AreZoO
24th October 2010, 05:00 PM
دیوانگی مریخی
نوشته: کلیفورد سیماک
برگردان: سمیه کرمی
«سلام بر مریخ ۴» [۱] داشت از آن سوی کرانههای فضا به منزل برمیگشت، اولین سفینهای که به سیارهی سرخ رفته و بازمیگشت. تلسکوپهای واقع در رصدخانهی کوپرنیکِ ماه، رصدش کرده بودند، خبر را به زمین مخابره و موقعیتش را بازگو کردند. چندین ساعت بعد، تلسکوپهای زمین ذرهی ریزی را که در پهنهی خلاء سوسو میزد، پیدا کردند.
دو سال قبل، همین تلسکوپها دور شدن سفینه را تماشا کرده بودند، آن قدر رفتنش را تماشا کردند تا بدنهی نقرهای آن در تهی خلاء گم شد. از آن روز به بعد هیچ کلمه و نشانهای از «سلام بر مریخ ۴» نبود تا این که تلسکوپهای ماه دوباره آن درخشش آنی در فضا را ثبت کردند و زمین را از بازگشت سفینه به خانه، مطلع ساختند.
ارتباط با سفینه از طریق زمین غیرممکن بود. روی ماه، ایستگاههای رادیویی قوی میتوانستند پیغامهای زیرموج کوتاه را از فاصلهی یک میلیون مایلی تا زمین، عبور دهند. اما انسان هنوز راهی برای برقراری ارتباط در فاصلهی پنجاه میلیون مایلی فضا پیدا نکرده بود. بنابراین «سلام بر مریخ ۴» در سکوت رهسپار شده بود و ماه و زمین را غرق تفکر دربارهی سرنوشتش رها کرده بود.
و حالا که مقارنهی مریخ دوباره داشت اتفاق میافتاد، سفینه هم باز میگشت، حشرهی کوچکی ساخته از فولاد که با درخششهای خیرهکنندهی سوخت موشک، پیش میآمد. حال داشت از آن قلمرو سکوت مرموز به سوی زمین بازمیگشت، به فضا پشت میکرد و فاصلهها را زیر پاشنهی فولادینش میگذاشت. پیروزمندانه بازمیگشت، خاک سرخ مریخ هنوز به صفحات خورشیدیاش مانده بود و در لنزهای تلسکوپها نقطهای درخشان را میمانست.
پنج مرد شجاع روی عرشهاش بودند، توماس دلوانی [۲] رییس سفر اکتشافی، جری کوپر [3] رهجوی آغشته به خاک سرخ، اندی اسمیت [۴] بهترین تصویربردار دنیا و دو خدمهی فضا جیمز واتسون [۵] و المر پین [۶]، هر دو فضانوردان کارکشتهی مسیر زمین-ماه بودند.
سه سفینهی «سلام بر مریخ» دیگر هم بودهاند. سه سفینه که هرگز بازنگشتند، هر سه میلیونها مایل فراتر از ماه با شهابسنگها برخورد کردند. دومی لحظهای در اعماق فضا درخشید، درتلسکوپهایی بود که پروازش را ردگیری کرده بودند، فقط برق ناگهانی شعلهای سرخرنگ بود. مخزنهای سوخت منفجر شده بودند. سومی ناپدید شد. رفته بود و رفته بود تا این که از نظرها ناپدید شده بود. ماجرا مربوط به شش سال پیش بود، اما مردم هنوز در این فکر بودند چه بلایی بر سرش آمد.
چهار سال بعد، یعنی دو سال پیش، «سلام بر مریخ 4» پرواز کرده بود. امروز هم داشت برمیگشت، نقطهای سوسوزن در دوردست فضا بود، نشانهی درخشان فتح سیارات به دست انسان. به مریخ رسیده و داشت بازمیگشت. از حالا به بعد سفینههای دیگری هم خواهند بود. برخی در پسزمینهی تاریک فضا شعله خواهند کشید و برای همیشه ناپدید خواهند شد. اما برخی دیگر پیروز میشوند، انسان همیشه کورمال کورمال فضا را خواهد جست تا ارتباطهای خاکیاش را بگسلد و در نهایت راهی به سوی ستارگان باز کند.
جک وودز [۷]، گزارشگر اکسپرس [۸] سیگاری گیراند و پرسید:
«دکتر فکر میکنی اون بیرون چی پیدا کردن؟»
دکتر استفن گیلمر [9]، مدیر انجمن تحقیقاتی میانسیارهای، ابری از دود از سیگار سیاهش بیرون داد و با ترشرویی پاسخ داد:
«از کجا بدونم چی پیدا کردند؟ خدا کنه یک چیزی پیدا کرده باشند، این سفر چند میلیون واسمون آب خورده.»
وودز اصرار کرد: «حالا نمیتونید بگید چه چیزایی ممکنه پیدا کرده باشن؟ یک ایدهای از این که مریخ شبیه چیه، خلاصه ایدههای جدید.»
گیلمر گفت: «بعدش هم تو صفحهی اول چاپش کنی. شما میخواین یک چیزی از زیر زبون من بیرون بکشین، فقط چون طاقت ندارین منتظر اطلاعات واقعی بمونید. امکان نداره. شما گزارشگرها گاهی وقتا حال من رو به هم میزنین.»
گَری هندرسون [۱۰]، دستیار گزارشگر، التماسکنان گفت: «یالا دکتر، یک چیزی بگو دیگه.»
دان باکلی [۱۱] از نشریهی راههای فضا [۱۲] گفت: «بله دیگه، برای شما چه اهمیتی داره؟ همیشه میتونی بگی ما حرفات رو اشتباه منتقل کردیم. دفعه اول که نیست.»
گیلمر به کمیتهی رسمی استقبال اشاره کرد که قدری آنطرفتر ایستاده بودند.
پیشنهاد داد: «خب چرا از شهردار نمیخواین یک چیزی بگه، اون همیشه آماده است یک حرفی بزنه.»
گری گفت: «حتماً. اما چیز جدیدی نیست. اخیراً اون قدر عکسش رو روی صفحه اول زدیم که خیال میکنه صاحب مجله است.»
وودز پرسید: «هیچ ایدهای دارین چرا تا حالا باهامون تماس نگرفتند؟ الان چند ساعتی میشه در فاصلهی مناسب برای برقراری ارتباط هستن.»
گیلمر سیگارش را چرخاند: «شاید وسیلهی مخابراتیشان خراب شده.»
با اینحال روی چهرهاش خطوط نگرانی پیدا بود. این حقیقت که هیچ پیغامی از «سلام بر مریخ ۴» نرسیده بود، او را نگران میکرد. خرابی رادیو را میشد تعمیر کرد.
شش ساعت قبل «سلام بر مریخ ۴» وارد جو شده بود. همین حالا هم داشت دور زمین میچرخید و سخت تلاش میکرد سرعت کم کند. وقتی خبر نزدیک شدن سفینه به زمین پخش شد، تماشاچیها به منطقهی فرود هجوم آورده بودند. خیابانها و بزرگراهها تا چندین مایل مسدود شده بودند.
گردانهای پلیس عرقریزان در تلاشی بیپایان بودند تا منطقه را برای فرود خالی نگاه دارند. هوا گرم بود و دکههای پخش نوشیدنیهای غیرالکی غلغله بودند. زنها در جمعیت غش میکردند و برخی مردها هم زمین خورده و زیر پا مانده بودند. آژیر آمبولانسها بیوقفه به گوش میرسید.
وودز غرغرکنان گفت: «پووف. سفینه به فضا میفرستیم، اما هنوز بلد نیستیم از پس جمعیت بربیاییم.»
با اشتیاق به قرص آبی روشن آسمان خیره شد. گفت: «دیگه باید سر و کلهاش پیدا شه.»
غرشی رو به فزونی صدایش را در خود گم کرد. غرش کر کنندهی انفجارهای موتور موشک بود. کوبش توفندهی سفینه که بر فراز افق شعله میکشید.
وقتی موتورهای «سلام بر مریخ ۴» همچون دنبالهای از نور نقرهای بر فراز میدان درخشیدند، غرش جمعیت با غرش موتورها رقابت کرد. و بعد سفینه در دوردست رنگ باخت و هنگامی که موتورهای جلویش آتش گرفتند، برقی سرخ یافت.
وودز با حیرت گفت: «کوپر داره سنگ تموم میگذاره، با این طرز استفاده از موتورها، آبش میکنه.»
به غرب و به جایی که سفینه از نظر ناپدید شده بود، خیره شد. سیگارش را فراموش کرده بود، سیگار به انتها رسیده و انگشتهایش را سوخته بود.
از گوشهی چشمش جیمی آندروز [13]، عکاسِ اکسپرس را دید.
وودز به سویش فریاد زد: «عکس گرفتی؟»
اندروز فریادزنان پاسخ داد: «حتماً! من که نمیتونم از رعد و برق خروشان عکس بگیرم!»
سفینه داشت بازمیگشت، سرعتش کم شده بود، اما هنوز هم با سرعت سرسامآوری در حرکت بود. یک دقیقه بالای افق معلق ماند و بعد در حالی که دماغهاش رو به پایین بود، به سوی منطقهی فرود شیرجه رفت.
وودز فریاد کشید: «با این سرعت نمیتونه فرود بیاد. میترکه!»
انبوهی از اصوات خروشیدند: «نگاه کن!» و بعد سفینه پایین آمده بود، دماغهاش توی زمین در حال پیشروی بود، پشت سرش روی زمین ردی بر جای میماند که دود میکرد، دُم سفینه به هوا رفته و احتمالش بود سفینه را به پشت بچرخاند.
جمعیت در انتهای میدان شروع به دویدن، لگدکوب کردن، پنجهکشیدن، هل دادن و فشار آوردن کرد و ناگهان با دیدن سفینه که در خاک به سویشان سُر میخورد، دستخوش حملهی هراس شدند.
اما «سلام بر مریخ ۴» درست در چند قدمی گروهان پلیس متوقف شد، هنوز سمت راستش به هوا بود. سفینهای غُر و داغان شده بود که بالاخره از فضا به خانه بازگشته بود، اولین سفینه که به مریخ رفته و بازگشته بود.
روزنامهنگاران و عکاسها داشتند به سمت جلو میدویدند. جمعیت جیغ میکشید. بوق ماشینها و صدای آژیرها هوا را انباشته بود. از حاشیهی دوردست شهر، صدای تیز سوتها و آوای دور دست ناقوسها برخاست.
وودز در حال دویدن، فکری درون سرش میکوبید. فکری که بخشی از آن ناشی از دریافت بود. یک جای کار اشکال داشت. اگر جری کوپر پشت کنترلها بود، هرگز سفینه را با چنان سرعتی نمینشاند. این بازیِ یک مرد دیوانه بود که سفینه را به آن شکل فرود بیاورد. جری رهیابی ماهر بود و از ریسک کردن بیزار. جک سالها پیش او را در «مون دربی ۵» [۱۴] تماشا کرده و دیده بود با چه زیبایی یک سفینه را هدایت میکند.
دریچهی هوابندِ اتاق کنترل سفینه به آرامی تاب خورد و باز شد، در به دیوارهی فلزی خورد و دنگ صدا کرد. مردی بیرون آمد، مرد با عدم تعادل تلو تلو خورد و بعد روی یک توده افتاد.
دکتر گیلمر به سویش دوید و او را روی دستهایش بلند کرد.
هنگامی که سر مرد در بازوان دکتر قرار گرفت، وودز یک نگاه چهرهی مرد را دید. چهرهی جری کوپر بود، اما چهرهای از ریخت افتاده، تغییر شکل یافته و تقریباً غیرقابل تشخیص بود، چهرها بود که در ذهن جک وودز نقش بست و حک شد، تصویری بود که تا سالیان سال بعد با لرزشی بیاختیار به خاطر میآورد. چهرهای نحیف بود با چشمانی گود افتاده، گونههای خالی و دهانی که آبدهان از آن جاری بود، دهانشان صداهایی تولید میکرد که کلمات واقعی نبودند.
دستی وودز را هل داد.
اندروز با صدایی زیر گفت: «از سر راهم برو کنار، چطور انتظار داری عکس بگیرم؟»
روزنامهنگار صدای آرام دوربین را شنید و بعد صدای کلیک عوض شدن فیلم.
گیلمر داشت رو به کوپر فریاد میکشید: «بقیه کجا هستند؟» مرد نگاهی تهی به او انداخت، چهرهاش از درد و وحشت در هم پیچیده بود.
گیلمر دوباره فریاد زد: «بقیه کجا هستن؟» صدایش بر فراز جمعیتی که ناگهان ساکت شده بود، طنین انداخت.
کوپر سرش را به سمت سفینه چرخاند.
زمزمه کرد: «اونجا» و زمزمهاش مانند چاقویی تیز بران بود.
نوشته: کلیفورد سیماک
برگردان: سمیه کرمی
«سلام بر مریخ ۴» [۱] داشت از آن سوی کرانههای فضا به منزل برمیگشت، اولین سفینهای که به سیارهی سرخ رفته و بازمیگشت. تلسکوپهای واقع در رصدخانهی کوپرنیکِ ماه، رصدش کرده بودند، خبر را به زمین مخابره و موقعیتش را بازگو کردند. چندین ساعت بعد، تلسکوپهای زمین ذرهی ریزی را که در پهنهی خلاء سوسو میزد، پیدا کردند.
دو سال قبل، همین تلسکوپها دور شدن سفینه را تماشا کرده بودند، آن قدر رفتنش را تماشا کردند تا بدنهی نقرهای آن در تهی خلاء گم شد. از آن روز به بعد هیچ کلمه و نشانهای از «سلام بر مریخ ۴» نبود تا این که تلسکوپهای ماه دوباره آن درخشش آنی در فضا را ثبت کردند و زمین را از بازگشت سفینه به خانه، مطلع ساختند.
ارتباط با سفینه از طریق زمین غیرممکن بود. روی ماه، ایستگاههای رادیویی قوی میتوانستند پیغامهای زیرموج کوتاه را از فاصلهی یک میلیون مایلی تا زمین، عبور دهند. اما انسان هنوز راهی برای برقراری ارتباط در فاصلهی پنجاه میلیون مایلی فضا پیدا نکرده بود. بنابراین «سلام بر مریخ ۴» در سکوت رهسپار شده بود و ماه و زمین را غرق تفکر دربارهی سرنوشتش رها کرده بود.
و حالا که مقارنهی مریخ دوباره داشت اتفاق میافتاد، سفینه هم باز میگشت، حشرهی کوچکی ساخته از فولاد که با درخششهای خیرهکنندهی سوخت موشک، پیش میآمد. حال داشت از آن قلمرو سکوت مرموز به سوی زمین بازمیگشت، به فضا پشت میکرد و فاصلهها را زیر پاشنهی فولادینش میگذاشت. پیروزمندانه بازمیگشت، خاک سرخ مریخ هنوز به صفحات خورشیدیاش مانده بود و در لنزهای تلسکوپها نقطهای درخشان را میمانست.
پنج مرد شجاع روی عرشهاش بودند، توماس دلوانی [۲] رییس سفر اکتشافی، جری کوپر [3] رهجوی آغشته به خاک سرخ، اندی اسمیت [۴] بهترین تصویربردار دنیا و دو خدمهی فضا جیمز واتسون [۵] و المر پین [۶]، هر دو فضانوردان کارکشتهی مسیر زمین-ماه بودند.
سه سفینهی «سلام بر مریخ» دیگر هم بودهاند. سه سفینه که هرگز بازنگشتند، هر سه میلیونها مایل فراتر از ماه با شهابسنگها برخورد کردند. دومی لحظهای در اعماق فضا درخشید، درتلسکوپهایی بود که پروازش را ردگیری کرده بودند، فقط برق ناگهانی شعلهای سرخرنگ بود. مخزنهای سوخت منفجر شده بودند. سومی ناپدید شد. رفته بود و رفته بود تا این که از نظرها ناپدید شده بود. ماجرا مربوط به شش سال پیش بود، اما مردم هنوز در این فکر بودند چه بلایی بر سرش آمد.
چهار سال بعد، یعنی دو سال پیش، «سلام بر مریخ 4» پرواز کرده بود. امروز هم داشت برمیگشت، نقطهای سوسوزن در دوردست فضا بود، نشانهی درخشان فتح سیارات به دست انسان. به مریخ رسیده و داشت بازمیگشت. از حالا به بعد سفینههای دیگری هم خواهند بود. برخی در پسزمینهی تاریک فضا شعله خواهند کشید و برای همیشه ناپدید خواهند شد. اما برخی دیگر پیروز میشوند، انسان همیشه کورمال کورمال فضا را خواهد جست تا ارتباطهای خاکیاش را بگسلد و در نهایت راهی به سوی ستارگان باز کند.
جک وودز [۷]، گزارشگر اکسپرس [۸] سیگاری گیراند و پرسید:
«دکتر فکر میکنی اون بیرون چی پیدا کردن؟»
دکتر استفن گیلمر [9]، مدیر انجمن تحقیقاتی میانسیارهای، ابری از دود از سیگار سیاهش بیرون داد و با ترشرویی پاسخ داد:
«از کجا بدونم چی پیدا کردند؟ خدا کنه یک چیزی پیدا کرده باشند، این سفر چند میلیون واسمون آب خورده.»
وودز اصرار کرد: «حالا نمیتونید بگید چه چیزایی ممکنه پیدا کرده باشن؟ یک ایدهای از این که مریخ شبیه چیه، خلاصه ایدههای جدید.»
گیلمر گفت: «بعدش هم تو صفحهی اول چاپش کنی. شما میخواین یک چیزی از زیر زبون من بیرون بکشین، فقط چون طاقت ندارین منتظر اطلاعات واقعی بمونید. امکان نداره. شما گزارشگرها گاهی وقتا حال من رو به هم میزنین.»
گَری هندرسون [۱۰]، دستیار گزارشگر، التماسکنان گفت: «یالا دکتر، یک چیزی بگو دیگه.»
دان باکلی [۱۱] از نشریهی راههای فضا [۱۲] گفت: «بله دیگه، برای شما چه اهمیتی داره؟ همیشه میتونی بگی ما حرفات رو اشتباه منتقل کردیم. دفعه اول که نیست.»
گیلمر به کمیتهی رسمی استقبال اشاره کرد که قدری آنطرفتر ایستاده بودند.
پیشنهاد داد: «خب چرا از شهردار نمیخواین یک چیزی بگه، اون همیشه آماده است یک حرفی بزنه.»
گری گفت: «حتماً. اما چیز جدیدی نیست. اخیراً اون قدر عکسش رو روی صفحه اول زدیم که خیال میکنه صاحب مجله است.»
وودز پرسید: «هیچ ایدهای دارین چرا تا حالا باهامون تماس نگرفتند؟ الان چند ساعتی میشه در فاصلهی مناسب برای برقراری ارتباط هستن.»
گیلمر سیگارش را چرخاند: «شاید وسیلهی مخابراتیشان خراب شده.»
با اینحال روی چهرهاش خطوط نگرانی پیدا بود. این حقیقت که هیچ پیغامی از «سلام بر مریخ ۴» نرسیده بود، او را نگران میکرد. خرابی رادیو را میشد تعمیر کرد.
شش ساعت قبل «سلام بر مریخ ۴» وارد جو شده بود. همین حالا هم داشت دور زمین میچرخید و سخت تلاش میکرد سرعت کم کند. وقتی خبر نزدیک شدن سفینه به زمین پخش شد، تماشاچیها به منطقهی فرود هجوم آورده بودند. خیابانها و بزرگراهها تا چندین مایل مسدود شده بودند.
گردانهای پلیس عرقریزان در تلاشی بیپایان بودند تا منطقه را برای فرود خالی نگاه دارند. هوا گرم بود و دکههای پخش نوشیدنیهای غیرالکی غلغله بودند. زنها در جمعیت غش میکردند و برخی مردها هم زمین خورده و زیر پا مانده بودند. آژیر آمبولانسها بیوقفه به گوش میرسید.
وودز غرغرکنان گفت: «پووف. سفینه به فضا میفرستیم، اما هنوز بلد نیستیم از پس جمعیت بربیاییم.»
با اشتیاق به قرص آبی روشن آسمان خیره شد. گفت: «دیگه باید سر و کلهاش پیدا شه.»
غرشی رو به فزونی صدایش را در خود گم کرد. غرش کر کنندهی انفجارهای موتور موشک بود. کوبش توفندهی سفینه که بر فراز افق شعله میکشید.
وقتی موتورهای «سلام بر مریخ ۴» همچون دنبالهای از نور نقرهای بر فراز میدان درخشیدند، غرش جمعیت با غرش موتورها رقابت کرد. و بعد سفینه در دوردست رنگ باخت و هنگامی که موتورهای جلویش آتش گرفتند، برقی سرخ یافت.
وودز با حیرت گفت: «کوپر داره سنگ تموم میگذاره، با این طرز استفاده از موتورها، آبش میکنه.»
به غرب و به جایی که سفینه از نظر ناپدید شده بود، خیره شد. سیگارش را فراموش کرده بود، سیگار به انتها رسیده و انگشتهایش را سوخته بود.
از گوشهی چشمش جیمی آندروز [13]، عکاسِ اکسپرس را دید.
وودز به سویش فریاد زد: «عکس گرفتی؟»
اندروز فریادزنان پاسخ داد: «حتماً! من که نمیتونم از رعد و برق خروشان عکس بگیرم!»
سفینه داشت بازمیگشت، سرعتش کم شده بود، اما هنوز هم با سرعت سرسامآوری در حرکت بود. یک دقیقه بالای افق معلق ماند و بعد در حالی که دماغهاش رو به پایین بود، به سوی منطقهی فرود شیرجه رفت.
وودز فریاد کشید: «با این سرعت نمیتونه فرود بیاد. میترکه!»
انبوهی از اصوات خروشیدند: «نگاه کن!» و بعد سفینه پایین آمده بود، دماغهاش توی زمین در حال پیشروی بود، پشت سرش روی زمین ردی بر جای میماند که دود میکرد، دُم سفینه به هوا رفته و احتمالش بود سفینه را به پشت بچرخاند.
جمعیت در انتهای میدان شروع به دویدن، لگدکوب کردن، پنجهکشیدن، هل دادن و فشار آوردن کرد و ناگهان با دیدن سفینه که در خاک به سویشان سُر میخورد، دستخوش حملهی هراس شدند.
اما «سلام بر مریخ ۴» درست در چند قدمی گروهان پلیس متوقف شد، هنوز سمت راستش به هوا بود. سفینهای غُر و داغان شده بود که بالاخره از فضا به خانه بازگشته بود، اولین سفینه که به مریخ رفته و بازگشته بود.
روزنامهنگاران و عکاسها داشتند به سمت جلو میدویدند. جمعیت جیغ میکشید. بوق ماشینها و صدای آژیرها هوا را انباشته بود. از حاشیهی دوردست شهر، صدای تیز سوتها و آوای دور دست ناقوسها برخاست.
وودز در حال دویدن، فکری درون سرش میکوبید. فکری که بخشی از آن ناشی از دریافت بود. یک جای کار اشکال داشت. اگر جری کوپر پشت کنترلها بود، هرگز سفینه را با چنان سرعتی نمینشاند. این بازیِ یک مرد دیوانه بود که سفینه را به آن شکل فرود بیاورد. جری رهیابی ماهر بود و از ریسک کردن بیزار. جک سالها پیش او را در «مون دربی ۵» [۱۴] تماشا کرده و دیده بود با چه زیبایی یک سفینه را هدایت میکند.
دریچهی هوابندِ اتاق کنترل سفینه به آرامی تاب خورد و باز شد، در به دیوارهی فلزی خورد و دنگ صدا کرد. مردی بیرون آمد، مرد با عدم تعادل تلو تلو خورد و بعد روی یک توده افتاد.
دکتر گیلمر به سویش دوید و او را روی دستهایش بلند کرد.
هنگامی که سر مرد در بازوان دکتر قرار گرفت، وودز یک نگاه چهرهی مرد را دید. چهرهی جری کوپر بود، اما چهرهای از ریخت افتاده، تغییر شکل یافته و تقریباً غیرقابل تشخیص بود، چهرها بود که در ذهن جک وودز نقش بست و حک شد، تصویری بود که تا سالیان سال بعد با لرزشی بیاختیار به خاطر میآورد. چهرهای نحیف بود با چشمانی گود افتاده، گونههای خالی و دهانی که آبدهان از آن جاری بود، دهانشان صداهایی تولید میکرد که کلمات واقعی نبودند.
دستی وودز را هل داد.
اندروز با صدایی زیر گفت: «از سر راهم برو کنار، چطور انتظار داری عکس بگیرم؟»
روزنامهنگار صدای آرام دوربین را شنید و بعد صدای کلیک عوض شدن فیلم.
گیلمر داشت رو به کوپر فریاد میکشید: «بقیه کجا هستند؟» مرد نگاهی تهی به او انداخت، چهرهاش از درد و وحشت در هم پیچیده بود.
گیلمر دوباره فریاد زد: «بقیه کجا هستن؟» صدایش بر فراز جمعیتی که ناگهان ساکت شده بود، طنین انداخت.
کوپر سرش را به سمت سفینه چرخاند.
زمزمه کرد: «اونجا» و زمزمهاش مانند چاقویی تیز بران بود.