AreZoO
26th October 2010, 12:59 PM
ورطه(۱۹۸۹)
نوشته: رضا پوردیان
http://www.fantasy.ir/fantasy/files/public/1282504110_27_FT75024_abyss-s.jpg
خلاصهی پیرنگ
زیردریایی بالستیک آمریکایی به نام USS Montana در اثر تصادم اتفاقی با یک شیء ناشناختهی زیر آبی در لبهی گودال کیمن در دریای کارائیب غرق میشود. کشتیها و زیردریاییهای روسی برای نجات زیردریایی به آن منطقه نزدیک میشوند، اما با نزدیک شدن یک گردباد دریایی، دولت آمریکا تصمیم میگیرد گروهی کماندو را به یک سکوی نفتی آزمایشی زیر آبی که مالکیتی خصوصی دارد بفرستد تا به واسطهی آن زیردریایی ثابت شود.
دکتر لیندسی بریگمن، طراح سکو، اصرار دارد که حتا با وجود حضور همسر سابقش ویرژیل (باد)، به عنوان سرکارگر سکو، همراه گروه کماندو باشد. همچنان که گردباد نزدیک میشود، فرمانده گروه اعزامی «هیرام کافی» دستور میدهد که برای آوردن کلاهک هستهای از محل پرتابش در زیردریایی، با یک زیردریایی کوچک از سکو عازم شوند. اما با نزدیک شدن توفان کابل ارتباط سکو با کشتی روی سطح آب پاره میشود و سکو به لبهی گودال نزدیک میشود.
وقتی گروه و کارگران سکو در حال وارسی مجروحان هستند، شاخکی از آب که از سوی موجودات بیگانه کنترل میشود، آسایشگاه آنها را وارسی میکند. در حالیکه کارگران فکر میکنند این شاخک عجیب و مقلد بیآزار است، ستوان کافی به علت سندرم عصبیت به خاطر فشار بالا، دچار پارانویا میشود و معتقد است این شاخک بسیار خطرناک است. کارگران با زیر نظر گرفتن کارهای ستوان کافی درمییابند او دستور دارد که با انداختن کلاهک هستهای به پایین شکاف کیمن، آنچه را باعث تصادم زیر دریایی شده نابود کند. کارگران سکو تصمیم می گیرند که جلوی کار ستوان کافی را بگیرند و ماجرا آغاز میشود.
* * *
و به همین دلایل آواتار را دوست ندارم...
بخشی از یادداشت جاناتان رزنبام
( دو ستاره از ۴ ستاره، بد نیست)
اشاره: جاناتان رزنبام [۱] منتقد برجسته و صاحب سبک آمریکایی، اخیراً تمامی یادداشتها و نقدهایش را روی اینترنت گذاشته است. در این آثار، نقد و نظرهای او بر فیلمهای عملیتخیلی و فانتزی جالب توجه به نظر میرسند. از نظر او «هوش مصنوعی» [۲] ساخته استیون اسپیلبرگ، «ناهار خشک و خالی» [۳] اثر دیوید کروننبرگ [۴] ، «درخشش ابدی یک ذهن بیلک» [۵] ساختهی میشل گوندری [۶] و «THX1138» ساختهی جرج لوکاس شاهکار هستند و فیلمهایی نظیر «گزارش اقلیت» [۷] یا «ماجراهای شگفتانگیز بارون مونشهاوزن» [۸] ساختهی تری گیلیام [۹] آثار قابل قبول و دیدنیاند. اما یادداشت او بر فیلم کامرون، یعنی فیلم ورطه بسیار جالبتر است. از نظر او ورطه فیلمی متوسط است و در صدر این یادداشت نوشته به دلایلی مشابه از آواتار هم خوشش نیامده است. یادداشت رزنبام بر فیلم ورطه کنایهآمیز و انباشته از نیش است، اما در عین حال که مهمترین ایرادات فیلمهای کامرون را برشمرده، به چند نکتهی درخشان آثار او اشاره و دستاوردهای فنی فیلمهای او را تحسین کرده است. این نقد نمونهای است از این که چگونه میتوان فیلمی را دوست نداشت، اما در نقد آن منصف بود و یادآور جملهی معروف پائولین کیل است: «من عصبانیام، اما آیا انصاف خود را از دست دادهام؟» کنایهآمیز آنجا است که از نظر رزنبام، کامرون آنقدر به مغاک یا ورطه خیره شده که مغاک درون خودش، یعنی خودشیفتگی را به طور ناخودآگاه بر فیلم حاکم کرده است. از نظر رزنبام کل ایدههای پیرنگ فیلم صرف خودشیفتگی کودکانهی شخصیت مرد فیلم شده تا مطلوب زنی از کار در بیاید. در زیر بخشهای مهم یادداشت او را میخوانید.
یکی از ویژگیهای اساسی آثار کامرون این است که آدم میتواند (با دیدن این آثار) او را به عنوان یک بازساز حرفهای و یکی از زیرکترین افراد در بازاریابی تلقی کند. «ترمیناتور» (۱۹۸۴) ساختهی کامرون به شدت مدیون «جنگجوی جاده» (۱۹۸۱) و «بلیدرانر» [۱۰] (۱۹۸۲) است. «بیگانهها» [۱۱] (۱۹۸۶) نیز اقتباسی است از «اولین خون» [۱۲] (۱۹۸۲) و دنبالهای است دقیق بر فیلم «بیگانه» (۱۹۷۸). او همکار فیلمنامهنویس در «رمبو: اولین خون؛ قسمت دوم» (۱۹۸۵) است و اولین فیلم او، «پیرانا ۲: تخمریزی» (۱۹۸۱) که ندیدهام نیز یک دنباله است! اگر بخواهیم منصفانه قضاوت کنیم، ترمیناتور و بیگانهها فقط بازسازیهایی کپیکارانه نیستند، بلکه آثاری با تکنولوژی بالا هستند که به شکلی صیقل یافته طراحی شده و از اجزای ترکیبی امتحان پس دادهای شکل یافتهاند و منحصر به فردی آنها فقط در این مواد و مصالح نیست، بلکه در شیوهای است که کامرون آنها را با هم ترکیب میکند. آنها به واسطهی جلوههای ویژهی خیالانگیز، داستان خطی، اکشنهای خشن و استادانه و همچنین مجموعهای تند و تیز از معیارهای ایدئولوژیک معاصر، حواس بینندگان خود را مفتون میسازنند؛ همان میل به ماشین بودن در ترمیناتور (این که آرنولد شوارتزنگر ماشین باشد، چیزی است که همه آن را میخواهند!) و ایدههای مختلف دربارهی مادرانگی در بیگانهها. (شاید بصیرت بسیار درخشان کامرون در مورد روند شخصیتها در پیرنگ هوشمندانهی سفر زمانی ترمیناتور این باشد که میبینیم به شکلی پارادوکسوار، رویارویی هستهای شرط لازم برای پایانی خوش است؛ شکلی از تعالی غمافزایی که به نوعی همان پیشگویی رضایتمندی غمگنانهی پایان فیلم بتمن [۱۳] است.)
ورطه نیز همچون آثار قبلتر کامرون حائز چنین فضیلتی است. معیارهای ایدئولوژیک این بار حول و حوش دو قطب متضاد قرار دارند؛ تشنجزدایی و آشتی در تضاد با رویارویی جنگ سرد (البته بر حسب ظاهر و نه در حقیقت ماجرا) و تسلططلبی فمینیستی در تضاد با مادرانگی. کامرون در شعبدهی خود موفق میشود این دو وضع متضاد را تا زمانی که تقریباً مانند دو نمود یکسان از یک برخورد به نظر برسند، با هم جفت کند [۱۴]. البته اینجا کامرون عناصر را نه از یکی دو فیلم پر فروش، بلکه از تعداد زیادی از فیلمها اخذ، بازتولید و ترکیب میکند؛ «بیگانهها» (مجدداً)، «ده فرمان» [۱۵]، «۲۰۰۱: یک ادیسهی فضایی» [۱۶]، «برخورد نزدیک از نوع سوم» [۱۷]، «جنگهای ستارهای» [۱۸]، فیلمهای «رمبو»، «ایتی» [۱۹] و تعدادی از فیلمهای کمپانی دیزنی. عمدهفروشی غنائم کامرون به یک فیلم ختم نمیشود؛ او تعداد زیادی از این عناصر عاریتی را با هم در فیلم چپانده است. این استراتژی است که سرانجام به نتیجهای معکوس ختم میشود. این فیلم از زاویهی اکشن و خط داستانی قطعاً بهتر از بتمن یا «ایندیانا جونز و آخرین جنگ صلیبی» [۲۰] است، اما فیلم به تدریج شتاب خود را از دست میدهد و در پایان کش میآید.
چگونگی این رویداد میتواند به سادگی از طریق دقیق شدن در پیرنگ مشخص شود. چون فیلم مانند یک فیلم تریلر جنگ سرد آغاز میشود و به نسخهی جدیدی از فیلمی علمیتخیلی-اسپیلبرگی-دیزنیوار ختم میشود که وسط آن داستانی عاشقانه نیز پیچانده شده است. البته داستان عاشقانهی تنیده شده در سیر اکشن فیلم بسیار زیرکانه است: برای مثال اِد هریس در فیلم حلقهی ازدواجش را در لحظهی خشمی به درون توالت میاندازد و دوباره آن را بر میدارد و بعد همین حلقه از قطع شدن انگشت او، وقتی یک دریچهی سنگین روی دستش بسته میشود، جلوگیری میکند. کامرون در اینجا به واسطهی روشهای معینی موفق میشود داستان عاشقانه و اکشنش را با درونمایهی مذهبی مورد علاقهاش ترکیب نماید.
هر دو قهرمان زن و مرد فیلم مرگ را برای مدتی تجربه میکنند، از آن نجات مییابند و این امر رابطهی آنها را تقویت میکند. نخستین مورد از این تجربهی مرگ، درخشانترین و پرتعلیقترین سکانس فیلم است. اما سویهی گل و گشاد این ترکیب نهایتاً باعث میشود فیلم از تمامی این مسیرهای تماتیک مثل باد رد شود و در نمای پایانی، تریلر جنگ سرد از یاد میرود و درونمایهی مذهبی علمیتخیلی با سر و صدای موسیقی زمینه اوج میگیرد. قبلاً اشاره کردم که در فیلم آشتی در تضاد با رویارویی جنگ سرد (البته بر حسب ظاهر و نه در حقیقت ماجرا) و تسلططلبی فیمینستی در تضاد با مادرانگی قرار میگیرد. این امر تا حد زیادی به خاطر طبیعت مادرانهی نیروهای بیگانه است و فیلم با اشاره به جنبهی نرمتر و مهربانتر لیندسی (الیزابت مسترنتینو) [۲۱]و نمودهای صلحآمیز تشنجزدایی نیز این امر را تداعی میکند و این هر سه با هم در پیرنگ فیلم تکامل مییابند.
نمود زایایی زنانگی به شکلی ظریف در ارتباط با قدرت بیگانهها (و همچنین خود کامرون!) برای تقلید هر چیزی که جلوی رویشان است، قرار میگیرد. و این نمود بارآوری است که بالفرض لیندسی را به شخصی مناسبتر برای باد (اِد هریس) [۲۲] تا «ملکهی عوضی دنیا» (یعنی زنی مغرور) ارتقا میبخشد و به این صورت همان چیزی است که بیگانهها را به چیزی بهتر برای هدایت بشریت نسبت به آن خبیثهای جنگ سرد (یعنی شاخک آب روسی) ارتقا میدهد [۲۳]. با این حال هنوز فیلم توضیح نمیدهد که چرا بیگانهها به شکلی برابر، نقش بارآوری و آموزنده را برای مثلاً کافی (مایکل بین) [۲۴]که شخصیت منفی و پارانویایی فیلم است ایفا نمیکنند یا چرا اهمیت فراگیر برخورد نزدیک انسانی با گونهای هوشمندتر از خود، فقط در ابتدای فیلم سبب جدایی باد و لیندسی میشود (با آن طنین مسیحی قوی، هنگامی که به وضوح روی آب ایستادهاند و نسبت به فرشتگانی آسمانی که بوسهی آنها را جشن گرفتهاند، توجهی نمیشود)؟ شاید باید منتظر دنبالهی فیلم بود [۲۵]. به هر حال در این بین میتوانیم به آن جملهی نیچه در ابتدای فیلم فکر کنیم که: «دیر زمانی اگر به درون مغاکی چشم بدوزید، آن مغاک نیز خیره شدن به درون شما را میآغازد.» این بدان معنا است که خودشیفتگی ریشهی تمام این کپیسازیها است.
* * *
بیست هزار فرسنگ زیر دریا
گفتگوی نشریهی اومنی با جیمز کامرون
کارگردان فیلم همچون کاپیتان نمو
اشاره: این گفتگوی جالب هم شیوهی رشد کامرون در فیلمسازی را آشکار میکند و هم در پرداختن به جزئیات علمی فیلم ورطه وسواس او را آشکار میسازد. خودش گفته عاشق جنبهی پیچ و مهرهای و فنی سینما است.
جیمز فرانسیس کامرون [۲۶]در سال ۱۹۵۴ در کاپوسکاسینک [۲۷] اونتاریو، شهری کوچک در نزدیکی شمال آبشار نیاگارا به دنیا آمد. پدرش مهندس برق بود و مادرش هنرمند. از قرائن پیدا است که از همان ابتدا نشانههای شخصیتی مبتکر، کارچرخان و حتا انتقامجو را از خود بروز میداد. وقتی همسایهی نوجوان جیمز اسباببازیهای او را دزید، جیمز و برادر جوانترش میک، پایههای چوبی خانهی درختی آنها را اره کردند. بار دیگر آنها از خانهی مذکور بالا رفتند و آن را به هم ریختند.
در سال ۱۹۷۱، خانوادهی کامرون به شهر برا [۲۸] در کالیفرنیا کوچید و جیمز به کالج فولرتون ]29 [رفت و در آنجا انگلیسی و فیزیک خواند. بعد کالج را رها کرد، ازدواج کرد و رانندهی اتوبوس مدرسهای محلی شد. نقطهی عطف زمانی بود که دوستی که برای کنسرسیومی از دندانپزشکان متمول مورمون [۳۰]ایدهی فیلم جور میکرد، کامرون را دعوت به کار کرد. کامرون با فیلمنامهای جنگستارهایوار که میتوانست با بودجه نزدیک ۴۰۰ هزار دلار ساخته شود، دندانپزشکها را مشعوف ساخت. کامرون کار روزانهاش را رها کرد تا به یادگیری فیلمسازی و امور هنری بپردازد، کتابخانهها را در جستجوی اطلاعات زیر و رو کرد و مدلها و کامیونهای کوچک خودش را در خانهاش ساخت.
او در سال ۱۹۸۱ برای پذیرفته شدن در استودیوی نیو ورلد پیکچرز [۳۱]متعلق به راجر کورمن [۳۲]، به اندازهی کافی فیلم کوتاه ۳۵ میلیمتری ساخته بود. در خلال دو هفته کار سخت کامرون بر روی فیلم «جنگ فراسوی ستارهها» [۳۳]، او کلاهِ مسئول مدلساز مینیاتوری، رنگآمیز نقاب (قسمتهای مختلف یک تصویر- معمولاً بازیگران و صحنه- که به طور جداگانه رنگآمیزی و فیلمبرداری میشوند) و دستیار مدلها (مسئول فیلمبردای از ماکتهای کوچک مکانها و وسایل) و مدیر فیلمبرداری را به سر گذاشت. در حین فیلمبرداری فیلم «کهکشان وحشت» [۳۴] این شانس را یافت تا به عنوان کارگردان واحد دوم، برخی سکانسهای گفتگو را با بازیگردان هدایت کند و صدای شخصی خود را بیابد.
«پیرانا 2: تخم ریزی» [۳۵]، بی شک اولین فیلم رسمی کامرون است. وقتی تهیه کنندهی ایتالیایی او را اخراج کرد، مراحل پس از فیلمبرداری فیلم تکمیل شده بود. کامرون به رم پرواز کرد، به زور وارد اتاق تدوین شد و پس از ساعتها، فیلم را آنطور که میخواست از نو تدوین کرد. در اتاقش در هتلی در رم بود که از کابوس تبداری بیدار شد؛ ربات قاتلی از آینده، ناتوان از راه رفتن، در تعقیب دو زن مجروح که طعمهاش بودند، خودش را با یک چاقو روی زمین میکشید. این تصویر فوقالعاده، بذر فیلم ترمیناتور [۳۶] را کاشت که کامرون وقتی در ۱۹۸۲ به لسآنجلس برگشت، آن را نوشت. ایدهای که یافتن سرمایهگذار برای آن دو سال زحمت و پافشاری برای کامرون به همراه آورد؛ این امر برای کسی که فقط یک تعداد پیرانای پرنده در کارنامه فیلم سازیاش داشت، خیلی آسان نبود. در این اثنا و در دورهای سه ماهه به همراه سیلوستر استالون فیلمنامهی «رمبو: اولین خون، قسمت دوم» [۳۷] و اولین نسخهی فیلمنامهی بیگانهها [۳۸] را به عنوان دنبالهای بر شاهکار کلاسترفوبیک (تنگناهراسی) «بیگانه» ساختهی ریدلی اسکات نوشت. سرانجام در سال ۱۹۸۴ توانست شش میلیون دلار از طریق HBO و Hemdale و پخشی توسط Orion به دست آورد. کامرون ترمیناتور را فیلمبرداری کرد و این نخستین گام او و ستارهاش، آرنولد شوارتزنگر [۳۹] برای تبدیل شدن به خدایان ژانر اکشن/ماجرایی بود. ترمیناتور و در پی آن بیگانهها، دو مورد از پولسازترین فیلمهای درجهی R همهی دورانها شدند. ورطه [۴۰] که در سال ۱۹۸۹ به نمایش درآمد، کار فرسایندهای بود که ساخت آن ۱۸ ماه طول کشید. بسیاری از سکانسهای زیر آب در دالانهای تأسیسات هستهای نیمه تمامی در کارولینای جنوبی [۴۱] فیلمبرداری شد. برنده شدن جایزهی اسکار بهترین جلوههای ویژه برای ورطه که توسط دنیس مورن [۴۲] و گروهش در اینداستریال لایت اند مجیک [۴۳] (ILM،کمپانی جرج لوکاس) تولید شده بود، پایهای برای پیشرفت گرافیک کامپیوتری (CG) در فیلم بعدی کامرون «ترمیناتور2: روز داوری» [۴۴] فراهم آورد که در سال ۱۹۹۱ به نمایش درآمد. در سال ۱۹۹۳ کامرون کمپانی دیجیتال دامی [۴۵]، استودیویی برای جلوههای ویژه و تولید دیجیتال را همراه با سازندهی مدلهای T2 و دایناسورهای پارک ژوراسیک، استن وینستون [۴۶] و مدیر اجرایی سابق ILM، اسکات راس [۴۷] بنیان نهاد.
* * *
نوشته: رضا پوردیان
http://www.fantasy.ir/fantasy/files/public/1282504110_27_FT75024_abyss-s.jpg
خلاصهی پیرنگ
زیردریایی بالستیک آمریکایی به نام USS Montana در اثر تصادم اتفاقی با یک شیء ناشناختهی زیر آبی در لبهی گودال کیمن در دریای کارائیب غرق میشود. کشتیها و زیردریاییهای روسی برای نجات زیردریایی به آن منطقه نزدیک میشوند، اما با نزدیک شدن یک گردباد دریایی، دولت آمریکا تصمیم میگیرد گروهی کماندو را به یک سکوی نفتی آزمایشی زیر آبی که مالکیتی خصوصی دارد بفرستد تا به واسطهی آن زیردریایی ثابت شود.
دکتر لیندسی بریگمن، طراح سکو، اصرار دارد که حتا با وجود حضور همسر سابقش ویرژیل (باد)، به عنوان سرکارگر سکو، همراه گروه کماندو باشد. همچنان که گردباد نزدیک میشود، فرمانده گروه اعزامی «هیرام کافی» دستور میدهد که برای آوردن کلاهک هستهای از محل پرتابش در زیردریایی، با یک زیردریایی کوچک از سکو عازم شوند. اما با نزدیک شدن توفان کابل ارتباط سکو با کشتی روی سطح آب پاره میشود و سکو به لبهی گودال نزدیک میشود.
وقتی گروه و کارگران سکو در حال وارسی مجروحان هستند، شاخکی از آب که از سوی موجودات بیگانه کنترل میشود، آسایشگاه آنها را وارسی میکند. در حالیکه کارگران فکر میکنند این شاخک عجیب و مقلد بیآزار است، ستوان کافی به علت سندرم عصبیت به خاطر فشار بالا، دچار پارانویا میشود و معتقد است این شاخک بسیار خطرناک است. کارگران با زیر نظر گرفتن کارهای ستوان کافی درمییابند او دستور دارد که با انداختن کلاهک هستهای به پایین شکاف کیمن، آنچه را باعث تصادم زیر دریایی شده نابود کند. کارگران سکو تصمیم می گیرند که جلوی کار ستوان کافی را بگیرند و ماجرا آغاز میشود.
* * *
و به همین دلایل آواتار را دوست ندارم...
بخشی از یادداشت جاناتان رزنبام
( دو ستاره از ۴ ستاره، بد نیست)
اشاره: جاناتان رزنبام [۱] منتقد برجسته و صاحب سبک آمریکایی، اخیراً تمامی یادداشتها و نقدهایش را روی اینترنت گذاشته است. در این آثار، نقد و نظرهای او بر فیلمهای عملیتخیلی و فانتزی جالب توجه به نظر میرسند. از نظر او «هوش مصنوعی» [۲] ساخته استیون اسپیلبرگ، «ناهار خشک و خالی» [۳] اثر دیوید کروننبرگ [۴] ، «درخشش ابدی یک ذهن بیلک» [۵] ساختهی میشل گوندری [۶] و «THX1138» ساختهی جرج لوکاس شاهکار هستند و فیلمهایی نظیر «گزارش اقلیت» [۷] یا «ماجراهای شگفتانگیز بارون مونشهاوزن» [۸] ساختهی تری گیلیام [۹] آثار قابل قبول و دیدنیاند. اما یادداشت او بر فیلم کامرون، یعنی فیلم ورطه بسیار جالبتر است. از نظر او ورطه فیلمی متوسط است و در صدر این یادداشت نوشته به دلایلی مشابه از آواتار هم خوشش نیامده است. یادداشت رزنبام بر فیلم ورطه کنایهآمیز و انباشته از نیش است، اما در عین حال که مهمترین ایرادات فیلمهای کامرون را برشمرده، به چند نکتهی درخشان آثار او اشاره و دستاوردهای فنی فیلمهای او را تحسین کرده است. این نقد نمونهای است از این که چگونه میتوان فیلمی را دوست نداشت، اما در نقد آن منصف بود و یادآور جملهی معروف پائولین کیل است: «من عصبانیام، اما آیا انصاف خود را از دست دادهام؟» کنایهآمیز آنجا است که از نظر رزنبام، کامرون آنقدر به مغاک یا ورطه خیره شده که مغاک درون خودش، یعنی خودشیفتگی را به طور ناخودآگاه بر فیلم حاکم کرده است. از نظر رزنبام کل ایدههای پیرنگ فیلم صرف خودشیفتگی کودکانهی شخصیت مرد فیلم شده تا مطلوب زنی از کار در بیاید. در زیر بخشهای مهم یادداشت او را میخوانید.
یکی از ویژگیهای اساسی آثار کامرون این است که آدم میتواند (با دیدن این آثار) او را به عنوان یک بازساز حرفهای و یکی از زیرکترین افراد در بازاریابی تلقی کند. «ترمیناتور» (۱۹۸۴) ساختهی کامرون به شدت مدیون «جنگجوی جاده» (۱۹۸۱) و «بلیدرانر» [۱۰] (۱۹۸۲) است. «بیگانهها» [۱۱] (۱۹۸۶) نیز اقتباسی است از «اولین خون» [۱۲] (۱۹۸۲) و دنبالهای است دقیق بر فیلم «بیگانه» (۱۹۷۸). او همکار فیلمنامهنویس در «رمبو: اولین خون؛ قسمت دوم» (۱۹۸۵) است و اولین فیلم او، «پیرانا ۲: تخمریزی» (۱۹۸۱) که ندیدهام نیز یک دنباله است! اگر بخواهیم منصفانه قضاوت کنیم، ترمیناتور و بیگانهها فقط بازسازیهایی کپیکارانه نیستند، بلکه آثاری با تکنولوژی بالا هستند که به شکلی صیقل یافته طراحی شده و از اجزای ترکیبی امتحان پس دادهای شکل یافتهاند و منحصر به فردی آنها فقط در این مواد و مصالح نیست، بلکه در شیوهای است که کامرون آنها را با هم ترکیب میکند. آنها به واسطهی جلوههای ویژهی خیالانگیز، داستان خطی، اکشنهای خشن و استادانه و همچنین مجموعهای تند و تیز از معیارهای ایدئولوژیک معاصر، حواس بینندگان خود را مفتون میسازنند؛ همان میل به ماشین بودن در ترمیناتور (این که آرنولد شوارتزنگر ماشین باشد، چیزی است که همه آن را میخواهند!) و ایدههای مختلف دربارهی مادرانگی در بیگانهها. (شاید بصیرت بسیار درخشان کامرون در مورد روند شخصیتها در پیرنگ هوشمندانهی سفر زمانی ترمیناتور این باشد که میبینیم به شکلی پارادوکسوار، رویارویی هستهای شرط لازم برای پایانی خوش است؛ شکلی از تعالی غمافزایی که به نوعی همان پیشگویی رضایتمندی غمگنانهی پایان فیلم بتمن [۱۳] است.)
ورطه نیز همچون آثار قبلتر کامرون حائز چنین فضیلتی است. معیارهای ایدئولوژیک این بار حول و حوش دو قطب متضاد قرار دارند؛ تشنجزدایی و آشتی در تضاد با رویارویی جنگ سرد (البته بر حسب ظاهر و نه در حقیقت ماجرا) و تسلططلبی فمینیستی در تضاد با مادرانگی. کامرون در شعبدهی خود موفق میشود این دو وضع متضاد را تا زمانی که تقریباً مانند دو نمود یکسان از یک برخورد به نظر برسند، با هم جفت کند [۱۴]. البته اینجا کامرون عناصر را نه از یکی دو فیلم پر فروش، بلکه از تعداد زیادی از فیلمها اخذ، بازتولید و ترکیب میکند؛ «بیگانهها» (مجدداً)، «ده فرمان» [۱۵]، «۲۰۰۱: یک ادیسهی فضایی» [۱۶]، «برخورد نزدیک از نوع سوم» [۱۷]، «جنگهای ستارهای» [۱۸]، فیلمهای «رمبو»، «ایتی» [۱۹] و تعدادی از فیلمهای کمپانی دیزنی. عمدهفروشی غنائم کامرون به یک فیلم ختم نمیشود؛ او تعداد زیادی از این عناصر عاریتی را با هم در فیلم چپانده است. این استراتژی است که سرانجام به نتیجهای معکوس ختم میشود. این فیلم از زاویهی اکشن و خط داستانی قطعاً بهتر از بتمن یا «ایندیانا جونز و آخرین جنگ صلیبی» [۲۰] است، اما فیلم به تدریج شتاب خود را از دست میدهد و در پایان کش میآید.
چگونگی این رویداد میتواند به سادگی از طریق دقیق شدن در پیرنگ مشخص شود. چون فیلم مانند یک فیلم تریلر جنگ سرد آغاز میشود و به نسخهی جدیدی از فیلمی علمیتخیلی-اسپیلبرگی-دیزنیوار ختم میشود که وسط آن داستانی عاشقانه نیز پیچانده شده است. البته داستان عاشقانهی تنیده شده در سیر اکشن فیلم بسیار زیرکانه است: برای مثال اِد هریس در فیلم حلقهی ازدواجش را در لحظهی خشمی به درون توالت میاندازد و دوباره آن را بر میدارد و بعد همین حلقه از قطع شدن انگشت او، وقتی یک دریچهی سنگین روی دستش بسته میشود، جلوگیری میکند. کامرون در اینجا به واسطهی روشهای معینی موفق میشود داستان عاشقانه و اکشنش را با درونمایهی مذهبی مورد علاقهاش ترکیب نماید.
هر دو قهرمان زن و مرد فیلم مرگ را برای مدتی تجربه میکنند، از آن نجات مییابند و این امر رابطهی آنها را تقویت میکند. نخستین مورد از این تجربهی مرگ، درخشانترین و پرتعلیقترین سکانس فیلم است. اما سویهی گل و گشاد این ترکیب نهایتاً باعث میشود فیلم از تمامی این مسیرهای تماتیک مثل باد رد شود و در نمای پایانی، تریلر جنگ سرد از یاد میرود و درونمایهی مذهبی علمیتخیلی با سر و صدای موسیقی زمینه اوج میگیرد. قبلاً اشاره کردم که در فیلم آشتی در تضاد با رویارویی جنگ سرد (البته بر حسب ظاهر و نه در حقیقت ماجرا) و تسلططلبی فیمینستی در تضاد با مادرانگی قرار میگیرد. این امر تا حد زیادی به خاطر طبیعت مادرانهی نیروهای بیگانه است و فیلم با اشاره به جنبهی نرمتر و مهربانتر لیندسی (الیزابت مسترنتینو) [۲۱]و نمودهای صلحآمیز تشنجزدایی نیز این امر را تداعی میکند و این هر سه با هم در پیرنگ فیلم تکامل مییابند.
نمود زایایی زنانگی به شکلی ظریف در ارتباط با قدرت بیگانهها (و همچنین خود کامرون!) برای تقلید هر چیزی که جلوی رویشان است، قرار میگیرد. و این نمود بارآوری است که بالفرض لیندسی را به شخصی مناسبتر برای باد (اِد هریس) [۲۲] تا «ملکهی عوضی دنیا» (یعنی زنی مغرور) ارتقا میبخشد و به این صورت همان چیزی است که بیگانهها را به چیزی بهتر برای هدایت بشریت نسبت به آن خبیثهای جنگ سرد (یعنی شاخک آب روسی) ارتقا میدهد [۲۳]. با این حال هنوز فیلم توضیح نمیدهد که چرا بیگانهها به شکلی برابر، نقش بارآوری و آموزنده را برای مثلاً کافی (مایکل بین) [۲۴]که شخصیت منفی و پارانویایی فیلم است ایفا نمیکنند یا چرا اهمیت فراگیر برخورد نزدیک انسانی با گونهای هوشمندتر از خود، فقط در ابتدای فیلم سبب جدایی باد و لیندسی میشود (با آن طنین مسیحی قوی، هنگامی که به وضوح روی آب ایستادهاند و نسبت به فرشتگانی آسمانی که بوسهی آنها را جشن گرفتهاند، توجهی نمیشود)؟ شاید باید منتظر دنبالهی فیلم بود [۲۵]. به هر حال در این بین میتوانیم به آن جملهی نیچه در ابتدای فیلم فکر کنیم که: «دیر زمانی اگر به درون مغاکی چشم بدوزید، آن مغاک نیز خیره شدن به درون شما را میآغازد.» این بدان معنا است که خودشیفتگی ریشهی تمام این کپیسازیها است.
* * *
بیست هزار فرسنگ زیر دریا
گفتگوی نشریهی اومنی با جیمز کامرون
کارگردان فیلم همچون کاپیتان نمو
اشاره: این گفتگوی جالب هم شیوهی رشد کامرون در فیلمسازی را آشکار میکند و هم در پرداختن به جزئیات علمی فیلم ورطه وسواس او را آشکار میسازد. خودش گفته عاشق جنبهی پیچ و مهرهای و فنی سینما است.
جیمز فرانسیس کامرون [۲۶]در سال ۱۹۵۴ در کاپوسکاسینک [۲۷] اونتاریو، شهری کوچک در نزدیکی شمال آبشار نیاگارا به دنیا آمد. پدرش مهندس برق بود و مادرش هنرمند. از قرائن پیدا است که از همان ابتدا نشانههای شخصیتی مبتکر، کارچرخان و حتا انتقامجو را از خود بروز میداد. وقتی همسایهی نوجوان جیمز اسباببازیهای او را دزید، جیمز و برادر جوانترش میک، پایههای چوبی خانهی درختی آنها را اره کردند. بار دیگر آنها از خانهی مذکور بالا رفتند و آن را به هم ریختند.
در سال ۱۹۷۱، خانوادهی کامرون به شهر برا [۲۸] در کالیفرنیا کوچید و جیمز به کالج فولرتون ]29 [رفت و در آنجا انگلیسی و فیزیک خواند. بعد کالج را رها کرد، ازدواج کرد و رانندهی اتوبوس مدرسهای محلی شد. نقطهی عطف زمانی بود که دوستی که برای کنسرسیومی از دندانپزشکان متمول مورمون [۳۰]ایدهی فیلم جور میکرد، کامرون را دعوت به کار کرد. کامرون با فیلمنامهای جنگستارهایوار که میتوانست با بودجه نزدیک ۴۰۰ هزار دلار ساخته شود، دندانپزشکها را مشعوف ساخت. کامرون کار روزانهاش را رها کرد تا به یادگیری فیلمسازی و امور هنری بپردازد، کتابخانهها را در جستجوی اطلاعات زیر و رو کرد و مدلها و کامیونهای کوچک خودش را در خانهاش ساخت.
او در سال ۱۹۸۱ برای پذیرفته شدن در استودیوی نیو ورلد پیکچرز [۳۱]متعلق به راجر کورمن [۳۲]، به اندازهی کافی فیلم کوتاه ۳۵ میلیمتری ساخته بود. در خلال دو هفته کار سخت کامرون بر روی فیلم «جنگ فراسوی ستارهها» [۳۳]، او کلاهِ مسئول مدلساز مینیاتوری، رنگآمیز نقاب (قسمتهای مختلف یک تصویر- معمولاً بازیگران و صحنه- که به طور جداگانه رنگآمیزی و فیلمبرداری میشوند) و دستیار مدلها (مسئول فیلمبردای از ماکتهای کوچک مکانها و وسایل) و مدیر فیلمبرداری را به سر گذاشت. در حین فیلمبرداری فیلم «کهکشان وحشت» [۳۴] این شانس را یافت تا به عنوان کارگردان واحد دوم، برخی سکانسهای گفتگو را با بازیگردان هدایت کند و صدای شخصی خود را بیابد.
«پیرانا 2: تخم ریزی» [۳۵]، بی شک اولین فیلم رسمی کامرون است. وقتی تهیه کنندهی ایتالیایی او را اخراج کرد، مراحل پس از فیلمبرداری فیلم تکمیل شده بود. کامرون به رم پرواز کرد، به زور وارد اتاق تدوین شد و پس از ساعتها، فیلم را آنطور که میخواست از نو تدوین کرد. در اتاقش در هتلی در رم بود که از کابوس تبداری بیدار شد؛ ربات قاتلی از آینده، ناتوان از راه رفتن، در تعقیب دو زن مجروح که طعمهاش بودند، خودش را با یک چاقو روی زمین میکشید. این تصویر فوقالعاده، بذر فیلم ترمیناتور [۳۶] را کاشت که کامرون وقتی در ۱۹۸۲ به لسآنجلس برگشت، آن را نوشت. ایدهای که یافتن سرمایهگذار برای آن دو سال زحمت و پافشاری برای کامرون به همراه آورد؛ این امر برای کسی که فقط یک تعداد پیرانای پرنده در کارنامه فیلم سازیاش داشت، خیلی آسان نبود. در این اثنا و در دورهای سه ماهه به همراه سیلوستر استالون فیلمنامهی «رمبو: اولین خون، قسمت دوم» [۳۷] و اولین نسخهی فیلمنامهی بیگانهها [۳۸] را به عنوان دنبالهای بر شاهکار کلاسترفوبیک (تنگناهراسی) «بیگانه» ساختهی ریدلی اسکات نوشت. سرانجام در سال ۱۹۸۴ توانست شش میلیون دلار از طریق HBO و Hemdale و پخشی توسط Orion به دست آورد. کامرون ترمیناتور را فیلمبرداری کرد و این نخستین گام او و ستارهاش، آرنولد شوارتزنگر [۳۹] برای تبدیل شدن به خدایان ژانر اکشن/ماجرایی بود. ترمیناتور و در پی آن بیگانهها، دو مورد از پولسازترین فیلمهای درجهی R همهی دورانها شدند. ورطه [۴۰] که در سال ۱۹۸۹ به نمایش درآمد، کار فرسایندهای بود که ساخت آن ۱۸ ماه طول کشید. بسیاری از سکانسهای زیر آب در دالانهای تأسیسات هستهای نیمه تمامی در کارولینای جنوبی [۴۱] فیلمبرداری شد. برنده شدن جایزهی اسکار بهترین جلوههای ویژه برای ورطه که توسط دنیس مورن [۴۲] و گروهش در اینداستریال لایت اند مجیک [۴۳] (ILM،کمپانی جرج لوکاس) تولید شده بود، پایهای برای پیشرفت گرافیک کامپیوتری (CG) در فیلم بعدی کامرون «ترمیناتور2: روز داوری» [۴۴] فراهم آورد که در سال ۱۹۹۱ به نمایش درآمد. در سال ۱۹۹۳ کامرون کمپانی دیجیتال دامی [۴۵]، استودیویی برای جلوههای ویژه و تولید دیجیتال را همراه با سازندهی مدلهای T2 و دایناسورهای پارک ژوراسیک، استن وینستون [۴۶] و مدیر اجرایی سابق ILM، اسکات راس [۴۷] بنیان نهاد.
* * *