PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان پـــانـــــــچ



AreZoO
24th October 2010, 05:43 PM
پانچ


نوشته: فردریک پول
برگردان: فرزین سوری

يارو بالای هفت فوت قدش بود و وقتی روی سنگفرش جلوی خانه‌ی بافی پا گذاشت، يكی از آن‌ها ترک برداشت و گرد و خاک به هوا برخاست. با ناراحتی گفت: «بد شد. خيلی معذرت می‌خواهم. صبر كن...»
بافی [۱] خوشحال هم می‌شد صبر كند. چون ملاقات كننده‌اش را بلافاصله تشخيص داده بود. طرف سوسویی زد و ناپديد شد و يک لحظه بعد باز همان جا بود. حالا تقريباً پنج فوت و دو دهم. با آن چشمان صورتی‌اش پلك زد. «در پديدار شدن مهارتی ندارم.» داشت معذرت‌خواهی می‌كرد. «ولی جبران می‌كنم. اجازه می‌دهيد؟ دوست داريد اسرار تغيير ماهيت عناصر را بدانيد؟ درمان بيماری‌های ويروسی ساده؟ اسم دوازده شركت سهامی با افزايش قيمت سهام تضمين شده در برنامه‌ی توسعه‌ی مد نظر ما برای سياره‌تان، زمين؟»
بافی که خودش را گرفته بود و به شدت سعی می‌كرد چهره‌ی معمولی به خود بگيرد، گفت ليست سهام‌های پر سود را می‌خواهد. با خوشحالی دستش را جلو آورد و گفت: «شريتون بافي. [۲]» آدم فضايی كنجكاوانه آن را پذيرفت و فشرد؛ مثل دست دادن با يک سايه بود.
گفت: «لطفاً پانچ [۳] صدایم كنيد. اسم واقعی‌ام نيست، ولی همين خوب است. از حق نگذريم اين تصويری هم كه از من می‌بينيد بيشتر حكم عروسک را دارد. مداد خدمتتان هست؟» و غژغژ اسم دوازده شركتی را كه بافی به عمرش نديده بود نوشت.
و البته كوچک‌ترين مشكلی وجود نداشت. بافی می‌دانست وقتی فضايی‌ها چيزی به آدم بدهند، معنی‌اش حساب‌های بانكی پر پول بود. ببين چه چيزها به انسان‌ها داده بودند... سفينه‌های مافوق سرعت نور، انرژی حاصل از عناصر نيمه‌فلز غير تشعشع‌زا مثل سيليكون، سلاح‌های پر قدرت و صنايع و تجهيزات ساخته شده از فلزات كاملاً انعطاف‌پذير. حتی برادر شوهر عمه‌ی زنش، كلنل، الان يک جايی وسط فضا سوار يكی از آن سفينه‌های فوق‌مسلح ساخته شده بر اساس نقشه‌های فضايی‌ها بود.
بافی با خودش فكر كرد سريع‌تر جيم شود داخل و به واسطه‌ی معاملات تجاری‌اش زنگ بزند، ولی عوضش پانچ را به بازديد از باغ سيبش دعوت كرد. با خودش فكر كرد بايد كمال استفاده را از هر لحظه همراه فضايی بودن ببرد. هر دقيقه گذراندن كنار اين‌ها ده هزار دلار ارزش داشت. «از سيب‌هايتان به شدت لذت می‌برم.» مأيوسانه اضافه كرد كه: «ولی مگر نه اين‌كه شما و چند نفر از دوستانتان برای امروز برنامه چيده‌ايد؟ يا حداقل اين چيزی بود كه سناتور ونزل [۴] به من گفت.»
«اوه البته! والت [۵] عزيز برايت گفته، نه؟ بله.» نكته‌ای كه درباره‌ی فضايی وجود داشت اين بود كه دوست داشتند توی كار آدم‌ها فضولی كنند. وقتی به زمين آمدند، گفتند می‌خواهند كمک كنند. و تنها چيزي هم كه عوضش می‌خواستند، اجازه‌ی مطالعه‌ی راه و روش انسان‌ها بود. نظر لطفشان بود كه اين‌قدر مهربان بودند؛ ونزل هم كارش خيلی درست بود كه اين فضايی را يک راست سراغ او فرستاده بود. «داريم می‌رويم شكار اردک وحشی در ليتل اگ [۶]، من و چند تا از بچه‌ها. چاک [۷] كه شهردار باشد، و جر [۸] معاون بانک ملی، و پادره [۹]...»
پانچ داد زد: «ايول! می‌خواهم ببينم چطور به اردک‌های وحشی شليک می‌كنيد.» يك جهاز رديابی ديجيتال بيرون كشيد كه از خطوط برجسته‌ی طلايی رنگی پوشيده شده بود و از بافی خواست برايش نشانی ليتل اگ را مشخص كند. پانچ گفت: «نمی‌توانم آن‌قدری تمركز كنم كه توی يک ماشين در حال حركت بمانم.» حسرت‌زده پلک می‌زد. «ولی می‌توانم آن‌جا ملاقاتتان كنم، البته اگر شما مايل باشيد...»
«بله كه می‌خواهم آقا! حتماً می‌خواهم!» و مكان را روی نقشه با وسواس دقيقاً مشخص كرد. لب‌های پانچ در سكوت حركت می‌كردند، خطوط طلايی را به مختصات مغناطيسی زمان-فضا تبديل می‌كرد، و قبل از آن كه بقيه‌ی رفيق‌های بافی سوار يک استيشن توی مسير پاركينگ برانند و گل‌ماسه به اطراف بپاشند، ناپديد شده بود.
رفيق‌هايش حسابی تحت تاثير قرار گرفته بودند. پادره قبلاً يكی‌شان را از دور، حينی كه از يک عده اسكيت‌سوار در راكفلر سنتر [۱۰] نقاشی می‌كرد، ديده بود. ولی هيچ كدامشان از آن نزديک‌تر برخوردی نداشتند.
«ای خدا! عجب شانسی!»
«ازش يک گيره‌ی سر فوق‌پيشرفته گرفتی بافی؟»
«يا شايدم دستور تهيه‌ی مارتينی فوق عالی؟»
«نه رفقا، بافی كلک‌تر از اين حرف‌هاست. شرط می‌بندم شش تا راه تازه برای... اوه، ببخشيد پادره.»
«ولی خودمانيم‌ها بافی، اين فضايی‌ها بیش از حد انتظار دست و دلبازند. ديدی آن سدی كه توی مصر ساختند؟ از اين پانچ چيزی هم بهت ماسيد يا نه؟»
بافی هم حينی كه می‌راندند و شاتگان‌هايشان را محكم بين زانوهايشان گرفته بودند، نگاه‌های عاقل اندر سفيه بهشان می‌انداخت. به آرامی در آمد كه: «لعنتی. سيگارها را يادم رفت. بغل نهارخوری بلو جي [۱۱] يک دقيقه نگه داريد.»
سيگارفروش اتوماتيک بلو جی خارج از ديد پاركينگ بود. باجه‌ی تلفن هم همين‌طور.
با خودش فكر كرد خيلی حيف بود كه بايد همه چيز را با رفيق‌هايش شريک می‌شد. ولی از طرفی سهام‌های پر سودش را داشت. مهم نبود، به همه می‌رسيد. همه‌ی ملت‌های زمين ديگر سفينه‌های فضايی سيليكون‌سوز خودشان را داشتند و ناوگان‌هايشان از اين سر منظومه تا آن سرش مانور می‌دادند. با كمک فضايی‌ها يک گروه اكتشافی آمريكايی، يک معدن راديوم را در كاليستو [۱۲] كشف كرده بود. ونزوئلايی‌ها كوه الماس خودشان را در عطارد داشتد. شوروی‌ها هم يک استخر پر از غنی‌ترين پنيسيلين را نزديک قطب جنوب زهره صاحب شده بودند. يك عده‌ای هم اين وسط كلی سود برده بودند. بليت پاره‌كنی در استيپلچس پارک [۱۳] وقتی برايشان توضيح داد چطور دامن خانم‌ها با فشار هوای جت‌ها بالا می‌زند، طرح يک جور گيره‌ی فوق پيشرفته‌ی ضد بالا زدن نصيبش شده بود كه حالا فقط حق امتيازش ماهيانه يک ميليون دلار نصيبش می‌كرد. يک «جا صندلی نشان بده» در لا اسكالا [۱۴] سر نشان دادن صندلی سه تا از فضايی‌ها بهشان، ملكه‌ی جهانی اروپا شد. عوض اين لطفش بهش فرمول رنگ چشم ساده‌ی بدون دردی داده بودند و حالا نود و نه درصد زن‌های ميلان چشم‌هاشان را توی سالن زيبايی خانم آبی روشن كرده بودند.
اين فضايی‌ها فقط می‌خواستند كمک كنند. می‌گفتند از سياره‌ی خيلی دوری آمده‌اند و چون تنها بودند خواستند به ما كمک كنند فضاگردی را شروع كنيم. می‌گفتند كلی حال خواهد داد و كمک می‌كند فقر و جنگ بين كشورها هم به پايان برسد. و آن‌ها هم حين سفر توی فضای خالی بين ستاره‌ها تنها نمی‌ماندند. با شرم و احترام، تمام رازهايی را برملا می‌كردند كه هر كدامشان تريليون‌ها ارزش داشت و بدين ترتيب، بشريت غرق در طلا وارد عصر فراوانی شده بود.
پانچ قبل از آن‌ها آن‌جا بود: «از ديدارتان خوش‌وقتم، چاک، جر، باد [۱۵]، پادره و بافی البته! ممنون از اين كه اجازه داديد يک غريبه در تفريحتان شركت كند. ولی متأسفانه من فقط یازده دقيقه وقت دارم.»
فقط يازده دقيقه؟ همه با نگرانی به سمت بافی ابروهاشان را در هم كشيدند. پانچ با صدايی مشتاق گفت: «اگر اجازه بدهيد يک يادگاری تقديمتان كنم. شايد برايتان جالب باشد بدانيد اگر سه گرم نمک معمولی را نه دقيقه در يک پيمانه‌ی كريسكو با شعله‌ی راكتورهای سيليكوني ما حرارت بدهيد، زگيل‌ها را بدون كمترين اثری از بين خواهد برد.»
همه تند تند نوشتند، در حالی ‌كه در ذهن‌هايشان طرح يک شركت تعاونی را می‌ريختند، پانچ به اسكله اشاره كرد؛ آن‌جايی كه چند تا نقطه‌ی كوچک هم‌زمان با امواج بالا و پايين می‌رفتند. «آن‌ها همان اردک‌های وحشی‌ای نيستند كه می‌خواهيد بهشان شليک كنيد؟»
بافی مكدر جواب داد: «آره، خودشان هستند. می‌دانی چی فكر می‌كردم؟ آن تغيير ماهيت عناصر بود كه گفتی... داشتم فكر می‌كردم...»
«و اين‌ها هم اسلحه‌هايی كه باهاشان پرنده‌ها را می‌كشيد؟» و شروع كرد به معاينه كردن دولول قديمی پادره با آن تزيينات نقره‌اش. «خيلی خيلی دوست‌داشتنی است. می‌شود شليک كنيد؟»
بافی كه حس می‌كرد مورد اهانت قرار گرفته گفت:‌«نه، حالا نه. الان اين كار را نمی‌كنيم. راستی، آن تغيير ماهيت...»
«خيلي سحرانگيز است.» فضايی با آن چشمان صورتی ملايم نگاهشان كرد و اسلحه را پس داد.
«خب می‌خواهم چيزی را برايتان بگويم كه فكر كنم هنوز به طور عمومی اعلام نكرده‌ايم. يک غافلگيري! ما به زودی جسماٌ كنار شما خواهيم بود! در واقع در نزديكی!»
«در نزديكی؟» بافی به رفيق‌هايش و آن‌ها هم به او نگاه كردند. هيچ اشاره‌ای به اين موضوع در روزنامه‌ها نشده بود و تقريباٌ يادشان رفت پانچ دارد می‌رود. او وحشيانه، مثل لامپ مهتابی خرابی كه سوسو بزند، سر تكان داد. «بدون ترديد نسبتاً نزديک. شايد صدها ميليون مايل نزديک هستيم. بدن واقعی من كه اين يک تصوير از آن است، الان در يكی از سفينه‌های ستاره‌پيمايمان است كه به مدار پلوتو نزديک می‌شود. ناوگان آمريكا و نيوزيلند و شيلی و كاستاريكا الان آن‌جا مشغول تمرين با سلاح‌های اشعه‌ی سيليكونی‌شان هستند و ما به زودی برای اولين بار به شكل فيزيكی باهاشان ارتباط برقرار خواهيم كرد.» و با ناراحتی اضافه كرد كه: «ولی فقط شش دقيقه باقی مانده.»
«آن رمز تغيير ماهيت كه قبلاٌ اشاره كردی...» بافی صدايش را به دست آورده بود.
پانچ گفت: «می‌شود لطفاً شليک كردنتان را ببينم؟ يک جور شباهت محسوب مي شود بين ما و شما.»
پادره پرسيد: «اوه، مگر شما هم شكار می‌كنيد؟»
فضايی محجوبانه جواب داد: «ما بازی خيلی كم داريم. ولی همان را هم خيلی دوست داريم. روش خودتان را به من نشان نمی‌دهيد؟»
بافی رو ترش كرد. گرفتن فقط اسم دوازده تا سهام پر سود و يک فرمول زگيل‌بر از كسانی كه ثروت و سلاح و روش ساختن فضاپيما عرضه كرده بودند ضايع نبود؟ «نمی‌توانيم.» صدايش كمی از چيزی كه قصدش را داشت، خشن‌تر شد. «ما به پرنده‌ها تا پرواز نكنند شليک نمی‌كنيم.»
پانچ كه از خوشحالی نفسش بند آمده بود گفت: «شباهتی ديگر بين ما! ولی حالا ديگر بايد برگردم به ناوگانمان تا برای... چيز... غافلگيری آماده شوم.»
مثل شعله‌ی شمع لرزيدن گرفت. «ما هم به پرنده‌ها تا پرواز نكنند شليک نمی‌كنيم.»
اين را گفت و ناپديد شد.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد