touraj atef
5th December 2010, 02:22 PM
نداي ز دور مي آيد
آشناي دور آشنا است
دوست دارم او را آشناي نزديك و دور نامم
قصه اي دارد چون داستان بسياري از ما كه پر از حكايت درد و رنج و هجر و دلتنگي و بي مهري و حتي همراه خيانت و ظلم است و روحش خسته و زخمي ز اين همه بيدادي است كه بر او رفته است مرا مي خواند مهر دارد و چنين است كه جامه اعتماد را بر قامت ناخدا دوزد و از او پرسيد
“آيا باز هم مي توان به عشق اعتماد كرد “
ناخدا گويد
مي توانم ساعتها ز عشق گويم از عشقي كه هر كس به گونه اي آن را بيند حكايت دردها و درمانها و قصه بودنها و شدنها و افسانه ,نبودن و نشدنها و خبري كه ترا گويد پيش رو اين ره نياز به دل دارد نياز به روحي دارد كه هنوز آنقدر سيراب از پليدي نشده است كه همه چيز سيه بيند از دلي سخن مي رانم كه دل است مهم اين نيست كه آن دگري آن را دل بنامد يا نه اين را بايد از ياد برد كه قضاوتي را براي هر كس توان شود ولي آن كه بي گناه هست كدامين است ؟ قصه چون حكايت آن بي نوائي است كه در دور و نزديك به گوشه اي مي فرستادند و مي گفتند كه هر كس كه بيگناه هست او را سنگي زد و هيچ كس سنگي برنداشت
باري از دل گفتم از مهر گفتم اين دل هنوز دل است كه شك مي كند اين دل هنوز دل است كه باور عشق را مي پرسد اين دل هنوز دل است كه بي اعتنا به طعنه ها مي گويد ” من دل دارم ” و ” من معشوق را, نه متهم را باورم ” و” دل اگر دل باشد همچنان دلدار است “
آري دور و نزديكم
دل داري كه اگر دلت شكسته نبود اين گونه با لبخند در جدال نبودي اگر دلت شكسته نبود اين گونه آغوش را به سختي قبول نمي كردي دلت اگر شكسته نبود شايد بوسه را بي قرار تر باور داشتي اما اينها نشان از دلت هست دلي كه شكسته ,ولي همچنان دل است و تا دل هست دلداري بايد
آري دور و نزديكم
هنوز دل را داري پس باور داري هنوز مي تواني شقايق سرخ طلب را بيني هنوز طلوع پيوند را باور مي كني هنوز آفتاب گردان معرفت عشق را دشت بي نيازي و غاز طنين و درياچه حيرت و بنفشه هاي كوهسار فنا را باور داري بيا باور كن كه عشق همچنان هست عشق هيچگاه نمي تواند هيچگاه باشد مي توان عشق بود بي كران دوست داشت و بي اعتنا به آن گذشته اي كه دل را شكست باز هم دل داد
آري دور و نزديكم
به يزدان ” اعتماد “كن آري از ” اعتقاد ” نگفتم ترا از ” اعتماد” گفتم اين اشكهاي در خلوت اين طپش گاه و بيگاه را باور بايد اين حقيقت را به تمامي نوش كه تا عشق باشد آدمي باشد و تا آدمي باشد يگانگي بايد اين يگانگي مي تواند باوري باشد كه گويد آري اين يگانه موجود من است اين تنها وجود من است اين وصل من است اين ” من ” است آري بيا بگذار كه اين ” من ” و ” او ” را باور ” ما ” باشد اين ” ما ” كه اگر عشق همان عشق باشد هيچ زمان و مكاني نتواند آن را جز مهر معني كند
آري دور و نزديكم
سروده بود آن دور دريائي در طلوعي در پس شبي غمگين كه
به آفتاب بنگرم گر مهر باور نباشم هنوز هم گرمم كند دلدادگي ها
زير باران روم گر ترانه اي را نخواند مرا باز طراوتش شادم كند
باد را پذيرا باشد گر نوازشي را تداعي نباشد باز نفسي تازه عرضه ام دهد
به خود انديشم گر آن شوريدگي را باور نباشم ام هنوز به مهر تو دلگرمم
و دل به عشق تو داده ام
بي بهانه
آري بي بهانه
….
بي بهانگي را آغاز كن تا پر بهانه شوي
عشق را دنبال تا بي كران عاشقانه شوي
باور را غرقه تا پر ايمان به مهر و شادماني شوي
دل را بنگر تا مهر را دردانه درياي زيستن گيري و دردانه شوي
آري آشناي دور و نزديكم
جامه اعتماد را بر كلامت و وجودت و باورت و استقامتت و دلت و روحت و كلامت و عملت بپوشان
يزدان همه ما را در آغوش گيرد
او مهر را به ما داد تا مهر دهيم
او مي داند هر چه مهردهي به او نزديك تري
بيا در آغوش گير بي دغدغه
بوسه ها را ده پر رهائي
وصل را يگانگي همه چيز دان
يگانگي مهر
يگانگي دل
يگانگي باور
يگانگي ” ما”
..
باورم كن
عشق همره دل تو است
همراه دلبر تو است
همره دلبرك تو است
همره تو است
همره تو است
www.lonelyseaman.wordpress.com
آشناي دور آشنا است
دوست دارم او را آشناي نزديك و دور نامم
قصه اي دارد چون داستان بسياري از ما كه پر از حكايت درد و رنج و هجر و دلتنگي و بي مهري و حتي همراه خيانت و ظلم است و روحش خسته و زخمي ز اين همه بيدادي است كه بر او رفته است مرا مي خواند مهر دارد و چنين است كه جامه اعتماد را بر قامت ناخدا دوزد و از او پرسيد
“آيا باز هم مي توان به عشق اعتماد كرد “
ناخدا گويد
مي توانم ساعتها ز عشق گويم از عشقي كه هر كس به گونه اي آن را بيند حكايت دردها و درمانها و قصه بودنها و شدنها و افسانه ,نبودن و نشدنها و خبري كه ترا گويد پيش رو اين ره نياز به دل دارد نياز به روحي دارد كه هنوز آنقدر سيراب از پليدي نشده است كه همه چيز سيه بيند از دلي سخن مي رانم كه دل است مهم اين نيست كه آن دگري آن را دل بنامد يا نه اين را بايد از ياد برد كه قضاوتي را براي هر كس توان شود ولي آن كه بي گناه هست كدامين است ؟ قصه چون حكايت آن بي نوائي است كه در دور و نزديك به گوشه اي مي فرستادند و مي گفتند كه هر كس كه بيگناه هست او را سنگي زد و هيچ كس سنگي برنداشت
باري از دل گفتم از مهر گفتم اين دل هنوز دل است كه شك مي كند اين دل هنوز دل است كه باور عشق را مي پرسد اين دل هنوز دل است كه بي اعتنا به طعنه ها مي گويد ” من دل دارم ” و ” من معشوق را, نه متهم را باورم ” و” دل اگر دل باشد همچنان دلدار است “
آري دور و نزديكم
دل داري كه اگر دلت شكسته نبود اين گونه با لبخند در جدال نبودي اگر دلت شكسته نبود اين گونه آغوش را به سختي قبول نمي كردي دلت اگر شكسته نبود شايد بوسه را بي قرار تر باور داشتي اما اينها نشان از دلت هست دلي كه شكسته ,ولي همچنان دل است و تا دل هست دلداري بايد
آري دور و نزديكم
هنوز دل را داري پس باور داري هنوز مي تواني شقايق سرخ طلب را بيني هنوز طلوع پيوند را باور مي كني هنوز آفتاب گردان معرفت عشق را دشت بي نيازي و غاز طنين و درياچه حيرت و بنفشه هاي كوهسار فنا را باور داري بيا باور كن كه عشق همچنان هست عشق هيچگاه نمي تواند هيچگاه باشد مي توان عشق بود بي كران دوست داشت و بي اعتنا به آن گذشته اي كه دل را شكست باز هم دل داد
آري دور و نزديكم
به يزدان ” اعتماد “كن آري از ” اعتقاد ” نگفتم ترا از ” اعتماد” گفتم اين اشكهاي در خلوت اين طپش گاه و بيگاه را باور بايد اين حقيقت را به تمامي نوش كه تا عشق باشد آدمي باشد و تا آدمي باشد يگانگي بايد اين يگانگي مي تواند باوري باشد كه گويد آري اين يگانه موجود من است اين تنها وجود من است اين وصل من است اين ” من ” است آري بيا بگذار كه اين ” من ” و ” او ” را باور ” ما ” باشد اين ” ما ” كه اگر عشق همان عشق باشد هيچ زمان و مكاني نتواند آن را جز مهر معني كند
آري دور و نزديكم
سروده بود آن دور دريائي در طلوعي در پس شبي غمگين كه
به آفتاب بنگرم گر مهر باور نباشم هنوز هم گرمم كند دلدادگي ها
زير باران روم گر ترانه اي را نخواند مرا باز طراوتش شادم كند
باد را پذيرا باشد گر نوازشي را تداعي نباشد باز نفسي تازه عرضه ام دهد
به خود انديشم گر آن شوريدگي را باور نباشم ام هنوز به مهر تو دلگرمم
و دل به عشق تو داده ام
بي بهانه
آري بي بهانه
….
بي بهانگي را آغاز كن تا پر بهانه شوي
عشق را دنبال تا بي كران عاشقانه شوي
باور را غرقه تا پر ايمان به مهر و شادماني شوي
دل را بنگر تا مهر را دردانه درياي زيستن گيري و دردانه شوي
آري آشناي دور و نزديكم
جامه اعتماد را بر كلامت و وجودت و باورت و استقامتت و دلت و روحت و كلامت و عملت بپوشان
يزدان همه ما را در آغوش گيرد
او مهر را به ما داد تا مهر دهيم
او مي داند هر چه مهردهي به او نزديك تري
بيا در آغوش گير بي دغدغه
بوسه ها را ده پر رهائي
وصل را يگانگي همه چيز دان
يگانگي مهر
يگانگي دل
يگانگي باور
يگانگي ” ما”
..
باورم كن
عشق همره دل تو است
همراه دلبر تو است
همره دلبرك تو است
همره تو است
همره تو است
www.lonelyseaman.wordpress.com