PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : قطعه ..:: اشعـــــــار فريدون مشيری ::..



AreZoO
4th December 2010, 04:22 PM
..:: اشعـــــــار فريدون مشيری ::..



كاروان



عمر پا بر دل من می نهد و مي گذرد ...
خسته شد چشم من از اين همه پاييز و بهار
نه عجب گر نكنم بر گل و گلزار نظر
در بهاری كه دلم نشكفد از خنده يار

چه كند با رخ پژمرده من گل به چمن ؟
چه كند با دل افسرده من لاله به باغ ؟
من چه دارم كه برم در بر آن غير از اشك ؟
وين چه دارد كه نهد بر دل من غير از داغ ؟

عمر پا بر دل من مي نهد و مي گذرد ...
مي برد مژده آزادی زندانی را ،
زودتر كاش به سر منزل مقصود رسد
سحری جلوه كند اين شب ظلماني را .

پنجه مرگ گرفته ست گريبان اميد
شمع جانم همه شب سوخته بر بالينش
روح آزرده من مي رمد از بوی بهار
بی تو خاری ست به دل ، خنده فروردينش

عمر پا بر دل من می نهد و مي گذرد ...
كاروانی همه افسون ، همه نيرنگ و فريب !
سالها باغ و بهارم همه تاراج خزان
بخت بد ، هرچه كشيدم همه از دست حبيب

ديدن روی گل و سير چمن نيست بهار
به خدا بی رخ معشوق ، گناه است ! گناه !
آن بهار است كه بعد از شب جانسوز فراق
به هم آميزد ناگه ... دو تبسم : دو نگاه !

AreZoO
4th December 2010, 04:23 PM
دريای خاطرات زمان


آهی كشيد غم زده پيری سيپد موی ،
افكند صبحگاه در آيينه چون نگاه
در لا به لای موی چو كافور خويش ديد :
يك تار مو سياه ؛

در ديدگان مضطربش اشك حلقه زد
در خاطرات تيره و تاريك خود دويد
سي سال پيش نيز در آيينه ديده بود
يك تار مو سپيد ؛

در هم شكست چهره محنت كشيده اش ،
دستی به موی خويش فرو برد و گفت : ” وای ! “
اشكی به روی آيينه افتاد و ناگهان
بگريست های های ؛

دريای خاطرات زمان گذشته بود ،
هر قطره ای كه بر رخ آيينه می چكيد
در كام موج ، ناله جانسوز خويش را
از دور مي شنيد .

طوفان فرونشست ... ولي ديدگان پير ،
می رفت باز در دل دريا به جست و جو...
در آب های تيره اعماق ، خفته بود :
يك مشت آرزو !

AreZoO
4th December 2010, 04:23 PM
ديدار



عمری گذشت و عشق تو از ياد من نرفت
دل ، همزباني از غم تو خوب تر نداشت
اين درد جانگداز زمن روی برنتافت
وين رنج دلنواز زمن دست برنداشت

تنها و نامراد در اين سال های سخت
من بودم و نوای دل بينوای من
دردا كه بعد از آن همه اميد و اشتياق
دير آشنا دل تو ، نشد آشنای من

از ياد تو كجا بگريزم كه بي گمان
تا وقت مرگ دست ندارد ز دامنم
با چشم دل به چهره خود مي كنم نگاه
كاين صورت مجسم رنج است يا منم ؟

امروز اين تويی كه به ياد گذشته ها
در چشم رنجديده من می كني نگاه
چشم گناهكار تو گويد كه ” آن زمان
نشناختم صفای تورا “ – آه ازين گناه !

امروز اين منم كه پريشان و دردمند
مي سوزم و ز عهد كهن ياد می كنم
فرسوده شانه های پر از داغ و درد را
نالان ز بار عشق تو آزاد مي كنم .

گاهی بخوان ز دفتر شعرم ترانه ای
بنگر كه غم به وادی مرگم كشانده است .
تنها مرا به ” تشنه طوفان “ من مبين
ای بس حديث تلخ كه ناگفته مانده است .

گفتم : ز سرنوشت بينديش و آسمان
گفتی : ” غمين مباش كه آن كور و اين كر است “ !
ديدی كه آسمان كر و سرنوشت كور
صدها هزار مرتبه از ما قوی تر است ؟

AreZoO
4th December 2010, 04:24 PM
خنده خورشيد



هر نفس می رسد از سينه ام اين ناله به گوش
كه در اين خانه دلی هست به هيچش مفروش !

چون به هيچش نفروشم ؟ كه به هيچش نخرند
هركه بار غم ياری نكشيده ست به دوش

سنگدل ، گويدم از سيم تنان روی بتاب
بی هنر ، گويدم از نوش لبان چشم بپوش

برو ای دل به نهانخانه خود خيره بمير
مخروش اين همه ای طالب راحت ! مخروش

آتش عشق بهشت است ، مينديش و بيا
زهر غم راحت جان است ، مپرهيز و بنوش

بخت بيدار اگر جويی با عشق بساز
غم جاويد اگر خواهی ، با شوق بجوش

پر و بالی بگشا ، خنده خورشيد ببين
پيش از آنی كه شود شمع وجودت خاموش !

AreZoO
4th December 2010, 04:25 PM
مرثيه‌هاي غروب


افق مي‌گفت: - « آن افسانه‌گو

-«آن افسانه گوي شهر سنگستان،

به دنبال « كبوترهاي جادوي بشارت‌گو»

سفر كرده‌ست

شفق مي‌گفت:

«من مي‌ديدمش، تنها، تكيده، ناتوان، دلتنگ،

ملول از روزگاراني كه در اين شهر سر كرده‌ست.»



سپيدار كهن پرسيد:

- «به فريادش رسيد آيا،«حريق و سيل يا آوار»؟»

صنوبر گفت:

- «توفاني گران‌تر زان‌چه او مي‌خواست،

پيرامون او برخاست

كه كوبيدش به صد ديوار و پيچيدش به هم طومار!»

سپاه زاغ‌ها از دور پيدا شد

سكوتي سهمگين بر گفتگوها حكم‌فرما شد.



پس از چندي، پر و بالي به هم زد مرغ حق،

آرام و غمگين خواند:

-«دريغ از آن سخن سالار

كه جان فرسود، از بس گفت تنها

درد دل با غار... !»

توانم گفت او قرباني غم‌هاي مردم شد

صداي مرغ حق در هاي و هوي شوم زاغاني كه،

همچون ابر،

رخسار افق را تيره مي‌كردند، كم‌كم محوشد، گم شد!



گل سرخ شفق پژمرد،

گوهرهاي رنگين افق را تيرگي‌ها برد

صداي مرغ حق، بار دگر چون آخرين آهي كه از چاهي برون آيد

(چه جاي چاه، از ژرفاي نوميدي) چنين برخاست:

-«مگر اسفندياري، رستمي، از خاك برخيزد

كه اين دل‌مرده شهر مردمانش سنگ را

زان خواب جاوديي برانگيزد.»



پس از آن، شب فرو افتاد و با شب

پرده سنگين تاريكي، فراموشي

پس از آن، روزها، شب‌ها گذر كردند



سراسر بهت و خاموشي

پس از آن، سال‌هاي خون دل نوشي



هنوز اما، شباهنگام

شباهنگان گواهانند

كه آوايي حزين از جاي جاي شهر سنگستان

بسان جويباري جاودان جاري‌ست...



مگر همواره بهرامان ورجاوند، مي‌نالند، سر درغار

«كجايي اي حريق، اي سيل، اي آوار!»

AreZoO
4th December 2010, 04:26 PM
سيمی از ديار آشتی

باری اگر روزی كسی از من بپرسد
«چندی كه در روی زمين بودی چه كردی؟»
من، می‌گشايم پيش رويش دفترم را
گريان و خندان، بر مي‌افرازم سرم را
آنگاه می‌گويم كه: بذری نو فشانده است
تا بشكفد، تا بر دهد، بسيار مانده است

در زير اين نيلی سپهر بی‌كرانه
چندان كه يارا داشتم در هر ترانه
نام بلند عشق را تكرار كردم
با اين صدای خسته شايد خفته ای را
در چار سوی اين جهان بيدار كردم

من مهربانی را ستودم
من با بدی پيكار كردم
«پژمردن يك شاخه گل» را رنج بردم
«مرگ قناری در قفس» را غصه خوردم
وز غصه مردم، شبی صد بار مردم

شرمنده از خود نيستم گر چو مسيحا
آنجا كه فرياد از جگر بايد كشيدن
من، با صبوری، بر جگر دندان فشردم
اما اگر پيكار با نابخردان را
شمشير بايد می‌گرفتم
بر من نگيری، من به راه مهر رفتم
در چشم من، شمشير در مشت
يعنی كسی را می توان كشت!

در راه باريكی كه از آن می‌گذشتم
تاريكی بی‌دانشي بيداد می‌كرد
ايمان به انسان، شبچراغ راه من بود
شمشير دست اهرمن بود
تنها سلاح من درين ميدان سخن بود

شب های بی‌پايان نخفتم
پيغام انسان را به انسان بازگفتم
حرفم نسيمی از ديار آشتی بود.

AreZoO
4th December 2010, 04:27 PM
تو نیستی که ببینی !

تو نیستی که ببینی

چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است

چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست

چگونه جای تو در جان زندگی سبز است

هنوز پنجره باز است

تو از بلندی ایوان به باغ می نگری

درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها

به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر

به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند

تمام گنجشکان

که درنبودن تو

مرا به باد ملامت گرفته اند

ترا به نام صدا می کنند

هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج

کنار باغچه

زیر درخت ها لب حوض

درون آینه پک آب می نگرند

تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است

طنین شعر تو نگاه تو درترانه من

تو نیستی که بیبنی چگونه می گردد

نسیم روح تو در باغ بی جوانه من

چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید

به روی لوح سپهر

ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام

چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر

هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر

به چشم همزدنی

میان آن همه صورت ترا شناخته ام ...

به خواب می ماند

تنها به خواب می ماند

چراغ اینه دیوار بی تو غمگینند

تو نیستی که ببینی

چگونه با دیوار

به مهربانی یک دوست از تو می گویم

تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار

جواب می شنوم

تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو

به روی هرچه درین خانه ست

غبار سربی اندوه بال گسترده است

تو نیستی که ببینی دل رمیده من

بجز تو یاد همه چیز را رهاکرده است

غروب های غریب

در این رواق نیاز

پرنده ساکت و غمگین

ستاره بیمار است

دو چشم خسته من

در این امید عبث

دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است

تو نیستی که ببینی

AreZoO
4th December 2010, 04:29 PM
دریای نگاه

به چشمان پریرویان این شهر

به صد امید می بستم نگاهی

مگر یک تن از این ناآشنایان

مرا بخشد به شهر عشق راهی



به هر چشمی به امیدی که این اوست

نگاه بی قرارم خیره می ماند

یکی هم، زینهمه نازآفرینان

امیدم را به چشمانم نمی خواند



غریبی بودم و گم کرده راهی

مرا با خود به هر سویی کشاندند

شنیدم بارها از رهگذاران

که زیر لب مرا دیوانه خواندند



ولی من، چشم امیدم نمی خفت

که مرغی آشیان گم کرده بودم

زهر بام و دری سر می کشیدم

به هر بوم و بری پر می گشودم



امید خسته ام از پای ننشست

نگاه تشنه ام در جستجو بود

در آن هنگامه ی دیدار و پرهیز

رسیدم عاقبت آن جا که او بود



دو تنها و دو سرگردان، دو بی کس



ز خود بیگانه، از هستی رمیده

از این بی درد مردم، رو نهفته

شرنگ ناامیدی ها چشیده



دل از بی همزبانی ها فسرده

تن از نامهربانی ها فسرده

ز حسرت پای در دامن کشیده

به خلوت، سر به زیر بال برده



به خلوت، سر به زیر بال برده



دو تنها و دو سرگردان، دو بی کس



به خلوتگاه جان، با هم نشستند

زبان بی زبانی را گشودند

سکوت جاودانی را شکستند



مپرسید، ای سبکباران! مپرسید

که این دیوانه ی از خود به در کیست؟



چه گویم! از که گویم! با که گویم!

که این دیوانه را از خود خبر نیست



به آن لب تشنه می مانم که ناگاه

به دریایی درافتد بیکرانه

لبی، از قطره آبی تر نکرده

خورد از موج وحشی تازیانه



مپرسید، ای سبکباران مپرسید

مرا با عشق او تنها گذارید

غریق لطف آن دریا نگاهم

مرا تنها به این دریا سپارید

AreZoO
4th December 2010, 04:29 PM
دروازه طلایی

در کوره راه گمشده ی سنگلاخ عمر

مردی نفس زنان تن خود می کشد به راه

خورشید و ماه، روز و شب از چهره ی زمان

همچون دو دیده، خیره به این مرد بی پناه



ای بس به سنگ آمده آن پای پر ز داغ

ای بس به سرفتاده در آغوش سنگ ها

چاه گذشته، بسته بر او راه بازگشت

خو کرده با سکوت سیاه درنگ ها



حیران نشسته در دل شب های بی سحر!

گریان دویده در پی فردای بی امید

کام از عطش گداخته آبش ز سر گذشت

عمرش به سر نیامده جانش به لب رسید



سوسوزنان، ستاره ی کوری ز بام عشق

در آسمان بخت سیاهش دمید و مرد

وین خسته را به ظلمت آن راه ناشناس

تنها به دست تیرگی جاودان سپرد



این رهگذر منم، که با همه عمر با امید

رفتم به بام دهر برآیم، به صد غرور

اما چه سود زین همه کوشش که دست مرگ

خوش می کشد مرا به سراشیب تنگ گور



ای رهنورد خسته، چه نالی ز سرنوشت؟

دیگر تو را به منزل راحت رسانده است

دروازه طلایی آن را نگاه کن!

تا شهر مرگ، راه درازی نمانده است

AreZoO
4th December 2010, 04:30 PM
ديوار
سقف
ديوار
اي در حصار حيرت، زنداني،
اي در غبار غربت، قرباني،
اي يادگار حسرت و حيراني
برخيز
... خود را نگاه كن، به چه ماني
غمگين درين حصار،
به تصوير
اي آتش فسرده نداني
با روح كودكانه شدي پير
... اي چشم خسته دوخته بر ديوار
برخيز و بر جمال طبيعت
چشمي ميان پنجره واكن
همچون كبوتران سبكبال
خود را به هر كرانه رها كن
از اين سياه قلعه برون آي
در آن شرابخانه شنا كن
با يادهاي كودكي خويش
مهتاب رابه شاخه بپيوند
خورشيد را به كوچه صدا كن
... بيرون ازين حصار غم آلود
تا يك نفس براي تو باقي است
جاي به دل گريستنت هست
وقت دوباره زيستنت نيست
برخيز



(همان، «عمرويران»، ص ۱۸۷)

AreZoO
4th December 2010, 04:31 PM
نایافته

گفتی که : چو خورشید زنم سوی تو پر
چون ماه شبی می کشم از پنجره سر
اندوه که خورشید شدی
تنگ غروب
افسوس که مهتاب شدی وقت سحر

AreZoO
4th December 2010, 04:31 PM
کوچه

بی تو مهتاب شدم باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خللوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم اید تو به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ایینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به سنگ زدی من رمیدم نه گسستم
بازگفتم که نتو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم اید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای دردامناندوه کشیدم
نگسستم نرمیدم ...ـ
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم ...

AreZoO
4th December 2010, 04:32 PM
سرگذشت گل غم

تا در این دهر دیده کردم باز
گل غم در دلم شکفت به ناز
بر لبم تا که خنده پیدا شد
گل او هم به خنده ای وا شد
هر چه بر من زمانه می ازود
گل غم را از آن نصیبی بود
همچو جان در میان سینه نشست
رشته عمر ما به هم پیوست
چون بهار جوانیم پژمرد
گفتم این گل ز غصه خواهد مرد
یا دلم را چو روزگار شکستی هست
می کنم چون درون سینه نگاه
آه از این بخت بد چه بینم آه
گل غم مست جلوه خویش است
هر نفس تازه روتر از پیش است
زندگی تنگنای ماتم بود
گل گلزار او همین غم بود
او گلی را به سینه من کاشت
که بهارش خزان نخواهد داشت

AreZoO
4th December 2010, 04:32 PM
بهار را باور کن

باز کن پنجره ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده ست
باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد
هیچ یادت هست
توی تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد
با سرو سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد
هیچ یادت هست
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن

AreZoO
4th December 2010, 04:33 PM
بوسه و آتش



در همه عالم كسي به ياد ندارد

نغمه سرايي كه يك ترانه بخواند

تنها با يك ترانه در همه ي عمر

نامش اينگونه جاودانه بماند

***

صبح كه در شهر، آن ترانه درخشيد

نرمي مهتاب داشت، گرمي خورشيد

بانگ: هزار‌آفرين! زهرجا بر شد

شور و سروري به جان مردم بخشيد

***

نغمه، پيامي ز عشق بود و ز پيكار

مشعل شب هاي رهروان فداكار

شعله بر افروختن به قله كهسار

بوسه به ياران، اميد و وعده به ديدار

***

خلق، به بانگ "مرا ببوس" تو برخاست!

شهر، به ساز "مرا ببوس" تو رقصيد!

هركس به هركس رسيد نام تو را پرسيد

هر كه دلي داشت، بوسه داد و ببوسيد!

***

ياد تو، در خاطرم هميشه شكفته ست

كودك من، با "مرا ببوس" تو خفته ست

ملت من، با "مرا ببوس" تو بيدار

خاطره ها در ترانه ي تو نهفته ست

***

روي تو را بوسه داده ايم، چه بسيار

خاك تو را بوسه مي دهيم، دگر بار

ما همگي " سوي سرنوشت" روانيم

زود رسيدي! برو، "خدا نگهدار"

***

"هاله" ي مهر است اين ترانه، بدانيد

بانگ اراده ست اين ترانه، بخوانيد

بوسه ي او را به چهره ها بنشانيد

آتش او را به قله ها برسانيد

AreZoO
4th December 2010, 04:33 PM
بهترین بهترین من


زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود
با بنفشه ها نشسته ام
سالهای سال
صیحهای زود
در کنار چشمه سحر
سر نهاده روی شانه های یکدگر
گیسوان خیس شان به دست باد
چهره ها نهفته در پناه سایه های شرم
رنگ ها شکفته در زلال عطرهای گرم
می ترواد از سکوت دلپذیرشان
بهترین ترانه
بهترین سرود
مخمل نگاه این بنفشه ها
می برد مرا سبک تر از نسیم
از بنفشه زار باغچه
تا بنفشه زار چشم تو که رسته در کنار هم
زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود
با همان سکوت شرمگین
با همان ترانه ها و عطرها
بهترین هر چه بود و هست
بهترین هر چه هست و بود
در بنفشه زار چشم تو
من ز بهترین بهشت ها گذشته ام
من به بهترین بهار ها رسیده ام
ای غم تو همزبان بهترین دقایق حیات من
لحظه های هستی من از تو پر شده ست
آه
در تمام روز
در تمام شب
در تمام هفته
در تمام ماه
در فضای خانه کوچه راه
در هوا زمین درخت سبزه آب
در خطوط درهم کتاب
در دیار نیلگون خواب
ای جدایی تو بهترین بهانه گریستن
بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام
ای نوازش تو بهترین امید زیستن
در کنار تو
من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام
در بنفشه زار چشم تو
برگهای زرد و نیلی و بنفش
عطرهای سبز و آبی و کبود
نغمه های ناشنیده ساز می کنند
بهتر از تمام نغمه ها و سازها
روی مخمل لطیف گونه هات
غنچه های رنگ رنگ ناز
برگهای تازه تازه باز می کنند
بهتر از تمام رنگ ها و رازها
خوب خوب نازنین من
نام تو مرا همیشه مست می کند
بهتر از شراب
بهتر از تمام شعرهای ناب
نام تو اگر چه بهترین سرود زندگی است
من ترا به خلوت خدایی خیال خود
بهترین بهترین من خطاب میکنم
بهترین بهترین من

AreZoO
4th December 2010, 04:34 PM
جادوی سکوت

من سکوت خویش را گم کرده ام
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من که خود افسانه می پرداختم
عاقبت افسانه مردم شدم
ای سکوت ای مادر فریاد ها
ساز جانم از تو پر آوازه بود
تا در آغوش تو در راهی داشتم
چون شراب کهنه شعرم تازه بود
در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یاد ها
من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سکوت ای مادر فریاد ها
گم شدم در این هیاهو گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من
گر سکوت خویش را می داشتم
زندگی پر بود از فریاد من

AreZoO
4th December 2010, 04:35 PM
شکوه رستن

چگونه خاک نفس می کشد؟
بیندیشیم:
چه ز مهریر غریبی
شکست چهره مهر،
فسرد سینه خاک،
شکافت زهره ی سنگ
پرندگان هوا دسته دسته جان دادند.
گپ آوران چمن، جاودانه پژمردند.
در آسمان و زمین، هول کرده بود کمین،
به تنگ نای زمان، مرگ کرده بود درنگ
به سر رسیده جهان؟
پاسخی نداشت سپهر.
دوباره باغ بخندد؟
کسی نداشت یقین.
چه زمهریر غریبی...
چگونه خاک نفس می کشد؟
بیاموزیم
شکوه رستن اینک،
طلوع فروردین:
گداخت آن همه برف،
دمید این همه گل،
شکفت این همه رنگ
زمین به ما آموخت:
ز پیش حادثه باید که پای پس نکشیم.
مگر کم از خاکیم؟
نفس کشید زمین، ما چرا نفس نکشیم؟

AreZoO
4th December 2010, 04:35 PM
معراج

گفت : آنجا چشمه خورشید هاست
آسمان ها روشن از نور و صفا است
موج اقیانوس جوشان فضا است
باز من گفتم که : بالاتر کجاست
گفت : بالاتر جهانی دیگر است
عالمی کز عالم خاکی جداست
پهن دشت آسمان بی انتهاست
باز من گفتم که بالاتر کجاست
گفت : بالاتر از آنجا راه نیست
زانکه آنجا بارگاه کبریاست
آخرین معراج ما عرش خداست
بازمن گفتم که : بالاتر کجاست
لحظه ای در دیگانم خیره شد
گفت : این اندیشه ها بس نارساست
گفتمش : از چشم شاعر کن نگاه
تا نپنداری که گفتاری خطاست
دورتر از چشمه خورشید ها
برتر از این عالم بی انتها
باز هم بالاتر از عرش خدا
عرصه پرواز مرغ فکر ماست

AreZoO
4th December 2010, 04:36 PM
براي دختر كوچكم بهار
آسمان کبود

بهارم دخترم از خواب برخیز
شکر خندی بزن شوری برانگیز
گل اقبال من ای غنچه ناز
بهار آمد تو هم با او بیامیز
بهارم دخترم آغوش وا کن
که از هر گوشه گل آغوش وا کرد
زمستان ملال انگیز بگذشت
بهاران خنده بر لب آشنا کرد
بهارم دخترم صحرا هیاهوست
چمن زیر پر و بال پرستوست
کبود آسمان همرنگ دریاست
کبود چشم تو زیبا تر از اوست
بهارم دخترم نو روز آمد
تبسم بر رخ مردم کند گل
تماشا کن تبسم های او را
تبسم کن که خود را گم کند گل
بهارم دخترم دست طبیعت
اگر از ابرها گوهر ببارد
وگر از هر گلش جوشد بهاری
بهاری از تو زیبا تر نیارد
بهارم دخترم چون خنده صبح
امیدی می دمد در خنده تو
به چشم خویشتن می بینم از دور
بهار دلکش اینده تو

AreZoO
4th December 2010, 04:36 PM
بعد از من

مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم از این دفتر نخواندی
گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سرکشی هم فشاندی
گذشت از من ولی آخر نگفتی
که بعد از من به امید که ماندی

AreZoO
4th December 2010, 04:37 PM
براي يك فضانورد

دست ها... و دست ها

به دست های او نگاه میکنم
که میتواند از زمین
هزار ریشه گیاه هرزه را برآورد
و میتواند از فضا
هزارها ستاره را به زیر پر درآورد
به دست های خود نگاه میکنم
که از سپیده تا غروب
هزار کاغذ سپیده را سیاه میکند
هزار لحظه عزیز را تباه میکند
مرا فریب میدهد
ترا فریب میدهد
گناه میکند
چرا سپید را سیاه میکند؟
چرا گناه میکند!؟

AreZoO
4th December 2010, 04:37 PM
مکتب عشق

سیه چشمی به کار عشق استاد
درس محبت یاد می داد
مرا از یاد برد آخر ولی من
بجز او عالمی را بردم از یاد

AreZoO
4th December 2010, 04:44 PM
آرزو

به امید نگاهت ایستادن
به روی شانه هایت سر نهادن
خوشتر از این آرزویی است
دهان کوچکت را بوسه دادن

AreZoO
4th December 2010, 04:48 PM
غروب پاییز

دلم خون شد از این افسرده پاییز
از این افسرده پاییز غم انگیز
غروبی سخت محنت بار دارد
همه درد است و با دل کار دارد
شرنگ افزای رنج زندگانی ست
غم او چون غم من جاودانی ست
افق در موج اشک و خون نشسته
شرابش ریخته جامش شکسته
گل و گلزار را چین بر جبین است
نگاه گل نگاه واپسین است
پرستوهایی وحشی بال در بال
امید مبهمی را کرده دنبال
نه در خورشید نور زندگانی
نه در مهتاب شور شادمانی
فلق ها خنده بر لب فسرده
سفق ها عقده در هم فشرده
کلاغان می خروشند از سر کاج
که شد گلزار ها تاراج تاراج
درختان در پناه هم خزیده
ز روی بامها گردن کشیده
خورد گل سیلی از باد غضبناک
به هر سیلی گلی افتاده بر خاک
چمن را لرزه ها در تار و پود است
رخ مریم ز سیلی ها کبود است
گلستان خرمی از یاد برده
به هر جا برگ گل را باد برده
نشان مرگ در گرد و غبار است
حدیث غم نوای آبشار است
چو بینم کودکان بینوا را
که می بندند راه اغنیا را
مگر یابند با صد ناله نانی
در این سرمای جان فرسا مکانی
سری بالا کنم از سینه کوه
دلم کوه غم و دریای اندوه
اهم می شکافد آسمان را
مگر جوید نشان بی نشان را
به دامانش درآویزد به زاری
بنالد زینهمه بی برگ و باری
حدیث تلخ اینان باز گوید
کلید این معما باز جوید
چه گویم بغض می گیرد گلویم
اگر با او نگویم با که بگویم
فرود اید نگاه از نیمه راه
که دست وصل کوتاهست کوتاه
نهیب تند بادی وحشت انگیز
رسد همراه بارانی بلاخیز
بسختی می خروشم های باران
چه می خواهی ز ما بی برگ و باران
برهنه بی پناهان را نظر کن
در این وادی قدم آهسته تر کن
شد این ویرانه ویرانتر چه حاصل
پریشان شد پریشان تر چه حاصل
تو که جان می دهی بر دانه در خاک
غبار از چهر گل ها می کنی پک
غم دل های ما را شستشو کن
برای ما سعادت آرزو کن

AreZoO
4th December 2010, 04:51 PM
هنوز همیشه هرگز

هزار سال به سوی تو آمدم
افسوس
هنوز دوری دور از من ای امید محال
هنوز دوری آه از همیشه دورتری
همیشه اما در من کسی نوید دهد
که می رسم به تو
شاید هزارسال دگر
صدای قلب ترا
پشت آن حصار بلند
همیشه می شنوم
همیشه سوی تو می ایم
همیشه در راهم
همیشه می خواهم
همیشه با توام ای جان
همیشه با من باش
همیشه اما
هرگز مباش چشم به راه
همیشه پای بسی آرزو رسیده به سنگ
همیشه خون کسی ریخته است بر درگاه

AreZoO
4th December 2010, 04:55 PM
از کوه با کوه

پرواز میکردیم
بالای سر خورشید
در آبی گسترده می تابید
بیدار روشن پک
پایین سراسر کوه بود کوه بود کوه
با صخره های سرکشیده تا پرند ابر
با کام خشک دره های تنگ
افسرده در آن نعره تندر
افتاد ه در آن لرزه کولک
من در کنار پنجره خاموش
پیشانی داغم به روی شیشه نمنک
با کوه حرفی داشتم از دور
ای سنگ تا خورشید بالیده
ای بندی هرگز ننالیده
پیشانیت ایوان صحرا ها و دریا ها
دیروزها از آن ستیغ سربلندت همچنان پیدا
خود را کجاها می کشانی سوی بالاها و بالاها
با چشم بیزار از تماشا ها
ای چهره برتافته از خلق
ای دامن برداشته از خک
ای کوه
ای غمنک
پرواز میکردیم
بالای سر خورشید
در آبی گسترده می تابید
بیدار روشن پک
من در کنار پنجره خاموش
در خود فرو افتاده چون آواری از اندوه
سنگ صبور قصه ها و غصه ها آواری از اندوه
جان در گریز از اینهمه بیهوده فرسودن
در آرزوی یک نفس زین خک در خون دست و پا گم کرده دور و دورتر بودن
با خویش می گفتم
ایکاش این سیمرغ سنگین بال
تا جاودان می راند در افلک

AreZoO
4th December 2010, 04:56 PM
نه آن دريا، كه شعرش جاودانه است،
نه آن دريا، كه لبريز از ترانه ست
به چشمانت بگو بسپار ما را،
به آن دريا كه ناپيدا كرانه ست

AreZoO
4th December 2010, 04:56 PM
چگونه ماهي خود را به آب مي سپرد !
به دست موج خيالت سپرده ام جان را .
فضاي ياد تو، در ذهن من، چو دريائي است؛
بر آن شكفته هزاران هزار نيلوفر .
درين بهشت برين، چون نسيم مي گذرم،
چه ارمغان برم آن خنده گل افشان را ؟

AreZoO
4th December 2010, 04:57 PM
من نمی دانم
و همین درد مرا می آزارد
که چرا انسان این دانا
این پیغمبر
در تکاپوهایش
چیزی از معجزه آن و تر
ره نبردست به اعجاز محبت
چه دلیلی دارد
چه دلیلی دارد
که هنوز
مهربانی ها را
نشناخته است و نمی داند در یک لبخند
چه شگفتی هایی پنهان است
من برآنم که در این دنیا
خوب بودن به خدا سهل رین کار است
و نمی دانم
که چرا انسان
تا این حد
با خوبی
بیگانه است
و همین درد مرا سخت می آزارد

AreZoO
4th December 2010, 04:57 PM
سه آفتاب

آینه بود آب
از بیکران دریا خورشید می دمید
زیبایی ن شکوه شکفتن را
در آسمان و آینه می دید
اینک :
سه آفتاب

AreZoO
4th December 2010, 04:58 PM
تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کردو
اشک من تو را بدرود خواهد گفت
نگاهت تلخ و افسرده ست
دلت را خار خار ناامیدی سخت ازرده است
غم این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده ست!
تو با خون و عرق،این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی
تو با دست تهی با ان همه طوفان بنیان کن در افتادی
تو را کوچیدن از این خاک،دل برکندن از جان است!
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی پایان
تو را این خشک سالی های پی در پی
تو را از نیمه ره برگشتن یاران
تو را تزویر غمخواران
ز پا افکند
تو را هنگامه ی شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه اورد
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از ان سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با ان گونه های سوخته از افتاب دشت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه ی جوشان شادی بود و
اینک حسرت و افسوس، بر ان
سایه افکنده ست خواهی رفت
و اشک من تو را بدرود خواهد گفت!
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک از الودگی پاکم
من اینجا تا نفس باقی است می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم!
امید روشنایی گرچه در این تیرگی ها نیست،
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی اخر از دل این خاک، با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی اخر از ستیغ کوه، چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت!

AreZoO
4th December 2010, 04:59 PM
بر صلیبم،
میخکوب!
خون چکد از پیکرم ، محکوم باورهای خویش
بوده ام دیروز هم آگاه ، از فردای خویش
مهرورزی کم گناهی نیست ! می دانم ،
سزاوارم رواست
آنچه بر من می رسد ، زین ناسزاتر هم سزاست
در گذرگاهی که زور و دشمنی فرمانرواست
مهرورزی کم گناهی نیست
کم گناهی نیست عمری ، عشق را
چون برترین اعجاز باور داشتن
پرچم این آرمان پاک را
در جهان افراشتن...

AreZoO
4th December 2010, 05:00 PM
چرا از مرگ می ترسید

چرا از مرگ می ترسید
چرزا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
مپندارید بوم نا امیدی باز
به بام خاطر من می کند پرواز
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است
مگر می این چراغ بزم جان مستی نمی آرد
مگر افیون افسونکار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد
مگر این می پرستی ها و مستی ها
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست
مگر دنبال آرامش نمی گردید
چرا از مرگ می ترسید
کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید
می و افیون فریبی تیزبال و تند پروازند
اگر درمان اندوهند
خماری جانگزا دارند
نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هوشیاری نمی بیند
چرا از مرگ می ترسید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
بهشت جاودان آن جاست
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد در بستر گلوی مرگ مهربان آنجاست
سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است
همه ذرات هستی محو در رویای بی رنگ فراموشی است
تنه فریادی نه آهنگی نه آوایی
نه دیروزی نه امروزی نه فردایی
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بی فرجام
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست
جهان را دست این ننامردم صدرنگ بسپارید
که کام از یکدیگر گیرند و خون یکدیگر ریزند
درین غوغا فرومانند و غوغا ها برانگیزند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را فاسانه می دانید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا از مرگ می ترسید

AreZoO
4th December 2010, 05:01 PM
من با تو می نویسم و می خوانم
من با تو راه میروم و حرف می زنم
و ز شوق این محال:
که دستم به دست توست
من جای راه رفتن پرواز می کنم !
آن لحظه ها که مات در انزوای خویش
یا در میان جمع
خاموش می نشینم
موسیقی نگاه تو را گوش می دهم
گاهی میان مردم ، در ازدحام شهر
غیر از تو هرچه هست را فراموش می کنم

AreZoO
4th December 2010, 05:01 PM
از خدا صدا نمیرسد

ای ستاره ها که از جهان دور
چشمتان به چشم بی فروغ ماست
نامی از زمین و از بشر شنیده اید
درمیان آبی زلال آسمان
موج دود و خون و آتشی ندیده اید
این غبار محنتی که در دل فضاست
این دیار وحشتی که در فضا رهاست
این سرای ظلمتی که آشیان ماست
در پی تباهی شناست
گوشتان اگر به ناله من آشناست
از سفینه ای که می رود به سوی ماه
از مسافری که میرسد ز گرد را ه
از زمین فتنه گر حذر کنید
پای این بشر اگر به آسمان رسد
روزگارتان چو روزگار ما سیاست
ای ستاره ای که پیش دیده منی
باورت نمیشود که در زمین
هرکجا به هر که میرسی
خنجری میان پشت خود نهفته است
پشت هر شکوفه تبسمی
خار جانگزای حیله ای شکفته است
آنکه با تو میزند صلای مهر
جز ب فکر غارت دل تو نیست
گر چراغ روشنی به راه تست
چشم گرگ جاودان گرسنه ای است
ای ستاره ما سلام مان بهانه است
عشقمان دروغ جاودانه است
در زمین زبان حق بریده اند
حق زبان تازیانه است
وانکه با تو صادقانه درد دل کند
های های گریه شبانه است
ای ستاره بورت نمی شود
درمیان باغ بی ترانه زمین
ساقه های سبز آشتی شکسته است
لاله های سرخ دوستی فسرده است
غنچه های نورس امید
لب به خنده وانکرده مرده است
پرچم بلند سرو راستی
سر به خک غم سپرده است
ای ستاره باورت نمیشود
آن سپیده دم که با صفا و ناز
در فضای بی کرانه می دمید
دیگر از زمین رمیده است
این سپیده ها سپیده نیست
رنگ چهره زمین پریده است
آن شقایق شفق که میشکفت
عصر ها میان موج نور
دامن از زمین کشیده است
سرخی و کبودی افق
قلب مردم به خک و خون تپیده است
دود و آتش به آسمان رسیده است
ابرهای روشنی که چون حریر
بستر عروس ماه بود
پنبه های داغ های کهنه است
ای ستاره ای ستاره غریب
از بشر مگوی و از زمین مپرس
زیر نعره گلوله های آتشین
از صفای گونه های آتشین مپرس
زیر سیلی شکنجه های دردنک
از زوال چهره های نازنین مپرس
پیش چشم کودکان بی پناه
از نگاه مادران شرمگین مپرس
در جهنمی که از جهان جداست
در جهنمی که پیش دیده خداست
از لهیب کوره ها و کوه نعش ها
از غریو زنده ها میان شعله ها
بیش از این مپرس
بیش از این مپرس
ای ستاره ای ستاره غریب
ما اگر ز خاطر خدا نرفته ایم
پس چرا به داد ما نمیرسد
ما صدای گریه مان به آسمان رسید
از خدا چرا صدا نمرسد
بگذریم ازین ترانه های درد
بگذریم ازین فسانه های تلخ
بگذر از من ای ستاره شب گذشت
قصه سیاه مردم زمین
بسته راه خواب ناز تو
میگریزد از فغان سرد من
گوش از ترانه بی نیاز تو
ای که دست من به دامنت نمی رسد
اشک من به دامن تو میچکد
با نسیم دلکش سحر
چشم خسته تو بسته میشود
بی تو در حصار این شب سیاه
عقده های گریه شبانه ام
بر گلو شکسته میشود
شب به خیر

AreZoO
4th December 2010, 05:02 PM
فقير


اي بينوا ، كه فقر تو ، تنها گناه توست !
در گوشه اي بمير! كه اين راه ، راه توست

اين گونه گداخته ، جز داغ ننگ نيست
وين رخت پاره ، دشمن حال تباه توست

در كوچه هاي يخ زده ، بيمار و دربدر
جان مي دهي و مرگ تو تنها پناه توست

باور مكن كه در دل شان مي كند اثر
اين قصه هاي تلخ كه در اشك و آه توست

اينجا لباس فاخر و پول كلان بيار
تا بنگري كه چشم همه عذرخواه توست

در حيرتم كه از چه نگيرد درين بنا
اين شعله هاي خشم كه در هر نگاه توست

AreZoO
4th December 2010, 05:03 PM
ديگر زمين تهي ست ...


خوابم نمي ربود
نقش هزارگونه خيال از حيات و مرگ ،
در پيش چشم بود .
شب ، در فضاي تار خود آرام مي گذشت
از راه دور ، بوسه سرد ستاره ها
مثل هميشه ، بدرقه مي كرد خواب را .
در آسمان صاف ،
من در پي ستاره خود مي شتافتم .

چشمان من به وسوسه خواب گرم شد ...
ناگاه ، بندهاي زمين در فضا گسيخت !
در لحظه اي شگرف ، زمين از زمان گريخت !
در زير بسترم ،
چاهي دهان گشود ،
چون سنگ ، در غبار وسياهي رها شدم .
مي رفتم آنچنان كه ز هم مي شكافتم !

دردي گران به جان زمين اوفتاده بود
نبضش به تنگاي دل خاك مي تپيد
در خويش مي گداخت
از خويش مي گريخت

مي ريخت ، مي گسست ...
مي كوفت ، مي شكافت ...
وزهر شكاف ، بوي نسيم غريب مرگ
در خانه مي شتافت !

انگار ، خانه ها و گذرهاي شهر را
چندين هزار دست
غربال مي كنند !
مردان و كودكان و زنان مي گريختند
گفتي كه اين گروه ز وحشت رميده را
با تيغ هاي آخته دنبال مي كنند !

آن شب زمين پير
اين بندي گريخته از سرنوشت خويش
چندين هزار كودك در خواب ناز را ،
كوبيد و خاك كرد !
چندين هزار مادر محنت كشيده را ،
در دم هلاك كرد !
مردان رنگ سوخته ار رنج كار را ،
در موج خون كشيد .
وز گونه شان ، تبسم شوق و اميد را ،
با ضربه هاي سنگ و گل و خاك ، پاك كرد !

در آن خرابه ها
ديدم كه مادري به عزاي عزيز خويش
در خون نشسته بود
در زير خشت و خاك
بيچاره بند بند وجودش شكسته بود
ديگر لبي كه با تو بگويد سخن نداشت
دستي كه در عزا بدرد پيرهن نداشت !

زين پيش ، جاي جان كسي در زمين نبود ،
زيرا كه جان ، به عالم جان بال مي گشود !
اما دراين بلا ،
جان نيز فرصتي كه برآيد ز تن نداشت !

شب ها كه آن دقايق جانكاه مي رسد ،
در من نهيب زلزله بيدار مي شود
در زير سقف مضطرب خوابگاه خويش ،
با هر نفس ، تشنج خونين مرگ را
احساس مي كنم .
آوار بغض و غصه و اندوه ، بي امان
ريزد به جان من
جز روح كودكان فرو مرده در غبار
تا بانگ صبح نيست كسي همزبان من .

آن دست هاي كوچك و آن گونه هاي پاك
از گونه سپيده دمان پاك تر ، كجاست ؟
آن چشم هاي روشن و آن خنده هاي مهر
از خنده ”بهار“ طربناك تر ، كجاست ؟
آوخ ! زمين به ديده من بيگناه بود !
آنجا هميشه زلزله ظلم بوده است .
آنها هميشه زلزله از ظلم ديده اند !
در زير تازيانه جور ستمگران
روزي هزار مرتبه در خون تپيده اند
آوار جهل و سيلي فقر است و خانه نيست
اين خشت هاي خام كه بر خاك چيده اند !

ديگر زمين تهي ست ...
ديگر به روي دشت ،
آن كودكان ناز
آن دختران شوخ
آن باغ هاي سبز
آن لاله هاي سرخ
آن بره هاي مست
آن چهره هاي سوخته از آفتاب نيست
تنها در آن ديار ،
ناقوس ناله هاست ، كه در مرگ زندگی ست!

AreZoO
4th December 2010, 05:03 PM
بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم

در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد

يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم
پر گشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم

ساعتي بر لب آن جوي نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشاي نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ي ماه فرو ريخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا وگل و سنگ
همه دلداده به آواز شباهنگ

يادم آيد تو به من گفتي از اين عشق حذر كن
لحظه اي چند بر اين آب نظر كن
آب آيينه ي عشق گذران است
تو كه امروزنگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا گه دلت با دگران است
تا فراموش كني چندي از اين شهر سفر كن...

با تو گفتم حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم

روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد
چون كبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدي
من نه رميدم نه گسستم

باز گفتم كه تو صيادي و من آهوي دشتم
تا به دام تو در افتم
همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم نتوانم

اشكي از شاخه فرو ريخت
مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت
اشك در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد

يادم آيد كه دگر از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن اندوه كشيدم
نگسستم نرميدم

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهاي دگر هم
نگرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم
نكني ديگر از آن كوچه گذر هم
بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم؟...

AreZoO
4th December 2010, 05:04 PM
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست.
در کویری سوت و کور...
در میان مردمکی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفت و گو از مرگ انسانیت است.

AreZoO
4th December 2010, 05:05 PM
از پشت میله های قفس امروز
با مرغکی به گفت و شنو بودم
من یک غزل به زمزمه می خواندم
او یک غزل به چهچه سر می داد
در اوج همدلی و هم آهنگی
او گوشه ای ز پرده ی غم می خواند
من پرده ای ز گوشه ی دلتنگی.

AreZoO
4th December 2010, 05:05 PM
خورشید جاودانی

در صبح آشنایی شیرینمان ، تو را

گفتم که« مرد عشق نئی »، باورت نبود

در این غروب تلخ جدایی هنوز هم

می خواهمت چو روز نخستین ، ولی چه سود؟



می خواستی به خاطر سوگند های خویش

در بزم عشق بر سر من جام نشکنی

می خواستی به پاس صفای سرشک من

این گونه دل شکسته به خاکم نیفکنی.



پنداشتی که کوره ی سوزان عشق من

دور از نگاه گرم تو خاموش می شود؟

پنداشتی که یاد تو ، این یاد دلنواز

در تنگنای سینه فراموش می شود؟



تو رفته ای که بی من تنها سفر کنی

من مانده ام که بی تو شبها سحر کنم

تو رفته ای که عشق من از سر بدر کنی

من مانده ام که عشق تو را تاج سر کنم.



روزی که پیک مرگ ، مرا می برد به گور

من ، شبچراغ عشق تو را نیز می برم

عشق تو

نور عشق تو

عشق بزرگ توست

خورشید جاودانی دنیای دیگرم.

AreZoO
4th December 2010, 05:07 PM
پشه ای در استکان آمد فرود تا بنوشد آنچه واپس مانده بود
کودکی از شیطنت بازی کنان بست با دستش دهان استکان
پشه دیگر طعمه اش را لب نزد جست تا از دام کودک وارهد
خشک لب می گشت حیران راه جو زیر و بالا بسته هر سو راه او
روزنی می جست در دیوار و در تا به ازادی رسد بار دگر
هر چه بر جهد و تکاپو می فزود راه بیرون رفتن از چاهش نبود
آنقدر کوبید بر دیوار سر تا فرو افتاد خونین بال و پر
جان گرامی بود و آن نعمت لذیذ لیک آزادی گرامی تر عزیز

AreZoO
4th December 2010, 05:08 PM
همیشه وقتی تنها و نا امید و ملول و خسته
تنت روانت از دست این و آن خسته است
همیشه وقتی رخسار این جهان تاریک
همیشه وقتی درهای آسمان بسته است
همیشه گوشه گرمی به نام دل با توست
که صادقانه تر از هرکه با تو پیوسته است
به دل پناه ببر آخرین پناهت اوست
تو را چنان که تمنای توست دارد دوست

AreZoO
4th December 2010, 05:08 PM
این نکته های رنگین این قصه های نغز

این بذله ها و نادره ها و لطیفه ها ..این ها چه می شوند؟

چیزی پس از غروب..چیزی پس از غروب من..آیا بر باد می روند؟

یا هر کجا که ذره ای از جان من به جاست

در سنگ در غبار در هیچ ..هیچ مطلق..همراه با من اند؟

AreZoO
4th December 2010, 05:09 PM
من یقین دارم که برگ
کاین چنین خود را رها کرده است در آغوش باد
فارغ است از یاد مرگ!
لاجرم چندان که در تشویش ازین بیداد نیست.
پای تا سر زندگیست.
آدمی هم مثل برگ
می تواند زیست بی تشویش مرگ
گر ندارد همچو او آغوش مهر باد را
می تواند یافت لطف:
هر چه بادا باد را.

AreZoO
4th December 2010, 05:09 PM
ای دل به کمال عشق آراستمت
وز هر چه به پغیر عشق پیراستمت
یک عمر اگر سوختم و کاستمت
امروز چنان شدی که می خواستمت

AreZoO
4th December 2010, 05:10 PM
ای عشق غم تو سوخت بسیار مرا
آویخت مسیح وار بر دیوار مرا
چندان که دلت خواست بیازار مرا

مگذار مرا ز دست مگذار مرا

AreZoO
4th December 2010, 05:10 PM
ای عشق شکسته ایم مشکن ما را
این گونه به خاک ره میفکن ما را
ما در تو به چشم دوستی می بینیم
ای دوست مبین به چشم دشمن ما را

AreZoO
4th December 2010, 05:11 PM
در این همه ابر قطره ای باران نیست
شب غیر هلاک جان بیداران نیست
وز هیچ طرف صدایی از یاران نیست
گلبانگ سپیده بر سپیداران نیست!

AreZoO
4th December 2010, 05:12 PM
تنها دلیل من که خدا هست و این جهان زیباست
و این حیات عزیز و گرانبهاست لبخند چشم توست
هر چند با تبسم شیرینت آنچنان از خویش می روم که نمیبیبنمش درست
لبخند چشم تو در چشم من وجود خدا را
آواز می دهد
در جسم من تمامی روح حیات را پرواز می دهد
جان مرا که دوریت از من گرفته است
شیرین و خوش دوباره به من باز می دهد.

AreZoO
4th December 2010, 05:12 PM
دوست آشفتگی خاطر ما می خواهد
عشق بر ما همه باران بلا می خواهد
آنچه از دوست رسد جان ز خدا می طلبد
و آنچه را عشق دهد دل به دعا می خواهد
پیر ما غسل به خوناب جگر می فرمود
که دل آیینه ی عشق است صفا می خواهد
تو و تابیدن در کلبه ی درویشی ما؟
تو خود اینگونه نخواهی که خدا می خواهد
بوسه ای زان لب شیرین که دل خسته ی من
پای تا سر همه درد است و دوا می خواهد
گوش جانم سخن مهر تو را می طلبد
باغ شعرم نفس گرم تو را می خواهد
همچو گیسوی بلند چون شبی می باید
تا بگویم که دلم از تو چه ها می خواهد
تا گشاید دل تنگم به پیامی بفرست
آنچه گل از نفس باد صبا می خواهد

AreZoO
4th December 2010, 05:13 PM
مشت مي‌کوبم بر در
پنجه مي‌سايم بر پنجره‌ها
من دچار خفقانم، خفقان!
من به تنگ آمده‌ام، از همه چيز
بگذاريد هواري بزنم،
آآآآآآي!
با شما هستم!
اين درها را باز کنيد!
من به دنبال فضايي مي‌گردم،
لب بامي،
سر کوهي،
دل صحرايي
که در آنجا نفسي تازه کنم.
آه!
مي‌خواهم فرياد بلندي بکشم
که صدايم به شما هم برسد.
من هوارم را سر خواهم داد،
چاره درد مرا بايد اين داد کند.
از شما خفتهء چند،
چه کسي مي‌آيد با من فرياد کند؟

AreZoO
4th December 2010, 05:14 PM
شمع نیم مرده

چون بوم بر خرابه دنیا نشسته ایم
اهل زمانه را به تماشا نشسته ایم
بر این سرای ماتم و در این دیار رنج
بیخود امید بسته و بیجا نشسته ایم
ما را غم خزان و نشاط بهار نیست
آسوده همچو خار به صحرا نشسته ایم
گر دست ما ز دامن مقصد کوته است
از پا فتاده ایم نه از پا نشسته ایم
تا هیچ منتظر نگذاریم مرگ را
ما رخت خویش بسته مهیا نشسته ایم
یکدم ز موج حادثه ایمن نبوده ایم
چون ساحلیم و بر لب دریا نشسته ایم
از عمر جز ملال ندیدم و همچنان
چشم امید بسته به فردا نشسته ایم
آتش به جان و خنده به لب در بساط دهر
چون شمع نیم مرده چه زیبا نشسته ایم
ای گل بر این نوای غم انگیز ما ببخش
کز عالمی بریده و تنها نشسته ایم
تا همچو ماهتاب بیایی به بام قصر
مانند سایه در دل شب ها نشسته ایم
تا با هزار ناز کنی یک نظر به ما
ما یکدل و هزار تمنا نشسته ایم
چون مرغ پر شکسته فریدون به کنج غم
سر زیر پر کشیده و شکیبا نشسته ایم

AreZoO
4th December 2010, 05:14 PM
شباهنگ

باور نداشتم که گل آرزوی من
با دست نازنین تو بر خک اوفتد
با این همه هنوز به جان می پرستمت
یا الله اگر که عشق چنین پک اوفتد
می بینمت هنوز به دیدار واپسین
گریان درآمدی که : فریدون خدا نخواست
غافل که من به جز تو خدایی نداشتم
اما دریغ و درد نگفتی چرا نخواست
بیچاره دل خطای تو در چشم او نکوست
گوید به من : هر آنچه که او کرد خوب کرد
فردای ما نیامد و خورشید آرزو
تنها سپیده ای زد و ‌آنگه غروب کرد
بر گور عشق خویش شباهننگ ماتمم
دانی چرا نوای عزا سر نمی کنم
تو صحبت محبت من باورت نبود
من ترک دوستی ز تو باور نمی کنم
پاداش آن صفای خدایی که در تو بود
این واپسین ترانه ترا یادگار باد
ماند به سینه ام غم تو یادگار تو
هرگز غمت مباد و خدا با تو یار باد
دیگر ز پا افتاده ام ای ساقی اجل
لب تشنه ام بریز به کامم شراب را
ای آخرین پناه من آغوش باز کن
تا ننگرم پس از رخ او آفتاب را

AreZoO
4th December 2010, 05:14 PM
عشق بی سامان

چنین با مهربانی خواندنت چیست ؟
بدین نامهربانی راندنت چیست ؟
بپرس از این دل دیوانه من
که ای بیچاره ماندنت چیست ؟

AreZoO
4th December 2010, 05:15 PM
شراب

بدین افسونگری وحشی نگاهی
مزن بر چهره رنگ بی گناهی
شرابی تو شراب زندگی بخش
شبی می نوشمت خواهی نخواهی

AreZoO
4th December 2010, 05:15 PM
بدان که عاشقم....
اگر میبینی حال خودم نیستم و در خود شکسته ام بدان که عاشقم....
اگر میبینی ساکتم ، آرامم و بی خیال بدان که عاشقم....
اگر میبینی در گوشه ای نشسته ام ، چشم به آسمان دوخته ام و ستاره ها
را می شمارم بدان که عاشقم....
اگر میبینی در کناره پنجره ای نشسته ام و به صدای آواز مرغ
عشق گوش میکنم بدان که عاشقم....
اگر میبینی همیشه حال و هوایم ابری و چشمانم بارانی است بدان که عاشقم....
اگر میبینی هنگام دعا کردن دستهایم را به سوی آسمان برده ام
و با چشمان خیس حرفهایی را زیر لب زمزمه میکنم بدان که عاشقم...
اگر میبینی همیشه سر به زیرم ، همیشه در فکر فرو رفته ام بدان که عاشقم....
اگر میبینی گل های باغچه را یکی یکی می چینم و دسته میکنم
و با لبی خندان ترانه زندگی را میخوانم بدان که عاشقم....
اگر روزی دیدی دیگر در این دنیا نیستم بدان که.....
بدان که از عشق تو مرده ام....

AreZoO
4th December 2010, 05:15 PM
پرواز آفتاب و نسیم و پرنده را
می دانم و صفای دلاویز دشت را
اما من این میان
پرواز لحظه ها را
افسوس می خورم
پرواز این پرنده ی بی بازگشت را

AreZoO
4th December 2010, 05:16 PM
صحنه های زشت و زیبا
در تماشا خانه ی دنیا فراوان است
چهره آرای جهان
نقش آفرین عشق و مرگ
صحنه ها را کارگردان است
عشق هستی بخش روح کائنات
مرگ سامان ساز قانون حیات
با نسیم صبحگاهی پرده بالا می رود
بال خونین کبوتر زیر چنگال عقاب
بر رخ گل بوسه های آفتاب
گردن آهو به دندان پلنگ
بازی پروانه ها در سوسنستانی عطر و رنگ
خشم دریا موج کوبنده بلای مرگبار
نوشداروی زلال آب پای کشتزار
لرزه ای سنگین بر اندام زمین
غارت جان هزاران نازنین
ساغر افشانی کند خورشید تاک
بوی جان باز آورد از جنس خاک
آنچه انون حیات است و دوام کائنات
گر سراپا نوش و نیش
من سر تسلیم می آرم به پیش
آنچه ویران می کند روح را
بی رحمی انسان به انسان است

AreZoO
4th December 2010, 05:17 PM
دست در دست کسی یعنی پیوند دو جان
دست در دست کسی یعنی پیمان دو عشق
دست در دست کسی داری اگر دانی دست
چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست
لحظه ای چند که از دست طبیب
گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد
نوشداروی شفا بخش تر از داروی اوست
چون به رقص آیی و سرمست بر افشانی دست
پرچم شادی و شوق است ه افراشته ای
لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست
دست گنجینه ی مهر و هنر است
خواه بر پرده ی ساز
خواه بر گردن دوست
خواه بر چهره ی نقش
خواه بر دنده ی چرخ
خواه بر دسته ی داس
خواه در یاری نابینایی
خواه در ساختن فردایی
آنچه آتش به دلم می زند اینک و هر دم
سرنوشت بشر است
داده با تلخی غم های دگر دست به هم
بار این درد و دریغ است که ما
تیرهامان به هدف نیک رسیده ست ولی
دست هامان نرسیده ست به هم

AreZoO
4th December 2010, 05:18 PM
دل من دیر زمانی است که می پندارد
دوستی نیز گلی است
مثل نیلوفر و ناز
ساقه ی ترد ظریفی دارد
بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد
جان این ساقه ی نازک را دانسته بیازارد
در زمینی که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار
هر سخن هر رفتار
دانه هایی است که می افشانیم
برگ و باری است که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش مهر است
گر به دان گونه که بایست به بار آید
زندگی را به دل انگیز ترین چهره بیاراید
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف
که تمنای وجودت همه او باشد و بس
بی نیازت سازد از همه چیز و همه کس
زندگی گرمی درهای به هم پیوسته است
تا در آن دوست نباشد همه در ها بسته است
در ضمیرت اگر این گل نمیده ست هنوز
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده ست هنوز
دانه ها را باید از نوع کاشت
آب و خورشید و نسیمش را از مایه ی جان
خرج می باید کرد
رنج می باید کرد
دوست می باید داشت
با نگاهی که در آن شوق بر آرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را بفشاریم به مهر
جام دل هامان را
مالامال از یاری و غمخواری بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند
شادی روی تو ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه و عطر افشان و گلباران باد.

AreZoO
4th December 2010, 05:18 PM
یوسف
دردی اگر داری و همدردی نداری
با چاه آن را در میان بگذار
با چاه
غم روی غم انداختن دردی است جانکاه!
گفتند این را پیش از این اما نگفتند
گر همرهان در چاهت افکندند و رفتند
آنگاه دردت را کجا فریاد کن
آه!

AreZoO
4th December 2010, 05:18 PM
سرو می نازید و می بالید سخت
از من آیا هست زیباتر درخت؟
برد با من نیست آیا؟
من پرند نو بهاری بی خزانم در بر است
گل به او خندید و گفت :
از تو زیباتر منم
رنگ و بوی تاج نازم بر سر است
چهره ی نرگس به خودخواهی شکفت
چشم بر یاران خام اندیش گفت
دستتان خالی است در آنجا که من
دامنم سرشار از گنج زر است
ارغوان آتشین رخسار گفت
برد با همتای روی دلبر است
لاله ها مستانه رقصیدند
یعنی : غافلید
در جهانی این چنین ناپایدار
برد با آنکس که چون ما سرخوشان
تا نفس دارد به دستش ساغر است
پای دیواری درون یک اجاق
کنده ای می سوخت در آن سوی باغ
باغبان پیر را با شعله ها
رمز و رازی بود سر جنباند و گفت:
برد با او بود یا نه
روز دیگر بامداد
توده ی خاکستری را
هر طرف می برد باد !

AreZoO
4th December 2010, 05:19 PM
یک گله شیر وحشی
سرخ و سپید و زرد
با سنگ های دامنه و دره در نبرد
یک گله شیر وحشی
دیوانه و دژم
چون کوه می شکستند بر شانه های هم
یک گله شیر وحشی
توفنده ..شعله آور
از صخره می جهیدند بر گرده ی شکار !
یک گله شیر وحشی هرایشان مدام
می گشت و می کشید همه دره را به کام
در آب تاب می خورد دنباله های بال
تا اوج موج می زد افشانده های گرد
یک گله شیر وحشی سرخ و سپید و زرد
صد گام دورتر
این شیرهای سرکش آرام می شدند .
در کام آسیاب زمان رام می شدند .
خورشید مات از لب آن بام لاجورد !

AreZoO
4th December 2010, 05:19 PM
ز شور عشق ندانم کجا فرار کنم
چگونه چاره ی این جان بی قرار کنم
بسان بوته ی آتش گرفته ام در باد
کجا توانم این شعله را مهار کنم
رسیده کار به آنجا که اشتیاقم را
برای مردم کوی و گذر هوار کنم
چنین که عشق توام می کشد به شیدایی
شگفت نیست که فریاد یار یار کنم
گرانبهاتر از لحظه های هستی خویش
گو چه دارم تا در رهت نثار کنم
هزار کار در اندیشه پیش رو دارم
تو می رباییم از خود بگو چه کار کنم
شبانگهان که در افتم میان بستر خویش
که خواب را مگر از مهر غم گسار کنم
تو باز بر سر بالین من می گشایی بال
که با تو باشم و با خواب کار زار کنم
خیال پشت خیال آید از کرانه ی دور
از این تلاطم رنگین چرا کنار کنم؟
تو را ربایم از آن غرفه با کمند بلند
به پشت اسب پریزاد خود سوار کنم
چه تیغ ها که فرود آید از هوا به سرم
ز خون خویش همه راه را نگار کنم
تو را که دارم از دشمنان نیندیشم
تو را که دارم یک دست را هزار کنم
تو را که دارم نیروی صد جوان یابم
تو را که دارم پاییز را بهار کنم
به هر طرف که گذرم از نسیم چهره ی تو
همه زمین و زمان را شکوفه زار کنم
تو را به اوج سینه فشارم که اوج پیروزی است
چه ناز ها که به گردون به کردگار کنم
سحر دوباره درافتم به چاه حسرت خویش
نظر به بام تو از ژرف این حصار کنم
من آفتاب پرستم ولی نمی دانم
چگونه باید خورشید را شکار کنم
به صبح خنده ات آویزم ای امید محال
مگر تلافی شب های انتظار کنم

AreZoO
4th December 2010, 05:20 PM
در هوای سحرم حال و هوای دگر است
هر چه دارم همه از حال و هوای سحر است
ناز پرداز طراوت همه جا در پرواز
مهربانوی لطافت همه جا در گذر است
سحرم با طرب آید که: نوید ظفرم
بوی یاس ارد و گوید که ت را همنفس است
عطر عشق آرد و گوید که تو را راهبر است
من سبکبال تر از چلچله پرواز کنم
گرچه پایم همه در خاک به زنجیر در است
سفر عالم جان است و جدایی از خویش
نه از آن گونه سفرهاست که در بحر و بر است
هر طرف بال گشایم همه جا چهره ی دوست
پاک چون پرتوی خورشید به پیش نظر است
هر دو بازوی گشوده است به سویم که تو را
تا تو همصحبتی ای دوست جهان زیر پر است
سحر بی تو سحر نیست گذر در ظلمات
نفس بی تو نفس نیست هبا و هدر است
خود تو روح سحری با تو من از خود به درم
هرکه با روح سحر باشد از خود به در است
با سحر همسفرم رو به چمنزار امید
یعنی آنجا که تو می تابی و دنیا سحر است
جای دل آتشی از مهر تو در سینه روان
جای خون عشق تو در جان و تنم شعله ور است

AreZoO
4th December 2010, 05:20 PM
هر که چون گل خنده بر بساط جهان زد
رنگ طراوت به لحظه های زمان زد
هر که به وای غروب گوش فرا داد
قهقه ی شاد چون سپیده دمان زد
هرکه سرانجام و سرنوشت بشر دید
با دل خرم نشست و جام گران زد
جامی بر خاک هر که اهل هنر ریخت
جامی با نغمه ی صبا و بنان زد
همنفسان رفته اند و غافله جاریست
قافله سالار بانگ دیر ممان زد
بر سر بالین شهریارست اینک
لحظه ی دیگر فغان برآید: هان زد
های صنوبر !
خوشا به حال تو !
هر سال
گر پر و بال تو را سموم خزان زد
سال دگر تازه روتر آیی و خوش تر
خیمه توانی کنار آب روان زد
آدمی اما چو رفت آمدنش نیست
خاکش چنبر به چرخ کوزه گران زد
مرگ چون بر کشتزار آدمی افتاد
داس گران را به جان پیر و جوان زد
دست درازش چنان که هر جا و هر دم
مهر خموشی تواندت به دهان زد
نامش گ باد از این جهان که همه عمر
تلخی این نام آتشم به زبان زد
چند بنالیم خسته جان که چنین کشت
چند بگرییم ناتوان که چنان زد
مهلت کم هیچ جای خوردن غم نیست
دم نتوان با دو دیده ی نگران زد
از کم و بیش جهان مرنج که دانا
پا به سر گیر و دار سود و زیان زد
حیف بود حرف دیگری به لب آورد
تا که دم از آرزوی دوست توان زد
هیچ به جز دوست در طریقت من نیست
گرچه غمش تیشه ها به ریشه ی جان زد
دست مریزاد عشق دست مریزاد
تیر تو هم هر چه شد رها به جهان زد
از تو فریدون ولی حیات دگر یافت
شادی بخت بلند هر که توانست
بوسه به بازویت ای کشیده کمان زد

AreZoO
4th December 2010, 05:22 PM
از تو مي‌پرسم، اي اهورا

مي‌توان در جهان جاودان زيست؟

(مي‌رسد پاسخ از آسمان‌ها)‌:

- هر كه را نام نيكو بماند،

جاوداني است



از تو مي‌پرسم، اي اهورا

تا به دست آورم نام نيكو

بهترين كار در اين جهان چيست؟

(مي‌رسد پاسخ از آسمان‌ها)‌:

- دل به فرمان يزدان سپردن

مشعل پر فروغ خرد را

سوي جان‌هاي تاريك بردن



از تو مي‌پرسم، اي اهورا

چيست سرمايه رستگاري؟

(مي‌رسد پاسخ از آسمان‌ها)‌:

- دل به مهر پدر آشنا كن

دين خود را به مادر ادا كن



اي پدر، اي گرانمايه مادر

جان فداي صفاي شما باد

با شما از سر و زر چه گويم

هستي من فداي شما باد

با شما، صحبت از «من» خطا رفت

من كه باشم؟ بقاي شما باد



اي اهورا

من كه امروز، در باغ گيتي

چون درختي همه برگ و بارم

رنج‌هاي گران پدر را

با كدامين زبان پاس دارم

سر به پاي پدر مي‌گذارم

جان به راه پدر مي‌سپارم



ياد جان سوختن‌هاي مادر

لحظه‌اي از وجودم جدا نيست

پيش پايش چه ريزم؟ كه جان را

قدر يك موي مادر بها نيست

او خدا نيست، اما وفايش

كمتر از لطف و مهر خدا نيست.....

AreZoO
4th December 2010, 05:23 PM
گفته بود پيش از اين‌ها: دوستي ماند به گل

دوستان را هر سخن، هركار، بذر افشاندن است

در ضمير يكدگر

باغ گل روياندن است



گفته بودم: آب و خورشيد و نسيمش مهر هست

باغبانش، رنج تا گل بردمد

گفته بودم گر به بار آيد درست

زندگي را چون بهشت

تازه، عطرافشان و گل‌باران كند



گفته بودم، ليك، با من كس نگفت

خاك را از ياد بردي خاك را

لاجرم يك عمر سوزاندي دريغ

بذرهاي آرزويي پاك را



آب و خورشيد و نسيم و مهر را

زانچه مي‌بايست افزون داشتم

شوربختي بين كه با آن شوق و رنج

« در زمين شوره سنبل» كاشتم

- گل؟

چه جاي گل، گياهي برنخاست

در پي صد بار بذرافشاني‌ام

باغ من، اينك بيابان است و بس

وندر آن من مانده با حيراني‌ام



پوزشم را مي‌پذيري،

بي‌گمان

عشق با اين اشك‌ها، بيگانه نيست

دوستي بذري‌ست، اما هر دلي

درخور پروردن اين دانه نيست.

AreZoO
4th December 2010, 05:23 PM
من ، مستم.
من، مستم و ميخانه پرستم.

راهم منماييد،
پايم بگشاييد!

وين جام جگر سوز مگيريد ز دستم!
مي، لاله و باغم
مي، شمع و چراغم.
مي، همدم من،
هم‌نفسم، عطر دماغم.
خوشرنگ،
خوش آهنگ
لغزيده به جامم.
از تلخي طعم وي، انديشه مداريد،
گواراست به كامم.

در ساحل اين آتش.
من غرق گناهم
همراه شما نيستم، اي مردم بتگر!
من نامه سياهم.

فرياد رسا!
در شب گسترده پر و بال
از آتش اهريمن بدخو، به امان دار
هم ساغر پر مي
هم تاك كهنسال.
كان تاك زرافشان دهدم خوشه زرين
وين ساغر لبريز
اندوه زدايد ز دلم با مي ديرين

با آنكه در ميكده را باز ببستند
با آنكه سبوي مي ما را بشكستند
با محتسب شهر بگوييد كه هشدار!
هشدار!
كه من مست مي هر شبه هستم.

AreZoO
4th December 2010, 05:24 PM
ه سنگ ساحل مغرب شكست زورق مهر،

پرندگان هراسان، به پرس و جورفتند .

هزار نيزه زرين به قلب آب شكست .

فضاي دريا يكسره به خون و شعله نشست .

به ماهيان خبر غرق آفتاب رسيد .

نفس زنان به تماشاي حال او رفتند !

ز ره درآمد باد،

به هم بر آمد موج،

درون دريا آشفت ناگهان، گفتي

هزاران اسب سپيد از هزار سوي افق،

رها شدند و چو باد از هزار سو رفتند !

***

نه تخته پاره زرين، كه جان شيرين بود؛

در آن هياهوي هول آفرين رها بر آب !

هزار روح پريشان به هر تلاطم موج،

بر آمدند و به گرداب فرو رفتند !

***

لهيب سرخ به جنگل گرفت و جاري شد .

نواگران چمن از نوا فرو ماندند .

شب آفرينان بر شهر سايه افكندند .

سحر پرستان، فرياد در گلو، رفتند !

AreZoO
4th December 2010, 05:24 PM
نخستين نگاهي که ما را به هم دوخت
نخستين سلامي که در جان ما شعله افروخت
نخستين کلامي که دل هاي ما را
به بوي خوش آشنايي سپرد و
به مهماني عشق برد
پر از مهر بودي
پر از نور بودم
همه شوق بودي
همه شور بودم
چه خوش لحظه هايي که دزدانه از هم
نگاهي ربوديم و رازي نهفتيم
چه خوش لحظه هايي که « مي خواهمت » را
به شرم و خموشي _ نگفتيم و گفتيم !
دو آواي تنهاي سرگشته بوديم
رها ، در گذرگاه هستي
به سوي هم از دور ها پر گشوديم
چه خوش لحظه هايي که هم را شنيديم
چه خوش لحظه هايي که در هم وزيديم
چه خوش لحظه هايي که در پرد? عشق
چو يک نغم? شاد با هم شکفتيم
چه شب ها چه شب ها ، که همراه حافظ
در آن کهکشان هاي رنگين
در آن بيکران هاي سرشار از نرگس و نسترن
ياس و نسرين
ز بسياري شوق و شادي نخفتيم
تو با آن صفاي خدايي
تو با آن دل و جان سرشار از روشنايي
از اين خاکيان دور بودي
من آن مرغ شيدا
در ان باغ بالنده درعطر رويا
بر آن شاخه هاي فرا رفته در عالم بي خيالي
چه مغرور بودم ...
چه مغرور بودم ... !
من وتو چه دنياي پهناوري آفريديم
من و تو به سوي افق هاي نا آشنا پر کشيديم
من و تو ، ندانسته ، دانسته
رفتيم و رفتيم و رفتيم
چنان ، شاد ، خوش ، گرم ، پويا
که گفتي به سر منزل آرزو ها رسيديم
دريغا ، دريغا ، نديديم
که دستي در اين آسمان ها
چه بر لوح پيشاني ما نوشته است !
دريغا ، در آن قصه ها و غزل ها نخوانديم
که آّ و گل عشق ، با غم سرشته است
فريب و فسون جهان را
تو کر بودي اي دوست ،
من کور بودم ... !
از آن روز ها _ آه _ عمري گذشته است
من و تو دگرگونه گشتيم ،
دنيا دگرگونه گشته است
در اين روزگاران بي روشنايي
در اين تيره شب هاي غمگين ، که ديگر
نداني کجايم ، ندانم کجايي !
چو با ياد آن روزها مي نشينم
چو ياد تو را پيش رو مي نشانم
دل جاودان عاشقم را
به دنبال آن لحظه ها مي کشانم
سرشکي به همراه اين بيت ها مي فشانم
نخستين نگاهي که ما را به هم دوخت
نخستين سلامي که در جان ما شعله افروخت
نخستين کلامي که دل هاي ما را
به بوي خوش آشنايي سپرد و به مهماني عشق برد ...
پر از مهر بودي ،
پر از نور بودم ...

AreZoO
4th December 2010, 05:25 PM
با ديدگان بسته، در تيرگي رهايم

اي همرهان كجاييد؟ اي مردمان كجايم؟



پر كرد سينه‌ام را فرياد بي شكيبم

با من سخن بگوييد اي خلق، با شمايم



شب را بدين سياهي، كي ديده مرغ و ماهي

اي بغض بي‌گناهي بشكن به هاي‌هايم



سرگشته در بيابان، هر سو دوم شتابان

ديو است پيش رويم، غول است در قفايم



بر توده‌هاي نعش است پايي كه مي‌گذارم

بر چشمه‌هاي خون است چشمي كه مي‌گشايم



در ماتم عزيزان، چون ابر اشك‌ريزان

با برگ همزبانم، با باد هنموايم



آن همرهان كجايند؟ اين رهزنان كيانند

تيغ است بر گلويم، حرفي‌ست با خدايم



سيلابه‌هاي درد است رمزي كه مي‌نويسم

خونابه‌هاي رنج است شعري كه مي‌سرايم



چون ناي بينوا، آه، خاموش و خسته گويي

مسعود سعد سلمان، در تنگناي نايم



اي همنشين ديرين، باري بيا و بنشين

تا حال دل بگويد، آواي نارسايم



شب‌ها براي باران گويم حكايت خويش

با برگ‌ها بپيوند تا بشنوي صدايم



ديدم كه زردرويي از من نمي‌پسندي

من چهره سرخ كردم با خون شعرهايم



روزي از اين ستمگاه خورشيدوار بگذر

تا با تو همچو شبنم بر آسمان برآيم.

AreZoO
4th December 2010, 05:25 PM
به چشمان پريرويان اين شهر

به صد اميد مي بستم نگاهي

مگر يك تن از اين ناآشنايان

مرا بخشد به شهر عشق راهي

***

به هر چشمي به اميدي كه اين اوست

نگاه بي قرارم خيره مي ماند

يكي هم، زينهمه نازآفرينان

اميدم را به چشمانم نمي خواند

***

غريبي بودم و گم كرده راهي

مرا با خود به هر سويي كشاندند

شنيدم بارها از رهگذاران

كه زير لب مرا ديوانه خواندند

***

ولي من، چشم اميدم نمي خفت

كه مرغي آشيان گم كرده بودم

زهر بام و دري سر مي كشيدم

به هر بوم و بري پر مي گشودم

***

اميد خسته ام از پاي ننشست

نگاه تشنه ام در جستجو بود

در آن هنگامه ي ديدار و پرهيز

رسيدم عاقبت آن جا كه او بود

***

"دو تنها و دو سرگردان، دو بي كس"

ز خود بيگانه، از هستي رميده

از اين بي درد مردم، رو نهفته

شرنگ نااميدي ها چشيده

***

دل از بي همزباني ها فسرده

تن از نامهرباني ها فسرده

ز حسرت پاي در دامن كشيده

به خلوت، سر به زير بال برده

***

به خلوت، سر به زير بال برده

"دو تنها و دو سرگردان، دو بي كس"

به خلوتگاه جان، با هم نشستند

زبان بي زباني را گشودند

سكوت جاوداني را شكستند

***

مپرسيد، اي سبكباران! مپرسيد

كه اين ديوانه ي از خود به در كيست؟

چه گويم! از كه گويم! با كه گويم!

كه اين ديوانه را از خود خبر نيست

***

به آن لب تشنه مي مانم كه ناگاه

به دريايي درافتد بيكرانه

لبي، از قطره آبي تر نكرده

خورد از موج وحشي تازيانه

***

مپرسيد، اي سبكباران مپرسيد

مرا با عشق او تنها گذاريد

غريق لطف آن دريا نگاهم

مرا تنها به اين دريا سپاريد

***

AreZoO
4th December 2010, 05:26 PM
از دل افروز ترين روز جهان،

خاطره اي با من هست.

به شما ارزاني :



سحري بود و هنوز،

گوهر ماه به گيسوي شب آويخته بود .

گل ياس،

عشق در جان هوا ريخته بود .

من به ديدار سحر مي رفتم

نفسم با نفس ياس درآميخته بود .

***

مي گشودم پر و مي رفتم و مي گفتم : (( هاي !

بسراي اي دل شيدا، بسراي .

اين دل افروزترين روز جهان را بنگر !

تو دلاويز ترين شعر جهان را بسراي !



آسمان، ياس، سحر، ماه، نسيم،

روح درجسم جهان ريخته اند،

شور و شوق تو برانگيخته اند،

تو هم اي مرغك تنها، بسراي !



همه درهاي رهائي بسته ست،

تا گشائي به نسيم سخني، پنجرهاي را، بسراي !

بسراي ... ))



من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي رفتم !

***

در افق، پشت سرا پرده نور

باغ هاي گل سرخ،

شاخه گسترده به مهر،

غنچه آورده به ناز،

دم به دم از نفس باد سحر؛

غنچه ها مي شد باز .



غنچه ها مي رسد باز،

باغ هاي گل سرخ،

باغ هاي گل سرخ،

يك گل سرخ درشت از دل دريا برخاست !
چون گل افشاني لبخند تو،

در لحظه شيرين شكفتن !

خورشيد !

چه فروغي به جهان مي بخشيد !

چه شكوهي ... !

همه عالم به تماشا برخاست !



من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي گشتم !

***

دو كبوتر در اوج،

بال در بال گذر مي كردند .



دو صنوبر در باغ،

سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلي مي خواندند .

مرغ دريائي، با جفت خود، از ساحل دور

رو نهادند به دروازه نور ...



چمن خاطر من نيز ز جان مايه عشق،

در سرا پرده دل

غنچه اي مي پرورد،

- هديه اي مي آورد -

برگ هايش كم كم باز شدند !

برگ ها باز شدند :

ـ « ... يافتم ! يافتم ! آن نكته كه مي خواستمش !

با شكوفائي خورشيد و ،

گل افشاني لبخند تو،

آراستمش !

تار و پودش را از خوبي و مهر،

خوشتر از تافته ياس و سحربافته ام :

(( دوستت دارم )) را

من دلاويز ترين شعر جهان يافته ام !

***

اين گل سرخ من است !

دامني پر كن ازين گل كه دهي هديه به خلق،

كه بري خانه دشمن !

كه فشاني بر دوست !

راز خوشبختي هر كس به پراكندن اوست !



در دل مردم عالم، به خدا،

نور خواهد پاشيد،

روح خواهد بخشيد . »



تو هم، اي خوب من ! اين نكته به تكرار بگو !

اين دلاويزترين حرف جهان را، همه وقت،

نه به يك بار و به ده بار، كه صد بار بگو !

« دوستم داري » ؟ را از من بسيار بپرس !

« دوستت دارم » را با من بسيار بگو !

***

AreZoO
4th December 2010, 05:27 PM
به او گفتند: شاعر را بيازار؟

كه شاعر در جهان ناكام بايد

چو بيند نغمه سازي رنج بسيار

سخن بسيار نيكو مي سرايد

به آو آزار دادن ياد دادند

بناي عمر من بر باد دادند

***

از آن پس ماه نامهربان شد

ز خاطر برد رسم آشنايي

غم من ديد و با من سرگردان شد

مرا بگذاشت با رنج جدايي

كه چون باشد به صد اندوه دمساز

به شهرت مي رسد اين نغمه پرداز

***

مرا در رنج برده سخت جان ديد

جفا را لاجرم از حد فزون كرد

فغان شاعر آزرده نشنيد

دل تنگ مرا درياي خون كرد

چنان از بي وفايي آتش افروخت

كه سر تا پاي مرغ نغمه خوان سوخت

***

نگفتندش كه: درد و رنج بسيار

دمار از روزگار دل برآرد

دل شاعر ندارد تاب آزار

كه گاه از شوق هم جان مي سپارد

بدين سان خاطر ما را شكستند

زبان نغمه ساز عشق بستند

AreZoO
4th December 2010, 05:29 PM
لب دريا، نسيم و آب و آهنگ،

شكسته ناله هاي موج بر سنگ.

مگر دريا دلي داند كه ما را،

چه توفان ها ست در اين سينه تنگ !

***

تب و تابي ست در موسيقي آب

كجا پنهان شده ست اين روح بي تاب

فرازش، شوق هستي، شور پرواز،

فرودش : غم؛ سكوتش : مرگ ومرداب !

***

سپردم سينه را بر سينه كوه

غريق بهت جنگل هاي انبوه

غروب بيشه زارانم در افكند

به جنگل هاي بي پايان اندوه !

***

لب دريا، گل خورشيد پرپر !

به هر موجي، پري خونين شناور !

به كام خويش پيچاندند و بردند،

مرا گرداب هاي سرد باور !

***

بخوان، اي مرغ مست بيشه دور،

كه ريزد از صدايت شادي و نور،

قفس تنگ است و دل تنگ است، ورنه

هزاران نغمه دارم چون تو پر شور !

***

لب دريا، غريو موج و كولاك،

فرو پيچده شب در باد نمناك،

نگاه ماه، در آن ابر تاريك؛

نگاه ماهي افتاده بر خاك !

***

پريشان است امشب خاطر آب،

چه راهي مي زند آن روح بي تاب !

« سبكباران ساحل ها » چه دانند،

«شب تاريك و بيم موج و گرداب » !

***

لب دريا، شب از هنگامه لبريز،

خروش موج ها: پرهيز ... پرهيز ... ،

در آن توفان كه صد فرياد گم شد؛

چه بر مي آيد از واي شباويز ؟!

***

چراغي دور، در ساحل شكفته

من و دريا، دو همراز نخفته !

همه شب، گفت دريا قصه با ماه

دريغا حرف من، حرف نگفته !

*****

AreZoO
4th December 2010, 05:30 PM
همه میپرسند

چيست در زمزمه مبهم آب؟

چيست در همهمه دلکش برگ؟

چيست در بازي آن ابر سپيد، روي اين آبي آرام بلند

که ترا مي برد اين گونه به ژرفاي خيال؟

چيست در خلوت خاموش کبوترها؟

چيست در کوشش بي حاصل موج؟

چيست در خنده جام

که تو چندين ساعت، مات و مبهوت به آن مي نگري؟

نه به ابر، نه به آب، نه به برگ،

نه به اين آبي آرام بلند،

نه به اين آتش سوزنده که لغزيده به جام،

نه به اين خلوت خاموش کبوترها،

من به اين جمله نمي انديشم.

من مناجات درختان را هنگام سحر،

رقص عطر گل يخ را با باد،

نفس پاک شقايق را در سينه کوه،

صحبت چلچله ها را با صبح،

نبض پاينده هستي را در گندم زار،

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل،

همه را مي شنوم؛ مي بينم.

من به اين جمله نمي انديشم.

به تو مي انديشم.

اي سرپا همه خوبي!

تک و تنها به تو مي انديشم.

همه وقت، همه جا،

من به هر حال که باشم به تو مي انديشم.

تو بدان اين را، تنها تو بدان.

تو بيا؛

تو بمان با من، تنها تو بمان.

جاي مهتاب به تاريکي شبها تو بتاب.

من فداي تو، به جاي همه گلها تو بخند.

اينک اين من که به پاي تو در افتادم باز؛

ريسماني کن از آن موي دراز؛

تو بگير؛ تو ببند؛ تو بخواه.

پاسخ چلچله ها را تو بگو.

قصه ابر هوا را تو بخوان.

تو بمان با من، تنها تو بمان.

در دل ساغر هستي تو بجوش.

من همين يک نفس از جرعه جانم باقيست؛

آخرين جرعه اين جام تهي را تو بنوش.

AreZoO
4th December 2010, 05:31 PM
سر گشته اي به ساحل دريا،

نزديك يك صدف،

سنگي فتاده ديد و گمان برد گوهر است !

***

گوهر نبود - اگر چه - ولي در نهاد او،

چيزي نهفته بود، كه مي گفت ،

از سنگ بهتر است !

***

جان مايه اي به روشني نور، عشق، شعر،

از سنگ مي دميد !

انگار

دل بود ! مي تپيد !

اما چراغ آينه اش در غبار بود !

***

دستي بر او گشود و غبار از رخش زدود،

خود را به او نمود .

آئينه نيز روي خوش آشنا بديد

با صدا اميد، ديده در او بست

صد گونه نقش تازه از آن چهره آفريد،

در سينه هر چه داشت به آن رهگذر سپرد

سنگين دل، از صداقت آئينه يكه خورد !

آئينه را شكست !

AreZoO
4th December 2010, 05:32 PM
هیچ کس منتظر خواب تو نیست

که به پایان برسد
لحظه ها می آیند،سال ها می گذرد
و تو در قرن خودت در خوابی
هیچ پروازی نیست که برساند ما را به قطار دگران
مگر اندیشه وعلم مگر انگیزه وعشق مگر آینه وصلح وتقلا وتلاش
بخت از آن کسی است که مناجات کند در کارش
و در اندیشه یک مسئله خوابش ببرد
ببیند در خواب
حل یک مسئله را
باز با شادی یک مسئله بیدار شود.

AreZoO
4th December 2010, 05:32 PM
در همه عالم كسي به ياد ندارد
نغمه سرايي كه يك ترانه بخواند
تنها با يك ترانه در همه ي عمر
نامش اينگونه جاودانه بماند

***
صبح كه در شهر، آن ترانه درخشيد
نرمي مهتاب داشت، گرمي خورشيد
بانگ: هزار‌آفرين! زهرجا بر شد
شور و سروري به جان مردم بخشيد
***
نغمه، پيامي ز عشق بود و ز پيكار
مشعل شب هاي رهروان فداكار
شعله بر افروختن به قله كهسار
بوسه به ياران، اميد و وعده به ديدار
***
خلق، به بانگ "مرا ببوس" تو برخاست!
شهر، به ساز "مرا ببوس" تو رقصيد!
هركس به هركس رسيد نام تو را پرسيد
هر كه دلي داشت، بوسه داد و ببوسيد!
***
ياد تو، در خاطرم هميشه شكفته ست
كودك من، با "مرا ببوس" تو خفته ست
ملت من، با "مرا ببوس" تو بيدار
خاطره ها در ترانه ي تو نهفته ست
***
روي تو را بوسه داده ايم، چه بسيار
خاك تو را بوسه مي دهيم، دگر بار
ما همگي " سوي سرنوشت" روانيم
زود رسيدي! برو، "خدا نگهدار"
***
"هاله" ي مهر است اين ترانه، بدانيد
بانگ اراده ست اين ترانه، بخوانيد

بوسه ي او را به چهره ها بنشانيد
آتش او را به قله ها برسانيد

AreZoO
4th December 2010, 05:32 PM
گفتی که : چو خورشید زنم سوی تو پر
چون ماه شبی می کشم از پنجره سر
اندوه که خورشید شدی تنگ غروب
افسوس که مهتاب شدی وقت سحر

AreZoO
4th December 2010, 05:34 PM
از خدا صدا نمي رسد

اي ستاره ها كه از جهان دور
چشمتان به چشم بي فروغ ماست
نامي از زمين و از بشر شنيده ايد
درميان آبي زلال آسمان
موج دود و خون و آتشي نديده
ايد
اين غبار محنتي كه در دل فضاست
اين ديار وحشتي كه در فضا رهاست
اين سراي ظلمتي كه آشيان ماست
در پي تباهي شناست
گوشتان اگر به ناله من آشناست
از سفينه اي كه مي رود به سوي ماه
از مسافري كه ميرسد ز گرد را ه
از زمين فتنه گر حذر كنيد
پاي اين بشر اگر
به آسمان رسد
روزگارتان چو روزگار ما سياست
اي ستاره اي كه پيش ديده مني
باورت نميشود كه در زمين
هركجا به هر كه ميرسي
خنجري ميان پشت خود نهفته است
پشت هر شكوفه تبسمي
خار جانگزاي حيله اي شكفته است
آنكه با تو ميزند صلاي مهر
جز ب فكر غارت دل تو نيست
گر چراغ روشني به راه تست
چشم گرگ جاودان گرسنه اي است
اي ستاره ما سلام مان بهانه است
عشقمان دروغ جاودانه است
در زمين زبان حق بريده اند
حق زبان تازيانه است
وانكه با تو صادقانه درد دل كند
هاي هاي گريه شبانه است
اي ستاره بورت نمي شود
درميان باغ بي
ترانه زمين
ساقه هاي سبز آشتي شكسته است
لاله هاي سرخ دوستي فسرده است
غنچه هاي نورس اميد
لب به خنده وانكرده مرده است
پرچم بلند سرو راستي
سر به خاك غم سپرده است
اي ستاره باورت نميشود
آن سپيده دم كه با صفا و ناز
در فضاي بي كرانه مي دميد
ديگر
از زمين رميده است
اين سپيده ها سپيده نيست
رنگ چهره زمين پريده است
آن شقايق شفق كه ميشكفت
عصر ها ميان موج نور
دامن از زمين كشيده است
سرخي و كبودي افق
قلب مردم به خاك و خون تپيده است
دود و آتش به آسمان رسيده است
ابرهاي روشني كه چون حرير
بستر
عروس ماه بود
پنبه هاي داغ هاي كهنه است
اي ستاره اي ستاره غريب
از بشر مگوي و از زمين مپرس
زير نعره گلوله هاي آتشين
از صفاي گونه هاي آتشين مپرس
زير سيلي شكنجه هاي دردناك
از زوال چهره هاي نازنين مپرس
پيش چشم كودكان بي پناه
از نگاه مادران
شرمگين مپرس
در جهنمي كه از جهان جداست
در جهنمي كه پيش ديده خداست
از لهيب كوره ها و كوه نعش ها
از غريو زنده ها ميان شعله ها
بيش از اين مپرس
بيش از اين مپرس
اي ستاره اي ستاره غريب
ما اگر ز خاطر خدا نرفته ايم
پس چرا به داد ما نميرسد
ما صداي گريه مان به
آسمان رسيد
از خدا چرا صدا نمرسد
بگذريم ازين ترانه هاي درد
بگذريم ازين فسانه هاي تلخ
بگذر از من اي ستاره شب گذشت
قصه سياه مردم زمين
بسته راه خواب ناز تو
ميگريزد از فغان سرد من
گوش از ترانه بي نياز تو
اي كه دست من به دامنت نمي رسد
اشك من به دامن
تو ميچكد
با نسيم دلكش سحر
چشم خسته تو بسته ميشود
بي تو در حصار اين شب سياه
عقده هاي گريه شبانه ام
بر گلو شكسته ميشود

AreZoO
4th December 2010, 05:34 PM
آخر ای دوست نخواهی پرسید
که دل از دوری رویت چه کشید؟
سوخت در آتش و خاکستر شد
وعده های تو به دادش نرسید
داغ ماتم شد و بر سینه نشست
اشک حسرت شد و بر خاک چکید
آن همه عهد فراموشت شد؟
چشم من روشن روی تو سپید.
جان به لب آمده در ظلمت غم
کی به دادم رسی ای صبح امید؟
آخر این عشق مرا خواهد کشت
عاقبت داغ مرا خواهی دید
دل پر درد *فریدون* مشکن
که خدا بر تو نخواهد بخشید.
فریدون مشیری

AreZoO
4th December 2010, 05:35 PM
دوست، اشفتگی خاطر ما میخواهد.
عشق بر ما همه باران بلا میخواهد.

AreZoO
4th December 2010, 05:35 PM
لبخند چشم تو

تنها دليل من كه خدا هست
و اين جهان زيباست،
و اين حيات عزيز و گران بهاست
لبخند چشم توست!
هرچند با تبسم شيرينت،
آن چنان
از خويش مي روم
كه نميبينمش درست!

لبخند چشم تو
در چشم من ،وجود خدا را آواز مي دهد
در جسم من،تمامي روح حيات را پرواز ميدهد
جان مرا_كه دوريت از من گرفته است_
شيرين وخوش،
دوباره به من باز مي دهد.

AreZoO
4th December 2010, 05:36 PM
دو چشم خسته اش از اشك تر بود


ز روي دفترم چون ديده بر داشت
غمي روي نگاهش رنگ مي باخت
حديثي تلخ در آن يك نظر داشت
مرا حيران از اين نازكدلي كرد
مگر اين نغمه ها در او اثر داشت ؟
چا دل را به خاكستر نشانيد؟
اگر از سوز پنهانش خبر داشت
نخستين بار خود آمد به سويم
كه شوقي در دل و شوري به سر داشت
سپردم دل به دست او چو ديدم
كه غير از دلبري چندين هنر داشت
دل زيباپرست من ز معشوق
تمناي نگاهي مختصر داشت
نگاهش آسماني بود و افسوس
كه در سينه دلي بيدادگر داشت!
پر پروانه اي را سوخت اين شمع
كه جانان را ز جان محبوب تر داشت
به پايش شاعري افتاد و جان داد
كه آفاق هنر را زير پر داشت
نمي داند دل پر درد شاعر
چه آتش ها به جان زين رهگذر داشت
ولي داند : « فريدون » تاج سر بود
اگر غير از محبت سيم وزر داشت!

مرا گويد مخوان شعر غم انگيز
كه حسرت عقده گردد در گلويم!
خدا را ، با كه گويم كاين ستمگر
غمم را هم نمي خواهد بگويم!

AreZoO
4th December 2010, 05:37 PM
هر روز مي پرسي: كه آيا دوستم داري ؟
من، جاي پاسـخ بر نگاهَت خيـره مي مانم
تو در نگـاه ِ من، چه مي خواني، نمي دانم
امّا به جاي من، تو پاسخ مي دهي: آري !

ما هردو مي دانيم
چشم و زبان، پنهان و پيدا رازگويانند
و آن ها كه دل با يكدگــر دارند
حرف ضميـر ِ دوست را نا گفته مي دانند،
ننوشته مي خوانند
من «دوست دارم» را
پیوسته در چشم ِ تو مي خوانم
ناگفته، مــي دانم
من، آنچـه را احساس بايد كرد
يا از نگاه ِ دوست بايد خواند

هرگز نمي پرسم
هرگز نمي پرسم: كه آيا دوستم داري
قلــ ـب ِ من و چشم ِ تو مي گويد به من : «آری!»

AreZoO
4th December 2010, 05:37 PM
گل خشكيده


بر نگه سرد من به گرمي خورشيد
مي نگرد هر زمان دو چشم سياهت
تشنه ي اين چشمه ام، چه سود، خدا را
شبنم جان مرا نه تاب نگاهت
جز گل خشكيده اي و برق نگاهي
از تو در اين گوشه يادگار ندارم
زان شب غمگين كه از كنار تو رفتم
يك نفس از دست غم قرار ندارم
اي گل زيبا، بهاي هستي من بود
گر گل خشكيده اي ز كوي تو بردم
گوشه ي تنها، چه اشك ها كه فشاندم
وان گل خشكيده را به سينه فشردم
آن گل خشكيده، شرح حال دلم بود
از دل پر درد خويش با تو چه گويم؟
جز به تو، از سوز عشق با كه بنالم
جز ز تو، درمان درد، از كه بجويم؟
من، دگر آن نيستم، به خويش مخوانم
من گل خشكيده ام، به هيچ نيرزم
عشق فريبم دهد كه مهر ببندم
مرگ نهيبم زند كه عشق نورزم
پاي اميد دلم اگر چه شكسته است
دست تمناي جان هميشه دراز است
تا نفسي مي كشم ز سينه ي پر درد
چشم خدا بين من به روي تو باز است

AreZoO
4th December 2010, 05:39 PM
گلی را که دیروز
به دیدار من هدیه آوردی ای دوست
دور از رخ نازنین تو
امروز پژمرد
همه لطف و زیبایی اش را
که حسرت به روی تو می خورد و
هوش از سر ما به تاراج می برد
گرمای شب برد .
صفای تو اما گلی پایدار است
بهشتی همیشه بهار است
گل مهر تو در دل و جان
گل بی خزان
گل تا که من زنده ام ماندگار است ...

AreZoO
4th December 2010, 05:39 PM
من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوستانم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هر کسی می خواهد
داخل خانه پر مهر و صفا مان گردد
یک سبد بوی گل سرخ به ما هدیه کند
شرط وارد گشتن
شستشوی دلها
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست
به درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار ……
خانه دوستی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
خانه دوست کجاست؟؟؟

AreZoO
4th December 2010, 05:40 PM
با قلم می گویم
ای همزاد ، ای همراه-
ای هم سر نوشت
هر دومان حیران بازی های دوران های زشت
شعرهایم را نوشتی
دست خوش
اشک هایم را کجا خواهی نوشت؟

AreZoO
4th December 2010, 05:41 PM
زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود
با بنفشه ها نشسته ام ،
سالهای سال،
صیحهای زود .


در کنار چشمه ی سحر
سر نهاده روی شانه های یکدگر،
گیسوان خیس شان به دست باد ،
چهره ها نهفته در پناه سایه های شرم ،
رنگ ها شکفته در زلال عطرهای گرم
می ترواد از سکوت دلپذیرشان ،
بهترین ترانه ،
بهترین سرود !


مخمل نگاه این بنفشه ها ،
می برد مرا سبک تر از نسیم ،
از بنفشه زار باغچه ،
تا بنفشه زار چشم تو که رسته در کنار هم،
زرد و نیلی و بنفش،
سبز و آبی و کبود ،
با همان سکوت شرمگین ،
با همان ترانه ها و عطرها ،
بهترین ِ هر چه بود و هست ،
بهترین ِ هر چه هست و بود !


در بنفشه زار چشم تو
من ز بهترین بهشت ها گذشته ام
من به بهترین بهار ها رسیده ام .
ای غم تو همزبان بهترین ِ دقایق ِ حیات ِ من !
لحظه های هستی من از تو پر شده ست
آه !
در تمام روز ،
در تمام شب ،
در تمام هفته ،
در تمام ماه ،
در فضای خانه، کوچه ،راه
در هوا زمین ،درخت ، سبزه ، آب ،
در خطوط درهم کتاب ،
در دیار نیلگون خواب !


ای جدایی تو بهترین بهانه گریستن!
بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام


ای نوازش تو بهترین امید زیستن !
در کنار تو
من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام


در بنفشه زار چشم تو
برگهای زرد و نیلی و بنفش ،
عطرهای سبز و آبی و کبود،
نغمه های ناشنیده ساز می کنند ،
بهتر از تمام نغمه ها و سازها !



روی مخمل لطیف گونه هات ،
غنچه های رنگ رنگ ناز ،
برگهای تازه تازه باز می کنند ،
بهتر از تمام رنگ ها و رازها !


خوب ِ خوب ِ نازنین من !
نام تو مرا همیشه مست می کند ،
بهتر از شراب ،
بهتر از تمام شعرهای ناب !


نام تو ، اگر چه بهترین سرود زندگی است
من تو را
به خلوت خدایی خیال خود :
بهترین ِ بهترین ِ من خطاب میکنم
ــ بهترین بهترین من ــ

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد