PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : طنز مناظره يه مورچه با خدا



AreZoO
21st November 2010, 08:22 PM
مناظره يه مورچه با خدا



بارش٬ سنگين بود و وزش باد ٬ بی رحم.
دانه ی گندم روی شانه های نازکش سنگينی می کرد٬
نفس نفس می زد٬
اما کسی صدای نفسهای او را نمی شنيد.
کسی او را نمی ديد.
دانه از روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد.
خــدا دانه ی گندم را فوت کرد.
مورچه می دانست که نسيم ، نفس خداست .
مورچه دانه را دوباره بر دوش گذاشت.
و به خــدا گفت :
" گاهی يادم می رود که هستی ، ای کاش بيشتر می وزيدی. "
خدا گفت :
" هميشه می وزم ، نکند ديگر گمم کرده ای؟"
مورچه گفت :
" اين منم که گم می شوم ، بس که کوچکم ، بس که خرد ، بس که ناچيزم ! "
" نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد ..."
خـــدا گفت :
" اما نقطه سر آغاز هر خطی است ."
مورچه زير دانه ی گندمش گم شد و گفت :
" من اما آغاز هيچم ٬ ريز و نديدنی٬ من به هيچ چشمی نخواهم آمد ."
خـــدا گفت :
" چشمی که سزاوار ديدن است می بيند ."
" چشم های من هميشه بينا ست ."
مورچه اين را می دانست اما شوق گفتگو داشت.
پس دوباره گفت:
" زمينت بزرگ است و من ناچيز ترينم ، نبودم را غمی نيست. "
خـــدا گفت :
" اما اگر تو نباشی چه کسی دانه ی گندم را بار کند و
راه رقصيدن نسيم در سينه ی خاک را باز کند؟
تو هستی و سهمی از بودن برای توست.
در نبودنت کار اين کارخانه٬
نا تمــــــام است."
نسیم دیگری وزید و دانه ی گندم دوباره افتاد ٬
اما هيچ کـس نمی دانست٬
در گوشه ای از خاک،
مورچه ای با خــــدا گرم گفتگوست

زهرا قربانی
3rd September 2011, 05:28 PM
[golrooz][golrooz][golrooz]

طلیعه طلا
3rd September 2011, 10:10 PM
دارم فکر می کنم چه جمله های نغز و قابل تعمقی بودن .
ممنون.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد