AreZoO
24th October 2010, 03:41 PM
الهه زاده شد...
نوشته: علیرضا فتوحی سیاه پیرانی
جایی هستم. کوه است و دره است، جنگل است و درخت است، برگ است و سبز است و آفتاب است و باد میآید. دختری آنجاست، که چه زیباست. نگاهش که میکنی، نمیتوانی چشم از او برداری، انگار که جادویی چیزی. گیسویش انگار میرقصد تویِِ باد، دامنش انگار میرقصد تویِ باد، و خودش که انگار میرقصد تویِ باد. دستهایش که گرفته بالا و دورش میچرخند، میرقصند انگار تویِ باد. بعد برگها میآیند، که میآیند از بالا، که میآیند دورِ دختر، که میچرخند دورِ دختر، انگار که میرقصند. انگار که آمدهاند برسند به او و حالا دورش میچرخند، میرقصند. دلم میخواهد بروم تویِ هوا، بروم تویِ برگها، برگ بشوم اصلاً، که بروم آنجا، که بچرخم، که برقصم، انگار که تویِ باد. انگار که تویِ باد.
بعد دختر بر میگردد به طرفِ من، بعد به من نگاه میکند، بعد میآید به طرفِ من انگار. و من نگاه میکنم به راه رفتنش، که قلبِ من چه تند میزند، که موهایش چه موج میزند، که دامنش چه موج میزند، که دستهایش که تاب میخورد، که تو نمیتوانی چشم از او بگیری، انگار که جادویی چیزی. نمیفهمی که معصومیتِ چهره است، یا زیبایی بدنش که میرقصد انگار، موج میخورد انگار، یا که اصلاً جادویی چیزی.
میآید جلو، آنقدر جلو که بتوانی ببینی خودت را تویِ چشمش، میبینی خودت را تویِ چشمش، میبینم خودم را تویِ چشمش. این من نیستم!
***
افتاد رویِ زمین، وقتی که خواستند بلندش کنند، اشاره کرد به میز، که از جامِ آن رو پیالهای بیاورند برایش. یک پیاله که نوشید، حالش جا آمد. آرام گفت: «دیدمش.» مکثی کرد «دیدمشان، با جوانکی است.» زمزمهای بلند شد، حاکی از خشم و نارضایتی. یکی گفت: «کجایند؟» «کوهستان، جایی در شمال، نباید زیاد دور باشند. شاید نیمروز.» کمک کردند که بلند شود. پیر بود، بلند بود، با موهایِ بلندِ سفید. تویِ اتاقِ در هم و بر همش پنج نفر دیگر هم بودند، سیاهپوش، همه با شمشیر. یکیشان زیرِ بغلش را گرفت که برسد به میز. یکی دیگرشان با خشم گفت: «باید برویم دنبالشان.» به پیرمرد نگاهی کرد: «تو هم باید بیایی.» پیرمرد اعتراضی نکرد، پیالهای دیگر ریخت و نوشید. پیرمرد گفت: «پیدایش که کردید چه میکنید؟» کسی جوابی نداد. روش را برگرداند به سویِ آنکه کمکش کرده بود تا میز. مرد رو برگرداند به طرف آن دیگری که گفته بود باید بروند دنبالشان. گفت: «همان کاری که سزاوارِ خائنین است.» آن دیگری، انگار که بزرگشان باشد، گفت: «به پیرمرد کمک کنید که راه بیفتد. باید به آنها برسیم.» و از اتاق خارج شد، دو تا با او رفتند و دو تا با پیرمرد ماندند. پیرمرد دستش را رویِ میز ستون کرد و بلند شد. نگاهی از خستگی به اتاقِ به هم ریختهاش کرد. بعد راه افتاد دورِ اتاق که چیزهایی جمع کند. دو مرد هم همراهش.
***
شش سوار، تویِ راهِ میرفتند، راه پایِ کوه بود و تویِ جنگل. از آن شش تا، جلوتر، پیرمردی بود با ردای خاکستری، با اسب خاکستری، پشتش، پنج سیاهپوش، با اسبهایِ سیاه. پیرمرد ایستاد. نگاه کرد به اطرافش، از راه خارج شد و زد به جنگلی که آنجا تنک شده، از شیب رفت بالا و رسید به جایی که بینِ شیب دو کوه بود، رویِ دو دامنه درخت بود و وقتی باد میآمد، برگها میریختند آن وسط و دور میزدند برایِ خودشان. پیرمرد پیاده شد. پشتِ سرش سیاهپوشان رسیدند. پیرمرد به آرامی گفت: «همینجا بودند.» آن سیاهپوشِ فرمانده گفت: «حالا کجایند؟» پیرمرد، انگار که عجلهای ندارد، نرمک نرمک رفت به طرفِ اسبش. از کنار زینِ اسبش مُشکی را برداشت و یک پیاله ریخت، از پرِ شالش چیزی در آورد و ریخت تویِ پیاله. چهار زانو نشست رویِ زمین و پیاله را لاجرعه سر کشید. چشمهایش را بست و سرش را بالا گرفت.
***
جایی هستم، انگار که بالایِ کوه. ابر است و ابر است و ابر. ابر مثلِ رود، ابر مثلِ دریا، موج میزند انگار، از افق تا افق، زیرِ پایم. خورشید است که رو به مغرب میرود و من که رو به کلبه. و دختر که آنجاست، که چه زیباست، که نگاهش بهشت است، که نگاهش رؤیاست، که لبخندش میبرد تو را بالا. لبخند میزند و این بار تویی که موج میخوری، انگار که تویِ باد. توی باد.
***
دوباره افتاد، یکی برایش پیاله را پر کرد. حالش که جا آمد گفت: «دور نیستند، همین دامنه را باید برویم بالا، آنجا که ابرها از کوه آمدهاند پایین. غروب نشده آنجاییم.» سیاهپوشان سوار شدند. پیرمرد هم بلند شد، قبل از سوار شدن نگاهی انداخت به دامنه. به درختها، وبرگها که وقتی باد میزد میریختند آن وسط و دور میزدند برایِ خودشان.
***
جوانک داشت هیزم میشکست که سواران رسیدند. صدایِ شیههی اسبان که آمد دختر هم از کلبه آمد بیرون و رنگش پرید. جوانک رنگِ دختر را که دید فهمید. پنج سیاهپوش پیادهشدند. پیرمرد هم. سیاهپوشان شمشیر کشیدند و رفتند جلو. جوانک تبر را در دستش بالا پایین کرد و رفت عقب، رفت عقب تا رسید به دختر. سیاهپوشان شروع کردن به جلو رفتن. پیرمرد نشست روی زمین و چشمش را بست و سرش را گرفت بالا. انگار که با چشمِ بسته دارد آسمان را نگاه میکند. شروع کرد به زمزمه، انگار که مرثیه:
«الهه با خدایان بود و الهه از خدایان بود و الهه خداوندِ ما بود الهه. الهه پاک بود و الهه زیبا بود و الهه الههی ما بود الهه. الهه بر فانیای دلبست و الهه ملکوت را رها کرد و الهه خدایان را رها کرد الهه. الهه با مرد رفت و الهه هبوط کرد الهه. خدایان خشمگین شدند و خدایان خشم گرفتند و خدایان شمشیر کشیدند خدایان. خدایان رفتند و خدایان یافتند و خدایان خون ریختند خدایان. خدایان خون ریختند و خدایان خونِ فانی را ریختند و خدایان خونِ الهه را ریختند خدایان. خدایان خونِ الهه را ریختند خدایان. خدایان خونِ الهه را ریختند خدایان. خدایان خونِ الهه را ریختند خدایان...»
نوشته: علیرضا فتوحی سیاه پیرانی
جایی هستم. کوه است و دره است، جنگل است و درخت است، برگ است و سبز است و آفتاب است و باد میآید. دختری آنجاست، که چه زیباست. نگاهش که میکنی، نمیتوانی چشم از او برداری، انگار که جادویی چیزی. گیسویش انگار میرقصد تویِِ باد، دامنش انگار میرقصد تویِ باد، و خودش که انگار میرقصد تویِ باد. دستهایش که گرفته بالا و دورش میچرخند، میرقصند انگار تویِ باد. بعد برگها میآیند، که میآیند از بالا، که میآیند دورِ دختر، که میچرخند دورِ دختر، انگار که میرقصند. انگار که آمدهاند برسند به او و حالا دورش میچرخند، میرقصند. دلم میخواهد بروم تویِ هوا، بروم تویِ برگها، برگ بشوم اصلاً، که بروم آنجا، که بچرخم، که برقصم، انگار که تویِ باد. انگار که تویِ باد.
بعد دختر بر میگردد به طرفِ من، بعد به من نگاه میکند، بعد میآید به طرفِ من انگار. و من نگاه میکنم به راه رفتنش، که قلبِ من چه تند میزند، که موهایش چه موج میزند، که دامنش چه موج میزند، که دستهایش که تاب میخورد، که تو نمیتوانی چشم از او بگیری، انگار که جادویی چیزی. نمیفهمی که معصومیتِ چهره است، یا زیبایی بدنش که میرقصد انگار، موج میخورد انگار، یا که اصلاً جادویی چیزی.
میآید جلو، آنقدر جلو که بتوانی ببینی خودت را تویِ چشمش، میبینی خودت را تویِ چشمش، میبینم خودم را تویِ چشمش. این من نیستم!
***
افتاد رویِ زمین، وقتی که خواستند بلندش کنند، اشاره کرد به میز، که از جامِ آن رو پیالهای بیاورند برایش. یک پیاله که نوشید، حالش جا آمد. آرام گفت: «دیدمش.» مکثی کرد «دیدمشان، با جوانکی است.» زمزمهای بلند شد، حاکی از خشم و نارضایتی. یکی گفت: «کجایند؟» «کوهستان، جایی در شمال، نباید زیاد دور باشند. شاید نیمروز.» کمک کردند که بلند شود. پیر بود، بلند بود، با موهایِ بلندِ سفید. تویِ اتاقِ در هم و بر همش پنج نفر دیگر هم بودند، سیاهپوش، همه با شمشیر. یکیشان زیرِ بغلش را گرفت که برسد به میز. یکی دیگرشان با خشم گفت: «باید برویم دنبالشان.» به پیرمرد نگاهی کرد: «تو هم باید بیایی.» پیرمرد اعتراضی نکرد، پیالهای دیگر ریخت و نوشید. پیرمرد گفت: «پیدایش که کردید چه میکنید؟» کسی جوابی نداد. روش را برگرداند به سویِ آنکه کمکش کرده بود تا میز. مرد رو برگرداند به طرف آن دیگری که گفته بود باید بروند دنبالشان. گفت: «همان کاری که سزاوارِ خائنین است.» آن دیگری، انگار که بزرگشان باشد، گفت: «به پیرمرد کمک کنید که راه بیفتد. باید به آنها برسیم.» و از اتاق خارج شد، دو تا با او رفتند و دو تا با پیرمرد ماندند. پیرمرد دستش را رویِ میز ستون کرد و بلند شد. نگاهی از خستگی به اتاقِ به هم ریختهاش کرد. بعد راه افتاد دورِ اتاق که چیزهایی جمع کند. دو مرد هم همراهش.
***
شش سوار، تویِ راهِ میرفتند، راه پایِ کوه بود و تویِ جنگل. از آن شش تا، جلوتر، پیرمردی بود با ردای خاکستری، با اسب خاکستری، پشتش، پنج سیاهپوش، با اسبهایِ سیاه. پیرمرد ایستاد. نگاه کرد به اطرافش، از راه خارج شد و زد به جنگلی که آنجا تنک شده، از شیب رفت بالا و رسید به جایی که بینِ شیب دو کوه بود، رویِ دو دامنه درخت بود و وقتی باد میآمد، برگها میریختند آن وسط و دور میزدند برایِ خودشان. پیرمرد پیاده شد. پشتِ سرش سیاهپوشان رسیدند. پیرمرد به آرامی گفت: «همینجا بودند.» آن سیاهپوشِ فرمانده گفت: «حالا کجایند؟» پیرمرد، انگار که عجلهای ندارد، نرمک نرمک رفت به طرفِ اسبش. از کنار زینِ اسبش مُشکی را برداشت و یک پیاله ریخت، از پرِ شالش چیزی در آورد و ریخت تویِ پیاله. چهار زانو نشست رویِ زمین و پیاله را لاجرعه سر کشید. چشمهایش را بست و سرش را بالا گرفت.
***
جایی هستم، انگار که بالایِ کوه. ابر است و ابر است و ابر. ابر مثلِ رود، ابر مثلِ دریا، موج میزند انگار، از افق تا افق، زیرِ پایم. خورشید است که رو به مغرب میرود و من که رو به کلبه. و دختر که آنجاست، که چه زیباست، که نگاهش بهشت است، که نگاهش رؤیاست، که لبخندش میبرد تو را بالا. لبخند میزند و این بار تویی که موج میخوری، انگار که تویِ باد. توی باد.
***
دوباره افتاد، یکی برایش پیاله را پر کرد. حالش که جا آمد گفت: «دور نیستند، همین دامنه را باید برویم بالا، آنجا که ابرها از کوه آمدهاند پایین. غروب نشده آنجاییم.» سیاهپوشان سوار شدند. پیرمرد هم بلند شد، قبل از سوار شدن نگاهی انداخت به دامنه. به درختها، وبرگها که وقتی باد میزد میریختند آن وسط و دور میزدند برایِ خودشان.
***
جوانک داشت هیزم میشکست که سواران رسیدند. صدایِ شیههی اسبان که آمد دختر هم از کلبه آمد بیرون و رنگش پرید. جوانک رنگِ دختر را که دید فهمید. پنج سیاهپوش پیادهشدند. پیرمرد هم. سیاهپوشان شمشیر کشیدند و رفتند جلو. جوانک تبر را در دستش بالا پایین کرد و رفت عقب، رفت عقب تا رسید به دختر. سیاهپوشان شروع کردن به جلو رفتن. پیرمرد نشست روی زمین و چشمش را بست و سرش را گرفت بالا. انگار که با چشمِ بسته دارد آسمان را نگاه میکند. شروع کرد به زمزمه، انگار که مرثیه:
«الهه با خدایان بود و الهه از خدایان بود و الهه خداوندِ ما بود الهه. الهه پاک بود و الهه زیبا بود و الهه الههی ما بود الهه. الهه بر فانیای دلبست و الهه ملکوت را رها کرد و الهه خدایان را رها کرد الهه. الهه با مرد رفت و الهه هبوط کرد الهه. خدایان خشمگین شدند و خدایان خشم گرفتند و خدایان شمشیر کشیدند خدایان. خدایان رفتند و خدایان یافتند و خدایان خون ریختند خدایان. خدایان خون ریختند و خدایان خونِ فانی را ریختند و خدایان خونِ الهه را ریختند خدایان. خدایان خونِ الهه را ریختند خدایان. خدایان خونِ الهه را ریختند خدایان. خدایان خونِ الهه را ریختند خدایان...»