PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان شهروندی در فضا



AreZoO
24th October 2010, 04:34 PM
شهروندی در فضا



نوشته: رابرت شکلی
برگردان: شیرین سادات صفوی


بازبینی و ویرایش:سارا حسین پور کهواز
ویرایش نهایی: مهدی بنواری
===



من الان واقعاً توی دردسر افتاده‌ام، دردسری بدتر از آن چه همیشه فکر می‌کردم ممکن باشد. کمی توضیح دادن این که چطور از این آشفته بازار سر درآورده‌ام، مشکل است؛ پس شاید بهتر باشد همه چیز را از اول تعریف کنم.
از همان سال ۱۹۹۱ که از مدرسه‌ی بازرگانی فارغ‌التحصیل شدم، شغل خوبی به عنوان سوارکننده‌ی سوپاپ‌های اسفنیکس در خط تولید سفینه‌ی استارلینگ داشته‌ام. من واقع آن سفینه‌های گنده را که به سمت سیگنوس یا آلفاقنطورس یا کلی جاهای دیگر که در اخبار می‌گفت، می‌خروشیدند از ته دل دوست داشتم. مرد جوانی بودم با آینده‌ای روشن. دوستانی داشتم. حتا با چندتایی دختر هم آشنا بودم.
اما این‌ها کافی نبود.
شغلم خوب بود، ولی من نمی‌توانستم در حالی که دوربین‌های مخفی روی دستانم تمرکز کرده بودند کارم را درست انجام دهم. نه این که به خود دوربین‌ها اهمیتی دهم، نه؛ موضوع صدای وزوزی بود که آن‌ها از خودشان در می‌آوردند. نمی‌توانستم تمرکز کنم.
به بخش حراست داخلی شکایت کردم. به آن‌ها گفتم ببینید، چرا به من هم مثل همه از آن دوربین‌های جدید و بی‌صدا نمی‌دهید؟ ولی آن‌ها سرشان شلوغ‌تر از آن بود که کاری انجام دهند.
تازه کلی چیزهای دیگر هم بودند که روی اعصابم می‌رفتند. مثل نوار ضبط کننده‌ی درون تلویزیونم؛ اف.بی.آی آن را درست تنظیم نکرده بود و به همین خاطر هم تمام شب وزوز می‌کرد. صدها بار شکایت کردم. به آن‌ها گفتم ببینید، ضبط کننده‌ی هیچکس دیگری این‌قدر وزوز نمی‌کند. چرا مال من؟‌ ولی آن‌ها در عوض همیشه نطقی درباره پیروزی در جنگ سرد و این که چرا نمی‌توانند رضایت همه را جلب کنند، تحویلم می‌دادند.
چیزهایی از این دست باعث بوجود آمدن حس حقارت در هر کسی می‌شود. گمان می‌کردم برای دولتم مهم نیستم.
برای مثال، جاسوس من را در نظر بگیرید. من یک مظنون 18-d بودم – درست هم‌رتبهی معاون رئیس جمهور- و این به من حق داشتن یک مراقبت پاره وقت را می‌داد. ولی جاسوس مخصوص من می‌بایست حس کرده باشد که هنرپیشهی سینماست؛ چون همیشه یک کت بارانی چرک می‌پوشید و کلاهی لبه پهن را تا روی چشم‌هایش پایین می‌کشید.
او از آن مدل‌های لاغر و عصبی بود که چون می‌ترسید من را گم کند، عملاً پا جا پای من می‌گذاشت. خوب، به هر حال سعی او این بود که کارش را درست انجام دهد. جاسوسی یک حرفه‌ی رقابتی است و کمکی هم جز ابراز تأسف از این که خیلی بد انجامش میداد از دست من بر نمی‌آمد. ولی این که به او ربطی داشته باشم شرم‌آور بود. هر وقت دوستانم مرا با او که درست پس گردنم نفس می‌کشید، می‌دیدند آن‌قدر می‌خندیدند که خودشان را خراب می‌کردند.
آن‌ها می‌گفتند: «بیل، یعنی فقط همین‌قدر میارزی؟»
و دوست دخترهایم نیز فکر می‌کردند او چندش‌آور است.
طبیعتاً، من به کمیته‌ی تحقیق سنا رفتم و گفتم ببینید، چرا نمی‌توانید یک جاسوس حرفه‌ای به من بدهید؟‌ شبیه همان‌هایی که دوستانم دارند؟
آن‌ها ‌گفتند حالا ببینند چه می‌شود، ولی فهمیدم که آن‌قدر اهمیت ندارم که ارزشی برای حرفم قائل شوند.
تمام این مسایل جزیی بود که طاقتم را برید. سر وقت هر روان‌شناسی هم که بروید خواهد گفت آدم با چیزهای کوچک هم ممکن است به سرش بزند و لازم نیست حتماً آسمان به زمین بیاید که آدم دیوانه شود. من از این که نادیده گرفته می‌شدم ناراحت بودم، ناراحت بودم از این که داشتم فراموش می‌شدم.
آن وقت بود که شروع کردم به فکر کردن درباره‌ی فضای بی‌انتها. آن بیرون، میلیاردها مایل مربع از هیچی وجود داشت که ستارگانی بی‌شمار آن را نقطه‌نقطه کرده بودند. برای هر مرد، زن و بچه‌ای، به تعداد کافی سیاره‌‌ی زمین‌واره وجود داشت. باید برای من هم جایی می‌بود.
یک فهرست ستارگان کیهان و یک راهنمای کهکشانی پاره‌پاره خریدم. کتاب کشند جاذبه و جداول راهنمای بین‌ستاره‌ای را مطالعه کردم و سرانجام پی ‌بردم که دیگر به اندازه‌ای که ممکن است بتوانم بفهمم فهمیده‌ام و به نظرم اصلاً چیز دیگری توی مخم نمی‌رفت!
تمام پس‌اندازم پای یک سفینه «استار کلیپر» کهنه رفت. از لای درزهای این عتیقه، اکسیِژن نشت می‌کرد. یک رآکتور اتمی نازک نارنجی داشت و آن دستگاه راه‌انداز جهش فضایی ممکن بود آدم را به هر جایی پرتاب کند. خطرناک بود، اما تنها حیاتی که در معرض خطر قرار می‌گرفت، زندگی خودم بود. حداقل، من اینطوری فکر می‌کردم.
بنابراین پاسپورتم را گرفتم، مجوز آبی و مجوز قرمز و چندین و چند مجوز دیگر و واکسن بیماری‌های فضایی و اسناد سوءپیشینه را جور کردم. سرکار، حقوق آخرین روزم را تسویه کردم و برای دوربین‌ها دست تکان دادم. در آپارتمان لباس‌هایم را جمع کردم و با ضبط کننده‌ها خداحافظی کردم. در خیابان، با جاسوس بیچاره‌ام دست دادم و برایش آرزوی موفقیت کردم. تمام پل‌های پشت سرم را خراب کردم.
تنها چیزی که باقی مانده بود، مجوز ترخیص نهایی بود. به همین‌خاطر با سرعت به اداره‌ی مجوز ترخیص نهایی رفتم. کارمندی با دستان سفید و پوستی برنزه از لامپ آفتاب، شکاکانه نگاهم کرد و پرسید: «‌می‌خواین کجا برین؟»
جواب دادم:‌ «به فضا.»
«البته. اما کجای فضا؟»
گفتم: «هنوز نمی‌دونم. فقط فضا؛ فضای بی‌انتها؛ فضای آزاد.»
کارمند از روی خستگی آهی کشید و گفت: «اگر یه مجوز می‌خواین، باید روشن‌تر از این بگین. شما می‌خواین ساکن یک سیاره تو فضای آمریکا باشین؟ یا می‌خواین به فضای انگلستان مهاجرت کنید؟‌ یا فضای هلند؟ یا فضای فرانسه؟»
گفتم: «نمی‌دونستم فضا هم می‌تونه صاحب داشته باشه.»
او با پوزخندی عاقل اندر سفیه گفت: «پس با زمان پیش نمی‌رین! ایالات متحده مدعی تمام فضای مابین مختصات 2xa و d2b شده. البته به جز یه بخش کوچیک و کم اهمیت که مورد ادعای مکزیکه. اتحاد جماهیر شوروی صاحب مختصات 3db تا lo2 است؛ می‌تونم بهتون اطمینان بدم که یه منطقه‌ی متروکه است. بعدش هم قطعه‌ی بلژیکه، قطعه‌ی چین، قطعه‌ی سریلانکا، قطعه‌ی نیجریه...»
او را متوقف کردم و پرسیدم: «‌فضای آزاد کجاست؟»
«وجود نداره.»
«اصلاً وجود نداره؟‌ خطوط گسترده‌ی سرحدات تا کجا کشیده شده؟»
با افتخار گفت: «‌تا بی‌نهایت.»
برای لحظه‌ای خشکم زد. هرگز فکرش را هم نمی‌کردم ممکن باشد که هر ذره از فضای بی‌کران، صاحب‌دار باشد. ولی نسبتاً طبیعی بود. به هرحال، بالاخره یک کسی باید تصاحبش می‌کرد.
گفتم: «می‌خواهم به فضای آمریکا بروم.»
در آن لحظه احساس نکردم اهمیتی داشته باشد. اما خیلی زود عکسش ثابت شد.
کارمند با ترشرویی سری تکان داد. او سابقه‌ام تا سن پنج سالگی را بررسی کرد – بررسی مدارک قدیمی‌تر احمقانه بود- و مجوز نهایی را به دستم داد.
پایگاه فضایی، سفینه‌ام را از نوک دماغه تا دم برون‌ریزها سرویس کرده بود و من بدون این که حتا یک لوله بترکد، گریز را پیش بردم. تا زمانی که زمین رفته‌رفته به یک نقطه‌ی ریز تبدیل شد و پشت سرم ناپدید گشت، احساس نکردم که تنها هستم.
پنجاه ساعت بعد، داشتم یک بازدید عادی از انبارها به عمل می‌آوردم که دیدم یکی از بسته‌های سبزیجاتم، شبیه باقی بسته‌ها نیست. با بازکردن بسته، به جای پنجاه کیلو سیب‌زمینی که باید آنجا بود، یک دختر پیدا کردم.
یک مسافر قاچاق. با دهانی باز به او خیره شدم.
او گفت: «خوب ... کمک می‌کنی بیام بیرون؟ یا شاید هم می‌خوای دوباره بسته رو ببندی و هرچی رو که دیدی فراموش کنی؟»
به او کمک کردم تا بیرون بیاید. گفت: «سیب‌زمینی‌هات خیلی قلمبه سلمبه‌اند.»
عین همین جمله را می‌توانستم درمورد خودش بگویم، البته از دیده‌ی تحسین. دختری قلمی بود، ولی نه در همه قسمت‌ها، با موهایی به رنگ بلوند قرمز؛ به رنگ شعله آتش یک جت، صورتی جسور و لکه‌لکه از کثیفی و چشمان متفکر آبی رنگ. روی زمین، با اشتیاق ده مایل پیاده‌روی می‌کردم تا او را ببینم. در فضا، این‌قدرها مطمئن نبودم.
پرسید: «می‌شه یه چیزی واسه خوردن بهم بدی؟‌ از زمانی که از زمین راه افتادیم، فقط هویج خام خورده‌ام.»
برایش ساندویچی درست کردم. در حالی که غذا می‌خورد پرسیدم: «‌این‌جا چیکار می‌کنی؟»
او با دهانی پر گفت: «تو که درک نمی‌کنی.»
«معلومه که درک می‌کنم.»
او به سمت پنجره‌ی سفینه رفت و به منظره‌ی ستارگان – بیشترشان ستارگان آمریکایی بودند – که در میان خلاء فضای آمریکا می‌درخشیدند، خیره شد.
گفت: «‌می‌خواستم آزاد باشم.»
«ه؟»
با خستگی روی تخت سفری من فرو رفت و به آهستگی گفت: «فکر کنم اسمم رو بذاری احساساتی. من از اون نوع احمق‌هایی هستم که تو شب‌های تاریک برای خودشون شعر می‌خونند و جلوی یه مجسمه کوچولوی مضحک، به گریه می‌افتند. برگ‌های زرد پاییزی من را به لرزه می‌اندازن و قطرات شبنم روی علفزاری سبز، به نظرم مثل اشک‌های زمین می‌رسه. روانپزشکم که می‌گه ترشی نخورم یه چیزی می‌شم.»
چشمانش را با خستگی بست، می‌توانستم درک کنم. ایستادن در یک بسته سیب‌زمینی برای پنجاه ساعت حسابی انسان را از پا در می‌آورد.
گفت: «زمین افسرده‌ام می‌کرد. نمی‌تونستم تحمل کنم ... طبقه‌بندی، انضباط، محرومیت، جنگ سرد، جنگ داغ، همه چیز! می‌خواستم بتونم تو هوای آزاد بزنم زیر خنده، میون علفزارها بدوم، بدون مزاحمت میون جنگل‌های تاریک قدم بزنم، آواز بخونم ...»
«‌ولی چرا من رو انتخاب کردی؟»

AreZoO
24th October 2010, 04:36 PM
گفت: «تو عازم رفتن به آزادی بودی. خوب،‌ اگه اصرار داری می‌رم.»
این‌جا، در میان ژرفای فضا این ایده نسبتاً احمقانه بود و من هم که نمی‌توانستم سوخت را برای برگشتن به زمین هدر بدهم.
گفتم: «می‌تونی بمونی.»
به نرمی گفت: «ممنونم. تو جداً درک کردی.»
گفتم: «البته، البته. ولی باید تکلیف چند تا چیز رو روشن کنم. اول از همه ...»
ولی او با لبخندی معصومانه روی لبش، روی تخت سفری‌ام به خواب رفته بود.
فوراً کیف او را زیر و رو کردم. پنج رژ لب، یک ج پودری، یک شیشه عطر ونوس وی، یک کتاب شعر جلد کاغذی و یک نشان با عنوان:‌ بازرس ویژه‌ی اف.بی.آی.
صد البته که شک کرده بودم. دخترها اینطوری صحبت نمی‌کنند، ولی جاسوس‌ها چرا.
خیلی خوب بود که فهمیدم دولتم هنوز هم مراقب من است. اینطوری فضا کمتر متروکه به نظر می‌رسید.
سفینه به سمت اعماق فضای آمریکا پیش می‌رفت. با پانزده ساعت کار کردن در هر بیست و چهار ساعت، توانسته بودم دستگاه راه‌انداز جهش فضایی را یک تکه و رآکتور اتمی‌ام را به طرز اطمینان بخشی خنک و درزهای بدنه سفینه‌ام آب‌بندی شده نگه دارم. میویس اودی[1] (http://www.njavan.com/forum/#_edn1) (که اسم جاسوسم بود) تمام وعده‌های غذایی را می‌پخت، کارهای سبک خانه‌داری را انجام داد و در همین ضمن چند تا دوربین در گوشه و کنار سفینه مخفی کرد. آن‌ها وزوز نفرت‌انگیزی می‌کردند، اما من تظاهر می‌کردم که نفهمیده‌ام.
در هر حال در آن شرایط، می‌شود گفت‌ روابط من با دوشیزه اودی کامل مطبوع بود.
سفر خیلی عادی – و می‌شود گفت، حتا شادمانه – پیش می‌رفت ، تا این که اتفاقی رخ داد.
داشتم پای صفحه‌ی کنترل چرت می‌زدم. ناگهان نوری شدید در سمت راست سفینه شعله کشید. من به عقب پریدم و به میویس خوردم که در حال داخل کردن یک حلقه فیلم جدید در دوربین شماره سه‌اش بود.
گفتم: «معذرت می‌خوام.»
گفت: «اوه،‌ راحت باش! هروقت خواستی لگدم کن! فقط لهم کردی!»
کمکش کردم تا بلند شود. نزدیک شدن به نرمی وجودش به طرز خطرناکی خوشایند بود و بوی هوس‌انگیز عطر ونوس وی، دماغم را غلغلک می‌داد.
او گفت: «‌من سر پام دیگه. حال می‌تونی ولم کنی.»
گفتم: «‌می‌دونم.»
اما باز هم او را نگه داشتم. ذهنم بر اثر نزدیک بودنش به هیجان آمده بود و شنیدم که می‌گویم: «میویس ... این درست که من خیلی وقت نیست تو رو می‌شناسم، ولی ...»
پرسید: «ولی چی بیل؟»
در جنون محض آن لحظه، رابطه‌ی خودمان به عنوان مظنون و جاسوس را فراموش کردم. نمی‌دانستم چه باید بگویم. اما در همین لحظه، نور دوم بیرون از سفینه درخشید.
میویس را رها کردم و به سمت صفحه‌ی کنترل دویدم. به سختی جلوی سفینه استار کلیپر قدیمی را گرفتم و آن را خاموش کردم و نگاهی به اطراف انداختم.
آن بیرون، در میان خلاء بی‌انتهای فضا، یک خرده ‌سیارک می‌گشت. روی آن کودکی در لباس فضایی نشسته بود که جعبه‌ای منور در یک دست و سگی کوچک ب لباس فضایی، در دست دیگر داشت. به سرعت او را به داخل آورده و لباس فضاییش را باز کردیم.
گفت: «‌سگم ... »
گفتم: «اون حالش خوبه پسرم.»
پسرک گفت: «خیلی متسفم که این جوری سرتون خراب شدم.»
گفتم: «‌فراموشش کن. تو اون بیرون چیکار می‌کردی؟»
با صدایی تیز جواب داد: «‌آقا ... باید از اول براتون تعریف کنم. پدر من یک خلبان آزمایشی سفینه‌ی فضایی بود و قهرمانانه در حالی که سعی می‌کرد دیوار نوری رو بشکنه، کشته شد. مادرم اخیراً دوباره ازدواج کرد. همسر جدیدش یه مرد گنده و موسیاه و کم حرف و مشکوک با چشم‌های تنگ و حیله‌گر بود. تا همین اواخر اون توی یه فروشگاه بزرگ، صندوق‌دار بود.
اون از همون اول از وجودم متنفر بود. فکر کنم من با حلقه‌های موی طلایی، چشم‌های درشت و سرخوشیم، اون رو از هر لحاظ به یاد پدر مرحومم می‌انداختم. رابطه‌ی ما بالا و پایین زیاد داشت. بعد یکی از عموهای اون مرد (مرگش هم مشکوک بود) و اون مایملکی رو توی فضای انگلستان به ارث برد.
به همین خاطر، ما با سفینه‌مون به اون سمت به راه افتادیم. همین که به این محدوده‌ی خالی و دورافتاده رسیدیم، اون به مادرم گفت: ‍‍‍"ریچل[2] (http://www.njavan.com/forum/#_edn2)، اون اونقدر بزرگ شده که از خودش مراقبت کنه." مادرم گفت: "درک[3] (http://www.njavan.com/forum/#_edn3)، اون خیلی بچه‌ست!" اما مادر رقیق‌القلب و خندان من، حریف اراده‌ی محکم مردی که هرگز اون رو پدر ننامیدم نبود. اون من رو توی لباس فضاییم چپوند، یه جعبه منور به دستم داد، فلیکر رو تو لباس فضاییش کرد و گفت: "‌این روزها یه پسربچه می‌تونه تو فضا از خودش مراقبت کنه." من گفتم: " آقا، تا فاصله‌ی دویست سال نوری هیچ سیاره‌ای وجود نداره." نیشش را باز کرد و جواب داد: " تو از پسش برمیای." و بعد من رو روی اون سیارک انداخت.»
پسرک برای نفس کشیدن مکث کرد و سگش فلیکر، با چشمان درشت نمناکش به من خیره شد. به سگ یک کاسه‌ شیر و نان دادم و پسرک را که ساندویچ مربا و کره بادام‌زمینی می‌خورد، تماشا کردم. میویس مرد جوان را به اتاق خواب برد و با مهربانی او را درون تخت قرار داد.
من به سمت صفحه‌ی کنترل برگشتم، دوباره سفینه را روشن کردم و دستگاه مخابرات داخلی را به کار انداختم .
شنیدم که میویس ‌گفت: «‌بیدار شو، احمق فسقلی!»
پسرک جواب داد: « بذار بخوابم.»
«بیدار شو! کمیته‌ی تحقیق کنگره با فرستادن تو به این‌جا چه منظوری داشته؟‌ اونها هنوز نفهمیدند که این مورد مربوط به اف.بی.آیه؟»
پسرک گفت: «اون دوباره رده‌بندی شده و این بار به عنوان مظنون 10-f. این یعنی نظارت تمام وقت.»
میویس فریاد زد: «آره، ولی من که این‌جا بودم!»
پسر گفت: «‌تو توی مورد قبلیت چندان خوب عمل نکردی. متأسفم خانم، ولی امنیت در اولویته.»
میویس که حالا هق‌هق می‌کرد گفت: «به همین خاطر اونها تو رو فرستادند ... یه بچه‌ی دوازده ساله...»
«هفت ماه دیگه سیزده سالم می‌شه.»
«یه بچه‌ی دوازده ساله! و من این‌قدر تلاش کردم! درس خوندم، کتاب خوندم،‌ کلاس‌های شبانه برداشتم،‌ به درس‌ها گوش دادم...»
پسرک دلسوزانه گفت: «شکست سختیه. من به شخصه می‌خوستم خلبان آزمایشی یه سفینه بشم. تو سن من، این تنها راهیه که می‌تونم چند ساعتی پرواز کنم. فکر می‌کنی اون اجازه بده من سفینه رو برونم؟»
آیفون را خاموش کردم. یادم هست شگفت‌زده شدم. دو جاسوس‌ تمام وقت مراقبم بودند. این بدین مفهوم بود که واقع کسی شده‌ام، کسی که باید تحت نظر باشد.
اما حقیقت این بود که جاسوسان من فقط یک دختر و یک پسربچه‌ی دوازده ساله بودند. احتمالاً وقتی این‌ها را می‌فرستادند کف‌گیرشان به ته دیگ خورده بود!
دولتم هنوز هم به روش خودش مرا نادیده می‌گرفت.
ادامه‌ی پرواز را به خوبی و خوشی گذراندیم. روی[4] (http://www.njavan.com/forum/#_edn4) جوان – اسم پسرک بود– به کار هدایت سفینه می‌‌رسید و سگش هم گوش به زنگ روی صندلی کمک خلبان می‌نشست. میویس به پخت و پز و خانه‌داری ادامه داد. من هم وقتم را صرف وصله و پینه کردن درزها ‌کردم. ما شادترین گروه مظنون و جاسوس‎هایی بودیم که می‌شود پیدا کرد.
ما یک سیاره‌ی زمین‌گونه‌ی غیرمسکونی یافتیم. میویس آن را دوست داشت چون کوچک بود و با علفزارهای سبز و جنگل‌های تاریک که او درباره‌شان در کتاب‌های شعرش خوانده بود، نسبتاً بانمک می‌زد. روی جوان دریاچه‌های زلال را دوست داشت و کوهستان‌ها را که درست ارتفاعی مناسب برای صعود یک پسربچه داشتند. ما فرود آمدیم و اقامت کردیم.
روی جوان خیلی از جانورانی که از انجماد بیدار ‌کردم خوشش آمد. او خودش را به عناوین نگهبان گاوها و اسب‌ها، حامی اردک‌ها و غازها و مدافع خوک‌ها و جوجه‌ها منصوب کرد. این امر چنان او را به خود مشغول می‌کرد که گزارش‌های او به سنا کم‌تر و کم‌تر و سرانجام کاملاً متوقف شد.
البته واقعاً نمی‌توان از جاسوسی به سن او بیش از این انتظار داشت.
بعد از این که گنبدها را راه انداختم و چند جریب را دانه‌پاشی کردم، من و میویس بنا کردیم به قدم زدن‌های طولانی مدت در جنگل تاریک و علفزار‌های سبز و زرد آفتابی که جنگل را احاطه کرده بودند.
یک روز ناهاری برای پیک‌نیک ترتیب دادیم و در حاشیه یک آبشار کوچک غذا خوردیم. موهای رها شده‌ی میویس به نرمی روی شانه‌هایش ریخته بود و نگاهی عمیق و افسون زده در چشمان آبی‌اش بود. سر تا پا، به شدت بی‌شباهت به جاسوسان به نظر می‌رسید، و من باید بارها و بارها نقش‌های مربوطه‌مان را به خودم یادآوری می‌کردم.
بعد از مدتی او گفت: «بیل.»
گفتم: «‌بله؟»
ساقه علفی را کشید و گفت: «هیچی.»
این یکی را نمی‌توانستم تصور کنم. ولی دستان او در نزدیکی دستان من سرگردان شدند. نوک انگشتان ما یکدیگر را لمس کرده و به هم چسبیدند.
برای مدتی طولانی ساکت ماندیم. هیچ‌وقت به این اندازه خوشحال نبودم.
«‌بیل؟»
«بله؟»
«‌بیل عزیزم، می‌تونی اصلاً ... »
این که او چه می‌خواست بگوید، و من باید چه جوابش می‌دادم را هرگز نخواهم فهمید. در آن لحظه سکوت ما بر اثر غرش جت شکسته شد. سفینه‌ای از آسمان فرود می‌آمد.
اد والاس[5] (http://www.njavan.com/forum/#_edn5)، خلبان موشک، پیرمردی بود مو سفید با کلاه لبه پهن و بارانی چرک. او یک فروشنده کلر-فلو بود. یک وسیله که آب را در سطح سیاره‌ای تصفیه می‌کرد. از آن جایی که من هیچ نیازی به خدمات او نداشتم، او تشکر کرد و رفت. ولی خیلی دور نشد. ناگهان موتورهایش خفه کردند و با قطعیتی ترسناک خاموش شدند.
من نگاهی به سیستم رانش او انداختم و دیدم که یک سوپاپ اسفنیکس شکسته است. یک ماهی طول می‌کشید تا با ابزارهای دستی یک سوپاپ جدید برای او بسازم.
او زیر لب گفت: «خیلی ناراحت کننده است. فکر کنم باید این‌جا بمونم.»
گفتم: «‌منم همین‌طور فکر می‌کنم.»
او با افسوس نگاهی به سفینه خود انداخت و گفت: «نمی‌فهمم چطور چنین اتفاقی افتاد.»
گفتم: «احتمالاً وقتی داشتی با اره سوپاپ رو می‌بریدی، خیلی سستش کردی.»
این را گفتم و از او دور شدم. دیده بودم چه کار کرده است.
آقای والاس وانمود کرد صدای من را نشنیده است. آن روز عصر شنیدم که با رادیوی بین سیاره‌ای گزارش فرستاد. رادیو عالی کار می‌کرد. جالب بود. اداره متبوع او، کلر-فلو نبود، بلکه تحقیقات مرکزی (معادل بین سیاره‌ای سیا) بود.
آقای والاس سبز‌ی‌کار خوبی بود، هرچند بیشتر وقتش صرف دزدکی این طرف و آن طرف پلکیدن با یک دوربین و یک دفتر یادداشت می‌شد. حضور او روی جوان را به تلاش بیشتر واداشت. من و میویس هم قدم زدن در جنگل‌های تاریک را متوقف کردیم و به نظر نمی‌رسید که دیگر وقتی برای سر زدن به علفزارهای سبز و زرد برای کامل کردن چندتایی جمله‌ی ناقص داشته باشیم.
ولی مهاجرنشین کوچک ما رونق پیدا کرد. ما ملاقات‌کنندگان دیگری هم داشتیم. یک مرد و زنش از تحقیقات منطقه‌ای فرود آمدند و ادای میوه‌چینان دوره‌گرد را درآوردند. به دنبال آن‌ها، دو دختر عکاس آمدند، نمایندگان مخفی دایره‌ی اطلاعات اجرایی، بعد هم یک مرد روزنامه‌نگار جوان که در واقع ممور انجمن اخلاق فضایی آیداهو بود.
تک تکشان با فرا رسیدن زمان رفتن دچار مشکل شکستن سوپاپ اسفنیکس می‌شدند.
نمی‌دانستم احساس غرور کنم یا شرمندگی. نیم دوجین مأمور من را می‌پاییدند... هر چند همگی درجه دو بودند. بعد از چند هفته روی سیاره‌ام هم، طی یک روند ثابت، همه‌ی آن‌ها درگیر کار مزرعه می‌شدند و تلاش‌های جاسوسانه‌شان رفته‌رفته تبدیل به هیچ می‌شد.
من لحظات تلخی را می‌گذراندم. خودم را مانند زمین تمرین تازه‌کارها می‌دیدم؛ چیزی که باید آن را سق می‌زدند تا دندان درآورند. من از آن مظنونانی بودم که آن‌ها به جاسوسان خیلی پیر یا خیلی جوان، بی‌کفایت، گیج و گنگ و یا فقط آشکارا به دردنخور می‌دادند. خودم را به عنوان یک مظنون نیم وقت طرح حقوق بازنشستگی می‌دیدم، به عنوان جایگزین یک مستمری. ولی این مورد خیلی هم مرا اذیت نمی‌کرد. من برای خودم کسی بودم، هرچند توضیح دادن آن سخت بود. از هر آن چه که روی زمین بودم، خیلی خوشحال‌تر بودم و جاسوسانم هم افرادی خوش مشرب و دارای حس همکاری بودند.
کلنی کوچک ما شاد و امن بود.
فکر می‌کردم این روال می‌تواند تا ابد ادامه یابد.
بعد، یک شب سرنوشت‌ساز، تحرکاتی غیرعادی به چشم خورد. به نظر می‌رسید پیام‌های مهمی در راه است و تمامی رادیوها روشن بود. مجبور بودم از چند تایی از جاسوسان بخواهم که دستگاهشان را با هم شریک شوند تا ژنراتورم نسوزد.
سرانجام تمامی رادیوها خاموش شدند و جاسوس‌ها جلسه گرفتند. می‌شنیدم که برای ساعت‌ها پچ‌پچ می‌کردند. صبح روز بعد، همه‌ی آنه در اتاق نشیمن جمع شدند. چهره‌هایشان پرحسرت و محزون بود. میویس بعنوان سخنگوی جمع جلو آمد.
او رو به من گفت: «‌اتفاق بسیار بدی افتاده. ولی قبل از اون، یه چیزی هست که ما باید به تو بگیم بیل. هیچکدوم از ما اون چیزی که به نظر می‌رسه نیستیم. ما همگی جاسوس‌های دولتیم.»
من که نمی‌خواستم احساسات کسی را جریحه‌دار کنم گفتم: «هان؟»
او گفت: «این حقیقت داره. بیل ما جاسوسی تو رو می‌کردیم.»
دوباره گفتم: «هان؟ حتا تو؟»
میویس با ناراحتی گفت: «‌حت من.»
از دهان روی جوان پرید که: «‌و حالا دیگه همه چیز تموم شده.»
این حرف مرا شوکه کرد. پرسیدم: «چرا؟»
هرکدامشان به دیگری نگاه کرد. سرانجام آقای والاس درحالی که لبه‌ی کلاه خود را ب دست‌های پینه بسته‌اش خم و راست می‌کرد، گفت: «بیل، ممیزی جدید نشون داده که این نقطه از فضا، متعلق به ایالات متحده نیست.»
پرسیدم: «‌این‌جا مال کدوم کشوره؟»
میویس گفت: «آروم باش. سعی کن بفهمی. تمام این بخش مشمول ممیزی بین‌المللی بوده و حالا دیگه هیچ کشوری نمی‌تونه اون رو مال خودش اعلام کنه. به عنوان اولین کسی که این‌جا ساکن شده، این سیاره و میلیون‌ها مایل فضای اطراف اون، به تو تعلق داره بیل.»
گیج‌تر از آن بودم که حرفی بزنم.
میویس ادامه داد: «تحت این شرایط، ما اجازه نداریم این‌جا باشیم. بنابراین داریم می‌ریم.»
فریاد زدم: «‌اما شماها نمی‌‌تونید‍! من که سوپاپ‌های اسفنیکس شماها رو تعمیر نکردم!»
او به آرامی جواب داد: «همه‌ی جاسوس‌ها سوپاپ‌های اسفنیکس و تیغ اره‌هی یدکی دارند.»
در حالی که دسته‌دسته شدن آن‌ها به سمت سفینه‌هایشان را نگاه می‌کردم، آینده‌ی تنهایم را مجسم کردم. دیگر دولتی نداشتم که مراقبم باشد. دیگر شب هنگام صدای پا نمی‌شنیدم که برگردم و ببینم صورت متعهد جاسوسی پشت سرم است. دیگر نه صدای وزوز یک دوربین کهنه هنگام کار تسکینم می‌داد و نه ورور دستگاه ضبط کننده معیوبی لالایی‌ام می‌شد.
و در عین حال،‌ برای آن‌ها هم احساس تسف می‌کردم. آن جاسوس‌های بیچاره ،سخت‌کوش، دست و پا چلفتی و ناشی که به دنیایی سریع، کارآمد و رقابتی باز می‌گشتند. آن‌ها دیگر کجا مظنونی مثل من پیدا می‌کردند؟ یا جایی دیگر شبیه سیاره‌ی من؟
میویس که دستش را دراز کرده بود گفت: «خداحافظ بیل.»
او را که به سمت سفینه آقای والاس می‌رفت تماشا کردم. تنها آن موقع بود که فهمیدم او دیگر جاسوس من نیست.
دنبالش دویدم و فریاد زدم: «‌میویس!»
او به سوی سفینه شتافت. بازویش را گرفتم و گفتم: «صبر کن. یه چیزی هست که از توی سفینه می‌خواستم بهت بگم. بعد ‌خواستم تو پیک‌نیک بهت بگم ...»
او سعی کرد خودش را از دست من خلاص کند. با صدایی بسیار غیر رمانتیک، غارغار کنان گفتم: «‌میویس ... دوستت دارم.»
او در آغوشم بود. همدیگر را بوسیدیم و من به او گفتم که خانه‌ی او این‌جاست، روی این سیاره با جنگل‌های تاریک و علفزارهای سبز و زردش. این‌جا در کنار من.
خوشحال‌تر از آن بود که حرفی بزند.
با ماندن میویس، روی جوان هم در تصمیم خود تجدید نظر کرد. سبزیجات آقای والاس هم داشتند می‌رسیدند و او نیز می‌خواست مراقبشان باشد. بقیه نیز، کاری مهم یا چیزی دیگر در این‌جا داشتند که نمی‌توانستند رهایش کنند.
بنابراین بفرما، من ... حاکم، پادشاه، دیکتاتور، رییس‌جمهور، یا هر چیز دیگری که دلم بخواهد اسم خودم را بگذارم، هستم. حالا جاسوسان از هر کشوری و نه فقط آمریکا به این‌جا سرازیر می‌شوند.
همین روزها است که برای تمین غذای سوژه‌هایم، مجبور به وارد کردن غذا شوم. اما باقی حاکمان دیگر دارند از کمک به من سرباز می‌زنند. آن‌ها فکر می‌کنند من جاسوس‌هایشان را قاپ زده‌ام.
قسم می‌خورم این کار را نکرده‌ام. آن‌ها همین‌طوری خودشان می‌آیند.
نمی‌توانم کناره بگیرم، چون من مالک این مکانم. دلم هم نمی‌آید بیرونشان کنم. به آخر خط رسیده‌ام.
حتماً فکر می‌کنید وقتی تمام جمعیت زیردستم جاسوسان دولتی سابق هستند راحت برای خودم یک حکومت تشکیل داده‌ام. ولی نه ... هیچ کدامشان همکاری نمی‌کنند. من حاکم مطلق سیاره‌ای پر از کشاورز و لبنیاتی و‌ چوپان و دامدار هستم. هر چه باشد به هر حال از گرسنگی نمی‌میریم. ولی مشکل این نیست. مشکل این است که من توی این جهنم چطور می‌تونم فکر کنم که فرمانروا هستم؟
یک نفر از این‌ها هم که حاضر نیست برای من جاسوسی کند!

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد