AreZoO
26th October 2010, 12:34 PM
مترسک مصلوب
نوشته: فرزانه پیشرو
مترسک روی پسربچه خم شد. پسرک عرق میریخت، چشمهای گشاد شدهاش به بالا نگاه میکردند و منتظر اقدامی از سوی مترسک بودند. مترسک دست بلند و چنگک مانندش را جلو برد. همهی حرکاتش خشک و مصنوعی بودند و همین تمام وجودش را عاری از هر نوع تعهد یا احساس نوعدوستی میکرد.
هوا تیرگی هنگام غروب را داشت. باد منجمدکنندهای میوزید و لباس مترسک را در اطراف تکانتکان میداد.
پسرک نمیتوانست جیغ بکشد، اما نگاهش تمام جزئیات دست را دنبال میکردند. بر جا میخکوب شده بود، درست مثل حشرهای که زیر ذرهبین گیر بیفتد. مترسک چنگالش را روی صورت رنگپریدهی پسربچه کشید. حرکتش خیلی ملایم بود، بیش از حد ملایم که طبیعی به نظر بیاید. ناگهان پسرک به خودش آمد، جیغی زد و پا به فرار گذاشت. مترسک راست شد، چشمانش پسربچه را که از باغ ارباب میدوید زیر نظر داشت. باید به بقیهی باغ هم سرکی میکشید.
بیشتر پولدارها مترسک میخریدند و از آنها به نحو احسن استفاده میبردند. کافی بود بهشان بگویی چه را بترسانند، آن وقت طرف مقابل، که ممکن بود یک آدم یا حیوان باشد، جرأت نداشت حتا از یک کیلومتری مترسک بگذرد. مترسکها قدبلند بودند، تا سایهشان خوب روی قربانی بیفتد، چشمهایی مانند دو یاقوت سرخ داشتند که چیزی از تویشان خوانده نمیشد و بدنشان پیچیده در پارچهی پارهپارهی سیاه و کهنهای بود. هر ارباب ممکن بود یک تا دو عدد مترسک را صاحب باشد. مترسکها وفادار بودند و هزینهای به جز خریدشان بر دوش اربابها نمیافتاد. چیزی نمیخوردند و تنها نیازشان مکانی نرم و خشک برای خوابیدن و آرامکردن عضلات خشکیده و چوبیشان بود. اگرچه دهانی با دندانهایی تیز و مثل میلههای کج و کوله داشتند، نمیتوانستند حرف بزنند. زبان یا هر نوع عضو داخلی دیگری داخل سیاهچال دهانشان دیده نمیشد. آن ته، تنها سیاهی بود.
مترسک قدمهای خشک و تقریباً لنگانش را به سوی قسمتی از باغ گل برداشت. این باغ انباشته از هرنوع گل زیبا و عطرآگینی بود که در جهان وجود داشت. بعضی از گلها را پاپیون زده بودند، برای نمای بیشتر. بعضیهایشان مثل درخت بلند بودند، حتا از مترسک هم بلندتر. رنگ گلها در غروب کمی گرفته بود، اما عطرشان هنوز در گوشه و کنار باغ، بازی میکرد. روزانه چند نفری از اربابان آن جا میآمدند، خود ارباب، دخترهایش، دوستهای خانوادگی و خیلیهای دیگر. اما حالا کسی روی خرده سنگهای کف باغ نایستاده بود، به جز مترسک. صدای پرندهای از پشت سر او آمد، رویش را که برگرداند، کلاغی دید با چشمهای گستاخ و منقاری که چهارتاق باز بود و صدای نکرهاش بیمحابا در گوشهای مترسک که گویا درون سر کنفیاش بودند میپیچید. مترسک نگاه خشنش را درست به چشمهای سیاه کلاغ نشانه رفت، اما کلاغ از قارقار کردن دست برنداشت.
مترسک آرام و با ملایمتی بینظیر خودش را نزدیک پرنده کشاند، طوری که کلاغ گیج بشود. و بعد دستهایش را سریع بلند کرد. پرنده جا خورده، با منقاری که مدام صدای قار بلند و خشداری میداد پرواز کرد و روی دیواری همان نزدیکیها نشست. مترسک سرش را تکان داد، از موجودات پررو و شجاع متنفر بود اما هیچ کس این را نمیدانست. مترسک خودش را نزدیک دیوار کشاند، زیر کلاغ. چنان صدای پرنده ناهنجار بود و ذهنش را میآشفت که میخواست چنگالهایش را مستقیم در سر خود فرو ببرد و متلاشیاش کند، تنها به این شرط که صدا قطع شود. اما این کار را نکرد. او، مترسک بود، سلطان ترس و موجودی نترس، نباید این قدر ساده مغلوب کلاغی بیچیز و ناچیز میشد.
دستهایش حرکتی ناگهانی کردند و کلاغ را در خود گرفتند. کلاغ قارقار میکرد، ناهنجارتر از همیشه و برنده. چشمهای مترسک با انزجاری پر شد، یک دستش پاهای کلاغ را محکم در خود فشرد و دست دیگر پرهایش را دانهدانه کند. کلاغ جیغ میکشید، بالبال می زد و پرهای کنده نشده را با حرکتش در هوا میپراند. مترسک تمام پرهای بلند کلاغ را کند. هنوز قارقار میکرد.
در آخر مترسک گلوی کرکدار کلاغ را در یک دستش گرفت و انگشتهای تیزش را دور آن فشرد. کلاغ باز هم بالبال میزد، اما آرامآرام خسته و بیرمق میشد و صدایش ضعیف و گوشنواز؛البته گوشنواز برای مترسک. وقتی مطمئن شد که پرنده مرده است، از باغ خارج شد و در زمینهایی که چمنهایشان تکهتکه بودند و درختها بیصاحب، درختی را پیدا کرد که تنهای متوسط داشت و شاخههایش بخاطر پاییز تاس بودند. مترسک، کلاغ را کنار درخت پرت کرد و رویش برگ ریخت. اما همان وقت صدای قارقاری توجهش را جلب کرد. به سمت صدا سرش را بالا برد. دو کلاغ روی شاخهای از درخت نشسسته بودند. اگر آدم بود یک ابرویش را بالا میانداخت، اما نمیتوانست. خواست به هر دو کلاغ حمله ببرد و به سرنوشت اولی دچارشان کند، که دید قارقاری از شاخهای کمی دورتر میآید. رویش سه کلاغ نشسته بودند. کمی عقب که رفت، مشاهده کرد روی همهی شاخههای درخت کلاغهایی نشستهاند یا درحال نشستناند و قارقار میکنند. فکر کرد هم درخت و هم کلاغها دارند دستش میاندازند. میخواست همهشان را یکراست در دهان سیاهش ببلعد، اما منصرف شد. سمت خانه رفت، خانهی خودش که در واقع اصطبلی کنار گذاشته شده برای مترسکها بود. همنوعش را خوابیده در اصطبل دید؛ مترسکی با ظاهر مشابه، اخلاق مشابه و برنامهریزی شده برای ترساندن. برای همین بود که مترسک از او نفرت داشت؛ میخواست فقط خودش همه را بترساند. اگر رویایش تحقق مییافت، قهقههای پیروزمندانه میزد و عهد میبست تا ابد بترساند و نترسد.
اما با همهی اینها، آنها با هم جدالی نمیکردند؛ فقط وظایفشان را انجام میدادند و هماتاق بودند. مترسک خوابید. چند ساعت کمتر از خواب معمولی یک انسان، اما کافی بود. نیمهشب بیدار شد. از بین کاههای نرم خودش را بیرون کشید و با قدمهای خشک و تلوتلوخوران، خودش را به فضای باز بیرون اصطبل برد. باد خنکی میوزید و گیاهان را میرقصاند. صدایی به گوش نمیرسید جز خشخش برگها در باد. مترسک کمی قدم زد، و بعد صدای فریادی خشمگین به گوشش رسید. به سمت منبع صدا که رفت، بین دیوارههایی که پیچکها و گیاهان رونده رویشان اتراق کرده بودند، ارباب را دید. عصبانی و تازه از بار آمده. به سگ سیاهش شلاق میزد و حیوان زوزههایی آرام میکشید، شاید چون به اخلاق ارباب عادت داشت. ضربههای شلاق کنار چشمهایش و روی بدن و گردنش فرود میآمدند و او تلاش میکرد خودش را از ارباب دور کند، اما طنابی قلادهاش را سفت چسبیده بود.
«سگ چموش! بگیر! برو گم شو. لعنتی!»
مترسک لبخندی از سر لذت زد. از هنرمندی ارباب، ترسی که به سگ میداد، و تقلای حیوان برای رهایی تحت تأثیر قرار گرفته بود. اما بعد متوجه شد ارباب هم میترساند، در حالی که او باید تنها کسی باشد که مردم را میترساند، تنها مترسک.
ارباب بعد از مدتی آرام شد و نالههای سگ هم خاموش. ارباب داخل خانهاش رفت. مترسک نور زرد را که زیرش خدمتکاری برای خوشامدگویی ایستاده بود، دید و بعد رویش را برگردانده، شروع به نگهبانی کرد تا مبادا موجودی موذی بتواند میان باغها بپلکد.
صبح که شد، مترسک هنوز در حال گردش بود. پرندهها این طرف و آن طرف میجهیدند و مترسک دستهای هولناکش را به سمتشان دراز میکرد و میدوید تا بپراندشان. در قسمت گیاهان دارویی مورد علاقهی دختر بزرگتر ارباب بود که پرندهای بنفش روی دیوار نشست. شبیه پرستو بود، با این فرق که پرهایش رنگ طیفهای مختلف بنفش را داشتند. دور گردنش طوقی قهوهایرنگ نقش بسته بود و چشمهایش سیاه، درشت و خیره بودند. پرنده آواز خواند، آوازی معمولی که هر بار مترسک وقتی توی باغ پرسه میزد، ممکن بود بشنود. اما چون یاد کلاغ افتاده بود، فکر کرد آواز پرنده خیلی بهتر و خوشایندتر از مال کلاغ است؛ پس، زیر دیوار لم داد و صدای پرنده را مدتی گوش کرد تا این که از آن خسته شد.
چون پرندهها را از دم نابودکنندهی محصولات ارباب میدید، حقهای به کار بست و پرنده را در دستش گرفت. پرنده جیکجیک می کرد و این مترسک را برافروخت. اما بعد، وقتی خواست مثل کلاغ پرش را بکند، فکر کرد پرنده خیلی با کلاغ فرق دارد و باید متفاوت بمیرد. خواست هر چه زودتر بکشدش، با ضربهی چاقو یا هر چیز دیگر. اما چاقویی همراهش نداشت. پس، گردن پرنده را طوری پیچاند که شکست و سرش آویزان افتاد. پرهای نرمش از لای چنگالهای مترسک بیرون زده بودند. او طرف همان درخت سابق رفت که حالا از کلاغ خالی بود. خواست پرنده را زیر برگها بگذارد ولی فکر کرد متعفن شدنش با آن پرهای بنفشی که در نور جلوهای زیبا داشتند، حیف است. خاکش کرد و بیاختیار، به خاطر سپرد که کجا دفن شده است و رفت.
همان روز بعد از ظهر، پرندهی بنفش دیگری شبیه پرستو، با چشمهای درشت سیاه و طوقی قهوهای رنگ، روی جایی نشست که صبح پرندهی مرده نشسته بود. مترسک متعجب شد، ولی مثل قبل زیر دیوار لم داد تا صدای پرنده را مدتی بشنود. اما وقتی خسته شد و از جا بلند، پرنده پرید و رفت. مترسک افسوسی خورد و تصمیم گرفت بار بعد، صدای پرنده را مدت بیشتری بشنود تا این طور وا نماند.
غروب، وقتی پرندهها به لانههایشان پناه میآوردند، صدای آشنای پرنده را شنید. روی همان دیوار همیشگی نشسته بود، میخواند و مثل بقیه پرواز نمیکرد. مترسک لبخندی زد، دندانهای کج و کولهی تیزش پیدا شدند ولی چشمهای سرخش میتوانستند هر طوری باشند؛ شاید موذی، شاید هم تنها خوشحال و منتظر و مشتاق
بعد از مدتی فکر کرد آواز پرنده خسته کننده نیست، ولی برای همیشه خسته کننده میشود. گاهی پرنده مکث می کرد، اما بعد از مدتی به کلی ساکت شد و مترسک وقتی سرش را بلند کرد، دید که صدای پر زدنش را نشنیده و رفته است. از جا بلند شد. غروب جلوی رویش میسوخت. یاد پرندهای افتاد که دفن کرده بود.
فکر کرد رنگهای غروب کمی شبیه رنگ پرهای پرنده است و از تصور پرنده که به سمت غروب برود و شکل آتشین خورشید توی چشمهایش بیفتد، لذت برد. شب شد و دوباره ارباب از بار آمد. مترسک هنوز یک لحظه هم نخوابیده بود. ارباب را که دید، بیشترین نفرت عمرش را تجربه کرد؛ ولی افسوس خورد که سگ آسوده خیال، زنجیر متصل به قلادهاش را به صدا در میآورد. بعد رفت پیش سگ. سگ به او نگاه کرد؛ نمیترسید. مترسک چنگالهایش را بلند کرد و سگ عقب رفت و نگاهش عاجزانه شد. مترسک هم عقب رفت و فکر کرد درست نیست که وقتی سگ عقب می رود او جلو برود. ولی وقتی در اصطبل لای کاهها جا خوش میکرد به این فکرش خندید، و بعد گیج شد که چرا از ارباب متنفر است و صدای پرنده را گوش میدهد، چون هیچ وقت ندیده بود ترسانندهای این کارها را بکند. به نظرش آمد فرق کرده است، اما با این حرف که هنوز یک مترسک نترس ترسناک است گمان برد تغییری رخ نداده و خوابید.
روز بعد، بیشتر اطراف دیوار میرفت تا ببیند پرنده نشسته است یا نه. بارها از فاصلههایی که مجبور بود از دیوار داشته باشد، آن را نگاه می کرد و درخشش بنفشی را میجست، اما او آن جا نبود. اتفاقات ممکن برای پرنده را بررسی کرد، بعد چندباری افسوس خورد که پرنده آن جا نیست تا او به آوازش گوش بدهد و بعد از پرنده منزجر شد.
آزرده و خسته روی چمنهای نزدیک دیوار دراز کشید و منتظر پرنده ماند. خوابش میآمد، اما تمام سعیش را کرد تا دیوار را بپاید. با این وجود، دفعهی بعدی که دیوار را دید، بعد از خوابی پنج ساعته و در معرض روشنایی و نور بود. از جا که بلند شد، باز هم پرنده را ندید. از او دیگر ناامید شده بود و میخواست فراموشش کرده و روزش را با شکستن گردن، پراندن و پر کندن پرندهها سپری کند. اما ظهر، پرنده آن جا نشست؛ بدون هیچ تفاوتی و با صدای سالم و قوی و پرهای بنفش درخشان.
مترسک جلویش ایستاد، نمیتوانست بنشیند و تمام وجود گوشهای داخل سرش را به آواز اختصاص داد. آن وقت، پرنده رفت. مترسک که از دوباره دیدن او راضی بود و از رفتنش کمی دلگیر، همهی نگهبانیاش را تا شب انجام داد. در اصطبل خوابید و در خواب، پرهای بنفشی را دید که در هوا، رقصان، پایین میآیند. وقتی خواب بود، چوبهایش به هم میخوردند، انگار تقلایی میکرد اما وقتی بیدار شد، چیزی از رویای ناآرام، یادش نبود. هیچ وقت عادت نکرده بود رویایی داشته باشد تا بخواهد به یادش بسپارد.
آن روز صبح، مدتی منتظر پرنده ماند و وقتی خبری نشد، نگاهش باز دیوار را میگشت و آسمان را. به همه جا سر زد، دنبال پرنده میگشت؛ اما طوری رفتار میکرد که انگار فقط دارد برای ترساندن موجودات موذی میرود، نه بیشتر. بخاطر گم شدن پرنده شب را به نگرانی گذراند، اما روز بعد باز هم منتظر بود. این بار دیگر سعی در مخفی کردن قصدش نداشت. همه جا را گشت اما نبود. باز هم شب، مثل همیشه در بسترش دراز کشید، آن وقت دید پری بنفش به لباس مترسک همکارش نشسته است.
یک دفعه تمام وجودش لرزید و فکر کرد که میمیرد. ولی به خودش آمد، به پر اشاره کرد و به چشمهای سرخ همکار خیره و به شدت آشفته شد. خودش را از جا کند و تلوتلوخوران در باغ دوید، به هر جا که میتوانست نگاهی میانداخت و بعد دیدشان. پرهایی که با نسیم کمی این طرف و آن طرف پراکنده شده بودند. آنها را در دست گفت، فشرد و همهشان را جمع کرد. لباسهای پارهپارهاش تعدادی را پایین میریختند ولی او دوباره جمعشان میکرد و در مشتهایش محکم میفشرد. بعد تعدادی را بلعید، و چندتایی را همان طور در دستش فشرد. و هر چه میافتاد را دوباره جمع میکرد. میدانست چه اتفاقی افتاده، اما نمیخواست باور کند. همه جا را گشت، دنبال پرنده بود. یک پرندهی بنفش سالم یا یک جسد بیپر و زخمی؟ نمیدانست. تمام شب را دنبالشان بود. همکار را به کلی فراموش کرد و سراسیمه همه جا را گشت. حتا لای پرهای کلاغها را می گشت تا پیدا کند پرنده کجا رفته است. بعد ایستاد، پرهای توی گلویش به او فشار میآوردند، فشاری که تنها باید تحملش میکرد. حتا انگار پرها روی قلبش هم افتاده بودند، یا حداقل جایی بودند که قلبش باید میبود. آنها سنگینش کردند، و انگار که پاهایش سربی باشند، نشست روی زمین و پرها را در مشت فشرد و باز هم بلعید. آتشی در درونش زبانه کشید، به سمت اصطبل دوید. و با شدت خودش را داخل اتاق محقر چوبی انداخت که همکار روی کاههایش خوابیده بود. همهی پرها را بلعید و به سمت همکار حمله برد. چوبهایش را از هم جدا کرد و سرش را کند. چنگالهایش را محکم در بدن همکار فرو برد و وقتی بیرون کشیدشان، داخل بدن خالی بود. همهی سیاهیاش به بیرون پرواز کرد و تنها چوبها و پارهپارهی لباس سیاه، ماندند.
بعد آرام شد. فشار پرها ملایم بود و قلبش هنوز سنگین. بیرون که رفت، سپیده داشت سر میزد. پشت دیوار ایستاد، نگاهش به دیوار بود. انگار هنوز انتظار میکشید که بیاید. بعد تصمیم گرفت پرندههایی که با چشمهای خودش میدید میوهها را نوک میزنند، نترساند. بعد تصمیم گرفت، حیوانات خانگی و بچههای شیطان را هم نترساند. بعد فکر کرد که هیبتش ترسناک است. پارچهها را پارهپارهتر کرد و سرش را پایین انداخت تا چشمان سرخش را کسی نبیند. لبهایش را محکم به هم دوخت تا کسی دندانهای تیز و از شکل افتادهاش را نبیند. بعد دستهایش را به نشانهی دوستی باز گذاشت، تا شاید یک وقت پرندهی بنفش یا برادران او رویش بنشینند و او آوازشان را گوش بدهد. اما تا مدتی، هیچ پرندهای رویش ننشست، چون آن موجودات بالدار، نمیتوانستند چیزی ترسناکتر از این را تصور کنند. روی درختی در دورست، همان درختی که او، کلاغ و پرندهی بنفش اول را پایش گذاشته بود، کلاغها انگار که در مراسم تشییع جنازه باشند، نشسته بودند و او را نگاه میکردند. یکی از کلاغهای شجاع بلند شد، روی دست مترسک نشست و چشم سرخش را کند و با خودش برد، چون خیلی درخشان بود.
با شجاعت این یکی، کلاغی دیگر هم آمد و بعد کلاغهای دیگر. به او حمله بردند و تکههایش را کندند، ولی مترسک تکان نخورد. دهانش را هم باز نکرد تا سر کلاغی را گاز بزند. و موقع غروب بود که گردبادی شروع شد، او را از جا کند، به کلی متلاشیاش کرد و با خود بردش.
نوشته: فرزانه پیشرو
مترسک روی پسربچه خم شد. پسرک عرق میریخت، چشمهای گشاد شدهاش به بالا نگاه میکردند و منتظر اقدامی از سوی مترسک بودند. مترسک دست بلند و چنگک مانندش را جلو برد. همهی حرکاتش خشک و مصنوعی بودند و همین تمام وجودش را عاری از هر نوع تعهد یا احساس نوعدوستی میکرد.
هوا تیرگی هنگام غروب را داشت. باد منجمدکنندهای میوزید و لباس مترسک را در اطراف تکانتکان میداد.
پسرک نمیتوانست جیغ بکشد، اما نگاهش تمام جزئیات دست را دنبال میکردند. بر جا میخکوب شده بود، درست مثل حشرهای که زیر ذرهبین گیر بیفتد. مترسک چنگالش را روی صورت رنگپریدهی پسربچه کشید. حرکتش خیلی ملایم بود، بیش از حد ملایم که طبیعی به نظر بیاید. ناگهان پسرک به خودش آمد، جیغی زد و پا به فرار گذاشت. مترسک راست شد، چشمانش پسربچه را که از باغ ارباب میدوید زیر نظر داشت. باید به بقیهی باغ هم سرکی میکشید.
بیشتر پولدارها مترسک میخریدند و از آنها به نحو احسن استفاده میبردند. کافی بود بهشان بگویی چه را بترسانند، آن وقت طرف مقابل، که ممکن بود یک آدم یا حیوان باشد، جرأت نداشت حتا از یک کیلومتری مترسک بگذرد. مترسکها قدبلند بودند، تا سایهشان خوب روی قربانی بیفتد، چشمهایی مانند دو یاقوت سرخ داشتند که چیزی از تویشان خوانده نمیشد و بدنشان پیچیده در پارچهی پارهپارهی سیاه و کهنهای بود. هر ارباب ممکن بود یک تا دو عدد مترسک را صاحب باشد. مترسکها وفادار بودند و هزینهای به جز خریدشان بر دوش اربابها نمیافتاد. چیزی نمیخوردند و تنها نیازشان مکانی نرم و خشک برای خوابیدن و آرامکردن عضلات خشکیده و چوبیشان بود. اگرچه دهانی با دندانهایی تیز و مثل میلههای کج و کوله داشتند، نمیتوانستند حرف بزنند. زبان یا هر نوع عضو داخلی دیگری داخل سیاهچال دهانشان دیده نمیشد. آن ته، تنها سیاهی بود.
مترسک قدمهای خشک و تقریباً لنگانش را به سوی قسمتی از باغ گل برداشت. این باغ انباشته از هرنوع گل زیبا و عطرآگینی بود که در جهان وجود داشت. بعضی از گلها را پاپیون زده بودند، برای نمای بیشتر. بعضیهایشان مثل درخت بلند بودند، حتا از مترسک هم بلندتر. رنگ گلها در غروب کمی گرفته بود، اما عطرشان هنوز در گوشه و کنار باغ، بازی میکرد. روزانه چند نفری از اربابان آن جا میآمدند، خود ارباب، دخترهایش، دوستهای خانوادگی و خیلیهای دیگر. اما حالا کسی روی خرده سنگهای کف باغ نایستاده بود، به جز مترسک. صدای پرندهای از پشت سر او آمد، رویش را که برگرداند، کلاغی دید با چشمهای گستاخ و منقاری که چهارتاق باز بود و صدای نکرهاش بیمحابا در گوشهای مترسک که گویا درون سر کنفیاش بودند میپیچید. مترسک نگاه خشنش را درست به چشمهای سیاه کلاغ نشانه رفت، اما کلاغ از قارقار کردن دست برنداشت.
مترسک آرام و با ملایمتی بینظیر خودش را نزدیک پرنده کشاند، طوری که کلاغ گیج بشود. و بعد دستهایش را سریع بلند کرد. پرنده جا خورده، با منقاری که مدام صدای قار بلند و خشداری میداد پرواز کرد و روی دیواری همان نزدیکیها نشست. مترسک سرش را تکان داد، از موجودات پررو و شجاع متنفر بود اما هیچ کس این را نمیدانست. مترسک خودش را نزدیک دیوار کشاند، زیر کلاغ. چنان صدای پرنده ناهنجار بود و ذهنش را میآشفت که میخواست چنگالهایش را مستقیم در سر خود فرو ببرد و متلاشیاش کند، تنها به این شرط که صدا قطع شود. اما این کار را نکرد. او، مترسک بود، سلطان ترس و موجودی نترس، نباید این قدر ساده مغلوب کلاغی بیچیز و ناچیز میشد.
دستهایش حرکتی ناگهانی کردند و کلاغ را در خود گرفتند. کلاغ قارقار میکرد، ناهنجارتر از همیشه و برنده. چشمهای مترسک با انزجاری پر شد، یک دستش پاهای کلاغ را محکم در خود فشرد و دست دیگر پرهایش را دانهدانه کند. کلاغ جیغ میکشید، بالبال می زد و پرهای کنده نشده را با حرکتش در هوا میپراند. مترسک تمام پرهای بلند کلاغ را کند. هنوز قارقار میکرد.
در آخر مترسک گلوی کرکدار کلاغ را در یک دستش گرفت و انگشتهای تیزش را دور آن فشرد. کلاغ باز هم بالبال میزد، اما آرامآرام خسته و بیرمق میشد و صدایش ضعیف و گوشنواز؛البته گوشنواز برای مترسک. وقتی مطمئن شد که پرنده مرده است، از باغ خارج شد و در زمینهایی که چمنهایشان تکهتکه بودند و درختها بیصاحب، درختی را پیدا کرد که تنهای متوسط داشت و شاخههایش بخاطر پاییز تاس بودند. مترسک، کلاغ را کنار درخت پرت کرد و رویش برگ ریخت. اما همان وقت صدای قارقاری توجهش را جلب کرد. به سمت صدا سرش را بالا برد. دو کلاغ روی شاخهای از درخت نشسسته بودند. اگر آدم بود یک ابرویش را بالا میانداخت، اما نمیتوانست. خواست به هر دو کلاغ حمله ببرد و به سرنوشت اولی دچارشان کند، که دید قارقاری از شاخهای کمی دورتر میآید. رویش سه کلاغ نشسته بودند. کمی عقب که رفت، مشاهده کرد روی همهی شاخههای درخت کلاغهایی نشستهاند یا درحال نشستناند و قارقار میکنند. فکر کرد هم درخت و هم کلاغها دارند دستش میاندازند. میخواست همهشان را یکراست در دهان سیاهش ببلعد، اما منصرف شد. سمت خانه رفت، خانهی خودش که در واقع اصطبلی کنار گذاشته شده برای مترسکها بود. همنوعش را خوابیده در اصطبل دید؛ مترسکی با ظاهر مشابه، اخلاق مشابه و برنامهریزی شده برای ترساندن. برای همین بود که مترسک از او نفرت داشت؛ میخواست فقط خودش همه را بترساند. اگر رویایش تحقق مییافت، قهقههای پیروزمندانه میزد و عهد میبست تا ابد بترساند و نترسد.
اما با همهی اینها، آنها با هم جدالی نمیکردند؛ فقط وظایفشان را انجام میدادند و هماتاق بودند. مترسک خوابید. چند ساعت کمتر از خواب معمولی یک انسان، اما کافی بود. نیمهشب بیدار شد. از بین کاههای نرم خودش را بیرون کشید و با قدمهای خشک و تلوتلوخوران، خودش را به فضای باز بیرون اصطبل برد. باد خنکی میوزید و گیاهان را میرقصاند. صدایی به گوش نمیرسید جز خشخش برگها در باد. مترسک کمی قدم زد، و بعد صدای فریادی خشمگین به گوشش رسید. به سمت منبع صدا که رفت، بین دیوارههایی که پیچکها و گیاهان رونده رویشان اتراق کرده بودند، ارباب را دید. عصبانی و تازه از بار آمده. به سگ سیاهش شلاق میزد و حیوان زوزههایی آرام میکشید، شاید چون به اخلاق ارباب عادت داشت. ضربههای شلاق کنار چشمهایش و روی بدن و گردنش فرود میآمدند و او تلاش میکرد خودش را از ارباب دور کند، اما طنابی قلادهاش را سفت چسبیده بود.
«سگ چموش! بگیر! برو گم شو. لعنتی!»
مترسک لبخندی از سر لذت زد. از هنرمندی ارباب، ترسی که به سگ میداد، و تقلای حیوان برای رهایی تحت تأثیر قرار گرفته بود. اما بعد متوجه شد ارباب هم میترساند، در حالی که او باید تنها کسی باشد که مردم را میترساند، تنها مترسک.
ارباب بعد از مدتی آرام شد و نالههای سگ هم خاموش. ارباب داخل خانهاش رفت. مترسک نور زرد را که زیرش خدمتکاری برای خوشامدگویی ایستاده بود، دید و بعد رویش را برگردانده، شروع به نگهبانی کرد تا مبادا موجودی موذی بتواند میان باغها بپلکد.
صبح که شد، مترسک هنوز در حال گردش بود. پرندهها این طرف و آن طرف میجهیدند و مترسک دستهای هولناکش را به سمتشان دراز میکرد و میدوید تا بپراندشان. در قسمت گیاهان دارویی مورد علاقهی دختر بزرگتر ارباب بود که پرندهای بنفش روی دیوار نشست. شبیه پرستو بود، با این فرق که پرهایش رنگ طیفهای مختلف بنفش را داشتند. دور گردنش طوقی قهوهایرنگ نقش بسته بود و چشمهایش سیاه، درشت و خیره بودند. پرنده آواز خواند، آوازی معمولی که هر بار مترسک وقتی توی باغ پرسه میزد، ممکن بود بشنود. اما چون یاد کلاغ افتاده بود، فکر کرد آواز پرنده خیلی بهتر و خوشایندتر از مال کلاغ است؛ پس، زیر دیوار لم داد و صدای پرنده را مدتی گوش کرد تا این که از آن خسته شد.
چون پرندهها را از دم نابودکنندهی محصولات ارباب میدید، حقهای به کار بست و پرنده را در دستش گرفت. پرنده جیکجیک می کرد و این مترسک را برافروخت. اما بعد، وقتی خواست مثل کلاغ پرش را بکند، فکر کرد پرنده خیلی با کلاغ فرق دارد و باید متفاوت بمیرد. خواست هر چه زودتر بکشدش، با ضربهی چاقو یا هر چیز دیگر. اما چاقویی همراهش نداشت. پس، گردن پرنده را طوری پیچاند که شکست و سرش آویزان افتاد. پرهای نرمش از لای چنگالهای مترسک بیرون زده بودند. او طرف همان درخت سابق رفت که حالا از کلاغ خالی بود. خواست پرنده را زیر برگها بگذارد ولی فکر کرد متعفن شدنش با آن پرهای بنفشی که در نور جلوهای زیبا داشتند، حیف است. خاکش کرد و بیاختیار، به خاطر سپرد که کجا دفن شده است و رفت.
همان روز بعد از ظهر، پرندهی بنفش دیگری شبیه پرستو، با چشمهای درشت سیاه و طوقی قهوهای رنگ، روی جایی نشست که صبح پرندهی مرده نشسته بود. مترسک متعجب شد، ولی مثل قبل زیر دیوار لم داد تا صدای پرنده را مدتی بشنود. اما وقتی خسته شد و از جا بلند، پرنده پرید و رفت. مترسک افسوسی خورد و تصمیم گرفت بار بعد، صدای پرنده را مدت بیشتری بشنود تا این طور وا نماند.
غروب، وقتی پرندهها به لانههایشان پناه میآوردند، صدای آشنای پرنده را شنید. روی همان دیوار همیشگی نشسته بود، میخواند و مثل بقیه پرواز نمیکرد. مترسک لبخندی زد، دندانهای کج و کولهی تیزش پیدا شدند ولی چشمهای سرخش میتوانستند هر طوری باشند؛ شاید موذی، شاید هم تنها خوشحال و منتظر و مشتاق
بعد از مدتی فکر کرد آواز پرنده خسته کننده نیست، ولی برای همیشه خسته کننده میشود. گاهی پرنده مکث می کرد، اما بعد از مدتی به کلی ساکت شد و مترسک وقتی سرش را بلند کرد، دید که صدای پر زدنش را نشنیده و رفته است. از جا بلند شد. غروب جلوی رویش میسوخت. یاد پرندهای افتاد که دفن کرده بود.
فکر کرد رنگهای غروب کمی شبیه رنگ پرهای پرنده است و از تصور پرنده که به سمت غروب برود و شکل آتشین خورشید توی چشمهایش بیفتد، لذت برد. شب شد و دوباره ارباب از بار آمد. مترسک هنوز یک لحظه هم نخوابیده بود. ارباب را که دید، بیشترین نفرت عمرش را تجربه کرد؛ ولی افسوس خورد که سگ آسوده خیال، زنجیر متصل به قلادهاش را به صدا در میآورد. بعد رفت پیش سگ. سگ به او نگاه کرد؛ نمیترسید. مترسک چنگالهایش را بلند کرد و سگ عقب رفت و نگاهش عاجزانه شد. مترسک هم عقب رفت و فکر کرد درست نیست که وقتی سگ عقب می رود او جلو برود. ولی وقتی در اصطبل لای کاهها جا خوش میکرد به این فکرش خندید، و بعد گیج شد که چرا از ارباب متنفر است و صدای پرنده را گوش میدهد، چون هیچ وقت ندیده بود ترسانندهای این کارها را بکند. به نظرش آمد فرق کرده است، اما با این حرف که هنوز یک مترسک نترس ترسناک است گمان برد تغییری رخ نداده و خوابید.
روز بعد، بیشتر اطراف دیوار میرفت تا ببیند پرنده نشسته است یا نه. بارها از فاصلههایی که مجبور بود از دیوار داشته باشد، آن را نگاه می کرد و درخشش بنفشی را میجست، اما او آن جا نبود. اتفاقات ممکن برای پرنده را بررسی کرد، بعد چندباری افسوس خورد که پرنده آن جا نیست تا او به آوازش گوش بدهد و بعد از پرنده منزجر شد.
آزرده و خسته روی چمنهای نزدیک دیوار دراز کشید و منتظر پرنده ماند. خوابش میآمد، اما تمام سعیش را کرد تا دیوار را بپاید. با این وجود، دفعهی بعدی که دیوار را دید، بعد از خوابی پنج ساعته و در معرض روشنایی و نور بود. از جا که بلند شد، باز هم پرنده را ندید. از او دیگر ناامید شده بود و میخواست فراموشش کرده و روزش را با شکستن گردن، پراندن و پر کندن پرندهها سپری کند. اما ظهر، پرنده آن جا نشست؛ بدون هیچ تفاوتی و با صدای سالم و قوی و پرهای بنفش درخشان.
مترسک جلویش ایستاد، نمیتوانست بنشیند و تمام وجود گوشهای داخل سرش را به آواز اختصاص داد. آن وقت، پرنده رفت. مترسک که از دوباره دیدن او راضی بود و از رفتنش کمی دلگیر، همهی نگهبانیاش را تا شب انجام داد. در اصطبل خوابید و در خواب، پرهای بنفشی را دید که در هوا، رقصان، پایین میآیند. وقتی خواب بود، چوبهایش به هم میخوردند، انگار تقلایی میکرد اما وقتی بیدار شد، چیزی از رویای ناآرام، یادش نبود. هیچ وقت عادت نکرده بود رویایی داشته باشد تا بخواهد به یادش بسپارد.
آن روز صبح، مدتی منتظر پرنده ماند و وقتی خبری نشد، نگاهش باز دیوار را میگشت و آسمان را. به همه جا سر زد، دنبال پرنده میگشت؛ اما طوری رفتار میکرد که انگار فقط دارد برای ترساندن موجودات موذی میرود، نه بیشتر. بخاطر گم شدن پرنده شب را به نگرانی گذراند، اما روز بعد باز هم منتظر بود. این بار دیگر سعی در مخفی کردن قصدش نداشت. همه جا را گشت اما نبود. باز هم شب، مثل همیشه در بسترش دراز کشید، آن وقت دید پری بنفش به لباس مترسک همکارش نشسته است.
یک دفعه تمام وجودش لرزید و فکر کرد که میمیرد. ولی به خودش آمد، به پر اشاره کرد و به چشمهای سرخ همکار خیره و به شدت آشفته شد. خودش را از جا کند و تلوتلوخوران در باغ دوید، به هر جا که میتوانست نگاهی میانداخت و بعد دیدشان. پرهایی که با نسیم کمی این طرف و آن طرف پراکنده شده بودند. آنها را در دست گفت، فشرد و همهشان را جمع کرد. لباسهای پارهپارهاش تعدادی را پایین میریختند ولی او دوباره جمعشان میکرد و در مشتهایش محکم میفشرد. بعد تعدادی را بلعید، و چندتایی را همان طور در دستش فشرد. و هر چه میافتاد را دوباره جمع میکرد. میدانست چه اتفاقی افتاده، اما نمیخواست باور کند. همه جا را گشت، دنبال پرنده بود. یک پرندهی بنفش سالم یا یک جسد بیپر و زخمی؟ نمیدانست. تمام شب را دنبالشان بود. همکار را به کلی فراموش کرد و سراسیمه همه جا را گشت. حتا لای پرهای کلاغها را می گشت تا پیدا کند پرنده کجا رفته است. بعد ایستاد، پرهای توی گلویش به او فشار میآوردند، فشاری که تنها باید تحملش میکرد. حتا انگار پرها روی قلبش هم افتاده بودند، یا حداقل جایی بودند که قلبش باید میبود. آنها سنگینش کردند، و انگار که پاهایش سربی باشند، نشست روی زمین و پرها را در مشت فشرد و باز هم بلعید. آتشی در درونش زبانه کشید، به سمت اصطبل دوید. و با شدت خودش را داخل اتاق محقر چوبی انداخت که همکار روی کاههایش خوابیده بود. همهی پرها را بلعید و به سمت همکار حمله برد. چوبهایش را از هم جدا کرد و سرش را کند. چنگالهایش را محکم در بدن همکار فرو برد و وقتی بیرون کشیدشان، داخل بدن خالی بود. همهی سیاهیاش به بیرون پرواز کرد و تنها چوبها و پارهپارهی لباس سیاه، ماندند.
بعد آرام شد. فشار پرها ملایم بود و قلبش هنوز سنگین. بیرون که رفت، سپیده داشت سر میزد. پشت دیوار ایستاد، نگاهش به دیوار بود. انگار هنوز انتظار میکشید که بیاید. بعد تصمیم گرفت پرندههایی که با چشمهای خودش میدید میوهها را نوک میزنند، نترساند. بعد تصمیم گرفت، حیوانات خانگی و بچههای شیطان را هم نترساند. بعد فکر کرد که هیبتش ترسناک است. پارچهها را پارهپارهتر کرد و سرش را پایین انداخت تا چشمان سرخش را کسی نبیند. لبهایش را محکم به هم دوخت تا کسی دندانهای تیز و از شکل افتادهاش را نبیند. بعد دستهایش را به نشانهی دوستی باز گذاشت، تا شاید یک وقت پرندهی بنفش یا برادران او رویش بنشینند و او آوازشان را گوش بدهد. اما تا مدتی، هیچ پرندهای رویش ننشست، چون آن موجودات بالدار، نمیتوانستند چیزی ترسناکتر از این را تصور کنند. روی درختی در دورست، همان درختی که او، کلاغ و پرندهی بنفش اول را پایش گذاشته بود، کلاغها انگار که در مراسم تشییع جنازه باشند، نشسته بودند و او را نگاه میکردند. یکی از کلاغهای شجاع بلند شد، روی دست مترسک نشست و چشم سرخش را کند و با خودش برد، چون خیلی درخشان بود.
با شجاعت این یکی، کلاغی دیگر هم آمد و بعد کلاغهای دیگر. به او حمله بردند و تکههایش را کندند، ولی مترسک تکان نخورد. دهانش را هم باز نکرد تا سر کلاغی را گاز بزند. و موقع غروب بود که گردبادی شروع شد، او را از جا کند، به کلی متلاشیاش کرد و با خود بردش.