PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : قطعه ♥ ♥♥ اشعـــــــــــــــار شــاعــر معــاصــر شـــــــهــریــــــــار ♥ ♥♥



AreZoO
4th December 2010, 03:44 PM
♥ ♥♥ اشعـــــــــــــــار شــاعــر معــاصــر شـــــــهــریــــــــار ♥ ♥♥



شهریار به‌سال ۱۲۸۵ در شهر تبریز متولد شد. دوران کودکی را در روستای مادری‌اش -قیش‌قورشاق- و روستای پدری‌اش -خشگناب- در بخش تیکمه‌داش شهرستان بستان‌آباد در شرق استان آذربایجان شرقی سپری نمود. پدرش حاج میرآقا خشگنابی نام داشت که در تبریز وکیل بود. پس از پایان سیکل اول متوسطه در تبریز، در سال ۱۳۰۰ برای ادامهٔ تحصیل از تبریز عازم تهران شد و در مدرسهٔ دارالفنون تا سال ۱۳۰۳ و پس از آن در رشتهٔ پزشکی ادامهٔ تحصیل داد.

حدود شش ماه پیش از گرفتن مدرک دکتری به‌علت شکست عشقی و ناراحتی خیال و پیش‌آمدهای دیگر ترک تحصیل کرد. پس از سفری چهارساله به خراسان برای کار در ادارهٔ ثبت اسناد مشهد و نیشابور، شهریار به تهران بازگشت. در سال ۱۳۱۳ که شهریار در خراسان بود، پدرش حاج میرآقا خشگنابی درگذشت. او به‌سال ۱۳۱۵ در بانک کشاورزی استخدام و پس از مدتی به تبریز منتقل شد. دانشگاه تبریز شهریار را یکی از پاسداران شعر و ادب میهن خواند و عنوان دکترای افتخاری دانشکدهٔ ادبیات تبریز را نیز به وی اعطا نمود.

در سال‌های ۱۳۲۹ تا ۱۳۳۰ اثر مشهور خود -حیدربابایه سلام- را می‌سراید. گفته می‌شود که منظومهٔ حیدربابا به ۹۰ درصد از زبان‌های اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی ترجمه و منتشر شده‌است. در تیر ۱۳۳۱ مادرش درمی‌گذرد. در مرداد ۱۳۳۲ به تبریز آمده و با یکی از بستگان خود به‌نام «عزیزه عمیدخالقی» ازدواج می‌کند که حاصل این ازدواج سه فرزند -دو دختر به نام‌های شهرزاد و مریم و یک پسر به نام هادی- می‌شود.

شهریار پس از انقلاب ۱۳۵۷ شعرهایی در مدح نظام جمهوری اسلامی و مسئولین آن -از جمله روح‌الله خمینی، سید علی خامنه‌ای و اکبر هاشمی رفسنجانی- سرود که این اشعار پس از مرگ وی انتشار یافتند. وی در روزهای آخر عمر به‌دلیل بیماری در بیمارستان مهر تهران بستری شد و پس از مرگ در ۲۷ شهریور ۱۳۶۷ بنا به وصیت خود در مقبرةالشعرای تبریز مدفون گشت.


شهریار و عشق به ایران


شهریار در دیوان سه جلدی خود با اشاره به اینکه آذربایجان خاستگاه زرتشت پیامبر است، مردم این دیار را از نژاد آریا می‌داند و نسبت به اشاعة سخنان تفرقه انگیز که بوی تهدید و تجزیه از آنها به مشام می‌آید، هشدار می‌دهد و خطاب به آذربایجان می‌گوید:


تو همایون مهد زرتشتی و فرزندان تو
پور ایرانند و پاک آئین نژاد آریان
اختلاف لهجه ملیت نزاید بهر کس
ملتی با یک زبان کمتر به یاد آرد زمان
گر بدین منطق ترا گفتند ایرانی نه ایی
صبح را خواندند شام و آسمان را ریسمان
( دیوان ـ ج ۱ ـ ص ۳۵۲)


شهریار قطعه شعر فوق را «جوش خون ایرانیت» خویش می‌داند و می‌گوید:

این قصیدت را که جوش خون ایرانیت است
گوهر افشان خواستم در پای ایران جوان
شهریارا تا بود از آب، آتش را گزند
باد خاک پاک ایران جوان مهدامان
(دیوان ـ ج ۱ـ ص ۳۶۵)


شهریار شعرهایی در غالب قصیده و نو نیز دارد ولی شهرت او بیشتر بخاطر غزل های اوست !

AreZoO
4th December 2010, 03:45 PM
زندگانی





زندگانیم و زمین زندان ماست.......................... زندگانی درد بی درمان ماست
راندگانیم از بهشت جاودان ......................... وین زمین زندان جاویدان ماست
گندم آدم چه با ما کرده است........................ که آسیای چرخ سرگردان ماست
جسم قبر و جامه قبر و خانه قبر....................... باز لفظ زندگان عنوان ماست
جمع آب و آتشیم و خاک و باد ........................ این بنای خانه ی ویران ماست
نور را مانی ، که اندر لانه ها..................... روز باران هر نمی طوفان ماست
احتیاج این کاسه دریوزگی .............................. کوزه آب و تغار و نان ماست
آبروی مابه صددر ریخته است........................... لقمه نانی که در انبان ماست
جز به اشک توبه نتوان پاک کرد....................... لکه ننگی که بر دامان ماست
میزبان را نیز با خود می برد .................... مهلت عمری که خود مهمان ماست
خضر راه خویشتن باش ای رفیق .............. چشم گریان چشم این حیوان ماست

AreZoO
4th December 2010, 03:46 PM
عذر میخواهم پری



http://irupload.ir/images/4ttmnc5qt8qtim663u9b.jpg
عذر میخواهم پری
عذر میخواهم پری…



من نمیگنجم در آن چشمان تنگ
با دل من آسمانها نیز تنگی میکنند.
توی جنگلها نمیآیم فرود
شاخه زلفی گو مباش
آب دریا ها کفاف تشنه ی این درد نیست
بره هایت میدوند
سوی باریکه عزیزم راه خود گیر و برو
یک شب مهتابی از این تنگنا بر فراز کوهها پر میزنم
میگذارم میروم
ناله ی خود میبرممیگذارم میروم
ناله ی خود میبرم
دردسر کم میکنم.
چشم های خیره میپاید مرا
غرش تمساح میآید به گوش
کبر فرعونی و سحر سامریست
دست موسی و محمد با من است.
میروی وعده ی آنجا که با هم روز وشب را آشتیست
صبح چندان دور نیست.

AreZoO
4th December 2010, 03:47 PM
علی ای همای رحمت

http://bitoohargez.persiangig.com/image/Ali%20.jpg


علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا......................... راکه به ماسوا فکندی همه سایه هما را
دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین...............................به علی شناختم به خدا قسم خدا را
به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند...............................چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را
مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ....................به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را
برو ای گدای مسکین در خانه علی زن..............................که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را
بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من........................چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا
بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب.............................. ..که علم کند به عالم شهدای کربلا را
چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان...........................چو علی که میتواند که بسر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت..........................متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را
بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت........................که ز کوی او غباری به من آر توتیا را
به امید آن که شاید برسد به خاک پایت............................چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را
چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان...........................که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم.........................که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی................................... ه پیام آشنائی بنوازد آشنا را
ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب....................غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا

AreZoO
4th December 2010, 03:48 PM
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا





آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا



بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا



نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی



سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا



عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست



من که یک امروز مهمان توام فردا چرا



نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم



دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا



وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار



این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا



شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود



ای لب شیرین جواب تلخ سر بالا چرا



ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت



این قدر با بخت خواب آلود من،لالا چرا



آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند



در شگفتم من نمی پاشد زهم دنیا چرا



در خزان هجر گل ای بلبل زیباحزین



خامشی شرط وفاداری بود،غوغا چرا



شهریارا بی حبیب خود نمیکردی سفر



این سفر راه قیامت میروی تنها چرا

AreZoO
4th December 2010, 03:48 PM
در وصل هم، ز عشق تو ای گل در آتشم


عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم


با عقل،آب عشق به یک جو نمی رود


بیچاره من که ساخته از آب و آتشم


دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز


صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم


پروانه را شکایتی از جور شمع نیست


عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم


خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست


شاهد شو ای شرار محبت که بی غشم


باور مکن که طعنه طوفان روزگار


جز در هوای زلف تو دارد مشوشم


سروی شدم به دولت آزادگی که سر


با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم


دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان


لب میگزد چو غنچه خندان که خامشم


هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب


ای آفتاب دلکش و ماه پری وشم


لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی


تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم


ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار


این کار تست من همه جور تو می کشم

AreZoO
4th December 2010, 03:49 PM
امشب ای ماه به درد دل من تسکینی



آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی



کاهش جان تو من دارم و من می دانم



که تو از دوری خورشید چها می بینی



تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من



سر راحت ننهادی به سر بالینی



هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک



تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی



همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند



امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی



من مگر طالع خود در تو توانم دیدن



که توام آینه بخت غبار آگینی



باغبان خار ندامت به جگر می شکند



برو ای گل که سزاوار همان گلچینی



نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید



که کند شکوه ز هجران لب شیرینی



تو چنین خانه کن و دلشکن ای باد خزان



گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی



کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد



ای پرستو که پیام آور فروردینی



شهریارا گر آئین محبت باشد



جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی

AreZoO
4th December 2010, 03:50 PM
مه من هنوز عشقت دل من فگار دارد
تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد
نه بلای جان عاشق شب هجرتست تنها
که وصال هم بلای شب انتظار دارد
تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی
که شراب ناامیدی چقدر خمار دارد
نه به خود گرفته خسرو پی آهوان ارمن
که کمند زلف شیرین هوس شكاردارد
مژه سوزن رفو کن نخ او ز تار مو کن
که هنوز وصله ي دل دوسه بخیه کار دارد
دل چون شکسته سازم ز گذشته هاي شيرين
چه ترانه هايه محزون كه به يادگاردارد
غم روزگار گو رو، پی کار خود که ما را
غم یار بیخیال غم روزگار دارد
گل آرزوی من بین که خزان جاودانیست
چه غم از خزان آن گل که ز پی بهار دارد
دل چون تنور خواهد سخنان پخته گفتن
نه همه تنور سوز دل شهریار دارد

AreZoO
4th December 2010, 03:50 PM
شباب عمر عجب با شتاب می گذرد
بدین شتاب خدایا شباب می گذرد
شباب و شاهد و گل مغتنم بود ساقی

شتاب کن که جهان با شتاب می گذرد
به چشم خود گذر عمر خویش می بینم

نشسته ام لب جوئی و آب می گذرد
به روی ماه نیاری حدیث زلف سیاه

که ابر از جلو آفتاب می گذرد
خراب گردش آن چشم جاودان مستم

که دور جام جهان خراب می گذرد
به آب و تاب جوانی چگونه غره شدی

که خود جوانی و این آب و تاب می گذرد
به زیر سنگ لحد استخوان پیکر ما

چو گندمی است که از آسیاب می گذرد
کمان چرخ فلک شهریار در کف کیست

که روزگار چو تیر شهاب می گذرد

AreZoO
4th December 2010, 03:51 PM
نالم از دست تو ای ناله که تاثیر نکردی
گر چه او کرد دل از سنگ تو تقصیر نکردی
شرمسار توام ای دیده ازین گریه خونین

که شدی کور و تماشای رخش سیر نکردی
ای اجل گر سر آن زلف درازم به کف افتد

وعده هم گر به قیامت بنهی دیر نکردی
وای از دست تو ای شیوه عاشق کش جانان

که تو فرمان قضا بودی و تغییر نکردی
مشکل از گیر تو جان در برم ای ناصح عاقل

که تو در حلقه زنجیر جنون گیر نکردی
عشق همدست به تقدیر شد و کار مرا ساخت

برو ای عقل که کاری تو به تدبیر نکردی
خوشتر از نقش نگارین من ای کلک تصور

الحق انصاف توان داد که تصویر نکردی
چه غروریست در این سلطنت ای یوسف مصری

که دگر پرسش حال پدر پیر نکردی
شهریارا تو به شمشیر قلم در همه آفاق

به خدا ملک دلی نیست که تسخیر نکردی

AreZoO
4th December 2010, 03:51 PM
من عاشق تو هستم

رنگ و بویت ای گل رنگ و بو ندارد

با لعلت آب حیوان آبی به جو ندارد

از عشق من به هر سو در شهر گفتگوئی است

من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد

دارد متاع عفت از چار سو خریدار

بازار خودفروشی این چار سو ندارد

جز وصف پیش رویت در پشت سر نگویم

رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد

گر آرزوی وصلش پیرم کند مکن عیب

عیب است از جوانی کاین آرزو ندارد

خورشید روی من چون رخساره برفروزد

رخ برفروختن را خورشید رو ندارد

سوزن ز تیر مژگان وز تار زلف نخ کن

هر چند رخنه‌ی دل تاب رفو ندارد

او صبر خواهد از من بختی که من ندارم

من وصل خواهم از وی قصدی که او ندارد

با شهریار بیدل ساقی به سرگرانی است

چشمش مگر حریفان می در سبو ندارد

شهریار

AreZoO
4th December 2010, 03:53 PM
یار و همــــــــــسر نـگرفــــــــتم که گرو بود سرم

تو شـــــدی مــــادر و مـــن با همه پیری پسرم

تو جـــگر گوشه هـــــم از شـــــیر بریدی و هنوز

مــن بیچاره همان عـاشق خونـــــین جــــــگرم

خــون دل میخورم و چـشم نظـــــر بازم جــــام

جرمم این است که صاحبـدل و صــــــاحبــنظرم

مــــن که با عشـــق نراندم به جوانی هوسی

هـــوس عشق و جـوانی است به پیرانه سرم

پدرت گــوهر خود تا به زر و سیم فــــــــــروخت

پـــــدر عشـــــق بســــوزد که در آمــــــد پــدرم

عشـق و آزادگـــــی و حـسن و جـوانی و هــنر

عجـــبا هیــچ نــــــیرزید که بی ســـــیم و زرم

هنــــــرم کاش گـــــــــــره بند زر و سیـــمم بود

که به بازار تـو کـــــــاری نگـــــــشود از هــــنرم

سیـــــزده را همه عــــــــــالم بدر امروز از شهر

مــــــن خود آن ســــیزدهم کز همه عالم بدرم




تـــا به دیـــــــوار و درش تـــــازه کـنم عــهد قدیم

گاهـــی از کوچه ی معــــشوقه ی خود میگذرم

تو از آن دگـــــری رو کــــــــــه مــــرا یاد تو بـــس

خود تو دانــــــی که مـن از کــــان جهانی دگرم

از شــکار دگــران چشـــــم و دلـــی دارم سـیر

شـــیرم و جــــوی شـــــــغالان نبـــود آبخـــورم

خون دل مـوج زند در جـــــــــــــگرم چون یاقــوت

شـــــــهریارا چــه کنــــم لـــــــــعلم و والا گـــهرم

AreZoO
4th December 2010, 03:54 PM
سلام ای شهر شیخ و خواجه شیراز

سلام ای مهد عشق و مدفن راز

سلام ای شهر عشق و آشنایی

سلام ای آشیان روشنایی

به عشق حافظ فیاض شیراز

صفا کردید با این کعبه راز

تو ای شیراز جادارد ببالی

ولی دانم که گاه از دل بنالی

که دیگر باره چون سعدی نزادی

به دنیا حافظ دوم ندادی»

AreZoO
4th December 2010, 03:54 PM
بیداد رفت لاله‌ی بر باد رفته را
یا رب خزان چه بود بهار شکفته را
هر لاله‌ای که از دل این خاکدان دمید
نو کرد داغ ماتم یاران رفته را
جز در صفای اشک دلم وا نمی‌شود
باران به دامن است هوای گرفته را
وای ای مه دو هفته چه جای محاق بود
آخر محاق نیست که ماه دو هفته را
برخیز لاله بند گلوبند خود بتاب
آورده‌ام به دیده گهرهای سفته را
ای کاش ناله‌های چو من بلبلی حزین
بیدار کردی آن گل در خاک خفته را
گر سوزد استخوان جوانان شگفت نیست
تب موم سازد آهن و پولاد تفته را
یارب چها به سینه‌ی این خاکدان در است
کس نیست واقف اینهمه راز نهفته را
راه عدم نرفت کس از رهروان خاک
چون رفت خواهی اینهمه راه نرفته را
لب دوخت هر کرا که بدو راز گفت دهر
تا باز نشنود ز کس این راز گفته را
لعلی نسفت کلک در افشان شهریار
در رشته چون کشم در و لعل نسفته را

AreZoO
4th December 2010, 03:55 PM
یارب آن یوسف گم‌گشته به من بازرسان
تا طربخانه کنی بیت حزن بازرسان
ای خدایی که به یعقوب رساندی یوسف
این زمان یوسف من نیز به من بازرسان
رونقی بی گل خندان به چمن بازنماند
یارب آن نوگل خندان به چمن بازرسان
از غم غربتش آزرده خدایا مپسند
آن سفرکرده ما را به وطن بازرسان
ای صبا گر به پریشانی من بخشائی
تاری از طره‌ی آن عهدشکن بازرسان
شهریار این در شهوار به در بار امیر
تا فشاند فلکت عقد پرن بازرسان

AreZoO
4th December 2010, 03:55 PM
از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده‌ی جوانی از این زندگانیم
دارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم
پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق
داده نوید زندگی جاودانیم
چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر
وز دور مژده‌ی جرس کاروانیم
گوش زمین به ناله‌ی من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بی همزبانیم
ای لاله‌ی بهار جوانی که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیم
گفتی که آتشم بنشانی، ولی چه سود
برخاستی که بر سر آتش نشانیم
شمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم

AreZoO
4th December 2010, 03:56 PM
كاروان آمد ودلخواه به همراهش نيست
با دل اين قصه نگويم كه بدلخواهش نيست
كاروان آمد و از يوسف من نيست خبر
اين چه راهيست كه بيرون شدن از چاهش نيست ؟
ماه من نيست در اين قافله راهش ندهيد
كاروان بار نبندد شب اگر ماهش نيست
ما هم از آه دل سوختگان بي خبر است
مگر آيينه شوق و دل آگاهش نيست
خواهم اندر عقبش رفت و بياران عزيز
باري اين مژده كه چاهي به سر راهش نيست
شهريارا عقب قافله كوي اميد
گو كسي رو كه چو من طالع گمراهش نيست ....

AreZoO
4th December 2010, 03:57 PM
ماه م آمد به در خانه و در خانه نبودم
خانه گويي بسرم ريخت چو اين قصه شنودم
آنكه مي خواست به رويم در دولت بگشايد
با كه گويم كه در خانه برويش نگشودم
آمد آن دولت بيدار و مرا بخت فرو خفت
من كه يك عمر شب از دست خيالش نغنودم
آنكه مي خواست غبار غمم از دل بزدايد
آوخ٬ آوخ ٬كه غبار رهش از پا نزدودم
يار سود از شر فم سر بثريا و دريغا
كه بپايش سر تعظيم بشكرانه نسودم
اي نسيم سحر آن شمع شبستان طرب را
گو بسر ميرود از آتش هجران تو دودم
جانفروشي مرا بين كه بهيچش نخرد كس
اين شد اي مايه اميد ز سوداي تو سودم
بغزل رام توان كرد غزالان رميده
شهريارا غزلي هم بسزايش نسرودم

AreZoO
4th December 2010, 03:57 PM
فراموش تر از من

کس نیست در این گوشه فراموشتر از من

وز گوشه نشینان توخاموشتر از من

هر کس به خیالیست هم آغوش و کسی نیست

ای گل به خیال تو هم آغوشتر از من

می نوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق

اما که در این میکده غم نوشتر از من

افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن

افتاده تر از من نه و مدهوشتر از من

بی ماه رخ تو شب من هست سیه پوش

اما شب من هم نه سیه پوشتر از من

گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق

ای نادره گفتار کجا گوشتر از من

بیژن تر از آنم که بچاهم کنی ای ترک

خونم بفشان کیست سیاوشتر از من

با لعل تو گفتم که علاجم لب نوشی است

بشکفت که یارب چه لبی نوشتر از من

آخر چه گلابی است به از اشک من ای گل

دیگی نه در این بادیه پرجوشتر از من

AreZoO
4th December 2010, 03:57 PM
شب همه بی تو کار من، شکوه به ماه کردن است
روز ستاره تا سحر، تیره به آه کردن است
متن خبر که یک قلم ،بی تو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر ، نامه سیاه کردن است
چون تو نه در مقابلی، عکس تو پیش رو نهم
این هم از آب و آینه خواهش ماه کردن است
ای گل نازنین من، تا تو نگاه می کنی
لطف بهار عارفان، در تو نگاه کردن است
لوح خدانمایی و آینۀ تمام قد
بهتر از این چه تکیه بر، منصب و جاه کردن است؟
ماه عبادت است و من با لب روزه دار از این
قول و غزل نوشتنم، بیم گناه کردن است
لیک چراغ ذوق هم اینهمه کشته داشتن
چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردن است
من همه اشتباه خود جلوه دهم که آدمی
از دم مهد تا لحد، در اشتباه کردن است
غفلت کائنات را جنبش سایه ها همه
سجده به کاخ کبریا، خواه نخواه کردن است
از غم خود بپرس کو با دل ما چه می کند؟
این هم اگرچه شکوۀ شحنه به شاه کردن است
عهد تو ‘سایه’ و ‘صبا’ گو بشکن که راه من
رو به حریم کعبۀ ‘لطف اله’ کردن است
گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی
پرسش حال دوستان گاه به گاه کردن است
بوسه تو به کام من، کوهنورد تشنه را
کوزۀ آب زندگی توشه راه کردن است
خود برسان به شهریار، ای که در این محیط غم
بی تو نفس کشیدنم، عمر تباه کردن است
.
شهریار

AreZoO
4th December 2010, 03:58 PM
گاهی گر از ملال محبت برانمت
دوری چنان مکن که به شیون بخوانمت
چون آه من به راه کدورت مرو که اشک
پیک شفاعتی است که از پی دوانمت
سرو بلند من که به دادم نمی رسی
دستم اگر رسد به خدا می رسانمت
پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من
تنی نیستی که جان دهم و وارهانمت
دست نوازشی به سر و گوش من بکش
سازی شدم که شور و نوایی بخوانمت
چوپان دشت عشقم و نای غزل به لب
دارم غزال چشم سیه می چرانمت
لبخند کن معاوضه با جان شهریار
تا من به شوق این دهم و آن ستانمت ...

AreZoO
4th December 2010, 03:59 PM
تیره گون شد کوکب بخت همایون فال من

واژگون گشت از سپهر واژگون اقبال من

خنده بیگانگان دیدم نگفتم درد دل


آشنایا با تو گویم گریه دارد حال من

با تو بودم ای پری روزی که عقل از من گریخت


گر تو هم از من گریزی وای بر احوال من


روزگار اینسان که خواهد بی کس و تنها مرا


سایه هم ترسم نیاید دیگر از دنبال من

قمری بی آشیانم بر لب بام وفا


دانه و آبم ندادی مشکن آخر بال من

بازگرداندم عنان عمر با خیل خیال


خاطرات کودکی آمد به استقبال من

خرد و زیبا بودی و زلف پریشان تو بود


از کتاب عشق اوراق سیاه فال من

ای صبا گر دیدی آن مجموعه گل را بگو


خوش پراکندی ز هم شیرازه آمال من


کار و کوشش را حوالت گر بود با کارساز

شهریارا حل مشکلها کند حلال من

AreZoO
4th December 2010, 04:00 PM
چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم

چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم


چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو

به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم


خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر

من اینها هر دو با آئینه دل روبرو کردم


فشردم باهمه مستی به دل سنگ صبوری را

زحال گریهٔ پنهان حکایت با سبو کردم


فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو

سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم


صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را

ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم


ملول از نالهٔ بلبل مباش ای باغبان رفتم

حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم


تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی

من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم


حراج عشق وتاراج جوانی وحشت پیری

در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم


ازین پس شهریارا ما و از مردم رمیدنها

که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم ...

AreZoO
4th December 2010, 04:00 PM
ای صبا با توچه گفتند که خاموش شدی

چه شرابی به تو دادند که مدهوش شدی

تو که آتشکده‌ی عشق و محبت بودی

چه بلا رفت که خاکستر خاموش شدی

به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را

که خود از رقت آن بیخود و بی‌هوش شدی

تو به صد نغمه، زبان بودی و دلها همه گوش

چه شنفتی که زبان بستی و خود گوش شدی

خلق را گر چه وفا نیست و لیکن گل من

نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی

تا ابد خاطر ما خونی و رنگین از تست

تو هم آمیخته با خون سیاوش شدی

ناز می‌کرد به پیراهن نازک تن تو

نازنینا چه خبر شد که کفن پوش شدی

چنگی معبد گردون شوی ای رشگ ملک

که به ناهید فلک همسر و همدوش شدی

شمع شبهای سیه بودی و لبخند زنان

با نسیم دم اسحار هم آغوش شدی

شب مگر حور بهشتیت، به بالین آمد

که تواش شیفته‌ی زلف و بناگوش شدی

باز در خواب شب دوش ترا می‌دیدم

وای بر من که توام خواب شب دوش شدی

ای مزاری که صبا خفته به زیر سنگت

به چه گنجینه‌ی اسرار که سرپوش شدی

ای سرشگ اینهمه لبریز شدن آن تو نیت

آتشی بود در این سینه که در جوش شدی

شهریارا به جگر نیش زند تشنگیم

که چرا دور از آن چشمه پرنوش شدی



شهریار

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد