتاه ادامه داد:
- بهش حق می دهم، محیط ساكت جنگل برای یك جوون پرانرژی، خسته كننده است.
سیمین گفت:
- موضوع این نیست حسام.
حسام با تشویش و تردید پرسید:
- یاشار حالش خوبه؟!
سیمین گفت:
- بله، نگران نشو ... راستش ... نمی دونم چطور باید بگم.
سكوت كرد و از حضورش در آنجا پشیمان شد. برای چه آنجا بود؟ آیا می خواست از حق دخترش دفاع كند؟ كدام حق؟ یاشار مرد جوان بیماری بود كه تحت معالجات روانپزشكی بود و پدرش برای بهبودی او حاضر بود دست به هر كاری بزند حتی نادیده گرفتن ویدا و پذیرفتن حضور یك غریبه!
حسام گفت:
- سیمین تو داری منو نگران می كنی.
سیمین لبخندی تصنعی بر لب نشاند و گفت:
- چیز مهمی نیست فقط احساس كردم بین یاشار و وفا كدورتی بوجود اومده، همین.
حسام خواهرش را به خوبی می شناخت. او این طور با شتاب خودش را به آنجا نرسانده بود كه بگوید بین یاشار و وفا كدورتی بوجود آمده. قضیه چیز دیگری بود كه خواهرش به سرعت از آن طفره می رفت. حالا كه قصد نداشت به موضوع اصلی اشاره كند پافشاری فایده ای نداشت، حسام پرسید:
- كدورت؟ سر چه مسئله ای؟
سیمین با درماندگی گفت:
- نمی دونم ... نمی دونم ... اصلا ولش كن.
و در حالی كه پرتقال پوست كنده را برمی داشت گفت:
- خب فكر می كنم باید برگردم. اینقدر با عجله اومدم اینجا كه ویدا رو نگران كردم.
حسام احساس كرد باید او را به سمت موضوع اصلی هل دهد و گفت:
- تو منو هم نگران كردی. سیمین راستش رو بگو چی شده؟ از چی اینقدر نگرانی؟
سیمین دست از خوردن كشید و با صدایی گرفته گفت:
- من یك مادرم، تو می فهمی حسام چون برای پسرت مادری هم كرده ای، پس به من حق بده كه نگران آینده ویدا باشم.
حسام پی به حساسیت موضوع برد و پرسید:
- چی شده سیمین؟ نكنه باز برای ویدا خواستگار آمده و تو با اون به توافق نرسیدی؟
سیمین به یاد خواستگاران متعدد ویدا افتاد حسام در مورد همه آنها تحقیق و خیلی از آنها را تائید كرده بود. حالا می فهمید تائید او یعنی به پسر من و آینده اش امیدوار نباشید. سیمین مستقیما به او نگاه كرد و گفت:
- موضوع این نیست. مطمئنا تو هم تا حالا متوجه شده ای كه ویدا ... ویدا به یاشار علاقمنده.
حسام گفت:
- اما سیمین، یاشار نمی تونه ازدواج كنه. تو از مشكل اون باخبری، پس ...
سیمین فورا گفت:
- بله همه ما باخبریم حتی ویدا ... اما با این حال به اون علاقمنده و هیچ كدام از ما هم نمی تونیم انكار كنیم كه تمام خواستگارهاش رو به همین دلیل رد كرده، در عین حال هیچ كس هم چنین توقعی از اون نداشته.
حسام با سردرگمی پرسید:
- چی می خواهی بگی سیمین؟!
سیمین سرش را بین دستهایش گرفت و با درماندگی گفت:
- وفا می گفت، می گفت یاشار ... گویا به یك دختر علاقمند شده.
پس صحبتها و حدسیات دكتر هرندی درست بود! حسام با جدیت گفت:
- این امكان نداره چون یاشار بیماره.
سیمین سرش را بلند كرد و گفت:
- حسام، یاشار روح و روانش بیماره، اگر این مشكل روی جسمش تاثیر گذاشته، با قلبش و با احساساتش كاری نداشته، اون می تونه عاشق بشه.
حسام خودش هم از سوال ناگهانی و تا حدودی ظالمانه اش یكه خورد.
- حالا می گی من چی كار كنم؟
سیمین بهت زده به او نگاه كرد و حسام فورا لحن صحبت كردنش را عوض كرد و گفت:
- فعلا كه چیزی معلوم نیست شاید وفا اشتباه كرده باشه.
سیمین گفت:
- و اگر روزی چنین اتفاقی افتاد؟
حسام در حالی كه به این گفته خودش اطمینان نداشت پاسخ داد:
- اجازه نمی دم با زندگی ویدا بازی بشه. اون دختر و یا هر دختر دیگه ای هیچ حقی توی زندگی یاشار و ما نداره.
سیمین تا حدودی آرامش یافت. این در حالی بود كه حسام مطمئن بود دلش می خواهد هر چه زودتر دختری را كه فكر یاشار را بعد از مدتها مشغول كرده است، از نزدیك ببیند. نمی فهمید چرا می خواهد احساسی محبت آمیز به او داشته باشد به دختری كه می توانست عروس آینده اش شود.

AreZoO
7th December 2010, 02:23 PM
فصل 1/6 :

اندیشیدن به او موثرتر از داروهای دكتر هرندی بود حتی قرصهای جدیدی كه در جیب پیراهنش گذاشته بود و آن پیراهن را وفا به اشتباه همراه خود برده بود؛ پیراهنهایی كه ویدا به مناسبت سال نو برای او و وفا خریده بود، ویدا ...
عزیز سینی چای را رو تخت قرار داد و گفت:
-داشتم با خودم می گفتم یاشارخان سرسنگین شده كه سر و كله ات پیدا شد.
یاشار از افكارش بیرون كشیده شد و گفت:
-نه عزیزم خانوم، سرسنگین نشدم این دفعه وفا هم همراهم بود و ....
عزیز وسط حرف او دوید و گفت:
-راستی، عمه زاده تون رو چرا نیاوردید؟


یاشار نگاهی گذرا به لیلا كرد و گفت: -برگشت، حوصله این سكوت رو نداشت.
عزیز سینی چای را به سمت او هل داد و در حالی كه از جا برمی خاست گفت:
-می بخشید مادر ... الن برمی گردم.
یاشار نگاهش را به دوخت كه با بسته شدن در ورودی ساختمان از نظرش گم شد. سكوت دراز مدت بین خودش و لیلا را شكست و گفت:
-مزاحم درس خوندن شما كه نیستم؟
لیلا كتابش را بست و گفت:
-نه، دیگه وقت استراحته.
یاشار گفت:
-قراره كی برگردید؟
لیلا مكث كوتاهی كرد او هم از آن سكوت كلافه شده بود و دلش برای شلوغی و هیاهوی تهران تنگ شده بود. روز قبل پدرش طی تماسی به او گفته بود خودش را آماده رفتن كند و در پاسخ به یاشار گفت:
-فردا ...
هنوز ادامه حرفش را نزده بود كه یاشار ناگهان سرش را بلند كرد و به او نگاه كرد و با تشویش و ناباوری گفت:
-همین فردا ... صبح؟
لیلا گفت:
-بله فردا پدرم می آد دنبالم اما فكر نمی كنم صبح برسه، راستش من هم از سكوت اینجا خسته شدم، به سر و صدای تهران و هوای دودآلودش عادت كردم.
چیزی در دل یاشار فرو ریخت و او را به یاد روزهای ابری و گرفته شهرش انداخت. به جنگل نگاه كرد پس چرا این سكوت برای او خوشایند است؟! آهسته پرسید:
-برای آینده تون چه نقشه ای دارید؟
لیلا لبخند تلخی زد و گفت:
-آینده؟! نمی دونم ... فقط وقتی برگردم مدارس باز می شه چند ماهی وقتم رو پر می كنه بعد اگه شانس آوردم و دانشگاه سراسری قبول شدم درسم رو ادامه می دهم.
یاشار گفت:
-حتما باید سراسری قبول بشین.
لیلا گفت:
-شهریه های دانشگاه آزاد سرسام آوره، برای من و امثال من هم كه مثل كابوس می مونه.
یاشار گفت:
-پس شركت نكرده اید؟
لیلا گفت:
-به اصرار دوستم مریم دفترچه اش رو گرفتم و باز هم به اصرار اون بعد از تكمیلش پستش كردم.
یاشار كنجكاوانه پرسید:
-مریم می تونه در صورت قبول شدن شهریه اش رو پرداخت كنه؟
لیلا از لحن خودمانی او در به كار بردن اسم مریم لبخندی بر لب نشاند و گفت:
-پدرش گفته وام می گیرم. درخواست هم داده ولی من ... چایتون سرد شد.
یاشار بعد از مكث كوتاهی گفت:
-خوشحال می شم اگر خبر قبولی شما را بشنوم.
لیلا نگاهش را از گرفت كتابش را برداشت و خود را سرگرم نشان داد. یاشار نگاهش را به جنگل دوخت و با كمی تردید گفت:
-ما می تونیم این ارتباط رو حفظ كنیم؟
این بار لیلا سرش را بالا گرفت و با تعجب به او نگاه كرد. داشت به دنبال یك جمله تهاجمی می گشت كه یاشار به او نگاه كرد و گفت:
-از طریق تماس تلفنی ...
جایی برای سكوت نبود خطوط چهره لیلا درهم ریخت و با خشم و عصبانیت گفت:
-در مورد من چه فكر كردید؟ اگر... اگر می دونستم كه یك دردل ساده منجر به چنین اشتباه فاحشی از جانب شما می شه نه برای شما حرفی می زدم و نه به صحبتهای شما گوش می دادم ....
یاشار حرف او را قطع كرد و گفت:
-شما دارید در مورد درخواست من اشتباه می كنید، من ....
لیلا گفت:
-آره از اول اشتباه كردم. نمی دونم چطور احمقانه در مورد ارتباط با شما تصمیم گرفتم. از اول هم نباید در مورد جنس مخالف چنین سریع تغییر رویه می دادم.
یاشار بار دیگر صحبتهای مسلسل وار او را قطع كرد و گفت:
-ببین لیلا ...
لیلا به صدایی نسبتا بلند گفت:
-لیلا نه ... فهمیمی! خانوم فهمیمی.
یك عقب نشینی سریع بود، از لیلا به خانوم فهیمی مبدل شدن یعنی از حد و حدود خود متجاوز شدی. شاید اگر صالح سر نمی رسید لیلا با همان لحن پرخاشجویانه و حالت تدافعی اش یاشار را از آنجا فراری می داد. با حضور صالح پشت پرچینها، لیلا خودش را جمع و جور كرد و نگاهش را از او گرفت، صالح از همان فاصله ابتدا با یاشار احوالپرسی كرد و بعد به لیلا اطلاع داد كه دوستش مریم تماس گرفته. لیلا كتابش را روی تخت نداخت و بدون این كه به یاشار نگاه كند آنجا را ترك كرد. صدای مریم كه در گوشی طنین انداخت آتش خشم لیلا را شعله ورتر كرد.
-سلام لیلا خانوم چه خبر؟!
-می خواستی چه خبری باشه؟ اصلا تو جای دیگه نداری زنگ بزنی، كار دیگه ای نداری كه ....
مریم گفت:
-اووو ... چه خبرته؟ این آتیش تند و تیز لابد یك علتی هم داره مگه نه؟ در ضمن جواب سلام واجبه.
لیلا كمی برخودش مسلط شد و گفت:
-علیك سلام.
مریم خنده ای سرداد و گفت:
-آفرین دختر خوب، خب حالا بگو ببینم با كی دعوات شده؟ با پسر همسایه تون.
لیلا گفت:
-مریم فقط خدا بهت رحم كنه، بالاخره كه دستم بهت می رسه، فردا كه می یام ....
مریم با خوشحالی فریاد زد:
-فردا ... فردا می آی؟ الهی فدات بشم، تو بیا هرطور دلت خواست تلافی این زبون درازیهای منو در بیار. پس تا فردا طاقت می آرم تا بیایی و حسابی واسم از اونجا و اون بنده خدا ...
لیلا معترضانه گفت:
-مریم ....
مریم گفت:
-خیلی خب، راستی لیلا خبر داری بابات خونه تون رو گذاشته واسه فروش؟
لیلا با تعجب گفت:
-چی؟ خونمون رو ....

AreZoO
7th December 2010, 02:24 PM
فصل 2/6 :

عكس العمل لیلا خیلی شدیدتر از آن چیزی بود كه فكرش را می كرد او در مورد لیلا هیچ فكر نكرده و فقط و فقط به خودش اندیشیده بود به او و حضور معجزه آسایش در آنجا. علت این كه چطور بی رحمانه به آنجا فرستاده شده بود مهم نبود، مهم آن بود كه آنجاست. در آن جنگل، كه حالا او روحش شده روح جنگل و این جنگل به طرز فوق العاده ای او را از مصرف آن داروی آرامبخش بی نیاز كرده بود. كتاب لیلا را برداشت و صفحات آن را ورق زد؛ به دنبال چه چیزی می گشت؟ عكس یك قلب كه از آن خون می چكید؟ حرف اول دو اسم؟ چند بیت شعر عاشقانه؟! چیزهایی كه سالها قبل در لابه لای كتابهای درسی نامزد عقدی اش دیده بود. مهشید ...! چطور عاشق هم شدند؟ از كجا شروع شد درست به خاطر نداشت فقط به یاد داشت كه مهشید چطور بی رحمانه او را ترك كرد و قصه آن عشق جنجالی را چطور ختم كرد. ( یاشار تو بیماری، تو نمی تونی یك زندگی زناشویی سالم و كامل داشته باشی، نه با من نه با هیچ كس دیگه، تو فقط می تونی دوست دختر داشته باشی، همین و بس.)

( مهشید، تو اگر كنار من بمونی درمان می شم. باور كن فقط بگو تركم نمی كنی ... درسته ... تركم نمی كنی.)
و او بدون وجود هیچ مانعی، خیلی راحت توانسته بود با در جریان گذاشتن دادگاه از مشكل یاشار طلاقش را بگیرد و ... چند ماه بعد هم اطلاع پیدا كرد با تنها دوستش بهروز ازدواج كرده، این خبر و تفكراتی كه بعد از آن در ذهنش نقش بست یك ضربه سنگین دیگر برای روح و روان آزرده او بود و یك بار دیگر آن صحنه ها در ذهنش جان گرفت و او را راهی آسایشگاه كرد. آن صحنه ها ... مثل حالا كه داشت او را از درون می آزرد و او را در آستانه یك تشنج روحی دیگر قرار می داد، دستهایش بی حس شد و صفحات كتاب ورق خورد همانطور كه نگاهش را به كتاب دوخته بود در اولین صفحات كتاب چند بیت شعر جلوی چشمش ظاهر شد و پرده ای شد بر روی تمام آن تصاویر و خاطرات تلخ و زجرآور و از آن حالت بیرون آمد.

به سراغ من اگر می آیید
نرم آهسته بیایید
مبادا كه ترك بردارد
چینی نازك تنهایی من
سهراب سپهری

- لیلا ... معلوم هست یك دفعه كجا غیبت زد عزیز؟ خب می گفتی می اومدم پیش این بنده خدا می نشستم. من هم حواسم به خودم بود نفهمیدم كی اومده جلوی در و خداحا ... اِ ... لیلا چرا اینقدر اخمهات توی همه عزیز؟
لیلا كتابش را از روی تخت برداشت و گفت:
- عزیز، این بابای من دیوونه است، خونه رو گذاشته واسه فروش.
عزیز گفت:
- چی؟ خونه تون رو؟
لیلا گفت:
- آره عزیز، تنها یادگار مادرم رو، دیگه داره كلافم می كنه.
عزیز گفت:
- وحید خبر داره؟
لیلا گفت:
- وحید،! نه بابا ... فكر می كنم اینقدر درگیر مشكلات زندگی خودش شده كه منو هم فراموش كرده تازه اگر هم بفهمه كاری نمی تونه بكنه، خونه شش دانگ به اسم خود باباست.
عزیز گفت:
- حالا اینقدر جوش نزن شاید می خواد جای بهتری خونه بگیره.
لیلا پوزخندی زد و گفت:
- خونه بهتر! با كدوم پول عزیز؟ كدوم خونه می تونه بوی مادر منو بده؟
و در حالی كه به سمت ساختمان می رفت برگه ای كوچك از لای كتابش سر خورد و روی زمین افتاد. ساعتی بعد قطرات باران بود كه سطرهای كاغذ را می شست.
نمی خواستم با حضور جنجالی خود چینی نازك تنهایی تان را بشكنم نه به عنوان یك مزاحم به عنوان یك سنگ صبور یا هر چه كه دوست دارید از من در ذهنتان بگنجانید همیشه آماده شنیدن مشكلاتتان هستم.
***
این ماشین حراست و جنگلبانی بود كه جلوی پرچینها متوقف شده بود و قصد داشت روح جنگل را با سفری تلخ از آنجا دور كند. یاشار با آشفتگی از اسبش پایین آمد. پاهایش قدرت آن را نداشت كه او را تا جلوی پرچینها بكشاند همانجا زیر نم نم بارانی كه غمی سنگین را بر دل او می نشاند ایستاد و نگاهش را به لیلا دوخت، وقت رفتن رسیده بود. چمدانش كنار پایش انتظار می كشید اول در آغوش عزیز خانم خزید و چشمان او را بارانی كرد و بعد سر بر شانه های عمو صالح گذاشت. حال و روز او از همه بدتر بود چیزی در اعماق وجودش می شكست و در قلبش هوای انتظار را جای می داد. انتظار تا به كی؟ آیا بازگشتی وجود داشت؟ صدای بسته شدن در ماشین، وحشت را در دلش جای داد. دلیل ماندنش رفته و او هنوز همانجا ایستاده بود. حالا بیشتر از گذشته به آن آرام بخشها احتیاج داشت.

AreZoO
7th December 2010, 02:34 PM
فصل 3/6 :

دكتر هرندی بعد از این كه كتش را به دست خدمتكار سپرد كنار ویدا نشست، حسام هم مقابل آنها نشست و در حالی كه از حضور همزمان آن دو در منزلش مشوش شده بود گفت:
-خب دكتر نگفتی ... اتفاقی افتاده؟
دكتر هرندی گفت:
-از یاشار خبر داری؟
حسام با تشویش پرسید:
-اتفاقی براش افتاده؟
دكتر هرندی گفت:
-نه، فقط می خواستم بدونم از كی ازش بی خبری.
حسام كمی مكث كرد و گفت:
-آخرین باری كه با خودش صحبت كردم روزی بود كه با خودتون هم ملاقات كرده بود.

ویدا با تعجب پرسید:
-یاشار توی تعطیلات هم به شما سر زده بود؟
دكتر هرندی نگاه معناداری به حسام كرد و خطاب به ویدا گفت:
-آره ... اومده بود و از تاثر این داروهای جدیدش شكایت داشت، می گفت دچار خواب آلودگی می شه من هم گفتم طبیعی است.

و بعد رو به حسام كرد و گفت:
-از اون روز به بعد ازش بی خبری؟
حسام گفت:
-تا دو روز قبل كه وفا ازش خبر آورد حالش خوب بوده ... شما كه دارید منو حسابی می ترسونید.
ویدا قوطی قرصی را كه به همراه داشت روی میز گذاشت و گفت:
-دایی جان ما هم چیزی نمی دونیم فقط من نیم ساعت قبل این قرصها رو توی كوله وفا پیدا كردم، قرصهای یاشاره.
حسام با تعجب گفت:
-توی كوله وفا ...؟
ویدا گفت:
-بله، حسام اشتباها پیراهن یاشار رو برداشته، یادتون هست دو تا پیراهن یك رنگ بهشون كادو دادم؟
دكتر هرندی گفت:
-اصل موضوع اینه كه الان دو روزه كه یاشار این قرصها رو مصرف نكرده.
حسام گفت:
-ممكنه كه دچار همون شوكها بشه؟ یا بهتر بگم، شده باشه؟
دكتر هرندی گفت:
-بهتره همین امروز قرصها رو بهش برسونید.
حسام دردمندانه گفت:
-دكتر، واقعیت رو از من پنهان نكنید این قرصها می تونه مشكل یاشار رو برطرف كنه یا نه؟ من به عنوان پدرش حق دارم بدونم آینده اش چی می شه.
دكتر هرندی مكثی كرد و بعد گفت:
-ببین حسام من همیشه با تو روراست بودم و گفتم كه تا علت بروز این واكنشهای عصبی پیدا نشه ... این داروها درمان قاطع واكنشهای عصبی یاشار نیست، فقط اونارو كم می كنه و اونو برای تماس بیشتر با من آماده می كنه و تا زمانی كه عوامل بیماری برطرف نشه بیماری به همون كیفیت می مونه و داروها و تركیباتش فقط به صورت مسكن خواهد بود.
حسام گفت:
-یعنی طی این همه سال شما پی به علت بیماری نبرده اید؟
ویدا گفت:
-دایی جان، یاشار با ما همكاری نمی كنه اون نمی خواد از گذشته صحبت كنه.
حسام گفت:
-من شنیدم با هیپنوتیزم می شه به حوادث و خاطرات تلخ بیمار پی برد، حتی می شه به اون تلقیناتی رو كرد.
دكتر هرندی تكیه اش را از مبل گرفت و گفت:
-هیپنوتراپی، عوارض بیماری رو رفع می كنه اما نه كاملا. بعد از مدتی یا عوارض به همون شكل برمی گرده یا به صورت جدیدی ظاهر می شه. البته روش مناسبی برای همراهی با سایر روشهای درمانیه و این در صورتیه كه پسر شما بخواد كه تحت هیپنوتراپی قرار بگیره.
ویدا گفت:
-اما یاشار این اجازه رو به ما نمی ده، نمی گذاره هیپنوتیزمش كنیم و تا نخواد نمی شه.
حسام گفت:
-برای چی؟
دكتر هرندی گفت:
-در حین جلسات درمانی فهمیدم كه یاشار حوادث دردناكی رو تجربه كرده، اینقدر تلخ و دردناك كه از اظهار اونا عاجزه، حتی نمی خواد كه ما بدونیم اون اتفاقات چیه و ....
صدای باز شدن در ورودی نگاهایشان را به آن سمت كشانید و صحبتهایشان ناتمام ماند. یاشار متعجب از حضور ویدا و دكتر هرندی گفت:
-می بخشید ... انگار ...
حسام هم كه از حضور ناگهانی او، هم متعجب و هم به خاطر سالم بودنش خوشحال شده بود از جا برخاست و گفت:
-حالت خوبه یاشار؟
یاشار در حالی كه به سمت دكتر هرندی می رفت گفت:
-بله ... خوبم ... اتفاقی افتاده؟
دكتر هرندی از جابرخاست با او صمیمانه دست داد و در حالی كه هر سه روی مبلها می نشستند گفت:
-اتفاق اینجاست!
و به قوطی قرصها اشاره كرد. نگاه یاشار قبل از آنكه به قرصها بیافتد با نگاه مشتاق ویدا گره خورد، ویدا گفت:
-توی جیب پیراهن ... پیراهن خودت. وفا اشتباهی آورده بود.
یاشار گفت:
-بله متوجه شدم.
دكتر هرندی گفت:
-دچار تشنجهای عصبی كه نشدی؟
یاشار در حالی كه از جا برمی خاست گفت:
-نه ... خوشبختانه، نه، حالا اگر اجازه می دهید برم بالا كمی ...
دكتر هرندی از جابرخاست و گفت:
-من هم دارم می رم.
حسام گفت:
-كجا دكتر؟
دكتر هرندی گفت:
-با یكی از بیمارانم قرار ملاقات دارم.
ویدا هم با بی میلی برخاست و گفت:
-من هم رفع زحمت می كنم.

AreZoO
7th December 2010, 02:35 PM
فصل 4/6 :

حسام تا جلوی در آنها را بدرقه كرد و هنگامی كه به سالن برگشت یاشار همانطور روی مبل نشسته بود و به آتش كم جان و حرارت ملایم شومینه چشم دوخته بود. حسام به آرامی كنار او نشست دستش را روی شانه او قرار داد و گفت:
- نمی خواهی استراحت كنی؟
یاشار بدون آنكه نگاهش را از آتش شومینه بگیرد گفت:
- من همیشه در حال استراحتم. می خوام با شما صحبت كنم.
حسام هم بدون آنكه نگاهش را از او بگیرد گفت:
- من آماده شنیدنم.
یاشار روی مبل مقابل پدرش نشست و با كمی مكث گفت:
- می خواهم ... بهم كمك كنید.


حسام گفت:

- در چه موردی؟
یاشار گفت:
- من ... من تازگی ... به تازگی با یك دختر خانم آشنا شدم كه ....
پس دكتر هرندی حدس نزده بود سیمین بی خود وحشت نكرده بود و او مثل همیشه اولین كسی بود كه از مشكلات پسرش آگاه می شد.
- حواستون به من هست؟
حسام بی مقدمه گفت:
- به ویدا هم فكر كرده ای؟
دكتر هرندی از او خواسته بود به هیچ چیزی و هیچ كس جز درمان پسرش نیندیشد اما مگر می توانست آن اشتیاق نشسته در نگاه ویدا را نادیده بگیرد؟
- جوابمو ندادی، به ویدا فكر كردی؟
یاشار گفت:
- اینقدر شعور دارم كه بفهمم طی این سالها ویدا چه قدر از وقت و فكرش رو صرف من كرده، اما ...
حسام گفت:
- و محبتهاش رو ...
یاشار با شكیبایی پاسخ داد:
- درسته و محبتش رو، اما هیچ وقت حرفی از عشق و دوست داشتن بین ما رد و بدل نشده بود.
حسام گفت:
- خب ... از این خانم تازه وارد بگو.
یاشار گفت:
- از چی اون بگم؟
حسام گفت:
- كجایی هست؟
یاشار گفت:
- اهل تهرانه.
حسام گفت:
- پدرش چكاره ست؟ مادرش؟ چند سالشه؟ چی می خونه؟ چطور دختریست؟
یاشار كمی مكث كرد تا بر اعصابش كنترل پیدا كند و بعد گفت:
- پدرش شغل آزاد داره.
حسام گفت:
- شغل آزاد؟! من هم شغل آزاد دارم كارخونه دارم پدر اون هم ...
یاشار گفت:
- نه ... یك مغازه لبنیاتی داره.
حسام گفت:
- بقالی؟!
یاشار باز هم مكث كرد و بعد ادامه داد:
- مادرش پائیز سال گذشته فوت كرده.
حسام گفت:
- خدا رحمتش كنه!
خودش هم نمی فهمید چرا این طور بی رحمانه پاسخ یاشار را می دهد. آن فشارهای عصبی را در تك تك خطوط چهره پسرش می دید اما اشتیاقی كه در نگاه ویدا نشسته بود قدرتمندتر عمل می كرد و احساساتش را به بازی می گرفت. یاشار ادامه داد:
- هیجده سالشه و ...
حسام ناباورانه گفت:
- هیجده سال؟! بقیه اش را نگو یاشار ... تو قراره اونو بزرگ كنی یا باهاش ازدواج كنی؟ اصلا بگو بدونم از مشكل تو باخبره؟
یاشار گفت:
- پدر ... ده سال اختلاف سنی از اون، یك بچه در برابر من نمی سازه. در ثانی شما مهمترین سوالتون رو آخرین سوالتون قرار دادید و جوابی هم نگرفتید، چطور دختریه ... نمی خواهید بدونید؟
حسام گفت:
- پس می خوای یه مهشید دیگه درست كنی.
یاشار با كمی تغیر گفت:
- این مهشید نیست، از زمین تا آسمون با اون فرق داره از طرفی، دیگه بهروزی وجود نداره كه اونو از من بگیره.
حسام با جدیت گفت:
- یاشار چرا نمی خوای باور كنی این بهروز نبود كه مهشید رو از تو گرفت؟ بیماری تو باعث شد مهشید از تو جدا بشه.
و بعد به خاطر صحبتهای بی رحمانه اش پشیمان شد. یاشار كمی سكوت كرد و بعد گفت:
- هنوز هم نمی خواهید بدونید چطور دختریه؟
حسام گفت:
- دختری كه دنبال یك مرد جوان ....
یاشار حرف او را قطع كرد و گفت:
- اون دنبال من نیافتاده پدر، این من هستم كه اونو می خوام. امروز كه خواستم بیشتر با اون در ارتباط باشم با حرفهاش چنان سیلی محكمی به صورتم زد كه احساسم رو شعله ورتر كرد.

AreZoO
7th December 2010, 02:36 PM
فصل 5/6 :

حسام با تمسخر گفت:
-اون هم همین رو می خواد؛ پا پس می كشه، ناز می كنه كه تو رو حسابی درگیر كنه.
یاشار خشمش ره فرو خورد و گفت:
-اما اون همین امروز صبح رفت، بدون این كه از خودش نشونی به جا بگذاره.
حسام گفت:
-خب حالا كه رفته، پس فراموشش كن تو می تونی یاشار، چون دیگه وجود نداره. به فكر درمان خودت باش نه یك عشق تازه، برای عشق و دوستی، ویدا هست.
یاشار گفت:
-هنوز هم نمی خواهید بدونید چطور دختریه؟
حسام گفت: -دلت می خواد بگو.
یاشار گفت:
-اینقدر پاك كه اندیشیدن به اون و احساس این كه وجود داره منو از مصرف اون قرصهای آرامش بخش بی نیاز كرد. پدر، طی این سالها ویدا نتونست با قرصهاش، با پرستاریهاش به من اون آرامش رو كه دنبالش بودم بده، اما اون ... توی این دو روز همون واكنشهای عصبی به سراغ من اومد اما هربار یاد اون مثل اون آرامش بخشها ....
و ناگهان از جا برخاست و به سمت پله ها رفت. حسام عجولانه پرسید:
-اسمش چیه؟
یاشار بدون این كه به سمت او برگردد آهسته گفت:
-لیلا.

***
از خودش بارها سوال كرد،( دیدن او بعد از بیست و سه روز چه احساسی را در من بوجود خواهد آورد؟) برای یافتن جواب در اعماق قلبش به دنبال محبتی یا نشانی از دل تنگی گشت اما ... و با دیدنش .... هیچ. فقط یك سوال كه تمام فكر و ذهنش را مشغول كرده بود؛ سوالی كه وحشت مطرح كردن آن را داشت. نمی دانست در آن روزهای شلوغ مسافرتی و جاده های پر تردد شمال پدرش چطور موفق به دریافت بلیط شده است. وقتی همراه او كه تنها به سلامی با او اكتفا كرده بود وارد اتوبوس شد و روی صندلی انتهای اتوبوس، كنار پنجره قرار گرفت بار دیگر سوالش را در ذهن مطرح كرد:
-بابا، راسته كه خونه رو گذاشتی برای فروش؟
اما این بار این سوال در ذهنش نقش نبسته بود، خودش هم نفهمید چه وقت این سوال را بر زبان جاری كرده. از شنیدن صدای پدرش بیشتر متعجب شد.
-بله، گذاشتم واسه فروش، لابد می خواهی بدونی چرا، و لابد نمی دونی هم چرا، اما خوب باید بدونی. با كاری كه تو كردی دیگه آبرویی واسه من توی اون محل نمونده فكر كردم وقتی برگردی باز حرفها از سر گرفته می شه، تا كی می تونستم تو رو از اونجا دور نگهدارم؟ بهتر دیدم از اون محله بریم تا ...
لیلا حرف او را قطع كرد و گفت:
-از چی دارید حرف می زنید؟ تا جایی كه من به یاد دارم اون موضوع رو همه اهل محل فراموش كردند، دیگه هیچ كس حتی اشاره كوچكی هم به اون اتفاق نكرده فكر نمی كنم مردم هم اینقدر بی دغدغه و بی كار باشند كه بخواهند ...
ناصر كمی صدایش را بالا برد و گفت:
-كه چی؟! مثل این كه فرستادمت اینجا زبونت درازتر شده، چشمهات رو میخ می كنی توی چشمهای منو ...
لیلا متوجه شد كه چند نفر از مسافرها با صدای بلند ناصر متوجه گفتگوی آنها شده اند و به سمت آنها نگاه می كنند، با شرمندگی و صدایی آهسته گفت:
-بابا، خواهش می كنم یواشتر، مسافرها به ما نگاه می كنند.
ناصر به اطرافش نگاه كرد و بعد در حالی كه سعی داشت تن صدایش را پایین بیاورد و همچنان بالا بود ادامه داد:
-اگه می خواهی چاك دهنم رو باز نكنم زبون درازی رو بذار واسه وقتی رسیدیم خونه، اون وقت می توانی مثل مادر خدانیامرزیده ات منو سین جیم كنی.
لیلا نگاهش را از او گرفت و از شیشه به مناظر بیرون چشم دوخت. سوالی را كه ساعتی ذهنش را مشغول داشته بود مطرح كرده و جوابی بی ربط گرفته بود. این سوال انقدر برایش مهم بود كه حتی نفهمید اتوبوس چه وقت از ترمینال خارج شده و مسافتی از جاده را پیموده است.

AreZoO
7th December 2010, 02:37 PM
فصل 1/7 :

لیلا چند بار از پشت در گفت:
- كیه ... كیه؟ ...
و چون جوابی نشنید در را باز كرد و با احتیاط داخل كوچه سرك كشید. مریم ناگهان جلو پرید و فریاد زد:
- سلام ...
لیلا كه غافلگیر شده بود خودش را عقب كشید و گفت:
- سلام و زهرمار .... هول شدم.
مدتی به هم نگاه كردند و ناگهان در آغوش هم پریدند. مریم مثل همیشه با لحن طنزگونه اش شروع كرد به بد و بیراه گفتن و شكایت:
- منو باش كه واسه زهرمار گفتن تو دیشب تا ساعت هشت شب هی اومدم در خونه جنابعالی رو زدم، آخه بی انصاف، لامذهب، بی معرفت ... لااقل یك تلفن می زدی و ساعت حركتت رو به من ... اِ ...اِ ... لیلا ... داری گریه می كنی؟



لیلا خودش را از آغوش مریم بیرون كشید، در كوچه را بست و در حالی كه سعی می كرد جلوی ریزش اشكهایش را بگیرد گفت:

- بیا بریم توی خونه ...
و خودش قبل از مریم وارد ساختمان شد. مریم به دنبالش رفت و گفت:
- لیلا ... چی شده؟
لیلا گوشه ای از اتاق نشست اشكهایش را پاك كرد و گفت:
- بابا داره خونه رو می فروشه.
مریم كنار او نشست و گفت:
- اووو ... فكر كردم چی شده، ببین لیلا من نیومدم بعد از این همه مدت قنبرك زدن تو رو ببینم، حواست هست؟
لیلا گفت:
- قبل از این كه تو بیایی به وحید زنگ زدم و موضوع فروش خونه رو بهش گفتم در جوابم گفت از دست من هم كاری برنمی یاد چون خونه به اسم خود باباست. نمی دونم این وحید چه مرگشه، چرا انقدر بی تفاوت شده؟ توی این مدت هم كه اونجا بودم فقط یك بار زنگ زد تا سال نو رو تبریك بگه.
مریم گفت:
- ببین لیلا برادرت گرفتار زندگی خودشه. تو كه نباید توقع داشته باشی دائم به تو زنگ بزنه یا بخواد با بابات دربایفته، در عوض ... خودم تونستم بهت زنگ زدم.
لیلا به مریم نگاه كرد و گفت:
- قراره جایی بری؟
مریم بند كیفش را از روی شانه اش پایین انداخت و گفت:
- بله ... مدرسه نكنه فراموش كردی؟
لیلا گفت:
- از حالا آماده شدی كه بری ....
مریم گفت:
- اگه ناراحتی می روم خونه مون ...
لیلا گفت:
- پس امروز ناهار اینجا تشریف داری و تا ظهر مخ منو با وراجیهات تیلیت می كنی!
مریم گفت:
- نخیر ... یعنی ناهار رو به شما افتخار می دهم و می مونم اما این شما هستید كه باید یك انشای چند ساعته از (تعطیلات نوروز را چگونه گذراندید.) برای من بخونی.
و بعد از جا برخاست مانتو و مقنعه اش را درآورد روی جالباسی گذاشت و دوباره كنار لیلا نشست و گفت:
- خب ...؟!
لیلا لبخندی زد و گفت:
- خب كه چی؟
مریم گفت:
- چقدر پررویی دختر، از دیروز تا حالا نصف جون شدم تا تو برسی و یك گزارش كامل از تیكه ای كه پیدا كردی به من بدی، حالا می گی خب كه چی؟ اول بگو ببینم اسمش چیه؟
(یاشار فراموش شده ای در هزار توی ذهنش! به یاد آخرین ملاقاتش با او افتاد از دستش عصبانی شده بود. چرا؟ آهان ... به یاد آورد از او خواسته بود كه با هم در ارتباط باشند و این خواسته اش آنقدر او را آشفته كرده بود كه به یاشار فرصت بیشتر توضیح دادن را نداده بود. او را زیر رگبار تهاجم اعتراضاتش گرفته و بعد مریم تماس گرفته بود. صحبت با مریم و شنیدن خبر فروش خانه، باعث شده بود او و هر آن چه مربوط به او می شد را به طور كامل از یاد ببرد، حتی پیشنهادش را كه به نظر گستاخانه آمد، و روز بعد بدون این كه او را ببیند و یا حتی از او خداحافظی كند آنجا را ترك كرده بود. در مورد او چه فكری خواهد كرد؟ دختری كه با فرهنگ معاشرت بیگانه است، آنقدر شعور نداشت كه به خاطر همان آشنایی كوتاه مدت یك خداحافظی خشك و خالی تقدیمش كند. لااقل به خاطر دوستی با پدربزرگش ... و یا اعتمادی كه به او شده بود ... (نه ... نه ... همان بهتر كه به او و خواسته اش بی اعتنایی كردم و ....)
مریم با صدای بلند گفت:
- خوب فكرهات رو كردی؟ حالا قراره راست و حسینی حرف بزنی یا از بعضی جاهاش فاكتور بگیری و یك فیلم سانسور شده تحویلم بدی؟
لیلا گفت:
- بگذار اول واسه ظهر یه چیزی درست كنم.
مریم دست لیلا را گرفت و گفت:
- بشین ببینم، تو غصه ناهار ظهر رو نخور. من به یك لقمه نون و پنیر هم راضی هستم، حالا تعریف كن.
لیلا گفت:
- آخه از چی تعریف كنم وقتی چیزی نبوده؟
مریم گفت:
- تو غلط كردی، دروغگوی پست! یالا اعتراف كن، اسم؟
لیلا لبخندی زد و تسلیم وار گفت:
- یاشار.
مریم گفت:
- هوم م م ... قشنگه، خب سن؟
لیلا گفت:
- نمی دونم، شاید بیست و نه شاید كمتر یا بیشتر.
مریم گفت:
- این اطلاعات ناقص به درد من نمی خوره. حالا بگو ببینم اهل كجاست؟ گفته بودی مال همونجاست و استخوان داره، درسته؟
لیلا گفت:
- مریم ... تو رو به خدا ول كن من دیگه از اونجا اومدم و هیچی هم از اون نمی دونم.
مریم گفت:
- مهم نیست، چون قراره تابستون، یعنی تعطیلات با هم بریم سروقتش.
لیلا زد زیر خنده و گفت:
- تو دیوونه ای مریم ...
مریم گفت:
- تو دیوونه ای یا من؟ یك همچین تیكه نابی گیرت افتاد اون وقت نتونستی حتی یك شماره ناقابل ازش بیرون بكشی؟
لیلا ناخودآگاه گفت:
- من نخواستم كه ...
و فورا حرفش را درز گرفت. مریم با سماجت گفت:
- تو نخواستی چی؟ زود باش حرف بزن.
لیلا گفت:
- تو خودت هم می دونی جوونای حالا قابل اعتماد نیستند. تا به یه دختر می رسن می خوان ازش سوءاستفاده كنن، من نمی خوام اسباب بازی دست یكی از این بچ پولدارها یا هر جوون دیگه ای باشم. اصلا می دونی چیه، تو داری سر منو از راه بیرون می كنی، به تو می گن رفیق ناباب! فهمیدی؟
و فورا از جا برخاست و وارد آشپزخانه شد. مریم هم همراه او رفت و گفت:
- آخه دیوونه، اون اگه قصدش سوءاستفاده از تو بود كه همون جا ...
لیلا نگاهش را به او دوخت و گفت:
- بس كن! باشه مریم ... باشه ... حالا تو از زیور بگو.
مریم گفت:
- باشه، زیور خانم هم خونه اش رو گذاشته واسه فروش!

AreZoO
7th December 2010, 02:39 PM
فصل 2/7 :


صدای مهتاج كه یكی از خدمتكارها را صدا می زد داخل سالن پیچید. لحظاتی بیشتر طول نكشید كه خدمتكار خودش را به او رساند و گفت:
-سلام خانوم، خیلی خوش آمدید.
مهتاج روی كاناپه ای نشست و گفت:
-چمدانهایم داخل باغ جلوی در است، اونها رو بیارید داخل اما قبل از اون، اگر حسام خونه هست بهش اطلاع بدید كه من اومدم.
خدمتكار سر فرود آورد و برای اجرای دستورات مهتاج، راه پله ها را در پیش گرفت. لحظاتی بعد حسام در حالی كه از پله ها پایین می آمد بارویی گشاده از مادرش استقبال كرد و گفت:
-سلام مادر ... كی اومدید؟ چقدر بی سر و صدا ...!

مهتاج از جابرخاست، او را در آغوش كشید و بعد كنار خود نشاند و گفت: -همین حالا رسیدم.
حسام گفت:
-چرا نگفتید تا راننده رو بفرستم فرودگاه؟
مهتاج گفت:
-وقتی اون همه آژانس و تاكسی جلوی فرودگاه صف كشیدن چه احتیاجی به راننده است؟
حسام گفت:
-حق با شماست، این دفعه مسافرتتون طولانی شد.
مهتاج گفت:
-مهتاب گرفتارم كرد؛ یكی از دوستانش از آلمان آمده بود و اصرار داشت سفری به كیش داشته باشه، مهتاب خیلی اصرار كرد همراهش برم، نتونستم قانعش كنم كه اینجا كلی كار دارم.
حسام گفت:
-پس حسابی خوش گذشته؟
مهتاج گفت:
-از كارخونه ها چه خبر؟ كی راه افتادند؟
حسام گفت:
-بلافاصله بعد از پایان تعطیلات، روز ششم.
مهتاج گفت:
-روز ششم؟ فكر می كنم توی تقویم رسمی چهار روز برای تعطیلات در نظر گرفته شده.
حسام گفت:
-بله مادر، اما روز پنجم، با جمعه مصادف شده بود.
مهتاج گفت:
-خب چه ارتباطی داره؟ كار ما كه كار اداری نیست همین چند روز تعطیلی هم كلی به درآمدهای ما ضرر وارد می كنه. از سال آینده باید فكر دیگری برای این چهار روز تعطیلی بكنیم این كه كارخونه ها به طور كلی تعطیل باشند عاقلانه نیست، در ضمن به خاطر جبران این یك روز، جمعه این هفته كارخونه ها كار می كنند.
حسام معترضانه گفت:
-اما مادر ... ممكنه كارگرها حتی مدیرها اعتراض كنند.
مهتاج با كمی پرخاش گفت:
-هركس شكایت داره می تونه بره. تو كی قراره برای سركشی بری؟
حسام گفت:
-امروز پرواز دارم.
مهتاج گفت:
-بسیار خب، خودم دو سه روز دیگه به تو ملحق می شم. خب چه خبر از یاشار؟
حسام كمی از خودخواهی و استبداد مادرش رنجیده خاطر شد. اول جویای احوال كارخانجاتش شده بود و بعد یاشار، اول ملك و املاك، بعد مالك! وقتی ملكی وجود نداشته باشد مالكی هم نیست این شعار همیشگی اش بود.
حسام در پاسخ به مادرش گفت:
-خوبه.
مهتاج گفت:
-پیشرفتی هم داشته؟ داروهای جدید چطور بودند؟
حسام گفت:
-هنوز برای نتیجه گیری زوده.
مهتاج گفت:
-این دكتر هرندی به خاطر كهولت سنش مشاعرش رو از دست داده فقط قرص تجویز می كنه. این همه سال هیچ غلطی نتونسته بكنه، ویدا هم كه فقط چهار سال درس خونده كه مدرك مسخره اش رو قاب بگیره و بزنه به دیوار. باید فكر دیگه ای براش بكنم. یك روانشناس دیگه، یكی بهتر از این پیمرد هاف هافو ...
حسام به اخلاق مادرش كاملا واقف بود. بد و بیراهایش به دكتر هرندی می توانست از این همه بدتر باشد فقط از روی مراعات به همین حد كفایت كرده بود، به خاطر دوستی او و دكتر هرندی. حسام در حالی كه از جا برمی خاست گفت:
-اگه اجازه می دهید با سیمین تماس بگیرم و اطلاع بدم كه شما برگشتید.
مهتاج هم از جا برخاست در حالی كه كیف دستی اش را از روی میز برمی داشت گفت:
-نه ... می خوام كمی استراحت كنم و بعد به سر و وضع آشفته ام برسم، سر فرصت خودم باهاش تماس می گیرم.
و در حالی كه از پله ها بالا می رفت گفت:
-گفتی یاشار كجاست؟
حسام گفت:
-داخل اتاقش، اطلاع نداره كه شما آمده اید.
مهتاج وسط پله ها ایستاد و به سمت او برگشت و گفت:
-تو داری جایی می ری؟
حسام بهتر دانست ملاقاتش با دكتر هرندی را از مادرش پنهان كند، به همین دلیل گفت:
-بله برای خودم كمی خرید دارم، یكی از دو ساعت دیگه برمی گردم.
سكوت مطب دكتر هرندی، حسام را به این فكر انداخت كه شاید صحبتهای مادرش در مورد كفایت كاری دكتر و كهولت سنی اش تا حدودی درست باشد و بهتر است با دكتر دیگری در مورد مشكل یاشار صحبت كند. در عین حال دكتر هرندی از اسم و آوازه خوبی به عنوان یك استاد مطرح در دانشكده برخوردار بود. در افكار خودش غوطه ور بود كه در اتاق دكتر هرندی باز شد و پسر هفت، هشت ساله ای به همراه مادرش از آن خارج شدند. منشی دكتر هرندی بعد از دادن وقتی دیگر به مراجعه كننده اش او را به داخل اتاق راهنمایی كرد. دكتر هرندی با دیدن حسام، دست از مرتب كردن وسایل ارزیابی هوش كشید و با او به گرمی برخورد كرد و از او خواست كه بنشیند. خودش هم به جای این كه پشت میز طبابتش بنشیند، مقابلش نشست و بعد از سفارش چای، گفت:
-مشكلی پیش اومده؟
حسام گفت:
-همانطور كه حدس زدید یاشار در مورد اون دختر با من صحبت كرد.
دكتر هرندی به منشی اش اجازه ورود داد، سینی چای و كیك را از دست او گرفت و روی میز قرار داد و او را مرخص كرد. در حالی كه فنجان چای را مقابل حسام قرار می داد گفت:
-من كه گفته بودم. با شناختی كه از یاشار داشتم مطمئن بودم تو رو در جریان قرار می ده. خب این دختر خانوم كی هست؟ می تونیم اونو ملاقات كنیم و ازش در مورد مشكل یاشار كمك بخواهیم.
حسام با شرمندگی سرش را پایین انداخت و گفت:
-فقط فهمیدم اسمش لیلاست. همین!
دكتر هرندی با تعجب به او نگاه كرد و گفت:
-همین! یعنی فقط گفت اسمش لیلاست.
حسام گفت:
-نه دكتر، اون خواست در موردش با من صحبت كنه اما من ...
دكتر هرندی سرش را با تاسف تكان داد و گفت:
-اما تو خیلی عجولانه در برابرش جبهه گیری كردی. خب من قبلا در این مورد با تو صحبت كرده بودم و خواسته بودم كه ...
حسام حرف او را قطع كرد و گفت:
-بله و در تمام این مدت دعا می كردم یاشار زودتر برگردد و در مورد این دختر خانم كه این طور ناگهانی در زندگی پسر من قدم گذاشته و اونو متحول كرده اطلاعاتی كسب كنم خیلی كنجكاو بودم كه بدونم كیه و حتی اگر شده اونو ببینم اما ....بعد از ورود شما و ویدا همه چیز رو فراموش كردم؛ نگاه مشتاق ویدا، خواهشهای پنهانی اش، من نمی تونم در مقابل این نگاها دوام بیارم. از طرفی با خودم فكر كردم اگر ویدا هم كوتاه بیاد مادرم در این مورد تسلیم نمی شه. شما كه اونو می شناسید با طرز تفكرش ناآشنا نیستید، ترجیح دادم از همین اول جلوی دردسرهای بعدی را بگیرم.
دكتر هرندی گفت:
-اشتباه كردی حسام ... اشتباه كردی، یاشار حالا بدون این كه تو رو مطلع كنه دنبال اون دختر می ره، باهاش ارتباط برقرار می كنه بدون این كه ما چیزی بفهمیم یا بتونیم اون دختر رو از وضع روحی و ناتوانیهای جنسی یاشار باخبر كنیم. این علاقه می تونه اونقدر ریشه پیدا كنه كه با عقب نشینی اون دختر بعد از اطلاعش از مشكل یاشار، دوباره یاشارو از نظر روحی، وخیم تر از دفعه قبل در وضع نامناسبی قرار بده، درست می گم؟
حسام گفت:
-درست می گید و من عجولانه برخورد كردم، اما اون دقیقا نگفت به اون دختر علاقمند شده فقط گفت می خوام به من كمك كنید، تازگی با دخترخانمی آشنا شدم. دقیقا همین جملات رو گفت.
دكتر هرندی بنا بر استدلالهای تجربی خود گفت:
-می خوام به من كمك كنید، تازگی با دختری آشنا شدم، می خوام این آشنایی تداوم پیدا كنه، بیشتر با هم در ارتباط باشیم و اگر شد ... درست حدس زدم؟
حسام كمی مكث كرد و گفت:
-نمی دونم چون من فورا اسم ویدا را به میان كشیدم.
دكتر هرندی گفت:
-خب شما بی محابا به موضع اش حمله كردید و اون هم عقب نشینی كرده، حالا می خواهم دقیقا صحبتهایی كه بین شما رد و بدل شده رو بشنوم، شاید بتونم كاری كنم تا یاشار بار دیگه با شما در مورد اون صحبت كنه. به هر حال من مطمئنم این دختر می تونه راه درمان یاشار باشه.

AreZoO
7th December 2010, 02:56 PM
فصل 3/7 :

هیچ كس نفهمید كه زیور و دخترش محبوبه چطور و چه وقت از آن محله رفتند، حتی نفهمیدند چطور خانه اش را به فروش رساند، تنها وقتی كه ساكنین جدید خانه اسباب و لوازمشان را آوردند از نقل مكان آنها باخبر شدند. بحث داغ همسایه ها، غیبت ناگهانی این زن همیشه مرموز شده بود. لیلا كم كم به این نقل مكانها مشكوك می شد كه ناصر با اخبار جدید او را غافلگیر كرد.
صدای در حیاط باعث شد لیلا كتابش را ببندد و از پشت شیشه به حیاط چشم بدوزد. ناصر در تلاش بود كه كارتن هایی را كه به همراه آورده بود از پشت در وارد حیاط كند. وقتی كارش تمام شد با چند عدد كارتن وارد منزل شد و گفت:
- لیلا ... لیلا ... كجایی؟
- سلام. اینها چیه؟
ناصر كارتن ها را وسط سالن رها كرد و گفت:

- می بینی كه كارتنه.
لیلا گفت:
- این همه كارتن واسه چیه؟
ناصر گفت:
- واسه این كه تو رو بذارم توشون، خب معلومه آوردم كه خرت و پرت ها رو بریزم توشون، خونه رو به قیمت خوبی فروختم، تا سه روز هم مهلت تخلیه داریم.
لیلا ناباورانه فریاد زد و گفت:
- چی؟! فروختین به همین راحتی؟!
ناصر دستهایش را به كمر زد و گفت:
- آره ... بهت قبلا گفته بودم كه چرا می خوام از این محل برم. راحت راحت هم نبود دل كندن از خونه ای كه عمری توی اون زندگی كردی و ازش كلی خاطره داری ....
لیلا بغض و خشمش را با سكوت مهار كرد. چه می توانست بگوید؟ اصلا چه كاری از دستش برمی آمد؟ در مقابل این مرد مستبد و خودكامه تنها كار عاقلانه، سكوت بود. بعد از مكث كوتاهی گفت:
- حالا وقت اسباب كشی بود؟ من هم امتحانات آخر سال رو دارم هم باید خودم رو واسه كنكور آماده كنم.
ناصر پوزخندی زد و گفت:
- كنكور ...! قبلا هم بهت گفتم من پول ندارم كه خرج این وقت گذرونیها كنم. اگر مجانی بود و مثل دبیرستانت بی خرج می تونی بری و خودت رو علاف كنی در غیر این صورت من پولم رو حروم این كارها نمی كنم، حالا برو یك چایی بیار بخورم بعد هم برو دنبال دوستت تا بیاد كمكت كند و وسایل رو جمع كنید.
لیلا وارد آشپزخانه شد و ناصر با صدایی نسبتا بلند گفت:
- یك چیز دیگه هم هست كه تو باید بدونی. زودتر از اینها باید بهت می گفتم اما از داد و هورات می ترسیدم، زیور و محبوبه هم با ما زندگی می كنند.
صدای شكسته شدن استكانها و بعد دقایقی سكوت! لیلا هاج و واج، بهت زده جلوی در آشپزخانه ایستاد، نمی دانست چه باید بگوید. ناصر نگاهش را از او گرفت. بهت و سردرگمی را در ذره ذره خطوط چهره اش دیده بود صدایش را كمی پایین آورد و گفت:
- عقدش كردم، گناه كه نكردم.
قطرات اشك از چشمان لیلا جاری شد. درست به راحتی فروش خانه او را هم عقد كرده بود اما چطور توانسته بود بعد از مادرش، آن زن آرام كه نجابت و خانمی اش زبانزد اهل محل بود با چنین زنی وصلت كند؟ چطور توانسته نقطه مقابل مادرش را در زندگیش راه دهد و او چطور می توانست یكی دیگر را به جای مادرش بنشاند؟ تصویری از زیور تكیه زده، چتر افكنده بر تمام زندگی و ماحصل رنج و اندوه مادر و صدای مادرش كه در گوشش طنین می انداخت.
( لیلا جان، تمام آدمها چه مادی نگر، چه معنوی صفت همه و همه باید در صدد رفع احتیاجاتشون باشند، باید آینده اندیش باشند تا در طول زندگی و حیاتشون زیر بار منت هر كس و ناكسی نروند. من اگه صرفه جویی می كنم اگر سعی دارم آینده ام رو تامین كنم فقط به این خاطره كه روزی دستم جلوی دیگران دراز نشه و تو ... بتونی بلند زندگی كنی. بعد از مرگم دیگه به هیچ كدام از اینها احتیاجی ندارم یعنی هیچ كس بعد از مرگ به این چیزها احتیاج نداره، همه رو می گذاریم و می ریم و این كه چه كسی از اونها استفاده می كنه مهم نیست. این مهمه كه چطور ناممون بر زبانها جاریه ...)
صدای لیلا با لرزشی آشكار در سالن طنین انداخت:
- شما ... شما چطور تونستید، بدون اطلاع من ... پس ... پس علت نقل مكان من نبودم شما دارید فرار می كنید؛ از حرف مردم ...
ناصر با تغیری آشكار گفت:
- گناه كه نكردم، در ضمن اجازه من هم دست تو نیست این كه واسه چی هم دارم از این محل می رم به خودم مربوط می شه.
لیلا فریاد زد:
- پس مثل یك مرد پای كارهاتون وایستید، چرا مثل، مثل آدمهای ترسو خودتان رو پشت خطاهای نكرده من پنهان می كنید؟ چرا می گین به خاطر تو دارم دل از اینجا می كنم، چرا نمی گین واسه آسایش خودم و زن جدیدمه كه مجبور به فروش اینجا شدم؟ چرا نمی گین ...
- خفه شو لیلا ... خفه شو ... والا خودم خفه ات می كنم، دختره گستاخ!
و بعد از جابرخاست، با عصبانیت لگد محكمی به كارتن ها زد و به سمت در سالن رفت. دقایقی مكث كرد و بعد به سمت لیلا برگشت و گفت:
- وای به حالت لیلا اگر بفهمم كه این خبر به گوش یكی از اهالی محل رسیده، اون وقت به روح همون كه می پرستیش قسم بلایی سرت می یارم كه مرغهای آسمون به حالت گریه كنن.
لیلا از پس هاله ای از اشك به او نگاه كرد و اندوهبار گفت:
- همه مردم خودشون می فهمند، بالاخره یك روز می فهمند كه دست به چه حماقتی زده اید، حتی خودتون!
ناصر خشم و غضبش را بر سر در خالی كرد چنان به شدت آن را به هم زد كه یكی از شیشه های آن با صدایی ناهنجار در هم شكست و كف سالن پاشید و بعد صدای هق هق های لیلا سالن را پر كرد.

AreZoO
7th December 2010, 02:57 PM
فصل 4/7 :

-وای مریم پكر شدم، دیوونه شدم، غافلگیر شدم اصلا به هم ریختم. باور كن خودم هم نمی دونم دارم چه كار می كنم و چی می گم.
مریم دستمالی به دست او داد و بار دیگر سر وقت اسبابها رفت، در حالی كه ظروف چینی را ابتدا داخل روزنامه می پیچید و بعد داخل كارتن می گذاشت، گفت:
-این همه اشك می ریزی كه چی؟ مگه شده؟ یك زن بابا، به زن باباهای دنیا اضافه شده اون هم از نوع جنیش! در ضمن كاملا معلومه كه نمی فهمی داری چه كار می كنی، اگه می فهمیدی كه خجالت می كشیدی و توی بستن وسایلتون به من كمك می كردی. به هر حال من جمع و جور می كنم اما برای باز كردنشون به مشكل برمی خوری چون چی كجاست و هی دور خودت می چرخی.


لیلا آزرده خاطر از صحبتهای مریم با دلخوری گفت: -واقعا كه! فكر می كردم منو درك می كنی، می فهمی كه چقدر برام قبول اون زن، اون هم زیور سخته. از طرفی دارم از تو جدا می شم. لابد زیور اول با لبخند تمسخربار و پیروزمندانه از من استقبال می كنه و بعد شروع می كنه به قول تو به خیانت!
مریم دست از كار كشید و به لیلا نگاه كرد به كلی به هم ریخته بود، هم آشفته و هم ترسیده بود. به او حق می داد زیور زن با صفتی نبود همه به او و اخلاق و رفتار نامعقولش آشنا بودند. هم هم نمی توانست بفهمد چرا پدر لیلا بین این همه زن، زییور را برای تجدید فراشش انتخاب كرده زندگی با چنین زنی كابوس بود اما چه می توانست بكند؟ نمی توانست با همراهی كردن لیلا در اشك و آه، روحیه او را خراب تر كند. باید كاری می كرد تا لیلا موقعیت و زندگی جدیدش را، راحت تر قبول كند و با آن كنار بیاید. هرچند كه لیلا به خاطر شوخیهای بی جا و نظرسنجیهایش دلگیر و آزرده خاطر شد.
-مریم من خوابم یا بیدار؟!
مریم لبخندی تلخ بر لب نشاند و گفت:
-خواب نیستی عزیز من، كابوس هم نمی بینی. هر چی كه هست حقیقت زندگی خود توئه و مجبور به قبول اون هستی. می خواهی چه كار كنی، فرار كنی؟ خب بفرما، عنوان دختر فراری بگیری بهتره یا این كه زیور و دخترش رو تحمل كنی؟ اصلا از كجا معلوم شاید حالا كه به مراد دلش رسیده با تو هم راه بیاد. چرا سری كه درد نمی كنه رو دستمال می بندی؟ علاج واقعه پیش از وقوع، یك كمی احمقانه است!
لیلا گفت:
-زیور چشم دیدن منو نداره ... من بدون تو چه كار كنم و ...
مریم خنده كوتاهی كرد و گفت:
-پس بگو دردت از یارست ... همه اینها بهانه است چون فكر می كنی داری از یار شفیقت جدا می شی، چقدر خری، تو اون طرف دنیا هم كه بری من خودم رو به تو می رسونم. فقط كافیه آدرس جدیدت رو به محض رسیدن به من بدی، اون وقت می بینی كه سریع السیر اونجا واسه خدمتگذاری حاضرم یا نه، حالا هم بلند شو به جای این كه ننه من غریبم بازی در بیاری و از زیر كار در بری به من كمك كن. الان اگه ناصرخان، بقال سر كوچه مون سر برسه و تو رو با این ریخت و قیافه ببینه می فهمه كه از جانب شما لو رفته.
لیلا نگاه عمیقی به مریم انداخت و گفت:
-مریم تو كه مواظب چفت و بست دهانت هستی تا واسه من دردسر درست نكنی؟
مریم از جا برخاست و گفت:
-الان چفت و بست رو بهت نشون می دهم بی چشم و رو ...

AreZoO
7th December 2010, 02:59 PM
فصل 5/7 :

بسته بندی اسباب وسایل با كمك مریم و مادرش خیلی زودتر از آنچه لیلا فكر می كرد انجام گرفت. فقط مانده بود جابجا كردن آنها داخل ماشین كه آن هم به كمك چند تن از همسایه ها در عرض یك ساعت صورت گرفت. برای لیلا دل كندن از خانه سخت تر از آن بود كه خودش هم فكر می كرد. روز قبل طی تماسی با وحید و پدربزرگش آنها را از موضوع مطلع كرده بود و وحید سعی كرده بود این قضیه را خیلی زود هضم كند و عزیز و صالح غمی بر غمهایشان اضافه كردند. آنها خیلی بیشتر از آنچه كه لیلا فكر می كرد زیور را می شناختند سالها بود كه سایه اش بر سر زندگی دخترشان سنگینی می كرد و حالا جایی برای تعجب نبود كه بعد از دخترشان مالك زندگیش شود.
منزل جدید چند خیابان بالاتر از محل قدیمی شان بود در ابعادی كوچكتر، یك سالن نه چندان بزرگ دو اتاق خواب، آشپزخانه و سرویس بهداشتی، یك زیرزمین كوچك كه زیور اضافه خودش ر در آن جای داده بود.
مطمئنا به خاطر مكانش قیمتش با همه كوچكی بالاتر از منزل قبلی شان بود. بعد از این كه وسایل از ماشین پیاده و در حیاط بسته شد، زیور روی تراس ظاهر شد. لیلا احساس كرد با دیدن او جسم و روحش كرخت شده و در نوعی ناباوری شناور است. چه اتفاقی افتاده بود؟ فقط می دانست از هم پاشیده است و فكرش را نمی تواند منسجم كند. مرگ مادرش، آن مزاحم، تبعیدش به جنگل، فروش خانه، بی تفاوتی های وحید و حالا زیور ... و زندگی با او. در عرض مدت چند ماه این همه اتفاق رخ داده بود. به كدام یك باید فكر می كرد؟ صدای پدرش او را كه با نفرت به زیور نگاه می كرد از جا پراند:
- محبوبه ... محبوبه ... بیائید كمك كنید این وسایل رو ببریم داخل.
از پله ها بالا رفت و خیلی آرام از كنار زیور كه خود را كنار می كشید وارد ساختمان جدید شد، از راهرو عبور كرد و برای یافتن مامنی یكی از درها را باز كرد یك تخت خواب دو نفره، یك میز آرایش، چند عدد تابلو، نمی دانست از وقاحت زیور در بكار بردن وسایل بود كه می لرزید یا از خشم و غضب، به سرعت در را بست، عكس او و پدرش در كنار هم كه روی دیوار چون مدال افتخار آویزان بود، هنوز با بسته شدن در جلوی چشمش خودنمایی می كرد. با عجله در یكی دیگر از اتاقها را باز كرد محبوبه به سرعت خودش را عقب كشید، نگاه بی روحش را به او دوخت و فورا اتاق را ترك كرد. لیلا وارد اتاق شد، احساس می كرد آنجا قبل از ورودش توسط زیور و دخترش غصب شده است. اتاق خوابها فرش شده و دكوربندی شده بودند، فقط هال بود كه با دو عدد موكت و یك میز تلویزیون هنوز لخت دیده می شد آن اتاق هم با یك تخت خواب، چند قفسه كتاب، یك كمد و جارختی و كلا با وسایلش مشخص كننده صاحبش بود. زیر لب غرید:
- به درك! من نمی تونم توی هال زندگی كنم. مجبوریم وجود هم رو تحمل كنیم.
صدای زیور بار دیگر وجودش را لرزاند:
- ناصرخان ...
فورا به سمت پنجره باز رفت، پرده تازه دوخته شده را كنار زد و به حیاط چشم دوخت.
- می گم بهتره وسایل اضافی رو كنار بگذاریم، همین جا گوشه حیاط می گذاریم تا فردا یك سمسار خبر كنیم و بیاد و ببردشون.
و چرخی مابین اسبابها زد.
( اسبابهای اضافی؟! كدوم اضافه؟ همه اینها جزیی از خاطرات من و مادرمه، خودت با وسایل اضافیت چه كار كردی؟ لابد همه رو چپوندی داخل زیرزمین ...!
صدای زیور باز هم در دلش آشوب به پا كرد:
- مثلا این اجاق گاز ... مال من جدیدتره هم این كه بردمش توی آشپزخونه دیگه احتیاجی به این نیست.
و نگاهش به او كه پشت پنجره ایستاده بود افتاد. لبخند كم رنگی تحویلش داد و ادامه داد:
- این ظرف و ظروف، قابلمه ها هم به كار نمی یاد، رختخوابها رو می تونی ببری داخل.
ناصر شده بود بنده بی چون و چرای او، فورا شروع كرد به اجرای فرامین همسر جدیدش ... زیور ...!
لیلا با تاسف سری تكان داد و زیر لب گفت:
بیچاره مادرم ... حتی برای تعویض لباسش هم باید از اون اجازه می گرفت، جرات نداشت بدون رضایت اون تكه نانی به دست مستمندی بده. وای به حال و روزگارت ناصرخان! نه ... وای حال من!
و ناگهان از پشت پنجره فریاد كشید:
- به اونا دست نزن ...
كیفش را همانجا رها كرد و فورا به حیاط برگشت، چمدان را از دست زیور كشید و همراه خودش به اتاقش برد. اینها خاطرات مادرش بود، بوی مادرش را می داد می توانست فقط متعلق به او باشد، فقط او ...

AreZoO
7th December 2010, 03:00 PM
فصل 6/7 :


وحید زنگ زده بود، سه روز بعد از اسباب كشی، فقط گفته بود:
-حالا كه این اتفاق هیچ اعتراضی هم نمی شه كرد عملا كاری خلاف قانون نكرده، خونه اش بوده دوست داشته بفروشه. این جواب شكایت ماست. احمقانه است كه به مراجع قانونی شكایت كنیم، در مورد ازدواجش هم همین طور، حروم نكرده، تو فقط باید كوتاه بیایی، زیاد سر به سر زیور نگذار تحملش كن. باشه خواهرم، تو كاری به كارش نداشته باش. اول ممكنه ناسازگاری كنه اما وقتی ببینه تو بی اعتنایی می كنی ...
این وحید بود كه صحبت می كرد برادرش، تنها دلخوشی اش بعد از مادر، اما گویا فوت مادر همه چیز را عوض می كند حتی مهر و محبت بین خواهر و برادرها را تقلیل می دهد. وحید یك چیز دیگر هم گفته بود همان جمله یعنی آب پاكی كه بر روی دستت ریختم:


-بالاخره تو غیر از اونجا، جایی نداری. این جمله را با كمی شرمندگی ادا كرد. زندگی مشترك یعنی همین، ترس هم در صدایش بود مبادا با زیور درگیری پیدا كند و بخواهد راهی اصفهان شود راحله هم در زندگی او سهم داشت سهمی به سزا، همسر بود نه خواهر.
و بعد اندیشید:
( لعنت به این زندگی! ظاهرش قشنگه اما ... این هزار چهره بدجوری تلخ و دردناكه. مامان هم نگفته بود می تونم به تو تكیه كنم فقط گفت خدا ....)
دلش می خواست این جمله را از پشت تلفن فریاد بزند اما فقط در سكوت، حرفهای برادرش را گوش كرده بود. تائید نكرد، درددل هم نكرد. زیور و محبوبه كنجكاوانه گوش خوابانده بودند.
عزیز زودتر تماس گرفته بود؛ او دل نگران تر بود و غم زده، به خاطر وجود زنی كه بر زندگی دخترش نشسته بود. از او خواست تا برای تنوع، تعطیلات تابستانی را كه در پیش رو داشتند در آنجا بگذارند، فقط تعطیلات. آنجا محیط مناسبی برای یك دختر جوان نبود بدون امكانات فرهنگی، تنها در میان اجتماع زنده درختان، از همدردی عزیز و آقاجان لذت برده بود. آنها حقیقتا به فكر او بودند. دردی كه در انگشتش پیچید صدای آخش را به هوا برد. چكش را روی زمین گذاشت و انگشتش را در دست دیگرش فشرد. در اتاق باز شد و محبوبه به او نگاه كرد و گفت:
-معلوم هست چه كار می كنی؟ دیوارهای خونه رو پایین آوردی.
لیلا بدون توجه به اعتراضات و لحن غیر دوستانه او، قاب عكس مادرش را روی میخی كه بر دیوار كوفته بود قرار داد. محبوبه پرسید:
-اون چیه؟
لیلا گفت:
-می بینی كه، عكس مادرمه.
محبوبه وارد اتاق شد و گفت:
-من از عكس آدمهای فوت شده می ترسم، زود بیارش پایین.
لیلا كمی عقب ایستاد و به عكس مادرش نگاه كرد و گفت:
-مجبوری تحمل كنی، همونطور كه من دارم خیلی چیزها و خیلی آدمها رو تحمل می كنم.
چكش را برداشت خواست از اتاق خارج شود كه محبوبه او را به عقب هل داد و گفت:
-واستا ببینم منظورت چی بود؟
لیلا غضبناك گفت:
-دفعه آخرت بود كه چنین كاری كردی، فهمیدی؟
محبوبه دنبال جنجال می گشت و لیلا به خوبی می فهمید. محبوبه گفت:
-مثلا می خواهی چی كار كنی؟
لیلا لبخند تمسخرباری زد و گفت:
-چقدر از این خونه سهم داری؟
محبوبه با كمی تعجب نگاهش كرد و بعد گفت:
-منظور؟
لیلا گفت:
-اندازه سهمت حق اظهار نظر داری نه بیشتر. حداقل تو یكی به طور كل مال اینجا نیستی، نام فاملیت چیه؟
محبوبه با جدیت گفت:
-فهیمی ...
لیلا اول لبخندی بر لب آورد و ناگهان درجا خشكش زد؛ این كه نام فامیل خودش بود. نخواست به چیزهای ناممكن و تلخ بیاندیشد، شاید قصد آزار او را داشت اما لحن جدی او، كمی باعث تشویش و سوءظنش شد.

AreZoO
7th December 2010, 03:01 PM
فصل 7/7 :

به شماره گیرهای همراهش زل زده بود و در دل دعا می كرد. به التماس هم افتاده بود:
( به من زنگ بزن لیلا.)
ساعات سپری شده، روزها گذشته و ماهها تغییر كرده بودند، اما او همچنان انتظار كشیده بود. ( دیگه فایده ای نداره.)
و گوشی همراهش را با غضب روی تخت خواب انداخته بود آخرین برخوردش حاكی از این بود كه او هرگز تماس نمی گیرد و خودش باید به دنبالش می رفت. اما كجا؟ به این موضوع هم فكر كرده بود. می توانست از وكیلی مطمئن و كار درست كمك بگیرد از یكی كه نهایت اعتماد را به او دارد نه كسی كه حق الوكاله اش را كه گرفت چند روزی به بهانه جستجوی گم شده او خود را گم و گور كند و بعد بگوید:
( متاسفم ... تهران خیلی بزرگه.)


و آن تنها فرد مطمئن، وكیل پدرش بود اما چطور می توانست بدون این كه پدرش بفهمد او را برای پیدا كردن لیلا به تهران بفرستد؟ یك راه دیگه هم بود؛ عمو صالح ...! پدربزرگ لیلا ... اما احمقانه به نظر می رسید كه بخواهد آدرس لیلا را از او بگیرد:

( سلام عمو صالح آمدم آدرس نوه اتان را از شما بگیرم. بدجوری فكرش مرا مشغول كرده و اسمش به من آرامش می ده. از قرصها قوی تره ...)
پوزخندی زد. ای كاش می توانست لیلا را متقاعد كند، اما به چی؟ به آینده نامعلوم خودش ...! و به یاد مهشید افتاد. در دانشكده پتروشیمی آشنا شده بودند هر دو به هم علاقه نشان داده بودند، اما لیلا فرق می كرد از او می گریخت، غضبناك او را پس زده بود او را و خواسته ای را كه نمی دانست چیست. به مهشید خیلی راحت گفته بود دوستت دارم و او با كمی شرم سرش را پایین انداخته بود و دو روز بعد با او تماس گرفته بود و او هم جرات كرده بود كه فقط مشكل روحی اش را برای او بیان كند؛ این كه تعادل روحیش گاهی به هم می ریزد و او را دچار واكنشهای عصبی می كند.
مهشید هم گفته بود امیدوار است درمان شود. اما از اثراتی كه بر جسمش گذاشته بود حرفی نزده بود فقط بهروز می دانست، از او هم خواسته بود به مهشید حرفی نزند ... او به قولش وفادار مانده و یاشار را در برابر سوالات مهشید تائید كرده بود و ... تمام عضلاتش از یادآوری حرفهای مهشید منقبض شد:
( تو فقط می توانی دوست دختر داشته باشی ...)
اگر روزی لیلا این حرف را به او بزند دیوانه خواهد شد.
( پس اول باید با دكتر هرندی ملاقاتی داشته باشم، باید مفصلا با اون صحبت كنم، باید این بار كاملا منو مطمئن كنه كه درمانی در كار هست. بعد می رم سراغ وكیل ملكی.)
شماره مطب دكتر هرندی را گرفت و برای روز بعد وقت گرفت. تماسش با منشی دكتر كه قطع شد صدای زنگ همراهش در دلش لرزشی به وجود آورد حالا دعا می كرد تا وضعیتش مشخص نشده، لیلا زنگ نزند. با تردید گوشی همراهش را كه روی تخت رها كرده بود برداشت:
- الو ...
- سلام یاشار ... ویدا هستم می خواستم ببینمت. امكان داره؟
چطور می توانست او را تا این حد نادیده بگیرد؟ باید با او هم صحبت می كرد.

AreZoO
7th December 2010, 03:02 PM
فصل 8/7 :

مریم به تلاش لیلا برای باز كردن در نگاه كرد و گفت:
-گفتی زیور و دخترش نیستند؟
لیلا در حیاط را باز كرد و در حالی كه وارد می شد گفت:
-تو می خواهی فقط یك ساعت مهمان این خونه باشی، اون وقت ده دفعه از من سوال كردی زیور خونه نیست ... زیور خونه نیست ... در عین حال به من دلداری می دی می تونیم در كنار هم یك زندگی مسالمت آمیز داشته باشیم. با عقل جور در می آد ...
مریم پشت سر او اول وارد حیاط و بعد وارد ساختمان شد در حالی كه اطراف را نگاه می كرد گفت:


-هوم م م ... تغییرات حاصله بسیار جالب و امیدوار كننده است! لیلا گفت:
-باز داری جك می گی.
مریم در یكی از اتاق خوابها را باز كرد، با دیدن آنجا سوتی كشید و گفت:
-به ... عجب سلیقه ای!
لیلا گفت:
-در اونجا رو ببند، احساس سرما می كنم.
مریم با طنز گفت:
-اما اینجا سردخونه نیست ...
لیلا گفت:
-مریم ... بس كن. یادت رفت واسه چی اینجا هستی؟
مریم در اتاق را بست و گفت:
-اومدیم دنبال مدرك جرم بگردیم ولی من مطمئنم تو مامور بی لیاقت اشتباه فهمیده ای و ....
لیلا با اعتراض گفت:
-مریم دست از كارآگاه بازی بردار. بیا بگردیم دنبال شناسنامه هاشون، محبوبه جدی نام فامیلش رو گفت ... فهیمی!
مریم گفت:
-پس باید از این سردخونه شروع كنیم كمدها اینجاست.
لیلا گفت:
-یك كمد هم داخل اتاق محبوبه است. من اونجا رو می گردم وقتی چشمم به اون اتاق می افته، حالم بد می شه. انگار همه چیز جلوی چشمهایم لخت و عور ...
مریم گفت:
-استغفرالله ... این حرفها چیه خانوم محترم، حالا بهتره تا سارقین ... راستی ما سارقیم، تا مامورین از راه نرسیدند دست به كار بشیم.
لیلا و مریم هر دو كیفهایشان را گذاشتند و مشغول وارسی كمدها شدند. مریم خیلی زود موفق شد شناسنامه ها را پیدا كند؛ نفسش را در سینه حبس كرد و اولین شناسنامه را باز كرد مربوط به پدر لیلا، صفحه دوم آن را نگاه كرد فقط اسم مادر لیلا به ثبت رسیده بود و در قسمت پایین صفحه اسم وحید و لیلا به ترتیب درج شده بود نفس عمیقی كشید و سومین شناسنامه را باز كرد این بار با حیرت به آن نگاه كرد این هم متعلق به ناصر بود اما المثنی، می شد همه چیز را حدس زد مریم چشمانش را بست و صفحه دوم را آورد و بعد چشمهایش را باز كرد. نزدیك بود غش كند. اسم زیور زیر اسم مادر لیلا به ثبت رسیده بود و در قسمت دیگر آن ... شناسنامه از دستش بیرون كشیده شد. برگشت و به لیلا نگاه كرد غافلگیر نشده بود چون از قبل حدسش را زده بود فقط نفرت در چشمانش موج می زد. حقیقت آنقدر تلخ بود كه باورش را مشكل می ساخت. زیور شانزده سال قبل به عقد و نكاح ناصر درآمده بود و محبوبه ...
لیلا با نفرت شناسنامه را پرتاب كرد و فریاد زد:
-نه ... نه ... این امكان نداره.
مریم به سرعت اتاق را مرتب كرد و به آشپزخانه رفت، لیوانی شربت برای لیلا درست كرد و برای تسلای دل او كنارش نشست.
-بس كن لیلا ... لیلا این اتفاق مال سالها قبله. نباید به خاطرش اینقدر خودت رو اذیت كنی.
لیلا در حالی كه می گریست گفت:
-اما من تازه به این حقیقت تلخ پی برده ام. به این كه در تمام این سالها پدرم منو ... ما رو فریب می داده و با ریاكاری با ما زندگی می كرده. اون ناعادلانه رفتار كرد، در مورد همه چیز حتی تقسیم محبتش، وقتی در این مدت می دیدم با زیور چطور با عطوفت رفتار می كنه به خودم می گفتم هنوز اولشه، چند وقت دیگه زیور هم براش عادی می شه، اما نمی دونستم كه اون شونزده سال همسر قانونیش بوده و همیشه هم با محبت باهاش رفتار خواهد كرد. این مادر بیچاره من بود كه سهمش از اخلاق پدر فقط فحش و كتك و ناسزا بود.
مریم ملتمسانه شانه های او را گرفت و سعی كرد آرامش كند:
-لیلا ... لیلا خواهش می كنم بس كن تو می توانی این یكی رو هم نادیده بگیری؛ مثل تمام ظلمهایی كه در حقت روا شده.
لیلا خودش را از دستهای او رها كرد و گفت:
-ولك كن مریم، این دیگه حق من نیست حق مادرمه.
صدای برهم خوردن در حیاط، وحشت را در چشمان مریم جای داد:
-تو را به خدا لیلا ... بس كن، اومدند.
لیلا گفت:
-من همه چیز را، رو می كنم، پته شون رو می ریزم روی آب.
مریم گفت:
-باور كن جز جنجال و جنگ اعصاب نتیجه ای عایدت نمی شه.
لیلا با خشم از جا برخاست و بی توجه به التماسهای مریم از اتاق خارج شد و با زیور روبه رو شد، احساس سرما می كرد اما حرفش را زد:
-پس تو ... تو خیلی وقته كه مایه دردسر من و مادرم بوده ای، پس اون ...
زیور لبخندی بر لب نشاند و گفت:
-خودم خواستم بدونی، عمدا شناسنامه ها را جلوی دستت گذاشتم تا بفهمی بابات خیلی بیشتر از اون چه كه فكرش رو می كردی نامرده! یك نامرد واقعی! تو چی می دونی؟ از من ... از پدرت؟ این كه یك زن هرجایی بودم كه سر بابات رو از راه بیرون كردم؟ نه دخترجان ...
و با مكثی به محبوبه كه جلوی در ایستاده بود تشر زد و گفت:
-برو توی اتاقت در رو هم ببند.
محبوبه بدون هیچ اعتراضی از كنار آنها گذشت، وارد اتاقش شد و در را بست. زیور چادرش را درآورد و به مریم نگاهی كرد و ادامه داد:
-بابای بی شرف تو، سالها وقتی یك دختر هجده ساله بودم منو بی حیثیت كرد.
لیلا با عصبانیت گفت:
-دروغه ...
زیور همانجا نشست پوزخندی زد و گفت:
-می گفت منو می خواد، می خواد باهام ازدواج كنه، گولم زد فریبم داد بعد هم كه با التماس و زاری رفتم و گفتم باید زودتر بیاد خواستگاری من، اخمهایش رو توی هم كشید و گفت،( ننه بابام سر خود رفتند خواستگاری یكی از اقوام دور، اونها هم جواب مثبت دادند.) دنیا روی سرم خراب شد منو بی حیثیت كرده بود. تا چند ماه دیگه هم نتیجه اش به دنیا می اومد. اون وقت آقا رفت و ازدواج كرد. خاك بر سر شدم، ماه كه پشت ابر نمی موند بالاخره مادر و برادرم فهمیدند چه دسته گلی به آب دادم مثل یك آشغال انداختنم دور، گفتن بگو كی این كار رو كرده اما نگفتم. دیگه فایده ای نداشت. ناصر آب شده بود رفته بود توی زمین، دیگه بس كه مثل یك زن هرجایی با من رفتار كردند خسته شدم حالا یك غلطی كردم جوون بودم اشتباه كردم آدم جایزالخطاست اما حق نبود كه با من اون طور رفتار كنند. من هم زدم بیرون، اول رفتم پیش یه قابله و خودم رو از شر بچه خلاص كردم. زنك فهمید به حروم كشیده شدم خواست بدبخت ترم كنه و منو بندازه زیر دست این ... زود فهمیدم داره منو می فرسته خونه های فساد. با حال خرابی كه داشتم از اونجا هم فرار كردم حیرون و ویرون مونده بودم. توی این شهر درندشت كه آدمش رو از گرگ نمی شه تشخیص داد نه راه پس داشتم نه راه پیش، افتادم به گدایی، اما تا كی می خواستم چادر روی سرم بكشم و كنار خیابون توی سرما بلرزم و نیمه های شب از دست ارازل و اوباش تا خود صبح فرار كنم؟ رفتم كلفتی كردم، رخت شستم، جارو كشیدم، بچه نگه داشتم، غذا پختم، هی شستم و رفتم و پختم. لااقل سرپناهی داشتم بهترین سالهای عمرم رو كلفتی كردم، تا این كه یك روز توی خیابون اون نامرد رو دیدم خواستم برم جلو و یك كشیده بگذارم توی صورتش كه خودش اومد جلو و گفت:( زیور ... زیور خودت هستی؟)

AreZoO
7th December 2010, 03:03 PM
فصل 9/7 :

خاك تو گور این دل كنند كه از صدایش باز لرزید. به خودم قبولوندم كه واقعا دوستم داشته و به جبر پدر و مادرش بوده كه ازدواج كرده. به لیلا نگاه تمسخرباری انداخت و گفت:
- من هووی مادرت نبودم این مادرت بود كه منو سرگردون این شهر كرد.
لیلا گفت:
- مادرم ... مادر بیچاره من اگر از وجود تو و كثافت كاریهای پدرم خبر داشت محال بود كه خودش رو اسیر این زندگی نكبت بار كنه.
زیور خنده ای سر داد و گفت:
- به هر حال پدرتون، منو پیدا كرد. دیگه از دربه دری خسته شده بودم رگ خواب ناصر هم كه دستم بود یك مدت كه صیغه اش بودم بعد از دو سه سال هم عقدم كرد.
كاری نكردم كه پشیمون بشه كاری كردم كه از ازدواج با مادرت پشیمون شد. خرجم رو داد، خونه برام خرید من هم محبوبه رو واسش آوردم.
لیلا با انزجار گفت:
- واقعا كه بی شرمی! تو كثافتی ...
زیور گفت:
- نه دخترجون این زندگیه كه آدمها رو مجبور می كنه دست به هر كاری بزنند و هر ذلتی رو قبول كنند. درست مثل مادرت، اون خبر داشت كه من زن عقدی شوهرشم می دونست محبوبه هم دختر ناصره، اما مجبور بود تحمل كنه. نمی تونست تو برادرت رو بذاره بره، اینقدر حرص خورد كه مرض افتاد توی قلبش.
لیلا با یادآوری مادرش اندوهناك شد و با خشم گفت:
- تو یك شیطانی زیور ... یك دیوصفت!
زیور پوزخندی زد و گفت:
- به خاطر مادرت این حرف رو می زنی ... نه؟ اما به من چه ربطی داشت كه چه بلایی سر مادرت می یاد؟ من به فكر خودم بودم باید هم فقط به فكر خودم می بودم، ناصر سالها قبل منو بی حیثیت كرده بود، آواره شهرم كرد، بدبختم كرد. حالا باید جبران می كرد، باید تاوان پس می داد. می تونستم ازش انتقام بگیرم اما همین قدر كه آینده ام رو برام تضمین كرد بس بود. همین كه دیگه آواره نبودم و كلفتی نمی كردم كافی بود. خودم هم باورم نمی شد كه شده بودم سوگلی اش اما هنوز هم یك دردی همراهم بود؛ این كه مردم با چه چشمی به من نگاه می كنند رنجم می داد و می بینی كه تازه از این رنج خلاص شدم و می خوام با خیال راحت با آسایش زندگی كنم، هر كسی رو هم كه مخل این آسایش باشه از سر راهم برمی دارم. لابد تا حالا هم فهمیدی بابات چقدر خاطرم رو می خواد، پس حواست رو خوب جمع كن، پات رو روی دم من و دخترم نگذار والا بد می بینی ... لیلا خانوم!
و بعد با لبخندی پیروزمندانه به چهره بهت زده و خشمی كه در چهره لیلا موج می زد چشم دوخت و ادامه داد:
- از محبوبه پرسیده بودی چقدر از این خونه سهم منه، خب بهتره بدونی چهاردانگ این ساختمون به اسم منه دو دانگش پشت قباله ام، دو دانگش هم از فروش خونه قبلی كه به اسم خودم هم بود به نامم، پس می بینی كه سهم محبوبه بیشتر ازسهم توئه.
سپس رو به مریم كرد و گفت:
- خب تو هم می تونی كلاغ سیاه بشی و خبرها رو با آب و تاب ببری توی محله تون پخش كنی، دیگه از هیچی واهمه ندارم.

AreZoO
7th December 2010, 03:03 PM
فصل 1/8 :

سلام دكتر ....
دكتر هرندی سرش را از روی پرونده ای كه مقابلش روی میز باز شده بود بلند و با لبخندی به او نگاه كرد. از روزهای قبل سرحال تر به نظر می رسید در عین حال همان افسوس و تاسف به خاطر بیماریی كه با آن دست به گریبان بود قلبش را فشرد. ظاهرا جوان سالم و نیرومندی به نظر می رسید اما فقط او و خانواده اش می دانستند چه رنجی را متحمل می شود و تنها او از اثرات آرام بخش بر بیمار جوانش آگاه بود. مثل برف نابهنگام، بارشی شدید در اوایل بهار، آن زمان كه همه چیز مهیای شكفتن است، درختان نوشكفته یخ می زنند بیمار می شوند و شكوفه های مرده یكی پس از دیگری بر زمین می افتند بدون آن كه ثمری دهند. این بیماری همان برف نابهنگامی بود كه وجود بهاری یاشار را دربرگرفته بود؛ موهایش اندكی روی شقیقه ها، تارهای خوشحالت روی پیشانی اش و پنهان به زیر تارهای مشكی، سفید شده بود. اگر خودش می خواست می شد كاری برای شكوفایی بهار كرد اما ....


-نمی خواهید تعارف كنید بیام داخل؟ هنوز جلوی در ایستاده بود. دكتر هرندی افكارش را به كنجی از ذهنش سپرد و گفت:
-بیا داخل پسرم.
یاشار در را پشت سرش بست جلو رفت دستش را پیش برد و دست دكتر را به گرمی فشرد و مقابل میز او نشست دكتر هرندی مثل همیشه آغازگر بحث بینشان شد:
-خب ... هنوز هم از اثرات داروهای جدیدت شكایت داری؟
یاشار با تردید گفت:
-راستش دكتر ... دكتر من دیگه دارو مصرف نمی كنم.
دكتر هرندی با تعجب گفت:
-چی؟! دیگه داروهات رو مصرف نمی كنی؟
یاشار گفت:
-درسته دكتر.
دكتر هرندی با حالتی عصبی گفت:
-خودت برای خودت نسخه می پیچی؟!
یاشار با آرامش كامل گفت:
-عصبی نشو دكتر.
دكتر هرندی با همان لحن گفت:
-چطور توقع داری عصبانی نشم؟ تو هنوز تحت درمان هستی، اصلا برای چی اینجا هستی؟ كه به من بگی از دستوراتت سرپیچی می كنم، قرصایی رو كه برام تجویز كردی یكجا می ریزم توی دستشویی؟!
یاشار گفت:
-نه دكتر من ...
دكتر اجازه صحبت به او نداد و گفت:
-دیروز كه با ویدا تماس گرفتم و جویای احوالت شدم گفت خیلی خوبی، حتی از تاثیر شگفت انگیز قرصها بر روی تو صحبت كرد.
یاشار گفت:
-من چند ساله كه تحت درمان قرار دارم؟
دكتر نگاه رنجیده اش را از گرفت و گفت:
-مدت زمان زیادیه، اگر فكر می كنی من نتونستم كاری از پیش ببرم باید بگم كه اشتباه می كنی. حق دارم از خودم و سابقه شغلی ام دفاع كنم و مقصر اصلی رو خودت بدونم، تو همكاری نمی كنی یاشار، بارها بهت گفتم هر وقت با هم ملاقات داشته ایم خواسته ام كه بدونم تو چه حادثه وحشتناكی رو تجربه كردی. به تو گفتم تا ندونم چه اتفاقی برات افتاده نمی تونم به درمان قطعی امیدوارت كنم.
یاشار گفت:
-ببینید دكتر من اومدم تا حقیقت رو به شما بگم.
دكتر هرندی مشتاقانه نگاهش كرد و گفت:
-خب من آماده شنیدنم.
یاشار گفت:
-گفتم كه داروها رو مصرف نمی كنم در عین حال دچار هیچ تنشی نشدم ... هیچی دكتر ... این چه مفهومی داره؟
دكتر كه خودش را آماده شنیدن وقایع تلخ زندگی او ساخته بود با شنیدن این حرف، چهره اش را درهم كشید و گفت:
-تو دكتر خودت شدی پس بهتر از من مفهوم این تغییرات را می فهمی.
یاشار مكثی كرد و گفت:
-از دست من دلخور نباشید. یك سوال دیگه هم داشتم؛ می خواستم كه منو مطمئن كنید به این كه واقعا درمانی در كار هست.
دكتر هرندی گفت:
-گفتم كه در صورتی كه ...
یاشار حرف او را قطع كرد و گفت:
-فقط هست یا نه؟
دكتر هرندی با اطمینان خاطر گفت:
-مطمئنا هست.
یاشار بعد از كمی مكث گفت:
-یعنی می تونم ازدواج كنم؟
دكتر هرندی گفت:
-بله ... مطمئنا.
یاشار لبخندی بر لب نشاند، نفس عمیقی كشید و گفت:
-متشكرم دكتر.
دكتر هرندی گفت:
-حالا تو به سوال من جواب بده چقدر درگیرش شدی؟
یاشار نگاهش را از گرفت و دكتر ادامه داد:
-یاشار پدرت با من تماس گرفت به ملاقاتم اومد همه چیز رو به من گفت. من پزشك معالجت هستم نه پدرت. یك پزشك اسرار بیمارش رو هیچ كجا فاش نمی كنه من باید بدونم چقدر درگیرت كرده.
یاشار گفت:
-امیدوارم شما هم به خاطر ویدا، این سوال را نكرده باشید.
دكتر هرندی گفت:
-ویدا فقط برای من یك دانشجوی نمونه بود و حالا هم عمه زاده یكی از بیمارانم، همین!
یاشار گفت:
-ذهن منو خیلی چیزها غیر از اون درگیر كرده.
دكتر هرندی گفت:
-مثلا چی؟
یاشار گفت:
-همین ... موضوع ویدا، با اون چه كار كنم؟ فكرش عذابم می ده.
دكتر هرندی گفت:
-كدوم یكی تو رو بیشتر به خودش مشغول می كنه ویدا یا ... یا ...
یاشار گفت:
-لیلا ...

AreZoO
7th December 2010, 03:04 PM
فصل 2/8 :

دكتر هرندی لبخندی زد و گفت:
- درسته ویدا یا لیلا!
یاشار گفت:
- از این كه بخوام برم دنبال لیلا ...
دكتر هرندی گفت:
- دنبال دلت یاشار، تو می خواهی دنبال دلت بری نه لیلا.
یاشار گفت:
- فكر می كنم دچار عذاب وجدان بشم.
دكتر هرندی گفت:
- چرا؟! چرا فكر می كنی دچار عذاب وجدان بشی؟


یاشار گفت:

- پدرم دائم به من گوشزد می كنه كه ویدا بهترین سالهای عمرش رو وقف من كرده.
دكتر هرندی گفت:
- نظریات پدرت رو بگذار كنار، خودت چی فكر می كنی؟
یاشار گفت:
- من؟! دكتر من در تمام این سالها به هیچی در مورد خودم و ویدا فكر نكردم. شاید ابله بودم، نفهیمدم اما من همیشه و در تمام این مدت احساس می كردم هنوز هم مثل یك موضوع برای پایان نامه دانشجویی هستم، تكمیل تحقیقات، و هیچ وقت فكر نكردم پایان نامه تمام شده و این ... این توجهات می تونه سرآغاز عشق و دوستی باشه. من خودم رو مدیون زحمات ویدا می دونم اما نه اون طور كه بخوام ... بخوام اونو شریك زندگیم كنم. حتی گاهی اوقات از دست ویدا عصبانی می شدم احساس می كردم داره با من مثل یك بچه رفتار می كنه. دائم از من سوال می كرد قرصت رو خوردی، سر ساعت خوردی، یاشار تعویض قرصها رو انجام دادی، امروز حالت چطوره، بیا به چیزهای خوب فكر كنیم. به نوعی می خواستم از دستش فرار كنم.
دكتر هرندی اضافه كرد:
- و گاهی اوقات هم تلفنهاش رو جواب نمی دادی.
یاشار سرش را پایین انداخت و گفت:
- متاسفم.
دكتر هرندی با جدیت گفت:
- متاسف نباش یاشار، این عذاب وجدانی كه تو داری از اون صحبت می كنی و گاهی اوقات هم احساسش می كنی بر اثر تلقینات پدرت و اطرافیانت بوجود آمده. اونا سعی دارند تو رو برخلاف جهت میل و خواسته ات هدایت كنند و تو نباید تسلیم بشی. این زندگی مال توئه و حق داری درباره اش تصمیم بگیری؛ بدون دخالت دیگران.
یاشار گفت:
- یعنی شما می خواهید كه بطور كلی ویدا رو ...
دكتر هرندی گفت:
- بهتره كه با اون صحبت كنی و روشنش كنی، بهش بگو كه تو به خاطر احساس بوجود اومده مقصر نیستی. می تونی به اون بفهمونی عشق یك طرف سرانجام خوشایندی نداره، حالا می خوام از لیلا برام بگی، چطوری با هم آشنا شدید؟
یاشار تصویری از لیلا را در آن شب سرد در وسط آن جنگل تجسم كرد؛ درست مثل خودش درمانده بود. چطور راه رفته را برگشته بود؟
- از سواری خسته شده بودم، شب قبل از اومدن وفا و مهمانانش بود، رفتم طرف كلبه شكار، نمی دونم شنیدم یا فكر كردم، دهانه اسبم رو كشیدم و برگشتم درست حدس زده بودم یكی كمك می خواست و بعد با منظره وحشتناكی روبرو شدم یك دختر جوون در محاصره گرگها، هوا كاملا تاریك شده بود اما من چراغ قوه ای قوی همراهم داشتم، یكی از گرگها رو هدف گرفتم و بقیه شون فراری شدند. اون دختر ترسیده بود بیشتر از من تا گرگها ....
دكتر هرندی به خاطر توضیح كامل او لبخندی زد و گفت:
- و همونجا بود كه بهش علاقمند شدی.
یاشار گفت:
- نه دكتر، علاقه نبود یك نوع كشش خاص ... این كه دوست داشتم دوباره ببینمش ... حالا هم دلم می خواد پیداش كنم، ببینمش.
دكتر هرندی گفت:
- و بعدش؟! نه یاشار تو نمی تونی به خودت دروغ بگی، تو به اون دختر یا همون لیلا علاقمند شدی، در عین حال می ترسی، اومدی اینجا كه مطمئن بشی درمان پذیر هستی یا نه . خودت سوال كردی كه می تونی ازدواج كنی یا نه، حالا من جوابت رو می دم؛ می تونی لیلا رو پیدا كنی بهش بگی كه به اون علاقمندی و خیلی واضح پیشنهاد ازدواج بدی. من سلامتی تو رو با وجود این دختر تضمین می كنم ...!

AreZoO
7th December 2010, 03:05 PM
فصل 3/8 :

مریم در زیرزمین را هل داد. هنوز چشمانش به تاریكی عادت نكرده بود:
-لیلا اون كلید برق رو بزن.
لیلا كلید را زد و همراه او آخرین پله را طی كرد. مریم نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
-این خنزرپنزرها مال زیوره؟
لیلا با انزجار گفت:
-آره نمی بینی چطور با وسواسش همه رو چپونده این تو.
مریم یك گلدان سفالی را برداشت نگاهی به آن انداخت و گفت:
-نمی شه یك جوری اینها رو بفرستیم برن؟
لیلا گفت:
-نه بابا ... مگه از جونم سیر شدم هر روز می یاد از اینها صورت برداری می كنه.


مریم چرخی داخل زیرزمین زد و گفت: -هوم م م ... پس به جونش بسته است، زیاد هم تاریك نیست ... اِ ... لیلا اینجا رو نگاه كن این موكتها كه مال اون نیست.
لیلا روی پله جلوی در نشست و گفت:
-نه بابا، مال خونه قبلیه.
مریم موكت را بلند كرد و به طرف لیلا انداخت. گرد و خاك به هوا برخاست.
-اینو داشته باش.
لیلا چند سرفه زد و در حالیكه گرد و خاك معلق در هوا را با دستش پس می زد گفت:
-چی كار می كنی دختر؟
مریم در حالی كه در بین وسایل چرخی می زد گفت:
-آخه دخترجون یك موكتی كه تازه دو ماهه توی زیرزمین افتاده كه نباید اینقدر خاك بگیره. معلوم نیست از كی به این بدبخت جارو نخورده كه این طور خاك كرد.
لیلا گفت:
-می خواهی بگی من شلخته ام؟ نخیرخانم، این خاكی كه به هوا بلند شد مربوط به كف اینجاست نه موكت.
مریم گفت:
-پس این رو هم داشته باش.
و یك شلنگ چند متری را هم به سمت او روی موكت انداخت. لیلا گفت:
-معلوم هست می خواهی چه كار كنی؟
مریم به سمت او چرخید و گفت:
-مگه نمی گی محبوبه نمی ذاره درس بخونی؟ یا صدای ضبط رو بلند می كنه، یا دوستای مرده شوریش رو دعوت می كنه.
لیلا گفت:
-بله گفتم.
مریم گفت:
-مگه نگفتی توی اون یكی اتاق خواب هم نمی تونی بری چون فكر می كنی تو سردخونه ای و دائم می لرزی؟
لیلا گفت:
-بله گفتم.
-خب دیگه، ما این خنزرپنزرها رو كه متعلق به زیوره، می ریزیم اون آخر ... ته زیرزمین، این شیلنگ رو می بینی؟ به شیر آب وصل می كنیم و حسابی كف اینجا و شیشه ها رو می شوریم، شیشه ها كه شسته بشه اینجا روشنتر می شه، می بینی چقدر دوده گرفته، بعد هم موكت رو می بریم و توی حیاط ...
لیلا گفت:
-وایستا ببینم، تو می خواهی از اینجا واسه من اتاق مطالعه درست كنی؟
مریم گفت:
-اوف ... چه عجب كه بالاخره فهمیدی!
لیلا از جابرخاست و گفت:
-حالا هوا گرمه، دو روز دیگه كه هوا سرد شد چه كار كنم؟
مریم با طنز گفت:
-مگه قراره كه دانشگاه قبول بشی؟
لیلا خندید و گفت:
-واقعا كه، تو عقل كلی!
مریم به طرف او رفت و گفت:
-حالا تو قبول شو، یك فكری هم برای زمستون می كنیم.
لیلا گفت:
-می شه همین حالا بفرمائید چه فكری كرده اید؟ می بینی كه این پایین انشعاب گاز نداره.
مریم گفت:
-اونو می بینی؟
لیلا به جایی كه او اشاره می كرد نگاه كرد یك بخاری نفتی كوچك.
-خب لابد باید توش آب بریزم، آخه نفتم كجا بود دختر؟
مریم گفت:
-تو دانشگاه قبول شو، نفتش با بابای بنده، تا اوس عباس رو داری غم نداشته باش.
لیلا گفت:
-اگر موش داشت چی؟ می دونی كه چقدر از موش می ترسم.
مریم گفت:
-موشش كجا بود؟ وقتی درها رو ببندی از كجا می خواد بیاد؟ تازه اش هم خونه ما هفت هشت تا تله موش هست، سه چهر تاش رو می یارم اینجا خودم كار می گذارم. وقتی توی تله افتاد فقط كافیه دم گردن شكسته رو بگیری و ...
لیلا با چندش گفت:
-آییی ... خیلی خب.
مریم خم شد موكت را برداشت و در بغل لیلا گذاشت و گفت:
-خب دیگه بهانه ای نیست، اینو ببر بالا.
لیلا نگاهی محبت آمیز به او كه مشغول جمع كردن شلنگ بود انداخت و مریم گفت:
-دِهِ ... چرا وایستادی؟
لیلا گفت:
-من اگه تو رو نداشتم چی می شد؟ باید چه كار می كردم؟
مریم در حالی كه جلوتر از او از پله ها بالا می رفت گفت:
-هیچی، باید خودت رو دار می زدی دست پاچلفتی ... !
ساعاتی بعد موكت شسته شده بر روی نرده ها پهن شده بود، كار انتقال وسایل اضافی به انتهای زیرزمین صورت گرفته، كف و شیشه ها تماما شسته شده بود.
مریم پشت در، مقنعه اش را مرتب كرد و گفت:
-خوب شد؟
لیلا گفت:
-آره بابا ... برو دیگه شب شد، می خوای همراهت بیام؟
مریم گفت:
-می خواهی تا صبح هی من تو رو برسونم هی تو منو!
لیلا با خنده گفت:
-مسخره ... من با بابای تو برمی گردم.
مریم گفت:
-نخیر خودم می رم. چیه حسودیت می شه می خوام تنهایی واسه خودم بگردم؟
لیلا لبخندی زد و گفت:
-برو بابا ... برو دیرت شد.
مریم گفت:
-بای بای ... تا فردا.
در كوچه كه بسته شد دوباره غم تنهایی به دل لیلا چنگ انداخت. صدای زیور او را از جا پراند.
-اگه مسخره بازیتون تموم شد، بیا بالا، بابات كه بیاد بهش می گم چطور از زیر كارها در می ری.
لیلا زیر لب گفت:
-به درك!

AreZoO
7th December 2010, 03:07 PM
فصل 4/8 :

- سلام، آقای ملكی تشریف دارند؟
منشی جوان سرش را بالا گرفت به یاشار نگاه كرد پاسخ سلامش را داد و گفت:
- وقت قبلی دارید؟
یاشار گفت:
- متاسفانه خیر.
منشی گفت:
- از موكلین آقای ملكی نیستید؟
یاشار گفت:
- نخیر، لطف كنید به اطلاعشون برسونید گیلانی با شما كار مهمی داره، یاشار گیلانی.
منشی نگاه تندی به او كه عجولانه رفتار می كرد انداخت و گوشی را برداشت و حضور او را به اطلاع ملكی رساند. سپس رو به یاشار كرد و این بار محترمانه تر گفت:


- لطفا بنشینید، با یكی از موكلینشون صحبت می كنند.

دقایقی بعد در اتاق باز شد و آقای ملكی به همراه موكلش كه در حال خداحافظی بودند از اتاق خارج شدند.
بعد از رفتن مراجعه كننده، ملكی رو به یاشار كرد و با رویی گشاده گفت:
- به به ... جناب گیلانی خیلی خوش آمدید، بفرمائید. لطفا.
یاشار از جا برخاست و همراه او وارد اتاقش شد ملكی در حالی كه پشت میزش قرار می گرفت با دست به او تعارف كرد تا بنشیند و در همان حال جویای احوال خانواده شد:
- پدرتان چطورند، خانوم گیلانی بزرگ خوب و سلامت هستند؟
یاشار گفت:
- بله همگی خوبند.
ملكی گفت:
- اجازه بدهید اول سفارش دو تا آب میوه بدهم.
یاشار گفت:
- نه ... نه متشكرم من عجله دارم، غرض از مزاحمت این بود كه خواستم برام پی گیر كاری باشید.
ملكی دستهایش را روی میز گذاشت و درهم قلاب كرد و گفت:
- این كار چی هست؟ مربوط به كارهای حقوقی كارخونه هاست؟
یاشار گفت:
- نه ... می خواستم برام شخصی رو پیدا كنید.
ملكی با تعجب گفت:
- پیدا كنم؟ منظورتون اینه كه كسی گم شده و من ...
یاشار گفت:
- نه آقای ملكی من به دنبال آدرس این شخص هستم.
و كاغذ كوچكی را كه اسم و نام خانوادگی لیلا را در آن یادداشت كرده بود، روی میز قرار داد. ملكی كاغذ را برداشت تای آن را باز كرد و با صدایی نسبتا بلند خواند:
- خانم لیلا فهیمی!
ملكی نگاهش را از یادداشت گرفت و به او نگاه كرد و گفت:
- می دونستید كه این گونه مسائل در حیطه وظایف شخصی من نیست؟ كارهایی رو كه پدرتون به من محول كرده اند و من از دیرباز برای خانواده گیلانی انجام داده ام فقط حقوقی است. من تا به حال به چنین مواردی برنخورده ام و ....
یاشار گفت:
- بله ... بله اطلاع دارم این موضوع شخصیه. فرد مطمئن دیگری رو نمی شناختم به غیر از شما. می خوام اگر هر چقدر برای این كار هزینه می شه لااقل نتیجه بخش باشه، و در ضمن مطمئن باشم فردی كه بهش مراجعه كردم مورد اطمینانه.
ملكی مكثی كرد و گفت:
- به هر حال از حسن نظر شما متشكرم، می تونم بپرسم چرا خودتون دنبال این كار نرفتید؟
یاشار گفت:
- شما كارت شناسایی دارید می تونید به راحتی آدرس این خانم رو به دست بیارید اما من ...
ملكی لبخندی زد:
- اینطورها هم نیست.
یاشار گفت:
- از طرفی من اصلا با شهر تهران آشنایی ندارم.
ملكی گفت:
- تهران؟! پس كار آسونی نیست. می دونید تهران چند منطقه داره؟!
یاشار گفت:
- كار سختیه، می دونم.
ملكی گفت:
- غیر از این اسم، چیز دیگری از ایشان نمی دونید؟
یاشار گفت:
- فقط می دونم باید توی قسمتهای پایین شهر دنبالش گشت. اگر قبول كنید همین حالا حق الوكاله شما رو می پردازم. از دیگر مخارج همه می تونید فاكتور بگیرید.
ملكی گفت:
- در مورد هزینه ها مشكلی نیست با پدرتان ...
یاشار فورا گفت:
- نه ... نه ... این موضوع كاملا شخصی و خصوصیه.
ملكی با تردید پرسید:
- یعنی پدرتان در جریان نیستند؟
یاشار گفت:
- نه ... نه پدرم و نه كس دیگری غیر از شما. و می خوام بین خودمون بمونه. شما این كار رو برای من انجام می دهید؟
ملكی در حالی كه با سر انگشتانش روی میز ضربه وارد می كرد به یاشار نگاه كرد و با خود اندیشید:
( به هر حال او وارث قطعی گیلانیهاست خانواده ای كه ثرروت و قدرت در آن موروثی است. نباید ناامیدش كنم.)
- بسیار خب، سعی می كنم پیداش كنم.
لبخندی بر لبهای یاشار نقش بست و ملكی ادامه داد:
- اما بعد از روبه راه كردن كارهایم، پدرتان امروز با من تماس گرفت باید برای انجام یك سری كارهای حقوقی برم اصفهان، یك سری كارهای دیگه هم دارم كه دو سه هفته ای وقت مرا می گیرد. بعد از آن می تونم با خیال راحت كار شما رو پی گیری كنم.
یاشار دسته چك همراهش را بیرون آورد و در حال پر كردن صفحه ای از آن اندیشید:
( از اینجا باید سری هم به بانك بزنم و از اوضاع مالی ام باخبر شوم.)

AreZoO
7th December 2010, 03:08 PM
فصل 5/8 :

سلام مامان ... چه عجب بالاخره یادتون افتاد كه دختری دارید!
مهتاج به آرامی صورت او را بوسید و در حالی كه همراه او وارد پذایرایی می شد گفت:
-من همیشه به یاد بچه ها هستم، سرم زیاد شلوغه، بچه ها كجا هستند؟
سیمین مادرش را روی مبلی نشاند و گفت:
-الان صداشون می كنم.
جلوی در مكثی كرد و بعد گفت:
-می خواهید به وفا بگم ماشینتون رو ببره توی پاركینگ؟
مهتاج كیفش را روی میز گذاشت و گفت:
-نه عزیزم، باید برم، امشب برای اصفهان پرواز دارم.
سیمین لبخندی تلخ زد و رفت. وفا داخل اتاقش مشغول آماده شدن بود. چند ضربه به در اتاقش نواخت و داخل شد.


-وفا زودتر بیا پایین مادربزرگ اومده. وفا در حالی كه جلوی آینه مشغول بستن دكمه هایش بود با تمسخر گفت:
-پس بالاخره افتخار دادند و قدم رنجه فرمودند!
سیمین گفت:
-وفا ...! تازگیها اخلاقت عوض شده به زیمن و زمان بد و بیراه می گی، در ضمن نمی خوام حرفی به مادربزرگ بزنی.
وفا به سمت او چرخید و گفت:
-در چه مورد؟
سیمین نگاهی غضبناك به او كرد و از اتاق خارج شد. ویدا پشت كامپیوتر نشسته بود و در حال ثبت اطلاعاتش بود. با شنیدن خبر ورود مادربزرگش لبخندی زد و گفت:
-باشه مامان الان می آم ...
سیمین وقتی به پذیرایی برگشت وفا ساكت و سرد كنار مهتاج نشسته بود و او مشغول پذیرایی از مادرش شد. مهتاج از داخل كیفش پاكتی را خارج كرد با لبخندی به سمت وفا گرفت و گفت:
-امسال عیدیهاتون خیلی عقب افتاد.
وفا پاكت را از مهتاج گرفت چك داخل آن را بیرون كشید و در حال خواندن رقم های چك گفت:
-چك سفید امضای شازده هم با تاخیر به دستش رسیده؟
سیمین معترضانه گفت:
-وفا؟!
مهتاج با جدیت گفت:
-ولش كن، بگذار ببینم دردش چیه؟ اصلا امروز رفتارش یك جور دیگه است.
وفا چك را داخل پاكت گذاشت و گفت:
-آخه كلاغ سیاهه به ما خبر داد شما كی از راه رسیده اید و حالا افتخار دادید كه به ما هم سری بزنید.
مهتاج گفت:
-قبلا به مادرت توضیح دادم كه چرا دیرتر به دیدن شما اومدم، دیگه نیازی نمی بینم كه بخوام به تو هم جواب پس بدم.
وفا ازجابرخاست چك را روی میز مقابل مهتاج گذاشت و گفت:
-این چك و مبلغ قابل توجهش نمی تونه سرپوشی روی بی مهریها و بی توجهی هاتون باشه.
مهتاج با حیرت به سیمین نگاه كرد و گفت:
-این پسره كاملا عوض شده، گستاخ و ....
وفا با جدیت گفت:
-در ضمن خواستم بهتون یك هشدار هم بدهم.
سیمین با عصبانیت فریاد زد:
-وفا ...؟!
وفا بدون توجه به اعتراض مادرش ادامه داد:
-از اون چكهای سفید امضایی كه واسه دردونه تون می كشید كم كنید چون همه رو داره خرج یه پاپتی خوشگل ....
سیمین با دیدن ویدا در آستانه در این بار فریاد زد:
-وفا ... برو بیرون.
و او را متوجه حضور ویدا كرد. وفا نگاهی به ویدا انداخت و بعد به مهتاج كه گیج و سردرگم چشم به او دوخته بود گفت:
-یك روزی می فهمید و حسرت می خورید كه چطور پولهای بی زبونتون رو خرج كرده!
و از اتاق خارج شد سیمین هم از جا برخاست و گفت:
-می بخشید مامان ...
و به دنبال وفا اتاق را ترك كرد. ویدا با تعجب به مادرش نگاه كرد و بعد به سمت مهتاج رفت و گفت:
-سلام مادربزرگ، خیلی خوش آمدید.
و خم شد و گونه های او را بوسید مهتاج متفكرانه به پاكت رها شده روی میز چشم داشت. سیمین جلوی در خروجی حیاط، بازوی وفا را گرفت و با عصبانیت گفت:
-وایستا ببینم ... وایستا!
وفا كه حسابی آشفته بود ایستاد و گفت:
-ولم كن مامان، حالم اصلا خوش نیست.
سیمین گفت:
-از برخوردت با مادربزرگت معلوم بود. تو حق نداشتی با او این طور رفتار كنی از طرفی قرار ما نبود كه حرفی در این باره به مادربزرگت بزنیم.
وفا در حالی كه شعله های خشم از لحن كلامش می بارید گفت:
-من مثل شما از این مهتاج قدرت طلب و مستبد نمی ترسم.
و در پاسخ سیلی محكم و غافلگیرانه ای از سیمین دریافت كرد. مهتاج كه از پشت پنجره شاهد آن صحنه بود پرده را رها كرد. وفا بغضش را فرو داد به چشمان اشك آلود مادرش نگاه كرد و گفت:
-خودتون رو به خاطر این سیلی ناراحت نكنید حقم بود اما ... اما یك چیز رو بدونید من نمی تونم مثل شما ساكت بشینم و بگذارم حق خواهرم پایمال بشه فقط به خاطر ترس از مهتاج! یادم نمی ره كه یك دفعه داشتید برای ویدا تعریف می كردید چطور از ترس سركوفتهای مادرتون، فراموش كرده بودید برای مرگ بابا گریه كنید و فقط برای دایی حسام امن یجیب خوندید. من ...
و با دیدن مهتاج كه همراه ویدا به حیاط آمدند سكوت كرد. مهتاج نگاه تندی به وفا كرد و خطاب به سیمین گفت:
-من دارم می رم تو هم به اندازه كافی فرصت داری كه پسر گستاخت رو ادب كنی.
و از حیاط خارج شد. سیمین به دنبال او رفت و ملتمسانه گفت:
-مامان ... مامان ... خواهش می كنم ....
مهتاج مقابل ماشینش ایستاد دستش را روی شانه سیمین گذاشت و گفت:
-باید برم، كلی كار دارم. از رفتار خودم راضیم و به حرفهای اطرافیان اهمیت نمی دم. در ضمن یا سیلی نزن، یا وقتی زدی پشیمان نشو، این یعنی قدرت عمل!
سیمین ایستاد تا ماشین مهتاج از سر خیابان پیچید. وقتی به حیاط برگشت به بچه هایش نگاه كرد. وید با سردرگمی گفت:
-مامان اینجا چه خبر شده؟
سیمین به وفا نگاه كرد دستش را روی شانه ویدا گذاشت و در حالی كه او را به سمت ساختمان هدایت می كرد گفت:
-هیچی فقط وفا زیادی دستپاچه شده.
( پاپتی خوشگل ... پاپتی خوشگل ...)

AreZoO
7th December 2010, 03:10 PM
فصل 6/8 :

جمله ناتمام وفا، حسابی ذهن مهتاج را درگیر كرده بود چیزی كه باعث شده بود آنجا را به سرعت ترك كند رفتار به نظر بچگانه وفا در برابر او نبود، می خواست سریعا برگردد و جمله ناتمام وفا را، یاشار برایش تمام كند. می خواست بفهمد در آن سیزده روزی كه از آنجا دور بوده چه اتفاقات خوشایند یا ناخوشایندی رخ اده است. در حالی كه سعی داشت توجهش به رانندگی اش باشد تصویری از چهره خشمگین وفا را در ذهنش تجسم كرد چیزی غیر از خشم در نگاهش بود و صدای بلند خنده اش فضای كوچك ماشین را پر كرد:
- باید جلوی این حسادت كودكانه رو بگیرم.
با همان لحن كه همیشه خودش اقتدار را در آن احساس می كرد یكی از مستخدمین را صدا كرد و سویچ ماشین را به طرفش گرفت و گفت:
- به حیدر بگو ماشین رو ببره توی پاركینگ، بعد هم نوه ام را صدا كنید. توی كتابخانه منتظرش هستم.


خدمتكار كلید را از دست او گرفت و گفت:

- یاشار خان بعد از شما رفتند بیرون.
مهتاج با كمی مكث گفت:
- كجا رفتند؟
خدمتكار گفت:
- اطلاعی ندارم خانم. فقط می دونم با آژانس رفتند چون خودم تماس گرفتم.
مهتاج گفت:
- خیلی خب، می تونی بری.
و هنوز خودش سالن را ترك نكرده بود كه یاشار وارد سالن شد. سرحال تر از همیشه به نظر می رسید و با دیدن مهتاج كمی غافلگیر شد و گفت:
- سلام ... چه زود برگشتید؟
مهتاج به او و اندام ورزیده اش و لباس های كتان شیری رنگش نگاه كرد یا رنگ لباسهایش او را بشاش نشان می داد یا از ملاقات شخص دلخواهش می آمد و آنقدر سرحال بود. ناگهان بار دیگر صدای وفا در سرش زنگ خورد:( همه رو خرج یك پاپتی خوشگل ...)
( شاید هم داره از ولخرجی برمی گرده. می تونه هر چقدر دوست داره واسه خوشگلهایی كه دلش رو می برن خرج كنه اما نه هر خوشگلی، نه یك به قول وفا پاپتی! اونی كه می خواد صاحب این مرد خوش چهره و قدرتمند بشه باید یكی از نسل استخواندارها و با اصالتها باشه.)
صدای آشفته و نگران یاشار او را به خود آورد.
- حالتون خوبه مادربزرگ؟
مهتاج لبخندی زد، بازوی او را گرفت و همراه خودش روی مبلی نشاند و گفت:
- خوبم ... خوبم نوه عزیزم. داشتم فكر می كردم آیا ممكنه این عقاب تیز پرواز منو، كبوتری شكار كنه؟
یاشار خنده كوتاهی كرد و گفت:
- منظورتون چیه؟
مهتاج با ملاطفت گفت:
- من مثل اونای دیگه فكر نمی كنم حتما باید ازدواج كنی چون عاشقت شده، بلكه معتقدم با هر كسی غیر از ویدا می توانی ازدواج كنی به شرط این كه وثل خودت مقتدر باشه، با اصالت باشه ...
یاشار از این اشاره آشكار مادربزرگش جا خورد و گفت:
- من درمان شدم و خودم خبر ندارم؟
مهتاج گفت:
- فقط كافیه كه بخواهی، اون وقت مشكلت حل می شه و بعد هم باید به فكر ازدواج بیافتی. از همین حالا هم می تونی به فكر انتخاب یك دختر خوب باشی.
یاشار لبخندی زد و گفت:
- من الان به تنها چیزی كه فكر می كنم اینه كه آیا توی پرواز شما جای خالی هست تا همسفر شما بشم؟
مهتاج با تعجب گفت:
- من دارم می رم اصفهان، برای سركشی به كارخونه ها.
یاشار با جدیت گفت:
- تبدیل شدم به یك آب راكد، می ترسم یك روزی هم بشم گنداب! دیگه از این سكون خسته شدم، می خواهم توی جریان باشم، در جریان كارهای كارخونه، مطمئنم تحصیلاتم برای این كار عالی و به حد كاهی هست، فقط نمی دونم جایی برای من هست یا نه ... نمی خواهم كسی به خاطر ورود من اخراج بشه. امكانش هست؟
مهتاج یاد گرفته بود در شادترین و غم انگیز ترین لحظات زندگیش در برابر دیگران اشك نریزد و خوددار باشد. به نظرش اشك ریختن در غم و شادی در حضور دیگران چیزی نبود جز به نمایش گذاشتن ضعف درونی و او آنقدر قدرت داشت كه این ضعف را در خود پنهان سازد. هر انسانی خلوتی داشت و این خلوت بهترین زمان و مكان برای انجام این قبیل كارها و این شادترین لحظه عمرش اشك شوقی پنهان به همراه داشت. او فقط بازوی یاشار را فشرد و با اطمینان و آرامش گفت:
- خوشحالم، و از همین حالا ورودت رو به جمع مدیران كارخانه هامون تبریك می گم.
یاشار تشكر كرد و گفت:
- پس با آژانس هوایی تماس می گیرم.
مهتاج با خود اندیشید:
( كسی كه او را مبدل به یك رود جاری ساخته می تواند او را به دریایی مبدل كند. پس این كار، كار یك پاپتی نیست، فراتر از اینهاست. باید كشفش كنم.)
هنوز درگیر افكار خودش بود كه یاشار به سالن برگشت و گفت:
- برای دریافت بلیط ترجیح می دم برم آژانس، كارم ممكنه طول بكشه ممكنه دیر برگردم.
مهتاج لبخندی بر لب نشاند و گفت:
- برو موفق باشی.
یاشار از جمله (موفق باشی) او تعجب زده نگاهش كرد و آنجا را ترك كرد. آژانس هوایی آخرین بلیط پرواز آن شب را به نام او ثبت كرد. یاشار از این كه كارهایش را تا حدودی ردیف كرده است خوشحال بود و از آنجا به سمت منزل عمه اش حركت كرد. باید تكلیفش را با ویدا هم روشن می كرد. نمی توانست دختر بیگناهی را در انتظار امیدی واهی بنشاند. در راه با خود اندیشید،(با كار كردن می تونم تا خبری از لیلا به دست نیاورده ام، روزهای سخت انتظار رو سپری كنم، از طرفی این اولین قدم برای شروع یك زندگی جدیده!)
احساس كرد زندگی از تمام دریچه هایش به او لبخند می زند و او باید حوادث تلخ سالها قبل را فراموش كند. بهترین راه برای داشتن ایده آلهایش بود.
- سلام عمه جان. حالتون چطوره؟
سیمین احساس كرد این بار شنیدن صدای پرطنین برادرزاده اش تمام وجودش را تحت تاثیر قرار داده و می لرزاند. سعی كرد خودش و احساساتش را كنترل كند. احساسی كه وادارش می كرد او را محكم در آغوش بگیرد و به سختی بگرید. مثل همیشه مادرانه او را در آغوش كشید و به گرمی از او استقبال كرد و گفت:
- چه عجب كه یاد عمه ات افتادی! نمی دونم چرا سیمین بیچاره رو همه فراموش كرده اند و دیر به دیر به یاد می یارن.
هر دو وارد پذیرایی شدند، سیمین كتش را از دستش گرفت و یاشار خطاب به او گفت:
- عمه جان از من گله و شكایت نكنید من به تنها جایی كه گهگاهی سر می زنم همین جاست پس گناه دیگران را به پای من ننویسید.
سیمین خنده كوتاهی كرد مقابل او نشست و گفت:
- به هر حال خوش آمدی. قبل از تو مادربزرگ اینجا بود مثل این كه قراره امشب بره اصفهان.
یاشار گفت:
- بله، من هم همراهش هستم.
سیمین با تعجب نگاهش كرد و گفت:
- مادربزرگ در این باره چیزی نگفت.
یاشار گفت:
- من چند دقیقه قبل بلیط گرفتم هنوز در جریان نبود.
و به اطراف نظر انداخت و پرسید:
- ویدا خونه نیست؟
و در جواب سوالش، خود ویدا وارد پذیرایی شد.
- سلام.
یاشار با ورود او از جا برخاست. احساس كرد زیر شلاق نگاه ویدا وجودش پر از درد می شود. پاسخ سلامش را داد، ویدا كنار مادرش نشست و گفت:
- شنیدم قصد مسافرت داری.
و تعارف كرد تا او هم بنشیند. یاشار سعی داشت به او نگاه نكند اما غیر ممكن بود. مگر می توانست با او صحبت كند و به سیمین نگاه كند؟
- بله برای خداحافظی اومدم. قراره با مادربزرگ برم اصفهان، شاید همون جا موندگار شدم.

AreZoO
7th December 2010, 03:12 PM
فصل 7/8 :

سیمین احساس كرد بی دلیل به شخصی كه نمی شناخت و ممكن بود روزی یاشار را از آن خود و خانواده اش سازد حسادت می كند، اما نه این احساس بی دلیل نبود. او سالها یاشار را علاوه بر برادرزاده اش بودنش، طور دیگری دوست داشت. آرزو داشت روزی به عنوان خواستگار در خانه شان را بزند. می توانست مرد ایده آلی برای هر دختری باشد نه ... نه هر دختری. فقط برای ویدای او ... پس حق داشت به مادر آن دختر كه وفا از او صحبت كرده بود حسادت كند و احساس نفرت را در قلبش جای دهد. به خود نهیب زد،( مگه قراره چنین اتفاق وحشتناكی بیفته كه چنین احساسی رو به قلبت راه داده ای؟) و ناگهان حس كرد باید آن دو را تنها بگذارد. از جابرخاست و گفت:
-می رم براتون چایی بیارم.
ویدا با نگاهش مادر را دنبال كرد و بعد خطاب به یاشار گفت:


-چرا گفتی شاید همون جا ماندگار بشی؟ یاشار گفت:
-می خوام همون جا مشغول به كار بشم.
ویدا باناباوری گفت:
-مشغول بشی؟!
یاشار گفت:
-بله ... مجبورم كه همون جا هم بمونم.
ویدا این بار با لحنی مسرت بار گفت:
-باورم نمی شه، نمی دونی چقدر خوشحالم كه می شنوم قصد داری با كار كردن از این پیله تنهایی دربیایی. این درسته یاشار، كار آدم رو زنده می كنه. اما لازمه كه قبل سفر یك سرب به دكتر هرندی بزنی. شاید لازم بدونه داروهات رو عوض كنه یا حتی قطع شون كنه.
یاشار گفت:
-من خودم قبلا این كار رو كردم. دیگه مصرفشون نمی كنم.
ویدا حیرت زده گفت:
-چی؟ دیگه مصرفشون نمی كنی؟ شاید این قطع ناگهانی، اون هم بدون تجویز دكترت تو رو دچار مشكل كنه.
یاشار گفت:
-خوشبختانه در این بیست روز دچار هیچ مشكلی نشدم.
ویدا گفت:
-درسته؛ ولی تو باید بدونی همان طور كه داروها اثراتشون رو كم كم نمایان می كنند با قطع شون هم كم كم باعث ...
یاشار حرف او را قطع كرد و با جدیت گفت:
-ببین ویدا، من اینجا اومدم تا با تو صحبت كنم، البته نه در مورد داروها.
ویدا كمی مكث كرد و با تردید پرسید:
-چه صحبتی؟
یاشار سعی داشت این لحظات سخت رو زودتر به پایان برساند، راست روی مبل نشست و به خودش نهیب زد:
(یاشار همین جا تمامش كن اگر زودتر هم متوجه رفتار محبت آمیز و پر از عشقش می شدی همین كار را می كردی. تو نمی تونی به یكی دیگه عشق بورزی و اون وقت با ویدا زندگی كنی. این از خیانت هم بدتره!)
-باید زودتر می فهمیدم و در موردش با تو صحبت می كردم اما خواب بودم شاید هم احمق كه این همه محبت رو نادیده می گرفتم و ...
ویدا كه نفس در سینه اش حبس شده بود آهسته گفت:
-من كار مهمی نكردم فقط داشتم ...
یاشار گفت:
-نه ویدا ... گوش كن تو در جریانی، من بعد از مهشید دیگه به هیچ كس و هیچ چیز فكر نكردم حتی به خودم. باور كن.
ویدا با توجه به بی اعتنایی هایی كه در آن سالها از او دیده بود گفت:
-بله، باور دارم.
یاشار گفت:
-عشق مهشید اونقدرها در وجودم ریشه نكرده بود كه با رفتنش منو از دنیای اطرافم غافل كنه. این حس بی اعتمادی به جنس مخالف بود كه منو در خودم فرو برد، غیر از اون یك تجربه تلخ دیگه هم داشتم. خیانت مادرم ... تو هم در جریانش هستی حداقل از اطرافیان شنیده ای.
ویدا با حركت سر حرف او را تصدیق كرد و یاشار ادامه داد:
-من موضوعی برای پایان نامه ات بودم، حس بی اعتمادی من به جنس مخالف به من باوراند كه فقط می تونم موضوع یك پایان نامه باشم، همین. اما یك روز به خودم آمدم شاید با هشدارهای پدرم بود كه از خودم پرسیدم تا كی ... تا چه حد ... این همه محبت و دلسوزی ... و بعد احساس كردم كه باید در این باره با تو صحبت كنم. حداقل خیال و وجدان خودم را آسوده كنم كه ... كه تو به خاطر حس عادتی كه در من بوجود آمده، زندگی و آینده ات رو تباه نكنی.
حقیقت آنقدر تلخ بود كه ویدا را از دركش عاجز ساخته بود. خواست فریاد بزند،(من هم اول به وجود تو عادت كردم و بعد عاشقت شدم. اگر كمی دیگه صبر می كردی تو هم به همین نتیجه می رسیدی و لازم نبود چنین برخورد سردی با من داشته باشی.)
و همان لحظه به یاد بازگشت ناگهانی وفا از كلبه شكار افتاد. حسابی به هم ریخته بود، به یاشار اهانت كرده و به او دستور داده بود حق ملاقات با یاشار ... نه، گفته بود از آن روز به بعد هم حرفی از او نمی زد، او كه همیشه ورد زبانش یاشار بود، اتفاقاتی كه بعد از آن رخ داد، حقیقت كم كم ماهیت تلخش را به نشان می داد و او مجبور بود واقع نگر باشد و آن را قبول كند.
-امیدوارم منظورم رو به شما فهمونده باشم.
ویدا بغضش را فرو داد این خصلت را از مادربزرگش به ارث برده بود. حتی در بدترین شرایط هم نمی خواست شكست را قبول كند.
با صدایی رسا كه لرزش در آن مشهود بود گفت:
-بله ... خوب می فهمم.
نباید به حالت قهر آنجا را ترك می كرد باید قدرتمندانه همانجا می نشست و او را زیر نگاهش آب می كرد.
سیمین كه با سینی چای پشت او ایستاده بود با نگاهی اشك آلود به آشپزخانه برگشت و سعی كرد بر اعصابش مسلط شود. یاشار احساس خفگی می كرد، گناهش چه بود؟ این كه نمی توانست عاشق دختر عمه اش باشد؟! یا این كه در كودكی مورد آزار و اذیت قرار گرفته بود و با اثراتی كه آن حوادث در جسم و روحش به جای گذاشته بود محتاج مراقبتهای ویژه روان پزشكی او و خانواده اش شده بود؟ شده بود شخصیتی روانی كه جان می داد برای موضوع یك پایان نامه دانشجویی، او ناخواسته در این روند قرار گرفته بود، ناخواسته تن به آن ... كم كم آن تصاویر در ذهنش جان می گرفت نباید اجازه می داد با وجود لیلا، كمبود آن آرام بخشها و عدم مصرفشان، اثرات منفی اش را به نمایش درآورند. آهسته از جا برخاست و گفت:
-من دیگه باید برم، باید خودم رو آماده این سفر كنم.
ویدا هم از جا برخاست و گفت:
-اجازه بدید مادرم رو صدا كنم.
یاشار در حالی كه به سمت در می رفت گفت:
-من می رم و از عمه جان خداحافظی می كنم.
سیمین فورا با یك لیوان آب سرد بغضش را پس زد، ظاهرش را آرام نشان داد و با سینی چای از آشپزخانه خارج شد و با لبخندی تصنعی گفت:
-كجا پسرم؟ تازه چایی آوردم.
یاشار گفت:
-نه عمه، وقت ندارم؛ انشاالله در فرصتی مناسب تر مزاحمتون می شم، به وفا سلام برسونید. فعلا خداحافظ .
ویدا مانند گذشته ها تا جلوی در او را بدرقه كرد و هنگامی كه در را بست صبر و قرارش را از دست داد. پشت در ایستاد، نفس عمیقی كشید و بعد با شتاب وارد ساختمان شد. سیمین داخل آشپزخانه روی صندلی نشسته بود. ویدا كنار او نشست، یكی از فنجانها را برداشت و گفت:
-می خواستید با چای سرد و یخزده از برادرزاده تون پذیرایی كنید؟!
و نگاهی به چشمان اشك آلود مادرش انداخت و گفت:
-وفا كی از دانشگاه برمی گرده؟
سیمین با صدایی گرفته پرسید:
-چه كارش داری؟
ویدا گفت:
-می خوام بدونم توی اون جنگل لعنتی چه اتفاقی افتاده كه همه رو به هم ریخته!
سیمین با همان صدای مغموم و گرفته اش گفت:
-خودم همه چیز رو بهت می گم. بهتره وفا نفهمه كه تو چیزی از قضیه بو برده ای ... والا زمین و زمان رو به می ریزه.
و آنچه را كه از زبان وفا شنیده بود برای ویدا بازگو كرد. ویدا نفس عمیقی كشید و پرسید:
-شما كه گفتید دختره ساكن تهرانه، پس چرا داره می ره اصفهان؟
سیمین در حالی كه سعی داشت جلوی ریزش اشكهایش را بگیرد گفت:
-شاید وفا ... شاید وفا زیادی بزرگش كرده و ...
اشكهایش جاری شد. ویدا با غرور خاصی گفت:
-بس كن مامان، گریه كردن چه فایده ای داره؟ از طرفی من این وسط شكست خورده ام اون وقت شما گریه می كنید؟!
و از جابرخاست و به اتاقش رفت. شاید اگر می فهمید شكست فرزند برای یك مادر سخت تر از قبول شكست خودش در زندگی است چنان بی رحمانه او را مواخذه نمی كرد.
ویدا پشتش را به در اتاق تكیه داد و سعی كرد جلوی ریزش اشكهایش را بگیرد اما موفق نشد. حتی اگر به قول مادرش وفا قضیه را بزرگ كرده بود و لیلایی وجود نداشت یاشار باز هم آب پاكی را روی دستش ریخته بود؛ قلبش او را باور نداشت و جایی برای او نبود.
( این بی مهری سرنوشت بود! )

AreZoO
7th December 2010, 03:15 PM
فصل 1/9 :

صدای جار و جنجال، فضای خانه را پر كرده بود. از همه بیشتر صدای زورگویی ها و آزارهای لفظی زیور بود كه سكوت را می آزرد.
- یك بار دیگه هم به تو حالی كردم كه چقدر از این خونه سهم توست.
لیلا در حالی كه فشار عصبی شدیدی را تحمل می كرد و سعی داشت قاب عكس مادرش را به دیوار بزند گفت:
- اگه سهم من از این خونه یك دیوار هم باشه اونو از عكسهای مادرم پر می كنم و به كسی هم ارتباطی نداره.
محبوبه با تمسخر گفت:
- من هم به تو گفتم از عكس مرده می ترسم پس نمی تونم عكس مادرت رو تحمل كنم.


لیلا قاب را روی دیوار زد و گفت:

- مرده و عكس مرده ترسی نداره دختر خانم! این ترس رو باید از بعضی آدمهای زنده مثل شما داشت. در ضمن بهت گفته بودم من دارم تو و مادرت رو تحمل می كنم. خودتون رو نه عكسهاتون رو، پس وظیفه داری عكس مادر منو تحمل كنی.
زیور گفت:
- حواست رو جمع كن لیلا، داری با من لجبازی می كنی. تازگیها هم كه بلبل زبون شدی! كاری نكن كه شكایتت رو به بابات بكنم.
لیلا پوزخندی زد و گفت:
- می تونی شكایت منو به دادگاه ناصرخان ببری اما من یك چیزی رو فهمیدم این كه دیگه ناصرخان واسه تو ناصرخان اوایل نیست خیلی سعی می كنه بعضی از فرامینت رو نادیده بگیره.
زیور دستهایش را به كمرش زد و در حالی كه سعی داشت خشمش را از واقعیتی كه لیلا بر زبان آورده پنهان كند گفت:
- بابای پول دوستت رو كه می شناسی، می تونم گوشش رو بپیچونم و یادش بیندازم كه نصف بیشتر این خونه مال منه، موقعیت مالیش كه به خطر بیافته، جفتك پرونیهایش واسه من، یادش می ره، اون وقته كه شلاق رو می دم دستش تا ریز ریزت كنه.
لیلا نگاه عمیقی به او انداخت و آهسته گفت:
- یادت باشه زیور، چوب خدا صدا نداره، وقتی هم بخوری دوا نداره.
محبوبه خنده ای سر داد و گفت:
- پس الا كه كتكهای بابات دوا داره، بگذار عكس این میت همین جا بمونه، تا یك ساعت دیگه صدای تیریك، تیریك استخوانهایش رو هم می شنوی.
لیلا به خوبی می دانست زیور می تواند باز جنجالی دیگر درست كند، با مشتی دروغ كه هیچ گواهی جز خدا بر آن نبود. از این كه بهانه را از دست آنها بگیرد احساس حقارت تمی كرد، از این كه كتكی مفصل در برابر آنها می خورد خوار و حقیر می شد. مكثی طولانی كرد تمام وجودش خشم و نفرت بود. قاب عكس مادرش را از روی دیوار برداشت و در حالی كه اتاق را ترك می كرد صدای زیور را شنید:
- داره كم كم به این نفهم حالی می شه كه توی این خونه چه موقعیتی داره.
از پله های زیرزمین به سرعت پایین رفت و در را چنان با شتاب برهم زد كه منتظر فرو ریختن شیشه ها شد. صدای شكستن را با تمام وجودش احساس كرد، چیزی كه می شكست غرور و از پس آن بغضش بود كه فضای تاریك و ساكت زیرزمین را پر می كرد. بهانه برای گریستن بسیار بود آن روز به خوبی دریافته بود كه تنهاست. بهانه برای گریستن بسیار داشت بهانه های زیور، زخم زبان هایش، اذیتهای محبوبه و از همه مهمتر ...
مریم از او خواسته بود با برادرش وحید تماس بگیرد و از او خواهش كند برای او تقاضای وام دهد تا اگر در دانشگاه قبول شد برای پرداخت شهریه دست خالی نماند. لیلا هربار به بهانه های مختلف از این كار طفره رفته بود اما بالاخره مریم او را وادار به آن كار كرده بود. همان روز تماس گرفته بود طبق معمول وحید در منزل نبود و آن ساعت از روز را در كارخانه سپری می كرد تصمیم گرفت از طریق راحله مشكلش را با برادرش در میان بگذارد.
- می دونی راحله جون می خواستم ببینم اگر خدا خواست و توی دانشگاه قبول شدم وحید می تونه توی پرداخت شهریه كمك كنه؟
راحله گفت:
- وحید؟! آخه لیلا جون خودت كه می دونی وحید دستش خالیه ...
لیلا گفت:
- نه ... نه ... منظورم اینه كه می تونه برام یك وام جور كنه؟
راحله گفت:
- وام؟! خب كی قراره قسط های وام رو پرداخت كنه؟ بابات این كار رو می كنه؟
لیلا در پاسخ به راحله درماند. واقعا چه كسی اقساط وام او را پرداخت می كرد؟ و بار دیگر صدای راحله در گوشی پیچید:
- خب لیلا جون باید فكر اینها رو هم می كردی و بعد زنگ می زدی. حالا هم اول از بابات مطمئن شو كه قسط های وام رو پرداخت می كنه بعد با وحید تماس بگیر. من هم به وحید چیزی نمی گم خودت كه می دونی اگر بفهمه خودش رو توی قرض میندازه و جور می كنه. خب دانشگاه هم كه یك ترم و دو ترم نیست. خودم توی خونه وحید بودم كه بابام شهریه دانشگاهم رو پرداخت می كرد. الان هم اگر خودمون قرض و وام نداشتیم می شد یك كاریش كرد ...
و او با یك خداحافظی كوتاه تماس را قطع كرده بود. سرخورده و مایوس، كمی ناراحت اما از دست چه كسی؟ به راحله حق می داد و به مادرش ... به مادرش كه نخواسته بود موضوع بیماریش را با پسرش وحید درمیان بگذارد. گفته بود اگر وحید بفهمه به زندگیش چوب حراج می زنه. به كدام زندگی؟ زندگی مادی اش؟ نه ... به اصل زندگیش. مطمئنا برای درمان مادر پول جور می كرد اما به قیمت اختلاف و جدایی از همسرش. و مادر هیچ گاه به این كار راضی نبود و حالا آغاز همان لحظات بود، همان لحظاتی كه مادرش از آن صحبت كرده بود. در اوج غم احساس تنهایی كرد. چه كسی را داشت؟ صدای مادر در گوشش زنگ خورد.( خدا ... با توكل به خداست كه می توان لحظات سخت تنهایی را پشت سر گذاشت.) احساس دیگری هم داشت یك دلتنگی، دلتنگی خاصی بود. بعد از این كه حسابی اشك ریخت عكس مادرش را از خود جدا كرد و آن را بوسید و در حالی كه در تاریكی به آن خیره شده بود گفت:
- وای مامان، می بینی دخترت چقدر تنهاست! نمی خواهم به قول اون دختره ایكبیری، محبوبه رو می گم، به خاطر تنهایی من استخوانهات بلرزه. از پس این غصثه برمی یام اما یك چیز دیگه هم هست دلم امروز هوایی شده همیشه هوای تو رو داره اما امروز یك جور دیگه. این دلتنگی روزگارم رو سیاه كرده.
و به تصویر مادرش خیره شد گویا به او لبخند می زد لیلا هم اشكهایش را پاك كرد لبخندی زد و گفت،( تو روحت از همه چیز آگاهه. می دونم اگه حالا اینجا بودی و یا اگه می توانستی حالا به من چی می گفتی، بگم؟ می گفتی، به خودت دروغ نگو دختر، پیش خودت كه می تونی اعتراف كنی. راستش اینه كه از تصویر من حجابی ساختی برای چهره شخصی كه دوستش داری، من می دونم توی قلبت یك تغییراتی ایجاد شده.)
مكث كوتاهی و در حالی كه اشكهایش بار دیگر جاری می شد زمزمه وار گفت،( آره مامان ... آره ... من توی این تنهایی به یكی دیگه هم غیر از خدا دل بستم. نمی تونم به خودم دروغ بگم توی این دو سه ماه همه اش به فكرش بودم روح من هنوز اونجاست توی اون جنگل ... پیش مردی كه دیگه هیچ نقشی توی خاطراتش هم ندارم. من به اون فكر می كنم، در حالی كه ... می خوام با این خیال خوش باشم، نگو گناهه مامان، كه تنها دلخوشیم رو هم از من بگیری.)

AreZoO
7th December 2010, 03:16 PM
فصل 2/9 :

حسام از حضور یاشار در اصفهان و شنیدن این خبر كه او قصد همكاری در اداره كارخانجات با آنها را دارد، آنقدر غافلگیر و هیجان زده شد كه اختلاف نظری را كه مدتی بینشان رخ داده بود، به دست فراموشی سپرد. گر چه حسام معتقد بود یاشار نباید به خاطر مشكل روانی اش تنها در اصفهان ساكن شود اما اصرارهای یاشار او را متقاعد ساخت كه باید یك زندگی كاملا مستقل را شروع كند. بعد از بحث و مشورت سه نفره به ریاست كارخانه نساجی شماره یك منصوب شد. صبح روز بعد مراسم معارفه یاشار به عنوان ریاست جدید كارخانه در بین كاركنان و كارگران و مدیران تولید صورت گرفت. عرصه برای قدرت نمایی اش باز شد و دریافت از آن روز به بعد وظیفه سنگینی به او محول شده و او می بایست با استفاده از تحصیلات عالیه و تجربیات اندك خود، كارخانه نساجی نسبتا عظیمی را اداره و در راه پیشرفت منافع و سوددهی آن نهایت سعی و كوشش خود را بكند.

بعد از مراسم معارفه به اتاقش راهنمایی شد. فضای سفید اتاق، مبلمان تمام چرم سفید رنگ، پرده های حریر سفید! با خودش گفت،(اولین كاری كه می كنم تغییر دادن رنگ این دكوراسیون است.) نگاه دقیق تری به اتاق بزرگ و روشنش انداخت. چرا وقتی این رنگ می توانست به آدم آرامش دهد او از آن هراس به دل می داد و متنفر بود؟ (اگر قراره یك زندگی جدید رو شروع كنم باید رنگ سفید رو به لیست این تغییرات اضافه كنم. اینجا همین طور می مونه. باید به این رنگ عادت كنم.)
مهتاج و حسام هر دو به حساسیت او نسبت به رنگ سفید آگاه بودند. حسام با دل نگرانی و مهتاج كنجكاوانه او را زیر نظر داشتند. بعد از اندكی سكوت مهتاج گفت:
-خب عزیزم، اتاقت رو می پسندی؟
یاشار به سمت آنها چرخید و خطاب به آن دو گفت:
-بهتر از این نمی شه!
مهتاج لبخندی از رضایت بر لب نشاند و جلو رفت، صندلی بلند ریاست را از پشت میز مجلل اتاق عقب كشید و در حالی كه به آن اشاره می كرد گفت:
-نمی خواهی امتحانش كنی؟ به آدم قدرت می ده.
یاشار یك ابرویش را بالا انداخت و گفت:
-چی؟! جدا ... من كه اینطور فكر نمی كنم.
مهتاج گفت:
-امتحانش كن ...
و عقب رفت. یاشار با اطمینان خاطر پشت آن نشست و در پاسخ به نگاه پرسش آمیز مادربزرگش با لبخندی گفت:
-بیشتر به آدم احساس مسولیت می ده تا قدرت!
مهتاج و حسام لبخند زنان روی مبل مقابل میز او نشستند. حسام كه تا آن لحظه ساكت بود و حركات او را زیر نظر داشت، گفت:
-یك ساعت دیگه مهندس بهزاد و كاشانی دو تا از مدیران تولید و توزیع به دفترت می یان تا تو رو با روند كارها آشنا كنند. یك لیست هم از اسامی تمامی كاركنان و كارگران به علاوه وظایفی كه بعهده دارند داخل كشوی میزت قرار داره، می تونی تا آمدن اونها، نگاهی به اون لیست بندازی. در مورد كارهای حقوقی هم كه خودت با آقای ملكی آشنایی داری، قراره تا آخر همین هفته سفری به اصفهان داشته باشه، تو رو در جریان كارهای حقوقی شركت قرار می ده. من و مادربزرگ باید به كارخانه دو هم سركشی كنیم. اگر به مشكلی برخوردی با همراه من یا مادربزرگ تماس بگیر و ....
مهتاج از جا برخاست و گفت:
-دیگه كافیه حسام، اون كه بچه نیست. نكنه فراموش كردی در این زمینه تحصیلات عالیه داره. خودش می دونه چه كار كنه احتیاجی به این همه سفارش نیست.
سپس رو به یاشار كرد و گفت:
-از این به بعد تمام مسولیت این كارخونه به عهده توئه، خودت می دونی و كارخونه ات!
یاشار هم از پشت میز برخاست و با لبخندی آنها را تا جلوی در بدرقه كرد. با رفتن آنها نفس عمیقی كشید به سمت پنجره رفت و از ورای پرده های حریر به ساختمان بزرگ كارخانه چشم دوخت. هیچگاه نفهمیده بود كه چه وقت این كارخانه به این مرحله رسیده است، اما حالا می توانست در جریان كارهایش قرار بگیرد، در اصل خودش نخواسته بود اما حالا می خواست و این تمایل از زمانی صورت گرفت كه با او آشنا شد ... با لیلا!
دوباره پشت میزش نشست و لیست چند برگه ای اسامی را از داخل كشوی میزش خارج كرد و به مطالعه اسامی پرداخت اول مدیران، بعد كارمندان و سپس كارگران، همانطور كه اسامی را نگاه می كرد ناگهان با دیدن یك نام خانوادگی بر جایش میخكوب شد، یكی از انباردارن،( وحید فهیمی.) اشتباه نكرده بود مطمئن بود كه این اسم را از زبان لیلا شنیده است.

AreZoO
7th December 2010, 03:18 PM
فصل 3/9 :

حسام در حال رانندگی نگاه كوتاهی به مادرش كه متفكر به نظر می رسید انداخت و گفت:
- منتظر بودم عكس العملی با دیدن رنگ سفید از خودش نشون بده. خیلی نگران بودم.
مهتاج با مسرت گفت:
- خیلی تغییر كرده.
حسام گفت:
- شما هم متوجه شده اید؟
مهتاج گفت:
- متوجه؟! از همون اول كه از مسافرت برگشتم فهمیدم و وقتی پیشنهاد داد كه سمتی توی كارخونه داشته باشه مطمئن شدم كه كم كم به درمان قطعی نزدیك می شه.


حسام گفت:

- فكر می كنید علت این تغییرات، بهبودی اوضاع روحی و جسمیشه؟
مهتاج گفت:
- بله مطمئنم. اما علت درمانش چیه؟ تجویزات و پی گیریهای دكتر هرندی؟!
حسام گفت:
- مطمئنا بعد ز این همه سال بله.
مهتاج گفت:
- نخیر، گفته بودم كه اون دكتر خرفت كاری نمی تونه از پیش ببره.
حسام معترض به اهانتهای مادرش نسبت به دكتر هرندی گفت:
- مامان ... دكتر هرندی تمام سعی خودش رو كرده. مقصر اون نیست اگر یاشار نخواسته كه درمان بشه.
مهتاج پوزخندی زد و گفت:
- باید وادارش می كرد كه درمان رو بپذیره، حالا هم وادار شده.
حسام با تعجب گفت:
- وادار شده؟ كی اونو مجبور كرده.
مهتاج با اطمینان گفت:
- عشق ... این قدرت عشقه كه اونو به سمت درمان قطعی هدایت می كنه. به اون انگیزه داده كه زندگی كنه و برای این زندگی تلاش كنه. اثرات داروها نبوده.
حسام با تردید گفت:
- پس باید به ویدا آفرین گفت!
مهتاج گفت:
- چرا ویدا؟!
حسام با جدیت گفت:
- منظورتون چیه؟
مهتاج گفت:
- تو منظورت از اون حرف چیه؟ از كجا مطمئنی كه یاشار به ویدا علاقمنده؟
حسام گفت:
- مامان ...! شما كه دیگه در جریان هستید. می دونید ویدا چقدر از وقتش رو صرف یاشار كرد؟ این همه فداكاری ...
مهتاج با تمسخر گفت:
- فداكاری؟! داشت روی یك پایان نامه خوب كار می كرد و از صدقه سر بیماری یاشار و استفاده از اون بود كه بهترین پایان نامه رو تحویل داد.
حسام ناباورانه گفت:
- شما می خواهید تمام محبتها و علائق ویدا رو نادیده بگیرید؟ مگر تحویل یك پایان نامه چقدر طول می كشد؟ چهار سال ...؟! نه مامان ... شما نمی تونید...
مهتاج با جدیت گفت:
- تو از اون خواسته بودی با یاشار به پاش افتاده بود كه بیا چهار سال از وقتت رو صرف درمان من كن؟ اون هم چه درمانی، چقدر نتیجه بخش بود!
حسام در نهایت ناباوری و ناراحتی گفت:
- یعنی شما می خواهید چشمتون رو به روی وجود ویدا و علائقش و از خود گذشتگی هاش ببندید؟!
مهتاج گفت:
- بله، در ضمن من از خودگذشتگی از ویدا ندیدم؛ هر كاری كرده اول به خاطر خودش بوده.
حسام با عصبانیت گفت:
- من نمی توانم ببینم خواهرم و خواهر زاده ام به خاطر خودخواهی من و پسرم و شما، ذره ذره آب می شن.
مهتاج با خونسردی كامل گفت:
- من هم اجازه نمی دم تنها وارثم، تنها امیدم بر خلاف میلش به خواسته شما تن بده.
حسام در اوج ناباوری گفت:
- اما مامان ...
مهتاج گفت:
- حواست به رانندگیت باشه، من حرفهام رو زدم.
حسام سكوت كرد. از قدرت و استبداد مادرش باخبر بود، ترجیح داد كوتاه بیاید چرا كه مطمئن بود روزی كه بفهمد نوه عزیزش تنها وارث ثروت و قدرتش، عاشق دختری بی اسم و رسم شده است خودش بر علیه آن عشق معجزه آسا و شفا بخش شورش خواهد كرد و به هر نحوی كه شده اسم آن دختر را از ذهن و خاطر یاشار پاك خواهد كرد و دیگری را جایگزینش می كند.

AreZoO
7th December 2010, 03:22 PM
فصل 4/9 :

یاشار بعد از شنیدن صحبتهای دو تن از مدیران كارخانه در مورد خط تولید، توزیع و نحوه عملكرد دستگاهها و نوع منسوجات تولیدی، همراه یكی از آنها قدم به ساختمان كارخانه گذاشت و با نگاهی تحسین برانگیز به فضای بزرگ و ماشین آلات ریسندگی چشم دوخت. در حركت دوكهای كوچك نخ و الیاف، قدرت و تسلط خانواده اش را در طی آن همه سال، سالهای بی خبری خودش مشاهده می كرد. پارچه های مرغوب و بافته شده در طرحهایی بی نظیر كه نتیجه آن چرخشها و حركات تند و بی وقفه دستگاههای عظیم بودند چشمانش را نوازش داد، به یكباره افسوس سالهای از دست رفته را خورد؛ احساس كرد باید تمام آن كوتاهی ها و بی علاقگیها را جبران كند و به خودش نهیب زد،( این همه علاقه و ذوق در كجای وجودم پنهان شده بود؟ انگار با حضور لیلا با پیدا شدن اون، یكباره تمامم این علائق از گوشه و كنار وجودم بیرون ریختند و خودشون رو به من نشان می دهند.)

همانطور كه در كارخانه قدم می زد و توجه همه را به خودش به عنوان مدیر جدید معطوف كرده بود ایستاد و روی پارچه ای كه برای بسته بندی آماده می شد دست كشید و خطاب به كاشانی گفت:
-آقای مهندس، پس طراحان كجا هستند؟
كاشانی گفت:
-طراحان؟! خب اصل كاری كه همیشه در كنار تونن، خانوم مهتاج گیلانی، ایشان از طراحان بزرگ پارچه هستند.
یاشار با سر تائید كرد:
-درسته ...
و به خود نهیب زد،(همه چیز را فراموش كرده ای حتی مهارتهای علمی و هنری خانواده ات را!)
كاشانی ادامه داد:
-یكی از طراحان دیگر خانمی است از انگلستان، دومین طراحمان آقای مشیری است، تهرانی هستن. تمام طراحها توسط كامپیوتر طراحی می شه، الان باید در قسمت كامپیوتر باشند. طرحها در مرحله پایانی توسط خانم گیلانی تصحیح و تائید می شوند. اگر مایل باشید سری هم به قسمت كامپیوتر بزنیم.
یاشار گفت:
-نه ترجیح می دهم سری به انبارها بزنم، شما می تونید برگردید و به كارهاتون برسید.
كاشانی گفت:
-بسیار خب، انبارها در قسمت غربی كارخونه قرار دارند.
یاشار گفت:
-نمی خوام از حضور من مطلع بشوند، همین طور سرزده می رم تا اونجا رو از نزدیك ببینم.
كاشانی لبخندی زد و گفت:
-هر طور میل شماست قربان.
و هر دو از كارخونه بیرون رفتند. كاشانی به سمت ساختمان اداری رفت و یاشار به تنهایی راهی شد. نزدیك انبار كه رسید عده ای كارگران را مشغول حمل و بارگیری توپهای پارچه دید، همه با دیدن او دست از كار كشیدند و با احترام به او خوش آمد گفتند. یاشار با لبخندی پاسخ آنها را داد و آنها را به ادامه كارشان دعوت كرد. از میان كارگران عبور كرد و به انبار بزرگ كه نیمی از آن با پارچه های بسته بندی شده احاطه شده بود وارد شد. حس عجیبی داشت ضربان قلبش شدت گرفته بود؛ احساس می كرد هر آن ممكن است در عوض وحید با خود لیلا روبرو شود بدون آن كه سوال كند در میان افرادی كه آنجا حضور داشتند به دنبال وحید می گشت. احساس می كرد او را مدتهاست كه می شناسد و برای شناسایی اش احتیاج به راهنمایی ندارد. همانطور كه با نگاهش چهره افراد حاضر در سالن بزرگ انبار را از زیر نظر می گذراند نگاهش بر روی جوانی كه دفتر بزرگی در دست داشت و چند كارگر را به دنبال خود می كشاند ثابت ماند. مقابل یك سری پارچه ایستاد، سرش بر روی دفتر بزرگ باز شده خم شد در حالی كه با یك دست به پارچه ها ضربه می زد با كارگرها حرف می زد و بعد با خودكارش به ثبت در دفتر پرداخت. درست حدس زده بود؛ برای یافتن وحید احتیاج به هیچ راهنمایی نبود. همان قدر خوش چهره، همان بینی و چانه خوش تراش، همان ابروان كشیده و كمی پیوسته، همان چشمان و نگاه گیرا ... با این همه شباهت ظاهری احتیاجی به معرفی نبود خودش بود وحید. و چون او را متوجه نگاههای موشكافانه خودش دید به طرفش رفت و گفت:
-آقای وحید فهیمی؟!
وحید از آشنایی او كمی جا خورد. غیر از او سه انبار دیگر در آن كارخانه كار می كردند. صاف ایستاد و گفت:
-بله قربان خودم هستم.
یاشار لبخندی زد و گفت:
-می تونم نگاهی به دفتر بیندازم؟
وحید دفتر را به سمت او گرفت و گفت:
-بله قربان.
یاشار دفتر را از دست او گرفت و در حالی كه به صفحات پر شده نگاه می كرد پرسید:
-پارچه ها به چه مقصدی حمل می شه؟
وحید گفت:
-تهران قربان.
یاشار با خود اندیشید:
( زادگاه خودت و گمشده من! تمام هستی من ...)
وحید گفت:
-اشكالی پیش اومده قربان؟!
یاشار همراه با تبسمی دفتر را به دست او سپرد و گفت:
-نه اما یك توضیح لازمه، من قربان نیستم، گیلانی هستم، یاشار گیلانی ...
وحید گفت:
-بله ول منظور من ...
یاشار گفت:
-بله می دونم ولی برای من فقط آقای گیلانی كافی است.
سپس نگاهی به كارگرها كه منتظر ایستاده بودند انداخت، نگاهی گذرا هم به پارچه ها انداخت و دوباره به وحید چشم دوخت و گفت:
-پارچه صادراتی هم داریم؟
وحید گفت:
-بله قر... آقای گیلانی، انبار بغلی محل قرار گرفتن پارچه های صادراتی است كه مربوط به وظایف من نیست.
یاشار نگاه عمیقی به او كرد و از این كه وحید نمی توانست بفهمد و حدس بزند كه خواهرش تا چه حد روی او تاثیر گذاشته لبخندی زد و گفت:
-متشكرم آقای فهیمی.
و زیر نگاه كنجكاو و تحسین برانگیز وحید و دیگر كارگران آنجا را ترك كرد.

AreZoO
7th December 2010, 03:29 PM
فصل 5/9 :

مریم سنگ جلوی در را برداشت و در را بست و گفت:
- به این زیور و دخترش هشدار بده كه اگر از این به بعد بیشتر از دو دقیقه پشت در بمونم پوست از سرشون می كنم...
و به لیلا كه در چادر نماز مادرش رو به قبله نشسته بود نگاه كرد. هر روز بیشتر از گذشته شبیه مادرش می شد وحید هم شبیه مادرش بود هیچ كدام به ناصر نرفته بودند فقط محبوبه ... چرا تا به حال كسی متوجه این شباهت ظاهری عجیب و مرموز نشده بود؟ هنوز هیچ كس در محل از جریان زیور و محبوبه باخبر نشده بود فقط مادرش بود كه او هم از طریق خبرنگاریهای خودش باخبر شده و زیاد هم تعجب نكرده بود. شاید قبلا مادر لیلا خودش همه چیز را به او گفته بود. تا جایی كه به یاد داشت روابطشان صمیمی بود درست مثل خودش و لیلا، وقتی جریان را برای مادرش تعریف كرده بود او را سرزنش كرد.


- ببینم لیلا از تو نخواسته كه این موضوع را به كسی نگی؟

- چرا ولی مامان شما كه كسی نیستی.
- یعنی گفته بود به كسی جز مادرت نگو؟!
- نه ... ولی ...
- ولی می تركیدی اگر به من نمی گفتی! سعی كن از این رازدارتر باشی. دختر وقتی كسی به تو اعتماد می كنه بهتره كه سعی كنی معتمد خوبی باشی. فكر نمی كنی اگر لیلا بفهمه كه همه چیز رو واسه من تعریف كردی ناراحت بشه؟
- نه، ناراحت نمی شه، شما و مادرش ... راستی مامان تو می دونستی كه زیور زن ناصرخان ...
- نه از كجا باید می دونستم؟
- جون من راستش رو بگو مامان، پس چرا تعجب نكردی؟
- دِهِ ... بلند شو دختر اینقدر منو سین جیم نكن، بلند شو.
- مریم چرا در رو بستی؟!
لیلا با چادر نماز مقابلش ایستاده بود.
- هیچی همین طوری، بستم كه موشهای گنده اون بالا استراق سمع نكنند.
لیلا چادرش را درآورد و گفت:
- دستگیره در خرابه، در رو كه می بندی از اون طرف دستگیره می افته و دیگه باز نمی شه.
مریم به سمت در رفت در را به سمت خودش كشید و گفت:
- ای وای ... راست می گی ها ... حالا چطوری بریم بیرون؟
لیلا گفت:
- فعلا كه تا یكی دو ساعت دیگه درس می خونیم، برای بعد هم یا باید اینقدر در بزنیم تا زیور رو كلافه كنیم و بیاد در رو باز كنه یا باید مثل گربه ها از پنجره بریم بیرون.
مریم كنار لیلا نشست و گفت:
- حالا شاید احتیاج به كار پیدا شد و ...
لیلا لبخندی زد و گفت:
- تو هم هر وقت می یای اینجا كارت رو می آری!
مریم خنده كوتاهی كرد و پرسید:
- راستی لیلا به وحید زنگ زدی؟
لیلا كتابش را برداشت و گفت:
- نه، وقت نشد.
مریم گفت:
- دروغگوهای خوب آدمهایی هستند كه چشمهاشون هم دروغ می گه، اما چشمهای تو حقیقت رو فریاد می زنه، خب ...؟
لیلا كتاب را باز كرد و با چشمانش سطری را به پایان رساند و گفت:
- یكی باید باشه كه قسط این وامها رو پرداخت كنه یا نه؟ تازه اگه دانشگاه قبول بشیم.
كتابش را روی زمین انداخت و ادامه داد:
- اصلا ولش كن كی حوصله دانشگاه رو داره؟
مریم با تعجب گفت:
- لیلا چت شده؟ یكی دو هفته است كه خیلی دمغی، اتفاقی افتاده؟ ببین اگه واسه شهریه است كه به قول خودت هنوز نه بباره نه بداره، ما هنوز امتحانش رو هم ندادیم.
به ردیف چهارتایی تله موشهایی كه خودش كار گذاشته بود نگاه كرد لبخندی زد و ادامه داد:
- نكنه ... توی دام افتادی؟
لیلا فورا به او نگاه كرد و گفت:
- منظورت چیه؟
مریم نگاه موشكافانه ای به او كرد و پرسید:
- لیلا راستش رو به من بگو، هنوز درگیرش هستی؟
لیلا محتاط پرسید:
- درگیر ...؟! درگیر چی؟
مریم گفت:
- چی شد كه یك دفعه تصمیم گرفتی بكوب درس بخونی و دانشگاه قبول بشی؟
لیلا گفت:
- جواب منو ندادی گفتم درگیر چی؟
مریم گفت:
- درگیر همون مرد جنگل!
لیلا پوزخندی زد و در حالی كه می دانست از حقیقت با تمام قدرت می گریزد گفت:
- دیوونه شدی؟ اصلا تو یك دفعه به كله ات می زنه! می دونی چند ماهه كه داره از اون قضیه می گذره من فقط كلافه ام از دست زیور و محبوبه، هر روز یك بهانه، هر روز یك جار و جنجال، بابا هم مثل اولها نیست فقط گوش می ده به این كه ... لیلا غذا رو سوزوند، لیلا امروز دست به سیاه و سفید نزد، لیلا با محبوبه دعوا كرد، لیلا ... لیلا ... لیلا ... اگه اوایل یه فریادی، یه اعتراضی می كرد لااقل شرشون رو تا دو سه روز از سر من كم می كرد اما این بی محلیهای بابا به شكایاتش روزگار منو سیاه تر كرده، از طرفی فكر می كنم دارم این همه خرخونی می كنم كه چی؟
مریم گفت:
- خب این كه بابات داره سر عقل می یاد و چهره واقعی زیور رو می بینه خیلی خوبه اما در مورد درس خوندنت، بهتر نیست یك تماسی هم با پدربزرگت بگیری، اونا خرج زیادی ندارند مطمئنم می تونند كمكت كنند.

AreZoO
7th December 2010, 03:30 PM
فصل 6/9 :

ویدا و سیمین با بی حوصلگی به صحبتهای مهتاج كه كمی تازگی داشت گوش سپرده بودند.
- من و پدرتون تنها وارثین خاندان گیلانی بودیم كه تونستیم با سرمایه های پدرامون كه بعد از مرگشون تیكه تیكه شد و به هر كسی قسمتی رسید تونستیم این خاندان را بر سر قدرتش نگه داریم. برادرهای من و خواهرم كه لیاقت روزافزون كردن میراثشون رو نداشتند هر كدامشان به نحوی اونو حیف و میل كردند. خواهر و برادرهای پدرتون هم كه هر كدام با شروع انقلاب به یك گوشه از دنیا فرار كردند و ابلها نه میراث گیلانیها رو توی غربت به كار انداختند. فقط من موندم و پدرتون، انگار پدرامون پی به لیاقت ذاتی ما برده بودند كه بالاجبار ما رو به عقد هم درآوردند. به هر حال زندگی بر وفق مراد بود خوب تلاش كردیم و خوب ساختیم فقط عیب كار در به جا موندن نسل مون بود. از ما كه فقط حسام بجا موند و تو كه سردل خود با اون پسرك دانشجوی ژیگول و تازه به دوران رسیده ازدواج كردی، انقدر به خودش فرصت نداد تا لیاقتش رو نشون بده افتاد و مرد ...


سیمین با اعتراض گفت:
- مامان چرا اینقدر به شوهر بیچاره من توهین می كنید؟ اون بنده خدا كه مرد و راحت شد چرا از دسته گل خودتون، عروس عزیزتون كه دست پخت خودتون برای حسام بود حرفی نمی زنید؟ شوهر من اگر مرد با سربلندی مرد، فرار نكرد تا لكه ننگی واسه این خاندان باشه ...
مهتاج بدون این كه اشتباهاتش را به گردن بگیرد گفت:
- به درك كه رفت! این بازی بود در عوض یاشار رو برای ما بجا گذاشت. حالا اون تنها وارثه.
سیمین پوزخندی زد و گفت:
- آره یاشار رو با یك روحیه داغون گذاشت و رفت تا با معشوقه هاش خوش باشه!
مهتاج گفت:
- دیگه دوران بیماریش تموم شد. باید بیایی و ببینی كه با چه شوقی مشغول به كار شده؛ یك آپارتمان اجاره كرده و حسابی سرگرم رسیدگی به كارها شده، نه قرصی ...
نگاهی به ویدا كرد و گفت:
- و نه پرستاری ... خودش، خودش رو درمان كرد.
ویدا گوشه لبش را گزید و به سرعت از جا برخاست و آهسته گفت:
- معذرت می خواهم.
و اتاق را ترك كرد. مهتاج، سیمین را كه با نگاهی نگران ویدا را بدرقه می كرد متوجه خودش ساخت و گفت:
- سیمین تازگی خیلی رنگ پریده و لاغر به نظر می آیی، مشكلی داری؟ یا شاید هنوز رژیم داری. بهتره دیگه ولش كنی داره خیلی بهت لطمه می زنه.
سیمین با اندوه گفت:
- نه مامان، اثرات رژیم نیست اصلا احتیاجی به رژیم نیست وقتی غصه ویدا مثل خوره افتاده به جونم.
مهتاج گفت:
- چرا غصه ویدا؟ خدای نكرده بیماره؟
سیمین گفت:
- نگران آینده اش هستم.
مهتاج لبخندی بر لب نشاند و گفت:
- چرا باید نگران آینده اش باشی؟ وقتی زیر سایه یك خانواده پرقدرت و ثروتمند داره زندگی می كنه.
سیمین با لتهابی فراوان گفت:
- بس كن مامان این قدرت و ثروتی كه اینقدر شما بهش می نازید به غیر از مادیات كدوم یك از نیازهای آتی ویدا رو تضمین می كنه؟ نیازهای عاطفی اش كه یك زن به اون بسته است چی می شه؟
مهتاج با كمی تغیر گفت:
- این كه سوگلی شما به یكی دیگه از خواستگارهای خوبش جواب رد داده به من چه ربطی داره؟ خودش باید به فكر باشه.
سیمین با كمی تردید گفت:
- شما از كجا خبر دارید كه برای ویدا خواستگار جدیدی اومده؟
مهتاج كمی خودش را جمع و جور كرد و گفت:
- همین طوری از داد و هواری كه تو راه انداختی.
سیمین با عصبانیت گفت:
- شما اونا رو فرستادید، درسته؟
مهتاج گفت:
- بر فرض هم كه اینطور باشه، این همه خشم و غضب برای چیه؟ یك ولگرد خیابون رو فرستادم خواستگاری دخترت؟!
سیمین گفت:
- دخترم؟! می خوام بدونم نگران چی بودید كه برای ویدا خواستگار فرستادید، ویدا یا ...؟
مهتاج با جدیت گفت:
- یا چی؟
سیمین با نهایت خشم در حالی كه نفس نفس می زد گفت:
- یا تنها وارثتون؟
مهتاج با خونسردی گفت:
- منظورت چیه؟
سیمین با همان حالت گفت:
- قصد دارید با شوهر دادن ویدا، عذاب وجدانی رو كه ممكنه گریبانگیر نوه عزیزتون بشه از بین ببرید؟
مهتاج با ناراحتی گفت:
- عذاب وجدان؟ به خاطر چی؟!
سیمین گفت:
- به خاطر چی؟! به خاطر ازدواجش با یكی غیر از ویدا.
مهتاج خنده كوتاهی كرد و گفت:
- شما برادر و خواهر اگر در این باره حرفی زده اید و قولی داده اید من از اون بی خبرم. مطمئنا یاشار هم بی اطلاعه.
سیمین با خشم گفت:
- حتما بی اطلاعه مامان كه داره چشمش رو به روی همه چیز می بنده، رسیدگیهای ویدا، عواطفش ... حتی وجدان خودش.
مهتاج گفت:
- حالا می فهمم منظورت از عذاب وجدان چیه. حالا می خوام بدونم كی از ویدا خواسته كه یاشار رو موضوع پایان نامه اش قرار بده و بعد هم عاشقش بشه؟
سیمین با خشم گفت:
- مامان ...

AreZoO
7th December 2010, 03:32 PM
فصل 7/9 :

مهتاج گفت:
- نه گوش بده. هنوز حرف دارم، تو به جای این كه بر سر من فریاد بكشی و یاشار رو بی عاطفه و بی وجدان بنامی باید بری و به دخترت یاد بدی كه چطور روی احساساتش كنترل داشته باشه، چطور اقدامات خیرخواهانه انجام بده، بدون چشم داشت و دریافت حق الزمه، باید بدونه یك پرستار نمی تونه به هر بیمارش دل ببازه و ...
- مامان بس كنید ... بس كنید ... اینقدر بی رحم و بی انصاف نباشید. هیچ كس از ویدا نخواسته بود كه وقتش رو صرف پسر دایی بیمارش كنه اما این حرفهای شما ...
مهتاج از جا برخاست و با جدیت گفت:
- نمی خوام ازدواج یاشار با جار و جنجال صورت بگیره.


سیمین در حالی كه احساس سرما می كرد و از درون می لرزید گفت:

- پس شما اومدید اینجا كه با من اتمام حجت كنید؟ نیامده بودید كه به دخترتون از روی محبت سر بزنید.
مهتاج گفت:
- هر طور دوست داری فكر كن، اما بهتره یك چیز رو به ویدا بفهمونی، این كه یاشار قصد ازدواج با اونو نداره. بهتره فكری برای آینده اش بكنه.
صدای برهم خوردن در موجب شكسته شدن بغض سیمین شد. مهتاج پشت رل نشست مقصد بعدی اش مطب دكتر هرندی بود. باید به او یادآوری می كرد تقاضای او كه سالها پیش صورت گرفته بود را به فراموشی بسپارد. وقتی ماشین را روشن كرد خدا را شكر كرد كه هیچ كس بجز خودش و دكتر هرندی از چگونه انتخاب شدن یاشار برای پایان نامه ویدا خبر ندارد. در ذهنش حوادث چهار سال قبل مرور كرد.
قبلا با دكتر هرندی هماهنگ كرده بود نوبتی به او بدهد كه آخر وقت مطبش باشد و همان تعداد اندك بیمارانش هم در مطب نباشند. او چهره ای شناخته شده داشت و این احتمال می رفت كه یكی از مراجعین حتی منشی دكتر او را شناسایی كند. ماشینش را دورتر از مطب پارك كرد و آن فاصله را پیاده طی كرد. وارد مطب كه شد منشی هم آنجا را ترك كرده بود. در اتاق دكتر هرندی باز بود. میز، مقابل در قرار گرفته بود و به محض ورود وی، دكتر هرندی متوجه حضورش شد و از جا برخاست با احترامی خاص با او احوالپرسی كرد و او را به اتاقش دعوت كرد و خودش با چای و بیسكویت عصرانه از او پذیرایی كرد، مقابلش نشست و بعد از سكوتی كوتاه مدت سوال كرد:
- به نظرم موضوع مهمی پیش اومده كه خواستید حتی منشی ام، هم از حضور شما در اینجا بی اطلاع باشه.
- درسته دكتر، سالها قبل كه به پسرم پیشنهاد ازدواج با سونیا رو دادم فكر نمی كردم تا آخر عمر باید پاسخگوی اون پیشنهاد باشم.
خودش هم می دانست ازدواج با سونیا پیشنهاد نبود بلكه به حسام تحمیل كرده بود و همه در جریان بودند.
دكتر هرندی با توجه به واقعیت كتمان شده از جانب مهتاج، آن زن مستبد و مقتدر، سرش را تكان داد و گفت:
- پس موضوع پیشنهاد برای یك ازدواج دیگه ست!
مهتاج گفت:
- تقریبا ... البته نه در مورد حسام، شما خودتون دكتر معالجه یاشار هستید؛ از مشكل اون باخبرید و این كه نمی تونه ازدواج كنه. از نظر شما تا وقتی معالجات روانكاوی اثر نبخشه یاشار سلامت جسمانی اش رو هم بدست نمی آره. من از همین موضوع می ترسم. شاید سالها طول بكشه و بعد ... بعد كه درمان شد آیا به فكر ازدواج می افته؟ می خوام از همین حالا اونو آماده كنم، یعنی بهش انگیزه بدم كه بلافاصله بعد از درمان ازدواج كنه.
دكتر هرندی هم به خوبی می دانست او نگران چیست، ارثیه اش با تنها وارث بیمارش كه نمی توانست نسل دیگری را بوجود آورد.
- چطور می خواهید به اون انگیزه بدهید؟ یا ساده بگم از پیش همه چیز رو براش آماده كنید؟
- شنیدم تنها دانشجوی شما كه هنوز موضوعی مناسب برای ارائه پایان نامه اش دست و پا نكرده ویدا نوه منه.
دكتر هرندی با تردید پاسخ داد:
- درسته و شما می خواهید كه ...
- بله، یاشار و بیماریش رو پیشنهاد بدهید.
دكتر هرندی به افكار او می اندیشید و این موضوع را از طرز نگاه كردنش می فهمید. مهم نبود. حتی اگر فكر می كرد این زن چقدر خبیث است. از نظر خودش یك سیاستمدار بزرگ بود.
- ویدا زیاد با دایی زاده اش در ارتباط نیست یعنی در اصل این مشكل روانی یاشاره كه اونو از همه دور نگه داشته. می خوام ویدا رو به اون نزدیك كنم، می خوام با هم در ارتباط باشند و خلاصه و واضح بگم ویدا رو می خوام برای آینده نامعلوم یاشار نگاه دارم.
در چشمان دكتر هرندی هزاران فحش و ناسزا را دیده بود؛ این نهایت رذالت است. اما فقط اندیشید.
- از كجا اینقدر مطمئنید كه ویدا به یاشار علاقمند می شه؟
- من نوه هام رو می شناسم، ویدا مسحور آدمهای خوش چهره می شه و یاشار جزو این دسته از آدمهاست. خوش چهره، خوش بیان و سنگین و متین. اگر تا به حال هم ویدا متوجه نشده به خاطر حضور كم رنگ یاشار در جمع خانواده است.
- و اگر یاشار بعد از درمان ویدا را نخواست ....
- فقط به یك دلیل این اتفاق می افته و اون این كه عاشق دختر دیگری بشه كه دیگه مشكلی نیست ...
دكتر ناباورانه گفت:
- پس نوه تان ... ویدا ... احساسش ... برایتان ...
- دكتر نیامدم اینجا كه به من یادآوری كنید كه همه انسانها احساس دارند. می دونم و نمی خوام راجع به این كه آینده چه اتفاقی می افته صحبت كنیم. می خوام بدونم این كار رو می كنید یا نه؟ اگر نه، از یكی دیگه كمك بخوام.
دكتر هرندی فكر كرد و بعد با تردید گفت:
- بسیار خب ولی امیدوارم كه به خواسته تان نرسید.
این آرزوی دكتر هرندی گرچه برآورده نشد اما موجبات نفرت او را از آن دكتر به ظاهر خرفت فراهم آورده بود. و حالا می بایست به ملاقات او می رفت و یادآوری می كرد این موضوع همچنان محرمانه است.
صدای كشیده شدن لاستیكها بر سطح آسفالت خیابان، صدای بر هم خوردن در ماشین و سوزشی كه در پشیمانی اش در اثر ضربه به شیشه احساس كرد، او را از آن سالها به زمان حال كشاند.

AreZoO
7th December 2010, 03:33 PM
فصل 8/9 :

-مامان چه اتفاقی افتاده؟
آشفتگی بیشتر در ظاهرش نمایان بود تا در صدایش.
مهتاج كه زیر دست پرستاری در حال مداوا بود، با دیدن حسام در آستانه در گفت:
-چرا اینقدر شلوغش می كنی؟ فقط یك تصادف كوچك بود.
حسام وارد اتاق شد و گفت:
-یك تصادف كوچك؟! ماشینی كه توی كلانتری بود له شده بود.
مهتاج گفت:
-به من چه كه اون آهن پاره توانایی لازم رو برای برخورد با ماشین من نداشت؟


حسام گفت: -حالا حالتون خوبه؟
مهتاج كه از دست پرستار خلاص شده بود نفس عمیقی كشید و گفت:
-بله خوبم.
حسام همراه دكتر و پرستار از اتاق خارج شد و با تشویش پرسید:
-آقای دكتر، آسیب جدی كه ندیده؟
دكتر گفت:
-نخیر آقا، فقط چند تا بخیه روی پیشانی مادرتون، همین!
حسام بار دیگر به اتاق برگشت مهتاج روی تخت دراز كشیده بود. به او نزدیك شد لبه تخت نشست و پرسید:
-ضعف دارید؟
مهتاج گفت:
-نه، فقط دكتر خواسته تا یك ساعت همین جا استراحت كنم، راستی راننده ماشینی كه من باهاش برخورد كردم چطور شد؟
حسام گفت:
-به خودش صدمه ای وارد نشده اما ماشینش ...
مهتاج با تمسخر گفت:
-ماشینش؟! اون فقط یك مشت آهن پاره بود كه جلوی راهم را سد كرد.
حسام با كمی ناراحتی گفت:
-مامان، اون بنده خدا با همون آهن پاره نان خانواده اش را تامین می كرد. در ثانی اون جلوی شما سبز نشد، شما بودید كه چراغ قرمز رو رد كردید. مقصر شمائید. افسر راهنمایی می گفت با سرعت بدون توجه به چراغ قرمز رانندگی می كردید.
مهتاج با بی حوصلگی گفت:
-حالا كه بخیر گذشت. در ضمن یك چك با مبلغی قابل توجه بگذار كف دست اون بنده خدا، حوصله دادگاه و شكایت و كلانتری رو ندارم.
حسام در حالیكه از جا برمی خاست، از آن همه بی تفاوتی مادرش نسبت به همنوعانش در عذاب بود.
-به هر حال باید خسارت وارده رو بپردازید.
مهتاج به حسام كه در حال خروج از اتاق بود گفت:
-حسام، لازم نیست سیمین و بقیه چیزی از این قضیه بدونن. خودت كه می دونی اصلا حال و حوصله گریه و زاری رو ندارم.
حسام جلوی در چند لحظه ای مكث كرد. خواست بگوید:
( بله مادر، می دونم شما حال و حوصله درك هیچ احساسی رو ندارید. شما هم مثل دستگاههای كارخانجاتتون فقط كار می كنید و كار!)
اما با سر حرف او را تائید و اتاق را ترك كرد.

AreZoO
7th December 2010, 03:34 PM
فصل 1/10 :

گویی از حجم بی قراریهایش با دیدن وحید كاسته می شد اما دیگر نباید ادامه می داد. وحید حق داشت كه از رفت و آمد هر روزه او به انبار دل نگران شود. به دقایقی قبل و ملاقاتش با وحید اندیشید، می توانست برای بیان آنچه در دل دارد فشار روحی زیادی را تحمل می كند همراه او طول انبار را قدم زده و به حرفهایش گوش داده بود.
( می دانید جناب گیلانی این كه هر روز شما را اینجا زیارت می كنم باعث افتخار من است اما ... حمل بر بی ادبی و گستاخی نباشد در حقیقت كارخانه متعلق به خود شماست و هر زمان به هر جای آن كه دوست داشته باشید می توانید سر بزنید، ولی رفت و آمد بیش از حد شما یه قسمت باعث شك و شبهه عده ای از كارگرها شده، حتی شایعاتی هم درست شده.)
( چه شایعاتی؟!)
وحید با كمی تردید پاسخ داده بود:
( حق دارند خب قبلا ماهی یك بار یا حتی دو ماه یك بار به انبار سركشی می شده ولی حالا با آمدن من و انتصاب شما به عنوان رئیس كارخانه این بازدیدها بیشتر شده.)


و او خیلی آرام سوال كرده بود:

( می خوام بدونم چه شایعاتی شنیده ای، نترس من با كسی كاری ندارم فقط می خوام بدوم.)
وحید گفت:
( این كه من و شما قصد داریم پارچه های انبار رو ...)
همراه با لبخندی جمله او را تمام كرده بود:
( بدوزدیم؟! اما چه لزومی داره من این كار رو بكنم وقتی این كارخانه متعلق به خودمه؟)
وحید با كمی مكث ادامه داد:
( و یا این كه شما به من اعتماد ندارید و من قصد دزدی دارم.)
و او باز هم خنده كوتاهی كرده بود:
( بسیار خب طبق روال قبل به اینجا سركشی می كنم، راستی فهیمی تو قبلا كجا كار می كردی؟)
و وحید با كمی دلواپسی گفته بود:
( یك كارخانه فرش ماشینی. من سوابقم رو ارائه كردم و ...)
( بله ... بله منظوری نداشتم.)
صدای زنگ تلفن او را به سمت میزش كشاند صدای منشی در گوشی پیچید:
- جناب گیلانی آقای ملكی پشت خط هستند وصل ...
- بله ... بله لطفا وصل كنید.
نمی توانست باور كند ملكی به آن سرعت لیلا را پیدا كرده.
- سلام جناب گیلانی، وقتتون بخیر، ملكی هستم.
یاشار كمی روی صندلیش جابجا شد و در حالی كه نمی توانست هیجانش را پنهان كند گفت:
- سلام آقای ملكی، حالتون چطوره؟ امیدوارم كه خبرهای خوبی برام داشته باشید.
- خوبم قربان، خبرهای خوب هم برایتان دارم.
با همان هیجان پرسید:
- پیداش كردی؟
ملكی پیروزمندانه پاسخ داد:
- بله ... الان آدرسش هم مقابلم روی میز است. خانوم لیلا فهیمی سال گذشته ترك تحصیل كرده ...
هیجانات درونی یاشار ناگهان فروكش كرد و خاموش شد.
- صبر كنید آقای ملكی، این خانمی كه مد نظر منه هنوز در حال تحصیله، یعنی سال آخر دبیرستان و رشته تجربی درس می خونه.
ملكی هم كه از این تلاشش بی ثمر بوده، با ناراحتی گفت:
- شما باید تمام این اطلاعات را در اختیار من هم قرار می دادید، به هر دبیرستان كه رفتم اول از دادن اطلاعات طفره می رفغتند، بعد كارت شناسایی می خواستند، بعد علت جستجو رو می پرسیدند، تازه آخرش سوال می كردند، شما مطمئنید كه رشته تحصیلی شان همین است كه در دبیرستان ما تدریس می شود؟
یاشار گفت:
- معذرت می خوام آقای ملكی حق با شماست. من باید تمام اطلاعات رو در اختیار شما می گذاشتم.
ملكی گفت:
- به هر حال من كارم را دنبال می كنم اما فردا باید برگردم، یك كار مهم برام پیش آمده. بعد از انجام كارهام دوباره به تهران سفر می كنم.
یاشار با تشكر از او خداحافظی كرد و گوشی را روی دستگاه قرار داد. بعد به یاد هیجانات درونی چند لحظه قبل افتاد؛ این همه اشتیاق برای پیدا كردن دختری كه فقط چند روز بیشتر او را ندیده بود برای خودش هم تعجب آور بود، از طرفی افسوس می خورد كه نمی توانست آدرس او را از نزدیكترین اقوامش كه به آسانی به آنها دسترسی داشت بگیرد. در حالی كه به نقطه ای خیره شده بود زمزمه كرد،
( بعد از این كه آدرسش رو گرفتی و اونو دیدی چه كار می كنی؟ اصلا می خواهی به او چی بگی؟ من كه شماره تماسم رو برای اون نوشته بودم اگر می خواست با من در ارتباط باشه حتما ... اما نه لیلا تماس نمی گیره!)

AreZoO
7th December 2010, 03:35 PM
فصل 2/10 :

باز هم تقاضای یك وقت، كاملا خصوصی و كاملا محرمانه! درست مثل چهار سال قبل و این بار بیشتر كنجكاو بود تا مشتاق، می خواست هر چه زودتر بفهمد باز این زن مستبد و خودكامه از او چه تقاضایی دارد. برای ساعت هفت شب با او قرار گذاشت، ساعت شش و سی دقیقه منشی اش را مرخص و كمی به سر و وضع اتاقش رسیدگی كرد. در حال گذاشتن ظرف شیرینی روی میز بود كه از راه رسید. زیر چشمانش كمی گود افتاده بود. می توانست نشانه ای از چهار سال گذر زمان باشد اما چسبی كه گوشه پیشانی اش خودنمایی می كرد به او بفهماند كه حادثه ای باعث آن ضعف و لاغری شده. گذر زمان نتوانسته بود از او زنی رنجور و از كار افتاده بسازد. صلابت هنوز در لحن و كلامش موج می زد.
-سلام دكتر.
-سلام سركار خانم گیلانی. از دیدار مجدد شما بعد از گذشت چهار سال خوشحالم.


این بار بدون این كه به او تعارف شود وارد اتاق شد و روی مبل نشست. -اجازه می دهید یك شربت خنك براتون بیارم؟
مهتاج گفت:
-نه متشكرم عجله دارم.
دكتر هرندی مقابل او نشست و گفت:
-اتفاقی براتون افتاده؟ به نظرم ضعف دارید و اون پانسمان بالای ابروتون ...
مهتاج گفت:
-چیز زیاد مهمی نیست دیروز قرار بود سری به شما بزنم اما متاسفانه یك تصادف كوچك مانع از این امر شد.
دكتر هرندی گفت:
-گویا به خیر گذشته، خب چه خبر از نوه تون؟
مهتاج لبخندی بر لب نشاند و با لحن كنایه آمیز گفت:
-به لطف خدا روز به روز بهتر می شه؛ دیگه احتیاجی به اون قرصها و پرستاریهای مسخره نداره!
دكتر هرندی بدون توجه به لحن نیش دار او گفت:
-خدا را شكر، خب خانم گیلانی این بار چه امر مهم و ضروریی شما رو به ملاقات این حقیر كشونده؟
مهتاج گفت:
-فكر نمی كنم ملاقات چهار سال قلبمون رو فراموش كرده باشید.
دكتر هرندی پاسخ داد:
-نخیر فراموش نكردم.
مهتاج گفت:
-پس به یاد دارید كه چه آرزویی كردید!
دكتر هرندی با مكث كوتاهی پاسخ داد:
-بله و متاسفانه دعایم مستجاب نشد.
مهتاج گفت:
-پس خبر دارید؟
دكتر هرندی گفت:
-بله ویدا دانشجویی من بود اما اونو بیشتر از شما می شناختم.
مهتاج خنده كوتاه و تمسخرباری كرد و گفت:
-به خاطر همین هم بود كه فورا پیشنهاد منو به اون ابلاغ كردید؟
این بار دكتر هرندی با لحنی تمسخر بار گفت:
-اشتباه می كنید سركار خانم، چهار سال پیش من خواسته شما رو قبول كردم چون می دونستم اگه نپذیرم به حرف خودتون عمل می كنید و یكی دیگه رو برای این كار در نظرم می گیرید. قبول كردم و قصد داشتم هرگز یاشار رو به ویدا پیشنهاد ندم، اما دو روز بعد از ملاقاتمون ویدا شاد و سرحال به سراغ من آمد و گفت،( استاد بالاخره یك موضوع مناسب پیدا كردم، یكی از بیماران شماست، دایی زاده خودم یاشار گیلانی!) دنیا دور سرم چرخید. اون گفت خیلی ناگهانی به ذهنش خطور كرده. اون وقت می دانید من چه كار كردم؟
مهتاج كنجكاوانه به صحبتهای او گوش فرا داده بود، دكتر هرندی ادامه داد:
-به ویدا گفتم فكر نمی كنم موضوع مناسبی باشه، خودم برات یك موضوع بهتر دست و پا می كنم. خیلی سعی كردم برخلاف قولی كه به شما دادم اونو از این كار منصرف كنم حتی كمی به ممانعت من از این كار شك برد، اما باز هم با سماجت و پافشاری از من خواست موضوع را با خود یاشار در میان بگذارم و در نهایت ناباوری دیدم سرنوشت همان را انجام داد كه شما انتظارش را داشتید.
مهتاج با عصبانیت گفت:
-شما حق نداشتید به من قول دروغ بدهید.
دكتر هرندی لبخند تلخی زد و گفت:
-بله حق نداشتم، شما هم حق نداشتید به خاطر آینده ثروت و شهرتتون با احساسات دو جوان بازی كنید خب حالا فكری به حال فاجعه به بار آمده كنید. حالا چه نقشه ای دارید؟
مهتاج گفت:
-به قول خودتان این سرنوشت بود كه یاشار را سر راه ویدا قرار داد به من هیچ ارتباطی نداره. در ثانی فاجعه ای ببار نیامده.
دكتر هرندی با ناراحتی گفت:
-درسته این هم خوش شانسی شما بود كه ویدا خود به خود به سمت یاشار كشیده شد كه حالا شما در چنین روزی دچار عذاب وجدان نشوید. می دانم چرا اینجائید. آمده اید تا به من یادآوری كنید آن موضوع هنوز هم كاملا محرمانه است، به من یادآوری كنید كه نباید كسی از نقشه های جالب و حساب شده شما بویی ببرد، اما فهمیده اید كه دیگر احتیاجی به تشویش و نگرانی نیست و همه چیز بر وفق مراد است. اما خانم عزیز، ویدا هم نوه شماست. بهتر نیست كمی هم نگران او و آینده اش باشید؟
مهتاج گفت:
-بهتره خودتون رو كنترل كنید، اصلا شما می دونید بیمارتون یاشار گیلانی چطور اینقدر ناگهانی از نظر روحی بهبود پیدا كرد؟
دكتر هرندی با قاطعیت پاسخ داد:
-بله خانم اطلاع دارم.
مهتاج گفت:
-پس مطلعید ... خب شما اگر جای من بودید چه كار می كردید؟ فكر نمی كنید اگر یاشار رو از دختر مورد علاقه اش دور كنم باز هم دچار همون مشكلات می شه؟
دكتر هرندی سكوت كرد، حقیقت همان بود. در عین حال مطمئن بود این زن فقط و فقط به فكر منافع خودش است.
-حالا من از شما یك سوال دارم، شما واقعا نگران یاشار هستید؟
مهتاج در حالی كه از جواب خودش زیاد هم مطمئن نبود با قاطعیت گفت:
-بله ... بله ... من واقعا نگران آینده یاشار هستم.
دكتر هرندی با تاسف سرش را تكان داد و گفت:
-نه ... نه ... اون كسی كه واقعا نگران حال یاشار بود سالها قبل با فهمیدن بیماری و مشكل نوه اش دق مرگ شد.
مهتاج با یادآوری همسر متوفایش با كمی عصبانیت گفت:
-منظورتون چیه؟
دكتر هرندی گفت:
-منظور منو خوب درك می كنید. شما نگران ثروت و شهرت گیلانیها هستید، امانتی كه به دست شما سپرده شده و شما هم برای آن بعد از پسرتون وارثی نمی بینید.
مهتاج سعی كرد آرام باشد، خنده عصبی كوتاهی كرد و گفت:
-افكار شما واقعا احمقانه است، دروغ محض است!
دكتر هرندی گفت:
-واقعا؟! یعنی اگر بفهمید دختری كه نوه شما به او علاقمند شده یك دختر از طبقه پایین جامعه، به قول شما، بی اسم و رسم است باز هم همین قدر برای این ازدواج پافشاری می كنید؟ باز هم دل نگران آینده یاشار هستید، باز هم نگران بازگشت بیماریش هستید، باز هم ویدا و علائقش براتون بی اهمیت می شه؟
مهتاج بدون این كه از شنیدن آن خبر عكس العملی نشان دهد گفت:
-شما در مورد اون دختر چی می دونید؟
دكتر هرندی یك روانشناس با تجربه و به خوبی از تغییر حالات روحی شخص مقابلش باخبر بود. با لبخند تلخی گفت:
-هیچی ... هیچی نمی دانم فقط به شما توصیه ای دارم؛ اول برید سراغ ویدا و اونو از وضع بوجود آمده كاملا آگاه كنید، دوستانه با اون صحبت كنید به جای دلسوزیهای بی مورد، اونو با حقایق آشنا كنید. كاری كنید كه از فشار روحی و روانیش كاسته بشه، بهش بفهمونید كه اون و احساساتش رو درك می كنید. ویدا دختر تحصیل كرده و باشعوریه، همین كه بفهمه اطرافیان به جای دلسوزی یا بی توجهی غیر منصفانه، اون و احساساتش رو درك می كنند واقعیت رو می پذیره. بعد نوبت یاشاره، بعد از تحقیقات اساسی در مورد اون دختر بدون در نظر گرفتن موقعیت اجتماعی اش و با توجه به اصالت و نجابتش و گفتن واقعیت بیماری یاشار به اون دختر، به خواسته یاشار احترام بگذارید.
مهتاج كیفش را برداشت از جابرخاست و گفت:
-آقای دكتر یك خواهشی از شما دارم؛ بهتره سرتون توی كار خودتون باشه و اینقدر در زندگی خصوصی بیمارانتون علی رغم این كه روانشناس هستید، سرك نكشید!
و قبل از آنكه پاسخی از او بشنود آنجا را ترك كرد. داخل ماشین كه نشست نفسش را بیرون داد افكارش كاملا آشفته بود. اول باید به آن ذهن آشفته انسجام می بخشید و بعد رانندگی می كرد. با خودش زمزمه كرد:
( وفا گفت یك دختر پاپتی، حسام هم در مقابل من زیاد پافشاری نكرد، اون همیشه سعی می كرد تا آخرین توانش با من مبارزه، اما اون روز زیاد با من كلنجار نرفت چرا؟ به خاطر یاشار؟ نه مطمئنا به خاطر اون نبود، می دونست كه خودم بالاخره كوتاه می یام، چون اون دختر باب طبع من نیست. امروز هم این دكتر مزخرف گو در مورد موقعیت اجتماعی صحبتهایی كرد. ویدا زیاد ناراحت نیست سیمین هنوز با حسام روابطی دوستانه داره، در نتیجه همه اون دختر رو به خوبی می شناسند جز من ... خب حالا كه گذاشتند خودم بفهمم، خودم از همه چیز سردر می آورم. دیگه سراغ سیمین و ویدا نمی رم اگر اون دختر اونی كه من می خوام نباشه به وجود ویدا احتیاج هست. اول باید با اون دختر آشنا بشم اما چطوری؟ حتما راهی هست باید راهی باشه، این همه سال تلاش نكردم تا یك دخترك بی سر و پا نام و ثروتم رو به ننگ بكشه. من دنبال یك زن مقتدر هستم نه یكی مثل ویدا ... اگر شد بهتر از اون!)

AreZoO
7th December 2010, 03:42 PM
فصل 2/10 :

باز هم تقاضای یك وقت، كاملا خصوصی و كاملا محرمانه! درست مثل چهار سال قبل و این بار بیشتر كنجكاو بود تا مشتاق، می خواست هر چه زودتر بفهمد باز این زن مستبد و خودكامه از او چه تقاضایی دارد. برای ساعت هفت شب با او قرار گذاشت، ساعت شش و سی دقیقه منشی اش را مرخص و كمی به سر و وضع اتاقش رسیدگی كرد. در حال گذاشتن ظرف شیرینی روی میز بود كه از راه رسید. زیر چشمانش كمی گود افتاده بود. می توانست نشانه ای از چهار سال گذر زمان باشد اما چسبی كه گوشه پیشانی اش خودنمایی می كرد به او بفهماند كه حادثه ای باعث آن ضعف و لاغری شده. گذر زمان نتوانسته بود از او زنی رنجور و از كار افتاده بسازد. صلابت هنوز در لحن و كلامش موج می زد.
-سلام دكتر.
-سلام سركار خانم گیلانی. از دیدار مجدد شما بعد از گذشت چهار سال خوشحالم.


این بار بدون این كه به او تعارف شود وارد اتاق شد و روی مبل نشست. -اجازه می دهید یك شربت خنك براتون بیارم؟
مهتاج گفت:
-نه متشكرم عجله دارم.
دكتر هرندی مقابل او نشست و گفت:
-اتفاقی براتون افتاده؟ به نظرم ضعف دارید و اون پانسمان بالای ابروتون ...
مهتاج گفت:
-چیز زیاد مهمی نیست دیروز قرار بود سری به شما بزنم اما متاسفانه یك تصادف كوچك مانع از این امر شد.
دكتر هرندی گفت:
-گویا به خیر گذشته، خب چه خبر از نوه تون؟
مهتاج لبخندی بر لب نشاند و با لحن كنایه آمیز گفت:
-به لطف خدا روز به روز بهتر می شه؛ دیگه احتیاجی به اون قرصها و پرستاریهای مسخره نداره!
دكتر هرندی بدون توجه به لحن نیش دار او گفت:
-خدا را شكر، خب خانم گیلانی این بار چه امر مهم و ضروریی شما رو به ملاقات این حقیر كشونده؟
مهتاج گفت:
-فكر نمی كنم ملاقات چهار سال قلبمون رو فراموش كرده باشید.
دكتر هرندی پاسخ داد:
-نخیر فراموش نكردم.
مهتاج گفت:
-پس به یاد دارید كه چه آرزویی كردید!
دكتر هرندی با مكث كوتاهی پاسخ داد:
-بله و متاسفانه دعایم مستجاب نشد.
مهتاج گفت:
-پس خبر دارید؟
دكتر هرندی گفت:
-بله ویدا دانشجویی من بود اما اونو بیشتر از شما می شناختم.
مهتاج خنده كوتاه و تمسخرباری كرد و گفت:
-به خاطر همین هم بود كه فورا پیشنهاد منو به اون ابلاغ كردید؟
این بار دكتر هرندی با لحنی تمسخر بار گفت:
-اشتباه می كنید سركار خانم، چهار سال پیش من خواسته شما رو قبول كردم چون می دونستم اگه نپذیرم به حرف خودتون عمل می كنید و یكی دیگه رو برای این كار در نظرم می گیرید. قبول كردم و قصد داشتم هرگز یاشار رو به ویدا پیشنهاد ندم، اما دو روز بعد از ملاقاتمون ویدا شاد و سرحال به سراغ من آمد و گفت،( استاد بالاخره یك موضوع مناسب پیدا كردم، یكی از بیماران شماست، دایی زاده خودم یاشار گیلانی!) دنیا دور سرم چرخید. اون گفت خیلی ناگهانی به ذهنش خطور كرده. اون وقت می دانید من چه كار كردم؟
مهتاج كنجكاوانه به صحبتهای او گوش فرا داده بود، دكتر هرندی ادامه داد:
-به ویدا گفتم فكر نمی كنم موضوع مناسبی باشه، خودم برات یك موضوع بهتر دست و پا می كنم. خیلی سعی كردم برخلاف قولی كه به شما دادم اونو از این كار منصرف كنم حتی كمی به ممانعت من از این كار شك برد، اما باز هم با سماجت و پافشاری از من خواست موضوع را با خود یاشار در میان بگذارم و در نهایت ناباوری دیدم سرنوشت همان را انجام داد كه شما انتظارش را داشتید.
مهتاج با عصبانیت گفت:
-شما حق نداشتید به من قول دروغ بدهید.
دكتر هرندی لبخند تلخی زد و گفت:
-بله حق نداشتم، شما هم حق نداشتید به خاطر آینده ثروت و شهرتتون با احساسات دو جوان بازی كنید خب حالا فكری به حال فاجعه به بار آمده كنید. حالا چه نقشه ای دارید؟
مهتاج گفت:
-به قول خودتان این سرنوشت بود كه یاشار را سر راه ویدا قرار داد به من هیچ ارتباطی نداره. در ثانی فاجعه ای ببار نیامده.
دكتر هرندی با ناراحتی گفت:
-درسته این هم خوش شانسی شما بود كه ویدا خود به خود به سمت یاشار كشیده شد كه حالا شما در چنین روزی دچار عذاب وجدان نشوید. می دانم چرا اینجائید. آمده اید تا به من یادآوری كنید آن موضوع هنوز هم كاملا محرمانه است، به من یادآوری كنید كه نباید كسی از نقشه های جالب و حساب شده شما بویی ببرد، اما فهمیده اید كه دیگر احتیاجی به تشویش و نگرانی نیست و همه چیز بر وفق مراد است. اما خانم عزیز، ویدا هم نوه شماست. بهتر نیست كمی هم نگران او و آینده اش باشید؟
مهتاج گفت:
-بهتره خودتون رو كنترل كنید، اصلا شما می دونید بیمارتون یاشار گیلانی چطور اینقدر ناگهانی از نظر روحی بهبود پیدا كرد؟
دكتر هرندی با قاطعیت پاسخ داد:
-بله خانم اطلاع دارم.
مهتاج گفت:
-پس مطلعید ... خب شما اگر جای من بودید چه كار می كردید؟ فكر نمی كنید اگر یاشار رو از دختر مورد علاقه اش دور كنم باز هم دچار همون مشكلات می شه؟
دكتر هرندی سكوت كرد، حقیقت همان بود. در عین حال مطمئن بود این زن فقط و فقط به فكر منافع خودش است.
-حالا من از شما یك سوال دارم، شما واقعا نگران یاشار هستید؟
مهتاج در حالی كه از جواب خودش زیاد هم مطمئن نبود با قاطعیت گفت:
-بله ... بله ... من واقعا نگران آینده یاشار هستم.
دكتر هرندی با تاسف سرش را تكان داد و گفت:
-نه ... نه ... اون كسی كه واقعا نگران حال یاشار بود سالها قبل با فهمیدن بیماری و مشكل نوه اش دق مرگ شد.
مهتاج با یادآوری همسر متوفایش با كمی عصبانیت گفت:
-منظورتون چیه؟
دكتر هرندی گفت:
-منظور منو خوب درك می كنید. شما نگران ثروت و شهرت گیلانیها هستید، امانتی كه به دست شما سپرده شده و شما هم برای آن بعد از پسرتون وارثی نمی بینید.
مهتاج سعی كرد آرام باشد، خنده عصبی كوتاهی كرد و گفت:
-افكار شما واقعا احمقانه است، دروغ محض است!
دكتر هرندی گفت:
-واقعا؟! یعنی اگر بفهمید دختری كه نوه شما به او علاقمند شده یك دختر از طبقه پایین جامعه، به قول شما، بی اسم و رسم است باز هم همین قدر برای این ازدواج پافشاری می كنید؟ باز هم دل نگران آینده یاشار هستید، باز هم نگران بازگشت بیماریش هستید، باز هم ویدا و علائقش براتون بی اهمیت می شه؟
مهتاج بدون این كه از شنیدن آن خبر عكس العملی نشان دهد گفت:
-شما در مورد اون دختر چی می دونید؟
دكتر هرندی یك روانشناس با تجربه و به خوبی از تغییر حالات روحی شخص مقابلش باخبر بود. با لبخند تلخی گفت:
-هیچی ... هیچی نمی دانم فقط به شما توصیه ای دارم؛ اول برید سراغ ویدا و اونو از وضع بوجود آمده كاملا آگاه كنید، دوستانه با اون صحبت كنید به جای دلسوزیهای بی مورد، اونو با حقایق آشنا كنید. كاری كنید كه از فشار روحی و روانیش كاسته بشه، بهش بفهمونید كه اون و احساساتش رو درك می كنید. ویدا دختر تحصیل كرده و باشعوریه، همین كه بفهمه اطرافیان به جای دلسوزی یا بی توجهی غیر منصفانه، اون و احساساتش رو درك می كنند واقعیت رو می پذیره. بعد نوبت یاشاره، بعد از تحقیقات اساسی در مورد اون دختر بدون در نظر گرفتن موقعیت اجتماعی اش و با توجه به اصالت و نجابتش و گفتن واقعیت بیماری یاشار به اون دختر، به خواسته یاشار احترام بگذارید.
مهتاج كیفش را برداشت از جابرخاست و گفت:
-آقای دكتر یك خواهشی از شما دارم؛ بهتره سرتون توی كار خودتون باشه و اینقدر در زندگی خصوصی بیمارانتون علی رغم این كه روانشناس هستید، سرك نكشید!
و قبل از آنكه پاسخی از او بشنود آنجا را ترك كرد. داخل ماشین كه نشست نفسش را بیرون داد افكارش كاملا آشفته بود. اول باید به آن ذهن آشفته انسجام می بخشید و بعد رانندگی می كرد. با خودش زمزمه كرد:
( وفا گفت یك دختر پاپتی، حسام هم در مقابل من زیاد پافشاری نكرد، اون همیشه سعی می كرد تا آخرین توانش با من مبارزه، اما اون روز زیاد با من كلنجار نرفت چرا؟ به خاطر یاشار؟ نه مطمئنا به خاطر اون نبود، می دونست كه خودم بالاخره كوتاه می یام، چون اون دختر باب طبع من نیست. امروز هم این دكتر مزخرف گو در مورد موقعیت اجتماعی صحبتهایی كرد. ویدا زیاد ناراحت نیست سیمین هنوز با حسام روابطی دوستانه داره، در نتیجه همه اون دختر رو به خوبی می شناسند جز من ... خب حالا كه گذاشتند خودم بفهمم، خودم از همه چیز سردر می آورم. دیگه سراغ سیمین و ویدا نمی رم اگر اون دختر اونی كه من می خوام نباشه به وجود ویدا احتیاج هست. اول باید با اون دختر آشنا بشم اما چطوری؟ حتما راهی هست باید راهی باشه، این همه سال تلاش نكردم تا یك دخترك بی سر و پا نام و ثروتم رو به ننگ بكشه. من دنبال یك زن مقتدر هستم نه یكی مثل ویدا ... اگر شد بهتر از اون!)

AreZoO
7th December 2010, 03:52 PM
فصل 3/10 :

دكتر هرندی فنجانهای چای را روی میز گذاشت و نشست و به چهره مغموم و گرفته او نگاه كرد و گفت:
- روی كاری كه بهت پیشنهاد دادم فكر كردی؟
ویدا سرش را بالا گرفت و به او نگاه كرد. رابطه آنها فراتر از رابطه استاد و دانشجو بود؛ همیشه دكتر هرندی پدرانه با او برخورد كرده بود.
- اون كار به درد من نمی خوره.
- تو باید درست رو ادامه می دادی یعنی انتظار داشتم تا مقاطع عالیه ادامه تحصیل بدهی اما تو به مدرك كارشناسی بسنده كردی، حالا هم دیر نشده می تونی ادامه بدهی.
- بهش فكر كردم اما اصلا حوصله درس و دانشگاه رو ندارم.
- اگر جویای كاری بهتر هستی باید ادامه تحصیل بدی. می تونی هم كار كنی هم درس بخونی. تو كه نمی خواهی باقی عمرت رو به بطالت بگذرونی.


ویدا مستقیما به او نگاه كرد و بعد از مكث كوتاهی گفت:

- دكتر ... می خواستم یك سوالی از شما بپرسم، دوست دارم واقعیت رو بشنوم.
دكتر هرندی فنجان را مقابل ویدا گذاشت و گفت:
- چرا فكر می كنی ممكنه بهت دروغ بگم؟
- از یاشار خبر دارید؟
دكتر هرندی پاسخ داد:
- سوال تو همین بود؟ خبر كه نه، اما بی خبر بی خبر هم نیستم. تو كه باید بیشتر از من از حال اون باخبر باشی.
ویدا گفت:
- سوال من چیز دیگه ایه، چهار سال قبل یادتون هست؟ یادتون هست بهترین دانشجوتون یك موضوعی كه دلخواهش باشه رو برای پایان نامه اش پیدا نمی كرد؟
دكتر هرندی گفت:
- بله ... و من می خواستم كه به تو كمك كنم و موضوعی رو برات پیدا كنم.
- درسته اما شما بعد از این كه فهمیدید مشكل روحی روانی دایی زاده ام، بیمار خودتون رو می خوام پیگیری كنم این پیشنهاد رو به من دادید، اما چرا؟
دكتر هرندی در حالی كه سعی داشت از موضوع طفره برود گفت:
- ویدا من نمی فهمم چرا بعد از گذشت چهار سال اومدی و داری این سوال رو از من می كنی.
ویدا گفت:
- چون چهار سال پیش آنقدر از پیدا كردن یك سوژه زنده خوشحال بودم كه نفهمیدم باید در برابر ممانعت شما یك چرا بیارم. چرا نمی خواستید كه من با دایی زاده ام برای پایان نامه صحبت كنم؟ چرا نباید اونو موضوع پایان نامه ام قرار می دادم؟ مگه قرار بود چه اتفاقی بیافته؟
و چون سكوت دكتر هرندی را دید ادامه داد:
- شما از چی باخبر بودید؟ یعنی چطور از امروز من باخبر بودید؟
- من از هیچ چیزی باخبر نبودم فقط ...
- فقط چی دكتر؟! می ترسیدید دانشجوتون عاشق سوژه پایان نامه اش بشه؟ خب می شدم مگه چه اتفاقی می افتاد؟
- ببین ویدا ...
ویدا گفت:
- نه دكتر من فقط می خواهم بدونم چرا سعی داشتید موضوع دیگه ای رو برای پایان نامه ام در نظر بگیرم؟
دكتر گفت:
- چون فكر می كردم چیز خوبی از آب در نمی یاد. نمی خواستم دانشجوی خوب من یك پایان نامه بی خود تحویل بده. نه دكتر، نه ... شما می دونستید كه موضوع خوبه، اما یك اشكالی داشت.
دكتر هرندی گفت:
- درسته یك مشكلی وجود داشت اما حالا دیگه دونستن واقعیت هیچ فایده ای نداره. من خیلی سعی كردم تو رو از اون موضوع منحرف كنم اما تو راهی رو در پیش گرفتی كه ...
ویدا كنجكاوانه پرسید:
- كه چی؟
دكتر هرندی گفت:
- ویدا واقع بین باش زندگی پر از تجربیات تلخ و شیرینه، یك تجربه تلخ نباید ما رو از ادامه زندگی باز داره، نباید متوقف كنه.
ویدا گفت:
- این در مورد شكست در عشق صدق نمی كنه.
دكتر هرندی گفت:
- چه عشقی؟ عشق یك طرفه ...؟!
ویدا با لحنی ملتهب گفت:
- اما دكتر اون باید زودتر از اینها لب باز می كرد و منو متوجه اشتباهم می كرد، نه حالا كه ... حالا كه یك ...
دكتر هرندی گفت:
- نه ویدا اشتباه نكن، اون یك عشق تازه نیست، یاشار آنقدر غرق در بیماری خودش بود كه نمی فهمید رفتار تو، رسیدگیها و توجهات تو نشات گرفته از عشق تو به اونه، خودت هم خوب می دانی. كمی واقع بین باش.
ویدا مكث كرد و بعد گفت:
- قبول دارم دكتر اما فراموش كردنش احتیاج به زمان داره.
دكتر هرندی گفت:
- این گذشت زمان نباید زیاد طول بكشه سعی كن در روال عادی زندگی قرار بگیری.
ویدا گفت:
- جواب منو هنوز ندادید دكتر، این موضوع حسابی ذهن منو درگیر كرده.
دكتر هرندی كمی فكر كرد، چه عیبی داشت اگر چهره واقعی آن زن مستبد و خودخواه را حداقل برای نوه اش نمایان می كرد؟
- امیدوارم زیاد ناراحتت نكنم. دیگه علتی برای پنهان كاری نمی بینم. روزی كه تو آمدی اینجا و با خوشحالی از موضوع پایان نامه ات با من صحبت كردی حسابی جا خوردم چون چند روز قبل از اون، مادربزرگت مرا داخل مطبم ملاقات كرد یك ملاقات كاملا خصوصی. اول گفت دیگه نمی خواهد به خاطر یك اشتباه دیگه تا آخر عمر شنونده سركوفتهای اطرافیان باشه، از سونیا و انتخابش توسط خودش صحبت كرد و بعد ... بعد در مورد تو و پایان نامه ات صحبت كرد و در مورد یاشار كه بیماریش و آینده نامعلومش اونو حسابی نگران كرده و از من خواست تو رو به سمت اون سوق بدهم و ....
ویدا با آشفتگی ناباورانه گفت:
- دیگه بسه دكتر ... خودم همه چیز رو فهمیدم.
و در حالی كه سعی داشت بغضش رو فرو دهد سرش را در میان دستهایش گرفت و گفت:
- قرار بود كه یاشار عاشق من بشه و من عاشق اون ... اینطوری ... اینطوری تا هر زمان درمانش طول می كشید كسی بود كه با اون ازدواج كنه و نسلی دیگه از گیلانی ها رو بدون فوت وقت بسازه ...
دكتر هرندی با تاسف سری تكان داد و گفت:
- خیلی سعی كردم تو رو مجاب كنم، اما ... شاید باید همان زمان واقعیت رو به تو می گفتم.
ویدا در حالی كه سرش را بین دو دست می فشرد و نفسهایش از خشم و عصبانیت به شماره افتاده بود گفت:
- اون پیرزن خودخواه همه چیز و همه كس رو به خدمت ثروت و شهرتش می گیره، چشمش رو به روی انسانیتش بسته!
دكتر هرندی از جابرخاست و برای آوردن آب، از سالن خارج شد وقتی دوباره به سالن برگشت ویدا آنجا نبود. نفس عمیقی كشید و گفت:
( لابد می ره سراغ خانوم مهتاج گیلانی تا عواطفش رو زیر سوال ببره.)
ویدا در حالی كه به سرعت رانندگی می كرد با خودش كلنجار می رفت:
(برم اونجا كه چی؟ بگم تو یك حیوونی مادربزرگ! تو یك دیكتاتور بی احساسی، چه جوابی می شنوم؟ این خودت بودی كه خواستی دایی زاده ات رو موضوع پایان نامه ات كنی و بعد هم خیلی عجولانه كه نه ... خیلی احمقانه شدی. نه ... نه نمی تونم به تحقیراتش گوش كنم ... نمی تونم.)
و از سرعتش كاست.

AreZoO
7th December 2010, 03:56 PM
فصل 1/11 :

انگشتان ظریفش را به سختی در دست می فشرد، سعی داشت كلماتش را با آن فشار در ذهن او جای دهد:
-تو نباید چیزی درباره رفت و آمدهای من به بابا بگی. می فهمی كه؟
-آره مامان ... اما ... می شه دیگه همراه شما نیام؟
-نه نمی شه، اگر تو با من نباشی بابا اجازه نمی ده من از خونه برم بیرون، اون وقت مثل یك زندانی توی خونه می میرم، تو كه نمی خواهی مامان بمیره.
-نه مامان ... اما دوستات منو اذیت می كنن، منو می ترسونن.
-نه ... نه ... اونا دوستای من هستند، فقط با تو بازی می كنند تو رو سرگرم می كنند تا من كارهام رو انجام بدم.
-اما مامان اونها منو اذیت می كنن، بعد هم منو می ترسونن. باور كنید راست می گم.
-مثلا چطوری اذیتت می كنن، بگو ...


و به چشمانش خیره شد، از یادآوری آن آزار و اذیتها دچار لرزش شدید شد، تمام بدنش می لرزید حتی دستهای قوی مادرش هم قادر نبود شانه های كوچك او را نگه دارد: -یاشار ... یاشار ... تو چت شده؟ چرا اینطوری شدی؟ یاشار ... یاشار ... حرف بزن.
با صدای فریاد ناهنجاری كه از گلویش خارج شد به سرعت چشمانش را گشود. احساس می كرد مسافتی طولانی را به سرعت دویده؛ از گذشته حال ... نفسهایش به شماره افتاده بود و آنقدر عرق كرده بود كه موهایش روی پیشانی چسبیده بود. از روی كاناپه برخاست و صاف نشست. اتاق در تاریكی فرو رفته بود دستش را دراز كرد و آباژور پایه بلند كنار كاناپه را روشن كرد. به ساعتش نگاه كرد ساعت هشت شب بود و بعد به یاد آورد مثل همیشه راس ساعت پنج كارخانه را ترك كرده و یك راست به آپارتمان اجاره ای و كوچكش برگشته و خیلی ناگهانی به خواب رفته بود، بعد از گذشت سه ماه، دوباره همان كابوسها به سراغش آمده بودند. در آن چند ماه سعی كرده بود با مشغول بودن به كار و رسیدگی به كارهای كارخانه از آن تنشهای روحی فرار كند اما در آن یك هفته به خاطر آن انتظار كشنده و عذاب آور كمی كنترلش را از دست داده بود و برای آرام كردن فكر و ذهنش مجبور شده بود از قرصهای آرامبخش استفاده كند. در عین حال ترس از بازگشت به آن دوران سخت بیماری روحی و روانی، بر آن آشفتگی دامن می زد. از طرفی از زمانی كه كار در محیط كارخانه را شروع كرده بود طعم تلخ تنهایی را به خوبی چشیده بود. آن همه سال به خودش به عنوان یك فرد بیمار و غیر عادی می نگریست آدمی كه همه جا را برای یافتن جایی خلوت و ساكت زیر پا می گذاشت؛ جایی كه بتواند از دیگران و نگاهشان فرار كند و هیچگاه نمی توانست آن مكان را بیابد، همیشه سایه ای از دلواپسیها و دل نگرانیهای پدرش، ویدا و دكتر هرندی او را تعقیب می كردند و نگاههای مسلحانه مهتاج، مادربزرگش كه او را تنها وارث كلانش می دانست و حالا ... حالا كه به دنبال یك دوست و رفیق می گشت می دید كه تنها مانده است همان تنهایی كه روزی به دنبالش بود.
همانطور كه نشسته بود پیغامگیر تلفنش را روشن كرد، كاری كه هر روز بعد از بازگشت از كارخانه انجام می داد و آن روز به خاطر آن خواب ناگهانی به تعویق افتاده بود. بعد از شنیدن صدای بوق، صدای پدرش را شنید:
-سلام یاشار. خوبی پسرم؟ با همراهت تماس گرفتم جواب ندادی. به كارخونه هم كه زنگ زدم منشی ات گفت داخل محوطه ای، فكر می كنم شارژ همراهت تمام شده. رسیدی خونه به من زنگ بزن. خیلی وقته كه صدات رو نشنیدم. فكر می كنم زیادی غرق كار شدی. فراموش نكن حتما زنگ بزن فعلا خداحافظ.
یاشار از جابرخاست همراهش را به شارژ وصل كرد و در حالی كه وارد آشپزخانه می شد به پیغام دوم گوش سپرد:
-سلام عزیزم، مهتاج هستم چرا با ما تماس نمی گیری؟ قرار نیست انقدر خودت را مشغول كنی، در ضمن از روند كارها ما را بی خبر نگذار، سعی می كنم تا هفته آینده هم برای دیدن تو و هم برای سركشی كارخونه سفری به اونجا داشته باشم، ببینم تو به مرخصی احتیاج نداری؟
یاشار لبخندی زد و گفت:
-چرا مادربزرگ احتیاج دارم ولی نه حالا.
-سلام جناب گیلانی، ملكی هستم، خبرهای خوبی براتون دارم، لطفا با من تماس بگیرید.
یاشار فورا از آشپزخانه بیرون آمد و ناباورانه پیغام را به عقب برگرداند و گوش داد.
( سلام جناب گیلانی، ملكی هستم خبرهای خوبی براتون دارم، لطفا با من تماس بگیرید.)

AreZoO
7th December 2010, 03:58 PM
فصل 2/11 :

لیلا اگه از همین وسط بریم اون طرف زودتر می رسیم ... نه؟
- دیوونه شدی دختر، پل هوایی یه خورده دورتر از اینجاست.
مریم در حالی كه گامهایش را با لیلا هماهنگ می كرد گفت:
- پس اینقدر تند نرو، چه عجله ای داری؟
- بعد از دو ماه، بابام اجازه داده با تو بیام بیرون. نمی خوام دیر برسم و بهانه بدم دستش.
مریم گفت:
- مگه نگفتی بابام عوض شده؟
- چرا ولی این دلیل نمی شه از اخلاقش سوءاستفاده كنم.
مریم گفت:
- سوءاستفاده؟! فقط دو سه تا مغازه مانتو فروشی همین ...


لیلا با تعجب نگاهش كرد و گفت:

- ما داریم می ریم واسه فردا لوازم مورد نیازمون رو بخریم.
مریم گفت:
- وای اسم فردا رو نیار كه همین جا بالا می یارم.
لیلا لبخندی زد و گفت:
- تو كه باید خیالت راحت باشه به قول خودت اینقدر خوندی كه بتونی خودت رو توی دانشگاه آزاد ببینی.
مریم گفت:
- بله ... اما دانشگاه سراسری چیز دیگه ایه، راستی لیلا من یك تصمیمی گرفتم، تصمیم گرفتم اگر دانشگاه سراسری قبول شدم به خاطر تو هم كه شده از اون بگذرم، یعنی اگه تو قبول نشدی من هم قیدش رو بزنم. تو چنین تصمیمی نگرفتی؟
لیلا لبخندی زد و گفت:
- نه من حاضر نیستم به خاطر تو آینده ام رو خراب كنم.
مریم گفت:
- اوا! ... خیلی رذلی لیلا ... خیلی رذلی ... به تو هم می شه گفت رفیق؟
لیلا خنده كوتاهی كرد و گفت:
- تو داری دست پیش می زنی كه پس نیافتی، من تو رو می شناسم مارمولك!
مریم گفت:
- خیلی خب، حالا كه به خاطر من از خیر دانشگاه نمی گذری، لااقل بیا بریم و توی فروشگاههای تاناكورا دنبال جنس بگردیم.
لیلا گفت:
- اونجا واسه چی؟
مریم گفت:
- آخه نمی شه كه تمام یك ترم رو با یك مانتو رفت دانشگاه، بودجه اوس عباس هم به دو سه دست لباس نو نمی رسه، باید از یك جایی تیپم رو درست كنم یا نه؟
- دست بردار مریم ما تازه فردا قراره بریم سر جلسه امتحان، اون وقت تو فكر چه جاهایی رو كردی؟
مریم گفت:
- نگفتم اسم فردا رو نیار بالا می آرم.
- الان كه پله های پل هوایی رو بالا رفتی حالت جا می یاد.
مریم همگام با لیلا از پله ها بالا رفت و گفت:
- نمی شه جای این پله ها، پله برقی می گذاشتند؟
لیلا آخرین پله را بالا رفت و گفت:
- چرا نمی شه، فقط منتظرند تو دستور صادر كنی.
مریم با خنده گفت:
- اما اگه بشه چه كیفی داره! من هر روز می یام پله برقی سوار می شم،

لیلا به نقطه ای اشاره كرد و گفت:
- اونجا چه خبره؟
- هیچی لابد باز یكی از همین دست فروشهاست كه جا گیر نیاورده و اومده وسط زمین و هوا بساط زده.
- واستا ببینم چی داره.
و قبل از آن كه به بساطش نگاه كند به چهره معصومانه دختركی چشم دوخت كه سعی داشت اجناسش را به مشتریها قالب كند. مریم از پشت سر لیلا سرك كشید و گفت: چی داره؟

لیلا گفت:
- همون چیزهایی كه ما می خواهیم.
مریم گفت:
- بیا بریم، می ریم از مطبوعاتی می گیریم، این مدادها و پاك كن ها نامرغوبند.
لیلا گفت:
- مگه سواد نداری؟ خب ماركش رو می خونی.
مریم گفت:
- مارك؟! دیگه حالا همه چی نوع تقلبی هم داره، حتی خودت شب كه می خوابی و صبح بیدار می شی باید هوا رو داشته باشی كه تقلبی ات رو نساخته باشند.
مریم لبخندی زد و گفت:
- این اراجیف چیه؟
و در حالی كه جلوی بساط دخترك خم می شد گفت:
- بیا از همین بخریم ثواب داره ها ...! تازه الان مطبوعاتی ها و لوازم تحریرها اینقدر شلوغه كه جای سوزن انداختن نیست.
مریم گفت:
- باشه، ولی باید یك قولی بدی.
لیلا چند مداد و پاك كن از سایر لوازم جدا كرد و گفت:
- چه قولی؟
مریم در حالی كه پول آنها را حساب می كرد گفت:
- این كه بعد از امتحانات سراسری و آزاد، واسه رفع خستگی منو ببری دیدن بابابزرگت.
لیلا به نگاه شوخ مریم چشم دوخت و گفت:
- منحرف، آس و پاس! تو می خواهی بری دیدن بابابزرگ من یا دوست اون؟
مریم دست لیلا را گرفت و گفت:
- حالا كه كارمون زود راه افتاد دوسه تا مانتو سرا هم بریم، توی راه واست می گم منحرفم یا آس و پاس.

AreZoO
7th December 2010, 03:59 PM
فصل 3/11 :

یاشار یك بار دیگر كاغذی را كه تقریبا مچاله شده بود، باز كرد و آدرس را خواند؛ از شب قبل صدها بار آن را زمزمه كرده بود. سعی داشت تصویری از آن محل در ذهنش بگنجاند جایی كه هرگز ندیده بود، فقط از زبان ملكی تعاریفی جزئی را از آنجا شنیده بود. كاغذ را داخل جیبش گذاشت و سرش را به صندلی هواپیما تكیه داد. چشمانش را بست و سعی كرد تا رسیدن به مقصد، كمی استراحت كند اما ذهنش آنقدر درگیر بود كه خواب را از چشمانش می ربود. به یاد شب قبل افتاد زمانی كه پیغام ملكی را دریافت كرد وسط زمین و آسمان معلق مانده بود، دقایقی ایستاد تا آن چه را كه شنیده بود باور كند.
بالاخره انتظار به پایان رسید هیجانزده شماره ملكی را گرفت و عجولانه تكلیف كرد تهران بماند یا برگردد.
به یاد نداشت كه آیا از ملكی تشكر كرده یا باز هم عجولانه برای ردیف كردن كارها و برنامه هایش تماس را قطع كرده بود و بعد همان لحظه با مهتاج تماس گرفت. خودش پرسیده بود كه احتیاجی به مرخصی نداری، چرا كه نه؟ حالا بهترین موقعیت برای رفتن به مرخصی بود. مهتاج اصلا تعجب نكرد، فقط خواست روز بعد به كارخانه برود و كارها را به مدیر عاملش بسپارد، حتی از او نپرسید به چند روز مرخصی احتیاج داری و چرا، و خیال او را از بابت توضیحات اضافی راحت كرد.
-تا لحظاتی دیگر در فرودگاه به زمین خواهیم نشست. لطفا كمربندهای خود را ببندید و صندلی را به حالت عمودی درآوردید.
مهتاج محكم او را به خود فشرد و گفت:
-می دونستم وقتی بگم تو به مرخصی احتیاج نداری، به یاد می یاری كه سالگرد پدربزرگت نزدیكه.
یاشار كمی جا خورد. حالا علت این كه زیاد در مورد درخواست مرخصی اش پرس و جو نكرده بود را می فهمید. حسام او را به گرمی در دست فشرد و گفت:
-من و مادربزرگت سر این قضیه شرط بندی كرده بودیم و گویا باختم!
یاشار لبخندی تصنعی زد و با خودش گفت:(در اصل شما بردید!)
-اگر اجازه بدهید برم بالا و كمی استراحت كنم.
مهتاج گفت:
-حالا دیگه واقعا به استراحت نیاز داری، بعد از این همه وقت، حسابی خودت رو درگیر كردی.
وقتی داخل اتاقش تنها شد نفس عمیقی كشید و به تقویم روی میز نگاه كرد:
-خدایا دو روز دیگه سالگرد پدربزرگه و من باید این دو روز كسالت بار رو باز هم انتظار بكشم!

AreZoO
7th December 2010, 04:02 PM
فصل 4/11 :

وفا ... وفا ... تو هنوز آماده نشده ای؟ داره دیر می شه.
ویدا كیفش را برداشت از پله ها بالا رفت پشت در ایستاد و چند ضربه به در نواخت دقایقی منتظر ماند و چون جوابی نشنید وارد اتاق شد. وفا روی تخت دراز كشیده بود و به موسیقی گوش می داد، ویدا با عصبانیت جلو رفت هدفونها را از گوشهای وفا بیرون كشید و با اعتراض گفت:
- پس من یك ساعت دارم با خودم صحبت می كنم؟
وفا با بی حوصلگی گفت:
- چیه؟ چه خبر شده؟
- فكر می كردم داری آماده می شی.
- آماده می شم؟! واسه چی؟
- وفا ...! فراموش كردی امروز سالگرد پدربزرگ برگزار می شه، من و تو الان باید اونجا باشیم، می دونی چقدر دیر كردیم؟


وفا روی تخت غلتی زد، روی شانه چپش خوابید و گفت:

- من حال و حوصله این صحنه بازیها رو ندارم.
ویدا گفت:
- منظورت از این حرف چیه؟ كدوم صحنه سازی؟
وفا گفت:
- آدمی كه به فكر زنده های دور و برش نیست بر چه اساسی هر سال برای متوفایش، برای یك مرده، سالگرد می گیره؟
ویدا گفت:
- اون آدم كیه؟
وفا با كمی خشم گفت:
- خانوم مهتاج گیلانی!
ویدا گفت:
- خیلی خب جایی دیگه می توانی دق دلیت رو سرش در بیاری. حالا مامان چشم به راه ماست.
وفا با تمسخر گفت:
- مامان هم دختر همون زنه!
ویدا ناباورانه گفت:
- وفا تو چت شده؟ این حرفها چیه؟
وفا به سمت ویدا چرخید و گفت:
- مامان چقدر نگران آینده توئه؟
ویدا گفت:
- خب ... خب هر مادری .... خیلی زیاد.
وفا نگاه عمیقی به ویدا كرد و گفت:
- نه ... نه ویدا، یكی مهمتر از من و تو براش وجود داره، خیلی مهمتر كه حتی چشمش رو روی احساسات ما می تونه ببنده. به خاطر ...
ویدا لبه تخت وفا نشست و آهسته گفت:
- به خاطر یاشار ...؟
وفا با تردید به ویدا نگاه كرد و ادامه داد:
- من همه چیز رو می دونم وفا، پنهان كاری بسه، در ضمن از تو هم می خواهم دیگه اینقدر به خاطر من حرص نخوری.
وفا كه غافلگیر شده بود گفت:
- كی به تو خبر داده؟
ویدا گفت:
- خودش اومد اینجا ...
وفا با عصبانیت روی تخت نشست و گفت:
- اومد اینجا ...؟! كه چی؟ كه چه غلطی بكنه؟
ویدا مستقیما به وفا نگاه كرد و گفت:
- كه منو مطمئن كنه كه هیچ علاقه ای بهم نداره، ببین وفا من آدمی نیستم كه بخوام محبت گدایی كنم، تا حالا هم هر كاری براش كردم فقط ... فقط به خاطر احساسات اشتباهم به اون بود. حالا هم از تو می خوام دست از دلسوزی برای من برداری. این برادربازیها و غیرت بچه گانه رو هم بریز دور. من به هیچ كدام از اینها احتیاج ندارم، خودم می تونم مشكلاتم رو حل كنم.
و بعد از جابرخاست جلوی در ایستاد و گفت:
- بهتره زودتر آماده بشی، من پایین منتظرتم، فهمیدی؟
وفا با خشم مشت محكمی روی میز كنار تختش زد. ویدا را به خوبی می شناخت ظاهرش آرام، اما از درون رو به تخریب و نابودی بود.

AreZoO
7th December 2010, 04:04 PM
فصل 5/11 :

یاشار روی مبلی در ابتدای در ورودی سالن نشسته بود و با ورود میهمانان به گرمی از آنها استقبال می كرد و با خروجشان از حضورشان در مراسم تشكر می كرد به ساعتش نگاه كرد وفا هر سال در كنار او كار بدرقه میهمانان را بعهده می گرفت اما آن روز هنوز به مراسم نیامده بود. دلش نمی خواست به خصومتی كه بینشان بوجود آمده بیاندیشد.
بهروز جلوی در ورودی باغ نگاهی به دسته گلی كه به همراه داشت انداخت چند شاخه گلایل سفید مزین به روبان مشكی. اصلا او آنجا چه می كرد؟ بعد از گذشت هفت سال! برای چه به آنجا دعوت شده بود؟ مردد از حضورش در آن مراسم به یاد تماس خانوم گیلانی افتاد.
(سلام آقای عنایت. عصرتان بخیر.)
(سلام خانوم، می بخشید شما را بجا نمی آورم.)
(من مهتاج گیلانی هستم مادربزرگ ...)


آن تماس غافلگیر كننده می توانست حاصل خبرهای ناگواری از حال شخصی باشد كه زمانی، سالها قبل بهترین رفیقش بود و می توانست باشد اما یك كنج اندیشی، یك بدگمانی بر روی تمام رفاقتشان یك خط قرمز، یك خط سیاه كشیده بود. چقدر سعی كرده بود یاشار را از اشتباه بیرون نمی خواست به این سادگی از دوستی با او بگذرد. جدای از مشكلات روانیش جوان لایق و دوستی فهیم و قابل اعتماد بود اما یاشار او را نارفیق خوانده بود؛ یك خائن! باید به او حق می داد اما در آن كشاكش هر دو از دست یكدیگر به شدت عصبی و دلخور بودند. (آقای عنایت ... هنوز مرا نشناخته اید؟!)
(بله ... بله خانم گیلانی شناختم. كمی غافلگیر شدم راستش تماس شما تا حدودی هم مرا دلواپس كرد.)
(نگران نباشید، همه خوبند، مخصوصا یاشار. نمی دونید با چه مشقتی تونستم شماره شما را پیدا كنم.)
(به هر حال از این كه بعد از هفت سال یادی از من كردید خوشحالم.)
(غرض از مزاحمت، خواستم شما رو برای مراسم سالگرد همسر مرحومم دعوت كنم.)
و او را بیشتر از تماس غافلگیر كننده اش، متعجب كرده بود. بعد از این همه مدت زنگ زده بود تا او را به مراسم سالگرد دعوت كند؟ كمی جای بحث داشت.
(از لطفتون ممنونم، جسارتا می پرسم بعد از این همه وقت چطور شما ...)
(حق دارید آقای عنایت، اما فكر كردم و دیدم این بهترین فرصت برای از سر گرفتن رفاقتی است كه با یك بدبینی از هم پاشید.)
(خانم گیلانی من خیلی سعی كردم رفاقتم با نوه شما را حفظ كنم اما ... در حقیقت یاشار از من متنفر شده.)
(ببینید آقای عنایت حال روحی روانی یاشار رو به بهبودیه.)
(خوشحالم.)
(همینطور وضعیت جسمانی اش، اما مشكلی وجود داره، اون خیلی تنهاست وجود شما مشكلات زیادی رو حل می كنه.)
(اشتباه می كنید خانم گیلانی، ممكنه با دیدن من حسابی به هم بریزه.)
(نه ... نه ... باید اونو از نزدیك ببینید كلا فرق كرده. ازتون خواهش می كنم به این مراسم بیائید.)
(اگر یاشار خواهان دیدن من بود خودش با من تماس می گرفت. به هر حال نمی تونم این دعوت رو با این همه خواهش و اصرار رد كنم.)
و در برابر خواسته او پاسخ داد:
(باشه خانوم گیلانی، امیدوارم همانطور كه شما گفته اید باشه.)
و حالا كه مقابل در باغ ایستاده بود تردید داشت كه یاشار با دیدن او در عوض یادآوری مهشید، خاطرات خوب دوران رفاقتشان را به یاد آورد.
بهروز نگاهی به درون باغ انداخت و زیر لب گفت،(ولش كن، برمی گردم و برای نرفتنم زنگ می زنم و عذری می یارم.)
ویدا با تعجب به جلوی در باغ چشم دوخت و گفت:
-وفا ... اونجا رو ببین، اون بهروز نیست؟
وفا از سرعتش كمی كاست و گفت:
-چرا ... چرا خودشه.
-اون اینجا چه كار می كنه؟ اگر یاشار اونو ببینه باز هم به هم می ریزه، نباید بگذاریم بره داخل.
وفا با عصبانیت گفت:
-به ما ارتباط نداره.
وقتی جلوی در باغ رسیدند بهروز از جلوی دربازمی گشت، ویدا گفت:
-نگه دار ... گفتم نگه دار.
و فورا با كمی عصبانیت از ماشین پیاده شد و با عجله خودش را به او رساند.
-آقای عنایت ... آقای عنایت.
بهروز به سمت او برگشت.
-سلام آقای عنایت.
چهره ویدا در طی آن سالها آنقدر تغییر یافته بود كه او را نشناسد. از طرفی در همان سالها هم زیاد او را ندیده بود.
-من ویدا هستم.
-می بخشید كه شما را بجا نیاوردم، حالتون چطوره؟
-داشتید برمی گشتید؟
و به دسته گلی كه به همراه داشت اشاره كرد و گفت:
-نیومده!
بهروز درمانده از پاسخ، فقط نگاهش كرد. ویدا ادامه داد:
-از دیدنتون خوشحال شدم اما فكر نمی كنم همین احساس با دیدن شما به یاشار دست بده.
بهروز بر خودش مسلط شد و گفت:
-من معمولا بدون دعوت جایی نمی رم، درست ندونستم اصرارهای مادربزرگتون رو برای حضور در این مراسم رد كنم.
ویدا با تعجب پرسید:
-مادربزرگم ...؟
(خدایا توی سر این پیرزن كله شق چی می گذره؟ از دعوت اون چه قصدی داره؟)
-معذرت می خوام، قصدم توهین نبود راستش، دایی زاده من حالش بهتر شده و من ترسیدم كه دیدن شما دوباره ...
-ویدا ... چرا آقای عنایت را داخل كوچه نگه داشتی؟
و قبل از این كه ویدا پی به منظور این دعوت نابهنگام ببرد مهتاج سر رسید.
-خیلی خوش آمدید آقای عنایت لطفا بفرمائید داخل.
بهروز با تردید به ویدا نگاه كرد و لبخندی بالاجبار تحویل مهتاج داد و در حالی كه قصد بازگشت را داشت ناخواسته وارد باغ شد. ویدا چشم از بهروز گرفت به مهتاج نگاه كرد و گفت:
-مادربزرگ معلوم هست می خواهید چه كار كنید؟ می دونید اگر یاشار با اون مواجه بشه چه اتفاقی می افته؟
مهتاج تحكم آمیز گفت:
-اینقدر نقش دایه مهربانتر از مادر رو بازی نكن! من خودم می دونم دارم چه كار می كنم. حالا برو داخل.
ویدا همانجا میخكوب شد. برخوردهای مهتاج غیرقابل تحمل شده بود.
یاشار روی مبلی نزدیك در نشسته بود و با شخصی كه به نظر می آمد یكی از كارگران برگزار كننده آن مجلس باشد صحبت می كرد. بهروز نفس عمیقی كشید و وارد شد. یاشار هنوز سرگرم صحبت كردن بود، دسته گل را پیش روی او گرفت و گفت:
-سلام ...
و دو نگاه كه بعد از هفت سال با هم تلاقی پیدا می كرد درهم گره خورد. در نیمرخش آن همه تغییر و تحول مشهود نبود. آن زمان هردو جوانانی بیست و دوسه ساله و كم تجربه بودند اما حالا هر دو قدم به سن سی می نهادند؛ مردانی تقریبا با تجربه! اما او خیلی تغییر كرده و زودتر از آن چه می بایست موهایش رنگ باخته بود. مطمئنا اثرات مخرب آن داروهای آرام بخش بود، اما به چه فكر می كرد؟ در آن نگاه بهت زده چه نهفته بود؟
یاشار ناباورانه از جا برخاست، تصویر مهشید را با تمام قدرت پس زد؛ رویاهایش به پایان رسیده و او كه مقابلش ایستاده بود تنها رفیق سالهای قبلش بود و بعد از او هیچ كس را نیافته بود كه بتواند جای او را برایش پر كند در حالی كه دستش را به سمت او می برد گفت:
-بهروز ... واقعا خودتی؟!
برای این كه او را تنگ در آغوش بگیرد هنوز زود بود اما شروع خوبی بود. او هم دست یاشار را در دست فشرد و گفت:
-باید زودتر به سراغت می آمدم.

AreZoO
7th December 2010, 04:05 PM
فصل 6/11 :

وفا از همان لحظه ورودش به حالت قهر از او دور شده بود. یاشار هم نتوانسته بود جای خودش را به او واگذار كند و به سراغ دوست دیرینه اش برود و در مورد حضور ناگهانی اش سوال كند. بی شك كسی باید او را به مراسم دعوت كرده باشد چرا كه او نمی توانست مراسم دوازدهمین سالگرد پدربزرگ دوستی را به یاد بیاورد كه هفت سال از هم جدا بودند، از طرفی همیشه به یاد داشت كه می گفت:
(می دونی یاشار من تنها كاری رو كه تا به حال انجام ندادم این بود كه بدون دعوت سر و كله ام جایی پیدا بشه و سعی می كنم همیشه همین طور باشم.)
و او هم همیشه در جوابش با لبخندی گفته بود:
(ولی من فكر می كنم این خصلت بدی باشه شاید در مراسمی مهم فراموش بشی اون وقت ...)


(اون وقت هم نمی رم، چون اگر براشون ارزش داشته باشم هرگز فراموشم نمی كنند.)

نگاهی سطحی به سالن انداخت؛ تقریبا تمام میهمانان رفته بودند بهروز هم از جایش بلند شده بود و در حال خداحافظی با حسام آماده ترك آنجا بود. یاشار آخرین میهمانان را هم بدرقه كرد و به سمت بهروز رفت.
- كجا ...؟ تازه قراره به اندازه هفت سال به تعویق افتاده با تو صحبت كنم.
حسام از این برخورد دوستانه متعجب شده بود، به خوبی می دانست مهشید برای پسرش با حضور لیلا به پایان رسیده.
با لبخندی گفت:
- پس بهتره برای شام اصرار كنی تا بمونه.
و آن دو را تنها گذاشت. بعد از رفتن حسام، خیلی بی مقدمه گفت:
- بعد از این همه سال چطور یاد من افتادی؟!
بهروز گفت:
- همیشه از برخوردت می ترسیدم.
یاشار لبخندی زد و گفت:
- پس بعد از این هفت سال بر ترست غالب شدی! خب بنشین.
بهروز گفت:
- بیا كمی توی باغ با هم قدم بزنیم.
یاشار با تبسمی او را به باغ هدایت كرد.
- شنیدم كه بالاخره بیماری رو شكست دادی.
- درسته. تقریبا تونستم از شرش خلاص بشم. از چه كسی شنیدی؟
- از همون كسی كه به این مراسم دعوتم كرد، مادربزرگت!
یاشار در حالی كه همراه او در باغ قدم می زد با تعجب نگاهش كرد:
- مادربزرگم؟!
بهروز لبخندی زد و گفت:
- و بهم اطمینان داد كه قبولم می كنی.
- من همیشه تو رو قبول داشتم.
- نه ... نداشتی، نه نمی خوام بعد از هفت سال كه دوباره دیدمت گذشته ها رو پیش بكشم و شكوه و شكایت سر بدهم.
- در گذشته باید به من حق می دادی تازه تونسته بودم به جنس مخالف و رفیق اعتماد كنم كه ... مادرم خاطرات و تجربیات تلخی برام به یادگار گذاشت.
- درسته من هم نمی تونستم در اون كشاكش درست تصمیم بگیرم. دلم می خواست می توانستم تو رو مجاب كنم كه در مورد من و مهشید اشتباه می كنی. نمی فهمیدم كه باید صبر كنم تا تو دید بازتری نسبت به این قضیه پیدا كنی و بعد بهت بگم نه همه زنها مثل مادرت هستند و نه همه رفیقها مثل هم! به هر حال مهشید از تو جدا شده بود و دوباره ازدواج می كرد تو فكرش رو نمی كردی حتی انتظارش رو هم نداشتی كه من با اون ازدواج كنم. من هم خیال نمی كردم با ازدواجم با مهشید چنین قضاوتی در حق من كنی. مهشید پیشنهاد مادرم بود. تو كه از روابط خانوادگی ما باخبر بودی تا حدودی این تحمیل خانواده ها بود كه منجر به ازدواج ما باشد.
یاشار با خودش گفت:
(و شما هم بدتون نیامد. در حالی كه می تونستید در برابر خواسته اونها پافشاری كنید و تسلیم نشید.)
بهروز گویی افكار او را خوانده باشد ادامه داد:
- وقتی در چنین موقعیتی قرار بگیری می فهمی كه تا چه حدی جبر و زور در تعیین مسیر زندگی نقش داره. از طرفی نه من عاشق مهشید یا شخص دیگری بودم و نه مهشید عاشق یكی دیگه یا من. پس فرقی نمی كرد، بعد از یك مدت هر دو مخالفت كردیم بالاخره مجاب شدیم.
یاشار پوزخندی زد و پرسید:
- خب این جبر و تحمیل چطور از آب درآمد؟
بهروز در حالی كه متوجه لحن تلخ و نیش دار او بود بدون هیچ عكس العملی پاسخ داد:
- سوای پول دوستی و شهرت طلبی بیش از حدش، زندگی خوبی داریم.
و هر دو مدتی در سكوت قدم زدند. در این سكوت یاشار به خودش فكر می كرد:
(یعنی من خودخواهانه رفتار كردم؟این سوالی بود كه برای اولین بار در ذهنش نقش می بست.(واقعیت همون چیزی بود كه مهشید بی پرده برام رو كرد، همون چیزی كه ازش فرار می كردم نه چیزی كه می خواستم پشت اون كمبودهام رو پنهان كنم. سعی داشتم بهروز رو خائن جلوه بدم تا این موقعیت تلخ رو كه یك مرد كامل نیستم، نپذیرم. مهشید حق داشت كه از من جدا بشه، بشر نیازمند احیای نسله، و من باید فكری برای درمان خودم می كردم.)
- ببین یاشار ما می تونیم جدا از اتفاقات افتاده همون دوستای قدیمی باشیم.
و خودش هم با وجود مهشید به این حرف ایمان نداشت. این چیزی بود كه مهتاج از او خواسته بود. یاشار مقابل او ایستاد و گفت:
- می دونم و هر وقت بهت احتیاج داشتم خبرت می كنم.
- از این كه دیدمت خوشحال شدم. خب اگه اجازه بدی ...
- نمی خواهی شام رو با ما باشی؟
- نه ممنون، خونه منتظرم هستند.
- متشكرم كه اومدی. راستی نگفتی، بچه هم داری؟
بهروز كمی در جواب تعلل كرد و بعد گفت:
- بله، یك پسر سه ساله.
نمی خواست خوشبختی اش را به رخ او بكشد، در واقع این خوشبختی می توانست نصیب او شود.

AreZoO
7th December 2010, 04:06 PM
فصل 7/11 :

مهتاج از پشت پنجره بلند كتابخانه آن دو را را كه در محوطه باغ قدم می زدند را زیر نظر داشت تصمیم گرفته بود غیرمستقیم وارد شود؛ وارد آن مسائل و موضوعاتی كه فقط به خود یاشار مربوط می شد، به خودش و دوستی بسیار نزدیك كه اجازه ورود به آن حریم را داشت. و بایادآوری افكار زیركانه اش لبخندی برلب نشاند.
بهروز همان شخصی بود كه می توانست از طریق او یاشار را زیر نظر بگیرد و بفهمد كه آن دخترك كیست، همان كه از بی اسم و رسم بودنش به شدت می ترسید و از طرفی عشقش درمان قطعی تنها وارثش بود.(می تونم این دوستی از هم گسیخته رو به هم پیوند بدم، بهروز اون دختر رو به من معرفی می كنه و من ... نه ... نه، دوست ندارم اشتباهات گذشته رو تكرار كنم و به خاطرش بارها و بارها مواخذه بشم.
از طرفی هیچ دلم نمی خواد این ثروتی رو كه سالها به خاطرش زحمت كشیدم بسپارم به دست دختری ندار و نسلی كه از اون بوجود می آد. فقط كافیه به وسیله بهروز اون دختره رو پیدا كنم، بعد همه چیز درست می شه.)
مهتاج نمی دانست كه آن دوستی از هم گسسته اگر با مهارتهای ذهنی او هم بند بخورد باز هم تركهایی دارد.

AreZoO
7th December 2010, 04:08 PM
فصل 8/11:
مهتاج پشت میز نشست و رو به سیمین كرد و پرسید:
- پس وفا كجاست؟
سیمین پاسخ داد:
- كمی خسته بود رفت خونه استراحت كنه.
مهتاج پوزخندی زد و گفت:
- سیمین به پسرت بفهمون كه حسادت چیز خوبی نیست!
سیمین با ناراحتی گفت:
- وفا به كسی حسادت نمی كنه.
مهتاج گفت:
- اما رفتارش اینطور می گه.


سیمین گفت:

- فكر می كنید داره به یاشار حسادت می كنه؟
مهتاج به سیمین نگاه كرد و گفت:
- خوب نیست مادر و دختر به خاطر بچه ها با هم جر و بحث كنند.
سیمین پاسخ داد:
- مامان ...! من قصدم جر و بحث كردن با شما نیست فقط دوست ندارم به بچه های من وصله ناجور بچسبونید!
مهتاج با خونسردی گفت:
- بچه های تو، نوه های من هم هستند فقط خواستم بدونی حسادت خود آدم رو داغون می كنه، ضرر زیادی به طرف مقابل نمی زنه.
و سپس به ویدا كه در آستانه ورودی به سالن بود گفت:
- ویدا جان برو ببین این پدر و پسر كجا غیبشان زد، شام از دهن افتاد.
ویدا جان از همانجا كه ایستاده بود به سمت كتابخانه بازگشت.
- شنیدم بلیط رزرو می كردی. به مین زودی قراره برگردی؟
یاشار سیگار حسام را برایش روشن كرد و گفت:
- نه، می خوام چند روزی برم مسافرت.
حسام گفت:
- مسافرت؟!
یاشار پاسخ داد:
- بله، از نظر شما ایرادی داره؟
حسام دود سیگارش را بیرون داد و گفت:
- نه ... فقط می تونم بپرسم كجا؟
یاشار گفت:
- البته ... می رم تهران.
حسام با كمی تعجب گفت:
- تهران؟ برای دیدن جای به خصوصی می روی؟
یاشار گفت:
- نه، برای دیدن شخص بخصوصی می روم.
حسام بعد از كمی مكث با تردید گفت:
- من می شناسمش؟
یاشار گفت:
- هنوز نه، ولی به زودی شما رو با هم آشنا می كنم.
حسام صاف روی مبل نشست و با جدیت گفت:
- تو داری می ری سراغ اون دختره، درسته؟
یاشار با كمی مكث گفت:
- اگه اینطور باشه اشكالی داره؟
حسام با تغیر گفت:
- بله ... بله، همه اش اشكاله!
یاشار گفت:
- ولی من هیچ مانعی در این كار نمی بینم. من ...
حسام با صدایی نسبتا بلند گفت:
- یاشار تو اینجا ...
و بعد متوجه تن صدایش شد و آرامتر گفت:
- تو اینجا ویدا رو داری، درست نیست پای یك دختر دیگه به زندگیت باز بشه.
یاشار با جدیت گفت:
- خواهش می كنم بابا، من و شما در این باره قبلا مفصلا صحبت كردیم.
حسام گفت:
- درسته، اما به هیچ نتیجه ای نرسیدیم.
- چرا ... چرا رسیدیم یك نتیجه كاملا قانع كننده، من نمی تونم ویدا رو به عنوان شریك زندگی و همسر قبول كنم.
حسام با عصبانیت گفت:
- برای چی؟ ویدا خانومه، تحصیل كرده است، شناخته شده و از همه مهمتر تو رو دوست داره. پس دیگه چی می خواهی؟
- هیچی، اون همه چیز تمامه، عیب از منه، من نمی تونم ویدا رو دوست داشته باشم. نمی تونم به خودم و اون دروغ بگم.
حسام لحظاتی به او نگاه كرد و گفت:
- چطور می تونی اینقدر بی انصاف باشی؟ ویدا برای درمان تو سالها زحمت كشید.
یاشار گفت:
- من هنوز درمان نشدم.
حسام گفت:
- پس برای چی می خواهی به اون دختر پیشنهاد ...
یاشار گفت:
- فعلا قصد دارم برم دنبال دلم، فقط همین!
حسام گفت:
- بعدش چی؟ فكر می كنی صبر می كنه كه تو یك روزی درمان بشی؟ اصلا راجع به اون دختر چی می دونی؟
یاشار گفت:
- هیچ چیز و همه چیز.
حسام گفت:
- یعنی چی؟ تو دیوونه شدی پسر!
یاشار گفت:
- گفتم كه دارم به حرف دلم گوش می كنم.
حسام با جدیت گفت:
- پس عقلت چی؟ نمی خواد كمكت كنه؟
یاشار لبخندی زد و گفت:
- عقلم می گه به گمانم این عشقه كه در جسم و روحت رسوخ كرده.
حسام با تمسخر گفت:
- از خودت در مورد پیدایش این عشق ناگهانی چیزی پرسیدی؟
یاشار گفت:
- توی عشق صادق كه نباید چرا آورد و شك برد.
حسام با همان لحن تمسخر بار گفت:
- از كجا فهمیدی كه صادقه؟
یاشار بدون آنكه ناراحت شود پاسخ داد:
- هیچ كس نتوانسته تا به امروز اینقدر منو به زندگی و آینده امیدوار كنه.
حسام از جابرخاست و به سمت در خروجی رفت، لحظاتی ایستاد و بعد گفت:
- اینها همه اش چرنده یاشار، چشمهات رو باز كن و ببین چطور اون دختر تونسته اینقدر راحت تو رو فریب بده.
این بار یاشار با تغیر گفت:
- فریب ...؟! لیلای من ساده تر از این حرفهاست.
حسام با تمسخر گفت:
- لیلای من ...
در را باز كرد، ویدا با سرعت خود را عقب كشید. حسام با تعجب به او نگاه كرد می دانست كه تمام حرفهایشان را شنیده است. ویدا نگاه غم زده اش را به او دوخت و گفت:
- شام آماده است دایی جان.
و نگاهی گذرا به یاشار كه روی مبلی وسط كتابخانه نشسته بود انداخت و رفت.

AreZoO
7th December 2010, 04:10 PM
فصل 1/12 :

بعد از آن جنگ لفظی كه با پدرش داشت شب را با افكاری مغشوش سپری كرد. حالا كه آدرسی از لیلا بدست آورده بود به راحتی می توانست او را پیدا كند. برای دیدنش مردد مانده بود اگر به سراغش می رفت او را می دید و بعد از مدتی او را هم مانند خودش گرفتار می كرد می توانست آینده روشن و درخشانی برایش بسازد؟ مطمئنا می بایست با تمام افراد خانواده اش بجنگد. تا آن روز فقط پدرش از موضوع باخبر بود تمام سعی اش را كرده بود تا او را راضی كند و اما بعد ... بعد چی؟ و از خودش پرسید،
(بعدش هم فقط باید با پدرت بجنگی؟ نه یاشار خودت رو كه نمی تونی گول بزنی. مهتاج، مادربزرگ راضی كردنش محاله. اگر تا به حال هم سكوت كرده فقط به این دلیله كه چیزی نمی دونه. تو كه با طرز تفكر اون آشنا هستی.
حاضره تمام اموالش رو بسوزونه ولی ... مادر بزرگ هم به كنار، عمه سیمین چی؟ مطمئنا در این جریان روابطش با پدر به هم می خوره. وفا هم كه معلومه، از همین حالا جبهه گیری كرده و ویدا ... سكوتش دردآوره! اگه به خاطر من مریض بشه. یعنی خودم رو می بخشم؟ ای كاش لب باز می كرد و حرف می زد، به من ناسزا می گفت اما سكوتش از فحش و ناسزا هم بدتره ... و تمام این اتفاقات وقتی می افته كه من با لیلا یك بار دیگه روبرو بشم، میزان علاقه ام به اون رو بسنجم و بهش پیشنهاد ازدواج بدم ... نه ... نمی تونم قیدش رو بزنم. سه ماه صبر نكردم، انتظار نكشیدم تا حالا با شك و تردید قید این ملاقات رو بزنم. هرچه باداباد!)
لحظه ای كه هواپیما به زمین می نشست تمام وجودش لرزید. و این فرودگاه تهران، در خروجی .... ازدحام ... مسافران، تاكسیها ...
-آقا ... آقا ... چمدونتون رو ببرم؟
بی اعتنا از كنار پسرك گذشت و از پله ها پایین رفت.
-آقای محترم، برسونمتون؟
یاشار به جوانی كه هم سن و سال خودش به نظر می رسید نگاه كرد. قابل اعتماد به نظر می آمد. دستش را داخل جیب كتش كرد آدرس را بیرون كشید و به سمت او كه منتظر ایستاده بود گرفت و گفت:
-می رم به این آدرس.
جوان را از دست او گرفت نگاهی سطحی به آن انداخت و گفت:
-دربست می برم، فكر نمی كنم مسافر دیگه ای برای اون حوالی به تورم بخوره.
یاشار آدرس را از جوان گرفت و گفت:
-مهم نیست.
جوان در ماشین را برایش باز كرد و گفت:
-پس بفرمائید.
لحظاتی بعد ماشین به سمت آدرس او حركت كرد. جوان بی مقدمه سر صحبت را باز كرد و گفت:
-از ته لهجه ای كه دارید معلومه كه تهرانی نیستید.
یاشار گفت:
-بله، گیلانی هستم.
جوان نیم نگاهی به او كرد و گفت:
-جسارتا می گم، اما سر و وضعتون جوری بود كه فكر كردم می رید اون بالاها. وقتی آدرس رو دیدم تعجب كردم. گویا اولین باره كه به این آدرس می رید.
یاشار گفت:
-درسته، دنبال یك نفر می گردم.
جوان گفت:
-كلاهتون رو برداشته؟
یاشار لبخندی زد و گفت:
-نه، اما بدجوری حواسم رو پرت كرده.
جوان خنده كوتاهی كرد و گفت:
-آهان، پس مسئله عشقیه! اما چطور اون پایین، مایین ها؟
یاشار نگاهی به جوان كرد و گفت:
-مگه ایرادی داره؟
جوان گفت:
-نه، ولی خب كمی غیر معموله، می فهمید كه؟
و پشت ترافیك متوقف شد. یاشار نگاهی به ساعتش انداخت گرمای كلافه كننده ای بود، كولر ماشین خراب بود راننده جوان شیشه ها را پایین داده بود تا از درجه حرارت بكاهد اما یاشار احساس می كرد نه تنها خنك نشده بلكه حرارتی سوزان از كف خیابان و آسفالت آن، دمای بدنش را بالاتر می برد.
-كی این ترافیك تموم می شه؟
جوان لبخندی زد و گفت:
-زیاد طول نمی كشه فقط ممكنه وقتی رسیدیم اون جلو، پشت یك چراغ قرمز طولانی تر از این ترافیك گیر بیافتیم.
یاشار گفت:
-كی قراره به مقصد برسیم؟
جوان لبخندی زد و گفت:
-مثل این كه اولین باره كه به تهران می آیید؟
یاشار گفت:
-بله، این همه شلوغی، ازدحام، شما اینجا چطور زندگی می كنید؟
جوان گفت:
-طبق عادت زندگی می كنیم، همه ما آدمها همین طور هستیم.
و یاشار به یاد حرف لیلا افتاد:(دلم برای شلوغی شهرم تنگ شده.)
جوان نوار ترانه ای داخل ضبط گذاشت و همراه خواننده چند بیتی خواند.

به هر طرف پر می كشم به شوق دیدن تو
تو هر خونه سر می كشم به شوق دیدن تو
عكسهای تو، رویای تو همیشه روبرومه
دیدن تو خنده تو یگانه آرزومه

-شرح حال خود شما بود نه؟
یاشار همراه جوان خنده كوتاهی كرد. شاید حق با او بود این همه انتظار كشیده بود این همه راه آمده بود فقط به شوق دیدن او كه در این چند وقت تمام رویاهایش شده بود.
ماشین سر كوچه متوقف شد و گفت:
-این هم كوچه، می خواهید بروم داخل كوچه؟
یاشار نگاهی به اطراف انداخت آن وقت از روز كوچه نسبتا شلوغ بود. در حالی كه از ماشین پیاده می شد گفت:
-چند لحظه صبر كنید.
جوان ماشین را خاموش كرد و به انتظار او نشست. یاشار قدم به داخل كوچه گذاشت؛ درست سر كوچه چشمش به مغازه كوچكی افتاد و به سمت مغازه تغییر مسیر داد. احساس می كرد با ورود به مغازه با لیلا روبرو خواهد شد. برخلاف تصورش مغازه یك خرازی بود كه لوازم التحریر هم در آن فروخته می شد. فكر كرد شاید آدرس را اشتباه آمده، اما صاحب مغازه او را متوجه خود كرد.
-چیزی لازم داشتید؟
و توجه مشتریهایش را هم به او جلب كرد.
-دنبال یك آدرس می گشتم، گویا اشتباه آمدم، خیابان ... كوچه ...
-همین جاست آقا، درست اومدید.
یاشار نگاه كوتاهی به مشتریهای كنجكاو انداخت و گفت:
-متشكرم.
و از مغازه خارج شد. قاعدتا آنجا باید با پدر لیلا برخورد می كرد اما نه آن مغازه، مغازه لبنیاتی بود نه آن مرد جوان می توانست پدر لیلا باشد. به دنبال پلاك، تمام پلاك ها را خواند و بالاخره پلاك مورد نظرش را یافت.
نفس عمیقی كشید و دستش به سوی زنگ كشیده شد و آن را فشرد. یك بار دیگر صحبتهایش را در ذهن مرور كرد،( خب اگر خود لیلا بیاید جلوی در مشكلی نیست اما اگر یكی غیر از اون اومد، اون وقت باید بگم آدرس رو اشتباه آمده ام و فردا دوباره ...)

AreZoO
7th December 2010, 04:15 PM
فصل 2/12 :

در باز شد، خانمی در حالی كه چادرش را محكم گرفته بود جلوی در ظاهر شد. نگاهی پر تردید به او انداخت و گفت:
- بفرمائید؟
یاشار ناخودآگاه گفت:
- منزل ناصر فهیمی ...
و خودش هم ماند كه در پاسخ بله آن زن چه بگوید.
- نخیر آقا، چند ماهه كه از اینجا رفته اند.
ایكاش گفته بود بله و او را غافلگیر كرده بود، اما پاسخش سطل آب سردی بود كه در آن گرمای سوزنده بر سرش ریختند. دستش را به دیوار زد و ناباورانه پرسید:
- رفتند؟ كجا؟
- كسی خبر نداره راستش ما تازه وارد این محله شدیم اما از همسایه ها شنیدم كه بی خبر از این محل رفتند.


یاشار تكیه اش را به دیوار داد یعنی تمام آن تلاشها و انتظارها و این شوق وصف ناپذیر برای رسیدن به این كوچه همه بی ثمر بود؟ و از نو ... باز هم انتظار. آنقدر مایوس و ناامید شده بود كه نفهمید آن زن چه وقت در را بسته. وقتی قصد بازگشت داشت دوباره در باز شد و زن او را صدا كرد.

- آقا ... آقا ... صبر كنید.
یاشار عجولانه به سمت او چرخید.
- دخترم می گه، دختر عباس آقا، با دخترشون دوست بود، شاید اون بدونه كجا رفتند.
یاشار پرسید:
- عباس آقا؟
- بله، اون در روبرویی.
یاشار به دور و بر نگاه كرد، لیلا از دوستش هم اسم برده بود اما او نمی توانست اسم او را به یاد بیاورد. از زن تشكر كرد و با ناامیدی در روبرویی را زد.
- كیه؟
یاشار مقابل آیفون ایستاد و گفت:
- می بخشید خانم من دنبال منزل آقای فهیمی هستم.
- شما؟
یاشار گفت:
- می شه چند لحظه تشریف بیارید جلوی در؟
- بله، چند لحظه صبر كنید.
در حیاط كه باز شد و مریم آهسته به بیرون سرك كشید، یاشار پشت به او ایستاده بود و انتهای كوچه را نگاه می كرد.
- بله ... آقا.
یاشار به سمت او چرخید و گفت:
- سلام خانم.
مریم مات و مبهوت به او نگاه می كرد، نمی توانست باور كند شاید هم او اشتباه می كرد اما مرد جوانی كه مقابلش ایستاده بود با آنچه كه لیلا برایش تعریف كرده بود و او در ذهنش تصویرش را ساخته بود شباهت زیادی داشت.
- س ... سلام آقا ... شما ... شما دنبال منزل فهیمی بودید؟
یاشار كه متوجه دستپاچگی و حیرت مریم شده بود گفت:
- بله مثل این كه از اینجا رفته اند، صاحبخونه جدید می گفت شاید شما از اونها خبر داشته باشید.
مریم در حالی كه چشم از او نمی گرفت پرسید:
- شما با آقای فهیمی كار دارید؟
یاشار كمی به اطراف نگاه كرد و گفت:
- راستش ... راستش ...
مریم آهسته و با احتیاط گفت:
- با لیلا؟
لبخندی كم رنگ روی لبهای یاشار نقش بست. مریم ذوق زده ادامه داد:
- آقای گیلانی؟
یاشار نفس آسوده ای كشید و گفت:
- یاشار گیلانی هستم، راستش نمی دونم می تونم به شما اعتماد كنم یا ...
مریم به داخل حیاط نگاه كرد و با همان ذوق و ناباوری گفت:
- من مریم هستم، دوست لیلا، اون دختره كله شق زیاد از شما برام تعریف نكرده، یعنی نه اینقدر كه فكرش رو بكنم كه واقعا حالا اینجا باشید. می گفت ...
و صدای مادرش از داخل ساختمان شنیده شد:
- مریم ... مریم ... كجا رفتی دختر؟
مریم به سمت حیاط برگشت و گفت:
- الان می آم.
یاشار بی صبرانه پرسید:
- حالش چطوره؟ خوبه؟ برای چی از اینجا رفتند؟
مریم لبخندی زد و گفت:
- حالش خوبه، حالا نمی تونم صحبت كنم. شماره منو یادداشت كنید ساعت هشت با من تماس بگیرید، مادرم می ره مسجد.
یاشار به دنبال كاغذ و قلم جیبهایش را گشت و بعد همراهش را بیرون آورد و در حالی كه شماره مریم را ثبت می كرد گفت:
- فعلا به لیلا درباره من چیزی نگوئید.
مریم گفت:
- باشه، اما وقتی زنگ زدید می پرم كه چرا.
یاشار لبخندی زد به او نگاه كرد و گفت:
- متشكرم، فعلا خداحافظ.
مریم در حالی كه با نگاهش او را كه به سمت سركوچه می رفت دنبال كرد و زیر لب گفت،(پدرسوخته عجب تیكه ای تور زده و رو نمی كنه، الهی خفه شی دختر! با ما هم؟)
یاشار سوار ماشین شد و گفت:
- می بخشید كه معطل شدین.
جوان گفت:
- عیبی نداره چون می ره روی حساب كرایه تون.
و لبخندی زد و ادامه داد:
- خب حالا كجا تشریف می برید؟
یاشار گفت:
- لطفا یك هتل، شما می تونید شماره ای در اختیار من بگذارید تا هر وقت لازم بود منو به مقصدم برسونید؟
جوان در حین رانندگی گفت:
- متاسفانه خیر، چون من همیشه در دسترس نیستم.
و خنده كوتاهی كرد و گفت:
- شما رو می برم یك هتل درجه یك، فقط باید مایه زیاد داشته باشید چون خدمات خوبی ارائه می ده، هر وقت ماشین بخواهید با راننده و یا بی راننده در اختیارتون می گذاره، توی شمال شهر هم قرار گرفته، برای همین كرایه یك اتاقش خیلی گرون می شه، برای شما كه مشكلی نیست؟
یاشار گفت:
- نه، مهم نیست، برین همونجا لطفا.

AreZoO
7th December 2010, 04:23 PM
فصل 3/12 :

سلام خانم گیلانی حالتون چطوره؟
-تماس گرفتم تا از شما به خاطر حضورتون توی مراسم تشكر كنم.
-خواهش می كنم خانم گیلانی وظیفه ام بود.
مهتاج با كمی تردید گفت:
-یاشار چطور بود؟
-ظاهرا از گذشته بهتره اما ... خانوم گیلانی مشكل نوه شما رو من نمی تونم حل كنم، حضور دوباره من توی زندگیش یادآور بعضی از خاطراتیه كه هنوز براش تلخ و غیرقابل باوره. نه من و نه اون، هیچ كدوم نمی تونیم مثل گذشته با هم رابطه ای صمیمانه داشته باشیم. نظر من اینه كه می تونه ضمن كار و به زودی یك دوست یا به قول شما محرم، پیدا كنه.
مهتاج دلش می خواست بگوید:(احتیاجی به نظرات فیلسوفانه شما ندارم، این تو هستی كه نمی خواهی با دیدن یاشار یادت بیاد زنت، مهشید یك روزی نامزد عقدی و عشق رفیقت بوده.)


اما از اتمام صحبتهایش فاكتور گرفت و با یك خداحافظی ساده به او فهماند كه حسابی از او دلخور و ناامید شده است. همانطور كه كنار میز تلفن ایستاده بود به حسام كه در حال پوشیدن كتش بود نگاه كرد و گفت: -یاشار می گفت داره می ره تهران.
حسام گفت:
-درسته، می رفت كمی استراحت كنه.
مهتاج گفت:
-اونجا، توی اون شهر شلوغ؟!
حسام گفت:
-توی اون شهر شلوغ، حتما جای دنجی رو سراغ داشته كه رفته.
-دیشب دمق بود، با هم حرفتون شده؟
حسام به او نگاه كرد و با كمی مكث گفت:
-نه ... نه حرفمون نشده.
مهتاج با جدیت گفت:
-حسام تو در مورد اون دختر چی می دونی؟
حسام با تعجب به او نگاه كرد و مهتاج ادامه داد:
-نگو كدوم دختر؟ خودت خوب می دونی كدوم دختر رو می گم.
حسام گفت:
-من هیچی از این عشق ناگهانی نمی دونم فقط می دونم این وسط سیمین و ویدا نابود می شن، سیمین به اندازه ویدا خوددار و تودار نیست ناراحتی رو توی چشمهاش می شه خوند. ویدا هم كه ... مامان شما با این پسره صحبت كنید.
مهتاج گفت:
-من این كار رو نمی كنم؛ یك دفعه توی ازدواج تو دخالت كردم نتیجه اش رو دیدم، سرزنشهاش رو هم هنوز دارم می شنوم برای هفت پشتم بسه!
حسام با جدیت گفت:
-حتی اگه بفهمی دختری رو كه تنها وارثشون در نظر گرفته لیاقت این ثروت رو نداره؟
-حتی اگه مطمئن باشم كه كثافت تر و آشغال تر از سونیاست!
مهتاج چنان با جدیت صحبت كرد كه خودش هم حرفهاش را باور كرد. حسام كمی مكث، و سپس سالن را ترك كرد. مهتاج بار دیگر گوشی را برداشت و شماره مورد نظرش را گرفت، بعد از برقراری ارتباط گفت:
-سلام آقای ملكی.
-سلام خانم گیلانی، حالتون چطوره؟
-خوبم، جناب ملكی، سوالی از شما داشتم.
-بفرمائید.
-چطور می شه شخصی رو پیدا كرد كه هیچ نشونی از اون به جز یك اسم نداری؟

AreZoO
7th December 2010, 04:25 PM
فصل 4/12 :

حالا كه در یك قدمی او بود قاعدتا نباید استرسی می داشت، اما درست برعكس، از وقتی قدم به آن شهر شلوغ گذاشته بود لحظه ای آرام و قرار نداشت. نه مزه غذای لذیذ و مطبوع هتل را فهمیده بود نه توانسته بود در اتاق دنج و راحت و زیبایش لحظه ای استراحت كند فقط به عقربه های ساعت چشم دوخته بود كه احساس می كرد برعكس همیشه، كند و آهسته حركت می كنند. بالاخره راس ساعت هشت بدون لحظه ای تعلل گوشی را برداشت.
مریم سجاده مادرش را داخل نایلون گذاشت و گفت:
- مامان، دیرت شد، الان اذان می گن.
مادر مریم نایلون را از دستش گرفت و گفت:
- باز زده به سرت؟ تازه ساعت هشته، نیم ساعت دیگه به اذون مونده.


مریم در حالی كه او را به سمت در هل می داد گفت:

- شما و رعنا خانوم تاتی تاتی راه می رین تا برسید اونجا اذون هم گفتن، نماز هم ...
و صدای زنگ تلفن به هوا رفت. مریم با عجله گفت:
- خداحافظ مامان.
و با سرعت وارد اتاق شد و گوشی را برداشت:
- بله ... نخیر اشتباهه.
و فورا گوشی را گذاشت و به مادرش كه جلوی در اتاق ایستاده بود و او را نگاه می كرد گفت:
- مامان دیرت شد.
مادر مكثی كرد و گفت:
- مریم وای به حالت اگه شیطونی كه افتاده به جونت رو نندازی دور!
مریم با اعتراض گفت:
- مامان، كدوم شیطون؟
و بار دیگر صدای زنگ تلفن بلند شد. مادر مریم به تلفن اشاره كرد و گفت:
- همین شیطون ...
مریم گوشی را برداشت و گفت:
- الو سلام لیلا جون ... یك لحظه صبر كن تا ببینم مامانم چی می گه.
جلوی گوشی را گرفت و گفت:
- دستت درد نكنه مامان، حالا دیگه به من هم شك می كنی؟ بیا گوش كن ببین لیلاست یا ... استغفرالله! برو دیگه دیرت شد.
مادر مریم در حالی كه سرش را تكان می داد گفت:
- لعنت بر شیطون!
و اتاق را ترك كرد. مریم گوشی را كنار گوشش گرفت و گفت:
- سلام، می بخشید كه معطل شدید.
یاشار لبه تخت نشست و گفت:
- اگه نمی تونید صحبت كنید یك وقت دیگه تماس می گیرم.
مریم گفت:
- نه ... فقط اجازه بدهید ببینم مامان بلای من فال گوش نایستاده باشه.
با عجله از جا برخاست و از پشت پنجره به حیاط چشم دوخت. مادرش چادرش را سر كرد و از در خارج شد. و بعد به سرعت كنار تلفن نشست گوشی را گرفت و گفت:
- خب حالا می تونیم صحبت كنیم.
یاشار بی صبرانه گفت:
- خانم فهیمی چه كار می كنه؟ شما كه آدرسش رو دارید.
مریم كلمات را با تعجب تكرار كرد:
- خانم فهیمی؟ هنوز اینقدر رسمی هستید؟
یاشار از لحن صحبت مریم لبخندی زد و گفت:
- شما از من چی می دونید؟
مریم گفت:
- من؟! هیچی، مگه این ورپریده بروز داد كه چه اتفاقی براش افتاده؟ فقط گفت توی اون جنگل با یك آقای شق و رق كه شما باشید آشنا شده؛ یك آشنایی ساده، اما نگفت دیگه شیرین و فرهاد شده اید و ....
یاشار حرف او را قطع كرد و گفت:
- خانم فهیمی هر چی گفته حقیقت بوده.
مریم گفت:
- می شه اول به جای استفاده از كلمه مركب خانوم فهیمی، خیلی ساده بگین لیلا؟
یاشار گفت:
- یك بار از این كلمه استفاده كردم اما دوست شما درست و حسابی، به حسابم رسیده!
مریم گفت:
- دوست من دست هر چی خنگه از پشت بسته، راستی شما چطور بعد از سه، چهارماه گذرتون به اینجا افتاد؟ اصلا چطوری اینجا رو پیدا كرده اید؟
یاشار گفت:
- راستش همونجا، توی جنگل از لیلا خواستم با هم در ارتباط باشیم ولی خب یا من خواسته ام را بد و ناجور بیان كردم یا اون از حرف من برداشت بدی داشت، به هر حال ... به هر حال ...
مریم فورا گفت:
- شما رو شست و آویزونتون كرد!
یاشار تبسمی كرد و گفت:
- درسته، من شماره همراهم رو براش یادداشت كردم اما هر چی صبر كردم تماس نگرفت.
مریم خندید و گفت:
- تماس؟! شما انتظار داشتید این دختره كله شق و یك دنده با شما تماس بگیره؟ مطمئنم بدون این كه شماره رو بخونه، پاره پاره اش كرده و انداخته اش دور. خب شما چطور اینجا رو پیدا كردید؟
یاشار گفت:
- وقتی خبری از لیلا نشد وكلیم رو فرستادم اینجا تا به وسیله اسم و فامیل خودش و پدرش از طریق دبیرستان آدرس انو برام گیر بیاره، فكر می كنم كار مشكلی باشه كه توی این همه دبیرستان دنبال اسمی بگردی كه می تونه مشابه های زیادی داشته باشه.
مریم خندید و گفت:
- بله و با این شق القمری كه شما كردید دیگه جای این سوال نمی مونه كه هدفتون از این ارتباط چیه؟
یاشار كمی روی تخت جابجا شد و گفت:
- پس شما می تونید آدرس جدیدش رو به من بدین؟
مریم با خونسردی گفت:
- نه ...
یاشار گفت:
- نه ... نكنه شما هم از اون بی اطلاع هستید؟
مریم گفت:
- نه، اما شما كه با اخلاقش آشنا هستید، دوست ندارم آدرسش رو به شما بدم و بعد اون با اخلاق گندش بیافته به جونم، مخصوصا حالا ...
یاشار گفت:
- حالا ...؟ منظورتون چیه؟
مریم گفت:
- از بعد از امتحان كنكور، استرسش بیشتر شده، برای قبول شدنش یك دل نگرانی داره، برای قبول نشدنش یك جور دیگه، بگذریم من می تونم لطفی به شما بكنم.
یاشار گفت:
- ممنون می شم.
مریم گفت:
- من و لیلا فردا قراره بریم بیرون، شما می تونید اونو ببینید، من به شما می گم كجا.

AreZoO
7th December 2010, 04:27 PM
5/12 :

زیور جلوی در آشپزخانه ایستاد و خطاب به لیلا كه مشغول كم كردن شعله زیر قابلمه بود گفت:
-نمی فهمم این ناصر چرا اینقدر سر به هوا شده، اینقدر بی فكر شده كه اجازه داده جنابعالی با اون دوست خلافت بیافتد توی خیابونها و ولگردی كنید.
لیلا به سمت زیور چرخید و گفت:
-به همون دلیلی كه این اجازه رو به محبوبه می ده و ...
زیور گفت:
-محبوبه با تو فرق داره، تو درست مثل آدمهای سابقه دار می مونی.
لیلا گفت:
-شاید فهمیده یك آدم رذل اون سابقه رو برام درست كرده!


زیور از جلوی در كنار رفت و به او كه به سمت در سالن می رفت گفت: -پس مواظب باش این دفعه همون آدم رذل یك سابقه بزرگتر واست درست نكنه! در ضمن زود برگرد ممكنه غذات بسوزه.
لیلا جلوی در مكثی كرد، خیلی دلش می خواست جواب زیور را بدهد اما به یاد روزی افتاد كه پدرش در برابر چشمان حیرت زده او التماس كرده بود:
(لیلا جان، غلط كردم، به خدا اشتباه كردم، خریت كردم، نفهمیدم دارم چی كار می كنم و این زن ولگرد رو وارد زندگی خودم و مادرت كردم. حالا كه شده، نمی تونم به این راحتی از سرم بازش كنم، با همون خریت مهریه اش رو سنگین كردم. حالا اگه بخوام بفرستمش بره باید حاصل سالها زحمت كشی ام رو دودستی تقدیمش كنم. پس باهاش راه بیا می دونم تقصیر تو نیبست اما تحملش كن باور كن وقتی می رسم پشت در خونه، مثل بید می لرزم، باید بیام و به شكوه و شكایاتش گوش كنم پس ... كوتاه می آم.)
سالن را ترك كرد. هنوز پله ها را تا انتها نرفته بود كه صدای در حیاط بلند شد از پله ها بالا رفت. در كه باز شد چهره همیشه خندان مریم ظاهر شد.
-سلام ... تو كه هنوز آماده نشدی!
لیلا از جلوی در كنار رفت و گفت:
-بیا تو، الان آماده می شم.
مریم به همراه لیلا وارد زیرزمین شد و گفت:
-انگار دیگه درست و حسابی نقل مكان كردی اینجا.
-این نونی بود كه تو، توی دامن گذاشتی، خدا ازت نگذره دختر!
مریم گفت:
-من فكر تو رو كردم، اگه خواستی با محبوبه هم اتاق بشی، هر روز جنگ و مرافعه داشتی، اصلا تقصیر منه، اومدم كمكت كردم اینجا رو مثل دسته گل تر و تمیز كردم، مستقلت كردم ...
لیلا گفت:
-بسه ... بسه دیگه. بیا بریم باید زود برگردم.
مریم جلوی لیلا ایستاد و گفت:
-جون من این دفعه رو عجله نكن حالا كه ناصرخان آدم شده ...
لیلا با جدیت گفت:
-چی گفتی؟
مریم گفت:
-منظورم این بود كه سر به راه شده ...
و در حالی كه مقنعه لیلا را مرتب می كرد گفت:
-تو دیگه غر نزن، زود باش، شب شد، دیر شد ... یك امروز رو حال بده.
لیلا لبخندی زد و گفت:
-درست حرف بزن دختر، تا دیر نشده بریم.
یاشار نگاهی به ساعتش انداخت؛ نیم ساخت زودتر از قراری كه با مریم گذاشته بود به پل هوایی رسیده و در انتظار آنها به ماشینهایی كه با سرعت از زیر پل عبور می كردند چشم دوخته بود. كمی دچار سرگیجه شده بود، روی پل قدم می زد و بی اعتنا از كنار دختران و پسران جوانی كه گهگاهی متلكی نثارش می كردند می گذشت. حالا كه به آنجا رسیده بود مانده كه به او چه بگوید، چرا آمده بود؟ از او چه می خواست؟ و به یاد مهشید افتاد ... و آن عشق جنجالی و صحبتهای مهشید در آخرین روز، واقعیات تلخی كه در تار و پود وجودش نقس بسته بود.
(یاشار تو بیماری، نمی تونی یك زندگی زناشوئی كامل و سالم داشته باشی نه با من نه با یكی دیگه، تو فقط می تونی دوست دختر داشته باشی.)
و بعد صدای لیلا را به وضوح شنید:
-در مورد من چی فكر كردی؟
به سمت صدا برگشت؛ دختری جوان با حالتی عصبی این جملات را بر زبان جاری می كرد و سعی داشت خود را از دست جوان مزاحم یا شاید هم دوستش رها كند. وقتی متوجه نگاههای خیره یاشار شد با همان حالت عصبی و تهاجمی گفت:
-چیه؟ به چی نگاه می كنی، همه شما آشغالید، دروغگوئید؟
و توجه رهگذران را به خود جلب كرد و با سرعت در حالی كه پسر جوان را سردرگم رها كرده بود از پله ها پایین رفت.
هنوز ذهنش به دنبال جوابی برای این سوال می گشتl در مورد من چی فكر كردی؟)
كه اول مریم و لحظه ای بعد به دنبالش لیلا آخرین پله را بالا آمدند. لیلا اصلا متوجه او نبود و این فرصت را به او می داد كه نگاهش را از تصویر او پر كند. قلبش به شدت می زد درست مثل آدمی كه قصد دارد دست به كار خلافی بزند در تردید بود. نگاه سماجت بار مریم به او می گفت كه( بیا جلو ... چرا معطلی؟)
چرا به نگاه نمی كرد؟ چرا متوجه حضور او نمی شد؟ این همه بی تفاوتی اش نسبت به اطراف و آدمهای اطرافش از كجا سرچشمه می گرفت؟ وقتی به خودش آمد كه مریم برگشت و ملتمسانه نگاهش كرد و با صدایش او را كه چون كودكی وحشت زده به گوشه ای از وجودش پناه برده بود بیرون كشید.
هیجان زده و بلند گفت:
-لیلا ...
لیلا ناخواسته به پشت سرش نگاه كرد و با دیدن یاشار ناباورانه ایستاد، این بهت و حیرت به یاشار فرصت داد كه جلو برود.
لیلا با حیرت و ناباوری گفت:
-شما اینجا چه كار می كنید؟
-می خواستم شما رو ببینم.
لیلا هر آنچه در ذهنش نقش می بست را به زبان می آورد:
-منو؟! ... اینجا ...؟ برای چی؟!
-می تونیم بریم جایی كه با شما صحبت كنم؟
-صحبت راجع به چی؟ خدای من چطور اومده اینجا؟ اصلا از كجا ...
و بعد به مریم نگاه كرد. مریم فورا خودش را بهت زده نشان داد و گفت:
-لیلا ... این آقا ...
و ساكت شد. می دانست دروغ گفتن و نقش بازی كردن فایده ای ندارد و با جدیت ادامه داد:
-خیلی خب برات توضیح می دهم اما نه حالا، همه نگاهمون می كنند بهتره بریم یك جایی كه بشه صحبت كرد.
لیلا نگاه گذرایی به یاشار كرد كه در انتظار به سر می برد و گفت:
-من ... من توی شمال یك جوری جدی داشتم باید می فهمیدید كه من ...
و مستقیما به او نگاه كرد و گفت:
-چرا دست از سرم برنمی دارید، از جون من چی می خواهید؟
یاشار گفت:
-هیچی، فقط دوستت دارم.

AreZoO
7th December 2010, 04:27 PM
فصل 6/12 :

یاشار خودش را روی تخت رها كرد دستش را داخل موهایش فرو برد و به ساعتی قبل اندیشید به آن لحظه ای كه بی اختیار آن چه را كه در دل داشت بیرون ریخته بود:
(دوستت دارم.)
حقیقت همین بود و او از آن فرار می كرد همانطور كه لیلا را فراری داده بود. لیلا فرار كرده بود چون نه به او و نه به احساس او اعتماد داشت و خودش فرار می كرد چون از عاقبت این عشق می ترسید، از بیماریش كه هنوز معلوم نبود چه وقت ختم به درمان می شود آن هم قطعی، اصلا چه كسی تضمین می كرد كه بعد از یك مدت دوباره دچار همان حالات نمی شود؟ آمده بود فقط او را ببیند اما خودش نفهمیده بود آن ابراز عشق عجولانه را چطور انجام داده.

***


لیلا پارچ آب را برداشت و یك لیوان دیگر برای خودش آب ریخت. احساس می كرد از درون آتش گرفته و می خواست این حرارت درونی را با لیوانهای آبی كه پی در پی می نوشد خاموش كند، مریم لیوان را از دست او گرفت و گفت:

- بسه دیگه، خاموش نشد؟
لیلا با غضب نگاهش كرد و گفت:
- باید خفه ات می كردم.
مریم با جدیت گفت:
- من باید تو رو خفه می كردم، چرا مثل دیوونه ها فرار كردی برگشتی خونه؟
لیلا گفت:
- باید می ایستادم تا بعد از ابراز عشق بیاد جلو و ... اصلا چرا به من نگفتی تو رو دیده، چطور تو رو پیدا كرده؟
مریم گفت:
- اگه می گفتم امروز می اومدی تا اونو ببینی.
لیلا گفت:
- دیدمش، چی گیر تو اومد؟
مریم با دلخوری پاسخ داد:
- هیچی، من خواستم عوض تو كه داری خریت می كنی و پشت پا به بختت می زنی درهای بخت و اقبال رو به روت باز كنم.
لیلا پوزخندی زد و گفت:
- بخت و اقبال! تو اصلا می دونی اون كیه؟
مریم گفت:
- تو چی؟ تو می دونی به خاطر تو چند تا از دبیرستانهای تهران رو زیر پا گذاشته؟
لیلا در عوض پاسخ نگاهش را از مریم گرفت و مریم ادامه داد:
- همه دخترهای دم بخت منتظر چنین آدمی هستند؛ پولدار، عاشق، دیگه چی می خواهی؟ بنده خدا كیلومترها راه رو كوبیده اومده اون وقت تو با اون چطور رفتار كردی ...
لیلا خواست چیزی بگوید كه مریم گفت:
- هیچی نگو لیلا، واقعا كه دیوونه ای، اگه تو رو نمی خواست می گشت تا پیدات كنه؟ بعد از این همه مدت می اومد سر وقتت؟ خودت ازش پرسیدی از جونم چی می خواهی؟ خب جوابت رو داد لیلا ... لیلا تا مامانم نیومده بهش زنگ بزنم؟
لیلا به گوشی تلفن نگاه كرد، به خودش كه نمی توانست دروغ بگوید. از وقتی برگشته بود یك لیلای دیگر شده بود. تمام مدت لحظه به لحظه روزهای رفته فكر می كرد؛ از لحظه آشنایی اش با او تا آن برخورد شدید لفظی، بارها از خودش پرسیده بود دوستش داری؟ و هر بار كه جواب داده بود(نه)، قلبش فریاد كشیده بود دورغ می گی، دوستش داری و انتظار می كشیدی با اون كه آدرسی از تو نداشته بیاد سروقتت ... و حالا كه آمده بود ...
مریم چون سكوت او را دید گوشی را برداشت و گفت:
- بگیرم؟
لیلا نفس عمیقی كشید گوشی را از دست مریم گرفت روی دستگاه گذاشت و گفت:
- نه مریم، مطمئنا یك خانواده ای داره، اون هم یك خانواده با اصل و نسب و سرمایه دار، خودت قضاوت كن این فاصله طبقاتی به قول خودت گل و گشاد رو قبول می كنند؟ مگه خود تو نبودی كه می گفتی این فاصله طبقاتی ...
مریم فورا گفت:
- من غلط كردم، اون روزی كه این حرف رو می زدم نمی تونستم باور كنم یك نفر پیدا بشه این فاصله رو دور خیز كنه و بپره این طرف جامعه، حالا كه شده باورم شده، حرفهام رو پس می گیرم، زنگ بزنم ... جون مریم زنگ بزنم؟
لیلا گفت:
- خیلی خب پس بذار یك بار دیگه امتحانش كنم، اگه دوباره برگشت ...
مریم گفت:
- چی فكر كردی دختر؟ توی این دوره و زمونه این همه ناز و ادا خریدار نداره. می ره سروقت یكی دیگه. سركه سفت شیرین تر از عسل.
لیلا گفت:
- من هم همین رو می خواهم بفهمم. می خواهم مطمئن بشم.
مریم گفت:
- واقعا كه سه فاز عقبی! نمی دونم چطور به تو بفهمونم اگه قصدش مزاحمت بود توی شهر خودش فراوان بودن كه با یك بوق زدن، هلاكش بشن؛ بی زحمت، بی منت!
لیلا گفت:
- تو اون شماره ای رو كه بهت داد بده من، كاری هم نداشته باش؛ یعنی فضول كارهای من نباش.
مریم زیپ كیفش را باز كرد كاغذ كوچكی را كه شماره همراه روی آن یادداشت شده بود، به سمت لیلا گرفت و گفت:
- خب اگه می ترسی بقاپمش چرا این همه ناز می كنی؟
لیلا شماره را گرفت و گفت:
- نمی ترسم بقاپیش، می ترسم نتونی زبونت رو نگه داری.
درست در همان لحظه صدای زنگ تلفن بلند شد لیلا فورا دستش را روی گوشی گذاشت و گفت:
- مریم اگه خودش بود بهش بگو برگرده به شهرش، فهمیدی؟ حرف زیادی نمی زنی.
مریم با حالتی قهرآمیز گوشی را برداشت و گفت:
- بفرمائید.
- سلام مریم خانوم، مزاحم كه نیستم.
مریم عمدا نگاهش را از لیلا گرفت و گفت:
- سلام آقای گیلانی، بفرمائید.
یاشار كمی مكث كرد و گفت:
- لیلا ... اونجاست؟
مریم بدون این كه به لیلا نگاه كند گفت:
- بله همین جاست اما نمی خواد با شما صحبت كنه.
یاشار گفت:
- آخه چرا؟
مریم گفت:
- گفت به شما بگم برگردید شهرتون.
یاشار گفت:
- گوشی رو بدهید به لیلا، خواهش می كنم.
مریم گوشی را به سمت لیلا گرفت و گفت:
- می گذارمش روی پخش، شما صحبت كنید.
گوشی را گذاشت و دكمه پخش را زد. صدای یاشار در اتاق طنین انداخت ...
- گفته بودی در مورد شما چه فكری كردم. از خودتون بپرسید چرا این همه راه اومدم اینجا؟ جواب سوال اولتون رو هم می گیرید. شماره همراهم رو دادم به دوستتون، همین امشب برمی گردم، حرفهای زیادی با شما دارم، منتظر تماستون هستم. هروقت اطمینان پیدا كردید كه نظر سوئی ندارم بهم زنگ بزنید، فقط زیاد طول نكشه ممنون می شم. خداحافظ. از شما هم ممنونم مریم خانوم.
و صدای بوق ممتد كه حكایت از قطع تماس می كرد.

AreZoO
7th December 2010, 04:28 PM
فصل 1/13 :

ملكی، مهتاج را خوب می شناخت؛ زنی بود كه هروقت لازم می دید به خودش اجازه می داد به هركسی پرخاشجویانه اهانت كند، حتی فرزندانش. حالا نوبت او بود، باید ساكت پشت میزش می نشست و اهانتهایش را تحمل می كرد، اما او هم آدمی نبود كه صحبتهای مهتاج را بی پاسخ بگذارد.
-شما به چه اجازه ای این كار رو كردید؟
ملكی گفت:
-اجازه لازم نبود خانم گیلانی، من در قبال حق اوكاله ای كه دریافت می كنم كار انجام می دهم، هنوز نمی دانید شغل من همینه؟
مهتاج با عصبانیت گفت:
-پس شما حق الوكاله می گیرید و هركاری كه از شما خواسته بشه انجام می دهید، حتی اگر به منافع یكی از موكلین دیگر شما ضروری وارد بشه.


ملكی صاف روی صندلیش نشست و گفت: -نخیرخانم، اصلا نمی فهم
مهتاج گفت:
-منافع مالی نه آقای ملكی، حیثیت خانوادگی من.
ملكی گفت:
-این خانم ساكن تهران هستن، نوه شما از من خواست فقط یك آدرس براش بیارم همین، در ضمن فكر نمی كنم این دختر جوان، زن بدنامی باشه، اینطور نیست؟
مهتاج گفت:
-این دیگه به شما ربطی نداره، فقط بهتره بدونید آدم بی لیاقتی هستید!
ملكی با عصبانیت از جابرخاست و گفت:
-ایرادی نداره خانم حالا كه بی لیاقتی من به شما ثابت شده می تونید كارهای حقوقی كارخانجاتتون رو ببرید و بسپارید به دست یك فرد بالیاقت!
بعد به سمت قفسه ها رفت و در حالی كه چندین دفتر را از آن بیرون می كشید گفت:
-نتیجه این همه سال خدمت صادقانه من به شما، توهینات شما بوده، دیگه ادامه نمی دهم خانم گیلانی.
و دفترها را محكم روی میز مقابل مهتاج كوبید و گفت:
-به سلامت خانوم گیلانی!
مهتاج كه انتظار چنین عكس العملی را از جانب ملكی نداشت كمی لحن صدایش را عوض كرد و آرامتر گفت:
-جناب ملكی شما باید قبل از این كه دنبال كار نوه من برید به من اطلاع می دادید، باید ...
ملكی فورا گفت:
-نوه شما خواستند قضیه محرمانه بماند، این حماقت من بود كه به شما اطلاع دادم البته اگه شما هم نمی خواستید كه آدرس این خانم رو براتون گیر بیارم محال بود حرفی بزنم. من اسرار موكلینم رو فاش نمی كنم خانم ...
مهتاج گفت:
-بسیار خب، كاری است كه شده، حالا لطفا آدرس این خانم رو به من بدهید.
ملكی پشت میزش نشست و برای این كه جواب اهانات او را داده باشد گفت:
-چرا از خودشون نمی گیرید؟
مهتاج سعی كرد خشمش را فرو دهد، با جدیت گفت:
-چون نمی خوام بفهمه كه من آدرس این دخترخانم رو دارم.
ملكی گفت:
-من هم اجازه این كار رو ندارم.
مهتاج تحكم آمیز گفت:
-آقای ملكی این مسئله حیاتی است، لطفا دست از لجاجت بردارید و آدرس رو به من بدهید و بعد از این هم فراموش كنید از چنین شخصی آدرسی دارید.
ملكی می دانست حسابی با غرور و اعصاب این زن خودكامه بازی كرده و اگر بیشتر از آن ادامه دهد ممكن است چیزی از دفتر وكالتش باقی نماند. روی برگه ای آدرسی را كه از لیلا داشت به همراه شماره تلفنش یادداشت كرد و به دست مهتاج داد. مهتاج از جابرخاست و به قصد ترك دفتر به سمت در رفت ملكی فورا گفت:
-خانوم گیلانی، دفاتر حقوقی را فراموش كردید.
مهتاج جلوی در ایستاد و به سمت او چرخید، لبخندی پیروزمندانه بر لب نشاند و گفت:
-آقای ملكی انسان جایزالخطاست، من هم چشمم را بر روی اشتباهات شما می بندم فقط سعی كنید دوباره دچار چنین خبطی نشوید.
و بدون آنكه منتظر پاسخی بماند دفتر را ترك كرد.

AreZoO
7th December 2010, 04:30 PM
فصل 2/13 :

حسام با تعجب در اتاق یاشار را باز كرد یاشار در حال تعویض لباس به سمت او چرخید و گفت:
- سلام.
حسام وارد اتاق شد در را بست و گفت:
- معلوم هست چت شده پسر؟ هنوز نرفته برگشتی؟
یاشار دكمه های پیراهنش را بست و گفت:
- كارم تموم شد.
حسام كه قصد داشت مفصلا با او صحبت كند روی مبلی نشست و با كمی تردید گفت:
- دیدیش؟
یاشار نگاه گذرایی به او كرد و در پاسخش به یك بله بسنده كرد. حسام با جدیت گفت:


- تو داری بدون مشورت با خانواده ات مهمترین تصمیم زندگی ات رو می گیری.

یاشار پرده های اتاقش را كنار زد. بعد از جواب صریح لیلا، حال و حوصله برایش باقی نمانده بود، با صدایی آهسته گفت:
- من با شما مشورت كردم یعنی خواستم مشورت كنم اما شما نخواستید به حرفهای من گوش كنید.
حسام گفت:
- گوش نكردم چون می دونستم كه در اشتباهی.
یاشار گفت:
- چرا فكر می كنید اشتباه می كنم؟ چون نمی تونم دختری رو دوست داشته باشم كه محبتهای بی دریغش رو به پام ریخت، یا به قول شما عشق صادقانه اش رو ...
حسام گفت:
- خیلی خب، از ویدا هم فاكتور می گیریم. ویدا هم به كنار، اما تو باید دختری رو انتخاب كنی كه با ایده آلهای خانواده ات مطابقت داشته باشه.
یاشار به سمت او چرخید و گفت:
- ایده آلهای خانواده من چیه؟ پول، قدرت، شهرت ... من هیچ كدوم رو نمی پسندم، دختری رو كه انتخاب كردم هیچ كدام رو نداره.
حسام گفت:
- عاقلانه فكر كن، همه اینها رو هم كه نداشته باشه لااقل در یك مورد باید با ما سنخیت داشته باشه. فكر كردی ازدواج یعنی عاشق شدن، عاشق موندن، یك روز كه این عشق از حالت دیوانه وارش خارج بشه، می فهمی كه برای ازدواج ملاكهای دیگری هم وجود داشته پس لازمه كه بهت یادآوری كنم این انتخاب یا بهتر بگم، تصمیم عجولانه عواقبی هم داره.
یاشار گفت:
- این یادآوری نیست، این مخالفت شماست.
حسام گفت:
- حالا كه حرف از مخالفت زدی بهتره یادت بندازم كه مادربزرگت روی همسر آینده تو خیلی حساسه و امید بسته و من از همین حالا می تونم به جرات بگم با این وصلت اصلا موافقت نمی كنه.
یاشار لبخند تمسخرباری بر لب نشاند و گفت:
- بله، من هم مطمئنم با معیارهایی كه مادربزرگم در نظر گرفته لیلا رو نمی پذیره، اما این من هستم كه می خوام با اون زندگی كنم و این لیلاست كه قراره با بیماری من كنار بیاد.
حسام گفت:
- قراره؟! پس در مورد تو همه چیز رو می دونه.
یاشار نگاه عمیقی به پدرش كرد. لیلا هیچ علاقه ای به او نشان نداده بود به كسی كه او را حسابی درگیر خوددش كرده بود، آن همه انتظار كشیده بود تا آدرسی از او به دست بیاورد، لیلا او را قبول نداشت اما چرا؟ فرسنگها راه را رفته بود تا عشق و علاقه اش را نثارش كند آن وقت او آن همه علاقه را نادیده گرفته بود و او را از خود رانده بود چرا؟ شاید به همان دلیلی كه خودش نمی توانست ویدا را دوست بدارد.
- نه ... اجازه نداد باهاش صحبت كنم.
حسام با تعجب پرسید:
- یعنی ...
یاشار پشتش را به او كرد و گفت:
- یعنی نه مرا خواست و نه پولم را و نه اسم و رسمم را، همه اون چیزهایی كه شما فكر می كنید دخترها براش، برای به دست آوردنش دام می گذارند، لیلا چشمش رو روی همه اینها بست و گفت دست از سرم بردار.
مدتی سكوت فضای اتاق را پر كرد حسام از جابرخاست نزدیك به یاشار پشت سرش ایستاد و پرسید:
- خب ... خب حالا چی كار می كنی؟
یاشار گفت:
- همون كاری كه شما می خواهید؛ سعی می كنم فراموشش كنم.
حسام گفت:
- سعی می كنی؟!
یاشار به سمت او برگشت و با آشفتگی گفت:
- توقع داشتید می گفتم فراموشش كردم؟ برای فراموش كردن شخصی كه این همه روی من تاثر گذاشت چند هفته یا چند ماه كافی نیست.
حسام گفت:
- منظورت از چند ماه چیه؟ خب ... خب ایرادی نداره، وقتی برگردی سركارت ...
یاشار با پوزخندی گفت:
- كارم؟! كدوم كار؟ من فعلا حال و حوصله هیچی رو ندارم حتی خودم. اون وقت شما می خواهید برگردم سركارم؟
حسام احساس كرد یاشار سعی دارد از طریق لجاجت در مقابل او جبهه گیری كند. در حالی كه به سمت درمی رفت گفت:
- به خودت مربوط می شه. تو ریاست اون كارخونه رو بعهده گرفتی و تو مسئول ضرر و زیان آن هستی تو باید پاسخگو باشی.
یاشار با قاطعیت گفت:
- از حالا به بعد دیگه هیچ مسئولیتی رو قبول نمی كنم می تونید ...
حسام به سمت او چرخید و با عصبانیت گفت:
- نكنه فكر كردی اداره اون كارخونه بچه بازیه كه یك روز امور مربوط به اونو قبول كنی و چند روز بعد شانه خالی كنی.
یاشار گفت:
- نخیر بازی نیست اما من آدم دم دمی مزاجی هستم یك روز شاد و شنگولم، یك روز ناراحت و عصبی، یك روز دیوانه زنجیری!
حسام گفت:
- یاشار ...
یاشار پشتش را به او كرد و با همان لحن گفت:
- تنهام بگذارید.

AreZoO
7th December 2010, 04:31 PM
فصل 3/13 :

حسام جلوی در مكث كوتاهی و بعد از اتاق خارج شد. بیرون از اتاق مهتاج غافلگیرش كرد. با لبخندی تمسخربار گفت:
-جالبه ... تا حالا فكر می كردم من از تمام مسائلی كه خانواده ام رو درگیر می كنه باخبرم ولی حالا ...
جمله اش را ناتمام گذاشت و از پله ها پایین رفت. حسام به دنبال او وارد سالن شد و گفت:
-ولی حالا فكر می كنید خیلی چیزها از شما مخفی شده اما اشتباه می كنید.
مهتاج با همان حالت عصبی گفت:
-نه تنها پنهان كردی، بلكه سعی كردی با سوءاستفاده از عقاید من هر آنچه را كه خودت می خواهی به میل خودت اجرا كنی.


حسام گفت: -منظورتون چیه؟
مهتاج گفت:
-منظورم همین دختره ست.
حسام گفت:
-شما كه اون دختر رو نمی شناسید.
مهتاج گفت:
-خب تو كه می شناسی اش برام بگو.
حسام گفت:
-من هم ندیدمش فقط می دونم از لحاظ اقتصادی در سطح مناسبی نیست. شما با چنین انتخابی موافق هستید؟
مهتاج لبخندی پرمعنا زد و با تمسخر گفت:
-نه، اما من با ویدا هم مخالفم، تو هم با من هم عقیده هستی؟
حسام با كلافگی گفت:
-مامان، ویدا با اون فرق می كنه.
مهتاج گفت:
-خیلی خب، پس پای منو وسط نكش خودت می دونی و پسرت!
و با حالتی عصبی به سمت كتابخانه رفت. حسام با صدایی نسبتا بلند گفت:
-موضوع ازدواج یاشار به شما هم مربوطه، نمی تونید اینقدر راحت از كنارش بگذرید.
مهتاج به سمت او چرخید و گفت:
-واقعا؟! سی سال قبل رو فراموش نكردم، ازدواج تو، اشتباه من، هنوز هم دارم با تحمل سركوفتهای تو و سیمین تاوانش رو پس می دم. دیگه نمی خوام تكرارش كنم هر چند خیلی سخته اما سعی دارم توی این قضیه هیچ دخالتی نكنم. پس از من نظرخواهی نكن.
حسام گفت:
-كدوم سركوفت؟
مهتاج پوزخندی زد و گفت:
-باور نمی كنم تو همون حسام سی سال پیش باشی، پول ضامن خوشبختی نیست.
حسام گفت:
-هنوز هم هستم.
مهتاج گفت:
-پس می خواهی پارتی بازی كنی و این موقعیت خوب رو بسپاری به دست خواهرزاده ات نه یك غریبه.
حسام با جدیت گفت:
-یاشار موقعیت نیبست من فقط نگران ویدا هستم.
مهتاج گفت:
-پس یاشار چی؟
حسام با همان درماندگی پاسخ داد:
-خودم هم مانده ام، سر یك دوراهی قرار گرفتم، حالا هم كه از شما كمك می خوام، در عوض راهنمایی من می گید به من چه!
مهتاج كمی مكث كرد و بعد گفت:
-خیلی خب در موردش فكر می كنم، در ضمن تو مسئول وظایفی هستی كه یاشار بعهده گرفته، این طور كه بوش می آد نمی خواد برگرده سركارش.
و بدون این كه منتظر پاسخی از او باشد وارد كتابخانه شد و همانجا پشت در نفس عمیقی كشید. احساس می كرد از میدان جنگ بازگشته است. روی اولین راحتی نشست و به خودش گفت،
( مهتاج پیر شدی، قبول كن كه مثل گذشته نمی تونی از پس هر مشكلی بربیایی، مشكل؟ واقعا خودم هستم؟ من به این قضیه به چشم یك مشكل بزرگ نگاه می كنم؟ این كه كاری نداره می تونم خیلی راحت بگم یا فراموشش می كنی یا كاری می كنم كه اون تو رو فراموش كنه، درست مثل سی سال پیش كه حسام از عشقش برید تا مبادا گزندی بهش برسه و به فرمان من با اون دختر خائن ازدواج كرد تا رضایت من حاصل بشه. اما حالا سی سال قبل نیست و من توانایی قبول یك شكست مفتحضانه دیگه رو ندارم. از طرفی یاشار هم یك فرد كاملا سالم نیست و اون دخترك، همون كه زمان تكرارش كرده، اون یاشار رو نمی خواد ... اما چرا؟!

AreZoO
7th December 2010, 04:32 PM
فصل 4/13 :

از داخل صف به بیرون سرك كشید و به ابتدای صف نگاه كرد. بعد به سمت لیلا برگشت و گفت:
- بهتر نیست بریم و از یكی از همین پسرها كه دمغ شدن روزنامه گدایی كنیم؟
لیلا كه تشویش در چهره اش به خوبی مشهود بود پاسخ داد:
- دختر دست از شرارت بردار، دل توی دلم نیست اون وقت تو مزه پرونی می كنی؟
مریم گفت:
- تو دیگه چرا؟ این همه نگرانی برای چیه؟ نمراتت كه طی سال تحصیلی خوب بود شاگرد خوب كلاس هم كه بودی بعدش هم كه واسه كنكور اون همه خرخونی كردی حالا دیگه اگر اسمت توی روزنامه نباشه خیلی ول معطلی!

من باید نگران باشم كه همیشه محتاج امدادهای غیبی تو بودم، من باید نگران باشم كه ممكنه غزل خداحافظی رو بعد از دوازده سال دوستی بخونم.
لیلا گفت:
- اولا قرار نیست اگر یكی از ما قبول شد اون یكی رو فراموش كنه، دوما تو هم پا به پای من درسها رو مرور كردی پس نگران نباش.
مریم گفت:
- بعد از دوازده سال هم نشینی روی یك نیمكت ... من كه فكر می كنم دیگه قیافه هامون هم شبیه هم شده البته تو شبیه من شدی، درست مثل عقاید و تفكراتمون، عجیب نیست؟
لیلا همراه او چند قدم به جلو برداشت و گفت:
- چرا خیلی عجیبه چون من اصلا مثل تو فكر نمی كنم.
مریم گفت:
- باز زدی توی ذوقم؟
لیلا لبخندی زد و گفت:
- مریم من اصلا حالم خوب نیست فكر می كنم سرگیجه گرفتم. می رم بیرون از صف، تو روزنامه رو بگیر و بیا.
مریم گفت:
- باشه خانوم زرنگ، اما اول باید دنبال اسم تو بگردیم.
لیلا گفت:
- باشه ... اول من.
و از صف خارج شد. زیر سایه درختی به دیوار تكیه زد و به پسر جوانی كه هیجان زده روزنامه را ورق می زد نگاه كرد و بعد نگاهش را به مریم دوخت كه بی صبرانه آخرین قدم را برداشت، به كیوسك كه رسید روزنامه را گرفت و از صف خارج شد صدای صاحب كیوسك در آن همهمه و شلوغی به خوبی به گوشش رسید.
- هی خانم! پولش.
صدای خنده دخترها و پسرها به هوا رفت. مریم دوباره به سمت كیوسك رفت پول روزنامه را پرداخت و به سمت لیلا دوید، با عجله روزنامه را ورق زد زیر حرف(ف) انگشتش را قرار داد. لیلا با كنجكاوی چشمانش را به انگشت مریم دوخت و نگاهش را به دنبال آن كشاند:
- فهیمی آزده ... فهیمی آرزو ... فهیمی بیت ....فهیمی ... فهیمی ... فهیمی لیلا ... هر دو هیجانزده به شماره داوطلب نگاه كردند لیلا خواست فریاد بكشد كه مریم با شتاب روزنامه را ورق زد چند صفحه از روزنامه پاره شد و این بار انگشتش را زیر حرف(ر) قرار داد. لیلا به چهره مشوش مریم نگاه كرد زیر لب اسامی را می خواند:
- رستمی ... رستمی ... رستمی ... هرچه پایین تر می رفت چهره اش بیشتر و بیشتر درهم می رفت لیلا فقط به او نگاه می كرد و سعی داشت شادیش را به دست فراموشی بسپارد كه فریاد مریم او را از جا پراند رستمی مریم ... ای خدا ...
روزنامه لبخندی بر لبنشاند نمی خواست به مریم یادآوری كند كه انتخاب رشته هم بخشی از كنكور است. تا جلوی منزلشان به حرفهای مریم در مورد درس و دانشگاه و آینده درخشانی كه در پیش رو داشتند گوش داد. مقابل كوچه كه رسیدند هر دو ایستادند مریم روزنامه را به سمت لیلا گرفت و گفت:
- بیا ... اول تو ببر.
لیلا گفت:
- كسی در انتظار خبر قبول من نیست بهتره كه اول خودت ببری.
مریم مكث كوتاهی كرد و گفت:
- باشه ... فعلا خداحافظ، بعدا باهات تماس می گیرم.
لیلا لحظاتی ایستاد و بعد از رفتن مریم وارد منزل شد با ورود به آنجا احساس كرد تمام شادیها و لحظات خوشش را به دست مریم سپرده است، از همانجا خواست یك راست به زیرزمین برود كه صدای پدرش او را در جای خود نگاه داشت.
- اومدی لیلا؟
لیلا به ناصر نگاه كرد؛ جلوی نرده ها ایستاده بود و به او نگاه می كرد، دو سه ماهی بود كه رفتارش به كلی عوض شده بود، با او با ملاطفت رفتار می كرد. خواسته بود وسایلش را جمع كند و با محبوبه هم اتاق شود اما او امتناع كرده بود. تازه به آرامش رسیده بود، از طرفی دیگر گوشش به گله و شكایات مادر و دختر بدهكار نبود. هر چقدر زیور سعی می كرد پدرش را بر علیه او بشوراند گویا نتیجه ای برعكس عایدش می شد با این همه، لیلا نمی توانست بی مهریهای بی عدالتیهای را كه در حق مادرش روا می داشت، فراموش كند اگر ذره ای به مادرش محبت داشت، به همسر خودش، حالا او زنده بود فقط كمی خرج روی دستش می گذاشت یعنی ...
ناصر گفت:
- چیه، چرا ماتت برده؟ پرسیدم چه خبر، تونستی روزنامه رو بگیری؟
لیلا ناباورانه به او نگاه كرد؛ باور نمی كرد پدرش دست از كاسبی اش كشیده و تا آن ساعت از روز در منزل نشسته باشد تا فقط خبر قبولی او را بشنود. در پاسخ به او گفت:
- بله روزنامه گرفتم، قبول شدم.
ناصر لبخندش را فورا پشت غرورش پنهان كرد در حالی كه وارد سالن می شد گفت:
- بیا بالا، صبحانه كه نخوردی رفتی، در ضمن وحید زنگ زد، باهاش تماس بگیر.
لیلا بعد از تعویض لباس، فورا به طبقه بالا رفت تا خبر قبولی اش را به وحید بدهد ناصر هم لباس پوشیده بود و آماده ترك منزل بود، در حال پیچیدن سیم دستگاه تلفنی بود كه در اتاق خواب قرار داشت. با ورود لیلا رو به زیور كرد و گفت:
- تلفن مغازه سوخته، به این كه احتیاجی نیست می برمش اونجا.
زیور با نارضایتی گفت:
- خب شاید یكی حرف خصوصی داشت.
ناصر گفت:
- خب به مزاحمه بگو، حرفهات خصوصیه.
زیور با عصبانیت نگاهی به ناصر و لیلا انداخت و وارد آشپزخانه شد. ناصر مقابل لیلا ایستاد و گفت:
- تو به پدربزرگت زنگ زده ای و خواستی كه برای پرداخت شهریه بهت كمك كنه؟
لیلا با شرمندگی سرش را پایین انداخت و ناصر با عصبانیت گفت:
- مگه من مرده ام؟
و بدون این كه منتظر پاسخ لیلا باشد آنجا را ترك كرد. لیلا حتی می ترسید به خاطر آن همه تغییر و تحول در دل بخندد مبادا از خوابی شیرین بیدار شود.

AreZoO
7th December 2010, 04:33 PM
فصل 5/13 :

مریم با خودكار قرمز رنگ، اول دور اسم لیلا و بعد دور اسم خودش را خط كشید. مادرش در حال برداشتن سجاده اش گفت:
-دختر تو خسته نشدی از بس كه نشستی و به اسمت نگاه كردی؟
مریم با خنده گفت:
-آآآ ... مامان چقدر بی ذوقی! دخترت دانشگاه قبول شده اون هم دانشگاه ملی، الان كه می ری مسجد باید به همه پز بدهی و به همه اهل محل خبر بدی.
مادرش لبخندی زد و در حالی كه چادرش را برمی داشت گفت:
-دارم می رم عبادت، نه خبرچینی و پز و افاده!


مریم با دلخوری گفت: -می گم بی ذوقی، بی ذوقی دیگه، اصلا می دونید چیه، تا این خبر رو به بابا ندم راحت نمی شم، اگه بفهمه ... اگه بفهمه از خوشحالی زبونم لال سكته می كنه.
مادرش گفت:
-حالا راست راستی دیگه قبول شدی، دیگه امتحان دیگه ای نداری.
مریم به ید انتخاب رشته افتاد؛ آن هم به نوبه خودش مهم و مرحله ای دیگر بود. از صبح سعی كرده بود به آن فكر نكند اما مگر می شد؟ حتی می دانست لیلا هم به خاطر این كه مبادا خوشحالی او را زائل كرده باشد حرفی از انتخاب رشته به میان نیاورده.
صدای زنگ تلفن او را به خود آورد نگاهی به دور و برش كرد مادرش رفته بود، گوشی را برداشت و به امید شنیدن صدای لیلا گفت:
-الو، سلام، می دونم باز بدقولی كردم، اینقدر ذوق زده بودم كه یادم رفت چه قولی بهت دادم.
و چون جوابی نشنید گفت:
-الو ... لیلا ...
صدایی آهسته و بیمار گونه از آن سوی خط به گوشش رسید:
-سلام مریم خانوم، می بخشید صحبت نكردم می خواستم مطمئن بشم خودتون هستید.
مریم با سردرگمی گفت:
-شما كی هستید؟ فكر می كنم اشتباه گرفته اید آقا.
-نه خانم، من یاشار هستم.
مریم ناباورانه گفت:
-آقای گیلانی؟ واقعا خودتون هستید؟ صداتون عوض شده. بعد از یك ماه صداتون رو تشخیص ندادم.
یاشار گفت:
-مهم نیست، زنگ زدم ببینم قبول شده اید یا نه.
مریم كه هنوز در بهت و ناباوری به سر می برد گفت:
-بله هر دو قبول شدیم.
یاشار گفت:
-تبریك می گم از طرف من به لیلا هم تبریك بگوئید.
مریم گفت:
-ممنون، انگار حالتون خوب نیست.
یاشار گفت:
-خوبم، فقط زیاد انتظار كشیدم و خبری نشد.
مریم گفت:
-آقای گیلانی، لیلا دختر یك دنده ایه، وقتی بگه نه یعنی نه!
یاشار گفت:
-آخه چرا؟ چرا نه؟ چطوری باید متقاعدش كنم كه مزاحمتی براش بوجود نمی آرم.
مریم گفت:
-من نمی دونم، اون فقط دلایل خودش رو می آره.
یاشار گفت:
-چه دلایلی؟
مریم گفت:
-بهتره با خودش صحبت كنید من باز هم با لیلا حرف می زنم راضی اش می كنم با شما صحبت كنه.
یاشار گفت:
-ممنون می شم، فقط از طرف من بهش بگین نمی خوام تا واقعیت براش روشن نشده با پدربزرگ و مادربزرگش در این باره صحبت كنم.
مریم با كمی تردید پرسید:
-واقعیت؟
یاشار گفت:
-منتظر تماسش می مونم، خداحافظ .
مریم دستش را روی شاسی گذاشت و بعد از قطع تماس فورا شماره منزل لیلا را گرفت. دقایقی بعد صدای لیلا در گوشی پیچید.
-بفرمائید.
مریم كه هنوز در ناباوری بسر می برد گفت:
-سلام لیلا.
لیلا با شوق گفت:
-سلام، چه خوب شد زنگ زدی، نمی دونی چه خبر شده، نمی تونی حدسش رو هم بزنی.
مریم گفت:
-چی شده كه اینقدر خوشحالی؟ نكنه زیور مرده!
لیلا گفت:
-بی مزه، درسته دل خوشی از اون ندارم ولی آرزوی مرگش رو هم ندارم.
مریم گفت:
-مثل این كه تشریف نداره.
لیلا گفت:
-دیگه باید پیداشون بشه، مریم وقتی برگشتم خونه، بابام هنوز نرفته بود مونده بود خونه تا خبر قبولی منو بشنوه، باورت می شه؟
مریم گفت:
-واقعا؟
لیلا گفت:
-بله ... بعد هم گفت وحید زنگ زده خواست به اون هم زنگ بزنم تازه خبر مهمتر این كه گوشی تلفن رو از توی اتاق خواب برداشت و برد مغازه، تازه از اون مهمتر، قراره خودش شهریه دانشگاهم رو پرداخت كنه.
مریم لبخند زنان گفت:
-مثل این كه خبر قبولی تو باعث كودتای ناصرخان علیه زیور شده. به هرحال خیلی خوشحالم كردی من هم می خوام یك خبر بدم كه خوشحالیت رو دو برابر كنه.
لیلا كمی مكث كرد و گفت:
-چه خبری؟
مریم با شیطنت گفت:
-حدس بزن.
لیلا گفت:
-مریم اذیت نكن، الان زیور و دخترش هرجا باشند می رسند.
مریم گفت:
-بدجوری بیخ دندون طرف گیر كردی و خودت خبر نداری.
لیلا گفت:
-چی می گی؟ درست حرف بزن.
مریم گفت:
-یعنی منظورم رو فهمیدی ... طرف زنگ زد، دیگه چه بهونه ای داری؟
لیلا با كمی تردید گفت:
-طرف؟
مریم گفت:
-خودت رو نزن به اون راه، می دونم كه گرفتی. جناب آقای گیلانی!
نفس در سینه لیلا حبس شد. مگر می توانست فراموشش كند؟ مریم كه سكوت لیلا را دید ادامه داد:
-می خواست بدونه قبول شدی یا نه، تبریك هم فرستاد در ضمن گفت به تو پیغام بدهم می خواد قبل از این كه مادربزرگ و پدربزرگت رو در جریان قرار بده با خودت صحبت كنه و یك سری واقعیات رو برات بگه، لیلا دیگه چی می گی؟ خودت هم باورت می شه كه اینقدر تو فكرت باشه؟ نمی دونی وقتی خودش رو معرفی كرد چقدر جا خوردم مخصوصا وقتی می خواست بدونه قبول شدی یا نه. دیگه مطمئن شدی تو رو به خاطر خودت می خواهد؟ در ضمن گفت منتظر تماست می مونه.
لیلا با صدایی گرفته گفت:
-تو بهش چی گفتی؟
مریم گفت:
-گفتم لیلا اینقدر كله شق و یك دنده است كه سر حرفش هست، پرسید چرا؟ گفتم به دلایلی نامعقولی كه برای خودش معقوله. گفتم به تو اصرار می كنم كه با اون تماس بگیری حالا هم بهت زنگ زدم كه حالیت كنم دختر جون شانس یك بار در خونه آدم رو می زنه فقط یك بار. چرا توی كله تو فرو نمی ره؟
لیلا گفت:
-آخه كدوم شانس؟ ببین مریم ... اصلا ولش كن من كه هر چی می گم تو حرف خودت رو می زنی.فقط من بهش زنگ نمی زنم من این موضوع رو فراموش كردم اما تو و اون ...
مریم با عصبانیت فریاد زد:
-به جهنم، به درك! منو بگو كه دارم واسه كی جلیز و ولیز می كنم. دختره عین یخچال می مونه.
و بدون خداحافظی گوشی را قطع كرد. لیلا لبخند تلخی بر لب نهاد و گوشی را روی دستگاه گذاشت. خودش هم مانده بود، نمی فهمید نمی تواند پیشنهاد یاشار را قبول كند یا نمی تواند موقعیتی را كه برایش بوجود آمده باور كند. در آن لحظات احساس می كرد احتیاج به مشورت دارد؛ مشورت با كسی كه خیلی آسان از دستش داده بود.

AreZoO
7th December 2010, 04:34 PM
فصل 6/13 :

مهتاج روی كاناپه مقابل كولر نشست و گفت:
- بیرون مثل جهنم می مونه، كی قراره هوا یك كم خنك بشه؟
سیمین سینی لیوانهای شربت را مقابل او روی میز گذاشت و گفت:
- چه عجب از این طرفها مامان، راه گم كردید؟
مهتاج از داخل كیفش چند عدد چك پول بیرون آورد روی میز گذاشت و گفت:
- هم اومدم سهم تو رو از فروش پارچه ها بدهم هم سری به خودت و بچه ها زده باشم.
سیمین نگاهی به چك پولها انداخت و گفت:
- چه عجله ای بود ما كه احتیاجی بهش نداریم اگه لازم بردارید می تونید ...


مهتاج گفت:

- نه ... ممنون، راستی نگفتی، بچه ها كجا هستند؟
سیمین گفت:
- وفا با دوستاش رفته مسافرت.
مهتاج یك ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- چه بی خبر؟!
سیمین گفت:
- شربتتون گرم می شه، اومد از شما خداحافظی كنه اما شما و حسام رفته بودید اصفهان.
مهتاج كمی از شربتش را نوشید و گفت:
- آره، یاشار زیاد حالش خوش نبود این بود كه خودم با حسام رفتم سر و سامونی به كارها بدهم.
سیمین گفت:
- خدای ناكرده اتفاقی براش افتاده؟
مهتاج گفت:
- همون درد همیشگی، می خوام دكترش را عوض كنم، این هرندی دیگه واسه مردن خوبه!
سیمین گفت:
- شما كه می گفتید یاشار درمان شده، منتظر كارت عروسی اش بودم.
مهتاج گفت:
- داری مسخره ام می كنی؟
سیمین سرش را پایین انداخت و گفت:
- نه مامان، یاشار برادرزاده و عزیز منه، اگر هم حرفی می زنم به خاطر حرفهای نیش دار شماست، فراموش كه نكردید.
مهتاج گفت:
- من زیاد به گذشته فكر نمی كنم، ویدا كجاست؟
سیمین فورا به او نگاه كرد و پرسید:
- ویدا؟ ... مامان خواهش می كنم دور ویدا رو خط بكشید، برید دنبال یه پرستار دیگه، این پرستار دلسوز، تازه بیمار سنگدلش رو فراموش كرده.
مهتاج لیوان خالی را روی میز گذاشت و گفت:
- انقدر با كنایه صحبت نكن، می خوام باهاش صحبت كنم.
سیمین با كمی تردید گفت:
- دور ویدا رو خط بكشید، كلی باهاش حرف زدم تا راضیش كردم واسه تحصیل بره خارج.
مهتاج با تعجب گفت:
- گفتی كجا؟
سیمین گفت:
- با دكتر هرندی هم صحبت كردیم، خودم هم بهتر دیدم واسه این كه فكرش خلاص بشه برای ادامه تحصیل بره خارج، شاید خودم هم همراهش رفتم.
مهتاج با عصبانیت گفت:
- خوبه ... خوبه خودت می بری و خودت هم می دوزی، طرف مشورت هم شده اون دكتر بی خاصیت، من و برادرت هم كه بوق هستیم!
سیمین با اعتراض گفت:
- مامان ...
مهتاج تحكم آمیز گفت:
- اگه می خواد ادامه تحصیل بده چرا همین جا ادامه نمی ده؟
سیمین گفت:
- می خوام یك مدت از اینجا دور باشه.
مهتاج گفت:
- هنوز اتفاقی نیافتاده كه می خواهی فراریش بدهی.
سیمین با ناراحتی گفت:
- مامان بس ك. من قصد ندارم فراریش بدهم فقط می خواهم كاری كنم كه بی انصافیهای عزیزترین كسانش را فراموش كنه، همین.
مهتاج گفت:
- بی انصافی ... خیلی خب هرچی دلت می خواهد بگو، فقط وقتی اومد بهش بگو كه باهاش كار مهمی دارم، اگر هم فراموش كردی زیاد مهم نیست خودم باهاش تماس می گیرم.
و از جا برخاست و ادامه داد:
- با من كاری نداری؟
سیمین همانطور كه نشسته بود آهسته گفت:
- شما یك آدم خودخواه هستید كه همه رو قربونی منافعتون می كنید.
مهتاج لبخندی زد و گفت:
- ممنون، اما لازمه بدونی كه منافع من آینده شماست پس حفظ این منافع تضمین آینده شماست.
سیمین با عصبانیت گفت:
- برای من مهمتر از اون منافع لعنتی و آینده خودم، آینده و سلامت روانی بچه هامه كه شما دارید به خطرشون می اندازید.
مهتاج كمی مكث كرد و با یك خداحافظی او را ترك كرد. سیمین با كلافگی سرش را بین دستها گرفت؛ تازه توانسته بود ویدا را از یك بحران روحی نجات دهد توانسته بود كاری كند كه وفا احساسات تند برادرنه اش را كنترل كند. با خود اندیشید،(باید زودتر پاسپورت و ویزا رو تهیه كنم) در همین افكار بود كه صدای گفتگویی توجهش را جلب كرد. از جابرخاست و پرده را كنار زد. ویدا و مهتاج روی پله ها با هم صحبت می كردند.
مهتاج در حالی كه از پله ها پایین می رفت گفت:
- می دونم مادرت فال گوش ایستاده، این عادت زشت رو از بچگی داشته، برای همین ترجیح می دهم بریم توی پارك مقابل خونه.
ویدا در حالی كه همراه او از منزل خارج می شد گفت:
- به هر حال من چیزی رو از مادرم مخفی نمی كنم.
مهتاج قدمهایش را با او هماهنگ كرد و گفت:
- به حرفهام گوش كن بعد خودت می دونی كه مادرت رو در جریان قرار بدی یا نه، شنیدم برای ادامه تحصیل قراره بری خارج از كشور.
ویدا گفت:
- درسته، شاید مامان هم همراهم بیاد.
مهتاج گفت:
- واقعا قصدت از رفتن به خارج ادامه تحصیله یا داری از خودت فرار می كنی؟
ویدا لبخندی زد و گفت:
- می دونی مادربزرگ من و شما از نظر اخلاقی درست به هم شبیه هستیم. من هم مثل شما نمی تونم شكست رو قبول كنم. اگر هم شكست خوردم زانوی غم در بغل نمی گیرم سعی می كنم با موفقیت در یك كار دیگه جبرانش كنم.

AreZoO
7th December 2010, 04:39 PM
فصل 7/13 :

مهتاج هم لبخندی بر لب نهاد روی اولین نیمكت پارك نشست و گفت:
-یاشار حالش خوب نیست باید بهش كمك كنی اما این بار اساسی.
ویدا كنار او نشست و گفت:
-بایدی در كار نیست تازه خود شما چند ماه پیش آمدید و با غرور و افتخار گفتید معجزه عشق نوه عزیزتون رو نجات داده، دیگه نه به پرستاری مثل من احتیاجه نه به قرصهای دكتر هرندی.
مهتاج گفت:
-درسته، اما مثل این كه اون عشق داره بازی در میاره، شاید هم واقعا از یاشار بیزاره.


ویدا گفت: -این به من چه ارتباطی داره؟
مهتاج نگاهش را به ویدا دوخت و ویدا لبخند تمسخرآمیزی زد و گفت:
-نكنه چون فهمیدید دخترك به قول خودتون پاپتیه و در شان شما نیست به دست و پا افتادید و به من رجوع كردید؟
مهتاج گفت:
-تقریبا ...
ویدا گفت:
-پس می خواهید از شرش خلاص بشید!
مهتاج گفت:
-مثل این كه حرفهای منو درست نشنیدی. دختره بازی درآورده، حالا یا ناز می كنه یا واقعا می دونه یاشار لقمه دهانش نیست. می خوام اون بفهمه كه یاشار به چه علت به این روز افتاده. ببین ویدا تو لازم نیست بری خارج من حاضرم بخشی از سهام كارخونه رو به اسم تو كنم به شرط این كه ...
صدای خنده عصبی ویدا فضا را پر كرد و بعد از لحظاتی دست از خنده كشید و گفت:
-به دكتر هرندی هم یكی از همین سهام می رسید اگه در كارش موفق می شد؟
مهتاج با جدیت گفت:
-اون داشت حق طبابتش رو می گرفت بیشتر از اونچه حقش بود، پس احتیاجی به چنین دریافتی كلانی نبود.
ویدا با تاسف سرش را تكان داد و گفت:
-واقعا تا این حد كارخونه ها براتون مهم هستن؟
مهتاج گفت:
-نمی دونم چرا همه شما فكر می كنید من فقط به فكر حفظ منافعم هستم در حالی كه تمام تلاش من تامین و تضمین بچه هامه.
ویدا گفت:
-چون شما در عمل به همه ما همین رو ثابت كردید. از طرفی هیچ كدوم از ما چنین تامین و تضمینی رو از شما نخواستیم. واقعیت اینه كه شما از نداشتن یك وارث می ترسید، می ترسید تمام زحمات چندین و چند ساله شما، حاصل یك عمر زحمتتون با تقسیم بین ورثه از بین بره. در حقیقت شما به دنبال یك وارث برای اموالتون بعد از دایی حسام هستید، اما بگذارید یك چیزی رو رك و پوست كنده از شما بپرسم، چطوری بعد از مرگتون مهمه كه چه بلایی سر اموالتان می آد؟ شما كه در اون دنیا احتیاجی به این ثروت ندارید در عوض باید پاسخگوی اون باشید. می شه وبال گردنتون، پس چرا به خاطرش اینقدر حرص می زنید و چشمتون رو به روی تمام احساسات و عواطف، حتی انسانیت می بندید؟
مهتاج نگاه عمیقی به ویدا كرد و بدون آنكه به حرفهای او فكر كند یا حتی عصبانی شود گفت:
-به جای شعار دادن به پیشنهاد من گوش كن، من یك چیزی رو فهمیدم این كه یاشار واقعا به این دختر ناشناس علاقمند شده پس اگر از یاشار بخواد تمام واقعیات و حوادثی رو كه عامل و باعث بوجود اومدن این تشنجات و تنشهای روانی می شه، رو براش می گه، دكتر هرندی هم بدنبال همین عامله، با پیدا شدن عامل بیماری، خود بیماری رو می شه ریشه كن كرد. می خوام تو بری سراغ اون دخترك و هرطور شده وادارش كنی با یاشار ارتباط برقرار كنه برای یك مدت كوتاه، بعد هم بره پی كارش.
ویدا گفت:
-چرا باید این كار رو بكنه؟ به خاطر چی؟
مهتاج گفت:
-به خاطر هرچی كه بخواد.
ویدا خنده تمسخرباری كرد و گفت:
-خب با بدست آوردن یاشار، خیلی بیشتر از اون چه در قبال این كار می گیره، گیرش می آد.
مهتاج گفت:
-اون یاشار رو نمی خواد.
ویدا گفت:
-اگر مثل من خام و گرفتار شد؟
مهتاج گفت:
-اون وقت خودم فكری به حالش می كنم.
ویدا با عصبانیت گفت:
-می خواهید یك حسام و یك یاشار دیگه بسازید؟
بعد از جا برخاست و ادامه داد:
-نه ... نه مادربزرگ من نیستم. تصمیمم رو گرفتم. دارم واسه ادامه تحصیل خودم رو آماده می كنم.
مهتاج فورا گفت:
-به همین زودی آتشت خاموش شد؟
ویدا گفت:
-شما نمی تونید منو تحریك كنید، مطمئنم كه می دونید.
چند قدمی كه از او دور شد ایستاد به سمت مهتاج چرخید و گفت:
-راستی، خیالتون راحت باشه در این باره با كسی صحبت نمی كنم بین حودمون می مونه.
بعد لبخندی تمسخربار تحویلش داد و از پارك خارج شد.

AreZoO
7th December 2010, 04:43 PM
فصل 1/14:

ناصر آهسته پله ها را پایین رفت و در را به آرامی باز كرد. لیلا در حال خواندن نماز بود. وارد زیرزمین شد دقایقی به لیلا نگاه كرد و بعد با نگاهی كنجكاو دور و بر را از نظر گذراند. همانجا نشست و به دیوار تكیه زد.
لیلا كه نمازش را سلام داد بی مقدمه خطاب به او گفت:
- گفته بودم وسایلت رو جمع كنی و از این دخمه، بیرون بیایی.
لیلا همانطور كه مقابل سجاده اش نشسته بود گفت:
- من همین جا راحت هستم.
ناصر گفت:
- مثل مادر خدابیامرزت كله شق و یك دنده ای!


لیلا به پدرش نگاه كرد. اولین باری بود كه مادرش را اینطور محترمانه خطاب می كرد. ناصر ادامه داد:

- زیور اشتباه زندگی من بود!
لیلا نگاهش را از او گرفت و گفت:
- پس چرا ادامه اش دادید؟
ناصر گفت:
- خودم رو در قبالش مسئول می دونستم، من باعث آوارگی و دربه دریش بودم.
لیلا گفت:
- شما در قبال من و وحید و از همه مهمتر مادرم هم مسئول بودید.
ناصر گفت:
- می شه اشتباهات گذشته رو جبران كرد.
لیلا گفت:
- مثلا؟
ناصر گفت:
- می تون مهریه اش رو بپردازم و بذارم بره، اگه تو بخواهی.
لیلا پوزخندی زد و گفت:
- اما من اینو نمی خواهم، باهاش كنار اومدم می بینید كه، اما اگه خودتون از دست ناسازگاریها و خودسریها و غرغرهایش خسته شده اید حرف دیگه ایه، من و وحید این روز رو حدس می زدیم شما نمی تونستید به زندگی با زنی ادامه بدهید كه درست نقطه مقابل مادرمون بود؛ در همه چیز، نجابت، ایمان، همسرداری، اخلاق ... حالا چرا می خواهید اینقدر راحت بذاریدش كنار، اونطور كه خودش می گفت سهم زیادی از خونه داره.
ناصر گفت:
- از دادن سهمش ابایی ندارم.
لیلا به پدرش نگاه كرد و گفت:
- چی شده بابا؟ اتفاقی افتاده؟
ناصر گفت:
- گاهی اوقات اینقدر غر می زنه و شكوه و شكایت می كنه كه دلم می خواد ...
باقی حرفش را ناتمام گذاشت و به جای آن پرسید:
- لیلا ... تو می دونی وقتی از خونه می ره بیرون كجا می ره؟
لیلا كمی مكث كرد و گفت:
- چرا از خودش نمی پرسید؟
ناصر سكوت كرد و لیلا در حالی كه سجاده اش را جمع می كرد گفت:
- گاهی اوقات نمی شه اشتباهات گذشته رو جبران كرد فقط می شه تكرارشون نكرد، مثل مامان ... دیگه نمی تونید ظلمهایی رو كه در حقش كردید جبران كنید. مثل زیور كه اگه طلاقش بدهید نه تنها جبران هیچ چیز رو نكردید بلكه اشتباه گذشته رو تكرار كردید، اگر به خاطر من می گین، باهاش كنار اومدم اون هم كم كم فهمیده كه از آزار رسوندن به من چیزی عایدش نمی شه، وقتی هم كه به حرفهاش اعتنایی نكنید دیگه تكرارش نمی كنه، در مورد بیرون رفتنش هم بهتره دلتون رو پاك كنید، شما همیشه شكاك بودید.
ناصر از جابرخاست مقابل لیلا ایستاد و گفت:
- وسایلت رو جمع كن بیا بالا. از این كه تو رو اینجا می بینم در عذابم.
لیلا لبخندی زد و گفت:
- ناراحت نباشید من اینجا راحت ترم.
ناصر گفت:
- من با زیور اتمام حجت می كنم كه اگه كاری به كارت داشته باشه ...
لیلا گفت:
- تو را به خدا بابا، دوباره شروع نكنید تازه دست از سرم برداشته، من هروقت از اینجا خسته شدم وسایلم رو جمع می كنم می یام بالا.
ناصر بعد از مكث كوتاهی، آنجا را ترك كرد. لیلا به دور و برش نگاه كرد؛ به آن سكوت و تنهایی خو گرفته بود حتی به صدای فریادهای زیور كه گهگاه از بالا به گوشش می رسید، به حضورش، به بهانه جویی هایش، شاید به همین دلیل نخواسته بود ناصر او را دست به سر كند، پدرش را می شناخت مردی نبود كه عمرش را به تنهایی، بدون حضور یك زن سپری كند می دانست زیور برایش رنگ باخته به دنبال تجدد است اما این بار نمی خواست اجازه بدهد پدرش با این رنگ به رنگ شدنهایش با اعصاب او بازی كند. اگر زیور می رفت، جایش را یكی دیگر پر می كرد اما چطور می توانست مطمئن باشد كه دیگری بهتر از زیور است؟

AreZoO
7th December 2010, 04:44 PM
فصل 2/14:

ویدا مقابل آیینه نشسته و به چهره خودش خیره شده بود؛ به روزهای گذشته فكر می كرد به دقایق و لحظاتی كه در كنار او به عنوان یك پرستار سپری كرده بود. چه چیزی باعث شده بود به او علاقمند شود؟ اصلا آن علاقه چطور شكل گرفته بود؟ آهسته آهسته یا خیلی سریع و با یك نگاه؟ خودش هم به یاد نداشت تنها چیزی كه از آن روزهای پرالتهاب باقی مانده بود یك قلب زخم خورده و یك جسم خسته بود. بعد از آخرین ملاقاتش با یاشار و شنیدن آن حقایق تلخ از زبنش روزهای سخت و زجرآوری را سپری كرده و بالاخره به این نتیجه رسیده بود كه باید با قبول واقعیت، بهت و ناباوری را از خودش دور كند و زندگیش را از نو بسازد. نگاهش را از آیینه به چمدان بازمانده بر روی تخت كشاند، هنوز دو روز دیگر برای رفتن فرصت داشت اما خیلی زود دست بكار بستن وسایلش شده بود.
نمی خواست فكر كند در حال فرار است اما واقعیت همین بود. او می خواست فرار كند از جار و جنجالهای افراطی وفا و از احساسات بچه گانه و احمقانه برادرش كه مادرش آن را غیرت برادرانه می نامید و از غصه خوردنیهای بی مورد و دلسوزیهای اعصاب خردكن مادرش، می خواست از همه چیز و همه كس فرار كند و از همه مهمتر از اشتباه خودش كه نقطه شروع تمام مصائبش بود. اگر چند سال قبل ساده لوحانه گول احساساتش را نمی خورد و فكر نمی كرد كه می تواند یاشار را هم به خود علاقمند كند حالا در این مرحله از زندگی با شكست روبرو نمی شد. در عین حال می دانست از تنها چیزی كه نمی تواند فرار كند همان اشتباه و همین شكست است، تنها راه رهایی از خرابیهای به بار آمده فقط جبران و نوسازی است و باید با پشتكار آینده اش را بسازد.
صدای ضربات آهسته ای كه به در می خورد او را از افكارش بیرون راند. با باز كردن در، مادرش گفت:
-دكتر هرندی می خواد تو رو ببینه.
ویدا با تعجب پرسید:
-الان اینجاست؟
سیمین با كمی تشویش گفت:
-آره، توی پذیرایی منتظرته، خدا بخیر بگذرونه این دیگه از جون تو چی می خواد خدا می دونه!
ویدا همراه مادرش از اتاق خارج شد و گفت:
-یواشتر، ممكنه صداتون رو بشنوه.
وارد پذیرایی كه شدند دكتر هرندی به احترام ازجا برخاست و ویدا با لبخندی برای احوالپرسی پیش قدم شد.
-سلام دكتر، خواهش می كنم راحت باشید.
-سلام دخترم، حالت چطوره؟ دیگه حالی از این پیرمرد نمی پرسی.
ویدا همراه با دكتر روی مبل نشست و گفت:
-من همیشه جویای احوال شما بودم و هستم.
دكتر هرندی لبخندی زد و گفت:
-منظورم از نزدیك بود، خیلی وقته ندیدمت و به من سری نزدی. برای همین تصمیم گرفتم خودم برای دیدنت بیام.
ویدا گفت:
-متشكرم، این روزها كمی سرم شلوغه.
دكتر هرندی نگاهی گذرا به سیمین كه آرام و ساكت نشسته بود انداخت و خطاب به هر دوی آنها گفت:
-شنیدم كه عازم لندن هستی؟
ویدا گفت:
-از هر كسی كه شنیدید درست شنیدید، پس فردا پرواز داریم.
دكتر هرندی گفت:
-اطلاع دارم كه اقوامتون اونجا هستند لابد برای ...
سیمین بی مقدمه با حالتی عصبی گفت:
-نخیر دكتر، ویدا برای ادامه تحصیل می ره اونجا، من هم دلم نمی خواد چیزی یا كسی در این دو روز باقی مانده با اعصابش بازی كنه و فكر رفتن رو از سرش بیرون بكشه.
ویدا ناباورانه به سیمین نگاه كرد و با اعتراض گفت:
-مامان ... این حرفها چیه؟
دكتر هرندی به آرامی گفت:
-حق دارید خانم كه نسبت به آینده دخترتون حساس و نگران باشید، اما من هم چنین قصدی نداشتم.
ویدا به سیمین نگاه كرد و گفت:
-مامان، ممكنه لطف كنید و از دكتر پذیرایی كنید؟
سیمین مكثی كرد و در حالی كه از جا برمی خاست زیر لب گفت:
-این یعنی این كه ما رو تنها بذار.
و از اتاق خارج شد. ویدا نگاهش را بدرقه مادرش كرد و بعد از آن كه مطمئن شد اتاق را ترك كرده رو به دكتر هرندی پرسید:
-خب دكتر از این كه به دیدنم اومدین واقعا خوشحالم، اما دلم می خواد علت اصلی حضورتون رو بدونم.
دكتر هرندی مكث كوتاهی كرد و گفت:
-سیمین خانم گفت اومدم مانع رفتنت بشم اما اشتباه فكر كرد، چون می خوام كه رفتنت رو كمی دیگه به تاخیر بیاندازی؟
ویدا گفت:
-فكر می كردم از این كه تصمیم به ادامه تحصیل گرفتم خوشحال شدید.
دكتر هرندی گفت:
-خوشحالم، واقعا خوشحالم ویدا، حیف بود كه در همین پایه ثابت بمونی. تو دختر با شهامت و لایقی هستی از همون اول به تو گفته بودم باید ادامه بدهی اما تو ...
ویدا ادامه داد:
-مرتكب اشتباهی شدم كه برام مبدل به یك تجربه تلخ و یك شكست از اون تلخ تر شد.
دكتر هرندی گفت:
-و حالا قصد داری فرار كنی، تو برای ادامه تحصیل نمی ری ویدا.
ویدا با ناراحتی به دكتر هرندی نگاه كرد و گفت:
-شما اشتباه می كنید من قصد فرار ندارم.
دكتر هرندی گفت:
-ویدا اول تكلیفت را با خودت معلوم كن. اینطور رفتن باز هم باعث شكسته، اگر بری باز هم فكرت اینجاست، هنوز اونطور كه باید و شاید واقعیت رو قبول نكردی.
ویدا با كمی عصبانیت گفت:
-من واقعیت رو قبول كردم. یاشار هیچ ارزشی برای من قائل نیست یعنی نبوده. من فقط سعی داشتم خیلی ... خیلی ابلهانه خودم رو به اون بچسبونم.
دكتر هرندی با آرامش گفت:
-واقعیت اینقدرها هم تند نبود، یاشار برای تو ارزش قائل بود و هنوز هم براش ارزش داری تو هم قصد نداشتی خودت رو به اون بچسبونی، فقط در درك احساساتت دچار اشتباه شدی. می بینی باز هم داری اشتباه می كنی. از اون چه خبر داری؟ از یاشار ...
ویدا با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
-هیچی ... خیلی وقته كه نه دیدمش نه ... نه ...
دكتر هرندی در ادامه صحبتهای او گفت:
-نه صداش رو شنیدی، اما چرا؟ مگه دایی زاده ات نیست مگه برات مهم نیست كه در چه حالی به سر می بره؟
ویدا سرش را پایین انداخت و دكتر هرندی ادامه داد:
-ویدا اگر به دنبال موفقیت هستی، تكلیفت دلت رو یك سره كن. می خوام مثل یك پدر نصیحتت كنم؛ كارهای نیمه تمامی را كه در اینجا داری تمام كن و بعد برو. اگر فكر می كنی می تونی نظر یاشار رو در مورد خودت تغییر بدی باز هم تامل كن.
ویدا سرش را بالا گرفت، مستقیما به هرندی نگاه كرد و گفت:
-می تونم مطمئن باشم كه مادربزرگم شما رو اینجا نفرستاده؟
دكتر هرندی لبخندی زد و گفت:
-مطمئن باش، چون دیگه به من اعتماد نداره، یا خودش مستقیما می یاد سراغت یا یكی دیگه رو مامور می كنه. من نمی خوام تمام وقتت رو اونجا با این فكر سپری كنی كه اگه می موندم ... اگر می تونستم ....

AreZoO
7th December 2010, 04:46 PM
فصل 3/14 :

ویدا گفت:
- شما درست حدس زدید من فرار می كنم؛ از دلسوزیهای بی مورد اطرافیانم ذله شدم، چند وقت پیش هم مادربزرگم اومد اینجا، از من خواست دنبال اون دختره برم و راضیش كنم كه ... اما من قبول نكردم.
دكتر هرندی پرسید:
- چرا قبول نكردی؟
ویدا پوزخندی زد و گفت:
- می خواست با پول طوری تطمیعش كنم تا برای یاشار رل بازی كنه. مادربزرگم اونطور هم كه فكر می كنیم زن زرنگی نیست، اون فقط امروز رو نگاه می كنه به فكر فردا نیست. امروز رو می سازه به امید این كه فردا رو یك كاریش می كنه.


دكتر لبخندی زد و گفت:

- گاهی اوقات اینطور فكر كردن خوبه، مثلا می تونستی قبول كنی دختره رو راضی كنی و بعد قسمت و سرنوشت، خودش همه چیز رو درست می كرد. این طوری تكلیف خودت رو هم معلوم می كردی.
ویدا كمی فكر كرد و بعد خطاب به دكتر هرندی گفت:
- حال یاشار چطوره؟
دكتر هرندی گفت:
- دوباره به هم ریخته، باز هم از دارو استفاده می كنه، گوشه گیری، تنشهای عصبی، همون تشنجها.
و بعد با طنز گفت:
- و باز هم این دكتر پیر و به قول مادربزرگت خرفت، براش نسخه می پیچه.
ویدا با كمی مكث گفت:
- شاید رفتن رو به تاخیر انداختم.
دكتر هرندی در حالی كه از جا برمی خاست گفت:
- امیدوارم موفق بشی دختر.
ویدا گفت:
- كجا دكتر؟ هنوز از شما پذیرایی نشده.
دكتر هرندی در حالی كه آهسته به سمت در خروجی گام برمی داشت گفت:
- انشاالله دفعه بعد در یك موقعیت مناسب تر.
جلوی در ایستاد و گفت:
- در ضمن خودم راه رو بلدم خوشحال تر می شم اگه بری سراغ مادرت و از دلش در بیاری. با مادرها نباید تند برخورد كرد، احساسات تند و تیزشون در مورد بچه هاشون دست خودشون نیست، وقتی خودت مادر شدی می فهمی.
بار دیگر جلوی در خروجی مكث كرد و گفت:
- از طرف من ازشون خداحافظی كن، خودت هم با من در تماس باش فعلا خداحافظ.
ویدا آهسته پاسخش را داد. بعد از رفتن دكتر هرندی قبل از آنكه او به سراغ سیمین برود، سیمین وارد سالن شد و با چشمانی اشك آلود گفت:
- می دونستم اومدنش خیر نیست!
ویدا با لبخندی به سمت رفت و شانه های او را آرام گرفت. روی مبل نشست و گفت:
- فال گوش ایستادن اصلا كار درستی نیست!
سیمین با اندوه گفت:
- تو كه نمی خواهی روی حرفهای دكتر هرندی فكر كنی؟
ویدا با همان لبخند گفت:
- نه چون خودم هم به همین نتیجه رسیده بودم احتیاج به یك آدم معتمد داشتم كه تائیدش كنه.
سیمین با ناراحتی و با صدایی نسبتا بلند گفت:
- ویدا ... من و تو پس فردا پرواز داریم.
ویدا با خونسردی گفت:
- این كه مشكلی نیست همین حالا می رم كنسلش می كنم، البته شما اگه دوست داشته باشید می تونید برید و یك آب و هوایی هم عوض كنید تا من به شما ملحق بشم.
سیمین با ناراحتی گفت:
- لازم نكرده، نمی تونم دختر كله شق و یك دنده ام رو تنها بگذارم و برم خوش گذرونی! تو كه كار خودت رو می كنی به حرف من هم كه مادرت هستم گوش نمی دی.
ویدا مادرش را بوسید و گفت:
- پس پرواز رو كنسل كنم؟
سیمین با نارضایتی به ویدا نگاه كرد و گفت:
- فقط باید به من قول بدی در مورد یاشار دست به هر اقدامی خواستی بزنی منو هم در جریان بگذاری.
ویدا گفت:
- قول می دهم مامان.
سیمین با كلافگی گفت:
- یك دروغی هم باید سر هم كنیم و تحویل برادرت بدیم. نمی خوام باز قشقرق راه بندازه.
ویدا لبخندی زد و گفت:
- اون هم به چشم! خودم یك دروغ براش سرهم می كنم كه درست و حسابی باور كنه، حالا اگه اجازه بدی برم آژانس هوایی.
سیمین گفت:
- تو با اجازه خودت هركاری كه بخواهی می كنی. حالا هم بلند شو برو.
ویدا بار دیگر گونه سیمین را بوسید و بعد به اتاقش رفت. با تمسخر به چمدانش نگاه كرد، زیپ آن را بست و زیر تختش پنهان كرد و گفت:
(می ریم اما نه حالا. باید چند وقت دیگه هونجا بمونی!)
لب تخت نشست و به تلفن نگاه كرد قبل از این كه با دوستش یاسمن تماس بگیرد به یاد حرف دكتر هرندی افتاد:
(نه صداش رو شنیدی؟)
نه، او صدایش را از پشت خط شنیده بود؛ هفته قبل، زمانی كه ماشینش را در چند قدمی یك كیوسك تلفن پارك كرد، این فكر كه به عنوان یك ناشناس با او تماس بگیرد. قلقلكش داد. خیلی سریع داخل داشبورد ماشینش به دنبال كارت تلفن گشت و از این بابت كه هیچ شماره ای روی همراه یاشار ثبت نمی شود خیالش راحت بود. با كمی اضطراب شماره را گرفت و وقتی تماس برقرار شد هر دو سكوت كردند و ناگهان صدای پر از امید و شوق یاشار در گوشی تلفن پیچید:
(لیلا ... لیلا تو هستی خواهش می كنم حرف بزن من منتظر ...)
و او فورا گوشی را قطع كرد. تمام بدنش می لرزید، ترسیده بود یا شاید هم از شنیدن صدای یاشار كه عشقش را صدا می زد دچار لرزش شده بود. به هر حال آنقدر مضطرب بود كه حتی كارت تلفن را همانجا جا گذاشت. دقیقا نیم ساعت داخل ماشین نشسته بود تا به خودش آمد و متوجه كار احمقانه اش شد. با كاری كه كرده بود یك امید واهی به یاشار بخشیده بود؛ در عین حال فهمید كه لیلا، این دخترك ناشناس هنوز در قلب و ذهن یاشار با سمجات تمام برای ماندن پافشاری می كند. با یك نفس عمیق، خیال آن دختر ناشناس را از ذهنش دور كرد. گوشی را برداشت و شماره دوستش یاسمن را گرفت. بعد از دقایقی انتظار صدای یاسمن در گوشی پیچید:
- سلام ویدا جون، معلوم هست كجایی؟ فقط دو روز دیگه ایرانی، اون وقت خودت رو گم و گور كردی؟
ویدا گفت:
- سلام، حق داری اما من هم دنبال كارهام بودم.
یاسمن گفت:
- خب حالا كجا ببینمت؟ خونتون كه نمی یام.
ویدا لبخندی زد و گفت:
- حالا بذار دعوتت كنم بعد تعارف كن. الان كجا هستی؟
یاسمن گفت:
- رفته بودم واسه تو یه چیزی بگیرم، یك یادگاری، الان هم توی خیابونها می چرخم.
ویدا گفت:
- ممنون یاسی جون، خاطراتت رو به عنوان یادگاری می برم، تازه نمی رم كه برنگردم.
یاسمن گفت:
- اولا یاسی و زهرمار، صددفعه گفتم اسمم رو شكسته نگو، در ضمن هنوز به مغازه مورد نظر نرسیدم. حالا كه خودت نمی خوای من هم خودم رو توی خرج نمی اندازم.
ویدا لبخندی زد و گفت:
- خسیس! خرید رو باید به تعویق بندازی.
یاسمن بعد از مكث كوتاهی گفت:
- به تعویق بندازم؟! ویدا باز چه خبر شده؟
ویدا گفت:
- هیچی، یك جا قرار بذار تا همه چیز رو برات بگم، باید با هم بریم مسافرت، برو همون محل همیشگی من هم یك ربع دیگه اونجام.
یاسی با فریاد گفت:
- معلوم هست باز چه غلطی می خواهی كنی؟ ویدا اگر بخواهی ...
ویدا گفت:
- می بینمت ... خداحافظ.

AreZoO
7th December 2010, 04:47 PM
فصل 4/14 :

و بدون این كه بخواهد به باقی ناسزاهای یاسمن گوش كند تماس را قطع كرد. فورا آماده شد و بعدازخداحافظی از سیمین، از منزل خارج شد. یك ربع بعد در محل قرارشان داخل رستوران به دنبال یاسی می گشت. مثل همیشه بدقولی كرده بود، پشت یك میز نشست و به در ورودی چشم دوخت. دقایقی بعد در رستوران با شتاب باز و یاسمن با عجله وارد شد. آنقدر در حركاتش شتاب به خرج می داد كه توجه همه را جلب كرده بود البته صاحب رستوران و كاركنانش با او و رفتارش به خوبی آشنا بودند. ویدا برایش دست تكان داد و او در حالی كه كیفش را روی شانه جابجا می كرد با گامهایی بلند به سمت ویدا رفت و قبل از آنكه روی صندلی بنشیند با صدایی نسبتا بلند گفت:
-نكنه از رفتن منصرف شدی؟
ویدا آهسته گفت:
-یواشتر ... همه نگاهمون می كنند.


یاسمن به دور و برش نگاه كرد، روی صندلی مقابل ویدا نشست و گفت: -خب بفروائید من منتظرم.
ویدا گفت:
-هیچی فقط هوس كردم آخرین مسافرتم هم با تو برم و بعد از ایران برم.
یاسمن گفت:
-لازم نكرده به قول خودت واسه همیشه كه نمی ری. وقتی برگشتی با هم می ریم همه ایران رو می گردیم.
ویدا گفت:
-وقتی برگردم دیر می شه.
یاسمن گفت:
-پروازت رو كه هنوز كنسل نكردی؟
ویدا گفت:
-هنوز نه.
یاسمن گفت:
-پس جای امید باقیه، می تونم عقلت رو برگردونم سرجاش.
ویدا گفت:
-از اینجا با هم می ریم آژانس و ترتیبش رو می دهیم.
یاسمن گفت:
-اصلا بگو چی شده، می خواهی چی كار كنی؟
ویدا گفت:
-می خوام كار نیمه تمامم رو تمام كنم. با هم می ریم تهران.
یاسمن با تمسخر گفت:
-منظورتون از كار نیمه تمامم كه تنها وارث مهتاج خانوم نیست؟
ویدا گفت:
-آفرین! درست حدس زدی.
در همین هنگام پیشخدمت مقابل میز ایستاد و برای دریافت سفارش گفت:
-چی میل دارید؟
یاسمن نگاهی گذرا به او كرد و گفت:
-فقط بستنی، هر چی بود.
و در ادامه صحبتهایش با ویدا گفت:
-پس تهران رفتنت چیه؟
ویدا كمی مكث كرد و گفت:
-داد و هوار راه نندازی ها والا بلند می شم می رم. شوخی هم نمی كنم، می خوام برم اون دختر خانم رو راضی كنم، بهت كه گفته بودم، اسمش لیلاست فقط اونه كه می تونه مشكل یاشار رو حل كنه. باید باهاش صحبت كنم تا بفهمم علت این همه ناز كردنش چیه، هر طور شده ...
یاسمن كه با چشمانی متعجب به ویدا نگاه می كرد و به حرفهایش گوش سپرده بود، ناگهان با عصبانیت از جا برخاست و بدون آنكه حرفی بزند با گامهایی بلند و محكم از سالن رستوران خارج شد. ویدا نفس عمیقی كشید و به بستنی هایی كه داخل سینی روی دست پیشخدمت مانده بود نگاه كرد. از جا برخاست و پول بستنیها را داخل سینی گذاشت و به دنبال یاسمن از سالن خارج شد. با حالتی عصبی داخل ماشینش به انتظار نشسته بود. داخل ماشین نشست و گفت:
-این چه كاری بود؟
یاسمن با صدایی فریادگونه گفت:
-بهتره كه خودت رو به یك روانشناس نشون بدی، به دكتر هرندی!
ویدا لبخندی زد و گفت:
-اتفاقا اون بود كه این فكر رو توی سرم انداخت.
یاسمن با همان لحن عصبی و صدای بلند گفت:
-پس لازمه كه خودش رو بستری كنه.
ویدا گفت:
-توهین نكن یاسی ...!
یاسمن گفت:
-یاسی و زهرمار، تو چت شده ویدا؟ می فهمی می خواهی چی كار كنی؟ كدوم آدم عاقلی این كاری رو كه تو می خواهی بكنی می كنه؟ اینقدر عاشقشی كه نفهمیدی چطور احساسات تو رو لگد مال كرد، چقدر سرخورده ات كرد، به همین زودی یادت رفت می خواهی یادت بندازم كه تا مرز جنون و خودكشی رفتی؟ اگر هیچ كس نمی دونه كه من از همه اش باخبرم.
ویدا گفت:
-مقصر خودم بودم نه اون، اگر هم تا مرز جنون و خودكشی رفتم نه به خاطر دانستن حقیقت از زبان یاشار بود نه به خاطر سرخوردگی، فقط به خاطر اشتباه احمقانه خودم بود كه جلوی همه رسوام كرد، حالا هم به زندگی عادی برگشتم.
یاسمن گفت:
-خیلی خب، پس زندگیت رو بكن، ولش كن، فراموشش كن. به تو چه كه دختره ناز می كنه؟ اصلا به درك كه هر بلایی می خواد سر یاشار بیاد!
ویدا گفت:
-نه، نمی شه، اگر ولش كنم اگر فراموشش كنم تا آخر عمر این حس با منه كه توی اون چند سال فقط به خاطر خودم و احساسات خودم بوده كه سعی داشتم بهش كمك كنم. در اصل به خاطر منافع خودم، اما حالا می خوام به اون به عنوان دایی زاده نگاه كنم، بهش كمك كنم بدون این كه نفعی به خودم برسه، بدون حضور احساساتم!
یاسمن گفت:
-واقعا بدون حضور احساسات؟
ویدا گفت:
-گاهی اوقات مجبور می شیم برای درست انجام دادن كاری به سختی جلوی بروز احساساتمون رو بگیریم.
یاسمن پوزخندی زد و گفت:
-و این هم از اون گاهی اوقاته! كارت واقعا ابلهانه است!
ویدا گفت:
-علاقه من نسبت به كسی كه هیچ احساسی بهم نداره ابلهانه است.
و هر دو به هم نگاه كردند. ویدا پرسید:
-خب حالا با من می آیی تهران؟
یاسمن گفت:
-مجبورم، اگه اینجا بمونم، تا تو بری و برگردی دق می كنم یا اینقدر نفرینت كنم كه توی راه تلف بشی.
ویدا لبخندی زد و گفت:
-تو برو كارهات برس، من اول می رم آژانس هوایی تا پروازهامون رو كنسل كنم، بعد هم می رم سراغ مهتاج خانم، كارها كه ردیف شد باهات تماس می گیرم، فعلا خداحافظ.
و از ماشین خارج شد. یاسمن با غضب فریاد زد:
-دیوونه ... دیوونه!

AreZoO
7th December 2010, 04:48 PM
فصل 5/14 :

ویدا ماشین را پشت در باغ پارك كرد و پیاده شد. سعی داشت با گامهایی استوار قدم بردارد زنگ را كه فشرد فورا صدای باغبان را شنید:
- بله ...؟
- اصغر آقا، من هستم ویدا.
- سلام خانوم، خوش اومدین.
دقایقی بعد یك لنگه بزرگ از در باغ، باز و بعد اصغر باغبان از پشت آن ظاهر شد.
- ماشین رو نمی یارین داخل خانوم؟
ویدا وارد باغ شد و گفت:
- نه اصغر آقا، عجله دارم.


قدمهایش سنگین شده بود سابقا، یعنی تا چند ماه قبل هر روز به آنجا سری می زد و مسیر در ورودی تا ساختمان را با ماشینش طی می كرد. ساعتها آنجا می ماند و گاهی اوقات كه قصد رفتن می كرد می دید كه اصغر، ماشینش را برق انداخته. اما حالا ماشینش را بیرون گذاشته بود چون كار زیادی آنجا نداشت. اصغر همانطور پشت سر ویدا قدم برمی داشت. مقابل ساختمان كه رسیدند اولین كسی را كه دید یاشار بود. روی تراس اتاقش در طبقه بالا ایستاده، اما هنوز متوجه او نشده بود. ویدا به سمت اصغر برگشت و پرسید:

- دایی جان و مادربزرگم تشریف دارند؟
- بله خانوم، اتفاقا خانوم بزرگ دو، سه ساعت پس از اصفهان برگشتند. فكر می كنم توی كتابخانه هستند، آقا حسام هم توی گلخانه به گلها می رسند، صداشون كنم؟
ویدا گفت:
- نه ... نه لازم نیست می خوام تنها ببینمش.
از پله ها بالا، و یك راست به سمت كتابخانه رفت. دستش را بلند كرد تا در بزند كه نگاهش به سمت پله ها كشیده شد. تصمیم گرفت اول با یاشار روبرو شود هر چند برایش سخت و دردناك بود. سعی كرد تا اتاق یاشار قدمهایش را محكم و استوار بردارد اما هیجان زده تر از قبل به آنجا رسید، چند ضربه به در اتاق نواخت، صدای یاشار از مسافتی دورتر از داخل اتاق به گوشش رسید. هنوز روی تراس ایستاده بود.
- بفرمائید.
ویدا بدون معطلی وارد اتاق شد؛ همان فضای آشنا و همیشگی، پرده گل بهی رنگ حریر با وزش ملایم نسیم حركت می كرد و قامت كشیده یاشار را به تصویر می كشید. هنوز فراموش نكرده بود كه چون یاشار از رنگ سفید متنفر بود او برایش این رنگ را انتخاب كرده بود تا سرویس اتاقش را با همان رنگ ست كند. آهسته به سمت در شیشه ای رفت پرده را كنار زد و گفت:
- سلام یاشار.
یاشار مثل برق گرفته ها به سمت او چرخید. ناباورانه گفت:
- ویدا ...
همیشه وقتی كه یاشار اینطور او را خطاب می كرد، احساس می كرد از یك بلندی عظیم به دره ای عمیق می پرد؛ ته دلش فرو می ریخت و ضربان قلبش دو چندان می شد؛ این بار زود به خودش آمد و گفت:
- اونجا نایست خطرناكه!
ناخودآگاه جمله ای را كه در زمان پرستاری از او بكار می برد به زبان آورده بود. یاشار لبخندی زد و گفت:
- هنوز اینقدر عقل توی سرم هست كه از اینجا نپرم.
و یاشار هم همان جواب را داده بود. باید روی گذشته خط می كشید باید به جای این كه در جوابش بگوید این چه حرفیه، جمله دیگری به كار می برد. لبخندی زد و گفت:
- فكر كردم آدمهای عاشق كلا دیوونه می شن!
یاشار از این پاسخ ویدا كمی جا خورد. در حالی كه وارد اتاق می شد گفت:
- شنیدم باز به هم ریختی، آخه كی قراره به خودت بیایی؟
یاشار به دنبال او وارد اتاق شد و گفت:
- یادت هست بهت گفته بودم گاهی گذشته آدم اینقدر تلخ و دردناك می شه كه تا آخر عمر روی زندگی اش تاثیر می گذاره؟
ویدا لبه تخت نشست و گفت:
- درسته، اما بهتر اون گذشته تلخ رو برای یكی تعریف كنی تا راحت بشی؟ باور كن یاشار سلامتیت رو بدست می یاری.
یاشار لبخند تلخی زد و گفت:
- به خاطر چی؟ سلامت به خاطر كی؟
ویدا گفت:
- به خاطر كسانی كه دوستت دارند، به خاطر عشقت توی زندگی و به زندگی.
یاشار گفت:
- عشق و دوستی قشنگ ترین مسائل زندگی یك آدمه البته اگر یك طرفه نباشه.
ویدا بدون پرده پوشی گفت:
- درسته، چون من تجربه اش كردم كار احمقانه ایه كه نتیجه ای تلخ داره!
یاشار با كمی دستپاچگی گفت:
- ویدا ... من ... من واقعا به خاطرش متاسفم هنوز این مسئله روی قلبم سنگینی می كنه و داره تبدیل می شه به عذاب وجدان، چند بار خواستم بیام به دیدنت و ... اما چون اینجا نمی اومدی می ترسیدم كه ....
ویدا صحبتهای او را قطع كرد و گفت:
- بهتره قلبت رو از بار گناهی كه مرتكب شدی سبك كنی، دلم نمی خواد به خاطر اشتباه من، تو دچار عذاب وجدان بشی، حالا هم اگه می بینی اینجا هستم نه به خاطر سرزنش كردن تو و نه برای یادآوری خاطرات گذشته است، من همه رو فراموش كردم فقط اومدم ببینم اگر به حضور من احتیاج داری در كنارت باشم.
یاشار نگاهش را از او گرفت. می دانست ویدا با این كار می خواهد به او بفهماند همه چیز را فراموش كرده است. با لبخندی به او گفت:
- متشكرم، فقط می تونم همین رو بگم.
ویدا از لبه تخت برخاست به سمت در رفت و بدون آنكه به سمت او برگردد گفت:
- خداحافظ یاشار.
و فورا از اتاق خارج شد. از در اتاق كه فاصله گرفت ایستاد تا با یك نفس عمیق بغض نشسته در گلویش را به عمیق ترین نقطه وجودش بفرستد. احساس می كرد باید هر چه زودتر از ایران برود تا همه چیز را فراموش كند.
مهتاج داخل كتابخانه نشسته بود روی میز مقابلش برگه هایی به طور نامنظم پراكنده شده بود كه او در حال مطالعه یكایك آنها و منظم نمودنشان بود. صدای ضربات در باعث نشد كه نگاهش را از روی برگه ها بگیرد. با صدایی آرام گفت:
- بفرمائید.
ویدا وارد كتابخانه شد. مهتاج بدون این كه به او نگاه كند گفت:
- خب كار رسیدگی به گلهات تمام شد؟ وقت داری به كارهای مهمتر از اون برسی؟
ویدا گفت:
- من هستم مادربزرگ.
با صدای او، مهتاج سرش را بالا گرفت، نگاه عمیقی به سرتا پای او انداخت و دوباره در حالی كه خود را مشغول مطالعه اوراق نشان می داد گفت:
- چه عجب از این طرفها ویدا خانم! فكر نمی كنی برای خداحافظی كمی زود آمدی؟
ویدا خشمش را فرو خورد و گفت:
- فكر می كردم برای خداحافظی، شما باید تشریف بیارید فرودگاه ...!
مهتاج لبخند تمسخرباری زد، برگه دیگری را برداشت و در حال مقایسه دو برگه با هم گفت:
- باید ...؟! تا به حال كسی نتونسته منو مجبور به كاری كنه.
ویدا در حالی كه آهسته به سمت او گام برمی داشت گفت:
- درسته، فقط شما بودید كه تونسته اید دیگران رو مجبور به كارهایی كنید كه دوست ندارند.
مهتاج در حالی كه با صدایی نسبتا بلند می خندید برگه ها را رها كرد و به مبل تكیه زد و گفت:
- می خوام اعتراف كنم كه تو درست شبیه خود من هستی و من به همین خاطر از تو می ترسم.
ویدا لبخندی زد روی مبل مقابل او نشست و گفت:
- شاید، و برای همین هم اینجا هستم.
مهتاج با مكث كوتاهی گفت:
- یعنی ... یعنی روی حرفهای من فكر كردی؟
ویدا گفت:
- پروازمون به تعویق افتاد.
برقی از خوشحالی در چشمان مهتاج درخشید و آهسته گفت:
- می دونستم كه به این آسونیها،جا خالی نمی كنی. حالا برنامه ات چیه؟
ویدا گفت:
- یكی، دو روز دیگه با یاسمن می رم تهران.
مهتاج گفت:
- خوبه ... خیلی خوبه.
ویدا گفت:
- اومدم آدرس رو از شما بگیرم.
مهتاج از جا برخاست و در حالی كه به سمت در كتابخانه می رفت گفت:
- همراه من بیا.
ویدا از جا برخاست و همراه مهتاج به اتاق خوابش رفت. مهتاج مقابل میز توالتش ایستاد، از داخل كیفش دفترچه كوچكی را بیرون آورد و به دنبال آدرس، دفترچه را ورق زد و بعد روی یك برگه كوچك آدرس را نوشت، دسته چكش را بیرون كشید، دو برگه از آن را پر و جدا كرد. بعد روی صندلی نشست و گفت:
- امیدوارم كارت رو خوب انجام بدی، البته مطمئنم كه درست انجام می دی چون موضوع مربوط به خودت هم می شه.
ویدا با غضب دندانهایش را بر هم فشرد. خیلی دلش می خواست یك جواب دندان شكن به این زن دیكتاتور بدهد اما بیشتر مایل بود روزی را ببیند كه برای اولین بار مهتاج گیلانی خود را فریب خورده می یابد.

AreZoO
7th December 2010, 04:49 PM
فصل 6/14 :

مهتاج كه سكوت او را دید ادامه داد:
-دلخور نشو. تو كه نباید از واقعیت ناراحت بشی، تو یاشار رو دوست داری پس باید با چنگ و دندون به دستش بیاری.
چكها و آدرس را به سمت او گرفت و ادامه داد:
-یك چك هم برای خودت نوشتم، نصف هزینه ها رو هم من متحمل شدم، هر چند بیشترین نفع رو تو می بری. به هر حال وارث تاج و تخت گیلانیها، فرزند توئه!
ویدا احساس می كرد دچار تهوع شده است و هر آن ممكن است بالا بیاورد. چكها را فورا از مهتاج گرفت و گفت:
-من باید برم، كلی كار دارم.


و به سمت در رفت، اما هنوز خارج نشده بود كه مهتاج گفت: -مرا هم در جریان كارهات قرار بده.
ویدا مكث كوتاهی كرد و با عجله از اتاق خارج شد. مهتاج زیر لب گفت:
(دختره خودخواه! یك تشكر و خالی هم نكرد. حیف كه ریشم پیش تو گیره، والا درست و حسابی غرورت رو می شكستم.)
ویدا داخل باغ نفس عمیقی كشید، به مبلغ چكها نگاه كرد. چكی را كه در وجه لیلا نوشته بود ملیونی بود و چك او به اندازه سه شب اقامت در یك هتل، دلش می خواست هر دو چك را همانجا پاره كند، به آژانس برود و بلیطها را دوباره پس بگیرد اما وقتی دوباره به حرفهای دكتر هرندی فكر كرد، عاقلانه دید كه فكرش و دلش را خلاص كند و بعد برای همیشه از ایروان برود.
هنوز به سمت گلخانه نرفته بود كه حسام با دسته ای از گلهای میخك و رز مقابلش ظاهر شد، از دیدن ویدا كمی جا خورد.
-سلام دایی، از این طرفها؟!
ویدا گفت:
-سلام دایی جان. اومده بودم یك سری به شما بزنم، حالتون چطوره.
حسام گلها را توی دستش جابجا كرد و گفت:
-فعلا كه خوبم، سیمین چطوره؟
ویدا گفت:
-اون هم خوبه، شما هم كه دیگه سری به ما نمی زنید.
حسام گفت:
-حق داری دایی، اما اینقدر گرفتارم كه ...
ویدا با لبخندی گفت:
-كه فقط به گلهاتون می تونین برسین!
حسام كمی مكث كرد و گفت:
-راستش دو سه بار كه اومدم منزلتون مادرت زیاد سرحال نبود، من اینطور احساس كردم كه از بودنم در آنجا زیاد راضی نیست. با زبان بی زبانی به من می گفت كه كمتر به دیدنتون بیام، البته اون هم حق داشت. حالا چرا اینجا ایستادی؟ بیا بریم داخل.
ویدا گفت:
-عجله دارم.
حسام گفت:
-فردا دقیقا چه ساعتی به تهران پرواز دارید؟
ویدا گفت:
-پروازمون كنسل شد.
حسام با تعجب گفت:
-كنسل شده؟! مشكلی پیش اومده؟
ویدا گفت:
-یك كمی، ولی حل می شه.
حسام گفت:
-می تونم كمكی كنم؟
ویدا گفت:
-خودم از عهده اش برمی یام.
حسام كمی مكث كرد و گفت:
-ویدا من ... من شرمنده ...
ویدا فورا گفت:
-خب دایی جان اگر با من كاری ندارید برم، با یكی از دوستام قرار دارم.
حسام گفت:
-نه فقط به مادرت سلام برسون.
حالا وقت فرار بود؛ از میطی كه همه سعی داشتند اشتباه او را به نوعی به گردن بگیرند. مسافتی را به حالت دو رفت، جلوی در باغ كه رسید نفس عمیقی كشید و نگاهی به پشت سرش انداخت. حسام مقابل ساختمان ایستاده بود و به او نگاه می كرد.

AreZoO
7th December 2010, 04:50 PM
فصل 7/14:
وفا روی صندلی نشست و خطاب به سیمین كه مشغول تهیه شام بود گفت:
- هیچ معلوم هست این دختره تا این موقع شب كجاست؟
سیمین گفت:
- باز یك شب خودت زود اومدی خونه! ببین داری دنبال بهانه می گردی.
وفا گفت:
- یك جوری می گی یك شب زود اومدم خونه كه انگار شب تا ساعت یك و دو نصفه شب بیرون از خونه ام، من كه همیشه ساعت نه و نیم توی خونه هستم.


سیمین گفت:

- آره راست می گی، اما تو هم یك جور صحبت كردی كه انگار الان ساعت نه و نیم شبه و ویدا خونه نیست.
وفا گفت:
- بله ... ساعت هفت و نیم است اما این حرف یعنی دفاع از ویدا.
سیمین گفت:
- اینقدر به پر و پای خواهرت نپیچ، نه یك دختر نابالغ و كم سن و ساله، نه غیر مطمئن.
وفا گفت:
- چنین منظوری نداشتم فقط از وقتی اون پسره دیوونه باهاش اون كار رو كرد نگرانش هستم.
سیمین به سمت وفا برگشت، چشم غره ای به او رفت و گفت:
- درست صحبت كن! دیوونه یعنی چی؟ در ثانی بهتره نگرانی تو هم تموم بشه چون ویدا هم همه چیز رو فراموش كرده.
وفا گفت:
- واقعا؟! پس چرا داره فرار می كنه؟ یك فرار بطزرگ!
سیمین گفت:
- وفا ...! خجالت بكش، اینقدر هم روی این موضوع حساسیت به خرج نده، ویدا رو كلافه كردی.
وفا پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
- حساسیت ... شما اجازه ندادید والا به اون پسره شارلاتان كه رل دیوونه ها رو بازی می كنه نشون می دادم نامردی یعنی چی!
سیمین با لحنی عصبی و پراز اعتراض گفت:
- وفا به تو گفتم تمومش كن!
با صدای در ورودی ساختمان هر دو سكوت كردند. سیمین خودش را سرگرم كارش كرد و وفا برای چیدن میز شام از جا برخاست. ویدا جلوی آشپزخانه ایستاد و گفت:
- سلام، به به داداش كوچولوی خودم، چه عجب كه یك شب قبل از شام خونه ای!
وفا بشقابها را روی میز گذاشت و گفت:
- گفتم امشب شب آخریه كه می تونیم با هم دعوا كنیم واسه همین یك كم زودتر اومدم خونه كه بیشتر فرصت داشته باشیم. از طرفی واسه این كه دارم از شرت خلاص می شم می خوام یك جشن كوچولو بگیرم.
ویدا گفت:
- واست متاسفم! باید جشنت رو به هم بزنی، چون هنوز یك مدت دیگه باید تحملم كنی.
وفا گفت:
- منظورت چیه؟
ویدا نگاهی كوتاه به سیمین انداخت و گفت:
- هیچی فقط از اداره گذرنامه با من تماس گرفتند و گفتند پاسپورتها مشكل داره، پروازمو كنسله.
وفا گفت:
- چطور ممكنه دو روز به پرواز متوجه شده باشند كه پاسپورتها تون یك اشكالی داره اون هم بعد از صدور بلیط؟!
ویدا گفت:
- نمی دونم، حالا كه شده.
وفا گفت:
- حالا مشكلش چیه؟
ویدا گفت:
- نمی دونم، باید برم تهران.
سیمین برای این كه چیزی گفته باشد گفت:
- این هم از شانس ماست! هر چی بیشتر عجله دارم از این جا برم، برعكس می شه، حالا كی باید بری؟
ویدا گفت:
- فردا صبح. با یاسمن قرار گذاشتم با هم بریم.
وفا گفت:
- خودم همراهت می یام. به دوستت زنگ بزن بگو لازم نیست زحمت بكشه.
ویدا گفت:
- زحمتی نداره خودش هم تهران كار داره.
وفا گفت:
- گفتم كه خودم همراهت می یام، لازم نیست تنها بری.
ویدا گفت:
- من هم گفتم كه تنها نیستم.
وفا گفت:
- باز داره حرف خودش رو می زنه، مامان چرا چیزی بهش نمی گی؟
سیمین با جدیت به وفا گفت:
- بهت گفتم از حساسیتهات كم كن، دفعه اولی نیست كه ویدا با دوستش می ره مسافرت پس تمومش كن وفا.
وفا پارچ را محكم روی میز كوبید و با عصبانیت از آشپزخانه بیرون رفت، ویدا و سیمین نگاهی معنادار به هم كردند و سیمین پرسید:
- چند روزه برمی گردی؟
ویدا گفت:
- نمی دونم، هر وقت كه كارم تموم بشه.
سیمین ملتمسانه گفت:
- فقط زود تمومش كن. من دیگه طاقت اینجا موندن رو ندارم باید آب و هوا عوض كنم والا دیوونه می شم.

AreZoO
7th December 2010, 04:51 PM
فصل 1/15:

این او نبود كه رانندگی می كرد، فرمان در دستهایش نبود، این خط ممتد و گاه مقطع وسط جاده بود كه سعی داشت او را به انتهای خود برساند؛ به عشق صادقی كه یاشار از ان حرف زده بود. هنوز كلمه به كلمه حرفهای او را به یاد داشت. از آن شب به بعد آنقدر جملات او را تكرار كرده بود كه فهمیده بود كار او فقط سماجت در دوست داشتن نیست، گدایی محبت و عشق است و متنفر شده بود، اما نمی دانست آن نفرت نسبت به چه چیز یا به چه كسی در او برانگیخته شده بود، نسبت به خودش یا یاشار و یا شاید لیلا، یا احساسی كه در آن پافشاری می كرد.
(توی عشق صادق كه نباید چرا آورد و شك كرد؟پس یعنی عشق من صادق نبود كه خودم هم شك كردم و اون قبولش نكرد.هیچ كس نتوانسته بود تا امروز اینقدر منو به زندگی و آینده امیدوار كنه.مهشید هم نتوانسته بود و من؟ فقط لیلا...
فریب ...؟ لیلای من ساده تر از این حرفهاست، لیلای من ...!!! همه چیز تمام شده بود، او ر لیلای من خطاب كرده بود. تنها كسی كه در این بین فریب خورد، فقط من بودم. مهشید كه خیلی زود با دانستن حقیقت، خودش رو كنار كشید و به انتظار روزی نموند كه یاشار درمان بشه، یك انتظار نامطمئن، اما من فریب احساسات احمقانه خودم رو خوردم و لیلا ... نمی خواد فریب بخوره، من می خوام فریبش بدم؟! نه ... نه ... من ...)
صدای فریاد یاسمن فضای ماشین را پر كرد. فرمان ماشین در دستهای او و یاسمن بود، ماشین با تكانهای نسبتا شدید وارد خاكی و با ترمزی محكم متوقف شد. ویدا كه غافلگیر شده بود اول به چهره وحشت زده یاسمن نگاه كرد و بعد به صندلی تكیه اد و نفس عمیقی كشید و آهسته پرسید:
-چه خبر شد؟
یاسمن در حالی كه رنگ به چهره نداشت و كمربندش را باز می كرد گفت:
-به به! پس اصلا جنابعالی توی ماشین نبودی، اگر فرمان ماشین رو نمی گرفتم كه رفته بودیم زیر تریلی بیا كنار ... خودم می رونم.
ویدا هم كمربندش را باز كرد و از ماشین پیاده شد جاهایشان را با هم عوض كردند و این بار یاسمن استارت حركت را زد. مسافتی كه رفتند ضبط را خاموش كرد و گفت:
-كجا بودی؟ فقط دروغ نگو ...
ویدا در حالی كه به صندلی تكیه زده بود آهسته گفت:
-جای همیشگی؟
یاسمن با تاسف سرش را تكان داد و گفت:
-ببین ویدا تو مجبور نیستی بری سراغ اون دختره، اون كه زنگ نزده پس دیگه یاشار هم زنگ نمی زنه، گورباباش، چند وقت دیگه هم فراموش می شه.
و در حالی كه از سرعتش می كاست ادامه داد:
-از همین جا برگردم؟
ویدا پوزخندی زد و گفت:
-فراموش می شه؟ ... نه ... نه یاسمن، خیالش داره هر دوتامون رو دیوونه می كنه.
یاسمن خنده كوتاهی كرد و گفت:
-مگه دایی زاده تو حالا عاقل بوده؟
ویدا گفت:
-یاسمن ...!
یاسمن گفت:
-خب نبود دیگه، تازه دارم به عاقل بودن تو هم شك می كنم.
ویدا گفت:
-تو اگه جای من بودی چه كار می كردی؟
یاسمن گفت:
-من اگر جای تو بودم با پرواز امروزم می رفتم تهران و با پرواز فردا هم می پریدم و می رفتم لندن، عشق دنیا رو می كردم، به گوربابای همچین آدمهایی هم می خندیدم، زندگی می كردم ...
ویدا گفت:
-به همین راحتی ... زندگی می كردی؟!
یاسمن گفت:
-خب آره اولش یك كمی سخته، اما بعدش همه چیز فراموش می شه تازه بعد از سالها به یاد این روزها می افتادم از ته دل می خندیدم و می گفتم چقدر دیوونه بودم كه عاشق شدم!
ویدا گفت:
-امیدوارم هیچ وقت جای من قرار نگیری چون به این راحتیها كه می گی نمی تونی به همه چیز بخندی و زندگی كنی.
یاسمن گفت:
-اصلا بگو ببینم می خواهی بری به این دختره چی بگی؟ بگی بیا پسر دایی ما رو بگیر ...! مهریه و شیربها رو بهت بخشیده.
ویدا گفت:
-یاسمن داری خیلی تیكه می پرونی!
یاسمن گفت:
-خوشم می یاد كه زود تیكه ها رو می گیری، خب دایی زاده جنابعالی اگر مرد بودی كه اینقدر التماس یك دختر پرادعا رو نمی كرد، واقعا اون كه مشكل داره عیال می خواهد چه كار؟
ویدا راست روی صندلی نشست و با عصبانیت گفت:
-یاسمن، خفه شو، باشه؟ آخه داری خیلی بی ادب می شی.
یاسمن گفت:
-باشه، فقط بگذار اینو هم بگم تا خیالم راحت بشه، خدا هم خر رو شناخت كه شاخش نداد! اگه آقا یاشار سالم بود كه صد تا مثل تو رو هلاك خودش می كرد.
ویدا گفت:
-اگر دلت می خواهد بد و بیراه بشنوی باز هم ادامه بده.
یاسمن نگاهی گذرا به ویدا كرد، لبخندی زد و گفت:
-اگه قول می دی به فحش و بد و بیره تمومش می كنی ادامه می دهم.
ویدا هم لبخندی زد و گفت:
-واقعا كه پررو هستی، یه جایی نگه دار تا یه چیزی بخوریم.

AreZoO
7th December 2010, 04:51 PM
فصل 2/15:

مریم آلبوم عكس را ورق زد با انگشتش عكسی را نشان داد و در حالی كه می خندید گفت:
- نگاه كن یادته مال چند سال قبله؟ سال دوم راهنمایی چقدر هم بدقیافه بودیم!
لیلا خندید و گفت:
- آره، ولی حساب منو با خودت قاطی نكن.
مریم گفت:
- آره، تو ورپریده از همون اول قشنگ بودی.
لیلا به ساعت نگاه كرد و گفت:
- مامان و بابات كی برمی گردن؟


مریم گفت:

- معلوم هست چی می گی؟ تازه نیم ساعته رفتند، تا مراسم بله برون دخترخاله ام بشه و شام بخورند، سه چهر ساعت دیگه طول می كشه، هنوز كلی وقت داریم كه با هم حرف بزنیم، چه خوب شد كه این میثم وروجك رو با خودشون بردند.
لیلا گفت:
- نمی دونم چرا دلم شور افتاده.
مریم گفت:
- غلط كرده، بی خود فكر و خیال به سرت نزنه كه منو تنها بذاری و بری خونه تون. من به خاطر این كه با تو باشم نرفتم.
لیلا آلبوم را از دست مریم گرفت و گفت:
- پاشو یه زنگ بزن خونه خالت به مامانت بگو می یای خونه ما.
مریم گفت:
- زده به سرت؟ اینجا رو بگذارم بیام توی دخمه تو؟!
لیلا گفت:
- مثل این كه یادت رفته اون دخمه و بیغوله رو خودت واسم دست و پا كردی.
مریم گفت:
- نه، اما اجباری هم نداریم كه به خاطر یك دلشوره الكی تو، بریم توی دست و پای زیور، حالا كه ناصرخان سرش سنگ خورده و به تو اینقدر آزادی می ده تو چرا ازش استفاده نكنی؟
لیلا گفت:
- من از این تغییر رفتار ناگهانی اش می ترسم.
مریم گفت:
- فكرهای بیخود نكن، الان می رم دو تا شربت خنك می آرم تا بخوری و از این دلشوره هم راحت بشی.
یاسمن سركوچه ترمز زد و گفت:
- همین جاست.
ویدا به اسم روی تابلو و به كوچه كه در دل غروب رنگ می باخت، نگاهی انداخت. احساس سرما كرد دستهایش را دور بازوهایش گرفت و گفت:
- یاسمن كولر رو خاموش كن، یخ كردم.
یاسمن مچ ویدا را گرفت و گفت:
- ویدا، تو حالت خوب نیست، یخ كردی، می ریم هتل فردا برمی گردیم.
ویدا گفت:
- نه ... نه یاسمن اینطوری تا صبح خوابم نمی بره، بذار تمومش كنم، برو داخل كوچه.
یاسمن مكثی كرد دنده عقب گرفت و بعد داخل كوچه پیچید. چشمان ویدا روی پلاك منازل حركت می كرد، آهسته گفت:
- خونه بعدی.
یاسمن ترمز گرفت و گفت:
- همین جاست؟
ویدا با حركت سر تائید كرد یاسمن گفت:
- می خواهی من برم؟
ویدا گفت:
- آره، اول تو برو ببین خودش هست.
یاسمن ماشین را خاموش كرد و پیاده شد، ویدا با تشویش او را نگاه می كرد، انقدر احساس سرما می كرد كه می ترسید شیشه ها را پایین بكشد. یاسمن دستش را روی زنگ فشرد و لحظاتی بعد در به وسیله آیفون باز شد. یاسمن به حالت انتظار برگشت و به او كه داخل ماشین خشكش زده بود نگاه كرد. با حضور خانمی میانسال به سمت در برگشت و مشغول صحبت با او شد. ویدا چشمانش را بست می خواست قبل از این كه خودش را ببیند تصویری از او در ذهنش مجسم كند اما غیرممكن بود هیچ تصویری از او در ذهنش گنجانده نمی شد و در خیالش یك قاب خالی از عكس را می دید فقط یك قاب خالی ...
با صدای بسته شدن در ماشین از جا پرید و به یاسمن كه كنارش نشسته بود نگاه كرد. یاسمن گفت:
- دختر جون زبونت هم قفل كرده! بریم فردا بیاییم.
ویدا با صدایی مرتعش گفت:
- همین جا می مونیم تا برگرده.
یاسمن گفت:
- كی بر گرده؟ اصلا از این محل رفتند این خانوم هم صاحبخانه جدید بود آدرسی هم ازشون نداشت.
ویدا مضطرب و پریشان گفت:
- نداشت؟ حالا چه كار كنیم؟
یاسمن گفت:
- گفت دختر همسایه مون دوست نزدیكشه، اون آدرسشون رو داره.
ویدا به ردیف درها نگاه كرد و گفت:
- كدوم یكی ...؟
یاسمن گفت:
- اون در آبی رنگ ...
ویدا گفت:
- ایندفعه خودم می رم.
یاسمن هم همراه او از ماشین پیاده شد. هوا تقریبا تاریك شده بود، ویدا با گامهایی سست به سمت در مورد نظر رفت، با تردید دستش را روی زنگ فشرد و گفت:
- دارم غش می كنم.
یاسمن گفت:
- تو برو توی ماشین خودم آدرس رو می گیرم.
صدای مریم در آیفون طنین انداخت:
- كیه؟
یاسمن به جای ویدا گفت:
- می بخشید، با مریم خانم كار داشتم.
مریم گفت:
- خودم هستم، امرتون؟
یاسمن گفت:
- لطفا بیائید جلوی در.
مریم گوشی را گذاشت، رو به لیلا كرد و گفت:
- بیخود دلت شور نمی زد، چند تا تروریست جلوی در منتظر من هستند!
لیلا بی صبرانه گفت:
- مریم خودت رو لوس نكن، كی بود؟
مریم شالش را روی سر انداخت و گفت:
- نمی دونم، با من كار دارند الان برمی گردم.
با صدای باز شدن در، ویدا یك قدم عقب تر رفت و چهره مریم بین در ظاهر شد. با تعجب به ویدا و یاسمن نگاه كرد و پرسید:
- بفرمائید.
یاسمن باز هم به جای ویدا گفت:
- آدرس دوستتون لیلا رو می خواستیم.
مریم به ویدا كه از چهره اش معلوم بود حال خوبی ندارد نگاه كرد و گفت:
- من شما رو نمی شناسم.
ویدا با صدایی آهسته گفت:
- لطفا آدرس رو به ما بدین، حال خوبی ندارم.
مریم گفت:
- بله ... مشخصه اما من هم ... خودشون اینجا هستند صداشون كنم؟
ویدا هراسان به یاسمن نگاه كرد؛ برای پاسخ دادن از او كمك یاسمن پشت ترافیك سنگین یكی از خیابانها، ساكت و آرام نشسته بود و سعی داشت چهره لیلا را از ذهن پاك كند اما نمی توانست. زیبایش با زیبایی ویدا قابل قیاس نبود اما چیزی دلكش تر از زیبایی ظاهری در چهره اش بود؛ چیزی كه در چهره دوستش ویدا نبود چیزی كه نمی دانست چیست اما بود، چیزی مثل یك نور، یك نیروی آرام بخش ...
ویدا گوشه لبش را به دندان گرفته بود و سعی داشت بغضش را پس بزند اما نمی توانست. سرش را روی داشبورد گذاشت و با صدای هق هق گریه، سیل اشكهایش هم جاری شد. یاسمن دستش را روی شانه او گذاشت و ناباورانه گفت:
- ویدا ...!
ویدا در حالی كه می گریست گفت:
- حالا می فهمم چرا نمی تونستم از اون یك چهره توی قاب خالی ذهنم جا بدم؛ چون اون كسی نبود كه من سعی می كردم تصورش كنم. یاسمن خیلی سخته وقتی آدم از اعماق وجودش، شكستن رو باور می كنه.
ترافیك آزاد شد و یاسمن بدون این كه حرفی بزند ماشین را راه انداخت. یك ساعت بعد در حالی كه ویدا آرام گرفته و سرش را به صندلی تكیه داده بود. جلوی محوطه یك هتل متوقف كرد و گفت:
- ویدا برای برگشتن دیر نشده.
ویدا پوزخندی زد، سرش را به سمت او چرخاند و گفت:
- حالا دیگه خیلی دیر شده من كسی رو دیدم كه نباید می دیدم حالا اگر برگردم دیگه واقعا فرار كردم.

AreZoO
7th December 2010, 04:53 PM
فصل 3/15:
لیلا نفس عمیقی كشید. سعی كرد خیلی عادی برخورد كند حداقل جلوی ناصر. در سالن را باز كرد و بدون آنكه وارد شود گفت:
-بابا، من دارم می رم.
ناصر نگاهی به او كرد و گفت:
-كی برمی گردی؟
لیلا گفت:
-هر وقت خرید مریم تموم شد، خیلی زود.
ناصر گفت:
-تا شب نشده برگردد.
لیلا گفت:
-چشم، فعلا خداحافظ.


وقتی در سالن را بست فورا از پله ها پایین رفت و پشت در كوچه نفس عمیق دیگری كشید. زیور سینی چایی را مقابل ناصر گذاشت و با ناراحتی گفت: -فكر نمی كنی داری خیلی بهش میدون می دی؟
ناصر استكان چای را از داخل سینی برداشت و گفت:
-میدون واسه چی؟
زیور گفت:
-پاتوقش شده خونه این دختره.
ناصر گفت:
-نمی رفت خونه مریم، می رفتند خرید.
زیور پوزخندی زد و گفت:
-با كی ... با مریم خانم؟!
ناصر گفت:
-مریم دختر مطمئنیه.
زیور گفت:
-فكر نمی كردم به این زودی خیلی چیزها رو فراموش كنی. یادت رفت پارسال چه دسته گلی به آب داد.
ناصر گفت:
-بلند شو زن اینقدر واسه این دختره نزن! مگه چه هیزم تری به تو فروخته كه اینقدر باهاش دشمنی می كنی؟ اینقدر سر به سرش گذاشتی كه ز خونه خودش فراریش دادی. من هم هی كوتاه اومدم، هی كوتاه اومدم.
زیور با عصبانیت گفت:
-فقط بلدی من و دخترم رو تعقیب كنی كه ببینی كجا می ریم؟ فكر كردی خرم نمی فهمم كه دنبالم راه می افتی؟ فقط به من شك داری!
ناصر چایش را با یك حبه قند سر كشیده و در حالی كه از جا برمی خاست گفت:
-وقتی می پرسم كجا می ری و از كجا می آی جواب بده تا نیافتم دنبالت.
زیور گفت:
-فكر كردی همین كه از دخترت پرسیدی كجا می ری راستش رو بهت گفت؟ واقعا كه نه به اون شوری شور، نه به این بی نمكی!
ناصر كتش را از روی جالباسی برداشت و گفت:
-ببین زیور، لیلا هر كاری می كنه آبروی من می ره نه تو، پس بهتره تو فقط مواظب دختر خودت باشی.
زیور با عصبانیت به ناصر كه در حال ترك سالن بود گفت:
-حالا شد دختر من، از زیر سنگ آوردمش؟ یادت رفت كه ...
ناصر در سالن را بست تا صدای جار و جنجال زیور را نشنود.

***
لیلا به ساعتش نگاه كرد و گفت:
-مریم مطمئنی همین جا قرار گذاشتی؟
مریم در حالی كه با نگاهش ماشینها را تعقیب می كرد گفت:
-آره بابا، خودم آدرس بهش دادم، قرار شد همین جا بیان دنبالمون، شاید نتونسته اینجا رو پیدا كنه.
لیلا گفت:
-فكر می كنی كار درستی می كنیم؟
مریم به لیلا نگاه كرد و گفت:
-یعنی چی كه كار درستی می كنیم؟ ما كه نیافتادیم دنبالشون؟ خودشون اومدن التماس و زاری.
لیلا گفت:
-اما ما هم نباید به این زودی حرفهای اونا رو باور می كردیم.
مریم گفت:
-اولا تو چرا نسبت به همه چیز اینقدر مشكوكی؟ در ثانی اونا كه هنوز حرفی نزدن كه ما بخواهیم باور كنیم.
در همین هنگام صدای بوق ماشینی توجه آنها را جلب كرد. مریم دست لیلا را گرفت و گفت:
-خودشونن، بیا، زود باش.
لیلا با تردید همراه مریم سوار ماشین شد و آهسته سلام كرد. یاسمن پشت فرمان نشسته بود، از داخل آیینه به مریم نگاه كرد و گفت:
-خب حالا قراره كجا بریم؟
مریم گفت:
-هر جا كه دوست دارید؛ فقط زیاد دور نباشه باید زودتر برگردیم كه برامون دردسر درست نشه.
ویدا آهسته گفت:
-برو یك جای خلوت.
یاسمن گفت:
-من كه اینجاها رو بلد نیستم.
مریم گفت:
-چند تا خیابون بالاتر یك پارك هست، یك رستوران خلوت هم داره.
یاسمن حركت كرد و با راهنمایی مریم، نیم ساعت بعد در محل مورد نظر بودند. ویدا یكی از میزهای دو نفره خارج از سالن را انتخاب كرد نشست و به لیلا هم اشاره كرد كه بنشیند. مریم با دلخوری گفت:
-می بخشید ما سیاهی لشكر هستیم؟!
ویدا نگاه سرزنش باری به مریم انداخت و خطاب به یاسمن گفت:
-یاسمن می خواهم تنها باهاش صحبت كنم.
یاسمن لبخندی زد و در حالی كه به سمت میز دیگری می رفت گفت:
-هر طور دوست داری.
ویدا به مریم كه همانطور ایستاده بود نگاه كرد و گفت:
-منظورم با شما هم بود!
مریم مكثی كرد و به سمت میزی كه یاسمن پشت آن نشسته بود رفت. ویدا این بار سرتاپای لیلا كه منتظر ایستاده بود نگاه كرد و گفت:
-چرا ایستادی؟ بشین.
لیلا پشت میز نشست نگاهش را به چهره زیبای او دوخت و گفت:
-نمی خواین خودتون رو معرفی كنید؟
ویدا گفت:
-اسمم ویداست، همین قدر آشنایی كافیه.
لیلا گفت:
-نباید بدونم چه نسبتی با آقای گیلانی دارید؟
ویدا گفت:
-خواهرش هستم.
لیلا كمی مكث كرد؛ تا جایی كه به یاد داشت یاشار گفته بود تنها ثمره ازدواج پدر و مادرش است. نگاهش را از ویدا گرفت و به گلدان روی میز انداخت و گفت:
-تا جایی كه می دونم آقای گیلانی خواهری ندارند.
و بعد به ویدا كه سكوت كرده بود نگاه كرد و گفت:
-اگه از همین اول با دروغ شروع كنید، نمی تونم به شما اطمینان كنم.
ویدا لبخند تلخی زد و گفت:
-خوبه ... خوبه ... پس شناخت كافی هم روی دایی زاده من دارید!
لیلا ناخودآگاه گفت:
-پس شما همون خانمی هستید كه آقای گیلانی رو از آسایشگاه روانی نجات داد؟
ویدا هم ناخودآگاه گفت:
-چطور باهاش آشنا شدی؟
لیلا با كمی مكث پرسید:
-شما چی از من می خواین؟
ویدا كیفش را باز كرد؛ چك مادربزرگش را روی میز مقابل لیلا قرار داد و گفت:
-كافیه؟ كمه؟ چقدر دیگه قانعت می كنه؟!
لیلا نگاهش را از مبلغ بالای چك به ویدا دوخت و با عصبانیت گفت:
-اومدین چی رو بخرین؟ من دنبال دایی زاده شما نیافتادم، داره برای من دردسر درست می كنه اون وقت شما اومدین كه از من بخرینش؟

AreZoO
7th December 2010, 04:58 PM
فصل 4/15 :

ویدا خنده ای عصبی كرد و گفت:
- فكر كردی اومدم از تو بخرمش؟ فكر كردی اومدم كه به خاطرش با تو بجنگم یا گداییش كنم؟ نه خانوم كوچولو، داری اشتباه فكر می كنی. اومدم بهت خبر بدم داری دیوونه اش می كنی، چقدر راضیت می كنه كه دست از ناز و ادا بكشی.
لیلا نگاهش را از ویدا گرفت و ویدا ادامه داد:
- خب مثل این كه تو از مشكلات روانی یاشار باخبری، درسته؟
لیلا با سر حرف او را تائید كرد و ویدا ادامه داد:
- و از علاقه اون نسبت به خودت؟!
لیلا در برابر این سوال سكوت كرد، ویدا با عصبانیت گفت:
- یعنی می خوای بگی هیچی نمی دونی؟!


لیلا آهسته گفت:

- من نمی دونم چرا دایی زاده شما نمی خواد منو فراموش كنه، اون ... اون داره در مورد من اشتباه می كنه.
ویدا گفت:
- چرا فكری می كنی در مورد تو اشتباه می كنه؟
لیلا گفت:
- خب ... من .. من در سطح طبقاتی اون نیستم.
ویدا گفت:
- فقط همین؟!
لیلا باز هم سكوت كرد. ویدا دوباره پرسید:
- بهش ... علاقه نداری؟
لیلا فورا سرش را بالا گرفت و به ویدا نگاه كرد. باید چه جوابی به او می داد؟ در این مدت سعی كرده بود هر را كه در طی چند ماه قبل برایش اتفاق افتاده فراموش كند؛ همه را فراموش كرده بود جز او را.
ویدا لبخند تلخی زد و گفت:
- مگه می شه چنان علاقه و كششی یك طرفه باشه؟
لیلا گفت:
- من جدی بهش فكر نكردم.
ویدا گفت:
- من هم بهت توصیه نمی كنم كه جدی بهش فكر كنی، ولی در حال حاضر برای درمان اون به تو نیاز داریم. این چك رو هم كه می بینی مادربزرگم برای تو نوشته. اون هم از وجود تو باخبره، یعنی همه ما رو از وجود تو باخبر كرده، مادربزرگم در قبال مدتی كه قراره با یاشار رابطه داشته باشی و اون تحت درمان قرار بگیره این چك رو برات نوشته.
بغضی سنگین از تلخی صحبتهای ویدا در گلوی لیلا نشست با آتش خشم و غضب، بغضش را خاموش كرد، چك را در مشتش مچاله كرد و با عصبانیت گفت:
- كی چنین قراری با شما و مادربزرگ شما گذاشته؟
چك مچاله شده را رو میز مقابل ویدا انداخت و از جا برخاست و گفت:
- دیگه مزاحم من نشین، همه چیزتون پیشكش خودتون!
ویدا فورا گفت:
- خواهش می كنم بشینید.
لحن صدایش عوض شده بود:
- نمی خواستم به شما اهانت كنم.
لیلا گفت:
- اما كردید!
ویدا تحكم آمیز گفت:
- گفتم بنشین، دلت می خواهد یك روز خبر خودكشی آدمی رو بشنوی كه می تونستی نجاتش بدی.
لیلا با تردید نشست و گفت:
- من هنوز نفهمیدم كه شما چی از من می خواین.
ویدا گفت:
- حرفهایی كه زدم خواسته مادربزرگم بود نه خودم، قرار نبود چك رو به شما نشون بدم، فقط خواستم شما رو بسنجم. ببینید یاشار غیر از مشكل روحی و روانیش یك مشكل دیگه هم داره؛ همین مشكلش باعث شد كه مهشید نامزدش از اون جدا بشه، همین مشكله كه مادربزرگم رو وحشت زده كرده.
لیلا با سردرگمی گفت:
- چه مشكلی؟
ویدا كمی مكث كرد و گفت:
- از كجا مطمئن باشم كه بعد از دونستن مشكلش جا نمی زنید؟
لیلا گفت:
- خود شما همین حالا به من توصیه كردید روی علاقه به آقای گیلانی جدی فكر نكنم.
ویدا گفت:
- مهشید یك روز براش می مرد اما وقتی مشكل اصلی یاشار رو فهمید از اون جدا شد.
لیلا گفت:
- شاید من مثل اون فكر نكنم.
ویدا گفت:
- درسته، اما مشكل تو یك چیز دیگه هم هست؛ همون كه خودت گفتی و مادربزرگ من هم از اون دسته آدمهاییه كه این مسئله براش خیلی مهمه.
لیلا گفت:
- حالا سوال من دو تا شد؛ شما از من چی می خواین؟ و مشكل آقای گیلانی چیه؟
ویدا بدون مكث گفت:
- مشكل روانیش اینقدر جدی شده كه اونو ناتوانی جنسی كرده.
لیلا مات و مبهوت به ویدا نگاه كرد. اصلا در ذهنش هم نمی گنجید كه مشكل یاشار چنین چیزی باشد. ویدا خطاب به لیلا كه هنوز بهت زده به او نگاه می كرد گفت:
- تو می تونی تمام مشكلات اونو از بین ببری، فعلا به تو اعتماد كرده، با تو حرف می زنه، به خاطر تو یك مدت از لاك تنهاییش بیرون اومد، به خاطر وجود تو دیگه نیازی به مصرف اون قرصها نداشت، اما تو با این ناز و اداها دوباره اونو به حالت اولیه اش برگردوندی و تمام زحمات من و دكترش رو به باد دادی. حالا دیگه حاضر نیست به ادامه درمان تن بده و دیگه امیدی نداره.
لیلا به صدایی آهسته گفت:
- من با چه امیدی باید بهش اعتماد می كردم؟
ویدا گفت:
- درسته، تو هم حق داشتی، حالا چی؟ حالا هم نمی خواهی بدون هیچ چشم داشتی بهش كمك كنی؟
لیلا سكوت كرد و ویدا ادامه داد:
- حالا كه مطمئنت كردم اون هیچ آسیبی بهت نمی رسونه ...!
لیلا گفت:
- چطور می تونید مطمئن باشید بعد از درمان و رفتن من، حال و روزش بدتر نشه؟
ویدا با تفكر گفت:
- رفتن تو ...؟!!!
لیلا گفت:
- آقای گیلانی خیلی بیشتر از شما از عقاید مادربزرگتون برام تعریف كرده.
ویدا گفت:
- نه یاشار، دایی حسامه و نه مادربزرگم مهتاج سی سال پیش كه بتونه حرفش رو به كرسی بشونه.

AreZoO
7th December 2010, 04:59 PM
فصل 5/15:
سیمین لیوان شربت را مقابل حسام گذاشت و خودش هم رووبروی او نشست. حسام نگاهی عمیق به او كرد، هنوز هم رنجیده خاطر بود و این به خوبی در نگاه و رفتارش به چشم می خورد.
بدون مقدمه گفت:
-مشكل شما حل شد؟
سیمین با سردرگمی گفت:
-كدوم مشكل؟
حسام گفت:
-ویدا می گفت پروازهاتون عقب افتاده.


سیمین گفت: -آهان، نه ... نه هنوز حل نشده.
حسام گفت:
-حالا مشكلش چی بود؟
سیمین با دستپاچگی گفت:
-این ... این پاسپورتها اشكال داشت.
حسام با تعجب گفت:
-دو روز به پروازتون؟!
سیمین در پاسخ فقط نگاهش كرد و حسام ادامه داد:
-سیمین ... ویدا هم دل داره. تو داری رفتن رو بهش تحمیل می كنی اون هم با این بهانه ها تعلل می كنه.
سیمین گفت:
-رفتن و ادامه تحصیل تصمیم خودش بود، رفتن من تحمیل شده است، تحمیل كردم به خودم.
حسام گفت:
-خیلی خب حالا كه سفرتون به تعویق افتاده برای رفتن زیاد عجله نكنید. آبها كه از آسیاب افتاد خودم با یاشار ...
سیمین فورا گفت:
-حسام ... ویدا به عشق عمیق یاشار به اون دختره پی برد، اون وقت تو هنوز نفهمیدی پسرت گرفتار شده؟ منتظری آبها از آسیاب بیافته؟ بر فرض هم كه آبها از آسیاب افتاد تو ویدا رو اینقدر احمق تصور كردی كه فكر می كنی دوباره به یاشار فكر كنه؟
حسام با شرمساری گفت:
-نه ... نه سیمین این علاقه من به ویداست كه دوست دارم و سعی دارم كه ...
سیمین باز هم حرف او را قطع كرد و گفت:
-می خواهی بدونی چرا پروازهامون به تعویق افتاد؟ می خواهی بدونی ویدا حالا كجاست؟

***

ویدا چك مچاله شده را از روی میز برداشت، آن را باز كرد و گفت:
-با این چه كار كنم؟
لیلا گفت:
-برش گردونین به صاحبش.
ویدا در حالی كه هنوز به مبلغ چك نگاه می كرد پرسید:
-كی باهاش تماس می گیری؟
لیلا گفت:
-من توی خونه مون خیلی آزادی عمل ندارم، به خاطر وجود زن بابام ...
ویدا مستقیما به لیلا نگاه كرد و پرسید:
-مادرت ...؟
لیلا گفت:
-سال گذشته فوت كرد.
ویدا پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
-همه مردها بی عاطفه هستند!
و بعد كارت تلفنی را از داخل كیفش بیرون آورد، روی میز مقابل لیلا گذاشت و گفت:
-زودتر باهاش تماس بگیر، من زیاد نمی تونم ایران بمونم، اون هم بیشتر از این صبر نمی كنه.
لیلا كارت را برداشت و ویدا ادامه داد:
-اگه چیزی می خوری سفارش بدهم.
لیلا گفت:
-بهتره زودتر برگردیم برای من دردسر درست می شه.
هر دو هم زمان با هم از جا برخاستند، ویدا باز هم با تردید پرسید:
-با خیال راحت می تونم به كارهام برسم؟
لیلا گفت:
-خیالتون راحت باشه.
ویدا گفت:
-پس دیگه لازم نیست با شما تماس بگیرم؟
لیلا گفت:
-گفتم كه خیالتون راحت باشه.

AreZoO
7th December 2010, 05:00 PM
فصل 6/15 :

مریم در حالی كه همراه لیلا وارد كوچه می شد پشت سر هم صحبت می كرد:
- هر كاری كردم نتونستم از اون دختره حرف بیرون بكشم. ازش پرسیدم چه نسبتی با آقای گیلانی دارید، گفت هیچی، گفتم اون خانوم خواهرش هستن، یك جوری نگام كرد كه انگار دیوونه ام، بعد خندید و گفت نمی دونم. بعد هم صورتش رو گرفت اون طرف یعنی ساكت شو. راستی لیلا اون كاغذی رو كه مچاله كردی چی بود؟ چی بهت گفت كه باز داغ كردی؟
لیلا پشت در ایستاد و به دنبال كلید، داخل كیفش را گشت و گفت:
- فكر نمی كنی داره دیرت می شه؟


مریم گفت:

- نخیر هنوز ساعت شیشه و آفتاب پهن زمین، اما اگه منظورت اینه كه شرت رو كم كن، چرا خیلی دیرم شده.
لیلا كلیدش را پیدا كرد و گفت:
- این چه حرفیه؟
مریم گفت:
- پس چی؟ چرا نمی گی چی گفت؟
لیلا دقایقی به مریم نگاه كرد بعد در حیاط را باز كرد و گفت:
- خیلی خب بیا تو.
مریم همراه لیلا وارد زیرزمین شد. اول پنكه را روشن كرد و بعد خطاب به لیلا كه مشغول تعویض لباسهایش بود گفت:
- لیلا خانوم من تا فردا صبح فرصت ندارم، حرف می زنی یا قهر كنم برم؟
لیلا با بی حوصلگی گفت:
- می گم اما شلوغش نكنی.
مریم عجولانه گفت:
- نكنه اومده بود بهت پول بده تا تو از سرراهش كنار بری؟
لیلا گفت:
- نه، پول آورده بود اما نه برای این كه منو از سر خونواده اش باز كنه.
مریم گفت:
- اصلا این دختره كی بود؟
لیلا گفت:
- عمه زاده آقای گیلانی، یك مدتی پرستارش بوده.
مریم گفت:
- پرستارش؟ مگه مریض بوده؟!
لیلا گفت:
- مریض هست؟
مریم گفت:
- مریضه؟ خب درمان كه می شه؟ اصلا مشكلش چیه؟
لیلا گفت:
- مشكلات روانی داره.
مریم فریاد زد:
- یعنی دیوونه است؟!
لیلا فورا گفت:
- هیس، چرا داد می زنی؟
و به سمت در رفت، آن را باز كرد و به بیرون نگاهی انداخت و دوباره برگشت. مریم با صدایی آهسته گفت:
- یعنی خطرناكه؟ خوبه بلایی سرت نیاورده.
لیلا گفت:
- مریم ... من كی گفتم اون دیوونه است؟ فقط گفتم مشكل روانی داره؛ یك جور افسردگی شدید. تازه یك چیز دیگه هم هست.
مریم گفت:
- لابد بدتر از مشكل روانی آقا!
لیلا گفت:
- چیه؟ تا حالا كه جنتلمن بود، حالا آقای روانی شد؟
مریم گفت:
- مشكل دیگه اش چیه؟
لیلا پشتش را به مریم كرد با صدایی آهسته گفت:
- ناتوانی جنسی!
مریم روی زمین نشست و گفت:
- بُه! دیگه درد و مرض دیگه ای نداره؟
لیلا به سمت مریم برگشت و گفت:
- از من خواسته كه كمكش كنم اون فقط به من اعتماد كرده. من می تونم مشكلش رو حل كنم.
مریم گفت:
- پس پولی كه آورده بود چی بود؟
لیلا گفت:
- به عنوان حق الزحمه من، مادربزرگش فرستاده بود.
مریم با عصبانیت گفت:
- یعنی این آقا رو درمان كنی پولت رو بگیری بسپاریش ... لابد به دست همین عمه زاده اش!
لیلا گفت:
- احتمال داره كه هیچ وقت درمان نشه.
مریم گفت:
- اگه درمان شد چی؟ بهتره خودت رو كنار بكشی. تا حالا كه باهاش تماس نداشتی از حالا به بعد هم همین كار رو می كنی، فراموشش می كنی!
لیلا سرش را پایین انداخت و سكوت كرد، مریم از جا برخاست مقابل لیلا ایستاد و گفت:
- باور كن این بهترین كاره.
لیلا مستقیما به مریم نگاه كرد و گفت:
- اینو تو می گی، دلم چی؟
مریم ناباورانه به لیلا نگاه كرد و با عصبانیت گفت:
- این دل تا حالا كجا بود؟ حالا اومده كه تو رو از چاله در بیاره و بندازه توی چاه؟ حالا وقت اینه كه عقلت رو به كار بندازی، لیلا اون مرد مریضه، مریض، مشكل اون یك مشكل اساسیه، تازه اگر درمان شدنی هم باشه، باز هم به ضرر تو تموم می شه. تو باید می فهمیدی پیشنهاد پول یعنی فقط نقش بازی كن و بعد از تموم شدن نقشت همه چیز رو فراموش كن. فكر می كنی تا حالا نفهمیدم كه چقدر با خودت كلنجار رفتی كه تسلیم وسوسه های من و دلت نشی؟ لیلا تو واقعا منتظر چی بودی؟ یك تماس دیگه یا یك نقطه ضعف از طرف اون؟!
لیلا گفت:
- سعی نكن منو عصبانی كنی مریم، چون تصمیم خودم رو گرفتم؛ البته نه به خاطر نقطه ضعفی كه فاصله های بین ما رو كم می كنه، فكر نمی كنم مشكلش اینقدرها هم كه اقوامش بزرگش كردن بزرگ باشه.
مریم گفت:
- لازم نیست موضوع مریضی این آقا رو برات باز كنم. خودت می دونی اگر درمان نشه در آینده چه مشكلاتی برات پیش می یاد.
لیلا لبخندی زد و گفت:
- من به آینده اش فكر نمی كنم فقط تصمیم گرفتم حالا بهش كمك كنم.
مریم گفت:
- تو كه همیشه شعار می دادی قبل از انجام هر كاری باید به عاقبت اون كار فكر كرد. پس حالا چی شد؟
لیلا گفت:
- به قول خودت اونا فقط شعار بود، از طرفی شاید من هیچ نقشی در آینده این آقا نداشته باشم؟
مریم با تمسخر لبخندی زد و گفت:
- هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمی گیره، لااقل چك رو قبول می كردی تا حرفهات باورم بشه.
لیلا گفت:
- پس حاضر نیستی به من كمك كنی؟
مریم با جدیت گفت:
- نخیر، من نمی تونم خودم رو شریك بدبخت كردنت كنم.
لیلا با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
- باشه، فقط بهت خبقر بدم احتمال داری طی دو یا سه روز آینده برم خونه عزیز و آقا جون. دلم می خواست تو هم همراهم باشی، اما حالا دیگه نمی خوام بیایی و كارها رو خراب كنی.
مریم دقایقی مكث كرد و بعد با عصبانیت گفت:
- تو دیوونه شدی!
و بدون معطلی از آنجا خارج شد.

AreZoO
7th December 2010, 05:00 PM
فصل 7/15:

وفا و سیمین هر دو با صدای ورود ماشین ویدا به داخل حیاط از اتاقهایشان خارج شدند. وفا كلید برق را روشن كرد و به طرف در سالن رفت. ویدا قبل از او وارد سالن شد و با دیدن آنها لبخندی تصنعی بر لب نشاند و گفت:
-شما هنوز بیدارید؟
وفا گفت:
-نخیر، ورود غیر منتظره شما ما رو بیدار كرد.
ویدا نگاهی به سیمین كرد و گفت:
-سلام مامان، خوبی.
سیمین گفت:
-سلام دخترم، كارهات تموم شد؟


و با نگاهی به وفا گفت: -آره، مشكل حل شد، می تونیم برای یك هفته دیگه بلیط رزرو كنیم.
وفا با كج خلقی گفت:
-چرا یك هفته دیگه؟ لابد باز می گی پروازها شلوغه.
ویدا در حالی كه به سمت پله ها می رفت گفت:
-الان خیلی خسته هستم فردا باهات صحبت می كنم.
هنوز از پله اول بالا نرفته بود كه وفا با جدیت گفت:
-خب ... رفتی دیدیدیش؟ خیالت راحت شد كه واقعیه و خیال نیست؟
ویدا با سرعت به عقب برگشت؛ اول به سیمین نگاه كرد و بعد رو به وفا كرد و گفت:
-منظورت چیه؟
وفا خطاب به سیمین و ویدا گفت:
-شما مادر و دختر به خیالتون هالو گیر آوردین، فكر كردی تا آخر می تونی از من قایم كنی واسه چی رفتی تهران؟
ویدا به سیمین نگاه كرد و گفت:
-مامان معلوم هست چی می گه؟
قبل از این كه سیمین پاسخی بدهد وفا گفت:
-چی می گم؟ ... معلومه همون حرفهای قشنگی كه مامان واسه آقا داداششون می گفتن؟
سیمین با عصبانیت گفت:
-وفا تو حق نداشتی فال گوش وایستی.
وفا گفت:
-فقط كنجكاو شدم بعد هم فهمیدم چقدر در جریان كارها قرار می گیرم.
ویدا هم با ناراحتی رو به سیمین كرد و گفت:
-مامان به دایی حسام چی گفتین؟ قرار نبود به كسی حرفی بزنین. تا چشم منو دور دیدین زنگ زدین و همه چیز رو بهش گفتین؟
سیمین گفت:
-دایی حسام خودش اومد اینجا من نخواستم بیاد.
ویدا گفت:
-لابد به زور هم از شما اعتراف گرفت كه بگید من كجا هستم و واسه چی رفتم؟
وفا به جای سیمین گفت:
-دایی حسام باز هم سعی داشت پسر علیلش رو قالب تو كنه، مامان هم بهش گفت كه تو رفتی یكی مثل خودش رو واسه پسرش دست و پا كنی.
ویدا با عصبانیت به وفا نگاه كرد. می دانست اگر دهان باز كند تمام حرفهای انباشته در دلش را بر سر وفا خالی خواهد كرد. به سختی خودش را كنترل و در سكوت، سالن را ترك كرد. بعد از رفتن او، سیمین با جدیت خطاب به وفا گفت:
-وفا قصه یاشار برای همیشه تمام شده پس تو هم بهتره خصومت رو تموم كنی این بزرگترین لطفیه كه در حق من و خواهرت می كنی!

AreZoO
7th December 2010, 05:01 PM
فصل 8/15 :

سیمین فنجان چای را روی میز مقابل ویدا گذاشت و به چشمان خسته اش نگاه كرد روبروی او نشست و گفت:
- دیشب هم خوب نخوابیدی درست مثل شبهای قبل.
ویدا گفت:
- از كجا فهمیدید؟
سیمین گفت:
- من یك مادرم، از چشمهای خسته دخترم می فهم كه بی خوابی كشیده. فكر می كردم دیگه تموم شده.


ویدا گفت:

- تموم شد. تحریكات مادربزرگ و دكتر هرندی واسه دیدن اون دختر ... لیلا، كار درستی بود باید زودتر از اینها این كار رو می كردم.
سیمین گفت:
- صبح مادربزرگت زنگ زدم گفتم دیروقت رسیدی داری استراحت می كنی، ویدا ...؟
ویدا زیر چشمی به سیمین نگاه كرد و گفت:
- بله مامان.
سیمین با كمی مكث گفت:
- صبحانه ات رو بخور، چایت سرد شد.
ویدا چایش را شیرین كرد، اولین لقمه را كه برداشت مستقیما به سیمین نگاه كرد و گفت:
- چرا سوالتون رو خوردین؟
سیمین كمی جا به جا شد و با دستپاچگی گفت:
- سوا؟
ویدا گفت:
- من هم دختر شما هستم، تنها دخترتون! می خواستید از لیلا بپرسید اما ترسیدید كه من ناراحت بشم. می خواین به همه بفهمونین این قضیه تموم شده؛ به همه ... جز خودتون.
كمی از چایش را سر كشید و ادامه داد:
- به جز پول و شهرت همه چیز داشت و از همه بیشتر فهم و شعور.
سیمین با تردید پرسید:
- چیزی از خودت بهش گفتی؟
ویدا گفت:
- لازم نبود خودش فهمید اما حرفی نزد.
سیمین گفت:
- اگر حرفی نزد از كجا فهمیدی كه ...
ویدا گفت:
- از نگاهاش، از برخوردش، از صحبت كردنش و از تردیدهاش واسه قبول پیشنهاد من.
سیمین گفت:
- حالا می خواهی چه كار كنی؟
ویدا گفت:
- راضیش كردم كه با یاشار تماس بگیره، چكی رو هم كه مهتاج خانوم فرستاده بود قبول نكرد.
سیمین گفت:
- چرا؟
ویدا لبخند تلخی زد و گفت:
- خب معلومه چون عشق خریدنی نیست.
سیمین گفت:
- خب اگه به یاشار علاقمند بود چرا باهاش تماس نمی گرفت؟
ویدا گفت:
- چون می دونست مهتاجی وجود داره كه اونو وصله ناجوری واسه فامیل می دونه!
سیمین گفت:
- پس چطور حالا راضی شد؟
ویدا گفت:
- مامان داری بازپرسی می كنی؟
سیمین با دستپاچگی همیشگی اش گفت:
- نه ... نه ... فقط كنجكاوم كه بدونم.
ویدا گفت:
- چطوری راضی شد؟ بهش اطمینان دادم یاشار اگر درمان بشه واسه رسیدن به هدفش هیچی جلوش رو نمی گیره. بهش گفتم حالا هم كه راحتش گذاشته فقط علتش بیماری خودشه نه وجود مهتاج. اون هم قول داد برای درمان یاشار كمك كنه.
ویدا فنجان را عقب زد و گفت:
- فقط تا زمانی كه مشكل یاشار به وسیله این دختره به طور قطعی حل نشده نباید مادربزرگ چیزی بفهمه، بگذارید فكر كنه به خاطر پول راضی به این كار شده؛ من هم همین رو بهش می گم.
سیمین با تشویش گفت:
- آخرش چی؟ تو خودت گفتی كه یاشار چیزی رو كه می خواد به دست می یاره. پس اگر درمان بشه و برخلاف تصور مادربزرگت این دختر خودش رو كنار نكشه مادربزرگت سكته می كنه.
ویدا با بی خیالی گفت:
- مادربزرگ واسه هر چیزی اینقدر حرص می خوره كه بالاخره یك روزی این اتفاق براش می افته.
سیمین با ناراحتی گفت:
- ویدا ...!
ویدا گفت:
- معذرت می خوام ... درسته كه مادرتونه، اما با خودخواهیش باعث دردسر همه می شه. به جز منافع خودش به هیچ چیز دیگه ای فكر نمی كنه. این دختر یك تنبیه حسابی برای تمام خودخواهیهاش می شه.
سیمین گفت:
- تنبیه به این سختی؟!
ویدا گفت:
- سخت ...؟ این اصلا تنبیه نیست. اگر مادربزرگ سر عقل بیاد می فهمه چه لطفی در حقش كردم و نگذاشتم قصه یك دایی حسام دیگه تكرار بشه.
سیمین گفت:
- ویدا ... تو تازگی ها بدجوری با مادربزرگت رفتار می كنی و در موردش حرف می زنی.
ویدا در حالی كه برمی خاست گفت:
- شما هم اگر می فهمیدید برای رسیدن به خواسته های خودش چشمش رو به روی چه چیزها و چه كسانی می بنده همین رفتار رو باهاش می كردید. فقط یادتون نره چه قولی دادید؛ دراین باره هم خودم با دایی حسام صحبت می كنم؛ به وفا هم بگین جلوی زبونش رو بگیره چون داره كم كم صبر و تحملم رو تموم می كنه!

AreZoO
7th December 2010, 05:02 PM
فصل 1/16 :

زمانی كه برای عیادت یاشار، همراه حسام به آنجا رفته بود داخل كلبه قدم می زد، وسایل را جابجا و مرتب می كرد تا زیاد ملتهب نشان داده نشود. پنهانی چهره رنجور یاشار را می پائید و به حرفهای حسام برای بازگشت او گوش می كرد و یاشار سماجت به خرج می داد كه به آرامش آنجا نیاز دارد. نمی توانست متقاعدش كند كه از تنهایی او دل نگران است و او خیلی ناگهانی و تحكم آمیز گفت:
-راحتش بگذارید دایی جان.
گویا حسام هم منتظر همین جمله تحكم آمیز او بود، دست از اصرار برداشت فقط در آخر وفا را برای پر كردن تنهایی هایشان یا در واقع كم كردن دل نگرانی خودش به او قالب كرده بود و اما یاشار برای تشكر حتی یك نگاه قدرشناسانه به او نینداخته بود.
درست مثل زمانی كه از آسایشگاه بیرونش آورده بودند. باید از همان زمان می فهمید در آن قلب به ظاهر بیمار نمی تواند هیچ علاقه ای را بوجود بیاورد. درست فكر كرده بود قلب به ظاهر بیمار! چون قلبش هرگز بیمار نبود. كسی را برای عشق ورزیدن نداشت و حالا پیدا كرده بود. قصه به پایان رسیده بود و او باور كرده بود با حضور لیلا ...

***
از دو روز قبل سعی كرده بود لحظه به لحظه آن دقایق را در ذهن مرور كند و دقیقا به خاطر بسپارد از لحظه ای كه زنگ همراهش نواخته شده بود.
حال و هوای آن روز شبیه آن روزهای كثیف شده بود كه او را مطمئن می ساخت دوباره دچار حملات عصبی خواهد شد. بسته های قرص روی میز كنار تختش به او هشدار می دادند عدم مصرفشان حملات را وخیم تر خواهد كرد؛ برای فرار از آن حملات و شاید فرار از یادآوری آن روزها مجبور به مصرفشان بود هر چند كه استفاده از آنها او را در حالتی از خواب و بیداری قرار می داد، از مصرف داروها نیم ساعتی می گذشت و تاثیرشان آرام آرام شكل می گرفت. روی تخت طاق باز خوابیده بود و سعی داشت با چشمان نیمه باز از در شیشه ای، آسمان آبی آن را روز را نگاه كند. با صدای زنگ تلفن همراه، به سختی سرش را به سمت میز كوچك كنار تخت چرخاند. برای برداشتن آن، دستش را دراز كرد اما كمی فاصله داشت و او حتی قادر نبود با تكانی كوچك آن فاصله را از بین ببرد. از خیرش گذشت و آرام پلكهایش روی هم افتاد. بار دیگر كه صدای زنگ همراهش بلند شد كمی از سنگینی سرش كاسته شده بود اما هنوز سستی و رخوت را داشت. این بار زنگها قطع نمی شد، به سختی غلتی روی تخت زد و گوشی همراهش را برداشت. هیچ شماره ای ثبت نشده بود. با زدن دكمه، ارتباط را برقرار كرد و با صدایی آرام و سنگین گفت:
-بفرمائید ...
برای دریافت پاسخ بیش از حد معمول منتظر ماند و دوباره گفت:
-الو ...؟!
و این بار صدایی آهسته با لرزشی كاملا محسوس شنیده شد.
-سلام آقای گیلانی ...
مخاطبش را نمی دید، صدایش برایش ناآشنا بود اما مطمئن بود دستپاچه است، در وضعی نبود كه صدا را تشخیص دهد آنقدر هم هوشیار نبود كه در ذهنش به دنبال نام آشنای دختر جوانی بگردد كه او را آقای گیلانی خطاب می كرد.
-آقای گیلانی ... شما ... مثل اینكه منو به یاد ندارید.
چشمانش دوباره سنگینی كرد و پلكهایش روی هم افتاد. پس باید او را به یاد می آورد یك آشنا ...! به سختی گفت:
-می بخشید خانم در حال حاضر از داروهای آرامبخش استفاده كردم ... اصلا ... شما رو به یاد نمی یارم ... شاید هم خواب می بینم. می شه لطف كنید و بعد ... شاید فردا ...
صدا این بار مضطرب و ناراحت به گوشش رسید.
-نه ... نه من دیگه نمی تونم تماس بگیرم، نمی تونم از خونه بیرون بیام. من دارم میام اونجا، دو یا شاید سه روز دیگه.
باسر درگمی پرسید:
-اینجا ...؟! اما شما ...؟!
-آقای گیلانی من لیلا هستم ... لیلا. اونجا می بینمتون.
با شنیدن نام لیلا، گویا سطل آب سردی روی سرش خالی كردند. چشمهایش را فورا باز كرد و با قدرت از جا برخاست و روی تخت نشست. یك هوشیاری آنی! با صدایی نسبتا بلند گفت:
-لیلا ... لیلا ...
اما تماس قطع شده بود. با حیرت و ناباوری به صفحه گوشی اش نگاه می كرد.
وقتی دوباره بیدار شد، تاریكی اتاق نشانه ای از شب بود. چراغ اتاقش را روشن كرد، روی صفحه همراهش به دنبال شماره لیلا می گشت. نمی دانست با مصرف آن قرصها آن اتفاقات را خواب دیده یا واقعا لیلا با او تماس گرفته بود. با عصبانیت قرصها را از روی میز، كف اتاق پاشید و زیر لب ناسزا گفت:
-لعنتی ... حالا چه وقت مصرف این آشغالها بود؟!
و دوباره بدنبال شماره گشت و بعد به یاد آورد زمان جواب دادن به تماس، شماره دقیقی ثبت نشده، و اخرین جملات لیلا را به خاطر آورد.
(من دارم میام اونجا، آقای گیلانی من لیلا هستم.)
لبخندی روی لبهایش نقش بست. در هر صورت، چه در خواب یا بیداری، لیلا با او تماس گرفته بود، او باید خودش را برای رفتن آماده می كرد. با بستن در چمدانش، در اتاقش باز شد. حسام جلوی در به حالت انتظار ایستاده بود.
-بیائید داخل ...
حسام وارد وارد اتاق شد و به چمدان روی تخت نگاه كرد و گفت:
-بی خبر می ری مسافرت؟!
یاشار مستقیما به او نگاه كرد و گفت:
-قرار بود با شما صحبت كنم البته نه حالا، نمی خواستم قبل از رفتنم باز با هم بحث كنیم، اون هم یك بی نتیجه!
حسام روییكی از مبلها نشست و پرسید:
-در مورد چه موضوعی؟
یاشار بدون مكث گفت:
-در مورد لیلا ...!
حسام گفت:
-پس نتونستی فراموشش كنی!
یاشار گفت:
-نمی تونم، باور كنید نتونستم.
حسام گفت:
-از دست من كمكی برمیاد؟
یاشار بهت زده به حسام نگاه كرد؛ پدرش با او كلنجار نرفته و مانع رفتنش نشده بود، می خواست كمكش كند. حسام كه قیافه بهت زده او را دید لبخندی زد و گفت:
-شاید اگر سی سال قبل من هم سماجت تو رو به خرج می دادم حالا خیلی چیزهای از دست رفته رو داشتم.
یاشار نمی دانست چه بگوید فقط سكوت كرده و حسام ادامه داد:
-فقط به خودت قول بده قبل از هر چیز و هر صحبتی اونو ازمشكلت مطلع كنی، نمی خوام اون هم مثل مهشید ...
یاشار با سر تائید كرد و حسام پرسید:
-كی قراره بری تهران؟
یاشار گفت:
-تهران؟! اون داره می یاد اینجا، می رم كلبه شكارمون.
حسام لبخندی زد و گفت:
-پس اون هم به زانو در اومد!
از جا برخاست. قرصها را كه هنوز كف اتاق پخش بودند، جمع كرد و به سمت یاشار گرفت و گفت:
-همراهت باشند، من خیالم راحت تره.
یاشار لبخندی زد و آهسته گفت:
-ممنوم.
حسام از اتاق یاشار بیرون رفت. همه چیز همانطور كه ویدا خواسته بود در حال شكل گیری بود. حسام می دانست ویدا هم آماده رفتن است. همه آن اتفاقات دور از چشم مهتاج شكل می گرفت و تنها نگرانی او برخورد مهتاج با این قضیه و پس از آن وضع روحی و جسمانی اش بود.

AreZoO
7th December 2010, 05:03 PM
فصل 2/16 :

پدرش خیلی زود به رفتن او رضایت داده بود باور نمی كرد بدون سین جیم، او را بفرستد. از روز قبل در برابر سوالهای احتمالی پدرش بدنبال یك جواب گشته و خود را آماده پاسخگویی كرده بود، اما او اصلا نپرسیده بود كه چرا یك باره هوای سفر به سرش زده؟ انگار همه چیز دست به دست هم داده بودند تا او برای انجام كاری كه در نظر داشت بدون هیچ مشكلی تمام تردیدهایش را كنار بگذارد و راهی شود، حتی برای تماس با یاشار هم دچار مشكل نشده بود فقط چندین بار شماره او را گرفته و قطع كرده بود تا بالاخره جرات حرف زدن را یافته بود. به خاطر مصرف داروهای آرام بخش او را نشناخت و لیلا فهمید ویدا حقیقت را گفته، یاشار در وضع روحی مناسبی به سر نمی برد. قلبش از شنیدن صدای بیمارگونه اش لرزیده بود به خاطرش غمگین بود و همانطور كه برای مریم اعتراف كرده بود برای خودش هم اعتراف كرد كه دوستش دارد اما یك نكته مبهم وجود داشت؛
بی شك ویدا تنها نقش پرستار را برعهده نداشت، حضور او طی این سالها در كنار دایی زاده اش می توانست دلیل عاطفی داشته باشد. مسئله دیگری كه ذهنش را مشغول كرده بود مریم و عصبانیتش بود. از او دلخور هم شده بود اصرار داشت كه در آن سفر همراهی اش كند اما لیلا ترجیح می داد خودش تنهایی به دیدن یاشار برود، نمی خواست دلسوزیهای دوستانه مریم مانع كارش شود.
ضربه آهسته ای كه به پهلویش خورد، از افكارش بیرون بیاید. چشمهایش را باز كرد اتوبوس متوقف شده و پدرش منتظر او بود.

AreZoO
7th December 2010, 05:03 PM
فصل 3/16 :

آقاجان با صدای بلند، عزیز را برای استقبال از لیلا صدا زد. لیلا احساس كسالت می كرد؛ بهار كه آنجا بود هوا لطافت خاصی داشت و خنكای جنگل او را سرحال می آورد، اما آن روز بعد از پنج ماه كه به آنجا برگشته بود هوا بدجوری گرم شده بود. احساس می كرد تمام بدنش مانند شمع در حال آب شدن است.
عزیز هم با شنیدن صدای آقاجان بیرون دوید و لیلا را محكم در آغوش كشید، او را بوسید حالش را پرسید. هر دو وارد منزل شدند، عزیز در حالی كه لبخند تمام صورتش را پوشانده بود به لیلا نگاهی دقیق كرد بعد كمی جلو رفت و با نگرانی پرسید:
-لیلا جان، عزیز چرا رنگ به رو نداری؟
لیلا مانتویش را درآورد قبل از این كه جایی برای آویزان كردن آن پیدا كند، عزیز آن را از دستش گرفت و ادامه داد:


-نكنه اون زن خدانشناس و بابای از اون بدترت اذیتت می كنند؟ عمو صالح همان لحظه وارد شد و حرفهای عزیز را شنید و گفت:
-عزیز ...! این حرفها چیه؟
عزیز به لیلا اشاره كرد و گفت:
-نمی بینی، بچه ام رنگ به رو نداره؟ ببین چقدر لاغرشده!
لیلا لبخندی زد و گفت:
-عزیزجون خستگی راه باعث شده كه فكر كنین رنگ به رو ندارم.
عزیز مانتوی لیلا را همراه ساكش به اتاق دیگری برد و گفت:
-نكنه گوشتهای تنت هم توی راه آب شده!
لیلا نگاهی به صالح انداخت و گفت:
-فكر می كنین لاغر شدم، زیور اول كمی سرب به سرم می گذاشت اما حالا دیگه كاری به كارم نداره. یعنی بابام اجازه این كار رو بهش نمی ده.
عزیز از اتاق بیرون آمد و با تمسخر گفت:
-یعنی اینقدرها كه می گی غیرت داره؟
صالح معترضانه گفت:
-عزیز، تمومش كن لیلا خسته است. یك چیزی بیار تا بخوره، همین قدر كه اجازه می ده هر از گاهی به دیدن ما بیاد و ما ببینیمش كافیه.
عزیز به سمت در خروجی رفت، كمی مكث كرد، بعد به سمت صالح برگشت و گفت:
-راستی صالح می دونی كی اومده بود اینجا؟
عمو صالح كنار لیلا نشست و گفت:
-نه ... از كجا بدونم؟
عزیز گفت:
-آقای گیلانی ...
صالح با تعجب پرسید:
-آقای گیلانی؟! اینجا فهمیدی چه كار داشت؟
عزیز گفت:
-نه، اما می گفت اومده یك سری به كلبه اش بزنه و دستی بهش بكشه می خواست تو رو هم ببینه. گفتم رفتی دنبال نوه مون، گفت اگر فرصت كرد سری بهت می زنه.
لیلا با كمی تردید پرسید:
-این آقای گیلانی كیه كه اومدنش اینقدر تعجب برانگیزه؟
عزیز به لیلا جواب داد:
-یاشار خان رو كه یادت هست، این آقای گیلانی پدر همون جوونه.
صالح از جا برخاست و گفت:
-پس كار خاصی نداشته، من می رم به كارهام برسم شاید دور و بر كلبه اش دیدمش. تو هم صحبت رو كوتاه كن و به لیلا برس.
وقتی هر دو از اتاق خارج شدند لیلا نفسی را كه در سینه اش حبس شده بود به یكباره بیرون داد و گفت:
(یعنی ممكنه برای دیدن من اومده باشه؟ یعنی به این سرعت به پدرش خبر داده؟)
هنوز دقایقی از رفتن صالح نمی گذشت كه عزیز در اتاق را باز كرد و خطاب به لیلا كه مشغول خالی كردن ساكش بود گفت:
-لیلا ... عزیز كجایی؟
لیلا از اتاق خواب بیرون آمد و گفت:
-كاری داشتی عزیز؟
عزیز گفت:
-آقای گیلانی اومده، می خواد تو رو ببینه!
لیلا احساس كرد تمام بدنش آتش گرفته، دستهایش دچار لرزش شد و با لكنت زبان گفت:
-م ... منو ببینه. آ ... آخه برای چی؟
عزیز هم با سردرگمی گفت:
-چی بگم والله؟ حالا بیا بیرون.
لیلا گفت:
-باشه ... شما برین من ... من هم میام.
با رفتن عزیز، فورا جلوی آیینه ایستاد. گونه هایش به شدت قرمز شده بود با دستهای لرزان، مانتویش را به تن كرد. خودش را برای مواجهه با این یكی آماده نكرده بود. بعد از بستن دكمه های مانتو، دستهای یخ زده اش را روی گونه های گر گرفته اش كشید. اگر به آن شكل بیرون می رفت زودتر از آنچه كه باید، عزیز همه چیز را می فهمید نفس عمیقی كشید و سعی كرد مثل همیشه با اعتماد به نفس رفتار كند. جلوی در هم كمی ایستاد و بعد با قدمهایی استوار ازپله ها پایین رفت. او روی تخت پشت به او همراه عزیز نشسته و گرم گفتگو بود. آهسته جلو رفت و با صدایی نه چندان بلند گفت:
-سلام ...
حسام با كمی مكث به پشت سرش نگاه كرد؛ صدای عزیز در گوشش پیچید. نه ... این صدای یاشار بود.(لیلای من ساده تر از این حرفهاست!)
عزیز از جا برخاست و خطاب به لیلا گفت:
-لیلا جان، بیا اینجا. آقای گیلانی پدر یاشار خان هستند.
حسام چشم از لیلا برنمی داشت و با نگاهش او را كه قدم به قدم به او نزدیك تر می شد دنبال می كرد. لیلا كنار تخت ایستاد عزیز خطاب به حسام گفت:
-اجازه بدین براتون یك چایی بیارم، لیلا هم تازه از راه رسیده.
آن نگاه محجوب كه برای فرار از او به مادربزرگش خیره شده بود نمی توانست متعلق به یك دختر فریبكار باشد. به لیلا نگاه می كرد اما چیزی نمی دید؛ خودش را می دید و یاشار را.
یاشار اصرار داشت كه از خود لیلا سوال كند اما او طفره می رفت؛ كار پدرش را به تمسخر گرفت. ویدا را به یادش انداخت، مهشید را به رخش كشید، از بیماریش حرف زد، اما یاشار حرف خودش را می زد.
-نمی خواهید بدونید چطور دختریه؟
-اون داره پاپس می كشه ناز می كنه كه تو رو حسابی درگیر كنه.
واقعا چه احتیاجی داشت؟ علت فرارش از یاشار چه بود؟ حالا چرا اینجاست؟ فقط به درخواست ویدا؟ آن همه اشتیاقی كه در یاشار بوجود آمده بود نمی توانست حاصل یك عشق یك طرفه باشد.
لیلا صبرش تمام شد، زیر نگاه حسام میخكوب شده بود. نگاهش را از زیمین گرفت و آهسته به سمت چهره حسام كشاند، احساسكرد یاشار مقابل او نشسته است، شباهت پدر و پسر بی حد و حصر بود. لیلا با صدای آهسته سكوت را شكست.
-می خواستید منو ببینید آقای گیلانی؟
حسام لبخندی بر لب نشاند و گفت:
-می خواستم ببینم تا چه حد به تعاریف یاشار نزدیك هستید. دلم می خواد در آینده با رفتارتون، مهر تائید روی حرفهای یاشار بزنید.
از جا برخاست و در حالی كه نگاهش را از برنمی گرفت ادامه داد:
-آدمها نمی تونند از سرنوشت فرار كنند، من می خواستم این كار رو بكنم اما نشد، بهتر اینه كه شما هم این كار رو نكنید!
لیلا با سردرگمی به حسام نگاه كرد و ادامه داد:
-اگر من هم فرصت نكردم جواب محبتهاتون رو بدم یاشار خودش این كار رو می كنه. درسته كه مریضه، می دونم كه خواهرزاده ام در این باره با شما صحبت كرده، اما بی اندازه به شما علاقمنده، می دونم نگران آینده تون هستید، قول می دهم كه از شما حمایت كنم فقط بهش كمك كنید.
چه تضمینی وجود داشت كه بعد از درمان یاشار، این حمایتها باقی و پابرجا بماند؟ از كجا معلوم كه اینها تماما شعار نباشد؟ بارها این سوالات را از خودش پرسیده بود و بارها این جواب را شنیده بود،(دوستش داری و حاضری به خاطرش دست به هر كاری بزنی، پس احتیاجی به این حمایتها و تضمینها نیست.)
-لیلا، چی می گفت؟
لیلا به سمت عزیز چرخید و عزیز ادامه داد:
-نگاههاش به تو عجیب و غریب بود، درست گفتم؟
لیلا گفت:
-نمی دونم ... نمی دونم عزیز.
عزیز گفت:
-اومدنش اینجا بی علت نبود. اومده بود تا تو رو ببینه ... لیلا، آقای گیلانی با تو چی كار داشت؟
لیلا ملتمسانه گفت:
-عزیز حالا چیزی نپرسید، باشه، من همه چیز رو به شما می گم، اما نه حالا، وقتش كه شد.

AreZoO
7th December 2010, 05:04 PM
فصل 4/16 :

حسام چمدانها را داخل صندوق عقب گذاشت و در آن را بست. مهتاج زودتر از همه از حیاط خارج شد و خطاب به حسام گفت:
- معلوم هست از صبح كجا رفتی؟
حسام گفت:
- جای خاصی نبودم.
مهتاج گفت:
- در دسترس نبودی.
حسام گفت:
- مامان ... من پنجاه و هشت سالمه، شما بچه پنجاه و هشت ساله دیدید؟


مهتاج گفت:

- بله كه دیدم، جلوم ایستاده.
حسام گفت:
- بهتون می گم، اما وقتی از فرودگاه برگشتیم.
مهتاج گفت:
- یاشار قراره كجا بره؟
حسام گفت:
- چرا از خودش نمی پرسین؟
مهتاج گفت:
- با خودش كه نمی شه صحبت كرد اینقدر برای رفتن عجله داره كه داره سیمین رو ناراحت می كنه.
حسام نگاهی به سیمین كه همراه ویدا و وفا از حیاط خارج می شدند انداخت و گفت:
- اما من توی صورت سیمین اثری از ناراحتی نمی بینم.
سیمین در حیاط را قفل كرد، كلیدها را به وفا داد و گفت:
- دیگه سفارش نمی كنم، مواظب خودت باش.
حسام در ماشین را باز كرد و گفت:
- سیمین داره دیر می شه، عجله كنید.
سیمین خطاب به یاشار گفت:
- می ترسم دیرت بشه، همین جا هم می تونیم از هم خداحافظی كنیم.
یاشار لبخندی زد و گفت:
- نه عمه جان، تا فرودگاه همراهیتون می كنم.
خودش آنجا بود اما روحش در جنگل می دانست لیلا حالا آنجاست و رفتن او به خاطر پرواز ویدا و سیمین به تعویق افتاده است. او آنجا بود در كنار دختری كه می دانست هنوز هم دل در گرو عشق او دارد. باید خودش را گناهكار می دانست اما به چه جرمی؟(به خاطر عشقی كه او هیچ نقشی در شكل گرفتن آن نداشت.) این جمله ای بود كه ویدا آخرین تماسش به او گفته بود.
(یاشار تو هیچ نقشی در شكل گیری این عشق نداشتی. خودت رو مقصر ندون، با خیال راحت زندگیت را بكن، من هم می رم كه همین كار رو بكنم.)
به خودش كه آمد داخل سالن فرودگاه بود، سیمین مقابل او ایستاده بود. نگاهش هنوز هم از او ناراحت و دلخور بود اما سعی داشت با رفتارش روی آن سرپوش بگذارد. برای خداحافظی او را تنگ در آغوش كشید، شاید هنوز هم سعی داشت او را از تصمیمی كه گرفته بود منصرف كند.
ویدا از داخل كیفش پاكتی را بیرون كشید به سمت حسام گرفت و گفت:
- دایی جان، این امانتی رو بدین به مادربزرگ.
حسام پاكت را گرفت و گفت:
- این چیه؟
ویدا گفت:
- چكهایی كه برای من و لیلا كشیده بود.
حسام با تعجب گفت:
- چكها ...؟ اما اگه اینها رو بهش برگردونم مجبور می شم همه چیز رو براش بگم، تو كه اینو نمی خواهی؟
ویدا لبخندی زد و گفت:
- وقتی از دیدن لیلا برگشتید حرفی نزدید، اما من فهمیدم تصمیم گرفتید در مقابل مادربزرگ از اون حمایت كنید. پس دیگه لازم نیست چیزی از اون پنهان بمونه.
و در حالی كه آخرین نگاهش را به یاشار می انداخت ادامه داد:
- دایی جان یادتون نره چی گفتم، زندگی همیشه بر وفق مراد نیست این مسئله فقط در مورد من صدق نمی كنه همه ما در یك دوره از زندگی دچار شكست می شیم، من هم قصد ندارم ببازم.

AreZoO
7th December 2010, 05:05 PM
فصل 5/16 :

مهتاج روی مبل نشست و خطاب به حسام كه تازه وارد سالن می شد گفت:
-ویدا قرار نبود بره، ببینم یاشار رفت؟
حسام مقابل مهتاج نشست و گفت:
-بله رفت.
مهتاج گفت:
-تو می دونستی ویدا برای چی رفت تهران؟
حسام به مبل تكیه زد و با خونسردی گفت:
-رفته بود كه به دستور شما لیلا رو راضی كنه كه واسه یاشار در ازای یك مبلغ هنگفت، نقش بازی كنه.


-مهتاج پوزخندی زد و گفت: - انگار یك چیزهای هست كه من نمی دونم چون از همه چیز باخبر هستید. حالا بگو ویدا چرا رفت، قرارمون این نبود.
حسام گفت:
-از خودش سوال كردید؟
مهتاج گفت:
-دختره مغرور، واسه حرف كشیدن ازش، دلش می خواهد به دست و پایش بیافتم. من هم از این كار متنفرم!
حسام پاكتی را كه ویدا به او سپرده بود، از جیب كتش بیرون آورد و روی میز مقابل مهتاج گذاشت. مهتاج بدون معطلی پاكت را برداشت، آن را باز كرد و چكها را بیرون كشید. سعی كرد خونسرد برخورد كند، پاكت را روی میز انداخت و گفت:
-می دونستم غرورش اجازه نمی ده چك منو برداشت كنه، اما فكر نمی كردم عرضه انجام كاری رو كه خودش به عهده گرفته بود نداشته باشه.
حسام كمی مكث كرد. بالاخره باید مادرش را متوجه اشتباهش می كرد. او به لیلا قول داده بود كه حمایتش خواهد كرد، اصلا چرا نباید این دو جوان به خواسته هایشان می رسیدند؟ به خاطر پول یا خودخواهیهای زنی كه می پنداشت قدرت و پول دو اصل مهم موفقیت در زندگی هستند؟
مهتاج گفت:
-حسام ... یاشار رفت كه اون دختره رو ببینه، درسته؟
حسام باز هم سكوت كرد و مهتاج ادامه داد:
-پس اون اینجاست، تو هم واسه دیدن دختره صبح زود از خونه رفتی بیرون، فقط می مونه یك چیز كه باید توضیح بدی، این چك! چرا قبول نكرده، در قبال چه چیزی داره این كار رو انجام می ده؟ نمی خوام بگی خود یاشار، والا دیوونه می شم.
واقعا به اوج عصبانیت رسیده بود و كلمات را تند و سریع ادا می كرد. حسام به چهره آشفته مهتاج نگاه كرد؛ نگران حالش بود، سعی كرد منطقی صحبت كند و او را متقاعد سازد كه او و ویدا بهترین كار را انجام داده اند.
-ببین مامان، من ... من بعد این همه سال هنوز نفهمیدم كه كدوم یكی برای شما مهمتره، سلامت روحی فرزندانتون یا قدرت و شهرتی رو كه به قول خودتون براش عمری زحمت كشیدید؟ مطمئنم كه نمی خواهید بگید ...
مهتاج با عصبانیت فریاد زد:
-تو هیچی نمی فهمی حسام، تو می خواهی به من بفهمونی كه شماها برام مهمترید، باید این طور باشه، این یعنی این كه تا به حال فكر می كردید فقط قدرت برام مهمه.
حسام حرف او را قطع كرد و گفت:
-اما من اصلا ...
مهتاج با همان عصبانیت ادامه داد:
-چرا منظور تو همین بود، پس این رو هم بدون همونقدر كه برای به ثمر رساندن شما زحمت كشیدم به همان اندازه هم برای تامین آینده تون یا به قول خودت به دست آوردن این ثروت تلاش كردم؛ پس هر دو برام مهم هستند. حتی نمی تونم فكرش رو بكنم كه یكی از شما قصد نابود كردن حاصل یك عمر سعی و تلاش منو دارید.
حسام گفت:
-اما انگار قضیه برعكس شده، حاصل یك عمر سعی و تلاش شما قصد نابودی تك تك فرزندانتون رو داره؛ اول من، من قربانی این ثروت شدم و بعد ویدا، حالا هم نوبت یاشار رسیده! اما من اجازه نمی دم یاشار من هم قربانی بشه.
مهتاج با ناباوری به حسام كه با جدیت آن حرفها را می زد نگاه می كرد و پس از مكثی كوتاه گفت:
-قربانی ...! منظورت اینه كه من بچه های خودم رو فدای خواسته هام كرده ام؟
حسام با جدیت گفت:
-مگه غیر از این بوده؟ ازدواج ناموفق من و نتیجه اش یك بیمار روحی و روانی! شما خواستید كه با اون زن ازدواج كنم.
مهتاج گفت:
-دختر انتخابی من برای ازدواج با تو، مادر یاشار بود. اون هیچ نقشی در بیماری پسرش نداشته و اگر روزی مثل تو به این نتیجه احمقانه برسم كه مادرش عامل اصلی بیماری یاشار بوده خودم رو حلق آویز می كنم.
حسام گفت:
-پیش كشیدن گذشته ها هیچ دردی رو درمون نمی كنه فقط تصمیم گرفتم اجازه ندم كه این بار هم شما مانع خوشبختی یك نفر دیگه بشید.
مهتاج با عصبانیت گفت:
-من ... من مانع خوشبختی تو بودم؟
حسام از جا برخاست و گفت:
-من به اون دختر قول دادم ازش حمایت كنم، اون برای همراهی یاشار از وجود شما می ترسید ... می فهمید مادر، می ترسید. شما رو ندیده بود فقط شنیده بود كه چقدر مستبدید، اون وحشت داشت. به خودتون بیایید مادر!
مهتاج كه قادر به درك حرفهای حسام نبود، دنیا در برابر چشمهایش سیاه شد و دردی در وجودش احساس كرد؛ یك درد ناشناخته كه او را به زانو درآورد.

AreZoO
7th December 2010, 05:14 PM
فصل 6/16 :

قاعدتا باید می رسید اما صبح بعد از رفتن گیلانی كه به آنجا رفته بود در كلبه قفل بود، هیچ اثری هم از رفت و آمد در آن حوالی دیده نمی شد. نمی دانست برای تاخیرش باید ناراحت باشد یا نگران، شاید هم اصلا متوجه منظور او نشده بود. وقتی آخرین بار با او تماس گرفته بود كاملا از صدایش معلوم بود كه حال و احوال خوبی ندارد، حتی خودش هم گفته بود كه دارو مصرف كرده است. اما پدرش از كجا می دانست كه او آنجاست؟ پس مطمئنا می آمد فقط باید كمی دیگر صبر می كرد، و بعد به خودش نهیب زد:
- تو دستپاچه ای یا مشتاق؟ وای لیلا ... لیلا تو هم اسیر شدی!
- لیلا چرا غذات رو نخوردی؟


لیلا متوجه عزیز و عمو صالح شد؛ هر دو غذایشان را تمام كرده و به او كه با غذایش بازی می كرد نگاه می كردند. لیلا با دستپاچگی مشغول جمع كردن ظرفها شد و گفت:

- میل ندارم، وسط روز خیلی میوه خوردم.
و با همان دستپاچگی با ظرفها از اتاق خارج شد. عمو صالح با چشمان نگران او را بدرقه كرد و خطاب به عزیز گفت:
- عزیز این دختر چش شده؟ توی فكره، اینجا نیست، فكر می كنم رنگ به رو نداره.
عزیز در حالی كه باقی مانده وسایل سفره را جمع می كرد لبخند كمرنگی بر لب نشاند و گفت:
- آقای گیلانی دوباره اومد اینجا.
عمو صالح كنجكاوانه به او چشم دوخت و گفت:
- خب ... بالاخره معلوم شد چه كار داره؟
عزیز نگاهش را به او دوخت و گفت:
- چیزی نگفت اما من یك حدسهایی می زنم.
عمو صالح با بی صبری گفت:
- چی فهمیدی؟
عزیز مكثی كرد و گفت:
- با لیلا صحبت می كرد، یعنی از اول هم برای دیدن اون اومده بود.
عمو صالح با عجله گفت:
- منظورت چیه عزیز؟
عزیز خنده ریزی كرد و گفت:
- یعنی هنوز نفهمیدی؟ بخت داره در خونه لیلا رو می زنه، اون هم چه بختی!
صالح با ناراحتی گفت:
- از خوشحالی داری ته دلت قند آب می كنی عزیز ...!
عزیز از لحن ناخوشایند صالح متعجب شد و گفت:
- صالح تو یاشار خان رو می شناسی، اون مرد خوبیه.
صالح با ناراحتی گفت:
- چرا آقای گیلانی نخواسته با ما درمیون بذاره؟
عزیز گفت:
- پس ناراحتی تو از اینجاست! خب لابد خواسته اول نظر لیلا رو بدونه، این كه مهم نیست.
صالح با نگرانی و ناراحتی گفت:
- مهمهعزیز، مهمه ... اگر ... اگر حدست درست باشه لیلا توی دردسر می افته، فقط خدا كنه لیلا به این جوون علاقمند نشده باشه.
این بار عزیز هم با دلواپسی پرسید:
- منظورت چیه؟ چی می دونی عمو صالح، نكنه این یاشارخان یك جوون حقه باز و لاابالیه، خب ... اگر این طور بود چرا این همه بهش اعتماد می كردی.
صالح نگاهش را به او دوخت و بعد از مكثی طولانی گفت:
- اون مریضه عزیز ... مریض!
عزیز به صورتش زد و گفت:
- خدا مرگم بده، جوون بیچاره!
لیلا آخرین ظرف را هم درجا ظرفی گذاشت و با حوله دستهایش را خشك كرد. هنوز هم در فكر یاشار بود كه صدایی آشنادر دلش رعشه انداخت.این صدا و این طنین هنوز برای گوشهایش آشنا بود اولین بار آن صدا را در آن شب كابوس وار شنیده بود، صدای سم اسب. به سختی از جایش حركت كرد پاهایش یاریش نمی كردند. همان چند قدم تا پشت پنجره را به سختی برداشت، خودش بود؛ پوشیده در لباسهای سواركاری، درست مثل اولین بار كه دیده بودش، با قدرت روی اسب اصلیش نشسته بود برای دیدن او آمده بود. بی اختیار شوقی در دلش نشست و لبخندی بر پهنای صورتش نقش بست. حالا كه با خودش روراست شده بود می دید كه چقدر دوستش دارد، آن همه محبت نسبت به مردی بیمار بود. زیر لب گفت:
(چطور گرفتارش شدی!)
و در پاسخ به خودش گفت:
(همانطور كه گرفتار تو شد!)
از اسب پایین آمد و با نگاهش به دنبال او گشت. لیلا لبخندی زد. یاشار نمی توانست او را از آن طرف پنجره و از پشت آن پرده حریر ببیند. یاشار پشت پرچینها ایستاده بود وقبل از این كه كسی را صدا بزند،عمو صالح به سمت او رفت. لیلا هر دو را زیر نظر داشت كه با هم صحبت می كردند، چیزی از حرفهایشان را نمی شنید اما می دید كه لبخند از چهره یاشار محو می شود، انگارآقاجانش اصرار داشت كه داخل منزل شود اما او امتناع كرد. دوباره روی اسبش نشست. منتظر بازگشتش بود كه دستی روی شانه اش نشست. با وحشت به عقب برگشت عزیز لبخند تلخی به او زد و گفت:
- آقاجانت بهش گفت كه من به همراه تو واسهچند روزی رفتیم شهر، منزل یكی از اقوام.
لیلا به سختی آب دهانش را قورت داد. آنها چه می دانستند؟ یعنی همه چیز را فهمیده بودند؟ سرش را به سمت پنجرهچرخاند یاشار سوار بر اسبش دور میشد، دوباره به عزیز نگاه كرد و آهسته و با صدایی گرفته گفت:
- چی می گی عزیز؟ من ... نمی فهمم.
عزیز گفت:
- اومده بود تو رو ببینه، درسته؟
لیلا نگاهش را به زمین دوخت. نمی توانست دروغ بگوید. عزیز ادامه داد:
- لیلا ما ... ما فقط به فكر خوشبختی تو هستیماون ... اون مرد مریضه ... بیماره ...
لیلا نگاهش را به عزیز دوخت. حقیقتا او مریض و بیمار بود. بغضی سنگین در گلویش نشست آنها هم خبر داشتند. خواست بگوی:(می دانم و می خواهم كمكش كنم كه درمان شود.) اما آن بغض سنگین ..!
و با عجله از آشپزخانه بیرون رفت.

AreZoO
7th December 2010, 05:15 PM
فصل 1/17 :

سیمین نگران و مشوش جلوتر از حسام گام برمی داشت، با تاب در اتاق راباز كرد و با دیدن مهتاج و آن چهره تكیده، با بغض و گریه به سمتاو رفت، روی صندلی نشست سرش را هق هق كنان روی دست او گذاشت و در حالی كه می گریست گفت:
-باید زودتر به من خبر می دادید... من همیشه آخرین نفری هستم كه شما بهش نیاز پیدا می كنید.
مهتاج دستش را روی سر سیمین كشید و گفت:
-این همه راه اومدی كه آه و ناله كنی، گله و شكایت كنی؟ این دفعه بیشتر از همه به تو نیاز دارم، تو هم كه با این حرفهاو حركات درد منو بیشتر می كنی.


سیمین سرش را بلند و اشكهایش را پاك كرد و گفت: -اگر درد دارید دكتر رو صدا كنیم.
مهتاج گفت:
-نه ... درد من با تزریق مسكن تسكین پیدا نمی كند.
سیمین دست او را در دست گرفت و گفت:
-ویدا هم خیلی دلش می خواست بیاد اما نتونست. من به محض این كه رسیدم دوباره با اولین پرواز برگشتم.
مهتاج لبخندی زد و گفت:
-مطمئنم كه ویدا دلش می خواسته بیاد،خیلی دلش می خواست بیاد و نتیجه كارش رو ببینه. همین رو می خواست مگه نه؟
سیمین گفت:
-مامان این چه حرفیه؟ ویدا كاری رو كه فكر می كرد درسته انجام داد.
مهتاج با لحنی تند گفت:
-دختر تو مگه فكر كردن هم بلده؟ دختره احمق كاری كرد كه حسام ... حسام تمام امید من،در این سن و سال با من رو در رو بشه و به من توهین كنه.همه رو بر علیه من شورانده اون وقت تو داری از اون طرفداری می كنی؟
سیمین دلخوری اش را از حرفهای نیش دار مادر پنهان كرد. باور نمی كرد در آن وضعیت هم آنقدر تلخ باشد. دست مادرش را فشرد و گفت:
-مامان شما دارید سخت می گیرید، مگه چه اتفاقی می افته اگر كه یاشار با ...
مهتاج فورا گفت:
-اسم اون دختره پاپتی و بی اصل و نسب رو نیار، اون هم یكی دیگه از علتهای سكته منه!
سیمین گفت:
-خیلی خب ... هر چی كه شما بگین فقط اجازه بدید حسام شما رو ببینه، این ... این دیگه خیلی بی رحمیه. می گفت شما اجازه ندادید كه به ملاقاتتون بیاد.
مهتاج گفت:
-می خواهی با دیدنش دوباره سكته كنم؟ هر وقت فراموش كردم كه چه اهانتهایی به من كرد، اون هم به خاطر یك دختر ... دختر ولگرد، اون وقت اجازه می دهم به دیدنم بیاد.
سیمین سرش را تكان داد و به خاطر آن همه كج اندیشی مادرش متاسف و متاثر شد.
آن چند روز تماسهای پی در پی مریم از یك سو و حبس شدنش در منزل از طرف دیگر او را حسابی كلافه كرده بود. آن همه راه آمده بود كه حقیقت آشكار را از زبان عزیز و آقاجانش بشنود! در حالی كه می دانست یاشار در انتظار اوست. باید می رفت و با او صحبت می كرد و هر دوتایشان را از بلاتكلیفی نجات می داد.
از پشت پنجره كنار رفت، وارد حیاط شد و به سمت عزیز رفت. تصمیمش را گرفته بود، عزیز رو تخت مشغول پاك كردن سبزی بود با دیدن لیلا كه آماده رفتن بود گفت:
-لیلا ... كجا می ری؟
لیلا روی تخت مقابل او نشست و گفت:
-شما از چی می ترسید عزیز؟ من می تونم مواظب خودم باشم. وقتی هم كه می اومدم اینجا می دونستم كه این آقا چه مشكلی داره. من به خودم، به خانواده اش قول دادم كه برای بهبودیش بهش كمك كنم نمی تونم فراموشش كنم عزیز.
عزیز با تعجب گفت:
-پس حدسم درست بود! تو می دونستی كه مریضه ... لیلا فكر كردی اگه درمان پذیر نباشه چه اتفاقی می افته؟ تو باید جلوی احساساتت رو بگیری، برگرد برو تهران و بچسب به درست بعد از این همه سختی و مصیبتی كه كشیدی دیگه ... دیگه انصاف نیست كه ...
لیلا از جا برخاست و گفت:
-خب اگر این اتفاق بیافته و درمانی وجود نداشته باشه فقط می تونم به بخت و اقبالم لعنت بفرستم و بد و بیراه بگم.
عزیز دست لیلا را گرفت و گفت:
-پس به من هم یك قولی بده.
لیلا به او نگاه كرد و عزیز ادامه داد:
-قول بده كه اگر درمون نشد بری دنبال بخت و اقبال خودت قول مكی دی؟
لیلا لبخندی زد و با خود فكر كرد،(بخت و اقبال من فقط اونه!)
و آهسته گفت:
-باشه عزیز ... باشه.
هنوز از پرچینها نگذشته بود كه باز هم همان صدای آشنا ... و بعد از لا به لای درختان خودش هم ظاهر شد.یاشار هم متوجه حضور لیلا شد و دهانه اسب را كشید. از همان فاصله از اسب پیاده شد و باقی راه را قدم زنان به سمت او آمد، در چند قدمی لیلا ایستاد، شادمانی بر تمام چهره اش نقش بسته بود و سعی داشت با نگاهش به او بفهماند چقدر دلتنگش بوده. لیلا به پشت سرش نگاهی انداخت. عزیز بی درنگ آنجا را ترك كرد. انگار می ترسید دوباره به سمت او نگاه كند می دانست مقابل او ایستاده صدای نفس كشیدن اسبش را و سكوت خودش را می شنید.
-سلام ...
آهسته به سمت او برگشت، برای یك لحظه نگاهشان با هم تلاقی پیدا كرد و فورا این نگاهها از هم گریختند هر كدام به یك سو. لیلا پاسخ سلامش را داد و بدون هیچ حرفی به سمت تخت رفت و روی آن نشست. یاشار اسبش را به درختی بست و وارد حیاط شد. بلافاصله روی تخت نشست. نمی دانست از كجا شروع كند، برایش سخت بود. آمده بود تا لیلا را با واقعیت بیماریش روبرو كند اما حالا كه مقابل لیلا و آن عشق پاك قرار گرفته بود خودش هم نمی خواست بیماریش را باور كند می خواست فردی سالم باشد تا بدون هیچ مشكلی مثل افراد دور و برش یك زندگی مشترك را شروع كند. لیلا كه سكوت را طولانی دید گفت:
-من ... من كه این همه راه نیومدم تا به سكوت شما گوش بدم.
یاشار زیر چشمی به لیلا كه به مناظر مقابلش چشم داشت نگاهی انداخت. می ترسید با گفتن واقعیت او را از دست بدهد. و به یاد مهشید و حرفهایش افتاد:(تو یك مرد كامل نیستی تو مكمل یك زندگی نیستی فقط می تونی دوست دختر داشته باشی.)
پس اگر لیلا هم از مشكل او باخبر می شد به همین نتیجه می رسید. مطمئنا فكر می كرد قصد بازی دادنش را دارد. لیلا مستقیما به او نگاه كرد آشفتگی در ظاهرش به خوبی مشهود بود كمی پریده رنگ به نظر می رسید فهمید كه گفتم حقیقت برای یاشار بسیار سخت و حتی ناممكن است دلیلی نمی دید كه به او نگوید از همه چیز باخبر است تا از آن وضع نجات پیدا كند لب به سخن باز كرد و گفت:
-یاشارخان ... حالتون خوبه؟
یاشار به او نگاه كرد و لیلا پرسید:
-هنوز دارو مصرف می كنید؟
یاشار همراه با تكان سر آهسته گفت:
-بله ... هنوز هم.
حالا تمام نگاهش را غم فرا گرفته بود. لیلا گفت:
-می خواهید براتون آب بیارم؟
یاشار نگاهش را از او گرفت به مقابلش نگاه كرد و گفت:
-نه ... احتیاجی نیست.
لیلا مكث كوتاهی كرد و گفت:
-می دونم گفتن چه چیزی شما رو اینقدر آشفته كرده، من از همه چیز باخبرم.
یاشار به سرعت به سمت او چرخید و با بهت نگاهش كرد. لیلا ادامه داد:
-لازم نیست برای گفتنش این همهبه خودتون عذاب بدهید. در اصل مسئله چیزی نیست كه شنیدنش از زبان شما درست باشه. نپرسید كه از چه كسی شنیدم.
یاشار با اندوه گفت:
-پس چرا اینجا هستید؟ چرا مثل نامزد سابقم از من فرار نكردید؟
لیلا گفت:
-من نامزد سابق شما نیستم، می خوام به شما كمك كنم.
یاشار گفت:
-پس ... پس اینجا هستید چون از شما خواستن كه به من كمك كنید.
لیلا گفت:
-از من خواستن كه به شما كمك كنم اما خودم خواستم كه اینجا باشم خودم تصمیم گرفتم كه ...
و سكوت كرد.
یاشار نفس عمیقی كشید؛ از آن همه عذاب راحت شده بود می دانست باید مدیون چه كسی باشد و گفت:
-می دونم چه كسی در این مورد از شما كمك خواسته.
لیلا گفت:
-می شه در موردش كمی صحبت كنیم؟ برام مهمه.
هر دو به هم نگاه كردند یاشار گفت:
-اون فقط فریب احساسات خودش رو خورده بود، در من چیزی نبود. اونقدر درگیر بیماری خودم بودم كه متوجه اشتباه اون نمی شدم و زمانی متوجه شدم كه ... كه حضور شما منو به بیماریم غالب كرد و بعد سعی كردم متوجهش كنم كه مرتكب چه اشتباهی شده.
لیلا همانطور كه به او نگاه می كرد آهسته پرسید:
-چطور مطمئن باشم كه حقیقت رو شنیدم؟
یاشار گفت:
-لیلا ... من ... من به كسی كه دوستش دارم دروغ نمی گم.

AreZoO
7th December 2010, 05:15 PM
فصل 2/17 :

لیلا نگاهش را از او گرفت و بعد از مكثی طولانی گفت:
- من باید چه كار كنم؟
یاشار گفت:
- شما چطور؟ می خواهید اول از كجا شروع كنم، با ... با خانواده تون درمیون بگذارم ...
لیلا گفت:
- اینقدر خودخواه نباشید؟ بیماری شما مطمئنا ریشه در علتی داره. اول به فكر درمان خودتون باشید.
یاشار لبخندی زد و گفت:
- حق با شماست، ولی به من یك قولی بدهید.


لیلا گفت:

- من به خیلی ها قولهایی دادم، مثلا به عزیز، قول دادم كه اگر مشكل شما درمان پذیر نبود برم دنبال سرنوشت خودم.
یاشار گفت:
- شما دراین باره با اونا صحبت كردین؟!
لیلا با سرش جواب منفی داد و گفت:
- آقاجان روی خانواده شما شناخت كافی داره.
یاشار گفت:
- پس به همین دلیل نمی خواست شما رو ببینم. شما اینجا بودیدومن انتظار بازگشتتون رو می كشیدم. باید از رفتار غیرعادیش همه چیز رو می فهمیدم.
لیلا گفت:
- خب حالا به من بگین چه كار می كنید، برای درمان خودتون ...
یاشار كمی مكث كرد ومتفكرانه گفت:
- باید سری به دكترم بزنم.
لیلا گفت:
- من ... من هم می تونم علت بیماری شما رو بدونم؟
یاشار به او نگاه كرد و گفت:
- من قربانی كارهای كثیف مادرم شدم، معذورات اخلاقی اجازه نمی ده فعلا بیشتر از این در موردش صحبت كنم.
لیلا می توانست حدس بزند در كودكی چه حوادث وحشتناكی برایش اتفاق افتاده، حالا می فهمید چرا روزی كه یاشار از زندگیش برای او صحبت می كرد نام مادرش را با انزجار به زبان می آورد.
- چرا زودتر نخواستید در موردش با دكترتون صحبت كنید؟
یاشار گفت:
- انگیزه ای برای درمان نداشتم. من از گذشته شرم آور فرار می كردممی خواستم آن خاطرات را قبل از این كه كسی از آن باخبر شود در خودم از بین ببرم اما نمی شد.
لیلا گفت:
- نامزد قبلی تون برای شما انگیزه خوبی بود.
یاشار لبخند تلخی زد و گفت:
- نبود ... چون منو به فكر درمان ننداخت فقط ... به تجربیات تلخم اضافه شد.
لیلا گفت:
- به هر حال اون خاطرات نباید برای شما شرم آور باشه، مطمئنا ناخواسته درگیرش شدید.
ناخواسته همراه مادرش به جایی قدم می گذاشت كه با به بازی گرفته شدن جسمش، روحش تخریب می شد.( مامان ... دوستان شما منو اذیت می كنن. نه عزیزم اونا دوستان من هستند فقط تو رو سرگرم می كنند تا من به كارهام برسم.كدام كار؟ وای خداوندا! او مرا قربانی هوسهایشمی كرد و نمی دونست ... نمی دونست یا نمی خواست بفهمه، اگر من همراهش نباشم ...؟! ببین عزیزم اگه تو همراه من نباشی،بابا اجازه نمی ده از خونه بیرون بیام، منو زندانی می كنه و من از غصه می میرم. تو كه نمی خواهی مامان بمیره. بمیره... مامان كه منو اذیت نمی كنه اگر بمیره دیگه مامان ندارم. اون وقت ... مرگ مامانیا طاقت اون شكنجه ها ...!)
لیلا با دیدن عضلات منقبض شده صورت یاشار متوجه دگرگونی حالش شد. سراسیمه از جا برخاست مقابلش ایستاد و گفت:
- بهتر نیستداروهاتون رو مصرف كنید؟
و چن جوابی نشنید با صدای بلند او را خطاب كرد:
- آقای گیلانی ... آقای گیلانی ... یاشارخان.
و یك گریز سریع از گذشته شوم به زندگی حال! لیلا مقابلش ایستاده بود كسی كه اگر كنارش می ماند به خاطرش می توانست همه چیز را فراموش كند، معصومیت هنوز وجود داشت و در نگاه لیلا موج می زد.
او را ترسانده بود/ به زور لبخند زد و گفت:
- حالم خوبه ...نگران نباشید.
از جا برخاست و همراه او قدم زنان به سمت پرچینها رفت، هر دو ایستادند و یاشار سوال كرد:
- من باید چند روزی برگردم شهر ... شما تا چند وقت اینجا هستید؟
لیلا گفت:
- نمی دونم ... ولی می مونم تا خبر سلامتی شما رو بشنوم.
یاشار گفت:
- و بعد ...
لیلا گفت:
- با رتبه ای كه آوردم مطمئنم در انتخاب رشته هم قبول می شم، باید به درسم برسم.
یاشار با اندوه نفس عمیقی كشید و گفت:
- برات آرزوی موفقیت می كنم.
لیلا گفت:
- این موفقیت رو مدیون شما هستم.
یاشار گفت:
- سعی و تلاش خودتون بود، خواستن توانستن است.
لیلا گفت:
- پس شما هم بخواهید تا به سلامت كامل برسید.
یاشار بی هیچ سخنی از پریچنها گذشت، لیلا گفت:
- نگفتید ... چه قولی از من می خواستید؟
یاشار بدون این كه به سمت لیلا برگردد گفت:
- خب ... با قولی كه به عزیز داده اید نمی تونم از شما قولی بگیرم.
لیلا گفت:
- بهتره واقعا به فكر درمان باشید، اگر كه ... می خواهید منو خوشبخت كنید چون ... بخت و اقبال من شمائید!
یاشار بسرعت به سمتاو چرخید و لبخندی زد و گفت:
- پس امیدوار باشم كه تا خبری از من به شما نرسیده اینجا می مانید؟
لیلا گفت:
- فقط زودتر ... من زندگی رو با همه موفقیتهاش می خوام!

AreZoO
7th December 2010, 05:16 PM
فصل 3/17 :

حسام نوار كاست را مقابل دكتر هرندی گذاشت و گفت:
-لطفا گفته هایش رو برام ضبط كنید.
دكتر هرندی نگاهی به نوار كاست انداخت و گفت:
-شما می تونید توی یكی از اتقها به حرفهاش گوش كنید پس احتیاجی به این نیست.
حسام گفت:
-خواهش می كنم دكتر، من این نوار پر شده رو لازم دارم نه برای خودم.
دكتر هرندی گفت:
-شاید اجازه ضبط گفته هاش رو نده.


حسام گفت: -شما می تونید متقاعدش كنید برای درمان احتیاج به شنیدن مكرر صحبتهایش دارید.
دكتر هرندی مكثی كرد و گفت:
-بسیار خب، ببینم حال مادرتون چطوره؟
حسام گفت:
-مرخص شده، سیمین مراقبشه و هنوز به من اجازه ملاقات نداده.
دكتر هرندی گفت:
-از ویدا چه خبر؟
حسام گفت:
-مشغول تكمیل مداركش برای ادامه تحصیله، فعلا قصد بازگشت نداره.
دكتر هرندی گفت:
-و از اون دختر خانوم؟
حسام با یادآوری لیلا لبخندی كمرنگی زد و گفت:
-ظاهرا تسلط زیادی روی یاشار پیدا كرده، امیدوارم زحماتش نتیجه بخش باشه.
صدای یاشار كه از داخل اتاق انتظار به گوش رسید دكتر هرندی با عجله از جا برخاست، دری كه به داخل اتاقش باز می شد را باز كرد و گفت:
-شما می تونید از این اتاق به خوبی صحبتهای ما رو بشنوید.
حسام فورا وارد اتاق شد و در را بست. دكتر هرندی از اتاقش خارج شد و لحظاتی بعد به همراه یاشار به اتاق بازگشت یكی از صندلیهارا برای او پیش كشید و گفت:
-خوشحالم كه بالاخره تصمیم گرفتی از گذشته صحبت كنی.
یاشار روی صندلی نشست و گفت:
-صحبت از گذشته برام زجرآوره. من فقط به خاطر یك نفر حاضر شدمكه در مورد اون روزهای شوم و شرم آور صحبت كنم.
دكتر هرندی پشت میز نشست و گفت:
-اجازه دارم صدات رو ضبط كنم؟
یاشار نگاهی به ضبط صوت انداخت لبخند،كمرنگی زد و گفت:
-حتما این كار رو بكنید دوست دارم چند نفری صحبتهای منو بشنوند، اونایی كه نمی تونم رو در رو از عذابهایی كه كشیدم باهاشون صحبت كنم.
دكتر هرندی گفت:
-آماده ای؟
یاشار با سر تائید كرد. دكتر هرندی گفت:
-هر وقت احساس كردی دیگه نمی تونی ادامه بدی، كافیه دیگه صحبت نكنی.
یاشار این بار هم با سر تائید كرد. دكتر هرندی ضبط صوت را روشن كرد و گفت:
-شروع كن.
-نمی دونم از كجا باید شروع كنم، من قربانی بودم؛ قربانی خودخواهی بزرگترها، قربانیی كه بی هیچ گناهی خودش رو سالها مقصر رذالت یك عده آدم حیوان صفت می دونست. خیلی دلم می خواست بدونم مقصر كیه، مادربزرگم مهتاج كه مستبدانه پدرم رو مجبور به ازدواجی ناخواسته كرد، پدرم كه به خاطر این زدواج ناخواسته تمام محبتش را در اختیار همسرش قرار نداد یا مادرم رو كه نتونست معصومانه زندگی كنه و نجیب و وفادار بمونه. مقصر هر كسی كه بود تقاصش رو من بودم كه سالها پس دادم، سالها ... سالها دارم عذاب روزهای كودكی ام رو تحمل می كنم. روح و روانم تخریب شد و اثرات منفی اش در جسمم باقی مونده. سالهاست كه با خودم كلنجار می رم تا بتونم بدون این كه كسی رو از بلاهایی كه بر سرم اومده باخبر كنم، خودم رو از شر اون خاطرات تلخ كه دائم جلوی چشمام به تصویر كشیده می شن، خلاص كنم. اما نشد و حالا فهمیدم، یعنی لیلا به من فهموند خیلی وقتها باید رنج و اندوه درونیت رو فریاد كنی تا مثل خوره به جونت نیافته. باید به گوش همه رسوند؛ اونهایی كه موجباتش رو فراهم كردند. من یكی از آن كودكانی بودم كه موجب آزارهای شدید جنسی قرار گرفتم. همراه مادرم می شدم كه مبادا توی خونه از تنهایی دق كنه. هنوز تصویر اون باغ به ظاهر قشنگ توی ذهنم هست تصویر اون آدمهایی كثیفی رو كه وقتی مادرم می رفت دنبال كثافت كاریهاش با تهدید و ارعاب با من با خشونت رفتار می كردند تجاوزات جنسی ... خدایا من هنوز یك پسر بچه هشت ساله بودم چی می دونستم از اعمال زشت اونا ... یا باید تحمل می كردم یا باید مادرم رو از دست می دادم باید ... باید ... باید تحمل می كردم ... كثافتها ... كثافتها ... می ترسم ... می ترسم ... هنوز سایه هاشون رو می بینم، پشت درختها، دو نفر منو به زور می برند ... می برند ... پس مادرم كجاست ....

AreZoO
7th December 2010, 05:17 PM
فصل 4/17 :

مهتاج با عصبانیت ضبط صوت را از روی میز پرت كرد و فریاد زد:
- كثافتها ... همه اشون باید اعدام بشن ... چطور می تونستن ... چطور ...
سیمین با دستمالی، اشكهایش را كه آرام بر گونه هایش می چكید پاك كرد و زیر لب آهسته گفت:
- طفلك من ... طفلك من!
وفا آهسته سالن را ترك كرد و حسام در حالی كه دو طرف سرش را مابین دستها می فشرد به یاد روزی افتاد كه یاشار در مطب دكتر هرندی در حال بازگویی آن مطالب بود. او ناباورانه در حالی كه به سختی می گریست به گذشته فرزندش می اندیشید، كودكی كه مورد خشونت آمیزترین اعمال قرار گرفته بود؛
در آخرین لحظات یاشار دچار تشنج شدیدی شد. دكتر هرندی با فریاد او را صدا می زد و او با چشمانی اشكآلود به سختی یاشار را روی صندلیش نگاه داشت تا منشی دكتر هرندی به او آرام بخش قوی تزریق كرد. دكتر هرندی پس از سكوتی طولانی لب به سخن گشود و گفت:
- تاسف و تاثر شما هیچ سودی به حال یاشار نداره.
حسام و مهتاج با چشمانی غرق در اندوه به هم نگاه كردند. مهتاج با شرمساری سرش را پایین انداخت، اوخودش را بیشتر از حسام و حتی آن زن و آن آدمهای روانی مقصر می دانست. حسام جایی برای سرزنش كردن نمی دید فقط چیزی را كه روی قلبش سنگینی می كرد، به زبان آورد:
- مادر ... حلق آویز كردن خودتون حتی گوشه كوچكی از گذشته رو جبران نمی كنه. كاری كنید كه گذشته تكرار نشه!
دكتر هرندی نگاهی به آنها كرد و گفت:
- قرار گرفتن در معرض خشونتهای اجتماعی به ویژه تكرارش به كودكان صدمات جبران ناپذیری می زنه. به گونه ای كه اثرات منفیاون از ایجاد معلولیتهای جسمانی هم فراتر می ره و اثرات روانی مخربی به جا می گذاره كه ممكنه در تمام طول عمر باقی بمونه. یاشار هم به نوعی دچار همین معلولیت است، ناتوانی جنسی! برای درمان باید صبر كرد درمان قطعی هست اما ... نمی تونم در مورد روان تخریب شده اش هم همین قول رو بدم. سه سال مورد آزار و اذیت قرار گرفته، این همه سال در خودش پنهانشون كرده، حالا كه تمام خاطرات وحشتناكش رو برای من لحظه به لحظه تعریف می كنه می فهمم اون آزارها، تا چه حد در عمق و روح و روانش حك شده اند.
مهتاج با اعصابی آشفته داخل كیفش به دنبال قرصهایش گشت. سیمین به او كمك كرد تا قرصش را بخورد. برای برخاستن هم به او كمك كرد. جلوی در مطب ایستاد به سمت دكتر هرندی چرخید و با صدایی در بغض نشسته گفت:
- اعتراف به گناه كه دردی رو از اون دوا نمی كنه؟
دكتر هرندی با تاسف به علامت نه، سرش را تكان داد. مهتاج سعی كرد جلوی ریزش اشكهایش رابگیرد؛ كاری را كه سالها انجام داده بود. و بعد همراه سیمین از مطب خارج شد. دكتر هرندی دستش را روی شانه حسام گذاشت و گفت:
- لازم نیست خودت رو سرزنش كنی همه باید بهش كمك كنیم، من هم تمام سعی ام رو می كنم تا یاشار كاملا درمان بشه حالا كه خودش می خواد مطمئن باش همه چیز تغییر می كنه فقط باید صبر كرد.
حسام با تاسف سرش را تكان داد و گفت:
- پس ... پس اون دختر ...
دكتر هرندی لبخندی زد و گفت:
- می تونی بهش اطمینان بدهی كه یاشار كاملا سرحال و سالم به دیدنش می ره، فعلا لازمه تحت نظر من باشه.

AreZoO
7th December 2010, 05:18 PM
فصل 5/17 :

مهتاج اوراق تنظیم شده ای را روی میز مقابل یاشار قرار داد و گفت:
-حالا كه تا حدودی سلامتی ات رو بدست آوردی می تونم با خیالی راحت دوران بازنشستگی رو سپری كنم، فهمیدن حقیقت بیماری تو اینقدر برام تلخ بود كه تمام قوای فكری و جسمی رو از من گرفت اما حالا ... خوشحالم اجازه ندادی تجربیات تلخ دوران كودكی تو رو از پا دربیاره، سهم من توی اون گذشته تلخ از همه بیشتر بوده و حالا حاضرم به خاطر جبرانش هر چیزی كه بخواهی برات مهیا و فراهم كنم.
یاشار نگاه كوتاهی به اوراق انداخت و بعد عمیقا به مهتاج نگاه كرد. واقعا شكست خورده بود!
آن اقتدار همیشگی نه در نگاهش موج می زد نه در صدایش زنگ می خورد. لبخندی بر لب نشاند و گفت:
-فعلا آمادگی قبول و پذیرش این كار رو ندارم. اجازه بدهید به كارهای مهمتری بپردازم. من جیزی ازشما نمی خواهم، فعلا خواهان كسی هستم كه می دونم مورد تائید شما نیست، متاسفم كه این حرف رو می زنم اما من برخلاف میل شما می خواهم كاری كنم كه خودم، قلبم و روحم تائیدش كرده. امروز هم با پدرم عازم تهران هستیم، مطمئنا در جریان هستید.
حسام با كمی تردید گفت:
-من یكی، دو روز قبل شما رو در جریان كارها قرار دادم اما انگار كسالت داشتید.
یاشار از جا برخاست و با ناراحتی گفت:
-خب من اجازه نمی دم این كسالت مانع رسیدنم به هدفم بشه، مادربزرگ، من و پدرم می ریم تهران تا رسما از لیلا خواستگاری كنیم. فكر می كنم به اندازه كافی در انتظار جلب رضایت شما مانده ام ولی متاسفانه شما هنوز ...
و بدون این كه جمله اش را تمام كند به سمت در خروجی رفت. مهتاج با نگاهش او را دنبال كرد؛ باید این بار قبول می كرد كه مفتحضانه شكست خورده است، آن هم به خاطر غرور و تكبر بیش از حدش. كسی را كه او در آخرین لحظات در ترمینال آماده رفتن دیده بود نه یك پاپتی بی اصل و نسب بود و نه یك خوشگل ولگرد؛ یك معصوم زیبا بود بادنیایی از نجابت، آن چه كه همسر حسام نداشت.
حسام هم آماده رفتن بود كه خطاب به او گفت:
-حسام ... من هم با شما میام.

AreZoO
7th December 2010, 05:19 PM
فصل 6/17 (پایان)
بیش از حد انتظار كشیده بود. با تماس مریم كه هیجان زده خبر قبولی شان را می داد دیگر جایی برای تردید و ماندن نبود. باید برای ثبت نام می رفت. دلش شكسته بود و احساس می كرد یاشار و حرفهایی كه مابینشان رد و بدل شده، فقط در خواب و رویاهایش اتفاق افتاده، اما حرفها و نصایح عزیز بعد از آن دیدار چه بود؟ هر روز در گوشش زنگی می خورد:(لیلا باید به فكر آینده ات باشی. از روی احساسات تصمیم نگیر، قول داده بودی درست رو ادامه بدی. اتفاقات اینجا رو بگذار به حساب سرنوشت!)
و رفت. داخل ترمینال هم در رویا بود ...؟! وقتی در كنار پدرش داخل اتوبوس نشسته بود، از پشت شیشه، گیلانی را دیده بود، او را به همراه زنی مسن! برای چه آمده بودند؟
چه خبری برای او آورده بودند؟ هر چه كه بود او نفهمید و رفت، با خیالی آشفته ... و حالا می فهمید، زندگی با منطق پیش می رفت نباید آن را قربانی احساسات تند و افراطی می كرد. سخت بود اما توانسته بود تمام فكرش را معطوف درسش كند، حالا می توانست تعطیلاتش را تا ترم بعدی صرف آن احساسات واپس زده كند.
مریم روی نیمكت كنار لیلا نشست و مثل همیشه با هیجان شروع كرد به صحبت كردن.
- این كه من، بین شما دارم درس می خونم بیشتر شبیه یك معجزه است اما فكر می كنم دیگه از این معجزه ها رخ نمی ده. خودم باید سعی كنم تا به سطح كلاس برسم، تا هنوز كسی از بچه های كلاس نفهمیده من پایین ترین رتبه رو توی كلاس دارم باید فكری به حال خودم كنم، این ترم رو كه به هر بدبختی بود تموم كردم اما دیگه نمی تونم با ترس ترم بعدی رو شروع كنم برای همین یك فكری كردم، تو باید بهم كمك كنی، منظورم توی درسهاست. این كار رو می كنی ... مگه نه ... لیلا ... لیلا.
و بازوی لیلا را گرفت و بلندتر گفت:
- لیلا ...
لیلا كه تازه متوجه حضور او شده بود به او نگاه كرد و گفت:
- تموم شد؟
مریم با دلخوری گفت:
- به ... معلومه كه هیچی از حرفهای منو نشنیدی، داشتم با خودم صحبت می كردم.
لیلا گفت:
- می بخشید، حواسم اینجا نبود.
مریم گفت:
- كاش فقط حواست اینجا نبود، خودت هم جایی بودی كه حواست بود.
لیلا سكوت كرد و مریم در حالی كه به آسمان آماده باریدن نگاه می كرد گفت:
- فكر می كردم می تونی این چند روز تعطیلی رو توی درسها به من كمك كنی.
لیلا گفت:
- چرانباید بتونم؟
مریم گفت:
- باید به تو هزارآفرین گفت! با این دل مشغول و فكر آشفته، خوب از پس درسها براومدی.
لیلا گفت:
- منظورت چیه؟
مریم گفت:
- خودت رو به اون راه نزن، فكر كردی نفهمیدم در تمام این مدت تظاهر كردی كه فراموشش كردی؟ توی تمام لحظاتی كه سر كلاس بودی و به حرفهای استاد گوش می كردی، توی همه اون لحظاتی كه كلاس تموم می شد و با هم بودیم می فهمیدم كه منتظر خبری از اون هستی، درسته؟
لیلا سكوت كرد، صدای قارقار كلاغ در فضای زمستانی دانشكده می پیچید بارش برف را به همراه داشت مریم به كلاغنوك شاخه درخت نگاه كرد و طنزآلود گفت:
- قارقار و زهرمار، باز خبرهای بد آوردیب بدتركیب!
لیلا نگاهی به كلاغ انداخت، با یادآوری خاطرات پارك پشت دبیرستان لبخندی تلخ بر لب نشاند. مقدمات آشنایی او و یاشار از همانجا و با همان اتفاق شوم فراهم شده بود. مریم هم خنده ریزی كرد و گفت:
- می دونم یاد چی افتادی، مرور خاطرات رو بگذار واسه بعد. حالا باید بریم خونه.
برف به آرامی می بارید. لیلا كلاسورش را از روی نیمكت برداشت نفس عمیقی كشید و از جا برخاست.
روزهای آتی می توانست روشن و امیدواركننده باشد.
و نمی دانست كسی او را بیرون از در دانشكده با نگاهی منتظر میخواند:
- لیلای من ... لیلا ... لیلا.
هنوز چند قدمی از در دانشكده دور نشده بودند. لیلا به سمت صدا برگشت. عزیز ...؟! او آنجا چه می كرد؟ و قبل از این كه لبهایش برای خطاب كردن او از هم باز شود نگاهش به سمت یاشار كشیده شد، پایان انتظار ...

ساعت گیج زمان در شب عم
می زند پی در پی زنگ
زهر این فكر كه این دم در گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من
تند برمی خیزم تا به دیوار همین لحظه كه در آن همه چیز
رنگ لذت دارد، آویزم.


پایان

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد