*مینا*
1st December 2010, 05:59 PM
شدم با چت اسیر و مبتلایش
شبا پیغام میدادم از برایش
به من میگفت هجده ساله هستم sh_omomi87
تو اسمت را بگو !من هاله هستم [entezar2]
بگفتم اسم من هم هست فرهاد
ز دست عاشقی صد داد و بیداد
بگفت هاله ز موهای کمندش sh_omomi109
کمان ابروان ٬قد بلندش
بگفت چشمان من خیلی فریباست
ز صورت هم نگو البته زیباست sh_omomi3
ندیده عاشق زارش شدم من
اسیرش گشته بیمارش شدم من smilee_new2 (30)
ز بس هر شب به او چت می نمودم sh_omomi103
به او من کم کم عادت می نمودم
در او دیدم تمام آرزوهام
که باشد همسر و امید فردام sh_omomi63
برای دیدنش بی تاب بودم
ز فکرش بی خور و بیخواب بودم sh_dokhtar9
به خود گفتم که وقت آن رسیده
که بینم چهره آن نور دیده
به او گفتم که قصدم دیدن توست
زمان دیدن و بوییدن توست sh_dokhtar12
ز رویارویی ام او طفره میرفت
هراسان بود او از دیدنم سخت
خلاصه راضی اش کردم به اجبار sh_dokhtar15
رسید از راه وقت و روز موعود
زدم از خانه بیرون اندکی زود
چو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت sh_omomi112sh_omomi112
تو گویی ا ژدهایی بر من آویخت http://www.njavan.com/forum/images/smilies/other%20%2869%29.gif
به جای هاله ناز و فریبا http://www.njavan.com/forum/images/smilies/smilee_new2%20%285%29.gif
بدیدم زشت رویی بود انجا smilee_new2 (19)
ندیدم من اثر از قد رعنا
کمان ابرو و چشم فریبا
مسن تر بود او از مادر من
بشد صد خاک عالم بر سر من smilee_new1 (8)
ز ترس و وحشتم از هوش رفتم
از آن ماتم کده مدهوش رفتم
به خود چون امدم دیدم که او نیست
دگر آن هاله بی چشم و رو نیست
به خود لعنت فرستادم که دیگر smilee_new2 (16)
نیابم با چت از بهر خود همسر
بگفتم سر گذشتم را به جاوید
به شعر آورد او هم آنچه بشنید
که تا گیرید از آن درسی به عبرت
سرانجامی ندارد قصه ی چت
{big green}
شبا پیغام میدادم از برایش
به من میگفت هجده ساله هستم sh_omomi87
تو اسمت را بگو !من هاله هستم [entezar2]
بگفتم اسم من هم هست فرهاد
ز دست عاشقی صد داد و بیداد
بگفت هاله ز موهای کمندش sh_omomi109
کمان ابروان ٬قد بلندش
بگفت چشمان من خیلی فریباست
ز صورت هم نگو البته زیباست sh_omomi3
ندیده عاشق زارش شدم من
اسیرش گشته بیمارش شدم من smilee_new2 (30)
ز بس هر شب به او چت می نمودم sh_omomi103
به او من کم کم عادت می نمودم
در او دیدم تمام آرزوهام
که باشد همسر و امید فردام sh_omomi63
برای دیدنش بی تاب بودم
ز فکرش بی خور و بیخواب بودم sh_dokhtar9
به خود گفتم که وقت آن رسیده
که بینم چهره آن نور دیده
به او گفتم که قصدم دیدن توست
زمان دیدن و بوییدن توست sh_dokhtar12
ز رویارویی ام او طفره میرفت
هراسان بود او از دیدنم سخت
خلاصه راضی اش کردم به اجبار sh_dokhtar15
رسید از راه وقت و روز موعود
زدم از خانه بیرون اندکی زود
چو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت sh_omomi112sh_omomi112
تو گویی ا ژدهایی بر من آویخت http://www.njavan.com/forum/images/smilies/other%20%2869%29.gif
به جای هاله ناز و فریبا http://www.njavan.com/forum/images/smilies/smilee_new2%20%285%29.gif
بدیدم زشت رویی بود انجا smilee_new2 (19)
ندیدم من اثر از قد رعنا
کمان ابرو و چشم فریبا
مسن تر بود او از مادر من
بشد صد خاک عالم بر سر من smilee_new1 (8)
ز ترس و وحشتم از هوش رفتم
از آن ماتم کده مدهوش رفتم
به خود چون امدم دیدم که او نیست
دگر آن هاله بی چشم و رو نیست
به خود لعنت فرستادم که دیگر smilee_new2 (16)
نیابم با چت از بهر خود همسر
بگفتم سر گذشتم را به جاوید
به شعر آورد او هم آنچه بشنید
که تا گیرید از آن درسی به عبرت
سرانجامی ندارد قصه ی چت
{big green}