PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : قصه زندگي..



touraj atef
27th October 2010, 10:23 AM
روزگاري الكساندر دوما ( پدر ) گفت
“مي دانم قصه هاي مرا فرشته مرگ دوست خواهد داشت از اين رو از مردن نمي ترسم”
پيرمرد قصه گو كه با 80 رماني كه نوشته است يكي از معروف ترين و تاثير گذارترين مردان تاريخ ادبيات جهان است از ايجاز قصه مي گويد و شايد هم حكايت او قصه خويشتنش باشد دوما حق دارد كسي كه با قصه هايش ميليونها انسان را به دنياي زيباي عشق فرستاده است بايد هم نگران رفتن نباشد چون
” هجرتي وجود ندارد گر يادگاري ز عشق پا بر جا بماند “
و از اين رو است كه حتي فرشته مزگ را هم مريد عاشقانه ترنمهايش مي داند نمي دانم اين داستان دوما چه چيزي در ذهن هر كسي مي تواند گذارد اما براي من قصه نوشتن حكايت ترس از فرشته مرگ و دادن هديه اي به او نيست زيرا مرگ خود آيد پس چرا بايد به تدارك حضورش برويم آنگه كه در آغوش ديگر فرشته يعني الهه زندگي هستيم آيا هر كدام ما نمي توانيم خود قصه اي براي َآشتي با فرشته زيستن داشته باشم ؟
شايد براي بسياري از ما اين جمله ناخدا كمي طعم طنز دهد اما مي گويم براي نوشتن قصه اي براي فرشته زندگي نيازي نيست كه دوما باشي و 80 رمان بنگاري كه دوما حكايتش به قلم او نيست كه همه مي دانند آنچه كه قلب را به بازي با كاغذ فراخواند
“ذهني است كه زدل فرمان گيرد”
آري ذهني كه دل را فرمانبردار باشد عشق را به قلم دهد و رسام عاشق مي نگارد ز جادوي مهر
اما چگونه قصه عشق را براي فرشته زندگي بايد آغاز كرد شايد اين گونه گوئيم
يكي بود يكي نبود …
مي گوئيم اين آغاز ز ذهني نيست كه فرمانبردار دل باشد قصه عشق قصه يكي بودنها است و وقتي يكي بودني باشد تنها ” هستن ” ها معني دارد چرا بايد يكي نباشد ؟ گر يكي نباشد آن يكي چگونه هست ؟ آري قصه عشق اين است
يكي
آري بايد از يگانگي نوشت دوما (پدر ) در رمان جاودانه سه تفنگدارش مي نگارد
يكي براي همه و همه براي يكي
اما من مي گويم
همه يكي است وقتي يكي باشد ديگر همه وجود ندارد وقتي خود را يكي با جهان هستي كني ديگر شعاري وجود ندارد وقتي تنها يك مي شوي به يگانگي رسي و يكدلي و يكدستي و يكرنگي … را باور داشته باشي ديگر “همه “نمي ماند هر گز “يكي نبود” وجود نداردآري قصه عشق را با ” يكي بود باز هم يكي بود و يكي خواهد بود و يكي بوده ” رسام عاشق نگاشت و بعد وقتي يكي شدن ها باور شد
ديگر طعنه نمي ماند طعنه خود به خود نمي زند
ديگر گله نمي ماند زيرا كه خود از خود گله اي ندارد يكي از يكي نمي تواند شكوه اي كند و آنگه ” بي بهانه ” معني دارد
ديگر ترسي نمي ماند يكي هميشه با يكي است درد او درد يكي است و بغض او بغض يكي است رنج او رنج يكي است و شادمانيش همان شعف يكي است و…
ديگر پاياني نمي ماند زيرا يك با يك آغاز و پايان ندارد زيرا انتهائي نيست همديگر را داشتن ها
پس آن حكايت كهنه باقي ماند كه
” اگر عشق همان عشق باشد زمان مقوله بي معني است “
و باز هم از يكي ها مي توان گفت شايد يكي از آن ها اين باشد

كسي مي آيد
شايد از آن دور دست بي انتها
و يا در اندرون اين نزديكي يكتا
كسي مي آيد
براي ياد آوري عطر افشاني گل
براي لمس يك لبخند
و باور مهر


آ يا اين كسي همان يكي نيست؟
آيا اين يكي همان من و تو نيست كه ما شديم؟
قصه ات را با اين آغاز كن
يكي بود
يكي بود
يكي بود
و اين حكايت ادامه دارد…..

www.lonelyseaman.wordpress.com/tourajatef@hotmail.cohttp://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/10/d982d8b5d987.jpg?w=150&h=147 (http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/10/d982d8b5d987.jpg)

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد